نتایج جستجو برای عبارت :

روزهای خوب میان بلاخره

کتاب باید كسی از میان ما به كشتن كتاب برخیزدشاعر: فرهاد وفایی

چشم هایششروع ویرانیو من آن دورترین شهر زیر آوارمکه هیچ ، هیچ ، هیچامیدِ نجاتم نیست
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
تاکید رسول خدا صلی الله علیه و آله بر خلافت امیر المومنین پس از خود (به روایت اهل تسنن)
ابن ابی عاصم شیبانی از علمای اهل تسنن روایت کرده است:
۱۱۸۸- ثنا مُحَمَّدُ بْنُ الْمُثَنَّی، حَدَّثَنَا یَحْیَی بْنُ حَمَّادٍ، عَنْ أَبِی عَوَانَةَ، عَنْ یَحْیَی بْنِ سُلَیْمٍ أَبِی بَلْجٍ، عَنْ عَمْرِو بْنِ مَیْمُونٍ، عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلی الله علیه وسلم لِعَلِیٍّ: " أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَی، إِ
قولنج‏:(Colitis) واژه یونانى، تازى شده آماس سخت روده بزرگ یا درد و دل‏پیچه‏ى روده‏اى است سپس واژه همگانى شده و بر هر درد دل‏پیچه‏اى آدمیان و یا از آماس آپاندیس یا روده‏ى كور یا آماس سخت كلیه و یا جز آن آمده است. پزشكان كهن نتوانستند میان آنها تفاوتى بگذارند، [...]
این نوشته قولنج چیست تعریف و تحقیق در این باب برای اولین بار ظاهر می شود در Wpesharat & پرتال جامع علوم صوتی اشارت.
 
آمد بهار جان‌ها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
 
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ 
  
(کلیک) 


  

بلاخره بعد از ماهها دوری یوسف به آغوش پدرش  یعقوب پیوست.
 

برادر زاده ام بلاخره آمد
امروز صبح ساعت 7 پاشدم که اولین ورزش صبحگاهیم رو انجام بدم و کلا تا صورتمو بشورم و... یک ربع طول کشید 
بعد دیدم خانواده خوابن اومدم تو آشپز خونه!!! و چند تا حرکت رفتم:دی
باور کنید سخته گشنت باشه جلوت چیپس باشه تو یخچال کاکائو و بستنی کاکائویی باشه و شما در حال دراز نشست زدن باشید  
من دوتا اپلیکیشن slim NOW و lose weight in 30 days رو دارم وامروز. صبح از دومی استفاده کردم کلی حرکتاشم تغییر دادم! اخه اولیه تمرینات صبحگاهیش بپر بپر داش منم نمیتونستم تو آشپز خون
 
منتظر بودم تا بلاخره برسه‌ دستم ، یک هفته صبر کردم و امروز بلاخره رسید ، خیلی زیاد دوستش دارم و خیلی زیاد بهم آرامش میده ♥️
شما با چی آروم میشین ؟
چی بهتون آرامش میده ؟ 
راستی قشنگترین نوشته ای که درباره معبود خوندین چی بوده ؟ بنویسیدش ...
بلاخره تموم شد...بلاخره پیدا شدم...واقعا وقتی گوشی ندارم احساس می کنم گم شدم تو این دنیا...
یعنی منو این همه خوشبختی؟!!! 12 تا کامنت جدید؟ خیلی خوبید شما خیلیییی :*عاشقتونم:*
حیف الان نمی تونم پست طولانی بذارم تعریف کنم کجا بودم، تو راه برگشتنمو با گوشی و در حال حرکت اصلا تمرکز ندارم زیاد تایپ کنم.بعیدم هست شبم بتونم بیام چون مامان گفت الان خونه نمیریم میریم جشن روز کانادا:/ 
آخه روز کانادا به ما چه ربطی داره که بخوایم جشن بگیریم؟!
فقط یه کم بگم که ا
حالا یه نفس عمیق میکشم و میگم آآآآآخـــــیش!بلاخره راحت شدم!اول که میخواستم برم مسجد میخواستم نماز رو تو خونه بخونم! ولی گفتم من که دارم میرم مسجد نمازمو همونجا بخونم. وقتی رسیدم بگذریم از تمامی حاشیه ها دعاخوان هنوز داشت مرثیه و روضه میخوند. من شروع کردم نماز خوندن که وسط نماز داشت گریه‌ام می‌گرفت که خودمو کنترل کردم نمازم باطل نشه! و طبق معمول تا بغض بیشتر پیش نرفتم!اما بعدش حسابی از خجالت خودم در اومدم و خودمو کامل خالی کردم...خالی خالی...
اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران :)))
بلاخره بلیط هواپیما بمدت دو ساعت ارزون شد و من خدا رو شکر تونستم بلیط بگیرم ! 
( بعد از گذشت دو ساعت بلیط ها دوباره نجومی رفت بالا :| ) 
ولی به اندازه ی یه مسافرت اتوبوسی بشدت خسته و کوفته ام :| با یک ساک و یه کوله پشتی سنگین  و یه نایلون سوغاتی
( سنگین تر از بقیه وسایل) برای خواهرزاده ها ، از متروی فرودگاه تا نزدیک خونه ی آبجیم اینا رسیدم .
بماند کل مسیر رو این ها رو گرفتم و بابت این گردن درد هم گرفتم :| 
هم
که یه روز بلاخره میونِ این درد ریشه می‌کنیم، جوونه می‌زنیم، رشد می‌کنیم، بزرگ می‌شیم ولی فراموش نمی‌کنیم. چون این فراموش نکردنه لازمه‌یِ رشده. که این درد چیزیه که خودمون انتخابش کردیم، پس چرا باید ازش فرار کنیم؟ ما باقی می‌مونیم کنارِ این درد و همراهِ باهاش رشد می‌کنیم. اونقدری که بلاخره یه روز زل بزنیم تویِ آیینه و با افتخار بگیم این آدمیه که خودمون ساختیمش. که این حجم از تغییر، انتخاب خودمون بوده. که باید بزرگ بشیم همپایِ این درد، به
 
از دیشب تا الان بیش از ده باره که کیش و مات میشم !!
این که گفتن نداره ولی خواستم بگم هر چقدرم آدم قوی باشه و ماهر و استاد ولی بلاخره یه روزی میتونه تو هر قسمت از پازل زندگیش به آسونی مات بشه ! 
اینکه شطرنجه و جای خودشو داره!!
 
امیدوارم هیچکدوم مون  مات زندگی نشیم !!
ولی ماتِ عشق بشیم ! (هر چند هنوز من این مات رو تجربه نکردم :دی) 
فیلسوف نبودم که به لطف شطرنج و مات الانم  و کسالت امروزم فیلسوف هم شدم !!

+
جای میرزا و یاقوت بانو و یلدا جانم خالیه امیدو
نگرانی؟ناراحتی؟ گاهی دوچار استرس می شی؟ هیچ نگران نباش! تو مثل بچه ای هستی که تازه داری راه می افتی، پس قطعا مشکلاتی خواهی داشت. به خودت مسلط باش، خودت رو نباز، تو فقط توقف نکن. به تلاشت ادامه بده، تو بگو میتونم، شد شد نشد نشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از دوسال محروم کردن خودم از پیام رسان
بلاخره ایتا نصب کردم
یک کانال درست کردم برای روزانه نوشت ها و حرف هام و عکس هایی که میگیرم
شاید به زودی ایتا رو هم دوباره حذف کنم...اما فعلا...
آدرسم اگر مایل بودید
@ahooyesargardan
امروز 5 خرداد
امروز برا اولین بار گفت میخاد خودش از عرض کوچه عبور کنه. بهش گفتم باید مراقب باشه و دو طرفش رو نگاه کنه. همین کارو کرد و کلی خوشحال شد ک تونسته
نزدیک پله برقی اسمش یادش رفته بود میگفت مامان اونیکه مارو بالا میبره و پایین میبره
- پله برقی
- آره آره همین. من میتونم خودم تنهایی ازش برم
-آره
- واقعا من میتونم میتونم؟؟؟؟ (خیلی براش مهم بود این موضوع ک بهش بگم اره تو میتونی حتما)
- آره حتما ک میتونی
بالا رو راحت رفت اما سمت پایین رو میترسید
مدتی که کلا فعال نبودم در واقع کلا زندگیم فعال نبود
به هم ریختگی هایی داشتم
مشکلی نبود
بهم ریختگی بود
رفع شده خداروشکر

خداروشکر هنوز بیشتر از نصف ماه رمضان مونده و وقت هست استفاده کنم از این فرصت خونه بودنم
ببخشید کامنت دادید و جواب ندادم
امیدوارم از این جا به بعد برنامه ها عالی پیش بره
به امید خدا
شب سوم محرم
( این پست بخاطر ذوق زیادی که دارم عکس زیاد داره ) 
توی ماشین بودم که یه پست جدید تو بلاگ گذاشتم ، 
گوشیو خاموش کردم و گذاشتم تو کیفم 
- اینجا رو ببین 
+ ... چی ؟ 
- شعبه ی فلان فروشگاه بود 
اصلا نمیفهمیدم چی میگه ، یه حس بیتابی داشتم که برام شیرین بود ...
از ماشین پیاده شدم ، یک صف طولانی از ادم هایی که
منتظر بودند سوار ماشین بشن تا ماشین ببرتشون دم حرم ...
مگه میتونستم صبر کنم ؟ مگه میتونستم منتظر بشم دیگه ؟ 
گفتم : نمیتونم صبر کنم ، پیاد
بلاخره تصمیم گرفتم وبلاگی بسازم که با اسم خودم بنویسم توش!
حس سنگینی داره چون حس میکنم باید مطالعه م خیلی بالا باشه که بتونم یه محتوای خوب بنویسم.
هنوز نمیدونم راجع به چی میخوام بنویسم ولی احتمالا دلم بخواد راجع به رشد فردی یا طرز تفکر یا شایدم کلمات سالادی بنویسم!
و همه ی اینها میمونه واسه تابستون!
برخلاف چند سال قبل که اکثر مراجعین دفترخانه برای تنظیم وکالت طلاق جوان ها بودند این روزها غالب افراد میانسال هستند.به نظرم بلاخره جوانان با درایت , خودشان مشکل طلاق را حل کردند یعنی فهمیدند مشکل طلاق ازدواجه و برای حل کردن مشکل باید ازدواج نکنند.
بلاخره بعد از مدت‌ها که ایده ساخت دوباره وبلاگ توی ذهنم می‌گذشت تصمیمم رو گرفتم و الان اینجام.
اینجا قراره جایی باشه برای نوشتن از فکرها، ایده‌ها، خاطره‌ها و هر آنچه که از ذهن نگار عبور می‌کنه و  دوست داره که ثبت بشن. جایی که من و نگار کمی باهم خلوت کنیم. اون کنج خلوتی که مدت‌هاست دنبالش بودم.
بله، سلام نگار رو پذیرا باشید :)
​​​​​ف-ح ام گم شده، کنار دریا با سیگاری نیمه سوخته و یک گیلاس شراب منتظرم که بیاید و دست در پشتم بگذارد و با آهی بنشیند و بگوید سلام، بلاخره اومدم و لبخند بزند. منم نگاهش بکنم و با یه لبخند بگم سلام و به نوشیدن ادامه بدهم و این لحظات در این نقطه تا هزاران سال متوقف شود. 
برای همین اونقد به پات وایسادم. پیش خودم گفتم بلاخره یه نفر تو دنیا مثل خودم پیدا کردم. ولی دلت کوچیک نیست . میتونی بذاری بری حتی اگه بهت سخت بگذره. همه مردم اینجورین من یکی رو میخواستم عین بقیه نباشه. هزار بار منو تنها گذاشتی اون وقتایی که بهت احتیاج داشتم. 
دیگه بهت اعتماد ندارم دیگه نمیتونم دوست داشته باشم وقتتو اینجا نذار .برو دنبال زندگیت . 
بینندگان عزیز بلاخره قسمت اول از فصل اول برنامه اتو اسپرت امد 
شما می توانید به اپارات وارد شوید و Auto sportرا جست و جو کنید و وارد کانال ما شوید و ویدییو های ما  را ببینید 
امیدوارم ببینید و لذت ببرید ، در ضمن 5 قسمت دیگر فصل اول را تا اخر تیر ماه در همین کانال می توانید ببینید 
با سپاس
# اتو اسپرت
بینندگان عزیز بلاخره قسمت اول از فصل اول برنامه اتو اسپرت امد 
شما می توانید به اپارات وارد شوید و auto sport را جست و جو کنید و وارد کانال ما شوید و ویدییو های ما  را ببینید 
امیدوارم ببینید و لذت ببرید ، در ضمن 5 قسمت دیگر فصل اول را تا اخر تیر ماه در همین کانال می توانید ببینید 
با سپاس
# اتو اسپرت
بچه ها
شما به ادمی که
باشخصیت ماننده
جنده باز نیست
باسواده
درسته مغرور و خودخواه و خودبرتربینه و گاهی بی رحم ولی بلاخره ادم باکیفیتیه
 
چطوری میتونین محترمانه بگین که عزیزم
اون کسی که با وزنه گذاشتی توی پروفایلت و لباس ورزشی هم تنت کردی 
خیلی زشته
خیلی immature هست
خیلی صورتت پف داره
چشمات خیلی زشته توش
 
انگار جنده بازی
هیزی
شبیه ادمای کوته فکر و کودن شدی
 
و حال ادم به هم میخوره ازین عکس؟
 
لطفا برش دار؟!
آقا من دلم نمیومد فصل سوم اتک نیمه دومشو ببینم که بلاخره دیروز تمومش کردم.
این پستم پر از اسپویل خواهد بود پس اگه ندیدینش هنوز به هیچ وجه من الوجوه نخونید
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
قشنگ برگام ریخت. سر اونجایی که آرمین سوخت شوکه شدم اساسی
یعنی اصلا تو کتم نمیرفت که آرمین مرده و گریمهم کمن گرفت به خاطر این
که بتور نمیکردم آقا!! دقیقا اینطوری بود که نویسنده میگه سوپرایزز یه خبر
بد دارم یه خوب : خبر خوب : فرمانده اروین زندس خبر بد: آرمین مرد :/
قسمت بعد
کلاس بینش شروع شده، خلاصه نویسی رو دوباره شروع میکنم ان شالله.
کلاس نقاشی رو بعد سه ماه وقفه، بلاخره رفتم.
دیروز هم بعد حدود ۲ ماه، غذا پختم. خوب بود، بوش خیلی اذیتم نکرد.
و همه ی اینا یعنی زندگیم داره برمیگرده به تعادل قبلیش، خوشحالم :)
+ پست برگشت گذاشتم وبلاگ ارکیده ولی فکر نمیکنم اونجا بتونم این حرفا رو بزنم. نهایت چندتا معرفی فیلم و آهنگ و ... . مخاطبای متنوعی داره که با اکثرشون حس راحتی ندارم..‌ 
اسم بچه خواهر شمسی خانوم رو گذاشتن" تداعی"!!
چند روز پیش هم همکارمون شیرینی بچه ش رو آورده بود که اسمش رو گذاشتن "وندا" !! اولین سوالی که به ذهن میومد این بود که وندا دختره یا پسر!
توی احادیث هست بهترین کادوی هر پدر مادری برا بچه شون، نام نیک هستش
پدر مادر عزیز فکر فردای بچه ت رو هم بکن که بزرگ میشه و چهار نفر تو جمع میخوان صداش کنن
درسته اینچیزا عقیده شخصی هرکسیه و قابل احترامه ولی بلاخره ...
 
پ.ن: آهان یادم رفت که صبا هم که تو آمریکا زندگی میکنه و ب
+ چی شد بلاخره؟
- چی چی شد؟
+ مدرسه ؟ آخر هفته تو آب و هوای خوب قشنگ فکراتو بکن که شنبه دیگه قانعم کنی.
- آدمی که قانع نیست رو میشه قانع کرد ولی آدمی که نمی خواد قانع شه رو نمی شه.
+ انصافا قشنگ بود:))پس یکشنبه میریم ثبت نام دیگه؟
-اول قانعم کنید که باید مدرسه مو عوض کنم بعد.
+ آدمی که قانع نیست رو میشه قانع کرد ولی آدمی که نمی خواد قانع شه رو نمی شه. 
- عجب سخنی!!! این سخن گرانقد از کی بود بابا؟!!!
+ از یه دختر باهوش و‌ موذی که چند وقته موهاش گره نخورده یادش
*به خاطر کمبود وقت مطالب کم و خلاصه شدن
انگار همین دیروز بود که فصل دوم اومد و مارینت با استاد فو نگهبان میراکلس ها آشنا شد.همون طور که همه یادمون هست استاد فو همیشه خدا داشت راجب اشتباهاتش عذاب میکشید و ما رو یه فصل منتظر گذاشت و بلاخره فرصت رو خوب دونست که این راز رو برامون باز کنه وبگه کار اشتباه اون چی بوده؟؟
ادامه مطلب
آخیش
بعد چند تا امتحان سخت بلاخره راحت شدیم
قبل از امتحان شیمی بهمون حال دادن ی روز رو وقت خالی گذاشتن تا استراحت کنیم شیمی هم بخونیم
شیمی رو که خوندم شروع کردم به کار کردن با کامپیوتر
راستی امتحان عربی رو عالی دادم و ممنون بابت بازدید کردن و ی کامنت ندادن خیلی لطف کردین
دیشب پس از یک ساعت و خورده ای دست و پا زدن در دریای لحاف و پتو بلاخره غرق خواب شدم...اما امشب اصلا خبری از خواب نیست، و ما همچنان باید در خدمت بی خوابی باشیم...نمیدونم (در واقع میدونم) برای چی دنیا اینجوریه که وقتی میخوای از فکرش بیای بیرون یکدفعه دوباره حرفش تو فامیل میفته و عکسش که از اون لباس های فضایی مانند پوشیده تو گروه فامیلی گذاشته میشه که رفته در خط مقدم مدافعان سلامت...واقعا چه دلیلی داره من دنیارو لعنت نکنم!؟
دیشب در نوک بام خانه روبرویی باز سر و کله ستاره ام پیدا شد.عیالو صدا زدم تا اونو ببینه وقتی اومد زد زیر خنده و گفت :اون انعکاس لامپ تو حیاطه!!!
من
گفتم بابا ستاره بود بخدا من فرق لامپ و ستاره رو می فهمم و خلاصه زیر بار نرفت..اونقدر سرمو این ور و ان ور چرخوندم که ستاره خانوم یافت شد و دوباره عیال صدا زدم و بلاخره چشمش ب جمال ستاره خانوم روشن شد!!!
دوتابی باهم محو ستاره شدیم..هرازگاهی ابرها از روی ستاره رد می شد و ناپدید می شد ولی بعد از عبور ابر دوبار
هوالرئوف الرحیم
اگه منو بشناسید حتما تعجب خواهید کرد که وقتی می خوام وارد محیط جدید بشم، چقدر اضطراب منو فرا میگیره.
حتی با همین فرمون جدید  "به هیچ کس نزدیک نشو. با هیچ کس حرف نزن".
در صورتی که  مسئله ی "قضاوت کردن" دیگران رو تا حد زیادی تونستم برای خودم فاقد اهمیت کنم. 
اول دی بلاخره طلسم شکسته شد و رشته ی ایروبیک رو برخلاف میل باطنیم انتخاب کردم. رشته ای که تو نوجونی و ابتدای جوانی به شدت بهش علاقه مند بودم و توش هم موفق بودم. ولی پیلاتس با اون
۱. یک بیمار به شدت وسواسی داشتم که هر سوالی رو چندبار می پرسید و قبلش هم سوالا رو یاد داشت می کرد و بعدش می پرسید. چند بار نوبتشو به خاطر شغلش جابه جا کرد تا اینکه بلاخره یک روز اومد ولی استادم برای یک کیس خاص رفته بودن اتاق عمل منم با یک اتند دیگه اولین گرفت tunneling رو زدم و نتیجه اش خدا رو شکر خوب شد، اینم اولین گرفت tunneling من و تحلیل لثه ای که کاملا خوب شد.
گولان تروایز عزیزم،
حالت چطور است؟ آیا بلاخره توانستی با ماهیت وجودی زمین کنار بیایی؟ آیا بلاخره توانستی برای خودت یک زندگی آرام بسازی و کنار پلورات عزیز زندگی کنی؟ آخر می دانی، پایان داستان تو بعد از خواندن سه جلد هم مشخص نشد و من همیشه از این حسرت می خوردم که چرا آسیموف از دنیا رفت بدون اینکه جلد بعدی کتاب را بنویسد. آسیموف را می شناسی؟ همانی است که قصه ی قهرمانی ات را برایمان تعریف کرد. همانی است که با قلم فوق العاده اش باعث شد داستان تو ما
هیچ وقت مثل من خربازی درنیارین و آدرس صفحات تون رو به هرکس و ناکسی ندید!درسته که هرچی دوست دارم مینویسم اما آرامش اعصاب ندارم!برای کتاب خوندن الان بدترین شرایطه ولی من میخوام برعکس عمل کنم.خوب حس میکنم چه قدر ف.ح تحت فشاره و خودمم همینطور،امروز در حین خندیدن اشکم ریخت،آره من اکثر اوقات از شدت خنده اشکم در میاد اما این دفعه خیلی فرق داشت.آدمم بلاخره دلم میشکنه نیاین جلوی من از روابط تون بگین.حسودیم نمیشه فقط اعصابم از خودم خورد میشه که نصفِ ش
بلاخره باید از یه جایی شروع کرد
هربار خواستم شروع کنم و بنویسم وثبتش کنم تا حافظم پاکش نکنه،مثل همیشه یه کار دیگه پر رنگ تر میشد و اولویت پیدا میکرد
تا میومدم سراغ خودم،باز قهر کرده بود و همه چیزو پاک کرده بود و مثل همیشه،پشتمو کرده بودم به خودم و دهن کجی میکردم 
ولی خب باید از یجایی شروع کنی
بجای قهر کردن ببینی چته
الان نمیدونم چطوریم
ساعت ۵.۲۳ فقط میدونم یه چیزی توی دلم میلوله و نیمچه ارامشمو گرفته و مثل همیشه اروم و قرار واسم نذاشته
 
سلام همراهان صمیمی وبلاگ هالووین بلاخره بعد از ماه ها انتظار آنابل 3 یا همان " آنابل به خانه برمیگردد" انتشار یافت دیدن این فیلم هیجان انگیر را به شما بازدیدکننده عزیز پیشنهاد میکنم این فیلم هم اکنون از وبلاگ هالووین قایل دانلود هست
ادامه مطلب
 
بلاخره یه فرصتی ایجاد شد تا منم وبلاگ خودمو داشته باشم
یعنی شاید بتونم بگم از 14، 15 سالگی تصمیم این کار رو داشتم و در این لحظه و ثانیه ک فقط 3 روز دیگه تا بسیت سالگیم دارم این تصمیممو عملی کردم
خب بخوام خودمو معرفی کنم زینب هستم یک عدد دانشجو معلم
عشق ادبیات بودم اما الهیات قبول شدم در هر صورت این رسالت معلمی به دوشم هستش. 
دست سرنوشت من رو ب این جایگاه کشونده و از تقدیرم راضیم 
انشاالله خدا ازم راضی باشه
 
بعد دو روز سر و کله زدن و چندین بار خرابکاری بلاخره قالب وبلاگمو خودم شخصی سازیش کردم آقا بیارید اون ناپلئونی رههههههه :)))
حس اون نقاشایی که رو دیوار یه نقاشی سه بعدی میکشن و بعد تموم شدن از دور نگاهش میکنن و تو دلشون کلی از کارشون خر کیف میشن رو دارم. :))
پ.ن۱:اولین تجربه برنامه نویسی (اگه بشه اسمشو گذاشت)
پ.ن۲:عینک خود را میزند و در افق محو میشود
 
ساعت هفت صبح با صدای دزدگیر ماشینی که نمی دانم مال کیست از خواب بیدار می شوم. تا هفت و نیم خودم را در رختخواب نگه می دارم بلکه صدا قطع شود که نمی شود. هفت و نیم به اتاق نشمین می روم. فایده ای ندارد. صدا کل ساختمان را برداشته. خواب کامل از سرم پریده و توی دلم مدام به آدمی که چنین بی تفاوت و بی شعور با اعصاب مان بازی کرده فحش می دهم. ساعت هشت و ربع بلاخره به 110 زنگ می زنم و شماره پلاک ماشین را می دهم. چای دم می کنم. لنگه ی سالم مانده ی هندزفری را توی گوش
نوشته شده 21 دیشب:
به طور بدی کمرم درد میکنه. یجوری انگار از تو درد میکنه
مثل ی زن بارداری ک کار انجام داده باشه
دخترک مریض شد
چرا داره تند تند مریض میشه. اوردمش دکتر. گفت سرم بدم بزنه که شب خیالت راحت باشه تب نکنه
اومدیم و حرف زدم با دخترک و با کلی گریه های مظلومانه رفتیم یه کلینیک و سرم زد
فقط نگرانه
همش میپرسه دستم خوب میشه؟ میتونم باهاش کار کنم؟ میتونم لیوان آب بلند کنم؟
میترسه دستش دیگع کار نکنه
امشبم مثل دیشب افطار کردنمون موکول میشه ب یک س
وارد دفتر شدم. به محض نشستن روی صندلی‌ام و جاگیر شدن در پشت میزم، همکاری که پشتش به من است، صندلی‌اش را چرخاند سمتم و گفت:اینجا چه کار می‌کنی؟
بعد روزنامه امروز را گرفت جلویم و زد زیر خنده. عکسم روی صفحه اول روزنامه بود.
خنده‌ام گرفت. جفتمان می‌خندیدیم. از فیلتر شدن گوگل همین خیرش به من رسید که چون نمی‌توانیم عکسی مرتبط سرچ کنیم تا بچسبانیم به مطلب‌مان، باید عکس خود نویسنده را به زور بچپانیم به مطلب!
حالا می‌توانم قیافه بگیرم و بگویم بلاخ
بلاخره باید از یه جایی شروع کرد
هربار خواستم شروع کنم و بنویسم وثبتش کنم تا حافظم پاکش نکنه،مثل همیشه یه کار دیگه پر رنگ تر میشد و اولویت پیدا میکرد
تا میومدم سراغ خودم،باز قهر کرده بود و همه چیزو پاک کرده بود و مثل همیشه،پشتمو کرده بودم به خودم و دهن کجی میکردم 
ولی خب باید از یجایی شروع کنی وبیای سراغ خودت،حست
بجای قهر کردن ببینی چته
الان نمیدونم چم هست
ساعت ۵.۲۳ فقط میدونم یه چیزی توی دلم میلوله و نیمچه ارامشمو گرفته و مثل همیشه اروم و قرا
بسم الله الرحمن الرحیم
شما فرض کنید یک ترمک(ترم یک) تو اوج ذوق زدگی دانشگاه باشه و یه هم اتاقی هم گیرش بیاد ازون خواهر بسیجی های غلیظ...
بعد بیاد این ترمک بخت برگشته رو معرفی کنه برا تئاتری که قراره تو جشن مبعث برای کل دانشگاه برگزار بشه
بعد اون ترمک که بنده باشم قبول نکنم بعد بیان منو کچل کنن که باید قبول کنی 
هرچی بگم نره هی بگن بدوش
با کلی اصرار قبول کنم ولی شرط بذارم که نقشم یاحرف نزنه یا خیلی کم
بعد کاشف به عمل میاد نقش عروس که فقط بله میگه ر
دیروز توی باغ کتاب یه جور بدی همه‌ی کتابا رو میخواستم ولی توانای خرید هیچ کدوم و نداشتم. و جالب تر از اون سلایق گستردم بود که یه جا باعث شد... 
وایسم، به خودم فکر کنم و بگم: بلاخره که چی‌؟ جم کن این ذهن همه چی پسندت و‌‌
ولی باز نمیتونم انکار کنم این قضیه رو که هنوز این سلایق گسترده رو دوس دارم. اینجوری با آدمای بیشتری در ارتباطم، با هرکس حتی شده یه علاقه‌ی مشترک پیدا میکنم و خیلی بهم کیف میده این ارتباط با آدمای خوبه دورم :)
جالبم برای خودم اینم
دیروز توی باغ کتاب یه جور بدی همه‌ی کتابا رو میخواستم ولی توانای خرید هیچ کدوم و نداشتم. و جالب تر از اون سلایق گستردم بود که یه جا باعث شد... 
وایسم، به خودم فکر کنم و بگم: بلاخره که چی‌؟ جم کن این ذهن همه چی پسندت و‌‌
ولی باز نمیتونم انکار کنم این قضیه رو که هنوز این سلایق گسترده رو دوس دارم. اینجوری با آدمای بیشتری در ارتباطم، با هرکس حتی شده یه علاقه‌ی مشترک پیدا میکنم و خیلی بهم کیف میده این ارتباط با آدمای خوبه دورم :)
جالبم برای خودم اینم
چرا به خودم نمیام؟ تا کی قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟ زمستون گذشت، بهار گذشت، تابستون گذشت، و پاییز... پاییز هم دارم میگذره. دلیلش چیه؟ مشکل از کجاست؟دقیقا باید چکار کنم که نمیکنم؟ چرا دارم باز به شیوه گذشته عمل میکنم؟ بلاخره کی میخوام این من درونی که که من نیستم رو نابود کنم؟
اینجوری نمیشه. هرهفته داره بدتر از هفته قبل میگذره و اصلا متوجه نمیشم دلیلش چیه.
بارها و بارها با خودم حرف زدم، از خودم قول گرفتم و چرا؟تک تک لحظات رو دارم میکشم و از د
چرا به خودم نمیام؟ تا کی قراره اینطوری ادامه پیدا کنه؟ زمستون گذشت، بهار گذشت، تابستون گذشت، و پاییز... پاییز هم دارم میگذره. دلیلش چیه؟ مشکل از کجاست؟دقیقا باید چکار کنم که نمیکنم؟ چرا دارم باز به شیوه گذشته عمل میکنم؟ بلاخره کی میخوام این من درونی که که من نیستم رو نابود کنم؟
اینجوری نمیشه. هرهفته داره بدتر از هفته قبل میگذره و اصلا متوجه نمیشم دلیلش چیه.
بارها و بارها با خودم حرف زدم، از خودم قول گرفتم و چرا؟تک تک لحظات رو دارم میکشم و از د
---------------------------------------
دقت کردین‌ که بعد از صد و خورده ای روز،چن بلاخره اومد؟دقت کردین که امروز سوهو یره سربازی؟ما نمیدونیم برای سوهو گریه کنیم یا برای چن خوشحال باشیم.ولی ما بهشون عشق میورزیم.
عشق بی پایان ما!
기다림이 즐거우면 시랑이지اگه انتظار برات لذت بخش بود،این اسمش‌ عشقه.—کیم جونیمون
 
...زاهد بودم ترانه گویم کردی... 
بچه که بودم یکی از چیزهایی که عصبانیم می‌کرد این بود که با من حرف نمی‌زد. نه اینکه من انتظار داشته باشم با من از دِه و درخت‌ها حرف بزند. حتی جواب سوالهایم را هم درست نمی‌داد. بعضی اوقات مجبور میشدم یک سوال را چندبار ازش بپرسم تا جوابم را بدهد. از این کارش متنفر بودم. بعد از ۲۰ سال بلاخره به این نتیجه رسیده‌ام که کم‌حرف است. میتواند با آشناها حفظ ظاهر کند و پرحرفی کند، اما ذاتا کم‌حرف است. بلاخره با این نتیجه کمی
خب خوشبختانه بعد از خوردن ضربات سنگین از این دنیا بلاخره قاعدۀ مبارزه‌شو پیدا کردم / اگر به کسی خوبی کردی مراقب باش ممکنه همون شخص چند وقت دیگه دلت رو بشکونه / بعد از خوبی کردن اصلاااا انتظار خوبی متقابل رو نداشته باش / فقط مراقب باش بعد از اینکه خوبی کردی و اون خنجرو از پشت فروو کرد تو ناراحت نشی چون انتظارشو داشتی / خوبی کن ولی منتظر عواقبشم باش... / از خوبی کردن خوشحال نباش که من خوبی کردم پس اونم... نه از این خبرا نیست...همین باعث میشه که از تعد
دخترم...
بلاخره یک روز میرسد که آن کسی که بیشتر از همه ی زندگی ات دوستش داری، رو به رویت می ایستد تا دلت را بشکند و برود
این یک حقیقت تلخ است، کسانی که بیشتر دوستشان داریم، قدرت بیشتری برای شکستن ما دارند...
غم قسمتی از زندگی است که اگر نبود، شادی معنی اش را از دست می داد،
دیر یا زود روز های سخت میگذرند. به خودت ایمان داشته باش!
| اهورا فروزان |
میگن در هر حالتی که باشی باید یکی از این دوتا درد رو تحمل کنی:
درد ناشی از منظم بودن 
درد ناشی از افسردگی ِ تلاش نکردن
 
بلاخره باید کی از این دوتا بالایی رو انتخاب کرد. این روزها دست و پا میزنم که بتونم نظم رو تو خودم نهادینه کنم. شماها در چه حالین؟
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
دیروز مامان منو در راستای ایجاد انگیزه برای انتخاب محل زندگی مناسب به بهانه گشت زنی تو شهر برد دانشگاه تورنتو....به عنوان یه مکان دیدنی جای قشنگ و جالبی بود. احتمالا دانشگاه خوبی ام باشه...
ولی خب، مبارک کاناداییا...اصلا کو تا دانشگاه رفتن من....
+ بلاخره رفتم تو فاز استراتژیک نرم شدن.همون جا گفتم بهم وقت بدید که خوب فکر کنم بهش، بهش قول دادم. باشد که تموم شه این بازی خسته کننده: (
"بسم الله الرحمن الرحیم"
 
بالاخره امسال هم تمام شد... البته با کمی دردسر که با همت مردم ویاری خداوند؛حلشان کردیم,ولی باز هم هنوز مانده است...
یادش بخیر...کلاس فارسی،در طبقه دوم مجتمع مهرهشتم،دبیرستان،در بن بست شهید حلاجیان،در کنار مدرسه دبستان دخترانه....
خیلی زود گذشت....
کاشکی کمی طول میکشید.....،یعنی مثلا مثل هرسال...،انگار اصلا تمامی ندارد...ولی هرسال با امسال فرق دارد...امسال آخرین سال با معلم عزیز و مهربان،دلسوز،پرکار و پیگیر،جناب آقای بزار
این حجم از فیلم وسریال وکتاب که تو این چند ماه اخیر من دیدم وخوندنم بیشتر شبیه به حواسپرتی میمونه تاچیز دیگه.... 
تئوری بیگ بنگ، گیم اف ترونز، شلدون جوان، پولدارک، فرندز، بی نوایان، مستر ربات، خانه اسکناس، نهنگ ابی، ویکتوریا، ونگوگ، جوکر، پیانیست، دفترچه یادداشت، هابیت1،2،3،متری شیش ونیم، واکینگ دد، داستان اسباب بازی، قلب طبیعی، شبیه به جیک و...کتاب جز ازکل،تو به اصفهان باز خواهی گشت، دختری با گوشواره‌های مرواریدی، بلاخره روزی قشنگ حرف می
امشب قسمت دوم پنگوئن های امپراطور رو میدیدم
البته شماها که به حد کافی قدیمی نیستین در این وبلاگ
نجفی و سجاد و جدی و صبا (اونیکه برق میخوند) و علی و دو سه نفر دیگه یادشونه
به حد کفایت توضیح دادم درباره ش
این قسمت دو کپی قسمت یک هست!
من نمیدونم چرا اینو ساختن.
مجبور بودین یه چیزی رو کپی اون یکی بسازین؟!
:|
بچه ها
شما جای من بودین
با شناختی که از جدی گرگ زاده دارین
بهش میگفتین که میخواین معرفیش کنین به این دوستم توی انتاریو و یا دختر داییم توی ایران ک
بلاخره رفتم شهرستان و اون کار کروکی زمین رو انجام دادم. خدای من عجیب استرس داشتم. کاری که دو سال قبل مل آب خوردن انجامش میدادم الان برام شبیه کابوس شده بود. خیلی زود و سریع تحویل دادم کار رو اما واقعا اعتماد بنفسم صفر بود. همش فکر میکردم یجای کار ایراد داره. الانم همین حس رو دارم. البته یه علتش هم این بود که فایل های پیش نیاز کار و تنطیمات اتوکد رو روی لپتاپ جدید نداشتم. بهرحال انجامش دادم و برگشتم اهواز سفر یک روزه خوبی بود طاها و تیارا رو هم دی
طناب داری که دور گلوم بود و داشت خفم می کرد پاره شد...
بلاخره نفسم بالا اومد...
مامان جون الان بهم گفت:
دخترم وسایلتو جمع کن بابات زنگ زد گفت داره میاد دنبالت عزیز دلم.
چیزی نمونده بود خفه شم.ولی...جونی نمونده برام...خوب نیست حالم.گریه ام بند نمیاد:'( مامان جون میگه دیگه بخند یه هفته گریه کردی چی شد؟ دیدی آخرش اونی شد که بهت گفتم.
ولی نمی دونه چی به سرم اومده :( بابا خودتم نمی دونی چیکار کردی باهام!! 
فرستنده:ماهان افشارپور  کلاس پنجم
گیرنده:ماهان افشارپور کلاس دهم
سلام ماهان من گذشته ی تو ام اومدم به تو بگویم کلاس بازی گری برو و صدرارو فرموش نکن . سال پنجم رویادته تتلو جهنم مسخره بازی اهنگ هایی که گوش میدادی میراث جیسون داستانی که می نوشتی اقای نعمتی زاده اقاشهری خلاصه امسال تتلو رو دستگیر کردن بلاخره ایران بیب زد به همه چی اره الان داره اینترنتم قطع میشه ودیگه نمی تونم باهات درتماس باشم دوستارتو
گذشته ات.
بلاخره تمام شد.رمانی ۸۰۰ صفحه ای که ظاهرا انتشارات نگاه، فقط آنرا ۲۷ بار چاپ کرده...داستانی به شدت زنانه و زنانه پسند...مطول و دارای حشو و اضافات زاید.به ضمیمه تلاش نویسنده برای اظهار فضل و ارائه معلومات خود در جای جای داستان.اما یک دائره المعارف خوب از ضرب المثل ها و تمثیل های فارسی.نویسنده خیلی خوب و بجا از ضرب المثل ها و تمثیل های فارسی در داستان استفاده کرده. به گونه ای که علاوه بر آشنایی با عبارات تمثیلی، محل کاربرد و منظور تمثیل نیز بخوبی
این ساشا سبحانی به صورت پیشرفته بیمار حاد روانی هست.. به شدت افسردگی داره، معلومه به شدت سرش زدن یه دوره ای، نتونسته حل کنه اون مشکلات رو.. و الان داره میریزه بیرون. اینجور ادمها معمولا یکی یا هر دو والدینشون به شدت رفتار بیرونشون با درونشون متضاده و این بچه ها بابت این دوگانگی و عدم ثبات و عدم رعایت والدینشون روانی میشن. همیشه فکر میکردم فقط عسل طاهریان و شاپرک اون دختره کی بود؟ قجری؟ همون که روسری برداشت و الان کردنش مسئول کمپین زنان فلان؟ ف
و بلاخره روزای پایانیه بعثته!بچه های بعد از ما متاسفانه میرن فرهیختگان و سعادت تجربه اینجا رو ندارن!من در هفته ی گذشته از شنبه اش شروع کنم خیلییی اتفاقات متفاوت و متضادی برام افتاد!جالبه حال توضیحشون میست در حد سرفصل برای وقتی ک دلم تنگید برای گذشته های روزمره خودم:با بچه ها دعوای حسابی کردم خودم و اونا ناراحت شدندتقصیر همه مون بود!اربعین رفتم و تجربه نابی بود!وقتی برگشتم دقیقا یه گناه تکراری رو انجام داد که در طول اربعین از خودم توقع داشتم
از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی
از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا بدهد فرمود : لازم نیست ، روحش سالم است جسم هم موقت است.
از او خواستم لا اقل به من صبر عطا کند ، فرمود : صبر ، حاصل سختی و رنج است عطا کردنی نیست، آموختنی است.
گفتم مرا خوشبخت کن، فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو
از او خواستم مرا گرفتار درد و رنج نکند فرمود : رنج از دلبستگی های دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کند.
از او خواستم روحم را رش
3چیز زن را ملکه میکنه :
لباس سپید عروسی
مادر شدن 
واستقلال مالی

3 چیز باعث گریه زن میشود :
جریحه دارشدن احساسش
از دست دادن عشقش 
 ومرور خاطرات خوشش
 
3 چیز احتیاج زن است :
آغوشی گرم وبا محبت 
تایید انگیزه هایش 
وزمانی برای رسیدن به وضع ظاهریش

3چیز زن را میکشد :
 همسرش از زن دیگری تعریف کند 
مبهم بودن آینده اش
از دست دادن عزیزانش

3 چیز باعث افتخار زن است :
زیباییش
اصل و نسبش
و نجابتش
3 چیز زن را وادار به ترک زندگیش میکند بدون برگشت :
 
خیانت
 عیب جوی
دوست دارم کامک بهم پیام بده .و ازم بپرسه چرا ازش ناراحتم . و دعوا کنیم .از کات کردنِ اینجوری متنفرم .انگار همه چی توی آدم عقده میشه .ولی اون بدتر از این حرفاست و هیچوقت نمیخواد دعوا و بحث کنه . اگرم بحثی بشه میکشه کنارو آخر همه جمله هاش لبخند چندش آور می‌ذاره. ولی با همه ی اینا میخوام بهم پیام بده . اصلا میدونین من دوس ندارم کات  کنم . ینی بعضی وقتا دوس دارم باهاش دوس باشم .ولی اون خیلی عوض شده .راستش به نظرم عوض نشده فقط وقتی بچه تر بودیم نمی‌تونس
ببینید، اگر شما راجب ارتباط بوزینه‌ی شاخ‌دار با جدِ جدِ پدر جدِ یکی از بومیان آفریقایی از من سوالی بپرسید، من دو ثانیه مکث می‌کنم، بعد میگم که نمیدونم!
یا اگر از من اطلاعات عمومی راجب کهکشان راه‌شیری بخواید، من میتونم یک چیزهایی رو به هم ربط بدم و بلاخره یک جمله تراوش کنم.
ولی اگر از من بپرسید عدد ۶۸ رو از ۷۲ کم کن، هیچ، مطلقا هیچ، واکنشی نشون نخواهم داد.
کلا ذهن من رو یه میدون خاکستری تصور کن که افکارم در قالب یک آدم کوچولو دارن توش رفت و آم
بعد از مدت ها
من ، اینجا ، توی تیوان نشستم و اینقدر کارهای عقب افتاده و کارهای در لحظه رو راست و ریست کردم که دارم یک نفس راحت میکشم و برای انجام کارهای اینده برنامه ریزی میکنم
...
مین الان یه کار که باید انجام میدادم رو یادم اومد :-\
ولی خوب هیییییییییییچ اهمیتی نداره
سه سوته اوکیش میکنم
هنوزم میتونم نفس راحت بکشم
به نشانه شکر برم یه وضو بگیرم یه نماز درست و حسابی بخونم
همه اش وسط نماز فکرم میره سمت کار
فک کنم بلاخره بتونم یه نماز بدونه فکر به هی
 
دیروز از بعداز ظهر  تا شب درگیر مطب دکتر برای زن داداشان گرامی بودم.
رفتم وقت بگیرم براشون .
منشی جلوی اون همه آدم ازم پرسید :
شما باردارین ؟! 
من :| تو دلم گفتم والا بابای بچه ام هنوز نیومده و مفقوده و تاکنون مراجعت نفرموده است :دی
و معلوم نیست کجاست :|:))  بزار باباش پیدا بشه بعد :|:))
رو به منشی : نه نه اومدم برای زن داداشام وقت بگیرم !
قیافه مردم (حضار نشسته در سالن ) : آفرین به این خواهر شوهر :دی ( دو تا صدا تو جمع شنیدم که اینو گفتند بقیه هم کلهم خند
از هیچکس و آلوچه من ممنونم*-*بلاخره تنبلیمو گذاشتم کنار!
•بیست سال بعد که میشم سی و هفت ساله...نمیدونم ازدواج کرده باشم یا نه.ولی تو بیست سال بعد،شاید یه خواننده ایرانی شدم که تو موزیک شو ها بردم.پیانو میزنم و میخونم.البته به زبون انگلیسی و کره ای(XD).شاید یه نویسنده ای شدم که برای آیدلا و هر کسی یه چیزایی نوشتم یا داستان کوتاه نوشتم.و هنوزم وبلاگ نویسی میکنم با بچه های خودمون.
ولی...اینایی که گفتم ممکنه این اتفاق برای من واقعی نباشه چون خودمم از
دلم درد میکرد
میرم سونوگرافی
شروع میکنه به چک کردن و مثل همیشه میگه ؛پر از فولیکول های متعدد با سایز های فلان و فلان؛
این یعنی آیودی من یه میلیمترم تکون بخوره و یه قطره اسپرم بریزه حامله شدم و تماااام
و آیودی بازهم تکون خورده
ابعاد رحم میگه ۷ در ۶ در ۵ میلیمتر :| و آیودی ۳ میلیمتر از جای مناسبش اومده پایین تر :|
باید فولیکول هامو بفروشم فکر کنم
 
پیش نوشت: فطایر یه غذای عربیه . من کلا به غذای ملل علاقه مندم و خیلی دوست دارم بخورمشون و تجربه جدیدی
 [اما با این حال هیچ چیز آن طور که گفتی پیش نخواهد رفت .  ]
من با تمام توانای که در وجودم هست می نویسم و قلم تا جای که بتواند خواهم نوشت ...
- فارغ از تمام اتفاقات این چند سال ...
فاصله من  از20 سالگی تا 27 سالگی چندیدن سال بیشتر نیست .
27 سالگی میتونه سالی باشه من مسافر جای دور باشم یه جای شبیه آلمان یا کانادا یا یه جای خیلی دور .
27 سالگی میتونه سالی باشه که من دانشجوی فارغ التحصیلی ارشد رشته مهندسی از یه دانشگاه سطح بالا باشم .
27 سالگی میتونه سالی باشه ک
سلام سلام سلام
این مدت که نبودم فک میکردم خیلی وقته نیومدمو دیگه کلا نیومدم بعد ی روز که اومدم دیدم عه همچین دورم نبوده فلان روزو ثبت کردم بعد دوباره تنبلی گرفتمو و نتونستم بیام تا حالا
ایشالا که حال دل همگی خوبه^_^ خصوصا کنکویامون:*
بعد از کارگاهای کوچیک ١١نفره مون با استاد ص که انصافا جذاب بود و تجربه های جالبی ب ارمغان اورد (بیشتر شبه کارگاه بود)
روزهای خیلی خوش دیگه ای هم داشتیم و الان جزئیات یادم نیس:( و مهمتر از همه سوتی هایی که اکیپمون هم
به بابا گفتم...اصلا نمی تونستم نخندم...همینکه زنگ زد فقط میخندیدم مثل دیوونه ها..وقتی بهس گفتم تعجب کرد، اونم انتظارشو نداشت،واقعا نداشت که مامان کوتاه بیاد...واقعا نمی دونم چی شده که نظرش عوض شده و ازم نظر خواسته، احتمالانم هیچوقت نخواهم فهمید...ولی مهم اینه که کابوسام بلاخره تموم شدن...البته هنوز مونده...بابا گفت چون آخر ماهه زودتر از  سوم چهارم مرداد نمی تونه بیاد،این یعنی بیشتر از یه هفته دیگه ولی دیگه سخت نیست..دیگه راحتم آرومم...
خدایا شکرت
کلی هزینه کرده یه اس ام اس چندتایی فرستاده ، اولش که کلی ایران عزیز و مورد لطف قراره، بعدشم منو بابا رو که هنوز توش زندگی می کنیم :///
یعنی کاش میشد منتشرش کنم، حیف به دلایلی نمی تونم:))
+ هنوز  با بابا آشتی نکردم ولی بلاخره رکورد خودمو زدم، شد چهار روز، فردا میرم منت کشی://  خدایا خودت شاهدی ایندفعه من بی گناه بودم، ولی بازم دارم میرم منت بکشم،خودت یه جا جبران کن خوبیامو خب؟ دمت گرم :))
++ بله؟! -_- چی گفتم‌مگه :|| 
+++ هیچم رد ندادم :)))
امروز 25 تیرماه سال 1398 است سه ماه از ارتباط دوباره من و حمید میگذرد ولی انگار این بار با تمامی دفعه های قبل متفاوت است . قبلها فقط در حد سلامی و حال و احوالی ولی حالا  بعد 17 سال حرفهای من و حمید بوی عشق میدهد. بوی نزدیکی بوی اغوش گرم با هم بودن . چقدر این حس و بودن در کنارش را میخواهم . منی که انتهای خط زندگی رسیده بودم حالا با بودن و نفس های حمید زندگی میکنم . حالا با این امید از خواب برمیخیزم که با او باشم برای او باشم مال او باشم . و امروز بلاخره بع
انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.
بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.
یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.
همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فع
انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.
بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.
یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.
همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فع
قریب به یازده ماه گذشت و من حالا تمومش کردم!
باید دستی به سر و روی اتاق بکشم و یه چندتا کتاب نخونده بردارم :)))
"خودت باش دختر" رو چندباری توی خوابگاه برش داشتم و چند صفحه خوندم اما امروز بلاخره دست از تنبلی کشیدم،کتاب خوبی بود،بیشتر میشه گفت به درد مامانا میخوره اما برای خانومای جوانی که خیلی چیزهایی که نویسنده بهشون اشاره میکنه تجربه نکردن هم خیلی کمک کننده س...
محتوای شیرین و صادقانه.نگاه واقع بینانه به زندگی!و در آخر زندگی بدون نقصی وجود ند
بلاخره تونستم خاله عیال رو دعوت کنم
خاله عیال خیلی خیلی مهربونه و یک دوستی عمیق بین ما جاریست .
خاله دو تا دختر داره که یکیشون همسن من هست نرگس با دختر کوچولوش یاس و نسترن که چند سالی کوچکتر است و چندسالی مزدوج.
البته خاله دوتا پسر هم داره که از من بزرگترن و مجرددد که مسافرت بودند.
این دفعه برعکس قبل غذاهام فوق العاده شد
کیک هویج....سالاد اندونزیایی.‌‌مرغ زعفرانی...شوید پلو....زرشک پلو ...سوپ جو
بی اغراق از هر غذایی که تناول می کردند کلی تعریف هم م
سلام به دوستای مهربونم که نگرانم شده بودن!
اقا مشکل من کرونا نبود یه عفونت شدید بود که رفته بود تو خونم
و منشا مشخص نبود من توفروردین بیشتراز 5 تا ازمایش دادم
و دوتا سی تی ریه هم انجام دادم که اخر مشخص شد
منشا عفونت تو خون من لوزه سوممه
این عفونت ربطی به کرونا نداشت ولی من رو مستعد تر کرده
بود واسه همین سرکارم اجازه ندادن که برم و من یک ماه
توخونه استراحت کردم تا بلاخره از اول اردیبهشت تونستم برم
سرکار!
و خدارو شکرکه باز برگشتم یک ماه بدون حقو
مواقعی که به شناختی از خودم می‌رسم (شناختی که مربوط به یک رفتار کلیشه‌ای‌وارم که همواره از کودکی همراهم بوده) انگار یکی از تیغ‌های ضخیم و قدیمی و سفتی که درون قلبم فرو رفته، آزاد می‌شود و در چاه می‌افتد.
دیشب یکی از رفتارهای عجیبم را سر سفره و موقع بحث با خانواده‌ام شناسایی کردم. دست‌کش دستم کردم و شبیه پلیس‌هایی که سر صحنه‌ی جرم نشانه‌ها را با دقت و وسواس به درون پلاستیکی پلمب می‌کنند، رفتار را درون یک جعبه انداختم و امروز برای استاد
بذار تویِ این درد غرق بشی. بذار این درد لِهِت کنه. قورتت بده. بذار با تمام وجود بهت مشت و لگد بزنه. گوشه‌یِ رینگ وایسا و ببین چجوری داره نابودت می‌کنه. که تا کِی می‌خواد مشت بزنه بهت؟ تا کِی می‌تونه ادامه بده به خورد کردنت؟ که یه جایی بلاخره خسته می‌شه و از رینگ خارج می‌شه. که اون‌موقع هرچقدرم زخمی و خسته و مجروح باشی، حداقل دیگه دردی نیست که بخواد باهات مبارزه کنه. که ما باز دستِ همو می‌گیریم و بلند می‌شیم. بلند می‌شیم و می‌خندیم به همه‌
امدم  بگویم که فصل چهارم la casa de papelمنتشر شد و همچنین شبکه ی نت فیلیکس قرارداد فصل پنجم ان را تمدید کرده است..(وی از خوشحالی تپش قلب میگیرد)..چرا این قدر هیجان این سریال بالاست اخه... اخ قلبم
 
 
 
سریال سوپرنچرال که ۱۵ سال ازگار است مردم را طرفدار خودش کرده هرچند که برای همیشه اوریل امسال تمام میشود و بلاخره عاقبت کار سم دین کستیل مشخص میشود ولی شبکه ی cwخبر داده که در حال ساخت سریالی فرعی برای سوپرنچرال است که روایت گر دوران کودکی و نوجوانی سم و د
بچه ها خیابون فانتزی زدنهام رو پیدا کردم! خیابونی که کلی طولانی باشه و همزمان پر از دار و درخت باشه و دلگشا باشه و به چند خیابون دیگه که خونه های توش دقیقا مثل قصر هستن و حتی دور و تا دور حیاط رو لامپای رز خوشگل کاشتن! راه داره رو پیدا کردم! بلاخره بعد از کلی تلاش!
مقاله سال 2019 م یه سایتیشن جدید داره! تا اینجا تعداد سایتیشن هاش شد 5 تا!
بهترین سایت برای چک کردن تعداد سایتیشن ها اسکوپوس و وب آو نالج یا وب آو ساینس هست.
ولی در کل شد 5 تا!
حالا اون استاد
سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم رفتیم تهران پیمان روغن کنجد گرفت با یه شیشه ارده و یه شیشه شیره انگور منم برا خودم یه روغن نارگیل گرفتم نارگیلم تموم شده بود (بلاخره طلسم روغن شکست) بعدش برگشتیم اومدیم کرج و یه هندونه و یه طالبی خریدیم و بعدشم رفتیم از سر کوچه مون هفت تا نون ساندویچ کوچولو و دو تا کیک کوچیک گرفتیم و رفتیم خونه یه چایی خوردیم با اون دوتا کی
*تلفن زنگ میخورد...*
 
من: الو... سلام دایی
دایی: سلام سلام... زود بزن شبکه فارس زووووود باش!
من: برای چی؟
دایی: تو بزننن!
من: خو برای چیی؟
دایی: شهر موش ها داره... شهر موش ها!
من: واقعا؟ صبر کن الان به نیلو میگم بزنه...
دایی: زود باش زووووووود...
من: نیلو نمیذاره میگه میخوام پویا نگاه کنم
دایی: یه جوری راضیش کن دیگه... اممم کار دارم خدافظ!
من: خداحاااافظ.
 
*پس از تلاش های خستگی ناپذیر بلاخره ابجی را راضی کرده و شبکه را به شبکه فارس تغییر میدهیم*
 
من: عه! اینکه
روز نوشت ۲۷ بهمنواقعا توی این سفر من هیچ نقشی نداشتم جز اینکه به زبونم نیومد بگم نهو به ذهنم برنامه و کلاسای طول هفتم خطور نکرد ک بگم نهبگم‌برای اولین بار تو زندگیم حس کردم طلبیده و خودش خواسته برم پیشش و گزارش وضعیت بدم ، نمیگی چرند نگو این خرافاتا چیه؟بلاخره از دل حرمی ک برایم فقط و فقط حکمِ معبد یک شخصیت افسانه ای تاریخی فرسوده در خاک ها رو داشت یک امام رئوف ، رحیم و زنده داشت رخ نشان می داد کسی ک من را دبد صدایم را شنید و حتی قبول کرد مثل پد
حال و هوای بیان شده شبیه زمان قدیم بلاگفا
اون مواقع که اینستاگرام و تلگرام و حتی واتساپی نبود. همه میومدند وبلاگها و مینوشتند و تند تند  پست ها به روز رسانی میشد وبلاگها چک میشد و نظرات پاسخ!
گفته بودم میخوام تو گروه درخواستمو مطرح کنم، بلاخره یه فرصتی پیدا شد و این کار رو انجام دادم. و قطعا پنجشنبه بابتش ازم سوال میشه
از امروز باید سالم خوری رو شروع کنم، برای خودم البته نه دیگران. ولی نیاز به یه تلنگر مدام دارم فعلا تا این موضوع برام عادت بشه.
  
اگر اشتباه نکنم ، تابستون ۷۵ یا ۷۶ بود که عزم سفر به مشهد کردیم.
خواهرزاده کوچکم که چند ماهی شایدم چند روز بود که بدنیا اومده بود بیمار بود و شب و روز آسایش رو از همه مون بخصوص خواهرم و دومادمون گرفته بود.
هر روز بی قرارتر از روز قبل گریه و بی تابی میکرد
برده بودنش دکتر و دکتر به خواهرم اینا گفته بود که باید آماده اش کنید برای جراحی و اتاق عمل ، مشکلش تا جاییکه یادم میاد نافش بود که گویا نیاز به جراحی داشت 
وقت عمل مشخص شد و گفتند شنبه روزی بای
صبح که از خونه زدم بیرون به امید سوار شدن اتوبوس خط واحد، پول نقد زیادی همراه خودم نبرده بودم. از شانس  بدم یا بهتره بگم بی برنامه گی  شرکت اتوبوس رانی اتوبوسی نبود و مجبور شدم با تاکسی برم نادری اونجا هم تا مسیر بعدی باید تاکسی سوار میشدم. عجب بارونی گرفته بود پول تاکسی هم که نداشتم! بلاخره عابر بانک یافتم و پول نقد گرفتم و بدو بدو سوار تاکسی شدم. بارون توی مسیر وحشتناک شده بود  اصلا روبرو دیده نمیشد! راننده پسر جوونی بود منم بدون چتر تا در دف
 
رمان در امتداد باران یک رمان عاشقانه و اجتماعی زیبا به سارا ای میباشد. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان با فرمت PDF و لینک مستقیم رایگان برای گوشی موبایل اندروید، ایفون، کامپیوتر و لپ تاپ از مجله اینترنتی هیلتناقدام کنید.
خلاصه و دانلود رمان در امتداد باران
وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه میشود و در همان ابتدای داستان با خواندن صفحه اول شوکه میشود … این رمان برداشتی آزاد است از یک
تلاش میکنم ...به امید اون روزی که ازآزمون میام  خونه رو تخت دراز میکشم و از ته دلم میگم بلاخره  تموم شد!خستگی آزمون رو میذارم زمین!!!
 به امید اون روزی که روز اعلام نتایج میاد و من از خوشحالی 400 متر از زمین کنده میشم و تو همون خنده هام گریه میکنم.
به امید اون شبی که از استرس اولین روز دادگاه خوابم نمیبره و به امید اون صبحی که وقتی تو آینه نگاه میکنم با یه وکیل روبه رو باشم .
به امید اون روزی که رو به روی سر در کانون   وایمیستم و با ذوق میخندم!!!
همون ک
هوالرئوف الرحیم
خب اتفاق شکررررر دار این چند شبه دندون موش موشکم بود که به حمدلله در اومد و بلاخره شب راحت می خوابه.
دنبال آش دندونیم که به نیت سلامتیش بپزم پخش کنم انشاالله.
جالبیش اینه که از لحاظ زمانی با رضوان یکی شد. 
من شب بیست و یک بهمن توی رضوان بی قراری دیدم و شب بیست و سه بهمن که اتفاقی دستم داخل دهانش رفت با اون کوچولوی تیز سفید تو دندونش آشنا شدم.
مال فسقلک رو از رو بی قراری های شبش متوجه شده بودم. ورم دندونشم دیده بودم و همینطوری روند
توی حدود یک ماه گذشته تو چیز خیلی جالب توی زندگیم اتفاق افتاد
یکی اشنایی با مثلث کارپمن بود که قشنگ زندگیم رو متحول کرده
بعد شخصی، اجتماعی، سیاسی و ...
 
ترجیحا توصیه میکنم یه مطالعه در موردش بکنید
بی نظیر کارآمد و مهم هست و کلی نمونه های موفق ازش در ایران و جهان وجود داره
 
یکی هم بحث یادداشت کارهام بوده که بلاخره بعد از سالها به درستی پیاده سازی شد و داره جواب میده
با ساده کردن کار، و کاهش ابزارهای مورد نیاز به Keep Note (یه ابزار ساده یادداشت برد
بعضی چیزا خیلی ذهنمو درگیرمیکنه!
یه سری فامیل داریم خیلی خانواده روشنفکر و به اصطلاح باز هستن !
اما مثلا خودم دیدم اذان گفت نماز خوندن
تعقیبات میخونن قرآن وختم فلان سوره و...
اما من خودم با اعتقاداتی ک خودم انتخابشون کردم اکثرا نماز میخونم اما نه همیشه!
ترجیح میدم مانتو بپوشم تا اینکه چادر سر کنم باشلوار کوتاه ومانتو تنگ وجلو باز وناخن کاشت و 20 کیلو آرایش :/
من از 2ماه محرم وصفر کلا2روزشو رفتم مراسم عزاداری
من هیچوقت نذاشتم هیییییچ پسری حتی دس
هوالرئوف الرحیم
بعد از اینکه این دو هفته حس حرف زدن زیاد داشتم و هیچ کس نبود باهاش حرف بزنم، پیش خودم گفتم بهترین گزینه باباست. و بابا نبود. 
بابا که اومد، حرفها بیات شده بود. دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده بود.
تا امشب.
بلاخره که یه چیزی پیدا کردم برم حرف بزنم، هم ریحانه بود نشد، هم بعدش کلی گرفتار شد و مشغول پرونده ها و حساب کتابها و مستند سازی ها.
پیش خودم گفتم دیگه قراره از این به بعد اینطوری باشه.
قراره فقط بنویسی. اگر نشد بنویسی هم فقط بای
توی حدود یک ماه گذشته تو چیز خیلی جالب توی زندگیم اتفاق افتاد
یکی اشنایی با مثلث کارپمن بود که قشنگ زندگیم رو متحول کرده
بعد شخصی، اجتماعی، سیاسی و ...
 
ترجیحا توصیه میکنم یه مطالعه در موردش بکنید
بی نظیر کارآمد و مهم هست و کلی نمونه های موفق ازش در ایران و جهان وجود داره
 
یکی هم بحث یادداشت کارهام بوده که بلاخره بعد از سالها به درستی پیاده سازی شد و داره جواب میده
با ساده کردن کار، و کاهش ابزارهای مورد نیاز به Keep Note (یه ابزار ساده یادداشت برد
بلاخره بعد دو سال و نیم امروز موقع تماشای Tor Mil توی Cinema Pub به ذهنمون رسید که کانادا چجوریه
تصور کنین که چایی درست کردین
و توش فقط چایی ریختین
حالا به این چایی سیاه، یکمی قرمه سبزی اضافه کنین
و بعدش مقداری خورشت قیمه
و مقداری دوغ
و مقداری اش رشته
و بعدش لوبیا پلو
و بعد به اون یکمی عن از دستشویی بردارین و اضافه کنین
و داخلش
یه نوار بهداشتی خونی
و به اون یه شامپو
و یه صابون
و کلی لوازم ارایش
مخلوط شما اماده هست.
از تیکه های مختلف میاد که به هم هیچ ربط
اینکه ندونی دنبال چی هستی و چی میخوای حقیقتا خیلی ترسناکه،شازده کوچولو رو خیلی وقت پیش چندبار خونده بودم و بلاخره فرصت اینکه ببینمش پیدا شد،نشستم پای انیمیشن.اون تیکه ای که خلبان رو بردن بیمارستان،با دیدن استوری های اینستاگرام ف.ح و اسکرین شات چتش با فلانی همزمان شد.دلم یهو ریخت و چیزی که از چشام میومد پایین شبیه اشک بود ولی میشست و میبرد و پهن میکرد اندوه جدید رو.
اونقده مثال جورواجور زدم واسه ی خودم تا راحت تر فراموشت کنم،فراموش کردن تو ی
دعایی که مستجاب شد ولی...
یادش بخیر
پدربزرگ شهید محمد مهدی لطفی نیاسر همیشه یه شعر می‌خواند: (برادر پشت، برادرزاده هم پشت درخت بی برادر کی کند رشد) نیمه دوم اسفندماه ۱۳۹۶ بود که عمو مشکل قلبی پیدا کرد و دکترها خیلی امیدوار نبودن، بلاخره قرار شد عمل قلب باز بشه، برادرزاده(شهید مهدی) به جهت شدت علاقه، تو این مدت هر وقت از ماموریت می‌آمد با یکی از دختر هاش می‌رفت دیدن عمو،  بیشتر در مورد گذشته و کودکی  با هم صحبت می‌کردن، عمو میگه: وقت خداحافظی
دعایی که مستجاب شد ولی...
یادش بخیر
پدربزرگ شهید محمد مهدی لطفی نیاسر همیشه یه شعر می‌خواند: (برادر پشت، برادرزاده هم پشت درخت بی برادر کی کند رشد) نیمه دوم اسفندماه ۱۳۹۶ بود که عمو مشکل قلبی پیدا کرد و دکترها خیلی امیدوار نبودن، بلاخره قرار شد عمل قلب باز بشه، برادرزاده(شهید مهدی) به جهت شدت علاقه، تو این مدت هر وقت از ماموریت می‌آمد با یکی از دختر هاش می‌رفت دیدن عمو،  بیشتر در مورد گذشته و کودکی  با هم صحبت می‌کردن، عمو میگه: وقت خداحافظی
و بلاخره دیروز اینگار که اجبار باشه به سرِ قرارم با ژینو رفتم.
کتاب"رویا در شب نیمه ی تابستان" از ویلیام شکسپیر،رو بهم هدیه داد،با یه چیزی که شبیه جاکلیدیِ و با رزین و پوست گردو و یه کم خرت و پرت درست شده بود.
اگر ف.ح اونجا نبود احساس خوبی نداشتم،واشنا رو شکر کردم که حداقل گاهی اون رو کنار خودم دارم.
یکم شیطنت کردیم و خندیدیم و مثل اکثر اوقات هیچ چیز خوردنی و نوشیدنی و غیر خوراکی تهیه نکردیم.
سینما اونقدر شلوغ بود که از کنار باجه تا کنار درخت های

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها