من حتی اگر خودم را هم ریشه کن کنم، ترس را نمیتوانم، ترسِ زاده شده با من را، ترسِ فاجعه ساختن و آزار کَسانام را نمیتوانم ریشه کن کنم. من با چهرهی غمگینی خانه را ترک کردم. مادرم از دیروز هزار بار معذرت خواسته ست. مدام فکر میکند و گمان میکند کاری کرده ،معذرت میخواهد. ما چند تا خواهر بودیم که با مادرمان توی اتاق مانده بودیم. هیچ نمیگفتیم. گوش میدادیم. ما از همان روز ها و قبل تر شاید، هیچ نگفتیم. و کاش من آن بار آخر را هم لال میشدم، ک
Welcome to the show - Adam Lambert ft. Laleh
امروز به این گوش میکردم که از پیشدانشگاهی تا حالا تو حافظهی گوشیهام مونده. و همه اون روزهایی برام تداعی شد که از سرویس جا میموندم و دستام رو فرو میکردم تو جیبم و اینو با خودم میخوندم و پیاده میرفتم مدرسه. هنوز احساس ناامیدی و تنهایی و ترسِ اون روزهای کذایی رو یادمه.
یک روزی هم رسید و یک نفر آمد و دو زانو کنارمان نشست، بعد سرش را کج کرد و توی چشمهایمان زل زد، نم اشک را که دید چشمهایش لرزید و بعد گفت که او هم مثل دل ما دلش تنگ است، گرفته است، غصه دارد.
بهمان گفت صبر کنیم...
از شما چه پنهان این روز ها همه بهمان میگفتند صبر کنیم...
اما هیچ کس قبل از گفتن چشمهایش نلرزیده بود...
اما قبل از گفتن هیچ کس دل ما نلرزیده بود...
از آرامشی که گرفته ایم ترس برمان داشته که این بار نکند پیرتر شویم...
فرار کردیم.
انتظار را به ترسِ نشد
بیشتر از اینکه بخاطر خوابی که دیده باشم ناراحت یا ازش بترسم، از اون فکر و حس و حال ناخوش سرکوب شده ای که به این صورت خودش رو تو خوابم نشون داده ناراحتم و میترسم و حالم رو بد میکنه.
کاش یه حضرت یوسف بود خواب میدیدم زنگ میزدیم بهش ، براش تعریف میکردیم و خوابمون رو تعبیر میکرد، تعبیرِ راهکار محور. میگفت چرا این خواب رو دیدی و حالا فلان کار رو بکن که این مشکلت ، این فکر درست یا اشتباهت، این ترسِ ناهشیار یا هشیارت حل بشه. بره ..
+ دعا میخوام. زیاد و بی و
دختری هستم که بعد از ۵_۶ ماه توی خانه ای که ترسِ تنها ماندن در شب داشته ، تنها شده و توی تاریکی مانده. کمتر از چهل روز تا دفاعش فاصله دارد، بند اتصال به تمام ادم های احمق و بیخود زندگی را بریده، ۹ کیلو لاغر تر از ۴ ماه قبل است، از قوی بودن خسته شده، پارادوکسیکال ترین و سورئال ترین روزها را پشت سر گذاشته، با پشت دست چپش توی دهان خیلی ها که حرف مفت زده اند کوبیده، کلمه هایش تمام شده و همچنان درصدد روشن نگاه داشتن تمام مشعل های امید توی دلش است .
روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد.مار میگفت: آدما از ترسِ ظاهر ترسناک من می میرند؛ نه بخاطر نیش زدنم!اما زنبور قبول نمى کرد.مار هم برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود؛ نزدیک شد و رو به زنبور گفت:من چوپان را نیش مى زنم و مخفى می شوم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن!.مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان.چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد.مقدارى دارو بر روى زخمش
دستانی که ردشان روی گلوی خیال مانده و صدای تپش چیزی شبیه به قلب در کف پاها که جا باز کنند برای عقل . این چیزی بود که از من خواسته بودنند. جایی که تنها حیات غیرمادی در زندگیم رویا بود؛ اما رویاهای آشفته ی گرگ و میش صبح چیزی را بازگو می کرد که تا مدتها آن را جایی دور تر از گوش هایم دفن کردم که مبدا خیالاتی شوند.
"اما عشق راهش را پیدا میکند" . این چیزی که بود که چشم هایم خواندند و من نمیدانم چرا قلبم تندتر زد و چشم هایم پر از اشک شد. انگار صدای تپش ها
دستانی که ردشان روی گلوی خیال مانده و صدای تپش چیزی شبیه به قلب در کف پاها که جا باز کنند برای عقل . این چیزی بود که از من خواسته بودنند. جایی که تنها حیات غیرمادی در زندگیم رویا بود؛ اما رویاهای آشفته ی گرگ و میش صبح چیزی را بازگو می کرد که تا مدتها آن را جایی دور تر از گوش هایم دفن کردم که مبدا خیالاتی شوند.
"اما عشق راهش را پیدا میکند" . این چیزی که بود که چشم هایم خواندند و من نمیدانم چرا قلبم تندتر زد و چشم هایم پر از اشک شد. انگار صدای تپش ها
در مورد این عکس صفحهها میتونم سیاه کنم و بنویسم ولی ترسِ خونده شدن از جانب کسی که نباید، نمیذاره بنویسم. بغضم رو قورت میدم و فقط نگاه میکنم و لبخند میزنم. حتی حتی چشمهام پر از اشک میشه ولی اجازه نمیدم سربخوره بیاد پایین. نمیفهمم این همه خودسانسوری و انکار برای چیه آخرش که یه روز سقوط میکنم…
«گوشهای از مجموعهی لعنتیترینهای روزگار!» :)
دیروز بود .خوابیده بودم .به ماندگاری احساساتم نگاه کردم .هیچ کدام ماندگار تر از این یکی نبود .نگاه کردم به خودم .لرزیدم از ترسِ اینکه دوباره کاری کنم که وجودم طرد شوم .دلم قرص شد که نمی کنم اینکار را دیگر .به ماندگاری این احساس نگاه کردم .به ابعادش فکر کردم .به اینکه چرا مانده بی آنکه حرفی بزنم ؟
ناگهان تک تک سلول های تنم به ارتعاش درآمد .آنچه را فهمیدم که نمی دانستم .که "دوست دارم" و نمی خواهم بازگویش کنم ،نمی خواهم تصاحب کنم ،نمی خوام ردی بر قلب
صعود از پله های بلندی که انگار تا ابدیت ادامه داشت، بدون شک به اندازه ی صعود از پله های زندگی سخت بود. شکستگی عمیقی میانشان دیده می شد و همین شکستگی باعث شده بود تا پله های دیگر نیز چنان سست شوند که ترسِ فرو ریختنشان لحظه ای او را رها نکند... به شکستگی رسید و بدون فکر، قدم برداشت. چشمانش بسته بود و عصایش را می فشرد. بارِ بزرگی روی دوشش سنگینی می کرد. آماده بود تا حس آشنای سقوط به سراغش بیاید اما جای آن، قدم روی چیزی گذاشت. چشمانش را گشود و دستی را د
تکخال محبّت و صفائی سردارنوری تو ز ذات کبریائی سرداراوجی تو ، فرازِ بی فرودی آقاترسِ دل کُلّ اشقیائی سردارتو دشمن سرسخت شیاطین هستیچون آیه ی وحدت و رهائی سرداربیچاره ترامپ لعنتی می لرزدامنیّت و عشق و اعتلائی سرداردشمن بخیال خود شهیدت کردهروزی خوری از خوان خدائی سردارکردی تو نظر به ساحت وجه اللهخود جلوه ی بی چون و چرائی سردارگفتی که نه سردار که یک سربازیسردار همه ، از اولیائی سردارکردی تو سفارشِ ولایت ما راخود کوه تناور وفائی سردارخاموش
توی خونه و محیطی بزرگ شدم که نذاشتن ابراز وجود کنم و همیشه نادیده گرفتنم و سرکوب شدم. آره چیزی که توی بچگی ازم گرفتن عزت نفسم بود ریشه همه ی ترس هام همین بود ریشه همه چیزایی که از دست دادم درسم روحیه شادم ارزش ها و چهارچوب های زندگیم.
همه ی چیزایی که توی 18 سالگی داشتم رو ترسِ مورد قبول واقع نشدن ازم گرفت. شدم یه مهرطلب و هرچیزی رو فدا کردم برای اینکه فقط دیده بشم، دوست داشته بشم. چه حیف کردم خودمو دیدی؟ خب لعنت به پدرم بابت حالی که الان دارم. ازم
تکخال محبّت و صفائی سردار
نوری تو ز ذات کبریائی سردار
اوجی تو ، فرازِ بی فرودی آقا
ترسِ دل کُلّ اشقیائی سردار
تو دشمن سرسخت شیاطین هستی
چون آیه ی وحدت و رهائی سردار
بیچاره ترامپ لعنتی می لرزد
امنیّت و عشق و اعتلائی سردار
دشمن بخیال خود شهیدت کرده
روزی خوری از خوان خدائی سردار
کردی تو نظر به ساحت وجه الله
خود جلوه ی بی چون و چرائی سردار
گفتی که نه سردار که یک سربازی
سردار همه ، از اولیائی سردار
کردی تو سفارشِ ولایت ما را
خود کوه تناور وفائی سرد
در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند. این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است. می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند، وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند. می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای. در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، وسط پیاده روی های کنار سنگفرش های پارک، زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلا
در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند.
این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است.
می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند،
وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند.
می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای.
در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، هنگامِ قدم زدن روی سنگفرش های پارک،
زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلاغ مغ
یادمه یه بار تقریبا سه روز شد که خبر نداشتیم ازهم.
پیام داد عجب ج..ده ای هستی.
قبل ترش سه روز یه بار همو میدیدم
قبل تر ترش هرهفته یا هر دو هفته پیش هم میخوابیدیم تا نزدیکای صبح حرف حرف حرف..
حالا الان تقریبا دو هفته اس ندیدمش، پیامم شاید سه چهار روز یه بار در حدِ خوبی؟
میدونی آدم دلش واسه قبلناش تنگ میشه.
آدم دلش واسه باهم بودناش تنگ میشه.
میدونی، کمرنگ شدن رابطه درد بدتریه تا تموم شدنش.
وقتی آروم آروم زندگیامون از هم فاصله میگیره، دیگه لحظه ی سوگ
یه احساس ناخوشی درونم دارم به نام ترسِ از دست دادن، که بعضی وقتا عود میکنه و بعضی وقت ها خاموشه. یکی از آورده هاش برام اینه که همه ش این حس رو بهم القا میکنه که اگه یبار با هم دعوامون بشه دیگه فاتحه اون رابطه خونده ست و تمااام ! بعد هی نگرانم که وای دعوامون نشه! دعوامون نشه! دعوامون نشه!
و این استرسِ "دعوا نشدن" رو خیلی از رفتارهام اثر میذاره ! اثرِ بد! مثلا من بعضی وقتا که میخوام یه حرفی بزنم تا ده تا جمله بعدش رو ناخودآگاه تو ذهنم پیش بینی میکنم و
ببخش مرا مادر. رنجها و دردهای یکی دو سال اخیر و به خصوص هفت، هشت ماه گذشته، انقدر مرا درگیر جسم و روح خودم کرده است که آماده ی سخن گفتنِ با تو نبوده ام. حتمی از همین آغازِ نوشته ام معلومت شد که چگونه مادری برایت خواهم بود. من مادری هستم که مدام بابت کم کاریها خودم را مواخذه می کنم، ضمن اینکه هماره، ترسِ بزرگِ آسیب زدن به فرزندانم به جهت ناکاملی هایم با من است.
از دنیای پسرها چیز زیادی نمی دانم، همین ترسهایم را بزرگتر کرده است. هورمونهایم این ماه
دِل ،هم سکوت کرد
پس از گریه ها،مُدَّتها..
یکبار دیگر به تلافیِ بی تفاوتی ها..
این بار
من نرفتم که سکوت کنم
اینطور قیمت زده اند روی شکسته ها..
آری شکسته است دلی که باز هم بند میشود!
امّا
شهر
خالی
شُده
از بندزن ها..
،مُدَّتها..
مثل جنسِ زیرِ قیمتی که همه پس میفرستندش!
آخر که بهانه می کند، و زخم میکند این شکسته ها..
هر بار منم که بهانه جور میکنم ..
تا دوباره گریه کنم..
،از وقتی که تُو دور شُدی،
مُدَّتها..
بُگذار ..گریه کنم دوباره ..مُدَّتها..
چک کردن گوشی همسر کار درستی است یا نه؟ امروزه بسیاری از افراد به دنبال برنامه و نرمافزارهای گوناگون برای کنترل تماسها، تلگرام و پیامهای گوشی همسرشان هستند. تلاش برای چک کردن گوشی همسر میتواند ناشی از عدم اعتماد به همسر یا ترسِ از دست دادن او باشد. اما حفظ و نگهداری از هر چیزی روش اصولی و صحیح خود دارد و چک کردن مداوم گوشی و محدود کردن و کنترل همسرتان نتیجهای جز تشدید بیاعتمادی و دور شدن شما از یکدیگر به همراه نخواهد داشت. در ادامه ب
این روزا ..
خوشحالم. بابت پیشرفت های درسیم ، اینکه اجازه ندادم از هیچ نظر به اردیبهشتِ پارسال شباهت پیدا کنه. همین که الان کارنامه ها رو نگاهمیکنم و لبخند میزنم و میگم این مدت دیگه رو هم بخونم همه چی تمومه ، یعنی راهمو درست اومدم .
این روزا خستهم .
بابت روزهایی که انگار تمومی ندارن. خسته م از اینکه طیِ ۸ ماه اخیر ، بعد از چشم باز کردن از تو رختخواب رفتم سمت قفسه کتابا . خسته م از همه ی دعوت های کوهنوردی و مهمونی و پیاده روی و بستنیخوری که مجبو
تازه از یک پیادهروی کوتاه پاییزه، برگشته بودم. اتاق غرق در سکوت بود اما هنوز صدای خشخش برگها و دکلمهٔ شاملو توی سرم میچرخید. «درخت با جنگل سخن میگوید، علف با صحرا، ستاره با کهکشان، و من باتو سخن میگویم» نفس عمیقی کشیدم و موبایلم را از جیب سوییشرتم درآوردم. یک پیام جدید! بازش کردم. پیام واریز بود. به اعدادش نگاه کردم و لبخندم آرامآرام بزرگتر شد. عددها کنار هم نشسته بودند و بهم میفهماندند که این پیام، پیام واریز اولین درآمد حاص
اینکه (دو روز پیش) میام سرکار و میبینم همه ی همکارا با ماسک و دستکش نشستن و اصرار دارن که منم از این چیزا استفاده کنم و قبول نمیکنم و به من به چشم خوده ویروس کرونا نگاه میکنن و این ویروس هم خب در حد خودش خطرناک هست ابدا ترسناک نیست!
اما اینکه ساعت 10 صبح که میام سرکار و میبینم خیابونا به طرز خوفناکی خلوته و مغازه ها تک و توک بازن و اونایی هم که بازن ماسک های فیلتر دار ترسناک استفاده کردن و این صحنه ای که امروز موقع اومدن دیدم و تا همین الان که نزدی
دست بردار !
از رابطه ها و آدم هایِ اشتباه ، از تلاش هایِ بی فایده و تنش هایِ بی نتیجه ...
نه آدم ها عوض می شوند ، نه همه چیز ، همانی می شود که تو می خواهی !
بیخیالِ نداشته هایی که چون - دست نیافتنی اند - ، خواستنی شده اند ،
و بیخیالِ آدم هایی که جز ترسِ از دست دادنشان ، دلیلِ موجهی برایِ نگه داشتنشان نیست !
گاهی باید تمامِ حاشیه ها را دور ریخت و رویِ داشته ها تمرکز کرد .
همان هایی که چون خیالت از داشتنشان راحت بود ، از دایره ی توجهت خارجشان کردی !
باید ز
خراب شد. کاملاً خراب شد و رفت کنار، ولی نباید این پایانش میبود. شاید باید قشنگتر، بهیادموندنیتر و یا... هرچی. دیگه مهم نیست.دنیا دور سرم میپیچه. به همه درباره جاذبه زمینی که حسش میکنم گفتم. خیلیاوقات توی زندگیم هست، که زمین جاذبهش چندبرابر میشه، و روح و جسمم رو پایین میکشه. نمیدونم چجوری میشه توصیفش کرد. یهچیزی شبیه روحخوارهای هریپاتر.حس آدمی رو دارم که کلی افسار دستشه، و باید همه اونهارو همزمان کنترل کنه. خانم فالکن ب
یک نفر باید باشد که بدون ترسِ هیچگونه قضاوتی برایش همه چیز را تعریف کنی تمام حرف هایی که دارد آرام آرام درونت می گندد را به زبان بیاوری. از آن حرفهایی که شب ها موقع خواب به بیرحمانه ترین شکل ممکن به سرت هجوم می آورند و رسالتشان این است که خواب را از تو بگیرند. حرفهایی که وسط قهقهه هم اگر یادشان بیوفتی لال می شوی! یک نفر که وقتی تو دهن باز کردی نگوید آره می دانم، اصلا یک نفر باشد که هیچ چیز نداند. یک نفر باشد در این دنیا که نصیحت را بلد نباشد
گوگل فُتو واقعا پدیدهی عجیبیه، همهی قسمتاش خیلی هوشمندانهست، چه اون قسمتی که چهرهی همهی آدمها رو جدا کرده و هرکدوم رو که بری، تمام عکسایی که با گوشیت با اون آدم گرفتی رو میاره، و مهم تر از همه قسمت مِموری...
گوشیِ من چند ماهِ دیگه، چهارساله میشه، و خب قسمت خاطرات گوگل فُتو هم همینقدر زیاد شده، هر روز که باز میکنم، میاره که پارسال امروز کجا بودم، دو سال پیش چطور و همینطور تا چهارسال!
نمیدونم شما هم اینطوری هستین یا نه، اما
صبح که بیدار میشه نماز بخونه انقدر با صدای بلند اذان میگه و نماز میخونه که خواب رو بهمون حرام میکنه. بعدِ نمازش شروع میکنه به داد زدن که مثلا ما رو هم بیدار کنه برای نماز. اگه یکی دیر بیدار بشه یا انقدر خوابش بیاد که بیدار نشه شروع میکنه به فحش و نفرین.
منم معمولا شبایی که به موقع بخوابم بیدار میشم و نمازمو میخونم ولی بعدش اگه خوابم بیاد مجبورم از ترسِ صدای بلندش و فحش دادناش چراغ اتاق رو روشن بذارم و بخوابم! تا فکر کنه بیدارم. فقط خداروشکر نمی
ما ادما وقتی عاشق میشم به جای این که با عشقمون لذت ببریم ... !
ترس از نبودنش داغونمون می کنه ..!
شکاکمون می کنه ؛
بد دل می شیم
...
بد خُلقی می کنیم
دعوا می شه ؛
بی احترامی می شه
قهر می کنیم و سرد و سردتر می شیم ...
اینا همش به خاطرِ ترسِ از دست دادنه
روزهای قدیم،حتی میترسیدم که به برداشتنِ یک هندوانه با دو دستم فکر کنم!ترس از اینکه همان یک هندوانهی در دسترس را بلند کنم و همان هندوانه با ضعف و دست و پاچلفتیبازیهایم،لیز بخورد و جلوی چشمانم و در یک لحظه، روی زمین متلاشی شود!اما در روزهای جدید این ترس تقریباً از بین رفت...واقعیتش،روزهای جدید هیچوقت نیامدند و من همان روزهای دود گرفتهی قدیم، دست بکار شدم و سعی کردم آجرهایش را بیشتر به سلیقهی خودم،آرام و با دقتِ نسبی روی همدیگر بچینم
سه سال پیش در چنین روز هایی بود که حیران و سر درگم از اون چیزی که قراره برام پیش بیاد، بی تابی می کردم. بعد از اینهمه درس خوندن و سختی کشیدن با رتبه ی کنکوری رو برو شده بودم که هیچ جوره توی کتم نمی رفت و از زمین و زمان گله و شکایت داشتم.
نهایتا همه چیز رو به خدا سپردم و انتخاب رشته کردم. از حجم احتمالات پیش رو حالم بد می شد. از اینکه همه ی زندگی و برنامه هایی که براش داشتم ممکن بود توی یک روز زیر و رو بشه.
با ترس و لرز انتظار روزی رو می کشیدم که نتایج
میدانی قصه کجا بانمک میشود؟ وقتی من ترسیدهام از اینکه تو از دستم دلخوری، از اینکه تو از دستم عصبانی شدی، بابت هر کاری که باید میکردم و نکردم، یا نباید میرفتم سراغش و رفتم و بعد انگشت به دهان میمانم. که بروم سراغ کی؟ کدام ریشسفیدی را بیاورم که پادرمیانی کند؟ و هیچکس را نمیشناسم که ریشش از تو سفیدتر باشد. هیچکس که از تو برایم محبوبتر باشد و محترمتر. پس پای خودت را میکشم وسط. خودت بیا و نگاه کن که چقدر دلتنگم، که چقدر محتاجت
+انتخاب رشته ای که هشت روز سخت رو شامل میشد و روز آخر صدا و نایی
نمونده بود... تجربه جالبی بود... کسایی که رتبه شون نجومی بود و به هر
قیمتی میخواستن برن دانشگاه ، کسایی که مونده بودن بین پزشکی و دندون (
انتخاب سخت پارسالِ من) و... . همه جور آدمی بود. سهمیه ای هایی که رتبه
شون در حد لیسانس های شهرستان بود ولی حالا به پزستاری تهران فکر میکردن،
اقلیت مذهبی ای که به مهاجرت فکر میکرد و سختیِ تحصیل و زندگی تو ایران.
++ تو
این مدت به خیلی چیزها فکر کردم...
سلام.
الآن در اتاقم در هومه ی شهر آرهوسِ دانمارک هستم. دوشنبه آمدم اینجا برای یک ترم تحصیل.می دونی ترسِ اصلیِ من چیه بود تو کل روز های گذشته؟ یعنی چیزی که بیشتر از کم آوردن پول و موفق نشدن در تحصیلم می ترسونتم.. این که دوست پیدا نکنم. و راستش من معمولا من راحت با آدم ها ارتباط می گیرم. اما این ترس خیلی عمیق در من هست.چرا؟ هنوز دقیق نمی دانم. احتمالا تنها یک علت ندارد، بلکه افکار، تجربیات و احساسات زیادی باعث این ترس در من شدند. شاید در مهد کودک شرو
شده اونقدر از نداشتنش بترسی که به خودت جرات عاشقی کردن تو لحظههایی که کنارشی، ندی؟
هربار بیای دستاشو بگیری با خودت بگی نه! خاطره نسازم که بعدا خاطرهها دمارمو درنیارن...
هربار بیای باهاش رویا بسازی و واسه فرداها نقشه بکشی، جلوی خودتو بگیری که نه! اگه رویا بسازم و فردا بدون اون بیاد دنیام به آخر میرسه...
من از ترسِ نبودنت، چقدر نگاهت نکردم. چقدر بهت فکر نکردم. چقدر جواب حرفاتو ندادم. چقدر دوستت دارم گفتناتو نشنیده گرفتم. چقدر حس خوب خوشبختی
این روزها که داریم به فصلِ بهار نزدیک میشیم و اسفند شبیه اسفندِ همیشگی نیست تنها چیزی که فقط خبر از اومدن بهار میده نشستن این شکوفه ها روی شاخه های درختاست،دیروز بعد از مدت ها رفتم باغ،توی کُلِ سال فقط دو هفته طبیعتِ اطراف باغ با این شکوفه ها خوشکل میشه.هر سال اواسط اسفند نزدیک عید درخت های بادوم اطراف باغ شکوفه میدن و بعد از اون هرچقدر بیشتر به بهار نزدیک میشیم روی شاخه هاشون پر از برگ های سبز میشه و همون شکوفه ها تا سیزده بدر تبدیل میشن به
حوالی سال ۸۱ بود که بالاخره از زیرزمین خانه مادرجون اسباب کشی کردیم و صاحب خانهی دراز و کوچکِ یک ساختمان سه طبقه شدیم. کوچکتر از آن بودم که دلم اتاق شخصی بخواهد و مامان هم شبها رختخوابم را در پذیرایی پهن میکرد و من را با ترسها و کابوسهایم تنها میگذاشت. ساعتهای طولانی زل میزدم به راهروی باریک و تاریک آشپزخانه و از ترسِ بیرون آمدن جن و هیولا چشم بر هم نمیگذاشتم. یک وقتهایی بهانه میکردم و از چند ساعت قبلش میگفتم خوابم نم
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیش
#داستان_کوتاه
کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه های کلاسمان دوست شدم ، کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم .روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود ، یک هواپیمای آبی و قرمزِ پلاستیکی ...آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم .به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم، آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالا
روکو و برادرانش (Rocco and His Brothers) ساخته لوکینو ویسکونتی است که آن را در سال ۱۹۶۰ در دو کشور فرانسه و ایتالیا جلوی دوربین برده است. آلن دلون نیز در این درام خانوادگی جلوی دوربین ویسکونتی رفته است.فیلم روکو و برادرانش درباره چند برادر است که به همراه خانواده برای زندگی و درآمد بهتر به میلان سفر میکنند. به جز روکو، زندگی تازه راه و رسم زندگی برادران را عوض میکند، اما روکو همچنان معصوم و نجیب است و بار برادرانش را به دوش میکشد. او به خاطر برادرش
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفت
عکسِ بازیگر محبوبَش را از لایِ کتابِ فارسی برداشت و کنارِ دستم گذاشت "من دوس دارم شوهرم این شکلی باشه " خندیدم و به آدمِ تویِ عکس که با چشمانِ نافذش داشت ثریارا نگاه میکرد چشم دوختم ، تمامِ آنهایی که دوستش داشتند و میخواستند همسرشان شبیه او باشد از ذهن گذراندم ، تویِ همان کلاسِ بیست و چند نفرِمان کمِ کم هِفدَه نفر کشته و مٌرده اش بودند و گاهی سرِ اینکه در آینده قرار است کدام یکیشان را به همسری انتخاب کند دعوایی بود که بیا و ببین!
عکس را برداش
عزیزم؛ جهان روزبهروز به ما تنگتر میشود. ما در مقطعی از تاریخ به تنگنای مغزهای کوچکِ عدهای احمق گرفتار آمدهایم و آنها غرقِ لذت از غصبِ ما، غصبِ خودِ ما، خونِ زندگیهایمان را میمکند. عزیزم؛ مجالِ بیشترنوشتن نیست. تا چند دقیقه پیش با تو صحبت میکردم و تلاشِ زیادی میخواست متوقف کردنِ اشکهایم، باز نمیخواهم بنویسم و پای هر کلمهام اشکی روانه کنم. وقت خواب است. اما خلاصه اینکه، جهان را روزبهروز به ما تنگتر میکنند، دنیا را ق
نمیدانم که دیشبِ من چهقدرش خودِ برآمدهی من بود و چهقدرش جلوهنماییِ دوزخ.
در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)
~
بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.
مشاهداتام را از حضور در آن الگو در قطعهای به اسمِ «طواف» نوشتهام.
~
بارِ دوم:
~
بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش میآمدم و عقب میرفتم اما ردِ کشآمدنام پیدا بود. (شبیهِ وقتهایی که ویندوزِ XP هنگ میکند.) و در پشتِ من، نسخهای
رمان زوال اطلسی ها
نویسنده : یاسمین.م کاربر انجمن نودهشتیا
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، هیجان_انگیز و کمی جنایی
تعداد صفحات : 499
خلاصه رمان :
گلاره دختر تنها و افسرده ای است… گذشته ی تاریک و بدی دارد. آنقدر سیاه و زشت که سعی دارد فراموشش کند.بلاخره و همان طور که می خواهد یک اتفاق، زندگیش را عوض می کند و باعث می شود فرشته ی نجات و مرد زندگیش را پیدا کند …مردی که تنهاست، حتی از گلاره هم تنها تر … اما با تمام تنهایی هایش ، می شود نقطه ی شروعِ جاده ی زیبا
یادمه همیشه توی مسیر تهران به سرخه مهستی گوش میدادیم. مهستی شده بود اولین خوانندهی موردعلاقهی من، و الان هم یکی از اوناست.
هروقت به بچگیم فکر میکنم کلی صحنه قشنگ میاد جلوی چشمم. دوران ایدهآلی نبود، یه مامان دیوونه داشتم، و بابایی که زندان بود، یا موقعی که نبود هم اوضاعمون تعریفی نداشت. شاید الان همه فکر کنن دوران کودکی وحشتناکی داشتم، اما نه. من از همون سن یاد گرفتم آدمایی که آرامشم رو به هم میریزن نبینم. برام مهم نبود مامانم قرص خ
نام فیلم: #آواز_های_سرزمین_مادری_ام (#گمشده_ای_در_عراق) | نویسنده و کارگردان: #بهمن_قبادی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۳۹ دقیقه___"هناره، عشقی در جنگ یا جنگی در عشق؟!"هناره زنی آوازهخوان است که همسر پیرش (ملا میرزا) را رها کرده و در مرز عراق آواز میخوانَد. ملا میرزا پیرمردی #کورد است و موسیقیدان، کلی شاگرد دارد و کودکان کورد در به در دنبال نوارهای صدای پسرش (برات) هستند که دلنشین میخوانَد.استارت اصلی داستان، زمانی زده میشود که ملا میرزا به همراه برات
تمامِ شب را خواب دیده بودم، دو خوابِ کاملا بیربط به هم اما طولانی. دو خوابِ تلخ و پر از تنش، وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد، ناراحتی و فشاری که در خواب بهم وارد شده بود باعث سردردم شده بود، دلم میخواست به دنیای خواب برگردم و مثل مواقعی که با آگاهیِ کامل پایان خوابهایم را خودم انتخاب میکنم و همهچیز شیرین میشود، اینبار هم پایان بهتری برای هر دو خواب رقم بزنم، اما امکانپذیر نبود. سردردم را نتوانستم با دو لیوان چایی هم آرام کنم، طبق
.
من ماندهاَم؛
که کدامین قابلهی پُراحساس زمانه،
اسارت شبها را،
در آمیزشِ نورهای شرقی حرام میکند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
بَر بلندای کدام شانه گریستهای،
که رودهای مجنونِ دلتنگی،
راهشان را، در پیچ و تاب سینهاش،
به سمتِ تپشِ نابههنگامِ شبانهی قلبها، کج میکنند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
از مزارعِ انگور، چهگونه گذشتهای،
که دیگر، تُنگهای بلور، از خونِ تاکهای بلند پُرنمیشوند؟
مگر نه آن است که عشق را،
به م
یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبهرو و کنده نمیشود. میخواهم بنویسم اما نمیدانم چی نمیدانم برای کی نمیدانم اصلا که چی؟
دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شبها بدتر است. نیمهشبها بدتر. از خواب که بیدارم میکند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید میرفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم میتواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگتر کنند و کم کم خفهاش کنند یا م
یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبهرو و کنده نمیشود. میخواهم بنویسم اما نمیدانم چی نمیدانم برای کی نمیدانم اصلا که چی؟
دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شبها بدتر است. نیمهشبها بدتر. از خواب که بیدارم میکند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید میرفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم میتواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگتر کنند و کم کم خفهاش کنند یا م
.
ای اجابتِ سرخِ شبهایم!
به انسجام زمستان،
در میانِ شعلههای عشق قسم،
که تشویشِ این شبها را،
نمیتوان با آراستنِ واژهها، به پایان رسانْد؛
باور کن،
تنها،
باران است که میتواند،
حجمِ این آتش را،
در پسِ قنوتِ دستهایمان مهار کند!
.
•••••••
.
ای اجابتِ سرخِ شبهایم!
چشم به راه تو نخواهند ماند،
آنان که در تمامِ مسیر،
بذر نومیدی را، به حجمِ ترسهایت افزودند!
باور کن،
روزی،
در معراجِ آسمانی ابرها،
چُنان شبنمهای مانده بر دستانِ نحیفِ
کرونا حکومت نظامی اعلام کرده است، همگی خانهنشین شدهایم، میگویند کین درد مشترک حتما جدا جدا درمان میشود. و چه کس خبرش هست که این سالها تک به تک ما خانهنشین شدهایم؟ چه آن هنرمندی که به آفساید کشیده شد اما به لجن کشیده نشد و چه آن دختری که میخواست به جای زایشگاه به دانشگاه برود و چه آن زنی که میخواست به جای ریختن هنر از هر انگشتش، دست رنج خودش به حسابش ریخته شود و چه آن رخی که با اسید در نصف جهان نیم رخ شد و چه آن چشمانی که در همان ن
سوم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت است.در آغازین روز های سال ایستاده ام و به آن چه که برای این سال می خواهم می اندیشم. به گمانم برایم سال سختی خواهد شد. پر از تنش، اضطراب و ترس. ترس ِ نشدن، ترسِ نرسیدن. پر از حرف های دیگران ... پر از چرا هایی که میلی به پاسخ دادن ِ به آن ها نخواهم داشت. 98 سالی خواهد شد که نزدیک ترین افراد ِ زندگی ام هم ، در نقاطی قدرت درکم را نخواهند داشت. و بدین ترتیب 98، تنهایی را برایم عمیق تر خواهد کرد ...
98 را سال ِ توقف نامگذاری
«ساختن
فیلم های جدی و عمیق، آسان تر از فیلم های تجاری قراردادی است. آگاهی من
وادارم می کند که تجاری کار کنم... در سینما، کارگردان باید با بهای گزافی
خود را بیان کند.این بها، سرگرمی است.»
هیچکاک
هیچکاک همچون هر هنرمند راستین و دلمشغول،
خود را با آثارش بیان می کند اما بسیار غیر مستقیم و نامرئی؛ در پس سرگرمی.
او تنها کسی است در سینما که می تواند میلیونها نفر را در سراسر جهان
سرگرم کند و تکان دهد. تماشگر او را تجسم خود می داند. هیچ فیلمسازی مانن
ترس از کرونا؛ مذموم یا ممدوح؟!
به هر طرف که نگاه می کرد، ماسک و دستکش می دید. با خودش گفت: نکند مبتلا شوم؟ از جایش بلند شد و با سرعت از اتوبوس پیاده شد. دوید. نفس زنان سرفه ای کرد. رهگذری به او نگاه کرد و دور شد. قلبش تند تند زد نکند، نکند ...
این روزها ترس از بیماری کرونا مثل خود بیماری شیوع پیدا کرده است و نه تنها زندگی خود شخص، بلکه امداد رسانی پزشکان به بیماران واقعی را دچار اختلال نموده است. ترس اگرچه برای حفظ جان لازم است اما گاهی همانطو
زمان آنقدر عجیب و بیشفعال شده که حتی دقیقترین آدمهایی که میشناسم، سرِ کلافش را گم کردهاند. شاید هم خودشان رهاش کردهاند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یکجایی توی گذشته- آزمون میانترم میگیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمهشب باشد.
صبحها را دوست دارم. آنقدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خوابهای عمیق شبانه، از شبها تا طلوع آفتاب میگریزم، باز هم دلم نمیآید توی هوا
شبِ قبلش را نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمیگذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت میپرانَد؛ قلبت تندتر میتپد، و با تمامِ وجودت میخواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم میخواست کمی دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمیگذاشت خواب به چشمهایم بیاید. هیجانزده بودم، خیلی زیاد.
توی همین وبلاگ توی یکی از پست ها راجع به تفاوت pain و suffering نوشته بودم .
اما خوب این کاریه که suffering با ادم میکنه.
ادم گاهی یه ترس ته وجودش هست که دلیلش براش ناشناختس و خوب تا حدی ترسناکه اما این قضیه وقتی فاجعه بار میشه که بفهمی برای چی حالت بده.برای این میگم فاجعه بار چون گاهی کاری از دستت ساخته نیست .دلم میخواست این ها رو به کسی بگم که بتونه درک کنه و خوب این حرفی نیست که بشه با هر کسی زد.اولین شخصی که به ذهنم رسید سینا بود ولی باش حرف نزدم چون دلم ن
بعد از مدتی پست نگذاشتن، بهسرم زد که این نگاهِ خواندنیِ آقای اردبیلی را بازنشر کنم:
ما و کرونا
محمدمهدی اردبیلی
«ترس آن بیخی است که خرافات از آن برمیجوشد، میپاید و تغذیه میشود»
#اسپینوزا، رسالهی الهی-سیاسی
فضا بوی مرگ نمیدهد، بوی ترس میدهد. وحشت از بیماری را میشود در همه جا احساس کرد. از گسترش روزافزون ماسکها گرفته تا خلوت شدن تدریجیِ معابر و لغو شدن اجتماعاتِ «غیرضروری!». در میان بیاعتمادی کامل به یک سیستم ناصادق و ناک
مرداب روح نوشته جیمز هولیس (از یونگ پژوهان معروف) که پیام اصلی آن در جملهای نهفته است که روی جلد این کتاب ذکر شده: رنجها حرفهای جذابی برای گفتن دارند. این کتاب بیان میدارد تمامی رنجهایی که انسان در زندگی با آن مواجه است و این رنجها را احوال مردابی مینامد، باعث رشد و تعالی روح میشوند اگر حرف و هدف آن رنج را با کندوکاو دریابیم.
زیباترین انسانهایى که تا کنون شناخته ام، آنهایى بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده
به مقطع راهنمایی که رسیدم شدیدا به یکباره درسم افت کرد، خب دلیلِ خیلی روشنی داشت، گیم نت ها توی ایران شروع کردن به فراگیر شدن. البته من از همون دبستان هم درگیر بازی های کامپیوتری شده بودم ولی خب اون موقع نهایتا چندتا کلوپ با سگا و پلی استیشن 1 بودن، خیلی هم زمان نداشتیم.خب واسه ما هم هزینه اش سنگین بود هم از ترسِ اینکه خانواده نکشنمون زیرِ نیم ساعت بر می گشتیم خونه، واسه همین زیاد نمی تونست به درسم لطمه بزنه. یادم نمیره در بالاترین حالتِ مم
به قلم دامنه. به نام خدا. زیارت توحیدی. پست ۴۶۸ مدرسۀ فکرت. ۲ بامداد ۲۸ آبان ۱۳۹۸، دارابکلا را به سمت مشهد مقدس پیمودیم؛ ۷۰۰ کیلومتر مسافت، با بیشینهی ۱۱۰ کیلومتر سرعت، و با کمینهی ۶۰ کیلومتر حَزم و احتِیاط. راندیدمُ و راندیم، تا رسیدیم به حرم و پناهی که به آن، از ازل تا ابد دل سپُردهایم؛ هشت چیز در طی مسیر، جان ما را به جمع، جوش میداد:
۱. شِلاب؛ این باران شدید که از آسمان همانند سنگتِریک میبارید.
۲. برف سپید پُفکی که کنارههای جا
به قلم دامنه. به نام خدا. زیارت توحیدی. پست ۴۶۸ مدرسۀ فکرت. ۲ بامداد ۲۸ آبان ۱۳۹۸، دارابکلا را به سمت مشهد مقدس پیمودیم؛ ۷۰۰ کیلومتر مسافت، با بیشینهی ۱۱۰ کیلومتر سرعت، و با کمینهی ۶۰ کیلومتر حَزم و احتِیاط. راندیدمُ و راندیم، تا رسیدیم به حرم و پناهی که به آن، از ازل تا ابد دل سپُردهایم؛ هشت چیز در طی مسیر، جان ما را به جمع، جوش میداد:
۱. شِلاب؛ این باران شدید که از آسمان همانند سنگتِریک میبارید.
۲. برف سپید پُفکی که کنارههای جا
دیروز با خامه، مربای توت فرنگی خونگی خودم و شیرنسکافه ی ابری و جذابم به خوشرنگ ترین و خوش عطرترین حالت ممکن شروع شد. از همون صبحش، آسمون عجیب و بی مانندی داشت که تا شب هزار بااار دلم رو لرزوند؛ با نیلیِ براقش و ابرهایِ برفیش که هر لحظه شکلی به خود میگرفتن، میانه هایِ روز کلاهی بزرگو پفی ساختن که کلِ تراسم زیرِ نورُ برقُ حمایتش، انرژی و هیجان گرفت.
پادکستم رو پلی کردمو برای ناهار خورش قیمه پختم.. می خواستم برای عصرانه ای دلبر و جذاب با همسر
پیشنوشت: یکی از چیزهایی که آدمها شدیداً سعی میکنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانههایشان میگذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدمها پُرند از ترسهای درونیشدهای که مانندِ زنجیر دستوپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمیکند برای پارهکردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آنها احساسِ امنیت میکند؛ و آزاد
۱۷ سخن مثبت برای تقویت انگیزه
گاهی اوقات نیاز داریم از هر آنچه به آن مشغولیم، گامی به عقب برداشته و با کمی تجدید انگیزه، خود را برای تلاش بیشتر تا دستیابی به هدف آماده کنیم. همانطور که ما سخت درگیر تلاش و کوشش جهت تحقق اهداف خود هستیم، سدها و موانع متعدد بر سر راه موفقیت پدیدار خواهند شد. گاهی این موانع را با گامهای بلند خود پشت سر میگذاریم و گاهی احساس میکنیم هیچ چیز آنطور که باید پیش نمیرود. نتیجه چیست؟ احساس درماندگی سراسر وجودما
گفت و گو داشتن با افراد مختلف، بهترین راه برای ارتباط برقرار کردن با افراد است و به همین دلیل باید بتوانیم بر گفت و گو مسلط باشیم.سکوت کردن بسیار خوب است ولی گاهی اوقات سَم گفت و گو حساب می شود.حرف زدن به موقع می تواند در یک گپ و گفت بسیار مهم باشد و راهی برای پیشبرد و سوخت رساندنِ به گفت و گو.اما از طرفی بسیاری از مواقع ما درست نمی دانیم که چه باید بگوییم و چه کارهایی را انجام بدهیم تا ضمن رعایت ادب و نزاکت در گفت و گو، بتوانیم آنرا جلو ببریم.
در
در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز س
در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگ
داستان شهر خیس بقلم شهروز براری صیقلانی . قسمتی از داستان بلند ادبی . اپیزود های 10 _ 11_ 12 .
. در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک
.
/√– در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد
درباره این سایت