نتایج جستجو برای عبارت :

بیست‌سالِ‌آینده

دکتر امدند روی سن؛ بعد از توضیح روند زندگی شون و کارهایی که از دوره دانشجویی تا الان انجام دادند، یه جمله گفتند: 
بچه ها من ۳۰ سالِ که ... دقیق اش می شه ۲۸ سالِ که بیشتر از ۴ یا ۵ ساعت در روز نخوابیدم. 
همین الانم از دم در کارخونه تا اینجا رو توی ماشین خوابیدم. 
 اللهم انی اسئلک الیسر بعد العسر 
دنیا دور سرش می‌چرخید.
دنیا چرخیده بود و چرخیده بود و او با ندانم کاری هایش دقیقا در نقطه ای ایستاده بود که سالِ پیش و سالِ پیش ترش!!!
برای بار سوم رو به نابودی بود ، 
که در حوالیِ بیستمین سالی که از هفتاد و هشتِ متولد شدنش می‌گذشت ،
دقیقا هفتاد و هشت روز مانده به ویرانیِ سوم ،
از روی زمین بلند شد و محکم تر از قبل ایستاد .
گردِ غبار را از لباس هایش تکاند.
و دوباره عاشقِ
کارش ، زندگی اش ، کارگاه کوچکش و آرزوهای ریز و درشتش شد و
دل به کار داد .
عیدِ امسال..
بی عیدترین عید بود!
ینی ..
اصن حس سالِ جدید ندارم..
من بیس سالم شد ولی حسِ آدمای بیس ساله رو ندارم..
وارد دهه سوم زندگیم شدم ولی هنوزم خالی از هر گونه چیزِ خاصی ام!
سالِ قبلو..سالِ قبل تَرِش..هیچی وجودمو تغییر نداده و انگار همین دیروز سالِ نود و چار بود اصن!
:\
دیگه دارم زیاد چرت میگم نه؟:|
چون خودم کارِ خاصی نکردم فک میکنم چیز خاصی رخ نداده!!
فلاور مای سلف:/
امسال .. جز شیشم روز خاصی موجود نبود!
فقد این آخراش پرام ریخ..از حقیقت
دیدین گفدم نمی
این زن بعد از سالها سگ دو زدن در عشق 
چیزی که دستش را گرفته بغض پنهانی است 
باز هم خبر رفتن شنیدم ، حالم نه شبیه حالِ ۴۰ روز مونده به کنکورِ سالِ ۹۵ و خبر ازدواج نه شبیهِ حال مرداد ۹۵ 
اینبار فقط متحیرِ عجیب بودن کار های دنیام و از فکر مشغولی نمیتونم بخوابم 
بقولِ لیلا تو سرم پر از صداست ...
سال ۹۴ یک هفته مونده به عید ... دعای تحویل سالم و کلِ عید رو فقط امیدوار به یک اتفاق حتمی بودم که هیچ وقت اتفاق نیفتاد علی رغم مساعد بودن شرایط از هر لحاظی 
حال
قصه از جایی شروع شد که برای اولین‌بار در زندگی‌م تنها سفر کردم. برای سال‌ها. امسال اما به هزاران دلیل متقن نباید بروم. 
خیابان‌گردی، آن سینما، آن کافه‌، آن پیکنیک‌ها و دروهمی‌ها؛ دلم برایتان تنگ‌شده‌است بچه‌ها و قرارمان باشد سالِ دیگر ...
همین زودیا خودمو خلاص میکنم از این زندگی روزمره...
چون دیگه نمیکشم
۲۰ سالِ 
ادم به کی بگه آبروش نره از وضعیتش...
خدا هم خیلی نامرده... خیلی... 
دیگه نفس هم نمیتونم بکشم از گریه...
مزخرف ترین روز
۸/۶
پ روانیم کرد
من میدونم و میم...
سرصبح...
خدایا ....
خلقِ عشق مسئله‌ای نیست، حفظِ عشق مسئله است.عاشق شدن مهم نیست، عاشق ماندن مهم است. سست‌عهدی‌های عشاق باعث شده که بسیاری از داستان‌های عاشقانه مبتذل، در جایی تمام شود که عاشق به معشوق می‌رسد؛ حال آنکه مهم، از این لحظه به بعد است.مهم، پنجاه سالِ بعد است:دوام عشق... دوام زیبایی و شکوه عشق...
 
در سالِ ۱۹۲۶ امپراتوری تایشو در ژاپن از میان رفت ، و دوره‌ی تاریخی شوا آغاز گشت . این‌دوره شروع عصر تاریک و وحشتناکی در تاریخ ژاپن بود . زمان کوتاه دوره‌ی مدرنیسم و دموکراسی پایان یافت و جای خود را به فاشیسم سپرد .۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )
دقت کردین به اخبار؟
سطح آب دریاچه ی ارومیه تو ده سالِ گذشته به بالاترین حد خودش رسیده! یعنی تقریبا بحرانش داره حل میشه!
اصلا این بشرِ دوپا، اگه دوسه ماه بشینه تو خونه ش و سرش به کار خودش باشه، همه مشکلاتِ طبیعت خودبخود حل میشه!
داییم اینا این دو سه روزو شیراز بودن و خونه ی ما.
امشب با هم رفتیم کوه دراک، خیلی سرد بود و نشد زیاد از ماشین پیاده شیم. البته میشد پیاده شدا، ولی زیاد باد میومد و همه ترسیدن سرما بخورن و قیدشو زدن. ولی من یادِ سرمایِ ناکجا افتادمو دوست داشتم تو همون باد بشینم و سرما رو تا تَه احساس کنم.
بعد از این مطلب سریع میخوابمو ظهر که بیدار شم هیفدهمه. و یه چشم که رو هم بزارمو باز کنم رسیدیم به انتهای آبان. برجِ 9 شروع خواهد شد پس بزودی. موندم تصمیمِ غیر مترق
من امروز‌ ظهر خوشحال بودم، چون فکر می‌کردم که نماز ظهر عاشورا رو همون‌طوری قراره بخونم که هزار و سی‌صد سالِ پیش خونده شد. یعنی به جماعت، در فضای باز، توی هوای گرمِ یک شهر کویری، و زیر آفتابی که بی‌رحمانه می‌تابید و موها و پیراهن مشکیم رو داغ می‌کرد. بعدش فهمیدم که چقدر تفاوت وجود داره. اولین تفاوت رو توی همون رکعت اول فهمیدم. لب‌های من خشک نبودن.
به نام خدا
وقتی هفته قبل نشسته بودیم توی کلاس و داشتیم رویایمان را رنگ می‌زدیم. ذوق می‌کردیم و به زینب که در سکوت بین ما نشسته بود و به دو کودک گُنده هیجان‌زده نگاه می‌کرد، می‌خندیدیم؛ فکرش را نکرده بودیم که امروز توی همان کلاس می‌نشینیم و به رویایی که حالا کمی رنگ واقعیت گرفته فکر می‌کنیم. باز هم ذوق کردیم. برنامه ریختیم. و به رویاهای بزرگتر فکر کردیم. زینب فکر می‌کرد این اتفاق یا این خبر شایسته این حجم از ذوق و هیجان ما نبود. یعنی در حد ا
سلامی چو بوی خوش آشنایی


بدان مردم دیده روشنایی
چه کسی فکر می‌کرد در سالِ ۲۰۲۰ میلادی، در عصرِ تلگرام و فیسبوک و توییتر، هنوز هم وبلاگ‌نویسی روی بورس باشد و کسانی پیدا شوند که برای به اشتراک‌گذاری حرف‌ها و عقایدشان وبلاگ را به سایر وسایلِ ارتباطی ترجیح دهند. چند سالِ پیش بود که مطلبی خواندم با عنوانِ وبلاگ‌نویسی مُرده است اما وبلاگستان هنوز هم زنده و زایا و پویا است. هر چند به لحاظ کیفی نسبت به سال‌های طلایی وبلاگستان اُفتِ قابلِ توجهی
{هزار و یک نکته پیرامون امام زمان(عج) - شماره 32}
 
تحتِ نظر بودنِ مادرِ امام - عجل اللَّه تعالى فرجه الشریف
 
مورّخان نوشته اند: «نرجس خاتون» مادرِ گرامىِ امام مهدى، همواره تحت نظر بود تا این که حوادث گوناگونى حکّام عباسى را به خود مشغول کرد و از آن بانو در جهت دستیابى به حضرت دست کشیدند. آن حوادث از این قرار است:
درگیرى با یعقوب بن لیث صفارى،
خروج معتمد و متوکّل از سامرّا و سفر به بغداد به خاطر غائله یعقوب لیث،
مرگِ عبیداللَّه بن یحیى بن خاقان،
امسال که اصلن سال نبود، معضلات و دغدغه ها و مصیبتها بود، ولی ایکاش لا اقل به خوشی قرن سیزدهم را تموم کنیم، مثل فیلمای قدیمی ایرونی! با یه جشن عروسی که همه تووش دعوتن، با موسیقی بادابادا مبارک بادا تا بله برون و بردن عروس و دوماد به حجله و بعدش رقص دسته جمعی میهمانها! جوری که تووی تاریخ بنویسند بالاخره آخرش قشنگ تموم شد!
عید میلاد پیامبر گرامی اسلام رو که مقرون شده ( مقرون کردنش ) با گران شدن بنزین و وارد شدن کشور به یک دوره ی گرانی های جدید به همه ی دوستان تبریک می گم ! 
+ حسن ! این چه کج سلیقگی بود که کردی ؟! کج سلیقگی بود اصلا آیا ؟!؟!؟
++ خدایا ، خداوندا ! جون هرکی دوس داری ! هرچه سریع تر سالِ 1400 را به ما برسان ...
قرار بود «من» در حافظیه ی شیراز باشم ؛ تو با قطاری از مسکو بیایی!
شبی خوش از بهار و ‌باد و باران! شاید ساقدوشی مست از پاریس برایمان شرابی گس، عطری دلاویز، کمی هم لبخند زیتون بیاورد.
باز یادم می‌آید ، قرار بود، انگشتری از غزل های حافظ به دستت کنم و با فالی سرخ شعر زندگی را با هم آغاز کنیم!
چه کنیم!
 در هر سه کشور انقلاب شد!
بر روسیه، سرخ ها حاکم شدند.
در فرانسه، عاشقان، سر بر گیوتین دادند.
و در ایران؟ البته که می دانی چه شد!
سالهاست که تو در ک
بازنشر.
تصمیم دارم که هرسال، همین روز، بازنشر کنم این پستِ لینک‌شده رو.

پ.ن: اون پست مال یک‌سالِ پیشه. حالا وسواس بیشتری دارم روی مسائل نگارشی و نیم‌فاصله‌ها و جمع‌بستن‌ها و حرکت‌گذاری‌ها. اما تصمیم گرفتم که اون پست رو دست‌نخورده باقی بذارم. حس می‌کنم گاهی اصالت مهم‌تره از درست بودن.
نه اینکه ازت بخواهم به خودت سخت بگیری، نه اتفاقا دلم میخواهد تا آنجا که میشود کاری کنی که به تو خوش بگذرد! ولی خواسته ی قلبی و واقعی من از تو این است که با تموم وجود زندگی کنی! سعی کن از تک تک لحظه هایت لذت ببری، گذشته را فراموش کنی و امروزت را خیلی زیبا نقاشی کنی، دلم میخواهد به ندای قلبت گوش کنی و دست کودکی را بگیری و به خانوم میانسالی لبخند بزنی، دلم میخواهد همراه با افتادن برگ های پاییزی، غرور و خودخواهی را از خودت دور کنی و نفس بکشی در آسمان
توضیحاتِ تاریخی
نخستینِ کتابِ نیچه، زایشِ تراژدی، در سالِ 1872، وقتی او 28 سال داشت و استادِ فیلولوژیِ کلاسیک در بازل بود منتشر شد. این کتاب مدافعانِ خاصِّ خود را داشت، اما در کلّ با بازخوردی بسیار منفی از سوی جامعۀ آکادمیک رو‌به‌رو گردید و باعثِ تنزّلِ وجهۀ آکادمیکِ او شد. همچنان که نیچه در بخشِ آغازین (الحاق‌شده در سالِ 1886) به‌روشنی بیان کرده، خودِ او نیز بعدها تردیدهایی جدّی در بابِ بعضی از بخش‌های این کتاب داشته است. علی ایّ حال، این کت
خسته؛ ولی خوشحال، مثل وقتی که تو بچگی از پارک برمیگشتیم خونه.خسته؛ ولی پر از ذوق، مثل وقتی که چمدون‌هات رو بستی و فردا ۵ صبح بلیط داری. خسته؛ ولی آروم، مثل نفس‌نفس زدن‌های بعد از پایان مسابقه.خسته؛ ولی راضی، مثل تیک زدن اخرین مورد از لیست‌کارهای روزانه در ساعت صفر.خسته؛ ولی امیدوار، مثل نگاهت به آینه بعد از یه روز شلوغ.خسته؛ ولی خوشحال و پر از ذوق و آروم و راضی و امیدوار، مثل لحظه‌ی پایانِ سالِ سومِ پزشکی. به همین سادگی، به همین سرعت، به ه
۱) همین چند هفته قبل سارا مرودشتِ فارس رو داد به استان اصفهان، منم چند روز پیش زاکان رو دادم به یزد، شایعه کردن که قبلاً مال قزوین بوده، خلاصه که آره، ما چنین آدم‌های خفنی هستیم که فقط با یک اشاره حتی تقسیمات کشوری رو هم جا‌به‌جا می‌کنیم :|
۲) داشت در مورد فردوسی می‌خوند ، در مورد شاهنامه و اینکه چند سال سرودنش طول کشیده پرسید منم برای اینکه یادش بمونه براش بیت "بسی رنج بردم در این سالِ سی ... عجم زنده کردم بدین پارسی" رو خوندم ، امشب اومده میگ
من ... بعد از هزار سالِ تمام حتی
باز روزی مُرده‌ام به خانه باز خواهد گشت
تو از این تنبوره‌زنانِ توی کوچه نترس
نمی‌گذارم شب‌های ساکتِ پاییزی
از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی ...!
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ می‌گذرم
می‌آیم مشق‌های عقب‌مانده‌ی تو را می‌نویسم
پتوی چهار‌خانه‌ی خودم را
تا زیرِ چانه‌ات بالا می‌کشم
و بعد ... یک طوری پرده را کنار می‌زنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بی‌گورش
نفهمد که یکی کم دارد!
سید علی صالحی
سال 98 دارد از نفس می افتد پس از آنکه بسیاری را از نفس انداخت.
سالی که اگر کتاب بود نه در تخیل ژول ورن می گنجید و نه در مخیله جرج ارول.
سالی که اگر نقاشی بود اکسپرسیونیسم بود و اگر فیلم بود تم آخرالزمانی در ژانر وحشت داشت.
سالی که بیمش از امیدش و خوفش از رجاءش بیشتر بود.

هر دم دردی از پیِ دردی ای سال / با این تن ناتوان چه کردی ای سال / رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت / صد سالِ سیاه برنگردی ای سال!
+قیصر امین پور

امیدوارم روزگار بهتری در سال جدید داشته باشی
خواستم بنویسم  الان که بهار شده، حال دل خودت را خوب کن بی‌خیالِ خیلی‌ها،  خواستم بنویسم حواست باشه  بهار مثل پاییز نیست که به ظاهر یک فصل ِ اما انگار که یه سالِ ، بلکه بهار واقعا یه فصلِ،بهار خیلی زود تمام می‌شه، تا می‌تونی نفس بکش در هوای بهار  حتی با وجود این روزهای خود قرنطینگیدلگیر خوبی‌های بی‌جوابت هم نباش ،تو بخاطر دل خودت مهربان باش ، تو وقتی خوب باشی روزی آدمها دلتنگ خوب بودنت میشن و فراموشت نمیکنن ،مطمئن باش ،خوبی فراموش نم
سلام.
این پست، صوتی‌ست! اگر حوصله‌ی نیم ساعت ورّاجیِ یک میماجیل را دارید بشنوید:)









متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
( زیارت از دور ).ای حجّتِ حق ، بارگَهت نورِ امیدمبا عشقِ تو بر ساحلِ مقصود رسیدم.ای درگهِ تو نورِ تجلّایِ الهیبازارِ رضا، رَحمتِ  رحمانُ خریدم.شد بسته رَهِ کرب و بلا ، گَرنجفُ شامدر مشهدِ تو لاله زِگلزارِ تو چیدم.دلتنگ زیارت شده ام ، در همه عمرم ـ اینگونه حرم سرد و غریبانه ندیدم.از دور سلامت کنم ای شاه خراسانوان صحن و سرا دیدمُ از غصه خمیدم.از سوی حرم عطر تو آید به مشاممدرهای حرم باز شوَد ، داده نویدم.دل طاقت دیوار ندارد ، چه بگویم دشوار زیارت
هنوز تا پر شدن مربعهای تقویمِ ۳۰ سالگیم سه ماه و خوردی وقت دارم! اما نمیدونم چطوری بتونم از این بحران عبور کنم! آخه، برای اینجور مواقع برنامهٔ مشخصی ننوشتم و در لحظه زندگی کردم، چون اصلــــن منتظر یک چنین حال و هوای بهم ریخته ای نبودم! اما دیگه کافیه!!! حس میکنم تمام این ۱۵ سالِ اخیر زندگیم رو مثل یه احمق به تمام معنا روی هوا گذروندم! امشب جای اینحرفها نبود! باید عید رو بهتون تبریک میگفتم، آهنگ شاد میذاشتم و یکم میرقصیدیم و با هم خوش میگذروندیم
#ماه_تمام_من شامل ۴۹ شعر از #مریم_حیدر_زاده است.___برشی از #شعر "جواب نامَت" :اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشهیا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشهاما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شدبه تو گفتم و دل من از قصه ی تو با خبر شدمی دونم فرقی نداره واست عاشق بودن منمی دونی واست یکی شد بودن و نبودن منمی دونم دوسم نداری مث روزای گذشتهمن خودم خوندم تو چشمات یه کسی این‌و نوشتهاما روح من یه دریاست پُره از موج و تلاطمساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردمآخ که چ
آهنگِ غربتِ اِبی هم خیلی قشنگه. ترمِ آخر تو ماشینِ فلانی زیاد گوشش میدادیم. دیوونه کننده‌ست. بهتره بگم دیوونه کننده بود. 
امریه اوکی شد بالاخره. ولی تا روزی که دفترچمو پست نکنم خیالم راحت نمیشه و این سایه‌ی سیاهِ سرگردونی و اضطراب رو سرم باقی میمونه.
چند روزه کتاب نخوندم، باید 4 روز شده باشه. امشب میخواستم بخونم که یه چیزی پیش اومد و نشد.
 
باز داشتم چرت و پرت مینوشتم. دوس ندارم از روزمرگی هام بنویسم. دیگه از روزمرگی های تکراریم نمینویسم. 
 
ا
​​​​​​
 
پارسال این موقع دفترچه ام را برداشته بودم اولین تجربه ها و موفقیت های سال نودُ هفتم را می نوشتم و برای هر کدامشان ذوق می کردم، یک صفحه را هم جینگول کردم و آرزوهای کوتاه مدتی را کِ باید برای سالِ نودُ هشت برایشان تلاش میکردم و بِ دست میاوردمشان را لیست کردم.از لیست اهداف و آرزوهای نودُ هشت یکدانه اش هم از قلم نیوفتاده است کِ هیچ، بخشی از آرزوهای بلند مدتم هم از زمان بیرون جهیده اند، کِ شُکر؛ از اینجا تا ماه!اکنون زمان قفل شده است حو
وقتی داشتم توصیف میکردم اون دنیا برم قراره خدا چطوری حالمو بگیره کلی غش غش خندیدم
اونجا بود که خنده من از گریه غم انگیز تره...
کار از غم انگیز بودن گذشته...
منِ فراری تسلیمِ مرگ شدم... منتظز وقتشم و ببینم چی میشه...
تو این دنیا که دیگه رنگِ خوشی رو نمیبینم ... چه ۲۰ سالِ الان ...
چه ۳۰ سالگیم...
فقط اوضاع بدتر میشه بدتر میشه بدتررر....‌کیه که ببینه کمک کنه....
چقد دلم میخواد قلبم وایسه از این همه بی رحمی....من حتی نمیتونم دردمو برای کسی بگم...  خیلی سخته سکو
شصت سالِ پیش، سهرابِ خدابیامرز، یه خبطی کرده، گفته اهل کاشانم!
بعد از اون، یه شیرِ پاک خورده ای اومده، یه کانال خبری زده تو تلگرام، به اقتباس از سهراب، اسمشو گذاشته اهل کاشانم!
و سپس بعد از اون شیر‍ِ پاک خورده، یه سری بیل به کمر خورده، از روستاها و شهرهای اطراف کاشان، هی میان کانال میسازن: 
«اهل آرانم!» 
«اهل نیاسرم» 
«اهل قمصرم»
« اهل کله ام»
«اهل محله عربام»
«اهل فلکه چه کنمم!!!» 
بابا بسه دیگه! شورشو درآوردید! 
اسم قحطیه؟! 
اححح

پ.ن: «کلّه»
سلام
1-شاید بعضی از شما ها یادتون نباشه ولی 20 سالِ پیش در چنین ساعاتی، دنیا یک نفسِ راحت کشید و از یک استرسِ چندین روزه و یا حتی چندین ماهه رد شده بود و به قول خودش(دنیا رو میگم) خطر از بیخ گوشش رد شده بود.
اینکه تمام ثبت وقایع به دو شماره ی آخرِ سال میلادی انجام میشد و مثلا سالِ 97 یا 98 و یا 99 که با فرارسیدن سال 2000 ، اون دو رقمِ آخر دوتا صفر میشد و تمام محاسباتِ مالی و ارزی و چی و چی به فنا میرفت وخلاصه  یه همچین چیزایی. 
همینطوری خواستم بگم من انقدر
نودوهشت برام یه سالِ پُر چالش بود،بیشتر از هر سالی غصه خوردم،بیشتر از هر سالی شکست خوردم،بیشتر از هر سالی آدمای اطرافم رو شناختم،بیشتر از هر سالی همه ی فانتزی هام زیر و رو شد و دقیقا برعکسش اتفاق افتاد،بیشتر از هر سالی فهمیدم اون چیزی که فکر میکردم نیستم و شاید مسیرم رو تا الان اشتباه اومدم...بیشتر از هر سالی شلخته بودم و با شرایط شلخته تری مواجه شدم،بیشتر از هر سالی استرس داشتم و اذیت شدم،اما یه نکته ی خوب داشت و اون این بود که فهمیدم از خود
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره..
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم..
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره..
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم..
دوره ی پانسیون رفتن تموم شد.
خیلی از بچه ها دیروز خداحافظی کردن و وسایلاشونو جمع کردن و رفتن.
بچه های رشته ریاضی که پس‌فردا کنکور دارن هم دیگه حس درس خوندن نداشتن و بیشتریاشون رفته بودن،منم امروز وسایلام رو جمع کردم برگشتم خونه:( در غمگین ترین حالت ممکن به سر میبرم الان.
خداحافظی با تک تک کسایی که این دو سه ماه رو باهاشون گذروندم،آرزوی موفقیت کردن براشون،جدا کردن تک تک نوت هایی که روی میزم چسبونده بودم،جدا کردن برچسب اسمم،و یه نگاه آخر به او
همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند ....در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...
برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 
مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نیست،وقتی به خودتان می رسید، درون آ
پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!
آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟
32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میل
پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!
آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟
32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میل
میگوئل، از تو می‌پرسند که آخرین روزهای ۹۷ را چه‌گونه گذراندی؟ و تو همه‌ی آن کواسشن‌ها و فیلدهای خیلی بی‌رحمشان را (به لحاظ محدودیت کاراکتری) نادیده می‌گیری. اما دیر یا زود باید به این سوال پاسخ بدهی. برای قول و قراری که هرگز درست و حسابی به جا نیامد ؛ نه از بدقولی، بیش‌تر از ظرفِ کوچک و آوارِ بزرگ.اما من به تو می‌گویم. گرچه که طرفِ قرار رفته باشد و هرگز باز نیامده باشد.
آخرین روزهای این سال برای من آرام‌تر و زیباتر از همه‌ی لحظاتش سپری می
بیت کوین پولِ نقدِ اینترنتی و ارزی دیجیتالی است.


                                                                             گرفته شده از زوزنامه مردم سالاریبیت کوین یک نوآوریِ اینترنتی است که پیشینه‌‌اش به سالِ ۲۰۰۹ بازمی‌گردد و در این ۱۰ سال فراز و نشیبهایی بسیار را پشتِ سر گذاشته است.بیت کوین را بانکِ مرکزیِ هیچ دولتی چاپ و پشتیبانی نمی‌کند. بیت کوین پولِ نقدِ اینترنتی و ارزی دیجیتالی است که پیدایشِ آن برآمده از گره‌گشاییِ معادله‌های پیچیده‌
20 سالِ دیگه، من 37 سالمه.
یه آموزشگاهِ زبان دارم که واسه خودمه؛ هم مدیرم، هم معلم؛ و البته یه حسابدار و حسابرسِ سرشناس نیز هستم.
پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامه‌نویسی و دیجیتال مارکتینگ رو یاد گرفتم و هروقت سرم خلوت بود یه دوره‌ی آنلاین واسه یه رشته‌ش برگزار می‌کنم.
یه مکان [ تقریبا مثلِ پرورشگاه ] واسه بچه‌های بی‌سرپرست/بدسرپرست تاسیس کردم.
همسرم مهندسِ کامپیوتره! همون شخص با همون معیارایی هست که می‌خواستم؛ چون خودم سفرم بهش زنگ می
تقصیر هیچ کس به جز خودشون نیست که مردم عادت دارن توی فهمیدن حرف های دیگران ، به طور زیاده روی گونه ای از پس زمینه های فکری و تجربیات شخصی خودشون کمک بگیرن :/ تقصیر من نیست که تو حرفای من رو با پس‌زمینه ی فکری خودت ترجمه می‌کنی :/ تقصیر من نیست که تو فکر می‌کنی بهت توهین شده یا اینکه من دارم حرف غیر منطقی میزنم :/ و تقصیر من نیست که بلافاصله بعد از بیرون پریدن حرف از دهان ، مرگِ گوینده اتفاق میفته:// و مردم به این موضوع هیچ توجهی ندارن که هیچ ، نمیخ
تقصیر هیچ کس به جز خودشون نیست که مردم عادت دارن توی فهمیدن حرف های دیگران ، به طور زیاده روی گونه ای از پس زمینه های فکری و تجربیات شخصی خودشون کمک بگیرن :/ تقصیر من نیست که تو حرفای من رو با پس‌زمینه ی فکری خودت ترجمه می‌کنی :/ تقصیر من نیست که تو فکر می‌کنی بهت توهین شده یا اینکه من دارم حرف غیر منطقی میزنم :/ و تقصیر من نیست که بلافاصله بعد از بیرون پریدن حرف از دهان ، مرگِ گوینده اتفاق میفته:// و مردم به این موضوع هیچ توجهی ندارن که هیچ ، نمیخ
مردم شهرم همیشه عجول بوده‌اند.
همیشه همه‌ی کارهایشان را با عجله انجام داده‌اند.
چای را داغ سر کشیدند...
پشت ترافیک بوق را یکسره کردند...
شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند... 
در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...
زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...
آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 
باور کنید انتهایش چیزی نیست.
وقتی به خودتان میرسید،درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان م
به نام خدانامه ای به محمدِ اولِ دیماهِ سالِ نود و دوسلاممحمد، این نامه از سمتِ خودت در 17 مهر ماه 98 نوشته میشودیعنی 5سال و 9 ماه و 16 روز بعدت. پنج سالی عجیب و پر از حوادث تلخ و شیرین. همین ابتدا نشانی به تو میگویم تا حرف هایم را باور کنی و بدانی که خودت هستم. حرفی که غیر از خودت کسِ دیگری خبر ندارد.همین چند روز پیش که در خانه دلبرت بودی ، وقتی همه مبهوت تماشای سریال آوایِ باران بودند، از فرصت استفاده کردی و محو تماشای یار گشتی؛ و چنان مبهوت او شدی ک
گاها سر و کله ی یه سری احساسات تو زندگیم پیدا میشه که به شدت ازشون متنفرم و دلم نمیخواد مثل یه اسب رام و مطیع بیفتم دنبالشون،ولی اونا منو به اجبار دنبال خودشون می کشونن،و این روز ها،جزو یکی از اون گاهی ها تو زندگیمه و یجورایی مبارزه! از نوعِ خوددرگیریشه!
احساس تنفر دارم نسبت به برخی آدمای زندگیم و واقعا دارم ازش رنج می برم،یجورایی اذیت میشم،با حرفاشون،رفتاراشون،اونا همون آدمای قبلین...من حساس تر از قبل شدم،خیلی حساس،احساس میکنم آسیب پذیر ش
سلام! 
حال همه‌ی ما خوب است 
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 
با این همه عمری اگر باقی بود 
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم 
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است 
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
ببین انعکاس تبسم رویا 
شبیه شمای
... این بود که دیگر دست کشیدیم از قبر کندن و شروع کردیم رویشان خاک ریختن . همه را ، همه‌ی زنده‌ها را از قلعه‌چمن کشیدیم بیرون و گفتیم خاک بیاورید ؛ خاک بیاورید . زن‌ها میانِ بالِ پیراهن‌هایشان خاک می‌آوردند و مردها میان توبره‌هایشان ، و بچه‌ها ، اگر مانده بودند ، با کلاه‌هاشان . بعضی جنازه‌ها هنوز انگشت شست پاشان از زیر خاک بیرون بود که ما از خستگی زیاد و از گرسنگی غش کردیم ، بیل‌ها و توبره‌هایمان را انداختیم و کنار مُرده‌ها به حال غش اف
یادش بخیر
اون همه چالش و دردسر چه زود گذشت و تموم شد
بی خوابی
هوای آشغال شرجی حزیره
سر و کله زدن با سربازایی که حرف راستشون اسم و فامیلشون بود
سر و کله زدن با دیکتاتوری های فرماندهان نظامی
فکر و خیال کار و بار بعد از سربازی
زیرآبی رفتن و پیراهن در آوردن یواشکی سر پست
ترک پست ها
پست دادن تو شب و روز های بارونی
منظره های زیبای رعد و برق روی خلیج فارس که میخ کوبت میکرد
کاملا آبکش شدن فقط برای ۱۰ دقیقه پیاده رفتن
خیس عرق شدن برای یه دست شویی ناقابل ر
چه بهار دلگیری...اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن‌.چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه‌.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا.... پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا‌.
بذا
امروز فهمیدم وقتی میام و اینجا مینویسم(فقط اینجا)دلم آروم میشه.
بهم میگه تو خودت خودتو عذاب میدی خودت همش چیزای بی ارزش بزرگ کردی پیش چشمت،آدمای بی ارزش اتفاقای بی ارزش.
درست میگه.
گفت بشین کتابای نخونده ت تموم کن بیا برامون از جذابیت هاش بگو،بیا بگو کدوم خط و کدوم صفحه ش تورو تحت تاثیر قرارداد!
بیا برگرد به خودِ قبلیت؛
خودِ هفته ی قبلُ و ماه قبلُ و سالِ قبلت نه!خودِ سالها قبلت!
خودِ سرخوشُ و شادت خودِ خودت!
اینکه این همه توانمندم تحسین برانگی
تولد دوست و یار قدیمی خودم شملیا عزیزم^__^
بنظرم تولد 23 سالگیش خیلی خاص ؛ چرا ؟ چون مقامش بالاتر رفته D:
مادر شملیا عزیزمD:
ان شاءالله هم خودت هم مموش قیشَنگت*__* هم یار گرامی کنار هم خوش و خرم باشید... امیدوارم عمر با برکت همراه با خیر و عافیت نصیبت بشه عزیزم:**

اینم یه ترانه به مناسبت تولدت^_^
پ.ن: و پیشا پیش سال جدید رو به همه دوستان بلاگر عزیز تبریک میگم ، امیدوارم براتون سالِ پر خیر و برکتی باشه ان شاءالله 
11/11 هزار و سیصد و نود و هشت.
20 روز دیگر اعزام به خدمتم و درونِ پادگان افتادم.
30 روزِ دیگه 24 سالگیم رو تموم میکنم: به این معنی که میشه 24 سال و یک روزم. همیشه گیج میشم سرِ سن. پس توضیحاتِ تکمیلی نیاز بود.
دیشب یکی از وبلاگای قدیمیمو خوندم. یه مطلبیش نظرمو جلب کرد. یادم نبود نظرم راجع به مرگ چیه داخل 16-17 سالگی. و دیدم که اونموقع هم نظری مشابهِ الان داشتم: نابودیِ ابدی، پیوستن به عدم برای همیشه.
این کرونا جدیداً ترسناک شده. امیدوارم به خیر بگذره و نمیری
مکالمه‌ها ربطی به هم ندارند اما چون دربارۀ انسان هستند، از مربوط هم مربوط‌ترند.
-من بیست سال سابقۀ وبلاگ نویسی دارم.
+چه گلی با یک سالش به سرِ ما زدی که با 20 سالش قراره بزنی؟
-داداشمون مسلط به زبان فرانسه هستند.
- با زبان فارسی چه کار خاصی کرده که حالا تصمیم گرفته با زبان فرانسه بکنه؟
- دفاعیه رو که انجام بدم، مدرک دکترام رو قاب کردم گذاشتم رو دیوار کفِ همه بِبُره. بعدشم به پشتوانۀ همین مدرکه که حرفام رو میزنم.
+ وقتی دیپلم گرفتی چه تغییری تو دنی
امروز ۲۲ سالَم شد. احتمالاً سال بعد، ۲۴ آبان، ۲۳ سالَم می‌شود. همین یک سالِ پیش اینجا نوشتم که من عددِ ۲۱ را باور نمی‌کنم، و حالا دارم با این اعدادِ نامأنوس سروکله می‌زنم. ولی گذشته از این حرف‌ها، من اگر بخواهم از مهم‌ترین سالِ عمرم نام ببرم، آن همین ۲۱ سالگی‌ام خواهد بود. در این سال روزهای شگفت‌انگیزی را تجربه کردم که می‌شد با عنوانِ «بهترین روزِ عمرم» از دیگر روزهایم جدایشان کرد. خاطراتِ به‌یادماندنی و شیرینی که ارمغانِ این سال بود؛
❓دعام مستجاب نمیشه!! شما بگین چی کار کنم؟
پاسخ
❓چه عجله ای دارین حالا؟ یکی از اساتید بنده که از شاگردانِ آیت الله حسن زاده آملی بودن می فرمودن گاهی یه دعای کمیل امشب میخونیم اثرش چهل سالِ دیگه معلوم میشه! یه دعا الآن میکنیم 40 سالِ دیگه مستجاب می شه.
✅ برای استجابت دعا عجول نباشیم. کاندرین راه بسی خونِ جگر باید خورد... . البته دعایِ خالی خالی، اثری نداره و دعا باید مقرون به "تلاش" باشه. طرف بشینه تویِ خونه و بگه من پووووول میخوام خدا!! یا بگه من
آهای ... ایهّاالناس ، بگذارید این شهکار آلاجاقی را بگویم که سال قحطی ، چه‌جور سرِ بندگان خدایی را که از بلوک کوه‌میش آمده بودند تا از او گندم به قیمت خون پدرش بخرند بُرید ، و چه‌جوری آن سرها را میان تور هندوانه بار کرد و فرستاد به شهر برای حاکم وقت . از این کارِ او مأمورها هم باخبر بودند و با او دست‌به‌یکی کردند . آن بندگان خدا ، در آن سال قحطی ، دار و ندارِ اهالی ده خودشان را جمع کرده بودند و به پول رسانیده بودند و آمده بودند تا از انبار آقای آ
تصمیم به ماندن و آینده ای تاریک، یا تلاش و حداقل امیدواری به آینده ای روشن! مسئله این است.پر واضح است کسی که یازده سالِ تمام سختی های تحصیل را پشت سر گذاشته، برای خوشی های چند ماهه، آینده اش را به باد نمی‌دهد و اگر هم گاها اینجا غری زدم از سر خستگی های لحظه ای بود!برنامه ریزی ام برای امروز مطالعه ای لاینقطع بود که خب زیاد خوب پیش نرفت و به صورت منقطع مطالعاتی داشتم. در تمام طول مطالعه هم چرت میزدم و خستگی ام ثانیه ای و حتی با خوردن دو استکان چای
هرگز حَسَد نبردم بر منصبیّ و مالی
الّا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید –
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرّم تنی که محبوب از در فراز-اش آید –
چون رزقِ نیک‌بختان، بی زحمتِ سؤالی
همچون دو مغزِ بادام، اندر یکی خزینه،
با هم گرفته انسی، وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حالِ ما بخندد –
کو را نبوده باشد در عمرِ خویش حالی
سالِ وصال با او یک روز بود گویی
واکنون – در انتظار-اش – روزی به‌قدرِ سالی
ایّام را، به ماه
اینترنت قطع و وصل میشه، هیچ فیلترشکنی وصل نمیشه، همه خیابونا کیپ‌تاکیپ پلیس وایساده و بسته‌ست. می‌خوام بگم ممکنه چهل‌سالِ تمام همه نیروهای نظامی کشور رو شستشوی مغزی داده باشی که برای یک آرمان موهومی مردم رو بکشن، ممکنه تمام سرمایه موجود در کشور رو کانالیزه کرده باشی که کسی بیرون از دایره‌ت چیز قابل توجهی نداشته باشه، ممکنه به هیچ سازمان و شرکت خصوصی‌ای که ربطی به خودت نداره و می‌تونه محل انباشت سرمایه باشه، اجازه نفس کشیدن نداده باشی
دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم 
خلق می دانند و من انکار ایشان می کنم
عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر در گریبان می کنم
سیمین_بهبهانی
.....
جهان نـو شد 
و من یک سالِ دیگر بیشتر دوستت دارم!
برای من فرقی ندارد
 نـو شدن در زمستان و ژانویه باشد 
یا در فروردین و بهار!
برای من هر روزی از دوست داشتنِ تو یعنی نو شدن!
یعنی بابا نوئل داشتن و حاجی فیروز دیدن!
یعنی تو را داشتن
بوییدن
نفس کشیدن!!...
لیلا_هنگروانی
.....
تو
بازمانده ی آخرین نس
سلام! حال همهٔ ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست! را
۱- بازی‌هامون توی پاویون و خنده‌هامون از ته دل۲- سودهای خوب توی سالِ خوبِ بورس۳- اولین اینتوبه‌کردن‌های موفقِ نسبتاً تنهایی و حس خوبش۴- حسِ خوبِ این که یه نفر واقعاً اینقدر دوستت داره، و از همه جهت قبولت داره...۵- پیامکِ یهوییِ اولین حقوق اکسترنی (عملاً اولین پولی که تو این مسیر گیرمون اومده) به مبلغ ۳ میلیون و چهارصد. البته حقوق چار ماه رو یه باره دادن :))
۶- نوشتنِ کلمه‌ی «دکتر» برای اولین بار، پشتِ اسم‌مون روی کارت...۷- گروه‌بندی با بچه‌ها
/قسمت اوّل:
روز اوّل سال 1399 هجری خورشیدی، برای من، پایانِ طولانی‌ترین سالِ زندگی‌ام بود.
سالی سخت، که نفوذِ دردِ تازیانه‌هایش، تا عمقِ جانم نیز، می‌رفت!
سالی با کم‌ترین برخورد چهره‌به‌چهره با دیگران، چیزی شبیه قرنطینه‌ی خانگی این روزها، که بسیاری، حتّی، توانِ تحمّلِ چند روزه‌ی آن را ندارند؛ چه برسد به هفته و ماه و سالش را!
 
بلی،
مطابق تقویم،
بامدادِ یکم فروردین‌ماه 1399 هجری خورشیدی، پایانِ طولانی‌ترین سالِ زندگی یک جوان سی‌ساله بو
خب خیلی فکر کردم درمورد هشت تا لبخندِ امسال چون لبخند و خوشحالی خاصی نداشتم.فقط یه سِری چیزای کوچیک یادم اومد.مرسی از آرام جان بابتِ دعوتش :)
۱:دوباره وبلاگ نویس شدم.۲:با دوستای خوبی مثلِ شما آشنا شدم.۳:گوشی جدید خریدم.۴:هرچند با کلی ضرر مالی و اشتباه ولی آخرش مسیری رو انتخاب کردم که دوستش داشتم.۵:با "سین" بیشتر از سالهای قبل صمیمی شدم و با همه ی اختلاف نظرهایی که باهاش داشتم اما چیزهای خوبی ازش یاد گرفتم.۶:کلاس رانندگی ثبت نام کردم تا آیین نا
عصره. از اون عصرای دلچسپ و خنک و کمی سرد ..چراغای شهر کم‌کم دارن روشن میشن و این فضا و این آسمون و نفس کشیدن تو این بهشتِ کوچیک میتونه بهم یادآوری کنه که چقدر خوشبختم.
درخت گوجه سبزمون امسال زیاد ثمر داده و من و داداش مثل قبل سرش دعوا نمی‌کنیم الحمدالله :))) خیلی‌هم خوشمزه ن .
بعدازظهر با آنا رفتیم چیپس و آبمیوه و شکلات خریدیم و رفتیم تپه. خوردیم و دو ساعتی حرف زدیم و لذت بردیم از خوشگلی های دنیا. خوشحالم که هست. رفاقت ما برای هر دوتامون نعمته.
تص
ای کاش میشد اسم شهر محل زندگیم و بگم... 
همینقدر بگم الان حدود سه سانت برف نشسته روی زمین
برف و که دیدم عاشق شهرمون شدم ها
برررف خیییلییی خوبه لامصب
مردم شهر ما تو این اغتشاشات و آشوب های این چند روز هیییچ اقدامی نکردن و شهر در امنیت کامل بود...
یه شهر با تمدن هزار سالِ
آثار باستانی شهرمون برای دوره ساسانیانِ اشتباه نکنم... 
گلزار شهدای شهرمون مملو از شهدای نازنین و انقلابیِ
تقریبا تو این شهر همه خانواده شهید به حساب میان! 
​​​​​​خانواده درج
امروز 29 اسفند 98 بود، و فردا صُبح ساعت 7:19 دقیقه سال تحویل میشه و وارد 99 میشیم. و حتما من خوابم، مگر اتفاقی بیدار بشم و دوباره بخوابم . با اینکه معتقدم سال 99 هم خبری نیست و یا حتی زندگی طبقِ روال هِی بدتر میشه اما سعی میکنم به بهار فکر کنم، به شکوفه ها، گل ها، .. سفره هفت سین پهن کردیم، ماهی و سمنو نداریم اما خب ترجیح دادم سفره رو بندازیم. سبزه رو خواهرزادم آورد و داد به من :)) کلِ بعد از ظهر به رنگ کردنِ تخم مرغ ها گذشت و لحظه یِ خوبی بود، یعنی حالم بَ
 
باشم، نباشم، فرقی ام داره؟!
چیزی نمونده بین ما دوتّا
پایینِ کوچه خطِ پایانه
از موضعِ بالا نِگا کن تا...
 
می‌بینی چشمای من‌و وقتی
غرقه تو آهنگای بی‌معنی
عاشق شدم تو شهرتون، اما
تو شهرتون عاشق شدن یعنی...
 
هم دوستت دارم مث قبلا
هم مطمئنم دوستم داری!
حس می‌کنم چن وقته حسش نیست...
حس می‌کنم هی با خودت داری...
 
فکری به حال هردومون کردم
فکری به حال من، به حال تو
برگشتنم کار قشنگی نیست
هی دورِ باطل، دورِ باطل، دو...
 
اشکای امروزت تموم میشه
کی پیش‌ب
امیدوارم امسال براتون سالی باشه پُر از شادی
پُر از هیجان
پُر از خنده‌های بلند
پُر از گریه‌های از سرِ شوق
پُر از آخ جون گفتن و هورا کشیدن
پُر از بودن با کسایی که دلتون می‌خواد
پُر از خوراکی‌های خوشمزه
پُر از دوست داشتن و دوست داشته شدن
پُر از عکس‌های یهویی
پُر از تا ظهر خوابیدن
پُر از لباس‌های رنگی‌رنگی
پُر از گرفتنِ دستِ کسی که دوسش دارین
پُر از دوست دارم‌هایی که انتظارش رو ندارین
پُر از بغل کردنِ عزیزتریناتون
پُر از تلفن‌های غیرِ منتظ
من سال 98 رو با نگاه منفی ویژه‌ای به همراه احساس افسردگی حاد شروع کردم؛ از خودم و کارم و زندگی و جمیع شرایطی که داشتم، ناراضی بودم. روزهای آغازین اردیبهشت، این احساس به اوج خودش رسید و من غمگین‌ترین جوان بیست و نه ساله‌ی این شهر بودم که با بغض وارد دهه چهارم زندگیش می‌شد.
خوشبختانه تغییر استراتژیک شغلی، قبل از پایانِ بهار، فضای زندگیم رو عوض کرد، حالم رو خوب کرد، انرژیم رو زیاد کرد؛ یه جورایی موتور محرکه‌ام شد برای رسیدن به اون چیزی که از ا
از نود و هفت همین برام کافیه که آرزوهای جدید پیدا کردم؛ برای قبلِ بیست و پنج سالگی، برای من و مهرو، برای تنها من. همین بس که اومدم و حس می‌کنم پنجره‌ها رو باز کردم و بهار دم در، شکوفه‌ها نشسته روی درخت، حیاط بزرگ خیس این‌جا منتظر برای رسیدن روزهای نو. در جریان یه سالِ دیگه تموم می‌شم، با همه خاطراتی که فراموش می‌شن و با تمام حس‌هایی که تا عمر دارم، هر کجای دنیا هم که برم، می‌دونم متعلق به من‌ان. یک بارِ دیگه فقط منم و من؛ و چه اشکالی داره،
هر روز از دست این کامپیوتر سرم را به در و دیوار میکوبم. همین روزهاست که بعد از یک سالِ تمام، ویندوزش را عوض کنم و به‌ش جان دوباره بدهم. ازآنجا که به فیلم دیدن معتادم و حوصله دوباره آرشیو جمع کردن هم ندارم. توی این یادداشت، برنامه هایی که با آنها فیلم میبینم را برای خودم ذخیره میکنم تا بعدها که ویندوزم را عوض کردم یا از اعصبانیت کیس‌م را خورد کردم، اینجا داشته باشم‌شان. فیلم دیدن و دوباره دیدن و نوشتن درباره‌ش لذت بخش ترین کار دنیاست و البته
و هورا! پروژه سی ساعت نخوابیدن جواب داد بالاخره دیشب جوری خوابیدم که زلزله اگر میومد فرار نمیکرد. بعدازظهرش با چشم باز برای علی تظاهر به بیداری میکردم و اون گول نمیخورد، گاهی آب میپاشید روم، گاهی قلقلکم میداد، فیلم به خوردم میداد و خیلی کم اجازه میداد به حالت افقی دربیام. شب زدیم بیرون از خونه به دنبال نوت بوک های مخصوص من و کاغذهای کلاسوریِ چار سوراخِ خط آبی با حاشیه صورتیِ دو خط. سخت پیدا میشه!! در نهایت ساعت یازده کلرودیازپوکساید خوران رو
بابت دعوت مرسی سولویگ
با این زلزله‌ و پس‌لرزه‌هایی که تو این دوروز اومده، امید به آینده‌م ده‌برابر کم شده و بیست‌سالِ آینده تقریبا یه رویا محسوب میشه اما دلم میخواد این رویا رو اینجوری تصور کنم:
(نمی‌دونم ازدواج کردم یا نه، به این بخشش کاری نداریم)
یه خونه نقلی و ساده دارم، یه گوشه از شهر، یا ترجیحاً تو یه روستای خوش‌آب‌وهوا با کلی حیوون و درخت و گل. دورتادور خونه پر از کتاب و کاغذهای مچاله‌شده بخاطر نوشتنه. روی طاقچه‌ش سه‌تار گذاشتم
 هفت سین خاصبراےِ شما ڪہ خاص هستید با نامِ خـــ♡ـــداےِ مهربان و لطیف مےچینم هفت سینِ امسال را ؛ 1- سایہ پدر و مادر برسرتاڹ 2- سلامتے در جسم و جانتان  3- سرسبزے در خانہ‌هایتان  4- سخاوت در دل‌هایتان 5-سرنوشتِ زیبا در تقدیرتان 6- سبدِ سنبل در نگاهتان 7-سیبِ لبخند بر لب‌هایتانسالِ نو مبارڪ 


اهنگ برقصا محسن چاوشی
#سهراب ۸ ماه کارمند #شرکت_نفت بود، همون روزهایی که دانشجوی #دانشکده_هنرهای_زیبا ی #دانشگاه_تهران بود. #مرگ_رنگ رو ۱۳۳۰ منتشر کرد، #زندگی_خواب_ها رو ۱۳۳۲. هندوستان و پاکستان و چین و ژاپن رفت و یه دوره ای توی مدرسه ی #هنرهای_زیبای_پاریس رشته ی #لیتوگرافی خوند. چین که بود #حکاکی_روی_چوب رو یاد گرفت و همون سالِ فارغ التحصیلی‌ش یه نمایشگاه از #نقاشی هاش برگزار کرد. کسی که تابلو چشم اندازش از روستا، همین اواخر توی یه حراجی بزرگ توی تهران ۵ میلیارد و ۱۰۰
زود میگذره، برای تک تکِمون، چه در جریان باشیم و چه نباشیم. چه در جریانش باشیم و چه نباشیم.
مثلِ وزیدنِ یه باد و جارو شدنِ برگا، زمانْ عمرِ ما رو جارو میکنه، نه برگی میمونه و نه اثری از ما. برگا میپوسن و ما هم میپوسیم و چیزی نمیمونه جز موادِ آلی.
خاطرات این وسط حکم یه شکنجه‌ی تموم نشدنی رو دارن: دقیقاً همین وسطی که گرفتارش شدیم، یا بهتره بگم همین وسطی که گرفتارمون شده. این وسط تا بوده همین بوده و ماهاییم که تو این چند میلیون سال مهمونش بودیم. چن
سلااااااااااااام به همه دوستایِ گلم        سالِ نوتون مبااااارک(الکی مثلاً من امسال عید اینجا بودم و یه پست گذاشتم بهارُ به همه تبریک گفتم و این عمه ـم بوده که تا 26 اردیبهشت هیچ خبری ازش نشده و وبلاگشُ تویِ گرد و خاک ول کرده رفته )
وقتی می‌گوییم زبان فارسی زبان مادری ماست، شاید ذهنمان برود سمت کلاس اول، وقتی یاد گرفتیم بنویسیم: «بـ....ا بـ...ا آبـــ... د..ا...د.» یا وقتی که توانستیم کتابی را خودمان تنهایی ورق بزنیم و بخوانیم، یا زمانی که اولین بار حافظ را به شاخه‌نباتش قسم دادیم و فال گرفتیم تا ببینیم به مراد دلمان می‌رسیم یا نه، یا شاید یاد «بسی رنج بردم در این سالِ سی» فردوسی بیفتیم که احتمالاً تنها بیت یا مصرعی است که از شاهنامه در خاطرمان داریم! شاید هم «سلام» یک هم‌وط
مثلا انقدر حرف تو دِلت جمع شده باشه که نتونی بزنی و ندونی که از کجا باید شروع کنی و سکوت رو ترجیح بدی،مثلا بیکار باشی ولی کلی کار داشته باشی،مثلا ناخواسته تمام احساسات منفی بهت هجوم بیارن و تبدیل بشن به غبطه خوردن(شایدم حسادت!)،مثلا از یه جایی به بعد فقط لبخند بزنی،لبخند زدن همیشه به معنی اوکی بودن نیست.مثلا انقدر دلسرد شده باشی که دیگه حتی نخوای شانست رو امتحان کنی و بقول "سین" تیری توی تاریکی بزنی!مثلا حتی شادترین آهنگ ها هم واست غمگین ب
نوه عموم دوازده سالشه و دوسال دیگه روزه براش واجب میشه(اقا پسرها چهارده سالگی مکلف میشن، پونزده سالگی قمری که میشه چهارده و خورده ای شمسی) خلاصه..
از روز اول ماه مبارک روزه هاش و گرفته
حتی اول ماه که گفتن اخر شعبانِ پیشواز رفت هرکس به این پسر رسید گفت برای چی از الان روزه میگیری؟!؟ 
حتی چند نفر برخورد سختی داشتن و میگفتن خدا واجب نکرده تو برای چی باید بگیری و کارت اشتباست هیچ جوابی نمیداد فقط میگفت من روزه رو دوست دارم و لذت میبرم... 
امشب که اف
دانلود آهنگ سپهر خلسه|سال به سال 
♬♪♪♫♪♬
Download New Song By Sepehr Khalse called Saal Be Saal
Danlod Ahang Jadid Khalse-Sal Be Sal
♬♪♪♫♪♬
برای دانلود آهنگ سال هشتاد و پنج سپهرخلسه لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
متن آهنگ سال به سال از سپهر خلسه :
♬♪♪♫♪♬
خیلی سالا گذشت ، خیلی آدما اومدن رفتن
شاید همشو نشه تو این چند بیت گفت
ولی ،خلاصه ی داستانش اینه
♬♪♪♫♪♬
سالِ هشتاد ، روی دستام
توی مدرسه می کِشیدم من ساعت
و پرواز ،کردش زمان
الآن روی هر دو دستم هست خال
سالِ هشتاد و
تو این ماه‌ها اکثرِ مطالبِ وبلاگم راجبِ روزمرگی‌هام بوده و چیزِ خاصی از زندگی ننوشتم. در صورتی که قبلنا، یعنی خیلی سال پیش، خیلی کم تو وبلاگام از روزمرگی مینوشتم و یادداشتام همیشه راجب زندگی بودن. الان با خودم گفتم این مطالبی که تو این 4-5 ماه نوشتم (به جز چند تاشون) بدردِ لایِ جرزِ دیوار هم میخورن آیا؟ فک نکنم. یادداشتای عبث و بی‌خودی‌ان. چند سالِ دیگه که اومدم سراغِ این وبلاگم احتمالاٌ از خیلی از یادداشتای این برهه ناامید بشم و کامل نخونم
درست خاطرم نیست که کدام هنرپیشه در کدام فیلم بود، خلاصه ای از شرح حال این چند سالِ من را می گفت، که، یادم نیست الکل را شروع کرده بودم که زنم ترکم کرد، یا چون زنم ترکم کرد الکل را شروع کرده بودم... حالا دیگر سال هاست که احساسِ گناه می کنم، اما هر سال بیشتر در عجبم که الکل با احساسِ گناه چه ها می کند... حالا دیگر خیلی وقت است که زندگی ای که داشتم، آرزو ها و هدف هایی که برایشان می جنگیدم... همه و همه، حالا دیگر رفته،؛ تمام شده. دیگر تمام زندگیم بین مشتی
بهار رسیده و من، نمی دانم چرا امسال بر عکسِ هر سالِ دیگری دوست دارم زندگی را آرام آرام طی کنم. کارها را به دستِ کاردان بسپارم و گاهی فقط به تماشا بنشینم و حظ ببرم از لحظه لحظه ی مادر بودنم.
اسم دخترم، قبل از اینکه اصلا وجود داشته باشد، در خیالاتم "حنانه" بود. برایش هزاران بار در رویا قصه ی ستونِ حنانه ی مسجد النبی را تعریف کرده بودم و از اینکه قرار است دخترم هم اسمِ ستونی باشد در جایی که خیلی از دقایقِ بودنم را در آرزویش گذرانده بودم و می گذرانم؛
الف.
 سلام.
  نمی‌توانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به ام‌روزم را برای منِ پارسال‌م تعریف می‌کردید چه واکنشی نشان می‌داد. راست‌ش به غایت غریب‌ست. و زنده‌گی مگر هم‌این تجربه کردن‌ها نیست؟ هم‌این که نمی‌توانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجان‌انگیزش نمی‌کند؟ راست‌ش قضیه این‌جاست که من نمی‌دانم چه می‌خواهم بکنم. درگیر این بی‌هدفیِ مزمن شده‌ام. خسته شده‌ام. از کار دوّم هم درآمده‌ام. بی‌پول. بی‌هدفِ درست و م
❓فلسطین بالاخره مالِ یهودیان است یا مسلمانان؟ پاسخ: فلسطین، مالِ مسلمانان است و نه یهودیان! لطفا القائاتِ دشمنانِ اسلام در این زمینه را از ذهنتان پاک کنید، دلایلِ ما را در این خصوص در ادامه بخوانید و سپس بعد از ردِ دلایلِ ما، دلایلِ خودتان را بر ادعایتان بفرمائید:
1. آیا میدانید در سال 1917 که انگلیسی ها وعده فلسطین را به یهودیان دادند، 91 درصدِ فلسطین را مسلمانان و فقط 8 درصدِ آن را یهودیان تشکیل میدادند؟
2. آیا میدانید سالهاست این افسانه جعلی
۱_ پسره تازه مدرسه‌شون تعطیل شده و ایستاده‌‌ بود کنار خیابون، به هر کسی، چه سواره و چه پیاده، رد می‌شد می‌گفت" دربست"!
 اومدم پیاده از کنارش رد بشم که برگشت گفت "خاله دربست میری؟"! خواستم چیزی نگم و رد بشم دیدم دلم رضا نیست، دستم رو تکون دادم و گفتم دربستی که نمیرم ولی اگه بخوای دربستی چَک می‌زنم، ۱۰ تا ۱۵ تا ۲۰ تا، هر چی که بخوای... ساکت شد!
نکته: قبل از اینکه هی تو مغز بچه‌هامون فرو کنیم که دکتر بشید، مهندس بشید، این بشید و اون بشید که آدم حسا
اول اردیبهشته و نود و هشت هم دیگه نو نیست اونچنان.
تو عید، به تاریخ 04-01-1398 طبق برنامه ی قبلی نامزد کردیم و مابقی عید عین برق و باد گذشت. البته من که دیگه مدرسه و دانشگاه نداشتم و برام مهم نبود تموم شدنش. یه کم نگرانِ بهار زودگذرِ منطَقَمون بودم که به لطف بارونا دیرتر گذشت.
بعد از تعطیلات عید کم کم نوشتن پروژه رو شروع کردم، از نوزدهم شروع کردم و تا بیست و نهم کلی پیش بردمش و الان دیگه یه کم خیالم راحت تره بابتش.
خیلی وقت بود تو وبلاگ ننوشته بودم، د
بهار داره می‌رسه، هوا گرمتر شده روزها طولانی‌تر شده «نور» بیشتر شده، پرنده‌ها دارن می‌خونن و شروع کردن به آشیانه ساختن و درختها دارن کم کم از خواب زمستانی بیدار می‌شن تا دوباره زمین رو پر کنن از زندگی، زندگی.... هر سال وقتی بهار می‌رسید من هم همراه طبیعت همین حس مثبت رو می‌گرفتم، حس زندگی، حس این که سالِ پیش رو سالِ جدیدی هستش و می‌تونم هر جور دلم بخواد بنویسمش، شور و هیجانم با طبیعت هماهنگ می‌شد و کلی فکر و خیال مثبت به سرم می‌زد، اما ا
سلامحال همه‌ ما خوب استملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دورکه مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویندبا این همه عمری اگر باقی بودطوری از کنارِ زندگی می‌گذرمکه نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد ونه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمانتا یادم نرفته است بنویسمحوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بودمی‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ باز نیامدن استاما تو لااقلحتی هر وهلهگاهیهر از گاهیببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست؟راستی خبرت بدهم
سلام.
این روز ها اخبار فقط از بیماری ای به نام کرونا میگه و تمام بحث ها دور یک ویروس کوچک اما خشن می چرخه. امسال، سالِ پیشرفت کاری من بود. و ۳ نمایشگاهم و یک سفر کاریم به خاطر کرونا لغو شدند. این برای من خیلی غم انگیز بود، چرا که آرزو هایم بر آورده شدند و سپس رفع شدند.دانشگاهم تعطیل شد و باشگاه ها هم بستند. من قرنطینه ی خانگی رو جدی گرفته ام و خیلی ممنونم که هنوز تخت همایت خانواده ام هستم. خیلی ها بسیار نگران هستند که این روز ها چه گونه اجاره ی خانه
واقعا این روزا به یه چیز فوق العاده نیاز داشتم،این کتاب همون بود.
خیلی خیلی حالم رو خوب کرد.
مجبور به گریه م کرد و منو سبک کرد.
 همینقدر بگم که واقعا بکمن خیلی خوبه!
توی پست های قبلی گفتم!اولای کتاب حسابی حرصی شده بودم و پشیمون بودم از خریدنش،اُوِه برام یه پیرمرده اعصاب خورد کن رو تداعی میکرد که دوست داشتم وجود نداشته باشه،به خوندن"مردی به نام اُوِه"ادامه دادم و کم کم متوجه محشر بودنش شدم.
اگر سلیقه من توی مطالعه ی کتابای قبلی شبیه تون بوده،ای
 
خواهرِ نازدانه ام سلام
 
قراره یه کوچولو از حضرت یحیی ع برات حرف بزنم؛
 
خداوند مهربان یحیی را در کهنسالی به زکریا عطا فرمود
یحیی کوچولو مثل دیگر هم سن و سالانش نبود
به طرز عجیبی سودای جهانی زیباتر در سر داشت؛ 
زمینی متفاوت از زادگاهش و آسمانی آبی تر از اونی که دیده بود
یحیی شیفته ی بهشتی شده بود که زکریا (پدرش) از آن سخن می گفت
و در عین حال کابوسِ یحیی ی نوجوان جهنمی بود که او را از بهشتش دور می کرد
 
شاید باور کردنش سخت باشه
ولی آنقدر یحییِ ک
تنها دوستش، همان که به سرش قسم می خورد و بارها جامه برایش چاک کرده بود، همان که حکم برادری برایش داشت، همان که سه سالِ تمام در یک اتاق در شرکت حسابدار بودند؛ حال هم دزد شده بود هم دشمن!صبح پنج شنبه ۱۳ اسفند، شمشیر را از رو بست. وعده ی این که "به رئیس چیزی نگو نصف نصف می زنیم به جیب" را بوسید و گذاشت کنار. ترسش را بلعید و چشمش را بر روی تمام وعده و وعیدها بست. او دزد نبود پس دلیلی هم نداشت که با یک دزد کنار بیاید. می خواهد رفیقش باشد که باشد! اصلا برای
اخیراً بعد از پنج‌سال فارغ‌التحصیلی از دبیرستان، به گروه فارغ‌التحصیلان دبیرستان فرزانگان سه ادد شدم. گروه ساکتی‌ست که دبیر زبانِ سالِ سوم دبیرستان‌مان بی‌وقفه در آن پست فوروارد می‌کند. 
پست‌های امشب خانم ح. در مورد ممنوعیت افغانستانی‌ها برای ورود به بعضی از استان‌های کشور بود و ابراز تاسف نویسنده‌ی پست از این که امروز بازی فینال مسابقات فوتسال زیر بیست سال آسیا در تبریز بوده‌است، افغانستان یک پای فینال بوده‌است و متاسفانه مردم
تاکنون پرده‌ی اول و یکی دو صحنه از پرده‌ی سوم را تکمیل کرده بود . سرشت موزون اثر به او اجازه می‌داد تا مدام آن را مرور کند و مصراع‌های دوازده هجایی را بدون مراجعه به متن ، اصلاح کند . فکر کرد که هنوز دو پرده مانده است ، و مرگش بزودی فرا می‌رسد . در تاریکی به خدا متوسل شد : اگر اصلاً وجود داشته باشم ، اگر یکی از تکرارها و خطاهای تو نباشم ، به عنوان مصنف دشمنان وجود دارم . به منظور پرداخت این نمایشنامه ، که شاید وجود مرا توجیه کند ، و بالطبع وجود ت
سلام
من دختر ۲۱ ساله ای هستم که دو ترمه دانشجو شدم. از قبلِ ورود به دانشگاه اعتماد به نفس پایینی داشتم در صورتی که رشته ی من اعتماد به نفس بسیار بالایی رو میطلبه . البته سعی کردم تا حد زیادی با مطالعه رو اعتماد به نفسم کار کنم و الان نسبت به قبل بهترم.
حدود هفت سالی میشه که وسواس فکری پیدا کردم. بیشتر از یک سالِ که درگیر پانیک هم هستم . البته مداوا رو شروع کردم و وقتی داروهام رو مرتب مصرف میکنم هم روحیم بهتره هم وسواسم کمتر میشه. برای افرادی که با
در خانواده ی ما درس خواندن جزء لاینفکِ زندگی بود. تا زمانی که در دروس نمره ی خوب را به دست می آوردی، مشکلی نبود. 
هر چقدر به دبیرستان نزدیک تر میشدم، و چشم هایم بیشتر باز میشد و دنیایم را با دیدِ جدید میدیدم، بیشتر عوض میشدم. دیگر نه درس، بلکه حواشیِ مدرسه و دوستان و آن جوّ برایم در اولویت بود. برای کسی که پایین ترین نمره اش 18 بوده، معلوم است که گرفتن 12، خیلی کم است. (به لطفِ مامان و حضورِ همیشه اش در مدرسه، کادرِ دفتر از نمره ام خبردار شدند. و معا
منتظرم که تایم دارویی که رو سرمه تموم شه تا برم بشورمش 
تو این فاصله خاطرات این ۴ سال تو ذهنم مرور میشه ...۴ سال پیش روز ۵ مهر سال ۹۵ اولین روز دانشجوییم بود و حالا امروز احتمالا آخرین روزش بود به حول و قوه ی الهی ...
روزای اول دانشگاه پر از شور و هیجان بودم ... دوست داشتم این چهار سال زودتر بگذره طعم فارغ التحصیلی رو بچشم ...دقیقا سال ۹۵ همچین روزهایی ورودی های ۹۱ آخرین  روز کارشناسیشون بود و طبقه ی همکف دانشکده باهم عکس میگرفتن تو دلم چقد غبطه میخ
متاسفم که مجبورم تولدت رو میون بوی الکل و وایتکس و ژل ضدعفونی کننده تبریک بگم... 
عذرخواهم که در حال حاضر بخاطر یه ویروس فسقلی، خبری از کیک تولد و شمع و فوت نیست! راستش این روزا اگه کسی بمیره هم براش مراسم ختم و هفت نمیگیرن، چه برسه به تولد دو سالگی!
پسرم!
راستش یادم نمیاد که قبل از تو، با اینهمه وقتِ اضافه تو زندگیم چیکار میکردم! احتمالا از سر بیکاری، مدام با پدرت سر چیزای بیخودی دعوامون میشد، درحالی که الان سر چیزای باخودی به هم گیر میدیم...
مث

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها