دیشب داشتم با شوخی به خواهرم میگفتم خوبه من جای فلانی باشم، ببین چقدر مشهوور شد.....
گفت میدونی، اون الان داره لبه پرتگاه راه میره یه قدم اشتباه همه چیزش رو به گند میکشه....
بعد یهوو یاد کتاب قیدار افتادیم گُنده نامی، گَند نامی، گمنامی
به قول خواهرم هر گُنده نامی میتونه کنارش یه گَند نامی داشته باشه. ...
به گَند نامی که رسیدی باید گمنام بشی وگرنه توی گند میمونی و دست و پا میزنی
خوبه آدم غریب باشه و کسی نشناستش هر چی بیشتر تو چشم باشی، یا
شده تا حالا بخواید دعا کنید بعد بفهمید چیزی که از خدا میخواید لقمه گُنده تر از دهنتونه و پشیمون بشید؟ولی من پرروتر از این حرفام،دیروز عاجزانه یه چیزی رو از خدا خواستم بعد به ذهنم خطور کرد،چه غلطا..چه لقمه گُنده تر از دهنشم میخواد،دلم شکست ولی باز ادامه دادم...میدونم با دعای گربه سیاه بارون نمیاد،میدونم بنده ی ایده آلی واسش نیستم،اصن کلا ایده آل نیستم واسه هیچکس،میدونم یه روز به خودم گفتم غلط میکنی اگه از این به بعد آرزویی کنی و آرزویی داشته
دلتنگتونم!
دلتنگِ موهای سفیدِ کمپشتتون!
دلتنگِ چروکِ پیشونیتون!
دلتنگِ ابروهای پرپشتتون!
دلتنگِ آبیِ نگاهتون!
دلتنگِ دماغِ گُنده جذابتون!
دلتنگِ لبخندِ خوشگلتون!
دلتنگِ صدای زیباتون!
دلتنگِ هیکلِ بزرگُ قویتون!
دلتنگِ دستاتون!
دلتنگِ شعر خوندناتون!
دلتنگِ خوشگلِ عمو چطوره گفتناتون!
دلتنگِ آغوشِ گرمتون!
دلتنگِ منم منم کردناتون!
دلتنگِ تیکه انداختنتون به برادراتون!
دلتنگِ ...
•
- حاج رضا؟
همه دنیا هم باهاتون بد بشن من پشتتونم!
چاکرتونم هس
سلام، من یه اسلات تنبل هستم!
نمیدونم چرا با وجود اینکه اسمم رو خیلی گُنده اون بالا حک کردم (با کلی صرف انرژی و چندخط کدنویسی!) باز دارم خودم رو برای شما معرفی می کنم!
شاید با خودم فکر کردم ممکنه موجودات یه سیاره ی دوردست خودشون رو اون جوری که هستن معرفی نکنن
ولی همین الان به شما بگم که من یه «اسلات تنبل» هستم، نه کمتر و نه بیشتر
اگه تو روزهای بعدی حوصله داشته باشم باز هم براتون اسلاتر میگذارم
الان هم خیلی خسته م و باید برم استراحت کنم
شب به خیر
گوینده خبر اعلام میکنه: آب دریاچه ارومیه 82 درصد افزایش یافته، لبخند رو صورتشه، شاید هم انتظار دارن منِ مخاطب هم لبخند گُنده به صورتم باشه، شاید باید لبخند داشته باشم، ولی این چند وقته آسیب ها و خسارت های جانی و مالی سیل ساده ترین خوشی های لحظه ای رو هم از دماغمون درآورده. وقتی از شبکه های اجتماعی جویای حال زلزله زده های کرمانشاه میشم و میبینم همچنان خونه ندارن، میترسم.
یکی از فانتزیامم اینه که بقدری پول داشته باشم که بتونم حداقل تو محدوده ا
سلام با مطالب زنجیره ای چهارشنبه های هم اندیشانی همراه باشید !!!
قسمت اول : دانشمندان چگونه مطالعه میکنند !؟ قصه از کجا شروع شد؟! بیایید کمی دقیق تر و از نزدیک، زندگیِ علمیِ این آقای اهل کتاب را که روزگاری، حساب و کتاب های بالا را با خودش می کرد، ورق بزنیم، تا در انتهای ماجرا به روشهای مطالعه و یادگیری برسیم؛ او خیلی عاشق فهمیدن است. از بچگی دلش می خواست از همه چیز سر در بیاورد. گاهی توی پریز برق آب می ریخت تا ببیند چه اتفاقی می افتد؛ گاهی پشت
زانوهام سست شد. نشستم روی زمین و با چشمای گریون گفتم «میشه حرف بزنی؟ میشه فقط شنونده نباشی؟ من نیاز دارم بدونم که الان باید چیکار کنم! نیاز دارم بدونم چی درسته.» و خب طبیعی بود که بازم من باشم و در و دیوار خونه و یه سکوت گُنده. اشکام رو پاک کردم و خرده های دلم رو از زمین جمع کردم و گذاشتمشون همون جای مخفیِ همیشگی. همون جایی که قفلش رو فقط پیش اون باز میکنم.فرداش روز عجیبی بود. رفته بودم از مربی سوال بپرسم که کدوم تمرین ها باعث میشه فکر آدم ا
به سرم زد بروم تا که نماینده شوملااقل صاحب یک منفعتی بنده شوم
گاه چُرتی بزنم یا که بگویم چرتیفیلمم پخش شود سوژهی هر خنده شوم
هر کسی ساز خودش را زند آنجا، من همساز خود را بزنم بلکه نوازنده شوم
دیدهام گاه در آنجا که غزل میخوانندمن چه کم دارم از آنها که سراینده شوم
میزنم نعره و فریاد نُت «دو- دو» راآخر دوره سزا است که خواننده شوم
هر کجا سود اگر بود به آن رای دهمنکند باز در این معرکه بازنده شوم
توی مجلس همه با آدم گُنده بپرمعاقبت مالک برجی
امروز برای اولین بار از اتوبوس جا ماندم! ساعتِ شیش عصر اتوبوس حرکت میکرد و من داخلِ بیآرتیِ شلوغ، چشمم مدام به ساعتِ اتوبوس بود. اما وقتی به ایستگاهِ ترمینال رسیدم ساعت از شیش گذشته بود. حدود ده دقیقه دیر شده بود. کولۀ گُندهام را به دوش کشیدم و شروع کردم به دویدن. یک دویدن نصفه و نیمه! بارِ اضافی داشتم! آرزو میکردم کولهام نبود یا حداقل خودش پا داشت! اما نه پا داشت و نه معدوم بود. وبالی بود بر گردنم! در حالی که نفس نفس میزدم و شانههایم
یونیس گُنده۱
۱
یونیس بیستوهفت ساله بود و صدوچهارده کیلو وزن داشت. کمتر از یک قرن پیش شاید یک نقاش او را به عنوان مدل استخدام میکرد و او میتوانست از این راه زندگی خود را بگذراند. امّا برعکس مجبور شده بود ماههای متوالی و خسته کننده دنبال کار بگردد، که در طی این مدت بیشک درِ یخچال قدیمیاش را بیش از حد معمول گشوده بود.
اغلب تصور میشود که زندگی آدمهای چاق مقابل تلویزیون سپری میشود. همچنین خواندن مداوم نشریات عاشقانه را به آنان نسبت
به نام خدا
وقتی هفته قبل نشسته بودیم توی کلاس و داشتیم رویایمان را رنگ میزدیم. ذوق میکردیم و به زینب که در سکوت بین ما نشسته بود و به دو کودک گُنده هیجانزده نگاه میکرد، میخندیدیم؛ فکرش را نکرده بودیم که امروز توی همان کلاس مینشینیم و به رویایی که حالا کمی رنگ واقعیت گرفته فکر میکنیم. باز هم ذوق کردیم. برنامه ریختیم. و به رویاهای بزرگتر فکر کردیم. زینب فکر میکرد این اتفاق یا این خبر شایسته این حجم از ذوق و هیجان ما نبود. یعنی در حد ا
این روزها دور و برم پر شده از آدمهایی که از لابلای کلماتشان بوی مالکیت نمیآید. کسانی که وقتی از تحریمها و جنگ احتمالی حرف میزنند مرجع ضمیرهایشان سوم شخص است نه اول شخص. نمیگویند ما را تحریم کرده، میگویند «سپاه را تحریم کرده»، «ایران را تحریم کرده»، «قصد حمله به ایران را دارد»، «ایران را تهدید میکند»، «عمان جواب اینها را داده است». خیلی زحمت و مهارت و زمان میخواست که ضمیر «ما» را از این فرهنگ محو کنند که کردند؛ که صد آفرین به ان
خب
انگار امسالم تموم شد. در واقع خیلی زود تموم شد یه جوریکه حس میکنم هنوز یه نیم دور دیگه مونده زمین بزنه! اونقدر به نظرم زود گذشت که وقتی داشتم دنبال این پست* میگشتم تا بهش رفرنس بدم و قید کنم که امروزم دقیقا همینکارو کردم با این تفاوت که رنگ امسالی نسبتا خوب در اومد، حس کردم انگار همین دیروز بود که موهام مسی شده بود :| البته اینم بگم که امسال رنگ زیتونی شماره 8 رو استفاده کردم!
کار ناتموم زیاد دارم، ولی کارایی که کنارشون تیک خورد اونقدری تو چشم
طوری نزی که مرگ تو رامش خانه شود
حضور زنده ات اوج عذاب کسانو حفظ حُرمتَت اصل و پایه نباشد، احترام توعین ریا و ترس وی از جناب خداوجود اهل خانه مملو درداحترام ضرور، همه رایشکنجه ی سخت کرد ...!
تا کی غرور تو قاتل عقل و شعورتا کی تو اهل دخالت و زورزبان حکم تو نیش زننده چو زنبور
بیا و لب به حقِ دینِ نداشته، ببندخداشناس نِه ای - (تو خود خدای خودی) -دهان گُنده ببند و کُنده مباشآتش نفرت بیش به اهل خانه مپاشبرای اهل خانه ی خویشسکوت کن و مایه ی زجر و هبوط،نم
آدم ها یا باید کاری انجام دهند، یا دستِ کم در حال انجام کاری باشند تا چیزی برای نوشتن داشته باشند برای همین است که این روزها هرچه به مغز مبارکم فشار می آورم نمیتوانم چیزی بنویسم چون طبیعتا هیچ کاری انجام نمیدهم فقط میخورم،میخوابم و این لالوها کمی هم درس میخوانم،میروم امتحان میدهم و مستقیما برمیگردم،همین!،اگر بخواهم بنویسم باید در مورد یکی از خواب های اخیرم بنویسم.خوابی که بعد از بیداری یک لبخند گُنده روی لبم نشاند و تمام وجودم را سبُک کرد.
در راهِ فیلسوف شدن
ما چی هستیم؟ من قبل از تولدم کجا بودم؟ چرا من خرگوش نیستم؟ یا کرگدن؟ چرا بزرگ میشم؟ چرا پیر میشم؟ چرا می میرم؟ هر چه در کتاب های اخترشناسی می گشت جواب این جور سؤال ها را پیدا نمی کرد. از کتاب زیست دبیرستان هم چیزی دستگیرش نشد؛ نه اینکه مشکل در این باشد که روشهای مطالعه و یادگیری را بلد نبود؛ نه. در جای اشتباهی دنبال جواب این جور سؤال ها می گشت. بچه ها مسخره اش می کردند. اسمش را گذاشته بودند بچه فیلسوف. اِنقدر فیلسوف فیلسو
پهنهی تنگِ غروب
دو پرنده
بستهپای و بالکوب...
**
ساحل چمخاله
موج در موج به لوتکا میخورْد.
ارتفاعِ دوردست
والمیده بود
دیلمانِ پیر و گُنده
توی ابرهای تپهای و مِه.
داشت
آفتابِ گوژپشت
قدّ کاسهی درشت
ریز و ریز و ریز
روز را میبلعید!
شلمان؛ 31 تیرماه 1398 خورشیدی- داوود خانی خلیفهمحله(لنگرودی)
چمخاله: شهری کوچک در شمال لنگرود و آرمیده بر ساحل دریای کاسپی.
دیلمان: دوردستِ جنوب چمخاله؛ به
درازای تاریخ و بلندای آفتاب، درگ
نشانی
دریافت پیدیاف نیماییِ « اقیانوسِ منبسط»از: داوود خانی خلیفهمحله(لنگرودی)
دم دروازهی پارک،
میفروخت
طفل زردنبویی آبِ نبات.
سهقدم فاصله با یک زنِ آراستهای،
جاروکشی میروبید
برگوخاشاک از خاک.
اندکی آنسوتر؛
دو پسربچهی شاد:
یکیاش
کف میزد
آن یکی،
دور
خودش میرقصید.
توی حوضی بیآب
سکهی از ردهخارجشدهای سو میزد.
سمت یک سرسرهی آهنیِ اکسیده،
بچهی کارِ نفسسوختهای
سینیِ چاغاله میگردانْد.
زن سرگردانی
م
«بسم الله الرحمن الرحیم»
سلام
بنده یک عدد به چالش دعوت شده هستم توسطِ جناب آقای میم. البته گویا شخصِ اولِ دعوت کننده جناب آقای آقاگل بودن...
ضعف در کمّ و کیفِ ماجرا را بر حقیر ببخشایید.
همیشه به خودم میگفتم خدایا بارپروردگارا، کسی منو به این چالشها دعوت نکنه بسکه برام جذابیت نداشت!اما حالا که دارم مینویسم میبینم اونقدرا هم سخت نیست! همونطور که طبقِ فرمودهی امیرالمومنین؛ هنگامى که از چیزى (زیاد) مىترسى خود را در آن بیفکن، چرا که
اعجازِ
ناز
متفکری معتقد بود انسان ذاتا خود خواه است و وصل را مرگ ِ عشق میدانست.یکی از روانشناسان
، انسان را ذاتا دگر خواه توصیف می کرد و وصل را موجب قوام ِعشق میدانست و اما
فرضیه ی من:
نویسنده
معتقده قبل عاشقی رو بی خیال،وصل هم،کاری باهاش نداریم فعلا ،طبیعتا وقتی موجود
نیازش برطرف شد دیگه میلی به ادامه رابطه نداره!
حالا
ببینیم دستگاه آفرینش که عقلای عالم توی دقت و نظم اون، حیرون موندند،فکری به حال
این موضوع کرده یا نه؟
بله ، هر
چی هست زیر س
صدای زنگ تلفنم بلند شد و همسر گوشی رو داد دستم و از اونطرفِ خط یکی خودش رو حاجی فلانی معرفی کرد و گفت آقای غلامی شماره شما رو دادن و برای کار مستندی درمورد شهدا نیاز به فیلمبردار داریم.
ما که کارمون اینه میفهمیم وقتی طرف به تصویربردار میگه فیلمبردار، یعنی یا اینکاره نیست و یا از بیخ یه جای کارش میلنگه. گفتم چطوری میتونم کمکتون کنم؟
گفت فردا یه جلسه داریم و چندین نفر از جانبازان و سرداران جنگ(؟) قراره بیان اینجا و ما میخوایم شما تشریف بیارید.
پستی برای چالش صخی:
پشت بام خونه امون رو دوست دارم، همون شبی که پیشنهاد درست کردن باغچه کوچولو با گلدانهای شقایق، درختچههای سرو و یه عالمه سبزی که معمولا برای عصرونه های بهار و تابستون میچسبه رو برای پشت بوم مطرح کرد، عاشق خونه امون شدم. دوتایی چایی رو حاضر کردیم، خوراکی ها رو با دیزاین خوشگل تو دیس ریختیم. میره دوقلوها رو صدا کنه بیان بالا، صداش رو میشنوم که میگه: خانم این دوتا باز یه چیزیشون هست، خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند.
#انسان ِ دکتر شریعتی ۴۴ روز تاخیر خورده بود. نه صرفا واسه اون، بیشتر به خاطر جمع کردن وسایل هام از خوابگاه، دیشب راهیِ تهران شدم و الان که دارم این متن رو می نویسم، دست هام از شدت سنگینی چمدون و ساک ورزشی، قرمزِ قرمز شده و روی یکی از صندلی های بدنه نقره ای و کفمشکی راه آهن نشستم تا برگردم خونه. یه مرد شکم گُنده هم روبروم نشسته که داره گاز هشتم رو به ساندویچش می زنه و پاهاش یه بویی می ده که نگو و نپرس! نوشابه اش "فانتا"ست و سه تا ساندویچ دیگه هم
به قلم دامنه : پست ۷۴۹۱. بههرحال توانستم بروم به تماشای «پیلوت» بنشینم، نه از پردهی عریض، نه از قاب نقرهای، چیزی مابینِ این و آن. از گنبد راهی تهران شدند. بینِ راه از جایگاه، بنزین به باک میزنند؛ اما «جواد عزّتی» میبیند آمپر ماشین بالا نمیآد و از همینجا مُطفِّفان (=کمفروشان) افشا میشوند. وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ. واى بر کمفروشان. (آیهی اول سورهی مُطَفِّفِین) به جای بنزین هوا به مردم میفروشند. کاسبی با فریب.
من اهل فیل
✍ با نمره بالا آزمونِ وکالت قبول شدم. ولی طبقِ روالِ همه جایِ دنیا برای استخدامِ رسمی باید یک مصاحبه هم میدادم. با اینکه به خودم اطمینان داشتم اما یه کم حرفای دوستام نگرانم میکرد. مهسا میگفت مسوولِ مصاحبه یه مَرد حدودا 35 ساله س که از ریش و تسبیح و یقه ش پیداست از چه قُماشیه!! مهشید میگفت اصلا قیافه پشمالویِ حاج آقا رو که ببینی باید کفاره بدی! مهدیس توصیه میکرد با آرایش نرو مصاحبه!
رشته افکارمو یه صدایِ مهربون پاره کرد: "عاطفه خانوم شمائید عزیز
شهروز براری صیقلانی براساس داستانی حقیقی
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد ، میتواند از کوچهی بنبستشان، در خط افق ، ر
کلیک نمایید وبلاگ دلنوشته شهروز براری صیقلانی دریچه
نذر اشتباه )
∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانی
قسمتی از اثر دلنویس خیس ∞(شوکت خانم و پسرش شهریار _قصهی قتل بوکسور خوشنام شهر)∞
-- شهریار تنها فرزند شوکت خانم ،خُـرَم پسری باهوش و سربه زیر است ، شهریار زادهی شب چهل گیس یلداست. از همان ابتدا ، مادرش شوکت میگفت که تقدیرش را در آسمانها نوشتهاند . اما در این شهر همواره طی گذر ایام و چرخش پرتکرار فصلها ، آسمان اسیر و دچار یک بُغض لجباز و طولانیست. شهریار در کودکی میدانست که اگر هوا خوب و صاف باشد
درباره این سایت