نتایج جستجو برای عبارت :

دلم خودمو میخواد!

من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
من نمیدونستم کی هستم چی میخوام خودمو گم کرده بودم من آدم سالمی نبودم و نمیدونستم اینو. 
 نمیدونستم جای گند کشیدن به روح و ارزش ها و زندگیم باید بگردم خودمو پیدا کنم نه که برم تو باتلاق. 
اما رفتم تو قعر باتلاق بعد دیگه تقلا کردم خودمو ازش بکشم بیرون. 
اما بیرونش روبرو شدن با اینکه خودم چی میخوام بود و من خودمو نمیشناختم.
 من همیشه تنهام و همیشه تنها میمونم پس بهتره خودمو بشناسم و دیگه وارد باتلاق دیگه ای نشم.
دوست دارم خودمو باز کنم 
و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن 
ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم ... گره نمی زدم 
گره کوری که سرش دست هیچ کس نیست
دوست دارم خودمو باز کنم 
اما نمیشه 
فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزی می رسه که دیگه اینجوری نباشه 
فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن 
شاید یه روزی پروانه شم ...
من هیچی از این دنیا نمیخوام 
فقط میخوام خانواده مون دور هم جمع باشه من مامان بابا ابجی و داداش و‌مهربون‌ و خوشحال 
دلم میخواد داد بزنم جیغ بکشم بگم که این رسمش نیس ک انقد شأن و شخصیت خودمو میارم پایین ... انقد خودمو دست کم میکیرم ... باید بیشتر از اینا خودمو دوس داشته باشم
خدایا این رسمش نیس ک داداشم انقد احساس بدی داشته باشه ب خاطر اتفاقایی ک براش افتاده درسته یه کارایی کرده امااا خودت کمکش کن و حقشو بگیر به همون وجهی که خودت بهتر از همه میدون
وقتی خسته و داغونم باید آرایش کنم باید خط چشم بکشم و رژ لب بزنم آینه بگیرم دستم و غش و ضعف کنم واسه خودم، باید به خودم یادآوری کنم که زیبا و با ارزشم باید خودمو واسه خودم به نمایش بذارم و یادم بیاد که چقدر خودمو دوست دارم.
یا مثلا آهنگ موجود در مطلب قبلی رو با هیجان برای خودم بخونم و انرژی نهفته ام فوران کنه.
یا از اون سلفی های شگفت انگیز بگیرم و خودمو حالمو ثبت کنم خیلی وقته عکس نگرفتم دقیقا بعد از خبر دیسک و افتادن رو دور دکتر رفتن.
سلام، امیدوارم حالت خوب باشه. 
تازگیابه این نتیجه رسیدم که خودمو از بیرون نگاه کنم. 
واقعا من نوعی زندگی فردی خیلی برام بهتره. یه جورایی از بیرون که خودمو میبینم معلومه هیچ جاذبه ای نداره که بخوام تشکیل خانواده جدید بدم. 
منم دارم قبول میکنم کمی واقع بین باشم. و همین طور خدا رو شکر کنم.
مطمئناخیریتی در این هست که تنها باشم. بهتر از اینه که بخوام خودمو بدبخت کنن. 
منم جوری شده دیگه نمیتونم کسی رو بپذیرم تو زندگیم. فعلا که احساس خوشایندی دارم. تا
خودمو جمع‌و جور کنم و دوباره بشم همون ادم سابق؟
بکشم بالا خودمو از این سیاهی‌ها و محو بشم تو روشنایی..
حالا می‌فهمم تنهایی و تاریکی درد نیست. وابستگیه!
ادمو تو خودش غرق میکنه،محدود میکنه و دست‌وپاشو می‌بنده!
و بد ماجرا اینجاست که ما عاشق این محدودیت می‌شیم.
گیر میکنیم تو تله و دست‌وپا می‌زنیم . اونقدر که میشه کار هر روزمون.
دست و پا زدن و سر کردن با تنهایی و تیک‌تاک عقربه‌های ساعت.
به خودمون که میایم می‌بینیم ماه هاست اینجاییم! 
کی قراره
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
بعضی وقتا....
بعضی وقتا هیچی نمیشه گفت فقد باید سکوت کرد
امروز تقریبا تا مرز گریه پیش رفتم.یه لحظه قیافه خودمو تو انعکاس شیشه قطار دیدم و خودمو جمع کردم
ما هیچک کدوممون نمیدونیم توی زندگی بقیه چی میگذره بقیه هم نمیدونن توی زندگی ما چی میگذره
فقط یک روز ازش خواهم پرسید.حتا اگر آخرین روز زندگیم باشه
یه جمله میگم تمام
ریدم تو اون 50 سالگی که لنگ حقوق بازنشستگی بیمه هستم همون موقع از گشنگی بمیرم بهتره
بنظرم نباید خودمو الاف و امیدوار این چیزا بکنم ، بیمه سلامت و خودرو رو موافقم  
نمیخام مثل یک سریا که میرن با حقوق بخور نمیر زندگی میکنن بخاطر اینکه قراره 20 30 سال دیگه یه حقوقی بگیرن زندگی کنم
۱- خودمو تغییر بدم
۲- دیگرانو تحت تاثیر بذارم
۳- همه رو متحد کنم
۴- محیط زندگی خودمو تغییر بدم و بهتر کنم
۵- تحصیلات دانشگاه رو که تموم کردم بلافاصله کسب و کار هامو راه بندازم
۶- دوستان رو متاثر کنم
۷- کارایی که دلم میخواد! رو انجام بدم
۸- بقیه کارایی که دلم میخواد رو انجام بدم
۹- جلوی کارایی که مفید نیستن یا مضر هستن رو بگیرم
۱۰ - و در آخر: دنیا رو تغییر بدم
گاهی اونقدر خوب خودمو دلداری میدم که از خودم میترسم گاهی اونقدر خودمو توجیح میکنم که باورم نمیشه 
چه خووبه این پریدنا 
که بگی امید هستا نترس 
چه جمله ای رو خواب دیدم 
پرنده 
مشت 
پرنده ی مرده 
گاهی میگم شاید این آخرین فرصتم برای نوشتن باشه 
و هیچکس فردارو ندیده 
دلم دریا میخواد 
دلم پر میکشه 
چقدر تموم میشم هر روز 
هر شب 
گاهی اونقدر خوب خودمو دلداری میدم که از خودم میترسم گاهی اونقدر خودمو توجیح میکنم که باورم نمیشه 
چه خووبه این پریدنا 
که بگی امید هستا نترس 
چه جمله ای رو خواب دیدم 
پرنده 
مشت 
پرنده ی مرده 
گاهی میگم شاید این آخرین فرصتم برای نوشتن باشه 
و هیچکس فردارو ندیده 
دلم دریا میخواد 
دلم پر میکشه 
چقدر تموم میشم هر روز 
هر شب 
احساسات متناقضی در من هست، که چندتاییشم میتونم ریشه یابی کنم. میتونم به دلیلی که دچار اون حس شدم فکر کنم و تصمیم بگیرم عکس العملم منطقیه یا غیرمنطقی. وقتی بفهمم دارم غیرمنطقی رفتار میکنم میتونم خودمو قانع کنم که دلیلی برای داشتن این حس بد وجود نداره و باید از دستش رها شم. چی گفتم؟ میتونم خودمو قانع کنم؟ نه! مشکل دقیقا همینجاست، فکر میکنم باید بتونم خودمو قانع کنم ولی نمیتونم. کلی احساس متناقض در من هست که حتی حس میکنم نتونستم درست هم ریشه یاب
خدایا لطفا یه راه چاره بذار جلو پام 
خدایا لطفا این حجم بی‌عقلی های منو خودت مانع شو
آخه با کدوم عقلم صبح و عصر پس فردا رو عوض کردم و امروز صبح و عصر کردم خودمو؟ فردا صبحم! در حالیکه روز بعد پس فردا عصرم! و دیشب اون همه حالم بد بود! و الان دوباره خودمو تبدیل به همون موجود دیشب کردم 
دوباره تهوع :'( 
عصری رفتیم بیرون. فکر کن تو این بارون. البته بد نبود روحیه ام عوض شد یه ذره هم پیاده روی کردم تو بارون. رفتیم تلو از تلو لواسون بعدم خونه :/ تو ماشینم وایسادیم چایی خوردیمو تو راهم تخمه و میوه :دی و این واقعا ابتکار فوق العاده ای بود برای یه عیدی هیچ جا نرفته!!
همین. الانم میخوام بشینم سر کارم. سرم تو لاک خودم باشه کار خودمو کنم. غر نزنم و خب امسالم اینجوریه دیگه نمیشه عوض کرد شرایطو ولی خودمو که میتونم بهتر کنم که. 
خسته شدم از خودم و بلاتکیفی هام، از این شاخه به اون شاخه پریدن هام، از نامعلوم بودن آینده، پس من راه خودمو چجوری پیدا میکنم؟ چه غلطی باید بکنم توی این زندگی؟ 
امروز از دنده چپ پاشدم حالم از خودم، موهای بلندم، ارتباطاتم، سرچ کردن هام واسه بیوانفورماتیک، بی عرضگی و بیکاریم، بی پولیم، بی سوادیم، هیکل داغونم، از این اتاق، از این خونه، بهم میخوره. 
دلم میخواد خودمو بکشم به هیچ دردی نمیخورم.
یه روز یکی ممکنه ازم بپرسه برای رقص‌های محلی این سرزمین چیکار کردی؟
من می‌گم از ۱۰ روز مونده به المپیادم، شروع کرده‌بودم به رقصیدن. فقط رقصیدن. با قولِ ۵ دقه‌ای خودمو گول‌ می‌زدم و گول می‌خوردم واقعا. واقعا. و فرداشم خودمو گول می‌زدم.
ده‌دقیقه ترکی، چهل‌دقیقه غش. بیست‌دقه گیلکی، چهل‌دقیقه غش. استراحتا؟ لریِ یواش( که آره؛ واقعا رقص یواش هم دارن :)) ).
مابقی اوقات روز؟ ویدیوهای آموزش رقص کردی در یوتیوب.
بله. خواهش می‌کنم. آیندمو فدای این م
میگم داداش به جان خودم این کرونا تموم بشه میرم پی فسق و فجور!رها میکنم خودمو...میرم یه دانشگاه دیگه...یه جای دیگه میرم پی یه کار دیگه که دوست دارم و..._این سه نقطه خیلی حرفای بیشتری داشت_
میگه خوبه.روشن فکر شدی!دگم بازی درنمیاری!
میگم نه اتفاقا یه تاریکی مطلقی فکرم رو درهم پیچیده!خودمو نمیشناسم !انگار یه بغض فرو خورده دارم...که...
سوت میزنه میگه قربون لفظ قلم حرف زدن شما...میتونم باهاتون یه عکس بگیرم؟
میگم خیرررر!
میگه با بغض فرو خوردتون چطور؟؟؟
....
 
بلاخره یه فرصتی ایجاد شد تا منم وبلاگ خودمو داشته باشم
یعنی شاید بتونم بگم از 14، 15 سالگی تصمیم این کار رو داشتم و در این لحظه و ثانیه ک فقط 3 روز دیگه تا بسیت سالگیم دارم این تصمیممو عملی کردم
خب بخوام خودمو معرفی کنم زینب هستم یک عدد دانشجو معلم
عشق ادبیات بودم اما الهیات قبول شدم در هر صورت این رسالت معلمی به دوشم هستش. 
دست سرنوشت من رو ب این جایگاه کشونده و از تقدیرم راضیم 
انشاالله خدا ازم راضی باشه
 
عصر امروزتوی ماشینسر یه بحث الکی یه دعوای حسابی داشتیم
گریم گرفته بود و روی اشکام کنترلی نداشتم دلم میخواست گوشامو بگیرم و هیچی نشنوم هیچ کدوم از حرفاشو 
به جفتشون میگفتم ساکت شید حرف نزنید 
نمیخواستم صدای دعوا و بحث بشنوم
توی ماشین توی اون شلوغی توی اتوبان میترسیدم 
وقتی ساکت شدن محکم روی چشمام میکشیدم تا گریم بند بیاد  برام مهم نبود بیرون کسی ممکنه منو ببینه اشکامو ببینه چشمای سرخمو بیینه دیگه هیچ صدایی غیر از خرخر رادیو نمیومدو ماشین
خیلی خودمو کنترل می کنم که بگم اوضاع خوبه.ولی از شما چه پنهون پر از بغضم 
می خوام زار زار به این اوضاعم گریه کنم. ای خدا چه بلایی بود سر خودم آوردم.الان افسرده ترینآدم روی زمین منم.چند تا عکس از خودم گرفتم چهرم خیلی پژمرده شده.نمیدونم چقد طول بکشه به این اوضاع عادت کنم و همه چی عادی بشه 
دلم شده غمکده.آروم و قرار ندارم 
خودم میدونم مقصرم.همه این سالها و اتفاقات خودمو مقصر میدونم.زندگی هیچ وقت به عقب برنمیگرده تا من جبران کنم.شاید درس عبرتی برای
از صبح نزدیک چهل پنجاه بار بماند امیرعباس گلاب رو پلی کردم و مشغول کارام شدم
همین چند لحظه پیش ز. م زنگ زد و بهش گفتم نه و بهونه آوردم
تلفونو با یه خداحافظی محترمانه و سلام برسونید قطع کردمو زار زدم
زااااررر زدم
من جدا روانم بهم ریخته 
یه سیکل معیوبه 
هم دلم تنگه هم مثل سگ پاچه میگیرم هم مثل گراز تنهام و تنها داراییمه و میدونم تنهاتر میکنم خودمو منه روانی و هم مثل خرچنگ میدونم تنها کسمه
چه مرگته خودمه احمق
کاش خبر مرگمو واسم بیارن با این اخلاق
من اخیرا متوجه شدم که عاشق خودمم. کاملا عاشق خودمم. با تموم چیزایی که هستم و تموم چیزایی که نیستم. من خیلی خودمو دوست دارم. با وجود اینکه رسانه ها میخوام تحت تاثیر قرارم بدن. با وجود همه چی ، من عاشق خودمم تمام. 
+دیشب با دوست قدیمی به اسم نسیم صحبت کردیم. خیلی خوشحالم که به دایره دوستام برگشته . خیلی خیلی. براش ارزوی موفقیت و خوشبختی دارم از صمیم قلبم. 
امروز یک اتفاق خوب افتاد و من به خاطرش خوشحال شدم. 
ظهر بیدار شدم! :/ دیشب رو بیدار بودم. نتونستم صبح زود بیدار شم. فقط کتاب رو دستم گرفتمو دارم میخونم. برادر زاده ی رامو رو. دوتا فیلم هم گذاشتم دانلود بشه. سعی میکنم سخت نگیرم تا حالم خوب بشه و بعد دوباره شروع کنم. 
فردا دفتری که سفارش دادم میاد به خاطرش ذوق دارم. سعیم اینه از کوچکترین مسائلی که دوست دارم لذت ببرم و خب خودمو کم کم از وضعیت مزخرف بکشم بیرون.
همین. نه فکری دارم و نه ایده ای که بخوام ر
شاید باورت نشه ولی از این که خودمو دور کردم از خیلی چیزها واقعا خوشحالم. هرچیزی. چه نزدیک چه دور. چه آشنا و چه غریبه. کاش میشد شاید کمی همیشگی بود. اعصاب ادم انگار راحت تر میشه. توضیح حسی که دارم خیلی راحت نیست. حتی نمیدونم چجوری بگم که بد برداشت نشه. اونجا واقعا خودمو گم کرده بودم. هیچ خلوت و تنهایی انگار نداشتم. اشتباه از خودم بود باید ایجادش میکردم. اما وقتی خودتو گم میکنی چجوری باید بفهمی چه کاری درسته؟ حتی به خاطر سوختگیم نمیشد برم بیرون از
بچه ها میخوام وبلاگمو ببندم به هزار و یک دلیل
دلیل اولیش اینکه نمیخوام دیگه اینجا بنویسم
اینجا ی قسمت سانسور شده ی منه
ی قسمتی ک خودمو دارم سانسور میکنم ک اینو نمیخوام!!!!!
اینکه خودمو پشت ی وبلاگ قایم کنم یا اشخاص زندگیم و تجربیاتمو رمزگذاری کنم یا مثلا اسم خاص براشون بزارم مسخره است
خب اگ قراره سانسور کنم همون بهتر ک تو دفتر بنویسم
بچه ها من نیستم
شاید ی مدت طولانی
کسایی هم ک باهاشون در ارتباطم بازم در ارتباطم
اما مدوسا بهتره برای مدتی تو دن
روزهای سخت و پرچالشی و میگذرونم...خیلی سخت... از همه بدتر، دوری از خانواده اذیتم می‌کنه....این چند روز هی اشکم در اومده و میاد... فقط کافیه کسی بهم چیزی بگه.... دیروز صبح که بالشم خیس بود... الان هم در مرز خیس شدنه... ولی خودمو به زور نگه داشتم گریه نکنم...
ولی می‌دونی، شاید امتحانه باید خودمو محکم کنم... خیلی محکم... 
*حال خوب این روزهام فقط خداست... خدای مهربون و بزرگ که با فکر کردن بهش آروم میشم... 
ولی از یه چیزی هم میترسم... از اینکه این گریه هام ناشکری ب
چند روزه دارم به این فکر میکنم کهماها چقدر اشتباه میکنیم ؟!قبول داریمشون ؟!جبران میکنیم یا نه ؟!در مورد خودم اگه بخوام بگم ، آره من خیلیییییی اشتباه میکنم متاسفانه ولی جالب اینه که نود و نه و نود ونه صدم درصدش غیرعمدیه ! فرض کن ! من ندونسته اشتباه میکنم ؛من ندونسته دل کسی رو میشکونم ؛من ندونسته ... خب بعدش ؟!وقتی که شبا میخوام سرمو بزارم روی بالشت ،هزاربار خودمو میبرم به دادگاه ذهنم ؛هزاربار خودمو مواخذه میکنم ؛هزاربار خودمو سرزنش میکنم ...حت
بعضی وقتا....
بعضی وقتا هیچی نمیشه گفت فقد باید سکوت کرد
امروز تقریبا تا مرز گریه پیش رفتم.یه لحظه قیافه خودمو تو انعکاس شیشه قطار دیدم و خودمو جمع کردم
ما هیچک کدوممون نمیدونیم توی زندگی بقیه چی میگذره بقیه هم نمیدونن توی زندگی ما چی میگذره
فقط یک روز ازش خواهم پرسید.حتا اگر آخرین روز زندگیم باشه

پ ن:  امروز فهمیدم جدا شده! خیلی ناراحت شدم براش.فهمیدم ت هم داره بهش نزدیک میشه و دیگه مطمن شدم نقشه هایی تو کله داره و باز هم نگرانم براش.نگرانم ب خ
به نام خدا
یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمی شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همین هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمی کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر میشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه ه
بچه ها میخوام وبلاگمو ببندم به هزار و یک دلیل
دلیل اولیش اینکه نمیخوام دیگه اینجا بنویسم
اینجا ی قسمت سانسور شده ی منه
ی قسمتی ک خودمو دارم سانسور میکنم ک اینو نمیخوام!!!!!
اینکه خودمو پشت ی وبلاگ قایم کنم یا اشخاص زندگیم و تجربیاتمو رمزگذاری کنم یا مثلا اسم خاص براشون بزارم مسخره است
خب اگ قراره سانسور کنم همون بهتر ک تو دفتر بنویسم
بچه ها من نیستم
شاید ی مدت طولانی
کسایی هم ک باهاشون در ارتباطم بازم در ارتباطم
اما مدوسا بهتره برای مدتی تو دن
میشد اینقدر به خودم سخت نگیرم
میشد شب و روزم یکی نشه
خیلی واکنش زیادی داشتم 
خیلی از همه چی که داشتم میساختمو نابود کردم خاک شون کردم
من رو خیلی اذیت کردن هیچوقت نمیتونم ببخشمشون هیچوقت خدا ازشون نگذره .....
چقدر بده که سعی میکنم احساسی رو در خودم ایجاد کنم که فک میکنم بعدش برندم ... مثلا گاهی فک میکنم اگه بیخیال باشم نتیجه بد میشه بعدش خودمو مسترس میکنم .... گاهی فک میکنم من هر وقت انتظار چیزیو میکشم بد میشه 
بعد میخام خودمو بزنم به بیخیالی ....
ای
این مدت؟روزای سخت خیلی زیاد بود.خیلی چیزا رو فهمیدم.یهو با چیزایی که حتی فکرشو هم نمیکردم مواجه شدم.خیلی بهم ریخته بودم.
خودمو سزگرم کردم.خودمو بین درس و کار و کتاب و فیلم و باشگاه غرق کردم.
الان؟بدجور خستم.امتحانامون که دارن له میکنن ما رو!به هیچی نمیرسم.استرس دارم.کار ‌پروتزم مونده.از ادای حال خوب در اوردن جلوی آدما خستم.خسته از اینکه لبخند بزنم و بگم مرسی رفیق ترینام که اونجوری از منو له کردین.آروم شدم.تنها میام و میرم.توی فانتومی که همه د
یک  ماه شده تقریبا که دانشگاه شروع شده ،حس میکنم نسبت به ترم گذشته که یک فرد محبوب دوست داشتنی بودم این ترم اخلاقم یکم بد شده ،چرت و پرت زیاد میگم ،منم منم زیاد میکنم و هارتو پورت زیاد دارم و دشمن تراشی زیاد میکنم ،خیلی حرف میزنم ،گاهی شبا به خاطر اینکه امروز چه حرفی زدم و ممکنه واسم بد بشه نمیتونم بخوابم ،سرم منفجر میشه و دوست دارم اون لحظه خودمو حلق آویز کنم ولی خودمو با اینستاگرام تا پاسی از شب با کلیپ ها مزخرف سرگرم میکنم تا وقتی که چشمام
دارم خودمو تیکه تیکه میکنم.
هزارتا برنامه چیدم نه برای زندگی ایده‌آل برای مهدیه‌ی ایده‌آل. اینایی رو دیدین که برای خوشگل شدن توی جراحی زیبایی افراط میکنن؟ من دارم با روحم این کارو میکنم. دشمن شدم با خودم. همه رو میتونم راضی کنم خودمو نمیتونم. اینارو مهدیه‌ای مینویسه که زندانی شده توی خودش. شاید بگین دختر خوب تو غم نداری، غم‌سازی میکنی واسه خودت از سر دل خوشت. منم غم دارم. غم‌های کوچیکی که بزرگ میبینمشون و غم‌های بزرگی که باورم نمیاد بزرگ
یارحمان 
به جایی رسیدم که وقتی خودمو از دور می بینم 
تعجب می کنم میگم وای چقدر تو غریبه ای برای من فاطمه ... ! 
زود رنج 
حساس 
منزوی 
سریع واکنش تند نشون میدم 
به هیچ وجه انعطاف پذیر 
بغض مداوم که یه روزایی اصلا نیست و برعکس یه روزایی تشدید میشه 
انتقام جو 
لجباز 
از دوستانش نه خبر میگیره و نه خبری میده 
میخنده اما الکی 
گریه می کنه اما راستی 
غرور 
تلفن جواب نمیده 
پیام ها رو دوست نداره بخونه 
جواب ها رو به زور میده 
خودخواه 
جنگجو 
عصبی 
سرش
فکر میکنم هیچ آدم عاقلی نیست که از قصد کار اشتباه انجام بده. پس چرا وقتی کسی اشتباه میکنه ما جوری رفتار میکنیم که انگار اون شخص عمدن اون کارو انجام داده یا خودمون خودمونو کلی سرزنش میکنیم؟ واسه خاطر اشتباهاتم خجالت زدم همیشه و خودمو سرزنش میکنم که نباید اینقدر واضح اشتباه میکردی و نمیفهمیدی. چرا من خودمو حتی بیشتر از بقیه سرزنش میکنم به خاطر اشتباهاتم وقتی که نمیدونستم کارم اشتباست؟ خب باید بگم واقعا حس گندیه که همش خودتو سرزنش کنی. فقط وق
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم دارم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک می
تاریکى رو بیشتر از نور دوست دارم
نور برعکس پاکى درونى که داره واسه من اذیت کنندس
باعث سردردم میشه.شاید میگرن دارم خدا داند 
هر وقت حوصله ام سر میره دوست دارم آشپزى کنم
تعریف از خود نباشه دستى به آتش دارم
بهترین تفریحم غذا خوردن، بالاخره هرکسى با یه کارى یا چیزى
خودشو سرگرم میکنه.اهل ورزش هستم شاید بهتره بگم بودم
 خودمو محکم رو این تکه چوب نگه داشتم تا ببینم  رحمت بى کران پروردگارم تو این دریاى بى انتها منو به کدوم سمت میبره
آیا ساحلى هست؟؟؟
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
دیشب خودمو بردم زیر ذره بین نتیجه اش این شد:
من آدمی هستم که به تنبلی و راحت طلبی خو گرفته ام ؛ و خودمو به زحمت نمیندازم . قبل ترها تا این حد راحت طلب نبودم ؛ جدیدترها زیاد شده و جدیدترها خییلی زیادتر
به راحت ترین راه ممکن روزگار میگذرانم ؛ و این قدر این راحتی زیاد شده که به روحم هم رسیده و میشه گفت روحم هم شدیدا دنبال راحتیه
چطور؟
اینکه نمیخواد چیزی بر وفق مرادش باشه ؛ چیزی اذیتش کنه ؛ به خواسته هاش برسه ؛ و....
و میدیدم که هر چقدر به سمتی راحتی جس
ساعت ۹و۳۰ دقیقه شب بود که رفتم رمز دومو فعال کنم! نشد! 
موقع برگشت از یه کوچه تاریک و خلوت که صدای قدم های خودمو میشنیدیم اومدم. 
وسطای تو تاریکی پشت درخت دوتا جوون بودن که کلاه گذاشته بودن و داشتن سیگار دود میکردن 
دستامو تو جیبای سویشرتم مشت کردم ... چند قدم جلوتر وقتی از بین دوتا تیر چرتغ برق رد شدم 
سایمو نگاه کردم که به فاصله کمی ازش یه سایه دیگه هم دیده میشد! 
دروغ چرا؟! ترسیدم :-/ یه لحظه تو ذهنم اومد که حتی اگر ترسیدی، ترستو بروز نده! 
 خیل
امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه...انگار واقعا خودش بود....اما آخه اون که قرار نبود بیاد...
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگ
شاید فکر کنید این پست از قبل روی حالت انتشار در اینده قرار گرفته و ساعت سه شب منتشر شده! اما در حقیقت من بیدارم و خیلی خسته و بهم ریخته و کسل،پلک چشم راستم میپره و هردو چشمم میسوزه کمرم درد میکنه و دلم میخواد جوری خودمو تو پتو بپیچم که اگر کسی از بیرون اومد فکر کنه ی جانور بی مهره که تازه خلق شده اون زیر خوابیده.
من خیلی ادم سمجی هستم،این چیزی نیست که همیشه صدق کنه اما گاهی وقتا  این خصوصیت رو در خودم میبینم.مثلا همین امشب که رو به مرگم از خستگی
شب ساعت دوازده و نیم یک بود حدوداً که خوابیدم! صبح هم نزدیک شش بیدار شدم. بعد از حدود نیم ساعت برگشتم که بخوابم! قبلش یه مشت سوال و جواب در مورد خواب روشن خوندم و با تلقین اینکه خواب روشن می‌بینم خوابیدم!
سعی کردم که با شمردن از صد به پایین هوشیاری‌مو حفظ کنم! بعد یه مدت نامشخصی دیدم که به مرحله بختک رسیدم! سعی کردم که با تکون دادن جسم اختری‌م از بدنم جدا بشم! اول به سمت راست و چپ و به شکل تاب‌ خودمو تکون دادم، و بعدش هم مغزمو منقبض و منبسط کردم!
شب ساعت دوازده و نیم یک بود حدوداً که خوابیدم! صبح هم نزدیک شش بیدار شدم. بعد از حدود نیم ساعت برگشتم که بخوابم! قبلش یه مشت سوال و جواب در مورد خواب روشن خوندم و با تلقین اینکه خواب روشن می‌بینم خوابیدم!
سعی کردم که با شمردن از صد به پایین هوشیاری‌مو حفظ کنم! بعد یه مدت نامشخصی دیدم که به مرحله بختک رسیدم! سعی کردم که با تکون دادن جسم اختری‌م از بدنم جدا بشم! اول به سمت راست و چپ و به شکل تاب‌ خودمو تکون دادم، و بعدش هم مغزمو منقبض و منبسط کردم!
بهم زدیم 
اولش که بهم زدیم فک نمیکردم واقعا بهم بزنیم تا ۳-۳ ساعت صرفا ناراحت بودم.
یه هو حس که حس کردم کار تمامه دیگه خیلی بد شد با التماس و خواهش و به پا افتادن و گریه شروع شد بعد که دیدم دارم اذیتش میکنم اون التماس و خواهش و اینام تبدیل به گریه شدن و میرسیم به الان که گوشام پره آبه
هیچ وقت فک نمکردم این قد احساساتی باشم
حالا حس میکنم الان میتون خودمو نگه دارم یکم دیگه دوباره میرم التماس و تمنا و این سری قوی‌تر به پاش میوفتم و دوباره اذیتش میک
به این فکر میکنم که استراتژی شادی ساختن هامون تا کی میتونه جوابگوی حال دلمون باشه؟! من از اون دسته آدمام که تو بدترین و سخت ترین شرایط هم نمیشکنم، خودمو سرپا نگه میدارم و امیدوار. بجای غصه خوردن خودمو طالبی بستی مهمون میکنم، با تغییر نامحسوس رنگ موهام خودمو سرگرم میکنم. اسلش کرمی رنگ و مانتوم رو تنم میکنم، با یه دلستر تو دستم و هندزفری تو گوشم میزنم بیرون و تمام سعیم بر اینه که باور کنم همه چیز نرماله درحالی که نیست. راستش کنار اومدن با این دو
دیروز : 
واقعا که هنر بافتنی تمرین صبره و من آدم صبوری نیستم!!!! 
از دیروزه اسیر انتخاب مدل هدبندم :/ 
چه خبره این همه تنوع! 
خب یه آموزش درست حسابی هم پیدا نمیشه!
چقدر بافتم چقدر شکافتم دوباره بافتم دوباره بشکافم :/
و امروز :
این هم نتیجه ی تلاش های من برای هدبند :) 
این حجم از استعداد یادگیری و سخت کوش بودن در من بوده و من خودمو نمیدیدم :/ 
امیدوارم واسه باقی عمر لااقل آدم باشم و خودمو دست کم نگیرم!
 
بارون...
خیس شدم...
نگید چتر ...
چتر بردم...اما این بار بازش نکردم...
هندزفیری هم نداشتم...
سوار اتوبوسم نشدم...
اومدم...راه اومدم...
با همه چی...با خودم...که نمیدونه هنوز جاش کجاش !
نمیدونه قراره کجا بره...
نمیدونه استعدادش کجاس ...
ضعفش کجاس...
نمیدونه...هیچی نمیدونه!هییییچی!
با هر متر و معیاری خودمو نگاه کردم هیچی نبوووود!اول خط هزار راه ناتموم!
....
حرف زدنمم نمیاد...ینی نمیومد...
اما بارون...آتیش چن روز و شبی که توی مغزم بود و خاموش کرد...
سکوت خونه آزارم میده ...
دیشب شب بدی بود. البته قرار بود خوب باشه که گند زدن بهش منم اعصابم خورد شدو بحثم شد باهاشون. خلاصه کوفتمون شد. هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم. 
امروزو تازه میخوام شروع کنم. خودم باید خودمو از این شرایط مزخرفی که گیر کردم توش نجات بدم. هیشکی نیست کمکم کنه. فکر کن یازده روز گذشته جز کتاب کار خاصی نکردم. امروز سراغ باقی برنامم میرم پیاده رویم میرم. باید خودم حال خودمو خوب کنم.با کتاب خوندن اهنگ گوش کردن بیرون رفتن عکاسی رفتن زبان خوندن فیلم دیدن همی
تصمیم گرفتم جدیتر بشم توی کارم.چه توی عکاسی چه توی فلسفه چه حتی توی زندگیم. وقتشه یاد بگیرم بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم. باید مسئولیت زندگیمو به عهده بگیرم. باید بهتر و عمیق تر فکر کنم. دنیارو تجربه کنم. میدونم یه روزه اتفاق نمی افته. دلم میخواد مثل استادم بشم. و خودمو با اون می سنجم. و میدونم یه خورده سخته. چون باید کمک کنم به خودم تا رشد کنم. هنوز خیلی کوچیکم و مونده تا برسم به استادم. اما بهش فکر میکنم این که اگه بود چیکار میکرد چجوری بود.و البته چ
نمیدونم تاوان چی رو دارم پس میدم؛ واقعاً نمیدونم چوب چی رو دارم میخورم؛ چوب سادگی و احمق بودنم؟
ده ماه تمامه که همه زندگیم شده یه دختر، خودمو به آب و آتیش زدم که اونو واسه خودم نگه دارم، خودمو کشتم که از بودن با من خوشحال باشه، آخر سر خودم با دستای خودم دلشو میشکنم، اعتمادشو خدشه دار میکنم و اشک خودم و خودشو درمیارم.
باور کردنی نیست بگم من تا به حال توی زندگیم نه دوست دختری داشتم و نه دنبال برنامه ای بودم و نه عاشق شدم تا اینکه «پ» را دیدم و یک
نمیدونم آخرش کار درستی کردم یا اشتباه، اما خب جوری که مهدی باهام اتمام حجت کرد مسئولیت هرگونه وابستگی و دلبستگی و ازینجور احساسات پای خودمه، خب، اون یه گوشه ماجراس، بخشِ خیلی کوچیکی ازین ماجراست، اصلی ترین و بزرگترین بخشِ این چالش خودمم، مهدی برای من برابر بود با یه ترس، یه ترس کاذب، و هرچی تلاش کردم ازش فرار کنم اون بیشتر بهم حمله میکرد و بزرگتر و ترسناک تر داشت میشد، در واقع اون اونقدرا بزرگ نبود که بتونه اشکه منو دراره، اما من تو ذهنم او
پیداش کردم. همونی که تو روزای دلگیر سال 96 گوش میدادم و سعی میکردم خوب باشم. سعی میکردم لحظه به لحظه ی این آهنگ بیکلامو تو ذهنم حفظ کنم و زندگی خودمو،آینده ی خودمو تصور کنم.
بهش گوش دادم و یاد این افتاد که چقدر قوی بودم.
اون روز وقتی یهو جلو روم ظاهر شد و دیدمش یهو اشک تو چشام جمع شد، انگار یادم انداخت یادم رفته قوی بودنو. اون شب وقتی کنار ذ نشسته بودم و هندزفریشو تو گوشم گذاشته بود رفتنشو تماشا کردم و گفتم این آخرین باریه ک ب خودت اجازه میدی اینج
متدام میک سام عجیبه خودمم خاص گمنامم تو زمین اما سوپر استار همه هد میزنن پابیتا لبه پرتگاه هدف لفظام سمته گیجگان موزیکام عجیبه خودمم خاص پنهانم تو زمین ولی سوپر استار همه سر میزنن پا بیتا در ایستگام اینقد نکش به رخمون لولو چندتا میس کال من درگیره تحلیلتم تو درگیره تحویله ته جیبه من خب ببین از دیده سنجیده تر اگه اوضا بی ریخته نی تقصیر من خب من درگیره تحویلتم تو درگیره تنبیه و تهدید من عجب گیری داده به ما درگیریم عجب سیبی داده به ما تلقینتم وا
قبلا نوشتم نمیتونم اشک بریزم .خشک شده و سوخته:/الان میتونم...ولی فقط واسه احمقانه ترین چیزا...چیزهایی که از قلبم نیست...مثلا ممکنه پام بخوره به میز اشکم بزنه بیرون:|یا درمورد یکی بخوام حرف احساسی بزنم صد بار صدام میگیره چشمم خیس میشه..ولی امکان نداره وقتی صدای شکستن قلبم میاد اشکم بیاد:/فقط بغضم باد میکنه...ازم خودم بدم میاد ...ولی باید خودمو دوست داشته باشم..مگه غیر از خودم کسی دیگه رو میتونم بشناسم؟یا کسی میمونه واسه ادم؟اگه قرار باشه خودم واسه
متداممیک سام عجیبه خودمم خاص گمنامم تو زمین اما سوپر استارهمه هد میزنن پابیتا لبه پرتگاههدف لفظام سمته گیجگان
موزیکام عجیبه خودمم خاصپنهانم تو زمین ولی سوپر استارهمه سر میزنن پا بیتا در ایستگاماینقد نکش به رخمون لولو چندتا میس کال
من درگیره تحلیلتمتو درگیره تحویله ته جیبه من خبببین از دیده سنجیده تر اگه اوضا بی ریخته نی تقصیر من خب
من درگیره تحویلتمتو درگیره تنبیه و تهدید منعجب گیری داده به ما درگیریمعجب سیبی داده به ما تلقینتم
واسه ت
-احساس می‌کنم چند وقتیه خودمو گم کردم
-یعنی چی؟
-یعنی فراموش کردم که کیم!با خودم احساس غریبگی میکنم!خودمو گم کردم.احساس بی وزنی میکنم.
-مثلا فکر میکنی خود واقعیتو جا گذاشتی یه جا؟
-شاید!
-اولین باره که این فکرو میکنی؟
-نه!هر چند وقت یه بار این فکر لعنتی میاد تو سرم.آرامشمو ازم می‌گیره!غمبرک می‌زنم یه جا و حوصله هیچ کاریو ندارم!کلافه شدم دیگه!
-اتفاقا منم دستمال عینکمو زیاد گم میکنم!
-چه ربطی داره؟
ادامه مطلب
آقا چهارتا تا خبر دارم
سه تاش خوب یکیش بد
اول بد رو میگم : با مامانم شدییییییدا زدیم به تیپ و تار هم قهررررر سگی هستم جواب هیچ خری توی خونه و فامیل نمیدم 
سه تا خوب دارم : اولیش اینه که تعداد دانش آموزام زیاد شده =) یکی اضافه شد خلاصه حقوق بیشتر
دومیش اینه که هنوز نیومدم کار تدریس بهم دادن =)) هر چند از کار مشاوره متنفررررم ولی عاشششق تدریسم اما خب واسه استارت تدریس باید قبلش توی کار مشاوره خودمو جا بندازم و خب همین اول کار تدریس بهم دادن و خب تدر
من خودمو گم کردم. گم کردم و پیداش نمیکنم. یهو الان به خودم اومدمو دیدم گمشدم. همه کارهام روی هم تلمبار موندن. این که ساعتهارو نمیفهمم چجوری میگذرن. این که کنج دنجی دیگه ندارم برای کار کردن. این که از صبح هیچکاری نکردم. این که اینقدر دور شدم از زندگی ای که دلم میخواد داشته باشم. باید خودمو پیدا کنم. مائده ای که هیچ شباهتی به مائده ی الانم نداره. مائده ای که امکان نداشت بدون انگیزه و امید زندگی کنه. کسی که رو خودش کار میکردو حتی اگه خسته میشد جا نم
حالا یه نفس عمیق میکشم و میگم آآآآآخـــــیش!بلاخره راحت شدم!اول که میخواستم برم مسجد میخواستم نماز رو تو خونه بخونم! ولی گفتم من که دارم میرم مسجد نمازمو همونجا بخونم. وقتی رسیدم بگذریم از تمامی حاشیه ها دعاخوان هنوز داشت مرثیه و روضه میخوند. من شروع کردم نماز خوندن که وسط نماز داشت گریه‌ام می‌گرفت که خودمو کنترل کردم نمازم باطل نشه! و طبق معمول تا بغض بیشتر پیش نرفتم!اما بعدش حسابی از خجالت خودم در اومدم و خودمو کامل خالی کردم...خالی خالی...
عاقا چهارتا خبر دارم
سه تاش خوب یکیش بد
اول بد رو میگم : با مامانم شدییییییدا زدیم به تیپ و تار هم قهررررر سگی هستم جواب هیچ خری توی خونه و فامیل نمیدم 
سه تا خوب دارم : اولیش اینه که تعداد دانش آموزام زیاد شده =) یکی اضافه شد خلاصه حقوق بیشتر
دومیش اینه که هنوز نیومدم کار تدریس بهم دادن =)) هر چند از کار مشاوره متنفررررم ولی عاشششق تدریسم اما خب واسه استارت تدریس باید قبلش توی کار مشاوره خودمو جا بندازم و خب همین اول کار تدریس بهم دادن و خب تدری
دیروز از تایم کلاس زبان تا همین موقع ها بیرون بودم،شاید برای چند ساعتِ کوتاه پنجره ی فکر کردن به تورو گذاشته بودم پایین تو تسک بار.م.ع هم خوب رانندگی میکنه،عصر خوبی باهاشون داشتم ف.ح و م.ش هم که همراهان همیشگی.فیس من همون شلخته پلخته و داغون.
من حیرونم اخه چطور قده موسی کو تقی ای که میاد رو سیم های برق خیابون تون میشینه هم پیش چشمت ارزش ندارم.میدونی،راستش دیگه نمیخوام بیشتر از این خودمو اذیت کنم،نه که دیگه دوستت نداشته باشم!دارم خیلی هم دارم ا
خب دیروزم بخیر گذشت. هرچند یه مقاله بیشتر نخوندم اما بعدش بهانه خرید از سوپر زدم بیرونو حرصم از خودمو سر راه رفتن خالی کردم. به هر حال دیروز تموم شد و من واقعا خوشحالم که پشت سر گذاشتمش چون روز بدی بود برام. و اما امروز. طبق معمول هر روزه ساعت چهار این طورا بیدار شدم. اما بعدش مخصوصا خوابیدم و شد الان گفتم دیگه در طول روز خوابم نگیره شاید اگه این کارو کنم. اینه که الان ساعت هفت بیدار شدم. کتری رو گذاشتم رو گاز جوش بیاد صبحونمو بخورمو بعدش شروع کن
کتابو رسیدم به صفحه ۲۵۰ و در مورد رمان موبی دیک دارم میخونم. با بدبختی خودمو بیدار میکنم باورت نمیشه چجوری مست خوابمو نمیتونم چشمامو باز کنم خوبه بهم مثلا قرص فلوکستین داده بهم :/ ظاهرا که زیاد تاثیر نداره یا اگه داره یجور دیگه داره و مشکل پر خوابی منو حل نکرده همش میخورم و میخوابم اگه خودمو ول کنم. دلم میخواد کتابمو بخونم پیاده روی برم لاغر کنم کم بخورم هنوز موفق به هیچکدومش نشدم و خیلی به خاطر ناراحتم دوست دارم زودتر وقت دکترم بشه تا بهش بگم
نرفتم امامزاده و نمیرم به مراسم شام امشب چون واقعا حالم خوب نیست سر همون قضیه شیری که خوردم :دی اما دوباره شروع کردم. حتی اگه توی حالت روحی خوبی نیستم. این یک هفته انگار یه قرن گذشت. اما دیگه بسه. باید بلند بشم. بلند شمو دوباره شروع کنم. شروع کردن سخته نمیدونم چرا همش این اتفاقا میفته و منم هر بار خودمو گم میکنم. میترسم نتونم اما میگم گور بابای ترس حرکت کن شد شد نشد بازم امتحان میکنی. نمیخوام تو این وضعیت بمونم. فقط میدونم باید رهاش کنم. نمیدونم م
متن ترانه ادی عطار به نام الکی خوش

الکی‌ خوش ، تو با خودت توو جنگی منو نکشنذار به هم بریزه سر یه مشت ، حرفِ بی‌ ربطتو چی‌ باید میدیدی دیگه بی‌ رحم ؟بگو به من ، شبات چجوری میشه بدونِ مندورت کیا رو ریختی بگو برن ، بسه دوریچجور دلت میاد میتونی‌من خالی‌ میکنم رو کاغذ ، خودموتا کلِ گریه هامو راه دست کنم وتو هم که خوب بلدی وابسته کنی‌آخ ، بری کجا بسه نروقلبم آی ، نمیخوای از توو جلد بد درایتو خوب نمیشی‌ تا خودت نخوایتا خودت نخوایقلبم آی ، چرا نمی
جَبر نمیسه تسلیم جبر نشد شاید 
من خواستم بجنگم و شکست رو نپذیرم 
من خواستم خاکستر رو شعله ور کنم 
زورم نمیرسه
خواستم 
نشد 
مدت هاست کسی نگفته موهات قشنگه
چشت قشنگه 
تو بهترینی 
یا دوست دارم 
مدت هاست 
دلم برای هیچ کدوم تنگ نشد 
با اینکه اونقدر خالی بوده خزانم که سال ها خواب از پله بالا اومدنش 
قایم شدنم پشت اون در با شیشه ی رنگی رو ببینم 
اونجا که بعد اینکه میرفت میشستم رو پله و به درخت انبه نگاه میکردم و میگفتم خوشبختم.
چقدر دلم دیگه هیچی ن
زمان که میگذره و بالاخره به روزی که ازش می ترسم میرسم و باهاش مواجه میشم پس چرا نباید از زمانی که الان دارم استفاده کنم شاید خیلی چیزا تغییر کرد.
از مریضی که دارم متنفرم باعث شده به خیلی از کارایی که دلم میخواد نرسم نتونم انجامشون بدم باعث شده که نتونم به خیلی از ارزوهام برسم دلم میخواد خودمو بکشم ولی از طرفی هم دلم نمیخواد که بمیرم و میترسم ولی خسته شدم از وضعیتی که دارم!فکر میکنم نباید اصلا متولد میشدم اگه میشد همون موقع که قرار بود سقط بشم
مدت ها بود حالم خراب بود نمی تونستم بفهمم از چیه و به هر چی مشکوک میشدم روش زوم میکردم که ببینم متهم اصلی خودشه یا نه و جالبه میدونستم چی داره حالمو خراب تر می کنه. در یک لحظه تلگرام و اینستاگرام رو پاک کردم. حس میکردم دلم فقط و فقط خودمو و دنیای اطراف خودمو میخواد. فرداش حس سبکی داشتم و یه سری چیزها رو میدیدم که همیشه از چشمم غافل بودن. من خیلی آدم اهل سوشال مدیا نبودم و نیستم ولی ین تصمیم به شدت در روش زندگی و فکر من تاثیر داشت. یه مدت بعد بغض دا
چقد خودمو شبیه ترانه میدونم. 90 درصد... شایدم 100 درصد. 
اینکه غصه همه رو میخوره. خودشو برا همه چیز و هرکاری ک هر کس میکنه مقصر میدونه... و... و... 
ولی... ولی... 
اون یکی مثل سهیل رو داره. که حواسش بهش هست. که دوستش داره. که میفهمتش... 
+ دلم گرفته :(
حدود تقریبا4 صبح بود..
پاهامو تو بغلم جمع کرده بودم و میگفتم دیدی نشد! 
بغضم کرده بودم حتی قشنگگگ اشک جم بود ک اره دیدی نشد این همه خودتو این چن روز سختی دادی و اخرم اماده نشد و اینا
فلان دختر قرار بود این کار رو کنه.. فلان اقا اینو! اما هیچ کدوم نشد حتی فلان دختر هم درگیر شد نتونس
یکم گذشت صفحه گوشیم چشمک زد..نگا کردم دیدم ی غریبه تو واتساپ پیام داده..
نمیدونم کی بود
چی بود
نوشته بود : سلام خوبین؟ من فلانی ام، این پروژه رو اماده کردم نمیدونم که خوبه
یه سوالایی هست. یه سوالایی که جوابشون معلوم نیس، و هر دفعه خودمو قانع می‌کنم که بی‌خیال، زندگی کن، چیکار داری به این حرفا، زندگی کن... عجب راه‌حل عمیق و خوبی. ولی حیف یه کم، فقط یه ذره احساس پوچی می‌کنم، وگرنه همه چی آرومه، من چقد خوشبختم.
دلم برا ۱۸سالگیم تنگ میشه 
چه روزای خوبی بود  
اصلا وقتی تو نبودی من خیلی شاد بودم 
درسته مشکلات بود ولی محکم بودم قوی بود
تو که اومدی من خودمو باختم..
دیگه زورم به هیچی نرسید حتی اشکام...
درحقم ظلم کردی
نمیدونم ببخشمت یا نه...
میدونی چند تا پست قبلی نوشته بودم میخوام خودمو به دیگران ثابت کنم. الان که فکر میکنم میبینم اصلا برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنن و اینکه چرا باید خودمو به آدمایی که برام مهم نیستن ثابت کنم؟ نه واقعا دارم میگم. من برای خودم کار میکنم. شاید بخوام خودمو به خودم ثابت کنم یا این که بفهمم تواناییم توی چی هست. میخوام فقط حرف عزیزی رو گوش بدمو متمرکز بشم روی زندگیم بیخیال آدمها که بدون اونها زندگی اروم تری ادم داره هرچی خلوت تر بهتر :دی :)))))
همسای
آقاجون قبل از مرگ تعریف میکرد وقتی زمستون میشد این طرف زاینده رود کار نبود. باید میرفتن اون طرف رود. میگفتن توی سگ سرما، میزدیم به آب. تا سینه هاش آب یخ میرسیده. میخندیدن و با رفیق هاش میگفتن: گرمم شد و گرمم شد...
میگفت: هوی توله سگ، نون حلال اینجوری گذاشتم جلوت، خون من توی رگهاته، توی توله سگ سر هر سفره ای ننشسته ای که بخواهی هر کاری کنی و بخوای پا پس بکشی...
میگفت: پدرم کوه کن بود. کوهو میکند. توریست های فرانسوی رو بردم توی اصفهان و بناهای تاریخی ر
چیدن اثاث خونه تموم شد و بعد از مدتها آرامش ناشی از تمیزی خونه بهم برگشت 
واقعا اگه جلوی خودمو نگیرم این وسواس امونمو میبره 
همونطور که پیش بینی میکردم این خونه دردسرای خاص خودشو داره سعی کردم باهاشون کنار بیام 
و بگذرم 
امسال بیشترین کاری که سعی کردم انجام بدم این بود که کمتر آدمارو قضاوت کنم 
خیلی سخته ها ولی همین که قضاوتم توی ذهنمه و به زبون نمیارم پیشرفته واسم 
بعد تو ذهنم خودمو دعوا میکنم و میگم قضاوت نکن قضاوت نکن قضاوت نکن 
از عید ن
فکر می‌کنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی می‌گردم که منو نمی‌فهمن.همیشه لازم نیست بفهمن آدما.شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.می‌دونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.دروغ چرا وقتی بهم می‌گن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» هم
هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 
به زودی شروع میکنیم.
هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 
به زودی شروع میکنیم.
فکر می‌کنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی می‌گردم که منو نمی‌فهمن.همیشه لازم نیست بفهمن آدما.شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.می‌دونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.دروغ چرا وقتی بهم می‌گن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» هم
خب خب دیگه همه چی حاضر شد برای یک شروع پرقدرت
این روزا خودمو از لحاظ روحی آماده کردم تا این ۶ ماه باقی مونده رو به هدفم برسم. از فردا داستان قبولیم شروع میشه
داستانی که پر فراز و نشیب هستش و خودمو برای همه سختی هاش آماده کردم
از هفته بعد امتحانات شروع میشه و تعطیل هستیم.یک فرصت عالی برای تکمیل قسمت هایی که تسلط نصف و نیمه دارم.
امیدوارم پایان این داستان خوش باشه...
از فردا چنین می شود:- سلام.
-  علیک سلام
- سجلتو بردار بریم :)))))
- کجا؟! می خواین چیزی به نامم کنین؟!
- آررررره... خودمو...
+ خدایی فردوس دیشب یه گوله (گلوله!) نمک بود. گوگولی با اون مارک کت و شلوار و حساسیتش روش و اون عطر زدنش و اون بهشت نرفتنش :)))
روحم شاد شد :)
 یه سری حرفا پیش اومد امروز... یه سری حرفا بهم زد که خورد شدم. خورد... الان ولی جمع کردم خورده هامو. همون لحظه ها که می گفتشون و بهت زده بودم جمع کردم خودمو. بعد رفتم کتابخونه. خودمو کوبیدم به در و دیوار که بهش فکر نکنم. خنگ! احمق! اسکل! بشین تست گسسته ت رو بزن! فکر نکن به اون لعنتی! چی چیو عاد میکنه؟ بهش فکر نکن که این همه سالو با خاک یکسان کرد. به ازای چند عدد صحیح n؟ بهش فکر نکن ارزششو نداره. ارزششو نداره... بیخیال! تو به هیچکس نیاز نداری تو به هیچ خری ن
همین زودیا خودمو خلاص میکنم از این زندگی روزمره...
چون دیگه نمیکشم
۲۰ سالِ 
ادم به کی بگه آبروش نره از وضعیتش...
خدا هم خیلی نامرده... خیلی... 
دیگه نفس هم نمیتونم بکشم از گریه...
مزخرف ترین روز
۸/۶
پ روانیم کرد
من میدونم و میم...
سرصبح...
خدایا ....
دانلود آهنگ بذار گلم خودمو فدات کنم میدونم حساسی نازی نازی تهی و اندی در سایت موزیک ایرانی
Ahang bezar golam khodamo fadat konam midonam hasasi nazi
دانلود اهنگ بزار گلم خودمو فدات کنم؛ میدونم حساسی نازی نازی - موزیک ایرانی
کیه کیه منم تهی کسی نیست منم و توییم چشم توو چشم وصل وصلیم وقتشه همو بغل کنیم چی شد دلت خواست منم دلم خواست نازنینم، نازنینم تو دلت یه دریاس لا لا لا بیا توو بغلم فوری لا لا لا کسی نیست منم و توییم لا لا لا وای همدمم شدی لا لا لا میشه منو بغل کنی بذار
کمی تا اندکی تنبل شناخته میشم
حالا وای به روزی که دعوا باشه یا اینکه حال روحیم خوب نباشه
از این سر اپن تا اون سرش از ظرف پوشیده شده
سینک که بدتر از اپن
و در کل همه کارها رو هم انباشته میشه
برنامه ریزی که دیگه هیچی
حدود 10 روز انگار از زندگیم بی خبر بودمولی امروز بالاخره نشستم یه برنامه ای برا روزهام چیدم
این برنامه دارای بعدهای زیادیس که باید خودمو ملزم به اجرا کردنش کنم.
البته اگه بتونم قید فضای مجازی رو کمی بزنم.
کلا تغییر کردن سخته ، ولی امان
خوب نیستم...نمیدونم تا کی باید هی حرفامو قورت بدم..تا کی بغض بشن..گوله بشن و خفه ام کنن...قلبم درد میکنه..از اینکه هی به حال خوب بقیه فکر کنم.. از اینکه جواب چیزی شده؟؟؟ بشه :ی ذره خستم...هوووف...
کاش میتونستم جای بغضم..خودمو قورت بدم...کاش میشد تموم شم..کاش میشد...
فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود...حال روز خوبی نداشت...زندگی بهش سخت گرفته بود...سعی میکردم حواسم بهش باشه...بیشتر باهاش حرف بزنم...بیشتر بخوندونمش...ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره...حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده...حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه...میخواد باهام حرف بزنه...میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه...میگه که نگرانمه...سعی میکنه حالمو خوب کنه...ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه
اون موقعا میفه
صدای منو میشنوید از تهران-قلهک :)
من عجیب عاشق این منطقه ام!نمیدونم واقعا چرا انقد دوسش دارم!
قبل تر ها همیشه وقتی تهران میومدیم این اطراف‌بودیم!
دانشگاه سارا هم منو چند باری به اینجا کشوند!
و امروزم رفتم خونه ی زهرا!
الان که دارم نیگا به قبل میندازم میبینم که چقد همه چیز عوض شده!
و چقدر مبینا قد کشیده و بزرگ شده!
مهر پارسال کجا و امسال کجا!
به وضوح پخته شدن رو تو خودم میبینم!انگار همه ی این دردسرا همه ی اون دعوا و همه ی این ادمایی که اومدن نیاز بو
برنامه فردام رو اوکی کردم به هردلیلی که باشه چون دقیقا 1 شهریور اولین ازمون منه !!!
جالبه امروز قرار یه کتاب خوب رو به پایان برسونم بدون هیچ دغدغه ای خیلی عالیه حتما تمومش کنم میام و درموردش توضیح میدم بوسیله این کتاب من خیلی خیلی تغییر کردم به اندازه ای که واقعا من هیچ یک کارام رو برنامه نبود وقت زیادی صرف دنیای مجازی میکردم متاسفانه ...
ولی با خوندنش خیلی خودمو بهتر شناختم و بهتر فهمیدم خودم رو این یه پون مثبت بود برای منی که اهمال کاری زیاد د
تو تلگرام یه کانالی دیده بودم که محتواش اعلام روزای هفته بود:
امروز چهارشنبه س. 
امروز پنجشنبه س. 
اونموقع مثل خیلی ها گفتم چه مسخره خب، ولی ته ذهنم یه چیزی بهم میگفت نه یه چیزی داره توش، 
امروز که تمام روز منتظر ساعت چهار بودم تا برم کلاس فلسفه و از دست درسا خلاص کنم خودمو(چه خلاصی ای، ملت میرن یه بغلی، یه قدمی، یه سلامی، یه علیکی، منم منتظرم از چاه دربیام برم تو اقیانوس)، وقتی رسیدم اونجا منشی یه نگاه عجیبی بهم انداخت و مجبور شدم خودمو معرفی
ای بابا، هی میم میاد جلو چشمم. دروغ ها درباره‌ش. و دروغ‌های دیگر. و شک می‌کنم. نکنه صنم واقعی اون بوده؟ اوکیه ها. ولی الان نباید اینو می‌فهمیدم. واقعی‌ترین واقعیِ اون وقتی بود که فکر می‌کرد من میم‌م. مرور مجدد مکالمه‌ها.
چقدر زخمی‌م.
خودمو جمع و جور می‌کنم.
 
۱. عروسی محدثه :اشک شوق + رفتیم عروسی دوس خانوادگی [مدل ارایشمو عوض کردم خیلی خودمو دوس داشتم]
۲. عینک دودی جدید خریدم [ریبن طور:دی] [خداروشکر حس میکنم این ماه پولم برکتش زیاد بود]
۳. باقالی پلو با گوشت خیلی خوشمزه + جوج + چایی با رولت تازه
فست شارژر گوشیمو گم کردم و اورجینالشم دیگه پیدا نمیکنم:(
سه سال ازش استفاده کردم و آخ هم نگفت:( 
انگار یه تیکه از وجودم گم شده:( 
بدجور دلم براش تنگ شده و با هیچ شارژری هم نمیتونم ارتباط بگیرم! شارژر خودمو میخوام:(((
یادمم نمیاد آخرین بار کجا دیدمش
یه انسان خردمند میخوامبا چندتا از کتابای سید مهدی موسوی
چون پول خریدشون خصوصا اولی رو ندارم
فعلا نشستم خودمو دعوا کردم که تا قبلیا رو کامل نخوندی حق نداری کتاب جدید بخری :دی
فعلاهم که بچه ی خوبی بودم و به حرفم گوش دادم
ولی بسوزه پدر بی پولی
امروز صبح خواب موندم نمیدونم چرا ساعت 05:15 که بابا خان صدام زد برای نماز صبح خوابیدم با اینکه تا 6 هم بیدار موندم !!! بهرحال تاپ سی گرفتم و ساعت 08:13 دقیقه خودمو رسوندم شرکت چار !!! توی راه هم چند صفحه ی از کتاب زندگی بی حد و مرز رو خوندم !!!
میدونم، میدونم که افتادم رو دور پرگویی. اما میخوام باز خودم رو با اسم کوچیک صدا بزنم و بگم این درست نیست و باید بجنگی. چیزهایی هست که رو دوش انسان سنگینی میکنه و کم کم دارم میفهمم که مسولیت انسان چقدرها که سنگین و زیاده. و میخوام به نزدیکانم که تقریبا اینجا رو میخونن این اطمینان رو بدم که من این مسولیت رو به اتمام میرسونم.(‌که البته برایاین مسولیت پایانی نیست.Any way )‌ از این نقطه که با اتفاق های زیادی باید واقعا، واقعی واقعی بجنگم، حس ها و حال ه
یه مدت به طرز عجیبی میخوام همچیو استراحت بدم این شامل تمام برنامه های مجازیم میشه :)) یکم این حس وابستگیه نسبت به دنیای مجازی و انتشارات کم بشه حس میکنم به نفع خودمـه ! سعی میکنم تا جایی که میتونم مقاومت کنم و نرم ! اصلا خودمو تبعید نکردما ولی حد امکان منه :) متاسفانه ...
بدم میاد از تنبلیم ،از تن پروریم ،صبح تا شب پای یه گوشی فقط وقت تلف کردن !!!!باید جلوی خودمو بگیرم با گوشیم کار نکنم ،به زندگیم برسم اتاقمو مرتب کنم واسه فاینالم بخونم ،درس های عقب افتاده رو جبران کنم لباسامو مرتب کنم ،ناسلامتی عیده ها ،اه لعنت به تنبلی ...این بود چیزی میخواستم ؟؟؟
امشب سگ شدم
میدونم تقصیر هورمونام بود، اما باید کنترل میکردم خودمو
سر یه چیز مزخرف قشقرق به پا کردم 
داد و هوار
و پنج دیقه نشد که فهمیدم چقدر کارم اشتباه بود
وقتی به این فکر کردم که هم سن و سالام یه خونه و زندگی رو میچرخونن از خودم بدم اومد
من هنوزم بالغ نشدم
متاسفم
بعد از اون دعوا و بحث حسابی تصمیم گرفتم کمتر خودمو درگیر این مسائل کنم و رفتم توی فاز عمق دادن به رابطمون
یک که نه چند لول بالاتر اومدم و سعی کردم احساسمو بهش برسونم
ناگفته نمونه که بعضی وقتا حس میکنم واقعا جنبه نداره و یه چیزایی میگه که در جوابش بلند میگم بی ادب! ولی سکوت میکنم و پی ام نمیدم
بیچاره مهدی رو تا الان خیلی زجرش دادم سر این مدل ارتباطم...
سه روزه که دستشو بازتر گذاشتم و تو این سه روز حس میکنم توی یه شیب عجیب احساسی افتادیم... حداقل من

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

爱情故事