نتایج جستجو برای عبارت :

من خودمو تو زیباییِ روز گم کردم

من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
من نمیدونستم کی هستم چی میخوام خودمو گم کرده بودم من آدم سالمی نبودم و نمیدونستم اینو. 
 نمیدونستم جای گند کشیدن به روح و ارزش ها و زندگیم باید بگردم خودمو پیدا کنم نه که برم تو باتلاق. 
اما رفتم تو قعر باتلاق بعد دیگه تقلا کردم خودمو ازش بکشم بیرون. 
اما بیرونش روبرو شدن با اینکه خودم چی میخوام بود و من خودمو نمیشناختم.
 من همیشه تنهام و همیشه تنها میمونم پس بهتره خودمو بشناسم و دیگه وارد باتلاق دیگه ای نشم.
خدایا لطفا یه راه چاره بذار جلو پام 
خدایا لطفا این حجم بی‌عقلی های منو خودت مانع شو
آخه با کدوم عقلم صبح و عصر پس فردا رو عوض کردم و امروز صبح و عصر کردم خودمو؟ فردا صبحم! در حالیکه روز بعد پس فردا عصرم! و دیشب اون همه حالم بد بود! و الان دوباره خودمو تبدیل به همون موجود دیشب کردم 
دوباره تهوع :'( 
به نام خدا
یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمی شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همین هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمی کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر میشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه ه
عصر امروزتوی ماشینسر یه بحث الکی یه دعوای حسابی داشتیم
گریم گرفته بود و روی اشکام کنترلی نداشتم دلم میخواست گوشامو بگیرم و هیچی نشنوم هیچ کدوم از حرفاشو 
به جفتشون میگفتم ساکت شید حرف نزنید 
نمیخواستم صدای دعوا و بحث بشنوم
توی ماشین توی اون شلوغی توی اتوبان میترسیدم 
وقتی ساکت شدن محکم روی چشمام میکشیدم تا گریم بند بیاد  برام مهم نبود بیرون کسی ممکنه منو ببینه اشکامو ببینه چشمای سرخمو بیینه دیگه هیچ صدایی غیر از خرخر رادیو نمیومدو ماشین
این مدت؟روزای سخت خیلی زیاد بود.خیلی چیزا رو فهمیدم.یهو با چیزایی که حتی فکرشو هم نمیکردم مواجه شدم.خیلی بهم ریخته بودم.
خودمو سزگرم کردم.خودمو بین درس و کار و کتاب و فیلم و باشگاه غرق کردم.
الان؟بدجور خستم.امتحانامون که دارن له میکنن ما رو!به هیچی نمیرسم.استرس دارم.کار ‌پروتزم مونده.از ادای حال خوب در اوردن جلوی آدما خستم.خسته از اینکه لبخند بزنم و بگم مرسی رفیق ترینام که اونجوری از منو له کردین.آروم شدم.تنها میام و میرم.توی فانتومی که همه د
بعضی وقتا....
بعضی وقتا هیچی نمیشه گفت فقد باید سکوت کرد
امروز تقریبا تا مرز گریه پیش رفتم.یه لحظه قیافه خودمو تو انعکاس شیشه قطار دیدم و خودمو جمع کردم
ما هیچک کدوممون نمیدونیم توی زندگی بقیه چی میگذره بقیه هم نمیدونن توی زندگی ما چی میگذره
فقط یک روز ازش خواهم پرسید.حتا اگر آخرین روز زندگیم باشه
امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه...انگار واقعا خودش بود....اما آخه اون که قرار نبود بیاد...
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگ
۱- خودمو تغییر بدم
۲- دیگرانو تحت تاثیر بذارم
۳- همه رو متحد کنم
۴- محیط زندگی خودمو تغییر بدم و بهتر کنم
۵- تحصیلات دانشگاه رو که تموم کردم بلافاصله کسب و کار هامو راه بندازم
۶- دوستان رو متاثر کنم
۷- کارایی که دلم میخواد! رو انجام بدم
۸- بقیه کارایی که دلم میخواد رو انجام بدم
۹- جلوی کارایی که مفید نیستن یا مضر هستن رو بگیرم
۱۰ - و در آخر: دنیا رو تغییر بدم
شب ساعت دوازده و نیم یک بود حدوداً که خوابیدم! صبح هم نزدیک شش بیدار شدم. بعد از حدود نیم ساعت برگشتم که بخوابم! قبلش یه مشت سوال و جواب در مورد خواب روشن خوندم و با تلقین اینکه خواب روشن می‌بینم خوابیدم!
سعی کردم که با شمردن از صد به پایین هوشیاری‌مو حفظ کنم! بعد یه مدت نامشخصی دیدم که به مرحله بختک رسیدم! سعی کردم که با تکون دادن جسم اختری‌م از بدنم جدا بشم! اول به سمت راست و چپ و به شکل تاب‌ خودمو تکون دادم، و بعدش هم مغزمو منقبض و منبسط کردم!
شب ساعت دوازده و نیم یک بود حدوداً که خوابیدم! صبح هم نزدیک شش بیدار شدم. بعد از حدود نیم ساعت برگشتم که بخوابم! قبلش یه مشت سوال و جواب در مورد خواب روشن خوندم و با تلقین اینکه خواب روشن می‌بینم خوابیدم!
سعی کردم که با شمردن از صد به پایین هوشیاری‌مو حفظ کنم! بعد یه مدت نامشخصی دیدم که به مرحله بختک رسیدم! سعی کردم که با تکون دادن جسم اختری‌م از بدنم جدا بشم! اول به سمت راست و چپ و به شکل تاب‌ خودمو تکون دادم، و بعدش هم مغزمو منقبض و منبسط کردم!
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
بعضی وقتا....
بعضی وقتا هیچی نمیشه گفت فقد باید سکوت کرد
امروز تقریبا تا مرز گریه پیش رفتم.یه لحظه قیافه خودمو تو انعکاس شیشه قطار دیدم و خودمو جمع کردم
ما هیچک کدوممون نمیدونیم توی زندگی بقیه چی میگذره بقیه هم نمیدونن توی زندگی ما چی میگذره
فقط یک روز ازش خواهم پرسید.حتا اگر آخرین روز زندگیم باشه

پ ن:  امروز فهمیدم جدا شده! خیلی ناراحت شدم براش.فهمیدم ت هم داره بهش نزدیک میشه و دیگه مطمن شدم نقشه هایی تو کله داره و باز هم نگرانم براش.نگرانم ب خ
هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 
به زودی شروع میکنیم.
هفت سال آرشیو رو گذاشتم زمین و فرار کردم. نمیدونم هنوزم آل استار پام بود یا نه. نمی دونم بندهاش رو بسته بودم یا نه. ولی خودمو از زیر باز سنگینش رها کردم و دویدم. از گذشته ام، از ادمایی که بوی کهنگی میدادن. 
به زودی شروع میکنیم.
حالا یه نفس عمیق میکشم و میگم آآآآآخـــــیش!بلاخره راحت شدم!اول که میخواستم برم مسجد میخواستم نماز رو تو خونه بخونم! ولی گفتم من که دارم میرم مسجد نمازمو همونجا بخونم. وقتی رسیدم بگذریم از تمامی حاشیه ها دعاخوان هنوز داشت مرثیه و روضه میخوند. من شروع کردم نماز خوندن که وسط نماز داشت گریه‌ام می‌گرفت که خودمو کنترل کردم نمازم باطل نشه! و طبق معمول تا بغض بیشتر پیش نرفتم!اما بعدش حسابی از خجالت خودم در اومدم و خودمو کامل خالی کردم...خالی خالی...
چند روز پیش برای اولین بار به فکر فرو رفتم که آخرین باری که خندیدم کی بوده... البته لبخند که زدم... اما خنده را یادم نمی آمد... همین الان دراز کشیده بودم و داشتم توییتر فارسی میخاندم و ناگهان خندیدم... چنان خندم گرفت که سرمو کردم تو بالش... بعد در حین خنده پوست لبمو روی دندونام حس کردم... عضله های گونه م رو روی بالش حس کردم... بعد صربان قلبم و حس کردم... بعد نفس هامو... و همچنان داشتم میخندیدم. .. خنده ی خودمو بعد از مدت ها احساس کردم... بغضم گرفت... منقبض شدم.
میشد اینقدر به خودم سخت نگیرم
میشد شب و روزم یکی نشه
خیلی واکنش زیادی داشتم 
خیلی از همه چی که داشتم میساختمو نابود کردم خاک شون کردم
من رو خیلی اذیت کردن هیچوقت نمیتونم ببخشمشون هیچوقت خدا ازشون نگذره .....
چقدر بده که سعی میکنم احساسی رو در خودم ایجاد کنم که فک میکنم بعدش برندم ... مثلا گاهی فک میکنم اگه بیخیال باشم نتیجه بد میشه بعدش خودمو مسترس میکنم .... گاهی فک میکنم من هر وقت انتظار چیزیو میکشم بد میشه 
بعد میخام خودمو بزنم به بیخیالی ....
ای
فست شارژر گوشیمو گم کردم و اورجینالشم دیگه پیدا نمیکنم:(
سه سال ازش استفاده کردم و آخ هم نگفت:( 
انگار یه تیکه از وجودم گم شده:( 
بدجور دلم براش تنگ شده و با هیچ شارژری هم نمیتونم ارتباط بگیرم! شارژر خودمو میخوام:(((
یادمم نمیاد آخرین بار کجا دیدمش
امشب سگ شدم
میدونم تقصیر هورمونام بود، اما باید کنترل میکردم خودمو
سر یه چیز مزخرف قشقرق به پا کردم 
داد و هوار
و پنج دیقه نشد که فهمیدم چقدر کارم اشتباه بود
وقتی به این فکر کردم که هم سن و سالام یه خونه و زندگی رو میچرخونن از خودم بدم اومد
من هنوزم بالغ نشدم
متاسفم
عصری رفتیم بیرون. فکر کن تو این بارون. البته بد نبود روحیه ام عوض شد یه ذره هم پیاده روی کردم تو بارون. رفتیم تلو از تلو لواسون بعدم خونه :/ تو ماشینم وایسادیم چایی خوردیمو تو راهم تخمه و میوه :دی و این واقعا ابتکار فوق العاده ای بود برای یه عیدی هیچ جا نرفته!!
همین. الانم میخوام بشینم سر کارم. سرم تو لاک خودم باشه کار خودمو کنم. غر نزنم و خب امسالم اینجوریه دیگه نمیشه عوض کرد شرایطو ولی خودمو که میتونم بهتر کنم که. 
امشب چرا هیچی ارزو نکردم؟!
فکرمو هی مشغول کردم که به چیزایی فکر نکنم که ندارمشون
ولی الان ارزوهامو کردم
خودمو خواستم از خدا
خواستم که بخرتم
ماه رو هم خواستم
که مال من شه
مادرمو هم خواستم
گفتم هرچی صلاحمه
شهادتمم خواستم!
خدایا مارا شهید بمیران.......!
-احساس می‌کنم چند وقتیه خودمو گم کردم
-یعنی چی؟
-یعنی فراموش کردم که کیم!با خودم احساس غریبگی میکنم!خودمو گم کردم.احساس بی وزنی میکنم.
-مثلا فکر میکنی خود واقعیتو جا گذاشتی یه جا؟
-شاید!
-اولین باره که این فکرو میکنی؟
-نه!هر چند وقت یه بار این فکر لعنتی میاد تو سرم.آرامشمو ازم می‌گیره!غمبرک می‌زنم یه جا و حوصله هیچ کاریو ندارم!کلافه شدم دیگه!
-اتفاقا منم دستمال عینکمو زیاد گم میکنم!
-چه ربطی داره؟
ادامه مطلب
 
بلاخره یه فرصتی ایجاد شد تا منم وبلاگ خودمو داشته باشم
یعنی شاید بتونم بگم از 14، 15 سالگی تصمیم این کار رو داشتم و در این لحظه و ثانیه ک فقط 3 روز دیگه تا بسیت سالگیم دارم این تصمیممو عملی کردم
خب بخوام خودمو معرفی کنم زینب هستم یک عدد دانشجو معلم
عشق ادبیات بودم اما الهیات قبول شدم در هر صورت این رسالت معلمی به دوشم هستش. 
دست سرنوشت من رو ب این جایگاه کشونده و از تقدیرم راضیم 
انشاالله خدا ازم راضی باشه
 
حدود تقریبا4 صبح بود..
پاهامو تو بغلم جمع کرده بودم و میگفتم دیدی نشد! 
بغضم کرده بودم حتی قشنگگگ اشک جم بود ک اره دیدی نشد این همه خودتو این چن روز سختی دادی و اخرم اماده نشد و اینا
فلان دختر قرار بود این کار رو کنه.. فلان اقا اینو! اما هیچ کدوم نشد حتی فلان دختر هم درگیر شد نتونس
یکم گذشت صفحه گوشیم چشمک زد..نگا کردم دیدم ی غریبه تو واتساپ پیام داده..
نمیدونم کی بود
چی بود
نوشته بود : سلام خوبین؟ من فلانی ام، این پروژه رو اماده کردم نمیدونم که خوبه
دوست دارم خودمو باز کنم 
و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن 
ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم ... گره نمی زدم 
گره کوری که سرش دست هیچ کس نیست
دوست دارم خودمو باز کنم 
اما نمیشه 
فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزی می رسه که دیگه اینجوری نباشه 
فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن 
شاید یه روزی پروانه شم ...
پارسال چنین شبی آزاد و رها وسط حیاط فرزانگان به واسطه‌ی هیئت عقیله‌ی عشق می‌چرخیدم و هر از چندگاهی به آسمون شفافش نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم عمیق‌تر از همیشه نفس بکشم و امشب توی خونه خودمو مچاله کرده بودم و کمیل می‌خوندم.
 
[...اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاَّءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاَّءُ...]
رحم کن به کسی که سرمایه ‏اش امید و اسلحه‌ش اشک‏ِ ریزان است.
 
 
 
ساعت ۹و۳۰ دقیقه شب بود که رفتم رمز دومو فعال کنم! نشد! 
موقع برگشت از یه کوچه تاریک و خلوت که صدای قدم های خودمو میشنیدیم اومدم. 
وسطای تو تاریکی پشت درخت دوتا جوون بودن که کلاه گذاشته بودن و داشتن سیگار دود میکردن 
دستامو تو جیبای سویشرتم مشت کردم ... چند قدم جلوتر وقتی از بین دوتا تیر چرتغ برق رد شدم 
سایمو نگاه کردم که به فاصله کمی ازش یه سایه دیگه هم دیده میشد! 
دروغ چرا؟! ترسیدم :-/ یه لحظه تو ذهنم اومد که حتی اگر ترسیدی، ترستو بروز نده! 
 خیل
من هیچی از این دنیا نمیخوام 
فقط میخوام خانواده مون دور هم جمع باشه من مامان بابا ابجی و داداش و‌مهربون‌ و خوشحال 
دلم میخواد داد بزنم جیغ بکشم بگم که این رسمش نیس ک انقد شأن و شخصیت خودمو میارم پایین ... انقد خودمو دست کم میکیرم ... باید بیشتر از اینا خودمو دوس داشته باشم
خدایا این رسمش نیس ک داداشم انقد احساس بدی داشته باشه ب خاطر اتفاقایی ک براش افتاده درسته یه کارایی کرده امااا خودت کمکش کن و حقشو بگیر به همون وجهی که خودت بهتر از همه میدون
از صبح نزدیک چهل پنجاه بار بماند امیرعباس گلاب رو پلی کردم و مشغول کارام شدم
همین چند لحظه پیش ز. م زنگ زد و بهش گفتم نه و بهونه آوردم
تلفونو با یه خداحافظی محترمانه و سلام برسونید قطع کردمو زار زدم
زااااررر زدم
من جدا روانم بهم ریخته 
یه سیکل معیوبه 
هم دلم تنگه هم مثل سگ پاچه میگیرم هم مثل گراز تنهام و تنها داراییمه و میدونم تنهاتر میکنم خودمو منه روانی و هم مثل خرچنگ میدونم تنها کسمه
چه مرگته خودمه احمق
کاش خبر مرگمو واسم بیارن با این اخلاق
وقتی خسته و داغونم باید آرایش کنم باید خط چشم بکشم و رژ لب بزنم آینه بگیرم دستم و غش و ضعف کنم واسه خودم، باید به خودم یادآوری کنم که زیبا و با ارزشم باید خودمو واسه خودم به نمایش بذارم و یادم بیاد که چقدر خودمو دوست دارم.
یا مثلا آهنگ موجود در مطلب قبلی رو با هیجان برای خودم بخونم و انرژی نهفته ام فوران کنه.
یا از اون سلفی های شگفت انگیز بگیرم و خودمو حالمو ثبت کنم خیلی وقته عکس نگرفتم دقیقا بعد از خبر دیسک و افتادن رو دور دکتر رفتن.
بارون...
خیس شدم...
نگید چتر ...
چتر بردم...اما این بار بازش نکردم...
هندزفیری هم نداشتم...
سوار اتوبوسم نشدم...
اومدم...راه اومدم...
با همه چی...با خودم...که نمیدونه هنوز جاش کجاش !
نمیدونه قراره کجا بره...
نمیدونه استعدادش کجاس ...
ضعفش کجاس...
نمیدونه...هیچی نمیدونه!هییییچی!
با هر متر و معیاری خودمو نگاه کردم هیچی نبوووود!اول خط هزار راه ناتموم!
....
حرف زدنمم نمیاد...ینی نمیومد...
اما بارون...آتیش چن روز و شبی که توی مغزم بود و خاموش کرد...
سکوت خونه آزارم میده ...
سلام، امیدوارم حالت خوب باشه. 
تازگیابه این نتیجه رسیدم که خودمو از بیرون نگاه کنم. 
واقعا من نوعی زندگی فردی خیلی برام بهتره. یه جورایی از بیرون که خودمو میبینم معلومه هیچ جاذبه ای نداره که بخوام تشکیل خانواده جدید بدم. 
منم دارم قبول میکنم کمی واقع بین باشم. و همین طور خدا رو شکر کنم.
مطمئناخیریتی در این هست که تنها باشم. بهتر از اینه که بخوام خودمو بدبخت کنن. 
منم جوری شده دیگه نمیتونم کسی رو بپذیرم تو زندگیم. فعلا که احساس خوشایندی دارم. تا
پیداش کردم. همونی که تو روزای دلگیر سال 96 گوش میدادم و سعی میکردم خوب باشم. سعی میکردم لحظه به لحظه ی این آهنگ بیکلامو تو ذهنم حفظ کنم و زندگی خودمو،آینده ی خودمو تصور کنم.
بهش گوش دادم و یاد این افتاد که چقدر قوی بودم.
اون روز وقتی یهو جلو روم ظاهر شد و دیدمش یهو اشک تو چشام جمع شد، انگار یادم انداخت یادم رفته قوی بودنو. اون شب وقتی کنار ذ نشسته بودم و هندزفریشو تو گوشم گذاشته بود رفتنشو تماشا کردم و گفتم این آخرین باریه ک ب خودت اجازه میدی اینج
خودمو جمع‌و جور کنم و دوباره بشم همون ادم سابق؟
بکشم بالا خودمو از این سیاهی‌ها و محو بشم تو روشنایی..
حالا می‌فهمم تنهایی و تاریکی درد نیست. وابستگیه!
ادمو تو خودش غرق میکنه،محدود میکنه و دست‌وپاشو می‌بنده!
و بد ماجرا اینجاست که ما عاشق این محدودیت می‌شیم.
گیر میکنیم تو تله و دست‌وپا می‌زنیم . اونقدر که میشه کار هر روزمون.
دست و پا زدن و سر کردن با تنهایی و تیک‌تاک عقربه‌های ساعت.
به خودمون که میایم می‌بینیم ماه هاست اینجاییم! 
کی قراره
من خودمو گم کردم. گم کردم و پیداش نمیکنم. یهو الان به خودم اومدمو دیدم گمشدم. همه کارهام روی هم تلمبار موندن. این که ساعتهارو نمیفهمم چجوری میگذرن. این که کنج دنجی دیگه ندارم برای کار کردن. این که از صبح هیچکاری نکردم. این که اینقدر دور شدم از زندگی ای که دلم میخواد داشته باشم. باید خودمو پیدا کنم. مائده ای که هیچ شباهتی به مائده ی الانم نداره. مائده ای که امکان نداشت بدون انگیزه و امید زندگی کنه. کسی که رو خودش کار میکردو حتی اگه خسته میشد جا نم
 یه سری حرفا پیش اومد امروز... یه سری حرفا بهم زد که خورد شدم. خورد... الان ولی جمع کردم خورده هامو. همون لحظه ها که می گفتشون و بهت زده بودم جمع کردم خودمو. بعد رفتم کتابخونه. خودمو کوبیدم به در و دیوار که بهش فکر نکنم. خنگ! احمق! اسکل! بشین تست گسسته ت رو بزن! فکر نکن به اون لعنتی! چی چیو عاد میکنه؟ بهش فکر نکن که این همه سالو با خاک یکسان کرد. به ازای چند عدد صحیح n؟ بهش فکر نکن ارزششو نداره. ارزششو نداره... بیخیال! تو به هیچکس نیاز نداری تو به هیچ خری ن
من یه ادم خودخواهم اصن..
اونقدر خودخواه که یه خط بطلان کشیدم رو تمام چیزایی که حالمو بد میکنه..
و این فرم شدنو دوست دارم..
دارم سعی میکنم نزدیک این مدل شدن شم..
یه ادمِ سبک جدید..
فلان رفیقم زبونش تند و تیزه و من؟
بی خیالش شدم
تموم کردم دوستیمو..
تنها بودن بهتر از حرفای مسخره شنیدنه
نشستمم خودمو به بیرون رفتن دعوت کردم حالم بهتر شد(:
زندگی هنوزم جریان داره..
و من برگشتم ..
نمیدونم آخرش کار درستی کردم یا اشتباه، اما خب جوری که مهدی باهام اتمام حجت کرد مسئولیت هرگونه وابستگی و دلبستگی و ازینجور احساسات پای خودمه، خب، اون یه گوشه ماجراس، بخشِ خیلی کوچیکی ازین ماجراست، اصلی ترین و بزرگترین بخشِ این چالش خودمم، مهدی برای من برابر بود با یه ترس، یه ترس کاذب، و هرچی تلاش کردم ازش فرار کنم اون بیشتر بهم حمله میکرد و بزرگتر و ترسناک تر داشت میشد، در واقع اون اونقدرا بزرگ نبود که بتونه اشکه منو دراره، اما من تو ذهنم او
اعععععع 40 روز گذشتاااا
41 روزمهههههههههههه
مبارکم باشههههههههههههههههههههههه
 
یه چیزه دیگه
امروز داشتم با دوستم حرف میزدم بعد یهو گفت امروز چرا نیومدی مدرسه امتحان بدی(در صورتی که امروز امتحانمون کنسل بود)
منم گفتم مگه کنسل نشده بود گفتش نه امروز امتحان دادییم
ولی با یه ساعت تاخیر
بعد من شرو کردم به فوش دادن به خودمو معاونمونو ناظممم
بعد گفتش وللش کن حالا خودت چطوریو اینا
همینجوری داشتیم میحرفیدیم یهو گفت ایسگات کردم*-*
منم یه کلمه ی گوهر
بهم‌میگفت:فلانی تو مخلصی
بارها ازت الگو‌گرفتم.
به اون‌ روزا فکرمیکنم، میگم مگه چجوری بودم که اینو بهم‌ میگفت؟
فکرمیکنم که چیکار کردم که گفت: منتظر شهادتت ام!
چیزی یادم‌نمیاد
نمیدونم چی بودم
کی بودم
حالا کجاام
چقد دور شدم‌از خودم
و شاید حتی خودش ندونه
نبودش، منو از یادِ من برد...
من خراب کردم
روحمو...
خودمو...
#جهت_یادآوری
#از_یک_رفیق
التماس التماس میکنم، دعام‌کنید.
چند روزه دارم به این فکر میکنم کهماها چقدر اشتباه میکنیم ؟!قبول داریمشون ؟!جبران میکنیم یا نه ؟!در مورد خودم اگه بخوام بگم ، آره من خیلیییییی اشتباه میکنم متاسفانه ولی جالب اینه که نود و نه و نود ونه صدم درصدش غیرعمدیه ! فرض کن ! من ندونسته اشتباه میکنم ؛من ندونسته دل کسی رو میشکونم ؛من ندونسته ... خب بعدش ؟!وقتی که شبا میخوام سرمو بزارم روی بالشت ،هزاربار خودمو میبرم به دادگاه ذهنم ؛هزاربار خودمو مواخذه میکنم ؛هزاربار خودمو سرزنش میکنم ...حت
مدت ها بود حالم خراب بود نمی تونستم بفهمم از چیه و به هر چی مشکوک میشدم روش زوم میکردم که ببینم متهم اصلی خودشه یا نه و جالبه میدونستم چی داره حالمو خراب تر می کنه. در یک لحظه تلگرام و اینستاگرام رو پاک کردم. حس میکردم دلم فقط و فقط خودمو و دنیای اطراف خودمو میخواد. فرداش حس سبکی داشتم و یه سری چیزها رو میدیدم که همیشه از چشمم غافل بودن. من خیلی آدم اهل سوشال مدیا نبودم و نیستم ولی ین تصمیم به شدت در روش زندگی و فکر من تاثیر داشت. یه مدت بعد بغض دا
شاید باورت نشه ولی از این که خودمو دور کردم از خیلی چیزها واقعا خوشحالم. هرچیزی. چه نزدیک چه دور. چه آشنا و چه غریبه. کاش میشد شاید کمی همیشگی بود. اعصاب ادم انگار راحت تر میشه. توضیح حسی که دارم خیلی راحت نیست. حتی نمیدونم چجوری بگم که بد برداشت نشه. اونجا واقعا خودمو گم کرده بودم. هیچ خلوت و تنهایی انگار نداشتم. اشتباه از خودم بود باید ایجادش میکردم. اما وقتی خودتو گم میکنی چجوری باید بفهمی چه کاری درسته؟ حتی به خاطر سوختگیم نمیشد برم بیرون از
نمی فهمم که این کاری که الان دارم می کنم دقیقا چیه. دارم خودمو به خاطر کار غیر اخلاقی که کردم توجیه می کنم یا اینکه دارم در عمل به این نتیجه می رسم که مطلق گرایی اخلاقی یه کار نشدنیه. 
مگر نه اینکه چیزی که توی این سالها تجربه کردم بهم ثابت می کنه که خط قرمزای اخلاقی می تونن جا به جا بشن و اصلا باید جا به جا بشن؟
باید چیزهایی در باب فلسفه اخلاق پیدا کنم. بعد از تموم شدن ارنت البته. 
باید فرصتی پیدا کنم و کمی از هانا آرنت اینجا بنویسم. 
 
 
 
داشتم فکر می کردم که این چند سال اخیر رو کاش می شد پاک کرد بس که اونچه باید باشه نیست.
در واقع، نه پاک کردن از زندگی! که دوسش دارم چون تجربه ست. چون دیدنِ زندگی از چشمای دیگه ایه که هیچ وقت نداشتم.
بلکه جا پاهام رو پاک کنم تا آدما راه اشتباهی نرن به تصادف.
اینه که دارم خونه تکونی می کنم.
البته، پاکشون نمی کنم ولی باید وقت بذارم و تغییرشون بدم. دست کم مشخصشون کنم که اینا راه درست نیست. اینجای کار می لنگه. و غیره.
اما واسه خودم، شروع کردم به خونه تکونی
بازم مثل همیشه سرماخوردم..به مامان که داشت کابینتا رو تمیز میکرد نگاه کردم:مامان دسمال کاغذی نداری؟مامان از آن نگاه هایی که یعنی تو این اوضاع که جعبه ها رو هنوز باز نکردیم که وسایلو بدونم کجاست بهم کرد  و رفت کابینت بعدی رو بازکرد..متعجب برگشت بهم نگاه کرد و گفت:دلت خیلی پاکه ها ماجده..بعدم ی مشنبا داد دستم و ی لبخند کاشت رو لبم...
بابا  لای خرید هاش خیار هم خریده بود..مگه میشه بدون نمک خورد؟:/رفتم سمت جعبه ها و درشونو باز کردم...رو بود..جعبه بعدی
اونقدر از اومدن آینده‌ی وحشتناکی که فکرشو می‌کردم ترسیده بودم که حال رو هم نابود کردم. وقتی حال نابود شد، حالا هرچقدر هم که جلو بری، گذشته نابود شده دنبالت میاد.
مردم چیزهای عجیبی درباره‌ام میگن. مسئله این نیست که فقط خودمو قبول دارم یا اعتماد به نفس ندارم، مسئله اینه که نمی‌تونم نه حرف خوب و نه حرف بدشون رو قبول کنم. انگار این ها تگ‌هایی هستن که توی هوا شناور می‌مونن و با فاصله ازم قرار می‌گیرن.
همه چیز هستم و هیچی نیستم. تعریف ناشدنی.
داشتیم ناهار میخوردم قاشق اولو نخورده بودم که گفتم‌ شام چی بخوریم ؟ با یکم مکث گفتم فک نکنید من شکمو هستما... نمی دونم چرا امسال اینجوری شدم ... خیلی رو غذا حساس شدم ... جمله هنوز نقطه نگرفته بود که صدای اعضای خانواده از جمله مادر در اومد نه خیر تو از اولم اینجوری بودی فقط الان خودتو شناختی و انواع و اقسام اتفاقات و بحثایی که من سر سفره های غذا کردم ایراداتی که گرفتمو لج و لجبازیای که کردم در حد توان یاد اوری کردن :|
سلام سال تو مبارک ببخشید که دیر گفتم و بذارید پای درس خوندن واینا
* سال ۹۸ خیلی سال خوبی نبود شاید تعداد لبخند ها به ۸ نرسه ولی سعی خودمو میکنم که بکم
۱-هوا بوی بهشت میداد بزرگ ترین لذت دنیا از نظرم اون لحظه قدم زدن توی آون کوچه پس کوچه ها بود که بوی بهار نارنج میداد و با کسی که وقتی باهم میتوانم خودم باشم و حسابی درونم لبخند میزد
۲-پیدا کردن همین آدمی به عنوان دوست به موهوبت الهی بود و من یکی مثل خودمو پیدا کردم و آون لحظه خیلی خوب بود
۳-تو پانسی
الان ک فکر میکنم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم
ینی دوس دارم فقط با یک نفر ازدواج کنم ن خانوادش
من بهش دروغ گفتم ک با رفت وآمد مشکلی ندارم چون اون موقع فکر نمیکردم منظورش در این حد باشه!!
من خودمو میشناسم و در خودم نمیبینم ماهی سه چهار روز یا بیشتر بیشتر از ده نفر آدم تو خونه م باشن
من آدمی نیستم که فضای شخصی نخوام
آدمی نیستم ک بتونم با یک گروه آدم دیگه توی ی خونه زندگی کنم!
من بهش فکر کردم چون میدونستم خانوادش کیلومتر ها دورن
اما نمیدونستم رسمشون م
خب خب دیگه همه چی حاضر شد برای یک شروع پرقدرت
این روزا خودمو از لحاظ روحی آماده کردم تا این ۶ ماه باقی مونده رو به هدفم برسم. از فردا داستان قبولیم شروع میشه
داستانی که پر فراز و نشیب هستش و خودمو برای همه سختی هاش آماده کردم
از هفته بعد امتحانات شروع میشه و تعطیل هستیم.یک فرصت عالی برای تکمیل قسمت هایی که تسلط نصف و نیمه دارم.
امیدوارم پایان این داستان خوش باشه...
هیچ وقت خودمو اینجوری نمیدیدم که هیتر پیدا کنم. الانم که هیتر دارم نمیدونم چرا. نمیدونم برای چی. بعدش انگار یه سدی شکسته باشه بقیه هم شروع کردن و گفتن. بد گفتن راجع به کسی که بقیه هم راجع بهش بد میگن راحتتره. پر از حس بد شدم. یکی دو روز هیچی نمیفهمیدم. از همشون بریدم، گوشیمو خاموش کردم. گلدوزی کردم و اسم بی تو بی رو دوختم وسطش. زدمش دیوار. براش خوشحال شدم. فکر کردم اماده ام که برگردم ولی حتی دیدن اسمشون هم حرفاشون رو یادم مینداخت، لحناشون که مثل ل
یه جمله میگم تمام
ریدم تو اون 50 سالگی که لنگ حقوق بازنشستگی بیمه هستم همون موقع از گشنگی بمیرم بهتره
بنظرم نباید خودمو الاف و امیدوار این چیزا بکنم ، بیمه سلامت و خودرو رو موافقم  
نمیخام مثل یک سریا که میرن با حقوق بخور نمیر زندگی میکنن بخاطر اینکه قراره 20 30 سال دیگه یه حقوقی بگیرن زندگی کنم
به شدت احساس تنهایی میکنم.
امروز  کل مسیر دانشگاه ب خوابگاه زدم زیر گریه..
کل ترم قبل برام مرور شد و گریه ی من بیشتر..
من خیلی حماقت دارم میکنم و کردم خیلی!
سعی میکردم پرت نشم تو دل حاشیه ها اما..
نمیدونم چی شد؟
که خیلی راحت باختم
تو همه چی!
درس..دل!.. عقل!
امروز بخاطر همه چی گریه کردم و خودمو چلوندم تو آغوش خودم..
آررره من این روزا فقط خودمم وخودم
به سرم زد که بگذرم از این شهر
و برم ی جای دیگه..
اره من ی دیووونه مجنونم
ک دلخوره از همه چی و همه کس
جواب مح
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدانستم پاداش این روزهای سختی که گذارندم چنین روزهای شیرینی است، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرین است که وقتی به گذشته ای که گذشت مینگرم با لخند میگویم چه خوب گذشت :) 
برنامه فردام رو اوکی کردم به هردلیلی که باشه چون دقیقا 1 شهریور اولین ازمون منه !!!
جالبه امروز قرار یه کتاب خوب رو به پایان برسونم بدون هیچ دغدغه ای خیلی عالیه حتما تمومش کنم میام و درموردش توضیح میدم بوسیله این کتاب من خیلی خیلی تغییر کردم به اندازه ای که واقعا من هیچ یک کارام رو برنامه نبود وقت زیادی صرف دنیای مجازی میکردم متاسفانه ...
ولی با خوندنش خیلی خودمو بهتر شناختم و بهتر فهمیدم خودم رو این یه پون مثبت بود برای منی که اهمال کاری زیاد د
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدونستم پاداش این روزهای سختی که گذروندم چنین روزهای شیرینی، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرینه که وقتی به گذشته ای که گذشت نگاه میکنم با لبخند میگم چه خوب گذشت :) 
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
گاهی اونقدر خوب خودمو دلداری میدم که از خودم میترسم گاهی اونقدر خودمو توجیح میکنم که باورم نمیشه 
چه خووبه این پریدنا 
که بگی امید هستا نترس 
چه جمله ای رو خواب دیدم 
پرنده 
مشت 
پرنده ی مرده 
گاهی میگم شاید این آخرین فرصتم برای نوشتن باشه 
و هیچکس فردارو ندیده 
دلم دریا میخواد 
دلم پر میکشه 
چقدر تموم میشم هر روز 
هر شب 
گاهی اونقدر خوب خودمو دلداری میدم که از خودم میترسم گاهی اونقدر خودمو توجیح میکنم که باورم نمیشه 
چه خووبه این پریدنا 
که بگی امید هستا نترس 
چه جمله ای رو خواب دیدم 
پرنده 
مشت 
پرنده ی مرده 
گاهی میگم شاید این آخرین فرصتم برای نوشتن باشه 
و هیچکس فردارو ندیده 
دلم دریا میخواد 
دلم پر میکشه 
چقدر تموم میشم هر روز 
هر شب 
۱. عروسی محدثه :اشک شوق + رفتیم عروسی دوس خانوادگی [مدل ارایشمو عوض کردم خیلی خودمو دوس داشتم]
۲. عینک دودی جدید خریدم [ریبن طور:دی] [خداروشکر حس میکنم این ماه پولم برکتش زیاد بود]
۳. باقالی پلو با گوشت خیلی خوشمزه + جوج + چایی با رولت تازه
چند دقیقه پیش فصل اول انیمه اتک آن تایتان رو تموم کردم 
اصلا انیمه ای به غایت زیباست به شخصه هیجان و کمی ترس رو تجربه کردم.
وقتی خودمو گذاشتم جای آدمایی که پشت دیوار ها زندگی میکردن و تصور می‌کردم که یه تایتان یهو دیوارو بشکنه بیاد کلی از آدمایی که نمیشناسم رو بخوره تازه منم به سختی راه فرار داشته باشم واقعا ترسیدم !!!
وقتی خودمو گذاشتم جای واحد شناسایی که برگام ریخت قشنگ -___-
دلم میخواد برم همه قسمتای فصل دوم رو دانلود کنم اما میترسم نتم تموم
یه انسان خردمند میخوامبا چندتا از کتابای سید مهدی موسوی
چون پول خریدشون خصوصا اولی رو ندارم
فعلا نشستم خودمو دعوا کردم که تا قبلیا رو کامل نخوندی حق نداری کتاب جدید بخری :دی
فعلاهم که بچه ی خوبی بودم و به حرفم گوش دادم
ولی بسوزه پدر بی پولی
چقدررر من مظلومم اخهههه 
اینقدر حس خوبی ب خودم دارم که نگو (خودشیفته شدم:))) ) 
گوگولییی تو چقدر بزرگی ! چقد با وجود سختیا خودتو بالا کشیدی (ینی تحمل کردم و شکستو تبدیل ب شادی کردم!) 
من بهت افتخار میکنم:)
چقدر سختی کشیدی ولی همش تموم، همش خاطره شده!!! چه قد دوس دارم لحظاتیو برم گذشته رو سفر کنمو و خودمو بغل کنم بگم کمتر سخت بگیر بچه:))
کنکورو خاطرات تلخ و شیرین ! درسته از کنکور متنفرم اما دلم برای خودِ کنکوریم تنگ میشه ب هر حال:/
دلمم برای کامنتای تک
جنس خستگی هامو کسی این روزا متوجه نمیشه. کسی نمیفهمه چقدر احتیاج به محبت دارم و چقد ازین نیاز فراری ام. امروز صبح روی نیمکت نشسته بودیم سرد بود به فاطی گفتم بغلم کن. وقتی دستاش دورم حلقه شد حس کردم بیشتر سردم شد. جنس بغلشو دوست نداشتم .خودمو از لای دستاش بیرون کشیدم و سرمو تکون دادم گفتم نه این بغلی نیست که من بخوام. فاطی سرشو تکون داد با جیغ گفت : خب بتخمم. چند نفر کناریمون خندیدن زهرا عصاشو به نشونه زهرمار تکون داد واسشون و من داشتم فکر میکردم
بهم زدیم 
اولش که بهم زدیم فک نمیکردم واقعا بهم بزنیم تا ۳-۳ ساعت صرفا ناراحت بودم.
یه هو حس که حس کردم کار تمامه دیگه خیلی بد شد با التماس و خواهش و به پا افتادن و گریه شروع شد بعد که دیدم دارم اذیتش میکنم اون التماس و خواهش و اینام تبدیل به گریه شدن و میرسیم به الان که گوشام پره آبه
هیچ وقت فک نمکردم این قد احساساتی باشم
حالا حس میکنم الان میتون خودمو نگه دارم یکم دیگه دوباره میرم التماس و تمنا و این سری قوی‌تر به پاش میوفتم و دوباره اذیتش میک
بعد از مدتها تا حالا اینقدر به خودم نزدیک نبودم. مثل همون نوشته های تکراری که تو کتابای مزخرف روانشناسی نوشتن شد مطمئنم یه حس زودگذر نیست و ازش خسته نمیشم حتی اگه بارها شکست بخورم. خودمو از زندگی ای که میخواستم دور کردم انگار که اصن همچین چیزی تو فکرم نبوده سعی کردم فراموشش کنم و کردم. از اون به بعد هیچوقت خوشحال نبودم یا حداقل شوق زندگی نداشتم. الان نمیخوام برگردم فقط میخوام این جاده رو به اون جاده وصل کنم: و چقد در نظرم غیرممکن میاد! مربی منچ
احساسات متناقضی در من هست، که چندتاییشم میتونم ریشه یابی کنم. میتونم به دلیلی که دچار اون حس شدم فکر کنم و تصمیم بگیرم عکس العملم منطقیه یا غیرمنطقی. وقتی بفهمم دارم غیرمنطقی رفتار میکنم میتونم خودمو قانع کنم که دلیلی برای داشتن این حس بد وجود نداره و باید از دستش رها شم. چی گفتم؟ میتونم خودمو قانع کنم؟ نه! مشکل دقیقا همینجاست، فکر میکنم باید بتونم خودمو قانع کنم ولی نمیتونم. کلی احساس متناقض در من هست که حتی حس میکنم نتونستم درست هم ریشه یاب
یه سایت هست مخصوص کنکوریا!
میرم مرورش میکنم..
یه نوع مرضِ بی درمانه شاید.. :|
مرور میشه واسم تمام خاطرات 4 سال دبیرستان و حتی قبل تر ها
اونجایی که ذوق کرده بودم ک معدلم شده بالای19.70
بعد یادم میفته نهایی ها چه ذوقی کردن خانوادم..
یادم میفته روزایی ک از نهایی ها ک میومدم میشستم اهنگ میزاشتم و سیب زمینی سرخ کرده میخوردم و کیف میکردم و افتخاز میکردم به خودم..
تابستان سال پیش سال بدی بود .
چه قدر گریه کردم..
و چه بد گذشت..
و الان ک اومدم دانشگاه فک میکنم او
سلام
باز نفهمیدم اصلا چطوری آذر تا 20 ام رسید ...
خدایا این عمر منه داره میگذره و من هیچی ازش نمیفهمم
انقد خودمو با کار و پروژه خفه کردم درک نمیکنم چطوری میگذره عمرم
اصلا این کارا به خاط خداست؟
خدا راضیه؟ نکنه خسرالدنیا و الاخره بشم؟؟
الهی
ارحم لنا
 
1
من تو گره زدن و گره باز کردن خنگم البته نه هر گرهی..
منظورم گره های سخت مثل گره نایلونه..
مثل که نه دقیقا منظورم همینه
هربار میخوام گره بزنم باید خودمو خفه کنم اخرشم یه گره داغون
مرحله سخت ترش باز کردنشه
به شخصه معتقدم گرهی که با دندون باز میشه رو با دست نباید باز کرد
ولی خب متاسفانه هربار مورد عنایت مامان قرار میگیرم
 
2
میگم مامان شما هم از دستتون عصبانی میشه
بهتون میگه: چهل سالت شده هنوز آدم نشدی؟
:|
 
3
به شخصه معتقدم به نیاز ادم روزدار باید
سلام سلام :)
خوب حالم بهتر خداروشکر، و دارم خوب پیش میرم، و تریون وهمکارا هم ازمن عذرخواهی کردن من نبخشیدم ولی نادیده میگیرمشون کلا و دارم کار خودمو میکنم و نتیجه اش هم به زودی میبینم، همزمان توی دوتا چالش افتادم، یکیش گروهی که بهتون در پشت قبل گفتم و ایجاد عادات مثبت توی وجودمون هست و دیگری هم من دوسه سالی بود دلم میخواست یه کلاس شبکه سازی شرکت کنم، که به ارتقا شغلی وشخصیتی ادم کمک میکنه که با کیا لینک بشم با کی نشم! من ارتباطات اجتماعی قوی د
دیشب شب بدی بود. البته قرار بود خوب باشه که گند زدن بهش منم اعصابم خورد شدو بحثم شد باهاشون. خلاصه کوفتمون شد. هنوزم بهش فکر میکنم عصبی میشم. 
امروزو تازه میخوام شروع کنم. خودم باید خودمو از این شرایط مزخرفی که گیر کردم توش نجات بدم. هیشکی نیست کمکم کنه. فکر کن یازده روز گذشته جز کتاب کار خاصی نکردم. امروز سراغ باقی برنامم میرم پیاده رویم میرم. باید خودم حال خودمو خوب کنم.با کتاب خوندن اهنگ گوش کردن بیرون رفتن عکاسی رفتن زبان خوندن فیلم دیدن همی
 
من هنوز هیچی نیستم حتی از هیچم هیچ ترم. نه هنوز کاری کردم نه بهتر شدم نه به کسی کمک کردم نه خودم خودمو بهتر کردم. هیچی. دوروز دیکه معلوم نیست بیستو چند ساله میشم. وجورم هنوز هیچ ارزشی نداره نه برای خودم نه برای دیگران :((( وقتی بهش فکر میکنم خیلی ناراحت میشم. احساس بی وجودی بی مصرفی میکنم. به خصوص این مدت که کلا کار نکردم زیاد هرچند که دارم بهترش میکنم اما چه فایده. هنوز بودو نبودم هیچ فایده ای نداره :(((. این فکرا اذیتم میکنه. خیلی زیاد. 
بسم الله...
نمیدونم یهو چی شد که برام عادی شد خیانات...
بی رگ شدم...
بی تفاوت شدم...
یا نه دلم آروم شده که بهم نگفته ولی پشیمونه...
هی راه به راه آه میکشه که انگار ناراحته منو شکونده...
کاش میومدی و ازم دلجویی میکردی که میدونم در حقت خیانت کردم...
میدونم ظلم کردم...
میدونم نابودت کردم...
اما پشیمونم،منو ببخش...
تکرار نمیکنم، قول میدم...
ولی نگفتی...
ظاهرا آروم و شادم اما
دلم پره از یه غم بزرگ از یه بغض بزرگ که منتظر بهانه س بترکه...
تو خلوتم گریه میکنم تا آروم
نور چراغا سو سو میزنه تو شب و تو دلت میخواد تا جایی که میتونی توشون غرق شی!
رزولوشن چشاتو کم میکنی تا چراغا رو دایره های زرد و قرمز ببینی و عشق میکنی :)
امروز رفتم رو به روش واستادم باهاش حرف زدم!تو چشماش زل زدم...همون سیاهی که میشه تو سوسوش غرق شدو میگم!
بقیه ی مکالمه مهم نیست...اخرین حرفم:
-یه سوال ازت میپرسم جون اوا راستشو بگو بم!
+بگو
-دیگه دوسم نداری؟
[...خنده اش]
+نمیفهمم راجب چی حرف میزنی!
-خودت میدونی منظورمو!یه "نه"بگو خودتو راحت کن!
[چند ثانیه خ
امروز قراره کارت ورود به جلسه رو بدن که چهاردهم بریم و کنکور بدیم
بعد از یه سال پشت کنکور موندن این صحنه برام اشناس و خوب خودمم آروم ترم چون میدونم کار خودمو کردم و نتیجه ای که میخوام رو به دست میارم
خواستم این متن هم لا به لای اینا بمونه
خلاصه که امسال ذوق دارم زود تَر برم سر جلسه و پاسخنامه ام رو پر کنم
:))))))
یه غلطی کردم ... خودمم توش موندم:) نمیدونم چجوری جمعش کنم.
به یه نفر پیشنهاد دادم بیاد گروه فیزیوپات، بچه ها اول موافق بودن. هنوزم هستن. منتها دوستم موافق نیست:) . و قبلا هم به من گفته بود جایی که اون باشه من نیستم. با اون یکی هم رودرواسی دارم. چه کنم؟:))))
میدونم من نباید خودمو جلو مینداختم و حداقل من نباید پیشنهاد میدادم. ولی خب غلطیه که کردم:). نظرتون چیه؟
پ‌.ن : برای اون نفر پلن b هست گروه ما. بچه ها هم میدونن. قرار بود بره یه جای دیگه، ولی گویا از اون
دیشب پروانه بزرگا اومده بود تو اتاقم. منم میترسیدم بیرونش کردم خوابیدم از پنجره خم نمیرفت بیرون. منم بگه خوابیدم بعد عی سروصدا میکرد بیدار میشدم! یهو مامانم اومد پنجره رو ببنده منم بیدار شدم گفتم بهش. گفت بیا پیش ما بخواب. بعد بابام صداشو بچگونه کرد گفت پروانه ترس داره؟! مامانم هم صبح صداشو بچگونه کرد گفت پروانه بچمو اذیت کردخ. منم کلی خودمو لو کردم :))))
راستی ستاره صب گفت هروقت اومد پروانه به خودم بگو بیرونش کنم :***
بعد از مدتها تا حالا اینقدر به خودم نزدیک نبودم. مثل همون نوشته های تکراری که تو کتابای مزخرف روانشناسی نوشتن شد مطمئنم یه حس زودگذر نیست و ازش خسته نمیشم حتی اگه بارها شکست بخورم. خودمو از زندگی ای که میخواستم دور کردم انگار که اصن همچین چیزی تو فکرم نبوده سعی کردم فراموشش کنم و کردم. از اون به بعد هیچوقت خوشحال نبودم یا حداقل شوق زندگی نداشتم. الان نمیخوام برگردم فقط میخوام این جاده رو به اون جاده وصل کنم: و چقد در نظرم غیرممکن میاد! مربی منچ
روی چانه ام جوش زده،دوتا جوش زیر لب پایینم درست روی یک خط و دقیقا وسط لبم،محل دلفین بیتز:)جای جوش ها زخم شده چون با ددمنشی تمام عیاری زخمشون کردم البته بیشتر سوراخ شده تا زخم،منظورم از اون زخم های عمیقیه که کلی طول می‌کشه تا خوب شه آخرش هم لکه هایش تا چند ماه دهنت رو آسفالت می کنه.الان زیر لبم جوری زخم شده انگار بعد از پیرسینگ دلفین بیت گذاشتم سوراخا خودش بسته شه..لامصب اینقدر خودمو واسه پیرسینگ به آب و آتیش زدم که بدنم اتومات خودش داره سوراخ
امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم...یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اینقدر واسه خودم غصه نخوردم /من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اینه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم...
آثار هنری! نگهداری ازشون سخته. برای کسی که اون اثر حاصل رنج و زحمتش نیست فرقی با سایر اشیا نداره ولی برای کسی که از جون و روحش واسش خرج کرده و خلقش کرده مثل بچه اش میمونه و طاقت نداره یه خراش روش بیفته چه برسه چیزی ازش کم بشه.
برای همینه استرس گرفتم و مضطرب شدم، چون خودم صاحب آثار هنری انگشت شمار ولی پز زحمتی هستم خودمو جای صاحب اثر گذاشتم و نگرانیشو درک کردم و سعی کردم نذارم آسیبی به آثارش برسه. امیدوارم تصمیم درستی بوده باشه.
×امشب ساعتها یک ساعت به عقب برمیگرده، همون ساعت قدیم گذشته میشه 
دردسر منم با خواهرم شروع میشه :|
شوهر خاله من همیشه همون ساعت قدیم رو میگه 
هر چی هم میگیم ساعت رسمی کشوره باز قبول نمی کنه 
×× خب بزارین یه چیزی تعریف کنم 
هر وقت کسی زمین بخوره، بعد از اینکه مطمئن شدم اتفاقی براش نیفتاده 
کلی میخندم (عمدا نمی خندم .خب خندم میگیره )
پله های ما خیلی سُره ، خواهرم چند باری خورده زمین 
چند شب پیش برای زنداداشم تعریف می کردم و می خندیدم /می خندیدیم 
م
داشتم توی برنامه اینستاگرام می چرخیم که پیداش کردم نمی دونید چقد هول شدم نمی دونستم چیکار کنم درخواست دادم و از دیروز منتظر بودم تا تایید کنه امروز تایید کرد و‌درخواست داد برای فالو کردن من .منم تایید کردم ولی دل توی دلم نیست که وپیام میده یا نه اصلا نمی دونم چرا درخواست دادم و اینقدم خودمو اذیت می کنم دیگه ذهنم کار نمی کنه یعنی چی میشه؟؟؟اگه پیام داد جواب بدم ندم....
بعدا نوشت: هنوز پیام نداده چرا من درخواست دادم:(
توی این چند هفته به تمام وحشت‌های زندگیم فکر کردم. یادم میاد بار اولی که سعی کردم خودمو به آرامش دعوت کنم 11 سالم بود. برادر کوچیک‌ترم سرما خورده بود و مادرم برده بودش درمانگاه. بارون مییارید و رعد و برق، خشن‌ترین صداهایی که میتونست رو در میاورد. تمام یک ساعتی که بارون میبارید تنها بودم و از ترس می‌لرزیدم. اون یک ساعت آخرین باری شد که صدای رعد و برق برام آزاردهنده بود. تنها چیزی که از اون همه وحشت یادمه اینه که به خودم میگفتم:« آروم باش زه
چند بار خواستم بیام مطلب بنویسم هی دست و دلم نیومد نمی‌دونم چرا
از اتفاقات جالبی که تو راه دانشگاه دیدم ، از بچه ها از استادا 
از این به بعد بیشتر میام :)
دانشگاه خوبه فضاش زیباست دوست خوبی هم پیدا کردم ^^
فقط حال درس خوندن نمیاد نمیدونم چرا-_- انگار تازه بدنم فهمیده که از کنکور خستس و وقت اضافه میخواد !! تازه کلی انیمه پیدا کردم برای دیدن و چند تا سریال کره ای 
امیدم به اینه که بعد یک ترم درست بشم و همه تفکرات درسخونی که داشتم برگردن^^
حقیقت اینه
خودمو سپردم به باد یعنی بدون چرخش خاسی جهت صاف رو انتخاب کردم مث بقیهی زندگیم نمیدونم شهامت چرخش ندارم یا به باده زندگی اعتماد دارم نمیدونم ولی میدونم دارم میرینمم به یه چیزی میدونم نمیتونم به حس ششمم اعتماد کنم از ترفی اگه به اون اعتمتد نکنم اینکه توی مردم چی میگزره رو با چی باید در بیارم؟؟خلاصه که حس ششمم رفته عقب نشسته و میگه ریدی مشتیییییی یکم صب کن تا ببینی هیج جامو نمیتونی بخوری وقتی یه چی میگم گوش کن
 
خوبب حس شیشمم ریده شدههه بهش=))
در
خب دیروزم بخیر گذشت. هرچند یه مقاله بیشتر نخوندم اما بعدش بهانه خرید از سوپر زدم بیرونو حرصم از خودمو سر راه رفتن خالی کردم. به هر حال دیروز تموم شد و من واقعا خوشحالم که پشت سر گذاشتمش چون روز بدی بود برام. و اما امروز. طبق معمول هر روزه ساعت چهار این طورا بیدار شدم. اما بعدش مخصوصا خوابیدم و شد الان گفتم دیگه در طول روز خوابم نگیره شاید اگه این کارو کنم. اینه که الان ساعت هفت بیدار شدم. کتری رو گذاشتم رو گاز جوش بیاد صبحونمو بخورمو بعدش شروع کن
چند روزی هست به این فکر می کنم که اگر قرار بر رفتن باشه برای کدوم لحظه از زندگیم در این دنیا دلتنگ می شم؟
چقدر لحظه های خوب زیاد دارم اما، حالا که خوب نگاه می کنم می بینم چقدر دلتنگ شبی هستم که تازه از گرد راه رسیده بودیم نجف. تا حرم پیاده رفتیم و لابلای جمعیت به اندازه سه نفر که دست و پاشونو تو دلشون جمع کنند، پنج نفری تو حیاط نشستیم و زل زدیم به گنبد. فکر هم نمی کردیم بشه رفت زیارت. با خودمون گفتیم از همین فاصله سلام می دیم و صبح پیاده روی رو
خسته شدم از خودم و بلاتکیفی هام، از این شاخه به اون شاخه پریدن هام، از نامعلوم بودن آینده، پس من راه خودمو چجوری پیدا میکنم؟ چه غلطی باید بکنم توی این زندگی؟ 
امروز از دنده چپ پاشدم حالم از خودم، موهای بلندم، ارتباطاتم، سرچ کردن هام واسه بیوانفورماتیک، بی عرضگی و بیکاریم، بی پولیم، بی سوادیم، هیکل داغونم، از این اتاق، از این خونه، بهم میخوره. 
دلم میخواد خودمو بکشم به هیچ دردی نمیخورم.
چیدن اثاث خونه تموم شد و بعد از مدتها آرامش ناشی از تمیزی خونه بهم برگشت 
واقعا اگه جلوی خودمو نگیرم این وسواس امونمو میبره 
همونطور که پیش بینی میکردم این خونه دردسرای خاص خودشو داره سعی کردم باهاشون کنار بیام 
و بگذرم 
امسال بیشترین کاری که سعی کردم انجام بدم این بود که کمتر آدمارو قضاوت کنم 
خیلی سخته ها ولی همین که قضاوتم توی ذهنمه و به زبون نمیارم پیشرفته واسم 
بعد تو ذهنم خودمو دعوا میکنم و میگم قضاوت نکن قضاوت نکن قضاوت نکن 
از عید ن
نماز ظهر رو که خوندم ، سر سجاده دعا کردم گریه کردم ، که خدا خودش به خوبی از این مراحل سخت ،من و سینا رو عبور بده. به من صبر و ظرفیت بده که بتونم با تحمل کردن بزرگ بشم. به سینا کمک کنه که از این راههای پر خطر برگرده.
بعدش زنگ زدم دفتر مشاوره ، موضوع رو مطرح کردم چون یه راهکار خوب میخواستم راهکار عاقلانه، نه جنگ و دعوا و...
راهنماییم کردن که به روی خودم نیارم، عادی رفتار کنم و فرمودن چرا اینقدر همسر و کارهاش برات مهمه که دچار شکست بشی ؟ تو یه آدمی ، هم
یه روز یکی ممکنه ازم بپرسه برای رقص‌های محلی این سرزمین چیکار کردی؟
من می‌گم از ۱۰ روز مونده به المپیادم، شروع کرده‌بودم به رقصیدن. فقط رقصیدن. با قولِ ۵ دقه‌ای خودمو گول‌ می‌زدم و گول می‌خوردم واقعا. واقعا. و فرداشم خودمو گول می‌زدم.
ده‌دقیقه ترکی، چهل‌دقیقه غش. بیست‌دقه گیلکی، چهل‌دقیقه غش. استراحتا؟ لریِ یواش( که آره؛ واقعا رقص یواش هم دارن :)) ).
مابقی اوقات روز؟ ویدیوهای آموزش رقص کردی در یوتیوب.
بله. خواهش می‌کنم. آیندمو فدای این م
تازگیا فهمیدم دلیل این که نمیتونم با ادما ارتباط خوب بگیرم و دوسشون داشته باشم و اجتماعی که اطرافم هست رو دوس داشته باشم اینه که به خاطر یه ذهنیت غلط خودمو دوس ندارم و با خودم بدم!!
این ۵ روز تعطیلیم رو قرار بود درس بخونم. البته روز اول رو نه. روز اول میخواسم فقط استراحت کنم که این مریضی کوفتی از تنم بیاد بیرون. میمونه ۴ روز! عین دو روز اول رو که به بطالت گذروندم. هیچ جا نرفتم هیچ تفریحی نکردم. فقط خوردم و خوابیدم پای تی وی و گوشی. امروزم که از الا
میگم داداش به جان خودم این کرونا تموم بشه میرم پی فسق و فجور!رها میکنم خودمو...میرم یه دانشگاه دیگه...یه جای دیگه میرم پی یه کار دیگه که دوست دارم و..._این سه نقطه خیلی حرفای بیشتری داشت_
میگه خوبه.روشن فکر شدی!دگم بازی درنمیاری!
میگم نه اتفاقا یه تاریکی مطلقی فکرم رو درهم پیچیده!خودمو نمیشناسم !انگار یه بغض فرو خورده دارم...که...
سوت میزنه میگه قربون لفظ قلم حرف زدن شما...میتونم باهاتون یه عکس بگیرم؟
میگم خیرررر!
میگه با بغض فرو خوردتون چطور؟؟؟
....
چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم...بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم...خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت...توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود...شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر می
نرفتم امامزاده و نمیرم به مراسم شام امشب چون واقعا حالم خوب نیست سر همون قضیه شیری که خوردم :دی اما دوباره شروع کردم. حتی اگه توی حالت روحی خوبی نیستم. این یک هفته انگار یه قرن گذشت. اما دیگه بسه. باید بلند بشم. بلند شمو دوباره شروع کنم. شروع کردن سخته نمیدونم چرا همش این اتفاقا میفته و منم هر بار خودمو گم میکنم. میترسم نتونم اما میگم گور بابای ترس حرکت کن شد شد نشد بازم امتحان میکنی. نمیخوام تو این وضعیت بمونم. فقط میدونم باید رهاش کنم. نمیدونم م
الان نشستم تو فکر هیچیم نیستم :))
انگاری ن انگار دیشب گزارش نفرستادم !!! مثلا من دختر خوبیم و همه کارامم کردم:'))) 
خدایش با خودم یه عهدی بستم اگه شکستم خیلی بی چاره هستم :'))) 
سجع داشتا خدایش داشتااا :')))
اینکه خودمو به بابا بستنی دعوت کردم  یکم حس بدی داشت خب ! من پیتزا میخوام مخصوص از اوناش ولی خب یکی خیلییی زیاده خدایش :'))) 
وقتی یک ابان تشریف اوردم بابا بستنی و فستفودی دیگه قاعدتا نباید فسفود بخورم تا 1 اذر :)) 
قوووول شرف میدهم من اگه زیر قولم زدم
۱۹۰ از اون صفحه ها مونده هنوز :) در ابهام بشینم تا صبح بخونم آیا ؟! یا نه ؟!
یه سری آهنگا رو پلی کردم بس ناجوانمردانه حال خوب کنه!
فک کنم یه سه دقیقه کمتر برم کتابمو باز کنم و تمام صفحه هاشو از اول بو کنم و بعدم شروع کنم اون ۱۹۰تای باقی مونده رو بخونم ! 
و اگر در توانم باشه فردا کتاب جدیدم رو بخونم ! و به شمام معرفیش کنم !اگه بیدارم چون توی ساعت خوابم یه قهوه خوردم و این جلوی خواب منو گرفت !اینکه یه هفته تمام شایدم کمتر از یکشنبه تا یکشنبه !خودمو از د
میریم واسه اتفاقات جدید
فضای جدید
آدمای جدید
حسای جدید
همیشه همه چی اونطوری که میخایم پیش نمیره ولی...
میشه از هر پیشامدی، واسه خودت خوشی الکی درست کنی!
اولش آرزو داشتم لبخند دنیارو حفظ کنم
بعدش فهمیدم دنیا، اونقدری که فکر میکردم لبخند نمیزنه...
بعدش آرزو کردم بتونم لبخندو هدیه بدم به دنیا... :)
بهم سخت گذشت... به خودم اومدم دیدم لبخند خودمم گم کردم!
اما حالا...میشه یه جور دیگه نگاه کرد :)
میتونم بازم لبخند بزنم... :)
اول لبخند خودمو پس میگیرم و بعد...ی
آخر سر پس اینکه اولین دانشگاه گفت رقابت رو رشته شما زیاده و درخواست بررسی نمیکنه
و دانشگاه دوم که گفت ظرفیت پر شده...
 
تیر آخر که داشتم این بود که برای کالج درخواست ویزا کنم
 
چند روز شب روز روی استادی پلن کار کردم، از قبل برای دانشگاه روی اشتادی پلن کار کرده بودم در نهایت ترکیب کردم
و به نظرم استادی پلن خوبی شد. پس تایید مشاور اینا درخواست ثبت کردم
 
قبلش هم بقیه مدارک برای اون دانشگاه برای ویزا امده کرده بودم
 
مدارک ثبت کردم، تقریبا آخرین لح
باور نمیکنی اگه بگم فقط ۴ ثانیه با کلاسی که الان شروع میشه و ۲۰ دیقه با دیدن آدمایی که دوسشون دارم فاصله دارم حتی باور نمیکنی اگه بگم نمیدونم از کی واحد اندازه گیری فاصله برام ثانیه ها شدن نه کیلومترا...با همه ی اینا نشستم توی سالن مطالعه و فک میکنم کاش میشد انقد بزنم عقب تا اول ترم پیش و بعد هیچ وقت سراغت نیام...اما میدونی شازده! از هیچ کدوم پشیمون نیستم از بلاتکلیفیم بدم میاد. از اینکه لج کردم و با همه ی کششی که برای دیدنت داشتم خودمو قایم کردم.
معمولا زیاد کسی از دستپخت من تعریف نمیکنه
البته شاید اینکه افراد زیادی نبودن که تا حالا دستپخت منو خورده باشن هم تو این قضیه بی تاثیر نبوده
به هر روی نمیدونم دستپختم تعریفیه یا نه
اما شخص خودم که حال میکنم باهاش
امروز آشپزی کردم و ای کااااششش که نمیکردم
از ساعت 12 که غذام حاضر شد تا الان 3 بار غذا خوردم
جنبه ی دستپخت خودمو ندارم واقعا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها