نتایج جستجو برای عبارت :

نخواب ننویس نخون

ادعا می کنم با قدرت
و ایمان دارم با تمام وجود
که 
یادگیری با نوشتن اتفاق میفته
با نوشتن
...
زندگی نامه ی موفق ها رو نخون، بنویس
کتاب های خوب رو نخون، از روی آن ها بنویس
مطالب عمیق و تاثیرگذار رو نخون، از روی آن ها بنویس
به تراک های آموزشی گوش نده، وقتی گوش میدی بنویس
آرام و فاطمه دارن درس می خونن منم نشستم نزدیک شون و دارم کتاب می خونم. آرام میگه کتاب نخون. میگم چرا؟! تو که داری درس می خونی منم اینطوری مشغولم. میگه نه من درس می خونم ولی تو کتاب نخون میگم پس چیکار کنم؟ میگه بشین مارو نگاه کن:|:)
 
جدیدا تا جلو روش کتاب باز می کنم شروع می کنه به غر زدن..
 
 
زنگ مشاوره
 #مشاوره 
 موقع درس خوندن زود خسته میشم!!
 چکار کنم ؟؟؟
این سوالیه ک خیلیاتون بارها رو بارها از مشاورینتون میپرسید
#راهکار
_تو درس خوندنت مرتب و منظم باش و بدون برنامه و سینوسی درس نخون. خلاصش اینکه عشقی درس نخون!
 
_تغذیه نقش مهمی داره. برنامه ی روزانه ی غذاییتو تغییر بده و پرخوری نکن. تعداد وعده های غذاتو بیشتر کن ولی با حجم غذای کمتر.
_فکرتو درگیر مسائل بیهوده نکن. اگر زیاد فکر میکنی، تمرین کن که فکر کردن به مسئله های غیر ضروری و حذ
مدتیه که نه میتونم بخونم نه بنویسم و نه مثل ادم بخوابم.شبا خیلی با خودم کلنجار میرم اما بی فایده س همش افکار مزاحم، چیزایی که طول روز هم دست از سرم برنمیدارن.الان که دارم مینویسم میزم روبروی آینه س و طبق عادت هرچند دقیقه خودم رو تماشا میکنم.
هفته ی گذشته و هفته ی قبل ترش،طولانی ترین زمان استفاده مکرر در عمر این لپ تاپ محسوب میشن،گودال چشمام هم به همین دلیل عمیق تر شده.
این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد ادمای گذشته میکنم.خیلی کار برای انجا
دیگه کارش به جایی رسیده که توی خونه سیگار میکشه!
توی خونه!
توی خونه آخه لامصب؟!؟!؟!؟!
بلند شو برو تو حیاط خب بکش اینقدر بکش که سرطان بگیری! ولی چرا من بدبخت نباید تو خونه خودم هم احساس آرامش کنم؟!
کی میشه اپلای کنی بری راحت شم از دستت
باید شروع کنم به غر زدن از غذای سلف دانشگاه! البته چون همه این حرف رو میزنن دلیلی نداره من بازم تکرار کنم. دارم یه پادکست گوش میدم و سعی می‌کنم با خواب مقابله کنم، چون 5 دقیقه دیگه باید برم سر کلاس. تمرکز زیادی در حین گوش دادن به پادکست ندارم اما برای تمرین تمرکز گوش دادنش خوبه. کلاس ساعت 10 رو نرفتم چون اعصاب و روانم رو دوست داشتم. به جاش کمی درس خوندم و برنامه ریزی کردم. از نظر روحی خسته ام و نیاز به حرف زدن دارم؛ اما حتی نمی‌تونم با بهترین دوست
هی می خوام غر نزنم...نمیشه...طرف پیشنهاد کار پژوهشی میده...معیار جبران زحمتش، تعداد کلمات خروجی پژوهشه...یعنی شما هیچی نخون، ولی صدهاصفحه خزعبل بنویس...خدا تومن بزن به جیب...عوضش هزارها صفحه بخون، یک صفحه خروجی به درد بخور بده...بهت چی میدن به عنوان دستمزد؟بوی گوز بز!!!افساد فی الارض اینه...
نسخه ی پی دی اف این شماره را می توانید از این جاببینید و بخوانید. ورق ی اول: اگر این مکان بوسیله  گیتی می آمدم فیلسوف خواه آشپز می شدم! بازگشایی مدرسه ها همراه با شهرداران مکتب گوین، جایزه ای برای نوجوانان نوظهور ترین مکتب های گیتی! صفحه ی دوم: تولد امشب نخواب برگ ریزان ۵۹ به روایت ایلا ورق ی سومین: مونولوگ های شهریوری شناخت دیگر بگذاریم خیابان ها نفس بکشند صفحه ی چهارم (آثار نوجوانان): خاطره سازی تابستان خود را چگونه گذراندید؟ پنجره
مینویسسمممم. ننویسمم چیکار کنم. عذاب نکش فقط برو . نخون . پی ام نمیدم چون گفتی هر دفعه سرتو میکنم زیراب داری خفه میشی درمیارم. بس کن دیگه بذار اینجا راحت باشم. هیچی ندارم دیگه هیچ جا ندارررم . دلم تنگه . بذار راحت باشممممم. اینقد برام تعیین تکلیف نکن.اینجا مینویسم که داشته باشم چه بلایی سرم اومد بعدِ رفتنت
بر روی قبر وی بنویسید که او انگل را با ۱۸.۸ پاس کرد.باشد تا افتخاری برای آیندگان گردد
این ترممون به نظرم سخت‌ترین ترم علوم پایه بود و برای هیچ ترمی انقدر فشار رو تحمل نکردم و انقدر درس نخوندم.بماند که به خاطر ایمنیِ سه واحدیِ ۱۲ لعنتی ‌و معارف دو واحدیِ ۱۳ لعنتی تر الف نمیشم اما بالاترین معدلم تا حالا بوده.به روم نیارین که چقدر بچه درس نخون و تنبلی بودم ترم های قبل و خب اصلا هم پشیمان نمیباشماز وی الگو نگیرید
روزمون با صدای جیغ های گوش خراش زن اتاق 9 که سخت زایید،خیلی سخت زایید شروع شد و شبمون داره با جیغ های بلندتر زن تخت 7 که میگه من مطمئنم نمیزام ادامه پیدا میکنه...روز تستیکولاری بود کلا!
+هیچوقت توی زندگیم اندازه ی بخش زنان جیم زن و در رو و درس نخون نبودم.کلا وجهه ای از خودمون نشون دادیم که امید تمام اتندینگ رو ناامید کردیم و نهایتا به این نتیجه رسیدن که ولمون کنن به امان خدا.راضی ام از اپروچی که توی این ماه های آخر در پیش گرفتیم...والا:)
باهام حرف ب
امروز اصلا روز عادی ای نبود! ولی دلم نمیخواد ازش بنویسم. دلم میخواد هر چیزی که دیدم و شنیدم مثل بقیه روز های بی نام و نشان فراموش بشه و فقط یک اسم ازش بمونه. از نظر خوندن علوم پایه هم از اون روزایی بود که اصلا نمیدونم چه طوری و با چه کیفیتی بودم! کمیتی که 4 ساعت و نیم خوندم. الان ساعت 11 عه ولی دلم میگه بس کن دیگه نخون. نمیخونم دیگه. کلنی روزای بهتر زیاد داشتم. فردا بشه زودتر.برم فیلم ببینم.--هففففف منم که اندازه سر سوووزن عوض نمیشم:)))
⚡️ حالات خوابیدن در زبان گیلکی
⬇ دؤمبره (دیمبرۊ، دمرۊ)
⬆ دیماجؤر
⬅ یه‌پلی (یه‌وری)
چند مثال:
دؤمبره زیمی سر کته بؤ.
(فارسی: دمر بر روی زمین افتاده بۊد)
دیماجؤر نۊخؤس خاوخۊره کۊنی.
(فارسی: به پشت نخواب خرؤپف می‌کنی)
وچه' یه‌پلی بۊخؤسأن.
(فارسی: بچه رؤ به پهلۊ بخوابۊن)
با سلام.
امروز صبح که نزدیک در مدرسه رسیدم دیدم که چند تا موتوری از مدرسه اومدن بیرون، وقتی به من رسیدن گفتن برگرد مدرسه تعطیله. من رفتم دیدم که 20 تا دانش آموز تو مدرسه ان.  دانش آموزهای من چهار تا بودن گفتن بریم یا بمونیم گفتم آدم یا میمونه یا میره. جالب اینه که همون کسایی اومده بودن که درس نخون بودن! 
تعطیلات بهتون خوش بگذره. 
آنقدر خورشید باش که اگر خواستی نتابی، نتوانی. 
یکی دیگه از مسائلی که ناشی از عدم بلوغ من بود
این بود که (هرکسی که هم که مثل من هست، به نظرم باید روی بلوغش کار کنه)
تو جلوی فعالیت بقیه رو بگیری.
یعنی: وبلاگ من رو نخون!
یعنی چی؟!
طرف دوست داره بخونه.
وقتی یه چیزی رو توی وبلاگ مینویسی یعنی ممکنه بخونن.
ولی خب منو بیشتر این میسوزوند که چرا یه نفر باید اصرار کنه که ادرس وبلاگ من رو بگیره
و بعد بگه نمیخونمش نه.
و بعد بخونه یواشکی؟
 
ولی اینها علامت عدم بلوغه.
 
اینکه ادم از بقیه انتظارات داشته باشه کل
سر و کله زدن باچن تا از بچه های بووووق و شنیدن یه عالمه دروغ،سر درد،یه سرماخوردگی نهفته ،حالت تهوع،خوابالودگی ،کلاس جزا و‌مبحث کلاهبرداری،دکتری ک بازم امروز میگه زیاد درس نخون _شب بیدار نمون_استرس نداشته باش.و من هیچ کدومو نمیتونم رعایت کنم!"اختیاراااا یا اجباراااا"،بارون نم نم خوشگل بعد ازظهر.تاریخ آزمونی ک هی عوض میشه ...
از من یه ملغمه ساخته از غم _حسرت_شادی _فحش _درد_فین فین _مزخرفات و کمی_ امید !
که به خاطر شرایط بیرونی روز ؛قادر ب بروز ه
پدر بزرگ وی: اینا چی بود گذاشتی تو ماشین؟
وی: کتابام.
پدربزرگ وی: واسه چی؟
وی: میخوام برم.
- چرا؟
+ چون درس نمیخونم!
- میخوای بخونی بخون میخوای نخونی نخون!
صبح! 
-میری بری؟
+اره.
- واسه چی؟
+ میخوام تنوع باشه!
- خب اینجام تنوعه دیگه! یکم برو بالا یکم بیا پائین یکم برو سوئیت سمت راستی یکم برو تو جپی! خودش تنوعه!
مادربزرگ وی در حال سو استفاده از علاقه شدید وی به مرغ به همراه فلفل دلمه ای و بوی ان و واااای لعنتی!! : میخوای حالا ظهر بمون مرغارو بخور بعد برو!
و
کسی که 6 صبح خوابیده رو 9 صبح بیدار نکنین،بیدار هم کردین اذیتش نکنین (من حداقل یک ساعت زمان میخوام تا وقتی از خواب بیدار شدم نرمال بشم)، نامه بدبختی خودتون رو امضا کردین....ساعت3 شب آب ریختم رو صورتتون هیچی نگین....به چه دلیل چنین کاری کرده؟؟ چون دیشب فرمود نخواب حرف بزنیم ، بعد خودش خوابید ، صبح بیدارم کرده که چرا خوابیدی!؟:/ میگم بابا، خودت خوابیدی ، میگه نه ربطی نداره:/:/وعده دیدار ما امشب،مبهم نیستم بزارم راحت بخوابی......
 
 
پ.ن:بچه اش میگه صورتت
بإسم رب الجمیل
«درس
امام رضا علیه‌السلام به همه‌ی ما این است که ای مسلمان! از مبارزه خسته
نشو. نخواب چون دشمن همیشه بیدار است و در شکلهای مختلف و در لباسها و
نقابهای گوناگون و با آرایشهای رنگارنگ ظاهر میشود؛ چشم تیزی داشته باشید،
دشمن را بشناسید و راه مبارزه‌ی با دشمن را بلد بشوید و مثل علی بن موسی
الرضا از اول تا آخر مبارزه را ادامه بدهید.» ۶۳/۹/۳
1. اقا امروز برا اولین بار شنبه بود و 12:30 تعطیل شدیم و تا خونه قر دادم از خوشحالی ^~^ (وی همیشه 4:15 تعطیل میشد و تو دلش مونده بود :/)
2. حقیقتا ً امروز اولین روزیه که میخوام با برنامه مشاور پیش برم :/ زیبا نیست؟
3. خدا به خیر کنه، من چند روز پشت هم که خوشحالم بعدش به این معنیه روزهای زیادی قراره بدبختی بکشم -____-
4. ری ری داشت با یه قیافه جدی و حق به جانب حرف فلسفی می زد. بعد یهو پاش گیر کرد افتاد :))) بعد از اون نگاهای معروفم کردم بهش گفتم دیگه از این گوجه های ف
یادم می آید ترمک که بودم، وقتهایی که سرکلاس خوابم می آمد و سرم را روی میز می‌گذاشتم، بغل دستی ام سقلمه ای میزد که زشته! نخواب سر کلاس! مجبور میشدم تا آخر کلاس سیخ بنشینم و زجر بی‌خوابی بکشم. 
بعد از 3، 4 سال که آب دیده تر شده ام، فهمیده ام آنچه زشت است، اعتنا به حرف و سلیقه مردم و نداشتن استقلال روحی است. حساب کرده ام هر 5 دقیقه خواب سرکلاس معادل 1 ساعت خواب در خوابگاه است! برای صرفه جویی در وقت و افزایش تایم مفید در خوابگاه، به کار می آید.
مورد داش
یادم می آید ترمک که بودم، وقتهایی که سرکلاس خوابم می آمد و سرم را روی میز می‌گذاشتم، بغل دستی ام سقلمه ای میزد که زشته! نخواب سر کلاس! مجبور میشدم تا آخر کلاس سیخ بنشینم و زجر بی‌خوابی بکشم. 
بعد از 3، 4 سال که آب دیده تر شده ام، فهمیده ام آنچه زشت است، اعتنا به حرف و سلیقه مردم و نداشتن استقلال روحی است. حساب کرده ام هر 5 دقیقه خواب سرکلاس معادل 1 ساعت خواب در خوابگاه است! برای صرفه جویی در وقت و افزایش تایم مفید در خوابگاه، به کار می آید.
مورد داش
امشب داداش بزرگه به همراه زن داداش محترم اومده بودن خونمون و همین الان رفتن...
داداش اومده ... میگه هاااا؟چرا انقدر گیجی؟؟؟
میگم ها؟
میگه گیجی دیگه...هیچی!
میگم خان داداش اضطراب منو کشت...دارم همینطوووری گند میزنم به امتحانا!
میگه صد دفعه بهت گفتم اینطوری درس نخون ...همینه اوضاعت...وای از شهین جا نمونم وای از مهین جا نمونم...جمع کن بساطتو...درس بخون یه چیزی بفهمی!میگم اوووه ... نکیر و منکر نمیخوان ازم اون دنیا سوال حقوقی بپرسن ک...ول کن بابا‌...
میزنه
سلام
پیامتو با ۹ روز تاخیر دیدم، نه؟ مدتیه کلا درحال مسافرتم و، خب، بزرگترین چالش هر سفری، طبیعتا اینترنته
ممنون تبریکت خیلی خوشحالم کرد؛ البته تبریک اصلی برای توئه :)
طی سال بعضی از آزمونای شبیه سازی که میدادیو هرازگاهی چک میکردم و میدیدم که کارت درسته، مثلا تراز بالای ۷۰۰۰ قلمچی برای من فقط یه بار تو عالم رویا اتفاق افتاده بود، خلاصه امیدوارم روانشناسی تهران بری(اخبارم درسته دیگه؟!)
در مورد فلساید
"از اونجایی که اگه یکی به خود من بگه یه ک
میخوای راستشو بدونی ?من ازین لحظه ،ازین آدم ، ازین کشور ، ازین آدما، ازین زندگی ، ازین بسته بودن ، ازین قفس ، ازین جدا بودن ، ازین به حساب نیومدن ، ازین چشمایی که میبینم ، ازین صداها ، ازین نرو ،نبین ، نخون ،نکنا ، از سخنرانی ، از سخنرانی ، از سخنرانی، از جمله ی دوستت دارم، از دلم برات تنگ شده ها ،از دلم برات تنگ نمیشه ها،از دلم برات تنگ میشه ها ، از تلقین تفاله ی فکر متعفن دیگران ، از تقلید، از ادا درآوردن ، از نقش بازی کردن،ازفکر متعفن دیگران ،
داریم به روز هایی نزدیک میشیم که باید دوباره ندای "مکن ای صبح طلوع" رو سر بدیم. با شنیدن آهنگ "باز آمد بوی ماه مدرسه" از ترس تشنج کنیم و تمام کرک و پرمون بریزه! شاید مدرسه انقدر ها هم بد نباشه. شاید بعد از امسال که سال آخرمه دلم براش تنگ بشه. شاید که نه مطمئنم دلم برای همکلاسیای درس نخون تر از خودم و خنگ بازیامون تنگ میشه. پیچوندن کلاس و سرکار گذاشتن معلم. لغو امتحان و گوشی بردن مدرسه و هزار تا خلاف دیگه! به نظر من کسایی که توی مدرسه صرفا درس میخونن
من مجبور شدم دختر قوی باشم.
مجبور شدم تو بدترین شرایز که خونوادم منو یه دختر لوس و ضعیف تربیت کردن ولی هیچوقت حمایتم نکردن زندگی کنم.
مجبور شدم موقع مریضی به خونوادم نگم و وقتی دم مرگم خودم از پس خودم بربیام..
با کلی لاشی تو زندگیم که فکر میکردم ادمن.
اینقدر گریه کردم که اشک چشم هام خشک شد.
من اینقدر هیچکس رو حامی نداشتم که شده یکی از معیارام برا انتخاب پسر.
شدم یه شخصیت تنهای خجالتی و کم اعتماد بنفس با اینکه از نظر زیبایی و هوش متوسط رو به بالا ا
تقریبا دوازده سیزده ساله به نظر میرسه. شایدم بیشتر . یه شال وسط سرش انداخته. با مامانش اومده مسجد. مامانش میره نماز میخونه اون با حالت تدافعی و خشمگینانه میشینه یه کناری تا نماز مامانش تموم بشه و برن...
توی فکر فرو میرم. دوباره همون فکر همیشگی میاد سراغم. قبلنا یه جمله معروف توی ذهنم داشتم که مادری که چادریه ولی نتونسته تفکر چادری بودن رو به دخترش منتقل کنه خودشم چادرشو بهتره کنار بذاره. حالا جمله م توی ذهنم تبدیل شده به اینکه مادری که خودش نما
به نظرت این همه خوابیدم ، تمام شبو بیدار میمونم؟ یا خوابم می بره بازم. خودم نمیدونم هرچند بعید نمیدونم خوابیدنم رو ! حالا چیکار کنم یه ساعت جلو میزم نشستم نمیدونم چیکار کنم :/  یعنی میدونم دستم نمیره سمتش. شاید باید امروزو به خودم مرخصی بدم. فقط امروزو اما نمیدونم این کارامو نکنم چیکار کنم بشینم سقف رو نگاه کنم؟ شاید باید فیلم ببینم. نمیدونم شایدم آهنگ گوش کنم. اصلا این کارا راضیم نمیکنه. اصلا دلم میخواد همه مقاله هامو دوباره بخونم. چه اشکالی
هیچ وقت ،هیچ وقت سعی نکن خیلی به حریم خصوصی یه سری ادم ها نزدیک بشی...
این چیزیه که همیشه میگم‌به خودم،  ولی خب آدم با آدم فرق داره ، سه چهار نفری که باهاشون میری بیرون ، نون و نمک هم دیگر رو میخورین، و باهم صحبت میکنیم و به حرفاشون گوش میدی که مثلا نرو سر کلاس و  درس نخون و اینا ، بخاطر حرمتی که براشون قائلی ، 
بعد به خود اجازه میدی باهاشون راحت تر باشی ، بعد میبینی که نه...! اونا دستت رو گذاشتن تو حنا...نمیخوان مثل خودت باهاشون راحت باشی... ،اینا ر
به پیشنهاد خیلیا...
و یادآوری یکی از دوستان بیان...
دیروز رفتم کتابفروشی و کتاب رنج مقدس رو خریدم...
بیخیال کتاب و دفتر و جزوه شدم ...و تا امروز تمومش کردم...
نمیدونم میشه اسمشو چی گذاشت...به قول یکی از بچه های دبیرستان "تحت الجو"ام...یا واقعا بهم اثر کرده...
شاید اینکه زیادی شبیه قهرمان داستان بودم...تا نصفه هاش که مصطفی وارد داستان شد ...شاید...چون دلم حرفایی که چشمم میخوند رو باور میکرد‌‌...شاید چون نویسنده عنصر باور پذیری که همون تعلیق باور ناپذیریه
چند وقتیه که با معضل "من چرا هیچ استعدادی ندارم؟" رو به رو شدم. حس خیلی آزار دهنده ایه که فکر کنی در هیچ چیز استعداد نداری.
از وقتی که یادم میاد همینجوری بودم. یه دانش آموز شیطون و سر به هوا و درس نخون، اما بیست بگیر! که همه فکر میکنن خیلی خرخونه و دائم میپرسن "روزی چند ساعت درس میخونی؟ فلان درس رو چجوری میخونی که متوجه میشی؟" حالا بیا و ثابت کن که من درس نمیخونم. فلان درس رو هم خیلی معمولی میخونم! نمیدونم میشه اسم این آپشن (کم خون و بالا بگیر!) رو اس
سلام
به من میگن خبر نخون... خوب میشه بی خبر موند از حال عزیزانی که مرتب سفارش دعا می کردن براشون، از حاج احمد خسروی و ... ( روحشون شاد)
چند بار نوشتم و ارسال نکردم، اما نتونستم نگم به قم و مردم قم و مخصوصا طلبه‌ها این‌ چند وقت خیلی جفا شد... بارها دلم خواست نفرین‌کنم اون‌هایی رو که هر چه لیاقت خودشون بود به این مردم نسبت دادن، اما گفتم جاهلن...
اما تو قم اوضاع خوب نیست، از کم کاری‌های دولت و ... بگذریم، مردم خودشون شروع کردن به داد خودشون برسند!
مثل
ده صبح که بیدار شدم یکم دیر بود. خواهرم روی تک تک سلولای مخم راه میرفت و میگفت همه‌ی مسئولیتا رو دوش منه و .. ولی نان‌استاپ فرمون میداد بهااااار فلان چیزو بیار. بهااااار پلاستیک. بهاااااار قیمه‌ها. بهااااار ماستا. آخرین بهااااار به یه زهرمااااار ختم شد. حس باحالیه که اسم آدم با فحش هم‌وزن باشه. یه دختره هم تو کتابخونه بود میگفتیم صبااااا، جواب میداد وبااااا. 
به هر دنگ و فنگی که بود با استفاده از برنامه‌ی اسرائیلی waze و خیانت به آدرس پرسیدن
یه مدت پیش صفحه هاتف خوندم،یه چالش برگزار کرده بود فشار روم بود و نمیتونستم شرکت کنم اما امروز متوجه شدم که تایم شرکت در چالش تمدید شده.
راستش من اگر بخوام از اولش بگم که حدودا باید تا فردا صبح بشینم و تایپ کنم.
دلچسبیه آشنایی با وبلاگ اون جایی خودشو نشون داد که کسایی رو پیدا کردم که شاید مثل خودم فکر میکنن،وبلاگ به من قانون رابطه هارو یاد داد.
وبلاگ من رو با خیلیا اشنا کرد.اینجا بزرگ شدم و احساس میکنم اینجا دقیقا شبیه خونمه،خاطرات تلخ و شیری
دانلود آهنگ جدید امین لطیفی دیر آشنا
Download New Music Amin Latifi dir ashena
آهنگ جدید امین لطیفی بنام دیر آشنا
دیر آشنای خسته دل نگو به من شکسته ای حالا که وقت بودنه بار سفر رو بسته ای
ای تو دلیل بودنم شعر جدایی رو نخون ای سایه ی همیشکی رو سر غربتم بمون
 
 
ادامه مطلب
میخوام از چهارده بهمن شروع کنم. نمیدونم چرا. انگار
روز مهمی بوده! شب قبلش سخت مشغول کشیدن یه نقاشی بودم که دوسش نداشتم و دیگه به
زور تمومش کردم اما واقعا آشفته بودم. یه حال عجیبی داشتم. گفتم خیل خب درس نخون
بیا برو بخواب. ولی فکرم مشغول بود. اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم. انگار یادم
رفته بود که خوابیدن چطوریه.

صبح که بیدار شدم هیچ فرقی نکرده بودم. انگار وسط حل یه
مسئله ریاضی از خواب بیدارم کرده باشن. و صورت مسئله هم یادم رفته باشه! بدجور
درگیر ب
یا مُحیل
(ای متصرف در عالم)
 
آخرین بار که رفتم کتابخونه، کتاب "شب هفتمین بدر" که براتون معرفی کردم و "جزء از کل" رو برگردوندم
جزء از کل رو، چند صفحه خوندم نه تنها از خودش دفاع نکرد، که به شدت میگفت منو نخون. منو نخون! منم چون اصلا جذبش نشده بودم بدون خوندن برگردوندمش.
ایستادم برای انتخاب کتاب.
ویلت رو مهناز عزیزم معرفی کرده بود. که گرفتمش. کتاب " نفرتی که تو میکاری" رو دفعه قبل تصمیم داشتم بگیرم که پیداش نکردم فکر کردم یک نفر دیگه گرفته و هنوز برنگ
سلام آقای آزاد!

خوب هستی؟ اصل حالت چطور است؟ اوضاع بر وفق مراد است؟ احمدرضا چکار می‌کند؟ با هوای اصفهان ساخته‌ای یا هنوز در سرماهای زمستانش پوستت زمخت می‌شود و زخم می‌شود؟ از این برایم بگو که عاشقی یا فارغ؟ چه؟ نمی‌شناسی مرا؟ انتظار داشتی بشناسی؟ لابد فکر کردی که من از آن دخترهای شر و شور هستم که در خیالت صد بار عاشقت شده‌ام و الان هم در به در به دنبال ریش و سبیل تازه سبزشده‌ات هستم. چقدر که تو خوش‌خیالی پسر!

من کیستم؟

بگذار قبل از آن‌ک
خب اول از همه توضیح بدم چرا اسم این پست خوشگله یا goody goodyه. واس خاطر اینکه عبارت گودی‌گودی رو بارها شنیدم اشو توی سخنرانی‌هاش تکرار می‌کنه و خود کلمه یه آهنگ خاصی داره که هم خوش‌بیانه هم نمک‌ توشه هم شیطنت داره هم خودم از گفتنش خیلی حال می‌کنم. یک سری چیزا مثل گودی‌گودی هست که جایی شنیدم یا خوندم که ملکه ذهنم شده و ناخودآگاه می‌بینم دارم تکرارشون می‌کنم. یه مدت سعی می‌کردم جلوشونو بگیرم که از مهملات خوشم نیاد یا اگه میاد دیگه تکرارشون نک
"روح شروع به تقسیم کرد و همیشه حداقل به یک بخش نرینه و یک بخش مادینه تقسیم میشود به هر کدام بخش دیگر میگویند.. و در هر زندگی مسئولیت اسرار آمیز ما این است که حداقل با یک بخش دیگر خود ملاقات کنیم...
عشق اعظم که آنهارا از هم جدا کرده با عشقی راضی میشود که این دو نیمه را دوباره با هم یگانه کند"
بخشی از کتاب بریدا که سه روز پیش شروعش کردم و دیشب تمومش کردم.
شیوه ی تموم کردن کتابایی که میخونم ارتباط مستقیمی داره به اینکه از کتاب خوشم بیاد یا نع! وای به رو
 
دنیا گذاشته رو اسلوموشن و سرعتش کم شده، انگار همه چیز داره با یه طمأنینه پیش میره. تقریبا ترک دنیای مجازی هم کرده بودم، برعکس آدم هایی که این روزا بیشتر از همیشه غرقش شدن. هر بار یکی از این شبکه ها رو باز میکنم یکی داره از بهینه گذروندن، یا به بطالت گذروندن این روزا میگه. اما این ذهن شلوغ و درهم من خیال اسلوموشن نداشت. کلی درگیری فکری و عملی، که گاهی اوقات دلم میخواست بزنم زیر میز و برم یکم با خودم تنها بشم.
حالا به لطف این حال ناپایدار واقعا ه
امروز رفتم دفتر خانم دکتر دوست‌داشتنی. گفتم من میتونم دانشجوی شما بشم؟ گفت زود نیست برای انتخاب استاد راهنما؟ گفتم خب شرایط من فرق داره دیگه. من علاقه‌ای به ریاضیات مجرد ندارم. حتی نمیتونم با علم مجرد ارتباط برقرار کنم. اگر بناست بمونم اینجا و با استادهایی کار کنم که کار مجرد می‌کنن، خب میرم انصراف میدم. واقعیتش اینه اگر نتونم با شما کار کاربردی کنم، کار کردن با بقیه برای من تلف کردن وقته. انصراف میدم و نهایتا کنکور دکترا ثبت نام می‌کنم. 
اعتقاد دارین که آدمای منفی باف همه ی انرژی ادم رو میگیرن؟؟
یکی از فامیلای همسر هم رشته و هم دانشگاه منه...البته حدود ۱۶سال پیش درسش رو تموم کرده..هر دفعه که میبینمش دائم در مورد گرون شدن وسایل و سختی کار و اینا حرف میزنه...ینی نان استاپ غر میزنه....هر جوریم میرم بحثو عوض کنم دوباره میوفتیم تو خونه ی اول....
من اوایل ازدواجمون به شدت سردرگم بودم که آیا انتخاب درستی کردم یا ن؟؟چون اون زمان اولویت اول زندگیم درسم بود و می‌ترسیدم از درسم عقب بیوفتم...و
هوا خیلی خوب است، نه زمستان است و نه تابستان، بوی بهار میدهد انگار، صدای جیک جیک گنجشک‌های نشسته روی شاخه‌ی شاه‌توت هم آتش لذتش را شعله‌ورتر می‌کند، خلاصه برای یک حالِ خوب، لااقل هوا مناسب است.
وارد آشپزخانه شدم، مادرم پشت ظرف‌شویی ایستاده است و برای خودش شعر‌ می‌خواند، صورتش غمگین و ته چشمانش نم اشکی نشسته است، گفتم:
 _چیه؟
_ هیچی! 
_نه بخدا بگو، باز چی شده؟
_ هیچی بخدا!
نگاه‌ش کردم، نگاه‌م کرد، خندید! 
گفتم: پس چرا داری لالایی می‌خونی
اعتقاد دارین که آدمای منفی باف همه ی انرژی ادم رو میگیرن؟؟
یکی از فامیلای همسر هم رشته و هم دانشگاه منه...البته حدود ۱۶سال پیش درسش رو تموم کرده..هر دفعه که میبینمش دائم در مورد گرون شدن وسایل و سختی کار و اینا حرف میزنه...ینی نان استاپ غر میزنه....هر جوریم میرم بحثو عوض کنم دوباره میوفتیم تو خونه ی اول....
من اوایل ازدواجمون به شدت سردرگم بودم که آیا انتخاب درستی کردم یا ن؟؟چون اون زمان اولویت اول زندگیم درسم بود و می‌ترسیدم از درسم عقب بیوفتم...و
دیشب ساعت طرفای 2 و نیم بود و من هنوز بیدار بودم و به صدای موسیقی ملایمی که میومد گوش میدادم. نمیدونمم از کجا بود. همه خواب بودن و نخیر صدای زنگ موبایل نبود!
بعضی وقتا توی سرم همچین صداهایی هست. مثلا یه بار با زنداییم یه جا بودیم و یه نفر یه آهنگ با صدای بلند پخش کرده بود. جایی که ما دوتا بودیم شخص دیگه ای نبود که من بتونم زمزمه زیر لبشو بشنوم، واسه همین برگشتم به زنداییم گفتم :زندایی حداقل تو دیگه باش نخون-_-
با تعجب نگام کرد و گفت :من اصلا تا حالا
مقدمه
کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خوندن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
چرا اینا رو گفتم؟
واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن ل
مقدمه
کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خودن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
چرا اینا رو گفتم؟
واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن لا
ازدواج موقت=زنا؟ بله یا خیر؟ "مسئله این است"دو نفر حالا تحت هر عنوانی (بی إف-جی إف یا یه مرد که رفته سراغ یه زن تنفروش خیابانی) با هم رابطه جنسی برقرار میکنن این رابطه جنسی اسمش زنا هست و حرامدو نفر دیگه میان عینأ همین رابطه جنسی رو انجام میدن با این تفاوت که دو خط عربی خونده میشه و با این دو خط عربی اون حرام خدا حلال میشه اسمش هم از زنا به ازدواج موقت تغییر پیدا میکنهحالا این دو خط عربیه معجزه گر که حرام رو به یکباره تبدیل میکنه به حلال آیا دستور
 - اگه اون شبایی که باس می مُردیم سخت جون بازی درنمی اوریم و می مُردیم ، کار به این جا نمی کشید. کار به تحمل این شبا نمی کشید. 
اگه اون وقتایی که باس می شکستیم جای این که تکیه مونو به در و دیوار و ستون بدیم که یه وخت جلو چش ِ نامحرم نشکنیم و نریزیم و نپاشیم، بی ابا می شکستیم و می ریختیم و از هم می پاشیدیم ، کار به اینجا نمی کشید ... 
ببین دختر! یه شبایی هس واسه مردن. منتهاش تویی که انتخاب می کنی بمیری یا نمیری. دروغه . به جان خودت که جوونی و  عزیز ِ هزا
یادداشت ششم
 
کتاب خوب می‌تواند آدم را معتاد کند.
یک‌هو نگاه کنی ببینی ای دل غافل! جلد پنجمی و کلی کتاب نیمه خوانده یا در نوبت خواندن که نسبت به این رمان بلند اولویت داشته‌اند، با دل‌خوری نگاهت می‌کنند.
من این‌جور وقت‌ها کتاب‌های دیگر را همه جای خانه پراکنده می‌کنم تا اگر فرصتی دست داد و نشستم و همه چیز آرام و روبراه بود بخوانم‌شان.
و این کتاب دوست  داشتنی را تنها زمانی که یحیا را می‌خوابانم، بخوانم. البته که خودم می‌دانم بیشتر یکی دو
فروردین
مسایل زیادی هست که باید بهش برسیباید خلوت کنی و به کارات برسی هرچند که سخته و فشار مسئولیت هابهت وقت خالی نمیدهاولویت بندی کن کارهات رو و بعد سراغشون برو
اردیبهشت
منتظر خبر یا پیام یا چیزی هستی از عزیزیشاید دیر شه و عصبانی شیپس بهتره سرت گرم باشه به کاری تا وقت زودتر بگذرهو انتظار اذیتت نکنه و چیزی که منتظرشی بهت برسه
خرداد
نگرانی های مالی از اونجا سرچشمه می گیرهکه خبری یا اظهار نظری تورو تحت تاثیر قرار دادهباید اول صحت این صحبتا
ما همه‌مون مرده‌یم. از صبح تاحالا خیلی فکر کردم ولی یادم نمیاد چی شد که مردیم. یه نقطه‌ای توی زمان هست که قبل از اون، تابع زمان، مقدار ثابت می‌گیره. انگار هرچیز از ازل حالِ ثابتی داشته و توی حالتی شبیه به روزمره‌گی، ناگهان یه انفجار کشنده اتفاق افتاده. می‌دونم که این‌طور نبوده. می‌دونم که زمان، پیش از مرگمون تابعی از درجه‌ی n و همین طور m متغیری بوده ؛ که نشه حتی توی فضای سه محوری کشیدش، پر از قله و دره و شکسته‌گی از صد جهت بوده. اما فقط
ازم پرسیدید چرا خلاصه هیچ کدوم از کتابایی که میخونم اینجا نمینویسم،راستش با خلاصه نویسی زیاد راحت نیستم و فقط دوست دارم به کسی در واقعیت کتابی که میخواد شروع کنه به خوندن و من اون کتاب رو خوندم بگم که ایا از دیدگاه من این کتاب ارزشش رو داشت یا نه،صرفا هیچ وقت به کسی نگفتم این کتاب رو نخون چون من دوستش نداشتم،سلایق متفاوتِ چون دیدگاه ها متفاوتِ،دیدگاه ها متفاوتِ چون سلایق متفاوتِ.
"رویا در شب نیمه ی تابستان"رو تموم کردم.فکر کنم اولین بارم بود
خلاصه جلسه 28:
ادامه علت پنجم مستقیم ابتلا به بیماری : شیطان
کاری نکنید که شیطان بر شما آسیب بزند
روایت: شب نخوابید در حالی که دست و دهان را بعد از غذا نشسته باشید یا اثر غذ در دست نباشد و اگر کسی با دست نشسته بخوابد و اگر شیطان به او مسلط شود کسی را بجز خودش ملامت نکند
روایت: شیطان به بوی باقیمانده غذا حساس است و میلیسد و نفس خود را بر حذر بدارید از شیطان و کسی که شب بخوابد در حالی که در دست او بوی باقیمانده غذا هست و اگر بیمار شد کسی به جز خودش ملا
از خواب بیدار میشم... میبینم جلوم نشسته...
ناراحت و مکدر...
هنوز خواب آلودم ،یه لحظه چشمهام رو میبندم ...
-- : نخواب... میخوام باهات حرف بزنم...
++: (چشمهام رو باز میکنم) چی شده؟!!... (میبینم گوشیم دستشه)
-- : اینا عکسای کیه توی گوشیت؟!!! (عکس چند زن نیمه عریان رو نشونم میده)
++: وااای اینا کجا بودن؟... گوشیم رو چک میکردی؟!!!
--: نه... داشتم دنبال یه عکس توی گوشیت میگشتم که به اینها برخوردم... (با لحن محکمتری میگه) اینا کی هستن؟!!!
++: (کم کم ویندوزم بالا میاد)... گوشی رو بده
دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.
من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.
دیروز یکی از دوستام بهم پیشنهاد(اصرار)کرد که "بوف کور"بخونم!من که خیلی وقته راجب این کتاب شنیده بودم،یه سری میگفتن حتما بخونش و عده ای میگفتن مناسب نیست و بهتر از این کتاب زیاده و کتاب هم پشت بندش معرفی میکردن،با خودم گفتم زیاد کاری برای انجام دادن نیست پس میتونم بخونمش.
من عادت عجیبی به خوندن کتابایی دارم که ماله خودمن،دوست ندارم pdf بخونم اما خب دیروز عصر اینکارو شروع کردم،32 تا صفحه خوندم و خیلی شدید چشمم میسوخت برای همین نتونستم ادامه بدم.
ساعت از 6 صبح گذشته بود که بیدار شدم. جایم نا راحت بود. بالشت سفت بود و بابتش سردرد گرفته بودم. روز قبلش هم بد خوابیده بودم و گوش راستم درد داشت. پشتش به من و خواب بود. یه ربع بیست دقیقه‌ای را از این طرف به آن طرف شدم. فایده‌ای نداشت. همیشه با خوابیدن در جاهای تنگ مشکل داشتم. توی سفر و کمپ همیشه قیافه‌ام شبیه مُرده‌هاست چون شب‌ها خواب ندارم و مدام بیدار می‌شوم. تخت و تشک نفره که جای خوابیدن دو نفر نیست. حتی کیسه‌خواب یک نفره هم جای خوابیدن یک نف
اولن که با دیدن تیتر هوا برتون نداره خواهشا. تمام این کلمات اثر بودن مقداری سم در غذاست.امشب هرجوری شده خودمو بیدار نگه میدارم تا فرداشب که خوابم ببره. دارم کم کم شبیه عکس هادی حجازی‌فر کنار صفحه میشم. موهام بلند شده همشم بعد خوابیدنم شکلهای عجیب غریب درست میشه رو سرم. اصلاح نمیکنم. و روزگار سختی رو در پیش رو دارم.
یک سناریویی زد به ذهنم میخوام تو این پست بنویسمش و فرداشب با مراسم شبگاهی در خدمتتون هستم.از اونجایی که اکثر پسرها (غیر از من) بویی
همیشه دفعه اولی که از اینترنام میخوام یه کار جدیدی انجام بدن ، خودم میرم بالاسرشون تا ترسشون بریزه. اینجوری هم اینترن احساس امنیت میکنه و هم بیمار. حوالی ساعت ۴ و نیم امروز که سرمون خلوت شد با اینترنم رفتیم بالا سر بیمار. روی تخت به حالت نشسته چشماشو بسته و بنظر داره چُرت میزنه. آروم بیدارش میکنم و شروع میکنم باهاش حرف بزنم. همینطور که حال و احوال می کنم پرده ها رو میکشم و از همراهش میخوام چند دقیقه بره تو راهرو استراحت کنه. به بیمار میگم دراز
دوشنبه با یه حال بد و دل درد شدید از خواب بیدار شدم با همون حال بد و دلدرد بعد مدرسه با هاجر رفتم بازار،مولوی،هفت حوض که خرید لوازم فردا رو انجام بدم
یادم نمیره تو مترو خط تجریش در حالی که داشتیم با یه هدفون ابی گوش میکردیم و در نهایت تلاش میدوییدیم که هم به قطار برسیم هم هنزفیری از گوشمون در نیاد،با فریاد یه عابر که داد زد گل در همین حین شادی ام کردیم:/
هرچند وقتی تو مغازه فهمیدیم سه تا گل خوردیم پنچر شدیم
سه شنبه صب برای انجام پاره ای کار و جمع
جمعه اومدم خوابگاه، ( فرجه‌ رو خونمون بودم )، بعد دیدم نعنا گفت بیا اینا رو نشونت بدم. دیدم ظرفا رو مرتب کرده شسته، بعد یه کاغذ هم چسبونده رو دیوار نوشته ظرف‌های هرشب همان شب شسته شود، روی میز ظرف کثیف گذاشته نشود، برای جلوگیری از فاجعه در دوران امتحانات D: 
حالا دوستانی که در جریان ماجرا بودن، خواستم بگم موفقیت اتفاقی نیست :))))) بعد از شیش ترم به این مرحله رسیدیم! منم امشب با ذوق رفتم ظرفامو شستم ، تا به قوانین مشروعیت بدهم و تشکر خود را از قوه
NASAبه دنبال ایجادبسترحیات موجودات برروی سیاره زمین بود.شهاب سنگ هاازنگاه دانشمندان فقط مدفوع خشک شده بزرگ وکوچک محسوب میشدند.برنامه اول این بودکه ازلیزرجهت دفع شهاب سنگ های بزرگ که خطربرخوردبازمین دارنداستفاده شود.شهاب سنگ هاازسیاه چاله خارج میشدندوپرتاب میشدنددرفضای فاضلابی مانندجهان زیستی.انگارواقعابهشت وجهنم وتفاوت زمان ومکان درزمین وجهنم وبهشت مفهوم داشته باشد.مطابق بااقدام انهدام شهاب سنگ بزرگ زمین درمدارخودباقی میماند.اماNASA
 
 
سرآغازی برای نوشتن
 
نامه‌ای به دوستداران نوشتن
 
سلام عزیز. شنیدم که دوست داری نویسنده‌ای موفق باشی و نوشتن را آغاز کردی.
 
ببین عزیزم بیشتر آدم‌ها میتونن نویسنده باشن البته نویسندگی نیازمند روحیه‌ی خاصیه که اغلب همه دارنش ولی بعضی‌ها گمش کردن. 
 
نویسندگی ساختن یه پل به اعماق وجود خودته. وقتی تونستی وارد ذهن خودت بشی اونوقته که میتونی داستان خودت رو بنویسی. یه نویسنده باید خودشو خوب بشناسه. با شناختن خودته که نه تنها ژانر خاص خودت ر
بعضی وقتا فکر که میکنم به اشتباهایی که کردم...میخندم ! همون چیزی که کوچیک بودم بهم میگفتن...که بعدا به این کارات میخندی!ولی!نمیخوام یادم بره....نمیخوام هیچ وقتی اشتباهاتم یادم بره!
هر چیزی که سخت باشه...یه راه حلی داره...و وقتی با تلاش زیاد بهش میرسی...اونوقته که مزه اشو متوجه میشی :))من ماه های قبلیم اینجوری میگذشت که از صب تا شب داشتم دوستامو میدیدم و زندگیمو باهاشون شریک میشدم!
غذا خوردن و کلاس رفتن و درس خوندن و حتی استراحت هامو...
دیشب داشتم با آر
سرآغازی برای نوشتن

نامه‌ای به دوستداران نوشتن

سلام عزیز. شنیدم که دوست داری
نویسنده‌ای موفق باشی و نوشتن را آغاز کردی.

ببین عزیزم بیشتر آدم‌ها میتونن
نویسنده باشن البته نویسندگی نیازمند روحیه‌ی خاصیه که اغلب همه دارنش ولی بعضی‌ها
گمش کردن. 

نویسندگی ساختن یه پل به اعماق
وجود خودته. وقتی تونستی وارد ذهن خودت بشی اونوقته که میتونی داستان خودت رو
بنویسی. یه نویسنده باید خودشو خوب بشناسه. با شناختن خودته که نه تنها ژانر خاص
خودت رو پیدا م
جواب اسکن دوم عمم اومد. راستش ترس و ناراحتی قبل رو نداشتم و خیلی عادی و معمولی رفتار کردم:) انقدر فیلم پزشکی دیدم که همه آزمایشاشونو میدن من بخونم. مردیت گری ای شدم واسه خودم...
اسکن دست بابامه. چند دقیقه پیش صدام کرد برم بخونم. خوندمش. جمله جمله میخوندم و ترجمه میکردم .بابام هم گوش به زنگ هر "کاهش یافته" یا از بین رفته" ای بود! یه دوسه تا چیز پایین اومد اما تغییر زیادی نکرده بود. هنوزم متاستاز.هنوزم سرطان استیج 4. و تنگ شدگی رگ هاش که به چشمم جدید می
NASAبه دنبال ایجادبسترحیات موجودات برروی سیاره زمین بود.شهاب سنگ هاازنگاه دانشمندان فقط مدفوع خشک شده بزرگ وکوچک محسوب میشدند.برنامه اول این بودکه ازلیزرجهت دفع شهاب سنگ های بزرگ که خطربرخوردبازمین دارنداستفاده شود.شهاب سنگ هاازسیاه چاله خارج میشدندوپرتاب میشدنددرفضای فاضلابی مانندجهان زیستی.انگارواقعابهشت وجهنم وتفاوت زمان ومکان درزمین وجهنم وبهشت مفهوم داشته باشد.مطابق بااقدام انهدام شهاب سنگ بزرگ زمین درمدارخودباقی میماند.اماNASA
من به دو علت کتاب نمی‌خونم (البته نه این که اصلاً نخونما؛ تخصصی اگه نیازم بشه میخونم؛ منظورم کتاب‌های عمومی هست که نمی‌خونم):
- اولش به خاطر اینکه خیلی وقتا حسش نیست و کتابها هم جالب نیستن و میگم خوندنشون چه فایده داره - یعنی جذابیتی واسم ندارن
- دومش به خاطر کامل‌گرا بودنمه - یعنی اون موقع‌هایی هم که حس کتاب خوندن دارم و شروع میکنم به خوندن، اون حس کامل‌گرایی میاد سراغمو میگه تو که نمی‌تونی همه‌ی کتاب‌ها رو بخونی پس اصلاً نخون!!
 
چند ماه
سرآغازی برای نوشتن

نامه‌ای به دوستداران نوشتن

سلام عزیز. شنیدم که دوست داری
نویسنده‌ای موفق باشی و نوشتن را آغاز کردی.

ببین عزیزم بیشتر آدم‌ها میتونن
نویسنده باشن البته نویسندگی نیازمند روحیه‌ی خاصیه که اغلب همه دارنش ولی بعضی‌ها
گمش کردن. 

نویسندگی ساختن یه پل به اعماق
وجود خودته. وقتی تونستی وارد ذهن خودت بشی اونوقته که میتونی داستان خودت رو
بنویسی. یه نویسنده باید خودشو خوب بشناسه. با شناختن خودته که نه تنها ژانر خاص
خودت رو پیدا م
سرآغازی برای نوشتن

نامه‌ای به دوستداران نوشتن

سلام عزیز. شنیدم که دوست داری
نویسنده‌ای موفق باشی و نوشتن را آغاز کردی.

ببین عزیزم بیشتر آدم‌ها میتونن
نویسنده باشن البته نویسندگی نیازمند روحیه‌ی خاصیه که اغلب همه دارنش ولی بعضی‌ها
گمش کردن. 

نویسندگی ساختن یه پل به اعماق
وجود خودته. وقتی تونستی وارد ذهن خودت بشی اونوقته که میتونی داستان خودت رو
بنویسی. یه نویسنده باید خودشو خوب بشناسه. با شناختن خودته که نه تنها ژانر خاص
خودت رو پیدا م
بسم الله الرحمن الرحیم
ما آدم ها دوست داریم موفق شیم؛ فرد مفیدی باشیم و خلاصه وقتی کار میکنیم یک احساس غرور و لذتی به ما دست میده که در اون تنبلی کردن نیست. برای رسیدن به عادت خوب یکسری کارها باید انجام بدیم که در ادامه توضیح خواهم داد.
 
اول از همه به یک شبهه و ابهام پاسخ بدم.بعضی ها میگن:
ما نباید به هیچ چیز عادت کنیم. عادت خوب نیست. نماز از روی عادت به درد نمیخوره و ...
این حرف اگه ازش بد برداشت بشه خطرناکه. زندگی انسان رو عادت ها تشکیل میده و کسی
چند روز گذشته، کجدار و مریز دنبال کشف مسئله ای بودم که در پست قبلی بهش اشاره داشتم و بالاخره موفق شدم با مختصری کنکاش و فضولی و تحقیق میدانی و این چیزها نتایجی را به دست آورم که اگرچه معتقدم دانستنش مشکلی از من و شما را حل نمی کند، اما خواندنش هم خالی از لطف نیست. فقط لازمه قبل از این که جواب ها را بخوانید، چند نکته را یادآوری کنم:
جامعۀ آماری این تحقیق، فقط 11 نفر از آقا پسرهای 20 تا 26 ساله هستند که 5 نفر آنها جزو کسانی هستند که ماه رمضان فقط روزه
وَأَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺰ ﺁﻧﻪ ﺗﻠﺎﺵ ﻛﺮﺩﻩ [ ﻫﻴ ﻧﺼﻴﺐ ﻭ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﻱ ]ﻧﻴﺴﺖ.
(النجم/ 39)
چند ماجرا:
یک:بعد از دو روز وارد قسمت مدیریت وبلاگم می شوم و طبق معمول نه نظر جدیدی، نه دنبال کننده ی تازه ای، مثل همیشه پاکِ پاک، البته به جز وبلاگ هایی که دنبال می کنم که مدام مطالب جدید، جایگزین مطالب قبلی می شوند.روی یکی از مطالب کلیک می کنم؛ وبلاگی با زمینه ی سیاه و عکس پروفایل چهره ای که دود سرتاسر ف
در دفتر باز شد و معاون داخل امد،مثل همیشه شیک پوش بود،ولی خستگی از چشمانش می بارید. او با صدای لرزانی رو به مرد پشت میز گفت:
_قربان،مدیریت شیاطین و گرگینه ها دعوت مون به جلسه ی همفکری رو رد کرده. پس مدیریت خون اشام ها و جادوگران ماه و نکرومانسر ها میمونن...
رییس با لحن بسیار تلخی گفت:
_خون اشام هارو ول کن،امکان نداره بیان،اونم بعد اون قضیه...جادوگران ماه هم که از قضا توسط حمله ی اژدها از بین رفتن...
_ولی قربان،نکرومانسر ها...
_اونارو ولشون کن،اخرین
در دفتر باز شد و معاون داخل امد،مثل همیشه شیک پوش بود،ولی خستگی از چشمانش می بارید. او با صدای لرزانی رو به مرد پشت میز گفت:
_قربان،مدیریت شیاطین و گرگینه ها دعوت مون به جلسه ی همفکری رو رد کرده. پس مدیریت خون اشام ها و جادوگران ماه و نکرومانسر ها میمونن...
رییس با لحن بسیار تلخی گفت:
_خون اشام هارو ول کن،امکان نداره بیان،اونم بعد اون قضیه...جادوگران ماه هم که از قضا توسط حمله ی اژدها از بین رفتن...
_ولی قربان،نکرومانسر ها...
_اونارو ولشون کن،اخرین
سلاااااام سلاااااااام سلااااااام سلااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که دیروز ساعت یازده و نیم بیدار شدیم دیدیم همچنان مثل دو سه روز قبل چه بارونی داره می یاد شر شرررررررررر...دیگه کوه نور که همیشه از پنجره مون دیده میشه توی یه مه سفید غلیظ فرو رفته بود و کلا محو شده بود و انگار نه انگار که اصلا کوهی اونجا وجود داشته ...قبلا وقتی که من میاندوآب بودم اصلا دوست نداشتم کوه از شهر دیده بشه نمی دونم چرا اصلا خوشم نمی اومد!کلا انگار کوه دوس
-اگه پاک کن نداشته باشی با اشتباهاتت چیکار میکنی؟
-اگه یه روزی سیاهی وجودتو پیدا کردی چیکارش میکنی!؟میکشیش؟!
-میدونی بیشتر بخوای بیشتر زمین میخوری؟!محکم تر؟!
-از شروع میترسی؟!
-وقتی میدونی یه کاری اشتباهه چرا انحامش میدی؟!
-نه میخوام بدونم مثلا کسی هست که ندونه سیگار ضرر داره؟!پس چرا میکشن بعضیا!؟واقعا حال کسیو اروم نمیکنه!همش تلقینه!همش عادته!
-واسه هر سوالی یه جوابی هست!
-لاغر شدن یه راه داره چربی سوزوندن!ولی چربی سوزوندن هزار تا راه داره!هنر
توضیحات
انگیزشی روزهای پایانی کنکور
 
همه چیز از یه رویا شروع شد دوست من…
لحظه ای که تو تصمیم گرفتی و خواستی که به سمت اهدافت بری….
یادته روز اول، روزی که تازه شروع کرده بودی که برای کنکور بخونی چقد ذوق داشتی، چقد انرژی داشتی، چقدر تک تک سلولات برای رسیدن به هدفت هیجان داشت؟
همه رویای بزرگی تو سرتون دارید، چی شد؟ چرا اون رویا ها از دست رفتن؟ چرا خیلیاتون فکر میکنید دیگه نمیشه دیگه نمیتونید؟
عزیز من ، دوست من
این هفته آخره، دیگه راهی نمونده
سلام سلام
ببخشید که دیر شد. خیلی معذرت می‌خوام. درگیر درس و مشق بچه‌ها هستم و حس نوشتن هم یه جایی این دور و بر گم شده. اعتراف می‌کنم که اصلاً برای معلمی ساخته نشدم. یعنی تا مشق رضا نوشته بشه من اشکم درمیاد. الهی سلامتی باشه و خیر.... منم ناشکری نکنم 
 
 
مهمانها تا نزدیک غروب بودند و بالاخره رفتند. بنفشه در اولین فرصت توی حمام پرید و دوش گرفت و تاپ آستین حلقه‌ای با شلوارک زیرزانویی را که سامان برایش خریده بود پوشید. بعد چمدانش را وسط اتاق خالی ک
این متن رو زیر عکسای مراسم رتبه های برتر کنکور مدرسه م توی اینستاگرام نوشتم. می‌خوام اضافه کنم که اساسا تلاش نشات گرفته از درون یک فرد راهی نداره که به جایزه ای که از طرف یک فرد دیگه اهدا می‌شه مربوط بشه و به طور منطقی واکنش آدم در این موقعیت باید این باشه که: «به تو چه؟ مگه واسه تو درس خوندم؟ مگر غیر از اینه که تو با این کادو می‌خوای اعلام رضایت کنی انگار رضایت تو کوچک ترین اهمیتی داره و باید در حرکات بعدی من هم در نظر گرفته بشه تا تو هم تایید
1. آرایشگر هر کار جدیدی که انجام می‌داد یه‌کم عقب می‌ایستاد کارش رو نگاه می‌کرد و با ذوق می‌گفت: وای چه خوب شدی، چه پوستت خوبه، چه آرایش قشنگ می‌شینه بهش. و انتظار داشت من بگم: واااای آره پنجه طلای کی بودی تو! اما من فقط به کسی که توی آینه بود نگاه می‌کردم و تو دلم می‌گفتم: آخر شب کی می‌خواد اینا رو بشوره!
2. بهش گفته بودم می‌خوام مثل عقد آرایشم خیلی ملایم باشه که در آخر موقع اعتراضم به اینکه: رژم زیادی پررنگه گفت: بابا ناسلامتی عروسی، نمی‌ش
1. آرایشگر هر کار جدیدی که انجام می‌داد یه‌کم عقب می‌ایستاد کارش رو نگاه می‌کرد و با ذوق می‌گفت: وای چه خوب شدی، چه پوستت خوبه، چه آرایش قشنگ می‌شینه بهش. و انتظار داشت من بگم: واااای آره پنجه طلای کی بودی تو! اما من فقط به کسی که توی آینه بود نگاه می‌کردم و تو دلم می‌گفتم: آخر شب کی می‌خواد اینا رو بشوره!
2. بهش گفته بودم می‌خوام مثل عقد آرایشم خیلی ملایم باشه که در آخر موقع اعتراضم به اینکه: رژم زیادی پررنگه گفت: بابا ناسلامتی عروسی، نمی‌ش
کتاب خاطرات سفیر رو یک سال و نیم پیش از نمایشگاه کتاب خریدم اما به خاطر دلایلی کاملا نـــاموجه!(وجدان بیدار رو دارین؟!) نتونسته بودم بخونمش. تا اینکه بالاخره به خودم اومدم دیدم ای داد بیداااااد ! چقدر از خودمو و کتابام دور شدم ! بنابراین غیرت کردم و تصمیم گرفتم برم سراغش.

 
خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری - انتشارات سوره مهر
اولین نکته ی جالب در مورد این کتاب وزن خییییییلی سبکشه !کتاب صد و اندی برگه ای( 223صفحه ) اصلا بهش نمیاد اینقدر وزنش کم باشه . ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها