نتایج جستجو برای عبارت :

هیچوقت حتا تصورش هم نمی‌کردم.

.نوجوانی‌ام از یکی، بزرگتر، ایراد گرفتم که «چرا فحش می‌دی؟» جواب داد «تو هم یه روز مجبور می‌شی فحش بدی» ، و من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون «یه روز» خواهد رسید!
× احساس آدمی رو دارم که الکل خورده و الان می‌خواد قرآن بخونه. باید دهنمُ آب بکشم قبلش.
تمام دیشب به زندگی در طبیعت، دور از آدم‌ها و تکنولوژی فکر می‌کردم و تصورش قلبم را پر از آرامش کرد.برای من درونگرا هیچ‌چیزی لذت‌بخش‌تر از غار شخصی خودم و سکوت محض نیست. بارها خیال کردم به جایی خلوت با تراکم کمی از آدم‌ها سفر می‌کنم و زندگی می‌کنم و کیف می‌کنم. بارها تصورش کردم اما فقط تصور ماند. همیشه در پس این خیال ترس همراه بود.جامعه ما تنهایی را نشانه افسردگی می‌داند. ما آدم‌های تنها را دیوانه و بی‌خیال و بی‌مسئولیت تصور می‌کنیم و ا
لحظه خداحافظی بود .دلم براشون خیلی تنگ میشد و دوست داشتم باز هم اونجا بمونم اما نمیشد . 
یک لبخند
یک قرآن و چند تا سکه روش
یک کاسه پر از آب تو دستای مامان بزرگ .
و عصایی که تو دست  بابابزرگم بود و مدام رو زمین می لرزید .
باورم نمیشه . چه قدر زود گذشت این سه روز و الان باید بریم . 
نمیدونم چرا بعضی وقتا این فکر به ذهنم میاد که اگه یک روزی خدایی نکرده کنارم نباشن .... تصورش خیلی برام سخته . 
راه حلی برای این مشکل ندارم . فقط وقتی همچین افکاری به ذهنم هجور
نشسته بودم تو تاریکی اتاق،برعکس همه شبا،حتی نور مهتاب هم نبود که اتاقو روشن کنه.نور گوشی نمیزاشت دور و برم رو ببینم اما حس میکردم یکی دیگه هم تو اتاق هست،اونم درست شبی که توی خونه تنها بودم!نفسم تند شده بود.گوشیو خاموش کردم...در کمد لباسا آروم باز شد،تو همون تاریکی هم میتونستم لبخند عریض و چشمهای درشت و براقی که بهم خیره شده بودن رو ببینم.از ترس سر جام خشک شدم.آماده خیز برداشتن به سمت در شدم که فهمید و خیز برداشت سمتم.از ارتفاع بلندی افتادم رو
لحظه خداحافظی بود .دلم براشون خیلی تنگ میشد و دوست داشتم باز هم اونجا بمونم اما نمیشد . 
یک لبخند
یک قرآن و چند تا سکه روش
یک کاسه پر از آب تو دستای مامان بزرگ .
و عصایی که تو دست  بابابزرگم بود و مدام رو زمین می لرزید .
باورم نمیشه . چه قدر زود گذشت این سه روز و الان باید بریم . 
نمیدونم چرا بعضی وقتا این فکر به ذهنم میاد که اگه یک روزی خدایی نکرده کنارم نباشن .... تصورش خیلی برام سخته . 
راه حلی برای این مشکل ندارم . فقط وقتی همچین افکاری به ذهنم هجور
 
امشب میگه تصور کن من رفتم آلمان اونجا امتحان این دوره آموزشی روقبول شدم اونا هم به من پیشنهاد کار دادن
میگم پس ما چی 
میگه تو تصور کن چون تو هر وقت فکری تو ذهنت میاد و تصورش میکنی اون اتفاق میوفته منم قول میدم هر فصل بیام به شما سر بزنم .
منم همه اش دارم تصور میکنم ما همه رفتیم اونطرف
و تصور میکنم من یه کار خوب پیدا کردم و میتونم هم به درس و مشق بچه ها. برسم و هم حقوق خوبی داشته باشم .
یعنی زندگی تشکیل شده از تصورات ما؟؟؟؟
آخه چه کاریه تصور کردن
یا هادیامروز عجیب ترین و غیر منتظره ترین تبریکی که یادم میاد رو دریافت کردم :)یه طعم شیرینِ خاصِ عجیب و هیجان انگیز داشت، شبیه آدامس جرقه ای توت فرنگی که تقّ و تق هیجانِ شیرین توی سر آدم پخش میکنه ، اما خیلی خاص تر :)هیچ وقت خودم رو در این موقعیت تصور نکرده بودم و ندیده بودم؛ امروز به این فکر کردم خدا چقدر منو این طرف و اونطرف گردونده و بالا پایین کرده تا به این نقطه رسونده، و واقعا منظورش چیه؟ ایستادنه یا توشه برداشتن و عبور کردن؟ نمیدونم؛ اما
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
خب اون قدرها هم بد نبودم دوی 540 متر در 2 دقیقه و 25 ثانیه :)
به نظر که عالیه . از دور دوم که تا نصفه هاش رفتم به بعد شروع کردم به استارت زدن و فشار رو زیاد کردم وقتی دور دوم تموم شد و میخواستم برم دور سوم همه گفتن :
+چرا استارت زدییییییییییییییییییی؟
من میدونستم دیر میرسم با این وجود سعی کردم که همه توانم رو بذارم تا نصفه دور سوم همه چی خوب بود ولی دیگه واقعا کم آوردم و یک پیچ مونده بود . پاهام واقعا خسته بودن و نمیتونستن تکون بخورن اما با قیافه ای عصب
   امروز آخرین مهلت قانونی برای انصراف از تحصیلم در دانشگاه تهران است. فکرش را هم نمی‌کردم که این کار برایم سخت باشد. همیشه چون می‌دانستم از فیزیک بدم می‌آید می‌توانم هرکاری برای خلاص شدن از شرش انجام دهم. امروز حتی تصوری دیوارهای عجیب و قدیمی و پنجره‌های مربعی ساختمان‌های پردیس مرکزی باعث شد از همین لحظه دلتنگش شوم.
   من از تمام داشته‌هایم در این‌جا دست می‌کشم به امیدی واهی‌تر از آنچه که حتی تصورش می‌کنم. داستان تمام می‌شوم. بوی ای
یه چیزهایی هست که با شنیدن و یا تصورش از فرط فشاری که بهم وارد میشه قلبم درد میگیره.
قلبم درد میگیره.
شده از حجم فشار روانی و تصور بارِ رنج، قلبتون درد بگیره و فشار شدید رو روی قفسه سینه و قلبتون احساس کنید؟
یه جوری که مطمئن بشید نزدیکه که خدای نکرده نفستون بند بیاد، سکته کنید یا قلبتون واسته...اونم برای چیزی که فقط صحبتی ازش شده...
این اصصصلاً شوخی نیستا...

+امروز با شنیدن ترانه‌ی این پسره تو عصر جدید درد قلبم رو به وضوح احساس کردم، درست مثل امر
برخلاف خیلیا که میگن نباید دل به غم و غصه داد چون دنیا دو روزه و عمر کوتاهه، من هربار که تصمیم گرفتم حال خودمو خوب کنم و  توی باتلاق افسردگی و سیاهی نمونم استدلالم این بوده که زندگی به طور میانگین طولانی تر از اونیه که بتونم تمام مدت اون فشارهارو تحمل کنم و له نشم. هربار فکر کردم اگه مثلا شیش ماه بود یه چیزی، ولی اومدیم و سی چهل سال دیگه عمر کردم! اون وقت چی؟ قراره چهل سال عذاب بکشم؟
خلاصه که اگه خواستید محرکی باشید واسه یکی مثل من،  بهش نگید دن
آن چه از تصورش هراس داشتم، واقع شد. آدم‌ها مثل سنگ ایستاده‌اند همان جا که هستند. اگر از بخت خوش همراهشان شوی، حاضرند دوستت بدارند. نه که نخواهند بیش از این همراهی‌ات کنند، مثل سنگ ایستاده‌اند همان جا که هستند؛ و نمی‌توانند.
من اما بادبادکی‌ام که حاضرم قرقره‌ام را به دست هر کسی بدهم.
رها.
سست‌عنصر.
اصلا فکر نمیکردم دیگه پاااترول آدم شده باشه... :))
من عاااشق جیپ و پاترولم...
عاااشق...
چند وقتی بود تو فکر خریدن یه پاترول بودم...
با خودم گفتم نهاایت بخواد ۲۰ تومن باشه پاترول...
بیشتر که نمیشه...
همه مال سالهای ۷۶ و ۷۷ ایناس دیگه...
خلاصه‌...
چند شب پیش که رفته بودم با دوستم بستنی ، بیرون نشستیم ، یه پاترول پارک بود نزدیکمون که زده بود پشتش فروشی...
یه کم نگاه کردم 
دیدم وااای چه تمیز و خوشگل مامانیه 
اونقدر دلم رفت گفتم ۲۰ بده بی چونه میگیرم...
صاحبش ه
همین اول کاری به شما هشدار می‌دم اگه می‌خواین حال و هوای یلدایی‌تون خراب نشه، این مطلب رو نخونین!
توی ریاضی، توی مبحث «حد و پیوستگی» یه موضوعی هست که بهش می‌گن «رفع عامل صفر کننده».
حالا این عامل چی هست؟ این عامل مخرج کسر رو صفر و باعث می‌شه که بی‌معنا تلقی بشه؛ برای محاسبه درست حد یک نقطه، نیازه که اون عامل رو به هر طریق ممکن، از مخرج حذفش کنیم.
الآنم خیلی نیاز به حذف یه تعدادی از آدم‌ها توی زندگیم دارم. قبلاً فکر میکردم شاید به خاطر زیاده
حوصله مراسمی ک قراره اول تا آخرش معذب باشم و باکلاس بازی دربیارم رو ندارم
حوصله راه رو ندارم
و حوصله تهران رو ندارم
ترجیحم این بود ک اون تایم رو با دوستام یا مهدی بگذرونم
اما عروسی؟ ن!
تجملات عروسیشون برام هیچ جذابیتی نداره و اصن از تصورش حالم بد میشه
+ این تفاوت مرد ها با زن هاس یا من بیش تر از اون وابسته شدم؟
چرا نبودنش بهمم میریزه اما اون انگار براش مهم نیس؟
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردمماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مراگرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانه چشمآنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهادخواندم افسانه شیرین و به خوابش کردمدل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهربر سر آتش جور تو کبابش کردمزندگی کردن من مردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم، عمر حسابش
پشتم خارش گرفته بود. دست از روی شانه می‌بردم، نمی رسید به نقطه ی مورد نظرِ خارش گرفته. از کمرم هم دست دراز می‌کردم تا حد کش سانی اش بازهم نمی رسید. تصورش کردم که مثل یک جریزه ی ناشناخته و دور از دسترس برای خودش زندگی‌یی دارد خاص! شاید هم موجودات ریزی در آن زندگی می‌کنند که همه با هم فامیل هستند و ازدواج‌هایشان فامیلی است. بچه هایشان عجیب و غریب است؛ یک چشم و چهار انگشتی، یا دم دارد و باله‌ای روی کمر که وقتی برگی روی دوش می‌اندازند تا از سرما
پول
واژه مهم در زندگی
اما پول خوش قیمت داره
باید ببینی به ازای دریافتش چیکار کردی
زحمت کشیدی؟
تلاش کردی؟
هنرتو خرج کردی؟
نون بازوتو خوردی؟
یا 
ببخشید
مردی و دزدی کردی؟ حالا یکی مال مردم میدزده و یکی از تویه محل کارش
زنی و زیپ شلوارتو باز  کردی؟؟؟ حالا یکی تو خیابون وای میسه و میشه ج ن ده و یکی محل کارش به رییسش سرویس میده
به ازای همش پول گیرمون میاد ولی بترس از روزی که فاش بشه
تصورش سخته
 
ترسناکه.
دوست ندارم این اتفاق برای من بیفته.
ترجیح میدم توی اوج *** از درد بمیرم ولی اتفاق نیفته.
درسته هیجان انگیزه و ادمو به وجد میاره حتی منو. ولی بازم این چیزی از ترسناک بودنش کم نمیکنه.
شاید تصورش برام جالب باشه اما واقعیتش برام وحشتناکه.
ولی خب ذوق زدن واسه بقیه یه کم ازار دهندست وقتی میبینی توهم میتونی توی اون شرایط باشی.
بیخیال اصن هر چه بادا باد. فعلا از نمای ماه رنگارنگم لذت میبرم .البته فقط توی این موضوع.
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
رمان تقاص
دانلود رمان عاشقانه تقاص اثر هما پور اصفهانی با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با لینک مستقیم
حکایت زندگی رزا دختری دبیرستانی ، بسیار زیبا و از یک خانواده‌ی مایه دار را با ماجراهایی که برایش اتفاق می‌افتد روایت می‌کند.
خلاصه رمان تقاص
داستان سال ها پیش آغاز شد ، وقتی هنوز چشم به دنیا باز نکرده بودم حوادثی رخ داد که تاثیرش را مستقیم روی زندگی من و تو گذاشت.شاید هیچ کس تصورش را هم نمی کرد یک عشق آتشین در گذشته باعث یک عشق آتشین د
سلام به همگی
امشب یه حال عجیب دارم،  یه حال قشنگ! یه حالی که بوی خوشی های قدیمم میده، که همین بو واقعا سرخوشم میکنه. نمیدونم حکمت این دو شب چی بود؟! دو شب پر از ماجرا، پر از حرف های پیچیده، پر از تلنگر، پر از انگیزه....
دیشب رو که تا ساعت چهار صبح چشم روی هم نزاشتم. خوابم نمیبرد. فکر میکردم فکر میکردم و فکر میکردم.
تا حالا براتون اتفاق افتاده که با یک دوست قدیمی و صمیمی قهر کنید و بعد از مدت ها باهاش آشتی کنید؟ حسی که لحظه آشتی داشتید رو بخاطر دارید
اومدنش طول کشید، خوابم برد
بیدار شدم دیدم خوابیده کنارم
همینجوری نگاش میکردم یه دفعه چشماش رو باز کرد 
گف خوبی؟
گفتم اره
گف چیزی نمیخوای؟
گفتم نه
گف مطمئن؟
گفتم بغل
.
.
انقدر کیف میده وقتی خوابه دستاشو بگیری بچسبونی به صورتت چشماتو ببندی برای همیشه کنارت تصورش کنی
.
.
گف تو شبا کلا نمیخوابی نه؟
خواستم بگم حیف نیس شبایی که کنارتم رو بخوابم؟
به جاش گفتم دیشب که خوب خوابیدم..
.
.
حرف زدن باهاش خوبه
بچه بودم قبلا،
من فقط میخوام رو بودنم حساب باز کنه
بسم الله الرحمن الرحیم./
برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم ... فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید ...
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد...؟! نکند رانده شدم...؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهی کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب... زینب... کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست... توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
هنوز هم!
چیه این استقلال که این‌قدر کلیشه‌ای و قوی می‌خوامش؟ چندسال باید صبر کنم برای داشتنش؟ چند تومن باید پول جمع کنم؟ چه‌قدر باید کار کنم؟ تا کجا باید برنامه‌ریزیش کنم؟ تا کی باید تصورش کنم؟
توی آینه به خودم خیره می‌شم و می‌گم «ترسویی. اگر نبودی خوراکش فقط یک کنکور نسبتا بد بود. رتبه دورقمی چه کمکی بهت کرد که این‌قدر براش حرص زدی؟!»
و نهایتا چی‌کار از دستمون برمیاد؟ توی آینه به خودمون لبخند می‌زنیم!! :)
 
پ.ن: من برای امشب عکسی ندارم!
خیلی دلم واست تنگ شده میتونی حس الانم رو بفهمی؟
میتونی درک کنی که چقد دلتنگ و پریشونم؟
تو که میدونی چقد دوستت دارم و همیشه دلتنگتم،تو که میدونی دلتنگ ک میشم حساس و زود رنج میشم 
پس چرا انقد بی تفاوتی؟
چرا یه تماس نمیگیری حالم رو بپرسی؟ مگه یه تماس، یه احوال پرسی چقد وقتت رو میگیره؟
اونقد دلتنگتم که حتی نمیتونی تصورش کنی.
این حجم از دلتنگی داره خفه م میکنه ...نمیتونم نفس بکشم انگار تحت فشارم،انگار میون یه جمعیتی گم شدم و خودم رو چقد تنها ومظلوم
همه چی از همون روز شروع شد . همون روز که داداش از سربازی اومده بود و ما هم از قضا مشهد بودیم . دائما جلوی کامپیوتر بود و مشغول چرخیدن توی سایت ها و در کنارش دو تا آهنگ مدام در حال پخش بود . هر روز این آهنگا رو میشنیدم . آهنگای واقعا زیبایی بودن . کم کم حفظ شدم و توی تنهاییام زمزمه می کردم .
حس آهنگا به شدت روم اثر گذاشت . در مورد عشق بود . حسرت خوردم کاش این توصیفات و حالت ها توی منم می بودن . و باز هم این بحث تکراری همش از ذهنم عبور می کرد که چطوری میشه
بچه بودم. شاید حدود 11 سالم بود. هر روز تابستونا برنامه این بود سر ساعت 5 همه بچه های محل تو کوچه همو ببینیم. هوای رشت به شکل وحشتناکی شرجیه و آدم کافیه یه جا وایسته تا بدون هیچ حرکتی شر شر عرق بریزه. یادمه تو اون اوج هوای گرم فوتبال بازی می کردیم. به قدری حال میداد و لذت بخش بود که حتی نمیتونید تصورش رو کنید.
هرکی مارو میدید میگفت این دیوانه ها دیگه کین تو این ساعت دارن دنبال یه توپ پلاستیکی میدوند. هیچ کس مارو درک نمیکرد. بازی ما تا پاسی از شب ادام
مطمئن نیستم دلم می‌خواهد چه چیزی تمام شود یا چه چیزی شروع شود. مطلقا شوقم را برای هر شروعی از دست داده‌ام؛ پس چرا باید چیزی این وسط تمام شود؟ وقتی سنگینی این پوچی و بیهودگی تمام مدت روی شانه‌هایم نشسته و لحظه به لحظه پوچ‌تر و سنگین‌تر می‌شوم. لحظه به لحظه متناقض‌تر، غریبه‌تر و مجهول‌تر.این وسط درست وقتی که از هر کسی که می‌توانستم تصورش را بکنم برای شنیده شدن و فهمیده شدن قطع امید کردم، تصمیم گرفتم اینجا چیزی بنویسم...تک تک آنیا بلایت‌ه
✨جهت تبیین  آیه «إِنَّ الْإِنسَانَ لِرَبِّهِ لَکَنُودٌ » و مقایسه آن با  «وَإِنَّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدِیدٌ»✨انسان نسبت به پروردگار خود بی میل است ولی نسبت به امور مادی  که بنا به تصورش خیر است، مشتاق است
ماجرای #درس_اخلاق دختر ۱۱ ساله به مسافران اتوبوس به نقل از حاج آقا #قرائتی:
 در ستاد نماز گفتیم، آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها، شیرین‌ترین نمازی که خواندید، برای ما بنویسید. دختری یازده ساله نامه ای نوشت، همه ما بُهتمان زد. دختر یازده
کسی پیدا نمی شود که حتی برای یک بار هم شده به اتفاقات پس از مرگ فکر نکرده باشد. از آموزه های دینی و مبحث روح و ... که بگذریم، آنچه که برای جسم انسان اتفاق میوفتد، قابل مشاهده و اندازه گیری است. اما در این باره هم شایعات فراوانی وجود دارد.
در جایی خواندم که نوشته بود پس از مرگ مو و ناخن های انسان تا مدت ها به رشد خود ادامه می دهند! این موضوع بسیار عجیب و تصورش کمی هم خوف ناک است. چه معنی دارد که مو و ناخن یک مرده رشد کند، اگر اینطور باشد شاید هنوز هم آ
شما ام اینطوری هستید که چادر بهتون حس پاکدامنی میده؟!
شما ام مثل ی موجود زنده تصورش میکنید؟که قد صمیمی ترین دوستتون عاشقشید؟!
شما ام وقتی چادر سرتونه حس میکنید کسی بغلتون کرده!؟
شما ام تا حالا هیچ وقت حس مزاحم بودن نگرفتید ازش؟!حتی موقع بدمینتون بازی کردن؟!
شما ام این حسای عجیبو غریبی که من به چادر دارم دارید؟؟
اغلب مشکلات از افکار ما هستند؛ برای مثال ترس از تارکی تنها بخاطر افکار ما از تاریکی هستند! ترس از آمپول فقط به خاطر دردی است که تصورش می کنیم و در ذهن پروشش می دهیم؛ در صورتی که می توانند خیلی برایمان مفید باشد! انتخاب ها و فرصت های ما هم همین طور هستند؛ فرصت هایی که تنها به خاطر دیوار ها و موانع خیالی انتخابشان نمی کنیم. به ترس هایتان فکر کنید همگی تنها زاده ذهن شماست. اگر بتوانید افکارتان را مدیریت کنید تا بر شما غلبه نکنند پیروز خواهید شد.
پروسه ی عادت کردن بسیار سریع تر و راحت تر از چیزی که فکر میکنیم اتفاق می افتد و فرقی ام نمی کند در چه شرایطی به سر میبری،ناگاه به خود نگاه میکنی و میبینی با این اوضاع جدیدت که قبل تر ها حتی تصورش هم رعشه به اندامت می انداخت خیلی وقت است کنار امده ای و حتی راضی هم هستی،مانند یک سیال خوب و حرف گوش کن در قالب جدیدت جا میگیری و چنان رفتار منعطفانه ای از خود نشان میدهی که جامعه ی گاز ها و مایعات انگشت به دهان در کار تو می مانند،خلاصه که رفتار بقا گرای
درجمکران ازبهرمولا گریه کردم/برغربت و دوری زآقا گریه کردم/حضرت امیدآفرینش درجهان است/برکربلا وداغ زهرا گریه کردم/گفتند می آید ولی الله اعظم/برشیعیان مظلوم دنیاگریه کردم/آهنگ قلب ماهمیشه هست مهدی/دردفراقش داغ دلها گریه کردم/دشمن سراسرظلمهایش شد فراوان/درگوشه ای باشورتنها گریه کردم/آخربه پایان کی رسد درد فراقش/برمهدی وقرآن وطاها گریه کردم/باآن ظهورش شادمان عالم بگردد/بهرفرج من تابه فردا گریه کردم/
انتشارات حوض‌نقره منتشر کرد: آیا می‌دانستید وقتی که صورتتان سرخ می‌شود، همه‌ی بدنتان سرخ می‌شود..حتی داخل شکمتان؟ یا این‌که بیش از یک میلیارد نفر در جهان کرم روده دارند؟ این بدین معناست که روزانه 10 میلیون لیتر از خون مردم توسط آن‌ها مکیده می‌شود! دوست قصه‌گوی ما و دوستانش نشان خواهند داد که بدن شما چه‌قدر شگفت‌انگیز است، آن‌قدر که حتی تصورش را هم نمی‌کنید! حقایق شگفت‌آوری درباره‌ی آن‌چه در بدن می‌گذرد؛ مهاجمانی نامرئی که بدنتان
امروز رفتم دانشگاه.
اسم درس کاربرد ریاضیات در حسابداری ۲! من به عنوان پیشنیاز باید کاربرد ریاضیات در حسابداری یک رو هم پاس کنم...
استاد یه چیز ساده میگه مثلا یازده به اضافه دوازده میشه چند؟ و توضیح میده ...من با اینکه همش یادم رفته( دقیقا ریاضی دوم دبیرستان حتی میتونم بگم کجای جزوه نوشته بودم اینا رو) اما با یه جرقه از اون ته مه ها میاد بیرون همه چیز. و داشتم با شاخ های دراومده بچه ها رو نگاه میکردم که میگفتن استاد نفهمیدیم! و یا اینکه استاد ما کا
شاید تصورش برایتان سخت باشد، اما چهره های مشهور زیادی هستند که با مشکل لکنت زبان درگیر بوده اند.
لکنت زبان یک مشکل عصبی است که بر اثر آن فرد معمولاً یک صدا را تکرار می کند، کش می دهد یا به کلی قادر به ادای آن نیست. در دنیا ۷۰ میلیون نفر به لکنت زبان دچار هستند.
ادامه مطلب
گاهی وقت ها قبول کردن اینکه گذشته ها گذشته کار سختیه!
یعنی چی که همه چی گذشته باشه و دستت بهش نرسه؟
توی ذهنم تصورش میکنم
خیلی زنده
مثل اینکه همین الانم تو همون روزا زندگی میکنم
ولی دیگه هیچ کاری نمیتونم بکنم
هیچ تصمیمی درموردش نمیتونم بگیرم
گذشته ها گذشته
و این شده داستان تلخ این روزهای من.
پی نوشت:چقدر این قطع شدن نت سخت داره میگذره.سرمونو تو نت گرم میکردیم کمتر احساس تنهایی میکردیم کمتر به غصه هامون فکر میکردیم.از ساعت ۵ عصر تا ۹ شب خوابیدم
اسفند96بود تو وبلاگ قبلی نوشتم دلم میخواد سکوت تولدم و پستچی بشکنه!
دختری که خیلی من و نمیشناخت و تازه باهم اشنا شده بودیم اومد و ازم آدرس خواست
جالبه که شک داشت من دختر باشم!این و بعدا بهم گفت:)
شماره تلگرامم و بهش دادم و تو تلگرام باهم چت کردیم و عکس هم و دیدیم براش ویس فرستادم خیالش راحت شد دخترم:)
البته اون موقع هدیش و پست کرده بود *_* و من و غرق محبت خودش کرد
و اینکه یکی از آرزوهام و برآورده کرد...
من هم یه هدیه ناقابلی براش گرفتم بعنوان سوغاتی ب
آقا خابم نمیبره
اگ گند بزنم چی؟
اگ هیچی یادم نیاد چی؟
اگ سخ باشه چی؟!
اگ همش ا اونجاهایی باشه ک من حذفش کردم برا خودم چی؟!!
خدایا پشمام
منو به حال خودم رها نکن!جونه من غلط کردم هر چی گناه کردم غیبت کردم به مامان بابام دروغ گفدم منو عفو کن دهنم صاف نشه پن شمبه خدایاااااا
ته دلش غنج می رفت و چنان قربان و صدقه اش که اگر کنارش نشسته بود دست هایش را روی لپش میگذاشت و تا
انتهای دوستت دارم گفتنش با یک لبخن گشاد لپ هایش را می کشید،آنقدر می کشید که هم لپ های او قرمز شود و هم 
 بگوید آخیش که چسبید..توی تصورش خندید و گفت فعلا بماند این تصوراتم با عکس هایت که به وقت واقعی شدن ،آخ که 
لپ هایشترا بکشم و بگویم مدتهاست که منتظرتم
 ازون روزی ک سرپرست و نگهبانا وحشت زده بهمون میگفتن "فقط برین" دو هفته میگذره
چ وحشتایی رو تحمل کردیم ک نکنه ناقلیم و برگشتنمون کارو بدتر کنه؟
هرچندروز ی بار ب ی حالت استیصال میرسم و میگم نمیتونم دیگه این وضعو تحمل کنم، اونم تا اخر فروردین؟ یا شاید بیشتر..قراره این ترممون بچسبه ب ترم بعد یا حذف ترم بشیم؟ نکنه وقتی برمیگردیم یکیمون کم باشه؟حتی تصورش دیوونم میکنه.اینارو ک مینویسم نمتونم جلوی گریه امو بگیرم. مامانم فشارخون داره چیکار کنم؟اگه چ
شبیه روز عاشورا امامم را رها کردمشبیه مردم کوفه برایت گریه ها کردماگر تو در بیابانی دلیلش بوده اعمالمتو تنهایی و من تنها ، برای تو دعا کردممیان روضه ها خواندم غلام حلقه برگوشمغلامت نیستم اما همیشه ادعا کردمتو دریای کراماتی ، منم مرداب عصیان هافقط یاری گرم بودی فقط جرم و خطا کردمکسی که ماند همراهِ تو دارد هر دو عالم راخسارت دیده من هستم که راهم را جدا کردمدر این دنیای ظلمانی تویی نجوای مظلومانمن آن مظلومم و ظالم که بر نفسم جفا کردم شب جمعه س
شبیه روز عاشورا امامم را رها کردمشبیه مردم کوفه برایت گریه ها کردماگر تو در بیابانی دلیلش بوده اعمالمتو تنهایی و من تنها ، برای تو دعا کردممیان روضه ها خواندم غلام حلقه برگوشمغلامت نیستم اما همیشه ادعا کردمتو دریای کراماتی ، منم مرداب عصیان هافقط یاری گرم بودی فقط جرم و خطا کردمکسی که ماند همراهِ تو دارد هر دو عالم راخسارت دیده من هستم که راهم را جدا کردمدر این دنیای ظلمانی تویی نجوای مظلومانمن آن مظلومم و ظالم که بر نفسم جفا کردم شب جمعه س
سوفیا از بچه های کلاسمه . وقتی منو میبینه ، یا هرطوری میشه ، انقد محکم بغلم میکنه و چشاش برق میزنه که فکر میکنم کاش یه روز میتونس همونطور که محکم بغلم کرده نفوذ کنه تو بدنم ، بره تو مغزم و ببینه خاله پریسا همونقد که از بیرون با بقیه مهربونه ، از داخل با خودش تو چه جنگیه . چه تانک و تفنک و تیری ئه که هر روز باهاش شلیک میکنه به خودش . به مخش . به قلبش . فکر میکنم کاش همه چیز ِ دنیای خاله پریسا ، مثل ِ چیزی بود که دنیای سوفیا تصورش کرده . اونقد امن و آروم
کرشمه ی خسروانی: عاشقانه ای پیچیده ولی جذاب
 
کرشمه ی خسروانی : سیدمهدی شجاعی
معرفی:
داستان از آنجا شروع می شود که مردی با همسرش برای تفریح کنار رودخانه ای می روند و زن به خیال اینکه آنجا کسی نیست شالش را برمیدارد. اتفاقا مردی که آنجا پنهان شده بود آن زن را می بیند و یک دل نه صد دل…این داستان پیچیده و زیبا را با خواندن کتاب پی بگیرید.
بریده کتاب:
رفته بودم که به آهو کمند بیندازم که به کمند آهو درآمد. آهوی زنده می خواستم که از قهاری احمقانه، صید آ
دست در دست هم بدیم و رو لب های هم لبخند مهربانی بکاریم :)
بعضی وقتها یه چیزهایی باعث سرکوب استعداد میشه که شاید تصورش برا همگان سخته و خنده دار، نداشتن کوله پشتی، نداشتن دفتر و ... این مشکلات همچنان تو کشور ما هست...
کوله پشتی مهر: اینجا
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
بدون توشه و همراه بدون یاورو همسر
بدون اسب و ارابه بدون مرشد و راهبر
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از اعماق گمنامی من از گودال ناکامی
من از بن بست هر تصمیم پر از زخمای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم به دشواری طلوع کردم
هزار مانع هزار دیوار هزار چاه کن به اسم یار
هزار شب ترس تیر خوردن بدست نارفیق مردن
من از وحشت شروع کردم پر از تردید طلوع کردم
قدمها
با سلام 
من یه خانم متاهل حدودا 28 ساله هستم و عمرم تا حالا بیهوده گذشته، تا دو سال پیش در اوج لذتها و تفریحات جور واجور مجردی، مهمونی ها و سفرهای جور واجور بودم متاسفانه. خانواده من ثروتمند و مرفهن. اما چون تو سن رشد ول مون کردن و زیادی راحت مون گذاشتن، ناخواسته مسائلی پیش اومد و مواردی رو تجربه  کردم که الان خیلی پشیمونم.
کم کم از خودم و زندگیم دلزده شدم، مسیرم خیلی خیلی آروم و نرم نرم تغییر کرد و توجهم به سمت معنویات بیشتر شده و هر روز شور بیش
"پس، بسیار مهم است که بگذاریم بعضی چیزها بروند، رهایشان کنیم، آزادشان کنیم. انسان ها باید درک کنند که هیچ کس با کارت های علامت دار بازی نمی کند، گاهی می بریم، گاهی هم می بازیم. منتظر نباشید چیزی را به شما برگردانند، منتظر نباشید قدر تلاشتان را بدانند، نبوغتان را کشف کنند، عشقتان را درک کنند. چرخه ها را ببندید. نه به خاطر غرور یا بی قابلیتی یا برتری جویی، به خاطر آنکه آن چیز دیگر در زندگیتان جای نمی گیرد. در را ببندید، موسیقی را عوض کنید، خانه ر
خونمون رو تحویل گرفتیم 
نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! 
یعنی خوشحال که هستم اما وقتی به حجم کارایی که تو این ماه دارم نگاه میکنم و میبینم باید وسط این همه کار تازه فکر اسباب کشی هم باید باشم مغزم سوت میکشه! 
کاش حداقل نزدیک این خونه بود میتونستم هر اخر شبی یه سری وسیله جمع کنم ببرم اونور 
اینطوری خیلی راحت ترم تا اینکه بخوام یهویی جمع کنم ببرم! تصورش هم نمیتونم بکنم یه خروار وسیله رو بدم دست باربر جابجا کنه بزنه له کنه یا خط بندازه یا بشک
به نظرمن مورچه هاخیلی اسکلن،چون سروتهشون روهم که بزنی باید مثل خرکارکنن...اون روز دوتاشون توجهموجلب کردیه کناری،یه تیکه نون خیلییییییی کوچیک به اندازه یه نقطه،داشتن جابه جامیکردندلم سوخت یه تیکه بزرگ نون (بزرگ ازنظراونایعنی)،یعنی یه چیزی درحد ذخیره یه ماهشون گذاشتم تومسیرشون تواون قسمت که نوناشونوجمع میکردن که دیگه انقدراینوراونورنرن واسه یه تیکه نون،بازم بدوبدو رفتن اون سرشهرکه حالااون یه نقطه روباربزنن ببرن،انگاراون تیکه نسبتا بز
خودم را حل میکنم در کلمه به کلمه این کتاب...نفسم را حبس میکنم تا نکند جایی از کتاب از دستم در برود و درک نکرده باقی بماند...که من حل نشده باشم در آن و تصورش نکرده باشم!!!
برشی از کتاب: ابهامات و آنچه در دل و ذهن و چشمان رُخشید نهفته بود، باعث شده بود که اینگونه توی سرم جولان دهد. من داشتم به او فکر می‌کردم چون می‌خواستم کشفش کنم نه تصاحب! از طرفی هم تهِ دلم نمی‌خواستم تمام زوایای ذهنی و رفتاری‌اش برایم روشن شود. احساس می‌کردم رُخشید مانند کتابی
سلام
ساکت نگه داشتن دانش آموزان برای تدریس یک بحث ، از مشکل ترین کارهایی هستش که معلمان هر روز باید انجام بدن !
تصورش رو بکنید که بعد از اجرایی کردن هزار ترفند ! بچه ها ساکت و آرام در حال گوش دادن به صحبت های شما هستند ، ناگهان یکی از بچه ها میگه آقا اجازه ... فلانی داره اذیت می کنه یا ... !!! هیچی دیگه ، معلم بهتره که دوباره از اول شروع به تدریس بکنه  !
ادامه مطلب
همیشه محدوده داشتم؛ برای همه. یه دایره قرمز که حتی با چشم های باز هم راحت تصورش می کنم. یکی میاد پاش رو می ذاره اون طرف خط و بوم...!
ترکش های من میره طرفش. 
اما تا الان با موجودی به پررویی خودم برنخورده بودم. شاید هم پرروتر از خودم. 
چون من که دارم از حق خودم دفاع می کنم و اون سعی دار قانعم کنه حقشه که به حریم من پا بذاره. در واقع اینی که من میگم، اصلا حریم شخصی نبوده و عمومی بوده. پس بازم خودش حق داره!
من می خوام تموش کنم. اما نمیشه...!
همیشه خوندیم که ه
جواب های ارشد دیروز اومد و نشون داد که ادم نباید پرتوقع باشه! هرچقدر آش بپزی همونقدر آش داری که بخوری!( کاملا من در آوردی!)
اگه نگین پرو ام,  باید بگم توقع داشتم با دو سری تستی که خوندم اونم رشته ای کاملا متفاوت از رشته ی خودم و 3درصد اسیب شناسی و 40درصد مدیریت و 1- درصد یه درس دیگه! 
رشته ای رو قبول شم که ظرفیتش 4نفره فقط!!!
که نشدم :)
حالا کی میخواد سال دیگه 25درصد زبان بزنه ؟؟؟؟؟
من ان شاءالله
و در نتیجه امسال بعد 16سال که من اول مهر میرفتم کلاس امسال
چند روزی‌ست که پیام داده و من حتی پیامش را نگاه هم نکرده‌ام. «چطوری؟ ^_^» فرستادن‌هایش حالم را به هم می‌زند. یک بار برایم نوشته بود «دوستم چطوره؟» دوست؟! دوست؟؟!! من اگر برایت یک دوست بودم که با من همبستر نمی‌شدی و یک روز درمیان حالم را نمی‌پرسیدی!! مشکلت این است که بلد نیستی حرف بزنی! در عوض داری دست و پا می‌زنی و مرا کلافه می‌کنی! دو بار استوری گذاشتم با این محتوا که کارِ خانه سخت است. یک روز پرسید چه خبرها دارم و چه کارها می‌کنم؟ آن روز خست
آدمی که همیشه از من بدش میومد، امروز تحسینم کرد، چشماش برق زد و از من با خوشحالی پیش بقیه تعریف کرد! بهم لبخند زد، بهم توجه کرد... و من توی دلم با غصه به این فکر میکردم که چقدرر دیر عوض شدیم! آدمی که ازش بدم میومد، داره میره، یه غم عجیبی توی دلمه! 
داریم برمیگردیم شهر خودمون (به احتمال ۵۰ درصد) خوشحالم چون برمیگردم پیش دوستهای مهربون خودم، همونایی که واقعا دوستم داشتن، پیش همون معلم هایی که کلی زحمت کشیدن! از طرفی ناراحتم، چون یه سری هارو(درست ۷
فکر می‌کردم تغییر کردم، فکر می‌کردم کمی منطقی‌تر شده‌ام، ولی مغز من در ربط دادن هر چیزی به تو، از مغز انیشتین بهتر است. مرگ بر من. تا به خودم می‌آیم می‌بینم در میانه‌هایی خیالی هستم که در آن سال‌ها با تو زندگی کرده‌ام.
ادامه مطلب
به نظرمن مورچه ها خیلیاسکلن،چون سروتهشون روهم که بزنی باید مثل خرکارکنن...
اون روز دوتاشون توجهموجلب کردیه کناری،یه تیکه نون خیلییییییی کوچیک به اندازه یه نقطه،داشتن جابه جامیکردندلم سوخت یه تیکه بزرگ نون (بزرگ ازنظراونایعنی)،یعنی یه چیزی درحد ذخیره یه ماهشون گذاشتم تومسیرشون تواون قسمت که نوناشونوجمع میکردن که دیگه انقدراینوراونورنرن واسه یه تیکه نون،بازم بدوبدو رفتن اون سرشهرکه حالااون یه نقطه روباربزنن ببرن،انگاراون تیکه نسبتا ب
به نظرمن مورچه ها خیلی اسکلن،چون سروتهشون روهم که بزنی باید مثل خرکارکنن...
اون روز دوتاشون توجهموجلب کردیه کناری،یه تیکه نون خیلییییییی کوچیک به اندازه یه نقطه،داشتن جابه جامیکردندلم سوخت یه تیکه بزرگ نون (بزرگ ازنظراونایعنی)،یعنی یه چیزی درحد ذخیره یه ماهشون گذاشتم تومسیرشون تواون قسمت که نوناشونوجمع میکردن که دیگه انقدراینوراونورنرن واسه یه تیکه نون،بازم بدوبدو رفتن اون سرشهرکه حالااون یه نقطه روباربزنن ببرن،انگاراون تیکه نسبتا ب
به نظرمن مورچه ها خیلی اسکلن،چون سروتهشون روهم که بزنی باید مثل خرکارکنن...
اون روز دوتاشون توجهموجلب کردیه کناری،یه تیکه نون خیلییییییی کوچیک به اندازه یه نقطه،داشتن جابه جامیکردندلم سوخت یه تیکه بزرگ نون (بزرگ ازنظراونایعنی)،یعنی یه چیزی درحد ذخیره یه ماهشون گذاشتم تومسیرشون تواون قسمت که نوناشونوجمع میکردن که دیگه انقدراینوراونورنرن واسه یه تیکه نون،بازم بدوبدو رفتن اون سرشهرکه حالااون یه نقطه روباربزنن ببرن،انگاراون تیکه نسبتا ب
 
خب
مجید ویروس جدیدی اومده به اسم کرونا که فعلا بیشتر دنیا رو برده تو ترس و دلهره
تصورش رو کن  یه شهر یازده میلیون نفری چین تو قرنطینه رفته
من خیلی از این ویروس میترسم. نه برای خودم بیشتر بخاطر خواهرزاده برادر زاده ها
راستی زهرا هم یک ماهی میشه جراحی قلب کرده
دلم بینهایت برات تنگ شده
کاش واقعا اینها رو میخوندی
باران این روزها دقیقا از وقتی شروع شد که من لباس های زمستانی ام را جمع کردم و شوفاژ اتاقم را هم خاموش کردم.هیچی دیگه الان یخ کردم،مامانم هم هی میگه برو لباسات را بپوش و من میگم تا من از ته کشو بیارمشون بیرون هوا میشه آفتابی و گرم،در نتیجه بگذار اون ته بمونند و هوا بارانی باشه و لذت ببریم
سفید شدن سریع  پوست 
 سفید شدن پوست‌های تیره آنقدرها هم که تصورش را می‌کنید کار سختی نیست. کافی است به برنامه منظمی که در ادامه به توضیح آن می‌پردازیم عمل کنید.
توصیه می‌کنیم در ابتدا صورت خود را شسته و در نور مناسب از چهره خود عکس بگیرید تا بعد از پایان برنامه بتوانید تغییرات پوست خود را به خوبی مشاهده کنید. 

ادامه مطلب
چند روز پیش برای اولین بار به فکر فرو رفتم که آخرین باری که خندیدم کی بوده... البته لبخند که زدم... اما خنده را یادم نمی آمد... همین الان دراز کشیده بودم و داشتم توییتر فارسی میخاندم و ناگهان خندیدم... چنان خندم گرفت که سرمو کردم تو بالش... بعد در حین خنده پوست لبمو روی دندونام حس کردم... عضله های گونه م رو روی بالش حس کردم... بعد صربان قلبم و حس کردم... بعد نفس هامو... و همچنان داشتم میخندیدم. .. خنده ی خودمو بعد از مدت ها احساس کردم... بغضم گرفت... منقبض شدم.
تاثیر استرس بر جنین می تواند خیلی بیشتر از چیزی باشد که تصورش را می کنید. کلا استرس در دوران بارداری که قبلا در ویکی روان درباره آن صحبت کردیم، ممکن است روی جنین تا 17 هفته بعد از لقاح تاثیر داشته باشد و براساس تحقیقات جدید روانشناسی، اثرات مضری روی مغز و رشد او دارد. این اولین مطالعه ای درباره تاثیر استرس مادر بر جنین است که نشان می دهد نوزادان متولد نشده در مراحل اولیه بارداری در معرض هورمون های استرس مادر خود قرار می گیرند.
لینک مقاله : تا
لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظه‌های عبادتش رو خون می‌کردم توی رگ هام و  نور می‌کردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند می‌تابید. گرم شدم. 
سال پیش دانشگاهی و بعد از عیدش، وقتی دیگه حالمون داشت از کنکور و تست و گاج و قلم چی و ازمون به هم میخورد یه روز رفتیم مدرسه که با بچه ها دیدن کنیم(کلاسای ما قبل از عید تموم شد)...همه نالان بودن که زودتر این روز کنکور لعنتی رو بدیم که ما دیگه داریم بالا میاریمش انقد تکرار و تکرار و تکرار... مهام ولی خوشحال طور گفت که هر مطلبی رو که این روزا می خونه براش جدید و جالبه چون قبلا نخونده بودشون!! من الان همین حس رو نسبت به زندگیم دارم... درسته که من یه مقدار
سال پیش دانشگاهی و بعد از عیدش، وقتی دیگه حالمون داشت از کنکور و تست و گاج و قلم چی و ازمون به هم میخورد یه روز رفتیم مدرسه که با بچه ها دیدن کنیم(کلاسای ما قبل از عید تموم شد)...همه نالان بودن که زودتر این روز کنکور لعنتی رو بدیم که ما دیگه داریم بالا میاریمش انقد تکرار و تکرار و تکرار... مهام ولی خوشحال طور گفت که هر مطلبی رو که این روزا می خونه براش جدید و جالبه چون قبلا نخونده بودشون!! من الان همین حس رو نسبت به زندگیم دارم... درسته که من یه مقدار
وبلاگ باید یک سنسور داشته باشد و هنگام ورود ضربان قلب، فشار خون، سطح هورمون ها، ناقل های عصبی، دمای بدن را بسنجد و اگر در شرایط نرمال بودی اجازه ورود دهد. تا هروقت که احساس کردی قلبت تا چنددقیقه دیگر می ترکد، یا مغزت دارد آتش می گیرد، نتوانی احساسات آنی و گذرایت را share کنی. باید بتوانی یک وقت هایی که در اوج نیاز به حرف زدن بودی، زیپ دهانت را بکشی. باید یاد بگیری هروقت دلت بیش از اندازه ارتباط با آدم هارا خواست، به گوشه اتاقت بخزی، قهوه بنوشی، ک
این متن رو از یه کانال تلگرامی برداشتم, جالب بود.. البته من اینجوری نیستم ولی بهش اعتقاد دارم و دوست دارم اینجوری باشم
هربار غیر این عمل کردم پشیمون شدم
وقتی چیزی مرا رنج می‌داد، 
در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی زدم،
خودم در موردش فکر می‌کردم،
به نتیجه می‌رسیدم 
و به تنهایی عمل می‌کردم.
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه...
بلکه فکر می‌کردم که انسان ها در آخر،
باید خودشان،
خودشان را نجات بدهند...
سلام
من خیلی تلاش کردم،
صادقانه صحبت کردم،
از اعماق وجودم صحبت کردم،
غرورم را زیر پا گذاشتم،
خواهش کردم،
از نیازهای طبیعیم که خدا در درونم قرار داده صحبت کردم،
نیاز به دوست داشتن،
نیاز به دوست داشته شدن،
و...
ولی...
خصوصی ترین مساله زندگیم را گفتم،
ولی...
خب دیگه...
ولی من هنوز هم امیدوارم.
من به معجزه های خدا باور دارم.
من به غافلگیر شدن توسط خدا ایمان دارم.
من میدونم که خدا بهترین فرصت ها و بهترین راه ها را سر راهم قرار خواهد داد.
باز هم صبر میک
من شاید در تعاملات اجتماعیم آدم صمیمی‌ای به نظر برسم،
اما یه سری اصولی دارم که هرطور حساب میکنم و حتی تلاش میکنم نمیتونم ازشون تخطی کنم و گاهی باعث سوءتعبیرهایی است!
وقتی استاد گرانقدر (و بدون تعارف) دوست‌داشتنی‌ترین استادت مصرانه میخواد تو رو از جلسه‌ی اون سرِ شهر با خودش بیاره دانشگاه، باید بهش چی بگیم؟
بعد کجا بشینم؟ جلو آخه؟؟!
عقب؟ :/
اونم وقتی داره صندلی جلو رو برات خالی میکنه..

حس غریبی است و تجربه‌ای سخت...
غریب‌تر و سخت‌تر از آنچه
دوسِت دارم اما از خودم میپرسم چقدر دلم میخواد پسرم شبیه تو باشه؟ تصورش میکنم و خودِ کمالگرام رو میبینم که دلم میخواد یه جنتلمنِ واقعی بار بیارم. از اونا که لباسای شیک میپوشن. همیشه شق و رق راه میرن، کفشاشونو واکس میزنن، براشون مهمه که همیشه بوی ادکلن بدن، آداب معاشرت با خانوما رو بلدن...
بعد یادم می افته انقدر شیک بودن رو نه از من میتونه یاد بگیره نه از تو... تا میام خودمو پشیمون کنم از دوست داشتنت، چشمات که یادم می افته، به خودم میگم: ای بابا...
هو المحبوب
 
امروز وقتی پاکت‌نامه‌هایم را باز کردم و شروع به خواندن کردم، احساس کردم یک منِ تهی شده، دارد نوشته‌های یک منِ پر از احساس را میخواند. آن‌قدر کلمات غریبانه و عاشقانه ادا شده بودند که حتی منِ تهی را هم به زانو درآوردند...
ادامه مطلب
صبح بیمارستان بودم تا ظهر...
ظهر اومدم یه تکه ماهی انداختم برای نهارم و همزمان برای شام کشیک فردا شبم شروع کردم کشک بادمجان درست کردن...
یه کم درس خوندم...
یه چرت زدم... 
رفتم کلاس سه تار...
اون سوتی عظیم رو دادم...
برگشتم لباسهای کثیف رو جمع کردم ، شستم ، پهن کردم...
شال قرمز رنگ و مانتوی آبی طرح دارم رو پوشیدم و دو ساعت با دوستم بی وقفه رفتیم پیاده روی و یه بستنی زدیم بر بدن و برگشتم...
تند تند برای نهار فردام خوراک کاری درست کردم...
حمام کردم...
لاک زدم ..
1
اکیپ نرگس اینا برام ناخوشایندترین پدیده دانشگاهه. توصیف حسم بهشون یه کم سخته ولی شاید تصورش آسون باشه! چندین نفر چادری جمع شده دور یک نفر. اون نفر؟ نرگس! دوست زیبای من! حالا دیگه ازش گریزونم نه فقط چون یه چشمی رو میگیره، که چون اون هم من رو نمی‌پذیره! احتمالا چون چندان خوب و سر به زیر به نظر نمیام! چون پسرا رو توی کلاس به اسم صدا میکنم و به محض این‌که کلاس کنسل میشه با همه بچه ها راه میفتم سمت سر در تا عضوی از یک اعتراض کوچکِ دانشجوییِ بی هدف ام
موبایل ها سریعتر از سایر ابزار دیجیتال از رده خارج می شوند و به مرحله بازیافت میرسند. اگر فکر میکنید که بازیافت موبایل چندان اهمیتی ندارد بهتر است این ویدئو را تماشا کنید.
در طراحی موبایل از عناصر متعددی استفاده می شود که بسیاری از آنها با ارزشند. طلا یکی از این عناصر است که در طراحی برد موبایل ها از آن استفاده میشود. به دلیل رسانایی بالای طلا از این عنصر با ارزش برای طراحی مدارهای موبایل استفاده میشود.
البته استخراج و تفکیک سازی این طلا به ه
خدای خوبم سلام
زمانی بود که نفس های عمیق می کشیدم، اکسیژن تازه وارد ریه هایم می کردم و یادم می رفت از تو تشکر کنم!
فکر می کردم نفس کشیدن حق من است.
هر زمان دلم میخواست فرزندم را در آغوش می فشردم و فراموش می کردم از تو بابت سلامتیش تشکر کنم
دلتنگی ها که سراغمان می آمد دورهمی می گرفتیم و از ته دل می خندیدیم، همدیگر را بغل می کردیم و می بوسیدیم و باز هم فراموش می کردم شکرت را به جا بیاورم
ادامه مطلب
یه لحظه ی دردناکی وجود داره که یه آخ بلند میگی و رد میشی؛ عربده میزنی و درد تا مغز استخوانت می پیچه و رد میشی. می میری اما رد میشی. اما از پسش برمیای.
خسته م کرد. بعد خودم و برداشتم و حفظ کردم. چقدر بعدش روزهای سختی بود اما نمردم. من خستگی رو خوب میشناسم؛ چون تجربه ش کردم، چون زندگیش کردم.
دیشب خواب دیدم.
گویا مامانم با همه فامیل برنامه شام چیده بود ب منم قول داده بود داداشتم هست، من هرچی نگاه می‌کردم نبود. عصبانی شدم و با همشون دعوا‌کردم که «کو داداشم؟ چرا نیست» بعد مامانم گفت تو اتاق خوابه، رفتم بیدارش کردم و سفت بغل کردیم همدیگر رو.
چقد دلم برا بغلش تنگ شده!
به ۱۰ سال پیش برگشته‌ام؛
دیشب چند پیامک برایم آمد.
دوستی تماس گرفت.
اخبار تلویزیون را با دقت گوش کردم.
دیکشنری جیبی آکسفوردم را بدنبال لغتی جستجو کردم.
امروز فایل پی‌دی‌اف جزوه را برای دوستم بلوتوث کردم.
 
می‌بینم تکنولوژی آنقدرها هم دوست‌داشتنی نبوده،
فقط ما را از هم دور و دورتر کرده.
یه سوپه خوشمزه درست کردم تو خوابگاه که نگو و نپرس!!
خیلی راحت درست میشه!!
سوپ جو و قارچ الیت رو درست کردم تو یه قابلمه بعدش
 تو یه قابلمه ی دیگه نودالیت سبزیجات درست کردم.
بعدش این نودالیت که آماده شد
 ریختمش تو سوپ!!!بعدش جعفری تازه رو خورد کردم ریختم
 توشو یه مزه ی عاااالی داد بهش!!لیموی تازه هم ریختم آخرش. 
برای کنار غذا یه خورده جعفری رو خورد کردم و با
 پیاز خلالی و آبلیمو مخلوط کردم!!
امتحان کنین!!
14 راز موفقیت و کامیابی جنسی,آموزش مسائل جنسی
تا به حال برایتان پیش آمده است که شبی را گذرانیده باشید که تأثیر زیادی روی شما گذاشته باشد؟ هرچند نه به این خاطر که نشئه و از خود بی خود بوده اید، - بلکه کاملأ برعکس ـ چیزی در شما به خوبی پیش نمی رفت، یا ـ بهترگفته باشم - آن طور که تصورش را می کردید، پیش نمی رفت
ادامه مطلب
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
صبح روز پنجم پریودم بود و خیال کردم که خونریزی تمام شده. همه‌ی شرت‌هایم نشسته بودند، طبق معمول! همه‌ی لباس‌هایم را درآوردم و شرت گیپوری زرشکی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و تنم کردم. کمی خودم را توی آینه برانداز کردم و ترجیح دادم که فعلا لباسی نپوشم. رفتم تا تختم را مرتب کنم. کوسن‌ها را سر جایشان می‌گذاشتم که حجمی از گرما قُلُپی ریخت پایین! سرم را آوردم پایین و از روی شرتم نگاهش کردم و گفتم: «جدی هنوز داری خونریزی می‌کنی؟!»
 بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا 
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است 
فاضل نظری 
1) وقتی چشم هایم را  عمل کردم ..نباید چند روز اول گریه می کردم . بغض چنگ انداخته بود تو گلویم ...روز پنجم به اسمون نگاه کردم و تو تاریکی غروب بلند بلند گریه کردم . گریه کردن نعمت بزرگی است ....ارامش را به روح ادم بر می گرداند . 
2)دو تا دندان عقل ام را تو یک روز کشیدم . تنها رفتم و تنها برگشتم .. ..اثر بی حسی که رفت گریه کردم ..اما تو گریه هام به درد های بزرگ تری فکر می کردم ...هنوز
با خطا خون به دل پاک جنابش کردم
چقدر با طمعِ نفس، عذابش کردم
چشم او شاهد رسوایی من بود ولی
کمتر از دیده ی یک طفل حسابش کردم
سحر و نافله و حال بکایم چه شدند؟!
حال خوش داشتم، از جهل خرابش کردم
نه که دل از منِ رسوا بکند، نه هرگز
او مرا خواند ولی باز جوابش کردم
کاش از دایره ی بندگی اش خط نخورم
سال ها حضرت تَوّاب خطابش کردم
بدم اما به خدا نوکری فاطمه را...
نه به امید ثواب و نه عقابش کردم
نام زیبای علی را ز همان روز ازل
بر روی سینه ی خود کندم و قابش کردم
تو
 همین حالا، نوشتن اولین نقد زندگی‌ام را تمام کردم. با دانسته‌هایی که ریزریز در طی این ترم جمع کرده بودم و بر یکی از نوشته‌های خودم. با شوق سر بلند کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم که به کسی نشانش بدهم ولی کسی را پیدا نکردم. کاغذهایم را جمع کردم و ساکت و دست به سینه نشستم روی صندلی. حس طفلی را دارم که بعد از هزار مرتبه کلنجار رفتن با خودش، دستش را از میز جدا می‌کند و خودش آهسته آهسته اولین قدم‌ها را برمی‌دارد، ولی مامان و باباش نیستند که تم
پیام در روزهای آخر...!!!
اما بدون اطلاع از فردای خود ...!!! 
پا به میدان مسابقات و تمرینات می گذاشت ...!!! 
اردوهای امارات و .....را با امیدی به آنچه اکنون تصورش را هم نمی کردند میپیمودند و جانانه برای پیشرفت این تیم کهنه و ریشه دار میجنگیدند ...!!! 

ادامه مطلب
الان تو راه آهنیم، داریم برمیگردیم، خسته و ناراحتم،دلم نمیخواد...
الان تو سالن داره سلام مخصوص آقا پخش میشه.
اقا من رو زود زود دوباره دعوت کن...
آخیش خدا رو شکر که نتونستم ببینمت دیگه ،خداروشکر واقعا♡ همینطوری فکر تک تک ون از سرم بپره ایشالا...♡
آقا ازت ممنونم. هیچ وقت یادم نمی ره که تو صحن آزادی دعا کردم دلم ترم شه و جلوی پات گریه کنم و چند دقیقه بعدش از در ورودی تشرف به حرم صحن آزادی اومدم از دور وایستادم نگات کردم ،همینجوری نگات کردم تا گریه ک
اینجا مثل سیبری میمونه. فرقیم نداره بخاری زیاد باشه یا کم هوای گرم بالا میمونه و هوای سرد پایین. اتاقو دستشوییم که حیاط خلوت. خیلی سرده خیلی. من دیشب با پاپوشو دستکش خوابیدم همشم سرم زیر پتو بود :/ صبح هم ساعت چهار بیدار شدم اما اینقدر سرد بود نتونستم از زیر پتو بیام بیرون. وضعیت مزخرفی ولی کاری نمیشه کرد. اینجام اینجوری دیگه فقط امیدوارم مریض نشم. الان پتو پیچ تازه میخوام برم سر جام بشینمو شروع کنم. با این که دیر دارم شروع میکنم اما قول میدم خو
وقتی آدم درگیر کارهای بیهوده ی زندگی می شود خیلی چیزها را فراموش می کند. فراموش می کند در زندگی او افرادی هستند، که همیشه به او آرامش می دهند. حرف هایش را می شنوند بدون این که انتظاری داشته باشند. چون از روی علاقه و دوست داشتن این کار را می کنند.
کم کم داشتم فراموش  می کردم چنین افرادی را در زندگی دارم. بیشترین توجه را به من می کنند، مرا دوست دارند و همه ی سعیشان در این است که به من احساس بهتری بدهند و مراقب هستند مبادا حرفی بزنند و مرا ناراحت کنن
تصورش هم پر از هیجان هست.اینگه یکی از بچه های دبیرستان و یا دانشگاه ازدواج کند و کل اکیپ را شب عروسیش دعوت 
کند.خانواده عروس و داماد را روی صندلی ها بشونیم و بگیم بفرمایید میوه و شیرینی و بعد کل صحنه بره زیر سلطه دوست های
عروس
کلی جیغ و بزن و برقص و شیطنت و عکس و سلفی...و آخر شبش با ماشین بریم دنبال عروس ،بلهههههههههه با کلی بوق و موزیک
بعد از چند روز هم رفیق جان توی گروه بزنه:
بچه هاااااااااا،مادرشوهرم گفت چقددوستات مثل خودت شیطون . باحال بودند.
کرم_ worm_زرد و پلاستیکی رو کوک میکنم‌...
و میذارم رومیز ...جیر جیر کنان میره صاف میشه و جمع میشه تا میرسه به رومیزی و بعدش درجا میچرخه ...
داداش میگه گمونم تا دو سال دیگه بیشتر ایران نباشم...ینی نباشیم!
میگم پس تصمیمتونو گرفتین !میگه آره ...
میگم منم واسه بچه ات از این اسباب بازیا پست میکنم!
تموم تصورش از عمه !میشه یه کرم زرد که روی زمین میلوله ...!
بغض ‌‌‌...
میگه مگه تو نمیخواستی بری؟
میگم ایران!تمدن اسلامی؟ ...بازگشت به دوران اوج ؟علوم انسانی بومی؟
ف
یادمه چندین سال پیش که دبیرستانی بودم سریال خروس پخش میشد ...
تیتراژ اخرش رو محمد علیزاده خونده و یه تیکش میگه :”هواتو کردم “
بعدش فانتزیم شده بود که این جمله رو به انگلیسی ترجمه کلمه به کلمه کردم و بلند بلمد میخوندم مثل زیر 
هواتو کردم !! =fuck your air !!!
به نظر این روزا روزای سرخوشیمه. انگار برام مهم نباشه وقت داره هدر میره. اما اینجوری نیست فقط هفته ی شلوغیو دارم آخر بهاری. امروز بعد ازمون خوبیدم بعد بیدار شدم کتابخونه اینورو بردم اونور. اونورو اوردم اینور. چقدر ذوق دارم که اتاقارو عوض میکنم نور میاد فکر کن رو تختم چه دلبر میشه. همش تصورش میاد تو ذهنمو دلم ضعف میکنه براش. بعد از اونم یه خورده گذشت رفتیم دنبال مامان بعدش رفتیم بستنی خوردیم همین الانم که اینجا دلم میخواد کتاب بخونم از آ به خ یه
هم اکنون دارم به صداهای ضبط شده از کلاس های دو سال پیشم گوش می‌دم و جزوه برمی‌دارم.. ‌تنها نکته ی حائز اهمیتی که پیدا کردم اینه که سوالایی که فکر می‌کردم خیلی خفنن و وَه که چه صنعت کردم با پرسیدنشون.. الان که می‌شنوَم، تقریبا مزخرف ترین سوالایی که تو عمرم شنیدم :)))
تو در فتنه از حد به در کردی
تو با من ز بد هم بدتر کردی
ز سوی نگاه تب آلودت
من تشنه را تشنه تر کردی
-------
پس از آرزوها پس از جستجوها
ندانی که ای مه چه ها کردم
تو را بین خوبان جدا کردم
صدا را به دل مبتلا کردم
ته کوچه نامت صدا کردم
خطا کردم ای مه خطا کردم
تو را با شبم آشنا کردم
-------
تو درد مرا از درون میکشی
تو من را به موج جنون میکشی
به حرف تب و تاب و تن تنها
مرا تا رگ ارغنون میکشی
-------
پس از آرزوها پس از جستجوها
ندانی که ای مه چه ها کردم
تو را بین خوبان جدا
 
 
 
. اصلا یهو حس کردم رو ابرام. انگاری مورفین زده باشم. کاملا درک کردم این حسو :)
و خب یه جاییش دلم به حال خستگی خودم سوخت. اونجا که برا شستوشوی PBS، نتونستم از سرم با سورنگ بکشم. هی پیستونو میکشیدم، ولی دریغ از یه ریزه زور...
بمیرم برات آپوپتوز. اسم جدیدم شاید همین باشه. ریواس یا آپوپتوز، مسعله اینست :)
شب خوابیده بودم احساس کردم یچیزی داره رو صورتم کشیده میشه دستمو پرت کردم سمتش که اگر پشه مشه بود بپره اما دستم به یه چیزی خورد که تو عالم خواب گیر کردم
گوشه چشامو وا کردم دیدم دسته :/
تو فاصله باز کردن چشمام فکر میکردم مامانم جوگیر شده و ...
اما نه، چشامو که وا کردم چیزی که میدیدمو باور نمیکردم، کوبیدم تو صورت خودم ،بیدار بودم، خندید، باورم نمیشد ،بغلش کردم ،بعداز این همه مدت لذت بخش ترین و خستگی در کن ترین کار دنیا بود
گفتم تو کجا اینجا کجا کی ا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها