هر چی با خودم فکر می کنم بیشتر به این نتیجه میرسم :اون هیچ وقت منو دوست نداشت
چون تنها بود و کاری نداشت سرشو با من گرم میکرد .ولی الان سر کار میره و وقت سرخاروندن نداره
هعییییییییییی باشه تو دروغ گفتی و من احمق باور کردم
یه تلگرام و واتساپ دیگه نصب کردم. می خوام هیچ جا نباشم.می خوام همه فکر کنن من مردم
واقعا من مردم
نمی خوام کسی به من فکر کنه نمی خوام کسی نگرانم بشه.همه دروغ میگن حتی دوستام فک و فامیل
همه دروغگو هستن
حوصله هیشکیو ندارم من قطع را
واقعا گاهی نمیتونم تشخیص بدم که چیزی که میخوام چیزیه که واقعا میخوام یا فقط چون میترسم چیز دیگهای رو بخوام اون رو میخوام یا چون راه رسیدن به اون یکی سختتره این رو میخوام یا این قد همیشه محدود شدم باورم شده این رو میخوام یا چی.
دوست ندارم اینو.
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمیدونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش میخوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی میشم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا میکردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
میخوام ب
این بار اما دلم می خواد چشمام رو روی اشتباهاتم ببندم و به خودم اجازه ارامش بدم. این بار می خوام به کودک درونم بگم تنهات میذارم اروم شی.
می خوام توی لحظه زندگی کنم. می خوام راهی که نتونستم تمومش کنم رو تموم کنم. می خوام ارزوهایی که انجام ندادم رو انجام بدم. این بار می خوام خودم باشم و خودم.
+بابت اشتباهاتم اما تو ببخشم. بابت بد حرف زدنم تو ببخشم.
با عشق چرا در قفسم شاد نباشمبگذار در این مزرعه آزاد نباشم
بگذار زمستان بوزد از نفس مناندازهی یک باغچه آباد نباشم
بگذار نخوانند مرا مردم این شهرشعری که به هر قافیه تن داد نباشم
مانند گلی گوشهی این باغ بپوسمچون قاصدکی منتظر باد نباشم
ای خاک مرا خوار کن ای برگ بپوشانتا اینهمه در معرض بیداد نباشم
من در قفس پاک تو زندانیام ای عشقبگذار که آلوده و آزاد نباشم
شاملو، آخر افق روشن میگه:
و من آن روز را انتظار میکشم. حتی روزی که دیگر نباشم.
منم همین رو توی دلم تکرار میکنم. صبر میکنم که به نهایت برسم. جایی که بدونی و بفهمی. جایی که دوباره احساس کنی. جایی که این کابوس تموم بشه. زیر لب به خودم میگم هیچچیزی ابدی نیست. شاید ما آخرش رو ندونیم، شاید آخرش رو نبینیم اما تموم میشه و من آن روز را انتظار میکشم. حتی اگر نباشم.
پانویس:
چند کلمه ای های مسخره ای هستن. به بزرگی خودتون ببخشید.
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا
نمی تونم بنویسم چون می ت
تا حالا بهت نگفتم ولی حالا میخوام بگم
بی تو میمیرم ..
میخوام بگم تو دنیای منی ..
میخوام بگم با تو بودن چه لذتی داره ..
میخوام بگم دوستت دارم فقط به خاطر خودت !!
میخوام بگم شدی لیلی عشقم …
میخوام بگم اگه یه روز نبینمت چقدر دلم برات تنگ میشه !!
میخوام بگم نبودنت برام پایان زندگیه !!
میخوام بگم به بلندی قله اورست و پهناوری اقیانوس اطلس دوستت دارم …
میخوام بگم یه گوشه چشاتو به همه دنیا نمیدم …
میخوام بگم هیچ وقت طاقت هجرتو ندارم …
می
نباشم ببینم که زخم تن زخمی را درپناه بیداد از چشمها پنهان کنی ...نباشم ببینم از پناه داشتن در مٵوای جفا لبختد خرسندی برلب داشته باشی ، لبی که زخمی ازدست ناپاک جفاست و با تبسم لاجرمت ، خون از جراحتش سرازیر می شود .نباشم ببینم که بودم و تو برای گناه ناکرده ات نادم و پشیمان شدی ...که بودم و تو بی پناه و تنها ناگزیر در لانه گرگ مامن گزیدی ...نباشم ببینم که روزی دیگر به اشدّ ستم زیر پا لگدمال باشی به این گناه که ظلم را در اغوشکشیدی و دادخواه
نباشم ببینم که زخم تن زخمی را درپناه بیداد از چشمها پنهان کنی ...نباشم ببینم از پناه داشتن در مٵوای جفا لبختد خرسندی برلب داشته باشی ، لبی که زخمی ازدست ناپاک جفاست و با تبسم لاجرمت ، خون از جراحتش سرازیر می شود .نباشم ببینم که بودم و تو برای گناه ناکرده ات نادم و پشیمان شدی ...که بودم و تو بی پناه و تنها ناگزیر در لانه گرگ مامن گزیدی ...نباشم ببینم که روزی دیگر به اشدّ ستم زیر پا لگدمال باشی به این گناه که ظلم را در اغوشکشیدی و دادخواه
می خوام بگم لعنت به هر چی سرما خوردگیه، ولی یادم میاد که آدما چقدر مشکلاتشون بزرگ تر از یه سرماخوردگی و گلودرده!
می خوام بگم لعنت به مشکلا، ولی می بینم عامل اصلی همه ی مشکلات خودمونیم!
می خوام بگم اصلا لعنت به خودمون، ولی خدا پیش دستی می کنه و میگه "ولی شما ها برای منید؛ چه خوب و چه بد"
ادامه مطلب
سلام
خوبین؟ خوشین؟
خیلی وقته به اینجا سری نزدم...
بعد از اینجا متاسفانه پیشرفت چندانی هم تو حفظم نداشتم...
دعا کنید خدا توفیق بده و برگردم به گذشته.
می خوام از اول شروع کنم؛ سفت و سخت تلاش کردن رو، نوشتن رو و تغییر رو...
می خوام یه آدم دیگه شم، به هر نحوی که شده...
من برگشتم و از این به بعد می خوام از اول شروع کنم و بنویسم...
دعا کنید بشود...
منم می خوام ، می خوام داد بزنم بلکه صدام به یه جایی برسه
منم میخوام دیده بشم جذاب باشم یکی باشه
هه حتی نوشتن این چیزا اینجا داره خردم میکنه، شاید دیره شاید عشق یه چیز بچگونس، شاید برا ۲۰ ساله هاس
شاید برا این حرفا دیگه بزرگ شدم اما من دلم خیلی چیزا میخواد که به موقعش نداشته مشون هنوزم ندارمشون
تو را دوست دارمو این دوست داشتن حقیقتی است ڪه مرا به زندگی دلبسته میڪند...
شده آنقَدَر محوِ چشمهایش باشىکه صدایش را نشنوى...؟
❤️❤️❤️
ـن مـیـتونـم... دنیارو... یه دســتــی فتح کنم!! به شرطـی که... اون یکی دسـتـمو تــو گرفته باشی
❤️❤️❤️
احســــــاست عاشـــقانه هایت لحظه های بودنــــت همــه را دیــوانه وار دوستـــ دارم امّــا هیچـکدام به دوست داشــتن خودتـــ نمیرســـد . .
❤️❤️❤️
اگه سلطنت بلد نباشم سلطنت نمیکنمٍ اگه ز
دختری هستم که فکر می کنم امیدم خیلی پایینه، ولی این کمبود امید شاید تو اکثر افراد جامعه باشه به دلایل وضع اقتصادی و شرایط حال حاضر کشور، ولی متاسفانه این ناامید بودن ویژگی رفتاری منه و می تونم بگم از وقتی که بچه بودم با من بوده یه جورایی، همیشه نیمه خالی لیوان رو می بینم.
اول هر کاری آیه یاس می خونم، می خواستم بدونم چه جوری امید رو تو خودتون زنده نگه می دارین، راه حلی برای من دارین که این همه بدبین نباشم به خودم و آینده ام
مرتبط:
چطوری میتونم
میخوام یه خلاصه کلی از تمام درس های مهم لیسانس تهیه کنم.
می خوام برنامه بزارم نرم افزارهای مهم رشتم رو حرفه ای بشم.
می خوام آزمون نظام مهندسی رو تا دو سال دیگه قوی بشم.
زبان انگلیسی رو هدفمند مرور میکنم و بعد ادامه می دم. یه ایده ناب دارم تا با یه روش نوین یه موسسه زبان عالی بزنم. باید تحقیق کنم ببینم چه جوری میشه موسسه تاسیس کرد. شاید مجبور بشم مدرک ارشد زبان انگلیسی هم بگیرم.
اینا ایده های زندگیم باسه چند سال دیگست.
+ سعی میکنم ناراحت نباشم.
++ ام
Sirvan Khosravi - Emrooz Mikham Behet Begam Live
دانلود ویدئو با کیفیت 1080
دانلود ویدئو با کیفیت 720
دانلود ویدئو با کیفیت 480
دانلود موزیک با کیفیت 320
متن آهنگ امروز میخوام بهت بگم سیروان خسروی
اگه هنوز به یاد تو ، چشمامو رو هم می ذارم
اگه تو حسرتت هنوز ، هزار و یک غصه دارم
اگه شب ها به عشق تو ، پلک روی پلک نمی ذارم
می خوام تو اینو بدونی ، من راه برگشت ندارم
امروز می خوام بهت بگم ، کسی نمی رسه به پات
امروز می خوام بهت بگم ، هیشکی نیومده به جات
امروز می خوام بهت بگم ، کس
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برههی فاکد آپ گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. میخوام یا نمیخوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
میخوام یه مشت بزنم تو صورتم.
در شرف یک تغییر بزرگم و این به حد کافی ترسناکه. برای من. اما همونطوری که اولین موجای مهاجرت از مهر پارسال بهم رسیده و زندگیم رو زیر و رو کرده میدونم کهه ما بقی هم احتمالا موج های سهمناک تریه. اما! چکار می خوام بکنم؟ این ی تجربه ی جالب بود تا بفهمم که اگه بخوای ناراحت بمونی خواهی موند و بالاخره باید رهاش کنی. احتمالا اگه آگاه باشم به اتفاقی که قرره بیفته مشکلات کمتری خواهم داشت. مثلا حجم دلتنگی و حجم استقلال و غیره... همه اش یک دفعه بیاد سراغم. اما
دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره:)
گام اول / گام دوم
میخوام ۵٧اصل برنامهریزی رو بنویسم:)
اصل اول: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامهای که مینویسید عمل کنید.
اصل دوم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامهای که مینویسید عمل کنید.
اصل سوم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامهای که مینویسید عمل کنید.
.
.
.
اصل پنجاه و هفتم: تحت هر شرایطی و به هر قیمتی به برنامهای که مینویسید عمل کنید.
ما جدا مشکلمون با روش برنامهری
می خوام برم جایی که کسی نشناسه منو. می خوام برم جایی که اولین چیزی که ازم می پرسن اسمم باشه. می خوام برم جایی که پر از آدمای تازه باشه و من بعد از آشنا شدن باهاشون ذوق زده شم و شبا به این فکر کنم که یه روزی شاید بتونیم بهترین ها برای همدیگه باشیم. من می خوام برم جایی که آدمایی که می شناسمشون اونجا نیستن و من دیگه لازم نیست کل شب بی خوابی بکشم و بهشون فکر کنم و فکر کنم و آخرش به این نتیجه برسم که جایی که هستم رو دوست ندارم. من می خوام برم جایی که اولی
بسم الله الرحمن الرحیممدتی ست که سرطان سینه پیچک شده و از تنش بالا رفته اما درد و دارو و ...می گوید: "حالم خوش نیست و نایی در بدنم نمونده ولی نمی خوام غر و ناله کنم. می خوام از این دروازه استفاده کنم برای پل زدن به خدا"و الی الله ترجع الامور ...*منزوی
دانلود آهنگ جدید یاسر بینام بنام چرا نباشم
آهنگ زیبا و بسیار شنیدنی یاسر بینام بنام چرا نباشم همراه با متن و کیفیت اصلی
Song Exclusive Yaser Binam “Chera Nabasham” With Text And Direct Links In Media-Music
پخش آنلاین + لینک پرسرعت آهنگ چرا نباشم
ادامه مطلب
دچارم به ملال و چیزیرو میخوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. میدونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. میدونم همهی این فکرها عبثه. میدونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا میخوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه میخوام و الا چیزی چنان خواستنی هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
انتظارمو باید از آدما کم کنم . بفهمم می تونم مهم نباشم برای آدمای مهم زندگیم .
می تونم رفیق کمرنگی باشم . می تونی فقط وسیله ارضا نیاز طرف مقابلم باشه می تونم خیلی پیش پا افتاده تر از اون چیزی که قکر می کنم باشم . آه. قرار نیست لیت آدمای مهم زندگی آدمای مختلف با هم یکی باشه . باید بی حس تر باشم به آدما . خیلیاشون قراره بیان و برن . با خودخواهی تمام باید خودمو حفظ کنم و ور عین حال اوقات خوشی رو برای فرد مقابلم در زمان نزدیک یودنش به من رغم بزنم و اگه خ
یه جوری شدم انگار میخوام همه کار بکنم ولی همزمان نمیخوام هیچکار بکنم ، فردا میرم واسه مشاوره پایان نامم ، اخرای شهریور دفاع میکنم و بعدش یک هفته شروع میکنم به چرم دوزی و کار های دیگم اگر بشه شایدم برم مسافرت ... با این فکرا دلمو خوش میکنم
می خوام یه غنچه باشم میون باغچه باشم
برگامو هی وابکنم،ببندم،وقتی که آفتاب می تابه بخندم
برم به مهمونی شاپرک ها،
قصه بگم برای کفشدوزک ها
(غنچه اسیر خاکه منتظرآفتابه وقتی که تشنه باشه،توآرزوی آبه)
می خوام یه ماهی باشم توآب آبی باشم
پیرهن سرخ پولکی بپوشم،ازآب پاک چشمه ها بنوشم
باله هامو،وابکنم ،ببندم شناکنم شادی کنم بخندم
(ماهی فقط توآبه،توحوض ورود ودریاست شایدکه ازصبح تاشب توفکردشت وصحراست)
می خوام یه بره باشم میون گلّه باشم
همیشه باشم
تمام عصر بارون میبارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب میکرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی میخواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح میکردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درختهای پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
خدایا ممنونم
از تموم شادی ها
و دلخوشی های
کوچیک.
خدایا ازت ممنونتم.
خدایا اگه من روی تموم
خوبیهایی
که در حق کردیو
بپوشونم
یعنی کافرم.
به پوشاندن بذر توسط خاک
کفر میگن.
اگه من تموم لطفهایی که
در حقم کردی.
تموم لحظه هایی که هوامو
داشتی.
تموم نعمتهایی که بهم دادی رو
شاکر نباشم
از درون
و بیرون
شاد نباشم
و روی همه اونا رو
با غم الکی
بپوشونم یعنی کافرم.
خدایا دوست دارم.
بهت ایمان دارم.
ازت ممنونم.
حال خوب کن همیشگی من
دوست دارم.
با عرض سلام و آرزوی قبولی طاعات و عبادات در این شب و روزهای عزیز؛
می خوام یه راهنمایی بگیرم از شما دوستان؛
من پسری 35 ساله مجرد و کارمند هستم، مشکلی که برای من پیش اومده اینه که دختری رو که می خوام و همیشه تو افکارم هست دیگه پیدا نمی کنم از طرفی هم دیگه خسته شدم می خوام قید ازدواج رو کلا بزنم.
واقعا موندم چیکار کنم، از یه طرف مادرم خیلی حساس شدن و هر روز اصرار می کنند برای ازدواج و از یه طرف اونی که می خوام پیدا نمی کنم، تو 2 راهی گیر کردم نمی خوام
دیروز خیلی بی حوصله بودم طبق معمول و باز به بچه فکر می کردم.
اخرش به این نتیجه رسیدم که بچه می خوام.
امروز ولی کاملا برعکس، گفتم نه نمی خوام.
حالا نیس فعلا خیلی به خواستن نخواستن من مربوطه
هاهاها
چه جکی شدم من
آخه خدایی هر ننه قمری دور من بوده حاملس ینی همین کمه که یه مجردی هم بیاد بهم بگه منم حاملم ینی یه جوریه تمام جهان حاملن فقط من نیستم. واقعا
همیشه دوست داشتم واسه چیز هایی که دوست دارم بجنگم. همین طور واسه کسایی که دوست دارم. خیلی جنگیدم... ولی... انگار داشتم با خودم می جنگیدم. چرا خودم رو دوست نداشتم؟ چرا برای خودم نجنگیدم؟ چرا به جای این که بخوام به خاطر اونا با خودم مبارزه کنم به خاطر خودم با اونا مبارزه نکردم؟ چرا خودم رو بیشتر از کسی دوست نداشتم که رهام کرد؟ چرا بیشتر به فکر خودم نبودم؟ اگر من که خود منم به فکر دل بیچاره ام نباشم و به فکر سلامت روحیم نباشم چطور انتظار دارم کسی دیگ
مى خوام بکشمتون ...
اماده اید؟
حالا برید پایین
خیلى. زیباست. .
من مى خوام گریه کنم.. ..T_T
خب مردین؟ (دور از جونتون)
حالا باهام بحرفینننننننن
^_^
من عاشق نوشتنم. و این عشق به نوشتن رو امسال می خوام تقویت کنم. مثل همین روزنوشتها که هر شب، با ایده یا بیایده، خوب یا بد، قوی یا ضعیف، متمرکز یا نامتمرکز، غمگین یا خوشحال، عصبانی یا مهربون، خودم رو موظف میکنم چند خط بنویسم. شاید این نوشتنهای اجباری باعث بشه بالاخره پروژههای ناتموم نویسندگیم رو به پایان برسونم.فکر کنم از سال نود دارم مینویسم که ایشالا سال بعد اولین رمان/مجموعه داستانم رو به نمایشگاه کتاب میرسونم. امسال این حسرت
سلام این یه پست موقت که ازتون راهنمایی می خوام
من میخوام یه mp3 player خوب بخرم مشخصاتی که ازش می خوام اینکه صفحه نمایش داشته باشه،شارژ رو به مدت بالایی نگه داری کنه و کیفیت صدا ی متوسط به بالایی داشته باشه و قیمت اون برای من خیلی مهمه قیمتش از ۱۰۰ هزار تومن پایین تر باشه.
امشب به زور خودم ُ کشوندم پای ورزش. مطمئن بودم یه چیزی روی شونههام نشسته و پام ُ سنگین میکنه. از اون وقتایی نبود که روانشناسان میگن خلاف نظر اون غول روی کولتون رفتار کنید. چون اون موضوع افسردگی نبود.
توی یوتیوب دنبال ویدیو در مورد سرطان میگشتم واسه زیرنویس زدن، به صفحهی دختری برخوردم که از سال پیش سابسکرایبش کرده بودم. اون موقع آخرین ویدیویی که ازش دیدهبودم، گریه میکرد و میگفت سرطانش برگشته، امسال دیدم که یکسال گذشته ا
دلایل مختلفی وجود داره برای غمگین بودن الانم... مثلا فیزیک و گسسته بلد نبودن... یه عالمه تستِ نزده و درسِ نخونده برا فردا... سر درد... کم خوابی... دست و پا چلفتی بازی که در آوردم... دندونپزشکی... 4 تا امتحان تو یه روز و روز قبلش تا 4:15 مدرسه بودن... نامهربونی یه دسته ادم بی مغز عوضی... اما همش یه پس گردنی می زنم به خودم میگم خاک تو اون سرت، هنوز اولشه. باید به خودم قول بدم حداقل ناراحت نباشم. ولی اخه مگه میشه؟ مث مشاورا که بهشون میگی "استرس دارم" میگن "استرس ن
سلام!
تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!
بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :) پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم ر
در دلم افروخته سوزی که به محشر نرود درد کمی نیست در آن خیر که بی شر نرود یک نفر از من همه دنبال تو بی من برود یاد نداری ز من و یاد تو از سر نرود آنکه توانست بگوید خبرش نیست ز درد بی سر سرمست که واعظ سر منبر نرود آدم اول به طمع چون بدر آمد ز بهشت روی زمین رحم برادر به برادر نرود هر مژه ام مثل درخت لب جو گشته از اشک خشک شود چشمه بیا صحنه مکرر نرود جان دلم این همه ای در من و من ندارمت در دل و جان هستی و جایت کس دیگر نرود از همه عالم شدم
من از اون به یه دلیل خاص ، خوشم نمی یاد و نمی خواامم هم چشم به چشم بشیم و حتی بعیدم نیست که اون سمت من بیاد من اصن رامو کج کنم ، با این حال آیا باید به عروسیش برم؟ در نقش یه راننده آره اما نمی خوام. من خصومت و کینه ازش ندارم و بارها هم گفتم اصن خوشبخت بشه اما من نمی خوام ببینمش یا اصن تو جشن عروسیش برم. قبلا هم بلاک اند ریپورتش کردم.تکلیف چیه؟ شاید خانواده رو برسونموشون و برگردم خونه و دوباره برگردم دنبالشون هر چند فاصله مسیر خونه تا تالار حدود
دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم میگفتم بهت. دلم میخواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر میشه
میدونید، یه قسمت خیلی جالب زندگیای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بنبست معنا نداره. یعنی من تو سختترین شرایط حتی وقتی میخوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمیتونم!
به محض این که میخوام اینو بگم، راههای نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راههای نرفتهای که خیلی سخت و عجیب و طاقتفرسا باشن، نه، همین یه سری راهحلهای معمولی.
+ البته گاهی انقدر خستهام که حوصلهٔ همین راههای معمولی رو هم ن
بارها شده بود که رفقا بهم میگفتن پسر تو خیلی دیوونهای اما موضوعی که دربارهاش حرف میزدیم برای من حساسیتی نداشت اما جدیداً داره اتفاقاتی می افته که خودم هم توی آینه به شخص روبرو میگم
پسر تو خیلی دیوونهای
نمونهاش هم تیتر بالا وسط غرق شدن زمانی که نفس هم تمام شده بود و فقط یه صفحه روشن که آن هم به سمت تاریکی میرفت، یه لحظه با خودم گفتم چه حس قشنگی وبه جای گرفتن دست نجات غریق مبهوت اون حس شدم. خیلی لذت بخش بود
یا همین دیروز وقتی کنار دیگ
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…نمی خوام، هیچی نمی خوام.چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون کشیدم و روی تخت انداختم.کس
کافیه یه موضوع پیش بیاد تا فکر و ذهنم مشغول بشه
عه لعنت به تو دنیا
دیشب قسمت ۲۶ ان سوی مرگ رو گوش میدادم.حس خوبی پیدا کردم
هر چند خیلی وقته قرآن خوندن رو دوباره مثل قبل شروع کردم ولی با سخنرانی دیشب با جدیت بیشتری قرآن می خوام بخونم
با این موضوعی که امروز پیش اومد کل تمرکزم رو گرفت .هر چند قران میخوندم و معنا رو هم همین طور ولی بازم حواسم پرت میشد
از فیلمهای ماه رمضون هم خوشم نیومد .خیلی وقته می خوام هیچ وقت تلویزیون نبینم
خیلی وقته می خوام
خلاصه رمان چیزهایی هم هست
چند قدم به عقب برداشتم و داد زدم…نمی خوام، هیچی نمی خوام.چرا دست از سرم بر نمی دارید؟
همچنینین بخوانید:
دانلود رمان دیداری دوباره با لینک مستقیم و رایگان
دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی
التماس می کنم ولم کنید…گریه نمی کردم. این مدت آن قدر اشک ریخته بودم که دیگر نه توانی برای گریه کردن داشتم و نه اشکی برای ریختن.پله ها را دو تا یکی بالا رفتم.وارد اتاق شدم و در را قفل کردم. ساک دستی کوچکی را از داخل کمد بیرون
گر گناهی می کنی در شب آدینه کن
تا که از صدر نشینان جهنم باشی
این بیت رو از دوست پسر یکی از دوستام یاد گرفتم. این روزها خیلی برام مصداق پیدا می کنه و خیلی بهش فکر می کنم. واقعا راست میگه ها! آدم خطا هم می خواد بکنه درست خطا کنه! والا دیگه. اصلا خیال نکنید می خوام بحث اخلاقی کنم و مثل همیشه ادب و اخلاق رو ترویج بدم ها. ابدا! امروز می خوام اتفاقا از بی اخلاقی براتون بگم. و ازتون خواهش کنم اگر بی اخلاقی هم می کنید، حرفه ای بی اخلاقی کنید. مثال زدنش فعلا ب
Here
چشم هام پوشونده شدند
باخون پوشونده شدند
بهم بگو چرا
دروغ نمی گم
یه باد سرد می وزه
حس میکنم چشم ها رو منه
تمام دردی که در رگ هام در جریانه
دستان گره خورده من بی حال می شن
همه به من سنگ پرتاپ میکنن
اما من نمی تونم فرار کنم
این اصلا بامزه نیست
این برای کیه؟
لطفا یکی به من بگه
حالا در این مسر سوزان روی اتش
لطفا من نمی خوام فریاد بزنم
(چشمان شیطان می اید، چشم ها بازه،چشم ها بازه)
لطفا نمی خوام فریاد بزنم
(فریاد بزن ، فریاد بزن ،فریاد بزن)
در
وقتهایی که میگن تو و داداشت شبیه همین، میخوام یه آتش گنده درست کنم، و قدمرو، آروم، تنها و با سری پایین از شرمندگی برم وسطش، چهارزانو بشینم و منتظر بشم کامل بسوزم تا دیگه اثری ازم توی این دنیا نَمونه! یعنی میخوام بگم اینقدر از خودم بدم میاد توی این شرایط، حتی اگر این حرفشون در جهت یک تعریف ازم بوده باشه!
پ.ن: به طبیعت هم فکر کردم، قبل از این که برم یک روبات آتشنشان با سنسوری، چیزی میسازم که آتش رو خاموش کنه. مزاحم آتشنشانهای
سلام وقت بخیر
من ادمین هستم :)
ارشد خوندم و می خوام برای مقطع دکتری مهاجرت تحصیلی داشته باشم
گزینه اصلیم آمریکاست و در مرحله بعد کانادا و اروپا (اولویت آلمان)
می خوام برنامه ریزی کنم و طبق برنامه پیش برم و این برنامه رو باهاتون به اشتراک بذارم
سعی می کنم حداقل هفته ای 3 پست داخل وبلاگ قرار بدم
خوشحال میشم منو همراهی کنید : )
پس منتظر مطالب بعدی باشید
الان ساعت 4 صبح هستش پس صبحتون بخیر : )
و خدا دلتنگ بود باران را آفرید...
میخوام یه پست با مضمون بارون قشنگی که داره میاد بنویسم و بگم:
ببار بارونو
دلم داغونو
نمیخوام عشقه
بدونه اونو و...
ولی خب واقعا تو فاز دپ نیستم و اصلا هیچ حس شکست عشقی یا از دست دادن کسی یا نرسیدن به کسی و ... ندارم!
حال دلم همونجوره که میخواستم. تپش، آشفته حالی، نازک خیالی. ولی بسه. نه ح و نه هیچ کس دیگه ای و هیچ چیز دیگه ای نمیتونه چیزی که میخوام رو بهم بده. راستش حتی میم. میم هم برام یک عادته، یک مفر، یک جایی برای نفس کشیدن و موندن و زندگی کردن. من چی میخوام؟ عقل. بله عقل. عقلانیت رو ترجیح میدهم به زیبایی و هیجان خیال. باید که پایم بند شود به عقل، باید افسار بدهم دست عقلانیت. تا این دل افشار گیرد آشفته حالی اگرچه نیکو اما درد بی درمان خواهد بود. و مگر
4ماه پیش بود.
مرداد یعنی.
یه پست گذاشته بودم در مورد تصمیماتم برا زندگیم که 2ماه قبلش نوشته بودم اینجا و بهش عمل نکرده بودم!
الان باز 5ماه از اون تایم میگذره و بازم دارم می نویسم در مورد همون.
الحق که کم کاری کردم.
آی خداجون.
به حق این شب عزیز.
به حق شب شهادت حضرت زهرا
بذار دیگه از این مرحله عبور کنم.
دلم برات تنگ شده.
می خوام پرواز کنم.
چقد رو زمین بمونم.
چقد نماز بخونم ولی همش رو زمین باشم.
بذا حس و حال بندگیت رو حس کنم.
نمی خوام عمرم تباه بشه.
خداااا
عاشق واقعی می خوام که قلبم را زیست کنه
عاشق واقعی می خوام که ذهنم را خوانش کنه
عاشق واقعی می خوام که جسمم را سیر کنه
عاشق واقعی می خوام که روحم را تماشا کنه
عاشق واقعی می خوام که عشقم را فهم کنه
عاشق واقعی می خوام که نگاهم را معنا کنه
متأثر از پستِ آهنگِ عربی اشکان ارشادی
سلام نمی خوام منتی سرت بذارم ولی تو آدم خوشبختی هستی این حرف های ته دلم رو می خونی خیلی خوب می دونم از شوخی خوشت نمی یاد
فکر می کردی یه روزی برات یه دفتر فوق سری رو پست کنن من صبر کردم از شیراز برم بعد برات بفرستمش یعنی دستت بهم نرسه نه این که ازت بترسم نمی خواستم با توچشم تو چشم بشم حتما داری توی ذهنت می گی من همیشه می دونستم این دختره دیوونه آست
حالا ممکنه بخوای برام کریه کنی که حتما این کار رو نمی کنی یا این که بخوای بخندی بهم می شه اصلا
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی میخوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمیدونم از زندگی چی میخوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمیدونم چی میخوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر میکردم خیلی خوب خودمو میشناسم و میدونم چی میخوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان میشم. دلم نمیخواد یه مومن رو صرفا به خا
×هر کسی تو زندگیش یه جوری به چالش کشیده میشه، انسان اومده تا با رنج رشد کنه، نه اینکه الان بخوام شکایت کنم ها نه، نمیخوام بگم بابا خداجان گیر آوردی منو هی دم به دقیقه یه چیزی میذاری تو کاسه ام؟ نه اینم نمی خوام بگم، من میخوام اینو بگم فقط: خداجان لطفا بینش، درک و شعورش رو هم بذار تو کاسه! مبهم نوشتم؟ نمیدونم شاید، ولی حال باز کردن مطلب رو ندارم!
××اسباب کشی انجام شد ولی هنوز من له لهم، هنوز نتونستم یه دل سیر بعدش استراحت کنم که بخواد این خستگی
شاهزاده از دیروز مریضه.
شب یهو بیدار شد گفت: وااای سروییم.
گفتم بخواب عزیزم. ۱۱ شبه تازه. با خیال راحت بخواب تب داری فردا نمیخواد بری مدرسه.
میگه: پسفردا میخوام برما، کلاس کاردستی دارم!!
گفتم: حالا بخواب
حالا امروز رفتیم دکتر ۲ روز دیگه مرخصی داده.
میگه: نه من میخوام برم مدرسه. فردا کاردستی و ورزش داریم. چهارشنبهام شنا داریم!!
یعنی این حجم از علاقه به درس و علمآموزی پسرم رو موندم چی کار کنم؟!!
اوکی!
از وقتی که این رو نوشتم، دست و دلم به نوشتن نرفته... انگار جوی آبی که از ناخودآگاهم بالا میومد و من اسمش رو "خودش مینویسه" گذاشته بودم خشک شده باشه....
میدونم که هروقت وقتش بشه خودش دوباره شروع به جوشیدن میکنه و بهش اعتماد دارم واقعا! بخاطر همین هم بود که برخلاف میلش شروع به نوشتن نکردم! (بخصوص توی این چند روز اخیر..)
اما اینجا
میخوام بهش اعلام کنم که من آمادهم.
میخوام دعوتش کنم به جوشیدن..
میخوام بهش بگم که دلم براش تنگ شده...
---
این روزا از هر طرف که تصور کنی فشار روم هست. یه وقتا حس میکنم دارم له میشم. یه جاهایی زیادی شونه زیر بار مسئولیت دادم و حالا نمیتونم خودمو یه شبه بیرون بکشم. باید صبوری کنم. و تو این حجم فشار... ترجیح میدم نیم ساعت تو ایستگاه اتوبوس قدم بزنم اما تنها باشم... اما تو فضای بسته نباشم... اما تو محیط تکراری نباشم.
روحم... جسمم... ذهنم... خسته اس اما هیچ چیزی نیست که دلم بخواد... جز خلسه... مثل اون لحظه ای که صبح از خواب بیدار میشی قبل از این که همه ی دردا و فکر و
سلام
یه دختری هستم که به کمک و راهنمایی احتیاج دارم. حدود ۲ سال پیش یک آشنایی زیر نظر خانواده ها شروع شد، فراز و نشیب هایی داشت، و متاسفانه به شکل مناسبی تموم نشد.
فکر می کردم می تونم ایشون رو فراموش کنم ولی خیلی بهشون علاقه دارم و نتونستم. حالا می خوام دوباره خودم شروع کنم. می خوام خودم یک بار این کار رو انجام بدم، یه زمانی ایشون بهم پیشنهاد داد ولی حالا من این کار رو بکنم، می خوام تلاشم رو بکنم برای اینکه ۲۰ سال دیگه حسرت نخورم.
دوست دارم اگه
میخوام درباره صحنه ای در فیلم ونوم باهاتون مطلبی رو به اشتراک بذارم که شاید در زندگیتون بتونید ازش استفاده کنید. صحنه ای در فیلم وجود داره که وقتی ادی براک ان ویینگ، همسر سابقش رو میبینه یه جمله تاثیر گذار بهش میگه.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم خدایا به امید تو
برای خوب شدن هیچ وقت دیر نیست
نمی گم خوب بودم ولی این چند سال بد شدم آدم سابق نیستم.کارهایی انجام میدم که قبلها شرم داشتم.این تصمیم یهویی اومد به ذهنم می خوام ۴۰ روز گناه نکنم.می خوام پاک پاک بشم
کارهام خالصانه برای خدا باشه
کارهای که در طول روز انجام میدم اینجا می نویسم
شاید با نوشتن شرم کنم و انجام ندم
اگه اگه موضوعی پیش و اومد وسوسه شدم اینجا می گم
کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه میخوام. "بابی" پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده. نامه شماره یکسلام خدای عزیزاسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.دوستدار تو - بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نام
سلام
اگه حالمو بخواین بپرسین باید بگم زندگی من مثل پرده های نمایش نامه ی پرنده آبیه دوست دارم خوشبختی رو پیدا کنم زندگی جدال بین خیر و شره خوب حالا فلسفی نمی کنم قضیه رو
می دونی می خوام بگم برای خودم هم عجیبه چرا این قدر عاشق نوشتنم طوری که نمی تونم از فکرش در بیام بهش فکر می کنم اما کاری نمی کنم حالا ذهنم قفله به خودم باور ندارم می تونم می نویسم
دارم به آیده های مختلف فکر می کنم خوب ولی چرا نمی نویسم خودم هم نمی دونم
مگه رویام این نبود
حالتی که قراره به جسممون آرامش بده
خستگی های روز رو بشوره ببره
"خواب"
حالتی برای رفع دلتنگی
دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود
جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه
می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده
تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..
رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم
می پرم از خواب
.
سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی
می پرم از خواب
.
تلفن زنگ م
جویباران به رودها می ریزندو رودها به اقیانوس می پیوندندنسیم های پرشور در هم می آمیزندکوه ها بر پیشانی آسمان بوسه می زنندو موج ها یکدیگر را در آغوش می گیرندهیچ چیز در این جهان تنها نیستهمه در حلقه ای از عشق گرد آمده اندپس چرا من از آن تو نباشم !؟
هوالرئوف الرحیم
وای که چه خوشبختم. که دارمتون. دخترکانم.
امروز داشتم دقت می کردم.
تن و بدنم لرزید.
اگر بچه اول پسر می شد مهم نبود.
دومی هم حتی.
ولی واقعا سومی رو نمی خوام پسر باشه. بعد دوتا دختر.
میشه روزگار من.
نه نمی خوام...
ولی دوتا بچه هم خیلی کمه!
:(
می خوام بگم حواستون به دو رو بری هاتون باشه ، خواستون به خودتون باشه . چند روزه می خوام بیام راجب خودکشی اتیکا (یوتیوبر و استریمر معروف) بنویسم ولی راستش نمی دونم چی بگم . خواستم از سلامت ذهن و روان بگم ولی راستش خودمم هیچ اطلاعی راجب موضوع ندارم . ولی الان که ساعت ۴ و یک ساعت و نیمه که دارم تو تختم اینور اونور میشم و خوابم نمیبره حداقل این دوخط رو بنویسم . یادتونه گفتم همهمون یه گوشه زندگیمون ریدیم ؟ میخوام بگم ربطی نداره یه نفر چقدر خوش
این که به طور کلی دنسر باشم یا نباشم سوال من نیست. چون قطعا می خواهم یک دنسر باشم و چند سالی رقبت زیادی برای آن داشتم. از تابستان 96 تا پاییز همان سال هیپ هاپ کار کردم اما متاسفانه هنگام تمرین مینیسک پایم شدید آسیب دید و به مدت یکسال از انجام فعالیت ورزشی نا توان شدم. سال بعد پاییز 97 دوره ی انعطاف بدنی را رفتم و پاییز سال 98 دوباره تمارین رقص را از سر گرفتم و کلاس های هیپ هاپ، بریک دنس، شافل و کانتمپوریری (رقص معاصر) را شرکت کردم. طی این چند ماه اخیر
یکی خری گم کرده بود. سه روز روزه داشت به نیت آنکه خر خود را بیابد. بعد از سه روز، خر را مرده یافت. رنجید و از سر رنجش، روی به آسمان کرد و گفت:«که اگر عوض این سه روز که روزه داشتم، شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم. از من صرفه خواهی بردن؟
ده دقیقه بیشتره که این صدای ضربات کوتاه و پیدرپی میآد و من تازه الان فهمیدم که این صدای بارونه. دیر فهمیدم چون فکرم درگیره؛ درگیر خودم، درگیر یه سری انرژ منفی، درگیر این مفاهیم: نمیشه، نمیذارن، نمیخوام، نمیخوان، نتونستن، نتونستیم، کم تونستم، نرسیدم... نرسیدم.
این جملۀ تکراری دویدن و نرسیدن، همون قدر که تکراریه دردآور هم هست. حالا من دارم به روی خودم نمیآرم، مدتیه بیخیالم، حتی الکیخوشم گاهی؛ اما اینا باعث نمیشه منکر وضعیت م
اول هفته است و کلی انرژی دارم. یه چند مدت بود زده بودم تو فاز شوخی و خنده و روزمرگی. پستهایی که می دیدید هم ازین جنس بود. نمی خوام بگم اهل شوخی نیستم اتفاقا هستم. همچنان می نویسم اما حین کارم که نیاز به کمی استراحت دارم.
باید به هدفی برسم و کارهایی رو انجام بدم که مهمند و به هر دلیلی عقب انداخته بودم. یعنی در عین اینکه توانایی رسیدن به این هدف رو داشتم گویا اراده اش رو نکرده بودم یا شاید دست کم گرفتم خودم رو و یا شاید باور نکردم که می تونم. اما ال
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتاد_و_سوم
.
چند روز نه غذا خوردم نه چیزی
چهارشنبه مامان و بابا پایین حرف می زدند
رفتم پایین
- من تصمیمم رو گرفته ام
من با محمد می خوام ازدواج کنم
هیچی از ثروت شما نمی خوام
خودم رو ممنوع الارث کنم خیالتون راحت میشه؟
ادامه مطلب
-----------------------------------------------------------------
یه روز بعد از ناهار که کمی خلوت تر بود و اون داشت قفسه هاش رو مرتب می کرد، رفتم پیشش و به نحوی که مانع انجام کارش نباشم و البته روابط سلسله مراتبی رو به هم نزنم صحبت رو شروع کردم: «چطوری همایون؟ چند وقته می خوام یه چیزی ازت بپرسم».
- خوبم جناب سعیدی ممنون. بفرمایید.
- می خواستم بپرسم چطور می تونی هر ماه سه چهار تا سفر بری؟ چطوری برنامه ت رو هماهنگ می کنی؟»
همایون اصلا فکر نکرد. سریع گفت: «من هر ماه سه چهار تا سفر
همچنان که توی راهیم به لانه پرنده ها بالای چنارهای ورزیده نگاه میکنم. به سایه بیدهای کهن که بر سبزی دلبر چمن ها لمیده. بعد قلبم فشرده میشود. هر چه بیشتر میفهمم احتمال قبولی تهران کم است، بیشتر دلم میخواهد سینه ام را بشکافم و ذره ذره شهر عزیزم را با قلبم ببلعم!
اه وطنم! وطن زیبای من. دوری دوباره ات را تاب خواهم اورد؟ دیشب قرص ماه از پنجره توی اتاق سرک میکشید. از روی تخت کله ام را کج میکردم و هی _دالی کنان_ صورتم را توی صورت ماه میکشیدم! من نباشم دی
اِدی: من می خوام برم پیش خواهرم، اونجا یه شیرینی فروشی بزنم. برای روز تولدت یه کیک بزرگ می فرستم.
جک: من از کیک تولد بدم میاد.
اِدی: چی؟ بدت میاد؟ چرا؟
جک: می دونی ، اینایی که میگی ، به روحیه ات نمی خوره. تو دوباره میری سراغ دزدی چون تو یه دزدی.
اِدی: آدما عوض می شن جک
جک: روز ها عوض میشن، ماه ها عوض میشن ، فصل ها عوض میشن، ولی آدما هرگز عوض نمیشن.
ادی: چرا عوض می شن، خود تو هم عوض میشی. می دونی می خوام رو کیک تولدت چی بنویسم ؟ جک موزلی. هه آره برات می فر
یکی از خصلت های بنیامین ناز کردن و لوس بودنش هست اونم بخاطر اینکه
بچه آخر خانوادشونه، پیش پدر و مادرش خودشو لوس کرده گفته تو این شرایط نمی خوام برم ایران و می خوام با چنور بهم بزنم(اینا همش الکی گفته فقط خواسته واکنششون رو بسنجه)
اونا هم دعواش کردن گفتن زر نزن ، برو ایران با عروسمان برگرد (دقیقا تم حرف زدنشون عین منه برای همین بنیامین همیشه میگه تو چرا عین اینا صحبت می کنی خخخخخ)
بنده های خدا نمیدونن ترامپ چ سنگ بزرگی پای ما گذاشته و همینجوری
می خوام بگم چند سال پیش تصوری که از بیست و سه سالکی داشتم با اینی که الان دارم تجربه می کنم خیلی فرق داشت . فکر می کردم احتمالا تو دنیای آدم بزرگا باید کلی دست و پا بزنم که غرق نشم . اما الان به این نتیجه چالش های روانی و شخصیتی ای که باید از پسشون بر بیام خیلی سخت ترن . بعضی موقع ها خودمم نمی دونم چی می خوام ، بعضی موقع ها بدون جنگیدن ، شکست کامل رو حس می کنم و بعضی موقع ها هم خودمو بالای قله ی های بلند می بینم . یه ترکیبی از همه ی اینا می شه من . وقتی
با سلام خدمت دوستان
میخواستم بپرسم که زوجی هست یا میشناسید که بالای 8-9 سال از زندگی مشترک شون گذشته باشه خودشون انتخاب کرده باشن کلا بچه دار نشن؟ اگه بتونید دلیلش رو هم بگید ممنون میشم.
الان چه حسی دارن؟، هنوزم اگه بتونن بچه دار بشن، دل شون بچه نمیخواد؟، اگر جنسیت نظر دهنده هم ذکر بشه ممنون میشم و اگه امکانش باشه استان محل زندگی شون
ممنون
مرتبط با عدم تمایل به بچه دار شدن بعد از ازدواج :
می خوام ازدواج کنم ولی هیچ وقت نمی خوام بچه دار بشم
عل
تا جایی که میتونم کشش میدم. میدونم که چهرهم عجیب شده. دارم سعی میکنم خشم و بغضمو با هم فرو بدم.
من زندهگی کردن یاد نگرفتم. اگه بنا بود برای "زنده موندن بعد از مردن" زندهگی کنیم، حتی اینستراکشن چنین جهنمی رم بهمون ندادند. اطراف من محشرِ پیامبران دروغگویی بود که ذکرهاشون رو از ترس مواجهه با شکها و میلهای ممنوعهی درونشون، هربار بلندتر و بلندتر میگفتن. توی دستاشون سیب بود. سیبهایی که دیگه مثلثی نبودن. گرد شده بودن. سیبِ گرد
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام
Ehaam
Shahzadeye Bi Eshgh
#Ehaam
افتاده ام از چشم تو
وای اگر پای عشقی دگر در میان است
کوهم ولی درمانده ام
بی تو در سینه ی من چو آتشفشان است
نگاهم کن بی تو بی برگ و بارم
تورا من به دست خدا میسپارم
شهزاده ی بی عشق برده ای دیگر از یادم
همچو افسانه ای آخر میرسی تو به دادم
شهزاده ی بی عشق
چشم به راه تو میمانم
درد دوری نشست آخر
بی تو بر استخوانم
میگریم به حال ناخوشم
در قلبم تورا نمیکشم
من چون تو بی وفا نباشم
غمگینم چو فال حافظم
چون شمعی تو آتشم بزن
من از غ
یادم میره دیگه ندارمت. وقتی دارم با دوست صمیمیم حرف میزنم و میگم تو این موضوع گیر کردم ولی باکی نیست از جانم کمک میخوام. نگاه ترحمآمیزش یادم میاره دیگه کسی که به طور معجزهآسایی همهی مشکلاتو حل میکرد نیست. دیگه کسی نیست که وقتی دارم با شور و حرارت یه داستان رو براش تعریف میکنم بگه خوشگل و من با لبخند رها بشم رو سینش و بگم خب دیگه یادم نیست چی داشتم میگفتم. کسی که وقتی عصبانی میشدم از دستش میگفت: «هاجر داری چرت و پرت میگی جوابتو نمید
حاضرم آزرده و افسرده و پژمرده باشم، اما، صاحب ثروت بادآورده نباشم.
حاضرم کارگر مجانی و عملۀ بی مزد باشم، ولی کارگزار دزد نباشم..
حاضرم فقیر و گرسنه و بی مایه باشم، اما روحانیِ فرومایه نباشم.
حاضرم تبلیغات چی نوشابه و دوغ عالیس باشم، ولی کاسه لیسِ دولتِ انگلیس نباشم.
حاضرم مبتلا به پادرد و دل درد و کمردرد باشم، اما رئیس جمهور نامرد نباشم...
توضیح:در راستای توجیه مکانیسم انتخابات، جمع معدودی از مسئولان، مجریان و معتمدین محله ها در نشستی ن
Internal medicine و gastroenterology در فیلد پزشکی از من دلبری میکنند و منم که به هیچ روی نمیخواهم نوروساینتیست نباشم، در بخش مشکلات فانکشنال دستگاه گوارش با brain-gut axis آشنا شدم و تو گویی که واسطه ای پیدا کردم تا دست مرا در دست یار بگذارد! وسط بخش مست شدم از خیالات نوروساینیست و فیزیشن شدن!
سلام
دوستان اینجا کسی مهندسی کامپیوتر خونده؟
راسش من تازه تموم کردم درسم رو، ولی حس میکنم چیزی بلد نیستم و واقعا هم بلد نیستم، فقط در حد گذروندن واحدها. البته دانشجوی ضعیفی نبودم ولی از ترم سه به بعد علاقه م به این رشته کاملا از بین رفت و دیگه فقط قصدم این بود که کارشناسیم رو بگذرونم و الان بیکارم.
از طرف خانوادم هم تحت فشارم که کار کنم. ولی خودم میخوام آزمون آموزش و پرورش شرکت کنم برای آموزگاری. ولی حس میکنم به اون هم علاقه ندارم، یعنی در واقع
سخت تشنۀ احترام شدهام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و اینها برمیگردد به عمقِ حقارتی که کشیدهام. من تحقیر شدهام، فهمیدهام که هستیام بهخودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی میکنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست میروی! حالا میخواهم ارزشِ این هستیداشتن را به آنها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که میبینی؛ همان علییی هستم که بودهام. تو اصلاً م
سخت تشنۀ احترام شدهام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و اینها برمیگردد به عمقِ حقارتی که کشیدهام. من تحقیر شدهام، فهمیدهام که هستیام بهخودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی میکنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست میروی! حالا میخواهم ارزشِ این هستیداشتن را به آنها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که میبینی؛ همان علییی هستم که بودهام. تو اصلاً م
میخوام بگم تا اونجایی که من میدونم یکی از روش های خیلی طاقتفرسای شکنجه اینه که طرف رو پیشونی طرف قطره قطره آب میریزن . اولش هیچی نیست اما بعد یه مدت جای قطره ها شروع به درد کردن میکنه . تا اینکه بعد چند ساعت هر قطره ی آبی که میریزه ، مثل یه جکش میمونه که میکوبونن تو میشونی طرف . در همین حد دردناک .
میخوام بگم بعضی از مشکلات زندگی هم مثل همین شکنجه میمونن . در واقع اگه یکی دوبار اتفاق بیوفتن شاید ناچیز باشن ، شایداگه از بیرون نگاه
یه روز مسؤول فروش، منشی دفتر و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر می شه. غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم … پوووف! منشی ناپدید می شه… بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: « حالا من ، حالا من! … من می خوام
میگه: چرا شبا اینقدر زود میخوابی؟
میگم: دلتنگی اغلب بعد از نیمه شب میاد سراغم. کز میکنه گوشه ی اتاق و حرف حساب هم سرش نمیشه. میخوابم موقع اومدنش بیدار نباشم.
میگه: اِ ! مثل قصه ی سیندرلا.
و من به پری مهربونی فکر میکنم که فقط توی قصه هاست.
سرم شکسته تا ابرومهولی خدا دلم آرومهچشامو روی هم می بندمجماله فاطمه معلومهزهرا بیا ، بیا ببین علی خون جگر شدهسی ساله که عذاب جونم این میخ در شدهداغه دلم شب وصال تو تازه تر شدهیا مرتضی یا مرتضیعلی علی علی یا حیدرعذابه کوچه ها یادم هستمیونه شعله ها یادم هستمنو صدا زدی یا زهرابه زیر دست و پا یادم هستاز لحظه ای که بی حیا گُلِ خونمو گرفتهر روز و شب نگاه فاطمه جونمو گرفتبا یک لگد امید و عشق و سامونمو گرفتیا مرتضی یا مرتضیعلی علی علی یا حیدرشبیه اب
-----------------------------------------------------------------
یه روز بعد از ناهار که کمی خلوت تر بود و اون داشت قفسه هاش رو مرتب می کرد، رفتم پیشش و به نحوی که مانع انجام کارش نباشم و البته روابط سلسله مراتبی رو به هم نزنم صحبت رو شروع کردم: «چطوری همایون؟ چند وقته می خوام یه چیزی ازت بپرسم».
- خوبم جناب سعیدی ممنون. بفرمایید.
- می خواستم بپرسم چطور می تونی هر ماه سه چهار تا سفر بری؟ چطوری برنامه ت رو هماهنگ می کنی؟»
همایون اصلا فکر نکرد. سریع گفت: «من هر ماه سه چهار تا سفر
از ساعت دو تا هشت شب کلاس زبان بودم و اگه سال بعد این موقع اونجایی که میخوام ،نباشم همتونو به توپ میبندم که خب درسته شما حتی یک سر سوزن مقصر نیستید اما خب نباید اولین آخرین تابستون هیفده سالگیم انقدر سخت بگذره تا آخرشم شکست بخورم:d)
به خدا اگه فهمیده باشید چی گفتم-__-
به نام خدا
شگفت انگیزان یکی از زیبا ترین و پرفروش ترین فیلم های 2018 هست که در سال 1963 روایت می شه چرا صبر کنید تا بهتون بگم.نمی خوام بهتون اطلاعات بی خودی بدم فقط می خوام ایستراگ های انیمیشن شگفت انگیزان 2 که با تخم مرغ عید پاک شناخته می شه آشنا کنم.
ادامه مطلب
امروز صبح اداره بودم و یکی از کارمندها بهم گفت چرا میخوای با فلانی کار کنی؟ باهاش سنگهاتو وا بکن و قرارداد محکمی ببند!
ته دلم خالی شد ... قبلا به رییس گفته بودم قرارداد بنویسیم و گفتش بذار یه کم پیش بریم فعلا. و من دیگه چیزی نگفتم
اصرار نمیخوام بکنم چون با نصف حقوق من افراد زیادی میان براش کار میکنن ،دور و برم زیادن از این آدمها
اینجا دو شیفت پونصد ششصد حقوق میگیرن در حالیکه من هشت و نیم تا دوازده و نیم ساعت کاریم محسوب میشه فقط
معلم
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی میکنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم اینور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزهای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم.
_یعنی فائزهای؟
+نهفائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست.
_(به مامان اشاره میکنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم میخندیدم اینقدر همهچی رو پیچوند بههم!
پ. ن. اون رو
اعتقاد دارین که آدمای منفی باف همه ی انرژی ادم رو میگیرن؟؟
یکی از فامیلای همسر هم رشته و هم دانشگاه منه...البته حدود ۱۶سال پیش درسش رو تموم کرده..هر دفعه که میبینمش دائم در مورد گرون شدن وسایل و سختی کار و اینا حرف میزنه...ینی نان استاپ غر میزنه....هر جوریم میرم بحثو عوض کنم دوباره میوفتیم تو خونه ی اول....
من اوایل ازدواجمون به شدت سردرگم بودم که آیا انتخاب درستی کردم یا ن؟؟چون اون زمان اولویت اول زندگیم درسم بود و میترسیدم از درسم عقب بیوفتم...و
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
اعتقاد دارین که آدمای منفی باف همه ی انرژی ادم رو میگیرن؟؟
یکی از فامیلای همسر هم رشته و هم دانشگاه منه...البته حدود ۱۶سال پیش درسش رو تموم کرده..هر دفعه که میبینمش دائم در مورد گرون شدن وسایل و سختی کار و اینا حرف میزنه...ینی نان استاپ غر میزنه....هر جوریم میرم بحثو عوض کنم دوباره میوفتیم تو خونه ی اول....
من اوایل ازدواجمون به شدت سردرگم بودم که آیا انتخاب درستی کردم یا ن؟؟چون اون زمان اولویت اول زندگیم درسم بود و میترسیدم از درسم عقب بیوفتم...و
این که به طور کلی دنسر باشم یا نباشم سوال من نیست. چون قطعا می خواهم یک دنسر باشم و چند سالی رقبت زیادی برای آن داشتم. از تابستان 96 تا پاییز همان سال هیپ هاپ کار کردم اما متاسفانه هنگام تمرین مینیسک پایم شدید آسیب دید و به مدت یکسال از انجام فعالیت ورزشی نا توان شدم. سال بعد پاییز 97 دوره ی انعطاف بدنی را رفتم و پاییز سال 98 دوباره تمارین رقص را از سر گرفتم و کلاس های هیپ هاپ، بریک دنس، شافل و کانتمپوریری (رقص معاصر) را شرکت کردم. توضیحات بیشتر در م
با اون لهجهی شیرین مشهدیش که با لحن عالمانهی یه طلبهی درسخونده قاطی شده، در آخرین شب شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها که درکش کرده و ظاهراً کاست اونشب بین مشهدیها با توجه به وصیتی که توش میکنه معروف شده به «نوار وصیتنامه» با یه حال خاص که بعد این همه سال که از شنیدنش میگذره هنوز بهش غبطه میخورم میگه:
یک وقت یکی درد دارد، کس هم دارد. دستشو میگیره، میگه: بشین! بشین! میخوام برات ناله کنم، بشین! بشین! میخوام برات دردهای د
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
بنام خدا
هرراهی رو که میری میبینی نمیتونی و تو؛ آدم اون راه نیستی!
نمیتونی مثل بقیه دوست و همراه داشته باشی، نمیتونی مثل بقیه عاشق باشی، نمیتونی تمرکز کنی حتی!حتی نمیتونی توی جمع خانواده ات خوش باشی!
هرراهی که میری، دری که تهشه رو به خودت وامیشه. تو تنهایی!بوی تنهایی میدی.انگار صدها سال تنها بودی که حالا جمع گریز شدی!
همه چیزو امتحان کردم تقریبا.دلم به هیچ چیز نمیتونه خوش باشه. بارها شده با دوستام رفتم بیرون و بهم خوش گذشته،اما توی راه برگشت ت
درباره این سایت