نتایج جستجو برای عبارت :

وی اعصابش خرابه!موقت!

میبینید تو رو خدا؟
ملت شادی عروسیشونو با همه شهر قسمت میکنن هیچ!یه سری از من بیکار تر میوفتن دنبالشون و تا این موقع تو خیابون بوق بوق بوق ‌...اهنگ بالا...بزن و بکوب !روز  عیدی خوش بخت بشید به حق علی ...
فقط تو رو خدا مراعات کنین!
در ضمن:
یکی دیگه عروسه یکی دیگه داماده...
شما دنبال سرشون راه میوفتین ...؟
خب که چی؟
الان چیکار کنم من؟تو چیکار کنی؟
بعد بوق پراید تو چه تاثیری تو شادی و خرمی و زندگی اینده این دو فنچ که از فردا با قسطای عروسی و ماشین و گل و شی
در ۶ اکتبر رئیس‌جمهورِ مصر ، انور سادات توسط تروریست‌ها به‌قتل رسیده بود . آاُمامه این واقعه را با تأسفی دوباره برای سادات به‌یاد آورد . همیشه کَله‌ی تاس انور سادات را دوست داشت و از هر نوع اصولگرایی مذهبی بیزار بود . فکر جهان‌بینی متعصبانه‌ی این مردم ، توهم خودبرتربینی‌شان و اعتقاد راسخشان در مقابل دیگران کافی بود تا او را مملو از خشم کند . خشمش تقریباً غیرقابل کنترل بود . اما این هیچ ربطی به آنچه که اکنون با آن درگیر بود نداشت . چند نفس
 
 
 
 .مرتب گوششون میکنم :جمعه، آینه، کودکانه، مردتنها  و آوار، آوار، آوار! صدبار فکرکنم گوشش کردم.عجیبه  شعرش! انگار شهیار قنبری شرایط منو داشته وقتی برای این کار شعرشو سروده! داره فرهاد از زبون من حرف میزنه: توهم با من نبودی!
حالم خوش نیست. به هر دری میزنم بیفایده ست. انگاری منو جادو کردند. بسراغ هرکسی که میروم مرا پس میزند .بلافاصله عین کسیکه اعصابش خرد بشه وبره سراغ سیگار،منهم سراغ موسیقی میرم. 
محسن پسر باهوشیه ولی یه خورده سر به هواست و حرف تو گوشش نمیره سه ساله به باباش میگه برام دوچرخه بخر و الان 9 سالشه و باباش میگه باید معدلت بشه 19 تا برات بخرم اون که اصلا حال و حوصله ی درس خوندن نداره دیگه دید راهی براش نیست بعد از سه سال بیدار شده که باید درس بخونه معدلش طرفای 16 هست ولی باباش دید چون تلاش کرده گفت برات میخرم و محسن که از بس گریه کرده بود صداش بغض آلود و  کینه ای شده بود تو خونه خوشحال شد تابستون بود و محسن و پدرش به مغازه دوچرخه ف
حیدر علی خدایاری پدر مرحوم سحر خدایاری ملقب به دختر آبی در گفت و گو با مهر در تشریح جزئیات ماجرایی که برای دخترش رخ داده بود، اظهار کرد: دختر من از نظر عصبی مشکل داشت و در آن روز هم اعصابش به هم می‌ریزد و فحاشی می‌کند و با مامور نیروی انتظامی درگیر می شود.

ادامه مطلب
به نام خدای شنهای طبس



دختر آبی زنده است ، همه چیز دروغ بود تا یادها از عاشورا منحرف شود!آیسان احتشامی (دختر استقلالی) زنده بوده و مرتب اطلاع رسانی کرده ، ولی رسانه ها و بوقچی های اصلاحطلب و سلبریتی با اهدافی پلید خودکشی دختری که پدرش میگوید وضع روانی خوبی نداشته(سحر خدایاری) را جای دختر آبی جا زده و روز عاشورای حسینی را در فضای مجازی تحت تاثیر و تخریب قرار میدهد.به راستی اگر شمر امروز زنده بود ، چقدر به این خائنین به وطن و دین انعام میداد؟‌پ
گاهی که به مشکل بر میخوریم از خدا شاکی میشیم که این چه وضعشه! تو کجایی و داری چیکار میکنی
انگار خدا رو مثل یه جاده صاف کن میبینیم که باید جلو جلو بره همه ی مشکلاتو از جلوی راه همایونیه ما برداره تا منت بذاریمو درانجام امور دینی خودمون نزول اجلال بفرماییم
بنظر خنده دار میاد که جای خودمونو خدا رو جابه جا میبینیم
اونی که داره لطف میکنه خداست
اونی که داره لطف میبینه ماییم
اونی که همیشه و در همه حال داره لطف میبینه خب همیشه هم باید ممنون باشه دیگه
امروز به خداوند این پیامک رو فرستادم : 
"جر خوردم ولی نمیخوام تسلیم باشم. هم مصرف رو میخوام هم بهبودی و حال خوب رو" 
 
و خداوند این جوابو داد : 
همه اینها یه روزی تمام می شوند ... 
بیماری ها
اعتیاد ها
خشم ها
ترس ها
رنجش ها
دوری ها
فقدانها
بی پولی
تنهایی 
افسردگی
بی حالی
بی عشقی
بی محلی 
و...
 
فکر کنم خداوند دیگه اعصابش از دستم خورد شده که اینجوری جواب داده! نخواستم بیشتر اذیتش کنم با غرغرهام و گرنه اینه جوابم بهش: 
 
تیکه تیکه تیکه میشم تا اون روز،
حالم خوب است . می گویم و میخندم و انگار اوضاع خوب شده است. گوشیم دارد زنگ می خورد امین است گوشی را بر میدارم سریعا می گوید پــ را با امیر حسین در مترو دیده است. امیر حسین از آدم های نچسب روزگار است که فقط ادعا دارد امین هم حالش از او به هم می خورد و وقتی او را می بیند اینقدر اعصابش خورد می شود که به من زنگ می زند تا آرامش کنم... آرامش می کنم و گوشی را قطع می کند اعصابم به هم می ریزد. پــ و امیرحسین با هم؟ امیر حسین یک سال نمیدانم به خاطر چه دلیل مسخره ا
امسال هم به روال سالهای قبل از مردم آزاری مسجد نزدیک خونه رنجیدم...هرسال به هزارجا زنگ میزدم از دفتر امام جمعه گرفته تا هرجایی،که بگم این دوتا مسجد محله ی ما سر رقابت با همدیگه صدای بلندگوهاشون رو به حداکثر رسوندن و یک بار صبح برای زیارت عاشورا و یک بار شب از ساعت هفت تا ده و نیم آسایش رو از ما میگیرن و التماس میکردم که بگین بلندگوهای بیرون رو خاموش کنن اما امسال دیگه نه وقتش رو دارم و نه اعصابش رو...باهاش کنار اومدم...
امشب همون آقایی که مسئول ا
بعضی وقتا بعضی آدما، یه کارایی میکنن که عجیب توی ذهنت خراب میشن، یعنی با خودت می گی همه ی کارای رو مخش به کنار، این یکی به کنار... و البته این تقصیر خود منه، چون ظرفیت و جنبه ی اون شخص رو اشتباه سنجیدم، از روی احساسم سنجیدم و اونو به یه شخص والا توی ذهنم تبدیل کردم، در صورتی که این طور نیست، اون فرد خود رو اعصابش رو نشون داد. می دونید، اصلا باورم نمیشه یکی انقدر بی جنبه باشه، باشه بابا فهمیدیم نباید روت به عنوان بهترین معلم و دوست داشتنی ترین معل
 
دکتر میگه هر سال باید چک میشدی. چرا نکردی؟ گفتم دیگه اعصابم نمیکشه پیگیریش کنم. درک کرد. گفت آدم وقتی نفهمه باید باهاش چکار کنه اعصابش خورد میشه.
دکتر خیلی دوست داشتنی اه، خیلی دلسوز و کاربلد، و وقت میذاره واقعا. بعد این همه مدت رفتم همه چیز یادش بود. یعنی اگه این دکتر نبود کللللا دیگه ول میکردم.
ولی دیگه به ستوه اومدم از دست این نمیدونم چی! نمی تونم هم پیگیری نکنم.
میگه بدنت خیلی نازنازیه علتش استرسه. یعنی وقتی هم بدن، هم داروها، هم خود آدم گ
پاییز سردی بود. سگهای دامنه کولکچال غذا نداشتن و دورمون پرسه میزدن. بالای دستشویی های پناهگاه چهار ایستاده بودیم تا بچه ها بیان راه بیوفتیم سمت پایین. دو ساعت مونده بود به غروب.داشت پرتقال پوست میکند و میداد به سگها. سگها نمیخوردن. شاید چون ازش میترسیدن.اعصابش خرد شده بود...- اَه ... اینا هم که پرتقال نمیخورن، برم بدم به بقیه حیوونا بخورن
یهو برگشت سمت من... : دکتر پرتقال میخوری؟! من :|پرتقالها :#سگها (|)بقیه حیوونا ://مهدی وکیل (فمنیست نیمه کروکدیل)
یک وقت هایی میشود که عمیقا میخواهم ناخن هایم را در گوشت بدنش فرو کنم و جوری خط بیندازم که رگه های خون روی پوستش دلبری کند و خورده پوست های کنده شده خون الودش که زیر ناخن هایم مانده عذاب وجدانم را ده برابر کند...میخواهم جوری در گوشش داد بکشم که موهایش سیخ شود و چشمهایش اشک بزند...میخواهم مثل سگ هار دهان کف کرده جوری گازش بگیرم که گوشتش کنده شود و درد کل بدنش را بی حس کند ...میدانید او مرا حرصی میکند..نمیتوانم ببینم اعصابش خراب است نمیخواهم اینطوری
13بدر  امسال مزخرفترین 13 بدر نبود
ولی به نوبه خودش افتضاح بود 
دلیلشم کاملا مشخصه چون 2 عدد دختر احمق بیشعور هیچی ندار تشریف آورده بودن 
از روز اول عید به بابام گفتم اگه روز 13 این دوتا احمق **** اومدن من بعد از نهار میام خونه تو و مامان بمونید باغ 
دلیل این که گفتم بعد از نهار هم کاملا مشخصه چون حوصله شر و ورای بقیه نداشتم که هی بخان بگن چرا نیومدی وای حال عموت بده و تو داری حرصش میدی و از این دست چرت و پرت
بابامم به بدبختی قبول کرد بعد نهار بیام.
ه
 
خدا رو شکر زندگی به خوبی پیش می ره . البته از نظر من
قرار شد حدود ۹۰ متر از  طبقه پایین  رو جدا کنیم برای همتا و حدود ۳۰ متر هم برای اتاق بچه ها و خیاطی و ...
 
کلی کار داریم این چند وقت ، خیاطی و بنایی و جابجایی و ...
 
 
تو این مدت گاهی همسر از دست همتا ناراحت شده ، همونجور که از دست من ، بعد از این همه سال ،متاسفانه هنوز ناراحت می شه و اشتباهاتی دارم...
سعی می کنم یار باشم نه بار  ، سعی می کنم درکشون کنم و حتی جذابیتها و تازگی ها و  ... رو .
البته نمی گم
آثار سرماخوردگی هفته پیش هنوز هست و اینطور که معلومه فعلا باید فین فین و فرت فرت کنم. آریان خدا را شکر بهتره. پنجشنبه شب بعد از مدتها قسمت شد پسر خاله ام اینا رو دعوت کنم. از صبح ندا اومد کمکم و بالاخره مهمونی برگزار شد. صبح جمعه پرویز با سردرد شدید از خواب بیدار شد و کل روز رو در حال استراحت بود. از ظهر من و آریان هم رفتیم توی اتاق دیگه که سر وصدای آریان اذیتش نکنه. بچه ام هم همکاری کرد و کلی خوابید. عصر خانواده دایی پرویز اومدن خونه مادرشوهر و ما
با زحمت خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بلند ناله ای کرد و سرش رو توی بالش فشاد داد.نگاهی بین لیوان آب خالی و موهای خیسش رد و بدل کرد. این بار احتمال توبیخ کردنش حتمی بود‌."لعنت"ی به زندگی شخمیش فرستاد و همونطور که سعی میکرد صدای آهنگ رو کم کنه نگاهش به آشفته بازار‌ توی اتاقش انداخت و صدای خرخر مانندی از ته گلوش خارج شد.《گربه ای چیزی هستی؟ فقط خفه شو و بزار فکر کنم》سالی همراه با لگدی که پروند داد زد و اخماش رو توی هم کشید.《بهت که گفتم بشین همی
تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا ...مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
 
همین ظهری دُم مامان
سلام به همگی
سوالم اینکه که به نظر شما توی چه موقعیت هایی میشه شخصیت واقعی یه پسر رو شناخت؟، مثلا برای سنجیدن اخلاق و شخصیت یه خواستگار، در چه موقعیت های میشه فهمید شخصیت اصلیش چطوریه؟
بعضی ها توصیه میکنن که برین سفر، در سفر آدم خوب اخلاق طرف رو میشناسه. ولی ما اصلا موقعیت سفر رفتن این طوری رو نداریم. چون خیلی راحت فامیل ها و دوست و آشناها با خبر میشن و شروع میکنن به صحبت کردن و سوال پرسیدن و فضولی در این مورد. فامیل ما که این طوریه. پس سفر نمیت
رفته بودم پیش م.ش با هم فیزیو مرور کنیم.همه رو خوندیم تهش گفتم کاش آزمایش عملی من هر چیزی باشه جز گروه خونی.اونو اصلا نتونستم تشخیص بدم سر کلاس و چون گروه خونیم هم نمیدونم!! حتی نمیتونم جواب درست رو حدس بزنم
صبحش رفتم کاغذ قرعه کشی انتخاب کنم عدد 6 اومد و ایستگاه 6 دقیقا همون گروه خونی بود 
گفته بودم هر روز امتحان ترم دارم این هفته دیگه؟تصمیم گرفتم کلاسهای دوشنبه رو نرم که صبح یه ربع از 8 گذشته بود ک هم کلاسیم بهم خبر داد پاشو بیا سر کلاس ک این اس
نیست هوایی جز هوایت در هوایم/  مر میشود شود هوایی در هوایم؟
__
دیروز 5 نفر دیگه از دوستانمون رفتند:)امروز هم یه نفر دیگشون و هفته قبل هم یه نفر دیگه
دیشب خیلی مزخرف بود و اعصابم داخان،اون از دانشگاه که آخر رفتیم،این از خدمتمون که باز آخریمدیگه از دیدن رفتن ها خسته شدم، اونقدر به هیچ کدومشون وابستگی نداشتم که بگم آخ دلتنگشون میشم و از این بچه بازی ها، اینکه رفتند و من موندم فشار روم اومداونقدر اعصابمون خراب بود که دیشب هیشکی سمتمان نیامد:|
دیشب
اردشیر زاهدی داماد محمدرضا پهلوی، وزیر خارجه دولت هویدا و سفیرشاه در امریکا در خاطراتش که با عنوان «25 سال در کنار پادشاه» به چاپ رسیده است،به نکته ای در باره یکی از ژنرالهای شاه پرداخته است.
شاه آدم باهوشی بود، اما متأسفانه ضعف کارآکتر داشت و اصلاً به درد موقعیت‌های مشکل و مواقع اضطراری نمی‌خورد. او پادشاهی بود که برای مواقع آرامش ساخته شده‌بود. به محض آن‌که مشکلی پیش می‌آمد، خودش را می‌باخت و سلسله اعصابش در هم می‌ریخت. دوست ندارم اکن
آخرین جمعه سال یک هزارو سیصدو نودوهشت را چگونه گذراندید؟! برایمان بنویسید که اگر مرحله کرونارو رد کنیم و به سال بعد این موقع برسیم ببینیم مرحله 98 سحت تر بود یا 99؟؟
با صدای پدر و بقیه همسایه ها که در تلاش تهیه کردن سم پاش یا همان اب پاش ایرانی ها و تهیه کلر بجای وایتکس بودند .... 
در حالی که وی تا خود 6 صبح بیدار بود ساعت 9 با صدای دادو فریاد که نه صحبت اقایون بیدار شد ! 
یه اینجا ختم نشد !
هنگام صرف ناهار وی گفت که چه وضع فرهنگ است که نداریم و ندارند
یابن الزهرا....
 
دخترک میزنه به سیم آخر باخودش میگهحتما باید ادم خیلی خوبی باشم که مداح حضرت زهرا(س) بشم؟!کلافه طول اتاق رو قدم میزنه خودشو پرت میکنه رو تخت  یه مداحی که خیلی دوستش داره رو پلی میکنه آروم زمزمه میکنه خب برم یاد بگیرم قول میدم جایی نخونم فقط برای خودم یا ادم میشم و بعد میخونم آخدا قبوله؟! به مغزش فرصت مخالفت نمیده تند تند مخاطباش رو بالا و پایین میکنه ببینه کی میتونه بهش کمک کنه یه جای ذهنش تمسخرهای خانوادش رو متصور میشد ول
اخرین روز ترم است، همه‌ی امتحان‌های عملی را گذراندیم و سال دیگر دنتال اینترن محسوب میشوم با یک مهر الکی. در گرمای حیاط دانشکده نشسته‌ام و هیچ انگیزه‌ای برای تکان خوردن ندارم. اکثرا به خودم میگویم فلان قضیه موضوع جالبی برای وبلاگ میشود اما موقع نوشتن فکر میکنم حالا که چی؟ یا حرف‌هایم به نظرم خیلی تکراری می‌اید. همان ادم مزخرف بوگندو همیشگی که عالم و ادم روی اعصابش هستند و تازگی‌ها فهمیده واقعا هیچکسی را جز خودش آدم حساب نمیکند. حقیقت تل
یکی از بزرگ ترین و اعصاب خورد کن ترین چالش های دنیا (حداقل برای من ) توضیح دادن وحل کردن سوالاتیه که در زمینه ی تکنولوژی مادر و پدرم ازم میپرسن. دلیلش هم اینه که فکرمیکنن غرورشون شکسته میشه (شاید) و هرچقدر هم که توضیح میدی اقا من احساس برتری نمی کنم ! خوب ازم پرسیدی دارم توضیح میدم دیگه! متوجه نمی شن ! 
مثل این میمونه که من ازش بپرسم چجوری قرمه سبزی بپزم و بالا سرم وایسته و هراشتباه رو یاداوری کنه و گهگداری هم از گوش ندادن من اعصابش خورد شه و بعد م
طنز روزگار را ببین
باید ویروس کرونا بیاید که حال من خوب شود
این ویروس بزرگوار حوزه را تعطیل کرد
و تعطیلی حوزه به زندگی‌ام آرامش می‌دهد
این ویروس یا شاید یکی دیگر باعث بیماری شده
و این بیماری مانع رفتنم به سرکار شده
آرامش دوم را این جا دارم
و بعد با این همه وقت
می‌توانم
کتاب بخوانم و فیلم ببینم و مستند تماشا کنم
از دی ماه که سرکار رفتم دیگر هیچ کتابی نتوانستم بخوانم
کتاب جزء از کل ماند روی همان صفحات سیصد
صبح باید به زور یا بیدار می‌شدم و 7 سر
  ۲۷ آذر سال ۹۶، اولین بار و آخرین بار بود که با رضا صحبت کردم. می گفت کار #آزمایشگاهی شیرینی زیاد داره اما نمی شه در مورد تلخی هاش نگفت، گفتم چی مثلا؟ گفت این که یه روز صبح از خواب بیدار می شی و صبحونه پنیر گردو می خوری و یک و نیم لیوان چای داغ، لباس هات رو می پوشی و عطر می زنی و موهات رو اتومو می کنی و شونه می زنی بری #آزمایشگاه تا #تست چهارمت رو انجام بدی، اما می شی کاراکتر به فنا رفته ی #محمد_علی_جمالزاده توی داستان #کباب_غاز که هم غازش از دستش رف
سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خ
عمو احمد ۱۶ سالِ تمامه که می خواد تریاک رو ترک کنه اما نمی تونه! می گه پسرم برام چندتا کتاب خریده بود تا بخونم، خوندم نشد. رفتیم بیمارستان بستری بشم، شدم نشد. این کمپ های ترک اعتیاد رفتم، دو ماه پاکی رکورد زدم اما نشد و بعدش باز زدم به بدن. دندون هاش به شدت خرابه، روزی سه بسته سیگار می کشه و وزنش از ۹۳ کیلو رسیده به ۴۸ کیلو! همونطوری اتفاقی باهاش هم کلام شدم، می خواستم برم خیابون اشرفی اصفهانی، ازش آدرس پرسیدم، مسیر رو گفت و بعدش باهام تا اونجا ا
دیگه دارم کم میارم 
از همه ی حرکتهای مزخرف مامانم که تمام زندگیمونو تحت اشعاع قرار داده خسته شدم 
از هینکه ساعت هفت و نیم دعوت به روضه اند اما اون میره مسجد و هشت و پنج دقیقه میرسه خونه و بعد توجیه می کنه که روضه خون مطمئن باش تا الان تو نماز بوده و براش مهم نیست که روضه ای که دعوت هستن یه جور مهمونی هم هست 
از اینکه تمااااااام مهمونی ها رو دیر میریم
و همیشه قلمبه سلمبه می شنویم 
از اینکه ساعت ۱۴:۲۰ از سر کار با اسنپ میرم خونه خواهرم برای نهار و
سلام 
من سوالم اینه که چه طوری گناه دروغ گفتن بخشیده میشه؟ ماجرا از این قراره ؛
دوستم از دروغی که گفته خیلی خیلی زیاد پشیمون هست، گفته بود به چند نفر که خیلی اوضاع پولی من خوبه، آیا این کار جز گناهان بزرگه؟ آیا راه حلی داره که خدا ببخشه یا نه ؟ دچار عذاب وجدان خیلی شدید شده و شب ها آرامش نداره و هی کابوس میبینه و گریه میکنه.
خلاصه اعصابش خیلی خورده، بهم میگه دوست دارم گاهی اوقات مدت ها در اتاق مو ببندم و تنها باشم و به اشتباهاتم فکر کنم که آیا
عکاسی کودک حرفه ای 
داشتن عکس های خوب و زیبا از فرزندان آرزوی دیرینه ی هر پدر و مادر است اما این نکته را نیز باید در نظر گرفت که عکاسی کودک کار هر کسی نیست و هر آدمی نمی تواند عکاسی حرفه ای کودک انجام دهد .
لازم است قبل از شروع عکاسی کودک چندین نکته را بدانید 
مهم است وقتی که شما در بهترین آتلیه کودک شرق تهران برای فرزند خود وقت گرفته اید بتوانید عکس های خوبی نیز در آن تایم عکاسی تان بگیرید .
سعی کنید روز و تاریخ عکاسی تان را در آتلیه کودک با دقت
شب یلدا را رفتیم خانه‌ی خاله در قزوین. شب قبلش (شب جمعه) ساعت 11 از تهران راه افتادیم و ساعت 1:30 رسیدیم. فردا صبحش وزیر راه و شهرسازی هم آمد قزوین. آمد که نیوجرسی اتوبان قزوین تهران را افتتاح کند و لعنت خدا بر این نیوجرسی‌ها و بر این ساخت‌وسازهایشان. لعنت بر آن افتتاحشان. بخورد توی سرشان.
در درجه‌ی اول دلیل شخصی دارد. ولی دلیل غیرشخصی هم دارد... روزگاری بین دو گارد ریل اتوبان فاصله‌ای بود که می‌توانستند تویش درخت بکارند. تویش بوته بکارند. تویش
-توی محوطه کتابخونه نشسته بودیم پسره اومد رد شد گفت: منم عین شماها درس خوندم تهش هیچ گوهی نشدم.همون لحظه اومد گازشو بگیره بره زهرا صداش زد وایستاد گفت: به توچه ربطی داره؟ به توچه ربطی داره میگم؟ ماداریم استراحت میکنیم دلمون میخواد اصلا. زهرا اعصابش ازجای دیگه خورد بود منتظربود ما حرفی بزنیم برینه به هیکلمون ماهم سکوت اختیارکرده بودیم تا این پسره بیچاره رد شد و ی حرفی زد تموم عقده هاشو خالی کرد اخرسر پسره با جمله من اصن گه خوردم راهشو کشید و ر
بنام خدا
ویندوز  یا  لینوکس  :  

تاکنون  توی  وب فارسی  با عناوینی شبیه به عبارت بالا زیاد برخورد کرده اید . در همه ی این  سایتها  وبلاگها و ...    وبمستر  محترم  سعی کرده   دستکم  101  امتیاز  لینوکس  نسبت به ویندوز  را  تنها  با  ترجمه ای  ناقص  از یک سایت خارجی به خورد ملت بدهد !! 
+
ما  که  بخیل  نیستیم  .  باشه  قبول  !   لینوکس  101  مزیت  نسبت به  ویندوز  دارد  . حالا  راضی  شدید ؟     دلتان خنک شد ؟؟ 

+
اینهمه  تبلیغ از مزایای لینوکس  در وب  ف
ترسهایی همراهم هست و مدام فکرهایی توی ذهنم میاد مثل این که اگه نشه. اگه ببازم. اگه ضایع بشم و از این دست پیامها. اعصابمو خورد میکنه. خیلی بده ادم خودشو باور نداشته باشه؟ نه؟ به هرحال نمیتونم با اطمینان بگم آخرش چی میشه. اصلا چه اهمیتی داره، من هر روزمو سعی میکنم خوب انجام بدم دیگه آخرش هرچی شد. نشد یه سال دیگه. ولی واقعا دلم میخواد برم فلسفه :( هرچند با مطالعات شخصی هم میشه ولی دلم میخواد برم دانشگاه. البته خدا کنه توی ذوقم نخوره. ولی اهدافم بهش
 



.نوشته شده توسط:khanomx..........................................................................................................................................

چهل کاری که دخترا هرگز نمی تونند انجامش بدن!!!!
     
1- چیزی در مورد ماشین فهمیدن ، البته به جز رنگش      
2- درک مضمون اصلی یک فیلم هنری      
3- بیت وچهار ساعت رو بدون فرستادن اس ام اس زندگی کردن      
4- بلند کردن چیزی      
5- پرتاب کردن      
6- پارک کردن      
7- خواندن نقشه     
8- دزدی کردن از بانک     
9- آرام و ساکت جایی نشستن    
10- بیلیارد بازی کر
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هفدهم
.
فهمیدم جواب داره ولی ذکر میگه که نخواد جواب بده 
یه نگاه بهش کردم
- میشه دو دقیقه برم اتاق کناری
تعجب تو چهره اش موج زد
- بله.بفرمایید
- ممنون
می دونستم اذیت می شه من دشمنی با اون نداشتم نمی خواستم اذیت بشه وقتی اومدم کمک
رفتم تو اتاق در رو بستم
موهام رو بافتم و با کش جوری بستمش که بیرون نباشه
روسریم هم از این روسری بلند ها بود
موهام رو تو کردم و روسری رو مرتب بستم
آستین های مانتو ام رو هم کشیدم پایین
رفتم بیرون
- خب ف
دم غروب رفتم خرید واسه شام.توی برگشت تصمیم گرفتم یخرده هوا بخورم. وسط تابستونیم و باید آتیش بیاد از هوا اما خود خود پاییزه هوای این شهر. خداوندگارا، شهریارا همینجا دعا میکنم به درگاه ازلی ابدیت، نگهدار این هوا رو برا ما.روی نیمکتی نشستم و مشغول تدبر و تدقق در آب و هوا بودم که دختر ۷-۸ ساله‌‌ی تنومندی اومد و دست یه دختر بچه‌ی ۳-۴ ساله رو درحالی که داشت گریه میکرد گرفته بود.صدای فریادش توجهم رو جلب کرد: شادی شادی همه دارن دنبال تو میگردن. آخه تو
بعد این دو هفته ...
دیگه باید با کاردک از رو زمین جمع شم...
خواب تا ساعت ۱۰ و بعدش تقریبا یللی تللی و ول گردی تو خونه...
تلویزیون وgameو رمان....
نه که رمان خوندن بد باشه ها...ولی عجیب دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره!
دیروز با داداش رفتیم دور دور...خبابونای اصلی شهر خاااک مرده پاشیده بودن!
با اینکه راحت ترین رانندگی عمرم بود و پشه تو خیابون پر نمیزد چه برسه به عابر ولی به شدت دلم گرفت...دوستم زنگ‌زده ...میگم حالم خوش نیس...میگه مشخصه!میگم از کجا...میگه از
بسم الله الرحمن الرحیم
من فکر میکردم برادرای مذهبی که چششون کف خیابونه واقعا نمیبینن چون اصلا نگاه نمیکنند و آدم خیالش راحته و نباید نگران اونا بود
مثلا رفیقم (همون خواهر بسیجی غلیظ هم اتاقی)که میرفت جلسه بسیج دانشگاه با کلی پسر   بهش گیر نمیدادم(چون من نقش مرشد داشتم) زیرا فکر میکردم اون برادرا نگاهشون درویشه و به رفیق ما نگاه هم نمیکنند
بماند که این رفیق ناقلای ما تو همون بسیج برا خودش شوهر جور کرد :))
اما واقعا فکر میکردم نگاه نمیکنند و نم
 
دندونپزشکی ده دقیقه ای خونشونه، گفت تو هم میای بریم؟ من برم مطب، تو بری خونشون؟ دیدم فرصت خوبیه، اونجا موندنم شاید دو ساعتی بشه. فعلا کشش شب موندن ندارم. چند ماه هم هست هی پیچوندم خونشون نرفتم. هر چند میدونستم میگه شب بمون، ولی فعلا بهونه برگشتن دارم.
فقط سعی کردم دیگه شاد و شنگول برخورد کنم، که کم موندنم جبران شه. و هی حرف و سوالات بودارش رو یجوری رد کنم حس کم محبتی نکنه و نره تو فاز غر زدن!
اونجا بودم که بهم زنگ زده با صدای خسته و نالان که کجا
فیلمی کوتاه در فضا پر شده است؛ مردی پشتِ در حرم حضرت معصومه ایستاده است و دوستانش را به حضرت زهرا قسم می‌دهد تا بیایند و آن‌جا را به «آتش» بکشند تا به حرم برسند.گروهی به این فرد حمله و متهمش کرده‌اند که می‌خواهد همان کاری را کند که اهالی سقیفه -بنا به اعتقاد شیعیان- با خانهٔ صدیقه طاهره کرده بودند.به نظر من، در ساختار ذهنی گوینده، حضرت زهرا و آتش‌زدنِ در کنار هم می‌آیند. یعنی هندسه ذهنی این فرد در هیئت‌های مذهبی و در روضه‌های خانگی جوری س
چند سال پیش بابت پیگیری کار چند تن از طلاب عدالتخواه به دادگاه ویژه روحانیت تهران در محله زعفرانیه رفتم.
قاضی محترمی که طرف صحبتم بود پیرمردی روحانی بود بنام نصرت آبادی (اگر اشتباه نکنم) که هم از نظر علوم حوزوی انسان با سواد و مسلطی بود و هم این که بر اعصابش تسلط داشت!
او وقتی فهمید دستی بر نگارش آثار دفاع مقدس دارم هر وقت بیکار می شد از همان طبقه بالا داد می زد: مشتاقیییی!
من هم سریع خودم را می رساندم کنارش، چای می گذاشت جلوی من و از خاطرات جبه
مدرسه ی دردونه :

آقای گرجی پور که حسابی از خجالت عرق میریخت
آروم آروم به سمت دفتر مدرسه می رفت هرچه به دفتر
نزدیکتر میشد قلبش به شدت میتپید
گویی میخواست

از سینش بیرون بزنه  نزدیک دفتر که رسید صدای
دادو بیداد خانم محسنی اورا میخکوب کرد ظاهرا داشت

سردانش آموزی دادو بیداد میکرد خواست به راهش
ادامه بده که یکی از دفتر مثل باد بیرون
پریدو همزمان خودکاری از دفتر به بیرون پرتاب شد خوب که دقت کرد
دخترکی لاغر اندام
بود که شیطنت از چهره اش میبارید

بچه تر که بودم... خدا رو مثل آدم بزرگی میدونستم که از توی آسمون نگاه میکنه. روی یه گلیم ساده نشسته با یه پشتی ساده تر و هروقت ما میخوایم کاری انجام بدیم که لازمه بببنه یا دعایی میکنیم که لازمه بشنوه... به کار ما دقت میکنه و مستقیم بهم نگاه میکنه... همیشه یه لبخند ملیح داره.  اگر کار خوبی کنم یا دعا داشته باشم. لبخندش بیشتر میشه. اگر چیزی رو بشکنم، فقط نگام می کنه و دیگه لبخند نمیزنه ولی عصبانی هم نمیشه.... تا اینکه بندازتم جهنم. حتی اون موقع هم بازم ا
بچه تر که بودم... خدا رو مثل آدم بزرگی میدونستم که از توی آسمون نگاه میکنه. روی یه گلیم ساده نشسته با یه پشتی ساده تر و هروقت ما میخوایم کاری انجام بدیم که لازمه بببنه یا دعایی میکنیم که لازمه بشنوه... به کار ما دقت میکنه و مستقیم بهم نگاه میکنه... همیشه یه لبخند ملیح داره.  اگر کار خوبی کنم یا دعا داشته باشم. لبخندش بیشتر میشه. اگر چیزی رو بشکنم، فقط نگام می کنه و دیگه لبخند نمیزنه ولی عصبانی هم نمیشه.... تا اینکه بندازتم جهنم. حتی اون موقع هم بازم ا
 
امروز مجبور شدم از ظهر تا عصر پیش جوجه کوچولوی خوشمزه م بمونم. جدیدا خیلی وابسته شده. دیروز نرفتم ببینمش. پریروز هم، اما پریروز نمیدونم چی شده بود که فرستادنش بیاد پیشم. نیم ساعت اجازه داشت بمونه و رفت. امروز که رفتم چسبدوزک شده بود بازم. هر وقت خیلی دلش تنگ میشه میاد بغلم بی حرف میچسبه و هر چقدر بهش بگن بیا پایین نمیاد. امروز از اون روزا بود. بعد از مراسم چبسدوزک شدن، کلی براش کتاب شعراشو خوندم. بعد بهش غذا دادم. بعد...
بعد همه خوابشون برد و من
زندگی من اینجوری بوده:

نوشتم و مسائل زندگیم به نحوی براشون راه حل پیدا شده،

رفتم دوئیدم و مشکلات به نحوی براشون راه حل پیدا شده،

نشستم بابا لنگ دراز رو دیدم و راهی برای مسائل و سوالام
پیدا شده،

گاهی حتی نشستم یه فیلم دیدم و برای دغدغه هام راه پیدا
شده.

امروز داشتم بهش فکر میکردم! به این قضیه!

به اینکه چقدر خوبه که آدم راه دررو و راه فرار داره، یا
راه خوب شدن میشناسه.

یا میتونی با کتاب خوندن حالت رو خوب کنی.

یا با چایی! چی بهتر از چایی!!!

چایی
کاوه در رأس میزناهارخوریِ12نفره نشسته بود،نگاهی به تک تک اعضای خانواده ش انداخت،دلسا(زنش)،درنا(خواهرکوچکترش)و کامی(شوهرخواهرو رفیقِ دیرینه ش) تموم اعضای خانوادش روتشکیل میدادن، جای خالی پدرومادرش روبه خوبی حس میکرد هروقت به نبودشون فکرمیکردعطش انتقامش ازشهابی بیشترمیشد،بافَکی منقبض شده وچهره ای سرخ چنگال رو توی تیکه ای ازگوشت کوبیدو ازسرمیزپاشد،به سمت حیاط رفت؛نیازبه هوای آزادداشت، دلسامتعجب به رفتنش نگاه کردوپاشد به دنبالش،دوید و
قسمت اول را بخوان قسمت 48
گلشیفته آن را گرفت و به اتاق رفت تا آن را بپوشد.
با ذوق و هیجان خودش را نگاه کرد و با شوق دور خودش چرخی زد.
لباس سفید بود و آستین هایش کمی پایین تر از آرنجش می آمد و کمی پف داشت.
کاملا اندازه اش بود و به تن و هیکل ظریف و لاغرش می آمد.
با لبخند از اتاق بیرون رفت. هر دو با دیدن او چشمشان برقی زد.
شهین گفت: ماشاالله چقدر بهش میاد. لباس بختشه دیگه!
گلشیفته متعجب شد. لباس بخت دیگر چه بود؟!
زینت هم تایید کرد و با شهین که می خواست برو
سوال هایش تو مایه های بچه کجایی و همان اصل بده خودمان بود. انهایی را که حس میکردم مجبورم، سربالا و کوتاه جواب میدادم. وانمود میکردم زمانی که ارام و پر مههههر حرف میزند صدایش را نمیشنوم. دست و پایم میلرزید. حالا نه مهم بود که تیم کشوری از کفم رفته، نه مهم بود پام برسد خانه مامان نصفم میکند. فقط مهم بود که سالم بمانم و برسم خانه!
از این لحاظ دمش گرم که نمیخواست مرا سکته بدهد. به عابرها علامت میداد تا سوارشان کند و درباره مسافر زدن حرف میزد تا من نت
بسم الله الرحمن الرحیم
میگفت اعصابش از دست همسرش خیلی خورده. عصبانیِ عصبانی. به همسرش چیزی نمیگفتا ولی خیلی بد خلق شده بود توی خونه، آستانه تحریکش اومده بود پایین. تو دلش هم تا دلت بخواد هر حرفی رو که نمیتونست به زبون بیاره، اونجا چون انگار کسی نمیشنیدش خودشو تخلیه میکرد.
یک ماه بعدش هم اگه سر یه قضیه ای ناراحت میشد توی دلش دوباره قیدبک میزد به قبل و خاطرات قبلش ناخواسته یادآور میشد براش.
شاید خودش هم خیلی نمیخواستا، اما میشد.
البته اصلاح کنم
گاهی وقت ها خسته ای ، خیلی! روح و جسمت یک نوازش درست و حسابی طلب می کند ، یک حال خوب ، یک هوای پر نسیم ، یک چشم انداز زیبا تا افق ، یک تکیه گاه محکم ، یک چشم امیدوار یک کسی که مثل همه نباشد. همیشه باشد  این موقع ها آدم دلش پر نیست ، عقده ها و حرفای زیادی دیگران اعصابش را بهم نریخته است ، چون دل پر از عقده برای آدم های ضعیف است. این عقده ها ، کینه و نفرت و نفرین می آورد ، این دل را نمیگویم که ب درد زباله می خورد. دل خسته را می گویم که همه ی زار و نزار دن
یا قبیل
 
 
سلام :)
 
در مورد این فیلم توی وب مهناز  درموردش خونده بودم. جذبش شده بودم ( همچین میگم انگار فرقه ای، چیزیه :)) )
در طرحِ دوشنبه سوری همراه اول (:دی) که اینترنت داد بهم، این فیلم رو با یه کارتون که یه نفر دیگه معرفی کرده بود دانلود کردم.
در راه رفتن به سفرمون، شروع کردم به دیدنش.( در راه برگشت هم که گفتم داشتم کتاب میخوندم :)) همچین مفید استفاده میکنم از مسیر های رفت و برگشت :)) )
 
 
اول خلاصه:
سولو که توسط خانواده و مخصوصا خواهر های دوقلو اش
سلااااام سلااام سلااااام سلااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز بعد از اینکه ساعت یک و دوی ظهر صبونه رو خوردم و جمع کردم نشستم حبیبو نگاه کردم و ساعت سه اینجورا بود که رفتم یه مقدار عدس پاک کردم گذاشتم بپزه و یه مقدار از کشمشهایی که پیمان شب قبلش از گچکاره گرفته بودرو ریختم تو سینی و آوردم نشستم رو زمین و دماشونو جدا کردم تا اینکه عدسه بپزه و عدس پلو درست کنم من عدس پلورو دو جور درست می کنم یکیش همین عدس و کشمشه که عدسو می ذارم جدا می پ
سام علیـــــــــــــــــک !
من آمدم. میخوام یکم بنویسم و سریع بروم بخوابم چون فردا صبح باید به دانشگاه بروم.
من شنا بلد نیستم و به همین دلیل کلاس شنای مقدماتی ثبت نام کردم. همان استخر دانشگاه هستیم و حدود 12 جلسه هم بیشتر نیست. لازم بود یاد بگیرم. الان هم خوب پیشرفت کرده ام و تا پایان حتما شناگر میشوم.
دنبال کارهای خوابگاه هستم. نمیدانم چرا امسال اینقدر گیر میدهند. از بس دولت کم پول شده خوابگاه هم به زور گیر می آید.
استادم گفت: تابستان با همین bo
صبح بلند شدم دیشب نتوانسته بودم بخوابم و صبح هم زود بیدار شده بودم و توقع سردرد داشتم ولی خبری نبود به نظرم از همانجا مشخص میشد که امروز روز خوبیست دیروز بابای همکلاسی ام زنگ زد و گفت که نمیتواند فردا مارا ببرد و آیا امکانش هست که مامان زحمتش را بکشد ؟ پس با این حساب مامان باید مارا میبرد لباس هایم را پوشیدم و در آینه حسابی قربان صدقه خودم رفتم . 
سرتان را درد نیاورم روانه راه شدیم و مامان دربین راه گفت که کجا پیاده ات کنم به خانه ی صاد نزدیک تر
شاید از معدود دفعاتی باشه که نوشتن راجع به یک کتاب برام سخته و نمی دونم از کجا شروع کنم اما اگه بخوام تنها با یه کلمه وصفش کنم می تونم بگم تکان دهنده بود.
اول از مقدمه کتاب بگم. از مقدمه هایی بود که واقعا به درد بخور بود ولی حتما بعد از پایان کتاب بخونیدش چون کاملا حاوی اسپویله :دی
و اما داستان: مردی در اوایل داستان به صورت ناگهانی کور می شه اما این یک کوری عادی نیست که تاریکی پشت چشمها لونه کنه. این یه نوع دیگه ای از کوریه، کوری سفید! وقتی پزشک م
خوب بالاخره اومدم که بنویسم :) حالم بهتره بچه ها :) احساس میکنم خز بازی درآورم که عکس سرم و ازینچیزا گذاشتم :)
جریان از این قرار بود که من قرار شد اخر هفته برم خونه ی عمه اینا بمونم . خونه عمه اینا یه روستای خیلی نزدیک به شهره ( حدود 5 دقیقه ) که بسیار جای با صفا و مناسب زندگیه. هم به شهر نزدیکه و اگر چیزی احتیاج داشتی میتونی سریع بری هم اینکه تقریبا به دور از آلودگی و باصفاست. خونه مامانبزرگم هم نزدیک خونه ی عمه ست با یکم فاصله. خلاصه اینکه عمه مدت ه
قسمت اول را بخوان قسمت 89
چیزی تا صبح نمانده بود سحرگاه سردی بود او ماشینش را داخل حیاط جلو ساختمان پارک کرد. باران هنوز بیهوش بود ... بار دیگر پتو را به دور او که روی صندلی عقب خوابیده بود کشید و او را روی دستانش بلند کرد ... قبل از اینکه جلو در ساختمان از کلید استفاده کند ،متوجه در نیمه باز شد نگاهی به داخل خیابان انداخت آنقدر غرق در افکار خودش بود که ماشین ضد گلوله و شش در فریبرز را که آنسمت خیابان پارک بود ندیده بود .بی صدا وارد شد و در را با پاش
خواب‌رفتگی دست در خواب و علت‌های آن
خواب‌رفتگی دست‌ها، با بی‌حسی یا سوزن‌سوزن شدن همراه است. چنین حالتی در طول روز یا شب امکان دارد اتفاق بیفتد. خواب‌رفتگی، اصطلاح علمی این احساس  می‌باشد. اگر در طول شب بیشتر به این احساس دچار می‌شویم،‌ چند مسئلهٔ مهم در علت آن دخالت دارند. در این مقاله به علت خواب رفتن دست در خواب و راه‌های پیشگیری و مقابله با آن، می‌پردازیم.
 
تعریف خواب‌رفتگی
خواب‌رفتگی (Pareshhesia) به احساس تیر کشیدن یا سوزشی می‌گوی
وقتی دست ها بوسیله رویا می روند، بی درک یا سوزن سوزن می شوند. چنین حالتی تو طول روز خواه شب ممکن است روی بدهد. اصطلاح علمی این احساس خواب رفتگی است. اگر این مورد بیشتر در طول شب روی می دهد، چند مسئلهٔ مهم تو علت آن دخیل هستند. بخاطر یافتن علت خواب رفتن دست تو رویا و طرز های پیشگیری و مقابله با آن، این مقاله را تا سرانجام وارسی کنید. حتما بخوانید:جهت خواب رفتن دست و راه درمان آنخواب کافی برای بدن چند ساعت است؟علت رویا رفتن دست و پا و علاج آن؛ ۹ دل
وقتی دست ها به خواب می روند، بی حس خواه سوزن سوزن می شوند. چنین حالتی در طول روز یا شب ممکن است روی بدهد. واژه علمی این عاطفه رویا رفتگی است. اگر این مورد بیشتر در طول شب روی می دهد، چند مسئلهٔ مهم در علت آن دخیل هستند. بخاطر کشف کردن علت خواب رفتن دست در خواب و طرز های پیشگیری و مقابله با آن، این مقاله را تا انتها مطالعه کنید. حتما بخوانید:علت رویا رفتن دست و راه درمان آنخواب کافی برای بدن چند ساعت است؟علت خواب عدول کردن مشت و پا و تداوی آن؛ ۹ دل
بین نوشته‌ها و رفرنس‌های قدیمی، این نوشته را از ویل دورانت، فیلسوف و متفکر بزرگ غربی پیدا کردم که در کتاب لذات فلسفه‌اش نگاشته بود. چون مربوط به روانشناسی بود آن را یادداشت کرده بودم. درباره خصوصیات یک مرد منفی. بد نیست با هم آن را بازخوانی کنیم. 
***
صاحب خوی منفی خود را حقیر می شمارد و با آنکه صفاتی را از شکل و قیافه و ذهنش بر می خیزد، می ستاید همیشه با ناشیگری متوجه ضعف جسمانی خویش است و به کارگران قوی و مردان کاری بلندبالا که مغرور از قدرت
گفته‌ بودن باید 1ونیم جمع شده باشیم دم قرآن بزرگه توی راه‌آهن. نماز رو هول‌هولکی خوندم و خودم رو رسوندم اونجا. مامان هم اومده بود اونجا که ببینیم هم‌ رو دم رفتن! یکی‌ از سال‌بالایی‌های مدرسه‌مون رو دیدم! آه. چه کسل‌کننده:| و بعد که داشتم با طهورا همین‌طور الکی حرف می‌زدم، یکی اومد ازم پرسید چی می‌خونی؟ و وقتی گفتم بیوتکنولوژی یه نفس عمیق کشید و گفت قیافه‌ت آشنا بود برام و رفت! رفتم دنبالش و گفتم خب از کجا می‌شناختین؟ گفت منم بیوتکم دیگ
یاهو
پدرم نسبت به پدر خیلی از دوستانم مسن تر است. آخرین فرزند خانواده هستم و وقت دنیا آمدنم پدرم 41 سال داشت. الان تمام ریش هایش سفید شده اند. تا میانه سرش موهایش عقب نشینی کرده اند. با سوز زمستان درد زانویش عود می کند و همه توصیه می کنند کمتر خودش را با کارهای باغ اذیت کند. البته هنوز توانش برای اره کردن یک درخت از من بیشتر است. این تابستان بیشتر مرا برای آبگیری باغ برد. سال های قبلش هم می رفتم. اما حضورم تعارفی بود و بیشتر برای اینکه تنها نباشد.
_اول اسممونو، روی بخارا حک کن...
+مگه نگفتی چرت و پرت گوش نمی‌دی؟
_می گن که بی تو شادم، به گفته‌هاشون شک کن...
+گوشت با من هست؟
_چون، دلم برات... 
+هی، می‌شنوی چی می‌گم؟
_چی؟ داشتی با من حرف می‌زدی؟
+آره با تو بودم. 
_چی می‌گفتی؟
+داشتم می‌پرسیدم که مگه تو نگفتی چرت و پرت گوش نمی‌دی؟
_نه. من کی همچین حرفی زدم؟ گفتم سعی می‌کنم گوش ندم.
+پس این چیه؟
_چرته؟
+خیلی. 
_نمی‌دونم، جالبه. حسش خیلی قابل‌درکه وقتی می‌گه "دلم برات تنگ می‌شهههه". آهنگای کمی هست
سلااااااااام سلااااااام سلااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که چهارشنبه صبح بعد از خوردن صبونه رفتیم نظر.آ.باد، قبل از اینکه بریم خونه یه خرده تو خیابوناش دور زدیم سر یکی از خیابونا یه وانت دیدیم که از این چغندر قندهایی که تو میا.ندو.آب هست می فروشه اینجا یه جور چغندر هست که هم پوستش و هم گوشتش آلبالوئیه! بیرون هم همه جا دست فروشها به عنوان لبو از همینا می فروشند خیلی هم کم شیرین درستش می کنند از این چغندرهایی که ما اونجا دا
آقا باید بودید و می‌دیدید فقط! الان من هر چقدر هم بگم باز واقعیت اتفاق افتاده رو نمی‌شه تجسم کنید ولی بذارید شماها هم در خنده من سهیم باشید. 
تارزان غیرتی از همون اواسط تعطیلات گفته بود که بچه‌ها اولین دوشنبه بعد تعطیلات ناهار نیارید می‌خوام یه جای خیلی خفن ببرم‌تون. 
لوکیشن : ساختمان دانشکده شیمی طبقه سوم آزمایشگاه بیوشیمی، مورخ دوشنبه نوزدهم فروردین نود و هشت شمسی
تارزان غیرتی: ناهار که نیاوردین؟
من: نه، اتفاقاً دیشب می‌خواستم بگم با
به همتا پیام دادم. ایشونم گفتم منم دوست نداشتم چنین صحبتهایی پیش بیاد . منم خواستم دیگه هر مشکلی داشتن به من ربط ندن. از هم عذر خواهی کردیم و وقتی اومرم خونه بغلش کردم.چند روز پیش هم برادر همتا لوازم همتا رو آورد تا زندگی مستقل دلخواهش رو شروع کنه.
تو این مدت خیلی از خانمها باهم صحبت کردند، خانمهای اولی که رنج کشیده بودند ، خانمهای دومی که رنج کشیده بودند ، خانمهایی که جدا شده بودند به خاطر تعدد و دختران مجرد و تنها...برایند بررسی ها و راهکار ها
گوشیم رو گذاشتم روی حالت هواپیما که دیگه برم بخوابم و در آخرین لحظه، چشم دوختم به قفسه کتاب‌های دانشگاهم که با چه ذوقی واقعا دوست دارم که پر بشه از کتاب‌های زیبای مرتبط با رشته‌م. در واقع انگار یکهو شوق اون روز که رفتم از IBB* کتاب شیمی آلی قطور زبان اصلی رو امانت گرفتم توم زنده شد و من رو کشوند پای لپ‌تاپ تا بنویسم از این احساس درونی که زیبا بود و دوست داشتم که ماندگار بشه.
می‌دونین توی مصاحبه‌های بانوچه با بلاگرها، یک سوالی هست که کمی برا
همیشه ارزوم بود درسم تموم شه تا بتونم اینو بنویسم. ایول پسر! حالا وقتشه!
تمام ابتداییم بچه ساکت و نسازی بودم. همچنان با همون روح مهربون. از سه سال اول ابتداییم تنها چیزی که یادمه یه ترس تو دسشوییه، اینکه بچه های سال بالایی به سختی نماز جماعت رو میپیچیدن، یه شاگرد به اسم مینا که همه دوسش داشتیم، بار دوم که به معلم کلاس سومم گفتم جامو عوض کنه و گفت من تازه جاتو عوض کردم وقتی کسی با دونفر نمیسازه یعنی مشکل خودشه. اینجوری بود که من فهمیدم همیشه مشک
 
به خودم قول دادم که تا قبل از اتمام یک ژانویه اینها رو بنویسم تموم شه. باید تموم کنم.
 
ادامه:
 
میدونین،
 
من توی این سالها شاید بگم حداقل هر دو ماه یه بار کل چهل قسمت بابا لنگ دراز بدون سانسور رو دیدم و تموم شده.
 
همیشه دنبال این بود که بدونم چرا من اینقدر این انیمه رو دوست دارم.
در کنار اینکه خیلی زیبا ساختنش
 
و هم ههم دوسش دارن
 
و به نظرم همه هم هم زاد پنداری میکنن باهاش (همذات؟!!) 
 
فکر میکنم یه دلیل دیگه اینه که جودی دقیقا مثل من هست.
 
بی
مثل اینکه dungeon گودال نیست، سیاهچاله.
 
یکی از ایشوهای خیلی بزرگی که مردم توی کانادا دارن (چند هفته دیگه ازینجا میرم و این کلمه تبدیل میشه به "داشتن") برای من،
این هست که توی یه دنیایی برای خودشون غرق هستن،
که از دوران کودکی اونها اصلا تغییری نکرده.
یعنی مثلا: توی 5 سالگی یه بابای نژادپرست داشتن و یه مادر عصبی که همه رو میزنه،
اون بچه بزرگتر شده، نه ادمای جدید دیده نه کشور جدیدی رفته برای سفر و زندگی و نه حتی شهر جدیدی.
مشکل کانادا اینه که مثل امری
سلاااااااام سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که اومدم در مورد دوستم معصومه که گفته بودم داستانشو بعدا بهتون می گم بگم و برم!پارسال ترم اول قبل از اینکه مهمانم لغو بشه تو دانشگاه اولین جلسه کلاس آمارتو کلاس نشسته بودیم با بچه ها و نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بود ولی استادمون هنوز نیومده بود برا همین همینجوری همه با هم داشتیم حرف می زدیم یکی از بچه ها تو دو سه ردیف جلوتر از من نشسته بود و همش برمی گشت پشت سرو س
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
روزی بود و روزگاری
در شهری بزرگ خانواده ها با هم دیگه زندگی می کردند
سالیان سال بود  که طبق رسم و رسوم ، هر خانواده یک بچه داشت.
بچه ها بزرگ می شدن و ازدواج می کردند و باز همین روش ادامه داشت. 
همه از  این زندگی راضی بودند انگار . کسی به چیز دیگاه ای فکر نمی کرد. همه جا همینجور بود. حتی اجدادشون هم همینجور زندگی می کردند. محله ها تلویزیون .... همه و همه
حتی فکر نوع دیگه ای از زندگی تو مخیله شون نمی گنجید
                                                 درد پشت غرور
از وقتی که پامو تو دانشگاه گذاشته بودم حرفا فقط از یک نفر بود یک ادم مغرور ولی جذاب خوش چهره بین پسرا بیشتر حسادت بود و بین دخترا بال بال زدن اخه ادم هر چقد که جذاب باشه اخلاق گند جذابیتی نمیزاره بارها بارها باید مینشستم به حرفای رها در مورد اون پسره اسمش چی بود اهان مهرداد گوش میکردم منم که علاقه ای به گوش دادن نداشتم یک جور موزیانه هندزفری رو تو گوشم میزاشتمو موزیک مورد علاقم رو پلی میکر
امروزه عده ای هم هستن که مشکلات مربوط به مغز و اعصاب رو دارن و به دنبال انتخاب بهترین پزشک مغز و اعصاب میگردن تا بتونن به سلامتی برسن! اما انتخاب کردن این نوع پزشکان اون هم در شهر بزرگی مثل تهران کار راحت و آسونی نیست! اما در این مطلب سعی کردم فقط چند تا از این پزشکان حاذق و کاربلد رو معرفی کنم، اما چون لیست ما محدوده پس مسلما دلیل بر این نیست که دکترهای برتر دیگه وجود نداره! اتفاقا کشور ما پر از متخصصین برتر با تحصیلات عالیه است که توی کارشون ه
هترین پزشک مغز و اعصاب تهران کیست؟ امروزه عده ای هم هستن که مشکلات مربوط به مغز و اعصاب رو دارن و به دنبال انتخاب بهترین پزشک مغز و اعصاب میگردن تا بتونن به سلامتی برسن! اما انتخاب کردن این نوع پزشکان اون هم در شهر بزرگی مثل تهران کار راحت و آسونی نیست! اما در این مطلب سعی کردم فقط چند تا از این پزشکان حاذق و کاربلد رو معرفی کنم، اما چون لیست ما محدوده پس مسلما دلیل بر این نیست که دکترهای برتر دیگه وجود نداره! اتفاقا کشور ما پر از متخصصین برتر ب
هترین پزشک مغز و اعصاب تهران کیست؟ امروزه عده ای هم هستن که مشکلات مربوط به مغز و اعصاب رو دارن و به دنبال انتخاب بهترین پزشک مغز و اعصاب
میگردن تا بتونن به سلامتی برسن! اما انتخاب کردن این نوع پزشکان اون هم
در شهر بزرگی مثل تهران کار راحت و آسونی نیست! اما در این مطلب سعی کردم
فقط چند تا از این پزشکان حاذق و کاربلد رو معرفی کنم، اما چون لیست ما
محدوده پس مسلما دلیل بر این نیست که دکترهای برتر دیگه وجود نداره! اتفاقا
کشور ما پر از متخصصین برت
به قول شاعر که میگه:
یا مده بر فیلبانان قول پست           یا که خود را از برای له‌شدن آماده کن
مثلاً قرار بود دوشنبه پست بذارم. سعی میکنم دیگه از این قولا ندم. دوشنبه، گلاب به روتون به احساس نفخ، اسهال هم اضافه شد البته احساسش نه، خودش. همینطور حالت تهوع. احساس میکردم شکمم با غذا مسدود شده بود. شاید باورش براتون سخت باشه ولی یه جورایی اسهال و یبوست رو باهم داشتم. خلاصه که دستگاه گوارشم دچار مشکلات فنی شده بود. به دکتر مراجعه کردم. همان دکتری بود
میدونین دوستان و رفقا
اگه بخواین به کل فلسفه زندگی و مخلوقات، به صورت جاجمنتال نگاه کنین،
میبینین که آدمها اغلب میخوان اون چیزی رو به دست بیارن که ندارن.
داشتم چند روز قبل به دوستم میگفتم
که از بچگی برای ما مو رنگ کردن و ارایش کردن عادی بود (مادر ما ارایشگر بود ولی خب خیلی پرافشنال کار نمیکرد، ولی خیلی عروس تحویل داده به جامعه، اغلب هم ساده ارایششون کرده و ازون عروسای ترسناک سه سطل رنگ رو صورت نبودن، مثل خارجیا بودن)
در نتیجه من و خواهرم توی ا
یکشنبه هفته پیش مشغول خوندن مجموعه داستانی از دیوید سداریس بودم که مامانم گفت: شماره اون آقاهه رو که برای کنکور عملی بود سیو کردی؟اوخ :/
شروع کردیم به گشتن کاغذای دور و بر. نبود که نبود. "وقتی میگم یه کاری رو همون موقع بکن، یعنی یه کاری رو همون موقع بکن! حالا زنگ میزنم به مدیرتون میگم شمارشو دوباره..." نه! زشته!
- زشت چیه میپرسیم دیگه.
- نه الان پیداش میکنم.
- پیداش کن ببینم.
خلاصه که در نهایت با گردن کج رفتم به مامانم پیشنهاد دادم که از مدیرمون شماره
در راه بازگشت بودیم. جاده‌ی دزفول به بروجرد در یک روز اول هفته‌ی زمستانی به یک فیلم سورئال می‌مانست. کیلومترهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. جاده‌های زیادی را در نوردیده بودیم. در شهرهای مختلفی خوابیده بودیم. سواحل خلیج فارس را دیده بودیم. منظره‌های گوناگونی را دیده بودیم. ولی هنوز هم جاده تازگی داشت.ما از زیارت تک درخت سر یکی از پیچ‌های جاده‌ی یاسوج به بابامیدان برمی‌گشتیم. تک‌درختی که سر پیچ تک و تنها با یال و کوپال شکوهمندش نشسته ب
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها