نتایج جستجو برای عبارت :

از اون سن این همه خفن بودم و نمی‌دونستم!

9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)
کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و
 
بسم رب الشهدا .
#قسمت_سوم
.
راستش.... راستش.....
_قبول نشدی؟
مهم نیست 
کم کم آماده شو می ری آلمان حقوق می خونی
بیشتر چشمام گرد شد
_حقوووووق
_اره حقوق 
دوست نداری نقشه کشی ساختمان
_نه قبول شده ام 
_چی قبول شدی؟
مطمئن بودم می کشتم
با کلی من من شروع کردم حرف زدن
_راستش علوم قرآنی قبول شدم 
سکوت شد می دونستم مرده ام
_نمی ری... همون که گفتم
دختره ی احمق چرا این رشته رو زدی 
ماه دیگه می ری آلمان
_ولی...
_ولی نداره حاضر شو هر چی می خوای برای رفتن حاضر کن
می دونست
اون شب که بهم گفت نباید دوستش داشته باشم جا خوردم...دوست داشتن که دست خود آدم نیست ، اتفاقی نیست که براش تصمیم بگیری ، پیش میاد. اما اون می گفت گاهی تو باید برای دلت تصمیم بگیری وگرنه ممکنه دلت تصمیمای خطرناکی برات بگیره ، منم یکی از همون تصمیمام ، زندگیت رو پای من نسوزون !! نمی دونستم چرا دوست داشتنش کبریت پر خطره...نمی دونستم چرا یه تابلو ورود ممنوع سر در زندگیش نصب کرده اما می دونستم که حاضرم برای وارد شدن بهش هر جریمه ای رو بدم... می دونستم که ر
یکی از بهترین فیلم هایی بود که این چند وقته دیدم
ژانرش درام و خانوادگی بود
خیلی ملموس بود
اینم لینکش اگه خواستین ببینین:
Tully
امروز چی یاد گرفتم:
1. به حرف های استاد alan watkins گوش کردم
میگفت بیینگ برلینت اوری دی
که برای من خیلی جالب بود
اونوقت من میگم آدم ها مثل پیاز می مونن بقیه میگن چرا پیاز
خب لایه لایه هستیم دیگه
Ted

2. در مورد هادرون ها و کوارک ها فهمیدم که جالب بود بار اولی بود که هادرون میشنیدم
ذرات زیر اتم ...ذرات داخل اتم

3.فهمیدم که کتاب عهد ع
دیروز عصروسط کلاس بود و هنوز در حال تدریس بودمدانشجویی نزد من اومد
خانمی که خودش مادر فرزندانی بود
اشک می ریخت
اشک
...
گفت: سرطان دارم
باز هم اشک ریخت
...
خیلی جا خوردم
نمی دونستم چی بگم ولی
به عنوان یه استاد، حس همدردی عجیبی دارم
دلم می خواد هر چه در توانم است براش دعای خیر کنم
یا اگه کاری از دستم بربیاد
اون شب که بهم گفت نباید دوستش داشته باشم جا خوردم...دوست داشتن که دست خود آدم نیست ، اتفاقی نیست که براش تصمیم بگیری ، پیش میاد. اما اون می گفت گاهی تو باید برای دلت تصمیم بگیری وگرنه ممکنه دلت تصمیمای خطرناکی برات بگیره ، منم یکی از همون تصمیمام ، زندگیت رو پای من نسوزون !! نمی دونستم چرا دوست داشتنش کبریت پر خطره...نمی دونستم چرا یه تابلو ورود ممنوع سر در زندگیش نصب کرده اما می دونستم که حاضرم برای وارد شدن بهش هر جریمه ای رو بدم... می دونستم که ر
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
آخرین تصویری که ازش داشتم جیغ زدن و گریه کردن و فریاد بود.
آرامش نداشتم و همش این حالش جلو روم بود.
هر چی پیام می داد که آرومم و نگرانم نباش هیچ تاثیری نداشت.
می دونستم اونقدر محکم و قوی هست که خیلی زود دوباره بلند میشه و به زندگی ادامه میده و حتی زندگی دو خواهر کوچیکترش و حتی باباش رو سرو سامون میده و نمیذاره غم مادر خانواده شو از پا در بیاره ، ولی تا نمیدیدمش که بازم لبخند میزنه آروم و قرار نداشتم و کلافه و بی قرار بودم. اینکه می دونستم خوب نیست
می‌خواستم بنویسم برات. کلی چیز نوشتم تو ذهنم، یه عالمه. الان یادم نیست، باورت می‌شه؟ وضع حافظه‌م روز‌به‌روز داره اسفناک‌تر می‌شه. هی همه‌چی رو یادم می‌ره، یواش‌یواش دارم می‌ترسم. عادی نیست این حجم از فراموشی، هست؟
می‌خواستم بنویسم که عاشق علوم فنونم، عاشق عروض و قافیه. می‌دونستی قافیه‌ای که با "ی" تموم بشه غلطه؟ من نمی‌دونستم. این چند روز اقتصاد رو پرت کردم اون‌ور و فقط علوم فنون خوندم. 
می‌خواستم بنویسم که اون شب وقتی عین از فافا
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
جا داره بگم تیکه بارونش کردم، با رعایت مبادی ادب تازه :)
منطقش رو بردم زیر سوال، و قضاوت‌هاش رو هم مسخره کردم چون اشتباه بود. کلا خیلی راضیم از این نوع بحث کردن. فکت می‌گفت، می‌گفتم می‌دونم خودم و واقعا می‌دونستم. ادعا می‌کرد، با حرف‌ها و کارهای قبلی خودش ادعاش رو می‌بردم زیر سوال. روی مسند قضاوت هم که نشسته بودم :))
 
یه پادکست هم پیدا کرد، شب‌های کابل. :)) 
 
شب‌ نخوابیدم و الان خوابم‌ نمیاد. هیجان زده م‌. شاید برم درس بخونم.
 
می دونستم
با اینکه می دونستم ، خودمو کشتم که دعوا نشه ولی نشد، اصلا گوش نمیداد.
تحمل این یکی رو ندارم دیگه:'(
+آخه چرا من باید به خاطر یه آدم مریض مدرسه مو عوض کنم؟ چرا؟
++ گفتم فردا هیچ جانمیام، خودتون برید ثبت نام کنید اگه می تونید:/
پارسال این موقع اصلا نمی دونستم که همچین شغلی هم وجود داره! همه چیز از آذر 97 شروع شد!
شغل تولیدمحتوا برای من خیلی وقت بود شروع شده بود و خودم نمی دونستم! ینی اسمشو نمی دونستم اما انجامش می دادم ^_^
مثلا وقتی برای همکلاسی هام انشا می نوشتم و اونام در عوض برام ساندویچ می خریدن
بیل گیتس در سال های خیلی دور در وبلاگ خودش نوشته بود محتوا پادشاه است! واقعیت هم همینه
کارهای زیادی رو می شه با محتوا انجام داد.
خلق مطالب جدید و معرفی محصولات مختلف از نظر من
دفعه‌ی قبل یه سال و نیم پیش بود. تو کوچه بودم و در راه خونه که از دبیرستانم بهم زنگ زدن و ازم خواستن اگه فلان تایم وقت دارم برم مدرسه که برای بچه‌های پیش‌دانشگاهی در مورد رشته‌م توضیح بدم. به نظرم کار خوبی اومد و با اینکه اعتماد به نفس‌شو نداشتم و نمی‌دونستم چی باید بگم قبول کردم که مثلا برم تو دل یکی از ترس‌هام، یعنی حرف زدن توی جمع.
روز موعود رفتم مدرسه و نشستم عقب کلاس؛ نفر قبلی که یکی از همکلاسی‌های سابقم بود هنوز مشغول صحبت بود. خیلی م
چند سال پیش، یکی از بچه‌های کلاس -سینا- که با هم رفیق بودیم، بهم گفت از شیدا -همکلاسی- خوشش اومده...من از ترم ۱، که نماینده بودم، با دختره گه‌گاهی حرف می‌زدم. صمیمی بودیم. می‌دونستم دختره از یکی از پسرا خوشش میاد... خیلی هم خوشش میاد. عاشق بود دیگه... بدجور هم عاشق بود.اما اینو به دوستم نگفتم... گفتم شیدا رو دوسش داری؟ برو بهش بگو... عاشقشی؟ برو بهش بگو...رفت گفت. و طبیعتاً، شیدا هم بهش گفته بود من آمادگی رابطه رو ندارم...بعد، سینا اومد پیشم گلایه کرد
می دونستم آرامش قبل از طوفانه.
می دونستم چند روز بدون دعوا کردن، چند روز خوب بودن و خوب بودن باید به یه انفجار درست و حسابی بدل بشه.
و منفجر شدم:
دووم بیار فائزه جان، صبر کن، سه سال دیگه همه تون از شرم راحت می شید.
پ.ن. و دقیقا در متشنج ترین حالت، وقتی همه دارن بی صدا غذاشونو می خورن، تبلیغ عالیس باید پخش بشه: خانواده اله، خانواده بله.
پ.ن.دو. بعد بیاید بگید خوش به حالت که خواهر داری. تعارف نکنید، با کمال میل تحویلش می دم به شما.
پ.ن.سه. شاید به ظاهر آ
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
 
 
خواب میدیدم و میدونستم که دارم خواب می بینم و بیدار خواهم شد اما تصویرم از بیداری، تصویر چند سال قبل بود اون موقع که همه چی امن و امان بود.خواب میدیدم و از خوابی که می دونستم خوابه بیدار می شدم و صدای ناله بابا رو می شنیدم . شوکه می شدم از زمان حال چون چیزی که منتظرش بودم بیداری در چند سال گذشته بود.
 
 
 
اینکه خدا توفیق بده بهت، که هوای حرم رو یه جوری متفاوت از بقیه دنیا، حس کنی نعمت بزرگیه ..
احساس غربت نداشتم توی این چند مدت که کنار حرم، در پناه خدا و حضرت معصومه، درس خوندم ..
 
امروز رفته بودم حرم
دلم خیییلی گرفت
بازم مثل همیشه خجالت می کشیدم گریه کنم
همه گریه هام حبس شدن ..
حضرت معصومه هوامو داشته توی این مدت .. 
نمی دونستم از بانو کریمه، چی حاجت بخوام
خواستم هوای دلمو داشته باشه، بدجوری دلم رو ازم گرفته ..
و چیزی که خودشون برام بهترین می دونن ق
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_پنجم
.
به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود 
التماس می کردم 
چرا باید اینجوری می شد
گریه امونم رو بریده بود انگلیسی فارسیم قاطی شده بود 
تو همین اوضاع یه نفر اومد جلو
یه مرد کت و شلواری لباس فرم با بیسیم 
جو گندمی بود و قد بلند
یه چیزایی ترکی گفت نفهمیدم البته با مسئول گیت بود نه من
بعد شروع کرد فارسی حرف بزنه
- سلام چی شده
فقط شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا آه از نهادم بلند بشه 
مثل دیوونه ها پشت سر هم شروع کردم حرف زدن از
مسئول کتابخونه گفت برو داخل اتاق تا بیام ازت عکس بگیرم. تا اون لحظه نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم. حتی وقتی که بهم گفت عینکت رو دربیار و بزار روی میز و بشین روی صندلی و زُل بزن به دوربین هم نمی‌دونستم چقدر لاغر شدم.بعد از ۱۰ دقیقه و ۳۲ ثانیه که کارتم حاضر شد و صدام کرد، وقتی کارتم رو گرفتم و عکسم رو روی کارت دیدم، فهمیدم شدم پوست و استخون.
 
دوتا کتاب از "نسیم مرعشی" می‌خواستم امانت بگیرم: -هرس- و -پاییز فصل آخر سال است- ، یعنی یکی از دلایلی که باعث شد
چند پست پایین‌تر، از گوگل به خاطر بودنش تشکر کرده بودم. می‌خوام بگم من قدرش رو می‌دونستم وقتی راحت در اختیارم بود. چی دارم میگم! گوگل در اختیارم بود و حالا نیست! این اگه فاجعه نیست پس چیه!
روز تولدم بالای حروفش شمع گذاشته بود. ضعف املاییِ همیشگیم رو اصلاح می‌کرد و وقتایی که حالم بد بود متنای انگیزشی بهم‌ می‌داد و از همه جالب‌تر این که کلی آدم رو می‌فرستاد به وبلاگم..
+ضعیف‌ها محکومند به نادیده گرفته شدن، به بردگی، به حذف شدن. این قانون طبی
زنگ زدم به مشاور میگه خب چه درسی میگیری؟ میگم دارم شبیه مامانم میشم. ولی با حرفاش به این نتیجه رسیدم که شبیه مامانم بودم. پذیرش آدم‌ها برای من سخت بوده. میگه درس بگیر. باشه.
حالا میخوام زنگ بزنم به‌ش بگم من حسودم چیکار باید بکنم؟ بگم رو آدم‌ها حساس‌م. بگم وقتی فکر می‌کنن یکی دیگه از من بهتره (که چه حاشا کنم که بهتره) حسودی می‌کنم. وقتی فکر میکنم باحال نیستم حسادت می‌کنم. (خود باحال‌پندار های عن) به عالم و آدم حسودی می‌کنم. به اون دختره و اون
 ایام اعتکاف امسال ، یاد گرفته بودم که آدم ها اندازه ی نیازهای درک شده شون رشد می کنن، یعنی فهمیدم  یه طرفِ رشد و بزرگ شدن، خواست و تقاضای ماست که با درک نیازهای واقعی مون فعال میشه. اون موقع دعا کردم خدا نیازهام رو بهم نشون بده و می دونستم نیاز های جدید با مواجه شدن با موقعیت های جدید ممکن میشه، یعنی تجربه هایی که قبلا نداشتی، و بعد قرار گرفتن در اون شرایط می فهمی خیلی چیز ها کم داری پس طلب کردن، درونت فعال میشه.
خلاصه این دعا و‌خواسته ام رو‌
 
وقتی که اومدم اینجا یه جمله ای شنیدم «مهد و گهواره رهبران» 
خب وقتی که پایه ای بشکنه اون گهواره و مهدتون می افته و به دنبالش هرچیزی که در اون هست سقوط می کنه.
و در واقع این سقوط کرده!
ای سازنده مردان! ای آفریننده ی رهبران!
مواظب باشید که چه رهبرانی رو در اینجا پرورش می دید.
 
اون هرگز خودش رو نمیفروشه تا بتونه آینده ای برای خودش بخره
باید بدونید دوستان که به این میگن: ثبات، شجاعت
و این چیزیه که رهبران ازش ساخته می شن.
 
من در زندگی ام به دوراهی ب
داشتم توی برنامه اینستاگرام می چرخیم که پیداش کردم نمی دونید چقد هول شدم نمی دونستم چیکار کنم درخواست دادم و از دیروز منتظر بودم تا تایید کنه امروز تایید کرد و‌درخواست داد برای فالو کردن من .منم تایید کردم ولی دل توی دلم نیست که وپیام میده یا نه اصلا نمی دونم چرا درخواست دادم و اینقدم خودمو اذیت می کنم دیگه ذهنم کار نمی کنه یعنی چی میشه؟؟؟اگه پیام داد جواب بدم ندم....
بعدا نوشت: هنوز پیام نداده چرا من درخواست دادم:(
این چند ساعتم بگذره من بتونم یه نفس راحت بکشم://
دیشب یکی از دوستای خانوادگی دعوتمون کرده بود شام.حاضر شدم و داشتیم راه میوفتادیم که بابا گفت: ساعتتو‌ ببینم؟ 
وای یعنی یخ کردما....اصلا نمی دونستم چیکار کنم.
واقعا سابقه نداشت درباره لباس و کفش و ساعتم نظر بده که مثلا چرا این نه یا اون یکی بهتره ،مگر اینکه خودم بپرسم. قشنگ معلوم بود شک کرده با ساعته کاری کردم که اونقد پیگیر بود:(
ساعتمو که دید گفت
+ برو ساعت مامانتو دستت کن، به لباستم میاد.
- میشه ال
بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی وقت پش می خواستم قسمت 2 رو بنویسم اما مصادف شد با شهادت سردار و بقیه ی ماجراها در نتیجه عقب افتاد. و خب یه ماجرای جدید پیش اومد که مجبور شدم اول یه ویرایش 1.5 بدم بیرون بعد 2 رو بگم! ( احتمالا یه 2.5 هم داشته باشیم)
این قسمت: من و هدایت الله !
قصه از اونجایی شروع میشه که به اون دوست بنگلادشی - که اسمش هدایت الله هست - گفته بودم اگه دوست داری یه چند روزی بیا اصفهان. و خب نشده بود که بیاد. اما فرجه ی بین دو ترم فرصت خیلی خوبی بود.
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_یکم
.
گوشیم ویبره رفت 
برش داشتم 14 بار تماس بی پاسخ همه اش هم یه شماره 
از ذوق نمی دونستم چی کار کنم 
محمد بود 
اون قدر دست دست کردم که قطع شد اما هنوز شماره اش رو واسه تماس انتخاب نکرده بودم که دوباره زنگ زد
جواب دادم
- حالتون خوبه؟
- سلام بله
واسه چی
- ببخشید سلام
با اون وضع رفتن شما فکر کردم اتفاقی افتاد نگران شدم 
چرا جواب تلفن رو نمی دادید
از خوشحالی تو در و دیوار بودم 
ولی لبم رو گاز میگرفتم که ضایع نشه صدام از پشت
دو شب پیش، قبل از خواب، مثل طفلی که تنها مونده و می‌بینه خبری از شیرین‌کاری‌ها و دست‌به‌سرهای اطرافیانش نیست، نمی‌دونه چی می‌خواد، چه‌شه و چه‌جوری باید حرفش رو بیان کنه، شروع به هق‌هق کردم. اون لحظه فقط به یاد مادرم افتادم، با اینکه می‌دونستم دارم میام پیشش. تو مسیر، عین چندساعت رو با چشم‌های باز و خشک، اشک ریختم و تمام خاطراتم از کودکی مرور شد. تصمیم داشتم همه‌اش رو این‌جا بنویسم اما تا چشمم به مادرم افتاد، همه‌اش، هیچی شد.
یادم بم
دیشب هی تو رو مثال می‌زد.
میگفت خودتو منزوی نکن.میگفت مثلا من و تو خیلی خوبیم.
گفت ازت فاصله نگیرم.
البته اون که نمیدونه من چجوری دوست دارم.هر چی داشتم خودمو قانع می‌کردم که خب باید از خیرت بگذرم خراب شد.دلم برات غنج می‌ره.برای نگاهت.برای اون تکونی که به ابروت دادی وقتی داشتی منطقی تحلیل می‌کردی.برای رنگ پیرهنات.برای اون دریای احساسی که هستی و اون چشمای عمیق گیرات که کوچکترین جلوه شه.دلم داره صورتشو با ناخوناش چنگ میندازه از بی‌قراری برا
می‌دونی، دارم به این فکر می‌کنم که من همیشه خودم رو مقصر دونستم. همیشه گناه‌کار من بودم. گیرم که به زبون نیاوردم که من گناهکارم. گیرم که همه چیز رو پشت اون نقاب لعنتی لعنتی که درونم رو نشون نمی‌داد پنهان کردم. اما این دلیل نمی‌شد که حس نکنم گناهکارم. گناهکاریم هم از اونجا شروع می‌شد که «چرا راه خودتو نمی‌ری، سکوت نمی‌کنی، چرا حرف می‌زنی؟» و اصلا از ابتدای «سلام» گفتن هم شروع می‌کردم به گناهکار جلوه دادن خودم پیش خودم. که مجبور بودی دهن ب
اون روز خیلی سرد بود 
اون قدر که دور چشم هام اشک جمع شده بود 
آسمون و درخت ها رو محو می دیدم شبیه دوربینی که از فوکوس خارج شده
قلبم غمناک می زد 
آرزو می کردم کاش همونجا زمان متوقف می شد 
غم عجیب رسیدن به چیزی که قراره به زودی از دست بره 
من اون پرنده ی بی بال بودم که سقوط می کرد 
و خودشو انداخته بود روی شونه ی تو 
تو کسی بودی که روزگاری در نوجوانی عاشقانه یا شیفته دوستش داشتم و می خواستمش و در سال های بعد رفیقانه همراهش شدم 
پرواز من فقط سقوط بود
چند روز قبل یکی از دوستان دوران ابتدایی فوت کرد. وقتی دوستم خبرش رو به من داد تو شرکت بودم و به جز شوک دقایق اول، دیگه حسی نداشتم. نمی‌دونستم باید برم شهر خودمون و تو مراسم خاکسپاری شرکت کنم یا نه. نمی‌دونستم الان باید اندوهگین باشم یا اینکه چون من سال‌هاست ازش دورم، ناراحت نبودن بی‌انصافی نیست. نمی‌دونستم باید به اطرافیان بگم یا لزومی نداره کسی که همکارم هست اتفاقات زندگی من رو بدونه. تقریبا دو ماهی هست که برای مدیرم در وضعیت زیر علامت
دیشب رو از درد اصلا نخوابیدم. صبح چشمام دو تا کاسه خون بود :( از دیشب دندونم درد می کرد اصلا حواسم سمت این نرفت که برم مسکن بخورم. گفتم باید یه مرهمی چیزی روش بذارم. بعد با نمک و فلفل شروع کردم و دیدم نه درست بشو نیست بعد تصمیم گرفتم سیر رنده کنم و بریزم توش و این کار همانا و آتش گرفتن همان! این چیزی که می گم حسی مثل سوزش دهن یا دست به خاطر استفاده از سیر زیاد نبود! ای کاش از همون سوزش ها بود. چنان وحشتناک بود که زود سیرو آوردم بیرون. انگار چندتا سوزن
اینکه امروز آخرین روز امتحانات بود به خودیه خود یه اتفاق فراموش نشدنی محسوب میشد ولی...
امروز امتحان شیمی داشتم:) اول جلسه ی امتحان که نشسته بودم سرجام حواسم به توضیحات مراقب نبود و داشتم به پشت سریم با تعجب می گفتم که یوتیوب تو چینم فیلتره(واقعا نمی دونستم:) 
بعدم که امتحان شروع شد یه عالمه خوشحال شدم چون برگه ی چک نویسی که بهمون داده بودن خیلی بزرگ بود. از همون برگه هایی بود که تو ابتدایی برای امتحان املا می خریدیم. خلاصه اینکه خوش خوشک بالای
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
دوست دارم بیدار بمونم اما فردا پنج تا کلاس دارم، امروزم روز شلوغی بود وقتی اومدم خونه اول غذا خوردم چون صبحانه و ناهار نخورده بودم و کلاس پشت کلاس رفته بودم، بعدش فیلم جولی اند جولیا رو دیدم و خواستم یکم چشمامو ببندم تا بیدار شم بشینم سر کار اما دوساعت یا بیشتر خوابیدم خواب شیرینی بود چون حسابی خسته و بی رمق بودم، وفتی بیدار شدم قهوه خوردم و نشستم پای ویرایش ترجمه که خیلی هم عالی پیش نرفت هنوز صفحه ۴۸ هستم از ۸۳ صفحه فصل اول، بعضی جمله هارو چ
توی اون سن و سالی که همه‌ی پسربچه‌ها می‌خواستند در آینده سوپرمن و بت‌من و فضانورد بشند، من فکر می‌کردم، یا به عبارت دقیق‌تر باور داشتم که اون مهدی موعود، اون ناجی‌ای که قراره در آینده‌ ظهور کنه، خودِ منم. این تصور که من همون منجی احتمالی هستم، تا اواسط دوره‌ی راهنمایی در من به صورت یک انگاره‌ی سرّی و حتمی وجود داشت. و من هرگز این راز رو بر کسی فاش نکردم. خوب می‌دونستم که مسئله‌ چقدر جدی و حساسه و موضوعی تا این حد کلان، نباید با هیچ کس به
آه که مطمئن نیستم که ناراحت نمیشه اسمشو بگم؟ 
یه خانم عزیز و نازنین فضای بیان که همتون می شناسیدش 
درگیر یه مسئله ی سلامتی شده که به دعای شما دوستان احتیاج داره 
چند وقته می دونستم این مورد را داره اما واقعا نمی دونستم و نمی تونستم باور کنم که به این جدی ایه 
دیشب عصبانی شدم بعد ناراحت شدم بعد حس کردم احساسم ترحمه؟  
برای همین به فکرم رسید از شماها بخوام براش دعا کنید 
دعا کنید اولا خدا توانشو زیاد کنه و دوما هر چه زودتر سلامتی و شفای کاملش را
من اینجا حس می‌کنم توی یه زندانم به وسعت همه دنیا، همه‌ی دنیا هست، اونی که باید باشه نیست :( دایره لودینگ می‌چرخه و می‌چرخه، بعد که ثابت میشه توی دلم میگم لعنتی، ثابت نشو، چیزی نیاوردی که... تا آخرین لحظه به چرخیدن ادامه بده، بذار امید برام بمونه که صدایی دریافت می کنم، حرفی، عکسی، لبخندی...
انگار اونجا مقابلم یه جام بلوری شکننده و ظریف است، شیشه عمرم توی جام جا مانده، این‌جا دست و پا بسته، دلم آشوب است که نکنه بیفته و بشکنه :(
 
پ.ن. دل نگران
اون سالی که Black Swan اومده بود و کلی اسکار برده بود تمام مقاله هایی که راجع بهش نوشته شده بود رو خوندم. چه فارسی ها توی روزنامه های هر روز، چه تیکه هایی از مقاله های انگلیسی روی اینترنت. تمام داستان رو می دونستم از بس که در موردش نوشته بودن و خوندم بودم. دیدنش اما برام تبدیل شده بود به یه جور تابو. پریشب این تابو رو شکوندم. فیلم رو دیدم. مگه می شه آدم فیلمی رو که تو اوج تموم می شه دوست نداشته باشه؟!
+ چه قدر خوب شد که اون موقع تلاشی نکردم برای دیدن فیل
وقتی که ماه کامل شد / نرگس آبیار
 
تا وقتی این فیلم را ندیده بودم نمی دونستم برادر عبدالمالک ریگی درگیر چنان ماجرایی داشته .
احساسات بدون تعقل خطرناکه . هم برای خود شخص و هم برای دیگران .
یک جا بت میسازی و جای دیگه همون بت را میشکنی .
نه بواسطه تفکر بلکه یک دفعه یک بت جدید وسط زندگیت هبوط میکنه که دو پادشاه در یک سرزمین نگنجند و دستور از بالایی جدید صادر میشه که 
پ(فتحه) بشکن اون بت(ضمه)
 
+فیلم خوبیه . ببینید ...
من فقط به یک نکته ی اون اشاره کردم .
کل
به نام خدایی که روز و شب را در هم آمیخت
 
 
سلام،
این اولین مطلبم هستش یک جورایی وسواس دارم راجع بهش، یک معلمی داشتم که خیلی روی شروع جواب‌ها و نوشته‌ها و ... حساس بود و البته هنوزم هست. بهم می‌گفت شروع‌ها ما رو معرفی می‌کنن و تغییر دادن نگرشی که در اولین برخوردها پیش می‌آد خیلی سخته. از همین جهت تصمیم گرفتن برای این که پجوری و با چی شروع کنم یک مقداری درگیرم کرد. به سرم زد از مسائل روز و اینا بگم، بعد پشیمون شدم و گفتم معرفی کتاب بنویسم و یک بخ
تو تاریکی شب نشستیم زل زدیم به چراغ های کوچک ..به خانه های پر نور شهر ..گفتم چی میشد یکی از این خونه ها مال ما بود ‌..دلمون خوش بود....
دلم اون شب به بودنت خوش بود هرچند که می دونستم رفتنی ،رفتنی است.
دلم گرفته است حوصله نوشتن ندارم .احساس امنیت ندارم ....
مسافر تاکسی، آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی! مسافر عذرخو
عصری حالم بد شد. زندگی کردنو بیهوده دونستم. این که این همه راه بری بدویی تهش هیچ دستاوردی مثل من نداشته باشی. من احمق بودم. یعنی بعد این فکر احمق به نظر خودم اومدم. خب هیچ کار بزرگی فکر نکنم توی کوتاهی مدت انجام بشه. حداقل در مورد من همیشه اینجوری بوده. دو سال طول بکشه عکسات خوب بشه بالاخره یه مجموعه. ده سال باید بخونی تا بفهمی و بتونی بنویسی احتمالا. فقط گاهی دلم میخواد تنها نباشم. هرچند که نیستم اما خب نمیدونم چجوری بگم. ادم دوست داره یه پایه دا
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
همه چی از همون روز که ساعت رسید دستم شروع شد یعنی همون شب، یه ربع قبل از رسیدن بابا ساعت رسید دستم و من چقد خداروشکر کردم که بلاخره موفق شدم ولی بعدش...بعد اون همه  استرسی که کشیدم و تازه تونسته بودم یه نفس راحت بکشم،بابا پیشنهاد داد شام بریم بیرون:/ وسط هفته ،بدون هیچ مناسبت و اتفاقی ، همون موقع می دونستم آرامشم فقط برای چند ساعته ولی خودمو زدم به اون راه و الکی به خودم  امیدواری میدادم که:نه ،قرار نیست چیزی بگه که دلخور شم و خوشم نیاد.
ولی گفت،
ﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻢ اصفهان. ﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨد، ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﺐ. ﻣﺎ ﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ، ﻫ ﻧﻤ ﻓﻬﻤﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﻦ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟ ﺑﺎ ﺳﺨﺘ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘ ﺩﺭﺳ ﻣﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان، ﺷﺪﻡ ﺷﺎﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﻼﺱ. ﻣﻌﻠﻢ ﺮ ﻭ بی حوصله ﺍ ﺩ
یه کاست قدیمی داریم تو خونه‌مون مال سال 70، یعنی سال تولید نداره ولی روش نوشته «دومین سالگرد امام». اسمش اینه: «کویتی‌پور : غم جماران». بچه که بودم تو سرک کشیدن‌های گاه و بیگاه به هر چیز ممکن (و بعضا ناممکن) اینم پیدا و چندباری گوش ‌کرده بودم. یه جنس شیرینی از غم و اندوه تو پنج تا قطعه این کاست هست که من با این که اصلا نمی‌دونستم راجع به کی و چی داره می‌خونه، ولی روم تاثیر می‌ذاشت. جدای اشعار خوبش، صدای گرم و عجیب کویتی‌پور اون هم فقط دو سال ب
دیروز صبح مامان رو بستری کردیم. قبل از اینکه برن اتاق عمل، مامان آقای رو فرستادن که برن. چند دقیقه بعد از اتاق عمل منو پیج کردن. رفتم گفتن فلان‌قدر پول به فلان شماره واریز کن که لوازم از شرکت بیاریم. گفتم خب چرا نگفتین بجز هزینه‌ای که موقع بستری گرفتین، باز هم باید واریز کنیم؟ تو کارتم نداشتم اونقدر. زنگ زدم آقای، دیدم خیلی آشفته جواب میدن و تو پس‌زمینه هم دادوبیداد شنیده میشه. من از اینور می‌گفتم پول، آقای به یه نفر دیگه می‌گفتن شما شماره
خاطره ی مهمانی
«خاطره ی مهمانی»راستش رو بخواین، یکم استرس داشتم.نمی دونستم چه برخوردی باهام میشه و خودم رو حتی برای طعنه و کنایه شنیدن از فامیل آماده کرده بودم.یک ساعتی از مهمونی و خوردن و خندیدنش گذشته بود که دیگه می خواستم با هماهنگی صاحبخونه شروع کنم.زیر لب صلوات خاصه حضرت زهرا (س)رو خوندم و چند بار “یا صاحب الزمان ارشدنی” گفتم. از تو کیفم درشون آوردم و جلوی خودم چیدم روی هم.
ده- دوازده تا کتاب بود، بیشترشون کوچولو ، لاغر و باریک. وفقط چند
من سال 98 رو با نگاه منفی ویژه‌ای به همراه احساس افسردگی حاد شروع کردم؛ از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که داشتم، ناراضی بودم. روزهای آغازین اردیبهشت، این احساس به اوج خودش رسید و من غمگین‌ترین جوان بیست و نه ساله‌ی این شهر بودم که با بغض وارد دهه چهارم زندگیش می‌شد.
خوشبختانه تغییر استراتژیک شغلی، قبل از پایانِ بهار، فضای زندگیم رو عوض کرد، حالم رو خوب کرد، انرژیم رو زیاد کرد؛ یه جورایی موتور محرکه‌ام شد برای رسیدن به اون چیزی که از ا
** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)
ثبت نام اردو جهادی به روز آخر رسید.من فرم رو پر کرده بودم. ولی به مسئول فرهنگی این اردو (مهدی رمضا...) گفته بودم احتمال نیومدنم زیاده دلیلش هم بهش گفته بودم.
یادمه که دو سه باز از اول اسفند پدر و مادر ازم پرسیدن کی میای خوبه برا عید؟! منم می گفتم معلوم نیست! و سعی می کردم کم کم مقدمه چینی کنم!
واسه اربعین 97 هم یادمه همین کارو کردم. روز آخر ثبت نام به بابام سر
وقتی تصمیمون برای اومدن به یه شهر غریب قطعی شد می دونستم که بین دوستان همسرم برای تنها نبودن خانمها جلسه هفتگی ای هست که دعای کمیل خونده میشه . شاید تا اون موقع توی جلسه ی دعای کمیل شرکت نکرده بودم .
قرار گرفتن توی فضای جدید با شنیدن دعا اون هم گاهی با صوت همسر و دور از خانواده بودن خیلی اون دعا و فضاشو برام دلنشین می کرد . آرامشِ توی اون فضا و خاموش بودن چراغ ها و روضه ی آخرش یه جس عجیب به آدم می داد ... شیردادن به محمد حسین کوچولو و فکرِ این که چقد
داشتم جاروبرقی می کشیدم 
شر و شر عرق می ریختم 
موکتهای زیر قالیها رو هم می کشیدم 
زیر مبلها رو سعی کردم با کمک پسر اول بکشم 
شرّررر و شرّررر عرق 
نبود 
رفته بود خرید 
با بابا 
فکر نمی کردم به این زودی بیاد 
اما اومد :/ 
فقط یک فرش رو کشیده بودم 
روفرشیها رو قبلش با نپتون کشیده بودم و جمع کرده بودم برده بودم تو اتاق 
میزعسلیها و پشتی ها رو هم
به محضی عکس عنییشو تو آیفون دیدم گفتم اِنا! باز اومد الانه گیر بده که خونه من جاروبرقی نمیخواد! و تمیزه!!!!
5 ،6 سالم که بود یه بار اتفاقی ساعت مچی بابا رو شکستم.خیلی ترسیده بودم چون می دونستم حق ندارم بی اجازه به وسایل بزرگترا دست بزنم ولی زده بودم و بعدشم اون افتضاح رو به بار آورده بودم:(
می دونید چیکار کردم؟ ساعت رو بردم اتاقم و گذاشتمش زیر بالش و بعدم شروع کردم به دعا کردن، که خدایا ساعت بابامو درست کن، ساعتشو مثل روز اول کن...
وقتی حسابی دعا کردمو بالش و کنار زدم داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم وقتی دیدم ساعت مثل روز اولش نشده!!!! اصلا باورم نمیشد، باور
چقدر دلم برای مخاطبای کانالم تنگ شده. این همه وقت بود که باهام بودن. هروقت پست می‌ذاشتم می‌دونستم همون آدما دارن می‌خوننش. الان اونا اینجا نیستن احتمالا و شمایی که دارین این پستو می‌خونین هم اونجا نیستین:)) ایشالا این اوضاع درست شد بیاین کانال در خدمت باشیم:)) @spotlightz
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
از دوشنبه هفته قبل می‌دونستم قراره فردا ارائه داشته باشم ولی گذاشتم دقیقا امشب و از قضا اصلا حوصله پاور درست کردن ندارم.از صبح به ۳ نفر زنگ زدم که آیا بازدیدهای فردا باعث نمیشه کلاس پیچیده شه یا تایمش کوتاه شه که به من نرسه و در کمال تاسف هر سه تاشون فرمودن که خیر:(
کاش یکی جام اینو میخوند و پاورش می‌کرد
زمانی که تصمیم به دوباره نوشتن گرفتم، به تنها چیزی که فکر می‌کردم تخلیه افکار و ثبت بعضی از قسمت‌های زندگی‌م در یک وبلاگ بود. می‌تونستم به جای انتخاب وبلاگ، به سبک رایج این روزها پیج اینستاگرام داشته باشم. اوایل واقعا مردد بودم. از یه طرف می‌دونستم توی اینستاگرام می‌تونم خواننده‌های بیشتری در مدت زمان کمتری جذب کنم، می‌تونم بیشتر و زودتر دیده بشم و حتی شاید بتونم درآمد کسب کنم و وارد بازی لاکچری لایف و یه مقدار از خودت بگو و مخاطب رو ت
 - هیچی انگار گفتم سرتو بذار لای گیوتین ... همچین نگام کرد که نگو!- چه پروئه!- تو کوتاه بیا دیگه ویولت ... بسه ...- ببین اگه آراد بیخیال من شد و پا از تو کفشم در آورد من قول می دم دیگه هیچ کاری باهاش نداشته باشم ... نه جواب حرفاشو بدم نه ماشینشو داغون کنم ...- قول می دی؟- مغلومه که قول می دم ...- می بینیم و تعریف می کنیم ...یه کم دیگه با هم حرف زدیم و سپس گوشی رو قطع کردم ... باید به یه سری از برنامه هام رسیدگی می کردم ...روز بعد توی دانشگاه همین که وارد کلاس شدم با
تولد دخترم نزدیک بود و نمی دونستم براش کادو چی بخرم؟ باسایتی به اسم  «دوزلی بوک» آشنا شدم که چند قصه‌ ی کودکانه ی جذاب دارد و می شود اسامی قهرمان های اونها رو به سلیقه ی خودت انتخاب کنی.
مشخصات، علایق و کاراکتر مورد علاقه دخترم را ثبت کردم و کتاب‌ داستانی تحویل گرفتم که قهرمان آن دخترم بود. 
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_بیستم
.
کشون کشون خودم رو رسوندم به انتشارات بسته بودنش آهم رو بیشتر کرد
نماز تموم شد فاطمه رو دیدم با شرمندگی سرم روپایین انداختم
جلو اومد
- سلام ترانه خانم چی شده اینقدر خاکی شدی
- هیچی قضیه اش مفصله
ولی خب همی قضیه نگذاشت به اتشارات برسم و انتشارات تعطیل کرد
میشه فرا دوباره ازت جزوه رو بگیرم؟
- چرا نمی شه
خداحافظی کردیم
نمی دونستم چه طوری برم خونه سوار مترو شدم 
اما لحظه لحظه ی اون روز واسم تکرار می شد و الکی می خندیدم
ر
پزشکی قانونی گفت که پنج برابر بیش‌تر از میزانی که برای مرگ کافیه هروئین مصرف کرده بود، و چند روز بعد از این که ازش خبری نداشتن در حالی که مغزش متلاشی شده بود و یه شاتگان کنارش افتاده بود پیداش کردن - این تمام چیزی بود که من از کرت کوبین می‌دونستم.
ادامه مطلب
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
از روزهای رفتنت پاییزتر بودم
از شمس های دیگرت تبریزتر بودم
باران اگر آنسوی شیشه داشت می بارید
این سوی شیشه بی هوا من نیز، تر بودم
یک شب اگر دستت به تار موی من می خورد
از نغمه ی داوود شورانگیزتر بودم
شاید اگر یوسف به قلبم فرصتی می داد…
از تیغ چاقوی زلیخا تیزتر بودم
شاید تمام چشم ها را کور می کردم
شاید که از قوم مغول چنگیزتر بودم…
یک مزرعه اندوه در من مانده… حقم نیست
من با تو از هر دشت حاصلخیزتر بودم
رسم بزرگی را به جا هرگز نیاوردی!
از هر کس و نا
عزیزم دارم راست می‌گم
من اگه می‌دونستم انقدر از شلدون و مدلش خوشم میاد هیچ‌وقت بیگ‌بنگ تئوری رو نگاه نمی‌کردم:))
به هرحال پنی هم زیادی بامزه‌ست.
فکر می‌کردم این حرفا نهایتا مال دوران راهنماییه! :دی
 
پ.ن: من خیلی خوشم میاد که کسی بتونه بخندونتم. البته کم هم پیش میاد با یه فیلم واقعا بخندم! خدایا شکرت که این سریال ساخته شده:]
عزیزم دارم راست می‌گم
من اگه می‌دونستم انقدر از شلدون و مدلش خوشم میاد هیچ‌وقت بیگ‌بنگ تئوری رو نگاه نمی‌کردم:))
به هرحال پنی هم زیادی بامزه‌ست.
فکر می‌کردم این حرفا نهایتا مال دوران راهنماییه! :دی
 
پ.ن: من خیلی خوشم میاد که کسی بتونه بخندونتم. البته کم هم پیش میاد با یه فیلم واقعا بخندم! خدایا شکرت که این سریال ساخته شده:]
#هنر_ظریف_بی‌خیالی ؛ توی ترجمه البته کمی ادب خرج شده؛ ترجمه درست‌ش اینه: «هنرِ ظریفِ به ...خمم» یا «هنر ظریفِ به قوزکِ پا گرفتن»خیلی جاها تعریفش رو شنیده بودم... ولی نمی‌دونستم که چیه توش! یعنی فکر می‌کردم یه نویسنده‌ای از جنس بوکوفسکی، نشسته و از بیهودگی دنیا حرف زده؛ که بابا اینقدر سخت نگیرین، شل کنید و لذت ببرید. .ولی کتاب، فلسفی‌تر و آموزشی‌تر از این حرفهاست. من خودم فقط با خوندنِ فصل اول کلاً نگاهم به کتاب عوض شد و دیدم نه، چقدر نگاه فل
داستانی دوم:
بیرون از خانه باران به شدت می بارید.
-(در حال صاف کردن یک تابلوی نقاشی)خوب شد؟
-نه یه کم بدش به راست.
_خوبه؟
-نه دیگه زیادی دادیش به راست.یه کم بده به چپ.
-خوبه؟
-ممممممم.......یه کم دیگه بده به راست.آهان.عالی شد.خوبه.
- :)
-این تابلو رو خیلی دوست داری نه؟
-آره. :)
-می دونستم. :)
-(سکوت) :)
- :)
-آخه چون خیلی قشنگه.خودت به ستاره ای که توی آسمون کشیده شده نگاه کن.
-آره.همین ستاره بود. :)
-بله.همین بود.
-توی تابلوی اصلی این ستاره نیست نه؟
-آره نیست.
-خب،من دی
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_چهل
.
نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش 
نگاهش به چهره ام افتاد اما ذکری گفت و نشست سرش رو پایین انداخت
من مات و مبهوت بودم و محمد سر به زیر که فاطمه مانتوم رو کشید و نشوند روی صندلی
همین که نشستم محمد بلند شد مثل سرباز ها سریع بلند شدم
- لا اله الا الله 
شما بشینید من میام
چند قدم که دور شد نشستم
فاطمه زد زیر خنده
لب ورچیدم
- چرا می خندی
- چیکار کردی این همه عصبانی شد خدا داند فقط بگم تاحالا اینقدر عصبانی
توی خوابم، داشتن می‌کردن همدیگه رو، یعنی مقدمات س.کس رو فراهم می کردن. یه آدم خارجی گوشه اتاق نشسته بود، نمی‌دونم چرا. رو به روش یه مانیتور شفاف بود، از اینایی که توی فیلمای علمی تخیلیه. دوست داشتم باهاش گپ بزنم و ببینم برای چی اینجاست؟ قضیه‌اش چیه کلا؟
صدای پا اومد.
همه اونایی که مشغول مقدمات جنس.ی بودن جمع و جور کردن، دویدن و رفتن طبقه بالا.  من هم رفتم بالا. هنوز هم مشغول کندن لباس و [س.کس] کردن بودن، حتی اون‌جا. با یه پوزیشن عجیب و غریب - ی
«تا وقتی تو دام اتفاقی نیفتادی، هر حدسی از واکنشت اشتباهه»هزار بار اینو بهم گفته بود و هزار بار باورش نکرده بودم. پیش‌بینی می‌کردم تصمیماتم رو و فکر می‌کردم تو اون موقعیت یادم می‌مونه انتخاب این لحظه رو. سالها با این باور و این سیستم گدروندم و موقعیت‌های کوچکی که تصمیم‌های متفاوتی از اونچه قبلش فکر کرده بودم گرفتم رو زیر سیبیلی رد می‌کردم. تا اینکه این حرفش چند وقت پیش تو یه تصمیم مهم بهم ثابت شد.قبل از نتایج کنکور، مطمئن بودم اون چیزی ک
صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان
داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…
 
بخش هایی از متن رمان
“شاناز”دستم رو محکم گرفت و کوبوندم
صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان
داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…
 
بخش هایی از متن رمان
“شاناز”دستم رو محکم گرفت و کوبوندم
همیشه می‌دونستم از مرگ می‌ترسم اما هیچ وقت انتظار این حجم ازش رو نداشتم. این یه هفته که حال بابا مساعد نبود و سرفه‌های بد داره و تب و لرز و سردرد میاد و می‌ره، نمی‌تونم تشخیص بدم این نفس‌تنگی واقعیه یا توهم. 
بابا می‌گه مثل اینکه تا یکی رو کرونایی نکنی دست برنمی‌داری. اول که با اصرار منو فرستادی آزمایش و حالا نوبت خودته...
به همین منظور برای جلوگیری از حال بد تصمیم گرفتم توییتر رو دی‌اکتیو کرده و تا اطلاع ثانوی تلگرام هم چک نکنم.
 
وارد مغازه شدم و مستقیم رفتم سراغش
گفتم: من و یادتون میاد؟
یه جوری چشماش و توی چشمام ریز کرد که انگار یادش نیست
ادامه دادم: من همونی ام که دیروز اومدم دو تا کتاب بردم از نشرِ...
پرید وسط حرفم و گفت: یادمه.. خیلی خوووبم یادمه
و کلمه ی »خوبم» و یه جوری کشیده و سوزناک تلفظ کرد که من تأکیدِ روی اون کلمه... و به یاد موندن عمدیش و متوجه بشم
خودم و زدم به اون راه و گفتم: می خواستم یکی از کتاب ها رو عوض کنم.. میشه؟!
گفت: چرا؟
گفتم: ازش یکی داشتم تو یخونه.. نمی دو
کافیه من یه ذره خوشحال باشم بعدش یه اتفاقی میفته که… امسال چهار تولد داشتم که آخریش برای دیروز و توسط دوستام بود. :)
مرسی بابت تمام دعاها و انرژی‌های مثبتتون. :) مامانم حالش خوبه و مشکل خاصی نداره. دو مراقب هم بالای سرش گذاشتیم. :)
دیشب تا خود صبح از استرس نخوابیدم. وقتی هم مامانم اینا برگشته‌بودن براشون صبحانه درست کردم و بعدش هم ناهار! البته بهتره بگم چندتا ناهار. بعدش هم اون همه ظرف کثیف رو شستم. اومدم بخوابم که گوشی مامانم زنگ خورد. طبق معمو
روز یکشنبه مامان،بابا و خواهرم اومدن تا بریم کتاب های دانشگاهی من رو بخریم.خلاصه که دیگه دوباره جمعمون جمع شد و کلی با هم خوش گذروندیم.قبل از این که ببینمشون می دونستم که دلتنگشونم ولی وقتی که دیدمشون فهمیدم که بی نهایت دلتنگشون بودم.اون قدر که اشک توی چشم هام جمع شد.وقتی هم می خواستم ترکشون کنم و به خوابگاه برگردم اصلا نمی تونستم.اصلا نمی تونستم.الان خیلی دلتنگشونم.خیلی خیلی.به طوری که دیگه نمی تونم تحمل کنم.خدا رو شکر که آخر هفته ی بعد می خ
میترسم. از اینکه بعضی آدمایی که دوستشون ندارم، عزیزِ چند نفردیگه‌ان.
از اینکه من عزیز یکی باشم و مورد نفرت یکی دیگه بیشتر می‌ترسم.
امشب که دارم می‌نویسم جهان پیش رو‌ ام پیچیده ترین مسئله ایه که همه چیزش به هم مربوطه. 
امشب من خودم رو جای تمام آدمایی که ندونسته قضاوتشون کردم و آدم بدی خوندمشون گذاشتم و از خودم بیشتر از اون آدم ترسیدم. ترسیدم از اینکه تمام احساسایی مثل خشم و غم و تنهایی و غیره‌ای که اون شخص داره رو، منم دارم. 
 از اینکه ناخوا
----------------------
این زاویه که بین من و اون آقای مسن محترم ایجاد شده بود، آروم آروم خیلی بیشتر شد. تا رسیدیم این بحث مطرح شد که الان بریم دریا یا بعدا؟ می دونستم که اگر من بگم بعد از مقداری استراحت، اون می گه نه الان بریم همون جا استراحت کنیم. چون محلی که ما رفته بودیم آلاچیق هایی نزدیک ساحل داشت که می شد اون جا دراز کشید و با صدای آروم امواجی که روی شن ها خیز بر می دارن، خستگی‌ها و اعصاب خردی‌ها رو فراموش کرد، می شد ناهار رو هم همون جا خورد. اگر هم می
در فروردین اگه هفته اول و دوم رو فاکتور بگیریم (که برنامه ش با بقیه ی وقتها فرق داره) هر روز خدا عصر بودم و شاید دو تا هم شب داشتم 
حالا 
امروز صبح بودم 
و الان باید بریم سرخاک 
و من می دونم که اگه بخاطر مادربزرگ تازه فوت شده و رسم خراسانیها نبود هم 
جای دیگه ای جز رفتن به قبرستون نداشتیم 
می دونین 
ما هیچ جا نمیریم 
حوصله ی تحلیل ندارم که چرا و به چه علت 
چون همیشه علت ها مهم نیستن 
گاهی رفتارهای ما در برابر اون علت ها هم به همون اندازه مهمه 
مث
از اینکه فهمیدم عاشق جزئیاتم خوشحالم
خیلی فرق داره بدونی عاشق جزئیاتی یا ندونی
اگه ندونی و بازم عاشق جزئیات باشی شاید واقعا عاشقش نباشی. شاید فقط بتونی یه روزی عاشقش باشی. وقتی ندونی نمی دونی باید صبر کنی، وایسی و تمام بخش ها و جزئیات رو درونت ثبت کنی. 
اما فکر کنم قبل از ۸ سالگی می دونستم
تا ۸ سالگی همه چیزو می دونستم 
تا ۸ سالگی زندگی یه جور دیگه بود 
بعد از اون مثل درختی که باغبون اشتباهی جاشو عوض کرده باشه، خشکیدم و آفت زدم. 
اینو نگفتم از
تنها چیزی که واقعا خوشحالم می کنه مرگ است . زندگی طعم مزخرفی به خودش گرفته که دهانم را شیرین نمی کند . این حس ام ناشی از دوست داشتن نیست . ناشی از خستگی  و نفهمیدن و نرسیدن است . مثل خوره افتاده به جانم که نکنه تمام این مدت  کسی جای من بود و من نمی دونستم . نشانه ها ....
خبر مرگ ب و همسرش را شنیدم از ته دل فقط به خدا گفتم کاش من جای ب مرده بودم .ب و همسرش خوشبخت بودند و سالهای سال می تونستند تو عکس های دونفره لبخند بزنند . به نظرم مرگ هم عادلانه نیست .

پن
بسم الله الرحمن الرحیممن دوستان صمیمی زیادی ندارم. تا جایی که یادمه از بچگی این طوری بودم. همیشه تو مدرسه و باشگاه و دانشگاه فعال بودم و به خاطر همین با خیلی ها در ارتباط بودم اما هیچ وقت دوست های صمیمی زیادی نداشتم. من مغرور نبودم؛ واقعا احساس می کردم از اکثر اطرافیانم بیشتر می فهمم. دوم دبیرستان بودم که با امیرحسین آشنا شدم.  کم کم که متوجه شدم شخصیتش تک بعدی نیست، روز به روز باهاش صمیمی تر شدم. امیرحسین هم درسش خوب بود، هم کتاب های غیردرسی م
۱- راه تو را می‌خواند
شنبه، بیست و سوم شهریور، بالاخره نتایج کنکور اومد. رتبه‌ام دو رقمی شد. و همون رشته و دانشگاهی قبول شدم که از پنج یا شش سال پیش آرزو می‌کردم. بالاخره نتیجهٔ زحمت‌هام رو گرفته بودم، و این خیلی هیجان‌انگیز بود!
ولی من بیشتر از اینکه خوشحال باشم، نگران بودم. می‌دونستم دانشگاه پر از فرصت‌ها و آزادی‌های جدیده. ولی اینها تهدید هم محسوب می‌شدند. اگه نتونم دوست پیدا کنم؟ اگه با همخوابگاهی‌ها کنار نیام؟ اگه به می و معشوق و له
۱. تا پنج صبح، داشتم می‌نوشتم. چی؟ گزارش کار آزمایشگاه. گزارش کار تا پنج صبح طول می‌کشه؟! نه. :| ولی خب تا پنج صبح داشتم گزاز می‌نوشتم، بگید خب :)) - حالا وسطش بازی کردم (!)، کتاب دانلود کردم، تایپ کردم، و هزار کار دیگه! ولی تا پنج صبح داشتم گزاز می‌نوشتم :))) -
می‌دونستم که قاعدتاً اگه بخوابم، بیدار نمیشم. بیدار هم نشدم. هم فیزیک و هم ریاضی خواب موندم. ساعت دوازده از خواب پریدم. به بختیاری سلف رسیدم. دلستر رو که دیدم، حال خودمو نفهمیدم :| بله، برای رو
میفرستم به تو پیغام پس از هر پیغام!پاسخت مثل نجات پسری از اعدام !
مثل یک‌ طفل زمین خورده‌ء بازی بودم!قبل تو خسته و با عشق موازی بودم!
مثل سیگار خطرناک ترینت بودم!خودکشی بودم و هولناک ترینت بودم!
مثل حالِ بَده " ماه دل من بیداری؟"مثل زوری شدنِ "بنده وکیلم؟ آری!"
مثل مردی که شبی در تو وطن میگیرد!یک شب آخر منِ تو در تنِ من میمیرد!
نکند موی مرا دست کسی شانه کند؟خاطره جان مرا خسته و دیوانه کند؟
نکند جان مرا باد به یغما ببرد؟نکند بوی تو را باد به هر جا ب
‌۱) چند شب پیش فهمیدم یکی از همکلاسیامون وبلاگ می‌نویسه. قطعا نه من از اون آدرس خواستم نه اون از من. ولی خب به این فکر افتادم که اصولا بیان کوچیکه :| چند وقت پیشم اینجا به یکی دو نفر دیگه مشکوک شده بودم که شاید می‌شناسن منو :/ این همه من اسم مستعار گذاشتم رو بقیه، حالا شما بیاین یه اسم مستعار واسه خودم پیشنهاد کنید!

۲) انگار یه کاغذ دستم بود که روش یه عبارت مهم نوشته شده بود. شاید عنوان پایان‌نامه‌م بود. فکر کردم باید حفظش کنم چون می‌دونستم خ
 
زندگی با همه خوشی ها و سختی هاش در جریانه
راستش اصلا دست و دلم به نوشتن نمی ره. بعد از شهادت سردار دلها، مالک اشتر آقا ، بد بجور ناراحت شدم. بعدم ماجراهای هواپیما و از آبرو گذشتن سردار حاجی زاده...
اون شب بیدار بودم و داشتم خیاطی می کردم . پس فردا عروسی خواهر شوهر بود. یکی از دوستان صبح زود پیام رو برام فرستاد. چقدر ناراحت شدم.... 
بعدم شرکت در راهپیمایی و ... 
شرکت تو تشییع پیکر حاج قاسم
 
عروسی خواهر شوهر رو نشد بندازن عقب. چون یبار عقب افتاده بود
حتما بوده گاهی پدرا یا مادر ها یا یکی از آشنا هامون بهمون گفته- لازم ندونستم بهت بگم- یا بلعکس - میگه که لازمه بهت بگم- این اصلاح رو انگلیسی زبان ها اینطور بیان میکنند:
i wasnt deem to...لازم ندونستم که بهت بگم...
i deem to necessry...لازم دونستم که به تو هم بگم...
موفق باشید.
امروز جمعه 23 اسفند 98 هست. اسفندی که همش توی خونه بودم و به اخبار کرونا گوش دادم... اسفندی که هیچ چیزش مثل اسفندای دیگه نبود...
دو سه روزه سرماخوردم... به نظر سرماخوردگی عادی میاد... هی مایعات گرم می خورم که زود خوب بشم...
امروز یه فیلم دیدم. یه فیلم فرانسوی از سال 2019... به نام " فکر می کنی من کی هستم؟"
ژولیت بینوش بازی می کرد. یکی از دوستام معرفی کرده بود . زیاد هم نمی دونستم موضوعش چیه... ولی برام جالب بود ... اینکه یه زن میان سال چقدر باید رنج دیده باشه که
من می‌دانستم که عوض شده‌ام. می‌دانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کرده‌است. و می‌دانستم که این تغییرات پایانی‌ام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را می‌سنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان می‌کردم.من عوض شده بودم و از این بابت خوشحال بودم. کنترل زندگی‌ام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
دیروز ساعت یک و خورده‌ای، داشتیم نهار می‌خوردیم که هدهد زنگ زد به گوشیم، گفت خودش کلاسه و ساعت سه قراره مهمون بیاد خونه‌ش و من بدوئم برم خونه‌ش، جمع کنم و جارو بزنم و فلان کنم و بهمان کنم. یکی از اقوام که موقع عروسی عزادار پسرشون بودن، حالا برای تبریک و دادن کادو قرار بود بیان خونه‌ش. منم در حینی که حاضر می‌شدم، افکار پلیدی در سرم می‌پروراندم! گفتم خونه‌ش که خالیه، برم نقشه‌ی پخت کاپ‌کیک مغزدارمو اونجا پباده کنم این چند روز یکی دو بار ک
پیش خودم حس می‌کنم که خیلی آشفته‌ست... کاش می‌تونستم بغل‌ش کنم و آرومش کنم. کاش می‌تونستم آرامشش باشم. کاش بغلم این قدرت رو داشت... کاش می‌تونستم بگم درست ترین آدمِ این دور و بر هاست... کاش می‌تونستم بگم شاد بزی‌ه و درخت باشه... کاش می‌تونستم بگم خودش رو دیوونه نکنه... کاش می‌تونستم... کاش می‌دونستم حالش رو... 
 
+ از عین می‌ترسم. از خودم هم. کاش میتونستم بی‌حسی تزریق کنم بهش. هر چی برا خودم داشتم هم برا اون تزریق می‌کردم. من نمی‌تونم انقدر به
هر چه بیشتر فکر می کنم می بینم برای نیاز به یک فضای خصوصی تر دارم. یک جایی که فقط آدم های محدودی نوشته هام رو بخونند و خیلی ذهنم درگیر این نباشه که بقیه چه برداشتی از اونچه نوشتم دارند. البته که نباید خیلی  برام مهم باشه چون من اینجا از خودم و درونیاتم خواهم نوشت و قصد جسارت به ساحت کسی رو ندارم. 
این روزها چیز عجیبی در مورد خودم فهمیدم. این که مشکل من عدم اعتماد به نفس نیست. دقیقا مشکلم عدم داشتن عزت نفس هست. همینه که هیچ کار خودم رو قبول ندارم.
هر سال این موقع توی مسجد بودم وقتی توی ایوان خونمون می ایستیم مسجد رو میبینیم ولی امسال اصلا حسش رو ندارم اینقدر منفعل شدم که حتی نذری ها هم نمیرم بیست و چهار سال رفتم از لحظه ای که تونستم بفهمم فرستادنم توی غذاخوری مسجد گفتند تو نوه حاج حسنی نذرم نذر پدربزرگته باید از مهمونای امام حسین پذیرایی کنی منم رفتم با عشق کار کردم نمی دونستم امام حسین کیه ولی میدونستم پدربزرگم آدم بزرگیه به حرمتش باید با جون و دل کار کنم بعد ها بزرگتر شدم شدم و شدم 
تا ورود به دانشگاه اینترنت نداشتم و اصلا نمی دونستم جو و فضاش چطوره. دانشگاه که رفتم بعد تو ترم فهمیدم که ای دل غافل چه خبطی کردم. من اصلا رشته مو دوست نداشتم.به پدر گرام گفتم می خوام انصراف بدم. جوابش این بود:" آدم عاقل مهندسی رو ول می کنه می ره معلم میشه؟"(همیشه دوست داشتم معلم بشم) چون روزانه بودم انصراف دادن عقلانی نبود برای همین ۵ سال سوختم و ساختم. به معنای واقعی کلمه سوختم. هنوز اشک هایی که شب های قبل امتحان می ریختم، جلو چشممه.
۴۵ تا پسر بو
سلام
شاید خنده دار باشه تو قم باشی و این رو بگی, 
اما دلم یه روضه ی خونگی می خواد!
یه چای روضه...
یه غذای نذری...
دلم برای خونمون و محلمون و مجلس های کوچیک خونگی اش تنگ شده! اون موقع که داشتمشون قدر نمی دونستم!
+ چند شب پیش خواهرم از مسجدشون غذا آورده بود، یه بشقاب برامون داد، اما شب بعد  که غذا آورد، من  نادون، دیدم بچه ها عدس پلو نمی خورن پسش دادم، که حروم نشه... با اینکه خودم دلم می خواست! :((((
+ یه مدت کامنت ها رو بستم، دلخور نشین لطفا! شاید خلوت حالم
روز به روز حالم بهتر میشه و وقتی دارم کار میکنم، به شدت امید دارم.
تمام زندگیم دنبال هدف بودم، از بیهوده بودن بیزار بودم و مدتها افسرده بودم و داشتم فرسوده میشدم... حالا اما هر روز مطمئن تر میشم که چیزی رو که میخواستم پیدا کردم بالأخره.
هر لحظه کار کردن برام شده لذت، امید، انگیزه، اشتیاق، علاقه...
۵ سال پیش با شور و شوق با خوندن نوشته‌های علی سخاوتی و محمدرضا شعبانعلی ترغیب می‌شدم که منظم وبلاگ بنویسم. چند تا وبلاگ شروع کردم و بعد از مدتی رها و حذفشون کردم. اون موقع حتی نمی‌تونستم تصور کنم که آخرین وبلاگم شاید آخرین نوشته‌های زندگی‌م باشه.
نمی‌دونستم قراره چه تلاش‌هایی برای خودم بکنم. نمی‌دونستم که تلاش‌ها قراره به بن‌بست بخوره. اون موقع امید بود؛ هر چند واهی.
الان دیگه امیدی نیست. نمی‌خوام امیدی داشته باشم. شاید امید دروغ قشنگ
بعد از تموم شدن بارون، حالا دوباره با سرعت قبل و البته همراه با خستگی خیلی زیادتر پیش می‌رفتم. یه جای دیگه وایسادم برای کمی خستگی در کردن و موقع راه افتادن، بند دیگه‌ی کوله‌م رو از دست دادم! درست مثل اولی، ولی با این تفاوت که این دفعه دیگه شوکه نشدم و معطل نکردم! درست با همین خونسردی‌ای که می‌نویسم سریع هم‌اندازه‌ی اون یکی بند، گره زدمش و پیاده‌روی رو از سر گرفتم. فقط امیدوار بودم آنتن داشته باشم که وقتی مامان زنگ می‌زنه نگران نشه. هر چند

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها