نتایج جستجو برای عبارت :

خون مغزت

یه وقتایی هست با خودت می شینی، تنهایی، نه بلند ترین جای شهر و یه جایی که خیلی واسه تنهایی خوبه، یه وقتایی با خودت میشینی، تنهایی، گوشه مغزت، با خودت حرف میزنی، بعد داد میزنی، سکوت میکنی، با خودت فکر میکنی، فکر فکر فکر، همش بیخوده، اصلا من چرا زندم؟ چرا دارم نفس میکشم؟ چرا امروز شکل فردا و پس فردا شکل امروز؟ چرا همش من؟ یه بار با خودت فکر کردی؟
اونجاست که تو دیگه تنها نیستی. اونجا تویی و اون چاقویی که خون ازش چکه می کنه. خون مغزت.
تاریک است . خیلی تاریک . آنقدر که نمیدانی چشم هایت بازند یا بسته . و نمیدانی کجا هستی . صدای خوردن باران روی شیشه مغزت را پر کرده . این را هم نمیدانی . شاید شیشه دارد به باران میخورد . شاید هم باران به مغزت و احتمالش بیشتر است که شیشه به مغزت . زل زده ای به نقطه ای که نمیدانی چیست . شاید هم با چشم بسته ثابت مانده ای و زل نزده ای . خودت توی آن نقطه ایستاده . آنجا هم باران می بارد . روی آن پل کذایی . میدانی که صبح است . کسی یک بسته قرص توی دستش گرفته . این بار
بارها زخم می خوری و باز می خواهی اش،
رقیب پیدا می کنی و باز می خواهی اش،
این ماهی کوچک هر بار به امید اقیانوس دل به دریا می زند
و موج های سهمگین او را پس می زنند.ماهی کوچک حالا بی رحم شده و
هرگز دلتنگِ اقیانوس نیست...حالا دیگر یک چیز را خوب می دانی؛
باید از اسرافِ دوست داشتن دست بکشی. اندوه قابله ای است برای آن چه که مغزت به آن آبستن است.
هر شب منتظر آمدنِ جنینی هستی که اندوه، در مغزت متولّد می کند.دیگر دمنوش ماداگاسکار آرامَت نمی کند و هنوز هم
رسو
وقتی به آسمان آبی عصر های بهاری خیره میشوی و باد موهایت را تکان میدهد .درحالی که زیر درختی نشسته ای و بوی پونه ی تازه ی کنار جوب ،مغزت را پر میکند .وقتی که شاهد اوج گیری پرنده ای در دور دست هستی و دلت قرص است. از به دنیا امدگانِ شکنجه شده یاد کن .از دلگیری پرنده در قفس .
از گریه خفه بشی ولی نتونی گریه کنی نتونی اشک بریزی.. نتونی داد بزنی کم آوردم..نتونی داد بزنی خسته ام..
اشکاتو گریه هاتو فریاداتو قورت میدی و سرکوب میکنی 
فوبیاهات هی ریشه بدونن تو مغزت 
ریشه تک تک اون درختا گلوتو فشار بده ولی بازم بگی ادامه بده من قوی باش من.
توی دنیایی که دریا شکافته میشه و نوزاد حرف میزنه و آتش نمیسوزونه و علیل سالم میشه و مُردِ زنده، بزرگ و خیر دعا کن چون ظاهرا فقط غیرممکن غیرممکنه! بخش مهمش "ایمان" هست. نه ایمانی که از بچگی کردن توی مغزت و نقطه مقابل عشقه. ایمانی متفاوت از کتاب‌های درسی لازم داری..
همیشه اولین قدم سخت‌ترین قدمه. وقتی هزارتا چاله پیش پات ردیف شدن و مغزت هزارتا فکر داره که چجوری این چاله‌ها رو رد کنی. میری با هزار مکافات یه تیکه الوار پیدا میکنی واسه رد شدن از چاله پیش روت، میای میبینی ای دل غافل! چاله‌هه ریزش کرده و این الواری که پیدا کردی ردت نمیکنه! به هزار تا راه ممکن و غیر ممکن فکر میکنی! به پریدن! به پایین رفتن و بالا اومدن از چاله! هزار بار هر راهو بالا پایین میکنی و میگی این بهترین راهه... بعد صبح که بیدار میشی اولین
نیم ساعت میشه که از مدرسه اومدم خیلی خسته ام خیلی...
امروز یکی از بهترین روزها بود ولی فردا از الان میدونم که دو زنگ اول افتضاحه...
خانوم(ٰد)یکی از بهترین معلم هاست خیلی دوسش دارم....
مامان بابام هنوز خونه نیومدن...............................
خیلی وقته بهش پیام ندادم یعنی از وقتی مدرسه ها شروع شده،شاید باهم قهریم و من نمیدونم....دلم براش تنگ شده...بعضی وقتا حسم میگه اون آدمی که من فکر میکردم نیست..................
تو مدرسه با (ل) صمیمی شدم ،سرما خورده بود گفت شاید فردا ن
یاحق
 داشتم فکر که نه! حس میکردم چه قدر دردناک و زجرناک است که وبلاگ های مورد علاقه ات که خواندن کلمات و نوشته های جاری در آن مغزت را نوازش می دهد، انگار دیگر به روز نمی شوند...
چه بلایی سر این پنجره های دوست داشتنی آورده تلگرام و اینستاگرام و تمام گرام هایی که زندگیمان را در مشتشان فشار می دهند؟
ناگفته نماند به روز شدن وبلاگ هایی که هنوز نفس می کشند به لطف سرانگشتان نویسندگانش، حالم را عمیقا مطلوب می کند. : )
پ.ن1: خدایا وبلاگ های متروکه را دوبار
زندگى بد است و به شدت سخت. حتى زمانبکه فکر میکنى در دنیاى یونیکورن ها و ابنبات هاى رنگى زندگى میکنى پشه اى در مغزت وزوز میکند. 
به مرحله اى از زندگیم رسیده ام که چیزهاى براى از دست دادن دارم و ترس گم کردنشان، نبودنشان مرا عذاب میدهد. از طرفى دیگر هیچ چیزى براى از دست دادن ندارم.
مدت زیادیست که میخواهم کارى انجام دهم تا از طریق ان بتوانم پول دربیاورم و مستقل شوم اما متاسفانه گشادى اجازه ى انجام هیچ کارى را به من نمیدهد. دوست دارم درخانه ام بخواب
باید از نظر روحی و معنوی تغییر کنید
نحوه شکل گیری حلقه ارتنباطی رو تو سیستم عصبیت معکوس کن.
ذهنتو طوری باید برنامه ریزی کنی که هرموقع درباره کار با خودت صحبت کردی با تمام وجودت حس خوشی کنی .در نتیجه سیستم عصبیت خوشحالی رو با حرفه جدید مرتبط میدونه.
اگه میخوای زندگیتو تغییر بدی باید هماهنگی های عصبیتو تو مغزت عوض کنی.
با تغییرهای بسیار ساده میتونی مانع وقوع اشتباهات بزرگ بشیهمزمان با تغییرهای کوچک مسیله های بزرگی تو زندگیت عوض میشن.
 
 
 
 
اد
پسر جوانی مریض شد.
اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معده‌اش او را معذور داشت.
 
حکیم به او عسل تجویز کرد.
 
جوان می‌ترسید باز از خوردن عسل دچار دل‌پیچه شود لذا نمی‌خورد.
حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم.
جوان خورد و بدون هیچ دردی معده‌اش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: می‌دانی چرا عسل را  معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمی‌دانم.
 
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یک‌بار در معده زنبور هضم شد
بعضی وقتا که همه تلاشت برای بهبود شرایط به هیچ تبدیل میشه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که زمین و زمان کفرتو بالا میاره و دیگه خون به مغزت نمیرسه :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
بعضی وقتا که فکر میکنی برای هر کاری خیلی دیر شده :
یه نفس عمیق بکش و دوباره ادامه بده .
هر از چند گاهی باید دورتر وایستیم ، یه نفس عمیق بکشیم ، یه نگاه به کارمون بندازیم و ببینیم کجاش درسته و کجاش غلط .
ما چیزی جز انتخابامون نیستیم ، اگه از امروزمون د
بعد از اینهمه، قرار شد فردا بریم مشهد.
فکر میکنم آمادگیش رو ندارم. کمه کم ده روز قبل از مشهد باید یکم به مغزت رسیدگی کنی. همینجوری ریخت و پاشیده که نمیشه، میشه؟
.
.
ولی از یه جهت دیگه اون مشهد نیست این هفته :)
ینی نمیبینمش
فوق العاده اس، نیس؟
اینهمه راه تا شهرش برم ولی نبینمش
شاید این حتی از تمرکزی که میخواستم ده روز قبل از مشهد رفتن روی روحم بذارم بهتر باشه. اینجوری میتونم فقط به زیارت فکر کنم.
دروغ چرا، خیلی زور داره. ولی خیلی ناراحت نیستم. اینج
فکر میکنم آیا تلویزیون در راستای تولید این چرت و پرت‌ها تلاشی میکند ؟؟ آیا واقعا پول مملکت صرف تولید شوتبال و برنده باش و عصر جدید میشود؟؟ صدای رامبد جوان و امیرحسین رستمی و رضا گلزار مستقیما میرود روی سلول‌های عصبی‌ام و حس میکنم دچار حمله‌ی عصبی می‌شوم، دوست دارم سرم را بکوبم به میز تلویزیون . خانه‌ی ما آنقدری بزرگ نیست که از صدای تلویزیون در امان باشی. هر وری که بروی صدای خنده‌های حال بهم زن و مهوع و فیک مجری‌ها را میشنوی و فکر میکنی ب
بعضی وقتا یه چیزی رو میخوای ، دلت آرومه که دعا میکنی و میگیریش
یه پولی نیاز داری ، کار میکنی به دستش میاری
دلت نوشیدنی میخواد ، برای خودت میخری
ولی بعضی وقتا دلتنگ کسی هستی
که رفته ، که نیست
حالا تو هی گریه کن
هی دعا کن
رفته
برنمیگرده..
یه روزایی هر چی خودتو بزنی به نفهمیدن
بری سراغ سازت ، بزنی و بزنی و مثلا دلتو خالی کنی
قلم کاغذ برداری بنویسی
نه .. انگار فایده نداره
انگار آسمون ابری و تنهایی تو خونه و مرور خودکار یه سری چیزا تو مغزت
قراره امروز
دیگران زندگی تجملی دارند، فلانی روابط خوبی با دیگران دارد، دیگری از اعتماد به نفس بالایی برخوردار است و ... آیا وقتی حسادت می کنی متوجه شده ای که تصویرشان بارها و بارها توی ذهنت نمایان می شود؟ و این تصاویر باعث بی قراری و تنفرت از خودت و زندگی می شود؟
 
تصاویر، خاطرات و تمام افکار منفی را از ذهنت پاک کن
تو نخواهی توانست دقیقا مثل آن ها باشی، آن ها در شرایط متفاوت و تربیت متفاوت و محیط و زمان متفاوتی قرار دارند، همین حالا که مشغول تنفر ورزیدن هس
پیشنهاد یکی از دانشگاه های تهران رو داده...از همون اول هم میدونستم باید قیدش رو بزنم و میدونستم  من ادمش نیستم ، میدونستم کار درستی نیست ، میدونستم نمی تونم با وجدانم کنار بیام ، اما پیشنهادش ...با اتفاقات امروز میترسم که حسرت بخورم....خیلی سخته خودت رو با یک اتفاق که خاص تو نیست تطبیق بدی و با یک پیشنهاد ، یک حرف ، نابودت کنن و تو باز بهم بریزی......
 
 
پ.ن: باید گریه کردن رو یاد بگیرم ، أین حجم از گریه نکردن طبیعی نیست ، متنفرم از لحظه هایی که بغض ه
گفته بودم یکی از 100تا کاری که میخوایم توو قرنطینه انجام بدیم وب زدن مشترکه. حالا اومدم در جریان یکی دیگه از 100 تا کار بذارمتون!
کچلگی
بعله! ما الان دوتا کچل کچل کلاچه روغن کله پاچه ایم
تجربه ی خوبیه باد میخوره به کلمو خواهرزادم هم بهم میگه دایی کچل هروقت یه چیزی ازم میخواد میگه خاله هروقت میخواد بندازم دنبالش بهم میگه دایی کچلو اینقد ذوق میکنه دست میکشه رو سرم! میگه خاله بیا دست بزنم به مغزت
دوستام بهم میگفتن چجوری تونستی از موهات دل بکنی؟ خب ب
زمانی می رسد که دلت را به غرورت ترجیح می دهی.و چقدر تلخ است که دلت را به غرورت ترجیح بدهی و باز هم ببازی!خودت هم خوب می دانی که دیگر چیزی برای از دست دادن نداری.چون روح ات زودتر از این ها از دست رفته است...قلبت میدان رینگ است و باید با احساست بجنگی.دستکش های چرمت را دستت می کنی و جلوی کیسه بوکس می ایستی.آپرکات... آپرکات... کراس... هوک...تند تند ضربه می زنی به قلبت... به احساست‌‌‌... به غرورت...می شکند، می شکند، می شکند...همه اش می پاشد از هم...گردن کج می کنی
تصمیم میگیری بعضی ها را که با تمام وجود دوستشان داری از زندگی ات پرت کنی بیرون، دستت را قلم میکنی که پیام ندهی، زبانت را از حلقت بیرون میکشی که حرفی نزنی، قلبت را جر میدهی که تنگ نشود برایش، مغزت را شست و شو میدهی که یادش نیوفتی؛ بعد او چکار میکند؟ یکهو پیام میدهد و از نتایج کنکورت میپرسد... دلت میخواهد بگویی حیواااااان!!! آخر به تو چه؟ من دستانم را قلم کردم زبانم را لال قلبم را پاره و مغزم را نابود که تو اینطور بیایی همه چیز را زیر و رو کنی؟ نتای
دیروز از بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یق
شنیده‌ای که می‌گویند می‌خواهی مغزت را و ذهنت را تقویت کنی کتاب بخوان؟ و یا فلان بازی فکری را بازی کن؟ و معما یا جدول حل کن؟ و یا اینکه زبان دوم، یا سوم یاد بگیر؟
این بار از من بشنوید، که نوشتن هم یک نوع ورزش است، ورزشی برای مغز و ذهن. نوشتن بخش های متعددی از مغز را درگیر می‌کند و نوعی نرمش شناختی به حساب می آید. پس با نوشتن مغز خود را پرورش دهید و سرعت پیر شدن مغزتان را کم کنید. و اگر با خودکار باشد که چه بهتر، چون قلم به خاطر سرعت کمتری که نسبت
دیروز بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یقیی
دو روز اول همه چی خیلی سخت بود خودم رو الکی مقصر میدونستم 
حالا همه چی بهتر شده یکم که فکر میکنم میبینم اصلا فکرام منطقی نبود خدا رو شکر تموم شد دیگه اون حس قبلی رفت. ما برا هم ساخته نشده بودیم.
وووووو به جز قانون رابین که میگفت بعد هزارامین ابجو همه چی اکی میشه قانون من میگه بعد len()/60 روز عقل باز میگرده :)) و میشه قانون طلاییم =))
 
و قانون طلاییم میگه توی این len()/60 روز از این به بعد بهش میگیم دوران قاراشمیش(می‌خواستم دوران به‌گایی باشه ولی دیدم ذ
چطور میشه از شنبه تا چهارشنبه مانگا بخونی،(یه مانگای بییی نظیر به اسم پاندورا هارتز)، پنجشنبه صبح مثل معتادا با خواهر کوچییکت کل یه انیمه رو نگاه کنی، ظهرش بشینی کتاب بنویسی و پدرت به بهانه امتحان ریاضی، همه چیزای قشنگی که تو مغزت بود رو تبدیل کنه به به سری خطخطی، شبش بخوابی، و صبح بیدار شی ببینی اخبار داره نان استاپ تو خونه پخش میشه.
سردار سلیمانی تبدیل میشه به شهید سلیمانی.
اولین واکنش این بود:همونی بود که مامان بزرگ دوست داشت؟ همونی که با
کلمنتاین نمی‌داند چه بلایی سرش آمده. حس می‌کند گم شده، احساس می‌کند دارد محو می‌شود، هیچ چیز دیگر برایش هیچ معنی‌ای ندارد، دیگر هیچ چیز در او احساسی ایجاد نمی‌کند،‌ ترسیده، پریشان و گریان و سردرگم است. دنیایش فروریخته اما نمی‌داند چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟ همه‌ی آنچه که او را به یادش می‌آورد جمع کرده و ریخته داخل یک کیسه زباله‌ی بزرگ سیاه و همه را تحویل کسانی داده که او را از ذهنش پاک کنند. که یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شود دیگر نه جول ر
عزیزم واقعا نمی دانی چقدر احمقی یا اهمیتی نمی دهی؟..عزیزم میشود دهانت را ببندی بوی گندش نوعی سلاح کشتار جمعی است!این همه  ریده ای که بگویی شاش داری.. عق نمی زنی؟عزیزم هزار بار دستت را در سوراخ مار غاشیه چرخاندی یکبار نمی خواهی پونه بکاری؟نمی خواهی بفهمی بابا این راهش نیست؟ میدانی تو نمی خواهی اوضاع را تغییر دهی فقط میخواهی خشم خودت را ارضا کنی...تظاهرات میکنی می ایند اتش میکشند و میکشند و میبرند و میزنند بعد هم پرونده ی قضایی را با گل سرخ تقدی
‏درباره‌ی وابستگی، جدایی و مرگ...
همان لحظه‌ای که سوزن را از توی رگ بیرون می‌کشند، همان آنِ جدایی سوزن از پوست، درست همان لحظه، همان یک آن که کوتاه‌تر است از آنکه اعصاب بدنت به مغزت بفهمانند؛
هر آدمی آن یک دم را مُرده است.
مرگ نه به مفهوم آغاز تجزیه تن، که به معنایی فراتر از آن؛ جدایی از آن‌چه که بودنِ انسان به آن وابسته است، وابسته شده است.
جدایی مفهوم ”مُردن” است و بیرون کشیدن سوزن از رگ تجسمی عینی از این مفهوم.
‏فرقی هم نمی‌کند که این س
با یک تلفن، رشته افکارت پاره میشود...
نظم فکری و برنامه ریزی روزانه ات بهم میریزد...
آنطرف خط، غریبه نیست و آشناست...
چاره ای نداری که پاسخگو باشی....
او هم گناهی ندارد...
امیدش، گوش شنوایش و محرم اسرارش تویی...
به تو نگوید به که بگوید...
درست است که غم وغصه اش را همراه با یک سطل بزرگ آب یخ بر روی سرت آوار میکند...
و تو میمانی و یک سطل آب سرد ریخته بر روی مغزت...
چه کنم؟ 
دنیا همین است....
بالا دارد...پایین هم دارد....
باید صبور بود....باید منتظر بود...باید تحمل ک
مقدمتاً خدمت جناب عالی عارضم که با این وضعیت دیر به دیر نوشتن‌ها و صد البته بد نوشتن‌هایم، کمی تا قسمتی از عنوان پست خجلم! گر چه که بنا به تعریف شاید وبلاگ‌نویس باشم...
اما بگویم از حرص و طمع
در دنیای ستارگان روشن و خاموشی که در بیان دارم و به فکرشان نیستم، به یکباره کلمه‌ی "هدیه" به چشمم خورد و مانند گرگ هفت روز غذا نخورده‌ای کلیک کردم و دندان تیز کردم. و گر شما نیز دندان تیز کنید خشنودم، چرا که از هاتف کندن ثواب دارد و هدیه گرفتن روشنی چشم می
خب واقعا باورم نمیشه الان ۷ آذر باشه . بهش میخوره همین دوم سوم نهایتا باشه! پنج روز عقبم ینی. درس خوندن خوب پیش می‌ره . ازون حالت سیاه اومدم بیرون  و دیگه حس ناراحتی و بهم ریختگی ندارم . البته خب تصمیم گرفتم روزا رو بخوابم و شبا به زندگی بپردازم .کاملا شب زی و خوناشامی :/ چونکه فک میکنم اینطوری راحت ترم و ارتباطم با آدم کمتره اصولاً :/ با توجه به اینکه آدما روزگرد هستن و شبگرد نیستن :// دیگه اینکه از پوکر گذاشتن آخر جمله هام خیلی بدم اومده :/ و دوس ند
برای هر ادمی گستره ای از مجموعه ای از انتخابات وجود داره . و این گسترده بودن وسعت انتخاب علاوه بر اینکه به انسان حس خوبی میده و این امکانو میده که هر انتخابی را میخواهیم برمیگزینیم ! به قول معروف "دستمون بازه .."
اما دریغ از بدی این گسترده . شاید این حس خوب موقتی باشد و چیزی که برجای میماند همان حس بد است که تا عمق میتوکندری سلول های مغزت نفوذ میکنه و میسوزونتت . الان میگی چه حس بدی ؟
بزار یه مثال بزنم ؟ تا حالا شده که بری لباس بخری و از بین 10 رنگ مخ
برای هر ادمی گستره ای از مجموعه ای از انتخابات وجود داره . و این گسترده بودن وسعت انتخاب علاوه بر اینکه به انسان حس خوبی میده و این امکانو میده که هر انتخابی را میخواهیم برمیگزینیم ! به قول معروف "دستمون بازه .."
اما دریغ از بدی این گسترده . شاید این حس خوب موقتی باشد و چیزی که برجای میماند همان حس بد است که تا عمق میتوکندری سلول های مغزت نفوذ میکنه و میسوزونتت . الان میگی چه حس بدی ؟
بزار یه مثال بزنم ؟ تا حالا شده که بری لباس بخری و از بین 10 رنگ مخ
Look at this tree, it's sad, without leaves
Look at this girl, her curly beautiful hair
Look at this man, he loves her, only by hands
 
There are thousands of us
We are feeble like glass
Still lost in the rhymes
She is a million of butterflies
She's the light to my eyes
My blind eyes
 
Look at this tree, it's crying, with him
Look at this girl, cause she had a dream
Look at this man, he loves her, only by hands 
And look at me, I'm like this tree
 
There are thousands of us 
We are feeble like glass 
Still lost in the rhymes 
She's a million of butterflies
She's the light to my eyes
My blind eyes
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفا
پتوس هایی که به تازگی قلمه زده ام.تقریبا دو هفته.
 
++یه تیکه ذعال توی ظرف هر کدوم انداختم که جلبک نزنن و فرایند رشد و ریشه زدنشون نرمال طی شه. میبینین ریشه هاشون رو؟
حال آدمیزاد هم مثل همین پتوس هاست. نیاز به ذعال داره واسه ضدعفونی کردن.و گرنه یهو به خودت میای میبینی به قول آوینی قبرستان نشین عادات سخیف شدی.
آروزها و خیالات خوش که سال قبل همین موقع داشتی و زیر روزمرگی ها دفن شدن.پوسیدن. فسیل شدن. یا نه. یه احتمال دیگه هم محتمل هست. اینکه توی مغزت
پتوس هایی که به تازگی قلمه زده ام.تقریبا دو هفته.
 
++یه تیکه ذعال توی ظرف هر کدوم انداختم که جلبک نزنن و فرایند رشد و ریشه زدنشون نرمال طی شه. میبینین ریشه هاشون رو؟
حال آدمیزاد هم مثل همین پتوس هاست. نیاز به ذعال داره واسه ضدعفونی کردن.و گرنه یهو به خودت میای میبینی به قول آوینی قبرستان نشین عادات سخیف شدی.
آروزها و خیالات خوش که سال قبل همین موقع داشتی و زیر روزمرگی ها دفن شدن.پوسیدن. فسیل شدن. یا نه. یه احتمال دیگه هم محتمل هست. اینکه توی مغزت
اگه بتونی از 100% توانایی های مغزت استفاده کنی چی میشه؟
اگه همه ی آدما از 100% توانایی های مغزشون استفاده کنن، یه گله آدم داریم که همه مثل همن؟
یا تو شرایط یکسان، راه حل های یکسان به ذهن شون میرسه...؟
قضیه از این قراره که برایان به قرصی دست پیدا کرده که میتونه توانایی مغزشو افزایش بده و اونو به سوپرآدم تبدیل کنه.
و این سریال سعی میکنه به سوالای بالا جواب بده.
ریتم فیلم عالی ، نه خیلی کند و نه تند، نه ملال آور و نه خیلی سخت.
این بچه ژیگول سعی میکنه cool 
گفتن خیلی آه می‌کشی، چه خبرته؟
مامان همیشه از بچگی همینو میگن، درحالی‌که من فقط نفس عمیق می‌کشم.
اما از قضا این دفعه رو درست گفتن. این چند وقت، آه‌های واقعی می‌کشم.
گفتم من می‌خوام برمممممم!
گفتن برو.
با شوخی و خنده گفتم می‌دونین که خارج شدن از کشور برام خیلی آسونه؟ یه خروج مراجعت ساده می‌خواد که هرینه‌ی آنچنانی هم نداره؟ اجازه‌م دست خودمه و از نظر قانونی هم کسی نمی‌تونه مانع خروجم بشه؟ جونمو به لبم نرسونین. وگرنه دیدین رفتم که رفتم!

خ
ببین یعنی میخوام بگم ترسناکه. میدونی ترسناکه یکی انقدر با همه ی زوایای شخصیتت آشنا باشه. و وقتی وحشتناک تر میشه که با این آدمم زیادی راحت باشی؛ درحدی که فکر کنی داری تو مغزت حرف میزنی. درحدی که "با خودت که تعارف نداری." و  بعد فکر میکنی؛ اگه هی ببینیش قراره چقدر ترسناک بشه؟ اون موقع حتی میمیک صورتتم یاد میگیره. اون موقع دیگه هیچیو نمیتونی قایم کنی و دستت تا ابد تو هرزمینه ای براش روئه. خدایا، میخوای چیکار کنی؟
نمیدونم میخوام چیکار کنم. چون هیچ
چند روز است که هر شب کابوس می‌بینم. کابوس‌های عجیب و غریب و شلوغ و درهم‌ام دوباره برگشته‌اند. چند شب پیش آدم‌بده‌ی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناک‌تر از این نیست که آدم‌بده‌ی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبه‌ای ضربه خورده‌ام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب تو را می‌دیدم. می‌پرسی چطور ممکن است خواب آدم نادیده را دید؟ نمی‌دانم. اما مکانیزم دیدن خواب آدم نادیده _اگر برایت سؤال است_ این طو
 
 
یه مدت از بیماری بابا که گذشت (هنوز برای بیماری اش و چرا او مبتلا شده) گریه می کردم تا یک روز به خودم آمدم و مادر را تماشا کردم که شب ندارد روز ندارد گریه هایم بیشتر شد. انگار ناتوانی ام دو برابر شده بود و من شخصی بودم که اندیشه و دستهایش برای کمک ناتوان و ضعیف بود. آرام آرام به خودم آمدم و یاد گرفتم حالا که مادر مراقب پدر است من هم باید مراقب مادر باشم. خواسته هایش را عملی کنم. کمک دستش باشم. گاهی برنامه ناهار و شام بیرونی داشته باشیم . گاهی پاس
سه تار موی سفید تو موهام پیدا کردم همونجا که سه بار انگشتتوفشار دادی گفتی=عاشقتم اینو تو مغزت فرو کن....
 
فکر میکردم تو همدردی امنه توهم دردی...گندش بزند دوست داشتنی که پابه پایش زندگی را باختیم...
 
سکسکم گرفت گفتم منوبترسون دستامو ول کرد نفسم بند اومد
تو ناراحتم میکنی من گریه میکنم ... من ناراحتت میکنم من گریه میکنم...
ادامه مطلب
جمهوری اسلامی از چند تیر و طایفه که سابق بر این در ایران حکومت کردند و دور یک سفره جمع شده اند تشکیل شده است که به هم نون قرض می دهند .
اگه رای ندی معلوم نمیشه مال چه قبیله ای هستی اما اگر رای دادی حتما" جزو همان قوم خواهی بود و با ایشان محشور می شوی ان شاء الله تبارک و تعالی.
می شه گفت خر تو خر ترین انتخابات های جهان در ایران است چرا که در طول سال چشممان به جمال هر جک و جانوری در سیما می افتد و صدای هر چیزی در رادیول می آید اما ما بجز آقو و عده ای معد
شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده می‌گم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنش‌ها:
مامان: از تابستون داری زبان می‌خونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…
بابا: دو‌هزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمی‌تونی از پسِ یه تعیین‌ سطح بربیای؟
من: :| [ واقعا دل‌گرم‌کننده بود! ]
.
روز آزمون چند تایی (نمی‌دونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس می‌کرد که بهش برسونم. م
+ بعد این همه سختی
بعد این همه چشم انتظاری
میرسه یه روزی که مچاله بشی تو دو وجب آغوشی که فقط واسه خودت باشه؟
که خستگیت با فشار دستاش رو استخونات در بره؟
که نخ سیگارو از لا انگشتات بکشه بیرون مهر بزنه رو جاش مبادا چیز دیگه‌ای مهر بزنه رو لبات؟
میشه بلاخره بیاد اون «آذر»ی که برگ‌ریزون غروبش غم عالم رو نریزه رو سرت
که به جای این چرت و پرتا بگی گور بابای دنیا بیا بریم اندازه دو کلوم حرف ناحساب گز کنیم خیابونا رو؟
چی میشه بعد این همه خستگی یه روز بر
چقدر نوشتن طولانی سخت شده. بدون اینکه عکس مکش مرگ مایی اون بالا باشه یا نگران حرف و نظر دویست نفر از همکلاسیات باشی یا از این بترسی که یکی ریتوییت کنه فحشت بده و باندش بریزن سرت. چقدر سخته که طولانی تمرکز کنی و بنویسی و صدتا هم لایک پای پستت گالن گالن دوپامین ترشح نکنه توی مغزت. چقد سخت شده که حرف دلتو برای دل خودت بزنی دیگه، نه برای حس خوب دیده شدن و لایک و شوآف و اظهار فضل!
چقد خوبه از گفتن رویاهات نترسی چون کسی نمیشناسدت و هزارتا چشم روی کلمه
یک احتمالاتی هست که این اخرین تابستانی است که با زری مامان و بابا این روزهای طولانی را سپری میکنم. بیشتر اوقات را با انها میگذرانم. تفریح های مشترک با آنهاپیدا کرده ام. با پدر شب ها سریالNarcos را میبینیم و با مادر مسابقه اشپزی دستپخت را. کمترین علاقه ای به تلویزیون دیدن ندارم ولی هربار ادای هیجان زده شدن درمیارم و وقتی حواسشان شش دنگ جمع قسمت مهم سریال یا مسابقه است، نگاهشان میکنم. به نظرم میرسد که تا وقت هست باید از همه چیز یا حداقل آن چیزهایی
من واقعا نمی‌دونم باید چه غلطی کنم:|
آخه یکی نیس بگه خل‌مشنگ جان گریه کنی میفهمی باید چیکار کنی؟ گریه کنی ریاضیا می‌رن تو مغزت؟ یا راه حلا خود به خود واست نوشته میشن؟:/
دیروز اینستامو لغو نصب کردم تا یکم از ذهن‌مشغولیامو کم کنم.. بی‌تاثیر نبود ولی کافی نیست:!
شاید بهتره یه چن وقت سمت وبلاگمم نیام:! نه که کلا نیام! مثلا با خودم قرار بذارم حق ندارم ماهی بیشتر از یه پست بذارم:/
اینجوری یه ذهن مشغولی دیگه هم کم میشه.. و وقتی سرِ درسم مث چی تو گل گیر ک
وبلاگ باید یک سنسور داشته باشد و هنگام ورود ضربان قلب، فشار خون، سطح هورمون ها، ناقل های عصبی، دمای بدن را بسنجد و اگر در شرایط نرمال بودی اجازه ورود دهد. تا هروقت که احساس کردی قلبت تا چنددقیقه دیگر می ترکد، یا مغزت دارد آتش می گیرد، نتوانی احساسات آنی و گذرایت را share کنی. باید بتوانی یک وقت هایی که در اوج نیاز به حرف زدن بودی، زیپ دهانت را بکشی. باید یاد بگیری هروقت دلت بیش از اندازه ارتباط با آدم هارا خواست، به گوشه اتاقت بخزی، قهوه بنوشی، ک
چند روز است که هر شب کابوس می‌بینم. کابوس‌های عجیب و غریب و شلوغ و درهم‌ام دوباره برگشته‌اند. از آدمی شبیه من که توی مغزش مدام میان نیم‌کر‌ه‌ی چپ و راست دعواست بعید نیست که این به هم ریختگی از جایی مثل ناخودآگاه بیرون بزند. چند شب پیش آدم‌بده‌ی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناک‌تر از این نیست که آدم‌بده‌ی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبه‌ای ضربه خورده‌ام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب ت
بیاید والس گوش کنیم :)
 











متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.






param name="AutoStart" value="False">













وسط گیر و دار و فکر و خیال. خانو
بیاید والس گوش کنیم :)
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">


 
 
وسط گیر و دار و فکر و خیال. خانواده رو چی کار کنم، کارو چه خاکی به سرش کنم، درسای دانشگاهو چه جوری بخونم، سفر و تجربه و ... به علاوه اون هزار و یک شاخ
نگفته‌های مغز شبیه رخت چرک‌های سبد حمام و ظرف‌های نشسته‌ی سینک ظرفشویی است. همان طور که چند دقیقه بعد از شستن لباس‌ها و ظرف‌ها سینک و سبد حمامت پر از کثیفی است، درست چند دقیقه بعد از اینکه حرف‌هایت را یک جایی تخلیه می‌کنی باز مغزت پر از نگفته‌هاست. یکی با دیگری حرف می‌زند، یکی با خودش، یکی برای دیگری می‌نویسد، یکی برای خودش. بالاخره این حجم از نگفته‌های مغز آدم باید یک جایی تخلیه شود. من اما نگفته‌هایی دارم که تا به حال نه هیچ وقت برای
تو فکرم رفته که اینجا رو کلا ببندم و تنها در وبلاگ رسمی خودم بنویسم . یعنی پابان دادن به نوشتن زندگی خصوصی و صمیمی . نه به خاطر اینکه خونده نمیشه . به این خاطر که بیشتر این چیزهای لحظه ای رو توی توییتر می‌نویسم . از طرفی میگم که توییتر فیلتره و برای همه در دسترس نیست . برای همین موندم که بمونم یا برم . نوشتن توی دو جا خوب نیست . ضربه زنندست و وقت تلف کن . زندگی خصوصی بعضی وقت‌ها دوست دارم بگمشون و بعضی وقت‌ها دوست ندارم بگمشون . ولی از طرفی نمیشه تو
زنگ زد و وقت مشاوره داد.فردا ساعت ۱۲ونیم تا یکونیم.بهش گفتم تلفنی باشه.حوصله نداشتم این همه راه برمو برگردم.کلی وقتم تلف میشد. هرچند خیلی سختمه تلفنی.اخه من چی بپرسم.واسه همه راحتم تلفنی حرف بزنم چون طرفو نمیبینم ولی این یکی سختمه نمیدونم از کجا شروع کنم.
جلسه قبل بهم گفتش که ما، مامان خودمون هستیم.سعی کن مامان خوبی باشی با خودت.گفت اگر بخوای ببینی کی پس فردا مامان خوبی میشه نگاه کن ببین با خودش چه طوری رفتار میکنه.
گفت تو خیلی به مغزت وعده و و
یه انتقادِ کوچیک!
۱۶ آذری که فقط اسمش روز دانشجوست!
یک سال چرخید و مجددا رسیدیم به ۱۶ آذر! روزی که فقط اسمش روز دانشجوست! 
این را میگویم چون هر جا که باید پشت دانشجو بود، مقابلش قرار میگیرند! هر جا که دانشجو ایده داده، ایده اش را منهدم کردند! هر جا خواسته همکاری کند، دستش را قطع کردند! هر بار خواسته پا بگیرد، زمین گیرش کردند! جامعه ی فعال یعنی جامعه ای که دانشجو در آن فعال باشد و قلب تپنده اش باشد! سال قبل خیلی درگیر فعالیت های دانشجویی نبودم، ول
یه شبایی هست یهو ساکت میشی 
یهو برمیگردی تو همون لاک دنج خودت
یهو دیگه ادمارو دوست نداری
یهو دلت بررا اون ادمی که قبلا بودی تنگ میشه
یهو نمیفهمی ادم جدید میخوای یا ادم  قبلی رو 
نااحت میشی.
دلت بیخود میگیره 
ناراحت میشی از اینکه شاید تو لیاقت نداشتی 
به هیچکسم نمیتونی راجبش توضیح بدی
شاید فقط بتونی بخوابی
یا شاید حتی نتونی بخوابی
انقدر فکر کنی،فکر کنی که تهش مغزت خسته شه و بازم پرتت کنه تو دنیایی که همیشه بودی و برت گردونه به عالم بیخیالی 
چ
امروز یک آقایی اومده بود توی ایستگاه اتوبوس ( جایی که سوار سرویس دانشگاه میشیم ) ، یه دسته ورقه دستش بود، پرسید : شما دانشگاه تهرانی هستید؟ گفتم بله. با عجله یه برگه داد دستم ( که شامل چار پنج صفحه‌ی منگنه شده بود ) گفت بخون اینو، در مورد تراشه ها میدونی؟ ببخشید اگه من درهم برهم نوشتم، شما بخونید. خیلی مهمه. همه باید بدونن. منم شروع کردم به خوندن. 
الحق والانصاف که درهم نوشته بود و جمله بندی‌ها نصفه نیمه بود. تو گویی یکی از شخصیت‌های رمان‌های ص
یک جایی خوندم که "ذهن بهترین برده و بی رحم ترین اربابه" وقتی در مورد خودم دقت کردم دیدم حقیقت محضه ... ذهن من خیلی آشفته است  در یک لحظه از موضوع درسی به موضوع احساسی پرش میکنه ! وسط درس از ریاضی به سمت  برنامه نویسی میره !!! شاید سخت باشه باورش ولی وسط درس استاد یاد موضوع ناراحت کننده چند روز قبل میوفتم و حتی  اشکم سرازیر میشه !!این پرش های فکری ... این عدم تمرکز وتوجه به حرف ها، درس ها و مکالمه ها باعث شد برم تست IVA (تست شنوایی و بینایی) بدهم . این آز
بنظر من آدم ها تو یه وقتایی از زندگیشون به یه نقطه های عجیبی میرسن!
اون نقطه عجیبس که انگار تمام اراده ای که تو خودشون سراغ دارن میاد رو و بوووم میتونن!
هر چی بیشتر جلو میرم و بیشتر میفهمم میبینم انگار همه چیز انرژیه!و این انرژی خواستن و تونستن چیز عجیبیه!
میدونی تو اوج سیاهی تو اوج نا امیدی یهو تموم اراده ات جمع میشه و تو کارایی رو میبینی میتونی بکنی که شاید روز قبلش کلی تلاش کرده بودی و نشده بود!
فکر میکنم بیشتر از اینکه همه چیز خواستن باشه ان
یک جایی تو جرعت این را پیدا میکنی که کاری که از آن می‌هراسی را انجام دهی. در اصل یک جایی بالاخره به مرحله ای می‌رسی که دلت تنگ شود برای کاری که از انجام آن هراس داری. بهتر است بگوییم یک جایی به این نتیجه می‌رسی که هراس انجام کار مذکور توهمی بوده که مغزت به دلیل دامن زدن به تنبلی برایت ساخته.
 
 
پیشرفت در هر چیزی به صورت یک جهش اتفاق می‌افتد. البته ایجاد شدن آن جهش مراحلی دارد که بسیار طولانی اند و طی کردنشان بس طاقت فرساست. برای همین احتمال جا
هی جود،یک آهنگ غمگین بردار و سعی کن که شادش کنی !
هی جود!میدانم که تو عوض نمیشوی...
میدانم همان رواعصاب و تومخی قدیم باقی میمانی ،همانی در  بود و نبود هر چیزی دنبال دلیل است و مغزش را میترکاند تا بین دو طعم شکلاتی و زعفرانی بستنی یکی را انتخاب کند ،آخرش هم آنقدر فلسفه بافی میکند و اطلاعات قطار میکند که از هرچی بستنی در دنیا است متنفر میشود و لب به آن نمیزند...
بیا کمی آدم باش...
بیا کمی از نهیلیستی مستبدانه ات به سوی ان اگزیستانسیال رویایی ات غلت ب
هی جود،یک آهنگ غمگین بردار و سعی کن که شادش کنی !
هی جود!میدانم که تو عوض نمیشوی...
میدانم همان رواعصاب و تومخی قدیم باقی میمانی ،همانی در  بود و نبود هر چیزی دنبال دلیل است و مغزش را میترکاند تا بین دو طعم شکلاتی و زعفرانی بستنی یکی را انتخاب کند ،آخرش هم آنقدر فلسفه بافی میکند و اطلاعات قطار میکند که از هرچی بستنی در دنیا است متنفر میشود و لب به آن نمیزند...
بیا کمی آدم باش...
بیا کمی از نهیلیستی مستبدانه ات به سوی ان اگزیستانسیال رویایی ات غلت ب
دیشب هیوا از خودش خسته شد. نشست با خودش صحبت کرد!گفت ببین هیوا تکلیف من رو روشن کن !ایا هدف داری !ایا وجودت تمناش رو میکنه؟! نمیگم حتما داشته باش! فقط تکلیف من رو روشن کن!میخوای یا نه ؟!حاضری تلاش کنی یا نه؟!
هیوا سکوت کرد.جوابی نداد. چون خودشم نمی دونست!
اما دیگه نمیتونست توی بلا تکلیفی باقی بمونه! با خودش یه قرار گذاشت. گفت ببین هیوا میخوایم بفهمیم با خودت چند چندی ؟! امشب سعی کن این کتاب رو کامل یه دورهمراه جزوش بخونی ! خیلیه میدونم ! هفت هشت ساعت
می‌دانید روز تولد واقعی آدم کی است؟ روزی که برود برای ثبت نام یک‌جایی، سنش را بپرسند، بگوید: «من  پنج سا... وای نه. اشتباه گفتم. پاکش کنید. چند ماه پیش شیش سالم شده.» این روز، حتی از روز تولد شناسنامه‌ای آدم‌ هم غم‌انگیزتر است. روزی که یکهو یک سال کوبیده می‌شود توی صورت آدم. 
بعد از آموزشگاه می‌زنی بیرون، روی پله‌ی ورودی می‌نشینی و با خودت دو دوتا چهارتا می‌کنی که چطور گذشت این یک‌سال؟ چی‌تر شدی؟ بزرگ‌تر؟ عاقل‌تر؟ مهربان‌تر؟ احمق‌تر؟
امروز هم یه روز مزخرف دیگه مثل بقیه روزا 
همیشه اینطوریه که هر روز باید یه موضوع ادم رو اذیت کنه 
استرس و نگرانی رو به صورت رگباری به مغزت شلیک میشه 
حتی یه روزایی مثل امروز بدون وجود هیچ موضوع خاصی وجودت پر از استرس میشه 
نمیدونم واقعا داستان زندگی ما ادم معمولیا چرا اینجوریه 
خودمون رو سرگرم یه روتین مزخرف کردیم و هر روز تکرارش میکنیم 
تا کجا؟
به قول شاعر گردن یه عده کلفت شد از پول نفت 
اما ما باید صبح تا شب سگ دو بزنیم واسه چندرغاز که آخر م
کلمه الکی خوش دقیقا صفت مورد توصیف خانواده ماست. در لغت نامه الکی خوش معنای خاصی نداره. برای همین، من اینجا یک مثال از الکی خوشی (سوپر الکی خوشی) می آورم تا قشنگ بفهمید وضعمان چقدرداغان است.
پای لپتاپ نشسته ام و با جدیت فصل دوازدهم را ویرایش می کنم که ناگهان چراغ ها خاموشو روشن میشوند. سر بلند می کنم و میبنم مادرم دارد چراغ را هی فشار می دهد، گیج و ویج به خواهرم نگاه میکنم که هدیه ای را جلوی من گرفته. به جز اینکه دوساعت مراسم حدس بزن توش چیه داشت
بیا به هم آلوده بشویم
کثیف به تو ام ، آغوش آسمان سهم من بود
دستو پا بزن در منجلاب زمان ، تو مرده ای من مرده ام مهربان باش که خاطره خوشی باشی ، کشمکش زیر پات برای نزاع بقا به دنبال راه حل است ، چیزی نیست غرق نمیشویم بالا نمیرویم ، مبتلا بشویم به ابتلا ، مبتلاهای ابتلا ، مگر انگل بده ، بدهکار چشمانت نیستم خلاف نیستم ، کسب و کسب وفاداری ، مبنایی دیده ای ؟ از کجا بدانم تو زیبایی مبنا چیست ؟ از کجا بدانم تو درست فکر میکنی مبنا نیست ، چرا شهرت ؟ چرا به د
بیا به هم آلوده بشویم
کثیف به تو ام ، آغوش آسمان سهم من بود
دستو پا بزن در منجلاب زمان ، تو مرده ای من مرده ام مهربان باش که خاطره خوشی باشی ، کشمکش زیر پات برای نزاع بقا به دنبال راه حل است ، چیزی نیست غرق نمیشویم بالا نمیرویم ، مبتلا بشویم به ابتلا ، مبتلاهای ابتلا ، مگر انگل بده ، بدهکار چشمانت نیستم خلاف نیستم ، کسب و کسب وفاداری ، مبنایی دیده ای ؟ از کجا بدانم تو زیبایی مبنا چیست ؟ از کجا بدانم تو درست فکر میکنی مبنا نیست ، چرا شهرت ؟ چرا به د
تشویش گاهی اونقدر به تخت پادشاهی روزگار آدم سفت و سخت مینشینه که یه لشگر عظیم شادی و آرامش میخواد تا که اونو از عرش به فرش برسونه. این درست همون حالت نابسامانی‌ه که اینقدر همه چیز و هیچ چیز سرجای خودش نیست و تو و زندگیت و مغزت پره از کارهای تلنبار شده‌ی نکرده و استرس رسوندنشون به سرانجامی که باید و ترسیدن از شروع کردنشون که ای بابا من آدم این کار نیستم و فقط ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن و خشک شدن پای چراغ سبز عابر پیاده، فقط به دلیل اینکه به سیاه
یه دوستی می‌گفت این روزها بعضی‌ها چرا انقدر افتادن دنبالِ حفاظت از محیط‌زیست و دفاع از حقوق حیوانات و...؟ که چی بشه؟ مثلاً میخوان بگن ما خیلی آدم‌های خوبی هستیم و دغدغه‌‌مونه؟ حالا چرا نگرانی‌های محیط‌زیستی و بشر دوستانه‌ات یهویی از زیر بوته سبز شد و زد بیرون؟ چقدر ریاکار!خُب دوست عزیز،ملتمسانه ازت خواهشمندم الکی هم که شده آدم خوبی باشی و برای ریا هم که شده این موضوع رو دغدغه‌ت کنی!نیّت و تفکر شاید جالب نباشه ولی در عوض توی یک بخش از ا
خب اگه به این جمله عمل کنیم 90 درصد خرجای ما بیهوده است، اصلش اینه تو که ماهی یه تومن حقوقته نباید گوشی تو دستت 5 میلیون قیمتش باشه.. یعنی نباید پنج ماه از کار تو تبدیل بشه به یه ابزار تو دستت، نباید یه لباس بخری 500 تومن، همخونی دخل و خرج یعنی با توجه به درامدت هزینه کنی نه عرف جامعه، کشور های دیگه همینن، اینکه شبکه خبر نشون میده تو اینگلیس خریدن لباس دست دوم عار نیست، کاری به هدف کثیف شون از پخشش ندارم، اما واقعیته، زوج های جوان وسایل زندگی شونو
میدونی من تازه فهمیدم گاهی نیاز نیست روی بعضی چیزها پافشاری کنی.واقعا لازم نیست توی موضوعی دائم شکست بخوری و منتظرِ درس گرفتن‌های احتمالیِ اون شکست باشی.نیاز نیست بخاطر سمج بودن روی موضوعی که میدونی صددرصد نمیشه مریض بشی،روح و جسمت آسیب ببینه و توی اتاق‌ت درمونده بشینی و غم و غصه و ناراحتی چاشتِ روز و شب‌ت بشه.مطمئنن بعدش هم قرارِ افسردگی پا پیش بذاره،دستش رو بذاره روی زندگیت و همه چیز رو برعکسِ چیزهایی که میخواستی بچرخونه و خدا نکنه تو
من از بچگى علاوه بر اینکه طعم غذا برام مهم بود ساختار و چینش و خلاصه دکوراسیون غذا خیلى برام مهم بود…میدونید شاید یه جورایى عجیب باشه اما مغز من نمیتونست اون غذا رو هرچقدر هم که لذیذ باشه درک کنه!!عمده بچه ها از ماهى متنفرن و نمیخورنش اما من از روز اول عاشق ماهى شدممیدونید اون رنگ طلایى ماهى غزل آلاى سرخ شده با ترشى بندرى قرمز رنگ تندى که کنار برنج میذاشتم و اون عطر گلپر یه جورایى شبیه تابلوى نقاشى بود برام تا یه بشقاب ناهار
حالا هم زمان گشته
امروز رفتم نمایشگاه کتاب
یادم نمی اد سال پیش یا سال قبلش رفته باشم
ولی امسال اولین سالی بود که یه لیست بلند بالا نداشتم
و کاملا تفریحی خرید کردم
عنوان هایی که میخواستم بخونم خریدم
5 تا کناب شد
4 تا آموزشی
و یدونه رمان
اون چهارتا اینا بود :
کتاب فرمول برنامه ریزی
نوشته:  دیمون زاهاریادس
گرفتم تا یکم برنامه ریزی هام بهتر و دقیق تر باشه
و از آشفتگی برنامه هام نجات پیدا کنم
دومی: کتاب انعطاف پذیری
نوشته ریک هانسون بود
چون حس میکنم برخوردم نسبت ب
هفته‌ها وحشیانه می‌آیند و بدونِ آن‌که بفهمم، تمام می‌شوند. اما به نظر می‌رسد من میان چرخ‌دهنده‌های زمان گیر کرده‌ام و زمانی از من نمی‌گذرد. حدود بیست و پنج روز می‌گذرد که دل‌خوشی‌های احمقانه‌ی خودم را تحریم کرده‌ام اما برای من انگار بیست سال گذشته. تمام همین بیست سالی را که هرگز نفهمیدم دارم زنده‌گی می‌کنم. ترکِ سر زدنِ مدام به بعضی گوشه‌ها خیلی سخت شده. عادت داشته‌ام هر چیز را جمع کنم و بسته‌بندی کنم، بگذارم توی جعبه‌ی نامه‌ها
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فرو بریزم و انقدر به نوعی عقده گشایی برسم. عقده گشایی از دردایی که گویا توم تل
داشتم به این فکر میکردم در این یک هفته ی بی نتی چه گذشت بر احوالاتم! 
دنیایی بدون سوشال نتورک ها ،دوستان مجازی ،عکسها ،لایک ها ، پست ها ، روزنوشتهای دوستان و یا استوری دوستان ایرانی ایران نشین و آن ورِ ایران نشین!
هیچ !
هیج اتفاقی نیفتاد ! اینکه من نداستم فلان رفیقم دیشب به کدام رستوران رفته است یا نظرش در مورد فلان موضوع چه بوده است یا فلان عکس زیبا را در کجا گرفته است و چندتا لایک بر آن کوبیده اند، اندکی نه مهم بود و نه یادمِ آنها بود !
طفلک نو
یعنی اینقدر که من این روزا زبان میخونم و دوست دارم که بخونم و کیف کنم باهاش کل عمرم تا قبل از این نخونده بودم. همش دلم میخواد سرگرم این بشم زودتر یاد بگیرم شیطونه میگه بیخیال درس بشم با زندگیم عشق کنم اما خب شیطونه موفق نمیشه مگر این که بفهمم من نمیتونم انجامش بدم. چون خیلی سخت قبولی با شرایط من که حتما تهران باید قبول شمو یا روزانه یا شبانه. اما من امیدوارم که اگه امید نبود حتی نمیتونستم خودمو سروپا نگه دارم. 
منو مها مثل این ندیده ها دوباره ک
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فر
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.
حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فر
تعلل کردن، و گرفتار زندان ذهن شدن تلخ ترین شکنجه ای است که یک نفر میتواند تجربه کند، بالاخره مرگ یکبار و شیون یکبار اما این تعلل کردن ها و یا بهتر بگویم این ترسیدن ها زندگی تان را از هم متلاشی می کند و شما را مجبور می کند به زندگی ایی تن بدهید که هرگز نمیخواستید داشته باشید.
 
مسئله انگیزه دادن نیست
اشتباه نگیرید من آنتونی رابینز نیستم که برایتان سخنرانی انگیزشی بکنم، بیشتر شبیه کسی هستم که خودش رنج دیده است و حالا با تمام وجود برسرتان فریاد
اینستا محسوسش کرد، به پوچی گذشتن رو میگم
تحلیل و بررسی تک تک آدمایی که بهم ریکوئست دادن، نکته جالب اول همینجا بود فهمیدم که به واقع هیچکس از آدمایی که ادعا میکردم دائما نگاهم میکنن :)) از هم استانی ها، حتی هم دانشکده ای ها! هیچکس درگیر من نبود. جای جالب دیگه‌ش آدمایی بود که بهشون ریکوئست میدادم و قبول نمیکردن (۹۹ درصد هم‌جنس خودم :)) که پیجشون پی وی هم‌ نبود)
س از همون اول اومد دایرکت و انتظار اینهمه پوچی از آدمی با اون بیو رو نداشتم و خب طبیعتا
به این نتیجه رسیدم که من شنونده ی خوبی به نظر میرسم.میگم به نظر میرسم چون واقعا  اینطوری نیستم. یعنی هستم ولی ماکزیمم تا یه ربع، بیست دقیقه . بیشتر از این طول بکشه خود به خود تمرکزم از دست میره.وقتی یکی شروع میکنه باهام صحبت کنه بهش دقت میکنم، حتما باید به چشمهاش نگاه کنم و با تکان دادن سر یا مثلا گفتن  خب ، اره میدونم  یا مثلا درسته و اینا میذارم خوووب هر چی تو ذهنشه بگه و بدون پریدن وسط حرفش اجازه میدم صحبتشو کامل کنه. این مسئله تو داروخونه
یک کار مشخص قرار بود انجام بدی. یک ماه برای رسیدنش صبر کردی. شروع میکنی کمی به سختی میخوری و بعد ...
وارد حالتی میشیم که بهش میگم سرمستی. حالتی که همین الان من دارم. اون کار اصلی توی یه گوشه ذهن مینیمایز میشه و برای چند روز، چند هفته یا چند ماه همونجا میمونه. این وسط تو دسکتاپ مغزت ده ها پنجره رو باز کردی و بستی ولی نیم نگاهت هنوز به اون پنجره مینیمایز شدست.
عید پارسال بود که یه فایل صوتی به اسم بهترین تحلیل از وضیعیت ایران رو گوش میدادم، دکتر محم
سلام آقای آزاد!

خوب هستی؟ اصل حالت چطور است؟ اوضاع بر وفق مراد است؟ احمدرضا چکار می‌کند؟ با هوای اصفهان ساخته‌ای یا هنوز در سرماهای زمستانش پوستت زمخت می‌شود و زخم می‌شود؟ از این برایم بگو که عاشقی یا فارغ؟ چه؟ نمی‌شناسی مرا؟ انتظار داشتی بشناسی؟ لابد فکر کردی که من از آن دخترهای شر و شور هستم که در خیالت صد بار عاشقت شده‌ام و الان هم در به در به دنبال ریش و سبیل تازه سبزشده‌ات هستم. چقدر که تو خوش‌خیالی پسر!

من کیستم؟

بگذار قبل از آن‌ک
وقتی بهم زنگ زد و گفت میخواد ببینتم، برعکسِ یه ماهِ پیش که با زنگِ تلفنش ذوق زده شدم و قلبم گروم گروم شروع به تپش کرد، هیچ حسی بهم دست نداد، حتی دلم میخواست یه جوری میشد که نرم
اومد دنبالم، فقط گاز میداد و خیابونا رو بی هدف میچرخید
بی اهمیت به نگاهِ سنگینش روی سیگارِ توی دستم فندکشو برداشتم و تا ته کشیدم که بالاخره به حرف اومد
- دوروزه معلوم هس کجایی نه مسیجی نه تماسی
یه پفففف گفتم و رومو برگردوندم سمتِ خیابون
با حسِ گرمای دستش روی دستم برعکسِ
دوست دارم بیدار بمونم اما فردا پنج تا کلاس دارم، امروزم روز شلوغی بود وقتی اومدم خونه اول غذا خوردم چون صبحانه و ناهار نخورده بودم و کلاس پشت کلاس رفته بودم، بعدش فیلم جولی اند جولیا رو دیدم و خواستم یکم چشمامو ببندم تا بیدار شم بشینم سر کار اما دوساعت یا بیشتر خوابیدم خواب شیرینی بود چون حسابی خسته و بی رمق بودم، وفتی بیدار شدم قهوه خوردم و نشستم پای ویرایش ترجمه که خیلی هم عالی پیش نرفت هنوز صفحه ۴۸ هستم از ۸۳ صفحه فصل اول، بعضی جمله هارو چ
نگارم! همه آدم ها نقطه ضعف هایی دارند. مثلا بعضی ها ژن همدردی و درک غم را به کلی از دست داده اند. از دوستانت ناراحت نشو اگر واکنششان به جمله «دو روزه دارم گریه میکنم» جملاتی نظیر: سخت نگیر بابا، بذار تصویری زنگ بزنم بخندیم، و یا استیکر خنده ی هار هار میباشد! میدانم سخت ترین بخش قصه این است که از خودت بپرسی وقتی تمام صورتت با اشک پوشیده شده، قرار است در تماس تصویری به چه بخندید؟ لابد به قبر پدرتان!
 میدانم گاهی حس میکنی این ادمها دنبال دلقک سیرک
بالای آب می‌آیی نفس می‌گیری دوباره زیر آب می‌روی،
این تمام حکایت بالا و پایین زندگیست، بالا آمدنت هم در خدمت پایین رفتنت خواهد بود.
شما هم باشی خسته می‌شوی، نمی‌شوی؟ نفس کم می‌آوری، نمی‌آوری؟ بعد هم بالای آب عده‌ای
خوش‌گذران پیدا شوند و به تو بگویند خوش باش، بخند، از زندگی لذت ببر. چه می‌کنی؟ تنها
یاد نفرینی می‌افتی که می‌گفت روی آب بخندی. اگر خون به مغزت برسد اتوپیای تو می‌شود
خشکی یعنی همان خاک و خل، یعنی همین خاک خل‌پرور. آن قدر ر
امروز هم تموم شد و من احمق کاری جز فیلم دیدن و یه سریال شروع کردن و فقط چند صفحه کتاب خوندن انجام ندادم. نه نگو. نگو نباید از این کلمه استفاده کنم. و باید به خودم احترام بزارم. مائده ی این روزا لایق احترام نیست. از نظر خودم. وقتی احمقی احمقی و این حرف زشتی نیست فقط تو رو توصیف میکنه. اولین و مهمترین مسئله فهمیدن این کلمه است تا یه پتکی باشه و بخوره تو مغزت. 
باید دوباره شروع کنم. هر روز اینو میگم و هر روز هم شکست میخورم. اما میدونم نباید روزامو بری
 تو این مدت که نت نیست چه قدر من پست میذارم!
امروز به موقعش رفتم اون بالا که هیچکس نباشه و بهش زنگ زدم.گفت خب از اوضاع درسی بگو.گفتم فعلا خوبه.و من الان مشکلی با درس ندارم.مشکلم خونه است.گفتم من چیکار کنم که عین خیالم نباشه این بحثارو؟گفت امکان نداره بتونی بیخیال باشی!
گفت این مشکلات یا متمادی هستن یا گذرا. اگر دوست داری بگو چی هستن، اگرم راحت نیسی ما یه سری اصول کلی میگیم.واااای خدا خیرش بده که این راهو جلوی پام گذاشت که نخوام توضیح بدم.خلاصه
به این فکر کنید همین لحظه بما بگویند اگر بخوابید و بعد از چند لحظه بیدار شوید همه چیز درست شدع است، همه چیز به روال عادی قبلی اش برگشته، قرار است دنیا روی خوشش را بما نشان دهد و شانس برای یکبار هم که شده در خانه من را زده است، من هم دوان دوان میروم تا در را به سویش باز کنم :)
چندروز پیش(شنبه ای که گذشت) من فکر میکردم امروز روز رهایی من است، روزی است که آغازگر لحظات فراموش نشدنی برابم خواهد بود. اما نشد!زندگی میخواهد با تلنگرعایش بمن بفهماند سرنوش
حال و اوضاعم خوب نیست. دلم میخاد ک دوباره اون اکتیو بودن و اینای خودم رو ب دست بیارم! عوضش دارم چی کار میکنم؟ (مغزم فلش بک میزنه ب اون قسمتی از فرندز ک جویی از چندلر میپرسه وات آر وی دویینگ؟ و چندلر جواب میده ویستینگ اور لایوز؟!) میدونم ک باید کارهایی رو انجام بدم اما عوضش چی کار کردم؟ شب ها تا ۳ بیدار موندم و سریال و فیلم دانلود کردم و سریال why women kill رو دیدم ک اگ r rated بودنشو در نظر نگیریم شدیدن سریال خوبی بود... شدیدن! و خوشحالم از دیدنش... اب بسته ن
-صبر کن
+نمیتونم 
-یه کم صبر کن
+چی کار داری؟
-چرا انقدر داغی؟
+خوب طبیعتم اینه.
-درد داره؟
+چی؟
-تو
+سوالت غلطه
-چی بپرسم؟
+باید بگی: درد داری؟
-درد داری؟
+نمیدونم
-چطور ممکنه که ندونی
+خوب نمیدونم دیگه اونایی که قبل از من برخورد کردن که من ازشون خبر ندارم، اونایی هم که هنوز نوبت برخوردشون نرسیده، هم از کجا باید بدونن. منم که نوبتم رسیده بهم گفتی صبر کن. باید برخورد کنم تا بفهمم درد دارم یا نه.
-خوب اون موقع خودم میفهمم دیگه
+نه. اون موقع تو نمیفهمی. م
دیشب
زن دایی یهو خیلی جدی شد و گفت: گوش بده می‌خوام نصیحتت کنم.
گفتم: من عاشق نصیحتم. بگو زن دایی...
_ نه حواست به من باشه.☝️
_ کامل حواسم بهته. بگو...
_ یه ذره فاصله بگیر قشنگ گوش کن!!✋
_ باشه.
_ خیلی مهمه. قشنگ تو اون مغزت، تو اون کله‌ات فرو کن.
_ باشه.
_ صالحه هر چند تا بچه‌ می‌خوای بیاری تا ۳۴ سالگی بیار. من هر ۵ سال یک دونه بچه آوردم و الان مثل چی پشیمونم...
نگفتم بهش که خودم هر بار که تجربیات کانال دوتاکافی‌نیست رو می‌خوندم چقدر وسوسه می‌شدم بعد
از یک جایی به بعد در زندگی، آدم ها نمی خواهند دیگر شبیه آدم های دو و بر خودشان باشند. می خواهند خودشان باشند. اما آن یک جایی به بعد کی اتفاق می افتد یا این که خود بودن یعنی چه؟ یک لحظه یا تعریف خاصی ندارد. اصلا نمی شود گفت که این خود فرد است که تصمیمی می گیرد که شبیه بقیه آدم ها نباشد یا این همان آدم های دور و بر هستند که او را به این تصمیم می رسانند؟ مثلا مادر من با همه ی تلاش هایی که برای تربیت دخترش با معیارهای خانواده و اقوام و جامعه ی اطراف خود
سرم درد میکنه. خسته ام و با وجود اینکه تمام تلاشم رو میکنم بهش فکر نکنم، هر خبر و داستان کوتاهی یادم رو میبره سمتش. از مارچ درگیر ویزای کانادام که هنوز تمدید نشده و تا تمدید نشه نمیتونم برم ایران. آخر آگوست در استرالیا کنفرانس هست و تا ویزای کانادام نیاد نمیتونم حتی برای ویزای استرالیا اقدام بکنم و به همین راحتی ممکن هست کنفرانس رو از دست بدم. ویزای آمریکا که آوریل اقدام کردم نیومده و ممکنه هرگز نیاد و درسم یک ماه دیگه در آمریکا شروع میشه و ام
 
[از نوشته‌های بدون فکر]به یاد وبلاگ‌نویسی قدیم؛ روزانه نوشت:
شب قبل، شب هجوم پی‌ام‌اس بود. شبی که بعد از مدت‌ها، ساعت‌ها گریه کردم. برای تمام این روزهایی که در این سال گذشت و روحم فشرده شد. بعد به چشمانم، به مغزم و به تمام سطوح بدنم التماس، شکایت و حکم کردم که بخوابید. نمی‌دانم چه موقع از شب بود که خوابیدم اما ازین خواب‌هایی که بیداری. انگار فقط بدنت خوابیده و مغزت مثل ماهی در آب، چشمانش را باز گذاشته.ساعت ۸ صبح با صدای آلارم گوشی متوجه ش
دلی که
پسندهایش را عقلای عالم تأیید کنند  دل
عاقل پسند می نمامم یا به عبارت دیگه می نامگذارم.
دختره یا
پسره رو توی خیابون میبینه یه دل نه صد دل ، دل میده!
نمی خوام
حرفای تکراری بزنم که زیبایی سیرت از صورت با دوامتره که هست بلکه میگم این یه چیز
طبیعی هست که یه دختر یا پسر جوون زیباست و تو دل آدم میره ، نیاز به 666 قلم
آرایش هم نداره، طبیعت جوون رو زیبا کرده همین ، اگه به این موضوع طبیعی واکنش غیر
طبیعی نشون میدی مبانی فکری غیر معتدلی داری ، لازمه فن
واسه‌شون قصه تعریف کردم. من همیشه قصه تعریف می‌کنم. تفت می‌دم. حتی گاهی برای خودم هم قصه تعریف می‌کنم. گفتم که یه بار ما می‌خواستیم خودکشی کنیم... انگار که یه بار مثلا یکی بخواد بره نون بگیره، یا یکی بخواد بره زیارت، یا هر چیزی. منظورم اینه که خودکشی کردن ما هم یه چیزی توی همین مایه‌ها بود. یعنی مسئله‌ی خاص و مهمی نبود. خیلی معمولی، تو یه روز عادی. خب؟
بعد یه رفیقی هم داشتیم، نشستیم مغزهامون رو ریختیم رو هم و گفتیم به چه رو‌ش‌هایی می‌شه خود
گاهی باید فرار کرد... به نا کجا آبادی که تنها تو باشی و دگر هیچ... جایی که به یاد نیاوری که بودی و چه شدی و چه کسی دل شکسته ات کرد. جایی که هیچ نباشد. کسی نباشد که با یک سوال ساده از او چه خبر، او چه کرد، کجا رفت و تو چرا تک ماندی رسوایت کند. جایی که در پی پیدا کردن هیچ نشانی از او نباشی و...
 
درست وقتی فکر می کنی همه چیز داره خوب پیش می ره مثل صاعقه می زنه و زندگیت رو به هم می ریزه، خودش میاد، به یه عالم غم و غصه تنهات می ذاره و می ره. حالا برای فرار از ای
همیشه از بچه گی دنبال شغل آیندم بودم، یادمه اول دوم دبستان بودم که به خاطر کشیدن دندونم رفتیم دندان پزشکی انقدر از اون دندان پزشکه خوشم اومده بود که تصمیم قطعی گرفتم حتما بزرگ شدم دندان پزشک ماهری بشم، اما بعدش از بین صحبت های بزرگترا فهمیدم دندان پزشکی شغلی است پر درامد اما باید جرعت اینکه دستتو بکنی تو حلق ملت رو داشته باشی، که فهمیدم اصلا نمیتونم جیغ داد های دخترکی چند ساله زیر دستم که به خاطر درد دندانی که من بهش دارم وارد میکنم رو تحمل
یه چیزایی هستن،
 
که باید مغزت رو خیلی به کار بندازی،
یا باید سنت بگذره، در مواجهه با ادمهای واقعی ازون تایپ قرار بگیری،
تا بفهمی که اون چیز رو نباید انجام بدی.
 
هم خونه ای قبلی من،
همون پسر وایته
 
یه دوست دختر چینی داشت
 
که میومد پیشش،
 
(اولا که اینها اصلا و ابدا بیرون نمیرفتن، یعنی برعکس منکه هر ماه حداقل یه سفر میرم، گاهی وقتا هشت نه روز توی سفرم، و ویکندها همیشه بیرون، از هشت صبح تا ده یازده شب، اینها همیشه توی خونه در حال تماشای فیلم با

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حسنادل