نتایج جستجو برای عبارت :

سنگ بر میدارم پاهام رو میشکنم

وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت می‌لرزید. جدّی داشت می‌لرزید. :)) نمی‌دونم از ترس بود یا پاهام بی‌جون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت می‌خورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیت‌هاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاق‌هایی که فکر می‌کردم صرفا اغراق شده‌ن واقعا اتفاق می‌افتن. 
وای امروز که کوه رفته بودم، پاهام داشت می‌لرزید. جدّی داشت می‌لرزید. :)) نمی‌دونم بیش‌تر از ترس بود یا پاهام بی‌جون شده بود. جالب بود واقعا.
یاد یه باری افتادم که برای اولین بار دندونام داشت می‌خورد به هم از سرما. و اون باری که از تعجب دهنم ناخودآگاه باز شد. موقعیت‌هاشون رو یادم نیست ولی یادمه برام جالب بود؛ این که اتفاق‌هایی که فکر می‌کردم صرفا اغراق شده‌ن واقعا اتفاق می‌افتن. 
 
کفشامو دورتر از پام درآورده بودم.. 
آروم قدم برمی‌داشتم ولی کف پاهام رو محکم روی شن‌های ساحل فرود میاوردم.. انگار میخواستم جای پاهام زمین رو سوراخ کنن..
به دریا نزدیک‌تر شدم.. کنارش به قدم زدن ادامه دادم..
موج های کوچیکِ دریا آروم به سمت ساحل میومدنُو دوباره به وسعت تموم‌ناپذیرش برمی‌گشتن و به نوبت پاهام رو نوازش می‌کردن..
به قدم هام سرعت دادم، دستامو دو طرفم باز کردمو برای لحظه‌ای چشمامو بستم..
بعد از باز شدن چشمام، تقریبا می‌دویدم..
م
 
کفشامو دورتر از پام درآورده بودم.. 
آروم قدم برمی‌داشتم ولی کف پاهام رو محکم روی شن‌های ساحل فرود میاوردم.. انگار میخواستم جای پاهام زمین رو سوراخ کنن..
به دریا نزدیک‌تر شدم.. کنارش به قدم زدن ادامه دادم..
موج های کوچیکِ دریا آروم به سمت ساحل میومدنُو دوباره به وسعت تموم‌ناپذیرش برمی‌گشتن و به نوبت پاهام رو نوازش می‌کردن..
به قدم هام سرعت دادم، دستامو دو طرفم باز کردمو برای لحظه‌ای چشمامو بستم..
بعد از باز شدن چشمام تقریبا می‌دویدم..
مو
 
کفشامو دورتر از پام درآورده بودم.. 
آروم قدم برمی‌داشتم ولی کف پاهام رو محکم روی شن‌های ساحل فرود میاوردم.. انگار میخواستم جای پاهام زمین رو سوراخ کنن..
به دریا نزدیک‌تر شدم.. کنارش به قدم زدن ادامه دادم..
موج های کوچیکِ دریا آروم به سمت ساحل میومدنُو دوباره به وسعت تموم‌ناپذیرش برمی‌گشتن و به نوبت پاهام رو نوازش می‌کردن..
به قدم هام سرعت دادم، دستامو دو طرفم باز کردمو برای لحظه‌ای چشمامو بستم..
بعد از باز شدن چشمام، تقریبا می‌دویدم..
م
اونشب که داشتم داد بیداد میکردم که بشینیم ببینیم چی پیش میاد  و کوفت و زمان بدیم و مرگ و یهو بعد تموم جیغ جیغام گفتی ببخش. یهو عقب کشیدم. یهو پا پاهام شل شد. که من این همه داد بیداد کردم با تصور اینکه اونور تو حالت خیلی بد نیست، و غیر اون غد شدی. فکر نمیکردم حالت خیلی بده. همینکه گفتی ببخش گفتم چی میگی دیوونه؟ گفتی تقصیر قبول کردم و پاهام شل شد که این بچه حالش بده. چیکار کردم باهاش؟ همون لحظه که بعد تموم داد بیدادام گفتی ببخش، دلم خواست تا همیشه د
یک بداهه نوازی کمانچه و پیانو روشن است و جمعه است و در اتاقم نشستم.
هیچ چیز نیست که حالم را خوب کند ،جز اینکه خیالم راحت است که حال مامان خوب است.
ارامش اما نیست...
خونه اروم نیست!دلم اروم نیست!
موهامو باز میکنم تا پف کنه تو این رطوبت!میخوام بی خیال بشم نسبت به پف کردنش!
پیاده روی نرفتم.رمقی تو پاهام نبود.گاهی حس میکنم دستو پاهام برای خودم نیستن و سنگینن برام!
امروز داشتم به این فکر میکردم که اونایی که تو زندانن جمعه هارو چجوری میگذرونن؟!
من همیشه
الان از اون خراب شده زنگ زدن و گفتن با 1/4 موافقت شده.خیلی احمقن.یعنی سنواتم پابرجاست..........چقدر بی شعورن.دوباره کل انرژیم تموم شد.حتی جون ندارم برم خونه...بی حال
دست و پاهام داره سر میشه
و گریه ام داره در میاد
خدایاااااااااااااااااااااااا بازم گره خورد
امروز کنارم توی اتوبوس دختری نشسته بود که تو بودی. بوی عطر دخترانه‌ی احمقانه‌ی تو رو می‌داد. منو یاد اون موقع انداخت که دور بودیم از هم ولی سرتو تو دامنم می‌ذاشتی و زار می‌زدی. یاد اون روز که واسم مداحی محبوبت رو گذاشتی و من از تعجب چشمام افتاد جلوی پاهام. یاد اون شلوار نو که بد وایمیساد تو تنت. چه خاطرات قشنگ خوبی دارم باهات :) چه دوری ازم. چه خوبه که نیستی.
شب ها هم از فرط فکر و خیال های بیش از حدی که به ذهنم میاد نمی خوابم و هم از دست گرما.یکی از این آب پاش هایی که آب رو اسپری می کنن داشتم. از دیشب اون رو پرِ آب کردم و تا وقتی خوابم ببره، آب روی دست ها و مخصوصاً کف پاهام (که خیلی داغ میشه) اسپری می کنم.
باد پنکه بهش می خوره و خنک میشم.
بدم از گرما میاد. کی پاییز و سرما از راه می رسه؟
از ساعت شیش شیش و نیم که رفتیم بازار رو پا وایستادم تا هشت و نیم که اومدیم. از هشت و نیم که نماز خوندم به بعد،تا دو و نیم نیمه شب بازم رو پا وایستادم. پاهام داره لعن و نفرین و تف و هر آنچه بلده نثار روح پاکم میکنه.
آخه کدوم ادم دیوانه ای امتحان آشپزی رو ساعت هشت صبح برگزار میکنه؟؟؟؟ 
فقط امیدوارم نتیجه رضایت بخش باشه
تو بودی چی میگفتی ؟
من بودم میگفتم عمل تنها راهه 
پاهام بدتر از این نمیشه :| 
میتونم هر موقع ک دلم خواست عمل کنم 
قضیه اینجاست نمیخوام عمل کنم ینی نمیتونم ک کنم !
بیخیالش 
وقتی اون پست و گذاشتم پشیمان از اینکه چرا اینکارو کردم 
این مسئله ب تو مرتبط نیست 
وقتی این پست و میخونی 
تا سال بعد ترکش کن و واردش نشو 
اینجا هیچ چیز خاصی نداره 
ب کارت برس 
شب خوش 
 
خوابم بدجور سنگینه....خیلی هم میخوابم....و خیلی هم بده
صبح پاشدم نماز صبح خوندم و شروع کردم به جمع کردن جزوه ها و 
وسیله هام تا 7/30
بعدش جونم براتون بگه که گفتم یه نیم ساعت میخوابم بعدش اماده میشم که 
به قطار برسم...نیم ساعت همانا و همانا و وقع ما وقع
خواب موندم
خیلی شیک و مجلسی وسط خونه مثه تارزان میدوییدم...البته بگم که 
من در شرایط بحرانی به شدت سرد و ریلکس میشم....
و به شدت خنگ میشم... و اگر لازم باشه با پاهام بدوم اصلا نمیتونم....
انگار که پاهام اصلا
کف دست و پاهام واقعا داره میسوزه و بقیه تنم هیچی جون نداره، خوابم میاد ولی هر چی میخوابم بازم خوابم میاد. بغض دارم خیلی زیاد، احساس ناپایداری میکنم، دلم شور میزنه و شور میزنه و نگران امتحانم هم هستم که براش خوب نخوندم. ولی شاید باید دست از سرزنش خودم بردارم. با این وضعی که داشتم نمیشد هم کار خاصی کرد :(
دختره تیشرت پوشیده یه حریر هم انداخته روش به عنوان مانتو
کل اندام که هیچ، کل وجودش معلومه
بعد من مانتو جلو بسته پوشیدم، جلو بازم نه‌ها. یه خورده فقط شلوارم تنگه طرف یه نگاه به پاهام کرده. یه نگاه تو صورتمو چشمک میزنه میره.
جالبیش برام این بود که مگه هنوزم هستن همچین آدمایی
تا برسم خونه دائم به خودم میگفتم من کله‌مو کجا بکوبونم الان
من چارلی پارکر نیستم. که اگه بودم وقتی یکی گند میزد به سرتاپام و بهم میگفت دارم تو چه منجلابی دست و پا میزنم، یه شب گریه میکردم و صبحش به خودم میومدم. نمی نشستم پاهام رو دراز کنم کیک آتشفشانی و کورن داگ بخورم و سعی کنم حواس خودم رو پرت کنم. مامانم میگه امروز حالت خوب نبود، فردا رو میخوای چه کار کنی؟
من از حقیقت فرار میکنم. چون چارلی پارکر نیستم 
ساعت ۱۵ و ۵۰ دقیقه به وقت کیش.
اگر بگم که ترجیح میدادم الان توی اتاق خودم تنها باشم به جای اینکه میومدم سفر،با اینکه دروغ نیست ولی کفران نعمته !
همه ی خواستم الان اینه که یه روز تنهایی برم لب دریا و درحالی که پاهام رو تو آب رها کردم گریه کنم تا خالی شم 
شعر یادوم رَ....از گروه سیریا
مدام داره پلی میشه و پاهام با ریتمش هماهنگ میشه و با خوندنش درست همونجا که میگه : که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی قلبم پر از عشق میشه و چشمام پر از اشک...
بعضی آهنگا یجوری حل میشن تو وجود آدم که نمیتونی ازشون دست بکشی...
لهجه جنوبیِ فوق العاده...عاشقانگیش...حتی سرفه های وسطش...
میام تا نزدیک لبات...دِلِی دلی شعر یادوم رَ...
شعر یادوم رَ.........
 
 
 
 
 
 
یک عصر اردیبهشتی هم هست که غمگین نیستم. و گلبهی ام لابد. یوگنی گرینکو "جانِ مریم" می‌نوازد و من زیر این پنجره و روی این کاناپه به شست پاهام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که کاش می‌شد این هوا، این رنگِ نور و این نسیم لطیف را برای کل سال نگه دارم. می‌ترسم که این روزها تمام شوند و من خوب نفس نکشیده باشمشان. در واقع هیچ‌کجای زندگیم به چنین چیزی فکر نکرده بودم! شاید چون انقدر بهش نیاز نداشتم. چشم‌هام طور دیگری می‌بینند. مردّدم که این حال "داغی"ست یا "
امروز سه شنبه 21 خرداد 1398 بعد ظهر در یک هوای بارانی در حالی که اهنگی از ابی و گوگوش  گوش میدم نشتم رو زمین و لبتاپ رو گذاشتم رو پاهام و دارم مینویسم وقتی اوضاع رو شرحح میدم خیلی زیبا به نظر میرسه ولی حقیقت زیاذ هم زیبا نیست در ترمی که از دانشگا مرخصی گرفتم بع امید اینکه
ادامه مطلب
سوم ابتدایی که بودم مامانم یه دوچرخه دست دوم سبز رنگ برام خرید چون قدم کوتاه بود تا پنجم ابتدایی برام بزرگ بود 
تازه ترمزاشم کارنمیکرد واسه همین همیشه پاهام زخم وزیلی بود
ولی رفیق بود برام تاچندسال وجب به وجب کوچه ها و خیابونارو باهم میرفتیم 
دوم راهنمایی که شدم اوراق شده بود فرمونش کج شده بود چرخاش تاب برداشته بودن
ولی میشد دستی بهش بکشی واستفاده کنی 
رفت ته انباری ...

ادامه مطلب
امروز سه شنبه 21 خرداد 1398 بعد ظهر در یک هوای بارانی در حالی که اهنگی از ابی و گوگوش  گوش میدم نشتم رو زمین و لبتاپ رو گذاشتم رو پاهام و دارم مینویسم وقتی اوضاع رو شرحح میدم خیلی زیبا به نظر میرسه ولی حقیقت زیاذ هم زیبا نیست در ترمی که از دانشگا مرخصی گرفتم بع امید اینکه ...(ادامه)
ادامه مطلب
آقای: من امشب خیلی پاهام درد می‌کنه، تسنیم، دو سه ساعت پامو لگد کن!
تسنیم: دو ساعت من لگد می‌کنم، سه ساعت مهندس؛ قبوله؟
مهندس: من خودم پاهام درد می‌کنه، اول باید بیای پاهای منو لگد کنی!
تسنیم: طبق قانون سوم نیوتون، هر کنشی را واکنشیست، برابر و در خلاف جهت. یعنی اگه پای آقایو لگد کنی، انگار آقای هم پای تو رو لگد کردن.
مهندس: 0_0
مرحوم نیوتون: O_O
تسنیم: ^_^
جوجه به یه موجودی؟ میگه "گورگابه"، انقد کیف داره :) جوجه کیست؟ یه دختر جسور و جلب و تیز و فرز و زو
سلام و خسته نباشید
دوستان، من یه موضوعی رو بیان میکنم ازتون ممنون میشم نظرتون رو صادقانه برام بذارید؛
من ۲۲ سالم هست، و تا الان اگه خواستگاری چیزی میخواسته پا پیش بذاره و نزدیک بشه نذاشتم، اون ها هم خب نیومدن دیگه. ولی الان یه آقا پسری هست خیلی مصر هستن و میگن خیلی علاقه به من دارن.
راستش منم کم کم عاشق شون شدم (تو یه محیط هستیم ولی هیچ ارتباط خاصی نداریم)، ولی همون بار اولی که اجازه خواستن بیان خواستگاری من بهشون گفتم نه، چند بار بعدش هم گفتم
خیلی به زندگی روستایی علاقه داره . تو ی روستایی باغ دارن ، دوست داره به بهانه های مختلف بره اونجا . تو خونشونم مرغ نگه میداره . این علاقه به زندگی روستایی تا حدیه که همیشه پا درده اما روزایی که میرن روستا میگه با این که مدام به این طرف و اون طرف میرم و کار می کنم پاهام درد نمی کنه . حتی مرغ ها رو هم با خودشون می برن روستا که اونجا بچرن (!) . جدیدا تعداد مرغا شون به عدد ۱۴ رسیده و این یعنی دفعه بعد باید مینیبوس بگیرن
یه یه ساعت پیش دیگه احساس کردم نمی تونم دووم بیارم باید راه نفسمو باز کنم باید بلند کنم این چیزی که نشسته رو دلم و خب زار زار زدم زیر گریه
حالم خوب شد راه نفسم باز شد مامانم اون موقع میخواست بهم یه چیزی بگه ولی ترسید ده دقیقه پیش گفت که امشب مامان بابای ماندانا دارن میان 
و نشستم اینجا در حالی که همه چیز داره از جلوم رد میشه و دستام میلرزه و پاهام یخ کرده برای شما می نویسم که طاقت این یکی رو دیگه واقعا ندارم.ماندانا
از وقتی آجی دکترا قبول شده ، تلاشم برای درس خوندن بیشتر شده ، امروز خوب پیشرفتم ، الان استوری یکی از دوستامو دیدم ، فک کنم میخواد دوباره کنکور بده ،(رفتارای بعضیا بی تاثیر نیست ) ، دوباره جا خوردم ، سردرگم شدم ، گیج شدم ، پاهام سست شد ، انگار که قلبم یه جای دیگه گیر کرده ...شک کردم که درس خوندنم درسته یا نه ، ارشد خوندنم ..
تا حالا شده یه آرزوی برآورده نشده گوشه ی دلت مونده باشه ، و گذر زمان نه تنها فراموشش نکنه ، بلکه تو رو سر در گم تر کنه ؟
ادامه م
من همچنان با ترس و لرز دکتر و پرسنل بیمارستان رو نگاه میکردم که در کمال تعجب دیدم قبول کردن و دارن منو برای عمل آماده میکنن. سوند گذاشتن اصلا درد نداشت. اسپاینال یعنی بیحسی از کمر هم اصلا درد نداشت. موقع زایمان هم بهوش بودم و همه چیز رو میشنیدم. صدای گریه نی نی رو که شنیدم خیالم جمع شد که سزارینم انجام شد. 
هیچ حس خاصی نداشتم فقط پرسیدم بچه م سالمه؟
که خدارو شکر جواب مثبت بود. پرسنل بیمارستان خیلی مهربون بودن. بچه رو بهم نشون دادن و بعد بردنش. با
 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).
 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 
یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکن
خواب دیدم که خیره شدی به چشمام و دستمو گرفتی و یه شیشه‌ی شکسته‌ی تیز برداشتی و کشیدی کف دستم تا خون بیرون زد. دستمو بالا گرفتی که جوشش خون رو همه ببینن و گفتی حالا دیگه تو آزادی. اگه اینجا بمونی انتخاب اشتباه خودته. نگاهت ترسناک بود. میخواستم برم ولی پاهام بسته شده بود. معنی نگاه ترسناکت رو متوجه شدم. شیشه‌ی بریده رو ازت گرفتم و سعی کردم پاهامو قطع کنم (چرا به ذهنم نرسید بندای اسارت رو جدا کنم؟) به استخون رسید و من ناتوان و خونین و ضعیف تو بغلت
با یه فشار کوچیک عصبی ، پاهام بی جون میشه ..احساس می کنم خالی میشه و نمی تونم بلند شم ...تو این چندسال دردهای عجیبی تجربه کردم ..فک ام میگرفت ...دستم درد می گرفت ..پلکم میزد و ....ولی هیشکی خبر نداره و نمیبینه روح ام چی شد !
کامنت خصوصی بلند بالای بدون اسم و نشونه و راه ارتباطی میزارید که نصیحت کنید ...اینجا من خودمم ..همین قدر ساده ..سیاه و سفید ..رنگی نیستم !
پ ن :سریال همگناه دوست دارم .
هی می خواهم بنویس ام ...اما ...انگار کلمه ها محدود شدن 
غیر قابل انکار
1. نه اندازه ی یه دیقه بیشتر بودنِ شب یلدا، بیشتر... بیشتر از همیشه یه چیزی گم شده انگار. هرچی میگردم نیست. نمیدونم چیه. همه اینجان. دارن خوش می گذرونن. مگه همینو نمیخواستم؟ پس چرا بغض دارم؟ 
2. سپی به زور همه لاکامو ازم گرفت :| ای خب زهرمار. 8 تااااااااا. بذارم برم خونشون، از حلقومش میکشم بیرون ^________^ 
3. حالم بده. بدنم باز کهیر زده، دلم خیلی زیاد درد میکنه، از وقتی رسیدم خونه هم لرزش پاهام تموم نشده، نفسم از یه جایی بعد که نمیدونم کجاست بند میاد، غصه
داری به سرعت بزرگ میشی و زندگی سرشاره از عطر و بوی تو ولی شامه ی ما کر شده، باید تو را دید، هوای با تو بودن را نفس کشید، باید تو را به شدت دوست داشت، دوست داشتنی در خور قلبی زلال به عشقی ودیعه نهاده شده از طرف خدا...
زبان شیرین تو شیرینی زندگی را بس، اگر دل دل باشد...
دیشب گفتی مامان من چرا حواسم نبود شیر خوردم که پاهام خاروندیده شده؟ یک ساعت بعد موقع خواب گفتی مامان به من شربت میدی؟ چون شیر پاهامو خاروندیده میکنه...
دلم برات تنگ میشه
در چالش‌های م
رسما خسته شدیم و بریدیم تو خونه !!
پاهام‌ رسما صداشون دراومده از این حجم‌ از خونه نشینی!!
ذهنم از همه بدتر :|

+
درسته کرونا بوده و خونه نشینی ولی رفاقت ها روز به روز  پررنگ تر  از قبل شده اینمدت خدا رو شکر
مرسی از یلدا جان ، ۲۲ فوریه عزیز، پری عزیز ، یسنا سادات عزیزم ، گلاویژ جان ، فرشته مهربونی ها ، نسرین عزیز، مریم خورشید شب ، مرضیه عزیز، فاطمه عزیز ، ثریا شیری نازنین ، یاقوت بانوی دوست داشتنی

مرسی از همتون‌:) مرسی که هستین

++
آقایون بیان رو ه
این ی مدت من دائم در حال بدو بدو بودمیه دل سیر نشده ک بخوابم
پاهام تاول زده و درد میکنه
ولی فوق العاده چیزهای جدید کشف کردم
میدونید آدم بعد ی سنی دیگه همه چیز براش تکراری میشه و اونوقته ک تبدیل به ی آدم بزرگ که همه چیزو میدونه! نمیدونه ها ادعای دونستن میکنه و اونوقته ک آدم رشدش رو به زوال میره و اینجاست ک زندگی آدم تبدیل ب یه روتین مسخره میشه
اما زمانی آدم از زندگیش داره نهایت لذت رو میبره ک دائم در حال یادگیری باشه
حتی ی زبان یا ی سبک نقاشی!
در ح
این ی مدت من دائم در حال بدو بدو بودمیه دل سیر نشده ک بخوابم
پاهام تاول زده و درد میکنه
ولی فوق العاده چیزهای جدید کشف کردم
میدونید آدم بعد ی سنی دیگه همه چیز براش تکراری میشه و اونوقته ک تبدیل میشه به ی آدم بزرگ که همه چیزو میدونه! نمیدونه ها ادعای دونستن میکنه و اونوقته ک آدم رشدش رو به زوال میره و اینجاست ک زندگی آدم تبدیل ب یه روتین مسخره میشه
اما زمانی آدم از زندگیش داره نهایت لذت رو میبره ک دائم در حال یادگیری باشه
حتی ی زبان یا ی سبک نقاشی
از خواب بیدار شدم و حس کردم چیزی کم دارم. منظورم احساسی درونی نیست، واقعا چیزی کم داشتم. انگار پاهام کنارم نبود‌. همه‌ی بدنم از این احساس یخ کرد. سرم را بلند کردم و دیدم که پاهام از لگن به پایین دیگر وجود ندارد. شوک عجیبی بود، چه اتفاقی برای من افتاده بود؟ تازه متوجه همهمه‌ی بیرون اتاق شدم. سینه‌خیز خودم را به در اتاق رساندم و وقتی آن را باز کردم، صدای همهمه‌ ساکت شد. همه آنجا بودند. از دوستان و اعضای فامیل گرفته تا مقامات کشوری و بین‌المللی
هندزفری‌ تو گوشم بود با ولوم بالا.. طبق معمول دلم تنهایی میخواست! دلم میخواست بزنم به یه راه و برم و فقط برم.. یه راهی که توش آشناهای زیادی رو ببینم.. پیش یه سری‌هاشون واستم و کلی نگاهشون کنم و از یه سری ها هم فقط عبور کنم.. دلم میخواست هندزفری به گوش، با کفشای ونس، با یه مانتوی جلو بسته‌ی گشاد که استینای پف و گشاد داره، با یه مقنعه‌ی مشکی که بهمم میاد، با یه کوله پشتی که روش پره از پیکسلای رنگارنگ، کنار خیابون راه برم و برگای نارنجی رنگی که از د
از این دعواها خسته شدم
مامان و آبجی  هر روز با هم دعوا می کنن. آرزومه برم برای خودم خونه مستقل بگیرم و از این دعواها راحت بشم.طاهرم آرومه از درون داغون 
یه وقتای با این دعواها ی چند ساله دست و پاهام  میلرزه.سردردهام زیاد شده و تمرکزم رو از دست می دم
از زمانی که ف توی زندگیش مشکل پیدا کرد و اومد اینجا دردسر ما بیشتر شد 
خدایا به ادمات بفهمون با جیغ و داد و بیداد هیچ مشکلی حل نمیشه 
اینا همه حق الناسه.چرا توی یه خونه باید این همه حرفهای تکرار باش
شب‌های زمستون که برمیگشتم خونه‌، سرمون رو سمت پنجره اتاق کاف میذاشتیم و به صدای بارون گوش می‌دادیم. رو به سقف دراز می‌کشیدیم و از ماجراهای بی سر و ته حرف میزدیم. پرتقال پوست میکندیم و از ساحل‌گردی‌ها براشون می‌گفتم. حالا چه همه وقته که پاهام ماسه‌های نرم و خوش‌رنگ رو لمس نکرده. وقتی خورشید روشنش می‌تابید به موهایی که موج گرفته بود از شرجی و تنها سایه‌ای که برای یک لحظه پناه گرفتن از آفتاب تیز ظهر پیدا میکردیم سایه‌ی کوچک یک صخره بود. ه
"سکوت را بر هم مزن.
نتیجه فریادها، 
پژواکی ست که نهایتا به خودت برمیگردد.
در سکوت اما،
قادر به شنیدن اسرار خواهی بود."
امروز توی باغ یه بچه گربه خیلی کوچولو پیدا کرده بودیم که فکر نکنم بیشتر از چند روز سن داشت چون گوشت نمی خورد ولی وقتی یه پاکت کوچیک شیر رو دم دهنش گذاشتم خیلی خوشحال شد و همه ش رو خورد. کلی به سرو گوشش دست کشیدم و وقتی کار می کردم همش بین پاهام با هر چیزی که اطرافش بود بازی می کرد. دوست داشتم با خودم بیارمش خونه ولی خب هم اجازه آور
 
نمی دونم وقتی آدما میگن تو وجودم فلان حسو دارم دقیقا منظورشون کدومه قسمت از بودنشونه، " وجودشون " یعنی چی؟ یعنی تو قلبم یه احساسی دارم؟ یعنی تو مغزم یه اتفاقی داره میفته؟ یعنی تو انگشتام یه بی قراری هست؟ یعنی تو چشمام یه دلواپسی هست؟ یعنی تو صدام گیجی هست؟ یعنی تو پاهام یه گم شدن هست؟ " وجود " کجاست؟
من تو وجودم یه احساسی دارم!
 
بعد از نوشتن پست قبلی پاشدم و کارامو انجام دادم :|پسر رو گذاشتم تو کریرش و گذاشتمش جلو در حموم و رفتم پتو رو شستم 
همشم میخندید :/ پتو شستن خنده داره مگه ؟:))
بعدشم شستن ظرفا 
نزدیکای ساعت دوازده بود که همسر بیدار شد معلوم بود پست قبلیمو خونده -___-
اومد گفت بیا بریم پارک نزدیک خونه ! من قبول نمیکردم چون هم دیروقت بود هم وقت خواب پسر
اما بالاخره قبول کردم ولی مقصد عوض شد وکلی پیاده روی کردیم پسرم گذاشتیم تو کالسکه دنبال خودمون کشوندیمش:))
یه چیزی خو
 توی ساختمون نیمه متروک یه کارخونه قدیمی بین یه دستگاه بزرگ و دیوار پنهان شده بودم، خیس و کثیف. پاهام درد گرفته بود و پشتم به دیوار خشن کشیده می‌شد. بند انگشت‌هام درد گرفته بود اما نمی‌تونستم از فشار روی اسلحه‌ی دستم کم کنم، نمی‌تونستم ثانیه‌ای از خودم جداش کنم. سقف کارخونه بعضی‌ جاها ریخته بود و با ایرانیت و پلاستیک سوراخ ها رو پوشونده بودن. بارون محکم روی اون‌ها می‌خورد و گاهی قطره‌های درشت آب از فاصله‌ی زیاد روی فلز زنگ زده‌ی ماشی
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_ششم
.
داشتم چمدونم رو روی زمین می کشدم و بی هیچ هدفی قدم می زدم اما کدوم سمتش رو نمی دونم
که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم 
هیچ وقت ماشین باز نبودم و واسه همین مدلش رو نمی دونم چی بود فقط می دونم خارجی بود
ایستادم 
یه نگاه انداختم و خواستم راه کج کنم و برم و که دوتاشون پیاده شدن
قیافشون خلاف نمی زد اما سوسول بودند
یکی شون جلو تر اومد
- به خوشگل خانم این وقت شب تنهایی با چمدون کجا می ری
بیا برسونیمت
یه نگاه بهش انداختم و یکم
تو برام مثل بوسه اخرمادر رو پیشونی پسر سربازشی،تو برام مثل اخرین بادوم تلخ بین بادوم های شیرینی،تو برام مثل سرکوفت های گاه و بیگاه پدری،تو برام درست مثل چشم های دریده شکارچی رو سرخی خون آهو نگون بخت تلخی،حسرت نبودنت درست مثل حسرت پاک کردن جواب سوال درست تو امتحانه مهم اخرساله،تو برام مثل اون کفش قشنگ ته جا کفشی که هر بار بعد پوشیدنش پاهام تاول میزنه دردناکی،تو برام مثل عدالت،حقیقت تلخی،مثل قهوه تلخی که نمیارزه به کلاسش،مثل قهوه قاجار تلخ
یه نسیم خنکی از پنجره میاد و می‌خوره بهم و حس می‌کنم هنوز صبحه. حس می‌کنم هنوز یه عالمه زمان دارم. حس می‌کنم یه پنج‌شنبه‌ی معمولی بعد یه هفته‌ی شلوغه که وقت دارم به کارهام برسم. پشت میزم نشستم و پاهام رو بغل کردم و به سوال تمرین فکر می‌کنم. آهنگ‌هایی که قدیم‌ترها بارها و بارها گوششون می‌دادم رو گوش می‌دم. آرامش عجیبی دارم. این جوری نیست که حالم خوب یا بد باشه؛ ولی انگار حالم رو هر جوری که هست پذیرفته باشم و باهاش دوست شده باشم. انگار با
تمام تنم درد میکنه ...
تو بیمارستان با سرعت مورچه مثل اردک راه میرم ...
هر قدمی که بر میدارم پاهام درد میگیره ...
کشیک بودم تا صبح خوابیدم ولی ساعت ۷:۴۵ بهم زنگ زدن که برای بچه آزمایش بیلی روبین خواسته بودی اومده ۲۴ ! 
من از روی تختم عملا پرت شدم پایین گفتم چییی؟؟؟؟ 
دیروز گرفتیم ۱۱ بود ! 
مگه میشه ...
هیچی خلاصه اش کنم که شده ؛ و داره اعزام میشه و من عمیقا اعصابم خرده ...
پرستار میره میاد میگه خوب شد آزمایش درخواست کردی دیشب ! 
و من فقط دارم به این فکر م
چندوقت قبل خانم متاهلی از آشناها چشمش افتاد به موهای پاهام و گفت شیو نمیکنی?گفتم درحال حاضر حوصله ندارم...با حسرت گفت خوشبحالت،من که دیگه فقط دست خودم نیست نمیتونم...
من از زوایای مختلفی به دلایلم برای ازدواج نکردن فکر کرده بودم ولی هیچوقت به ذهنم نرسیده بود که مالکیت بدن خودمم خواه ناخواه کم و بیش از دستم میره و توی ذهنم در کنار از دست رفتن مالکیت تخت خواب و جبر شنیدن فیش فیش نفس کشیدن یک غول گنده بیخ گوشم،اجبار به تند تند شیو کردن موهای بی زب
داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.
در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.
بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.
اینه که دارم خونه تکونی می کنم.
البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.
اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی
شهیدی که مادرش را شفا داد

خاطراتی از شهدا رو نقل کنه. اما لابه لای این خاطرات...:
از مادر شهید معماریان دعوت می کنم که تشریف بیارن و خودشون تعریف کنن و البته امانتی رو هم با خود بیارن..
مادر شهید از تو جمعیت بلند شد، حس کنجکاویم بیشتر شده بود که ایشون کین؟ و امانتی چیه؟ ...
اون شب گذشت و خاطراتش تو ذهن همه باقی موند؛ ولی خیلی دوست داشتم بیشتر در جریان این ماجرا قرار بگیرم. چند روز بعد اطلاعیه ای تو سطح شهر توجهم رو جلب کرد:
یادواره شهداء تو مسجد الم
یک درد عصبی روی ورید تمپورال سمت چپم حس میکنم. تمام عضله های پاهام بخاطر ورزش سنگین دیروز گرفته و دلم برای پیپ تنگ شده. دیروز استوری گذاشتم و یک دقیقه ازش نگذشته بود که ریپلای زد. اما هیچ وقت وقتی من چیزی بهش جواب میدم چیزی نمیگه که طولانی حرف بزنیم. همیشه ایموجی خالی میفرسته. احساس میکنم اگه جوابش رو بدم دارم خودم رو میچسبونم و حقیقت هم همینه و نمیخوام این اتفاق بیوفته. عضله پشت ساق پام هم حتی درد میکنه!
میدونی چیه ناتانائیل؟‌ بعضی چیزا توی ز
1. امروز 8 کیلومتر توی برف پیاده اومدم چون همه خیابونا قفل بود و تصادف. ملت برف میاد میرن برف بازی، منم هنوز دارم میلرزم و الان رسیدم خونه ساعت نزدیک پنجه :| 
با پرتو و نیکی اومدم و وقتی باهاشون بودم انقددددددر خندیییییده بودیییممم که مردیم دیگه :))) 
اون لحظه ای ویران شدم که وسط راه دوست پسر پرتو مث سوپر من با ماشینش اومد و سوارش کرد و رفتن :( خیلی بیشعورید پس من چی :(( 
2. کفتر کاکل به سر افتاده تو دهنم کل راهو داشتم کفتر کاکل به سرر هااااااای هاااا
دیگه اما خسته شدم. خسته شدم از دوییدن و نرسیدن. خسته شدم بس که واسه هر چیزی دویدم و تهش دنیا بم ندادش. مگه چیز بزرگی میخواستم آخه؟ هر بار که این سوالو از خودم میپرسم گریه امون نمیده. خسته شدم اما. واسه خودتون. نمیخوام. هیچی دیگه نمیخوام. دیگه نمیخوام بلند شم و حالم خوب شه. این بار واقعا دیگه دلم نمیخواد بلند شم. بلند شم که چی؟ هی دوییدن و نرسیدن که چی؟ عصری داشتم فکر میکردم که دیگه نمیخوام که خوب بشم. اینجوری راحت تره. بعد یهو یه نشونه دیدم. خوندم ک
 
هو سمیع
.
#قسمت_چهل_و_یکم
.
چرا ما آدمااینطوری هستیم تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم وقتی از دستش می دیم تازه می فهمیم چی داشتیم
خدایا قول می دم از این به بعد حتی واسه نعمت خندیدن و اشک ریختن هم شکر گزار باشم،فقط پاهام به من برگردند
ادامه مطلب
 همین چند دقیقه پیش یه پست نوشتم؛ در حالیکه اصلا نیومده بودم در مورد اون موضوع بنویسم. بعد از پیش نویس کردنش، به تمام نوشته های یک سال اخیرم نگاهی انداختم. دو برابر تعداد این پستهایی که اینجا هست، پیش نویس دارم. هر پست تل خاطره و حس های گذشته بود. اگرچه که "گذشته"، گذشته اما برای من تمام احساساتش زنده و نزدیکه. یک رویا و حس پنهان مدتهاست که در من زندگی میکنه. تلاش کردم شفافش کنم، پیش نیازهاشو بسازم و تحقق ببخشمش. شفاف نشد. تنها دستاوردم برای کشف
یک درد عصبی روی ورید تمپورال سمت چپم حس میکنم. تمام عضله های پاهام بخاطر ورزش سنگین دیروز گرفته و دلم برای پیپ تنگ شده. دیروز استوری گذاشتم و یک دقیقه ازش نگذشته بود که ریپلای زد. اما هیچ وقت وقتی من چیزی بهش جواب میدم چیزی نمیگه که طولانی حرف بزنیم. همیشه ایموجی خالی میفرسته. احساس میکنم اگه جوابش رو بدم دارم خودم رو میچسبونم و حقیقت هم همینه و نمیخوام این اتفاق بیوفته. عضله پشت ساق پام هم حتی درد میکنه!
میدونی چیه ناتانائیل؟‌ بعضی چیزا توی ز
این دیوار همون دیواریه که من روزی 13-14-15 ساعت رو به روش میشینم و به اصطلاح خر میزنم :/ رنگی رنگی نباشه دق میکنم حقیقتا! اینجوری یخورده قابل تحمل تر شده! البته کنار میز نبات و فلاسک و معمولا یه نوع شیرینی و نسکافه و به لیمو و فلان و بهمانم هست! و زیر پام که یه تشت پر آبه برای وقتایی که پاهام اونقدر نسبت به سطح بدنم پایینن که تحمل داغیشون برای منه سرمایی طاقت فرسا میشه!! میذارمشون توی آب و هی آب بازی میکنم خیلی کیف میده :))) همه امیدوارن به نتیجه گرفتنم
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
آقا چه می‌کنه این تعارف با آدم!
رفته بودیم مهمونی، باد کولر مستقیم می‌زد رو ساق پای من. حالا ملت همه خوشحال و خنک و اینا، صاحبخونه سه بار به من گفت اگه سردت میشه بگو کولر رو خاموش کنیم. مگه من روم می‌شد بگم جفت ساق پاهام خشک شده و داره میفته؟!(:دی)
الان فک کنم باید تو چله‌ی تابستون، جوراب کلفت بپوشم بخوابم که تا صبح دردشون خوب شه:))
+ ولی من واقعا نمی‌دونم چله‌ی تاستون کِیه
+ بی‌ربط: این دوست عزیز اندروید ۵ ای از وقتی تو این پست بهش اشاره کردم یه
تا یه ذره سر کلاس وقت پیدا میکنم برای استراحت ذهنم پرواز میکنه میره اون دور دورا نمیفهمم چی میشه که یهو میفهمم تایم استراحت تموم شده!در این حد حواس پرت =)
یه صداهای عجیب غریبی منو بیخیال همه چی کردن،وقتی دراز میکشم اینگار از کف پاهام کم کم بی حس میشه و رفته رفته خوابم میبره متوجه نمیشم تا کجای بدنم این کرخی پیش میره اما واقعا معرکه س!شاید به خاطر ایمی پرامین باشه نمیدونم.
خیلی کار دارما خیلی ولی هیچکار نمیکنم!!!قبلا اگر 50 درصد کارارو انجام میدا
لبِ راه پله شوخی‌ای احمقانه کرد و همانطور که دراز کشیده بود خواست پاهاشو بندازه لایِ پاهام. اگر حواسم نبود با سر می‌افتادم رو پله‌ها! اعصابم بهم ریخت از این شوخیِ خطرناک. برگشتم و با عصبانیت تمام دعوایش کردم. بچه کُپْ کرد!! توقعش این بود که من بخندم. با دستم زدم به پاهایش. محکم خورد. با عصبانیت خیره شدم به صورتش. بی صدا و با حالتی مظلومانه نگاهم می‌کرد. از پله‌ها که رفتم پایین دلم سوخت. زیاده روی کرده بودم. برگشتم پیشش و دیدم هنوز تو همان حالت
امروز، داشتم می مُردم. اما تو نبودی. 
امروز، همون طور که صدای بوق ممتد از توی سرم قطع نمی شد و آدم ها، فقط سایه های سیال و سیاهی بودند که جلوی نور رو گرفته بودند، دنبال تو می گشتم؛ می خواستم بلند شم و پیدات کنم و بهت بگم که خوبم، که نگرانم نباش، اما یادم میومد که تو نیستی، که نمی دونی افتادم روی زمین و دست هام، پاهام، سرم، کمر و شکمم ورم کرده و تک به تک، دارن خاموش می شن. تو نبودی که بخوام به خاطر تو، بلند شم. نبودی و این نبودنت فقط، دلسرد ترم کرد.
-چیه خانومی خیلی خسته شدی-نه بابا پاهام داغون شد تو این کفشا ،کفشا رو تو یه دستم گرفتم با یه دستمم دامنم گرفته بودم که زیر پام نرهداشتم از پله ها میرفتم بالا که کامران بغلم کردجیغ ارومی زدم و گفتم-بذارم زمین دیوونههیچی نگفت و من و روتختم گذاشت-مرسی-قابل تو خانوم گل و نداشتبعدم رفت بیرون بلند شدم لباسمم و در بیارم ولی هرکاری کردم نتونستم زیپشو باز کنم اخرم محبور شدم کامران و صدا کنم-کامرااااااااااااااااانبعد چند دقیقه اومد-چیه؟-ببین این زیپ
دیروز بعد از اومدن اس ام اس از دانشگاه مبنی بر تعطیلی تا آخر هفته استوریش کردم و اون موجود شادو هم بالاش گذاشتم بعد یکی دو ساعت یادم اومد یکی از اساتید که اتفاقا پروازیم هست از تهران میاد منو فالو میکنه و الان اینو میبینه با خودش میگه عجب دانشجوی ارشد تنبلی
همونجا چک کردم دیدم بعله رویت نمودن! پاکش کردم به هر حال ولی خب دیگه کار از کار گذشت
دیگه استوری جک و پرت و پلا هم نمیشه بذارم
بعبارتی تا الان اگه پاهام دراز بود و لم داده بودم از حالا به بعد
خدای من زندگیم قشنگ تر بود.تصمیمات بهتری میتونستم بگیرم.مسیر بهتری میرفتم.کارای بهتری میکردم.کارای کوچکی که قبلا میکردم چقدر الان مد نظرم بزرگ و سخت میاد.ادم قبل نیستم.ازت دور شدم.دارم میشم همونی که نمیخوام و نمیخواستم!راه فرار کجاست؟؟؟غفلت و گناه دو دستمو بسته.پاهام هم خسته اند و جونی ندارند دیکه.قلبم؟نمیدونم.اونم داره به فاک میره.اگه با تو بودم از زندگیم و لحظاتم و طبیعت و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه بیشتر لذت میبرم.
اما حالا چی؟؟موندم تو
خاطره ساختن‌ از رویاها یک وضعیت خطرناک است. گاهی متوجه‌اش نیستم. ولی وقتی می‌فهمم خودم را سرزنش نمی‌کنم. قلبم هنوز از زندگی در خیال درد می‌گیرد اما رنج برخورد نسنجیده با خودم هم آزرده‌ام می‌کند. امروز صبح از پله‌های باغچه پشت دانشکده انسانی بالا می‌رفتم و در عین حال در ماشین با او درباره رضایتم از میزان خستگی روزهام حرف می‌زدم. که چقدر خوشحالم که می‌توانم از جایم بلند شوم و کار کنم و درست بخوانم و حتی آن موقع که افسرده بودم هم خوشحال ب
حالا رسیدیم به فصلی که قبل از ظهرش نور کمرنگی از پنجره ی اتاق کم نورم میاد داخل و من پاهام رو میذارم روی میز تا نور قلقلکم بده...امروز سر مبحث constipation بودم و همزمان حمام آفتاب میگرفتم که چشمم افتاد به درخت روبه روی پنجره ی اتاقم،دوتا پرنده ی قشنگ که فکر میکنم شاید بلبل بوده باشن نشستن روی یک شاخه جیک تو جیک هم...چند دقیقه ی طولانی نگاهشون کردم...هر کدوم به نوبت بالهاش رو باز میکرد و اون یکی به زیر بالهاش نوک میزد...نمیدونم شاید این هم معاشقه ای به س
"حتی اگه یه خشاب گلوله هم توی پای من خالی کنی، یه چیزی اون بالا توی ذهنم بهم می‌گه پاشو و بدو، من با همه‌ی قدرت پا می‌شم و با همه‌ی سرعت می‌دوئم؛ این رو هیچ‌وقت یادت نره. برای آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره، مرگ و زندگی خیلی فرق نمی‌کنه‌. من با ذهنم می‌دوئم نه پاهام." این متنی هست که روی تی‌شرت آبی آسمونیِ جدیدی که خریدم نوشته شده و یه گردنبند با پلاک *آیه‌الکرسی* هم انداختم دور گردنم. مطابق همیشه، همه‌ی صندلی‌های سرویس دانشگاه پر شد
عمود ۶۰۰ جایی برای استراحت پیدا نمی کردیم. از زانو تا نوک انگشتهای پاهام درد می کرد. انگشتهام  تاول زده بود.فقط یه جا برای استراحت بودیم.موکب ها همه پر شده بود.یه آقای اومد سمت ما 
گفت :مکان ؟
حسین اقا سرشو تکون داد
با دست اشاره کرد دنبال ایشون حرکت کنیم
به مریم گفتم بپرس موکب داره. مریم پرسید و آقای عراقی سرشو تکون داد 
داخل یه کوچه تاریک رسیدیم 
همه پشت سرش راه می رفتیم 
دزد گیر ماشینشو زد 
۵ نفری یه قدم به عقب برگشتیم 
من گفتم نمیام. مریم تشک
پنجشنبه ۲۹ اسفند خیلی کار کردم.. همش خرده کار بود و پوستم کنده شد و واقعا برای خودمم کار تراشیدم!! ولی از خودم راضی بودم تا حدی
واسه اولین بار شیرینی نخودچی پختم و حس و حالش را دوست داشتم... طعم مواد خامش اونقدر به دهنم مزه داد که قابل وصف نیس
باید عکس شیرینی ها و چند تا دیگه عکس که واسه پست های قبل هست را ثبت کنم و وبلاگم رنگ و لعاب بگیره
 
از اصل مطلب دور نشم.‌ خلاصه بامداد یک فروردین شد و من همچنان مشغول بودم و از ۲ نیمه شب گذشته بود که رفتم حمام
دوسال میگذره 
از روزی که رفتم مدرسه و همه گریه میکردن...
پاهام شل شد
رفتم جلوتر پیش بقیه..
رسیدم پیش دوستام...ساعت ۷ صبح بود!
وقتی پرسیدم ، گفتن چیشده اما دیگه نفهمیدم...دنیا دور سرم می چرخید...
آخه گفتن تو پر کشیدی حدیثه...
گفتن دیگه نیستی بین ما...
الان دوسال گذشته! اما هنوز وقتی میخوام ازت بگم اشک ها جاری میشن...
آخه تو بهترین بودی...خوشگل ترین و باهوش ترین!
مثل من اسفندی بودی و قرار بود دکتر بشی!
حدیثه...اردیبهشتی که فهمیدم دیگه قرار نیست ببینمت ، شد
دیروز صبح در راه برگشت به خونه توی توقف اضطراری نیایش زدم کنار. جوراب و کفشام رو درآوردم و با پای برهنه روی چمن های خیس راه رفتم. گاه گاهی نشستم و گلهای زرد خودروی داخل چمن هارو نوازش کردم. اون بین قاصدکی دیدم و ذوق کردم. ارتباط مستقیم بدون حد فاصل از زمین حس بسیار دلچسبی بود. چند نفری که با سرعت کمتری از اون مکان عبور میکردن متوجه ی حضور یک زن تنها و کفش به دست با پای برهنه شدن و عکس العملی نشون دادن ولی من  توجهی نکردم و باز قدم زدم. در نهایت کمی
تویه تصمیم انی تصمیم گرفتم لباسم و با یه سرافون قرمز رنگ که دوتا بند داشت و یه وجب پایین تر از *کمر*م بود بپوشم لباسش خیلی باز بود طوری که تا وسطای سینم معلوم بوددلم برای کامران سوخت اگه من و اینجوری میدید بیشتر زجر میکشیدخواستم لباسو درارم که باز دوباره کامران اومد داخلبا دیدنم تو اون لباس با لذت به پاهام و *س ی ن ه * هام که قشنگ معلوم بود خیره شد ولی سریع به خودش اومد و گفت-سریع لباستو عوض کن اگه میخوای کار دستت ندمبعدم سریع از اتاق بیرون رفتمن
دلم می‌خواست یکی بهم توجه کنه، بعد دو سال دیگه نه تنها روحم بلکه جسمم نیازشو داد می‌زد.این یه هفته خی‌لی گریه کردم و استرس کشیدم چون درد توی بدنم می‌چرخید هرجا گیرش می‌آوردم از زیر دستم فرار می‌کرد و در می‌رفت..گیرش نمی‌آوردم و این حالمو بد می‌کرد..کلیه‌م درد می‌کرد و تا آزمایش کلیه می‌دادم دردم فرار می‌کرد و می‌رفت توی پاهام انقدر که دیگه نمی‌تونستم درست راه برم تا پاهام خوب می‌شد درد می‌اومد بالا و می‌رسید به چشمام.
خسته شده بودم
متن درادامه مطلب
این روزا پای علم---غم میزنه به دلم
شبا تا صبح میبینم---خواب حرم تاحرم
چی میشه خط نزنی---دوباره اسم منو
پاهام طلب میکنه---پیاده اومدنو
گناه این دله من---چیه که جوری شده
همه میان حرم و کارمن---فقط صبوری شده
منم باید برم به مدد امام رضا-پیاده از نجف تا به دیار عاشقا
به مرکز جنون تا برسم به کربلا
 
حسین آقام آقام- حسین آقام آقام آقام
 
آهای مسافری که---عازم این سفری
قول میدی کرببلا---اسم منم ببری
گریه ها وقتی گرفت---فضای چشم تورو
یه بارحرم ب
محسن باحالتی ترسیده به سمتم برگشت و دستش رو از پشتم رد کرد و دور بازوم حلقه کرد و وسایلم رو از دستم گرفت، تمام وزنم رو روی تن محسن انداخته بودم، واقعا نمیتونستم روی پاهام بایستم، نگاه طوفانیم به صورت دو تا دختر بچه‌ی این طرف واون طرفش افتاد.
بی‌تفاوت و سرد بدون نگاه کردن به زنی‌که به بدبختی‌هام دامن زده بود، حرکت کردم.
محسن دستش رو روی کمرم گذاشته بود و درحالیکه از شدت خشم بدنش میلرزید دست دیگه‌اش رو مشت کرده بود.
منو به داخل هلم داد، بی‌ب
امروز ساعت هشت بیدار شدم. زبان خوندم بعدشم حاضر شدم برم باشگاه. ساعت یازده کلاس داشتم دیگه داشتم بیهوش میشدم. منو مها نمیدونم چرا اینقدر عرق میکنیم تا یه ذره فعالیت میکنیم بقیه خشک خشک بودن :دی به هر حال جلسه اولش گذشت من نرسیده خونه پاهام درد گرفت. اما خوشحالم که تصمیم گرفتم برم. روحیه ادم عوض میشه.  اینقدرم الان گشنمه که نگو اما اگه قرار باشه هردفعه بلافاصله بعد باشگاه غذا بخورم اندازه فیل میشم :/ خلاصه که فعلا باید صبر کنم. برنامه هامو چیدم
ساعت ۶/۳۰ غروب رسیدیم ویلا ... بعد از یه چرته نیم ساعته کباب درست کردنمو با سوزوندن انگشت اشاره دست راستم تموم کردم ...
ساعت ۱۱ شب بابام گفت: مریم برو داخل ماشین عینکمو بیار...
از پله های حیاط بالا رفتم  نزدیک پارکینگ دیدم سگ همسایه جلوی نرده های در ایستاده ، میدونستم  اگه برم جلو میاد سمت نرده سرشو میاره تو یه جای منو بگیره.  دمپاییمو درآوردم  به صورت نمایشی به سمتش گرفتم ،رفت ..
خم شدم دمپایی رو انداختم و پوشیدم تا سرمو آوردم بالا با صدای پارس سگ
امروز روز معرفیمون بود همه رزیدنتهای وردی جدید همه رشته ها بودیم...رییس دانشگاه و دانشگده و اموزش و اینا اومدن برامون حرف زدن...البته حرف که نه تهدید
1_جز چشم هیچی نمیگید
2_حجابتون اسلامی و ناخونتون کوتاه باشه
3_یا برید انصراف بدید یا تا اخر سال یک زنده بمونید...فقط زنده بمونید وماهی یبارم حموم کنید
امروز در کنار اینکه کلی تهدید شدیم و به همش خندیدیم کلی هم ترسیدیم ...خیلی هم من خسته شدم با وجودی که فقط نشسته بودمتقریبا از بین دخترا و پسرا همه متا
شجاعت یعنی اینکه بپذیری قرار نیست همه‌چی اونطوری که تو میخوای پیش بره.
باور یعنی اینکه بدونی تهش همونی میشه که میخوای.
میدونم!
شجاعتم نیاز به تلاش‌ه! باورم ولی بیسته بیسته!
این روزا روزای سختی‌ان...
همسر میگه شاید خدا میخواد یه چیزی بهمون یاد بده... میدونم خدا میخواد منو مجبور کنه صبورتر باشم! ولی خدای خوبم! زمان با ارزشی که تو بهمون هدیه کردی داره بی‌خود و بیهوده میگذره. داره هدر میره. داره تلف میشه... و تو این دنیا، چی "تجدید ناپذیرتر" از زم
دانلود مداحی به تو از دور سلام با نوای محمد حسین‌ پویانفر
فایل صوتی مداحی به تو از دور سلام با نوای محمد حسین‌ پویانفر 
متن نوحه به تو از دور سلام پویانفر
به تو از دور سلام
به سلیمان جهان از طرف مور سلام
به تو از دور سلام
دل من واسه زیارت میزنه شور سلام
به تو از دور سلام
به حسین از طرف وصله‌ی ناجور سلام
همه دنیام حسین
من فقط تو رو برا خود تو میخوام حسین
همه دنیام حسین
یاد گرفتم اسمتو از لب بابام حسین
همه دنیام حسین
واسه اربعین بده تَوون به پاها
وقتی رسیدم خونه دیدم مادرم حالش خوش نیست. پهلو درد شدیدی داشت. واقعا نمیتونستم روی پاهام بند بشم، نه اینکه خوابم بیاد یا جسمی خسته باشم. نمیتونستم دیگه تو این دنیا باشم، باید میرفتم تو اتاقم و از همه دنیا جدا میشدم. گفتم:ننه جوراب کن که بریم دکتر، اما ایشالا چیزی نیست...
رفتیم. خسته خسته. وقتی رسیدم روی نیمکت های بیمارستان نشستم تا نفسی تازه کنم. دیدم یه خانواده یا شایدم طایفه پرجمعیت اومدن تو بیمارستان و همه گریه میکردند. یه خانمی خاک های باغ
پیچ هیتری که ظرف واکنشم روی اون بود چرخوندم تا خاموش بشه. رفتم سمت پنجره که یک سانتی برای تهویه ی هوای آزمایشگاه باز گذاشته بودم. قبل از اینکه ببندمش وسوسه شدم کامل بازش کنم و تا کمر خم بشم بیرون. ارتفاع چهار طبقه ای و سیاهی نقره پاشی شده ی شب خستگی سیزده ساعت کار رو ازم می گرفت. اون شب از آزمایشگاه ما فقط من مونده بودم تا کار جداسازی محصولم کامل بشه. تنهایی اون لحظه م واسه خاطر تلاشی بود که برای خالص سازی محلول پیریمیدینم صرف کرده بودم. دوستش د
چند وقتی هست که نسبت به زلزله فوبیا پیدا کردم. با رفتن توی مکان‌های مختلف، ناخودآگاه راه‌های فرار و زنده موندن در زمان یه زلزله‌ی 9 ریشتری رو بررسی می‌کنم. کمال‌گرایی حتی برای تصور فجایع هم دست از سرم برنمی‌داره. فاصله‌م تا در خروجی چقدره؟ دویدن به سمت در خروج توی یه ساختمون چندطبقه چه فایده‌ای داره؟ مکان‌های امن ممکن کجاست؟ زیر میز کمرم به سمت بالا باشه یا بهتره کف زمین بخوابم و پاهام رو تکیه‌گاه میز کنم‌؟ پناه گرفتن زیر میز باعث نمی
 
 
 
حس می‌کنم عمرم به دنیا نیستاون رفته و روح ِ من این‌جا نیستگفته بهم تنهاست اما... نیستهرکی یه سایه با خودش داره
 
من شک ندارم با یکی دیگه...از من گذشته تا یکی دیگه...عشق ِ منه اما یکی دیگه...بغضم نمی‌ذاره بگم چی شد...
 
عطر ِ غریب ِ تو شب ِ موهاش...چلچله‌های طاق ِ ابروهاش...چشماش... اون دو تا پرستوهاش...کوچیدن از من... بر نمی‌گردن...
 
عین ِ خوره افتاده به جونماین‌که من عشق چندم اونم؟با این‌که می‌دونم... نمی‌دونماین گله‌رُ تا چند بشمارم؟
 
موهاش ا
امروز خیلی وقته شروع شده. از وقتی بیدار شدم نشستم پای زبان از اول همه رو دارم میخونم خدا کنه نمرم خوب بشه. بی دقتی نکنم یه خورده هم استرس دارم چون تا قبل این کلاس هرچی امتحان زبان دادم افتضاح بودم فقط یه بار ۱۹ شدم اونم فاطمه کنارم نشسته بود همه چیو از رو اون نوشتم:دی معلمم اینقدر سر بود که نفهمید. دانشگاهم یه بار پنج شدم ! دوباره برش داشتم پاسم کرد این یکی استاده. میخوام بگم ادم ممکن واقعا ندونه یا بلد نباشه فقط باید تلاش کنه تغییر بده وضعیت رو.
سلام
من با پاهام مشکل دارم. تو خونه یه چیز عادیه اما وقتی بیرون میرم اگه به یه چیز کثیف برخورد کنه فکر میکنم دیگه پاک نمیشه، به خاطر همین دیگه بهش دست نمیزنم. مثلا یه بار این اتفاق افتاد تا یه ماه نتونستم برم حموم؛ همون مشکله دیگه م حمومه، شما چند بار تو هفته حموم می کنید؟، اگه خیلی یه توضیح بدین چرا؟
من پوستم خشکه، اگزما میشه. البته بعضی وقت ها، ولی همون موقع بخوام هم نمیتونم برم حموم چون با اون زخم ها آدم روانی میشه. به همین خاطر ماهی دو بار م
بعد اون اتفاق توی این مدت خیلی از بچه هامون ونستن انتقالی بگیرن و برن  باعث شد منم بفکر بیفتم از طریق داداشم اقدام کنم.تعدادمون هم کم و کمتر شد و هر سرباز جدیدی میومد یا مشکل جسمی داشت و یا روحی . 
وحید یکی از بچه هایی  بود که ترخیص شد بخاطر خدمت باباش تو جبهه کسری بهش علق گرفت و طبق قانون جدید معاف شد.انصافا بچه گلی بود.
تنها مشهدی بود که باهاش حرفم نشد :))
بنابراین نگهبانیای حساسو به ما میدادن نه به جدیدا :| البته دم منشی مون گرم هوامونو داشت.
یه
پاهام جون نداشتن. دوباره سر انگشتام قندیل بسته بود. از درون میلرزیدم. هدفونو برداشتم و سرسری به مامان گفتم که میرم روی پشت بوم تا هوا بخورم. شماره رو گرفتم و گوشی از توی دستای عرق کرده ام سر خورد. تا صدای بله گفتنش رو شنیدم، خودم رو معرفی کردم و زمان ندادم که بخواد تعجب یا چاق سلامتی کنه..
چشمام رو بستم و بی توجه به ضربان قلبم همه چیو پشت سر هم گفتم. اینکه چطور جمله ها رو پشت سر هم قطار میکردم رو نمیدونم فقط میدونم خودمو یه جایی میون خاکای روی پشت
"بسم رب" 
 
اگر عالم همه پرخار باشد / دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی کار گردد چرخ گردون/ جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق/ لطیف و خرم و عیار باشد
"آقا مولانا"
 
بعد اینکه دیشب از حالت تهوع و دل پیچه نتونستم بخوابم و صبح تا 2 ظهر دانشگاه بودم و تا خونه 50 دقیقه تو ترافیک بودم و با دل پیچه خیلی شدید رسیدم خونه، نیم ساعت نشده بود که دستور رسید پاشو بریم کاشی سرامیک بخریم و منم از اول ترم هیچی نخوندم و فردا باید 8 صبح بیمارستان باشم! این دو
این داستانى که میخوام بگم براى یکى از اقوام هس که زبون خودش میگم:من وقتى جوون بودم حدودا بیست و خورده اى تو یه ده اطراف زابل زندگى میکردیم پدرم کشاورز بود وچون پیرشده بود همه خواهر برادرام ازدواج کرده بودن و غیراز من کسى نبود که عصاى پدرم باشه براهمین کشاورزى رو من عهده داربودم زمینمون ١٥کیلومتر از ده فاصله داشت توى زمین یه کلبه محقرساخته بودیم ک شبایى ک مجبور بودم تو زمینمون باشم تو اون کلبه میخوابیدم ..یادمه دفعات اول که میخوابیدم اونجا ف
شاید کلاس چهارم بودم که از یکی از پسرهای فامیل خوشم می آمد آن هم به خاطر این که فکر میکردم آدم حتما باید از یکی خوشش بیاید و یکی را داشته باشد که دوست داشته باشد در آینده با او ازدواج کند و تنها پسری ک در دسترس بود و سنش هم به من می آمد او بود.
دوران راهنمایی اکثر بچه های کلاسمان عاشق یک نفر بودند و من هم با ذوق اسم او را به همه میگفتند.هر چند خودش نمیدانست .
یادم هست اول دبیرستان که بودم با لاک غلط گیر اول اسمش را روی نیمکتم نوشته بودم.اوجش همان او
این روزا دیگه کامل توی افسردگی و درماندگی خودم غرق شدم. اصلا دلم نمیخواست این پست رو بزارم و از حالم بگم. مگه مردم کم غم و غصه دارن که حالا هم بشینن و قصه ی افسرده شدن من رو گوش بدن. ولی یه حسی بهم می گفت این روزتو ثبت کن. برای چی؟! خودمم نمیدونم.....
وقتی این وبلاگ رو باز کرده  بودم خیلی دلم میخواست این وبلاگ پر از انرژی و حس مثبت باشه. دلم میخواست هرکی وارد وبلاگم میشه لااقل یکی دو ثانیه حس خوب بهش دست بده. ولی متاسفانه نتونستم اون فکرمو اجرا بکن
بسم رب الشهدا والصدیقین
تلفن امین برای بار چندم زنگ خورد روی صفحه نوشته بود پ حاج رضا...
پرسیدم :کیه چکارت داره...
گفت:رفیقم رضا رحیمی دنبال وامه که انگشتربخره ببره برا نامزدش عقد کنن و بیاره خانومشو ....
گفتم :اخی ان شا الله جوربشه...
گفت؛باید یحور جورش کنم اخه رضا تنها ضامن وام ازدواجمونه ...
گفتم:عه دستش درد نکنه ....جبران کنیم...
....
حاج رضا ببخشید نشد جبران کنیم اما شما  به خوبی خودت ببخش و ضامن 
اون دنیامون هم بشو ..
...
شهید رضا رحیمی متولد1376.
شهید ح
پریروز از ساعت نه صبح تا همین چند ساعت پیش مهمون داشتیم. صبح یکی از خاله‌هام اومد و قبل از ناهار رفت دکتر. بعد از ناهار دو تا از خاله‌ها از روستا اومدن بعد خاله کوچیکه و مامان بزرگم اضافه شدن.دو تا از خاله‌ها رفتن و بعد از اون یکی از خاله‌هام که از یه روستای دیگه است و دو سالی می‌شد که خونمون نیومده بودن اومد.  خاله پاهاش درد می کرد و نمی‌تونست راه بره و نوبت دکتر گرفته بود.بلند شدیم شام درست کردن و غیره.دیگه نگم که خواهران و خواهرزاده‌ها هم
خودم رو رها کردم و از میدان زندگی خارج شدم.از بیرون به خودم نگاه می‌کنم،بدون هیچ تعصب و سوگیری خاصی.سختِ اما همه‌اش برای پیشرفت خودمِ.یک سری راه‌های نرفته و کارهای انجام نشده اطرافم رو شلوغ کردند.مثل یک عالم پرونده می‌مونن،پرونده‌هایی که کف این اتاق رها شدن و به عمد نادیده گرفته می‌شن.یکی از اون‌هارو از روی زمین بر می‌دارم.پرونده‌ی یک کار ناتمام هست.به عنوان یک آدمی که "من" نیستم بهش نگاه می‌کنم.اوضاع خیلی بد نبوده و جا برای پیشرفت وجو
روزی به پدرم اصرار کردم که من میخوام رانندگی با موتور رو یاد بگیرم تقریباً 11 سالم بود پدرم گفت باشه وقتی رفتیم صحرا اونجا بهت موتور رو میدم.رفتیم صحرا چغندر قند کاشته بودیم اونها رو آبیاری کردیم تا کارمون تموم شد من دویدم سراغ موتور و اونا برداشتم و سوار شدم اما پاهام به زمین نمی رسید پدر عزیزم اومد پشتم نشست گفت کلاچ رو بگیر و بزن دنده منم همین کار رو با ذوق و شوق خاصی انجام دادم و یواش یواش حرکت کردیم.  کوچه‌ای که داخلش تمرین می‌کردیم باری
همیشه اولین قدم سخت‌ترین قدمه. وقتی هزارتا چاله پیش پات ردیف شدن و مغزت هزارتا فکر داره که چجوری این چاله‌ها رو رد کنی. میری با هزار مکافات یه تیکه الوار پیدا میکنی واسه رد شدن از چاله پیش روت، میای میبینی ای دل غافل! چاله‌هه ریزش کرده و این الواری که پیدا کردی ردت نمیکنه! به هزار تا راه ممکن و غیر ممکن فکر میکنی! به پریدن! به پایین رفتن و بالا اومدن از چاله! هزار بار هر راهو بالا پایین میکنی و میگی این بهترین راهه... بعد صبح که بیدار میشی اولین
نشستم روی یکی از دوازده تا مبلِ تکِ پذیرایی و پاهام رو دراز کردم روی میز. نسکافه میخورم و فکر میکنم چقدر سیگار میچسبید الان. الکی الکی و یهویی محکوم شدم به ترک همه چیز.
کلافه و خسته از اینکه بیشتر اوقات باید دل بدم به خواسته خونواده روزهام رو میگذرونم. کج خلق شدم کمی و بیشتر انرژیم صرف کنترل مود و اخلاق و رفتارم میشه. چند روزی هم هست درگیر مسائل عاطفی یه دختر هیفده ساله شدم. از دانش آموزای مدرسه مامانه. حوصله م رو سر میبره گاهی، کم و زیاد میکنه د
خب اون قدرها هم بد نبودم دوی 540 متر در 2 دقیقه و 25 ثانیه :)
به نظر که عالیه . از دور دوم که تا نصفه هاش رفتم به بعد شروع کردم به استارت زدن و فشار رو زیاد کردم وقتی دور دوم تموم شد و میخواستم برم دور سوم همه گفتن :
+چرا استارت زدییییییییییییییییییی؟
من میدونستم دیر میرسم با این وجود سعی کردم که همه توانم رو بذارم تا نصفه دور سوم همه چی خوب بود ولی دیگه واقعا کم آوردم و یک پیچ مونده بود . پاهام واقعا خسته بودن و نمیتونستن تکون بخورن اما با قیافه ای عصب
الآن که داشتم پست محبوبه رو میخوندم یاد یه چیزی افتادم که قصد داشتم تو وبلاگم بنویسمش اما یادم رفت.
عراق که بودم، تو شب دوم پیاده روی از نجف به سمت کربلا، تو یه موکب توقف کردیم تا شب رو همونجا بمونیم. موقع اذان مغرب بود و من به همراهانم گفتم: من میرم یه جا پیدا کنم که نمازمو به جماعت بخونم.
اونجا اینجوریه که موقع اذان هر موکبی که یه امام جماعت توش پیدا بشه، نماز رو به جماعت میخونن.
رفتم موکب کناریمون و دیدم نماز اول رو خوندن. گفتم اشکال نداره یه
دراز کشیده بودم روی یونیت دندون‌پزشکی برای جراحی لثه؛ به خودم می‌گفتم هیچی نیست همین هفته پیش برای آنفولانزا دو تا آمپول زدی، همین چند روز پیش برای عصب‌کشی دندونت بی‌حسی زدن بهت. می‌گفتم با استرس کشیدن که چیزی حل نمی‌شه، یا خودم حرف می‌زدم و ظاهرا آروم می‌شدم اما می‌دیدم که پاهام یه ذره می‌لرزن. تو هفته‌ای که گذشت دو تا کیست از لثه‌م درآوردن و نُه تا بخیه بهش زدن، هر روز شیر موز و سوپ مخلوط شده تو میکسر خوردم با نی و بذار بهت بگم که با
و اینک دانشگاه و حماسه های مهشاد:
صبحش به قول «محمد»عنر عنر پاشدیم رفتیم دانشگاه ثبت نام کنم!حالا اینم قضیه داره!بعد فهمیدم ساعت ۸تا۱۰کلاس شیمی داشتم!چه خجستم من!به این که نرسیدم اما ظهر از ۱تا ۵کلاس داشتم...رفتم خونه و ناهار نخورده منو گذاشتن دم ایستگاه!گفتن خودت باید یاد بگیری چجوری سوار اتوبوس شی!
اتوبوس رسید و تا کله پرررررر ادم!منو جا نمیدادن!هی میگفتن اقا نگه ندار!برو://// اقا جا نیست!...خلاصه که به زور خودمو جا کردم!داخل اتوبوسم  از شوق زی
اومدم دنبال امضاهای فارغ التحصیلیم و از امروز صبح علی الطلوع تا همین الان در کنار فحش های رکیک پیکی بلایندرزی،این جمله هر چندثانیه یکبار توی ذهنم تکرار میشه که are you kidding me?...کارمندها یا کلا نیستن،یا خودشون نیستن و به یکی سپردن که کارشون رو انجام بده و اون جانشین، کار فرد اصلی رو بلد نیست و باید هر ثانیه یکبار تلفن بزنه که این بهترین حالته،و یا خود جانشین محترم هم نیست که این بدترین حالته...از صبح انقدر از این ساختمون و به اون ساختمون،از این بی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها