صبرخان گفت :
- خیلی ...! فیالواقع خیلی ...! نمیدانم چرا به خیالش افتادهام که خوبست یک بیله آدم دور این آتش برقصند ؟! به یاد عروسی افتادهام ، نمیدانم چرا ؟ ... دلم میخواست امشب شب عروسی بیگمحمد میبود . یا هم ... عروسی شیرو ! امشب و این آتش ، عروس و داماد کم دارد و صدای ساز و دهل !
با مهری برادرانه و خویشاوند ، ستار به صبرخان نگریست و گفت :
- چه ذوق خوشی داری صبرخان ، چه ذوق خوشی !
بازتاب سخن ستار ، لبخندی شیرین بود بر تمام چهرهی تکیده و چشمهای
درباره این سایت