نتایج جستجو برای عبارت :

از من به غیر از خبری چیزی نمانده ببری دگر چه خواهی؟!

افتاده ام از پا مرا حالی نمانده ستدیگر مرا آرامشی عالی نمانده ستلبریز دردم بسکه سودای تو دارمزین گردوی تر هم مرا فالی نمانده ستبرصفحه شطرنج دل مات تو گشتمکیش تو ام جای تو هم خالی نمانده ستدلبر دراین شبهای تنهایی دراین شهربرناظمی والی وسالاری نمانده ستچون نیستی از تاروپود نقش القاچزین فرش ها نقشی براین قالی نمانده ستاز رفتنت برلوح دل امروز وفرداجز یک غزل از شاعر لالی نمانده ست
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت
دیگر سری نمانده که سرور بخوانمت
ارزان فروختم به جهان مستی تورا
دیگر می‌ای نمانده که ساغر بخوانمت
بگذشت روزگار به خون دست و پا زدن
دیگر صفی نمانده که صفدر بخوانمت
یادش بخیر؛ سجده به خون، ضجه در قنوت
دیگر غمی نمانده که غم‌بر بخوانمت
با یک اشاره به صف می شدیم، حیف
دیگر رهی نمانده که رهبر بخوانمت
 «گم کرده ایم قبله نما» !، این بهانه است
دیگر حجی نمانده که مشعر بخوانمت
قرآن به سر، دل شب، ناله،... بی خیال!
دیگر دلی نم
اگر بگویند این آخرین خستگی توست ، خوشحال میشوی؟ من مدام غمگین بودم از جنگیدن های پیاپی برای این زندگی. از دویدن ها و نرسیدن ها. از آدم هایی که هلم میدادند تا جلو بزنند با این خیال خام که خوشبختی قرار است تقسیم شود. همیشه ناراحت میشدم از کنایه ها ، از کنجکاوی های بیجا ، از روزهای دچار به کسالت. حالا کسی نشسته روبروی من و با بیتفاوتی میگوید دیگر وقتی نمانده. وقتی نمانده برای زندگی ، برای تجربه کردن و... حتی برای شکست خوردن ! فکرش را بکن. هیچ وقتی ن
هر چی بیشتر میگذره، ییشتر به این میرسم که در زندگی اش و در قلبش هیچ اثری از من را نگه نداشته است.   دلم را خوش کنم به امید واهی و خیال های بی اساس که چه!  تا چه موقع؟   
دریغا که نیست نشانی از من..
سوالم اینست که به کدام عهد نانوشته ای ماندم.  بخاطر هیچ که آدم نمیماند.. خب باید بالاخره باور کنم که هیچ نمانده است از من در قلب و جانش.  سوگواری و اندوه من از این است که روزی هیچ اثری از او در من هم نمانده باشد.. و قاطعانه تمام شده باشد..  که در آنصورت.. هیچ
دوباره شبو مینویسم به یاد تو تویی که دور گشته ای ز من دوباره چهار صبحخواب نمی رود به چشم خسته م قلم به دستنشسته ام کنج خاطرهطنین آن صدای عاشقانه ات نوازشی به گوش من می کند، عبور میکنم فرو می روم به عمق یک خیال خیال دیدن دوباره ی دویدنت خیال بارانفرار میکنمدور میشوم ازین جهان پر سراب پناه میبرم به قرص خواب یا که جرعه ای شراب فرار میکنم به آسمان آبی قلم مینویسم از دلم ولی نمانده طاقتم، نمیکشمباز افتادم از نفس می نویسد این قلم خودش نشسته
شب را همچون یک دریا بدان که درونش از تاریکی قیرگون پر شده است. آنگاه شنا نابلدی را فرض کن که در مواجهه‌ی با این سراسر تاریکی، به ناگاه فکرش مبهوت می‌شود. حتی فرصتی نیست تا آدمی نفسی چاق کند. پس سیاهی تمام وجود را فرا خواهد گرفت و غریق، در یک آن و بی هیچ تقلایی؛ به خوابی فرو می‌رود که برادر مرگ است: -چه بسیار آدمیانی که دیگر از خواب شب بیدار نشدند و راهی سفر آخرت شدند.کمی برگردیم عقب: در آخرین لحظات که خیال آدمی تا خرخره غرق در تاریکی شب شده و چیز
از هر طرف، به حال جوانان نگاه کن
پر می شوم ز درد ، ز هر سو بخوانی ام
وقتی به حال و روز خودم، فکر می کنم
دارد حرام می شود اینجا جوانی ام
مدرک، هنر، جوانی و سر زندگی، ولی
این ها ملاک سنجش کشور نبوده است
این حجم اختلاس، برای خدای ما
باور بکن که قابل باور نبوده است
من شرم می کنم ز غمِ مرد، سفره اش
گرچه درست، در گذر راه نفت بود...
اما چنان به فقر، دچار و اسیر بود
روزش دقیق، شکل همان چاه نفت بود
من شرم می کنم ز خجل بودن پدر
چون در وجود خسته ی او نان نمانده ا
 
هربار یک مصیبت تازه
این غم که رفت، یک غم دیگر
در سینه ات عزای عمومی ست
هربار یک مُحرّم دیگر!
 
اندوه کودکی، غم پیری ست
افسوس روزهای جوانی ست
شاعر بمان که اشک بریزی
در سینه ی تو تعزیه خوانی ست!
 
پشت سرت گذشته ی تاریک
آینده امتداد سیاهی
راهت نداده اند به بازی
مانند کودکی سرِ راهی
 
از دانه های کوچک تسبیح
بیهوده راه چاره گرفتی
چرخاندی و دوباره بد آمد
صد بار استخاره گرفتی
 
بگذار تا موذّنِ بی خواب
با چهره ای عبوس بخواند
چیزی به آفتاب نمانده
فرصت
Reza Bahram
Shabhaye Bad Az To (Slow Version)
#RezaBahram
لعنت، به شب‌های بعد از تو 
به دردی که ماند از تو 
به دادم نمی‌رسی 
رفتی اواره شد خانه 
ماندم غریبانه 
لعنت به بی کسی
قلب من این چنین اسان نمی لرزید 
عشقت اما به غم هایش نمی ارزید 
دنیا را بردی همراهت به نابودی 
دنیا غم شد مگر تو چند نفر بودی 
من همانم که دل از دنیا بریدم 
با غمت اتش به باران می کشیدم
هر چه خواستی خواستم عشقی ندیدم
خاطراتم چرا یادت نمانده 
غصه ها من را به پایانم رسانده 
بی وفا مهر و وفا یادت نما
چنین با شور و نغمه – شعر و دستان
 
خرامان می رســــــد از ره زمستان
 
شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز
 
نمانده هیچ؛ جز هشتاد و نه روز !
 
کنـــــون معکــــــــــوس بشمارید یاران
 
که در راه است فصــــــــل نوبهاران . . .
 
یلداتون مبااااااااااااااااااااااااااااااااااااارک عزیزان دلم بوووووووووووووس بوووووووووووووس بوووووووووووووس
 
 
 
 
 
 
 
مرا ببوس برای آخربن بار...
صدای تیرو غل و زنجیر می‌آید. ناله و فغان نسلی که از مختاری‌ها و پوینده‌هاست. اما کجاست اختیار و پویشی؟ ما، نسلی که تماما در احاطه‌ی اندوه بودیم. سرو نبودیم و سر خم کردیم، چاره نبودیم و چاه شدیم، برای هم. با سیگارهایمان دود شدیم. نوشیدیم. مست کردیم. مخدر دیگر جواب نبود. اندوه جان‌فرساتر و جاودان‌تر از ما بود. ذوب شدیم و ریختیم روی سر آوارهایمان. دیگر نه میهنی مانده بود و نه وطنی و خاکی. بنفشه‌ای نمانده بود که کوچش اف
یعنی فی الجمله نمانده راهی که ما برا کشتن پشه هامون امتحان نکرده باشیم!
از پیف پاف های مختلف، حشره کش برقی،چسب پشه و حتی چسب مووش! ولی پشه ها پایگاهشونو محکم حفظ کردن و قصد تسلیم شدن ندارن!
منتظرم دو  سه روز دیگه اینا یه سم آدمیزادکش بریزن تو خونه و ما رو تارومار کنن، بعد خودشون سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کنن!
از بس که مهر دوست در دلم جا گرفته است
جایی برای تلافی کینه‌ی دشمن نمانده است
 
*******************************
در نوبتی دوباره دلت را مرور کن
از غم به هر بهانه ی ممکن عبور کن
گیرم تمام راه تو مسدود شد ....
یک آسمان و یک جاده تازه جور کن
 
****************************
هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است
همه تا دامنه‌ ی کوه تحمل دارند
 
***************************
اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت
اگر همه  مسئله ها عاشقانه حل بشود
 
*****************************
هر که به من می رسد بوی قفس می دهد
کیست به
 پسرم متولد 1374 و 45 روز به پایان سربازیش باقی نمانده بود و افتخار میکنم که پسرم در راه دفاع از کشورش شهید شده است.
وی ادامه میدهد: عاشق لباس نظامی و عاشق شهادت بود و لباسش را دوست داشت و همیشه می گفت که خیلی دوست دارم شهید شوم.
مادر شهید مدافع وطن می گوید: درتماس های روزهای اخیر که حرف از دلتنگی می زدم به من می گفت چیزی به پایان سربازیم باقی نمانده و کمی صبر کن برمیگردم.
وقتی پیشنهادی برای تغییر مکان خدمت سربازی اش می دادیم در جوابمان میگفت که سرب
بسم الله الرحمن الرحیمآدم آهنی از وبلاگ قدیمی عشقنامه (lovepedia.blogfa.com) هستم.البته الان چیزی از وبلاگ نمانده و بلافاصله بعد از پاک کردنش، تبدیل شد به سایت دانلود فیلم و آهنگ.باشد که پس از هفت سال دوری از محیط بلاگرها، بازگشتی داشته باشیمچون ققنوسی که مرد و بازاز خاکسترش برخاسته است.هو
دلمرده‌ام. دلزده‌ام. خسته‌ام. بعضی چیزها مثل خوره روحم را میخورد. گلویم را می‌فشارد. سینه‌ام تنگ میشود. دلخوشی‌ای نمانده. به وجد نمی‌آیم. از نیش و کنایه بیزارم، از دو رویی و حرص و طمع و شهوت، از راحت‌طلبی و تن‌پروری و ساده‌گیری، از ابتذال...
 
- نوشتم و یادم آمد که فرمود فرّ الی‌الحسین...
جوان، امید به کلی از خلق منقطع کرده و مال و جاه رفته و قبول نمانده و دین به دست نیامده و دنیا رفته، به هزار نیستی و عجز در مسجدی خراب شد و روی برخاک نهاد و گفت: «خداوندا! تو میدانی و می‌بینی چگونه رانده شدم و هیچ کسم نمی‌پذیرد و هیچ دردی دیگر ندارم الا درد تو و هیچ پناهی ندارم الّا تو»
~ تذکرةالاولیا
مداح با صدایی که نایی برایش نمانده و از عمق دلش می‌آید می‌خواند.‌..
تو این دنیا
من تو رو دارم...
بهت خیلی
خیلییی بدهکارم...
بذار عالم همه بدونن من... دوست دارم...
کمم اما
عاشقت هستم...بهت خیلیی خیلییی وابستم...
به غیر از تو، من کی رو دارم
دوست دارم...
.
قبلا هم پرسیده بودم آیا ما را هم با همه خطاهایمان به اندازه علی اکبرتان دوست دارید؟
I miss you
Uoyssimi
دلم برایت تنگ شده است. دیگر چیزی برایم نمانده است. جز خواری. خوار گشته‌ام و گذشته زیبا دیگر تکرار نخواهد شد
ساعت ۱۲:۲۱ است
و دلتنگی.........
 
متن بالا ترکیبی از دو متن است. بخش انگلیسی در روزی نوشته شد که سعی کردم به صورت رمز برایت پیام را بفرستم. و باقی آن هم مربوط به چندین روز پیش است. امیدوارم خدا کمکم کند که .... که چی؟
هزاران فریاد در سکوت من نهفته است
اقیانوس های اشک در آه های من نهفته است
روی میرسم به آرزویم؟ 
چیزی نمانده تا با هیجده سالگی ام خداحافظی کنم...
هیجده سالگی ای که با اشک و اه گذشت
خدایا
در من چه دیدی
که کول بار غم جهانت را در بغچه ای بستی 
و روی دل من گذاشتی 
در من چه دیدی که مرا محرم راز خود کردی؟ در من چه دیدی که به اینجایم کشاندی؟ 
 
 
چند تا صوت برایم باقی مانده...
از آن روزها که پاک تر از حالا بودند و روحم انقدر اسیر نبود
این صوت ها چند تک فریم یادم می آورند، چند حس، چند صحنه، هر کدام از یک سمت آن سرزمین...
و یادم می آورند من اهل کجا بودم...
می ترسم چیزی از آن آدم باقی نمانده باشد...
 
 
+ فقالوا ابنوا علیهم بنیانا
  می شود یک روز هم بر ما بنایی بسازند؟
خوب میدانی که ما طاقت تنها ماندن در این دنیا را نداریم...
 
 
من همان شوالیه رخشان در تاریکی امروز ها بد شکست خورده ام،تحمل فشار های روحی و روانی و کلی زخم ها که خورده و تاب ایستادن ندارد...
از اسب افتاده و اسیر؛اسیر پلیدی ها...
مرا را راه رهایی کجاست؟
جنگیدن میگویی!یاری نمانده که...آری تنهای تنهایم!
ولی هنوز از اسب نیافتاده ام...
 
من شوالیه تنها،ارتشی یک نفره هستم...
۲۳ سالم که بود فکر می کردم ۲۸ سالگی برای یک دختر یعنی خیلی، یعنی باید به یه چیزایی که معمولا جامعه می طلبه رسیده باشی وگرنه خیلی دیر کردی و دیر شدی!! الان که روی سرازیری ۲۸ دارم آرام آرام سر میخورم، با خودم فکر میکنم که ۳۳ باید همان ۲۸ باشد تنها کمی پخته تر و ناراحت تر به خاطر فرصت های از دست رفته.
 
روزی در مهتاب آبی سپتامبر
در سکوت زیرنهال آلو
او را، آن عشق ساکت رنگ پریده را 
مانند یک رویای دلپذیر در آغوش گرفتم
بر فرازمان در آسمان تابستان
تکه ابری نگاهم را به خود جلب کرده بود
سپید و شگفت انگیز بود
و هنگامی که بازنگریستم، دیگر اثری از آن نمانده بود.
 
 
از فیلم The Lives of Others
بعد آسمان ملک سلیمانم آشناست    آسوده‌ام که خلعت یارانم آشناستبه حال عاشقانم کسی داند              میخانه کجاست که جانانم آشناستاز ناله‌ها ناله ستانم نمانده‌ای            دیوانه‌ام که ناله مستانم آشناستناتوانیهای من در کوی دوست            بیشتر از داغ هجرانم آشناستاین صد هزار ساعت عشق               در آتش و پیمانم آشناست
بعد آسمان ملک سلیمانم آشناست    آسوده‌ام که خلعت یارانم آشناستبه حال عاشقانم کسی داند              میخانه کجاست که جانانم آشناستاز ناله‌ها ناله ستانم نمانده‌ای            دیوانه‌ام که ناله مستانم آشناستناتوانیهای من در کوی دوست            بیشتر از داغ هجرانم آشناستاین صد هزار ساعت عشق               در آتش و پیمانم آشناست
تو در دنیای من مفهوم رستاخیز بودیمن ایران و تو با بی رحمی ات چنگیز بودیبه قدری گریه کردم در وجود آبی نماندهکویری تشنه ام گاه ابر باران خیز بودیمرا هر گاه دیدی تیری از چشمت روان گشتبه یک دم قاتل و مسیحا نیز بودیبه فصل سرد تنهایی مرا خو داده بودیبهارم رابه یغما برده ای پاییز بودیاگر جانی بلای جان من هم می شوی دوستبرای زیستن چاره و دستاویز بودی#الهام_ملک_محمدی
کم‌کم حس می‌کنم که دارم دیوانه می‌شوم. بند بند وجودم درد می‌کند. تا به حال در زندگی‌ام اینطور کلافه و مستاصل نبوده‌ام. نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. نمی‌دانم با این همه خشم و نفرت چه‌کار کنم. حس می‌کنم که می‌توانم خرخره‌ی آدم‌ها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمی‌دانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمی‌دانم چه کنم. نمی‌دانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمی‌کند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
حضرت امام صادق علیه‌السلام فرمودند
((میان ما و عرب چیزی جز کشتن باقی نمانده است،وبادست اشاره به حلق خویش فرمود))
((از عرب بپرهیزید،زیرا خبر بدی برای آنها است.بدانیدکه کسی از اعراب با قائم قیام نمیکند))
غیبت نعمانی و غیبت طوسی
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر و الغلبه
...میدانم که باختیم اما بیا و مانند تیم فوتبال بازنده که چیزی برای از دست دادن ندارد و با جان دل حمله می‌کند ، کمی بی پروا باشیم و حمله کنیم به زندگی و به اندازه جوانیمان زندگی کنیم.
بلند شو رفیق که چیزی به تمام شدن روزهای بی بازگشت جوانیمان نمانده.
من آدم دیر رسیدن بودم
✍ مهران قدیری
#برش_کتاب
#ارسالی( خانم تنهایی)
اسپری سرامیک بدنه خودرو هندلکس مدل QSC : 
پوشش بادوام نانو سرامیک که به سطح خاصیت آب‌گریزی بالایی می‌دهد، به آسانی تمیز می‌شود، به رنگ طراوت بخشیده و درخشش بیشتری به آن می‌بخشد. این روکش می‌تواند برای سطوح فلزی و پلاستیک رنگ شده و لاک خورده استفاده شود.
خصوصیات:

خواص آبگریز بسیار قوی و با “اثر تمیز کردن آسان” سطح را فراهم می کند.
سطح برای مدت زمان طولانی تر تمیز می ماند.
به طور قابل توجهی رنگ رنگ را برجسته می کند و درخشش بیشتری به آن می بخش
نایی نمانده است به پایم، شبیه موج.پس با خودم کنار می آیم شبیه موج.
پابستِ خاک هستم و دلتنگ آسمان.پس سر به زیر و سر به هوایم شبیه موج.
از بس که بی امان سخنم را شنیده اند.نشنیدنی است موج صدایم، شبیه موج
هر کس که اوج همهمه ام را گرفته استموجی شدست. درهم و برهم شبیه موج.
گفتی برو، بگو! چه بگویم؟ کجا روم؟نایی نمانده است برایم شبیه موج
ساحل همیشه ملعبه ی موج بازی است.بگذار سر به صخره بسایم شبیه موج.
ساحل دلی به آب نخواهد زد ای رفیق.گیرم به پای او به سر آی
دراین جامعه ای که زندان ها پراست از متهمین و مجرمین هزاران پرونده مختلف عده ای هستند که زندان را زندگی برای خود قرار داده اند چراکه درخارج از زندان هیچ سرپناه و زندگی ندارند و همه چیزشان را ازدست داده اند و دیگر هیچ کار و سرمایه و زن و فرزندی برایشان نمانده است که درخارج به او دل ببندند و حتی شغلی هم ندارند و جایی هم به آنها شغلی نمیدهند چون اورا یک مجرم و متهم میدانند و وقتی این فرد مدت حبس خود را درزندان میگزراند و بعد از مدتی آزاد میشود وقتی
نویسنده : اشکان ارشادی 
این آیه خیلی کوتاهه ولی پر از معنی! واقعا دوست حامی نمانده! دل شکستن شده هنر همه! 
بقول شاعر : 
تا توانی دل به دست آر 
                        که دل شکستن هنر نمی باشد 
قوم الظامین نباید باشیم که اگر باشیم نسل‌های خودمان را از بین می بریم. 
چند بیت آخر را حتما بخوانید : 
مقصود خداست با توانایی های خودمان ، خودتان بخوانید.
خیالی بخارایی با دوبیتی ها بخوانید.
زمان ما آهنگران میخواندش! 
ادامه مطلب
پلی استیشن 5 ، نام رسمی کنسول نسل نهمی سونی است که متاسفانه شرکت سونی هنوز تاریخ دقیقی برای انتشار این محصول جدیدش اعلام نکرده اما خبر منتشر شده حاکی از آن است که چیزی تا انتشار نمانده. قیمتش هم هنوز اعلام نشده. 
کنترلرش هم با پیشرفت های چشمگیری روبرو شده.
تا تابستون منتظر بمونید احتمالا تا اون موقع منتشر شده
پس پولاتون رو بذارید تو قلک احتمالا گرونتر از PS4 باشه
همنفس طبیعت
غریبانه جلو می آیم
کودکانه با کلمات بازی می کنم. 
و محرمانه دست های سبز قنوت را 
نورباران می کنم.‌
****
چیزی به فردا نمانده است.
روشنایی دشت را می بینم.
ازدحام کوچه گوش هایم را کَر کرده است. 
به ساحلِ دریا پناه می برم
تا که در آرامش آبی اش بیارامم.
****
صدای گوش ماهی اسیری
در خروش امواج
بی هدف پیچیده می شود. 
آرامشِ قلبِ غریبِ من 
در آن گم می شود.
****
به دشت پناه می برم. 
و دلم را در میانِ پَرَندهای سبز
شستشو می دهم.
تنم از اعماق می لرزد.
احس
بیا که زخم زبان می زند سرم به دلمولحظه لحظه ازحرکاتش ملولم  وخجلمنشسته روبروی من به حالتی پر مکربه طعنه نیش وکنایه زند چرا کسلمچه آمده به سرم من خودم نمی دانمچه شد رفیق عزیز وملوسم وزبلمفقط همین که زمین خورده ام ببین بد جورنفس زنانم ودرمانده ام  چو پابه گلممن از خجالت این روزها سرم زیر استنمانده حسی وحالی اسیر در هچلممرا به خنده همی می نوازد این دشمنکه کو رفیق شفیق کجاست آن سجلمنگویمت که تو برگرد خوب  می دانینفس به پای تو بند است ای عزیز دل
بسم الله
برای این روزها باید حرف های زیادی بنویسم.حرف هایی که همه را نمیتوانم یکجا بگویم.روزهای خوبی را میگذرانم.انگیزه های درونی بالا با امید به آِنده حالم را بهتر کرده است.روزهای خوبیست.میدانم که چیزی از جوانی ام نمانده است و بعد پیری یک هو بر سرم هوار میشود.اما این روها را عاشقانه زندگی میکنم.نگرانی زیادی ندارم.دلم برای پدر و مادرم تنگ شده است.هر روز که میگذرد و نمیبینمشان و استرس نبودنشان به جانم می افتد.چشمم ضعیف تر شه است و جسمم هم ضعیف
رفت تا نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس شهر. ایستاد کنار درخت روییده در جوی جلوی ایستگاه. نگاه به آسمان کرد. هوا غبار داشت. گمانش این شد که تا غروب آفتاب چیزی نمانده است. اما ساعت می‌گفت که فعلاً، غروب نزدیک نیست: چرا ساعت مچی‌اش می‌گفت که دقیقاً ۲ ساعت مانده است به غروب؟ به نظر او، همان موقع هم غروب بود. بعد این واقعه، او مشاهدات چند روز قبل خود را مرور کرد و دانست که خورشید فقط دارد غروب می‌کند. ولی ساعت مچی او می‌گفت که خورشید در ساعت ۶ و نیم صبح
یک زمانی آنقدر نوشتم و نوشتم که اذن دادند برای ورود. چند سالی میشود که توفیق چنان سلب شده که انگار باز هم راهی نمانده جز نوشتن. به نیت اربعین 1442 اینجا را باز میکنم که باز اذن دهند. برای حضور در بارعامی که خاصان بار خود را خوب میبندند..
اشهد ان لااله الا الله
اشهد انّ محمدا رسول الله 
اشهد انّ علیّا ولی الله 
و سلام الله علیک یا اباعبدالله و سلام الله علی الارواح اللتی حلّت بفنائک...
 
فردای اربعین 1441
❌در زمین شیطان❌
 
✍️ با حمله‌ی آمریکا به افغانستان، با این تحلیل اشتباه که بعد از افغانستان، نوبت حمله‌ آمریکا به ایران است، ۱۳۵ نفر از نمایندگان مجلس ششم، در نامه‌ای به رهبری نوشتند: «با این حال و روز کشور، فرصت چندانی باقی نمانده است... اگر جام زهری باید نوشید قبل از آنکه کیان نظام و مهمتر از آن، استقلال و تمامیت ارضی کشور در مخاطره قرار گیرد باید نوشیده شود.»!
ادامه مطلب
بسم الله
به دولت حق بدهید. بعد از چرخاندن هم‌زمان چرخ کارخانه‌ها و صنعت هسته‌ای، بعد از بازگرداندن عزت به پاسپورت ایرانی (که شاه‌کارش را در محدوده‌ی مجاز حرکت وزیر خارجه‌مان در نیویورک دیدیم!)، بعد از ایجاد چنان رونقی که خود مردم می‌گویند دیگر به یارانه نیازی نداریم، هیچ وعده و کار بر زمین‌مانده‌ای نمانده جز حضور زنان در ورزش‌گاه‌ها؛ که عزم دولت برای رفع خداپسندانه‌ی این مشکل و دغدغه‌ی اساسی هم جزم شده...
اصلا کاری با اولویت بیش‌تر
دور خودت دایره ای بکشدایره ای به وسعتِ بیخیال بودن ...دایره ای که قضاوتهای بی منطقِ دیگران را ، از افکارت تمیز دهد ...باور کن هیچ چیز در این جهان برقرار نمی ماند !اتفاقات برای افتادنند ...زبان برای حرف زدن ...و لحظه ها برای گذشتن ...به همین سادگی !!همه چیز ، مهیاست تا فقط زندگی کنی .قضاوت هایشان را بیخیال ...اگر زبانی بیهوده چرخیده ؛دلیلی ندارد فکری هم بیهوده مشغولِ چرایی اش باشد ...شاد باش و خوبی کن !فرصت زیادی نمانده ...لحظه ها دارند تمام می شوند ...
اکنون برایت پنهان می‌نویسم خدایا!اکنون که طاقتی در پاهایم نمانده و چشم‌هایم بار خستگی دارند.از این عادات میگسلم..همین امروز همین امروز ...مطمئن باش و ببخش! لطفا
مطمئن باش و رحمت کن لطفا!
به سویت می دوم! اولین دویدنم خواب قیلوله‌ای ست که دوست دارم مرا به تو پیوند بزند حتی برای لحظاتی
غفلتم را از یاد ببر...چون دلوانگان بریده از همه جا می آیم...
این ۱۴ روز آخرین روزهاست و این ۴۰روز آخرین فرصت های گسستن از گناه به سوی تو تنهایی!
پس شک نکن که می آیم...م
سر به زیر و آروممعکس کهنه رو دیوارنبض ناکوک من گاهیمی زند با کمی اجبارآتشی نمانده از منشمع سرد و خاموشمفندکی بزن شاید غم بریزد از دوشممعبد تنگ آغوشت باشکوه و رویاییحیف از این تن تشنه پشت مرز دنیاییپیکر ترد احساس و آذرک های جاماندهروی شن های داغ حسرتجای رد پا مانده !حسرتی که می بینی شال روی شونم شددرد سرد ندیدن ها زهر تلخ درونم شدتا کجا خیالات و خمسه های طولانیبوسه های سرخورده صورتک های بارانیرد شدن از این تقدیراندکی جنون می خواهدجنگ سرد ای
هرگز خشونت، گرسنگی، طرد از جامعه، نابرابری، ستم اقتصادی در تاریخ بشریت و کره زمین تا این اندازه دامن گیر انسان نبوده است. به جای نغمه سردادن از کامیابی آرمان دموکراسی لیبرال و بازار کاپیتالیستی در شادکامی پایان تاریخ، به جای برگزاری جشن پایان ایدئولوژِی و پایان گفتمان های رهایی بخش، هرگز نباید این نکته بدیهی عالم گیر را که از رنج های منحصر به فرد بی شماری فراهم آمده اند، از نظر دور داریم که هرگز اینقدر زن و مرد و کودک بر روی زمین به بردگی ک
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان بی عشق
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * بی عشق * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سهیل مهرزادگان باشید.
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Soheil Mehrzadegan called Bi Eshgh With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ بی عشق سهیل مهرزادگان
حیف از نگاهم حیف از تویی که رفتی و من چشم به راهمحیف از غروری که دگر در دل ندارم حیف از منو حیف از تو و آن روزگار
✨﷽✨
«مـوعظه شـیــــطان»
پس از آنکه حضرت نوح علیه السلام قوم گنه کار خود را نفرین کرد و طوفان همه آنها را از بین برد، ابلیس نزد او آمد و گفت : تو بر گردن من حقی داری که می خواهم آن را ادا کنم!
نوح گفت : چه حقی؟!خیلی بر من سخت و ناگوار است که من بر تو حقی داشته باشم!
▪️ابلیس گفت : همان که تو بر قومت نفرین کردی و همه آنها به هلاکت رسیدند و دیگر کسی نمانده که من او را گمراه سازم! بنابراین تا مدتی راحت هستم تا نسل دیگری بیاید! نوح فرمود : حالا می خواهی چه
ساقی بیار باده وجان را جلا بدهشاهد ،خبر ز عالم بالا به ما بدهرفتم زدست یک دو قدح باده پیش آریا جرعه‌ ساغری ز نبیذ بلا بدهبا مدعی سخن زرنجش دوران نمی کنموز دوست رقعه ای به من بی نوا بدهما را دگر نمانده  تباهی ننگ ونامجامی  عیان مکرر و دور ازخفا بدهدر دور عمر گر  به فنا رفت کیش مادر مسلک حبیب  تو حال دعا بدهعمرم همه به بوالهوسی طی شد ای زعیمدستم بگیر و اذن شهادت مرا بدهآتش به اختیار نبودیم و نیستیمفرصت به اختیار به میل و وفا بدهدور زمان اگر نوش
#حدیث_مهدوی 
امام هادی(ع)
«اذا رفع علمکم من بین اظهرکم، فتوقعوا الفرج من تحت ارجلکم».
«هنگامی که نشانه ی شما از میان شما برود، منتظر فرج باشید از زیر پای خود».
کمال الدین/ ص381 و  بحار الانوار/ ج51/ ص159علامه ی مجلسی در توضیح این حدیث فرموده اند: مراد از «علم» امام معصوم است که حجت خدا و آیت خداست و نشانه ایست که مردم به وسیله ی آن از شاهراه هدایت گم نمی شوند. و منظور از زیر پا، نزدکی آن است، یعنی اگر امام از میان شما برود و از دیدگان شما غایب باشد، دی
یک جاهایی بدون اینکه کسی متوجه شودناگهان جوهـرت ته میکشد ...هی روی کاغذ کشیده میشویاما فقط جـا می اندازیمُدام میکشند ..تکانت میدهندبا تمامِ قدرت ...یادشان میرود چقدر برایشان بودی چقدر قطع و وصل شدی بخاطرشان !خیلی جاها کمرنگ شدی که اذیت نشوندو چه جاها که پر رنگی ات قند در دلشان آب کرد ...ولی حالااصلا توجهی نمیکنند که چیزی از تـو باقی نمانده !نمیفهمند که چقدر خودت را کم آورده ای ...به آسـانیدست میکشند ...رها میکنند !چون دیگر به کارشان نمی آیی ...از م
روزهایم به طرز ملال آوری سوت و کور است، در حال حرکت با ریتمی کند و آهسته
عملا هیچ کار مفیدی انجام نمی دهم. فعالیت هایم خلاصه شده در اداره، خواب، اینستاگردی و تماشای سریال. سازم را جمع کرده ام، رمان هایم زیر تخت دارند خاک می خورند، چند وقت است خودآموز طراحی روی میز کتار تختم جاخوش کرده، دریغ از کشیدن یک خط حتی! پیاده روی و کوه و دوچرخه سواری را مدت هاست تعطیل کرده ام. از تلگرام و گروه و چت و همه ی این ها فراری شده ام. خیلی وقت است می خواهم با دوست م
شبیه یک برگ خشک شده هستم در انتهای پاییز، ترکیبی از زرد و نارنجی و قرمز و قهوه‌ای... آخرین برگ مانده روی شاخه، با همه توانی که برایم نمانده انتهای شاخه را چسبیده‌ام که نیفتم. باد سردی می‌وزد، چشمانم را می‌بندم...
شبیه یک جوانه ترد و شکننده هستم در ابتدای بهار، ترکیبی از سبز طلایی و نور... اولین برگ جوانه زده روی شاخه، با ریشه‌ای محکم که این‌بار منتظر نسیم بهاری است تا گره‌هایش را بگشاید...
تا چه اندازه کمر به شکستن بسته ای؟ همان ابتدا که آمدی خورده شکسته های گم و گور شده در اتاق را به دستان مصمم تو سپردم. حال چرا مصمم تر از همیشه مشت می زنی؟ نه دیواریست که تاب بیاورد نه پنجره ای که طعم خون را بچشد. تنها زمینی مانده خشک و بی باران. هرچه می خواهی فریاد بزن ,تکرار کن گذشته ی زشت و کثیف را. اینجا پژواکی هم به سویت روانه نیست , دل خوش به پاسخی هم نباش.نه جانی به جسمی نه آبی به کامی نه نوری به چشمی. پلی هم نمانده , تنها راهیست به تاریکی لهجه د
دراز کشیدم تا درد کمرم بهتر شود. نیم ساعت با تلفن حرف زدم و سعی کردم با یک دست ازادی وسایل را سر جایش بچینم. باید با پدرم تماس بگیرم. خدایا من چرا کارهای مهم را میگذارم دقیقه نود؟
چند روز پیش تمام اتاقم را در ۵ ساعت جمع کردم. تخت را باز کردم، پرده را در اوردم، کتاب ها بسته بندی کردم، لباس ها را هم. 
فکر میکردم اتاقی که در پنج ساعت جمع شد، میتواند در یک روز هم پهن شود. اما، این روز دومی است که من گذر زمان را نمیفهمم و فقط کار میکنم و تا به خودم می ایم
حالا که دوباره غرق ادبیات دهه چهل و پنجاه شده‌ام، یادت توی ذهنم پررنگ‌تر شده، تو که عجیب پر از بوی و شور و حال آن دوران بودی. حالا خیلی وقت است حرف نزدیم و شاید دیگر حرفی هم نمانده...
میم
آدم تصور نمی‌کند دوستی‌ها چقدر زود تمام می‌شود، آدم گاهی ناخواسته رنج می‌دهد و بعد تنها غصه و سوگواری برایش می‌ماند. من دلتنگ روزها  و صحبت‌های هستم که دیگر برنمی‌گردد و دیگر اتفاق نمی افتد و این غم‌انگیز است، خیلی خیلی 
نمی‌دانم با دنیای چشم بادامی‌ه
گرد خاکستری را پاشیدم امروز بر جهانم!
و در نقطه ای در تاریک ترین و عمیق ترین جای دریایی ک ماورای سیاه است، زانوی غم بغل گرفته و زیر فشار آب... یکی شده ام با غم...!
اجسام جانداری شناورند اینجا...
با چشمهای خاکستری و قلبهایی ک ب دست گرفته اند و از آن خون میچکد!
از احساس، چیزی جز نقطه ی گندیده ای گوشه ی مغزها باقی نمانده...
اما من...
اینجا عجیب احساس آرامش میکنم!
قلبم را دادم ب عزاداری ک قلبش شکسته بود...
و چشمهایم را به کودکی ک عاشقانه خیال میکرد اینجا نور
انگار دیگر رمقی برایم نمانده است... 
باید قدم بزنم بلکن آرام بگیرم ولی جانی ندارم... این بغض باید تمام شود ولی انقدر جلویش را گرفته ام، قهر کرده و دیگر نمی‌آید...
ما این همه بر در و دیوار نکوبیدیم خودمان را که تهش این شود... این همه فشار تحمل نکردیم، اوضاع جسمیمان اینطور بهم بریزد که تهش به این فاجعه برسیم...
مگر نه اینکه و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکه... ما خواستیم اینطور نشود ولی گریزی از این مهلکه نبود...
باید بنیشینم یک گوشه.. تک تک حرف‌هایی که بر
امشب که با اون یکی صباعه حرف می زدم فهمیدم ما آدما یه درد بزرگیم رو سینه هم! این زبون لعنتی چیه که باهاش می سوزونیم همو؟ حروممون اگه با شکستن دل یکی، خودمونو تو دل یکی دیگه جا کنیم. خیلی وقته قسم خوردم با حال بد یکی گریه نکنم ولی یه سری دردا هستن که درمون ندارن... واقعا ندارن! واقعا نمیشه کاریشون کرد. فاصله چیز وحشتناکیه. فاجعه ست! قیمت خوشحالی امشبش یه بستنی شکلاتی بود که از پسِ از تهران تا سمنان فاصله، نتونستم خوشحالش کنم. چه شبی رو سر می کنه... ل
حاج قاسم سلیمانی سردار اسلام و دلاور و شهیدی تازه نفس که این روز ها اسمش را زیاد می شنویم. این دلاور و شجاع مرد ایران که نام بلندآوازه اش تن هر مستکبر را می لرزاند و پای هر منافق را سست می کند در بخشی از وصیت نامه اش فرموده که دوست دارم مقبره ای ساده و نامی ساده داشته باشم. یعنی روی سنگ مزارم بنویسید سرباز سلیمانی ! دوست دارم در ولایت خودم کرمان به خاک سپرده شوم.
ای سردار دلاور که از تو جز دست ترکش خورده ات چیزی سالم باقی نمانده خون تو بی پاسخ نخو
هرگز خشونت، گرسنگی، طرد از جامعه، نابرابری، ستم اقتصادی در تاریخ بشریت و کره زمین تا این اندازه دامن گیر انسان نبوده است. به جای نغمه سردادن از کامیابی آرمان دموکراسی لیبرال و بازار کاپیتالیستی در شادکامی پایان تاریخ، به جای برگزاری جشن پایان ایدئولوژِی و پایان گفتمان های رهایی بخش، هرگز نباید این نکته بدیهی عالم گیر را که از رنج های منحصر به فرد بی شماری فراهم آمده اند، از نظر دور داریم که هرگز اینقدر زن و مرد و کودک بر روی زمین به بردگی ک
بغض صد عشق، گره خورده به پیشانیِ منعطشِ چشمِ تو را داشت، پریشانیِ منحلقه در حلقه شکوفا شده ای در چشممبه تو هر گز نرسد دستِ زَمستانیِ مننازِ انگشت بِباران و ، سه تاری بنوازبا ترَک های به هم بسته ی پیشانیِ منبس که بر قبله ی چشمت به نماز افتادمتَرَک افتاده به مینای مسلمانیِ منپلک بر هم بگذاری تو اگر...، می میرمنفسی بیش نمانده ست به ویرانیِ منشبی از پنجره ی خانه تماشایم کنتا ببینی غمِ جان کندنِ پنهانیِ من...سید محمدعلی رضازاده
+ گاهی رفیق در اوج گرفتاری است و تاب و توانی برایش نمانده و تنها کاری که از دست تو بر می آید این است که کاری کنی که زبان به درد دل باز کند و به درددلش گوش کنی تا شاید کمی سبک بشود . 
+ گاهی بین سه ساعت صحبت پر شور و پر حرارت فقط یک 5 دقیقه اش کافی است که مسیر جدیدی را پیش پایمان بگذارد و ما را از یک غفلت عمیق بیدار کند ...
+ گاهی مبارزه و سختی های زندگی از تو فرار می کنند و تو باید به دنبالشان بدوی . تا زندگیت نمیرد ... 
حتی گاهی باید برای خودت میدان مبارزه
 
 
.....مثل فیلمی که هر روز از اول برگردانیمش.کنار ساحل اروند به هم می رسیدیم و درختان و فنس های پشت سرمان ، ما را از چشم ها مخفی می کرد و صذای ام کلثوم که از دور می آمد با ترانه هایی مثل: بین دوری ات و میلم به تو/ و بین نزدیکی ات و ترسم برای تو/...ای عشق من پریشانم....و از کافه ی دورتری باز صدایش که می آمد:..آیا عشق تا کنون مستانی چون ما دیده است/چه خیال ها که در سر نداشتیم/و در چه کوره راه های بارانی که قدم نزدیم....زیبایی های شب را زندگی می کردیم و ام کلثو
وقتی انسان آموخت که چگونه با رنج هایش تنها بماند؛ آن وقت چیز زیادی نمانده که یاد نگرفته باشد.
آلبر کامو
 
 
- یکی ده سال و سیزده روز ، یکی شانزده سال و ۱۰ ماه بزرگتر از منند و من باید روبروی شان بنشینم و توضیح بدهم که با هجوم آوردن به روح هم، چیزی نصیبتان نمی‌شود. هی خالی میشوم از امید، از انگیزه، از انرژی. هر آنچه در وجودم مانده را نثارشان میکنم تا شاید اتفاق محالی ، ممکن شود. می‌روند اما من در لحن پر از کینه و بی تفاوتی‌شان، آینده خوبی -نه برای
لذت بخش تر از آن مکالمه در زندگی ام نداشته ام.
همه اش گلایه بودو بغض اما شیرین ترین بود...
میفهمی وقتی میگویم شیرین یعنی چه؟
یعنی همان جایی که گفتی "همرو چپکی فهمیدی!"
هیچ چیزی نمانده که بعد از گفتن این جمله ات خوشحال شوم که خب بالاخره همه چیز درست خواهد شد.
همه چیز آوار شده روی زندگیمان.
زندگی هایمان!
: )
اما راحت شدم...
بند غم را از دلم باز کردی...
می شود رفت؟.
نقطه ی بعد از علامت سوال را فقط تو میفهمی.
مثل این که فرزند کوچکت را از خودت دور کنی که بیمار
افتاده ام به جان اتاقم.تخت را جا به جا کردم.میز توالت راتکیه دادم به دیوار ارغوانی...قفسه کتاب ها را گذاشتم پایین تخت....یخچال را از برق کشیدم و تمیز کردم ....میوه های رنگی رنگی خریدم ..غبار آیینه را گرفتم.....و پرده توری سفید را شستم و رو تختی صورتی با گل برگ های ریز سفید و صورتی را پهن کردم دلمه های ریز با برگ مو درست کردم و...گلدان قرمز با برگ های ریز سبز گذاشتم کنار آیینه.....مثل مار زخمی به خودم می پیچم....درست نمی شود...خودم هستم که غلطم...جای غلط تمام
ماژیک را روی میز گذاشت و گفت:
اگر آدمها نوشته هایت را خواندن و حال دلشان خوب شد،بفهم که اولین لایک را خدا پای نوشته ات زده که اینجور در دل آدمها نشسته
است.
کلاس که تمام شد با خودم گفتم چقدر حرف استاد سنگین بود.از کجا بدانم چه حرف هایی حال دل آدمها را خوب میکند.؟
تلویزیون روشن بود و گفت چند قدم بیشتر تا ماه رمضان و ماه میهمانی خدا باقی نمانده است.فهمیدم..آره فهمیدم .
حرف هایی که بوی خدا بدهد حال دل آدمها را خوب میکند.حرف های ساده و خودمانی،با چندتا
PerCity پرسیتی ( یا همان پرشین سیتی ) به معنی شهر ایرانیست. یک بازی اندروید مزرعه داری ساخت ایران! برای ایرانی ها! اما با کیفیتی متفاوت! بعد از مدت ها به همراه مشاورتان به سرزمین پادشاهی پدری خود بازگشته اید، و میبینید که جز خرابه ای از‌ آن به جا نمانده!
ادامه مطلب
به نام رب
دیگر از جهانبینیهای متفاوت خسته و حیران شده ام
با اعتماد به قدرت لایزالت و دخل و تصرف در پدیده ها ، و حامی بودن کائنات و فرشتگان هادی همراه ، در سایه سار ولایت اول مولا ، تصور میکنم ، تمرکز می کنم، و تحققش با توست یا رب.
 
 
راستش را بخواهی دیگر چیزی از من باقی نمانده است
همه را از دست داده ام و فقیر الی الشما شده ام
بر من منت گذار و دریاب مرا
تا با باقی مانده ی ودیعه هایت در وجود این حقیر ، ادامه مسیر حیات را بپیمایم
و سرشار از شکرگزاری و
دانلود آهنگ جدید مهدی معینی به نام عذاب
متن آهنگ جدید عذاب - مهدی معینی
Скачать новую песнюMehdi Moeini Azaab
Текст песни Azaab Mehdi Moeini
در چشمانم اگه چه خوانده من را В моих глазах, если вы читаете меня
از خود چونین تو رانده ایПотому что ты сам себя вел
پای این عشق چرا نمانده ای

ادامه مطلب
نمی دانم دیگر کسی به اینجا سر می زند یا نه راستش خودم هم خیلی وقت بود این ضفحه را باز نکرده بودم امروز خیلی اتفاقی صقحه را باز کردم و به یاد خاطرات گذشته افتادم
گرچه وبلاگ نویسی این روزها دیگر رونقی ندارد ولی چون حدس می زنم بعد ها کسی از روی سرچ اینجا را پیدا کند و  دنبال درمان دردش  و یا روزنه امیدی باشد گقتم بیایم و از پایان قشنگ انتظارم برایتان بگویم بلهیزی نمانده که پسرهای دوقلوی من دو ساله شوند ،دوقلو هایی که عاقبت سهم من از روزهای مادران
نمی دانم دیگر کسی به اینجا سر می زند یا نه راستش خودم هم خیلی وقت بود این ضفحه را باز نکرده بودم امروز خیلی اتفاقی صقحه را باز کردم و به یاد خاطرات گذشته افتادم
گرچه وبلاگ نویسی این روزها دیگر رونقی ندارد ولی چون حدس می زنم بعد ها کسی از روی سرچ اینجا را پیدا کند و  دنبال درمان دردش  و یا روزنه امیدی باشد گقتم بیایم و از پایان قشنگ انتظارم برایتان بگویم بلهیزی نمانده که پسرهای دوقلوی من دو ساله شوند ،دوقلو هایی که عاقبت سهم من از روزهای مادران
هفته ها گذشته است و دیگر ضربان قلبم روی هزار نیست. شاید انرژی را برای سر و سامان دادن به زندگیم ذخیره می کنم، نمی دانم. اینکه می دانم این کلمات و این خطوط قرار است منتشر شود، نا امنی ای را به قلبم تزریق می کند که تازه نیست اما مقابلش می ایستم و تایپ کردن را ادامه می دهم. *دستانش روی صفحه کیبورد بی حرکت می ماند* از اول شروع می کنم. هفته ها گذشته است و دیگر قلبم تند نمی زند. * بک اسپیس را فشار داده ام. چیزی از آن کلمات باقی نمانده. دلم نمی آید این پست را
دارم تبدیل می‌شوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دست‌هام نگاه می‌کنم و چرخش فرفره‌وارشان روی کاغذ، به چشم‌هام که از خط‌ها جدا نمی‌شود، به خودم که نگاه می‌کنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط می‌خواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همه‌ام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ می‌انداخ
دارم تبدیل می‌شوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دست‌هام نگاه می‌کنم و چرخش فرفره‌وارشان روی کاغذ، به چشم‌هام که از خط‌ها جدا نمی‌شود، به خودم که نگاه می‌کنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط می‌خواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همه‌ام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ می‌انداخ
من از رمضان‌های زیادی خاطره دارم. از رمضان‌های کودکی و نوجوانی که نور ایمان هنوز قلبم را روشن نگه داشته بود گرفته تا رمضان آن سال سیاه که همان روز دومش پدربزرگم را از دست دادم و نور ایمان خاموش شد و سال‌های بعدترش که به بی‌اعتقادی و دنبال جای دنج گشتن برای خوردن ناهار گذشت. با این همه اگر قرار باشد روزی برای بچه‌ای که معلوم نیست داشته باشم یا نه، خاطره‌ای از رمضان تعریف کنم، قصه‌ی رمضان آن سالی را تعریف می‌کنم که ایمان و اعتقادی برایم نم
    رنگے بر رخسار مجتبے باقے نمانده بود. او بنزد پدر آمد دست راست خود را بر کتف ایشان نهاد و گفت: پدر! من چہ بگویم؛ او دیگر بزرگ شده است و نمےشود در کارهاے او دخالت بیش از حد کرد. تا بہ او بگویے  دختر گلم کجا بودے یا فلان جا چکار مےکردے اخم و تلخ مےکند و سریع روانہ اتاق خود مےشود. من کہ بیشتر وقتها بیرون از خانہ ام و از کجا بدانم او کجا مےرود  یا چکار مےکند؛ مقصّر مادرش است کہ اهمیّتے بہ رفت و آمدهایش نداده است.
ادامه مطلب
تا به کی 
قرار بر دمیدن به شمع‌هاست؟
شمع‌های هرزِ نانجیب که
از دل سیاه کیک‌های تلخِ سرزده
با جرقه‌ای جوانه می‌زنند
بی بهانه‌ای، زبانه می‌کشند
آتشی به دامنِ جهان ما،
روزهای مرده از جنون فکر،
روزهای بُرده از دیار بکر
می‌زنند
قدرتی نمانده تا
یک ‌نفس نگاه دارم آتش لجوج را
می‌کشد و می‌برد
روزهای انتظار و تا همیشه کوچ را
می‌شماردم که چندمین منم
چندمین نیامده که رفته‌ام
چندمین نرفته‌ای که مانده‌ام
چندمین کسی که در میانه‌‌ام
نارسیده‌ا
بعضی ها با "سنگ و چوب"
عده ای با "باورهایشان"
اولی ترسناک نیست،
چون با یک تبر در هم می شکند !
ولی دومی بلایی است که هیچ جامعه ای از آن مصون نمانده است !
پس بشکن ...
باورهایی را که از تو یک زندانی ساخته است بی آنکه بدانی ...
#رومن_رولان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهد
⭕️ اسلام، دینی که با ظهور مهدی جهانی می‌شود.
از موضوعات مشترک بین شیعه و اهل سنت، غلبه اسلام بر دیگر ادیان، در عصر ظهور است‏. فخر الدین رازى، در تفسیر آیه ۳۳ سوره توبه، از ابوهریره نقل کرده است که این آیه، وعده الهى است بر این‏که خداى متعال، اسلام را بر همه آیین ‏ها پیروز خواهد کرد و این اتفاق، به هنگام نزول عیسى تحقق می‌یابد‏. (١)
قندوزى نیز در تفسیر آیه یاد شده، از امام صادق روایت می‌کند: «به خدا قسم، تا زمان خروج مهدى، تأویل این آیه فرا
شرکت شارپ قصد دارد در نمایشگاه IFA۲۰۱۹ از ۲ تلویزیون با وضوح ۸K رونمایی کند.
به نقل از گیزموچاینا، چند روز تا آغاز نمایشگاه فناوری IFA۲۰۱۹ برلین بیشتر باقی نمانده و شرکت های فناوری قصد دارند جدیدترین محصولات خود را در آن به نمایش بگذارند.
ادامه مطلب
میخواستم برایت بنویسم دوستت دارم!بنویسم نبودنت دارد نابودم میکنددارد مثل موریانه میخوردمدارد تمامم میکند!میخواستم برایت بنویسم این روزها بی تو نمی‌ گذرد،بی‌تو اصلا هیچ چیز نمی گذرد،برمیگردد به عقب و جایی میان بودن هایت مکث می کند.بعد می رود روی دور تکرار و هر روز تکرار میشودو تکرار می شودو تکرار می شود!آنقدر که فکر‌ میکنم هستیبا تو میخندم،با تو میرقصم،با تو خاطره میسازم...میخواستم برایت بنویسمرفتنت رفتن تو نبودتو مرا هم با خودت بردی”م
قبل از اینترنت چه کار می‌کردی؟
چیزی نمانده تا زمانی که هیچ‌کس روی زمین یادش نیاید دنیا پیش از اینترنت چه شکلی بود. آن‌هایی که اواخر دهۀ ۱۹۷۰ به دنیا آمدند، آخرین نسلی‌اند که بدون اینترنت بزرگ شدند. جامعه‌شناسان به آن‌ها «واپسین معصومان» یا «مهاجران دیجیتال» می‌گویند. آن «معصومیتِ» ازدست‌رفته، اگر اصلاً معصومیتی در کار بوده، چه بود؟ یک نویسنده‌ و گزارشگر کانادایی به ایامی می‌اندیشد که ذهنمان اجازۀ سرگردانی داشت.
ادامه مطلب
گاهی به این فکر میکنم کاش میشد دوستت نداشت ‌...
کاش میشد از تمام اونایی که دوستشون دارم فرار کنم و برم یه جای دور ...
یه جایی که فراموش کنم از نبودنت چه قدررر حالم بده ....
میدونم دارم چرت می بافم ...
میدونم ...ولی
کاشکی میشد دوستت نداشت ...
حیف ...
حیف که این دل لامصب همه ادمای دنیا رو گذاشته یه طرف ...تو رو یه طرف!
دلم گرفته امروز ...دلم بدجور گرفته ...مثل روزای دیگه ...از وقتی اومدی تو این دلم یه لحظه رنگ اروم قرار به خودش نگرفته...
دلم پر میشه غم ...
دلم پر میک
فرشته‌ی دادگستری‌ها! چه سخت افتاده‌ای به زحمت!که هر دو بشقابِ این ترازو، شکست از شدّتِ عدالت
فرشته! در خواب‌گاهِ دیوان، چه کار کردند جز تجاوز؟فرشته! خم شو بگو پری‌ها چه بار دارند غیر حسرت؟
دعا دعا گریه‌های خود را گذاشتم پیش چشم خورشیدمنم که با قطره‌های باران دخیل بستم به آسمانت
فرشته گفت: «آسمان ندارم، به تو چه مربوط کار و بارم!اگر غزالی، تغزّلت کو؟ چه کار داری به کار دولت!»
تغزّلم را سکوت خورده، به حرمتِ عاشقانِ مرده -تمام آوازهای خود ر
با پودر طبیعی هسته خرما بیشتر آشنا شویم
 
خرما خود یکی از بمب های انرژی زایی محسوب می شود که خواص بی شماری دارد و زیر مجموعه خواص این بمب هیجان انگیز هسته آن هم از این نعمت بی نصیب نمانده است و خواص دارویی فراوانی را به خود اختصاص داده است .
 
مطلب ادامه دارد...
ادامه مطلب
روزی که شروع کردم فقط  یک دختر هفده ساله بودم
حالا وقتی به خواسته ام میرسم
یک دختر بیست ساله می شوم
هیفده سالگی،  هیجده سالگی و نوزده سالگی ام
به اشک و اه گذشت
به غم و نرسیدن گذشت
به خواستن و نتوانستن گذشت
من حتی اگر به خواسته ام برسم به ماه ها روانشناسی و کمک نیاز دارم تا دوباره به خودم برگردم اگر برگردم 
سه سال اسیر شدن کم نیست 
سه سال اسیر چنگال نرسیدن شدن کم نیست
میترسم سکته کنم و مادرم دق بکند 
میترسم پدرم از نبود من گریه کند 
میترسم سکت
چهار جمله از چهار کودک که در تاریخ بشر به خط سیاه حک شده است 
یک: دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت : همه چیز را به خداوند خواهم گفت
دوم: دختر معصومی که از وحشت جنگ سوریه از صحنه جنگ فرار میکرد خطاب به خبرنگاری که می خواست ازش فیلم بگیرد در حالت گریه وزاری گفت : عموبه خاطر خدا عکسم را نگیرچون بی حجاب ام
سوم: دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت: ای الله چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم نان خوردن نداریم مرا به جنت خود بب
چهار جمله از چهار کودک که در تاریخ بشر به خط سیاه حک شده است 
یک: دختر سوری بود که در وقت جان کندن یعنی آخرین مرحله زندگیش گفت : همه چیز را به خداوند خواهم گفت
 
دوم: دختر معصومی که از وحشت جنگ سوریه از صحنه جنگ فرار میکرد خطاب به خبرنگاری که می خواست ازش فیلم بگیرد در حالت گریه وزاری گفت : عموبه خاطر خدا عکسم را نگیرچون بی حجاب ام
 
سوم: دختری کوچکی بود که از گرسنگی چنین گفت: ای الله چیزی نمانده از گرسنگی بمیرم نان خوردن نداریم مرا به جنت خو
 
سگ ها پارس می کنند. هر شب همین بساط است. انگار چند نفر از خدا بی خبر آن ها را به جان هم می اندازند. گاهی آنقدر گلو پاره می کنند که عصبی می شوم . نمی دانم همسایه هایی که به انبارهای تولیدی آن سوی مجتمع نزدیک ترند چطور سر و صدا را تحمل می کنند.
 سعی می کنم حواسم را متمرکز کنم . اما صدای دیگری مثل خوره می افتد روی مغزم. قبل از اینکه پشت میزم بنشینم سیب شستم. شیر آب سفت نبسته ام ، قطرات آب درون سینک چکه می کند . بلند می شوم و به سراغش می روم.
  الان دوباره
بسم الله الرحمن الرحیم
می‌دانید آخرین زنگ زندگیتان کی می خورد !؟خدا می داند، ولی... آن روز که آخرین زنگ دنیا می‌خورد دیگر نه می شود تقلب کرد و نه می شود سر کسی کلاه گذاشت!آن روز تازه می فهمیم که دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود سوالی که بیش از یک بار نمی توان به آن پاسخ داد.خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد روی تخته سیاه قیامت، اسم ما را جز خوب ها بنویسند خدا کند حو
بسمه تعالی
   باعرض سلام امروز میخواهم درمورد فیلسوفی دیگربه نام تالس سخن سخن بگویم.
    تالس در قرن ششم میلادی زندگی می کرد او در سال۵۸۵پیش از میلادکسوفی را پیش بینی می کرد به همین جهت گفته اند او در اواخر قرن هفتم ونیمه اول قرن ششم پیش از میلاد زندگی کرده است.بیش از او اندیشه های اسطوره ای و تخیلی و افسانه ای مربوط به خدایان وجنگ و درگیری های آنان میان مردم رواج داشت.از تالس هیچ گونه نوشته ای باقی نمانده است؛تنها از روی نوشته های فیلسوفان بع
همه ی ما مبعوث شدگانیم ...
مبعثی با رسالتِ احیایِ انسانیت !
انسانیتی که این روزها ؛
به پایِ دیوِ طمع ؛
قربانی اش می کنند !
از جهلِ دَقیانوس ؛
تا ملکوتِ اندیشه راهی شو ،
ببین ؛
ما اشتباه رفته ایم ...
این سکوتِ مقدسِ حرا نبود ،
ما در تاریکیِ جهالتمان خوابیده ایم !
در کهفی ناگزیر ؛
که پیامبری نداشت .
ما در خفقانِ اندیشه آرام گرفته ایم ...
از آخرین نفس هایِ انسانیت ؛
چیزِ زیادی نمانده
مبعوث شو !
نرگس صرافیان
2462 - «مهدی جلالی» اپوزیسیون فراری، با
انتقاد از مواضع منفعلانه ترامپ پس از سرنگونی پهپاد جاسوسی آمریکایی توسط
ایران، با هشدار به رئیس‌جمهور آمریکا برای مقابله با قدرت روزافزون ایران،
گفت: “با ادامه این روال، مجبور خواهید بود برای مذاکره با ایران التماس
کنید ... از دوره کاری شما یک و نیم بیشتر نمانده. باید تا آن موقع پدر حکومت در
آمده باشد. وگرنه چه فایده‌ای برای ما داشته‌اید؟”منبع: yon.ir/mzdr112
دانلود فایل اصلی
سازمان مجاهدین فرقه ضد بشری رجوی که بعد از جابجایی از همجواری ایران به
آلبانی و پایان وعده های هر ساله سرنگونی و بن بست تشکیلات نظامی و بی معنی
شدن کلمه ارتش به اصطلاح آزادیبخش و بسته شدن دریچه پذیرش و از کار افتادن
صدای فریب و نیرنگ از رادیو فرقه که روزی جوانان ایران زمین را مخاطب قرار
می داد و فریاد می زد از هر راهی که می دانید و می توانید به ارتش به
اصطلاح آزادیبخش بپیوندید ، حال در باتلاق آلبانی گیر افتاده و راه گریزی
برایش باقی نمانده
ماری رو پوشی خاکستری تنش بود که آن را از مادرش به ارث برده بود . موهای تیره اش را از پشت با تکه ای بند سبز بسته بود ، بعداٌ زمانی که داشتم بازش میکردم متوجه شدم از همان بندهای ماهیگیری پدرش بود . آن چنان ترسیده بود که نیاز نبود من چیزی بگویم ، او خودش می دانست من چه چیزی میخواهم. او گقت : "برو"، اما این را غیر عادی میگفت . میدانستم که مجبور است این را بگوید . و هر دو می دانستیم که این را به همان میزان جدی می گوید که غیر ارادی ، اما لحظه ای که گفت : برو .
دل بی  پناه من... 
شاید فکر کنید شهر دل من ساکت است و سرد 
من با گذر ثانیه ها میمیرم 
در این شعله ی قدیمی سال هاست در حال سوختنم
دیگر نه ان اهنگ قدیمی حالم را جا می اورد نه یک غذای دلچسب با صدای شر  شر باران 
دلم هزار تکه شده و تکه های تیزش شاه رگم را بریدههه... 
تاول های چرکین تمام بدنم را پوشانده...
از جیغ های خفه گلوی جانم زخمی است انگار استخوان هایم خالی اند بدنم میسوزد... از درد مینالم، به خودم میپیچم... 
گاهی به خودم میگویم ای کاش 
ای کاش یک نفر
 
خدایا تو را شکر می کنم که باغ شهادت را به روی بندگان خاصت گشوده ای تا هنگامی که همه راهها بسته است و هیچ راهی جز ذلت و خفت و نکبت باقی نمانده است بتوان دست به این باغ شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به خدا رسید.
 
بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق، ص 125 و 126
گره زدم دل خود را به چین دامن یاربه خار هر مژه اش کرد مرغ سینه شکار 
به باد داد تمام دعا و زهد و نیازجوان شدم به نگاه پر از محبت یار 
چنان ز عطر وجودش خیال از سر رفت که در میان دل من دگر نمانده قرار 
شده زمین و زمان الغرض گرفتارش به ذوق آمده باد هم ز رقص زلف نگار 
چه آمده به سر عاشقت که دور توز خشت های پر احساس دل کشید حصار 
چه کرده ای که به هر سو روم تورا بینم و هر چه از تو بگویم شود کلام قصار 
ربود هوش من آن مُشک موی مشکینتتو در کنار منی هوش آیدم
شاگردان ارنستو والورده در دیداری خانگی توانستند با نتیجه 1-0 لوانته را شکست بدهند و قهرمانی شان در رقابت های این فصل لالیگا را قطعی کنند.
بارسا بازی را هجومی آغاز کرد و چیزی نمانده بود که در همان دقیقه 2 به گل برسد اما واکنش خوب آیتور، مانع از گلزنی لوئیس سوارز شد.
حملات بارسا ادامه پیدا کرد و در دقیقه 5، حرکت انفرادی خوب کوتینیو و ضربه محکم او، می توانست به گل اول بازی تبدیل شود اما باز هم آیتور مغلوب نشد. یک دقیقه بعد، ارسال دیدنی کوتینیو، لنگ
گره زدم دل خود را به چین دامن یاربه خار هر مژه اش کرد مرغ سینه شکار 
به باد داد تمام دعا و زهد و نیازجوان شدم به نگاه پر از محبت یار 
چنان ز عطر وجودش خیال از سر رفت که در میان دل من دگر نمانده قرار 
شده زمین و زمان الغرض گرفتارش به ذوق آمده باد هم ز رقص زلف نگار 
گذشت برسر عاشق چه،کین چنین دورتز خشت های پر احساس دل کشید حصار 
چه کرده ای که به هر سو روم تورا بینم و هر چه از تو بگویم شود کلام قصار 
ربود هوش من آن مُشک موی مشکینتتو در کنار منی هوش آی
یا قاضی الحاجات
راهی دور کرده ایم
چشمی را پیر
کمری را دولا
پایی را خسته
تنی را رنجور
گوشی را فرتوت
...راهی را آمده ایم
چقدر بد
یا شاید ناشایست
فکری را سائیده
جمالی را از دست داده
وقاری نمانده
پس از این همه سستی چه نازک شکسته ایم
چقدر نازک تر خواهیم شد
توانی هست؟!
بهار پشت زمستان بهار پشت بهاردلم گرفت از این گردش و از این تکرارنفس کشیدن وقتی که استخوان به گلونگاه کردن وقتی که در نگاهت خاراگر به شهر روی طعنه های رهگذراناگر به خانه بمانی غم در و دیوارنمانده است تو را در کنار همراهیکه دوستان تو را میخرند با دینارنه دوستان؛ صفحاتی ز هم پراکندهکه جمع کردنشان در کنار هم دشواربه صبرشان که بخوانی به جنگ مشتاق اندبه جنگشان که بخوانی نشسته اند کنارتو از رعیت خود بیمناکی و همه جارعیت است که تشویش دارد از دربار
یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم استعاری نباشم!
و آن صبح ِ شنبه، من تمام دوستان ِ مسجّعم را از دست دادم.
و آن صبح ِ شنبه، من مثنوی ِ بلندبالایی را در خود به خاک سپردم.
و بعد از آن، تمام قافیه ها از من پر کشیدند.
شده ام مصداق عینی حرف آن فیلسوفی که -یادم نمانده که بود و- می گفت تو، فقط یک بار می توانی پایت را داخل رودخانه بگذاری چون دفعه ی بعدی که این کار را تکرار کنی، نه تو همان « تو » ی یک لحظه قبل هستی و نه رودخانه. چون رودخانه در ج

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها