زهرا گفته اسمش رو بیاری تو دهنت فلفل می ریزم...خنده م گرفت.
گفتم بدون فلفل هم دیگه اسمش رو ازم نمیشنوی؛ خودمم دیگه از خودم نمیشنوم مطمئن باش. انقدر بامزه و خنده دار تلخی ها رو تحلیل میکنه که فکر میکنم ده سال پیش که زهرا در زندگیم نبود با چه فیلتری تلخی ها رو میشکافتم.زهرا یه حالِ شیرین و با دوام هست برای من...
همچون گنجشکی که زیر رعد و برق و غرش آسمانزیر برگ درختی مینشیند
خودش را جمع و جور میکند
و بی خیاااالِ هر دلهره و نگرانی
به چکیدنِ قطرات باران از نوک برگ بالای سرش خیره می شود...
چقدر باران صبورش کرده
انگار نه انگار تا قبل از آن
لحظه ای روی سیم های برق خیابان بند نمیشد...
عید غدیر
مهمان شهدا
به صرف چای و دوحبه قند از بچه های تفحص
#افسر مولا
برف چه خواهد کرد با این کهنهزخمِ عیمقِ در هر به چاقورسیدهاستخوان، ریشه دوانده؟ مسیحایِ سپیدِ سرمایش، نفسی تازه بر مردهقلبم خواهد داد یا بهمنِ خوشِ خاطراتش خواهد زدود از تمام دل و جانم، یادِ تمامِ آن سردزمستانهایِ تاریکِ بیدرمان را... چیزی نیستم جز فروپاشی میان این و آن؛ رفتوآمدِ مکررِ میانِ پژمردگی روح و فرسایشِ تن. چیزی نیستم جز ضرورتِ کلمهوار از حلقومی خارج شدن و عدم تمایلِ روایتها به بیان. برف چه خواهد کرد با این کهن
حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و ارضا می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصن
حرفی نیست دگر از گذشته و بر آینده هم چشمی ندارم. حالِ من خالی ـست و هوای محیطم راکد و ساکن. پنجره ها بسته است و نگاهم دائم بر اجسامی تکراری می افتد و بهاری ک پشت در مانده است. از شب تنها سکوتش را می شنوم و آرزو و خیالم این روز ها بیش از همیشه اش سبز است و سرگردان توی تپه ها، می لرزد با نسیمِ سردِ موهومی و ارضا می شود از دیدنِ اسب های وحشی، جایی خیلی دور و خیالی و بار دگر آرزو می کنم پشت کردن بدین شهر را. رفتن، قندِ دلم را آب می کند و دلکندن از این "مصن
میگوید:-بزرگترین رؤیات چیه؟ نگاهم را از پروانهای که بال میزند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر میکنم و پاسخ میدهم:-اینکه یه پروانه باشم.بلافاصله میپرسد:-چرا؟ پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.اینبار نگاهم را به او میدوزم.-چون شنیدم پروانهها عمرشون یه روزه.صورتش به نشانهی نفهمیدن در هم میشود. و من ادامه میدهم: -تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملالآور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل ز
یادته تازه از آلمان اومده بودم؟ یادته یه ۱۰۰ دلاری گذاشتم روی میز و گفتم پول خوشبختی میاره؟ یادته گفتم به خاطر تو برگشتم؟ یادته بارون میومد و چتر نداشتیم و گفتی من که موهام چتری عه فکر خودت باش؟ یادته قرار بیست و چهارمون کافه باکارا بود؟ باکارا یا باراکا؟ کازابلانکا رو یادته با هم دیدیم؟ یادته مقاله دادیم واسه کنفرانس سیستم های تهویه مطبوع؟ یادته گفتم ادبیات رو ۷۵ زدم، شیمی رو ۴۵؟ یادته داشتی فرایند شیر اختناق رو توضیح می دادی و من گفتم م
ما انسانها همه محتاجِ عکس العملهاییم و در کارهایمان قبل از این که خودمان و هدفمان را در نظر بگیریم به چشمها و زبانهای دیگران فکر میکنیم.
ما قبل از حزب اللهی بودن انسانیم و باید از اخلاقهای اشتباه معمول دور شویم...
قوی و قدرتمند کار کنیم و برایمان اهمیتی نداشته باشد که چه میگویند
ما معبودهایی داریم که دست اندازِ رسیدن به معبود بزرگتر یعنی خدا هستند.
گاهی عنوان مان
گاهی عظمت کارمان
حتی نماز شبمان
و قرائت قرآنمان
حجاب میشود.
در عر
از آن زمان که «گیرنده»ها سیاهوسفید بود، و گزارشگر ناگزیر از این بود که بگوید نفر سمت راست ایرانیست یا نفر سمت چپ، حتا در مدرسه و با رادیوی کوچک موج کوتاه، از عمق وجودم کُشتی را دنبال کردهام: تجسم عالی مبارزهطلبی، خستهنشدن، ادامهدادن، تا پیروزشدن.
پس از علیرضا حیدری، با آن فُرم آماده و هیکل ورزیده و اندام بههمپیچیده و، البته، چهرهی دلپذیر، که دستی هم بر آتش فلسفهخوانی داشت، کُشتی را بهخاطر کُشتی میدیدم: برای تماشای
حمام، کَلوش، تکیه
7193
به قلم دامنه
پردۀ اول
به نام خدا. سلام. در کودکی پولی نداشتم تا اسباببازی بخرم. بالاترین بازی من، بازی با خاک بود و نیز لاستیک کهنهی ماشین، ساختِ بارکشِ حلَبی، لِینگهبازی، تیلبازی و الماسدَلماس.
زیباترین بازی من حُباببازی بود که وقتی به حمّام بُرده میشدیم، تا نوبت من برسد که پدرم بر تنم، تَنمال بکشد با کفِ زردْصابون (=صاوینکَف) حُباب میساختم و در فضای بخارگرفتهی حمام به هوا فوت میکردم. و این،
«بهای پیشرفت»
نوشتهی جان اچ. بادلیترجمهی آرش حسینیانچاپ اول: اینترنتی، اسفند 1393در دست انتشار
از متن کتاب:رژیم غذاییِ سنتی قبایل، به شکلی تحسینبرانگیز با نیازهای بدنیشان و منابع غذایی در دسترسشان سازگار و هماهنگ است. اگرچه ممکن است این رژیمها برای غریبهها عجیب و غریب، مضحک، و بدمزه به نظر برسد، اما بعید است که نواوریهای وارداتی توانسته باشد الگویی بهتر از آن به ایشان ارائه کند. با توجه به تعادل ظریف و پیچیدگیهای موجود در هر
فون تریه از آن معماهایی است که هر چه بیشتر سر در آن فرو می کنی کمتر سر از آن در می آوری. نوشتن درباره ی او قدم به قدم دشواری های خودش را دارد و قدمِ آخری در کار نیست! طرفه آن که حال با فیلمی طرفیم که فشرده ای از کلِ کارهای او را در خود دارد. همچنان پر از ارجاعاتِ گوناگون به ادبیات و موسیقی و نقاشی و سینماست و خودش در جایی میان همه ی این ها قرار دارد. ایده ها و علاقه های قابلِ پیگیری و همیشگی حالا صرفا در کنارِ هم نیستند بلکه در یکدیگر فرو رفته اند.
کنار کارما هم رفت. آخرین نوشتهاش را چندساعت پیش، با تنِ سی و نه درجهی درحال تبخیر خواندم و سری که به دوران افتادهبود. و از آن وقت تا حالا کمی خنکتر شدهام دوستان و تعادلم برگشته و مدام به یاد حرفی که عباس معروفی ذیل یکی از پستهایش نوشتهبود چند وقت پیش، میافتم که: «کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمینویسد، حتی برای دل خودش از سر استیصال. حتی در نامهی خصوصی برای سگش. حتی از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیز
درباره این سایت