نتایج جستجو برای عبارت :

دووووووست دارم پستم همینقدر مسخره باشه :)))

روز مهندس رو تبریک میگم به همونا که محکوم شدن به «مهندس یه چایی میریزی» ها :)) 
+ دارم اون اهنگه رو گوش میدم که میگه میخوام برسونمت سونمت سونمت سونمت :)))))) 
#اسکل
+ آقا دعا کنید داداشم با شیرینی برگرده خونه :))) 
+ یکی از فانتریام اینه که بیام زیر پستاتون بنویسم «مطالب جالبی داری، موفق باشید».
دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.
َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/
ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.
اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این
دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.
َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/
ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.
اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این
دیشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچ‌وقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خیلی مسالمت‌آمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. این‌دفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خیلی تعجب کرده بودم. 
فاطمه اومد بهم گفت دیشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خیلی سبکه:)) گفت نمی‌دونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی می‌نوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و
من نمیدونم چرا به طرز مسخره ای هر گوهی میخوره تو پیجش و کانالش به خودم ربط میدم و میرم چک هم میکنم‌
به خودم میگم آخه بنده خدا اون ۴ ماهه با تو کات کرده آخ نگفته حالا یهو هوای تو بزنه به سرش؟؟
لابد دو روز زنش ازش دور شده و کص نداره داره چسنالا میکنه.
والا.
منم هی نباید مث این کسخلا برم چک کنم.
ن با ید
منم عروسک تنوع تو روابط زناشویی اون پفیوز نیستم هر موقع هوس کرد بیاد سمتم. دیگه خودشم جر بده کیرمم نیس!
الان دیگه اون مسخره ی منه.
علی!
اگه اینجا رو میخ
بچه ها من دیگه دارم میرم فدایتان 
اگه ندیدید خواهشا پست قبلی رو هم ببینید
خب بچه ها حالا که من دارم میرم تا زمانی که برگردم اونی لیندا رو نویسنده کردم و جواب نظرات شما ها رو یا هر فعالیتی که انجام میشه توسط اونی لیندا بوده
واسه این گفتم که مثل قبل سوء تفاهم نشه
دوستتون دارم انیووووووووو
بچه ها برگشتم باید جلو پام گوسفنو قربونی کنین هااا
کککک شوخی کردم
انیوووو
دلم براش تنگ شده
تا پس فردا منو ببین نیشش باز بشه دوباره بگه:
hi my lady
و بشینیم حرف های مسخره بزنیم و بخندیم
از الان دارم به دلتنگیم برای تعطیلات فکر میکنم
و اینکه قرار برم مسافرت و تا اینکه دوباره روز کاری بشه نمیبینمش
و فکر اینکه نکن ازم دلگیر بشه که چرا چند روز نیستم
و اصلا چطوری میشه بهش توضیح داد که چرا ایرانی ها دو تا عید دارن
و چرا انقدر تعطیلات دارن
و نکن بعد از تعطیلات دیگه دلش نخواد حرف بزنیم
افکارم مسخره هست می دونم ولی طعمش مثل قند می
دوستای واقعی من فقط همونان که باهاشون عکس یادگاری دارم، از نظرتون شاید مسخره باشه این استدلال. حتی حس میکنم آدما از وقتی با هم عکس ندارن دارن دور میشن از هم :)
همین سه تا:
محبوبه  بیشترین تعداد عکس! 
زهرا ش، زهرا ژ (دومین رده)
زهرا ن، الهام در رده سوم
:)
 
دیونه ها
منتظر بودین من بگم که دارم میرم شمام بزنین رو دنده رفتن و حذفیدن
من دلیل محکم دارم شما چی؟!
نگین که بخاطر من میرین چون باور نمیکنم اصلااااااا
همه اتون حذف هاتون رو لغو کنین
یاسی!!
پیشول!!
وب هام هستن..ولی من همون لیندا نیستم..فقط شاید گاهی اخلاقم خوب شه بقیه اوقات گنده!!
چون توی سینه ام سمت چپش جای قلبم خالیه..چون یکی درش آورد بردش
پس هیچ احساساتی ندارم که غل غل کنه!!
سیما شی!!
فکنم بااین پستم نتیجه ارو بدونی!!
رفت!!
روزی چهار وعده‌ی مفصل غذا می‌خورم. دقیقا نمی‌دونم چی شد که از یک روز صبح، معده‌ ام تصمیم گرفت گنجایش بیشتری داشته باشه؛ طوری که له له بزنه برای صبحانه‌ی قبل از دانشگاه؛ بعد از اولین کلاس با کمال میل صبحانه‌ی کنار دوستان رو بپذیره و به فاصله‌ی دو ساعت بعد من رو کنار دستگاه وندینگ بکشه و کاری کنه مثل قحطی زده‌های هائیتی به شیشه‌ی دستگاه بچسبم و خوراکی انتخاب کنم. دو ساعت بعد صدای غرغرش من رو رسوای  زمانه کنه و مجبورم کنه به تریا رفتن و سفا
با ایران موندن واقعا قراره چی بشه؟
یه کسخول مثل جدی بشم؟
بچه ها من ناراحتم.
من فکر میکنم نیاز دارم که برم سخنان جدی و کار ها و رفتار هاش رو ببینم؛ مسخره ش کنم و بهش بخندم. تحقیرش کنم.
نمیدونم چمه و چی شده.
من عصبانیم.
نمیدونم باید جدی رو بکشم یا خودمو

حس میکنم به یه روانشناس احتیاج دارم.
هنوز سردرگمم. خیلی سردرگمم. عصبانیت حس میکنم. ظلم و دروغ حس میکنم. حسم دیگه بهش خوب نیست. هیچوقت فکر نمیکردم فانتزیم این بشه که یه روز بیاد دنبالم و برینم بهش. اصل
امروز از ساعت چهار بیدارم. البته وسطش خوابیدم اما خب فقط زبان خوندم باورت میشه؟ یه خورده نگرانم واسه فردا. بعد دوسال توی یه کلاس جمعی شایدم بعد سه سال. استرس دارم دست خودمم نیست. میدونم مسخره است. خیلیم مسخره ولی نمیدونم چیکار کنم خب براش :( اصلا نمیتونم رو کتاب خوندن تمرکز کنم چون حواسم پرته. همین بیکاریم اعصاب ادمو خورد میکنه. اصلا بیخیال چی دارم میگم. حرفی ندارم دیگه اینم برای خالی نبودن عریضه. 
با سلام خدمت شما...
من (اون) هستم.
من هر دفعه که یک وبلاگ جدید می نویسم اسمم تغییر میکنه..
میخواستم اولین پستم مصادف با عید سال ۹۹ باشه...
یک سوال داشتم خواهشا تو کامنت ها جوابمو بزارید:
عید پارسال رو در چه مکانی گذراندید؟
ممنون
 
این روزهای شده تکرار هر روز ...چه خبر شده تو این شهر؟...چرا همه یهو یادشون افتاده یه خانم دکتر تمام وقتی هست که میتونه کیس خوبی برای ازدواج باشه؟...رسم سردرد و تهوع بعد از هر درخواست دیگه داره برام عادی میشه...هر بار باید قبل یا بعدش بالا بیارم...مسخره است...دارم از سردرد میمیرم...قرار بود یه تابستون اروم و پر از شیطونی و جوونی رو بگذرونم تا شروع کلاسا و حالا دقیقا برعکس شده...هر روز یه استرس جدید و سر درد های بدتر...و من هنوز هم هیچ دلیلی برای ازدواج ن
لبم ۵ تا تبخال ردیفی کنار هم‌ زده 
دو روزه تو حالت تزریق ژل لب ، سوزن سوزن میشه .‌.‌
یه داستان غمگین تو اینستا خوندم بچهه مرد ...اشکم دم مشکمه
از شما چ پنهون تازگی ها به بچه دار شدن در آینده هم فکر می کنم 
به این که یه سفید معمولی میشه مث من یا یه بور بلند بالا مث بنی 
حتی به اسمش 
به اینکه چقدر حرف دارم براش...
دوست دارم دختر باشه از جنس خودم 
نمی خوام پزشک مهندس بشه تا دیپلم بخونه دوسش دارم فقط یاد بگیره شاد شاد زندگی کنه...البته میدونم به من و بنی
من تا یه حد خیلی زیادی با تکنولوژی و چیزای پیشرفته مخالفم. نه که بگم که: آره من عاشق چیزای سنتی‌ام و به طور کلی مخالف پیشرفت علم و تکنولوزی‌ام. نه. اتفاقا چیزای سنتی هم دوست ندارم. ولی بیشتر چیزای سافت و ساده و قدیمی رو میپسندم. مثلا حتی همین پستم تو قسمت «انتشار سریع» دارم تایپ میکنم. چون که صفحه ارسال مطالب خیلی پیچیده‌س و دکمه‌های اضافی داره. گوشیمم آپلودشون نمیکنه. نمیدونم چرا دارم اینا رو میگم و نمیدونم که خونده میشه یا نه. اما اینجوریه.
سلاماین اولین نوشته ایه که میخوام توی پیجم بذارم.قبلش متن دیگه ای رو آماده کرده بودم برای پست کردن که به دلایلی نشد ...دوست نداشتم که اولین پستم غمگین باشه.دلم میخواست با حس خوب و خوش نوشتن رو شروع کنم.ولی چه حیف که ...نه فکر خوبی هست و نه حال خوشی.چیزی که الآن میبینم تلخی و تلخی و تلخیه.ن اینکه هیچ چیز شادی توی زندگی وجود نداشته باشه هااااا نه. ولی گاهی اوقات هیچ چیزشادی هم نمیتونه دل آدم رو شاد کنه. هیچ لطیفه ای لبخند نمیاره؛هیچ کودک شیرینی قند
دیگه خیلی وقته که از چالشی که وبلاگ مونولوگ(تسنیم) راه انداخته بود گذشته..این پستم به خاطر این که گفته بودم شرکت می کنم،گذاشتم.
+ هم اکنون یه همچین خونه ای که برای خودم باشه تا بتونم هر بلایی که می خوام سرش بیارم رو از خداوند بزرگ خواستارم. :)
+ ببخشید عکس هم بی کیفیت شد.
ازونجایی که هردفه قرار بوده برم، یه جوری تقدیر منو ضایع کرده،این بار هم اومدم اینجا بنویسم دارم میرم تا انشاالله تقدیر ضایعم کنه باز
نمیخام پستم غمگین بشه چون قرار نیس یه خدافظی تلخ داشته باشیم
قرار نیس تلخ باشه چون قرار نیس بشتافم ب دیار باقی
رفتنم نهایتا یکی دو هفته
نشد، یکی دو ماه
نشد، یکی دو سال
خیییییلی دیگه بخاد نشه ، پنج سال طول میکشه
الان خنده هام یه چی توو مایه های خنده های جوکره
یه وخ با خودتون فک نکنین که این آدم(ینی اینجانب) که خود
سلام...
الان که دارم می نویسم ساعت ۲:۴۳ دقیقه شبه....
و فقط دارم فحش می دم به این صفحه گوشی که چرا انقدر نورش زیاده و کم تر از این نمی شه ... دارم کور می شم...
از اینا که بگذریم...
 
می دونم شاید برای بعضیا مسخره به نظر برسه...می نویسم ، شاید کمی خالی شدم ...
ادامه مطلب
با دهن باز چشم میگردونم رو صورتای غرق خنده اشون...
_مسخره ام کردین؟
آبجی دست از خنده میکشه و درحالی که سعی میکنه خنده اشو بخوره میگه ..._نه خواهر من چه مسخره ای...!اسمشو میخوایم بذاریم فاطمه!
برمیگردم طرف شوهرش ...هنوز داره میخنده ..._شما به چی میخندی به امید خدا؟ایشونم سعی میکنه جدی بشه...اما نمیتونه...میگه_به قیافه ات!
دستی تو هوا تکون میدم_دامادم دامادای قدیم...!
ولی شما بگو...من میخوام بمیرم مگه؟تو رو خدا جون من!اگه کسی چیزی گفته بگید...من طاقت شنیدن
اخلاقم سگه شدیدا
اخر شب هی میخواستم ب همه چیز گیر بدم
شاید دلیلش ناراحتیم از مهدی باشه
چرا وقتی من احترام گذاشتم و ب مادرش زنگ زدم اون فقط ب من گفت تبریکشو برسونم؟
ینی روش نشد؟
بهش بگم مستقیم بگو؟
توقع داشتم حداقل پیام بده اگ زنگ نمیزنه
....
این ب کنار
چرا ب خودم تبریک نگفت؟
اون ولنتاین کوفتی رو ک هم شب گفت هم صبح
درسته ک نیست و کیلومتر ها دوره الان
ولی باید کادو میخرید برام
دارم غیر منصفانه هم یکم حرف میزنم
چون از دیدگاه خودم دارم میبینم....
ولی و
آخه خدا... این چه رسمیه؟ 
حتّی نمی‌دونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمی‌دونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمی‌دونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی می‌دونم که این خیلی مسخره‌ست. ناراحت‌کننده‌ست. پوچه.
آه. آخه این جوری که نمی‌شه. نمی‌شه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد می‌کشن. آخه... آخه این
امشب ازاون شباست که بی خوابی به سرم،زده اما
حال هیچیو هم ندارم...یه وقتایی به شدت دلم میگیره که حتی
به بهترین دوستم هم نمیتونم بگم...
خیلی وقته که شدیدا دل نازک شدم و زود توچشام اشک جمع میشه
اماا به روی خودم پیش کسی نمیارم و سعی میکنم خودمو
شاد نشون بدم و موفق هم میشم..
دلم یه اتفاق خوب میخواد،یه چیز جدید و حال خوب کن...
خسته شدم واقعا ازاین همه سست بودن،حرص چیزای مسخره رو خوردن
یا بی اراده بودن..دلم میخواد یه آدم مفید باشم،کار انجام بدم 
بیکار نبا
فی‌الواقع حالم خوب نیست و واقعا نیاز دارم یکی باشه که منو دوست داشته باشه و باهام حرف بزنه و بهم بگه کافی هستم.
ولی خب نیست هیچ‌کس. و من دارم سعی می‌کنم گریه نکنم هنوز.
 
اونیم که همیشه بهش ازش می‌پرسیدم که بقیه وقتی ناراحتن و فلان تو می‌ری نازشون رو می‌کشی و بهشون خوبی می‌کنی که حالشون خوب بشه. من که حالم بد باشه کی ناز منو بکشه؟ می‌گفت من. همون!! الان بهم گفت "لطفا ول کن" همون که همیشه می‌گه می‌خوام پیشرفت کنی و بهترین خودت باشی چند هفته ست
من + : بیا بدووییم
_ : دیوونه شدی دختر
+ : آره
+ : بدوییم ؟
_ : مسخره مون میکنن 
+ : نگاه اون سمت اون دو تا مرغ
عشقها هم دارن میدویین 
_ : عزیزدلم بچه نشو میخندن 
میگن نگاه پسره پا ب پا دختره داره
میدوییع
+ : بذا مسخره کنن 
بذا بخندن 
ولی ارزششو داره که
دل منو شاد کنی 
و با تو که بدوییم از تهـ
دل بخندم و یه خاطره
قشنگ بسازی واسه هر دو مون
_ : از دست تووو دختر باشه
دستمو بگیر 
+ : ۱ ...۲...
_ : ۳ بدوووو
نفس نفس +: تو که از من بچه تری
_ : پا به پای تو بچه میشم
# خیال پرداز
 هنوز هم وقتی دلم گرفته و پر از بغضم و احساس می‌کنم از آدما کتک خوردم، دلم میخواد بیام کنارت، به محض اینکه می‌شینم سرِ مزارت  سلام می‌کنم بی اختیار می‌زنم زیر گریه و همه چیز رو تعریف می‌کنم و با صبر و حوصله همیشگیت گوش می‌دی و وقتی بلند میشم که برم حداقل نصف غم هام سبک شده. من فکر میکردم نهایتِ عمرِ این کارا و مسخره بازیا ، اینکه آدما با شهدا مانوس میشن و اینا .. برای دبیرستانه یا اوایل دانشگاه! یا دیگه ته ته ش هر چی باشه برا قبل ازدواجه! ولی
چقدر زود شد ۲۰۱۹دیدن این عدد روی صفحه گوشیم یه حس عجیبی بهم میده، نمیدونم اصلا حس خوبیه یا بد :/
البته هستن کسایی که باز میگن بابا بچسب به سال ایرانی خودمون، ولی ما کلا سعی می کنیم به این نظرات اهمیت ندیم، واقعا من نفهمیدم اینکه یه نفر برنامه زندگیش رو بر اساس سال میلادی بریزه چه مشکلی براشون ممکنه پیش بیاره!
.
.
.
البته هدف این پستم این نبود که بیام از اونایی که بعد از پیام تبریک سال نو فرستادنم براشون ، یه وری نگام کردن بگم...
فقط می خواستم بیام
یه بار دیگه هم بهش گفتم حرفات اصلن شوخی نیستن بلکه یه نوع مسخره کردن به حساب میان!
بهش گفتم باهرکی میخوای شوخی کنی شوخی کن من خوشم نمیاد
خیلی هم جدی بهش گفتم اما باز امروز جو گیرشد توی جمع یه حرفی زد بشدت بهم برخورد و پاشدم رفتم... حالا شاید که اومد دنبالم و حرف هم زدیم خیلی عادی و بازم بهش گفتم شوخی چرت و پرت نکن اما تصمیمم قطعی شد رابطه صمیمی ای نداشته باشم باهاش..
هرکسی ممکنه از یه چیزی بدش بیاد منم از مسخره کردن و شوخی کردن بشدت بدم میاد و هرکس
پیلی را آوردند بر سرچشمه‌ای که آب خورَد. خود را در آب می‌دید و می‌رمید. او می‌پنداشت که از دیگری می‌رمد، نمی‌دانست که از خود می‌رمد. همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.
پادشاهی دل‌تنگ بر لب جوی نشسته بود. امرا ازو هراسان و ترسان، و به هیچ‌گونه روی او گشاده نمی‌شد. مسخره‌ای داشت عظیم مقرب. امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی تو را چنین دهیم. مسخره
اخیرا خواب های عجیبی میبینم
که روز بعدش تا حد خوبی تعبیر میشن. یعنی در واقع همون طوری اتفاق میفتن. یکم دیوانه کنندست. شما زیارتگاهی میشناسین که دو تا ضریح داشته باشه؟ و یه حیاط؟ دیوار حیاطش سنگای سفید باشه؟
توهم زدم؟
خواب عجیبی بود
*******************************
بعدا نوشت: گویی کاظمین بوده...
============================================================
راستش یه روز قبل ازینکه خوابگاه تعطیل بشه از خدا خواستم سه ماه برم خونه و برنگردم تهران
حتی به فکر حذف ترم بودم ولی نمیخواستم حتی یه
واقعا چطوری تونستم همچین احساساتی داشته باشم؟
جدا یکی بیاد و کمکم کنه این حسو نابود کنم
همین دقیقا میتونه نقطه ضعف یه دختر حساب بشه.. 
خیال پردازی.. 
:|
+راستی امروز تولد مامانم بود.. تولدت مبارک مامان مهربونم.. مامانم زیادی مهربونه و میبخشه! خیلی دوس داشتنیه! 
داره بارون میاد و دل آدم میخواد زار بزنه. 
حالا من هیچی.. تو چطور تونستی اینکارو بکنی؟ نامرد
می دونستم همش سوء تفاهماتِ ذهن مسخره ی منه. چقد مسخره واقعا! 
پستاشو که میخوندم پی بردم اونم چق
دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 
دوست ندارم 
دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود
دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 
دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 
دوست دارم ... دوست دارم 
دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 
دوست دارم آسمونو ببینم 
دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 
دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...

+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی ای
بنظرم همه ی ما برای یکبار هم که شده باشه به دلایلی که ممکنه باعث شه اطرافیان ترکمون کنن فکر کردیم،البته همتون میدونین منظور از اطرافیان دقیقا چجور اطرافیانی هستنو منم داشتم برای بار اول بهش فکر می کردم،خب راستش الان که فکر میکنم میبینم چقد مسخره و خنده داره که الان دارم راجب همچین چیزی پست مینویسمولی خب دلم خواست
نمیدونم دقیقا چه ویژگی هایی همون اطرافیانو فراری میدن ولی همیشه بعد تنه زدن به خواهرم میگه خدا به اطرافیان آیندت رحم کنهخب شاید
ناراحت‌کننده می‌شه اگر یه روزی متوجه بشم چیزی که من موفقیت می‌دیدمش توهم بوده بیشتر،یه‌وقتایی دلم می‌خواد اتفاقات آینده و اون‌چیزی که قراره تجربه کنم رو از همین حالا بدونم و یه‌وقتایی دلم نمی‌خواد چون حس می‌کنم مقدار زیادی استرس با خودش به همراه داره،ولی پوینت مثبت باخبر بودن از آینده می‌تونه این باشه که خب من که می‌دونم فردا قراره این بشه پس این‌کارو انجام ندم،نمی‌دونم شاید هم بیشتر منفی باشه و همه‌چیز یک‌نواخت و مسخره پیش بره
یه دوست لازم دارم. دختر باشه. بیست و شیش هفت ساله. ترجیحا پولدار باشه، نبود هم نبود حالا. مجرد باشه و تنها زندگی کنه، یا فوقش با مادرش مثلا. دختر باخدا و پاکی هم باشه. 
آهان، مشکلی هم نداشته باشه که من این سه سال باقی‌مونده رو برم پیشش زندگی کنم. 
قدیمیا یه چیزی حالی‌شون بوده که گفتن دوری و دوستی. 
هر بار که یه کتاب خوب جدید می خونم یه حس عجیبی مثل ترس میاد سراغم.
می ترسم که وقتی ازم می پرسن: کتاب مورد علاقه ت چیه؟ نتونم جوابشونو بدم. گرچه واقعا سوال مسخره ایه و همین الان با کمی سختی بهش جواب می دم. می گم آبشار یخ_آبویسلی(جدا جدا و با تاکید بخونید این کلمه رو)_و واقعا می ترسم از روزی که دیگه نتونم اسمش رو بیارم. خیلی مسخره ست نه؟ احساس می کنم بهش خیانت کردم. احساس می کنم اگه یه روزی این حرف رو بزنم، دیگه سولویگ نباشم. شاید باورتون نشه، ولی گاه
چرا به میم بسنده نمی‌کنم؟ چرا می‌خوام دوسم داشته باشه و عاشق و شیفته و دلباخته‌ام باشه؟ جز اینه که کمبود دارم! زورم به اینه که به من می‌گه همش هورمونه و به خودش می‌رسه و اون دختره عشقی وجود داره. چه عشقی چه کشکی؟ آخه ح مهربونه و من مهربونیش رو دوست دارم و اون چیزیه که می‌خوام، مگه میم مهربون نیست؟ مگه دوست نداره؟ چرا ازش دور میشی؟  ح هم حق داره وقتی می‌بینه تو کسی رو داری که می‌بوستت چه انتظاری داری آخه؟ باید رها شی رها کن تا رها شی، یاد بگ
بعد مدت ها سلام!
هوای پاییزییتون بی آنفولانزا :|
حقیقت اونقدر حرف ها دارم ک نمیدونم از کجا سر ریزشون کنم تو این پست..
از دانشگاه و امتحان ها بگم؟ از گذر  درسِ غولی ترم یک و دو بگم یا برم سراغ شلوغی سرم تو این روزها تو مسئولیت شبه پروژه؟!
خلاصه چی بگم؟
راسی بگید ببینم کسی بوده ک تو انجمن ها مسئولیت داشته باشه یا نه؟
خوبه مسئول شیم یا هیچ منغعتی نداره!؟
سود و زیانش چیه مثلا؟
بهم گفتن در حد اینک یه پیچ اینستا هم بزن براش و مدیریتش کن!
انجمن مسخره ای ن
۱. خب البته که رتبه ی کنکور شخصیه و از قدیم گفتن هرچه رتبه بیشتر شخصی تر! ولی اگه کسی پیدا بشه که درست یک هفته مونده به کنکور، فقط یه دور سوال های سه سال قبل رو تمرین کنه و سرکار هم بره و همسن منم باشه و بعدش رتبه ی ۱۶ هزار بیاره هرگز به رتبم افتخار نخواهم کرد و پنهانش خواهم کرد و اصلا واسه همیشه کنکور رو میبوسم میذارم کنار! هنریه واسه خودش... یعنی تو نوع خودش بی سابقه س! راضی ام از خودم...۲. واسه پست قبلی عاشق اون دو نفری شدم که پستم رو پسند نکردن... ی
بی دلیل دارم فکر میکنم و بی دلیل به دنبال امید در افکارمم ...
شاید دلیلش احساساتم باشه ولی اونقدر  براش ارزش قائل نیستم که دلیلی برام محسوب بشه ،چون دلیل عاقلانه به حساب نمیاد ....
مگه احساسات عاقلانه وجود داره ؟؟؟؟
بعضی از  آدما درباره ی فعال بودن کودک درونشون حرف میزنن ، من باید داد بزنم نوجوونه درونم فعال شده !!!
به حالتی از خود مسخره گی رسیدم که خودم به خودم می خندم ...
و نشخوار فکری این چرخه ی باطل، درباره ی این موضوع شده قوز بالا قوز....
پی‌نوش
ناراحت میشم
از همه بیشتر از خودم
بعدش از آنچه می بینم
هیچ چیزی رو جدی نمی گیریم
انگار مسخره داریم 
از کلاس درس، معلم و استاد، کتاب و جزوه گرفته
تا
مباحث دینی، اخلاقی، انسانی و اجتماعی
تا
کار و شغل و تلاش در کسب درامد مشروع 
با خانومم و دختر 19 ماه ام رفتیم کلینیک که جواب سونوگرافی ماه 8 رو به دکتر زنان نشون بده . من و دخترم ضحا روی صندلی های انتظار نشستیم که مامانش رو میبینه از پشت شیشه ها . چند بار پشت سر هم میگه: مامان ، مامان ، مامان بعدش که مامانش نگاش میکنه و میخنده با صدای بلند و رسا میگه : دووووووست دارم . دخترم یک سال و نیمه ی من خیلی خوش اخلاق و مهربونه .
خانم هایی که اطراف خانمم بودن بهش گفته بودن : داره میگه دوست دارم؟؟؟ بچه اینقدری؟  همینه دلت خواسته بازم بچ
در برابر بعضی ها نمیتونم خود واقعیمو حفظ کنم!! شایدم این خود واقعیمه که اینجور وقتا بیشتر خودشو نشون میده! فقط اینو میدونم که مهمان باید مهمان باقی بمونه و احترامش دست خودش باشه :/ به مامانم میگه چاییت حاضره؟ مامانم میپرسه نه میخوای برات درست کنم؟! میگه نه چندساعت دیگه برام آماده کن!!!!
کتاب بیشعوریو دادم بخونه :)  
البته فکر نکنم کارساز باشه آخه هنوز دو ساعت نشده صفحه های آخرشه :/ چیزیم فهمیده به نظرتون؟!! حداقلش اینه وسط درس خوندنم هی حرف نمیز
همش باخودم میگم چقدر یک ادم میتونه کوته فکرباشه چقدر
احمق و روان پریش باشه.افکار قدیمی داشته باشه با تفکرات فوق
مسخره و حال بهم بزن...
اذیت میشم وقتی میبینم که تو قرن۲۰۱۹ هنوز میگن مرد هرکاری کنه مرده
ولی اگه یک زن یک کار اشتباهی کنه خرابه..واقعا هنگ میکنم وقتی یککک
زن همچین حرفیو میزنه و ازبابتش نمیترسه که امکانش هست گردونه 
روزگار روزی به سمت خودش،خواهرش،دخترش ووو... بچرخه
واقعا اینطور ادم ها اونروز عکس العملشون چیه ؟
دوست دارم قیافه این،م
تولد پانزده سال و چهارماهگی ام :)
به همین زودی، چهار ماه گذشت. من دختر بهارم و بهار را خیلی دوست دارم. با این حال گاهی تصمیم میگیرم عاشق پاییز باشم. که فصل تکاپو و تغییر است. معلوم است که بهار هم هست. اما هرسال بهار به نحو ناجوری به درس خواندن و آمادگی برای امتحانات آخر سال می گذرد. آنقدر که متوجه رفت و آمدش نمی شوم. نه اینکه نشوم. لذت کافی را ازش نمی برم.
نامه ای که پاییز پارسال خود چهارده سال و چندماهه ام به خود پانزده سال و چندماهه ام نوشته بود، پ
اولین پستی که دارم میزارم .
 
الان تنها احساساتم مربوط به نتایج کنکوره که قراره  چهار شنبه اعلام شه
ولی من مطمنم که سه شنبه میاد
من واقعا میترسم ! اگه خراب باشه که احتمالش کم هم نیست یه سال دیگه باید ریاضی حل کنم !! باورم نمیشه . خدا اخه مگه من چه گناهی کردم ؟؟؟؟
دیگه واقعا الان امیدم تویی  ! نجاتم بده
 
.
داشتم پستای اینستاگرامم رو نگاه می‌کردم. رسیدم به یه عکسی که تو یه هفته تابستون قبل پیش‌دانشگاهی گذاشته بودم. توجهم به گوشیم وسط عکس جلب شد که باز کرده بودم گذاشته بودم رو صفحه‌ی وبلاگم. قالب وبلاگم خیلی خوشرنگ بود. یاد افتاد الان پس‌زمینه‌ش آسمونه. وبلاگو باز کردم که یه نگاه به قابش بندازم و تعجب کردم چون آخرین پستم مال دی ماه بود!رفتم دیدم بله. بقیه‌ش تو پیش‌نویساست. و نوت‌های گوشیم. :)) یکیشون رو دلم خواست منتشر کنم.
الان هم دارم فکر می
نمیتونم کار کنم. حرف های این حادثه ی تلخ از هر طرف به سمتم میان. همه جا حرف از اینه و من فقط میتونم بغض کنم. دلم میخواد خودمو از همه جا محو کنم. به هیچ چیزی دسترسی نداشته باشم. دلم میخواد تمام اینها خواب وحشتناک باشه. نمیتونم تصور کنم خانواده هاشون چی میکشن تا فکرم میره این سمت دیوونه میشم. کار کردن تو این شرایط سخت و مسخره است اما تنها راهی که دارم. تنها چیزی که منو جدا میکنه. ممکن بود عزیز من تو هواپیما باشه. چه فرقی داره. وحشتناک. وحشتناک. تا سعی
سلام
آقا من یه سوال دارم شاید جالب باشه و شایدم مسخره اما واسه من مهمه سوالم. من یه پسرم با پوست سفید. خیلی شیر برنج نیستم ولی در حد دخترها سفیدم...!
بعد من تو دانشگاه یک سری دخترها رو میبینم یه روز سفیدن، یه روز سیاهن، آخر من نفهمیدم اینا رنگ پوست واقعی شون چیه؟، سفیدن و برنزه میکنن؟، یا سبزه هستن و سفید کننده میزنن؟، شاید بگید این چه موضوع مسخره ایه و نژاد پرستیه و اینا ولی به نظرم اگر یه دختر سفید بگیرم واسه آیندم بهتره. 
فقط میخواستم بپرسم که
امشب متل قو هستیم
رفتیم دریا اخر شب و تنها تو خودم بودم
یکم مسخره بازی برای جمع و بازم خودم
یه تنهایی عجیبی عه
تو جمعم ولی انگار یه چیزی نیست
کلی فکر کردم راجب اشتباهاتم
حق بودن!
خیلی خوش نمیگذره،چون من نمیتونم خیلی منطقی باشم یا هر چی...
نمیدونم از اومدنم پشیمونم یا نه
بالاخره اینم یه تجربه میتونه باشه
واسه خودم.
فک میکردم سفر خییلی هیجانی تر و لذت بخش تری باشه
البته هنوز ازش مونده ولی خب تا اینجا که خوب نبود خیلی.
باید یه جایی باشه که خودمو از حرف و فکرایی که مثه خوره میفته به جون و مغزم رها کنم.
حرف بزنم،
از درد هام بگم،
از تنهایی،تنهایی و تنهایی...
بدون نگرانی از قضاوت شدن!
خیلی وقته که فکر یه وب شخصی افتاده تو ذهنم؛چند سالی میشه.درست بعد از دومین وب مسخره ای که زدم و مثل اولی رهاش کردم.و فکر میکردم با وجود فیسبوک و اینستاگرام دیگه کسی به وب سر نمیزنه و حالا میبینم که این مکان شیرین هنوز مخاطب های خاص خودش رو داره.:))
حس میکنم واقعا به این پناهگاهم احتیاح
احساس بدی دارم انگار شلنگ آب سرد به قلبم وصل کرده اند و آب به شدت سردی که تیغه های نازک یخ درآن شناورند در رگهایم می‌چرخد.. می‌چرخد و میخراشد...میخراشد و من از جنون میخندم...از شوک عصبی میخندم.. 
نصف صندلی دیگر چه چلغوزی بوده است ؟میدانید بدتر از این نمی شود کسی را مسخره کرد...
تلخ ترین  گریه اور ترین و خنده دار ترین خبری که خوانده ام...آدم را یاد فیلم های کمدی سیاه آمریکایی می اندازد...از همان هایی که تهش میگویی چه احمقانه بود...
نمی دانم چه بگویم
فکر میکنم از اون فشار عصبی ای هم که دزد اومد خونمون هم باشه،علاوه بر استرس کنکور :چند روزه جای کمرم به نظرم سیاتیک باشه به قدری درد میگیره که بی طاقتم کرده. نه میتونم پاشم، نه میتونم راه برم نه میتونم از پله ها برم بالا یا بیام پایین هیچ کار نمیتونم بکنم. 
من گناه دارم جِدَّنی! چقدر باید استرس تحمل کنم آخه؟ :(
بدم اومد ک وقتی استاد داشت chondromalacia رو درس میداد به من نگاه کرد فقط چون که میدونست من زانوم درد میگیره://بعدشم پرسید استاد درمانش چیه استاد گفت وزن کم کنن، گفتش که اگه وزنشون کم باشه چی؟ استاد گفت هیچی و باز به من نگاه کرد:/الان که داشتم این مبحثو میخوندم یادم اومد و خورد تو حالم:/اینم یادم اومد که سر قلب استاده به من گفتش که برم دستگاه فشار بیارم خیلی بدم اومد:(((((شاید چون نصفه و شبه و دارم درس میخونم، ولی نه خوب ناراحت میشه آدم بخاطر چیزای کوچیک:(
من یه مشکلی دارم، دوست ندارم اصلاً کار کنم، هیچ انگیزه ای برای آینده ندارم، یعنی اصلاً اهمیتی نداره چه اتفاقی میخواد بیافته، فقط دوست دارم یه گوشه ای بگیرم بخوابم، همه به من میگن چرا اینقدر بی حالی، ولی من واقعاً نمیفهمم چرا اینو میگن؟
پیش روانشناس رفتم میگه هرمون های مردانه ضعیف کار میکنه، ولی به نظرم حرفش بی ربطه، راستش یه حسی هم همیشه دارم، میگم من که لیاقت بهترین ها رو ندارم هر چقدر هم تلاش کنم موقعیت خوب برای دیگرانه، اصلاً دوست ندارم
+کتابخونه ثبت نام کردم و اتفاق هایی افتاد پر از خجالت برای من.
 
++آسمونمون  ابری شد، اما بدون یک قطره باریدن پس صاف شد، آخر زد حال! 
 
+++بعد یک هفته بالاخره غذا خوردم 
 
 
++++دفترمو نمیتونم بر دارم(گم شده و تنبلی من) و حسابی کلافه‌ام
 
+++++خیلی مسخره‌س حرفی برای گفتن/نوشتن نداشته باشی و رسما چرت و پرت بنویسی، معذرت میخوام بخاطر هدر رفتن چند دقیقه از وقتتون:)
 
++++++اندکی باران، اندکی دوست و اندکی راه رفتن زیر باران و اندکی دعا و آرزو های شیرین.
 
++++
اگه قرار باشه یه ساعت دیگه بمیرم چی دارم؟اولین چیزایی که یادم میاد کارهای نکردمه.
خمس که ندادم تا امروز.
نماز قضا هم که حداقل یه ماه دارم.
روزه هم 20 روز یا دیگه مطمئن 30 روز دارم.
کفاره اون روزه هایی هم که شکستم رو هم که ندادم.
دیگه؟
گناه هایی که کردم تو طول این بیست سال ...
نمی دونم. خیلی بارم سنگینه.
خوبی هم داشتم ؟
هر چی فک می کنم مهم ترینش همین اشک بر امام حسینه. اگه قبول باشه البته ...
چی بگم ...
فقط امام حسین به دادم برسه ...
میخوام روزمره نویسی رو یکم تست کنم ببینم چطوریاست از همین پستم شروع میکنم خدا رو چه دیدید شاید مشتری شدمامروز خیلی خوب شروع شد انتقام تمام بی خوابی هفته رو یجا درآوردم تا 10 صبح خوابیدم.کمی از آموزش های چف جواد جوادی رو دیدم مخصوصا کوبیدشو که با ترفندها و هنر خاص خودش ساخته بود به نظرم خوبه آدم تو چیزای قدیمی نوآوری داشته باشه و اونارو مدام با شرایط روز آپدیت کنه حتی اگه اون چیز کوبیده سنتی باشه.
کمی نرد رایتر و کمی سین سینما (سینما سینز) دیدم
دیشب تو گروه دعوا شد
ی ادمی بود خیلی بی تربیت. بعد اومدن ب من چیز گفتن ک این استاد هست و مقاله داره و المانه و .... چیزی بهش نگی ی موقع. نمیدونم راست گفتن یا دروغ ولی ی چیزی رو خوب میدونم
درخت هرچی بارش بیشتر باشه سر ب زیر تره
100 تا مقاله هم ادم داشته باشه ولی بی تربیت باشه ب هیچ دردی نمیخوره.
مینویسم برای خودم یادم بمونه غرور ادمو نگیره. بقیه رو از بالا دیدن ادم بهش دچار نشه. مسخره کردن و توهین کردن دیگران ب سبب علم بیشتر ادم بهش دچار نشه. 
یادم نره ب
شک نکن بیدارم 
آره خواب یه جاده دوره
واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!
.....
چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی
واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)
نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!
باید پیش من بمیره!
.....
نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!
بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!
اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتم....تمام کارایی که باید بکنمو نوشتم
من یه ادم خودخواهم اصن..
اونقدر خودخواه که یه خط بطلان کشیدم رو تمام چیزایی که حالمو بد میکنه..
و این فرم شدنو دوست دارم..
دارم سعی میکنم نزدیک این مدل شدن شم..
یه ادمِ سبک جدید..
فلان رفیقم زبونش تند و تیزه و من؟
بی خیالش شدم
تموم کردم دوستیمو..
تنها بودن بهتر از حرفای مسخره شنیدنه
نشستمم خودمو به بیرون رفتن دعوت کردم حالم بهتر شد(:
زندگی هنوزم جریان داره..
و من برگشتم ..
لطفا هیچ‌وقت، هیچ‌کدوم از حرفای منو باور نکنین، حتی یه کلمه‌شون رو، وقتی مسخره‌ترین چیزی کافیه تا مهمترین چیزام کله‌پا بشن، مسخره‌تر اینه که بعد دوباره عین احمقا تموم تلاشم رو می‌کنم تا از اول بسازمشون، یکی نیست بگه بابا بذار باد ببردش! آخه برا چی؟ داری واسه کی خودتو می‌کشی؟
ادامه مطلب
چند سال پیش بود که پیش یکی از اساتید رزمی که خیلی هم قبولش داشتم و دارم کلاس میرفتم ...
اون موقع یه سری از دوستان میومدن و بهم میگفتن : آخه اینم شد استاد ؟؟ اصلا کی به این مدرک مربیگری و کمربند داده ؟؟  و به من می خندیدن و مسخره میکردن ...
منم که بیخیال ، میگفتم : باشه شما راست میگید ... و به کار خودم ادامه میدادم ...
تا اینکه من رفتم دانشگاه راه دور و بعد از چند وقت که برگشتم دیدم دوستان دارن از کلاس های رزمی که براشون گذاشته شده حرف میزنن و تعریف میکن
چقد برام عجیبه ک از اشتباهات بقیه ب راحتی میگذرم بعد همون بقیه ب خاطر ی چیز مسخره خودشونو واسه من میگیرن و کلاس میذارن..خدایا چرا دنیا برعکسه؟
تازگی ها نمیدونم چرا قلبم اینقد بد میزنه..هی تاپ تاپ میکنه محکم..الان دقیقا فهمیدین قلبم چش شده یا بیشتر توضییح بدم؟؟؟ داداش محمد حسین رفت دیروز ساعت دوازده..البته بردادر شوهرمه اما مثل داداش نداشتم دوسش دارم براش شیرینی کشمشی هم پختم ..خوبه وقتی بمیرم همه یاد شیرینی هام میفتن آخه هنر دیگه ای ک ندارم..ب
داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.
در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.
بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.
اینه که دارم خونه تکونی می کنم.
البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.
اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی
امروز داشتم غده های بدنو درس می دادم و ناهنجاری های ناشی از کم کاری یا پرکاری اونا رو به بچه ها می گفتم. به غده تیروئید که رسیدم گفتم از علائم پرکاری تیروئید می تونه این باشه که با وجود مصرف غذای زیاد فرد کاهش وزن داره.
یکی از بچه ها گفت عععع! خوش به حالشون، کاش منم پرکاری تیروئید بگیرم لاغر شم!! (با اینکه چاق نیست و فقط هیکل توپری داره)
وقتی اینو گفت همه خندیدن. از بس آرزوی مسخره ای بود. 
با خودم فکر می کردم خیلی از آرزوهای ماهم واسه خدا همینقدر م
سلام دوستان
پسری هستم 24-25 ساله که یه مشکل بزرگ توی ارتباط با خانوم ها دارم. البته شاید به نظر بعضی ها مسخره بیاد ولی حس میکنم میتونه بعدا برام مشکل درست کنه. 
در حقیقت کافیه  فقط یه خانوم رفتار مهربونی با من داشته باشه و چهره ش یه کمی هم زیبا باشه (هر چند که وزنه رفتار مهربون خیلی سنگین تره)، بعد من یه حس خاصی نسبت به اون خانم پیدا میکنم. 
نمیتونم بگم علاقه، ولی دلم میخواد هی ارتباطم رو باهاش بیشتر کنم و بیشتر باهاش صحبت کنم،  از طرفی توی عمل هم
یه اخلاق فکر میکنم بدی که دارم و خودمو آزار میده این هست که یسری چیزارو فراموش نمیکنم :( توی ارتباطم با دیگران. زود رنجی نمیتونم اسمشو بزارم که از همه چیز ناراحت میشم اینجوری نیست. چیزایی هست که شاید هرکسی جای من باشه ناراحت میشه ولی فکر میکنم بقیه فراموش میکنن. اما یاد من میمونه مثلا اگه کسی یه جا مسخرم کنه یا حرفی بزنه که واقعا ناراحت کننده باشه باعث میشه روابطم خیلی زیاد نباشه. یعنی دست خودم نیست با اون آدم دیگه خیلی راحت نمیمونم. به نظر خود
تابحال براتون پیش اومده که یه اتفاق، یه موقعیت یا یه آدم و پشت سر بذارید ولی هرازچندگاهی ولی باز براتون تکرار شه، بهتون یادآوری شه یا به یه شکلی انگاری همیشه هست و هرچقد سعی میکنید که ازش بگذرید نمیشه .
تابحال به این فکر کردید ته این زنجیر ممکنه به کجا ختم شه؟ برای هرکسی میتونه متفاوت باشه . شاید من بعد چهار بار روبرویی دست به یه کار عجیب برای خلاص شدن ازش بزنم و یکی دیگه تا آخرین روز زندگیش سعی کنه نادیده‌ش بگیره .
تابحال به این فکر کردید اولی
من از امتحان خوشم نممیییاااااااااااااااادددددددددد کلا چهار تا درس که بیشتر نیست نمره شو می دادن بریم پی زندگیمون دیگههه 
+ هششش 
+ یه تحقیق هم مونده تازه 
+ این هفته را هفته ی تداخل بین کارهایی که دوست دارم انجام بدم و درس های مسخره ای که باید بخونم نامگذاری می کنم
× بعدا نوشت : 
شنیدین چی شد؟ نوشتم : کارهایی که دوست دارم انجام بدم 
اولین تغییر سال ۹۸ ! 
یادتونه چند ماه شدید با این قضیه چالش داشتم؟ توی همه پست ها اثرش بود
سلام 
بحث من اینه که چطور طرف مقابل مناسب خودمون رو تو این زمینه ای که میگم پیدا کنیم؛ 
سلیقه مشترک و سرگرمی های مشترک!
مثلا منه نوعی بشدت اهل فیلم و سریال دیدنم و همچنین بازی و گیم (هر دوش یکیه!)، بنابراین خیلی دوست دارم طرف مقابلم هم اینجوری باشه، نه که بگه این مسخره بازی ها چیه یا خیلی خشک باشه!، خلاصه پایه این جور چیزها باشه، یا مثلا از این ها که فیلم های آبکی میبینن نباشه!
میشه اینا رو متوجه شد؟، ممنون که نظر میدین
ا.ص
ادامه مطلب
بسم الله مهربون :)
این روزا یه ذره فشار ها و تنش های روحیم زیاد شده، یه مشکلی پیش اومده که همه ی خونواده رو تحت تاثیر قرار داده، از اون طرف هم کورس ریه تموم شده و درگیر امتحان های سنگینشم. شنبه تا سه شنبه هم که فرجه هست رو باید برم تهران، واقعا نمیدونم میرسم درس هام رو بخونم یا نه. تک تک اینا برای من نگرانی و استرسن، داداشمم که نیست تمام فشار خونواده افتاده روی دوش من‌ و کی میدونه واقعا چی داره به من میگذره؟ حتی الف هم نمیدونه. البته خودم از حال و
از نظر روحی روانی احتیاج دارم به صورت غیر منتظره یه وبلاگ قدیمی دهه ی هشتاد پیدا کنم و همه ی پستاش واسم جالب باشه و تا صبح مشغول خوندنش بشم.
 
از نظر روحی روانی احتیاج دارم چند تا آهنگ دیگه مثل souvenir سلینا گومز  پیدا کنم که به گروه خونیم بخوره و  تا آخر قرنطینه روشون قفلی بزنم، و بعدها بگم ایام قرنطینه اینا بودن که سرپا نگهم داشتن. 
 
از نظر روحی روانی احتیاج دارم شکیرا یه آهنگ تو سبک رگاتون بخونه تو مایه های آهنگ la tortura، یا راک بخونه یا نمیدونم
خوش به حال اونایی که سخت نمیگیرن و هرکی به پستشون بخوره که بنظرشون یه ذره معیارهای همه پسند جامعه رو داره عاشقش میشن و باهمون ادامه میدن
دوس دارم از یه نفر خوشم بیاد
خسته ام از اینکه هرکی دور و برمه اونی نیست که من عاشقش باشم... دوس دارم دوسش داشته باشم.. فقط اون نباشه که دوسم داره... پس دل خودم چی؟ 
نمیخوام فقط ازدواج کنم واسه رفع تکلیف... شاداب تو همچون ازدواجی میشه یه دیکتاتور..  جالب اینجاس هرچی bossy تر هم رفتار میکنه،  بیشتر دوسش دارن.. انگار جذ
نمیدونم چیکار کنم چشام تار میبینه موقع خوندن از شدت خواب اشک تو چشم جمع میشه دستام بی حسن و درد میکنن و تیر میکشن. تمرکز کردن تو این شرایط واقعا سخته. ولی من نباید بخوابم چقدر خواب اخه. چیکارم کرده خواب تا الان که برای بقیه عمرمم اثری داشته باشه. من فقط میخوام کار کنم. چرا اینجوریم. دلم میخواد کتابمو راحت بخونمو بفهمم این همه بی حسی مسخره رو تجربه نکنم که حتی نمیتونم کتابو دست بگیرم. میگی چیکار کنم من میخوام و دارم تلاش میکنم اما خیلی کندم اما و
بیا سعی کنیم واقع بین باشیم. امتحانای نهایی اون قدر ک ممکنه برای همه بی اهمیت باشه برای من نیست‌. من اگ بخام ب اون چیزی ک میخام برسم نیاز دارم ک نمره های دبیرستانم و معدلم خوب باشه... همه هی فاز میدن ک نه و اینا مهم نیست و هواست ب کنکورت باشه! اون ۶۰ درصد قضیه اس! در صورتی ک احتمالا ب نمرات دبیرستانم توجه زیادی بشه! نسبت ب همه نمرات بَد نیست ولی باید  بهتر از اینا باشه... خعلی بهتر!
از اون طرف هم اگ باز هم بخام ب اون چیزی ک میخام برسم نیاز دارم درصدها
۱. یعنی الان بنده به عنوان عضو کوچکی از خانواده‌ی چهاردرصدی‌های ایران عزیز که در هر بانک لااقل یک حساب دارم، باید به ازای هر کارت بانکی یک نرم‌افزار برای تولید رمز دوم یک‌بار مصرف نصب کنم؟ اونوقت این یه خورده عجیب و مسخره نیست آیا؟ و نود و شش درصد باقی که گوشی هوشمند ندارند دقیقا باید چیکار کنن اونوقت -بازم- آیا؟
۲. یعنی واقعاً چند وقت دیگه در پاسخ به این سوال که «بچه‌ی کجایی؟» باید بگیم: «تهران جنوبی، غربی، شرقی، شمالی، مرکزی»؟ این هم یه‌
یه مینی سریال چهار قسمتی دیدم با موضوع عدالت.داستان واقعیه و برای چند تا پسر نوجوون سیاه پوست آمریکایی اتفاق میفته که بهشون اتهامی زده میشه و بین 6 تا 14 سال میفتن زندان،در حالی که حکم ابد داشتن و خیلی ها هم تو اون برهه خواستار برگشتن مجازات اعدام بودن.در نهایت پسرها بی گناه بودن و آزاد میشن ولی این سوال ایجاد میشه که اگه مجازات اعدام وجود داشت چی؟
قانون ها همیشه نیاز به بازنگری دارن.مسخره س که قانونی ده سال پیش نوشته شده باشه و بازنگری نشده با
خدا می بیند ...:‌✨﷽✨
مسخره کردن ظاهر دیگران ، یعنی مسخره کردن خدا (نعوذبالله)
❌به شخصی گفتند تو چقدر بدقیافه ای. لبخندی زد و گفت :از نقش ایراد می‌گیری یا از نقاش⁉️
هوَالَّذی یُصَوِّرُکُمْ فِی‌الْأَرْحامِ کَیْفَ یَشاءُ
☝️اوست که شما را در رحم ها [یِ مادران]به هر گونه که می خواهد تصویر می کند .آل‌عمران آیه ۶ 
✅یعنی مگه من داخل صورت ظاهریم حق انتخاب داشتم پس چرا به من گیر میدید.
✅بعضی وقتا اگر به بعضی از حرفهایمان دقت بکنیم خییلی بد برامو
متاهلانه خودم رو نوشتم
با حال بدی هم نوشتم
خواستم انتشار هم بدم
خیلی دو به شک بودم
اونو نگه داشتم برای خودم ، اینجا اینی که میبینید رو نوشتم
زندگی مشترک من بد نیست
خیلی وقت هم نیست که شروع شده
شاید یه کم بیشتر بگذره بدم بشه
اما الان بد نیست
اما از خدا پنهون نیست ، از شما چه پنهون ، خوبم نیست...
یعنی من یه چیز دیگه فکر میکردم یه چیز دیگه شد
یه وقت هست شما همینجوری نشستی گوشه خونه واسه خودت فکر کردی چیکار کنم چیکار نکنم که زندگیم خوب باشه...
بعدااگر
چیزی که برام خیلی عجیبه، اینه که، یه سری ایرانیا، بدون توجه به اینکه کجای دنیا باشن، چه ایران چه اروپا چه امریکا و...
عین بریتیش ها به شدت ایندیرکت حرف میزنن و غیرمستقیم خیلی همدیگه رو مسخره میکنن یا تیکه میندازن.
و برای من این خیلی عجیبه.
مرد گنده پنجاه ساله میبینی نشسته مسخره میکنه این و اون رو غیرمستقیم.
پرنی دختر خوبیه، اما یه وقتایی حرفایی می‌زنه که دوست دارم کتکش بزنم. 
از ایناییه که می‌گه آره، یعنی چی همه چی رو به ما زور کردن؟ حجاب چرا، ال چرا، بل چرا؟ اعتقاد هرکی برای خودشه و محترمه، چرا به همجنسگراها و مسیحیا گیر می‌دن و غیره و غیره.
شاید منم با بعضی حرفاش موافق باشم، اما خودش کوچکترین اعتقادی به حرفاش نداره. می‌گه اعتقاد هرکی محترمه و به ما ربطی نداره، و صراحتا جلوی منی که اعتقاداتمو می‌دونه می‌گه دین اساسا چیز مضخرفیه.
می‌گه لباس
وای چقد از عروسی رفتن بدم‌میاد ، وقتی فامیل دور باشه:/
اونم یه تالار مسخره....:/
‌کاش تهران کلی نزدیک ولایتمون‌بود:/
دلم‌تنگ میشه :(
با اینکه قراره دو هفته دیگه برگردیم...ولی کلن اومدن های هر رفتن سخت جیگر رو میسوزونه:(((
۱۵ فروردین ۹۸ ، ۲۳:۱۷
ممنونم که حالمو پرسیدید، من زنده‌م، و تقریبا خوبم. 
دارم رو خودم کار می‌کنم. دیروز خیلی بدتر بود حالم، اما گریه‌های دیشب و روزنه‌ی امیدی که امروز تو دلم شکل گرفت بهترم کردن. 
بیا به خدا توکل کنیم، باشه؟ درسته که زد زیر قراری که گذاشته بودم باهاش، اما می‌ذارمش کنار اون‌همه بدقولیای خودم.
+اگه حال خوب من، حال خوبِ تو باشه، من همه تلاشمو می‌کنم. قول می‌دم. تو فقط خوب باش.
+دارم Back to you رو گوش می‌دم. =) هی دوباره از اول... 
سلام 
امیدوارم حال دل و جسمت عالی باشه
بیست و چهار سالگیت رو میتونم بگم تقریبا خوب نگذشت.سختی زیاد داشت واست ؛زیاد غم داشتی .
از ته دلم دوست دارم بیستو پنچ سالگیت هیچ غمی رو حس نکنی .هیچ عزیزی رو از دست ندی ....ب تمام خواسته هات برسی ......
هر اونچه لایقت هست نصیبت بشه .
واست اروزی بهترین ها رو دارم چون بهترینی ♥♥♥♥
میدونم اینجا رو نمیخونی اما روزی ک خوندی اینو یادت باشه ک هیچ وقت اولین ها فراموش نمیشن ...
یک لحظه از زندگی که انگار منجمد شده، یک کلمه که اصلا نمی دونی قبلا شنیدیش یا جایی خوندیش یا نه ؟ یک تیک ،یعنی نبض محکم روی پوست صورت یا نوک انگشت یا روی شقیقه ها. وقتی درد یک هو بیدار میشه و نعره می کشه توی عصب های بدن ، مغز انگار که جا خورده باشه برای یک لحظه ، یک ثانیه یا صدم ثانیه یا هر معیار زمانی دیگه ای که بدن سرش میشه، بی حرکت می مونه. اما همه ی عصب ها حرف گوش کن نیستن. توی این شوک ناگهانی در اثر هجوم درد یه رگی، مویرگی، عصبچه ای چیزی ، ممکنه
مدت‌هاست که آرزو دارم نویسنده داستان باشم. ولی نقطه ضعف عمده‌ی من در شخصیت پردازی هست که سعی دارم روی این مورد کار کنم. فیلم و سریال‌هایی هستند که به نظرم شخصیت‌پردازی‌های قوی و منحصر به فردی دارند. مثل سریال منتالیست (Mentalist) و یو (You) و فیلم‌هایی مانند جوکر.
به همین علت سریال جذاب منتالیست رو دوباره نگاه می‌کنم؛ هر شب یک قسمت. نکته‌هایی رو که دریافت می‌کنم رو در پست‌های آینده منتشر خواهم کرد تا برای بازخوانی خودم در دسترسم باشه. اگر شما ه
امروز برای اولین بار حس کردم قد ی مورچه دلم براش تنگ شده و وقتی دستم رفت توی جیب پالتو و خورد ب آجیلایی ک تو سرما بهم داده بود لبخند زدم.
همین قانعم میکنه ک ادامه بدم. 
من معمولا سخت ب کسی علاقه مند میشم ولی خیل هم سخت علاقه مند میشم
+ بدلیل نقص فنی در بیان پستم پاک شد و من ی ب درک گفتم اون شب و خوابیدم
حالا وسط همه اینا دوست صمیمیم دیروز میگه که شک داره حامله باشه. امروز رفته بی بی چک گرفته و بله فعلا مثبت نشون داده تا بعد که آزمایش بتا بده و مطمئن شیم
قیافه ی پنچر و پوکرش دیدن داشت. با اینکه چند وقتی بود بچه میخواست و تا همین ماه پیش میزد توو سر خودش که نکنه مشکل داریم که حامله نشدم، حالا پشیمونه. میگه حس بدی دارم انگار دیگه کلا از مجردی دراومدم و محدود شدم
واقعا خدا نمیدونه به کدوم ساز بنده هاش برقصه
کلی باهاش حرف زدم اسم پسر انتخاب کردیم قر
من خیلی یه جورایی حزب بادم احساس میکنم شخصیتم از درون تهی هست ثبات اخلاقیم ندارم حتی!!بخش عمده ایش به خاطرخاطر اینه که نظر بقیه برام مهمه و خیلی دلم میخواد همیشه ازم به خوبی یاد بشه و به شدت وحشت دارم از اینکه کسی باهام بد بشه یا نظرش از خوب به بد راجعم تغییر کنه (در حدی ک راضی بودم مثلا کسی توروم باهام خوب باشه اگه خواست حالا تو دلش بد باشه:|||)
یکی بهم بگه شخصیتت رو توصیف کن نمیتونم چون بعضی مواقع خیلی مهربون میشم بعضی مواقع واقعا برام مهم نیست
نمیدونم چرا همیشه نزدیکای امتحانا حالم طوری میشه که تو وضعیت خطیری قرار دارم و نیاز دارم بیشتر با خودم خلوت کنم و به خودم بپردازم ولی اونقدر پروژه ریز و درشت رو سرم ریخته که غمگین و کش اومده و ناامید تسلیم میشم،خود مظلوممو میزارم تو کمد و درشم میبندم تا بعد امتحانات.حس مزرعه داری رو دارم که دقیقا چند روز مونده به برداشت محصول یه گردباد لعنتی اومده و کل تلاش چند ماهشو نابود کرده..حالا که این سه ماه اینقدرر تقلا کردم و زور زدم که خودمو بکشم بال
صبح بخیر. دیروز به نظر خودم که عالی بودم ترکوندم. چون تقریبا به همه ی کارام رسیدم. کاش امروزم خوب باشم. میبینی صبحا همچنان زود بیدار میشم کلی ذوق دارم براش که کارامو کنم.  شاید اگه لیست کارایی که انجام دادمو بنویسم به نظر خیلیا کسل کننده بیاد یا فکر کنه چه زندگی یکنواخت و مسخره ای دارم من. اما واقعا اینجوری نیست شایدم من به نظر خیلیا دیوونه باشم که زندگیمو اینجوری میگذرونم. اما من باور دارم به تغییر کردنو بهتر شدن با خوندنو کار کردن رو خودم. من
یک چایی دارم که به تدریج رنگ می‌ده و اوایل رنگ کمی داره و من چای کم رنگ دوست دارم ولی وقتی نیم ساعت از دم کردنش می‌گذره کنترلش را از دست می‌ده و سیاه می‌شه، به نظرم جالب اومد که بدونید حتی چایی هم می‌تونه کنترلش رو از دست بده. البته کار زیادی هم ازش برنمی‌آد وقتی این اتفاق براش می‌افته، منظورم از دست دادن کنترله. یعنی مثلن نمی‌تونه به یک نحوی از قوری بیرون بیاد و به یک نحو دیگه‌ای مثل وحشی‌ها یه چاقو دستش بگیره و به من حمله بکنه. کلا آدم م
مسخره ترین چیز در مورد علوم پایه اینه که منی که توی شهر خودمون یکی از دانشگاهای برتر!هست باید بکوبم برم حتما شهر دانشجوییمیه عالمه راه هم کلی زمانگیره و هم به شدت خسته کننده که تا چند روز بدن درد دارم براشهواپیما رو هم چک کردم و بلیطاش جوری گرونه حتی فکرشم نمیکنم.اخه بی وجدان ۵۹۰ تومن بدم واسه یه رفتن؟انصافه؟حالا خودم کم استرس و کمبود زمان دارم درگیری جمع کردن وسایلمم هست.تازه خوابگاه خودمونو بهمون نمیدن و باید بریم یه جای دیگهکه البته من م
چقدر چارت درسی ما مسخره است خدایی! یعنی دوست دارم سرمو بکوبم تو دیوار! برای یک درسی مثل فیزیولوژی گیاهی اومدن پیش نیاز گذاشتن مبانی گیاهی در صورتی که باید بیوشیمی متابولیسم باشه بعد برای میکروب شناسی کلا پیش نیاز نذاشتن که باید بیوشیمی ساختار باشه تا ما سر فیزیولوژی گاو نریم سرکلاس گاوتر بیایم بیرون یا سر میکروب ما فکر نکنیم اوووه خدای من عجب چیزهای خفن و پیچیده‌ای همه‌اش هم که حفظیه و نق بزنیم که چرا ما باید اسم N-استیل گلوکزامین رو حفظ کن
دارم پیش مشاورم و دوباره از نظرم همه چی گل و بلبله ولی شب دچار افسردگی حاد میشم.من میدونم!!!(با لحن اون آقاهه تو اون کارتونه بخونین)
هوا چقدر آلودست.نفس نمیشه کشید.
بعد یه هفته بریم از نت دانشگاه مستفیض شیم.مسخره‌شو درآوردن دیگه
کرایه تاکسیای ما که اضاف شده.شمارو نمیدونم
 
یک جمله می نویسم
بدون هیچ توضیحی
واقعا می فهمم، جهاد المرأة حسن التعبل...
خوب شوهرداری کردن، جهاد زن هست.
جهاد
یعنی سختی کشیدن
یعنی تلاش کردن
یعنی مبارز بودن
یعنی بلند همت بودن
یک مجاهد
باید مخلص باشه
باید سخت کوش باشه
باید منظم باشه
باید زیرک باشه
باید ....
یک جهاد شیرین
که در تمامی ابعاد زندگی وجود داره.
این حقیقت زندگی و حقیقت ازدواجه
و من این نگاه رو
که همسر رو فرع رابطه با خدا می‌کنه
خیلی دوست دارم.
من تازه دارم فهم می‌کنم اونی که همه ی هستی
شاید گفتن از درد و مشکلات یکمی کلیشه‌ای و خسته‌کننده باشه،اما جزء جدانشدنی زنگی ما آدماست.پس این قصه تا روزی که برگردیم به خاک ادامه داره.
برای من قصه زندگی آدما عجیب‌ترین و جالب‌ترین قصه‌هاست.هر آدم یه داستان هیجان‌انگیزی داره که شنیدنش خالی از لطف نیست.و چه کسی بیشتر از یه نویسنده دیوونه میتونه مشتاق شنیدن همچین داستانی که بعضیا بهش میگن«خسته کننده»باشه؟
شاید یه روزی از دوران دانشجوییم یه داستان نوشتم...به نظرم خیلی جالب میشه.
همکلاس
+ بچه ها ، اینجا کسی هست که زبان انگلیسیش خوب باشه ؟ یعنی در سطحی که بشه مکاتبات و ارسال کامنت بصورت انگلیسی باشه ؟؟؟
 
تو پست های مربوط به زبان انگلیسی ، خب من راه های زیادی گذاشتم ، اما واقعیت اینه که ما پارتنر نداریم ، تلگرام و اینا هم که قطعه ، خیلی خوبه که مثلا یه برنامه میان مدت بزاریم و براساس درس های مکالمه نصرت ، مثلا 15 تا درس بریم جلو و هر چی یاد گرفتیم بیایم و شروع به مکاتبه و چت کنیم .
 
 
یعنی میخوام بگم سطح پایه باشه 15 درس نصرت که مناب
فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود...حال روز خوبی نداشت...زندگی بهش سخت گرفته بود...سعی میکردم حواسم بهش باشه...بیشتر باهاش حرف بزنم...بیشتر بخوندونمش...ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره...حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده...حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه...میخواد باهام حرف بزنه...میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه...میگه که نگرانمه...سعی میکنه حالمو خوب کنه...ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه
اون موقعا میفه
والا من میالم و دوست دارم کمکتون کنم.
 
و دارمم میکنم.
 
مشکل اینه که کلی اسپم توی این وبلاگ میاد و میره و مسخره بازی درمیاره.
 
برای همین واقعا خیلی وقتا نمیتونی بفهمی کی واقعا کمک نیاز داره.
 
anyways
 
خنگولتون به جز سفرهای کوتاه هفتگیش (یه روزه و دو روزه)
سه سفر خواهد رفت:
 
یه سفر تنهایی خنگولی یک هفته ای،
 
یک سفر یک هفته ای بعد ازون،
 
یک  سفر به کشورش ایران
 
و یه سفر نهایی برای همیشه ازینجا. و دیگه برنمیگرده. 
:)
 
برای خنگولتون دعا کنین.
 
دوستو
یک چایی دارم که به تدریج رنگ می‌ده و اوایل رنگ کمی داره و من چای کم رنگ دوست دارم ولی وقتی نیم ساعت از دم کردنش می‌گذره کنترلش را از دست می‌ده و سیاه می‌شه، به نظرم جالب اومد که بدونید حتی چایی هم می‌تونه کنترلش رو از دست بده. البته کار زیادی هم ازش برنمی‌آد وقتی این اتفاق براش می‌افته، منظورم از دست دادن کنترله. یعنی مثلن نمی‌تونه به یک نحوی از قوری بیرون بیاد و به یک نحو دیگه‌ای مثل وحشی‌ها یه چاقو دستش بگیره و به من حمله بکنه. کلا آدم م
قرار هیئت هفتگی ما بود و نشسته بودیم تا سخنران محترم تشریف بیاورد. چند دقیقه بعدش آمد و یک راست روی منبر نشست. سلام و خوش و بشش را همان بالای منبر با ما کرد. بعد از بسم الله و صلوات بر محمد و آل محمد سخنرنی را شروع کرد. گفت: امشب می خواهم برایتان املا بگویم! اشکالی ندارد؟! 
خواسته عجیبی بود! راستش این مدلی اش را تا حالا ندیده بودیم! گفتیم: باشد.. اشکالی ندارد. کمی هم خوشحال شدیم چون املای در هیئت و وسط منبر بهترین فرصت برای مسخره بازی بود. 
هنوز شرو
غرور و تعصبکتابش رو نخوندم.فیلمش رو دیدمتصور اینکه تنها دغدغه ی مادر توی زندگی ، شوهر دادن دخترهاش باشه و حتی صحبت دائمش با همسرش و تمام فعالیتهاش در این راستا باشه به شدت مسخره و پیش پا افتادست
اما من کلا عاشق فیلمهایی ام که توی اون فضا ساخته شدن.
فضای قدیمی ارابه و اسب و نامه دادن و لباسهای کلاسیک و باحال
فیلم سرگرم کننده ای بود
مادام بُواری
این فیلمه هم توی همون فضا ساخته شده بود اما یه جاهاییش من رو خسته کرد طوری که نصفش رو دیدم و روز بعدش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها