نتایج جستجو برای عبارت :

برای همین تولدشو تبریک نگفتم

انشای بسیار زیبای یکی از دوستام، حتما بخونیدش!
مستی به وقت نیمه شب
درست در تکاپو برای یافتنی اوجی دردناک برای این سری که گرمای پرواز بر فراز نوشته را بال بزند و بعد در نقطه ای که انتظارش را ندارید با ترس سقوط آشنا کند.

ادامه مطلب
از روابط عاطفی متقابل که انگار با ترازو اندازه گیری میشه خوشم نمیاد و قطعش میکنم
چون رابطه اگه عاطفی باشه
متقابل هس
ولی تو ترازو جا نمیشه!!!!
 
البته شاید نباید قطعش کنم
شاید تبریک میگفتم بهتر بود...برای خدا تبریک میگفتم
الان منم رفتار اونو گذاشتم تو ترازو
اینطور نیست؟!
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
 
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
 رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
دانلود آهنگ مسعود صابری خوابتو دیدم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * خوابتو دیدم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , مسعود صابری باشید.
دانلود آهنگ مسعود صابری به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Masoud Saberi called Khabeto Didam With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ مسعود صابری به نام خوابتو دیدم
خوابتو دیدم روی ماهتو دیدم روی موهای افشون تو هی دست میکشیدماز خواب پریدم دیگه تصویر اون لحظه ی زیب
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.
نگفتم بهتون؟
دیشب از دو نفر یه جورایی خواستگاری کردم. خیلیم اصولی و محترمانه.
خب
جوابشون منفی بود :)
جالبه هردوشون به این موضوع اشاره کردن که آرزوی خوشبختی و همسر ایده آل میکنن برام!  یعنی خیلی ریز به این نکته هه اشاره کردن که خودشون نمیتونستن اون آدمه باشن که قراره منو خوشبخت کنه :)
راجع به خواستگاری زن از مرد سوالی داشتین ادمین مجرب سایت راهنماییتون میکنه :))
دیروز که برادرم اومد خیلی از من  دلخور بود که چرا بهش روز معلم رو تبریک نگفتم و دلش خیلی از من پر بود و من سکوت کردم و هیچی در برابر شکایتهاش نگفتم اما بعد که نشستم راجب این قضیه نوشتم دیدم که در چه لحظه هایی که هیچ رد پایی ازش نبود تو اون لحظه های تنهایی  و با خودم گفتم هر چند من این کارو ناخواسته انجام دادم اما کار خیلی خوبی کردم گاهی باید دل آدمها بشکنه تا بتونن دل شکستن رو خوب درک کنن وصدای شکستن قلبشون به گوش خودشون برسه. گاهی این تنها ترین
انگار استادم که تازه برگشته ، یک هفته بیشتر نمیمونه و دوباره باید برگرده :( ای خدا چرا ؟ خوب من پایان ناممو خودم تنها نمیشه پیش ببرم که :(
دیشب واسه مینا سورپرایز تولدشو گرفتیم با دوستاش ولی انقدر ضایع بازی های تابلو دراوردیم که فهمید ، ولی به نظرم بهش خوش گذشت :) واسش یه دونه از اون گوی های شیشه ای که داخلش یه پسر و دختر نشستن و رو سرشون پولک میریزه گرفتم :) دیگه وسعم در همین حد بود اگه سال دیگه زنده باشم دوباره براش تولد میگیرم :)
واسه پایان نامم
توی اتاق خواب  خونه لعنتیش دراز کشیدم در رو هم قفل کردم و دارم فکر میکنم چطور در عرض یک ساعت دعوای به این بزرگی کردیم! 
از حرفاش دلم گرفته
ناامیدم کردی صبا! 
 
تو بخاطر موقعیتم زنم شدی! 
 
تو خیلی بی فرهنگی صبا! 
 
تو درک نمیکنی شوهر داشتن یعنی چی صبا! 
 
مادامی که اخلاقتو درست نکنی حرفی واست ندارم صبا! 
 
پشیمونم که باهات ازدواج کردمصبا! 
 
اصلا منم ازت متنفرم پسره پررو لوس ! من میدونم مردم تا میبیننت تو دلشون میگن چقدر اقا! چقدر باشخصیت! من می د
پولیش و واکس 3 اکستریم هایبریدنت سوناکس : 

پودر اکسید آلومینیومی بسیار ریز باعث رفع نور Verkratzungen ، لایه های خشک شده و صاف شدن رنگ می شود.
براق عمیق و براق ، ترمیم و ترمیم شدید رنگ کارایی دارد.
مناسب برای بدنه
براق کننده، محافظت کننده، پولیش کاری،تشکیل لایه‌ای با دوام بر روی رنگ خودرو

شناسه محصول : 202200
تلسکوپ فضایی هابل در طول ۳۰ سال فعالیتش، ۷ روز هفته و ۲۴ ساعته در تمام روزهای سال مشغول کاوش کیهان بوده، که این شامل روز تولد هممون میشه.
بعد ناسا به مناسبت ۳۰ سالگی هابل فهرستی از عکس‌هایی که هابل در ۳۶۵ روز سال گرفته، منتشر کرده و هرکس می تونه بره تو سایتش و روز تولدشو بزن و عکسی که از دریچه دوربینای هابل روز تولدش گرفته شده رو ببینه.
این عکسیه که هابل پارسال روز تولد من ثبت کرده. زیبای منظومه با دو تا قمر در بی کرانه کهکشان. همینقدر ساده، هم
تلسکوپ فضایی هابل در طول ۳۰ سال فعالیتش، ۷ روز هفته و ۲۴ ساعته در تمام روزهای سال مشغول کاوش کیهان بوده، که این شامل روز تولد هممون میشه.
بهد ناسا به مناسبت ۳۰ سالگی هابل فهرستی از عکس‌هایی که هابل در ۳۶۵ روز سال گرفته، منتشر کرده و هرکس می تونه بره تو سایتش و روز تولدشو بزن و عکسی که از دریچه دوربینای هابل روز تولدش گرفته شده رو ببینه.
این عکسیه که هابل پارسال روز تولد من ثبت کرده. زیبای منظومه با دو تا قمر در بی کرانه کهکشان. همینقدر ساده، هم
آهنگه حدیث عاشقی غزل شاکری رو گوش کردی؟
آهنگای قمیشی و دارییوش و غیره و این داستانا چی؟
یکیشو تو ذهنت بذار پس زمینه تکست پستم.
از دو نیمِ دیشب تا الان فقط سه ساعت نیم خوابیدم
الان ساعت یک و ربعه شبه
و حال کاماکان خراب
با نرگس بعد از ماه تلفنی حرف زدم
گله و شکایت میکرد که چرا تولدشو تبریک نگفتم
منم یه مشت بهونه مسخره اوردمو موضوع رو عوض کردم
از هفت صبح کتابخونه بودم امروز تا نه شب
چهار یا پنج سال است که تقریبا هیچ دوست و رفیقی ندارم
از کتابخونه ک
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
میدونی،من آدم بغضای همیشگی بودم..
آدم نباریدن..آدمی که اکه ابری باشه، ابرای بزرگیه که هیچکس نمیفهمه پشتشون یه عالمه بارون تلنبار شده است.. 
هر ادمی تو زندگیش دردایی داره... منم،
هیچوقت نگفتم دردای من از بقیه دردترن!نگفتم سلطان غمم و نخواستم کسی حتی بفهمه غمگینم...
 خواهر نداشتم... تا تو اغوش مهربونش راحت غمامو زار بزنم تا سبک شم..
 همه غمام بغض شدن چسبیدن به گلوم..
من داد نزدم های های گریه نکردم، برای هیچکسی خودمو لوس نکردم..هیچکسی نداشتم سرمو بچ
درست وقتی که دارم به جزییات یه مسئله فکر می‌کنم، به این‌که چطور می‌شه اون کار رو پیش برد، کدوم راه بهتره کدوم زودتر به نتیجه می‌رسه..همون موقع اون حس بهم هجوم میاره که اصلاً اصل و اساس ماجرا درسته یا چی.
و خب فرو می‌ریزم.
 
امروز با هم قرار داشتیم
کلی حرف زد و دردودل کرد...چقدر راحت حرف میزد!بغض میکرد!
وقتی رسیدم خونه با خودم گفتم، تو بدترین شرایط از حرفای دلم به هیچکس هیچی نگفتم...نگفتم چون عادت نکردم به کسی از مشکلاتم بگم،از غمهام از غصه هام،من همیشه از نیمه پر زندگیم حرف زدم!دلم سوخت برای خودم و به دوستم حسودیم شد.واقعا شدهااا!
به جز تو باکسی دردودل نکردم چون به جز تو به بزرگی کسی مطمئن نبودم،کاش یه روزی بتونم به جز تو باکسی احساس راحتی داشته باشم،این حس بقیه رو
جَبر نمیسه تسلیم جبر نشد شاید 
من خواستم بجنگم و شکست رو نپذیرم 
من خواستم خاکستر رو شعله ور کنم 
زورم نمیرسه
خواستم 
نشد 
مدت هاست کسی نگفته موهات قشنگه
چشت قشنگه 
تو بهترینی 
یا دوست دارم 
مدت هاست 
دلم برای هیچ کدوم تنگ نشد 
با اینکه اونقدر خالی بوده خزانم که سال ها خواب از پله بالا اومدنش 
قایم شدنم پشت اون در با شیشه ی رنگی رو ببینم 
اونجا که بعد اینکه میرفت میشستم رو پله و به درخت انبه نگاه میکردم و میگفتم خوشبختم.
چقدر دلم دیگه هیچی ن
دوستش داشتم. ولی هیچ وقت بهش نگفتم، 7 سال پیش با هم آشنا شدیم. 7 سال تمام توی زندگیم بود. جلو چشمام بود، میدیدمش، حرف میزدیم، تلفن میزدیم، ولی بهش نگفتم، نتونستم بگم. 
هیچ علامتی نشون نمیداد که بفهمم منو میخواد یا نه، هیچ حرکتی، هیچ رفتاری، نه مستقیم نه غیر مستقیم، نه حتی نشونه ای، منتها باهام خیلی مهربون بود، خیلی حرفم رو گوش میداد، بین همه احترام خاصی واسه من قائل بود، دختر خوبی بود، ناز بود، خوش رفتار بود، همیشه میخندید، خنده روی لباش بود،
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.شایدبرایش دنیاجوردیگری معنی پیدامینمو
مریخی های عزیز
مدت طولانی است که از شما دورم و کم کم دارد یادم می رود خاک مریخ سرخ بود یا آجری یا چه. یک تکه سنگ از وطن برایم بفرستید. اینجا نوشتن کار سختی ست. کاغذهایشان شلخته و پلخته ست و جوهرهایشان بی اعتبار. هر چیزی که ببینید در مدت کوووتاهی از حافظه تان پاک می شود، و اگر روی کاغذ بیاورید، انگار همه آن را فهمیده اند. آمدم برایتان از کشف جدیدی بنویسم تا فقط برای من باشد و شما ، دیدم کاغذ را امنیتی نیست، گفتم به این خط بی سیم زمینی وصل شوم، دریغ
آقا اون سری که من رفتم ترکیه واسه کارام رو یادتونه؟
تقریبا چندروز از تولد مامانم گذشته بود و منم از اونجایی که فراموش کرده بودم تولدشو-___________-
براش کلی وسیله آرایشی بهداشتی خریدم(دوس داره:d)
بین اونا دوتا دونه اسپری بدن خیلیییی خوشبو هم گرفتم براش*___*
بعد این از یدونه اش خیلی خوشش اومده و همش از اون استفاده میکنه
و از اونجایی که خیلی دوسش دارم و نمیخوام ی وقت خدایی نکرده عذاب وجدان بگیره که اسراف کرده که یدونه اضافی داره و از این حرفا
تصمیم گرف
اولین سفری که بعد از ازدواج رفتیم مشهد بود. یک سفر دو روزه. به امام (ع) سلام کردیم و برگشتیم. قبل از رفتن مامان آمد توی اتاقم. گفت مبادا توی سفر حرف از ما بزنی. مثلا بگویی جای مامانم اینها خالی. کاش آنها هم اینجا بودند. مبادا سفر را به همسرت زهر کنی. بگذار احساس کند وقتی کنار او هستی از هر دو جهان بریده ای و اینجا بهترین جا و این لحظه بهترین لحظه است.
گفتم باشد و به این فکر کردم که مامان همیشه همانی بود که در هر سفری که می رفتیم هر هفت ساعت یک بار میگ
بزرگترین چیزی که تو زندگیم میخوام رو تا حالا به هیچکی نگفتم و متاسفانه یا خوشبختانه اگه خیلی سخت واسش تلاش کنم چهار سال دیگه بهش میرسم.تازه اگه بهترین نسخه خودمم نشون بدم ممکنه شرایط باعث شه به مطلوب نرسم. ناراحت کنندس حقیقتا :(
خب امروز یه بحثی تو گروه دانشگاه شد در مورد اتفاقای اخیر. نگین بحثو راه انداخت و من اولش قرار بود شرکت کنم من! ولی وقتی بحث شروع شد هیچی نگفتم و لال شدم 
تو بحث قبلا خیلی شرکت کردم خیلی جاها حرفمو داد زدم و نترسیدم طرف کیه ولی اینجا و امروز با این که اینقدر عصبی بودم هیچی نگفتم نمیدونم چه حسی اومد و نداشت اینکارو انجام بدم خودم احساس میکنم و میدونم ترس نبود. ولی هر چه که بود تو ذهن بقیه ضعیف و ترسو و محافظ کار به نطر میرسم 
احساس کردم خیلیا رو نا
بالاخره امشب جرئت کردم و از گروه هایی که رفیق قدیم بود خارج شدم. شماره ش رو هم پاک کردم. تولدشو تبریک گفتم خیلی ساده و بی تکلف و اونم گفت ممنون! 
چندبار دیگه هم تلاش کردم و راستش دیگه جای تلاشی نمی بینم
فقط هربار با دیدن اثر و آثارش اذیت میشدم و غمگین! 
خودش میگفت قدرتشو داره آدما رو دیلیت کنه و برای همیشه فراموش. منم نمیخوام آزارش بدم وقتی به اندازه کافی آدم توی زندگیش داره! 
نمی دونم دیگه هیچ وقت رفیق نزدیکی خواهم داشت یا نه. خیلی هم مهم نیست.
 
دلم برای تو تنگ شده 
دیروز بیشتر دلتنگ بودم امروز هم یه جور دیگه !
اونبار اسی( بانو)  گفت : تو چطور تحمل کردی  ؟!  گفتم سخته ولی روزگار بیوفاست :(
ولی نگفتم خیلی سخته ! 
شباهنگ بهم گفت من جزء دیر پذیرندگانم آخرش با اون چیز موافقت میکنی !
خواستم بگم بهش من اصلا نمی پذیرم ! مثل رفتن تو هنوز بعد از سالها نتوستم بپذیرم ! ولی بهش نگفتم !
محیصا ندونسته گفت توکل کنم که  حتما حکمتی توش بوده و من داشتم فکر میکردم حکمت رفتن تو چی بوده ؟!:((
همکارم گفت به مادرا
پیش نوشت: حال خوبی نداره این متن...
------------------------------
 
بغلش کردم
گلوم از قورت دادن بغضم درد گرفت
با معصومیت همیشگیش لبشو برچید...
با خنده گفتم "می‌بینیم همو دوباره "
گفتمش "مث همیشه‌ت پر انرژی باش نوعروس قشنگمون :)"...
حرفای زیادی زدیم...
ولی خیلی حرفا رو هم نزدم بهش......
نگفتم چقددددر دلم براش تنگ میشه تا دفعه‌ی بعدی که ببینمش.. ببینمشون
نگفتم چقدددر دلم از نبودنشون می‌گیره
نگفتم چقددر دوست داشتم شرایط جوری بود که همین‌جا بمونن....
 
بغلش کردم
دم گ
نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی
خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی
 بانگاهت داغ یک رؤیای شیرین بر دلم
می‌نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی
بی‌قراری می‌کند در شعر هم رؤیای تو
باعث بی‌تابی چشمان گریانم تویی
آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم
«ربّنا و آتنا»ی بین دستانم تویی
گرگ‌های چشم تو، آدم به آدم می‌درند
من نمی‌ترسم از آن وقتی که چوپانم تویی
عشق ِ دورم از کجای قلعه‌ام وارد شدی؟
که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی
درد یعنی حرفی از نام ت
صندلی جلو رو خوابوندم ببرمش بیمارستان. گفت خوبم اما خوب نبود. گل رز سرخ خریدم ریختم تو بغلِ بی حالش. بیست شاخه...لبخند زد. بهش نگفتم اما حقیقت این هست که فاصله گل هایی که میتونیم به دست یک نفر بدیم با گل هایی که روی یک سنگ مزار براق برای همون آدم میگذاریم یک لحظه ست.
از هیاهوی مزمن مهمانی های خانوادگی پناه بردم به اتاق بازی بچه ها
هندزفری هایم را توی گوشم گذاشتم و همراه هانسِ "عقاید یک دلقک" دلم خواست ماری برگردد و به اشک های دلقکی فکرکردم که روی دمپایی اش قهوه ریخته 
یکی از بچه ها ارام و بیصدا کنارم نشست 
پتوی روی پایم را بدون اینکه نگاهش کنم رویش کشیدم 
نگاهم کرد و با تلفن توی دستش سرگرم شد
دختر عمویم کنارم نشست 
پرسید داستان کتابت چیست؟ 
کوچکتر از ان است که بخواهم از ماری و کاتولیک ها و جنگ جهانی بگویم
بخش‌های از داستان:با پشت دست چشمامو مالیدم که با اخم مامان رو به رو شدم!با خنده سر به نشونه چیه تکون دادم..دست به کمر زد..مامان-مگه صد دفعه نگفتم با دستات چشماتو نمال؟نگفتم؟!خندیدم و برفی رو که یه عروسک خرگوشی سفید بود رو محکم تر بغل کردم..سری از نشونه تاسف تکون داد..مامان-برو دستو صورتتون بشور!..بیا صبحونه بخوریم..-چشم!دویدم سمت دستشویی برفی رو دم در گذاشتم و وارد شدم..شیر آب رو باز کردم و یه مشت آب سرد به صورتم زدم..-آخیییش!سرمو بالا اوردم..خودمو
نگفتم ؟ نگفتم؟ 
خدایا یعنی کسی تو دنیا وجود داره اندازه من مامانشو بشناسه؟!
نگفتم آخرش یه بازی دیگه ست؟ البته اصلا به آخرش نرسید همین اول کار شروع شد.
یکی دوساعته راه افتادیم میگه گوشیتو بده ، میگم چرا؟ میگه تصمیم گرفتیم یه مسافرت بدون ارتباط مجازی با دنیای بیرون رو تجربه کنیم...گوشی خودشو و اونم گذاشته تو داشبورد ماشین...
واقعا این دیگه چه مسخره بازیه را انداخته؟ 
هر چی میگم  اینجوری که نمیشه و نگران میشن و ...گوش نمیده...
گفتم GPS ماشین چی؟ ارتب
الان که چهارم فروردین شده،که وارد سال نود و نه شدیم،که از نود و هشت زنده بیرون اومدیم ،که این روزا که شش روز است که خواهرزاده به دنیا اومده و  خونه ابجیم قرنطینه ایم از صبح که بیدار میشی با بچه چهارساله که حالا با اومدن ابجیش بیش تر از گذشته حساس شده بازی کنی نقاشی بکشی،کاردستی درست کنی،لباس های نی نی رو بشوری،ظرف بشوری موقع شستن بچه کمک کنی ،و شب خسته دراز بکشی و تازه اگر فکر ها اجازه بدن چند خطی کتاب بخونی،
حالا بگم از نود و هشت،از سالی که پ
می دونی کلا توی ساختمونمون همسایه بد زیاد داریم
ولی این یکی فرق می کن
فرقش اینکه اگه ما خارج از ایران بودیم حتما گزارش کودک آزاریشون میدادم
مادر خانواده عصبیه بچه سه یا چهار سالشون بشدت کتک میزن
و اصلا بچه رو تربیت نمی کنن
یعنی خودشون تربیت ندارن که بچه بتون یاد بگیره
دو هفته پیش دوباره اون زن عصبی بود کلی جیغ و عربده و شکستن وسایل خونه داشت
و شوهرشم مثل خودش داد میزن
کلا داد زدن بلدن نه حرف زدن
من یکبار بهشون  اعتراض کردم که خب جلوی جیغ زدن ب
عروس‌مون پیام داده برای آشنایی بیشتر و برقراری مناسبات سیاسی، ته‌ش گفته من در پیام‌رسان‌های سروش، بله، ایتا و آی‌گپ فعال هستم. 
شخصاً که به‌ش نگفتم، ولی کم‌کم به گوش‌ش می‌رسه که بنده هم از این‌های که گفتی فراری‌م. 
 
 
× حالا الان فکر می‌کنین من چه آدم پلنگی هستم.
×× بهانه‌ی این پست، این‌ئه که دوباره نت همراه این‌جا ملقی شده.
گفت دوتا فحش درست حسابی بهش بده. زنگ بزن با داد فحش بده و قطع کن. ایشون خیلی بیشعورن.
گفتم اخلاقی نیست زیبنده ی شان من نیست و ...
اما الان که خیلی گذشته میگم چند تا فحش و مقداری داد حقت بود. اما من دلش رو نداشتم. هنوز دوستت داشتم جرئت نمیکردم بهت از گل نازکتر بگم.
امشب حالم بده. خیلی. من چرا هیچی بهت نگفتم؟! مقادیری داد و بد و بیراه بهت بدهکارم. 
 
آقاهه سیگار می کشید، خانومه، پیر، جوون. تو این هوا سیگار مزه میده؟ من که بلد نیستم. تو بلدی، میکشی هم. یکی هم به یاد من بکش. گمان نکنم فرقی کنه یا این یکی بیشتر تو ریه هات رسوب کنه. بکش. قرآن خدا که غلط نمیشه. مدیر حالا بیاد نگام کنه. الان بیشتر نزدیکم به خیس. پا گذاشتم به خیابونایی که نه دیده بودم نه شنیده. چه مغازه هایی. چه بوهایی. دلم مالش رفت. خانومه چتر داشت، قرمز، صورتی، سرخابی. وایساد جلو دونات فروشی. دوناتای مغازهه حرف میزدن با آدم، اگه خو
بسم الله النور
شب بود. روى زمین دراز کشیده بود و منم کنارش نشسته بودم. داشتیم از اوضاع و احوال دلامون حرف میزدیم. وسط حرفاش یه چندبارى گفت اینا امتحاناى خداست. هى هیچى نگفتم ولى یه جا دیگه صبرم تموم شد! گفتم چیه بابا تو هم هى هرچى میشه میچسبونى به خدا و امتحاناش!
ادامه مطلب
استاد زبانم به پدرم گفته بهترین کاری که توی زندگیت کردی تربیت کردن لیمو بوده!یک عالمه تعریف و تمجید که صدالبته لطف داشته و در آخر گفته : این دختر واسه خودش یه مَررررده!

ملاک خوبی و شجاعت و به به و چه چه در جامعه و عرفمون مرد بودنه 
نمیبینن زن هایی رو که از صدتا مررررد مرد ترن. (قطعا خودم رو نگفتم دیگه!)
راجع به سرباز بودنش چیزی نگفتم هنوز.
ساعت 3ونیم شبه؛ هم خستم، هم خوابم میاد، هم داره گشنم میشه، هم فردا صبح زود باید برم نوبت دکتر بگیرم.
یادم باشه به وقتش مفصل راجع بش حرف بزنم.
یسری چیزاهم هست راجع به خودمه. امیدوارم یادم بمونه.
- من...نمیدونستم. منو... ببخش!
+ این اتفاق حتما میوفته. ولی نه الان! تو عزیز دل منی. و این اولین باره. و این اولین باره که در هم شکسته میشم. میبخشم اما، فقط یه خرده دیرتر. و این حق رو دارم. تو باختی پسر! این بازی رو باختی. این بازی کوچیک رو. اما این آخرش نیست. بخشیده میشی. برمیگردیم به دوتایی بودن پر عشقمون، انگار که اتفاقی نیوفتاده. انگار که چیزی نشکسته! اما بی‌انصافیه اگر پیش خودت فکر کنی که من همیشه اون آدم بخشنده‌ام. عاشقی آدم رو احمق جلوه میده. اما
با #بابا_خان رفتیم حرم امام رضا دم در این یارو که بازرسی می‌کرد نگذاشت برم توی بخاطر پاوربانک!؟! نمیدونستم حضرت به پاوربانک حساسیت دارند هیچ گفت برو بده امانت داری! هیچ نگفتم توی آن موارد من هیچی نمیگم و فقط نگاه میکنم برگشتم هتل پاوربانک گذاشتم و برگشتم توی حرم که رسیدم #بابا_خان رو دیدم توی صحن باهاش برگشتم!
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
فرشید خواب بود. رفتم بالای سرش نشستم. از خواب پرید منو دید ترسید.
گفت اینجا چیکار میکنی؟ گفتم شبیه فرشته هایی وقتی میخوابی؛ خیلی قشنگی. دروغ نگفتم؛ زیبایی در چشمم نیست. دوست داشتن آدمها رو برای ما زیبا میکنه و من فکر میکنم فرشید خیلی زیباست
تو این روزها یه صدایی تو مغزم هی تکرار میکرد: تو روزهای سخت برای خودت و بقیه داستان بگو. داستان‌سرایی کمک میکنه یادت بیاد چقدر زندگی بالا و پایین داره.اول فکر کردم از سفر بگم و آرشیو عکسهای گواتمالا رو زیر رو کردم که به شکل اتفاقی از داستان‌هاش جایی نگفتم. از شهر قدیمی سرخپوستان و مایاها که محاصره شده بود بین سه آتشفشان فعال. از دریاچه‌ی آتلیتان و روستاهای پر از اتفاق اطرافش و از کلی داستان دیگه این سرزمین جادویی..اما دلم کار و پروژه و داست
از عصر که متوجه شدم مدارس به دلیل آلودگی هوا تعطیل است به امیرعباس نگفتم تا مطالعات اجتماعی اش را که تا جمعه غروب کش داده است و نخوانده است بخواند. میدانستم اگر تعطیلی فردا را بفهمد کتاب را که میبندد هیچ، تا ۱۲ شب نیز پای تلویزیون و شبکه ی نسیم ولو خواهد بود.‌ درسش را خواند و به موقع هم به رختخواب رفت.
به نظرتان مادری فهیم هستم یا خبیث؟
امروز یکی از با یکی از هم مغازه ای هام چشم تو چشم شدم و طبق عادت هر روز سلام دادم،  چهره ش ناراحت بود جواب سلام رو نداد فقط حدود چندین ثانیه ای زوم بود و بغض‌کرد حتی من اونقدر اوشگول بودم دوباره سلام کردم و اون دوباره ج نداد و من دیگه بی خیال به صفحه مانیتورم نگاه کردم
اینو واسه بنی نگفتم چون کلا رو مودی هست که فکر میکنه پسر کش هستم
و تعریف هم نخواهم کرد.
دنبال یکی بود که همه چیز رو بندازه گردنش، میخواست مقصر همه نرسیدن های زندگیش رو پیدا کنه. و من اون رو بهش دادم. گذاشتم مقصر بدونه، چیزی نگفتم، دفاعی نکردم. این براش خوب بود، براش مفید بود. میتونست خودش رو سر من خالی کنه، یکیو داشت که ازش انتقام بگیره...گذاشتم انقدر ادامه‌اش بده که خیالم راحت شه هرچی که داشتم رو گذاشتم وسط، حتی اگه هیچکی ندونه... می‌ذارم تا ابد کشش بده، چون کمکش می‌کنه.
 
مردی پاکتی به من  داد گفت : فردا اول صبح آن را به اداره می بری و جواب نامه را می گیری ، گفتم : چشم  . می گن سابقه خیاط جماعت بد است و همیشه در دوختن پارچه بد قولی می کند . فردا نگویی خوابم برد و دیر شد اداره باز نبود . فردا نگویی پاکت رو فراموش کردم ببرم ،  فردا نگویی دفتر دار نیومده بود . 
اصلا بیخیال ولش کن پاکتم رو پس بده !
و اما هیچ نگفتم . 
گمرک مشهد 
 
 
راستش دوست داشتم امشب را چیزی از درد دل و شکایت و ناله ننویسم. ولی واقعا نمی شه. امروز رفته بودم خرید کنم از یک مغازه بقالی. شروع کرد به صحبت از اوضاع خراب کاسبی و کرایه های بالا و وضع ناجور و غیره.
اولش گوش کردم و چیزی نگفتم تا خالی بشه. 
 
ادامه مطلب
کتمان کردی
 
 
حتی کلمه ای از رابطمون، به مادرت نگفتی
من هم چیزی نگفتم و نمیگم
همین شده که مادرت نمیفهمه من چی میگم :)بعضی وقتااینقدر آدم کتمان میکنهکه کم کم باورش میشه اصل قضیه چیز دیگستدر حالی که حاضر نیست برگرده به عقب و ببینه چه چیزی رخ داده.تو باورکردیباورکردی که با من هیچکار نکردیباورکردی که تو هیچ تقصیری نداریو من . . .و من در همه حال سعی میکنمشاکر خدا باشم ...
یا مجیب دعوه المضطرین
(ای اجابت کننده دعای مضطرین)
 
 
دلم میخواد داستان تخیلی بنویسم :))
یه ایده هیجان انگیز تو ذهنمه. اما از اونجایی که تجربه هام درمورد نوشتن داستان تخیلی موفق نبوه، نمیدونم چه کنم! 
شاید باز هم امتحانش کنم
 
+گفتم کتاب های " پریدخت" و " فعلا خوبم" رو تموم کردم؟ نه نگفتم.
خب. تو پست بعد یه معرفی کوتاه از هرکدوم مینویسم :)
۱. رفتم پارک .. آقای منبع غذای پیشولا اومد .. یه عالمه گربه و کلاغ دهن باز اومدن .. پیشول پشمالو بود پیشول بداخلاق بود یه پیشول نر ـم بود ولی انق سفید و با ناز و ملوس بود که نگو:دی + با آراد دوس شدم .. همیجو با مامان و داداشش سر گربه ها صبت کردیم برا اولین بار بود این بچه رو میدیدم .. بم گف مگه نگفتم از خونه خوراکی بیاری برام؟ :دی من؟شیب؟تو؟:دی
۲. لازانیای پر پنیــــــــر خوشمزه تپل همه چی تموم:دی
۳. سریال hyde jekyll me ـو تموم کردم .. جزو سریالای خیلی خوبی بو
پیام  فرستاده واسه همیشه  داره میره ،  میره  جایی که آسمونش  وقتی شبِ من آسمون بالا سرم روزِ، میره  جایی که هیچ وقت نمیبینمش ،هیچ وقت ...
خواستم بگم میشه نری؟؟ خواستم بگم من و باقی دوستات 
 به دَرَک  ،تو که عاشق مامانت بودی اون چی لعنتی ...
ولی نگفتم فقط آرزوی موفقیتت واسش کردم.
دلم گرفته:(  
یادداشت شماره ۱۱
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد 
دیشب که قبل از رفتن خواست بغلش کنم گفت خانوم چیزی شده؟ غمگین به نظر میرسید.
نگفتم غمم تویی که دوستت دارم.
به همین بیت فکر میکردم...به شاخه گلی که هفته پیش به دستم رسید و روی کارتش نوشته بود: ممنون که فکر نکردین از دست رفته هستم و باز هم دوستم داشتید.
دوست داشتن یه قلندر میخواد که پشیمون نشه خسته نشه و ادامه بده. 
این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!
 
روزی که از مراسم تدفین پیامبر برگشتیم، همان روزی که قبل از آن تمام مردان مسلمان جز علی و عده ای جسد پیامبر را رها کردند و برای خود مالکِ الرقاب و خلیفه تعیین کردند، در همین خیمه ی من به بحث نشستیم و من یک کلام گفتم: با این خلیفه بیعت نمی کنم. او چگونه خلیفه و جانشینی است که آن کس که باید او را تعیین کند، بر مسند خلافت ننشانْد. رو به خودِ تو ای ابامنصور! که می گفتی: مسلمانان با او بیعت کردند، ما
⛈ • + برای "تو"
و نه تنها یک "تو" وجود ندارد
"تو" های دیگری زیادی هستن و اون
"تو" ها خودشون میدونن کی ان.
 
میدونن چطور ساعت های بیشماری رو
با فکر کردن بهشون سپری کردم 
و حتی بیشتر در موردشون نوشتم
و این تمام کلماتیه که بهشون نگفتم
 
پس برای "تو" اگر داری اینو میخونی
بدون من تا زمانی که بخوای کنارت میمونم
اینجا توضیح میدم
بخشی از افکارم رو.
ادامه مطلب
امروز برای اولین بار در عمر‌م یادم رفت برم کلاس. وقتی فهمیدم  که یک ساعت و نیم از شروع کلاس گذشته بود. ببین چه خانواده اعجوبه‌ای دارم که تا خودم نگفتم هیچکی حواسش نبود. این برای اولین باره که یادم رفته باید می‌رفتم کلاس. کلاسی که بیشتر از یک سال منظم رفتم.
خیلی جالبه...خیلی،جالبه!
اون روز طبق معمول با افسون داشتم صحبت میکردم که خواهر کوچیکشم دور و برش بود و صحبتای مارو میشنید و افسون چندجا از کارای اون گفت و منم یه چندتا چیز میز گفتم که بهش بگه ، درواقع صدامو نشنیده بود ، عکسمو هم نمیدونم دیده بوده تا اون موقع یا نه !!! 
الان وضع اینجوریه که با کل خانوادش اشنام عکسا و خاطراتشون میدونم و همه خانوادش باهام اشنا هستن و خیلی راحت جلو همشون با من صحبت میکنه ، من شماره مامان باباشو دارم و اونام شماره منو !!!! 
 خب از بحث دور نشیم
راستی یه چیزیو نگفتم ...
دیروز زن داداش سابق رو دیدم 
خیلی خوشحال بود و تیپ چادری خوشگلی زده بود و خلاصه خیلی به خودش رسیده بود و با یکی از زن های همسایه میرفت خرید ، منم از داخل مغازه دیدمش 
خب دروغ چرا از خوشحال شدنش خوشحال شدم ،همین که روحیه ش خوبه بهتر میتونه به برادرزاده هام برسه و اون هم حق داره عاشقانه ازدواج کنه حتی اگه عمر اون ازدواج کوتاه باشه بازم براش خوشحال شدم و فکر کنم دیگه تو دلم کینه ای نسبت بهش ندارم....
 
خیلی زیاد دلم برای بنی تنگ شده،  امشب رفتم خونه خواهر بزرگم 
نت اونا وصل شده بود ، یه عالمه پیام عشقولانه ای که به علت نبود نت بدستم نرسیده بود دریافت کردم.کلی ذوق مرگ شدم،  ج داد و بعد بنی آنلاین شد و زرت بعد از یه قربون صدقه عکس یه بوسه مثبت ۱۸ فرستاد و دوباره زرت یه فیلم فرستاد گفت بعدن حتما نگاش کن 
خب دوست داشتم خفش کنم ک وسط اون همه عشق و دلتنگی بصورت مثبت ۱۸ ظاهر شد،  نمی گم من قدیسه م ، اتفاقا فیلم میبینم دلمم مثبت ۱۸ می خواد ولی اون لحظه
انقد دیر به دیر میام اینجا پست میذارم که اول باید یه دور پست های قبل رو بخونم ببینم چیارو تعریف کردم و بعد چه قضایایی به وجود اومده..الان اخرین پست در مورد کادوی تولد هادسونو اینا بود..عارضم به خدمتتون که دقیقا شب تولد هادسون ما دعوای بدی داشتیم و یک هفته هم مسلما قهر بودیم...اون شب که بحثمون شد من اصلا یادم نبود فرداش تولد این بنده خداس..فرداش هم دیگه قهر بودم و کاملا عامدانه تبریک نگفتم دیگه کادو خریدن پیشکش هادسونم چون میدونه من حافظه ام فول
سه گانی 002

- ثبت در کانال تلگرامی میخانه.

شعر نگفته:
از تو هر شعری که نگفتم،
در وجودم درد می ریزد؛
ذکر افسوس مرد می ریزد.

درد نان:
درد نان و سفره های خالی 
در خیابان ها پی کارند؛
بچه های کار بسیارند.

غم و درد:
این روزها بدون تو،
چیزی به جز غم نیست؛
دردهایم کم نیست.

پرنده:
پرنده در قفس،
پرواز که کم دارد،
در سینه غم دارد.

غم ها:
غم‌ها از بیکاری
می‌خواهند انگاری
پا بر قلبِ من بگذارند!.

#سه_گانی
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
@ZanaKORDistani63
@mikhanehkolop3
https://www
سلام
دختری ۲۰ ساله هستم، چادری و با حجاب، زیبایی در حد متوسط، از یک خانواده ی خوب. نه اهل دوست پسری بودم نه هستم، از یک پسری خوشم میاد ولی هیچ وقت بهش نگفتم، چون فعلا از قیافه ش خوشم میاد چیزی راجع به اخلاقیاتش نمیدونم. 
خواستگار خوب هم زیاد دارم وقتی کسی به خواستگاری بنده میاد خانواده م اصلا توجه نمیکنن، یعنی خیلی براشون مهم نیست به جز برادران بزرگم، پدرم هم نظر نمیدن میگن هر چی خودش میگه و این برای من عذاب دهنده ست، اگه ناراضین خوب بگن، ولی
دیشب وقتی به مامان گفتم بابا چی گفته و قراره هفته دیگه برگردم شکه شد...بعدم پرسید بلیط که نگرفته گرفته؟
لعنت به من لعنت به من لعنت به من که دروغ نگفتم...لعنت بهم که یه تاریخ الکی رو نگفتم و فقط گفتم هنوز نه..منه احمق...
خیالش راحت شد بعدم گفت اصلا حرفشم نزن... بهش بگو فعلا هستی! اصلا خودم بهش زنگ میزنم...
گفتم آخه همون اولم قرار بود یه ماه بمونم.
گفت فکر قرار نباش گفتم که خودم صحبت می کنم باهاش..
دیدم داره فک می کنه که فقط بابا می خواد برگردمو میخواد او
دلم میخواست اینو زود‌تر بهت بگم.
ولی! از دستت یکم ناراحت شدم و بخاطره همین جواب‌تونو ندادم.
با اینکه کاری‌هم نکرده بودی..
انی‌وی. میخواستم اینو بهت بگم. نشد اما اینجا میگم‌ش.
وقتی پرسیدی من یه لحظه‌دلم سوخت و خواستم بیام پیویت و بگم ولی خب:/
و حتی وقتی بخاطره تام ناراحت بودی و دلداری میخواستی بازم میخواستم بیام پیویت ولی بازم خب:/
یعنی یکم رفتارم عجیب میشد.. درنتیجه هیچی نگفتم.
خیلی دلم میخواد پست بذارم ... ولی نمیدونم چی بگم که ارزش گفتن داشته باشه:)
اما چه میکنم ؟ دارم درس نمیخونم! امروز ۲۱ مرداد ماه:) (ای وای الان یادم افتاد تولد دوستم دیروز بوده و تبریک نگفتم:/) . از این بگذریم، ۲۳ روز تا علوم پایه مونده و غلط خاصی نکردم. فی الواقع ترس دارم از درس خوندن. از اینکه یادم بره. از اینکه سوالا انقدر سخت باشه که نتونم جواب بدم! مهم ترین علت شروع نکردنم اینه. امیدوارم استرس مثبت بگیرم و بتونم بخونم:)
 
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است  دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من  نه این که مرا شعر تازه نیست   من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست           درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غرل شبیه غزل های من شود               چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی ترا کنار خود احساس می کنم        اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست آیا هنوز آمدنت را بها کم است
سلام
خیلی وقته که یهو توی فکر و خیالات فرو میرم
تا چند لحظه که به خودم میام و می بینم مدتی از دور و برم جدا شده بودم
اگه بگم خیلی تحت فشارم حتما بی راه نگفتم..
امروز توی راه یهویی فشار عصبی بهم امد و از یه درد زیاد از چشمم شروع و به سمت سر و شقیقه ام رفت
نزدیک نیم ساعت طول کشید و آبریزش بینی و اشک سرازیر شد
به سختی به خونه رسیدم
سردرد خوشه ای
اسم مریضیم اینه
از هر هزار نفر یک نفر ب این مریضی گرفتار میشن
از نور و صدای بلند باید دوری کنم
و هر لحظه ممکن
می نویسم که یادم باشه شبی نشستم کارهای دیگران رو‌ انجام دادم در حالی که فرداش خودم ارائه برای درس جنین شناسی داشتم و خیلی از کارهام مونده بود. می نویسم که یادم باشه بازم ”نه” نگفتم و دیگران اولویتم بودن . یادم باشه که یه زمانی این جمله احساس خوبی داشت ولی الان فقط مایه احساسات بده واسم می نویسم که یادم باشه دیگران اولویتم بودن 
در جاده ابریشم مسیری را با همراهی طی میکنم از قرار معلوم شخص مذکور با رفیقش نیز در کنار ما بود و طی طریق میکرد از بیراهه ای راه من و رفیقم از جاده خارج شد اما آن شخص و رفیقش همچنان در جاده میرفتند در کتابخانه همراه من از کنارم جدا شد دم دم های اذان ظهر بود تنها شده بودم و رفتم که بروم مسجد درست جلوی در پژوهشکده شهید اعتباری صدای لطیفی گفت آقای الف.. برگشتم درست شنیده بودم رفیق شخص مذکور بود او دیگر ساکت شد و خود شخص مذکور جلو آمد.یک لحظه تمام وجو
این ماه رمضونی میرفتم یه دانشگاهی برای نماز جماعت.
اکثر روزها خوب بود.
یه روز رفتم خیلی خلوت بود. فقط دونفر نشسته بودند.
اذان و اقامه گفتم و نماز رو شروع کردم.
کلّی صدای الله اکبر اومد!
بعد از نماز عصر که صلوات و دعا رو خوندم، میخواستم تکبیر رو بگم.  دیدم از عقب هیچ صدایی نمیاد.
برگشتم دیدم فقط یه نفر نشسته داره جورابش رو میپوشه!!
با خودم گفتم خوب شد تکبیر رو نگفتم. (کمر نفاق میشکست!)
فقط موندم اون بقیه، کی اومدن و کی رفتن!
من بلد نیستم شیرینی و کیک درست کنم حتی نقاشی کردن هم بلد نیستم و یه عالمه کار دیگه که انتظار دارن که بتونی انجامشون بدی.
من زیادی عادی ام.
حتی خونمون هم چیز فوق العاده ای نداره.
مبل های راحتی قهوه ای که همون موقع هم ازشون خوشم نمیومد. حتی تخت دو نفره نداریم.حموم مون هم از اون وان های بزرگ سرامیکی خوشگل نداره.
 
(همه اینا رو نگفتم که بعد به این نتیجه برسم که در هرصورت باید همه تلاشم رو برای داشتن یه زندگی بهتر بکنم.)
 
اما اینا چیزیه که باعث بشه منو
می گفت تو مث آنها، اقیانوس نیم سانتی نباش.در دل فحش غلیظی دادم به خالق این ترکیب و استعاره ی فاسد. خب اولا اگر کسی اقیانوس است و حتا با عمق نیم سانت، خودش کلی آب می شود. دوما مگر همه ی ما با اینهمه دریافت هایمان از دنیای بیرون ، در آخر شبیه یکی از همین اقیانوس ها مگر نمی شویم یا نشده ایم؟
این همه دلیل و حرف را نگفتم . همه شان را خوردم و بلعیدم برای روز مبادا. روزی که یک کسی در گوشه ی ذهنم بیدار می شود و مثال همین اقیانوس لعنتی را می کشد به رخم. به او
آخرین شبی هست که توی پانسیونم و حس می کنم دلم داره از غصه می ترکه. اولین همخونه که رفت به خودم اولتیماتوم دادم که مگه نگفتم نباید به کس دیگه ای وابسته بشی؟ تا حدی هم موفق بودم. ولی وابستگی رو کنترل کنم، با دلبستگی چه کنم؟ به شدت ناراحتم برای جدایی از دوست هام و خانوم نون و حتی راننده سرویسم.
حس می کنم باید کسی رو بغل کنم و زار زار از ته دلم اشک بریزم. چه کسی بهتر از خودم جان؟
:-((
من این یه سال عوض شدم 
از خستگی ها و مشغله ها استفاده کردم تا عوض بشم 
هر کی ازم پرسید چرا این شکلی هستی یا شدی گفتم خسته م. سرکار بودم. از صبح بیرون بودم. دانشگاه بودم و ... 
چه بهانه های خوبی واسه لم دادن و حال نداشتن!! واسه عوض شدن!! واسه بیشتر در خود رفتن!! 
این که یه جواب قانع کننده داشتم خیلی خوب بود. اینکه اینقدر سرم شلوغ بود که روزها می گذشتن خیلی خوب بود 
لب به لب و با کمی ارفاق یک سال از کارم توی شرکت داره می گذره و الان دیگه فکر می کنم کافیه و
 
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمی داشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان، 2000 کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.
ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. روز اوّل، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سو
حدود چهار ساله به خودم نگفتم ایول مریم خیلی خوب بودی!ذوق نکردم برای خودم...تو هیچی انتظار خودمو برآورده نکردم.الان پر از ترسم...تو شروع هر کاری میدونم اون چیزی که میخوام نمیشه و نصفه نیمه رها میشه یا به سختی تموم میشهتو نوشتن هم حتی اینجور شدم...حوصله ندارم مثل چندسال قبل اتقاقات رو با جزییات بنویسم و تحلیل کنمیک ماه دیگه باید برگردم خونه و هیچ برنامه ای ندارم که چجور زندگی کنم و میخوام چیکار کنم...راه زیاده ولی کی میره
گفتم یکی از دوستا میگفت چون فلان دوست مشترک رو دوست دارم بهمانی گفته فلان و بیسار همون دوست مشترک‌مون که از این به بعد بهش میگم مرغ زرد کاکلی چون موهاشو زرد کرده بود و تپل مپلی هم بود عین یه مرغ تپلی!
شاید دوست خیلی خوبی نباشه اما همین که خونه‌شون حکیمیه بود و باعث شد من بلد باشم که میشه از زین الدین هم رفت حکیمیه و نگفتم اسنپی بیچاره منو دزدیده راضیم ازش! 
بسم الله مهربون :)
دوست پسر "م" برای تولدش سه شنبه عصر کافه رزرو کرده، به منم زنگ و دعوتم کرد. ازش تشکر کردم و گفتم که سعی میکنم برم ولی در واقع یقینن قصد رفتن ندارم. "م" صمیمی ترین دوست منه، دوست داشتم برای تولدش باشم ولی خب وقتی دوست پسرش داره این جشن رو میگیره یعنی دوستای اونم هستن و مختلطه که من دلم نمیخواد تنها برم. هنوز بهش نگفتم که نمیرم چون این تولد سورپرایز طوره و خودش اصلا خبر نداره که همچین جشنی هست، امیدوارم بعدا ازم دلخور نشه که البته
5 ،6 سالم که بود یه بار اتفاقی ساعت مچی بابا رو شکستم.خیلی ترسیده بودم چون می دونستم حق ندارم بی اجازه به وسایل بزرگترا دست بزنم ولی زده بودم و بعدشم اون افتضاح رو به بار آورده بودم:(
می دونید چیکار کردم؟ ساعت رو بردم اتاقم و گذاشتمش زیر بالش و بعدم شروع کردم به دعا کردن، که خدایا ساعت بابامو درست کن، ساعتشو مثل روز اول کن...
وقتی حسابی دعا کردمو بالش و کنار زدم داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم وقتی دیدم ساعت مثل روز اولش نشده!!!! اصلا باورم نمیشد، باور
گفتم بیا بشین کنار من یکم تنهایی در کن، خسته نشدی از بس دور اتاق راه رفتی و نرسیدی؟
گفت: بذار خبری ازش نگیرم ببینم اونم خبری ازم نمیگیره؟
گفتم: چی؟
گفت: لامپ آشپزخونه رو روشن گذاشتی؟ نیاد ببینه خاموشه چراغا فکر کنه خوابیدیم بذاره بره.
گفتم: دیگه آخراشه.
گفت: نکنه زیادی لاغریم، قد آغوشش نمیشیم، از ما میزنه بیرون، دیگه مارو نمیخواد؟
گفتم: شام حاضره بیا بشین یه لقمه بخور.
گفت: مرسی، من انقد خودمو خوردم دیگه اشتها ندارم. گفتی چی آخراشه؟
گفتم: اینکه
چیزی نگفتم در اتاق رو باز کردم و سرم رو ازخجالت پایین انداختم.
محسن سریع در رو بست و بدون گفتن حرفی در باره‌ی اتاق، گفت:
-اگر آماده‌ای بریم؟
سرمو تکان دادنم و محسن دستم رو کشید.
خداحافظی سرسری از آقاصمد کردم و دنبال محسن کشیده شدم.
چند دقیقه‌ای فقط نفس‌های تند محسن  رو می شنیدم، که روی پله‌ها جلوم پیچید و با چشم‌های طوفانی به صورتم زل زد...
#کپی‌ممنوع⛔
مشاهده مطلب در کانال
+ اولین چیزی که از شما تو بخش اورژانس میپرسن اینه که از یک تا ده به دردت چه شماره‌ای میدی...این سوال رو صدها بار از من پرسیدن...و یادمه یه بار وقتی که نمی‌تونستم نفس بکشم و قفسه سینه‌ام تو آتش میسوخت، با اینکه نمیتونستم حرف بزنم ۹ تا انگشتم رو بالا گرفتم و نُه رو نشون دادم...بعداً وقتی بهتر شدم پرستار اومد و بهم گفت که من یه مبارز واقعی هستم.ازم پرسید: میدونی از کجا میدونم؟چون دردی رو که ده بود، گفته بودم ۹!اما حرفش خیلی هم حقیقت نداشت... بخاطر شجا
امشب یه تصمیمی گرفتم ... که جدیه
خودم میدونم تصمیمایی ک اینجوری و اینموقع میگیرم و بار ها و بارها درموردش فکر میکنم الکی نیست کاملا جدیه و من روش مصمم هستم
راهیو انتخاب کردم ک میخوام پاش وایستم ...
تصمیم گرفتم این یک ماه رو عالی بخونم جوری ک وقتی شب خواستم بخوابم ب خودم بگم خسته نباشید امروز فوق و العاده بودی ...
کلاسای نکته و تست شرکت کردم ک همه دبیراش درجه یک هستن و میمونه تلاش من ... میخوام عالی تلاش کنم این یک ماه رو ...
میخوام ب خودم اعتماد کنم ...
امیر بیدار بود. اما بیداری‌اش آن‌قدر غیرعادی بود که وقتی خوابید ...

تصویر از مادر امیر آرام آرام به سمت امیر می‌رود
امیر! امیر! پشت در با تو کار دارن. پاشو ببین کیه؟
امیر ملحفه را کنار می‌زند و ساعت گوشی را می‌بیند
(با طلب‌کاری می‌گوید) مگه من دیشب نگفتم هشت منو بیدار کنین کار دارم؟
تصویر انگشت جواد که دوباره زنگ می‌زند و با گوشی شروع می‌کند به تماس گرفتن
الو سلام.. خوب هستید شما؟... خیلی ممنون... آره ما تا نیم ساعت دیگه می‌رسیم، فعلاً آقا دو
و من بعد از دو سه روز کار تقریبا زیاد، امروز کمی سرگیجه دارم. کارم کلی دارما، اما خب نمیشه حالشو ندارم و باید دراز بکشم. شاید یه ذره کتاب فلسفه رو بخونم. واسه دانشگاه هم کار دارم اما نمیتونم انجام بدم ، از شیوا خواستم تکمیل کنه اونایی که من درست کرده بودم رو. راستی ترتیب بدنی هم اخرین جلسه اس بود امروز و امتحان تئوری خیلیییی راحت. کلا واقعا تربیت بدنی خوب گذشت و زود. خداروشکر :)
ناخنامو نگفتم درست کردم؟!! یاسی ساده و شاین زدم، طراحشون نبود. دیگه س
۱۳۹۸/۱/۱۷
کسایی هستن که راجبشون فاصله برام مهم نبوده و عمیقا کنارم حسشون کردم به عنوان یه دوست یه نفر که هست یه نفر که میتونستم روش حساب کنم اما ...
تو یکم فرق داشتی بابقیه نمیدونم پیشت حس میکردم رفیق دارم حس میکردم میتونم بشینم هی بخونمش و برای ادامه مشتاق تر بشم و کنجکاوتر و حرف بزنم پیشش و از همه چی بدون ترس قضاوت بگم 
ببین یه چیزیو هیچوقت بهت نگفتم ولی الان میگم بعد مدتها 
من دوستت دارم رفیق...
 نمیخوامم ازت تعریف کنم در جریان غیرتی بودنم هس
از صبح درگیر موتور خونه ی ساختمان بودم و خو بالاخره جمع و جور شد و کار اکی شد
اومدم بالا مصطفی تازه داشت بیدار میشد 
گوشیش زنگ خورد بی اینکه با من هماهنگ کنه آخرش گفت اکی فقط اینکه من آرشم میارم.
کجا!؟
ساحل جفرود ناهار میریم خانوادگی.
هیچی نگفتم و گذشت گذشت گذشت و دیدم توو ساحلم 
یه خانومی خیلی با عجله اومد سمتمون
آقا شما گوشیتون آیفونه!؟
نه!
سامسونگه پس؟
آره چی شده؟
هیچی داشتم عکس میگرفتم شما داخل کادرم بودید حیفم اومد ندم بتون.
ممنونم.
بعد از
آخرین باری که با اکیپ رفقای چندین ساله رفتیم پیاده‌روی اربعین، همشون دسته جمعی دعا کردن سال دیگه این سید با زنش بیاد. آشِ ازدواج نکردنم انقدر شور شده بود که حتی مادر پدرای رفیقا که همسفر بودن تا منو می‌دیدن میگفتن ما فقط دعا کردیم سال بعد دست تو دست خانومت بیای. و بالاخره بین اون همه تیر آرزو که شلیک شد یکیش خورد به هدف! شاید اگه همون موقع بهم میگفتن سال بعد دو نفری میای میخندیدمُ میگفتم نه بابا من برنامه‌ای ندارم.
الآن که داریم دوتایی چمدون
متن آهنگ یار نبودی امین رستمی
همیشه اونی که میخوای بمونه،میره…یه جوری میره،که سراغتم نگیره…بهت نگفتم که چشات دیوونگی گیرهنفهمیدی تو دلم تو دلخوشیمهتو که دلدار نبودی یار نبودی خب چرا موندیآخه تو هم عشق و هم باورمو زدی سوزوندیتو که دلدار نبودی یار نبودی خب چرا موندی
ادامه مطلب
یارحمان 
اربعین کربلا بودم 
و حالا خواهم نوشت از سفر عشق 
قبل سفر به هیچ کسی نگفتم جز خانواده و اونایی که دیگه بخوای نخوای اطلاع داشتن 
وقتی رسیدم بین الحرمین و دقیقا وسط بهشت بودم 
گفتم حالا وقتشه که بنویسم کربلام  
#الحمدلله 
دلهره ای که ازش حرف میزدم همین بود 
که نکنه دعوت نشم ؟ نکنه نیام کربلا ؟ و نکنه های زیادی ... 
خداروشکر که در پناه حسینم علیه السلام 
 
 
یآعلی 
 
 
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
من یه دوست مجازی داشتم یه زمانی باهم خیلی حرف می‌زدیم و خیلی دوستش داشتم اما از یه جایی به بعد کمرنگ شد دوستیمون و هرازگاهی میاد تو گروه حرف میزنه و میره یهو. چند وقتیه از بلاکی درآورده مارو (چند نفرمونو بلاک کرده بود سر یه موضوعی) دلم میخواد بهش پیام بدم اما نمیشه حس میکنم شاید دلش نخواد حرف بزنه باهامون. (یه زمانی در حد کراش زدن دوسش داشتم اینقدررر زیاد بعد فهمیدم یکی دیگه رو دوست داره بیخیال شدم و دوباره کراشای تو سریالا و فیلمامو در آغوش گ
به خاطر اون موقع هایی که از کسی به جز خدا یاری خواستیم از خدا طلب مغفرت کنیم .
خدا خوشش نمیاد موقع گرفتاری در خونه ی کس دیگه ای رو بزنیم .
خدا می گه مگه من نگفتم خودم برای تو کافی هستم ، پس چرا بدون امید به من سراغ کس دیگه ای رفتی؟! 
من خودم تا ته رفاقت باهاتم 
یک: دیروز که اولین روز سال ۹۹ بود، به احترام شهادت حضرت موسی کاظم علیه السلام که در همان روز بود، سال نو را تبریک نگفتم و تبریک و شاد باش را برای امروز گذاشتم. پس حالا هم عید نوروز و هم عید مبعث را تبریک می‌گویم و برای تک‌تک‌تان آرزوی سالی به دور از بیماری و بلا و پر از سلامتی دارم.
دو: صبح که از خواب پاشدم احساس می‌کردم خیلی خوابم میاد و بدنم کوفته است. یکم که فکر کردم یادم اومد که دیشب ساعت‌هارو جلو بردن. من همیشه دو روز از سال رو با ساعت مشکل
از استدلال های عجیب و غریبی که بعضا می شنوم از آقایون متاهل اینه که می گن مگه هر کی تلویزیون داره ، سینما نمی ره ؟
این جمله رو وقتی شنیدم که به یکی از دوستان متاهل که شاید نگاه خاصی به دختران خیابون داشت گفتم تو که متاهل هستی و از تو این حرف ها و نگاه ها تا حد ممکن نباید سر بزنه ، که در جواب بهم گفت مگه هر کی تلویزیون داره ، سینما نمی ره ؟
منم بهش گفتم خیل خب استدلال تو قبول ، ولی قبول کن که خانم تو هم می تونه همین استدلال رو داشته باشه برای خودش ، ت
همه اینهایی که بهت نگفتم، یادت باشه. 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
رفتم سوپر مارکت خرید کنم. دختری رو که چهار سال قبل همدیگه رو دوست داشتیم و جدا شده بودیم رو دیدم .
دست یکی رو گرفته بود وخلاصه فضای رومانتیکی داشتن ، وقتی منو  دید به یه بهونه ای اومد کنار دستم وایساد گفت ببین من با نامزدمم ولی تو از وقتی من ولت کردم هیشکی طرفت نیومده!! 
خلاصه!! کم نیاوردم!! 
منم یه پنجاهی در آوردم دادم به فروشنده گفتم یه بسته پوشک سایز بچه دوساله بده و هیچی بهش نگفتم و اومدم بیرون . بنده خدا  دختره داشت چشاش از کاسه در می اومد
خلا
دست من نیست
 اگه اینقدر دلم هواتو داره
اگه نمیتونه تنهات بذاره
توکه خوب میدونی نداره چاره
دست من نیست
اگه بارون میاد یادت میفتم
به کسی از تو من چیزی نگفتم
اگه دستات بیاد باز میشه مشتم
بخواب دنیا کسی با من دیگه کاری نداره
دل بی کس من یاری نداره
دل من میل دلداری نداره
خودتو دادی تنهایی یادم
نشست روی دلم غصه عالم
مگه میشه نریزه اشک آدم
مگه میشه که من یادت نباشم
دیگه این دل بلد نمیشه راشم
یه جوری زخم زدی نمیشه پاشم
بخواب دنیا کسی با من دیگه کاری ند
.
میگم: تو مثل جلالی (آل احمد) و من مثل سیمین (دانشور)
تو نوشته هات اقبال عمومی بیشتری داره...مثل جلال که همون زمانِ زنده بودنش شناخته شد.. نوشته هاش نقد و تفسیر شد...باهاش مصاحبه های مکرری شد...به عنوان فردی سیاسی شناخته شد
.
من، اما سیمین...مخاطب های خاص خودمو دارم...ازون پروپا قرص ها...ازونا که اگر بد بنویسم میان پی ویم گله میکنن...ازونا که حوصله ی خوندن هزارتوهای کلمات رو دارن
.
سیمین چندان ک باید شناخته نشد...اونقدر ک به اجبار به ترجمه رو اورد..‌جور
چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم...بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم...خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت...توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود...شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر می
سلام
امروز روز سختی بود
خیلی جاها رفتم واسه فروش ولی حاصلی نداشت
مسخرم کردن...اذیتم کردن
دقیقا تکی اوج گرما میخواستم یه گوشه بشینم و گریه کنم
هم تنها...هم خودم
اگه بگم روز بدی بود ؛بی راه نگفتم
سرشب باز یه اتفاقی افتاد که تلنگر اینکه باید شاکر باشم رو دریافت کردم
امروز حجت کاظمی دوستم رو دیدم کلی مسخرم کرد و کلاس ماشین و راحت بودنش رو داد
شب جمعه و شب زیارتی امام حسین
آقا جان از طرف مور به سلیمان زمان سلام
فردا میخوام برم دعای ندبه سیدمهدی میرد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها