نتایج جستجو برای عبارت :

بندگی غیر نخواهم

 
اینک که به یاری مزدا تاج شاهی بر سر گذاشته‌ام اعلام میکنم که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من میدهد دین وآیین و رسوم ملت هایی که من پادشاه آنها هستم را محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من، رسوم ملت هایی که من پادشاه‌شان هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند.
من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده‌ام تا روزی که زنده هستم هرگز سلطنت خود را بر هیچ ملتی تحمیل نخواهم کرد و هر مل
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی
و از راز اشک من با خبری
و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند
چگونه از مردم می رمم
و به کنج نهانی کشیده می شوم
و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم
حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کرد..لج نخواهم کرد
لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است...
دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست
من وظایفی دارم
که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی
و من آرام آر
می خواهی فراموشت کنم
چگونه ؟
تو در من زندگی می کنی
چون جنینی در زهدان مادر
که حاصل یک عشق بود
و من پس از آن لحظه عشق بازی فراموش شدم
به یادگار ماندی در درونم
تا از خونم تو را زندگی دهم
عشق و خواستن را
و لذت بوسه و هم آغوشی را
تو مرا ترک خواهی گفت
همچون فرزندی که از مادر جدا می گردد
به جستجوی عشق
پس چون در چشم محبوبت می نگری
به یادآور نغمه هایی که می خواندیم
ترانه هایی که گوش سپردیم
آرزوهایی که در سر پروراندیم
و رویاهایی که عاشقانه به تصویر کشیدیم
بشنوید
این تمام روزهای من، و تمام روز من است.
دیگر نخواهم نوشت. می‌دانم که این، عذاب بزرگی‌ست برای کسی که معتاد نوشتن است. من هفته‌ی سوم را می‌خواهم. و تا بدان نرسم، نخواهم نوشت.
بگذار در این آخرین کلماتم - امیدی به رسیدن، به فهمیدن، به چشیدن هفته‌ی سوم ندارم - از تو یادی کنم. همین بس، که مرا، رویای مرا، خواسته‌های مرا، فهم مرا، انتظارات مرا، توانایی مرا، ترس‌های مرا، امید مرا، وجود مرا ربوده‌ای. مرا بی هیچ پایی رها کرده‌ای و می‌گویی برو.
این روزها که دنیا درگیر ویروس منحوس کرونا شده است بیشتر از هروقت دیگری آدم ارزش بعضی چیزها را می فهمد. چیزهایی ساده مانند دست دادان و روبوسی یا همنشینی با دوستان یا غذاخوردن در یک ساندویچی و...برای من یکی که ارزشهایم در زندگی دوباره اولویت بندی شد. اگر من جزو بازماندگان این اپیدمی باشم دیگر ذهنم را درگیر چیزهای بیخودی نخواهم کرد دیگر بیش از اندازه موضوعات پیش پا افتاده را جدی نخواهم گرفت سعی خواهم کرد بیشتر یاد بگیرم بیشتر لذت ببرم کارهای عد
 به خودت بگو:
فقط برای امروز، افکارم را بر روی بهبودیم متمرکز خواهم کرد ،زندگی می‌کنم و بدون مصرف هیچ گونه ماده مخدّری روز خوبی خواهم داشت.
فقط برای امروز، به کسی در معتادان گمنام اعتماد خواهم کرد، کسی که مرا باور کند و می‌خواهد در بهبودیم به من کمک کند.
فقط برای امروز، برنامه‌‌‌‌ای خواهم داشت و سعی خواهم کرد آنرا به بهترین شکل ممکن انجام دهم.
فقط برای امروز، به کمک NA سعی خواهم کرد از زاویه بهتری به زندگیم نگاه کنم.
فقط برای امروز, ترسی نخو
در انتظارت خواهم ماند
تا بار دیگر زمزمه و عاشقانه هایت را بشنوم
تا صدای زیبا و دلنشینت چون نسیم حیات در من جاری شود
در انتظارت خواهم ماند
هرچند هزاران فرسنگ دور از من در دیار دیگری
به یقیین سیمای زیبایت را هرگز نخواهم دید
هیچگاه بر لبان زیبایت بوسه ای نخواهم زد
به آغوشت نخواهم کشید
و جز صدای زیبا و کلمات دلفریب و آهنگینت
نصیب من از تو چیز دیگری نخواهد بود
به انتظار تو خواهم ماند
به انتظار تو که همه خواسته ها و تمناهای زندگیم را در تو یافتم
در
دروغ است اگر بگویم سرم آنقدر شلوغ است که نمی رسم به نوشتن....شلوغ است امانه آنقدرها که نخواهم بنویسم....شاید چون هنوز نتوانستم خودم را با شرایط وفق بدهم و آن جور که دلم می خواهد زندگی جلو نمی رود....نمی نویسمچون احساس می کنم دارم شکست می خورم و نوشتن از شکسته شدن درد دارد....
ماه مان می گوید شاید چون فکر می کنی عقبی دلت می خواهد همه را با هم داشته باشی....قدم به قدم برو جلو....هنوز وقت داری هنوز دیر نشده....
آقا جان اما فکر می کند من خیلی عقبم....حرف هایش من
‍ ‍ #برشی_از_یک_کتاب 
زهرای من! این تازه ابتدای مصیبت ماست. این من که سر تو را بر دامن گرفته‌ام، پس از تو جز بر بالش غم سر نخواهم گذاشت و جز نخل‌های کوفه همراز نخواهم یافت. این حسن که سر بر سینه‌ی تو نهاده است و گریه جگر سوزش امان مرا بریده است روزی خون دل عمر خویش را بواسطه‌ی زهر خیانت بر طشت غربت خواهد ریخت. این حسین که ضجه‌هایش دل ملائکۀ الله را می‌لرزاند و بعید نیست که هم الان قالب تهی کند و جان نازک خویش را به جان تو پیوند زند روزی بجای لب
فکر می کردم بعد از آمدن "تو" ای افتخار من ! دیگر هرگز اینجا نخواهم نوشت. چون دیگر تا عمق غم فرونخواهم رفت که از آن چیزی صید کنم. چیزی که به درد دنیا بخورد.
اما اشتباه می کردم . من هرگز از درد تهی نخواهم شد . همین قلب بیزار از تهی بودن است که مارا در این جهنم نگاه داشته است .
اری من اینجا از هزاران کبوتری که در سرم پرواز می کند می نویسم . از آنچه می خواهم باشم و از آنچه که باید باشم و میدانم که تو ای روح سپید بلند ، یاری ام خواهی کرد .
شاید حالا برایم خنده
شهردار آبپخش گفت: دلیل اصلی مخالفت های شورای شهر، ایستادگی اینجانب در مقابل خواسته های غیرقانونی آنها بوده است و تا روزی که سکاندار شهرداری هستم به هیچ کس باج نخواهم داد و صادقانه به مردم خدمت خواهم کرد.به گزارش اتحاد خبر؛شامگاه یک شنبه 19 آبان ماه، نشست پرسش و پاسخ شهردار آبپخش با شهروندان این شهر، در حسینیه حضرت علی اکبر(ع) محله بهرام آباد برگزار شد.مهندس اعظم صمصامی در این اجتماع باشکوه اظهار داشت:دو سال است به عنوان سکاندار شهرداری آبپخ
مستعمره شدن دیگرانعشق نام دارد...!پس من هرگز شعار استقلالسر نخواهم داد!
عهدنامه‌ی مفصل، پاریس،
گلستان و ترکمانچای و ژنو با من ببند
نه! اصلا بیا و در من مداخله نظامی کن...
اگر حکومت توبر این دل استبداد است پس درود بر دیکتاتور...!
بسم اللهبرنامه فردام اینه: 
فردا روزه نخواهم بود. ساعت نه بیدار بشم، یه صبحانه آماده کنم بخورم و ده تا دو و سه کارامو انجام بدم. بعدم یه فیلم و بعد کارای خونه تا ساعت هفت. بعدش هفت میام مینویسم چه کردم و باید چه بکنم. به امید خدا.
روزی که تورا ترک کنم ، دیگر چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت .
اما تو ، کسی را از دست میدهی ، که دوماه ، فکرش را جایی در غرب ، پادگانی در کرمانشاه گذاشته بود و جسمش ، زانوهایش را در شهری کوچک زیر آفتاب سوزان جنوب ،بغل گرفته بود تا برگردی ...
تو مرا از دست خواهی داد بی وفایم .‌‌..
فکر می کردم بعد از آمدن "تو" ای افتخار من ! دیگر هرگز اینجا نخواهم نوشت. چون دیگر تا عمق غم فرونخواهم رفت که از آن چیزی صید کنم. چیزی که به درد دنیا بخورد.
اما اشتباه می کردم . من هرگز از درد تهی نخواهم شد . همین قلب بیزار از تهی بودن است که مارا در این جهنم نگاه داشته است .
اری من اینجا از هزاران کبوتری که در سرم پرواز می کند می نویسم . از آنچه می خواهم باشم و از آنچه که باید باشم و میدانم که تو ای روح بلند سپید ، یاری ام خواهی کرد .
شاید حالا برایم خنده
منی که همیشه مخالف طلاق بودم
و وقتی دوستی میگفت تصمیم گرفته طلاق بگیره
باهاش مخالفت میکردم!
خودم این روزها به شدت به طلاق فکر میکنم
قبلا هم فکر میکردم اما با ترس و لرز
اینبار با جدیت!
زندگی ای که هر روز خدا توش دعوا و جر و بحثِ برای کوچکترین مسئله
واقعا سکوت اختیار کردم فقط انگشتم و میذارم توی گوشم تا نشنوم 
هیچ جوابی نمیدم دیگه
فقط تو دلم با خدا حرف میزنم و اخرشب میزنم زیرگریه از بخت بدم!
من ندیدم خونه ای که همیشه توش دعوا باشه
واقعا منافقِ 
ب
سکوت شب را که چه سنگین بر سرم میکوبد بشکن
و بگو ای راز تنهایی، در دل پر درد من چه می گذرد؟
به راستی که من هیچ لذتی از زندگی کوتاه خود نبرده ام
و در کنج این قلعه ی تاریک به انتظار کسی نشسته ام
که هرگز نخواهم دانست او کیست!!!هرگز او را  نخواهم دید!
و تا کی باید این گونه راز دلم را پنهان کنم
و شاید روزی برسد ...شاید....من هم عاشق شوم
بر دل من نخند! به حرفهایم شک نکن.من دل کوچکی دارم که برای عاشق شدن زود است...
من و أین آرامشی که مهمون خونه ام شده انصافا چقدر غریبه ایم ، به طرز عجیبی ارومم و لبخند میزنم :)
من راه خودم رو میرم، هر اتفاقی که بیفته ناامید نخواهم شد، نتیجه من الان نیست و خدایی که به شدت کافی‌ست:)
ممنون از همه شما بابت این حس خوب و دعای خیرتو

پ.ن: سلطان نگران های دنیا فقط گلاب که با چشم نیمه باز میگه: رفتی و اومدی ؟؟
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان
خدایا! از کودکی آموختم تو همانی که نامه نانوشته را می‌خوانی. حدیث دل جز به درگاه کبریایی‌ات بازگو نخواهم کرد و نامه دل جز در حریم امن‌ تو نخواهم گشود؛ باور دارم که از دلم آگاهی و نیاز دلم را بدون شرح و بیان خوب درمیابی. یاری‌ام کن تا جوارحی را که تو عطایم کردی جز در راه بندگی حضرتت، مصروف نسازم و رشته امیدم را جز به رحمت بی‌دریغت معطوف نکنم.ای آگاه به نهان دل‌ها! امروز تو را با زبان روزه‌داران چنین می‌خوانم: «
من راننده نبودم!
نمیشم!
و نخواهم شد....
کلاساشو رفتما! ولی امتحاناش مونده :|
از یک روزگیم با امتحان دادن مشکل داشتم تا همین لحظه :|
خداوندا!
شر امتحان آیین نامه رو از سر مسلمین و مسلمات کم بفرما!!!!
[بلند بگین الهی آمین]

+برگ برگ آیین نامه :)
رمان اینجا که من ایستاده ام
نویسنده : شهرزاد شیرانی
ژانر : عاشقانه
خلاصه:
این داستان در مورد زندگی متفاوت دختریه که با آدمهای خوبی رو به رو نمیشه و سعی میکنه با احساسات و اتفاقهای بد زندگیش کنار بیاد و از آدمهایی که دوستشون نداره دوری کنه اما اونطور که دوست داره پیش نمیره و البته این خیلی هم برای اون بد نمیشه… برای باد خواهم گفت ، برای همه آنچه از دست داده ام ، نخواهم جنگید ، برای روزهای بر باد رفته ام گریه نخواهم کرد ، اما امروز ، برای داشتنت
دلم میخواهد دوباره به مسیر دو سال پیش برگردم
این بار اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد
خدایا مرا بازگردان به جایی که بودم
این کابوس های شبانه مرا رها نمی کنند من کار نیمه تمامی دارم که اگر تمام نشود بسان خوره تمام مرا خواهد خورد
خدایا نوری در قلبم هست که می گوید من به آنجا بر خواهم گشت تا کارم تمام شود
می شود که بشود
 
یادش بخیر، روزگاری که نگرانم میشد و برایم دعا میکرد... و احساس موفقیت سربلندی تمام وجودم را فرا میگرفت.      اشعار بی قید و قافیه ام را اصلاح میکرد..   مثل بلبلی چه چه زنان برایش میخواندم..  اشعاری که منتخبش بودند را عین فال حافظ باز میکردیم و برایم میخواند.. و من هیچوقت فراموش نخواهم کرد آن حجم عمیق احساسات را.. 
راستش من هنوز از آن آدمها نشده‌ام که از تنهایی و خلوتشان لذت ببرند و استفاده‌ای مفید کنند. من هنوز برای رابطه‌ای دست و پا میزنم، هنوز دلم را به مخاطب‌های واهی توییتر و اینستا خوش کرده‌ام، هنوز از خودم فرار می‌کنم. اما من این آدم نخواهم ماند. من تغییر می‌کنم و یک روز واقعا تنهایی‌ام را بغل می‌کنم و با یک خروار کتاب و سوال و ایده خلوت می‌کنم.
از ساعت ۶ بیدارشدم و دیگه خوابم نبرده :( دارم به ناهار ظهر فکر میکنم ...برنج و خورشت قیمه (لپه) گزینه خوبیه! و اینکه کلی تمرین دارم بنویسم :/ باید کم کم بلند شم روزمو شروع کنم.
+تغییراتی در وب دادم زین پس فقط خواننده نظراتتون خواهم بود و نظری پاسخ نخواهم داد.
*البته نگاه عزیزم استثناء هستند :)
 هیچ وقت فکر نمیکردم آشنایی جز اونی که خودم میخوام وبم رو بخونه! 
همه 121 نظر رو پاک کردم 
دوستانی که دنبال کننده هستن، میتونن قطع دنبال رو بزنن 
از این به بعد اینجا نخواهم بود
ولی قول بدین دعا کنین برای حال دلم :)
در پناه حق باشین.
چشمهایم به تماشای تو اینجا ماندههرطرف شور تماشای تو زیبا ماندهدرسرم شوق وصال است ومن می دانمدیده بر در به تمنای تو یکتا ماندهعاشقم سهم من از عاشقی ودلبری امعشق وهم صحبتی با تو به شبها ماندهمی   نخواهم ز سبوی ونه زجام صهباباده نو شم من از آن ساغر پیدا ماندهشاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشمدلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده
امروز یکی از با یکی از هم مغازه ای هام چشم تو چشم شدم و طبق عادت هر روز سلام دادم،  چهره ش ناراحت بود جواب سلام رو نداد فقط حدود چندین ثانیه ای زوم بود و بغض‌کرد حتی من اونقدر اوشگول بودم دوباره سلام کردم و اون دوباره ج نداد و من دیگه بی خیال به صفحه مانیتورم نگاه کردم
اینو واسه بنی نگفتم چون کلا رو مودی هست که فکر میکنه پسر کش هستم
و تعریف هم نخواهم کرد.
چشمهایم به تماشای تو اینجا ماندههرطرف شور تماشای تو زیبا ماندهدرسرم شوق وصال است ومن می دانمدیده بر در به تمنای تو یکتا ماندهعاشقم سهم من از عاشقی ودلبری امعشق وهم صحبتی با تو به شبها ماندهمی   نخواهم ز سبوی ونه زجام صهباباده نوشم من از آن ساغر پیدا ماندهشاعر عشقم وبا شوق وصال تو خوشمدلخوشم عشق تو در جان ودلم جامانده
بسم الله الرحمن الرحیم ./
باورم نمی شود! حالا این منم و حکم مراجعی که ساخت عروسک همراه با اجزا را حرام میدانند ! این منم با بغضی از این سر دنیا تا آن سرش... این منم که امشب آخرین عروسکم را ساخته و پرداخته ام و حالا نشسته ام زار زار در تنهایی ام اشک میریزم ... این منم که دست هایم را نذر لبخندها کرده بودم و حالا با همین دست ها اشک هایم را پاک میکنم و می نویسم که دیگر نمی شود و قطره ای میچکد روی گل های قالی ! بلکه سیراب شوند و خندان ...
درست در نقطه ای که به
گفتم: یه بار یه جا خوندم می‌گفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی.
و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهم شد.
و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.
مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه.
حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم.
برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی. 
گفتم: یه بار یه جا خوندم می‌گفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی.و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهم شد. و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.
مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه. حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم. برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی. 
تو آن شیوه‌ی حیاتی که هرگز نخواهم زیست. این غمگینم می‌کند. چون نمی‌دانم چه تعداد از تو، آن بیرون توی دنیا وجود دارد. چه تعداد حیات‌های نزیسته‌ای که برای حیات گند گرفته‌ی مشغول به شدنم اکنون، قربانی کرده‌ام، گوشه‌های خیال نهان کردم و زخمیشان کرده‌ام، مبدل به قصاصم شده‌اند. در حسرت گرفتن دست‌هات نیستم. شاید هم هرگز نگذاشته‌ام بیاید تو...
بد اومدم تو پارک مجبور شدم دوبار دنده عقب بگیرم
بعد یارو ( فک کنم پارکبان اونجا بود از این لباس ابیا تنش بود ) اومد مثلا فرمون بده بعد که پارک کردم پیاده شدم گفت یه ضرب المثل هست میگه مورچه چیه که کله پاچه اش باشه بعد یکم اومد جلو گفت البته زن چیه که دنده عقبش باشه ...
بله میدونم که من دیگه اون بشر را نخواهم دید و مجالی برای ناراحتی نمیمونه ولی بهم برخورد :| پررو :|
بسم الله
میخواهم برای او بنویسم
دوست دارم آنچه که می‌اندیشم را بر سطوح اوراق پیاده کنم
تا بدانی که در دریای متلاطم ذهنم چگونه امواج افکارم حرکت میکنند .
اما سخت است ، بسیار سخت است آوردن دنیای عظیم ذهن را به حیاط کوچک ورقه ها.
اما برای ماندگاری راهی ندارم تا اندیشه ها را به وسیله ی کتابت به بند روزگار کشم تا ماندگار شود.
نخواهم نوشت مگر به توفیق حضرت حق.
شما یک مشت آدم شیکم سیرید که هر کاری و جرم و جنایتی خواستید تو این این چهل سال کردید و می کنید و هرگز مسوولیت سرتون نشده و نمی شود .
جد و آبادتون گردن کلفت و شاه بودند و این خصلت را از آنها به ارث بردید .
هیچ کس حریفتون نیست چون صاحب قدرتید .
شما از هر روشی برای سلطه استفاده می کنید .
خودتون می دونید چی کاره اید و ما با شما بحثی نداریم اما تا جایی که دستمون بر بیاد بعد از بیداری با شما مبارزه می کنیم و حقمان را که پایمال کرده و می کنید از حلقومتان بیر
ذهن خوانی
شما فرض را بر این می گذارید که می دانید آدم ها چه فکر می کنند بی آن که شواهد کافی در مورد افکارشان داشته باشید.
مثلاً، "او فکر می کند من یک بازنده ام". پیامد رفتاری این فکر می‌شود سوتفاهم.
 
پیش گویی منفی 
آینده را پیش گویی می کنید. که با پیش بینی فرق میکند. که اوضاع بدتر خواهد شد یا خطری در پیش است.
مثلاً "در امتحان قبول نخواهم شد" یا "این شغل را به دست نخواهم آورد".
بدون شواهد پیامد رفتاری اش میشود نا امیدی که تبدیل می شود به افسردگی و تر
حس می‌کنم آخرین‌باری‌ست که آخرین‌بار است. 
و دیگر، بلاگر یا متخصص اهل قلم نخواهم بود. :)
حس می‌کردم چیزی اینجا من را نگه داشته. یک دلیل. چیزی تحت عنوان دوست که دلم برایش تنگ می‌شد. دروغ چرا؟ دلم برای هیچ‌چیز اینجا تنگ نمی‌شود. یک روز این جمله را توی وبلاگ مترسک خواندم و پیش خودم گفتم:"بی‌رحم! چقدر ما منتظر برگشتنت موندیم!" و حالا می‌فهمم حق داشت. دلم برای هیچ‌چیز اینجا، هیچ‌وقت تنگ نمی‌شود و اولین بار در کل هجده سال زندگی‌ام، این‌همه بی
در این دنیا که همه سگ دو می زنند تا چیزی بشوند، تو دنبال "هیچ" شدن باش. فانی محض شو. فرض کن مرگ حالا آمده است و تو آرام آرام هرچه داشته داده ای و تمام. نه بسته دل به هیچ کس، نه بسته جان به هیچ جا. رها باید شد ازین همه کثرت، رها. مثل آنکه می گفت، "در عدم افکندم آخر خویش را/ وا رهاندم جانِ پر تشویش را". نیّت کن که می خواهم در بین این همه هیچ نخواهم‌، به هیچ چیز نرسم، هیچ آرزویی، هیچ گفت و گویی، مطلقاً هیچ باشم. آنچه گفته اند و فرض است را انجام دهم و تمام. ت
این روزها را هیچ وقت به فراموشی نخواهم سپرداز سخت ترین دوران های زندگی ستاین قدر که حتی از شرح وقایع اش هم عاجزممحل کار یک جور و منزل طوری دیگرتنها امیدم این روزها به آیات الهی خداست که وعده داده به مجازات سخت تهمت زنندگانتنها امیدم به خداست که وعده داده به تمام شدن این دورانثبت می کنم برای یک عمر در این تاریخ23/06/1398 
امروز که کله سحر پاشدم و کلی برنامه ریختم ح پیام داد و رسد به اعصابم. این آدم واسه من تموم شدست، دیگه باهاش نخواهم بود ولی چرا همچنان دارم بهش جواب میدم و پیام میدم و اعصاب خودم رو خورد می‌کنم؟
تو روحش، می‌دونه چجوری باریک بده، می‌دونه چیجور من رو تو مشتش نگه‌داری. ولی بسه... دیگه بسه... من که می‌دونم چرا وا میدم باز؟ هیچی بزرگ هیچی در انتظارت نیست. هیشکی هیچ‌جا برات نرسیده.
پ ن1: به قول رضاامیرخانی تو کتاب داستان سیستان  : انسان حیوان امیدواره! یعنی یکی از وجوه افتراق انسان و حیوان همین رجا و امیدواریه !...
گاهی فکر می کنم این آخرین تلاشمه ... فایده ای نداره ... فکر می کنم بعد از این دیگه دست و پا نخواهم زد ... فکر می کنم دیگه مثل ماهی آزاد خلاف جهت رودخانه شنا نخواهم کرد و تن خسته و شاید بی جانم رو به امواج رود خواهم سپرد تا به هر کجا که میلش میکشه ببره و فکر می کنم دیگه برام فرقی نمی کنه اون مقصد دریاست یا مرداب ، مهم رسی
تازگی ها هرگاه از دیگران می رنجمیا حتی نگرانم که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان، برایم می کنندچشمانم را می بندمو این قسمت از جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم
"دیگران حتی به اندازه ی سردردشان، به مردن من و تو اهمیت نمی دهند..."
و همین برای بیخیال شدنم کافیست...
و من نگران قضاوت های مردمی که به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم، نخواهم بود...
راز آرامش همین است‌...!
 
صدای آواز می آید. آوازی غمگین که در هوای بارانی همراه با قطره ها خیس می شود و سنگین. کش می آید و تا ابد ادامه پیدا می کند. از آن آوازهایی که دلت نیم خاوهد منبعش را کشف کنی یا اصلا دلت نمی خواهد بروی پی اش تا نزدیک شوی و مفهوم شود شعرش! از ان آوازهایی که اگر نخواهی بشنوی هم می شنوی! اگر نخواهی گوش دهی هم در گوشت فرو می رود و تا مغز خاطرات را می کاود.
 
...
امروز کسی می گفت مرگت را به تاخیر بینداز! اینقدر ابزار و آلات دست عاملان مرگ نده! نشسته بودم در اتا
صدای تلویزیون از دور میاد: "نیچه کسی بود که مخالف سرسخت عقاید رایج بود" و من وسط طوفان افکارم به این نتیجه رسیدم از بس همیشه تو سایه ایستادم و جسارت حرف زدن و دیده شدن نداشتم، هیچ‌وقت و هیچ‌جا آدم مهمی نخواهم‌شد و این حقیقت تلخ چند ساعتی دنیای من رو به تاریکی فرو برد. باید چراغی روشن کنم، باید محکم‌تر بایستم، باید صدام رو به گوش دیگران برسونم قبل از اینکه دیر بشه. جرات این رو دارم که بگم من تو یه زمینه حرفی برای زدن دارم؟ هنوز نه، هنوز نه...
 
 
کسی که از این دعوت بزرگ آگاه شود، باید بکوشد که از دعوت شدگان این دعوت گردد. این جانشین و برادر او امیرالمؤمنین  علیه‌السلام است که می‌فرماید: «از زمانی که ندای منادی رسول خدا صلوات الله علیه را که برای روزه این ماه ندا می‌کرد شنیدم، هیچ‌گاه روزه این ماه را از دست نداده و در تمام عمرم آن را از دست نخواهم داد؛ اگر خدا بخواهد.»
ادامه مطلب
میگن که شاید همه دانشگاه‌ها رو تا بعد عید تعطیل کنن و به جاش یک ماه بیشتر بریم از اون ور این یعنی من امسال روز تولدم نه تنها پیش مادرم نخواهم بود که دو تا امتحان تخصصی دارم الهی به حق پنج تن اگه چنین شد کل چین با خاک یکسان شه که گند زد به همه برنامه‌ها و اعصاب من! امضا یک پیرزن نق نقو
یکی از اساتید ازم یک کاری خواستن بعد گفتن به علت صرف وقت ازشون هزینه بگیرم یک درصد فکر کنید روم بشه چنین کنم!
ذهن درست مانند پاندول ساعت است و اگر مشاهده کنی، همه روز این را خواهی دید. 
تو تصمیمی را در یک حد اعلا میگیری و سپس به حد دیگر حرکت می‌کنی. 
تو خشمگین میشوی و سپس پشیمان میگردی. 
سپس تصمیم میگیری: "نه، این کافی نیست. حالا من هرگز خشمگین نخواهم شد.
ادامه مطلب
..آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کردو حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کردمن به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کردهمه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفتکربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد
سید محمد رضا موسوی 
 
.................................
شای
متاسفانه یه موضوع خیلی ساده رو نزدیک به یه ماه هست که می خوام حل کنم بره پی کارش ولی همه اش امروز و فردا کردم. فقط به خاطر این که روم نمیشه :)
با این فرمون پیش برم، تا یه هفته ی دیگه هم نخواهم رفت. مشکل اینجاست که هر روز استرس اینکه الان خیلی دیر شده رو هم دارم. با این وجود هیچ کاری نمی کنم، جز اینکه هر لحظه رو با استرس میگذرونم.
یه موضوع ساده که شاید نهایتا نیم ساعت وقت بگیره؛ یک ماه هستش که توی مغزمه، انرژی ازم میگیره.
چند روزه شدم شبیه sadness توی ا
بسم الله الرحمن الرحیم
در پس فرودهایمان، امروز بر فراز بودیم. بالاخره بعد از سه ماه بیکاری، خانه را پی کسب روزی ترک کردی! می دانی، پشت سرت وقتی داشتم آیت الکرسی فوت می کردم، بغض و اندوه و دلشکستگی هایم را پشت در جا گذاشتم. خدا کند که راه گم کنند و دل سبکبالم را به حال خود واگذارند.
پ.ن: چه خوب گفتند
پ.ن۲: خیلی خوب بود.
 
الحمدلله علی کل حال ...
 
اتفاقات گذشتند و تموم شدند، ولی زخم‌هاشون همیشه هستند. فکر می‌کنم پدرم نمی‌تونند برام جهاز بخرند؟ چرا می‌تونند، ولی ناراحتی‌ام از این ه که نمی‌خوان، چون پول من براشون مهم ه. دردناک ه، پدرم منتظرند من در دوران طرحم درآمد ۶۰-۷۰ میلیونی داشته باشم و به ایشون بدم پول‌هام رو. و می‌دونم تا طرح نرم و تا پول ندم به پدرم، من آزاد نمی‌شم. :)
ازدواج نمی‌کنم، ازدواج نخواهم کرد، زخمی که از محبوب خوردم اسکارهای عمیقی تو دلم جا گذاشته. رفتاری که از همه
زندگیِ ما؛ مایی کِ اینجا در نزدیکیِ هم یک کلنیِ رنگ پریده و مضطرب را تشکیل داده ایم، همه اش شده است جا گذاشتن، کندن از خود، رها کردن، رفتن، رفتن و رفتن !اگر دستت را از دستانم سُر بدهی خواهم رفت، تلاشی نمیکنم کِ دوباره دست سُریده ات را در دستان عرق کرده ام بگیرم، اما باز میگردم و نگاهِ نگران و افسوس بارم را در چشم هایت جا می گذارم،اگر بیمار شویُ در حال مردن باشی، کنارت می نشینم بِ اندوه و تمامِ دوران بیماری ات خودم را برای روز عزای نیامده تسکین
زن را اجباراً محصور کردن ، به مصلحت نیست
زن چه باشد؟! عالَم چه باشد؟! اگر گویی و اگر نگویی، او خود همان است و کار ِ خود نخواهد رها کردن ، بلکه به گفتن اثر نکند و بتر شود. مثلا نانی را بگیر زیر بغل کن و از مردم منع کن و می گو که : البته این را به کس نخواهم دادن، چه جای دادن؟! که نخواهم نمودن! اگر چه آن بر درها افتاده است و سگان نمی خورند، از بسیاری نان و ارزانی ! اما چون چنین منع آغاز کردی همه خلق رغبت کنند و در بند ِ آن نان گردند و در شفاعت و شَناعت (زشت
تو از منی و از نوشته های من بلند شده ایسال ها پیشخوابِ تو را دیدم.خوابی که هیچ تصویر چهره ای نداشتو فکر می کردم او همان گمشده ی من استنیمه ی پنهانِ من‌‌‌...وقتی قلبم شیرین می شودو پروانه در عمق آن می رقصند،احساس می کنم گمشده ام راپیدا کرده امو آن غریبه ای که توی خواب های پولکی امنگاهی گرم داشت،تو بودی!فراموش مکن؛فراموشت نخواهم کرد!با تمام وجود آن را درک کنو هر از گاهی اگر وقتی پیش آمدبه نوشته هایم بیندیشو آن ها را زیر لب زمزمه کن.که از دلم بلن
ایسنا/کرمان سردار سلیمانی در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «نمی‌دانستم دیگر پاهای خسته مادرم را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.»

مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. ب
صبوری نیز راه گریه را بر من نمی گیردکسی راه مسافر را دم رفتن نمی گیردمرا آنگونه می خواهی که می خواهی، چه می خواهی؟غباری را که توفان نیز بر دامن نمی گیرد؟من از ترس جدایی حرف هایم را نخواهم خوردصدای کوه، زیر ریزش بهمن نمی گیردتو در هر جامه ای باشی به چشم عشق زیباییکسی که اهل دل باشد سراغ از تن نمی گیردامان از دل که می گوید بزن بر طبل رسواییولی دیوانگی های مرا گردن نمی گیردمرا چون دیگران دلخوش به تنهایی مکن ای عشقکه تنهایی در این دنیا تو را از من
تازگی ها ؛هرگاه از دیگران می رنجم ،یا حتی نگرانم که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان ، برایم می کنند ؛چشمانم را می بندم ، و این قسمت از جمله ی معروف " دیل کارنگی " را در ذهنم مرور می کنم ؛" دیگران به اندازه ی سردردشان حتی ؛به مردنِ من و تو اهمیت نمی دهند . "و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست !و من نگرانِ قضاوتِ مردمیکه به اندازه ی سردردشان هم برایشان مهم نیستم ،نخواهم بود .رازِ آرامش همین است !
نام : تسلیم نخواهم شد!(بازی ترسناک)
نسخه : 1.0.4
سبک : ماجراجویی ، ترسناک
حجم : 42.2 MB
سازنده : Magry Game
-----------------------------------------------
داستان بازی راجب به فردی به اسم پاتریک است که از بچگی شجاعت او به همه ثابت شده! حال دوست حسود او کریس ، از این غرور سوءاستفاده کرده و یک احضار خطرناک به پاتریک میسپارد! کریس شرط بندی میکند که اگر احضار کاملا انجام شده باشد و از اتمام آن فیلم گرفته شود ، به پاتریک 5 میلیون کارت به کارت میکند!
پاتریک این احضار را انجام میدهد و . . .
بارالها….
از کوی تو بیرون نشود
 پای خیالم 
نکند فرق به حالم ....
چه برانی،
چه بخوانی….
 چه به اوجم برسانی 
چه به خاکم بکشانی….
 نه من آنم که برنجم
نه تو آنی که برانی....
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد….
نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم
چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی
خواجه عبدالله انصاری
بارها و بارها شاهد طغیان و غلیان و فوران و سرکشی و افسارگسیختگی نَفس خودم هستم
 
چه شاهدی بهتر از خودم که عمیقاً و بدون هیچ تردیدی این از مسیر خارج شدن رو وجدان می کنه 
و چه شاهدی بهتر از رب العالمین 
 
که نتیجه تربیت نشدن نَفس همینه که پیش خدای خودم  آبرویی ندارم!!
 
 
چه قدر طغیان و سرکشی با اسارت و در غل و زنجیر بودن رابطه مستقیم و سر راستی داره ...
الهی برای این گره هایِ، نفسِ به ادب مزین نشده ام، رَب باش 
 
من می ترسم.
من از زلزله می ترسم.
نه از زلزله ی نیمه شبی که در تقلای بیهوده به خواب رفتنم انبوهی از بتن و آجر و آهن بر سرم فرو بریزاند و خواب عمیقی را که چشم هایم مدت هاست حسرتش را دارند برایشان به ارمغان بیاورد.
می ترسم از زلزله ای که زیر و رو می کندم و چشم در چشم می کندم با منی که مدت هاست فرار می کنم از او
"اذا زلزلت الازض زلزالها
و اخرجت الارض اثقالها..."
می ترسم از رازها که نهفته بود در دل
"یوم تبلی السرائر..."
و آن زمان من تو را نخواهم داشت
"یوم
بی تو دیوانه‌ای هستم که حتی نوشتن هم آرامش نمی‌کند. من این درد را کجا ببرم. مهری که بر جانم پیچیده‌ای و تا مغز استخوان ریشه داده‌است را چطور حالا بدون باغبانیت تحمل کنم؟ خوب است اشک میوه‌ دهم؟ نه، سبک نخواهم شد. این بار آنقدر سنگین است که بشکنم. شکستن از دل، در روح، در تمام آن لحظه‌های ناب تنهایی، مثل لیوان لب‌نازکی که با یک اشاره نفهمی چطور خرد شد. من این درد را همانجا رها کردم و رفتم سراغ زندگی خودم. به خیالم که تو خوبی، و من امیدوارترینم.
می دانم دنیا چگونه است اما نمی دانم چرا تا این اندازه ساده ام ....
نفس عمیق میکشم زندگی میکنم رشد میکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر می شوم اما گاهی در این میان احساس میکنم قلبم دیگر نمی تپد .و درست در همین لحظات است که میفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد ... 
چرا اینقدر زود دارم بزرگ می شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش های زندگی تا این اندازه وحشتناک و درد آور است ؟
 
گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
داشتم به خودم می‌گفتم عه عه... دوره طلا هم تموم شدا... حداقل تا مرحله ۳ دیگه کاری با کمیته المپیاد نخواهم داشت! بعد گفتم که واقعن دوره طلا کیفیتش از اون چیزی که انتظار داشتم کم‌تر شد! بعد همین جوری فکرام ادامه پیدا کردن، گفتم یه جایی بنویسمشون!
به هر حال! این نوشته خیلی پوینتی نداره که بخواید بخونیدش. حتّی نمی‌دونم که چرا دارم می‌نویسمش و چرا دارم این جا می‌نویسمش! D:
بگذریم!
ادامه مطلب
سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب... تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.
هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم
من آن تکه ی وجودم را که دوست ندارم، پشت لایه های تظاهر مخفی می‌کنم. خاک میکنمش.
روزی خواهد رسید که یادم برود اصلا وجود داشته آن تکه از من.
 
من دیگر از قضاوت شدن نمی‌ترسم. اگر کرک های پشت لبم در بیایند، اگر لباس های کهنه بپوشم، اگر بد رانندگی کنم.
من می‌خواهم تمام اصولی که بر پایه شان زندگی می‌کنم را نابود کنم و از اینی که هستم هم بیخیال تر شوم.
 
آنقدر بیخیال که حتی نظر تو برایم مهم نباشد. من دیگر از هیچ فکر تو پیروی نخواهم کرد. هرکاری که دلم بخ
دخترک قشنگ من..
این روزها تنها دلخوشی ام شده ای..
بعد از خدا..
تنها کسی که از عمق جان، حالم را خوب می کند.
تو تنها دلیلم برای مقاومت و تلاش هستی..
تو تنها کسی هستی که به زندگی امیدوارم می کند..
اگر نبودی مادرت این روزها را تحمل نمی کرد..
اگر نبودی مادرت آنقدر وقت اضافه داشت تا فکرهای بد مدام در سرش رژه بروند..
تو هستی تا من غم هایم را فراموش کنم!
تا با شیرین کاری هایت لبخند بر لبم بنشانی..
حتی اگر انتهای این لبخند، بغضی فروخورده باشد..
این روزها هم میگذ
 حدوداً سه ماه و نیم از شروع فراغت می‌گذرد. تقریباً هیچ کار مفیدی نکرده‌ام. بنا را بر این گذاشته بودم که مشغول ادبیات نشوم، چون سال‌های آینده به اندازه‌ی کافی زندگی‌ام را احاطه می‌کند. وقتم را صرف ادبیات نکردم و قید باقی کارها را هم زدم. ساعت‌های متوالی راه رفتم و آهنگ گوش دادم و رقصیدم و رفیق‌بازی کردم و انرژی گذاشتم تا رابطه‌ای را سروسامان دهم. به حدّ بطالت این چندماه نیاز داشتم؟ فکر می‌کنم بله. به همه‌ی زل زدن به سقف‌های یا پرخواب
من می‌توانم تمامِ مردم شهر را دوست داشته باشم، چون معتقدم که آدم ها هیچ‌کدامشان بد نیستند؛ فقط با هم فرق دارند.می‌توانم صمیمانه و از تهِ دلم برای همه‌شان، فارغ از هر جنسیت و سن و نژادی، خوب بخواهم.گاهی حتی به سرم می‌زند کار و زندگی‌ام را گوشه‌ای رها کنم، دلم را به خیابان بزنم و فکری برای دل‌های گرفته از روزگار و بغض‌های فروخورده‌شان کنم. هرچند می‌دانم که شاید زورِ مشکلات و دردهایشان بیشتر از من باشد، یا اینکه تنهایی کاری از پیش نخواهم
بسم الله الرحمن الرحیم
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
 
عشق همچنان جاریست و گریزی از عشق نیست من به دنبال عشق میدوم و در جستجوی عشق از پا نخواهم نشست
 
+بهش میگم در یک ماه گذشته احساس غمگینی اضطراب بی قراری افسردگی نداشتی
میگه:نه مگه با آهنگای شادی که الان هست آدم افسرده میشه؟
من هیچ من نگاه...نمیدونستم آهنگ های جلف و بی محتوا میتونه این قابلیت رو داشته باشه
من فقط اهل آهنگ نیستم یا شماهم؟
 
+این الرجبیون؟فرد
امشب جلسه‌ای بود با دکتر رشیدیان درباره خطاهای رایج در سیاست‌گذاری. مطالب خوبی ارائه می‌کردند. در حین سخنرانی‌اش به این فکر رفتم که در میان این غول‌ها من چه جایگاهی خواهم داشت؟ من فکر نمی‌کنم هیچوقت بتوانم حداقل از نظر کمّی، به پای کسی مثل رشیدیان برسم. چه از نظر تعداد مقالات چه چیزهای مشابه دیگر. بخش مهمی از آن هم به مسئله توزیع نابرابر فرصت‌ها بر میگردد. یعنی حتی اگر بنده توانایی ذاتی‌اش را هم داشته باشم، احتمالا فرصت‌هایی که برای کس
 امام صادق ع فرمود چون اراده کار خبری نمودی تاخیرش مبنداز زیرا خوای عزوجل گاهی بر بنده مشرف میشود که او مشغول طاعتی است پس می فرماید بعزت وجلالم سوگند که ترا پس از این هرگز عذاب نکنم وچون اداده گناهی کردی انجام مده زیرا گاهی خدا بر بنده مشرف میشود که اومعصیتی انجام میدهد پس میفرمایدبعزت وجلالم که ترا بعد از این دبگر نخواهم امرزیدهرگاه یکی از شمااهنگ کار خیر یا رساندن نفعی بدیگری کرددو شیطان در جانب راست و چپش باشند پس بایدبشتابد که اورااز
قیامت است خدایا؟،صدای صور کجاست.؟
تمام زنده ذلیلیم ، دلِ جسور کجاست.؟
به زخمه ی چه کنم های شهر گم شده ام
کجاست کوی صفا، خانه ی سُرور کجاست؟
شدند خیلِ خلایق مرید گوساله
کجاست موسیِ عمران و راه طور کجاست.؟
چقدر یوسف ما زخمی یهودا شد
زِ چاه تا به زلیخا پلِ عبور کجاست .؟
صدای تیشه ی فرهاد را کسی نشنید؟
کجاست عزتتان!؟شوکتِ غرور کجاست؟!
شبِ سمور نخواهم در این هجومِ بلا
برای یک شب راحت، لبِ تنور کجاست ؟*
مرا چنین منگر ! روزگار بد تا کرد.!
ملامتم مکن ای ی
نمیدانم از کجا پیدا شدی...یهو زلال آمد در زندگیم ،میدانی زلالم شاید یکی از آرزو هایم این است که تو رو بغل کنم و آنقدر به خودم فشار بدم که دوباره در من محو شوی...
زلال زندگی من،حتی اگه اسم خود را فراموش کنم اسم تو را از یاد نخواهم برد :)
ای که از همه چیزم با خبری،دوستت دارم...
وزلالی که برای من مینویسد تا حالم بهتر شود:)
نمیدانم از کجا پیدا شدی...یهو زلال آمد در زندگیم ،میدانی زلالم شاید یکی از آرزو هایم این است که تو رو بغل کنم و آنقدر به خودم فشار بدم که دوباره در من محو شوی...
زلال زندگی من،حتی اگه اسم خود را فراموش کنم اسم تو را از یاد نخواهم برد :)
ای که از همه چیزم با خبری،دوستت دارم...
وزلالی که برای من مینویسد تا حالم بهتر شود:)
بسم رب 
قسم به قلم ... دوستت دارم...
به حرمت تمام اوقاتی که با هم بودیم و آینده ای که معلوم نیست ؛ تو را از یاد نخواهم بردفاطمه عزیز بخاطر تو و از تو نوشتن رو شروع کردم ... و حالا...
خودت میدونی توی این شهر پیدا کردن یه نفر که دنیا رو از زاویه هم ببینی چقدر سخته...
اما پیدا شد ... تو در زندگی من حلول کردی... که ساعت ها رو بدون اینکه بفهمیم از سیر تا پیاز دنیا حرف بزنیم
حس میکنم دنیا حسودی اش شد... هر بار که پیش هم بودیم معوذتین میخوندیم از شر شیطان رجیم...
"مشروطه ام با صورتی زخمی"
 
بر دستهایم رفته تابوتیاز شوش تا بالای امجد راکه می کشد هر روز بر دوشمتهران بی سردار اسعد را
تهران بی فاتح که غم دارداز باغ فاتح تا شکار شیراز زهر پیکان تا شب خرماز زخم کاوه تا شب زنجیر
از گریه هر شوش در شیشهاز خواب هر خرگوش در طوفاناز ذلت هر موج در خشکیاز حسرت هر رقص در باران
از گشتن بیهوده در بلوارتا گشتن بیهوده در لالهاز مردن بیهوده بر دیوارتا کشتن بیهوده در چاله
از وعده های پوچ و چشم لوچاز زهر های چشم و گوش کراز ای
محبوب من، سلام.
زیباروی من، بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که به تو برسم.
نگرانم. نگرانم از روزی که تو را نداشته باشم. اگر تو نباشی انگار دیگر من نیز نخواهم بود! می‌دانی دل بردن از یک دخترِ مغرور و بدبین و مشکل‌پسند چقدر دشوار است؟ اما حالا این من خودم هستم که عاشقت شده‌ام و به ذهنم عاشقِ جز تو بودن راه نمی‌یابد. تمامی آدم‌ها را بررسی می‌کنم؛ امتیازدهی می‌کنم و می‌بینم که امتیازی که به تو تعلق دارد با اختلاف بسیار زیاد، بیشتر از دیگران است! می
مست و ناهشیار به این می‌اندیشم که منحصرا در به یاد آوردن تو هشیارم. تو را تصور می‌کنم بدون این که سنگینی سر و پرتی حواس‌ام وقفه‌ای در به یاد آوردن زیبایی‌ات وارد کند. زور هیچ چیز در زندگی‌ام نمی‌تواند به تو برسد و در من، هیچ چیز نمی‌تواند دوست داشتن‌ات را به تعویق بیندازد....سال‌ها گذشته. سال‌های زیاد هم خواهد گذشت. اما من هیچ وقت از دوست داشتن‌ات دست برنخواهم داشت. این دیوار نامرئی میان ما هیچ گاه از بین نخواهد رفت. هیچ تلاشی هم برای فر
میخواستم بگم که خیلی ذوق کردم برات! خیلی بهم میای! از این به بعد دوست دارم بشم اون دختره که همیشه یه حلقه سبز دستشه! این بشه آدرس من 
نمی دونم چرا فکر می کردم یکی دیگه باید بهم هدیه بده همچین چیزیو اما حالا می دونم این دقیقا همون چیزی بود که خودم باید به خودم هدیه می دادم.
افتخار می کنم که از این به بعد من متعهدم به مراقبت و مهر ورزیدن و احترام گذاشتن به خودم و دوری کردن از هر رفتار ، راه و آدمی که اون سه امر مهم رو مخدوش کنه
همیشه ۱۰۰ درصد نخواهم ب
باید چیکار کنم؟ خدایا، تو کجایی؟ این چه مهلکه‌ای بود که ما رو توش انداختی؟ بیا دست منو بگیر. تو کجایی؟ 
بنی عزیز، تو فکر میکنی من عرضه‌ی هیچ‌کاری رو ندارم؟ فکر می‌کنی اونقدری کند ذهنم که نمی‌تونم ارشد بخونم؟ چطور خب؟ شاید این فکرارو نکنی اما با حمایت نکردنت همیشه منو ناامید کردی. خسته شدم از دیدن زنای ضعیف اطرافم. زنایی که کل عمرشون فقط آسیب دیدن و هیچی رو عوض نکردن. من حتی نمی‌تونم تو اون تصور زندگی کنم چه برسه به واقعیت. 
منو باور کن. من
ایشان اولیاخدا و یاران دین بودند مردم را بکا ر خیر ترغیب.   نموده وامر میفرمودندمن بخردسال و بزر گسالشان. بهر کس از انها  که. یاد کردم ویاد تکردم ایمان اوردم و بخدای تبارک و تعالی. پروردگار جها نیانست ایمان اوردم سپس زنار صلیب طلابی راکه بگردن داشت برید و بشگست و گفت از قبیله قیس بن ثعلبه میباشد واوهم مانند تو در نعمت  اسلا م است با یگدیگر مواسات و همسایگی کنید و من از حق اسلامی شما دریغ نخواهم کرد او گفت اصلحک الله  بخدا که من ثروتمندم ودر مح
مست و ناهشیار به این می‌اندیشم که منحصرا در به یاد آوردن تو هشیارم. تو را تصور می‌کنم بدون این که سنگینی سر و پرتی حواس‌ام وقفه‌ای در به یاد آوردن زیبایی‌ات وارد کند. زور هیچ چیز در زندگی‌ام نمی‌تواند به تو برسد و در من، هیچ چیز نمی‌تواند دوست داشتن‌ات را به تعویق بیندازد......سال‌ها گذشته. سال‌های زیاد هم خواهد گذشت. اما من هیچ وقت از دوست داشتن‌ات دست برنخواهم داشت. این دیوار نامرئی میان ما هیچ گاه از بین نخواهد رفت. هیچ تلاشی هم برای ف
یکی بیاد به من راهکار نشون بده. یکی بیاد گوش کنه حرفامو ولی قول بده حتی اگرم با خودش گفت چقدر دیوونس به روم نیاره. یکی بیاد باهام حرف بزنه و بهم بگه که می تونم دووم بیارم. یکی بیاد بهم بگه اینارو. ما قرار بود تمرین کنیم مثلا. ما قرار بود کلی تمرین کنیم امسال و به خاطر تعطیلیای کوفتی من حالا دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم. من نمی تونم. من نمی تونم. من نمی تونم. و دارم به این فکر می کنم که پاپس بکشم تا راه برای بقیه باز شه. چون مطمئنم حتی اگرم بخوام این کا
▫️
ظرف ها را شسته ام
خانه را رُفت و رو کرده ام
دنیا خیلی خوب است،
بیا! علامت خانه بودن من
همین پنجره ی رو به جنوب آفتاب است،
تا تو نیایی ،پرده را نخواهم کشید...
#سید_علی_صالحی
─═┅✰❣✰┅═─
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
نویسنده آرزوهاشو پیدا کرده
یادش اومده چیا ذوق زدش میکردن
رفته دنبال رویاهاش اونا رو به دلش برگردونده و به دلش قول داده همه ی تلاششو برای برآورده شدنشون بکنه
حالش خیلی خوبه و تعریفی تر از همیشه هم شده:)
 
سرشار از حس خوشحالی و خوشبختی و امید هستم
یه سری از مشکلاتم کم شده یه سریشون بزرگتر شدن
اما خوشبختیای من بزرگتر شدن
 
من شاد و آروم و خوشبخت دارم به زندگیه معمولیم ادامه میدم معمولی ای که برای من فوق العاده ست... مدتی نخواهم بود مدتی که معلوم ن
باز می خواهم از تو بگویم و این تکرار کلمات نیست، عطش عشق هست که می تراود و از درونم می جوشد. نمی دانم، نشمرده ام، نخواهم شمرد. چند بار گفته ام؟ چند بار خواهم گفت؟ که دوستت دارم. بگذار حتی بچه گانه باشد اما بگویم: دوستت دارم. بگذار عادی باشد نه شاعرانه اما بگویم: دوستت دارم. جز خدا چه کسی می داند، بعد از مرگم نگویم؟ دوستت دارم.باران می باربد و من در انتظارم تا اذان بگویند. آنگاه جا نمازم را بر می دارم و به حیاط پشتی می روم و در زیر درخت نارنج با گنجش
روحانی: به دستور رهبر شبکه ملی اطلاعات را تقویت می‌کنیم
حسن روحانی، رئیس جمهور ایران، گفته است که دولت قصد دارد شبکه ملی اطلاعات را تا حدی تقویت کند که "مردم برای رفع نیازمندی‌های خود نیازی به خارج نداشته باشند."
آقای روحانی که در جلسه ارائه بودجه سال ۱۳۹۹ در مجلس ایران صحبت می‌کرد، به دستوری از آیت‌الله علی خامنه‌ای، رهبر ایران درباره شبکه ‌ملی اطلاعات اشاره کرده که به گفته او اخیرا صادر شده است.@BBCPersian
 
من اولویت اولم اینه که دیگه ایر
من چیزی هستم که مردم من را دوست دارند یا از من متنفر هستند. ظواهر و افکار مردم را تغییر می دهم. اگر شخصی از خود مراقبت کند ، من حتی بالاتر می روم. برای بعضی از افراد آنها را فریب خواهم داد. برای دیگران من یک راز هستم. ممکن است برخی از افراد بخواهند من را مخفی کنند اما من نشان خواهم داد. مهم نیست که مردم چقدر سخت تلاش می کنند هرگز کم نخواهم شد. من چی هستم؟
آمدم ای شاه پناهم بده / خط امانی ز گناهم بدهای حرمت ملجأ درماندگان / دور مران از در و راهم بدهای گل بی‌خار گلستان عشق / قرب مکانی چو گیاهم بدهلایق وصل تو که من نیستم / اذن به یک لحظه نگاهم بدهای که حریمت مَثل کهرباست / شوق و سبک خیزی کاهم بدهتا که ز عشق تو گدازم چو شمع / گرمی جان‌سوز به آهم بدهلشکر شیطان به کمین منند / بی‌کسم ای شاه پناهم بدهاز صف مژگان نگهی کن به من / با نظری یار و سپاهم بدهدر شب اول که به قبرم نهند / نور بدان شام سیاهم بدهای که عطاب
سر ی چیزی ک خعلی مهم نیست بین قلب و عقلم گیر کردم. از ی طرفی میدونم با تمام وجودم دلم اونو میخاد و هر چیز دیگ ای بجز اونو بگیرم بازم راضی نخواهم بود، از یه طرف دیگ ای هم عقلم خعلی سفت میگه باید حواسم ب وضعیت بابا باشه. میدونم ک اگ یکم تلاش کنم ب راحتی گول میخوره و اون کارو انجام میده با وجود اینکه مامان و محمد کاملن مخالفن ولی خب... تهش هم بعد از اون خوشحالی عظیم ناراحت شرایطی ک ب وجود اوردم میشم.
هنوزم یادمه اون روزی ک سر سفره نشسته بودیم و فهمیدم
1.یکی میگفت اضافه وزن مثل یه بچه می مونه که صبح تا شب، شب تا صبح، تو خواب و بیداری، تو خونه و تو خیابون و تو مهمونی همه جا و همیشه باهاته و تو باید بغلش کنی و سنگینیش رو به دوش بکشی.میگفت حالا تصور کن یه روزی این بچه رو بزاری زمین یا حداقل با یه بچه کوچیکتر و سبکتر عوضش کنی، چقدر زندگیت راحت تر میشه و چقدر سبکبال تر میشی... و من حقیقتا از این بچه سرتقی که تو بغلمه و رهام نمیکنه خسته شدم و میخوام کم کم بزارمش زمین.شاید یه صبح شنبه پاییزی یه روز خوب با
می خواستم بگویم
چـه اندازه دوستت دارم
اما برای بیانش
واژه‌های مناسبی پیدا نمی کنم
متن عاشقانه 1398 برای همسرم با عکس
 
مـن بین خودم و تـو
صمیمیت بسیار زیادی احساس میکنم
درست از همان دیدار اول
این یعنی مـا باهم در زندگی
زوج موفقی را نیز تشکیل خواهیم داد
 
**********
 
امروز مـن بسیار از تـو دورم
ولی قلبم و شور و اشتیاقم
باتو و در کنار توست، امروز و برای همیشه
تولدت مبارک، عشقم
 
**********
 
مـن هرگز بـه تـو آسیب نخواهم زد
چون تـو قلب مـن هستی
اگر بـه تـو
یه زمانی، رویای یارِ امان زمان شدن داشتم.هنوزم ته دلم، دارمش؛ ولی هر روز این چراغ بیشتر به سمت خاموشی می‌ره.نه این که اعتقادم به امام کمتر شه... نه... اعتقادم به خودم کمتر می‌شه... می‌فهمم یار مناسبی نخواهم بود... آدم توانایی نیستم توی رکابش... یعنی، اینقدر دور و برم آدمای خوب‌تر و باهوش‌تر و تواناتر و مؤمن‌تر هست، که از خودم خجالت می‌کشم...ولی، هنوز کورسوی امیدی تهِ دلم روشنه...واسم باارزشه‌... نمی‌خوام خاموش شه...می‌دونم از لحاظ اسلامی، آدم ا
"در من ژولیوس سزاری؛ کشتی ها را سوزانده، تمام پل های بازگشت را خراب کرده و از من توقع پیروزی دارد،در من میلتون اریکسونی؛ به خودش قول داده تا رسیدنِ صبح، دوام بیاورد...و من عقب نشینی نخواهم کرد،و من تسلیم نخواهم شد!حتی در تاریک ترین شب ها،حتی در عمیق ترین بن بست ها!در من کسی هست هنوز،کسی که مرا باور دارد..."نرگس صرافیان طوفان‌ با خستگی شدید داشتم از در باشگاه بیرون میومدم، روبه روی باشگاه یه ماکت از صحنه های کربلا بود که چشمم بهش افتاد و یکم
تحریم
 یک روزی ما ناهار را دعوت کرده بودیم و دو نوع غذا برایشان آورده بودیم سریع ما را صدا زد و گفت:‌مگر نمی دانید که زمان تحریم اقتصادی است، اگر دوباره دورقم غذا درست کردید من نخواهم خورد، در آن صورت سهمیه ما را بدهید که به جبهه کمک بکنیم. 
شهید سیداحمد رحیمی‌
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان
چند شب پیش یه خواب دیدم. خوابی بسیار طولانی. 
چیزی که فقط در خواب می شد اون رو دید و حس کرد.
چیزی که در واقعیت هرگز به چشم نخواهم دید.
همه ی ایده آل های من، تو اون خواب بود.
من بودم و تو. تویی که...
روز بعد اصلاً دوست نداشتم از خواب بیدار شم.
هنوز از یادم نرفته و نخواهد رفت.
بدون تردید، بهترین خواب عمرم بود.
تسلیم نخواهم شد!
زندگی میکنم.......
برای رویاهایی که همه ی کهکشان ها منتظرند به دست من به واقعیت تبدیل شوند من فرصتی برای بودن دارم
پس ساکت نمی شینم
برمیخیزیزم......
تاهمه بدانند که من باتمام توانایی❤️❤️❤️❤️ هاوکاستی هاشاهکار زندگی خودم هستمممم
کافیست لحظات ⏱⏱⏱گذشته را رهاکنم وبرای ثانیه هایی درلحظه ی اکنونم زندگی کنم
چراکه آینده ی من درگرو استفاده ازلحظه اکنونم هست و
رویاهایم درثانیه های آینده محقق خواهند شد
باید همیشه بخاطر بسپارم....
نگاه خانوم آرزوهاشو پیدا کرده
یادش اومده چیا ذوق زدش میکردن
رفته دنبال رویاهاش اونا رو به دلش برگردونده و به دلش قول داده همه ی تلاششو برای برآورده شدنشون بکنه
حالش خیلی خوبه و تعریفی تر از همیشه هم شده:)
 
سرشار از حس خوشحالی و خوشبختی و امید هستم
یه سری از مشکلاتم کم شده یه سریشون بزرگتر شدن
اما خوشبختیای من بزرگتر شدن
 
من شاد و آروم و خوشبخت دارم به زندگیه معمولیم ادامه میدم معمولی ای که برای من فوق العاده ست... مدتی نخواهم بود مدتی که معلو
 
بالشم بوی تـو را می دهد
قبل از آنکه بـه خواب بروم
آنرا در آغوش می گیرم
دلتنگ تـو هستم
 
***********************************
 
ساعت‌ها و دقیقه‌ها را می‌شمارم
تا دوباره تـو را ببینم، ولی زمان خیلی کند می‌گذرد
 
***********************************
 
دوستت دارم
و واقعا وادار بودم
این رابه تـو بگویم
 
***********************************
 
تـو مثل دارویی
هرگز نمیتوانم
بـه قدر کافی تـو را داشته باشم
 
***********************************
 
والدین مـن همیشه بـه مـن می گویند
کـه نباید هرگز از رویاهایم دست بکشم
پس
از ماشین بیرون را نگاه می‌کردم و طبیعتا خیابان است و تعداد زیادی مغازه پشت سرهم. چشمم مغازه‌ها را دنبال می‌کرد تقریبا از یک جایی به بعد هیچ مغازه ای ندیدم مگر مغازه هایی با تزیینات و لوازم کریسمس. سرم را چرخاندم دیدم آن سمت هم همینطور است. بعید می‌دانم پرجمعیت ترین کشورهای مسیحی هم اینطور باشند این طور پشت هم و بدون وقفه تزئینات کریسمس بفروشند. با خودم فکر کردم مگر ما چقدر مسیحی و ارمنی در کشور داریم؟ مگر جز این است که اینها بیشتر از خانه ه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

mehrmandegar