یه وقت های فکر می کنم از من بی کس تر در دنیا وجود ندارد ...
حدایا فقط تو مانده ای برایم ..مانده ای ؟
این روزها تمام میشه ..اخرش همه میمیریم ..اما من هیچ وقت زخم زبون ها فراموش نمی کنم ..تنهایی هام ..بی صدا گریه کردن هام را ...بی کسی هام را ..
دلم می خواست برم یه جایی که هیچ کس نباشه ..یه جایی که خودم باشم ..نترسم از حرف زدن ...نترسم از ادم ها ..
دوست داشتن تو دنیا رو جای امن تری میکرد. دوست داشتم چون مثل همیشه خودخواه بودم. دوست داشتن تو رو دنیا رو جای امن تری میکرد. باعث میشد نترسم. دوست داشتن تو گرمم میکرد. باعث میشد حس نکنم تنهام. حس نکنم پناهی ندارم. که نصفه شب یارو چرت و پرت میگفت و به تو پناه آورده بودم. پناهم دادی و بم گفتی نترسم، که هیچ تقصیری ندارم و طرف لاشیه. دوست داشتن تو دلمو گرم میکرد. خودخواه بودم، میخواستم دوسم داشته باشی که دووم بیارم. که آدمی رو داشته باشم که براش
گفتی نترس ، دستانم لرزید ، نگاهم دنبال اتفاق های گمشده رفت و برنگشت ، من ماندم که جوابت را بدهم ، ماندم که بگویم اگر عاشقت نمیشوم برای خوب نبودنت نیست ، عاشقت نمیشوم چون میترسم وفاداری أم اندازه ی عشقت نباشد ، یکجای راه کم بیاورم و دلم برگشتن بخواهد...
آنوقت باید بغض کنم ، اشک بریزم و برگردم که ترس های همیشگی أم را از راه رفته و به انتها نرسیده ی عشقمان جمع کنم...
تو باید چه کنی آن روز ؟! باید مثل شاه مات شده ی شطرنج بایستی و نگاهم کنی که ضربه ی آخر
امشب به زور خودم ُ کشوندم پای ورزش. مطمئن بودم یه چیزی روی شونههام نشسته و پام ُ سنگین میکنه. از اون وقتایی نبود که روانشناسان میگن خلاف نظر اون غول روی کولتون رفتار کنید. چون اون موضوع افسردگی نبود.
توی یوتیوب دنبال ویدیو در مورد سرطان میگشتم واسه زیرنویس زدن، به صفحهی دختری برخوردم که از سال پیش سابسکرایبش کرده بودم. اون موقع آخرین ویدیویی که ازش دیدهبودم، گریه میکرد و میگفت سرطانش برگشته، امسال دیدم که یکسال گذشته ا
گفتی نترس ، دستانم لرزید ، نگاهم دنبال اتفاق های گمشده رفت و برنگشت ، من ماندم که جوابت را بدهم ، ماندم که بگویم اگر عاشقت نمیشوم برای خوب نبودنت نیست ، عاشقت نمیشوم چون میترسم وفاداری أم اندازه ی عشقت نباشد ، یکجای راه کم بیاورم و دلم برگشتن بخواهد...
آنوقت باید بغض کنم ، اشک بریزم و برگردم که ترس های همیشگی أم را از راه رفته و به انتها نرسیده ی عشقمان جمع کنم...
تو باید چه کنی آن روز ؟! باید مثل شاه مات شده ی شطرنج بایستی و نگاهم کنی که ضربه ی آخر
من یک رگ بی خیالی دارم که محدود زمان هایی می آید سراغم؛ روزهای مهم، روزهایی که تصمیم توی اون روز سرنوشت سازه دعا دعا میکنم که روزِ رگ بی خیالی م نباشد که بخواهم بدون فکر، بدون در نظر گرفتن تمام تلاش هایم تسلیم شوم و بکشم زیر همه چیز و از آینده اش نترسم.
قلبم گنجایش دوست داشتنو نداره. دوست داشتنت رو خنده ی رو لبام کرده. اشکِ تو چشام. شده دلگرمی تموم سیاهیام. من اگه نداشتمت دل به چی خوش میکردم؟ چجوری میشد وقتی یکی ازم میپرسه کی واقعا دوستت داره جوابشو بدم؟ کی جز تو انقدر امنیت داده بهم که هیچوقت نترسم از از دست دادنت. نترسم که نکنه جوری باشم دوستم نداشته باشی. که همیشه یه دلیل واسه خندوندن برام داشته باشی. واسه اشکایی که از شوقه. من داره قلبمو سیاهی پر میکنه. روح نمیبینم تو خودم دیگه. تو اما همو
باید سرپوش همهی احساسات دردناکم رو کنار بزنم، باید همشون رو عریان و واضح جلوی صورتم صف کنم، باید با تک تکشون تنهایی و عمیق و روبهرو شم و نترسم. من از افتادن دوباره تو رودخونهی عشقت و غرق شدن تو گردابهای سهمگین غم میترسم. واسه نوشتن به این هیولاهای آدمخوار احتیاج دارم. به این اسیدی که توش دارم حل میشم. نوشتن منو به بند کشیده. ترکیب افیونی عشق تو و نوشتن داره منو از پا میندازه پسرم.
میگه باید به خودت کمک کنی،
باید بشینی و بازش کنی،بسنجی و بذاری حل بشه
بعد یه گوشه ی دور از ذهنت رهاش کنی
جنگ و چطور براى خودم حل کنم؟
چطورى این هیمه ى بزرگ از خشم و سیاهى رو
گوشه ى ذهنم رهاش کنم که همه ى وجودم و نبلعه؟
شب ها با حس خفگى از دوییدن یا صداى چمباتمه زده از فریاد نزدن
از خواب نپرم؟
چطوری نترسم از صداى بچه هاى حیرون بی خانواده،
یا از فکرم ببرم هجوم گورهاى بی کفن و...
جنگ
جنگ
جنگ
هراس تا همیشه ى من!
از لحاظ روحی خوبم، همیشه زمستونا تپل و زرنگ میشم....
یاد گرفتم نترسم و رو به جلو برم و این خیلی برام خوبه
یاد گرفتم قرار نیست زندگی من مث بقیه پیش بره و همیشه نتوان مث عرف جامعه پیش رفت ...یاد گرفتم راهی رو بسازم به جای اینکه توقع داشته باشم راهی برام ساخته بشه..و یاد گرفتم منتظر دست های خودم باشم نه هیچ اعجازی....
خدایا کمکم کن بتونم همینطور پیییش برم
دلم آدمی را می خواهد که لازم نباشد برایش زیادی باشم
+ فهمیدم تا حالا کسی توی زندگیم واقعا منو دوست نداشته. شاید یک نفر بوده که حس کردم واقعا دریافت خوب و قشنگی ازم داشته. اونم برای چهار سال پیشه. نه که مهم یا عجیب باشه ها نه. ربطی هم به میزان خوبی و بدی و جذابیت من نداره. فقط مشکل اینجاست که به طرز آزاردهنده ای خسته م از زیادی بودن. خسته م از این همه دیده نشدن از طرف آدمایی که فکر می کنن بهم نزدیکن. خسته م منو نمی بینن فکر می کنن می بینن. خسته
دلم می خواهد به فراز آسمان ها بروم جایی که با کسانی که دوستشان دارم خوشحال و شاد باشم، دلم می خواهد از چیری نترسم و عشق را به خانه ای هدیه دهم که بسیار دوستش دارم. می خواهم بر روی پیشانیم بنویسم که عشق در سر تا سر وجود من وجود دارد و دلم می خواهد چشمانم را ببندم و تمام حرف های گفته و یا ناگفته ام را به زبان آورم. دلم می خواهد به زندگی ای که در پیش دارم عشق بورزم و خودم را از محیطی که هر لحظه بیشتر و بیشتر مرا در خودش می بلعد رها کنم. من دوست دارم هنو
من هی میگم از حاملگی مثل سگ میترسم و ایشون هی یادآور میشن که از هر چی بترسی سرت میاد. بعد میگم خبالا نترسم سرم نمیاد؟ میفرمان که نه عب نداره بترس ولی بیان نکن. من میگم بیان نکردن ریسک بارداری رو کاهش میده؟ اسپرما بفهمن تو همچین کفری رو بیان میکنی گازانبری حمله میکنن؟ میگن چرا خفه نمیشی؟ چرا قانع نمیشی؟ میگم والا شما شروع کردین! ایشون پشتشون رو میکنن و احتمالا این مدل ترس رو درک نمیکنن. و من همچنان از بچه نداشتن و نخواستن و نشدن و نبودن و امثا
به دل نشین ترین موزیک های پاپ , اونایی هستن که قبل از به شهرت رسیدن خوانندش, خونده شده ...
+ گرمی دستای تورو به صد تا دنیا نمی دم ...
هر جا که برویم , آنجا پر میشود از انبوهی از خاطراتمان ... کلاویه های پیانو هنوز هم مشتاقانه انتظار لمس سر انگشتانت را دارند.
نمیدونم چمه
نمیدونم چه مرگمه
انگار دنیاارو ازم گرفتن
انگار حبسم تو یه مکعب شیشه ای که میتونم همه چیو ببینم و نمیتونم هیچ کاری کنم
دلم میخولد تلاش کنم واسه خودم واسه آینده
ولی فکرم همراه نیست با کاری که انجام میدم
به خودم میام میبینم هشت ساعت گذشته و هنوز یه دارم یه صفحه رو نگاه میکنم
نمیدونم چم شده
دلم میخواد خوب باشم
دلم میخواد با هر شماره ناشناس از اینکه سر و کلش پیدا شه نترسم
دلم میخواد یکم آدم باشم بشینم درسمو بخونم ولی نمیدونم چ
-----------------
یک سرباز لخت و گرسنه بودم
هرگز محبت ندیدم
بی پولی و بیماری داشت مرا از پا در می آورد
ناملایمات زندگی به من درس بزرگی داد
تصمیم گرفتم از مشکلات نترسم
و هر مانعی را از پیش بردارم.
#رضاشاه_بزرگ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
امروز با مصطفی درباره هزینه های بالای تهران حرف میزدم...
چند وقتی هست که استرس و اضطراب هزینه های زیاد، وجودم رو فرا گرفته... نمی دونم طبیعیه یا بیش از حده؟ هزینه هام حسابی زیاد شدن... ماهیانه به صورت متوسط حدود 4 ملیون هزینه زندگی من در تهرانه... از طرفی به خاطر درس تا الان نتونستم کار کنم و روز به روز پول هام تموم تر و انگاری دارم فقیر میشم!
وقتی به مصطفی گفتم در جواب گفت که خیلی طبیعیه! حس سرخوردگی هم تاجایی طبیعیه! بدون هزینه مسکن، هزینه هر نفر ح
سلام...
الان که اینو مینویسم، تو خونه تنهام... از صبح یعنی تنهام...
خیلی وقته که دلم میخواست باز بیام وبلاگ و باز مثل قدیما بنویسم... معنی بنویسم این نیست که من نویسندم یا فلان... اتفاقا از اول انشام هم ضعیف بود... الان هم این چند خطو که نوشتم میرم چند بار از اول میخونم ببینم نگارشم درست بود یا نه... که صد در صد باز هم غلط دارره!
فقط میخوام بعضی چیزهارو ثبت کنم... خیلی خود سانسوری دارم و قبلا بخاطر همین خودسانسوری یا امینت یا ترس از لو رفتن تو دنیای واق
چون همیشه نگران فراموش شدنم.
من بقیه رو فراموش نمی کنم.هرگز کسی رو فراموش نکردم.چهره شون از خاطرم پاک میشه ولی خودشون همیشه در من می مونند.بدون چهره ای که موقع فکر کردن بهشون به خاطر بیارم.
نمی دونم من برای بقیه چی هستم.آیا غبار بی چهره ای از کسی هستم که روزی اونجا بود؟
و یا شاید هیچ چیزی نباشم.که امیدوارم این طور نباشه.
بزرگترین ترس من اینه که بلند شم و ببینم دیگه نیستم...و هیچ کسی نبودنم رو نبینه.
چون میخوام به خاطر سپرده بشم.چون میخوام اینجا ب
همیشه انسان میخواهد اتفاق نیفتادن اتفاق های خوب را تقصیر عوامل بیرونی بیندازد. آدم همیشه میترسد از اینکه بخواهد اعتراف کند گناهکار خود خودش است. هزاران توجیه هم همیشه میتوان ساخت برای شانه خالی کردن از بار مسیولیت.
راستش این شرایط قرنطینه من را از زندگی واقعی خیلی دور کرده. در خانه نشستن هیچوقت به من نساخته آن هم وقتی طولانی بشود. دیوانه ی برقرار کردن روابط اجتماعی شده ام. دلتنگ حرف زدن با آدم های غریبه ای که میشناسم. وای... دیوانه ی یک بار دی
آینده ،
همانند شنبه ای است که هرگز نخواهد آمد
من سال هاست به انتظار شنبه نشسته ام ، اما نمی آید
سال هاست ،منتظر آینده هستم که ملاقاتش کنم و دلگیری هایم را برایش باز گو کنم
اما نمی آید که نمی آید...
نمیدانم شنبه کی می آید و من را از انتظار در می آورد ،
نمیدانم آن آینده ای که راجبش حرف میزنند ،کجاست
پس چرا نمی آید و تکلیف من را روشن نمی کند،
چرا من را از این بلاتکلیفی ها در نمی آورد ،
آینده، آن گوشه نشسته ای و به چه فکر میکنی؟ ، چرا هرروز حال است
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد...
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
ادامه مطلب
من باز هم شروع کردم. من همیشه در حال شروع کردنم و امیدم رو انگار قرار نیست از دست بدم. شایدم هی از دستش میدمو دوباره بهش برمیگردم. میترسم از ناامیدی ، از این که فکر کنم آینده قرار نیست هیچ اتفاق خوشایندی برام بیفته. شاید هم چیزهای خوبی در انتظارم نباشه ، کسی چه میدونه اما من بهشون فکر نمیکنم. فکر نمیکنمو چشم بسته شروع میکنم هر وقتی که احساس میکنم به آخر خط رسیدم یه نقطه میذارمو میام سر خط و دوباره تلاش میکنم. شروع پیوسته انگار به من امید بده که
اولین کابوسی که دیدم ترس از تکرار بود.
من با دوچرخه در یک جاده مثل جاده چالوس حرکت می کردم و وارد یک غار شدم که از سقف آن آب می چکید.
من برای اینکه نترسم با خودم بلند گفتم "چرا اینجا خیس است؟" (جمله ای که گفتم شبیه این بود و دقیقا یادم نیست.)
ناگهان جمله من چند بار در غار پیچید و با صدایی بلند تکرار شد.
بیدار که شدم زبانم بند آمده بود و عرق کرده بودم. تا چند لحظه نمی توانستم حرکت کنم.
از آن زمان به بعد تکرارها مصیبت زندگی من شده است.
میگه تهش اونی که باید برنده باشه عشق و کشف و اتفاقه نه تعهد و دلسوزی و وظیفه.
فکر میکنم همین تفکر ما رو بگا داده. زندگی رمانس، کشف و عشق و اتفاق در مقابل زندگی عقلانی تعهد و دلسوزی و وظیفه.
هنوز بلد نشدم خودم رو موظف کنم اما باید که بشه. باید زندگی معقول رو انتخاب کنم و همت کنم اونجور باشم تا بتونم از این رمانس کثافتی که وجودم رو پر کرده دور بشم. چارهای نیست باید معقول بود، و الا تهِ تهش باید انگشت حسرت بگزی و خب کی این حسرت رو انتخاب میکنه؟ د
+ موندم بین یه انتخاب .. اینکه سال دیگه رو بیام نیشابور برم بیمارستان 22بهمن یا بمونم گناباد ...
الان که اومدم خونه میبینم استقلال کمتری دارم... درسته من اینجا بزرگ شدم ولی سه ساله واسه خودم زندگی کردم و الان نمیدونم میتونم یا نه
راحتی و اسایش اینجا رو ترجیح میدم به استقلال ؟ فکر نکنم ... اونجا یه زندگی دیگه دارم و باید مدیریتش کنم .. لباس شستن ، ظرف شستن ، غذا پختن ...خرید .. و ادمایی که دوسشون دارم .. یه شبایی تا دیر وقت برای خودم بیدارم ، باشگاه میرم
وسط یکی از همان کلافگیها و خستگیها پرسیده بودم چیکار کنم با زندگیم؟ جواب داد: راحت باش، رها کن، همه چی رو.
من نمیدانم رها کردن چطوری است. نمیدانم این "همه چی" چیست که باید رهایش کنم. نمیدانم منظور از راحت بودن چطور راحتی ایست.
معنی رها بودن و رها کردنِ همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظهای که داشتم توی آن هوای سرد قدم میگذاشتم روی برگهای خیس چسبیده به سنگ فرش پیادهروی آن خیابان شلوغ و چشمم خورد به قسمت سیگار
همش با خودم چند تا جمله رو مرور میکنم تا یادم بمونه و بشه ملکه ذهنم
پای تصمیم هایی که می گیرم مستحکم بایستم، قوی و باثبات
سعی کنم به بهترین نحو ممکن کاری رو که هدفم هست انجام بدم
دوباره تاکید میکنم به خودم که پای تصمیم هام با ثبات بایستم
و قبلش اینکه تصمیمم رو با دودوتا چهارتا و بعد هم توکل بر خودش بگیرم
خوشبختی واقعی چیه؟! جوابش رو اندک اندک دارم پیدا میکنم و بهش پایبند میشم
از هیچی به جز غضب و خشم و حتی همین که جزء بنده های مشمول رحمت خدا نب
من خودمو گم کردم. گم کردم و پیداش نمیکنم. یهو الان به خودم اومدمو دیدم گمشدم. همه کارهام روی هم تلمبار موندن. این که ساعتهارو نمیفهمم چجوری میگذرن. این که کنج دنجی دیگه ندارم برای کار کردن. این که از صبح هیچکاری نکردم. این که اینقدر دور شدم از زندگی ای که دلم میخواد داشته باشم. باید خودمو پیدا کنم. مائده ای که هیچ شباهتی به مائده ی الانم نداره. مائده ای که امکان نداشت بدون انگیزه و امید زندگی کنه. کسی که رو خودش کار میکردو حتی اگه خسته میشد جا نم
شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر م
دل کندن معمولا یه اتفاق سخته. مثلا میگن:
دل کندن اگر حادثه ای آسان بود
فرهاد به جای بیستون دل می کند...
کلا دل کندن از همه چی سخته، از خواب صبح، از چیپس و ماست، از شیرینی زبان، از آب استخر! از همه چی. ولی نوع سخت تر دل کندن، دل کندن از اونیه که دیوانه وار عاشقش هستی. مخصوصا اینکه بدونی اون آدم الان با یه نفر دیگه اس. مثلا با خودت میگی، یعنی به اونم میگه خورشیدکِ دیجیتالی...! یا مثلا... کلا هرچی! همه ی اون چیزایی رو که به من میگفته، به اونم میگه؟
اه!
گور
زمان رفتنت
باران نیامد
تا که جان نیمه سوزم را خاموش کند
طوفان نیامد
تا غم کهنه ی دلم را بتکاند
حتی خورشید هم طلوع نکرد
تا در آن تاریکی،دیگر نترسم
رفته ای
و حالا با انبوهی هیزم خیس
با آتش اشک هایم
خودم را میسوزانم.....
#بانوی-صاد
خب میبینی که امروز هم شروع شد از ساعت چهارو نیم. و من اصلا احساس خوابالودگی و خستگی ندارم امروز بر عکس روزای قبل . امیدوارم امروز بتونم خوب کار کنم. میدونی یاد چی افتادم؟ یادمه که استادم میگفت ملال حسی هست که کسی میخواد کار کنه ولی نمیتونه و افسردگی چیزی که طرف کلا نه کار میکنه و نه میخواد که کار کنه. منم گرفتار ملالم نه افسردگی. بعضی وقتها واقعا نمیتونی. میخوای اما نمیشه. و گاهی شدتش زیاد میشه. رولان بارت میگفت « در کودکی اغلب و به شدت ملول بود
سلام
این پستم به اسم ترس بازیه که از طرف گلین جون دعوت به این بازی شدم..و الان باید سه چیز که ازش بچه بودم میترسیدم بگم ...بعد من چند نفر و دعوت میکنم اونا هم چون من ازشون خواهش کردم " باید " سه چیز که اونا هم میترسیدن توی وبش بنویسن.
یکی از دوستام میگه که وقتی بچه بوده برای اینکه بخوابوننش، می گفت تو زیر زمین " سمندون " قاییم شده و اگر نخوابی میاد می خورتت.
چون با عمه هاش زندگی می کردن همیشه عمش این حرفو بهش می زده .
الان هم که بزرگ شده صاحب بچه، بعضی
خدای امروزِ من ، همون خدای دیروزمه . همون که به من گفت ازدواج کن ، غمت نباشه ، من هواتو دارم . گفت ببین بنده ی من ! حتی اگه فقیر باشی ، من ، خدای قدرتمندِ تو ، بی نیازت می کنم ... خودش به من گفت که از فقر نترسم و بچه دار شم . خودش بود که به من این اطمینان رو داد که بچه روزیشو با خودش میاره .
خدای مهربونم دروغ گو نیست . به خودش قسم که تا همین امروز ، تا همین لحطه زیر قولش نزده ... همیشه هوامو داشته ، هوامونو ... می دونم روزی میرسه ، یقین دارم . چون خدا گفته ...
تغییر کردن واقعا سخته، توی هر مسئله ای سخته. حس عدم امنیت به آدم القا میکنه:|. شایدم فقط من اینجوریم؛پای انجام دادن که میرسه، ترجیح میدم توی موقعیتی که هستم بمونم. حتی بعضی از خواسته هام رو، به دلایل خیلی چرتی که نمی دونم منشاش چیه؛ دنبالش نمیرم. در حد همون خواسته میمونن:(
حالا وقتی سعی کنی شخصیتتو عوض کنی، رفتارت رو عوض کنی، طرز فکرت رو تغییر بدی، سختیش چندین برابر میشن. اینجور چیزا توی عمق وجود آدم، ریشه دارن. نمیشه راحت عوضشون کرد. ولی دوست د
سلام دوستان
این یه قانونه
کارخوب، خوبه و کار بد، بده استثنا هم ندارد
یه مثال
من هیچ وقت از چراغ قرمز عبور نمی کنم
اگه هم این کاروکردم حتما کارمهمی داشتم اخه از چراغ قرمز رد شدن چیز
مهمی نیست مگه از دیوار مردم بالا رفتم
یا
من هیچوقت دوبله پارک نمیکنم چون مردم آزاریه
مگه وقتایی که دو دقیقه کارداشته باشم یا اینکه جاپارک نبود گشتم ولی نبود
تازشم وقتی برگشتم یارو گفت اقا من الاف شما شدم چرا دوبله پارک کردی
گفتم بابا مگه چی شده حالا همش دودقیق
تمام عصر بارون میبارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب میکرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی میخواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح میکردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درختهای پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
1. امروز مدرسه پیچونده شد و فردا نیز. من و این همه خوشبختی محاله :)
2. بابام تو ایستگاهی که حقیقتا سگ پر نمیزنه وایمیسه که برگشتنی راه کتابخونه نترسم :) زیبا نیست بابام؟ بعد تازه سه چهار تا اتوبوس پشت سر هم رسیدن به ایستگاه و من نبودم داخلش. نشسته کلی غصه خورده که لابد من تا رسیدم دم اون ایستگاه ها اتوبوسا رفتن :) عاشقشم :)
3. پسر همسایمون این دفعه عربده نکشید بابت تعطیلی فردا. نگرانشم حقیقتا :) برم بگم عمویی چرا امشب برامون تکنوازی نکردی؟ خوش صدای لن
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان
دلم می خواد پنج سال بخوابم. دلم می خواد همه چی رو بذارم پست سرم و برم یه جایی که هیچ کس من رو نمی شناسه، اسمم رو نمی دونه و منتظرم نیست. دلم می خواد سوار قطار شم و برم تبریز. می خواد وقتی موسیقی می شنوم؛ گوشهام درد نگیره. دلم می خواد یکی برام شعر بگه، برام نامه بنویسه. یکی باشکوه دوستم داشته باشه؛ جوری که بپذیرم همین جوری هم خوبم و از جهان نترسم. دلم می خواد برم بالای کوه داد بزنم، اونقدر داد بزنم که صدام دیگه بالا نیاد. دلم می خواد با اینکه گوشها
یه خورده نگرانم. دیروز رفته بودم پیش روانشناس و روانپزشکم. با روانشناسم به این نتیجه رسیدیم که من چه مرضی دارم که نمیرم عکاسی. قرار شد تمام بهانه هام رو بشناسم و خلافشون عمل کنم. و فرار نکنم از کاری که با تمام وجودم باهاش حال میکنمو لذت میبرم. نترسم از اشتباه کردنو انجام بدم. و این که فکر نکنم به بعدش. فهمیدم راست میگه من چند ماهه دارم میرم پیشش هر دفعه هم یکی از مشکلاتم اینه عکاسی نمیرم و ناله میکنمو غر میزنم. باید یه توازنی بین انجام کارام برق
من اما فکر میکنم
تو عاشق خوبی برای من هستی ،
آنقدر خوب که بتوانم دوست داشتنت را فریاد بزنم
و به بودنت افتخار کنم....
عاشق خوبی هستی
چون میتوانی هربار که دیدی أم
دست خالی نیایی ،
شاخه گلی برایم بخری
و خوراکی ها و کتاب های مورد علاقه أم را توی کیفت قایم کنی تا بگردم ،
پیدایشان کنم
و جیغ های بنفش بکشم،
پا به پای شیطنت هایم بدوی
و به نفس نفس بیوفتی اما گلایه نکنی ،
خرابکاری هایم را با عشق ببینی ،
در مقابل عصبانیتم لبخند بزنی
و بگویی چق
اینکه از کی ترسو شدم و لوس خودمم نمیدونم...ولی دارم تلاش میکنم به همه ترس هام کنار بیام...دارم سعی میکنم ادم قوی ای باشم...هر اتفاقی یه چالش بزرگ برام نباشه...دارم سعی میکنم و این روزها این سختترین تغییره...هیچوقت فکر نمیکردم نتونم قوی باشم ویا هر حرف یا اتفاق کوچیکی انقدر برام ازاردهنده باشه...دارم سعی میکنم و این خیلی سخته که اعتراف کنم چقدر میترسم از همه چی...ولی سعی میکنم هر روز بارها به خودم بگم از چیا میترسم تا دیگه ازشون نترسم و قایمشون نکنم.
اونروزا که افتاده بودم تو یه لوپ وحشتناک و خودمو حسابی شاخ میدونستم، راستشو بخوای الان میفهمم که تموم اون کارها و تصمیمات با ماسک اراده ! نشانه چیزی جز ضعیف بودنم نبوده، ماندن در منطقه امن حتا به قیمت پوچ شدنِ یه دوره قابل توجه از زندگی. ترس، ترس از بودن و قیاس شدن و مبارزه کردن با ادعای اینکه حق من بیشتر از این چیزاست. میدونی قدرت حقیقی در جنگیدن یا حداقل در صحنه بودنه، نه اینکه پشت یه سری ادعاهای توخالی که حتا خودتم باورشون نداری سنگر بگیر
چند وقتی میشود که زیاد فکر میکنم،انقدر زیاد که از این حجم بی سروسامان خیالات نتیجه ای جز تشویش و نگرانی باقی نمی ماند.
نوشتن تنها سلاح من برای رسیدن به ارامش است سلاحی که گاهی مرا زخمی و گاهی هم درمان میکند.
فکر راه اندازی یک وبلاگ تنها چیزی است که برای من مخلوطی از ترس و خوشحالی پنهان دارد.
دلم میخواهد با این وبلاگ یاد بگیرم.
یاد بگیرم هیچ غمی ادامه دار نیست.
که همه ی شکست های زندگی بد نیست.
که فکر کردن و خیالات و فکرهای مالیخولیایی کمکی به م
امروز روز آخر خونه موندنم و کلا حالت گذارطور بود و این موقع ها رو دوست ندارم. جنگل رفتیم، قشنگ بود، کباب خوردیم، کلی عکس گرفتیم و امیرعلی همش میگفت چرا میری. اون جایی که غذا خوردیم یه تاب دونفره داشت که با امیرعلی سوار شدیم. تابش روی بلندی بود و وقتی بلند تاب میخوردی انگار میرفتی توی کوه. امیرعلی اولش میترسید، من سوار شدم و گفتم هلم بده، بعدش به شرطی سوار شد که من دستامو مثل نگهبان دورش حلقه کنم. بعدش بدون دستای من هم تونست و به قول خودش به ترسش
تو وضعیت خیلی خوبی نیستم. فکرم حسابی مشغول. راهی جلوی پام هست که هیچ ایده ای در مورد چجوری بودنش ندارم. هیچ تجربه ای. از یک طرف فشار رومه و باید انتخاب کنم. نمیدونم میشه دو تا مسیر رو با هم پیش رفت یا نه؟ باید یه انتخاب درست کنم. ازم توقع دارن و من نمیخوام از خودم نا امیدشون کنم اما هدف اصلیم مهم تره و اگه ببینم مانع اون میشه باید بذارمش کنار حتی اگه ازم ناراضی بشن. میدونم اونا هم مثل من فشار روشونه شاید اصلا به خاطر خودم بگن. نباید اشتباه کنم اما
باید این تجربههای عزیز را در خاطر نگه دارم. باید یادم بماند که نزدیک بودن به تو تا
چه اندازه میتواند مرا سر شوق آورد. این چند روز رخوت تعطیلات مرا اسیر خودش کرده
بود یک بار آن تماس تلفنی نیم ساعته و امشب هم مکالمه چند ساعتهمان نجاتم داد. با
همه اینها نمیدانم چرا گاهی بیدلیل از تو دور میافتم. و چیزی که از تمام این
تجربههای شیرین یاد گرفتهام این است که خودم را از تو محروم نکنم. بیدلیل در
انزوای خود غرق نشوم، تو را راه بدهم، با تو ح
این روزها فکر می کنم چقدر سبک ترم.چقدر بار از روی شانه های م برداشته شده.کارها آن جور که دوست داشتم پیش نمی رفت.به جای رها کردن بیشتر دست و پا می زدم.انگار توی مرداب باشی بخواهی خودت را رها کنی.....سخت نبود اما تصمیم هایم را یکباره گرفتم....
قبل ترها شنیده بودم که محیط روی آدم تاثیر می گذارد....حتی جای خوانده بودم آدمی که باهوش باشدخیلی سریع خودش را با محیط وفق میدهد....سه سال...سه سال جان کندم...سه سال برای رسیدن به آرزوهایم در جا زدم...مهره ها را می ریخ
به این نتیجه رسیدم فلسفه اینوری رو اصلا حال نمیکنم باهاش :/ و البته این که اونجوری که حال میکنم بخونم چون اگه بخوام جور دیگه ای با وسواس بخونم دونه دونه اشو استرس میگیرم هیچی نمیفهمم. کتاب بدی نیستا ولی من حال نکردم هنوز باهاش. شاید بهتر بشه جلو بره.
فکر کنم از این کتابا برام باشه که میخونم چون لازمه بخونم و چون بد نیست اینوری هم ادم یادبگیره و بدونه چی به چیه. قطعا حوصله میخواد خوندنش.
شرح بدایة الحکمة جلد اول ، نوشتهٔ علامه سید محمد حسین طباط
اومدم بنویسم که فردا بعد از کلاسش یه برنامه توپ میریزم واسه ترکوندن همیشگی که تو ذهنم بوده... یادم میاد که این یکی دیگه از هزاران و شاید میلیون ها تصمیم هیجانی و شخمیه که تو این مدت راجع به مسائل مختلف گرفتم. اگر قرار به ترکوندنه چرا الان نه؟؟
ن دوست صمیمی این مدت من بوده ولی میخوام بگم در ارتباط با جنس مخالف کمترین اعتمادی بهش ندارم :) و به راحتی میتونم بگم عامل مخرب یک ارتباط میتونه باشه ... یه آدم میشه گفت زیبا و مهم تر سفید !:)) نمیدونم به عز
امروز گوشیم و که نگاه کردم دیدم دوتا پیام تبریک اومده واسم و بعدش هم بقیه گروه فامیلی تبریک فرستادن... روز روانشناس و بهم تبریک گفته بودن با جملات قشنگ.
یه خنده بزرگ روی لبم نشست و یک حسرت توی دلم..چند ساله که خودم و زیاد روانشناس نمیدونم. دقیقا از وقتی کارمند شدم و مجبور به انجام کارهایی که زیاد مرتبط به رشته ام نیست... صبح با خودم فکر کردم رشته ای رو خوندم که عاشقش بودم باعلاقه درس خوندم و همیشه فکر میکردم در آینده یک روانشناس متبحر میشم که میت
آن روزهایی که تمام وقت دانشجویی میکردم، بهترین روزهای زندگیام بود. من کارهای نکرده زیاد دارم. قلبم به این راحتی آرام نمیگیرد. حواسم جمع نمیشود به کار. دل نمیدهم. هیچ کاری برای من به قدر کافی مهم نیست. فقط، گاهی، آدمها میتوانند تمام حواسم را به خود جلب کنند. آدمهایی که میتوانم ساعتها در سکوت تماشایشان کنم، میتوانم در کنارشان بنشینم و با خودم خلوت کنم. میتوانم در حضورشان احمق باشم و از حماقتم نترسم. آدمهایی که نگاهشان می
شور مناجاتی امام حسین (ع) و کربلا
شب چهارم محرم 98
هیئت انصارالحجه مشهد
امیر کرمانشاهی
با چشمای خیسم نامه می نویسم
برای دریافت متن و فایل صوتی این شور زیبا به ادامه مطلب مراجعه کنید...
کربلا + شهادت نصیبتون
متن مداحی:
با چشمای خیسم نامه مینویسم
سلام عشقم سلام عمرم سلام محبوب من
رفیق قدیمیم دلم تنگ واست
یه کاری کن برای این دل آشوب من
سلامای بعد هر نمازم به کربلا عشقه
مرور روزایی که میگشتم تو موکبا عشقه
عشق منی تنها تو خوب حال من با تو
هر دفعه زمی
زمان میگذره و روزی میرسه که وقت مردنم باشه. چشم به هم زدن شد ۲۶ سالم. الان که فکر میکنم میبینم احتمالا اصلا ترس نداره. پس چرا باید از خیلی چیزا تو زندگی بترسم وقتی نهایتش مرگ. دلم میخواد دنیاهای دیکه رو تجربه کنم. دلم میخواد به معنای واقعی کلمه زندگی کنم. دلم میخواد از بند تمام محدودیت ها رها باشم. دلم میخواد اونجوری که حال میکنم زندگی کنم دلم میخواد بیخیال همه حرف مردم بشمو حرفی درباره مردم نزنم. اصلا به من چه که مردم چیکار میکنن چیکار نمیکنن ب
خب میدونی امروز درگیر بودم. تمام روز رو با خودم. این که خب وقتشه ترسهام رو بپذیرمو شاید مثل یه انسان بالغ قبول کنم که اتفاقی برام افتاده. اگه بقیه از جو دادن بهم دست بکشن علل خصوص دکترا. من فکر میکنم وظیفه ی یه دکتر اول از همه دادن ارامش به مریضش هست نه این که بدتر حالشو بد کنه. که البته این چیزی ه من میگم مخالف گفتن واقعیت به مریض نیست. فکر میکنم این مهارتی هست که هر دکتری بهتره بلد باشه و اگه هرچقدرم خوب بلد نباشی برات یه ضعف عمیق هست. نمیدونم با
دیروز به یه پادکست گوش میدادم و داشت در مورد social anxiety یا افسردگی در روابط اجتماعی صحبت می کرد. و من اونجا بود که فهمیدم من یکی از اونایی ام که این مشکلو دارم و روز به روز هم دارم بدتر میشم.
مثلاً از نشونههاش همینه که نمیتونن به راحتی با بقیه ارتباط نزدیک برقرار کنن، و باعث انزواشون از محیط میشه. انزوایی که کم کم باعث افسردگی و ناامیدی میشه.
دیروز هم یکم با دوستم حرف میزدیم. بهش میگفتم بخاطر مشکلاتی که برا من پیش اومده، خیلی بدتر شده وضعم. ه
۴ ساعت تو همایشی با این موضوع بودیم و هر دقیقهش اون قدر جذاب بود که با وجود امتحان سنگین پنجشنبه، حتی فکر خارج شدن از سالن رو هم نکنیم. (در اصل قرار بود همایش دو ساعت و نیم باشه و ما هم رفته بودیم دانشگاه که درس بخونیم!)
برخلاف انتظارم، صحبتهای آخوند حاضر در همایش خیلی منطقی بود و به دلم نشست. میتونم بگم منعطفترین سخنران هم خودش بود و در برابر نظر مخالف جوابهای واقعا قابل قبولی میداد.(شخصا کم دیدم چنین چیزی رو. برخلاف برعکسش که متاس
به نام خداوند بخشنده مهربان ❣️
دوستان عزیزم سلاااااام امیدوارم که امروزتون هم پر از سلامتی و عشق باشه.
میدونی عادت چیه؟
تعریف عادت برای من یعنی ملکه های زندگیم!
وقتی یه موضوعی رو مدام تکرار کنیم میشه ملکه زندگی منو تو.
تا حالا به ملکه هات فک کردی؟
من ملکه هامو به سه دسته تقسیم کردم:
اولیش عادت های خوب
دومیش عادت های بد
سومیش عادت های بیهوده
عادت های خوب هر آدمی بستگی به خود اون شخص داره
مثلا خوندن نماز اول وقت، خوش اخلاق بودن، قرآن خوند
به مها میگم حالم خوب نیست مست خوابم پیش خودم میگم دلم میخواد گریه کنم. ازش میپرسم به نظرت میتونم با این وضعیت کتابمو تموم کنمو کارامو انجام بدم؟ میگه هیچ چاره ای نداری خودتو غرق کارهات کن وگرنه برای ما هیچ کاری جز خوابیدن یا گریه کردن نمیمونه. خودتو غرق کتاب کن اونوقت میبینی حتی نمیفهمی چجوری تمومش کردی و لذت هم میبری. پیش خودم میگم درست میگه نه با خواب وضعیت من درست میشه نه باگریه و کار نکردن باید راسخ باشم مثل قدیم پافشاری کنمو کتابمو بخون
قسمت اول را بخوان https://t.me/peyk_dastan/14892
قسمت 101
تقه ای به در خورد که از جا پریدم و همزمان در باز شد و منی که هول کرده بودم گوشی از دستم روی زمین افتاد. با دیدن قامت بلند فرهان در چارچوب در سریع گوشی ام را از روی زمین چنگ زدم و خاموشش کردم. آن قدر حالم از دیدن پیام اتابک دگرگون شده بود که اصلاً یادم به بوسه ی فرهان نبود و بی پروا به صورتش خیره بودم و یادم نبود الان باید از خجالت آب شوم!
توی اتاق آمد و در را پشت سرش بست. با کنجکاوی به صورتم خیره بود.
-چیزی شد
دارم به این روزهای پر فراز و نشیب ذهنی فکر میکنم... به وقت هایی که سر تصمیم هام و فکر بهشون صرف شد... "تصمیم" همیشه بزرگترین چالش زندگیم بود و فکر کنم قشنگترین و سخت ترین قسمت زندگی همینه... گریز توامان از این دو صفت... هی مشورت و مشورت تو 23 سال و 5 ماهگی... دارم میترسم از بزرگ شدن... اما میخوام امیدوار باشم به روزهای خوبی که در راهند... میخوام تف بندازم تو صورت ناامیدی و ترسم از اینده همیشه مبهم... میخوام از تنهایی رشد کردن نترسم...من که همیشه تنها بودم...
.
مرگ فقط یکبار نیست .اینو اون موقعی فهمیدم که دیدم وقتِ زندگی کردنم سوگواری میکنیم. برای مرگ هایی که ناگهان برامون پیش اومده .مرگِ یک رابطه .مرگِ سلامتی .مرگِ یک شرایطِ آروم و پرت شدن وسطِ چالش .مرگِ آرزو ایی .مرگِ خودِ قبلیمون.همشون درد دارند .سخت اند .و خوب میتونم بگم حداقل دو هفته یکبار یک مرگ رو تجربه میکنم .مرگ هایی که هر دفعه تجربه شون برام سخته .
بازم فکر میکنم شاید اونچیزی که لازمه همین تجربه هاست .وگرنه آدمی که تو تحمل کردنِ مرگ ها و درد
اینترنت قطع و وصل میشه، هیچ فیلترشکنی وصل نمیشه، همه خیابونا کیپتاکیپ پلیس وایساده و بستهست. میخوام بگم ممکنه چهلسالِ تمام همه نیروهای نظامی کشور رو شستشوی مغزی داده باشی که برای یک آرمان موهومی مردم رو بکشن، ممکنه تمام سرمایه موجود در کشور رو کانالیزه کرده باشی که کسی بیرون از دایرهت چیز قابل توجهی نداشته باشه، ممکنه به هیچ سازمان و شرکت خصوصیای که ربطی به خودت نداره و میتونه محل انباشت سرمایه باشه، اجازه نفس کشیدن نداده باشی
تای میگه «لذت ببر از حست! مهم نیست آخرش چی میشه. همین که الان هست ازش لذت ببر.» کایل میگه «فقط باید خودت فراموش نشی. تا وقتی خودت پشت خودت باشی همه چیز خوب است.» منظورش را نفهمیدم. بعدا وقتی در آپارتمانش سریال میدیدیم توضیح داد. منظورش این است که هر اتفاقی در زندگیت بیافتد، تا وقتی تو یک مسیر مشخص داری که از همه چیز برایت ارزش بیشتری دارد، میتوانی به زندگی عادی برگردی. مثلا فرض کن شما بنابر دلایلی افسرده میشوید. کم کم از غذا خوردن دست میکشی
این روزها که می گذرد هیچ چیزی بر وفق مراد من نیست. مقاله ام هزار ایراد دارد
و من دیگر توانی ندارم که بخواهم وقت بگذارم و انرژی.....یک زمانی فکر می کردم اگر
کاری داشته باشم حداقل دغدغه ام کمتر می شود و به یک آرامش نسبی می رسم و اما
دریغ....دغدغه های جدید انگار منتظر نمی نشین که من به یک آرامش برسم و
دوباره...کلاس هایم یک در میان شده….ماه مان پرسید نبات برنامه هات به کجا
رسیده؟....حرفی نداشتم که بزنم جز اینکه این دو سال دور خودم چرخیدم....وقتی بهانه اور
همیشه فکر میکردم اگه چند روزی توی خونه تنها باشم کلی کار برای انجام دادن دارم که میتونم سر فرصت به همهشون برسم. قدیمترها به واسطهی تک بچه بودن و اتاق جدا داشتن از وقتی که به یاد دارم باعث شده بود که هیچ وقت از تنهایی و تاریکی نترسم. دیشب اولین شبی بود که بعد از یک ماه شلوغ و پر سر و صدا، خونهمون خیلی خلوت شده بود. فقط من بودم و خونه. اولش کارهای زیادی به ذهنم میرسید که میتونستم انجامشون بدم. مثلا تمیز کردن خونه، کتاب خوندن، فیلم دیدن و
303-
واژه دانشگاه زندکی ابتکار خودم نیست بلکه سال ها قبل دو کتاب با عناوین "دانشگاه زندگی" و "شادی و زندگی" از استاد خودم و پدر علم مکانیک در ایران جناب دکتر مهدی بهادری نژاد خوندم که البته خوندنشو به شما هم توصیه می کنم.
در اینجا هدفم تبلیغ اون کتاب البته نیست ولی دور از واقعیت هم نیست که زندگی رو چون دانشگاهی ببینیم که قراره ازش درس هایی یاد بگیریم. در ادامه درس هایی که تاکنون من از زندگی یاد گرفتم رو می نویسم. شما هم از آموخته هاتون در دانشگاه
دیدی پست درازم ننوشتم؟ لعنت بر من :)
دیشب داشتم سری چیزهایی که با قبول شدن در کامپیوتر از دست دادم و موردعلاقم بودن رو لیست میکردم. البته صد درصد که کاملا از دستم نرفتن و همیشه راه برای هرچیزی هست، ولی بهرحال. حالا چرا دیشب؟ چون شبکه سلامت مستند گذاشته بود راجب خوراکی ها و اینا و معمولا تو هر مستندی که یکم راجب مغز حرف بزنن، فقط یکمی! من میخ مستند میشم. من عاشق مغز و چگونگی کارکردشم. ولی وقتی به مامانم میگم نمیشد من متخصص مغز و اعصاب شم؟ میگه: تو
سوال هایش تو مایه های بچه کجایی و همان اصل بده خودمان بود. انهایی را که حس میکردم مجبورم، سربالا و کوتاه جواب میدادم. وانمود میکردم زمانی که ارام و پر مههههر حرف میزند صدایش را نمیشنوم. دست و پایم میلرزید. حالا نه مهم بود که تیم کشوری از کفم رفته، نه مهم بود پام برسد خانه مامان نصفم میکند. فقط مهم بود که سالم بمانم و برسم خانه!
از این لحاظ دمش گرم که نمیخواست مرا سکته بدهد. به عابرها علامت میداد تا سوارشان کند و درباره مسافر زدن حرف میزد تا من نت
کفرااااات اه اه
خب چی میخواستم بگم؟
اهان مشاوره. بهم گفتش که مغز مثل یه بچه حرف گوش کنه.اگر باهاش بد حرف بزنی هی بگی تو تنبلی تو احمقی تو بی عرضه ای، میره تماااااااام تلاششو میکنه که بهت ثابت کنه همینایی که تو میگی هست.یا مثل یک سگ وقتی واسش یه توپ میندازی میره همون توپرو واست میاره.نمیره یه عروسک بیاره.مغزم همینه.هرچی رو که بگی میره برات ور میداره میاره.بعد گفت تو حالا چی میخوای برات بیاره؟
بدون مکث گفتم آرامش.این تنها چیزیه که ازش میخوام.گ
ساعت 20:49 ، 12 اسفند 97از الان تا سی دقیقه فرصت دارم بنویسم و نوشتن یعنی خلوت با خودم.ساعت 7:08 ایستگاه دروازه دولت، راضیه گفت دارم می میرم دیگه از کم خوابی کم خوری و کار زیادبا لبخند میگفت و لذتی حاصل از کار مفید کردنولی واقعا هم خسته بوداخلاص این دختر مثال زدنیه...صرفا از این جهت میگفت که باهاش حرف بزنم و میدونستم که پیش هر کسی اینها رو نمیگهپس حرفمو شروع کردموقتی که ایستادیمچشم در چشمش نگاه کردم، گفتم آره سختهواقعا سختهدغدغه داری مسوولیت دا
این پست رو یادتونه؟
فامیل رو دیدم و گفت که اون دختر الان یه بچه ی دو ساله داره. بعد مامان رو کرد به زن عمو و گفت اونوقت مهسا میگه من نمیخوام شوهر کنم، هنوز بچه ام :| خنده م گرفته بود. زن عمو چندتا نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و من زدم زیر خنده. بعد با خودم گفتم لابد فکر میکنن خجالت کشیدم از حرف شوهر شبیه دخترهای قدیم :))
پسرعمو هم تصمیم گرفته واسم خواستگار بفرسته. میدونین چون من تک دختر به قولی دم بخت فامیلم و بیشتر پسر داریم واسه همین همیشه توی چشمم
به بهانه ی هشتم مارس.
مدتیه به اینکه در گذشته سیاه پوستا چه نا حقی ها و ظلم هایی تحمل کردند تا به اینجا رسیدند علاقه مند شده ام . اینجا که می گویم منطورم این است که بپذیرند سیاه پوستی رییس جمهورشان باشد . تک تک این تاریخی که پر بود از ظلم برایم آشنا است .انگار در حال هم در حال اتفاق افتادن است .ان هم بر سر موضوع دیگری به نام زن بودن.هرگوشه ای از دنیا به شکلی .و در این گوشه ای که من هستم متاسفانه اوضاع از اکثریت گوشه های دیگر بدتر است. ولی تاسف بزرگم
میدونی چقدر خوشبختن کسایی که اعتقاداتشون با اطرافیانشون یکی هست؟؟؟ تا کسایی که باید خودشونو سرکوب کننو ابراز عقیده نکنن برای این که یه وقت جروبحث رخ نده؟ این که دستهٔ دوم چقدر احساس تنهایی میکنن توی حتی همون جمع خانوادگی کوچیک خودشون؟؟ من جزو دستهٔ دومم. نه که فکر کنی لحظه های خوشی ندارم. نه که فکر کنی خانوادمو دوست ندارم اما من راهم یه چیزه و اونها یه چیز دیگه. و بیشتر مواقع برای این که ناراحتی پیش نیاد سکوت میکنم و چیزی نمیگم. نمیدونم چقدر
خوابم گرفته. صدای حاج مهدی رسولی را درهم می شنوم. نیم ساعت یا نهایت یک ساعت دیگر می رسیم به مرز. هندزفری را درمیاورم و میگویم: تنهایی گوش کن، خوابم میاد. نمی خندد انگار حسابی غرق مداحی شده. ولی شانه اش را پیش می کشد برای سر من. خوابم اما صدای ماشین هست. خوابم اما صدای خنده های پسرهای جوان و نوجوان پشت سرمان هست. خوابم ولی صدای نق زدن های دختربچه ی چند صندلی جلوتر هست. خوابم به عمق می رود.
صدا مهیب است اما تکان خیلی شدیدتر. مطمئنم که فریاد نزدم، جیغ
حدود چهل و پنج دقیقه با یکی از سبزانگشتیها تلفنی صحبت کردم. دانشجو است. سال دوم کارشناسی. چند وقتی است که خوب دل به کار نمیدهد. حدسمان این بود که پسری وارد زندگیاش شده. یک روز باهاش صحبت کردم که اگر مشکلی هست درباره هر چیزی میتواند روی ما حساب کند. گفت خیلی خوشحال است که هستیم و حتما این کار را میکند. امروز قرار بود ببینمش و درباره بعضی مشکلاتش صحبت کند. به خاطر ماجراهای پیش آمده در راستای افزایش قیمت بنزین نشد. حدود یک ساعت پیش تماس گر
یه حس کاملا خنثی دارم. نه خوشحالم و نه غمگین. شاید همون بی حسی. نسبت به همه چیز به خصوص به خودم. بچه که بودم دلم میخواست مال جایی دیگه ای بوده باشم. آدمهای دیگه شهر دیگه فرهنگ دیگه و ... همیشه فکر میکردم هیچوقت این اتفاق دست من نیست که بتونم تغییرش بدم. فکر میکردم تغییر باید از بیرون برام اتفاق بیفته و معجزه بشه تا زندگیم عوض بشه. بتونم مثل قصه ها زندگیهای دیگه ای داشته باشم. خیلی گذشته از اون وقت ها که میخوابیدمو برای خودم رویا بافی میکردم. چون هی
حالا و از پست قبل، چیزهای زیادی تغییر کردهاند.
آنشب، در یک لحظهی کوتاه از آنشب و توی سمکافه همهچیز بهم ریخت. [ بعد از نوشتن جملهی قبل 5 دقیقه هیچ حرکتی نکردم. فکر کردم که چطور بنویسم همهچیز چقدر به هم ریخت تا منظورم را برساند و فکرم نتیجهای هم نداشت البته. ] چنان، که نشستم به کندنِ موها و هذیان با « طیف» ، به معنیِ عربهاش. محمد دستم را گرفت. الف از پشت سر رسید و هول کرد که « سیگار؟ » . سر تکان دادم.
خاکستر را ریختهبودم روی دسته
در فرآیند دوستداشتنی بزرگ شدن، چند باری برایم پیش آمده که رسما احساس شکستگی درونی داشتهام. اصلا هم اهمیتی نداشت که چهرهام خندان بود، دلایلی برای خوشحالی داشتم، درونم اما یک جورهایی شاید بشود گفت که ویران شده بود. کسی هم نمیدانست. چرا که یاد گرفته بودم پنهانش کنم.باری، آن زمانها هم گذشته بود و در گذر زمان شاید حتی اثری از آثارش هم پیدا نمیشد. البته که این گذر کردن اصلا و اصلا آسان نبود، اما لااقل این را یاد گرفتم که در هر روز و شب بدی
١. رفتم تهران و برگشتم. محض رضای خدا یه نفر هم مانع نشد یا حتی چم نکرد. نه قرنطینه ای نه هیچی... شکر خدا سالم هستیم!٢. صبح با یه خواب خیلی بد که سابقا دیده بودمش بیدار شدم. توی خواب ضمیر ناخودآگاهم چند بار هشدار داد که نترسم چون واقعیت نیست و حتی رویای تکراریه. :|
تابستون خواب دیدم با بابا رفتیم نمایشگاه کتاب. یهویی سر از موزه درآوردیم. اونجا بکی از دوستام رو دیدم و اون هم کارت مراسم عروسیش رو بهم داد. داشتیم با بابا برمیگشتیم خونه قبلی که توی راه
[پرده اول]در قطاری با مقصدی اشتباه رو به روی هم نشستهایم. نیم ساعت از قراری که باید بهش میرسیدیم گذشته و هنوز یک ساعت دیگه راه باقی مونده. بی مقدمه میگه «تجربههای جدید رو خیلی دوست دارم». نگاهم رو از دوردستها میکَنم، لبخند میزنم و میگم «همیشه آدمایی که تجربیات مختلف دارن از همه جذابترن. در مورد همه چیز حرفی دارن بزنن». به نشونهی تأیید سری تکون میده. یهو میبینم چیزی در چشماش برق میزنه. دستش رو دراز میکنه و به جایی در ناکجا
ناراحت بودم. از اتاق که آمدم بیرون آغا گفت «بچیم فلشت د تلویزیون وصل نیست؟ بگیر یگان آهنگ بان» لبخند زدم. از دلزنده بودنش خوشم میاید. از اینکه موسیقی بخش بزرگی از خاطراتم با این خانواده است خوشم میآید.
*
با دلم نزدیک از چشمان من دوری
کابل بعد از دو روز برف، آفتابی شده بود. پیاده روی زمینهای یخی راه میرفتیم. پشت سرم بود. صدایش از پشت سرم آمد. با خودش زمزمه میکرد. با دلم نزدیک از چشمان من دوری... بچه که بودم برایم با هارمونیه، کیبورد و آکاردیو
آهنگ بیکلام نوستالژیم:
+(کتابخونه حضرت معصومه)
دیوارهاش...
ستونی که بش تکیه میدادم گاهی...
میز و صندلی با روکش سبز...
موکت های سبز...
پاهام؛ که طبق عادت تن تن تکونشون میدادم
کتاب تِستام...برگه های خلاصه نویسی شده که رو زمین و میز پخش شده بودن
من اون روزا و شبا و کل پاییزو این آهنگ بی کلامو گوش میکردم
حالم خوب بود و از خودم و اینهمه تلاش کردنم راضی بودم
شاید فقط همون چن وقت وااقعا درس میخوندم واس کنکور
(دیگه بعدش کتابخونه رفتنام الکی بود)
راستش رو بگم؟
عزیزم من خیلی به ٩٩ امیدوارم. یعنی میدونی فکر میکنم قویترم، همهچیز روشنتره و از همه مهمتر بوی بهار و بارونهای ریز ریز میاد.
برای امسال یک تصمیم گرفتم که ممکنه واقعا توش خوب نباشم، اما خب من رو راضی میکنه که حداقل یک تلاشی در جهتش کردم. چیزی شبیه همون تِم سال که سارا هم دربارهش نوشت و چیزی شبیه اسمهایی که برای هر تولدم تا تولد بعدی انتخاب میکنم که احتمالا چون چارلی امسال درباره اون هم نوشت دیگه همهتون آشنایید
وقتی داشتم فیلم now is good رو میدیدم، محدثه بهم گفت خیلی خوبه آدم بدونه کِی میمیره اونوقت میتونه آخرین روزای زندگیش تمام کارهایی که دوست داره رو انجام بده... مثلا من شاید همین الان ندونسته بمیرم و خب خیلی چیزا به دلم میمونه...
راست میگفت من همیشه باور دارم آدم وقتی میدونه حدودا چند روز وقت داره، نترس میشه... و خوب بلده دلو بزنه به دریا.. تمام کار هایی که از بیانشون هم میترسید رو ممکنه انجام بده...
شاید خیلیا بگن خب خودمون فرض کنیم امروز آخرین رو
از پنجره نگاه کردن آسمان را دوست دارم. نگاهم مثل همیشه گوشهی پایینی قاب را به دنبال تکهابر کوچکی دنبال میکند و برمیگردد روی کاغذ. چند دقیقه بعد دوباره ابرک را میپایم که حالا دارد از گوشهی بالایی سمت راست پنجره فرار میکند. هنوز هم نمیفهمم که این ابرها چطور در همهحال کجکجکی از چپ به راست و از پایین به بالا میروند.
این دفترچه را گرفتم برای یادداشتهای پراکنده و تصادفی وقتی آدمها یا اتفاقی را میبینم. شدهام شبیه نوجوانیهایم که هرجا
شنبه عصر:
یه چیزی شده. ولی چون از هیچی مطمئن نیستم نمیتونم بگم بده یا بد نیست.
جواب سونو یه توده با قطر 3 و نیم سانت و طول 5 سانت رو تو liver نشون میده.
تو سی تی هم مشخصه! اسکن با تزریق بود. قشنگ معلوم بود رنگش فرق داره. البته من ک سرم نمیشه دقیق.
برا دکتر فرستادم با ایمیل و بهش پیام دادم. پیام داد ک باید برا بیوپسیش برم. :|
+ هر دم از این باغ بری میرسد!!
+ ولی من حالم خوبه واقعا! چرا اینقد هی به من انگ میزنن. بخدا ظاهرم رو هر کس ببینه اصلا 1 درصد هم نمی
به مناسبت تولد اصغر فرهادی. تولدت مبارک
سیمین : اون نمیفهمه که تو پسرشی ؟
نادر : من که میفهمم اون پدرمه!
جدایی نادر از سیمین فیلمی ایرانی در ژانر درام محصول سال ۱۳۸۹ است. این فیلم برندهٔ اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان ۲۰۱۲ گردید. کارگردانی، نویسندگی و تهیهکنندگی این فیلم را اصغر فرهادی برعهده داشتهاست. جدایی نادر از سیمین که در سطح بینالمللی بیشتر با نام جدایی (A Separation) شناخته میشود، پنجمین اثر سینمایی اصغر فرهادی است و د
درباره این سایت