نتایج جستجو برای عبارت :

برطانوی مصنف ویلیم شاکراس کا تعارف

خیبر صہیون تحقیقاتی ویب گاہ: آزاد برطانوی مصنف اور اخبار نویس ولیم ہارٹلی ہیوم شاکراس (۱) ۲۸ مئی سنہ ۱۹۴۶ع‍ کو پیدا ہوئے۔ انھوں نے آکسفورڈ یونیورسٹی سے تعلیم مکمل کرنے کے بعد سینٹ مارٹن آرٹ اسکول (۲) میں مجسمہ سازی کے شعبے میں سلسلہ تعلیم جاری رکھا۔ (۳)وہ مسلسل ریاست ہائے متحدہ امریکہ اور جنوب مشرقی اور مشرقی یورپ کے سفر میں مصروف رہتے ہیں۔ ان کے کالمز اور مضامین وسیع سطح پر ٹائم، نیوز ویک، انٹرنیشنل ہیرلڈ ٹریبیون، اسپیکٹیٹر، سنڈے ٹائمز، وا
ضرب المثل " تعارف شاه عبدالعظیمی" از کجا اومده !؟
قدیما که تهرانی‌ها با ماشین دودی میرفتن زیارت شاه عبدالعظیم پول رفت و برگشت ماشین رو باید اول میدادن، برای همین اهالی شهر ری که مطمئن بودن اینا چون پول بلیط رو قبلا دادن حتما برمیگردن خونه هاشون، الکی تعارف میکردن که تو رو خدا شب پیش ما باشین !
دارم یاد میگیرم توی زندگی خوابگاهی تعارف ممنوعه,تجربه شد واسم سر هر چیزی تعارف نکنم ,بلکه با مهربانی و ادب اما جدیت رفتار کنم ,انقدر که برداشتن مواد غذاییم,استفاده از ظروفم و نشستنشون یا شکستن ظرف هام ,یا مزاحم خوابم شدن ,واسشون عادی نشه ... از دیشب شروع کردم به مشخص کردن حریمم ,و متوجه شدم خیلی ها واقعا سواستفاده گر هم هستند و متوجه نمیشن صرفا داری بهشون محبت میکنی ,خ.ر نیستی!
خلاصه اینکه,خوبه که بلدم نه بگم :)
چشم نزنم دارم تراکتوری می خونم
هرچند از چند جهت پاره شدم ولی دارم درو می کنم درسا رو
پی نوشت 1:البته نه در اون حد هاااا که همه رو تمیز درو کنم
شلخته درو می کنم که چیزی هم گیر خوشه چین ها بیاد
همین سر و گردن و فیزیو و بیو و نورو رو تا یه حدی جمع کنم تو یه هفته هنر کردم

پی نوشت2:یه دختر پسره م میز کناریمن مثلا اومدن درس بخونن(ارواح عمه شون)
رو میزشون به اندازه یه رستوران یا کافه رفتن ما خوراکی هست :/
هی این به اون تعارف می کنه
هی اون به این تعارف می کنه
رویِ صندلی اتوبوس نشسته بودم و تقریباً کسی‌هم وسطِ اتوبوس سَرِپا نبود. تو ایستگاه بعدی مردی پا به سن گذاشته با چهره‌ای جا افتاده و ریشی از تَه زده و سبیلی کاملاً مردانۀ مردانه واردِ اتوبوس شد. کُلاهِ نمدی قهوه‌ای رنگی رویِ سرش داشت که گوش‌هایش را نمی‌پوشاند. چندین نفر بُلند شدند و جایشان را به‌او تعارف کردند ولی مرد قاطعانه نپذیرفت! من فقط نگاه می‌کردم. با خودم گفتم:«تعارف را کنار بذار مرد! بنشین رویِ یکی از صندلی‌ها!» اتوبوس حرکت کرد و
آه از نبودن سایه ی آن ها در زندگی عجیب و غریب دست ساخته ی بی
نورِمان؛بَنّایی را بلد نیستیم که درست بسازیم؛بغض امانمان را گرفته‌ست.اگر نباشید سر به
زانوی کدام لاله بگذاریم که همدرد چشمان خونبارمان باشد؟!دست خواهش را کاسه ی
نیاز کدام شبنم کنیم؟درست است من همیشه همان مهمانِ سرگردانم اما چه باید
کرد؟روزگار اندوه آوریست اگر نباشید،تعارف که نداریم!گرچند شما که همیشه هستید و ما راه گم کرده ایم؛لطفی کنید و دوباره نه
چندباره نه هزارباره راه نش
تعارف با کرونا مهمان نوازی نیست!
 
 تعارف و مهمان نوازی در خلق و خوی ما ایرانیان نهادینه شده است به طوری که اکثر سیاحان و ایران شناسان غربی نیز بر آن صحه گذاشته ، این دو را از خصایص نیکوی ایرانیان برشمرده اند . 
 
با وجود پسندیده بودن تعارف و مهمان نوازی در زندگی روزمره اجتماعی مورد نخست یعنی تعارف بعضا دردسر ساز شده و برخی آن را بویژه هنگام سوارشدن آسانسور مطلوب نمی دانند یا برخی به کنایه می گویند ایرانی ها در جلو درب منازل کلی به هم تعارف می
و توش نوشت به دخترهایی که بی ادبی به والدینشون می کنن و گاو و زر نزن و خفه و چیزایی که زشته آدم بنویسه نمیگن مبارک 
خوب اونقدر خوشحال شدم که با خودم تصمیم بگیرم دیگه بهش فوش ندم 
ولی خوب اون هنوزم حرف نمیزنه 
حتی یه بسته شکلات شیک مجلسی خریدم و بهش تعارف کردم فقط یکی برداشت و هیچی نگفت 
سلام هم که کردم جوابی نشنیدم 
شکلات رو خودم تعارف کردم و بعد بردم قایم کردم 
چون اصصصصصصلا دلم نمیخواد دختر کوچیکه برداره
و مامان فاطمه (خواهر دومیم) 
اگه تو ب
صالح بن کیسان روایت می‌کند:
«من و زهری برای فراگیری علم با هم شدیم و گفتیم: سنت‌ها را می‌نویسیم پس، آنچه از رسول الله ـ‌ صلى الله علیه و سلم ـ روایت شده بود را نوشتیم، سپس زهری گفت: آنچه از صحابه ـ رضی الله عنهم ـ به ما رسیده را نیز می‌نویسیم زیرا از سنت است. من گفتم: نه، سنت نیست، آن را نمی‌نویسیم. پس او نوشت و من ننوشتم در نتیجه او موفق شد و من از دستشان دادم».
عبدالرزاق در مصنف به شماره (۲۰۴۸۸) (۱۱/۲۵۹) این حکایت را آورده است. 
از میمون بن مهران رحمه الله پرسیده شد؛
چه زمانی یک بیمار می تواند نماز را به صورت نشسته ادا کند(و این عذر برایش موجه باشد)؟
گفت؛در صورتی که چنانچه دنیا به او پیشنهاد شود برای (رسیدن به) آن (هم) نایستد...
سُئل میمون بن مهران رحمه الله:
ما حدُّ المریضِ أن یُصلِّی جالسًا؟
فقال:"حدُّه : لو کانت دنیا تَعرض له لم یقم إلیها"٠
مصنّف ابن أبی شیبة٤٨١/٣
وسط نهار و سرگیجه و گنگی سر و تمام شدن قرص اضطرابم و البته آن سردرد کذایی، پدر خبر داد که مهمان داریم و و قرار است که عمه و شوهرش فقط یک ساعت بمانند و بروند. عمه خیال می‌کرد که پدرم و زنش روزه هستند و برای مراعات آن‌ها تصمیم گرفتند که زود برگردند. پدرم هم برای اینکه تصورات خواهرش به هم نریزد حرفی نزد که خواهرم! ما دیگر مثل سابق سرحال نیستیم و قرص‌ها اجازه نمی‌دهند که روزه بگیریم. گفتم که حداقل تعارف نزنند که یک موقع ماندگار شوند! وگرنه باید بس
خیبر صہیون تحقیقاتی سینٹر: کتاب ’’اسرائیل جمہوری یا اپارتھائیڈ ریاست؟‘‘ (Israel: Democracy or Apartheid State?) امریکی تجزیہ کار، سیاسی کارکن اور محقق ’جوش روبنر‘ (Josh Ruebner) کی کاوش ہے۔ موصوف نے مشیگن یونیورسٹی (University of Michigan) سے علوم سیاسیات میں بے اے اور جانز ہوپکینز(Johns Hopkins University) سے بین الاقوامی روابط میں ایم اے کی ڈگری حاصل کی۔ روبنر اس وقت فلسطینی انسانی حقوق تنظیم کے سیاسی رہنما ہیں۔مذکورہ کتاب کے مقدمے میں مصنف نے فلسطینی عوام کے ساتھ صہیونیوں کی جن
دوره کارشناسی یه استاد داشتیم کلاً هر کی میرفت اتاقش میگفت چی میخوری قهوه . چای و... همه چیز داشت. میگفت هر چی میخواید بردارید... تعارف نداشت ... یه شکلاتای سوئیسی هم داشت خواهر زادش براش میفرستاد شکلات تلخ98% ...میخوردی دپینگ میکردی انگار ... انقدر هشیاریت برمیگشت!!... خالص خالص بود :)))
الانم یه استاد داریم میری اتاقش؛ خودشون هر چی دارند تو کشو و روی میز تناول میکنند دریغ از یه تعارف :)))
خیلی خوبیه :)) البته دروغ نباشه رفت یه پارچ آب آورد گفت خواستی بخور
آقا چه می‌کنه این تعارف با آدم!
رفته بودیم مهمونی، باد کولر مستقیم می‌زد رو ساق پای من. حالا ملت همه خوشحال و خنک و اینا، صاحبخونه سه بار به من گفت اگه سردت میشه بگو کولر رو خاموش کنیم. مگه من روم می‌شد بگم جفت ساق پاهام خشک شده و داره میفته؟!(:دی)
الان فک کنم باید تو چله‌ی تابستون، جوراب کلفت بپوشم بخوابم که تا صبح دردشون خوب شه:))
+ ولی من واقعا نمی‌دونم چله‌ی تاستون کِیه
+ بی‌ربط: این دوست عزیز اندروید ۵ ای از وقتی تو این پست بهش اشاره کردم یه
هنگامی که علی ـ رضی الله عنه ـ ابن عباس ـ رضی الله عنهما ـ را برای گفتگو با خوارج فرستاد در ابتدا به آنها چنین گفت:‌ « از نزد یاران پیامبر ـ صلى الله علیه و سلم ـ سوی شما آمده‌ام، از نزد مهاجرین و انصار، از سوی پسر عموی رسول الله ـ صلى الله علیه و سلم ـ و دامادش، کسانی که قرآن بر آنها نازل شده و در فهم تفسیر آن از شما داناترند و در میان شما هیچ یک از آنها وجود ندارد».
این روایت را عبدالرزاق در مصنف ح۱۸۶۷۸ و نسائی در الکبری ح:۸۵۷۵ (۵/۱۶۶) روای
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز یا ابالفضل
در کتاب مصنف آبی شیبه
عمربن الخطاب میگوید:
انانکه فارسی صحبت میکنند خبیث هستند
(قضاوت با اهل سقیفه و عمری ها که از ابتدا با تجاوز به خاک ایران و برده گی و کنیزی ایرانیان ایران را نابود کردند و هنوز با طرفداری از اموی های عربستان به دنبال تضعیف ایران هستند)
 
نمی توانی درک کنی که بزرگ شده ای. از دیگران می شنوی اما واقعا متوجه نمی شوی که چقدر تغییر کردی و دیگر آن دخترک گذشته نیستی. نمی فهمی تا وقتی به همان جایی می روی که از دوران بچگی ات به بعد دیگر نرفته بودی... آن موقع، قسم می خورم، با تمام وجود بزرگ شدنت را می فهمی. وقتی دیگر غر نمی زنی که برویم خانه، وقتی دیگر با دیدن بچه ای هم سن و سال خودت ذوق نمی کنی، وقتی دیگر با صدای بلند گریه نمی کنی، در جمع مادرت را نمی بوسی، خودت را برای دیگران لوس نمی کنی... وق
⚡️ عبارات و اصطلاحاتی در نحوه‌ی تعارف در باز پس‌گیری پۊل در زبان گیلکی:
بنه (=باشه، بمۊنه) bane
پۊل بنه تی ور
(فارسی: پۊل باشه پیشِت)
قابل ندأره (=قابل نداره)
تی قابل' ندأره
(فارسی: قابل تو رو نداره)
بدأر (=داشته باش)
بدأر تره لازم بۊنه
(فارسی: داشته باش لازمِت می‌شه)
دنی تی جیف (=بذار تو جیبِت)
نخأنه، دنی تی جیف
(فارسی: نمی‌خواد، (پول رو) بذار تو جیبِت)
مثال:
➖ علی، بیه تی پۊل که مره هدأ بی. تی دس درد نؤکۊنه.
➕ خواهش کۊنم، «بنه» تی ور!
➖ معرفت ٚ قۊر
دیشب تو هیئت، یه خانمی کیک پخش میکرد. فقط به بچه ها میداد. اومد کنار ما و به بچه ها تعارف کرد و رفت. چند دقیقه بعد یه دست از پشت سرم یه کیک گذاشت تو دامنم و رفت. با تعجب به اطرافیانم نگاه کردم و همه خندیدن. گفتم مگه این واسه بچه ها نبود؟ بغل دستیم گفت انگار داره به پیرزنام میده!
من دقیقا کدومشونم؟ o_O
سلام دوستان
در این پست میخوام دیدگاه شما رو درباره «رودربایستی» بدونم. اصلا باهاش موافقین یا مخالفین؟ اینکه اصلا چرا ما ایرانی ها اینقدر درگیر وربایستی هستیم و راحتی دیگران رو به راحتی خودمون ترجیح میدیم؟ 
این کارهایی که انجام میدیم ریا نیست؟، این احترام دروغین پوشالی نیست، وقتی ته دل مون یه چیز دیگه هست؟، اصلا بقیه چرا باید انقدر بی جنبه باشند که طاقت شنیدن «نه» از زبون ما رو ندارن؟ اگه این تعارف ها و رودربایستی ها نباشه جامعه ما چه شکلی
وقتی یکی حساسه با کوچکترین شوخی و مطلک ناراحت می شه چه خاکی تو سرمون بکنیم. ^o^ 
من خودم دنبال خاک های زیادی گشتم که بریزم بسرم. (^o^) 
اما فایده نداشت حتی چندبار هم خاک و آب قاطی کردم و گل درست کردم و زدم به سرم اما باز هم فایده نداشت. چون جهان بینی طرف رو بخوایم درست کنیم مقداری کمی جون انسان بالا می آد. تقریبا تا لب. ^_^. 
بهترین راه حل که بهش دست یافتم حدیث زیره. هرچند طرف حساسه بازهم یه سری توجیه می کنه اما این حدیث رو بگید. 
گوش کن یادداشت کن به درد
هر لحظه ممکنه دخترش به دنیا بیاد، بعد اومده نشسته وَرِ دلِ ما، تو استکان چای می‌ریزه، میگه بفرمایید کاپوچینو؛  سیب تعارف می‌کنه، میگه بفرمایید پیاز:|
+ کلمه کلیدی زدم براش:))))
+ البته فعلا سه تا پست داره، ولی مطمئنم خیلی بیشتر نوشتم راجع بهش. باید بگردم تو آرشیو پیدا کنم :دی
سلام
امروز تا ظهر سرکار بودم
عصر سردردم خیلی بدتر شد
با شمایی که نمیشناسم که تعارف ندارم راستش رو بخواید پول ندارم برم دکتر
و از طرفی هزینه های زیادی بهم اضافه شده
سخت شده
گاهی میترسم از این سردرد هام
پر از ابهام و علامت سواله زندگیم
کار هرشبم شده فکر و فکر و فکر
فکر کنم توی دایره لغات هم نمی گنجه حالم
حس میکنم محرم نزدیکه
خدایا من جز تو کسی رو ندارم..
میگم زندگی از نظر شما مادی هست یا اخلاقی...
اتفاقات این دو سه روز، دیدم رو تقریبا عوض کرد...
تغییر از اخلاقی به مادی...
بدون تعارف رو دیدید؟؟
از  نظرش زندگی مادی نبود...
 
امروز سوال داده بودم:
فکر میکنید برای انجام چه کاری به دنیا امده اید؟
 
خیلی دوست دارم برسم صحیح کنم و ببینم چی نوشتند.
بعضی وقت‌های یا حتی به عبارت دقیق‌تر و بی‌تعارف‌تر 
در نود درصد اوقات زندگیم حس می‌کنم تبدیل شدم به یک لیست بلند بالا از کارهای عقب افتاده که قرار نیست هیچ کدامشان تیک بخورد...
کارهای عقب افتاده که از سر وظیفه‌است به کنار.‌..
آرزوها و دوست داشتنی‌هایم را هم یکی پس از دیگری از سر وا میکنم و پی‌اش را نمی‌گیرم 
رخوت است یا بختک هر چه هست دست از سرم برنمی‌دارد...
من یه روز از فصار روانی این همه کار جان خواهم داد
التماس دعای هدایت
فروردین سال 1353 وقتی «صفر آزادی نژاد» برای اولین بار پایش به غسالخانه بهشت ‌زهرا باز شد و برای فرار از بیکاری، هم ‌نشینی با مردگان را انتخاب کرد و شد غسال، فکرش را هم نمی ‌کرد برکت این شغل او را به شهدا نزدیک کند، نمی ‌دانست روزی معروف می ‌شود به غسال شهدا و در آخرین ایستگاه دنیا میزبان شهیدانی می ‌شود که باید غسل و کفن شوند. شهید رجایی، شهید چمران، شهید صیاد شیرازی و صدها و صدها شهید را صفر آزادی نژاد غسل و کفن کرد و روایت ‌های شنیدنی دارد
 
 
 
 
 ! نمیدونم درسته یا نه ولی بچه های یونی فکر میکنن تنفر من و [ ر] از هم دیگه تهش به عشق منتهی میشه .یبار [الف] بهم گفت : عشق از همین تنفرا به وجود میاد ! منظورش این بود که درسته تو و [ ر] با هم کارد و پنیر هستین ولی تهش به عشق تبدیل میشه.من روزای اول واقعا جلوش گارد گرفته بودم چون به [ح] جانم شباهت داشت و فکر میکردم میخواد جاشو تو قلبم بگیره ! حالا کاریم نمیکرد بیچاره ولی من از قلب خودم میترسیدم از اینکه نکنه دلبسته ی [ ر] بشه . نگاشو همیشه رو خودم حس
ولی من مطمئنم بالاخره یه روزی از همین هبوط گاه با هم عروج می کنیم درست به زیر همون درختی که آدم و حوا ازش هبوط کردن به زمین. بهت قول می دم که خود خدا، سیب های اون درختو بهمون تعارف میکنه. اصلا از همین الآن گاز زدن ِ امنِ اون سیب های مصیبت بار رو بهت وعده میدم. میدونی ؟ من سخت به لحظه های آخر ِ این سقوط امیدوارم. به عروج ِ ته ِ این سقوط امیدوارم. حالا واستا و نگاه کن! 
ولی من مطمئنم بالاخره یه روزی از همین هبوط گاه با هم عروج می کنیم درست به زیر همون درختی که آدم و حوا ازش هبوط کردن به زمین. بهت قول می دم که خود خدا، سیب های اون درختو بهمون تعارف میکنه. اصلا از همین الآن گاز زدن ِ امنِ اون سیب های مصیبت بار رو بهت وعده میدم. میدونی ؟ من سخت به لحظه های آخر ِ این سقوط امیدوارم. به عروج ِ ته ِ این سقوط امیدوارم. حالا واستا و نگاه کن! 
پسر، من هرچیزی رو بتونم درک کنم، این دورهمیای عید و صله‌رحم و اینا رو نمیتونم درک کنم و اصولاً آخه فازشون چیه که هی بیخودی مهمونی می‌گیرن؟:|بابا من اصن دلم براتون تنگ نشده:|بذارین یکم بگذره از آخرین باری که دیدیمتون:|پ.ن1: اگه طوفان و زلزله و اینا بشه و قرار باشه از کل فامیل یه‌نفرو انتخاب کنم، پدربزرگ مادریم رو انتخاب میکنم. انقدر این بشر دوست‌داشتنیه و رک و بی‌تعارف صحبت میکنه. پیرمرد گوگولی:))) حالا فعلاً که بین این مزخرفا گیر افتادم:|
خیبر صہیون تحقیقاتی ویب گاہ: ’’اسرائیل کی مقدس دہشت گردی‘‘ لیویا روخارچ نامی ایک یہودی و اسرائیلی خاتون کے ذریعہ صفحہ قرطاس پر سامنے آنے والی ایسی کتاب [۱] ہے جو ۱۹۸۰ میں منظر عام پر آئی اور اس کتاب پر مقدمہ معروف امریکن یہودی نوام چومسکی [۲] نے لکھا ہے ۔یہ کتاب۱۹۳۳ ۔ ۱۹۴۸) تک یہود ایجینسی کے سیاسی ڈپارٹمنٹ کے سربراہ کا عہدہ رکھنے والے موشے شارٹ[۳] کی ڈائری اور انکی جانب سے لکھے جانے والے نوٹس پر مشتمل ہے جو کہ بعد میں صہیونی حکومت کے سب سے پہ
خورشید می گه مثل همیم، می گم سرورتم، می گه خاک زیر پامی، بعد با هم به این نتیجه می رسیم که موضوع تز دکتری م بررسی تعارف در گویش مردم اصفهان و مشهد باشه، به این صورت که نویسنده "میم ِ شما" باشه با همکاری چاکر مخصوصش ف. س. (مخفف اسم خورشید)!
بعد اونقدر می خندیم که احتیاجی به خدافظی نیست.
 
+ با سه تا دوست جدید، رفتیم کلی خوش گذروندیم و تو تهران چرخیدیم، به خاطرشون خورشید رو پیچوندم! کلی پول خرج کردم و هیچی هم برای امتحان فردا نخوندم...
والا ما امسال قصد داشتیم بریم یه کادوی گرون قیمت برا روز مرد بخریم
صد حیف!
لعنت به تو کرونا!
پ.ن۱: همچین میگن از خونه بیرون نیاید انگار که ما عرض سال جاده ی شمال رو گرفتیم داریم میریم صفاسیتی! ما که سایپا ماشینمونو قرنطینه کرده، همش تو خونه ایم، این یه ماهم روش! پ.ن۲: دیسلایکیم سرش شلوغه وقت نمیکنه بیاد دیسلایک بزنه، دیسلایکی جون کاری چیزی داشتی تعارف نکنیا! 
اغلب بوجودآورندگان کشتارمردهاهستندچون تلف کردن انرژی رازیان میبیننددرواقع ازبخش دیگرسیاست غافل میشونداین بخش سیاست زنان درقبال مردان هست.زنان به خوبی میداننداگردرهرمجلسی شیک پوش باشندوبه آرایش بپردازندجنس مخالف دررودروایسی گیرمیافتدواززمان نمیتوانداستفاده کندوچون تلف کردن انرژی حرص جنس مخالف رادرمیآوردازهمین نقطه ضعف استفاده میکنند.
شایددیده باشیدکه بیشترمردهااهل تعارف نوشیدنی باشندوعجول باشند.
به شدت احساس می کنم هنوز ارتباط با آدم ها رو یاد نگرفتم 
به شدت احساس می کنم اگه الان ازدواج کنم مجدد به خاطر عدم مهارت ارتباط درست می بازم 
دلسوزی در جای خودش و به حد خودش 
غرور در جای خودش و به حد خودش 
کینه در جای خودش و به حد خودش 
مهربونی در جای خودشو به حد خودش
اینا مواردی هستن که من تو زندگیم در عمل بلد نیستم و همیشه برعکس کار می کنم 
باید بدونی که برای دیگران باید تعارف بود و نه دلسوزی 
۹۸.۰۷.۱۸اتوبوس جلوی یک حسینیه ایستاد و مسئول گروه گفت سریع نماز را بخوانید و بیایید چون معلوم نیست چه وقتی به نجف برسیم. همه سریع وضو گرفتند و به نماز ایستادند. وقتی نماز دوم هم تمام شد چند برادر عراقی آمدند و تعارف کردند. سر سفره ی شامی که تدارک دیده بودند. مسئول گروه گفت اگر دعوتشان را رد کنیم خوب نیست ...بدون سر و صدا و شلوغ بازی پذیرایی کردند و هر کس هر چه میخواست برایش فراهم میکردند.یاد شب تاسوعا افتادم و هیئتی که رفته بودم. جوانی با یک کیف ک
#مسیرعشق    2
-پخ
-چته دیونه شیشه شکست.
-شیشه شکست یا فکرای توتیکه پاره شده
خب بگو ببینم باز تو کدوم خیال سفر میکردی.
-هیچ جا فعلا که شدم همسفرتو.دمت گرم دختر تواین هوای سرد شیر کاکائو واقعا میچسبه.ممنون
-اصلا تعارف نکنیا یهو شرمنده مهمونم میشم.خوبه اصلا چیزی نمیخواستی.ولی نوش جونت بخاطر اون تشکرت
-بهارمیدونی جای چی الان خالیه
-جای چی؟
ادامه مطلب
اجازه گرفتم تا کنارش بنشینم. هنوز باسن مبارک را روی نیمکت نگذاشته بودم که پرسید از کجا می‌آیم و به کجا می‌روم و غذا را چند خریده‌ام و قارچ سوخاری چیست و آیا با نان می‌خورند یا خالی؟ تعارف زدم و یکی برداشت. یادم نیست که اهل کجا بود ولی یادم هست که مقصدش لاهیجان بود. خوشبختانه اتوبوس‌شان رسید و رفت. وگرنه معلوم نیست تا کی باید جواب پس می‌دادم. به خیر گذشت.
پ.ن: رشت - تهران (۲)
امیر المومنین علیه السلام کننده در خیبر (به اذعان اهل سنت عمری)
ابو الحسن ندوی از علمای بزرگ اهل سنت عمری هندوستان می‌نویسد:
در کتاب مصنف ابن ابی شبیه از لیث روایت شده که او گفت: نزد ابو جعفر رفتم، او یادی از گناهان کرد و گریه نمود و سپس گفت: جابر برایم روایت کرده که علی (علیه السلام) روز خیبر در دژ را بلند کرد تا مسلمانان بالا رفتند و آن را فتح نمودند. این در چنان سنگین بود که پس از آزمایش معلوم شد که آن را کمتر از چهل نفر نمی‌توانند بلند کنند. م
دارم از اون پاستیل‌هایی می‌خورم که اون روز جلو زیرج‌ نخوردم:) نیوشا و دوستش از دم دکه پشتی اومدن پیشم و نیوشا بهم سلام کرد. دوستش پاستیل رو بهم تعارف کرد و گفتم ممنون نمی‌خورم. یهو نیوشا پاستیل‌ها رو از دست دوستش گرفت و گفت  «از دست پسرا قبول نمی‌کنی نه؟ بیا بردار.» منم این‌جوری بودم که :  «گفتم که نه ممنون:|»
ولی واقعا الان که فکر می‌کنم اگه خود نیوشا می‌داد بر می‌داشتم چون سه ساعت بعدش که رفتم خونه تو راه برا خودم پاستیل خریدم:دی
بهم گفت که اگه اومدم تهران دوست دارن که با اونا زندگی کنم! و من فکر کردم که صرفا تعارفه ولی تاکید کرد که تعارف نیست و واقعا دوست دارن برم پیششون :)))))))))))
و در توصیف میزان خفن بودن این پیشنهاد باید بگم که یه اتاق دارن که کلا کتاب چیده‌ست توش از کف تا به سقف! و تفریح روتین، کوه رفتن جمعه هاست که چندساله وقفه ای توش ایجاد نشده! و تا بهشتی یک خیابون فاصله ست و میشه پیاده رفت!
 
اصولا آدم عاقل الان به جای بندری زدن میره خودش رو با تست خفه میکنه!
میگوید
_ مریم جان حیف شما نیست چرا از کار انصراف دادی؟ واقعا باید از قلمت استفاده کنی؟و...
می مانم جوابش را چه بدهم مثلا زل بزنم توی چشم هایش و بهش بگویم شاید ولی من با مدیر نشریه ای که اصلا ازش خوشم نیاید نمی‌توانم کار کنم. یا مثلا بهش بگویم من که با نوشتن مشکل ندارم، مشکل‌م خودِ خود شما هستین.
ولی حیف بلد نیستم انقدر رک و راحت حرفم را بزنم. در عوض عین یک قرص حرفم را قورت می‌دهم و یک لیوان آب هم برای راحت تر پایین تر رفتن‌ش می‌خورم. و عوارضش را
بدون تعارف رو دیشب دیدم، مصاحبه با خانواده شهید مرتضی ابراهیمی، شهید امنیت شهریار، با دو فرزند، یکی ۷ ساله و اون یکی ۴۳ روزه. چقدر سوزناک بود...خصوصا اونجا که همسرش میگفت، مرتضی پیش ماست، بچه رو میذارم زمین میگم مرتضی نوبت توعه، من خسته شدم‌. خیلی درک میکنم این جمله رو‌‌‌...من از صبح که همسری میره، لحظه شماری میکنم تا عصر که برگرده، تا کمکم باشه... حالا نمیتونم تصور کنم برگشتی در کار نباشه... :(( خدا صبر و توان بده به خانواده اش...
+ بعضی ازخودگ
مردم اصفهان عادت دارند هر روز صبح در خانه را آب و جارو کنند. بسیار هم نیک. هنگام بازگشت از نانوایی به یکدیگر نان داغ تعارف میکنند و بلند بلند چاق سلامتی میکنند. یک جور محبت خاصی بین آنها هست که توصیفش از من برنمی آید. 
من شهرهای زیادی دیده ام. پاریس خیلی انترسانت بود، اما اصفهان انترسانت تر است! دلیلش را هم خدمت جنابان عالی عرض خواهم کرد. 
الحق و الانصاف اصفهان شهر تمیزی است. مثلا شما رم را تصور بفرمایید. شلوغ و کثیف. با اینکه نامش تا آسمان هفت
میز غذای خانوادگی از اهمیت زیادی برخوردار است. کودکان نه تنها گرسنگی خود را سر میز غذا رفع می کنند، بلکه هم زمان خویشتن داری، ارزشهای خانوادگی، مهارتهای گفتاری و تعارف به میهمان را می آموزند. ما آداب خاص غذا خوری از جمله چگونگی استفاده از قاشق و چنگال را به کودک خود یاد می دهیم ، اما در واقع آموزش آنها اهمیت غذا خوردن جمعی را به عنوان یک مراسم فرهنگی مشخص می کند. 
 
 
ادامه مطلب
داشتم یه سری پست از یه پیج کاملا شخصی می خوندم و پاک می کردم.
چه روزایی گذروندم. قبلا بیشتر از خودم خوشم میومد؟ بیشتر از خودم عکس می گرفتم. الان خیلی کمتر. بابا ولی اون موقع هم خیلی داغون نبودما! 
 
یه جایی نوشته بودم یکی بهم گفته : مطمئنم دیر یا زود برمی گردی. منم گفتم هع! بعد الان دو سال میگذره و من برنگشتم
وسوسه شده بودم بارها اما وای به حال کسی که بخواد درباره من چیزی رو پیش بینی کنه و من خوشم نیاد. هرجور هست بهش ثابت می کنم اشتباه کرده
 
احساس م
استفادهٔ بی‌دلیل از واژه‌های انگلیسی در مکالمات روزانه یا متن‌هایی که می‌نویسیم، ممکن است به دلیل این باشد که انقدر در معرض محصولات فرهنگی به زبان انگلیسی هستیم که واژه‌هایش برای ذهنمان در دسترس‌تر است؛ ممکن هم هست به دلیل احساس باکلاس بودن ناشی از استفاده‌شان باشد. هرچه که هست من از آدم‌های معمولی خیلی توقع ندارم این موضوع را رعایت کنند؛ منتها وقتی کسی را به عنوان «شاعر» و «نویسنده»ی «جبههٔ (طفلکی) انقلاب» به آدم حناق می‌کنید، حداق
دیشب سراغ کوچه های قدیمی خاطر رفتم . . . . هنوز هم همانی بود که بود . . . .  رد پاهای عاشقی ، اون بوته  یاس رازقی، کافه مجنون . . . . کافه مجنون ، هنوزهم پرشاخه بود وبا آن سایه مهربانش، و وقتی باد توی گیسوان برگی ش می پیچید ، زمزمه عاشقی . . . . وهنوزهم سینی فنجان چای تازه رو تو دستش  برا ی آنهایی که لحظه ای کنارش می نشینند،  تعارف میکرد . . . .
یادم آمد چه راحت همه این سادگی هارو با جاروی  فراموشی کشیدن ،روی رد پاهااز یاد بردی .  . . . ،کاش همین قدر که یادم هست
نزدیک اذان یه مشت توت خشک و خوراکی دستش بود به منم تعارف کرد، گفتم مامان من روزه ام نمی تونم قبل از اذان چیزی بخورم، بعد از اینکه روزه رو براش شرح دادم، گفت وقتی اذان بگه می تونی بخوری از این توتا؟
صدای اذان که بلند شد یه دونه توت از خوراکی هاش مونده بود که درواقع برای من نگه داشته بود، داد بهم گفت مامان اذان میگه، افطاری بخور...
+برای مادرمون کارهای ساده ولی با محبت انجام بدیم او خیلی خوشحال می‌شه، و البته قطعا پدرمون نیز هم... انجام بدیم، دعاه
مدت عدیدی است که مورچه ها به خانه ما حمله کردند. [حمله به معنای واقعی] ودرکل زندگی ما سرک می کشند. سفره را که پهن میکنیم آنها نیز با ما هم غذا میشوند.عزیزان تعارف هم سرشان نمیشود. به هر جای خانه بنگری حداکثر ده دقیقه طول میکشد تا یک مورچه را روئیت کنی، انقدر زیاد هستند این عزیزان.نمیدانم ما در خانه آنها زندگی میکنیم یا آنها در خانه ما....
 
+ نمیدونم این ملافه روی تخت من چی داشته که اینجوری بیرحمانه سوراخ سوراخ شده... تا الان دوبار جای تخت رو عوض کر
یکی از خانم های همکار تو این بخشی که من هستم اومده پفک تعارف میکنه میگم ممنون نمیخورم میگه من به همه تعارف کردم شما که از همه بچه تری باید بردارید
یه جورایی خیلی ریز می‌خواست بفهمونه حق انتخاب نداری؛ البته که من تعارف می‌کنم خیلی وقتا و این موضوع خوب نیست
پ.ن۱:
خب راست هم میگفت حس می‌کنم حضور من باعث شد میانگین سنی اون بخش حدود۲سال بیاد پایین!
پ.ن۲:
بعداتر ها اگه کسب و کاری راه انداختید یا مسئولیت و مدیریت بخش یا تیمی رو گرفتید از خوراکی‌ها و
 اگر با کسی مشکلی داریم یا با اون خدایی ناکرده
ق_ه_ر_
 هستیم و خلاصه حسابی دل شیطون را به دست آوردیم ؛همین امروز غرور نامرد رو فیتیله پیچ کنیم و بهش یه تلفن کوچولو بزنیم ،اون رو بخاطر خدا ببخشیم. تا خدا هم ما را ببخشه. اگه هم اون باید مارو ببخشه که بی تعارف ازش عذرخواهی کنیم. آخه بی عرضه ترین آدمهای دنیا اونایی هستند که دوستاشون رو از دست میدن.
قرار نیست که با افکار دیگران زندگی کنیمو قرار نیست به شیوه‌ای که دیگران برای ما چیده‌اند هماهنگ شویم.خودتان برای خودتان زندگی کنید، همانطور که دوست دارید، همانطور که لذت می‌‌برید.و مطمئن باشید اگر خودتان به فکر خودتان نباشید، کسی در این دنیا خوشبختی و شادی را  به شما تعارف نخواهد کرد.
 
باخودمان صادق باشیم.
خیلی از این بهانه هایی که به حساب "منطقی بودن"ردیف میکنیم برای انجام ندادنِ کارهای رویِ زمین مانده، کشک اند؛ کشک!
.
اگر نه آن مردی که آمد و به امام حسین (ع)گفت:
تکلیف جنگ مشخص شده دیگر من به کارت نمی آیم،.
یا آن یکی که اسبش را تعارف کرد به جای ماندن خودش هم.
 
خود را محک بزنید قبل از آنکه دیر بشود.
وقتش که برسد ،این کاروان منتظر من وتو نمیماند...
 
.
به قول استاد رائفی پور؛نمی فهمیم که نداریم.!
                                 . . . تعجیل
من محو پرنده های مهاجر میشوم. هوا که خنک میشود، آنها به گرمسیر میروند و فراموش میکنند که گندشان در سرزمین ما به یادگار مانده است.
من اینجا همه کاره بوده ام و هیچ کاره. من فهمیده ام که زیادی هم نباید خود را در بنگ و غم و جنون غرق کرد. گاهی آنقدر سرخوش میشوم که میخوام با قارقار یک کلاغ ضرب بگیرم و برقصم. شاید برای شما پیشامد شگفتی باشد، اما من گاهی با صدای یک گنجشک از خودم بیخود میشوم. گاهی با خودم تعارف پیدا میکنم و از خودم پذیرایی میکنم. گاهی ناز
یه‌نفر تو خونه منه که نمی‌دونم از کجا آمده. یروز صبح بیدار شدم و اون تو آشپزخونه بود، بهم لبخند می‌زد و برام کلوچه می‌پخت. گفتم:″ببخشید، شما؟″ گفت:″ببخشید، کلوچه دوست نداشتی؟″ گفتم:″مسئله اون نیست.″ گفت:″نمی‌خواستم بیدارت کنم. ازینا بخور، حالت بهتر می‌شه.″ و بعد بهم کلوچه تعارف کرد.خوش‌مزه بودن. صدای غورباقه‌ها از حیاط پشتی می‌اومد، با خودم فکر کردم؛ ″نکنه اونا هم کلوچه بخوان؟″یه‌نفر بهم لبخند زد و گفت که نگران نباشم، برای اونا
تاکنون پرده‌ی اول و یکی دو صحنه از پرده‌ی سوم را تکمیل کرده بود . سرشت موزون اثر به او اجازه می‌داد تا مدام آن را مرور کند و مصراع‌های دوازده هجایی را بدون مراجعه به متن ، اصلاح کند . فکر کرد که هنوز دو پرده مانده است ، و مرگش بزودی فرا می‌رسد . در تاریکی به خدا متوسل شد : اگر اصلاً وجود داشته باشم ، اگر یکی از تکرارها و خطاهای تو نباشم ، به عنوان مصنف دشمنان وجود دارم . به منظور پرداخت این نمایشنامه ، که شاید وجود مرا توجیه کند ، و بالطبع وجود ت
یکی از قابل توجه ترین اخبار روزهای اخیر ، نامه ویژه حجت الاسلام احمد مروی ، دستیار اختصاصی آستان قدس رضوی به مدیرکل رادیو و تلویزیون است که در آن استفاده از عنوان “آیت الله” برای خودش در متن برنامه ها است. با تعجب من نمی خواهم از این کلمه عالی استفاده کنم که نفهمم. این تعارف نیست. این کار درستی است و باید به همین جا ختم شود. ”
به گزارش ای ال ال سی ، مهرداد خدیر با این نمایش نکاتی را بیان کرد عصر ایران یادآور:
1. آیت الله یا حجت
همیشه از نخوندن "پیرمرد و دریا" حس بدی داشتم. فقط و فقط دو ساعت وقت لازم بود برای تموم کردن حس بدم!
بابا میگه همیشه وقتی بربری میخره اما تا برسه خونه بیشترش رو یا به بقیه تعارف میکنه یا خودش میخوره و فقط یک چهارمش میرسه خونه یاد این داستان میفته:))
با همینگوی اونجا که می‌نویسه: "و گفت رختخواب. رختخواب رفیق من است. فقط رختخواب. چه چیز خوبی است رختخواب" موافقم اما به شکل کامل شده‌ی "و گفت چای و رختخواب. چای و رختخواب رفیق من است. فقط چای و رختخواب. چه
« برای دیدن تصویر در اندازه بزرگ، روی عکس کلیک کنید. »
 
کلنا عباسُک یا زینب (س)
 
**أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج**
 
**********
**پندانه**
 
ما مهربان نیستیم، ما مهرطلب هستیم.
ما جلوی آدمها تعریفشان را می کنیم ولی پشت سرشان همه جور حرف می زنیم!
ما وقتی به کسی می رسیم برای اینکه خودمان را خوب جلوه بدهیم همه چیز را تحمل می کنیم اما حاضر نمی شیم درد و رنجِ ایستادن پای حق خودمان و آنچه را که درست است بپذیریم!
برای همین دروغ می گوییم، تعارف می کنیم، سا
جهان را به شاعران بسپارید
دیوارها فرو می‌ریزند و
مرزها رنگ می‌بازند
درختان به خیابان می‌آیند
در صف اتوبوس به شکوفه می‌نشینند
و پرندگان سوار می‌شوند
و به همه‌ی همشهریان
تخمه‌ی آفتابگردان تعارف می‌کنند.
| محمدرضا عبدالملکیان |
بانگ موذن‌ زاده پیچیده میان شهر
دارد
اذان می گوید آقا لحظه ی افطار
دارم
خجالت می کشم از شعرهایم من
شعری
که جای خالیت را می کند تکرار
ای
کاش پای سفره ی افطارتان بودم
با
دست خود خرما به این مسکین تعارف کن
من
هم برایت نان و سبزی لقمه می گیرم
راضی
به زحمت نیستم! بنشین! تعارف کن
ای
کاش یک افطار با هم کربلا بودیم
آنجا
نمازم را جماعت با تو می خواندم
با
تو زیارت در سحر چه لذتی دارد
ای
کاش اصلا تا ابد پیش تو می ماندم
توی انبار سهمیه ای برای خوراک داریم که هر ماه واریز می شه به کارت من، یکی دوماهی می شه که چندبار به رضا گفتم برو کارت بانک رسالتت رو درست کن که از این به بعد پول تغذیه به حساب تو ریخته بشه و من کارتم رو می خوام. هر کار کردم از شوخی و جدّی بگیر تا تهدید جواب نداد که نداد، همش پشت گوش می انداخت.
فکری به ذهنم رسید که با سیّد مهدی مسئول واریز صحبت کنم، بهش پیام دادم و نوشتم سیّد اگه رضا بهت پیام داد که پول تغذیه انبار رو بریز حساب، تو بهش بگو من به کارت
اونجا شرایط و فضایی داره که دختر من می‌تونه ایمان و اعتقاداتش را محکم‌تر کنه. کیفیت نمازی که در کانادا می‌خونه به مراتب بیشتر از ایران [است] تا به حال چندین جلد مفاتیح [الجنان] براش پست کرده ام. |link| برنامه بدون تعارف دیشب رو کیا دیدن
بقلم نجیب الحسن زیدیخیبر صہیون تحقیقاتی ویب گاہ: آج بین الاقوامی سطح پر ہم سب جس بڑی پرشانی سے جوجھ رہے ہیں وہ کرونا وائرس ہے ، ساری دنیا میں ہا ہا کار مچی ہوئی ہے چین کے بعد سب سے زیادہ اس وائرس کی زد میں آنے والا ملک پہلے تو اٹلی تھا، یورپ کے حالات میں کم برے نہیں تھے  امریکہ کی تو بات ہی الگ ہے دنیا میں اس وقت سب سے زیادہ تباہی اس وائرس نے  امریکہ میں مچائی ہوئی ہے با این ہمہ عجیب بات یہ ہے کہ منظم طور پر اسلامی جمہوریہ  ایران کو  اس بیماری سے م
گاهی اوقات، از مدرسه که بر می گردم، راهم را کمی کج می کنم و یکراست به خانه نمی روم؛ برای دیدن لک لک ها. پاتوق شان، آن سوی محله فرهنگیان است؛ یعنی دشت های کشاورزی. از دیدن شان هیچگاه سیر نمی شوم؛ زیرا مرا به یاد خدا می اندازند. بی تعارف بگویم، پرواز لک لک ها گرچه بی صداست اما همانند صدای خوش منشاوی است؛ چه وقتی که «اوج» می‌گیرند در آسمان و چه وقتی که «فرود» می آیند بر زمین.¹ از زیبایی شان که چیزی نمی گویم. گاهی اوقات، شک برم میدارد که مبادا برف از
امروز تو سخنرانی 10 دقیقه ای قبل نماز صبح، حاج آقای فتحـ.... ، معاون نهاد دانشگاه، یه بحث زیبا کردند.
گفتند روز جوان مبارک باشه.
علی اکبر (ع) چه کار کرد که شد علی اکبر؟
خلاصه بحث هایی کردند و به اینجا رسیدند آیا شما خوش رفتار هستید با پدر و مادرتون؟!
با خودم فکر کردم. واقعا دیدم یه چندتا موردی هست مخصوصا این چند وقت گذشته، واقعا حواسم نبوده دارم چکار می کنم. واقعا چرا ... .
حتی در حد یک اخم ، یک نگاه تند ... .
تعارف که ندارم. آره. داشتم.
آره داشتم که بگم بی
اول دبیرستان بودم. نه سال پیش! معلم از نوروز و عید و دید و بازدید گفت. نظر خواست. بچه ها از بی‌حوصلگی و تکراری بودن و از این که کاش آدمها در تعطیلات برای خودشان بودند، نه در اسارت تعارف و عرف کلیشه‌ای، گفتن. حرفشون خیلی برام عجیب بود. پر از ذوق و اشتیاق بودم برای بهار. اون موقع ها آرزویی داشتم که الان به نظرم آرزوی سوخته س و الان آرزوهایی دارم که اون موقع ها بهشون میخندیدم.
نظر من الان، نظر همون بچه هاست که من فکر میکردم افسردگی گرفتن. که سعی میک
می دونستم آرامش قبل از طوفانه.
می دونستم چند روز بدون دعوا کردن، چند روز خوب بودن و خوب بودن باید به یه انفجار درست و حسابی بدل بشه.
و منفجر شدم:
دووم بیار فائزه جان، صبر کن، سه سال دیگه همه تون از شرم راحت می شید.
پ.ن. و دقیقا در متشنج ترین حالت، وقتی همه دارن بی صدا غذاشونو می خورن، تبلیغ عالیس باید پخش بشه: خانواده اله، خانواده بله.
پ.ن.دو. بعد بیاید بگید خوش به حالت که خواهر داری. تعارف نکنید، با کمال میل تحویلش می دم به شما.
پ.ن.سه. شاید به ظاهر آ
مستاصل مانده بودم. پرستار کودکم، که هفته ای یک روز با ماشین شخصی اش از خانه ی بالاشهرش برای بیکار در منزل ننشستن، خاله ی طفل معصوم من می شد، برای نجات کودکش از آلودگی هوایی که از اگزوز ماشین های شخصی شان خارج شده بود، به 85کیلومتر بالاتر از بالاشهر رفته بود و همسرش بازگشت به تهران را تا آخر هفته برای خانواده اش ممنوع کرده بود.
از طرفی از کمک فائزه خانوم و مادرش هم دو مرتبه استفاده کرده بودم، و همسرم با بیان مساله ی کمک به ایشان مخالفت کرده بود.
من آدم بحث کردن نیستم. یه راست میرم سر اصل مطلب. اگه ببینم کسی تعصبات بی جا داره و مدام به صورت غیر منطقی سعی میکنه عقایدشو ابراز کنه میزارمش کنار. نه بحثی میکنم نه حرفی میزنم چون میدونم فایده ای نداره و اون آدم کلا عملی به نام فکر کردن رو بلد نیست. من نمیگم همه باید مثل من فکر کنن. فقط میگم منطقی باید باشه. و دور از تعصب و این که بزور نخواد اعتقادشو بچپونه بهت و برات نسخه بپیچه یا مدام تکرارش کنه با صدای بلند جوری که حوصله ی ادم سر بره. خلاصه که ب
 
یه شب که طبق معمول زده بودم به سر بی‌خوابی . پنجره اتاق رو باز کردم و به آسمون و ماه و ستاره‌ها و خونه‌ها نگاه می‌کردم. اون شب نمی‌دونم به چه دلیلی، سه تا عکس گرفتم. روز بعد که به عکس‌ها نگاه کردم دیدم این سه عکس بالا گرفته شده و نمی‌دونمم چرا  هر کدوم اینطوری شدن. بعدش حس کردم خیلی باحال شده و گذاشتمشون کنار هم و کلی داستان مختلف برای آشنایی لامپِ تیر چراغ برق و ماه ساختم. 
+اگه ضایع‌ام نمی‌کنین هر کسی که دوست داشت یه جمله یا یه داستان
از اونجایی که برنامه ام خیلیییی خالیه یه مشغله تازه دیگه هم واسه خودم درست کردم و اونم این که اسمم رو کلاس طراحی نوشتم مدرسش از بچه های خودمونه که نقاشی های معرکه ای می‌کشه و داره فارغ التحصیل میشه. امروز به آقای ف.ب تکست دادم که من سر راه دارم میرم مداد B6 بگیرم اگر شما هم لازم دارین براتون بگیرم. تو راه بودم که زنگ زد سلام خانم فلانی خدا اصلا شما رو رسوند من میخواستم زودتر بیدار بشم ولی خواب موندم زحمتتون میشه اینطوری و کلی تعارف تیکه پاره کر
بدون تعارف رو دیشب دیدم، مصاحبه با خانواده شهید مرتضی ابراهیمی، شهید امنیت شهریار، با دو فرزند، یکی ۷ ساله و اون یکی ۴۳ روزه. چقدر سوزناک بود...خصوصا اونجا که همسرش میگفت، مرتضی پیش ماست، بچه رو میذارم زمین میگم مرتضی نوبت توعه، من خسته شدم‌. خیلی درک میکنم این جمله رو‌‌‌...من از صبح که همسری میره، لحظه شماری میکنم تا عصر که برگرده، تا کمکم باشه... حالا نمیتونم تصور کنم برگشتی در کار نباشه... :(( خدا صبر و توان بده به خانواده اش...
 
+ بعضی ازخو
پسربچه ده دوازده ساله گوشه پیراهنم را گرفته و رها نمیکند. با التماس میگوید:عمو،عمو، تو رو خدا کمک کن، گرسنه ام...
من از زیر کتاب و دفترها کمی نان و کلوچه و شکلات پیدا کردم و به پسربچه تعارف کردم. با خیره سری از دستم گرفت و زیر پا له کرد. با تحکم گفت: عمو، پول بده، خودم هرچی بخوام بخرم. پول بده. عمو، عمو...
من واقعا موجود خویشتنداری ام. وگرنه میخواستم بگویم: عمو ننته! هفت جد و آبائته!
+هیچ کاری به گرونی و نفت و دلار و طلا و فلان فلان فلانمون ندارم. اون ب
با رشد سوداگری و جامعه‌ی شهری ، و با غلبه‌ی پندار اقتصاد رقابت‌آمیز ، فردگرایی در کلیه‌ی زمینه‌های زندگی فرهنگی مسلط می‌گردد . درست است که اقتصاد شرق باستان نیز در مسیر راه و رسم شهری گسترش یافته بود و نیز اساساً شالوده‌اش بر تجارت و صنعت بود ، ولی یا در انحصار خزانه‌داری سلطنت و پرستشگاه بود و یا بنحوی نظارت می‌شد که جای اندکی برای رقابت فردی می‌گذاشت . ولی در ایونی و سرزمین اصلی یونان ، دستکم در میان شهروندان آزاد ، رقابت آزاد برقرار
+ امروز مادرم گفته ناهار درست نکنید، ظهر با بابام میاره برامون :)
- ایول دمت گرم امین
x حوالی ساعت 12، صدای زنگ به گوش می رسه. می رم دم در و با پدر و مادر امین مواجه می شم که غذا رو داخل سبدی تحویلم می دن و می رن، بعد از تشکر و تعارف میرم داخل انبار و سبد رو در اختیار امین می ذارم
+ بچه ها بفرمایید
- [اواسط غذا خوردن] : امین دستتون درد نکنه، از مادر هم خیلی تشکر کن
- [بعد از خوردن غذا] : امین آدی خیلی ممنون، حسابی از مادر تشکر کن
- [موقع شستن ظرفا] : امین آدی خ
من شاید در تعاملات اجتماعیم آدم صمیمی‌ای به نظر برسم،
اما یه سری اصولی دارم که هرطور حساب میکنم و حتی تلاش میکنم نمیتونم ازشون تخطی کنم و گاهی باعث سوءتعبیرهایی است!
وقتی استاد گرانقدر (و بدون تعارف) دوست‌داشتنی‌ترین استادت مصرانه میخواد تو رو از جلسه‌ی اون سرِ شهر با خودش بیاره دانشگاه، باید بهش چی بگیم؟
بعد کجا بشینم؟ جلو آخه؟؟!
عقب؟ :/
اونم وقتی داره صندلی جلو رو برات خالی میکنه..

حس غریبی است و تجربه‌ای سخت...
غریب‌تر و سخت‌تر از آنچه
بدون تعارف این هفته ۲۰:۳۰ مصاحبه با یک آقای دکتری بود ۳۷ ساله 
که از یک منطقه محروم سمپاد قبول شده بود و بعدش دانشگاه و الان ۸ امین سال جراح مغز د اعصاب بودنش بود و بیش از ۷۰۰۰ ۸۰۰۰ هزار عمل انجام داده بود و بیشتر از نصفش بدون گرفتن هزینه ... گفت پس اندازش ۷ میلیونه و هنوز مستاجره و ۴ تا هم بچه داره !
همیشه میره مناطق محروم و رایگان ویزیت میکنه و اونایی نیاز به عمل دارن میاره تهران و رایگان عملشون میکنه ... چقدر سعی میکرد چیزی نگه ! همش میگفت من از م
آخرین حرکت مترو بود.ساعت نه شب.
پیرمرد با یک کیسه پلاستیک که فقط یک دونه پیراشکی تهش بود نشست جلوم.ی لیوان آب خورد و به با مهربانی به من تعارف کردم.بهش نگاه کردم و گفتم خسته نباشید :)
رفت تو فکر،پولایی که از صبح سر پا بوده و به خاطر بار خدا میدونه چند کیلویی رو جابجا کرده از جیبش بیرون آورد و شمرد.همه اش هزار تومانی و دو هزار تومانی و ی دونه ده هزار تومانی اون ته.
چقدر دلم براش سوخت.چقدر با شرف و با غیرت بود با اون سن داشت کار می کرد.چقدر اذیت میشم ا
زنه اومده بود سر کلاس میگفت یکی از بچه های شما رفته پیش رئیییییس دانشکده از من شکایت کرده که چرا سر کلاس علمی حرفای مذهبی و سیاسی میزنه و میخواد عقایدش رو به خورد ما بده ، چرا درس نمیدهخب به نظرم حقت بود! تو اصن استاد نیستی :| 
فقط شهروندی هستی که به واسطه روابط پدر و مادر و دایی و خاله و عموت وارد این محیط شدی و هیچی از علم و آگاهی و جهان نمیدونی
برای یه درس سه واحدی یه استاد دیگه هم با خودت همکار کردی و هنوز که هنوزه بعد از دقیقا دو ماه از امتحان
مامان من کلا خیلی آدم همسایه داری هستش اصلا عجیب هوای همسایه ها رو داره جوریه که ما یهووو میبینیم بعضی چیزا تو خونه گم شده بعدا کاشف به عمل میاد مامانم داده همسایه همه چی هم قرض میده جار و برقی مخلوط کن اتو و....
یه همسایه داریم افغانی هستن جدید اومدن مامانم گفت غریبن رفت باهاشون صحبت کرد و گفت هرچی خواستید تعارف نکنید بیاید از ما بگیرید
اینا یه روز اومدن گوجه گرفتن گفتیم خب طبیعیه
یه روز دیگه اومدن یخ گرفتن گفتیم خب طبیعیه
یه روز دیگه اومدن گف
بسم الله الرحمن الرحیم
داداش کوچولوی من خوراکش عطر و ادکلنه یعنی یه شیشه عطر برام نذاشته وقتی میخوای بوسش کنی یَک بوی عطری میده ...
انقدر رو لباس و ست کردنش وسواس داره روزی چند بار لباس عوض میکنه
سلیقه هیچکی رو هم جز خودش و داداش بزرگم قبول نداره کلا الگوش سید علی هست
واسه عید براش یه پیرهن طرح لی آبی و شلوار لی آبی گرفتیم بعد گفت میخوام دکمه های پیرهنم باز باشه برام ازاون تیشرت های زیر پیرهنم بگیرین گفتیم چشم
بهش میگم داداشی سفید بگیر که خودش
با پسرش وارد نانوایی می شود :
نونوا : ... [ مشغول در آوردن نون سنگگ از تنور ]او : ... [ مشغول در آوردن کارت های بانکی ]
نونوا : ... [ دو عدد نان بر روی این (نمی دونم چیه اسمش) می اندازد ]
او : ... [ مشغول بر انداز کردن کارت ها ]
نونوا : چند تا می خوای ؟!
او : ... بذار ببینم چقدر پول دارم تو کارتم ؟
نونوا : ...
او : [ به اندازه سه عدد نان کارت می کشد ، کارت اول موجودی ندارد ]
نونوا : ...
او : [ کارت دوم هم ندارد و کارت سوم به اندازه یک عدد نان موجودی دارد ] می گوید یکی برداشتم !
ن
الف. سلام.  می‌بینم که چه‌قدر نزدیک شده‌ام به رویاها و آرزو‌ها. امّا این نزدیکی شاید به سبب این باشد که من از دیوار مقابل‌م بالا رفته‌ام. حالا لبه‌ی پرت‌گاه‌م. به سوی خوش‌بختی را نمی‌دانم. همه‌چیز شبیه تهِ فیلم‌های ایرانی دارد به خوشی میل می‌کند و این مرا می‌ترساند. تعارف ندارم، من آدم بدبینی هستم. و حالا همه‌چیز به شدّت مشکوک می‌نماید. امّا چه باید کرد، چشم‌ها را بست و پرید؟ از این ارتفاع؟ به کدامین سو؟ پاهای‌م می‌لرزد... قلب‌م ا
برنامه نویس محمد حسین خ بهم میگه غذا سالم آوردی ؟ با خودت !!!! بهش خرما تعارف کرده ام 1!! بعدش برنامه نویس آقای ایمان سین میگه تو ازدواج کردی ؟ غذای سالم میخوری ؟ داستان داریم از دست اینها !!!!! شاید هم باورشون نمیشه دارم تغییر میکنم رضای که توی طول روز چیزی نمیخورد و اگر آبدارچی شرکت خانم کاف چای نیمورد چیز دیگه ی نمیخورد امروز با خودش غذا آورده فلاسک آب چای !!!! خرما !!!!!! بهرحال میخوام تغییر کنم این قدر مسخره میکنند نمیذارند !!!! بهرحال فعلا میخوام ی
 

 شبنم قلی خانی، بازیگر سینما و تلویزیون
بدون تعارف باید گفت شبنم قلی خانی یکی از محبوب ترین بازیگران سریال های تلویزیونی است. شبنم قلی خانی که با مجموعه «مریم مقدس» در هجده سالگی خود را به عنوان پدیده بازیگری کشورمان مطرح کرد، در هر سریالی که حضور داشته، موفق عمل کرده و توانسته رضایت مخاطبان را جلب کند.
ادامه مطلب
وقتی اسم گروه و کانال میاد، آدم همش فکر چند هزار کاربر می کنه امّا شاید خیلی ها توجّه به این نداشته باشن که یه گروه و حتّی کانالی خصوصی، می تونه اعضایی به تعداد کمتر از انگشتای دست داشته باشه. اعضایی که همدیگه رو می شناسن و احساسات مثبتشون رو با هم به اشتراک می ذارن.
یاد خودم میفتم، انقدر با بابام رودربایستی و تعارف داشته و دارم که وقتی یه کلام بخوام بهش بگم دوسِت دارم، باید جون و اشکم در بیاد. درسته با مامانم هم راحتم ولی نه اونقدر که از نظر اح
کلیک کنید
3
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
در باز شد و دختر پیش رویش آماده ی نواختن مشتی دیگری....
دختردستی به چتری های لختش که به مدد رنگ مو، بور شده بود کشید
و آن را از روی چشمهایش کنار زدو پشت چشمی نازک کرد و با لحنی
طلب کارانه گفت:
-ترو خدا این زنگتون رو درست کنید به ربع ساعت ،دارم زنگ می زنم و
تازه یادم اومد که زنگتون خرابه...!
سپس بی توجه به پریناز قری به گردنش دادو بدون تعارف داخل حیاط
شد.
درحالی که به هیکل درشت مژگان با آن ماتنوی آبی تنگ تُرشش، نگاه
چ
ارتباط
بین فرهنگی، ارتباط بین آن دسته از مردم است که ادراکات فرهنگی و سیستم نمادینشان به
اندازه کافی مجزا هستند تا رویداد ارتباطی را تغییر دهند.در ارتباطات بین فرهنگی، فرهنگ
عمدتاً با مرزهای جغرافیایی و سیاسی تعریف میشود. دولتهای سیاسی حاکم، فرهنگ واحدی
را نیز ایجاد م یکنند. فرهنگ اغلب با زبان نیز محدود میشود، اما این مرزبندی خیلی دقیق
نیست؛ زیرا مثلاً فرهنگ آلمان و اتریش، که هر دو آلمانی زبان هستند، بسیار متفاوت از
فرهنگ آلمان و انگلستا
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زباله‌ها دنبال چیزی برای خوردن می‌گشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. می‌خواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقب‌عقب رفت و دید که چند قدم آن طرف‌تر، یک غول بزرگ ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد و گفت: «نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصه‌های جور وا جوری را که برایم ساخته‌اند،‌ ن
حس عجیبیه. که دو هفته دیگه عروسیته و قراره منتقل بشی به منزل جدید. با تمام پیچیدگی ها و سختی های قبول مسولیت.
به خیلی چیزا باید حواست باشه. قراره روال خیلی چیزا چیده بشه. از اول هر طوری رفتار کنی همون طوری ازت تا اخر انتظار میره.
خیلی باید حواست باشه که چه چیزایی مطلوبت هستن و چه چیزایی برات خط قرمزن و چی برات مهمه.
روی چیزایی که برات مهم هستن شوخی و تعارف نداری. سعی کن برای همونا مذاکره کنی. روی چیزای دیگه سعی کن بگذری. نه به خاطر اون. به خاطر خود
یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
تاریخ عقد گذاشتیم بعد ماه محرم و صفر ,مبحث مهریه که رسید بابام گفت دختر خودتونه,جو سنگین شد و نه پدر مادر من و نه پدر مادر هیراد نظری نمیدادن ,که اخرش انقدر تعارف کردن که شد  یه خونه با ۷۷ تا سکه تمام
تاریخ عقد واسه بعد محرم و صفر تعیین کردن که روزش بستگی به مرخصی های هیراد داره ,مادر هیراد هم بلند شد صورتم بوسید و گردنبند طلا سفید انداخت گردنم و هیراد هم انگشتری که اورده بودن  دستم کرد:))))))) منم رفتم و چای اوردم  هیراد وقتی برمیداشت گفت خوشمزه
بعد از هیئت رایه العباس، با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم می‌ایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف می‌کرد، حتی بچه مذهبی‌ها هم نگاه می‌کردند. چند دفعه دیدم خانم‌های مسن‌تر تشویقش کردند وبعضی‌هایشان به شوهرشان می‌گفتند: حاج آقا یاد بگیر! از تو کوچیک تره! ابراز محبت های این چنینی و می‌کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود. حتی می‌گفت: دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن! ‌ ولی خیلی بدش می‌آمد از زن و مرد هایی که در خیابان دست در دست هم راه
آنقدر درگیر حواشی بودم که یادم رفت بگویم کریستین کمی مانده به سال نو میلادی یک مهمانی گرفت و همه همسایه‌ها را دعوت کرد، حتی ما که فقط یکبار به هوای پروانه همدیگر را دیده بودیم. بعدتر یکبار زنگ زد و گپ زدیم درباره هواپیمای اوکراینی و playgroup لیلی و بعدتر دعوتش کردم یک روز عصرانه آمد خانه‌ی ما :) 
جنبه پررنگی که برایم جلوه داشت این بود که آشکارا با نوع ایرانی‌هایی که تا حالا ملاقات کرده بودم فرق دارد، از این که شوخی، تعارف و ظرافت‌های زبانی را
هر روز در توئیتر ژانر جدیدی راه می افتد. یعنی فردی توئیتی می کند و بقیه مشابه همان موضوع، توئیت می کنند. گاهی این ژانرها کوتاه است و زود تمام می شود و گاهی طولانی است. معمولا هم یافتن نقطه‌ی شروع ژانر کار ساده ای نیست. این بار کسی با موضوع «آن چه می گوییم (و آن چه واقعاً می‌خواهیم بگوییم)» توئیت کرده است. تعارف‌ها و حرف‌های دروغ. سعی کردم اکثر موارد را جمع آوری کنم:حالا گفتن نداره ولی... (با جزئیات می گوید)البته نمی خوام ناراحتت کنم اما... (ناراحت
 
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد " بهتری ؟ "و بی‌ تعارف بگوییم " نه ! راستش اصلا خوب نیستم ... "نیاز داریم به کسی که از بد بودن حال ما ، به نبودن پناه نبرد ، که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرف‌ هایش ، امید و انگیزه و لبخند بیاورد .که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقاب " من خوبم و همه چیز رو به راه است " نزنی .نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد ، نه دوست !که " دوست " یار شادی و آسانی ‌ست و " رفیق " شریک غم‌ ها و بانی لبخند ها ...که فرق
عزیزم. رفتن تو را باور کرده ام. حالا فقط یک نفر را دوست دارم. علاقه ام از جنسی ست که خوشم می آید. گاهی از شنبه ها، به دیدنش می روم. تا حالا در مورد احساسم حرفی نزدم ولی خودش می داند. جنسی از دانستن که شک بردار نیست. عزیزم. به مرگ که فکر میکنم آجر های تراس خانه زیبایی شان بیشتر به چشم می آید. خطوطشان. سیاهی های پراکنده ای که نمی گذارد نارنجی صرف باشند. آجر ها من را یاد چهارخانه هایی که شکم موتور سوار های انقلاب را می پوشاند می اندازد. من دستم را دور یک
پاییز سردی بود. سگهای دامنه کولکچال غذا نداشتن و دورمون پرسه میزدن. بالای دستشویی های پناهگاه چهار ایستاده بودیم تا بچه ها بیان راه بیوفتیم سمت پایین. دو ساعت مونده بود به غروب.داشت پرتقال پوست میکند و میداد به سگها. سگها نمیخوردن. شاید چون ازش میترسیدن.اعصابش خرد شده بود...- اَه ... اینا هم که پرتقال نمیخورن، برم بدم به بقیه حیوونا بخورن
یهو برگشت سمت من... : دکتر پرتقال میخوری؟! من :|پرتقالها :#سگها (|)بقیه حیوونا ://مهدی وکیل (فمنیست نیمه کروکدیل)
او را شهید زین الدین صدا می‌کردیم به دور از تعارف و بزرگ نمایی واژه‌ای برای توصیف محمدحسین پیدا نمی‌کنم، جز اینکه از ابتدا او را شهید زین الدین صدا می‌کردیم نه تنها به خاطر شباهت ظاهری او به فرمانده شهید لشکر علی ابن ابی طالب«ع»، رفتارش، نگاهش، برخوردش به زمینیان شبیه نبود.
شهید محمدحسین مومنی
@mdafeaneharam2
رئیس دفتر رئیسی: مردم از دادرسی‌ها راضی نیستند/ وکلا چطور این پول‌ها را می‌گیرند؟

اجتماعی/ حقوق قضایی
19 اردیبهشت 1398 - 14:02

سیدمرتضی بختیاری در رابطه با تحول در نظام دادرسی گفت: بی‌تعارف مردم در این زمینه از ما راضی نیستند هرچند که تحول در نظام دادرسی وظیفه اولیه قضات است، اما وکلا و کارشناسان هم در اینجا سهم دارند.
مراسم تودیع و معارفه روسای پیشین و جدید مرکز امور مشاوران، وکلا و ...
ادا
یک اینکه بایست بابت دیشب بگم که اون صحبتای عشای ربانی و اینا رو معذرت. چندماهه دارم تهمت می‌شنوم، هضمش سختمه این شنیده‌ها، ای حال، بگذریم. 
بایست راجع به امین بنویسم، امین، پیامبرِ‌ تمام غریب‌های ادوار، بی‌تعارف. اما چیزی ندارم. چیزی ندارم تو کیسه‌ی کلمه‌هام که بتونه صفا و معرفت و دل‌زلالیِ این آدم رو اونجور که حقه ادا کنه. البته اینجا نوشتن حقی رو عملا ادا نمی‌کنه، ولی  به قول خودم که به امینم میگم :‌ اولین و آخر سنگر کلمه‌است، برای
آنچه که در خصوص تعیین رهبر واقع شد و بار این مسئولیت بر دوش بنده‌ی کوچک ضعیف حقیر گذاشته شد برای خود من حتی یک لحظه و یک آن از آنات گذشته‌ی زندگی، متوقع و منتظر نبود. اگر کسی تصور کند که در طول دوران مبارزه و بعدأ در طول دوران انقلاب و مسئولیت ریاست قوه‌ی اجرایی، حتی یک لحظه در ذهن خودم خطور می‌دادم که این مسئولیت به من متوجه خواهد شد قطعأ اشتباه کرده است.من همیشه خودم را نه فقط از این منصب بسیار خطیر و مهم بلکه حتی از مناصبی که به مراتب پایی
 
یک دو سه اینجا رو نگاه کنید چیک البته خوب بفهمی نفهمی صداش خیلی هم چیک نیست ولی مگه گربه میویو میکنه یا بارون شرشر و شپ شپ میکنه یا سگ واق واق میکنه راستی یادم رفت بگم صدای دوربین رو میگم موقع عکس گرفتن‌ بعضی وقت ها یک جایی هستی و یهو یکی میگه راستی جمع شید جمع شید یه عکس یادگاری بگیریم باهم دوربین رو بدید من خوب همه اینجا رو نگاه کنن سه دو یک دوباره سه دو یک که یهو یک نفر میگی فلانی بده من بگیرم تو برو وایستا همیشه هم طرف منتظره یکی این رو بگه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها