نتایج جستجو برای عبارت :

همیشه به آینده نگاه کنید. گذشته تمام شد

#آنیناگهان یک نگاه یک تلنگر یک نفس...تو را میبرد به تمام زجه هایی که زدیتمام زجر هایی که کشیدیو روحی که بشدت کتک خورد و سر بریده شدهیچگاه گذشته نمیگذررد ...گذشته همیشه باقی خواهد ماند ... :)و همین حال خرابی که گذشته ی فرداست... :)#دلساخته_های_آنی
ژوزی تو را گذاشته‌ام آن‌ گوشه‌ی امنی که می‌دانم قرار نیست خطری تهدیدت کند. همان‌جایی که یادها و خاطرات تکرار نشونده و شکننده‌ام را می‌گذارم. تو را کمی دم دست‌تر قرار داده‌ام برای روزهایی که نیاز به سر بر شانه‌ات نهادن دارم بی‌آنکه مجبورم باشم تمام گذشته را زیر و رو کنم. 
آری من هم هزار بار از خودم پرسیده‌ام که نگاه داشتن چیزهایی که قرار نیست هیچ وقت به آن‌ها حتی گوشه چشمی هم بیاندازم چه فایده‌ای دارد اما مگر می‌شود تمام گذشته را ناگ
همه چیز از یک ملاقات شروع شد، از یک نگاه، با همان نگاه اول احساس کردم که تمام وجودم او را می خواهد- بین خودمان باشد گند بزنند به این احساس حاصل از یک نگاه، به کسی بر نخورد ها! با یک نگاه وقتی تمام وجودت یکی را خواست یعنی یک جای تمام وجودت لنگ می زند-.
ادامه مطلب
کاش یکم تاریخ می خوندم 
یکم بیشتر از گذشته ها می پرسیدم
این کمبود رو میشه توی زندگی خیلیامون دید، وقتی تاریخ رو ندونی  قدر یه چیزایی رو نمی دونی
نمی تونی درک کنی کسایی که الان باهاشون زندگی می کنی، چطور به زندگی نگاه می کنن
 
دونستن تاریخ .. یه دید و نگاه تازه بهت میده
 
این دونستن می تونه از تاریخ زندگی پدر و مادر هر کسی شروع بشه .. ما آدما همگی از دنیاهای متفاوتی هستیم که با هم در زمان و مکان مشترکی زندگی می کنیم .. یه گوشه از گذشته .. چند ورقی ا
کتابی را شروع کردم با نام نخل و نارنج از نویسنده ای که زیاد از او خوشم نمی آید یامین پور، تا اینجا که رسیدم بد نبود شاید مروری بر آن داشتم. عیدتان هم مبارک با یک روز تاخیر برای ایرانیان و دو روز تاخیر برای باقی مسلمانان. بگذریمالقصه داستان امروز روایت جالب استاد روانشناسی است از زمان حال، ربطی هم به روانشناسی ندارد اصل حرف جذاب است. گفت "تمام این حرف ها که می گویند در حال زندگی کن غلط است ما زمان حالی برای زندگی نداریم یکی گذشته است یکی آینده،
 
 
هیچ کس نمی تونه به عقب برگرده و شروع تازه ای داشته باشه اما هر کسی می تونه از الان شروع کنه و یک پایان شاد بسازه
 
 
مخور غم گذشته، گذشته ها گذشتههرگز به غصه خوردن، گذشته بر نگشتهبه فکر آینده باش، دلشاد و سرزنده باشبه انتظار طلعت خورشید تابنده باشعمر کمه صفا کن، رنج و غمو رها کناگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کنعمر کمه صفا کن، گذشته رو رها کناگه نباشه دریا، به قطره اکتفا کن ،به قطره اکتفا کن قسمت تو همین بوده که بر سرت گذشتهنکن گلایه از فلک،
یک سال و ده ماه گذشته امروز برای اولین بار دلم آروم گرفت انگار باید امروز آسانسور من رو یک طبقه دیگه پیاده میکرد باید امروز من بین طبقات گم میشدم تا به تو میرسیدم که مثل همیشه مثل این چندسال بایستی و نگاه کنی و دنبال چیزی باشی که دیگه نیست و من برسم نگاهت کنم و از هر دهگذر دیگری بی اعتناتر رد شوم و بعد بعد بعدش دلم‌آروم بگیره این بهای تمام رفتن هاست حالا تو رفتن من را نگاه کن.
تمام عشق من به تو  ، از آن  ، نگاه اولین
برای بردن دلم  ، چه کرده ای تو نازنین
تمام شوق وصل را  ، ز چشم تو گرفته ام
دگر چه مانده از دلم ، پر از تو گشته دلنشین
نگاه میکنم به تو ، به هر کجا که بنگرم
ببین چگونه مانده ام ، سر به هوا درین زمین
درین مجال عاشقی ، بر تو کسی حریف نیست
تمام دل نوشته ها ، به وصف توست مه جبین
من ادمها رو از روی چیزی که بودن قضاوت دیگه نمیکنم.
نمیگم صد در صد اینجوریه ولی الان واقعا این رو سرلوحه کارم قرار دادم.
نگاه نمیکنم که یه سال قبل یه نفر چطوری بوده
ده سال قبل چطوری بوده
به الان نگاه میکنم و الان.
شاید بگم اره به یک ماه قبلش تا الان نگاه میکنم و به خصوصیات کلیش (مثلا ادم خودخواه رو در نظر میگیرم که این ادم این رو توی تربیت و سیستمش داره، توی ذهنم نگه میدارم ولی با اون قضاوتش نمیکنم، ممکنه روزگار عوضش کرده باشه).
 
من قبلنا تونستم ا
 از روزهای رفته و نیامده چه می‌خواهی؟ 
فقط می‌خواهم خوش‌حال باشم و بدانی یا نه، خوش‌حالی من بسته‌ست به نگاه تو. می‌خواهم بدانی، در هر لحظه‌ای که گذشته تمام جان و توانم را گذاشته‌ام که تو از آن‌چه می‌کنم راضی باشی. باور کن که هرلحظه از زندگی‌ام تا به حالا بهترینی بوده‌ام که در توان داشته‌ام. باور کن که هیچ‌وقت تو را فراموش نکرده‌ام. زندگی کرده‌ام که تو در لحظه‌هایم جاری باشی. مرا ببخش که کافی نبوده‌ام. مرا ببخش که خوب نبوده‌ام. مرا
می گویند گذشته دیگه گذشته ولی آیا می شود بدون نگاه به تو ای گذشته عزیزم به سوی آینده رفت ؟
من کلا تو رو خیلی دوست دارم و آرزویم این هست که برگردم پیش تو و خیلی کارهایی که باید می کردیم و نکردیم را از نو باهم انجام دهیم اما وقتی به تو فکر می کنم می بینم از تو متنفر هم هستم ! حکایت تو و من حکایت عجیبی است.
ادامه مطلب
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدونستم پاداش این روزهای سختی که گذروندم چنین روزهای شیرینی، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرینه که وقتی به گذشته ای که گذشت نگاه میکنم با لبخند میگم چه خوب گذشت :) 
چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟
نمی‌دانم.
نمی‌دانم.
اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می
چند روزیه که هی به خودم بد و بیراه میگم. هی خودم رو مقایسه میکنم و شکایت از این که این چه دنیاییه. این چه وضعیه. نگاه کن فلانیو نگاه تو چقدر ضعیفی. نگاه اون یکی باهات چیکار کرد. نگاه نگاه و خلاصه خاک تو سرت. 
امروز یک لحظه به خودم اومدم و دیدم که گناه دارم بابا. این مریضیه که دارم. این که هیچ وقت راضی نیستم. این که گیر کردم تو گذشته و این همه ترس از شکست دارم. این که حالم رو به تنهایی نمیتونم خوب کنم.  هی به خوددم گفتم ببین تو همینی. بیا لااقل قبول کن
طعم تلخ و ترش چایی رو مزه مزه میکنم
از پنجره ی کثیف کافه به ماشینایی که میرن و میان نگاه میکنم و فکر، فکر، فکر
به روزهای گذشته
ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها
به آدم ها به نگاه ها به دروغ ها
به همه چی فکر میکنم
به همه‌ی چیزایی که از سر گذروندم
به دردها تپشها و اشکها
و راستش تهش به بیهودگی
به بطالت تموم اون لحظات و احساسات با یه خشم و بغض توام با آرامش و لبخند 
فکر میکنم
به صندلی خالی روبروم نگاه میکنم 
به جایی که ترجیح دادم امروز خالی بمونه که شاید
دنیا خلاف خواسته ی ما گذشته استدیروز پیش روست و فردا گذشته استتقویم من پر است از "امروز دیدنت"امروز یا نیامده و یا گذشته استدر جستجوی بخت به هر جا رسیده اماو چند لحظه قبل، از آن جا گذشته استدر بین راه، عشق همان عابری ست کهبا غم به من رسیده و تنها گذشته استای گل! همین که موقع بوئیدنت رسیددیدم که عمر من به تماشا گذشته استاین غیرت است یوسف من، هی نگو هوساز گیسوی سفید زلیخا گذشته استبا آن عصای معجزه بشکاف نیل رانشکافی آب از سر موسی گذشته استمثل قد
زودتر از این ها باید شروع می کردم به فرارفرار از این دو گروه
فرار از این دو نوع نگاه
...
یکی آن ها که در گذشته ها گیر کرده اند و مغز آدم رو با خاطرات نه چندان واقعی از قهرمانی های خود در گذشته می خورند
و دوم آن ها که همش از رویاهایی در آینده می گویند، البته آینده ای که کسی دیگر برایشان بسازد
نگاه تو ، برای من تمام عاشقانه هاستو حال من ، حال خوش ترانه هاستتو آمدی به این تنم ، چو جان تازه آمدیهوای تو برده مرا ، چه بی بهانه آمدینگاه کن ببین که من ، چگونه بی قرار توپرسه به کوچه ها زدم ، به شوق خاطرات تونفس درون سینه ام ، حبس شد و تو میرسیمنم که چشم می شوم ، خیره به قاب اطلسی
چهار سال پیش برایت این آهنگ دنگ شو را فرستاده بودم که می‌گفت: فقط تو می‌مونی با من.. چهار سال گذشته و من شبیه آدمی که توی این چهار سال از تو جدا شده و همه جا رفته و همه چیز را تجربه کرده و همه جوره دلش شکسته و تنها مانده باز هم برگشته‌ام به تو. مثل چرخیدن دور محیط دایره‌ای که بالا و پایین زیاد داشته و حالا یک دور تمام شده و رسیده‌ام به همان نقطه‌ی اول. به تو. و خوب می‌دانم که از تو گریزی نیست. و از تو رها نمی‌توان ماند و تو را رها نمی‌توان کرد. چ
چه فراز و نشیبی دارد نگاه‌ها...آن هنگام که به شب نگاه می کنی و جز سیاهی نمی‌بینی...آن هنگام که به آسمان نگاه می کنی و جز قفس نمی‌بینی...آن هنگام که به زندگی نگاه می کنی و جز حسرت نمی‌بینی...آن هنگام که به شعر نگاه می کنی و جز غم نمی‌بینی....آن هنگام که به تاریخ نگاه می کنی و جز خون نمی‌بینی...آن هنگام که به خدا نگاه می کنی و جز شرم نمی‌بینی......چه فراز و نشیبی دارد نگاه‌هاآن هنگام که به قلب‌اش نگاه می کنی و جز نفرت نمی‌بینی...آن هنگام که به چشم‌
سلام.
امروز میخوام چندتا از لذتهام را تووبلاگم بنویس فقط چندتاشا
شاید بااین کاربتونم به لذتهای زندگیت اضافه کنم
البته ازسعی میکنم هرهفته تعدادبهش اضافه کنم البته اون لذتهایی که قابله نوشتن باشه
نگاه کردن به بچه هام وقتی به خواب عمیق فرورفتن
نگاه به چشمها ودستهای همسرم
نگاه به عکسهای یادگاری 
نگاه به تلاش وپشتکار مورچه ها
نگاه به دریا
نگاه به ماه روزاولش وچهاردهم
نگاه به طلوع وغروب خورشید
نگاه به دریا 
نگاه به حرم ایمه
وخیلی نگاههای دیگه.
ای عزیز، روزها بر من گذشته اند و اکنون، ۲۶ سال ِ تمام، از تو عمر گرفته ام. با فهمی پخته تر از قبل، با سری بدون کلاه و با احترام بیشتری به جهان آفرینش، وارد ۲۷ سالگی می شوم. با تمام وجود تورا شاکرم. قدر می شناسم این نعمت های نقد ِ این دنیاییت را، پدر و مادر را، خانواده ی جدیدم را. اگر یک چیز فهمیده باشم - و بیش تر از پیش فهمیده باشم - در لطیف و عزیز بودن خانواده است. یک مجموعه ی گرم صمیمی ِ امن، محبت به تمام معنا. دوستشان می دارم و تک تکشان که می خندن
به من بگو صدای باد چگونه است؟ زمانی که تو می خوانی و نسیمی که آن را می وزانی به چهره ام می خورد. به من بگو چگونه گوشه ای ننشینم و صدایت که سرشار از آرامش و عشق است را ستایش نکنم؟ به من بگو چگونه در چشمانت نگاه نکنم و غرق در زییایی که مرا محو خودش کرده است نشوم. به من بگو چگونه خورشید به خودش اجازه ی درخشیدن می دهد زمانی که تو زیباتر و پرشکوه تر از هر شخص دیگری می درخشی و چشمان ما را از شکوهت متبرک می کنی. به من بگو چگونه تک تک اعضای تو را نباید یک
من در این یک سال اخیر... و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی... یک "تصمیم" ... با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه  چیزهای که آخر کار می داد و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت...
این ها همه درست... ولی نکته ی مهم
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر شهر شعر ها و شورها به راه پر ستاره ه می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سو
ساعت از یک هم گذشته است و احتمالا به خواب رفته ایکهکشان راه شیری نقره میپاشد در آسمان شبمرا شتابی نیست با تلگراف های چون رعددلیلی نیست که بیدارت کنم یا تورا برنجانمهمانطور که میگویند دیگر این مصیبت تمام شده استزورق عشق درهم شکست درین سایش روزمره گیحال که هردوی ما خاموشیم دیگر چه نیازیست به درمیان گذاشتن غصه هایمان، دردها و زخمهایمان؟نگاه کن چه سکوتی بر جهان حکمفرماست!شب میپوشاند آسمان را به پاس حضور ستارگاندر چنین ساعاتی برمیخیزد آدمی ت
امیر المومنین علیه السلام فرموده :
 تمام خیر در سه چیز جمع شده است:
 نگاه  * سکوت  * سخن

هرنگاهى که پندى در آن گرفته نشود، فراموشى است. 
هر سکوتى که اندیشه اى در آن نباشد، غفلت است.
هر سخنى که ذکرى در آن نباشد، بیهوده است. 

خوشا بحال کسى که:
نگاه او پند، سکوت او اندیشه و سخن او ذکر باشد، بر گناهش گریسته و مردم از شرش در امان باشند.
ولی من از هیچ‌کاری نکردن لذت می‌برم. از نشستن و نگاه کردن. نگاه کردن و فکر کردن. نگاه کردن و کتاب خوندن. از دیدن لذت می‌برم. از نشستن پشت پنجره‌ها و دیدن هرچی که از پشتشون میشه دید، هرچیزی که طبیعت و شهر نشونم میدن. وقتی توی اتوبوس میشینم و پنجره‌ها رو باز می‌کنم، کتاب روی پام میذارم و هر از گاه از بین خطوط سرم رو میگردونم تا تصاویر گذرا از کنارم رو نگاه کنم. خیلی وقت‌ها آرامش رو اینطوری پیدا‌ می‌کنم و تمام مدت لبخند می‌زنم. 
من در این یک سال اخیر... و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی... یک "تصمیم" ... با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه چیزهای که آخر کار می داند و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت...
این ها همه درست... ولی نکته ی مه
به پشت سرم نگاه می‌کنم. صورتم در هم مچاله می‌شود. آفتابی را می‌بینم که آنقدر درخشان است که تصاویر را اکلیلی بر شبکیه‌ام می‌نگارد. آفتابی که وقتی به رو‌به‌رویم نگاه می‌کنم انگار قوت همیشگی اش را ندارد.
زندگی کردن در زمان گذشته اندوهبار و طاقت فرسا است. با تکرار کردن خاطرات بهشت گونه در ذهنم، روانم را زیر مشت و لگدهای نوستالژیک خرد میکنم. آنقدر محو سراب گذشته می‌شوم که یادم می‌رود امروز همان گذشته‌ای است که فردا خاطرات خوشش شلاقی بر رو
چشم تو چشم هم نشستیم و زل زدیم به چشم و عمق وجودمون. 
گن با تمام وجودم میگم و تو با تمام وجودت میشنوی. 
من نگاه میکنم تا ابد یادم بمونه و تو نگاه میکنی تا من نگاهتو در ذهنم حک کنم. 
نمیدونم پس نگاهت چیه ولی آدم عاشق مطمئنا همه چیو میفهمه. 
 
 
 
کم کم دو روح به هم نزدیک میشت و حس و حال همو تجربه میکنن و میفهمن که خواسته هاشون چیه و آهسته آهسته میشن یکی... 
من به خودم نگاه میکنم و تو به خودت..... یعنی ما. 
این آغازی هست که من و تو نیستیم و دو جسم با یک نگا
چشم تو چشم هم نشستیم و زل زدیم به چشم و عمق وجودمون. 
گن با تمام وجودم میگم و تو با تمام وجودت میشنوی. 
من نگاه میکنم تا ابد یادم بمونه و تو نگاه میکنی تا من نگاهتو در ذهنم حک کنم. 
نمیدونم پس نگاهت چیه ولی آدم عاشق مطمئنا همه چیو میفهمه. 
 
 
 
کم کم دو روح به هم نزدیک میشت و حس و حال همو تجربه میکنن و میفهمن که خواسته هاشون چیه و آهسته آهسته میشن یکی... 
من به خودم نگاه میکنم و تو به خودت..... یعنی ما. 
این آغازی هست که من و تو نیستیم و دو جسم با یک نگا
بیا در ساحل قدم بزنیم. باد می وزد. به دریا نگاه کن. کودکان سه ساله در حال خفه شدن. دارند به سوی ساحل می آیند. برو به سمتشان. بگذار بمیرند. عکس بگیر. میتوانی شنا کنی. نه؟ خوب پس بیا روی آب راه برویم. تند تر. به پایین نگاه نکن، غرق می شوی. قبلی هم همین کار را کرد. بالا را نگاه کن. آفرین. می بینیش؟ میدرخشد، دود میکند، بدون صدا. جلوی پایمان به سطح آب برخورد کرد. چند چمدان. تکه هایی از آدم ها. نه، ناراحت نشو. اگر این ها را نمیزدند که جنگ تمام نمیشد. نه، پایین
 
از کنار کافه‌ی مورد علاقه‌م در خیابون مورد علاقه‌ام،در هوای خنکِ موردعلاقه‌ی پاییزیم میگذرم و از پشت شیشه‌های رنگیش به نور لایت و میزو صندلی‌های لهستانیش نگاه میکنم و حس میکنم چقدر دلم برای روزهای قبل تنگ شده! سه چهارسال پیش!من فقط بیست و سه‌ ساله‌ام و تمام حس‌های گرم و دنج دنیا رو یجوری بیاد میارم انگار سال‌ها پیش اتفاق افتادن ! سال‌های دور گذشته...
 
 
 
پرسیدم چندسال گذشته؟ و به ساعت مچی م نگاه کردم. هرچی افتاد جلو پات ازش خواسته نساز. بذار احساساتت رو بیدار کنه. ولی درگیر نشو اونقد که نتونی فکر کنی. احساس های مربوط به خواستن رو دور بریز یعنی. بعد با باقی مونده هاش فکر کن. از فکر هات احساسات جدید تولید بشه. خلاصه که عزیزم، سعی کن یکم استعداد داشته باشی.
راستش رو بخوای فکر میکردم هیچوقت به عکساش نگاه نمیکنم چون من آدم نگاه کردن به عکسا نیستم و هیچوقت هم جز نگاه گذرا به عکسایی که قبلا ازش داشتم بهشون نگاه نمیکردم...ولی حالا که خیلی شده روزی چند بار و هر بار چند دقیقه بهشون نگاه میکنم یه هععییی میگم؛)
فراموش کردی 
 
قول و قرارا رو فراموش کردیگذشته رو فراموش کردی
مگه همه دردت این نبود که چطور پدرت گذشته رو فراموش کرده؟گذشته ای که تو لحظه به لحظه به یادش هستیدلت میگیره. بغض میکنی. گریه میکنی
 
پس اینو باید بفهمیکه گذشته فراموش کردنی نیست
 
چون گذشته ست، که امروز ما رو میسازه
 
منتاوان اعتماد به گذشته رو پس میدمو توحتی حاضر نشدی سر حرفات بمونی
 
 
و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
میهمانی بود. همه
گرم صحبت و گپ و گفت خود. او نیز گوشه ای نشسته بود. بی هدف به خطوط بی معنای روی
زمین خیره شده بود و در افکار پوچ خود سیر می کرد. ناگهان باز شدن درب، سکون
چشمانش را بر هم زد. خودش بود.
دلهره در چشم هایش موج می زد. دلش اشوب
بود. شرم داشت او را نگاه کند. باورهایش جلوی دلش را گرفته بودند. دست هایش عرق
کرده بودند و انگشتانش به شدت می لرزید. اما او بی رحمانه نزدیک می شد و عطرش نزدیک
تر. صداها و همهمه ها همه و همه تار شدند. حالا فقط صدای کفش های
و من از این به بعد برای همیشه تو رو توی اون لحظه به خاطر میارم. آهنگ والسی که برام فرستاده بودی داشت از هندزفریم پخش می‌شد و از پشت شیشه‌ی اتوبوس داشتی به من نگاه می‌کردی، و من هم به تو نگاه می‌کردم و تمام اون پنج‌ ساعت همراهیِ لذت‌بخش از جلوی چشم‌هام عبور می‌کرد.
گذشته رو کندوکاو نکنیم 
گذشته رو رهاکنیم به حال خودش چه خوب چه بد چه با لبخند چه باگریه 
گذشته رو نبش قبر نکنیم تا قصرخیالی مون تبدیل به ویرانه نشه
گذشته هرچی که بود گذشت 
که بعد از همه اون روزها اون ادم ها 
فقط یه اسمان  در استانه 21 سالگی مونده ...
اخر همه ی قصه ها فقط خودمون میمونیم 
خودتو بغل کن!!!
پاک کنید... 
گذشته ی تمام شده را...
اگر عکسی دارید که شمارا به عمق گذشته بر میگرداند...
اگر نوشته ای از رفته ها دارید...
اگر گلی خشک شده در گلدان گوشه اتاق شمارا ساعتها به رویاهای دور تمام شده میکشاند...
پاک کنید...!
گذشته ای که تورا متوقف میکند...
مانع از جریان انرژیهای جدید است...
پاک کنید انرژیهای صرف شده و تمام شده را...
راه را برای انرژیهای تازه باز کنید...
برای رویاهای تازه...
آدمهای تازه...
راه را برای زندگی تازه تر باز کنید...

+ از صبح چندین بار این مت
گذشته من بخشی از وجود و هویت من هست و من نباید اونو طرد کنم. معنای رشد همین هست و یک پله بالاتر رفتن به معنای انکار و طرد پله های پایین تر نیست.
پذیرش و قبول گذشته، حس بهتری بهم میده تا طرد کردن اون. وقتی گذشته خودم رو طرد می کنم از خودم بیزار میشم. پس گذشته خودم رو هر چه هست می پذیرم و در کنار خودم نگه میدارم.
گاهی وقت ها قبول کردن اینکه گذشته ها گذشته کار سختیه!
یعنی چی که همه چی گذشته باشه و دستت بهش نرسه؟
توی ذهنم تصورش میکنم
خیلی زنده
مثل اینکه همین الانم تو همون روزا زندگی میکنم
ولی دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم
هیچ تصمیمی درموردش نمیتونم بگیرم
گذشته ها گذشته
و این شده داستان تلخ این روزهای من.
پی نوشت:چقدر این قطع شدن نت سخت داره میگذره.سرمونو تو نت گرم میکردیم کمتر احساس تنهایی میکردیم کمتر به غصه هامون فکر میکردیم.از ساعت ۵ عصر تا ۹ شب خوابیدم
اگر همچنان در گذشته باقی بمانیم و همچنان افسوس بخوریم و یا حتی مغرور گذشته باشیم، قطعا ره به جایی نخواهیم برد. زندگی مانند رود در حال حرکت است و باز نخواهد ایستاد. ما نباید نگاهمان به گذشته باشد. گذشته گذشته است. خوب یا بد دیگر بر نمی گردد. ولی آینده از آن ماست. اگر بتوانیم به خوبی برنامه بریزیم و برای آینده مان خوب فکر کنیم، قطعا دچار پشیمانی کمتری می شویم. 
 
ولی برنامه ریزی باید تا حد ممکن واقع گرایانه باشد. بر اساس داشته ها و پله به پله
 
می ت
بعد از یک سواری بیش از یک ساعته با مترو به محل سرویس دانشگاه رسیدم برای فرار از گرمای هوا سریع خود را به اتوبوس سرویس دانشگاه رساندم بلکم به زودی حرکت کند...زمانی که وارد اتوبوس شدم به حالت خسته خودم را به روی صندلی انداختم و وقتی خوب جاگیر شدم متوجه نگاهی از کنار شدم...سرم را که برگرداندم دیدم دختری از صندلی های ردیف کناری دارد به من نگاه میکند.بعد از ادامه دارشدن این نگاه به او نگاهی کردم...کمی تعجب همراه با شعف در نگاهش دیدم...مشخص بود که کار ا
من در این یک سال اخیر... و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی... یک "تصمیم" ... با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه چیزهای که آخر کار می داند و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت...
این ها همه درست... ولی نکته ی مه
دیروز جلسه‌ی اول کلاس گیتار با عری بود. نمیدونم ممد بفهمه چه واکنشی نشون میده. شاید بهتر بود قبل از اینکه با پشمینه پوش و خط مشکی هماهنگ میکردم بهش میگفتم ولی خب اتفاقیه که افتاده. پریروز سر یه موضوع کوچیک واکنش بدی نشون داد. با گذشته‌ای که اتفاق افتاده حق داره به راحتی شک کنه ولی نه در مورد من اخه! تنها چیزی که برام مهمه اینه که خوب جدا شیم. چند سال دیگه که به روزای دانشگاه نگاه میکنه از یه نفر حس خوب بگیره. ترجیحا اون ادم من باشم :) حالا گذشته ا
بهم میگه اسم پسرم رو میزارم امیر حسین به نظرت خوبه میگم اره قشنگه میگه یکی رو دوست داشتم اسمش امیرحسین بود اومدن خواستگاری پدرم بهم نگفت یک سال بعد فهمیدم که خیلی دیر شده بود یکبار دیگه دیدمش ختم پدربزرگم اومده بود خیلی تغییر کرده بود خیلی گذشته ولی هنوز توی نگاهش چیزی بود که چندسال پیش بود توی نگاه منم همون بودولی سرم رو انداختم پایین نخواستم بعد این همه سال وقتی همه چیز از بین رفته دوباره جون بدم به یه گل پژمرده گذاشتم .
میدونی هفت سال گذشت
همین اول بگم به جان خودم من دستم جلو پیشونیم بود برای فرار از تیغ افتاب. اصلا راستش اول دو نفر رو دیدم از پیچ خیابون به دو پیچیدند بعد که دقت کردم دیدم که دو نبود و مشغول هول دادن ماشین بودن. ببین اصلا در تمام عمرم سابقه نداشت چنین جمله ای بگم ولی نمیدونم به خاطر تاثیر خوندن متوالی توییت های خاطرات و ایضا زر زر و ناله های جماعت مدعی مخالفت با نگاه جنسیتی بود که یهو با خودم گفتم حتما راننده ش هم خانمه که چشم چرخوندم سمت شیشه جلو و یه مرد سیبیلو رو
آمده‌ام خانه. بعد از چند وقت خانه‌ام؟ نمی‌دانم.دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی می‌رفتیم، نمی‌دانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینه‌اش و از دهان‌اش خون بیرون می‌زد، جلوی چشمان‌ام جان می‌داد. صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاه‌اش کردم. صبحانه را همان‌جا خوردم، این‌بار او بود.همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار می‌شدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانی‌اش خون بیرون می‌زد و به سرعت چهره‌اش را سرخ می‌کرد،
آدم ها همیشه نگاهشان در پشت سرشان بدنبال گمشده ای در گذشته است و یا چشمانشان آنقدر دور ها را نگاه میکند و بدنبال پیدا کردن دوست داشتنی های به وقوع پیوسته و آرزویی که آمینش به دل نشسته و رویایی که در آینده بساطش را پهن کرده ،این آدم ها شاید یکدل سیر موهایشان را در تصویر آینه رها نکرده باشند ،فقط مقابلش دویده اند ،البته گاهی آدمها محکومند به دویدن ،آدمها گاهی وسط نقطه ای بدنیا می آیند که برای بوجود آمدن آن هیچ تقصیر یا اشتباهی نداشته اند و همان
سلامحرف مهمی ندارم امایک در سفیدی بود که یک نقش سرخی روی سفیدی‌اش زده شده بودیک سالی گذشت که آمدند یک رنگ سفیدِ دیگر زدند روی سرخی و سفیدی قبل. بعد باز کسی آمد روی سفیدی جدیدِ روی سفیدی و سرخیِ گذشته، رنگِ سرخ زد. من فقط خودم لابد می‌فهمم این‌ها نماد چه‌اند توی ذهنِ سفیدِ حال و گذشته‌ی مناما به هر حال خداحافظ.
شما فکر کن ۹ تا برادر دیگه داری و یکی از دیگری بهتر. برادرایی ک روزهای بسیار از زیر یک سقف بودن‌تان می گذرد.
برادر هایی ک هرکدام‌شان مستقلا زندگی تشکیل داده اند و جایی مشغول هدفی اند.دست این نه تارا بگیر و برو مسافرت. 
با قطار برو... ک بیشترین زمان ممکن را کنارشان باشی. 
دورترین نقطه ی ممکن را در نقشه پیدا کن ... ک بیشتربین زمان ممکن را.
در طول سفر یک دل سیر نگاه‌شان کن.
اصلا نمی خواهد حرفی بزنی، خوووب نگاهشان کن، حالاتشان را بخاطر بسپار. گذشته ه
چیزی که از من باقی مانده ته‌مانده‌ای‌ست از گذشته‌ام. شبحی از آرزوها، علایق، انگیزه‌ها، نفرت‌ها و عشق‌هایم. به من می‌گویند با این ته‌مانده کاری بیش‌ از آن که پیش‌تر می‌کردی بکن. من خودم را پیدا نمی‌کنم. 
انگار یک نفر کشتی‌گیر را تا سرحدّ مرگ زده باشی و بعد به بدن رنجور و لت‌وپارشده‌اش نگاه کنی و بگویی بلند شو. فینال قهرمانی‌ت مانده. بعد بگویی چرا ضربه‌هایت کاری نیست. لابد چون ضربه‌های پیشین کاری بودند.
من خسته‌ام. خسته‌ام و خستگی
وقتی از خواب بیدار شدم تموم بدنم می لرزید. استرس داشتم و بدنم خشک شده بود. باورم نمی شد این خواب از کجا سروکله ش پیدا شده بود من اصلن به اون آدما فکر نکرده بودم. خواب دیدم آدمایی که تو گذشته بدم وجود داشتن توی خونه م جمع شدن و یهو همه ی آدما میریزن توی خونم و وقتی اونا رو می بینن، گذشته من رو می فهمن، آبروم میره :| توی خواب از شدت شرم و خجالت و نگرانی بیهوش شدم و وقتی چشمامو باز کردم توی اتاقم بودم....
احساس می کنم تمام اتفاقات الان یعنی علافی ها و ان
دلم میخواهد دوباره به مسیر دو سال پیش برگردم
این بار اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد
خدایا مرا بازگردان به جایی که بودم
این کابوس های شبانه مرا رها نمی کنند من کار نیمه تمامی دارم که اگر تمام نشود بسان خوره تمام مرا خواهد خورد
خدایا نوری در قلبم هست که می گوید من به آنجا بر خواهم گشت تا کارم تمام شود
می شود که بشود
 
خوب که نگاه کنم می‌دانم پارسال شب قدر چه چیزهایی خواسته‌ام. اما قبل‌تر از آنها را به یاد نمی‌آورم. انگار که حافظه‌ام از تمام آنچه روزگاری می‌خواستم کاملا پاک شده باشد، چیزی از خواسته‌های جزیی گذشته به یاد نمی‌آورم. من عادت کرده‌ام به همین اتفاق‌های جزیی کوچک تا بتوانم زندگی کنم. تمرکز کنم بر انچه که در زمان حال رخ می‌دهد تا بتوانم بدون توجه به گذشته و آینده زندگی کنم.
اما این روزها تماما گذشته‌ام. لحظه‌های حال سخت و جانکاه‌اند. تلاش
اخرین سال تحصیلم تبدیل به ترسناک‌ترین سال تحصیلم شده. خودم فکر میکنم صرفا تصمیماتی ترسناک برای بهبود زندگی‌ام گرفته‌ام ولی از نقطه نظر دوستم من فقط به دنبال‌ راه‌هایی برای بدبخت کردن خودم هستم. در بیداری همه چیز عالی است، منظورم از عالی همان ملال و کلافگی قابل تحمل همیشگی است اما موقع خوابیدن یا ییدار شدن از خواب تمام استرس‌های پنج سال گذشته به طور کشنده‌ای به سویم هجوم میاورند. وقت‌هایی هم که خلاق‌تر هستم کابوس‌های جالبی میبینم. ظا
چند روز پیش عمو رفت. خبر که رسید، دست‌های بابا لرزید و من گریه می‌کردم، سرم گیج می‌رفت ‌و پاهایم دیگر روی زمین نمی‌ماند ولی گریه می‌کردم؛ بابا آمد و گفت قوی باش. نگاهش کردم. چشم‌هایش قرمز بود، نمیدانم دست‌هایش هنوز می‌لرزید یا نه ولی می‌دانم گریه نمی‌کرد. صدایش اما، غم آمیخته به بغضی بود که با هیچ گریه‌ای تمام نمی‌شد. عمو که رفت چهارشنبه بود، شبیه همان چهارشنبه ای که نوشته بودم کلاغ ها به سوگ نشسته‌اند، اسب‌ها گریه می‌کردند و تمام پ
وقتی دعوت سید جواد به چالش "نامه ای به گذشته" را خواندم،دقیقا داشتم در وسط گود،با گذشته کشتی می گرفتم،ضربان قلبم،چند برابر شده بود،ماهیچه های صورتم منقبض بودند، دستانم می لرزید و خلاصه بدجوری در منجلابِ دعوا با گذشته گیر کرده بودم...
ادامه مطلب
   ساکت و آرام با صورتی خیس از میان خاطراتت گذر می کنم و چه سخت است گذر از میان خاطراتی که فقیرانه دست به سویم دراز کرده اند و خواستار چیزی از وجودم هستند ،چه می توانم بکنم ،آخر خدا چگونه می توانم چشمانم را رو به خاطراتی که تنها مرورشان را از من خواستاراند ببیندم و آنها را بدون ترحم له کنم ؟ بی توجه راهم را ادامه می دم میرم و میرم تا جایی که به آخر گذشته ام می رسم تنها یک خاطرچه باقی مانده است ، خم می شم دستانم را بازمیکنم و با لبخند نظارگرش می ش
یه لحظه دقت کردم دیدم نه به گذشته فکر میکنم نه به آیندهمنی که تمام عمرم توی رویاها و اهداف آینده ام بودم و هیچ کاری به گذشته نداشتم
و یک ماهی بود که اسیر گذشته شده بودم
الان؟هیچی و هیچی
با اینکه هدف دارم واسه زندگیم ولی فکرم درگیر هیچی نیست
در طول روز فقط به همون لحظاتی که دارن میگذرن فکر میکنم.اگه خوب بود که فبها
بد بود سعی میکنم درستش کنم.همین
آیا راه درستش همینه؟! باید صبر کنیم زمان بگذره ببینیم چی میشه.
خیلی دارم پست میذارما :D
من و ایمان تنها کسانی توی خوابگاه هستیم که معتقدیم روزهای خوبی در راه است! همیشه به هم میگوییم «یک روز خوب میاد.»
حالا هم که من خانه ام و ایمان خوابگاه بهش زنگ زدم و بی مقدمه گفتم ایمان یک روز خوب میاد!
آن روز خوب که آمد؛ می نشینم و به تمام گذشته ام نگاه میکنم و از انتهای دلم آه میکشم و میگویم این روز خوب میتوانست زودتر بیاید.
بعد دست نوه هایم را میگیرم و میبرم شان پارک.
تمام خانه بازی‌های سرپوشیده شهر را با هم رفته‌ایم، چند تا؟ سه تا... و تمام پارک‌ها در شعاع پنج کیلومتری، و کنار دریا و جنگل و هر مزرعه کودکانی که با ترکیب دو خط اتوبوس یا اتوبوس-tram قابل دستیابی بود! گشته‌ایم دنبال هر کارگاه مادر و کودکی ‌که برگزار شود در شهر، چند تا یافتیم؟ فقط یکی بعد از تعطیلات مدارس... و سر زدیم به موزه کتاب کودک و سرگرمی‌های دریایی بچه‌ها. تابستان دارد تمام می‌شود، بدون مهدکودک...
پ.ن. نمی‌دانم از کی به کامنت‌ها پاسخ ن
یکی بیاد منو بیدار کنه !
بیاد و بگه همه چی خوابه !
تو خوابی نسیم 
بیدار شو !
چشماتو باز کن که همه چی شوخیه
چشماتو باز کن که وقت بیداریه !
باز کن و خودِ واقعیتو ببین؛نگاه کن خودتو :)
نگاه کن چقد قشنگی :)
نگاه کن که چقده همه چی قشنگه
باز کن چشماتو دختر !
دیگه همه چی تموم شده، دیگه این طوفان از سرت گذشته .. :)
پاشو این روحِ خاک گرفتتو بتکون و یه نفس راحت بکش :)
پاشو دختر جانم
پاشو که دیگه تنها نیستی نسیم
دیگه اون حسای تنهایی و بیهودگی تموم شده نسیم
دیگه میتو
منم کتابام تسبیحم توکل صبر و آرامش.
به تمام دوستام گفتم دفترچه ها با پاسخنامه ها بیاد محال برم نگاه کنم ببینم چکار کردم و درست قبل از لحظه ای که اعلام کرده بودند من توی سایت بودم هم دفترچه و هم پاسخنامه را دانلود کردم همیشه همینم مرگ یکبار شیون هم یکبار دانه به دانه تمام دروس را چک کردم یک غلط داشتم همه جوابهایی که زده بودم درست بودند بعدش آرامش گرفتم و روزهای نسبتا آرام و خوب شروع شد.
امروز رفتم دندانپزشکم گفت باید دندان های عقلت را بکشی از د
شبی دیگر ست. ساعت ها در عین هیچ نکردن به هر آنچه گذشته فکر می کنم. آنچه نباید اتفاق بیافتد باز اتفاق می افتد. شاید اصلن نباید به گذشته فکر کنم. شاید باید سراغش را در دوباره خواب دیروزم بگیرم. شاید باید ریشه ای تر به ماجرا نگاه کنم. شاید باید درس حمایت اجتماعی را جدی تر بگیرم. شاید باید به کل خودم را انکار کنم. این شاید ها اما یک به یک کنار می روند چرا که تنها چیزی که از من بر می آید نوشتن است. نوشتن و نوشتن و نوشتن...
ادامه مطلب
موضوع آزاد بدترین ایده‌ برای زنگ نقاشی است. با همه‌چیز آزاد چطور می‌توان خیال‌بافی کرد و بدون خیال چه باید کشید؟ واقعیت. 
پشت نیمکت نشسته و ذهنش مثل کاغذ دفترچه سفید. مداد را برمی‌دارد و‌ همانطور در هوا یک کادر مستطیلی می‌کشد. خوب نیست؟ کمی می‌چرخد، چشم چپش را می‌بندد و به سمت پنجره نگاه می‌کند. یک مستطیل کشیده و دراز را در هوا نشانه میگیرد، این چطور است؟ 
پشت نیمکت خیلی‌ وقت است که ننشسته‌ام، ولی پشت میز چرا. از شروع زنگ نقاشی هم مدته
نگاه کردی و من ذره ذره آب شدم
درست بودم و حالا، ببین خراب شدم
منی که پیش همه اولین دوای غمم
کنار تو که تمام منی "عذاب" شدم
زمانه ای که به جز من، کسی نبود گذشت؟
منِ  "عزیزم" سابق، چرت "جناب" شدم؟
چه سخت می شود آن بت که نردبان تو بود
گرفته پای تو را و ببین طناب شدم
خودت تمام مرا سر سپرده کردی و حال...
رسیده موقع رفتن؟ مگر مجاب شدم؟
منی که تک یل میدان عشق او بودم
دلیر لشکر دشمن چرا حساب شدم....
بهانه نیست، تو با من پر از غمی شاید
نگاه کردی و من ذره ذره آب شد
هرچقدر برایت بنویسم باز هم انکارم خواهی کرد اما زیباتر از آن چشم های سیاه‌ات، نگاه نافذت بود که هزار یادگاری بر قلب آدمی می گذارد و رویاهای مادر مرده را در آدمی زنده می کند و کابوس نبض از یاد برده را در آدمی به جریان می اندازد و با هر بار وقوعش هزارباره‌تر شوق زندگی و تحمل تمام ناملایمات را در آدمی ممکن می‌سازد و می دانی چیست؟ در نگاه تو مردان زیادی مرده‌اند...
دلم دویدن می خواست. می خواستم آن قدر بدوم تا دیر نرسم به قطاری که می خواست راه بیفتد. آن قدر که پاهایم کم بیاورند. کفش پشت پایم را بزند. به نفس نفس بیفتم. باد بر صورتم بکوبد. دلم می خواست آن قدر بدوم که از شهر، آدم هایش، گذشته ام، تمام سایه ها و حتا کلاغ ها دور شوم...
همیشه بلندی ها را دوست داشته ام.هروقت دل گرفته باشم ، هروقت دنیا برایم تنگ شده باشد،هروقت قرار باشد اتفاق خوبی بیفتد و اصلا هروقت قرار نباشد چیزی بشود ، دوست دارم جایی کمی بالاتر از زمین ، آدم ها ، دوست داشتنی هایم ، تعلقاتم ، بایستم و حرکت دنیا را از آن بالا نگاه کنم ..
حالا مدت هاست که این عادت را دارم .اما اخیرا به تجربه ی جدیدی رسیده ام و آن اینکه در روابطم هم ،گاهی کمی فاصله بگیرم ، بالاتر بروم و نگاهی بیاندازم به آنچه میگذرد.
 
یک خطایی ه
همیشه بلندی ها را دوست داشتم.هروقت دل گرفته باشم ، هروقت دنیا برایم تنگ میشود ،هروقت قرارد باشد اتفاق خوبی بیفتد و اصلا هروقت قرار نیست چیزی بشود ، دوست دارم جایی کمی بالاتر از زمین ، آدم ها ، دوست داشتنی هایم ، تعلقاتم ، بایستم و حرکت دنیا را از آن بالا نگاه کنم ..
حالا مدت هاست که این عادت را دارم .اما اخیرا به تجربه ی جدیدی رسیده ام و آن اینکه در روابطم هم ،گاهی کمی فاصله بگیرم ، بالاتر بروم و نگاهی بیاندازم به آنچه میگذرد.
 
یک خطایی هست در
بسم الله
 
این روز و شب ها برگشته ام به گذشته.به گذشته ای که در آن نبوده ام ولی انگار حالا درکش میکنم.این روزها چیزی نمانده جز همین وبلاگ نوشتن.هیچ راه ارتباط دیگری برای ارتباط با آدم های غریبه ندارم.باید کنار برف آخرِ آبان بنشینم و شیر داغ بخورم و بنویسم.بعد بخوانم و بعد راه بروم و بعد ساز و بعد بنویسم.ولی این روزها هیچ کدامش مزه نمیدهد.همه اش نگرانیم که آخرش چه میشود.نمیدانم توی دنیا چه خبر است و چه میشود اصلا!حالا ارتباطم با نزدیکانم بیشتر و
 نگاه مکعبی یا شش جهتی یک اصطلاح است.
یعنی آدم هر عملی را که می‌خواهد انجام بدهد، از چند جهت به آن نگاه کند.
ما آدم‌ها معمولا از همان یک جهتی که اول به ذهنمان میاید، کاری را انجام می‌دهیم یا نمی‌دهیم.
ولی در نگاه مکعبی سعی می‌کنیم از چند زاویه‌ی دیگر هم به قضیه نگاه کنیم.
مثلا دوست دارم فلان چیز را به دوستم بگویم.
نگاه مکعبی می‌گوید: اثراتش را هم بررسی کن!
اگر بگویی، اثراتش و عواقب آن چیست؟
شاد می‌کند یا ناراحت؟
یا مثلا رفتار یکی ناراحتم می
- میدونی کی آمادگی ساختن آینده ات رو داری؟
+ از کجا بدونم؟ لابد هروقت ماهی رو از آب بگیری تازه است. از همین الان؟!
- نههه لحظه ای که با گذشته ات احساس رفاقت کنی و محکم بغلش کنی. مهم نیست اگه پر از اشتباه بودی مهم نیست اگه سردرگم بودی مهم نیست هر چی بودی به خدا مهم نیست چون گذشته در گذشته. با گذشته ات رفیق باش و با ساختن آینده رفیق های بهتری برای خودت دست و پا کن 
به نام عاشق ترین خالق
 
کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!...
می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!...
گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر...
کم کم بزرگ شدیم...
هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود... شاید هم من از او...
به قول حسین پناهی:
گر چه نزد شما تشنه سخن بودم
انکه حرف دلش را نگفت، من بودم...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری
گاهی دلم برا
به نام عاشق ترین خالق
کوچک تر که بودیم، دنیا چه زیبا تر بود!...
می امدیم میرفتیم، نه به کسی کاری داشتیم و نه کسی کاری به ما داشت!...
گاهی دلم برای کوچکی ام تنگ میشود، نگاه هایمان صادقانه تر بود، حرف هایمان عاشقانه تر...
کم کم بزرگ شدیم...
هر چقدر بزرگتر که شدم، احساس میکردم، پاره ای از وجودم از من دور میشود... شاید هم من از او...
به قول حسین پناهی:
گر چه نزد شما تشنه سخن بودم
انکه حرف دلش را نگفت، من بودم...
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود، آری
گاهی دلم برای
دلم می‌خواهد فردا صبح که از خواب بیدار می‌شوم، هیچ یک از خاطرات تلخ یکسال گذشته را در حافظه نداشته باشم.
دلم می‌خواهد به من بگویند تمام یکسال گذشته یک سوءتفاهم بد بوده و دیگر لازم نیست نگرانش باشی.
حداقل بگویند، این مورد آخری که خواب و خورت را بهم زده، یک سوءتفاهم بوده.
دلم میخواهد بگویند تو اشتباه کرده‌ای و هیچ اتفاقی نیفتاده.
سال گذشته همین آذر خودمون وسطاش جایی بودم که احساس تنهایی میکردم حکایت همون در میان جمع و تنها بودنه!
خلاصه که از شدت تنهایی رو به فرار کردن میرفتم که !گوشی و درآوردم و یادداشت و باز کردم و نوشتم همونجا میون همون آدما هر چی که میحواستم اون لحظه باشه و نبود!
امسال طرفای شهریور ومهر وقت گوشی تکونی ی نگاه بهش انداختم و یه لبخند مسخره و پاکش کردم.!
خنده ام گرفته بود از حس و حال و عکس العمل آن موقع..
امسال ولی فرق داشت همه چی فرق داشت  انگاری تمام چیز
وقتی پیشت نیستم عکس هامونو نگاه می کنم. عکس ها مثل نون هاییه که میذاریم توی فریزر. اما خوبیشون اینه که تموم نمیشن تا وقتی مزه ی اون لحظه ها زیر زبون ذهنمون باشه 
خنده های واقعی ، من با تو واقعی می خندم و عاشق خندیدن هاتم
اما تو وقتی خوابی ، وقتی حواست نیست ، وقتی توی فکری ، وقتی نگرانی باز هم دوستت دارم‌. وقتی از دور میای وقتی نزدیکی ، همیشه دوستت دارم.
 
بعید می دونم حتی خودم و خودت هم دقیقا یادمون بیاد چه قدر روزهای عجیب غریبی از سر گذروندیم. ا
یه چیز عجیب و غریبی که از نظر من توی این دنیا وجود داره و افراد رو کاملا از هم متمایز می کنه ، تفاوت نوع نگاه هست !
نگاه حضرت زینب که سلام خدا بر او باد رو شاید خیلی ها درک نمی کنن و نمی فهمنش ، یکیش هم خود من .. نگاهی که انقدر با دید باز و خداپسندانه هست که وقتی می خواد روز عاشورا ، روزی که تمام خانوادش پر پر شدن رو توصیف کنه می فرماد چیزی جز زیبایی ندیدم !
یک لحظه خودمون رو بگذاریم جای حضرت زینب ، وجدانا آیا ما غیر از غر زدن و کفر گفتن کار دیگه ای می
تا حالا براتون پیش اومده با دیدن یه چیز کوچک، از عکس و فیلم گرفته تا یه نوشته کوچک، برید تو حال و هوای گذشته؟؟ تمام خاطرات و حس و حال اون موقع براتون زنده بشه؟؟
امروز دوستم برام نوتی رو در icloud به اشتراک گذاشته بود، منم که اصلا یادم نبود قبلا چیزی اونجا داشتم یا نه، وقتی وصل شدم که اون نوت رو ببینم، یهو کلی نوت دیگه جلوم ظاهر شدن! اولش فکر کردم دوستم اشتباهی کل پوشه اش رو باهام  به اشتراک گذاشته، که وقتی به تاریخ و نوشته نگاه کردم ، دیدم بلهه.. ا
نگاه مکعبی یا شش جهتی یک اصطلاحه؛ یعنی آدم هر عملی رو میخواد انجام بده، از چند جهت بهش نگاه کنه...
ما آدما معمولا از همون یک جهتی که اول به ذهنمون میاد کاری رو انجام میدیم یا نمیدیم، ولی در نگاه مکعبی سعی میکنیم از چند زاویه ی دیگه هم به قضیه نگاه کنیم.
مثلا دوست دارم فلان چیز رو به دوستم بگم،
نگاه مکعبی میگه:
اثراتش رو هم بررسی کن، اگه بگی، اثراتش و عواقبشش چیه؟ 
شاد میکنه یا ناراحت؟ 
یا مثلا رفتار یکی ناراحتم میکنه‌، تو ذهنم اول میگم: 
قطع راب
تنها زندگی کردن انتخاب خودش بود، ولی نه تا این اندازه تنها. بدترین جنبه‌ی تنهایی این است که مجبوری تحملش کنی _ یا تحمل می‌کنی، یا غرق می‌شوی. باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه‌ات را از نگاه به گذشته بازداری تا نابود نشوی.
| یکی مثل همه _ فیلیپ راث، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشر چشمه |
 
آخرین بار این‌قدر باران شدید بود که نمی‌شد جایی را دید. تمام بعدازظهر را منتظرت بودم که شاید بتوانم چند کلمه با تو حرف بزنم. آخر شب بالاخره آمدی و همان چند جمله و همان نگاه‌های کوتاه چند هفته‌ام را به هم ریخت.تمام آرزوها، تمام دل‌خوشی‌ها و تمام حس‌ها را با تو دفن کرده‌ام. حس می‌کنم مرده‌ام. آمده‌ام اینجا تا شاید کلمه‌ها مثل ضربه‌های پیاپی تیشه زمین را بشکافند. دنبال تو نمی‌گردم. دنبال خودم می‌گردم؛ دنبال کسی که مرد، دنبال کسی که گم ش
یه چیز عجیب و غریبی که از نظر من توی این دنیا وجود داره و افراد رو کاملا از هم متمایز می کنه ، تفاوت نوع نگاه هست !
نگاه حضرت زینب که سلام خدا بر او باد رو شاید خیلی ها درک نمی کنن و نمی فهمنش ، یکیش هم خود من .. نگاهی که انقدر با دید باز و خداپسندانه هست که وقتی می خواد روز عاشورا ، روزی که تمام خانوادش پر پر شدن رو توصیف کنه می فرماد چیزی جز زیبایی ندیدم !
یک لحظه خودمون رو بگذاریم جای حضرت زینب ، وجدانا آیا ما غیر از غر زدن و کفر گفتن کار دیگه ای می
پشت هر خرابه و ویرانی هزار قصه است. لایه‌ی خاکستری را که کنار بزنی،دقیق‌تر که گوش کنی و نگاه کنی، صداهای مختلفی می‌شنوی و می‌توانی رد زندگی را پیدا کنی؛شبیه بازخوانی کتیبه‌ای قدیمی.
مجموعه عکس گذشته‌ی استمراری کار تهمینه منزوی است. عکس‌هایی با یک گرد شدید خاکستری غم اما پر از صدا و نشانه.
یادم نیست اما حتما قبلا گفتم،  در مورد اون فوبیای جا موندن و از دست دادن.. 
وقتی به عمق ماجرا نگاه میکنم نمیتونم باور کنم که این همه سال گذشته.. و مثلا از 91 که رفتم دانشگاه 8 سال گذشته از سال 88، ده یازده سال میگذره.. از سال 86 که محسن پورعباسی رو دیدم 12 13 سال.. از سال 84 که رفتم مدرسه نمونه 14 15 سال.. این عدد ها خیلی بی معنی ان، یعنی وقتی فکر میکنم این همه سال گذشته میترسم.. میترسم از اینکه دیر شده.. از اینکه جا موندم.. از اینکه من هنوز همونم اما همه چی عوض
 آدم ها درک نمیکنن که از دست رفتن، تا روزی که یک صبح پلک هاشون رو باز میکنن و به جای بلند شدن، خیره میشن به سقف بالای سرشون؛ نگاه میکنن، نگاه میکنن و دست آخر میفهمن دیگه امیدی براشون باقی نمونده که بخوان بلند بشن و با تمام مشکلات ریز و درشت زندگیشون بجنگن یا با هر خوشی و ناخوشی کوچیکی، لبهاشون به سمت بالا و پایین کشیده بشه.
ادامه مطلب
 آدم ها درک نمیکنن که از دست رفتن، تا روزی که یک صبح پلک هاشون رو باز میکنن و به جای بلند شدن، خیره میشن به سقف بالای سرشون؛ نگاه میکنن، نگاه میکنن و دست آخر میفهمن دیگه امیدی براشون باقی نمونده که بخوان بلند بشن و با تمام مشکلات ریز و درشت زندگیشون بجنگن یا با هر خوشی و ناخوشی کوچیکی، لبهاشون به سمت بالا و پایین کشیده بشه.
ادامه مطلب
بی خوابی های ده دوازده سال قبل رو اینجا مینوشتم. توی این دفتر. هنوز دارمش و امروز داشتم نگاه میکردم به اون نوشته ها ... گاهی خوبه آدم برگرده به گذشته... مسیری که طی کردیم رو مرور میکنیم...دوست دارم بدونم ده سال دیگه چه جوری فکر میکنم... خدا میدونه... 
گفت:بهتر است گاه برای ساختن خودت به گذشته سفر کنی
گفتم:اگر گذشته هم مرا نخواهد چه؟!
عجیب بود،برگشتن را می گویم،گذشته ام شبیه دشتی بی سر و پا شده بود،نه ابتدایش مشخص بود،نه انتهایش...چیزهایی دیدم که در لحظه باورشان نکرده بودم...شاید هم نخواسته بودم...اما هرچه بود و نبود،گذشته بود
گفت:کاش راهی برای باز گرداندن گذشته بود
گفتم:اگر من هم گذشته را نخواهم چه؟!
ناگاه دیوار ها لرزیدند،سقف ها ریختند،آدم ها مردند و از میان خاک و خل آدم های جدید سر برآوردن
یک شب به میخانه نرفتم. با فلانی به هم زدم و نرفتم. با رفیق شفیقم می نخوردم...
حالا با چشمان ضعیفم از دریچه‌ی کوچک  در میخانه، مستان را نگاه می‌کنم. پیاله پیاله می‌نوشند و می‌رقصند و می‌گریند و می‌خوانند و می‌خندند و از مستی یکی‌یکی هلاک می‌شوند. اولی که پرپر می‌شود دیگری با ولع لنگ‌لنگان خودش را و دهانش را به سر خُم لبریز از می نزدیک می‌کند.و چنان سَر می‌کشد که گویی طاقت دیدن افتادن قطره‌ای از آن بر کاشی‌های‌ فیروزه‌ایِ کف میخانه
روز ثبت احوال است. مقیّدم که هرساله در این روز احوالم را ثبت کنم. سال گذشته گفتم که احوالم بد نیست. امسال اما بهترم. از وقتی "جدال دو اسلام" را خوانده ام، بهترم. احوال جسمی ام خوب است. (خواننده فهیم میداند که ناثر با در نظر گرفتن این موضوع که یک یا دو بیماری داشتن در این زمانه طبیعی است این عبارت را قلمی کرده است.) احوال روحی ام بهتر از سال قبل، اما باز هم خوب نیست. احوال شهرم - سبزوار - دارد مثل شهر "ر ه ش" میشود. احوال رفقایم خوب است ظاهرا در نبود من.
 کتاب تابستان،کتابی متناسب باروزهای تابستاندر کتاب تابستان متناسب با نیاز شما، دو هدف در نظر گرفته ایم.
هدف اول ( نگاه به گذشته): دراین قسمت درس های سال قبل را مرور می کنیم. برای دروس ریاضی، علوم و فارسی دو صفحه درس نامه در نظر گرفته ایم تا بتوانید مطالب را یادآوری کنید. کل مطالب کتاب را در بخش نگاه به گذشته مرور می کنیم و سوالات این بخش را تستی و تشریحی تالیف کرده ایم.
هدف دوم( نگاه به آینده) : هدف این است که درس های سال بعد را پیشخوانی کنید. قرا
دنبال فلش گمشده‌ام بودم. کلی دعا کردم که دست کسی نیفتاده باشد چون عکس‌های خانوادگیمان توی فلش بود. امروز فلش را پیدا کردم. تمام مدت توی کیف پولم بوده. 
احساس میکنم اتفاقات زندگی ما هم در درون ما هستند. آن‌ها تمام مدت حضور دارند. اما ما آنها را به ترتیبی می‌یابیم، که قبل از یافتنش برایمان آینده و بعد از آن برایمان گذشته است. 
فارغ از اینکه این ویروس لعنتی که این روزها کل جهان درگیرش هستند کار دست ساز بشر هشت یا تولید طبیعت، به این روزها باید به عنوان یک چالش سبک زندگی نگاه کنیم، اینکه چطور در این قرنطینه روز رو به شب رسوندیم و چه کار مفیدی انجام دادیم و برای خوب شدن حال دلمون چیکارها کردیم، که وقتی در آینده به گذشته الانمون نگاه کردیم، پشیمون نباشیم برای از دست دادنش، تلف کردنش. برای من این روزهای اجباری تعطیلی یه فرصت طلایی هست برای انجام کارهایی که وقت انجامش ر
یکی از دوستانم بعد از کلاس مرا تا جایی رساند. خیلی با هم صحبت کردیم، خیلی درد دل کردیم. میگفت: خواهرم هفده سال هست که کانادا اقامت دارد. خودم هم چند باری کانادا رفته ام، اما بعد از چند روز دلم میگیرد. سوار هواپیما میشوم و برمیگردم. اصلا من دلم لک میزند برای فحش دادن های ملت پشت چراغ قرمز! دلم تنگ میشود برای صف های بانک...به زاینده رود اشاره کرد و گفت: اصلا دلم برای مادرم تنگ میشود. نگاه کن، مادرم چطور آغوشش را برای من باز کرده، نگاه کن از شکنج موها
گلِ من ک تمثیلی بود از هر آنچه ک بینمان است، مرده است و بر آن حتا گمان نمی بری. اینجا آفتاب مرده است و سایه ها بلند تر از دیوار ها شده اند و تو حتا به آن نگاه نمی کنی. مثل نقاشی، مرده و ساکن انگار تو را گوشه ای گذاشته باشندت و تو، در یک تکرارِ ابدی نگاه سردی به زمین داری و حتا پلک نمی زنی و من در کنار تو بوده ام، تمام این سالها. در حالِ سوختن، خاکستر شدن و کم شدن. ک باد مرا با خود برد، به آنکه دیگر دیده نخواهد شد. به آخرینِ غروب، به گرگ و میش های عجیب.
این روزها با خشم شدیدی که تمام ذهنم را به خودش درگیر کرده، دست و پنجه نرم میکنم.
اول، نسبت به خودم خشمگین بودم و خودم را بابت موقعیت پیش آمده - به شکل های مختلف و البته متعدد- سرزنش می‌کردم.
اما کمتر از یک هفته پیش، یک دوست مشترک برایم از حقایقی حرف زد که باعث شد بتوانم خودم را ببخشم و سرزنش نکنم. در عوض، خشمم نسبت به او بیشتر شد.
در واقع نمیتوانم با احساساتم ارتباط برقرار کنم، نمیدانم که درگیر چه احساساتی هستم. اما میدانم بی اندازه خشمگینم.
چند
چشم گرگنوشته ی دانیل پناکترجمه ی آسیه حیدری

چشم گرگ نوشته ی دانیل پناک به ترجمه ی آسیه حیدری می باشد. این کتاب جایزه سه لاک پشت پرنده را در بخش ترجمه از آن خود کرده است. همچنین اُاِل کاووسین در سال ۱۹۹۸ بر اساس این رمان، یک انیمیشن کوتاه به زبان فرانسوی ساخته است.چشم گرگ ماجرای یک گرگ آلاسکایی و یک پسربچه آفریقایی به نام  آفریقا است. در این کتاب پسربچه و گرگ، در عمق نگاه یکدیگر، زندگی گذشته ی خود را مرور می کنند. زندگی پُرفراز و نشیبی که از
«... به اعتقاد من ٰدنیا تنها یک بخش است، دنیای اغنیا و در حاشیه آن توده ای از زباله های آلوده آن به نام دیگران!
از ماهیت اصلی روح چیزی نمی دانم، اما این را کاملا فهمیده ام که روح از کدام بخش بدن تا مرز انهدام سقوط میکند،
از نقطه سیاه رنگ و ریزی در مردمک چشم...
و اینکه نگاه انسان ها،از نگاه گرگ ها نیز ناپایدارتر است و آنچه در نگاه انسان ها دیده میشود، به مراتب وحشتناک تر از نگاه گرگ هاست...»
کریستین بوبن -  دیوانه وار
ادامه مطلب
دلم میخواد بنویسم اولین شب پاییز چ حسی دارم....
امروز عکسای پارسال این روزا رو نگاه میکردم ... خیلی هاشو حذف کردم...سیر تحولی من در شش هفت ماه گذشته ( از مهر به اینور) کاملا مشهود و نمایان بود ! گاهی دلم میخواست میتونستم جای اون دختر توی عکس بودم !‌دقیقا توی همون برهه ی زمان...بعد زمان رو همونجا متوقف میکردم..ادم ها رو...حرف ها رو...همه چی رو...
امشب فقط دلم میخواست یک نفر بود حرف میزد ، حرف میزدو حرف میزد و من هیچ نمیگفتم !
تمام./
 
+ بعضی وقتا هم میگم به د
اگر روزی تو زندگی‌ به جایی رسیدید که خیلی شرایط عجیب بود، برگردید به فرصت ها و مسیر ها و انتخاب هایی که داشتید... وقتی برای زندگی‌تون تصمیم سخت می‌گیرید و انتخاب عجیب می‌کنید به فاصله مشخصی از آینده‌ی اون زمان نگاه کنید! در غیر این صورت با رسیدن به شرایط عجیب باید به فاصله مشخصی از گذشته‌ی اون شرایط نگاه کنید! دارم سعی می‌کنم بگم خودت مسئول شیرینی و تلخی های زندگیت هستی، یقه دوست و رفیق و روزگار و خدا پیغمبر رو نگیر!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها