#سحرنوشتدست میکشم روی سر آرزوهایم، اشکهایشان را با انگشت احساس پاک میکنم و میگویم: غصه نخور! خدا کریم است...✋دستم نداشته هایش را توی ذهن مرور میکند و خیره میشود حجم خالی بودنش را. توی گوشش زمزمه میکنم: غصه نخور! خدا کریم است...پایم خم میشود تا گِلهای فروافتادن در خاک مذلت را از سر و رویش پاک کند و آه میکشد درماندگی اش را. نوزاش میکنم زخم هایش را و میگویم: غصه نخور! خدا کریم است...خدا کریم است که شق القمر میکند ماه عاشقی را با قدوم کریم آل کریم.اصل
#سحرنوشت ۱۸ زندگیام ارزش زیادی ندارد اما دوستش دارم. باید هم دوستش داشتهباشم آخر اولین هدیـــهای ست که به من دادهای. شرمنده! ولی شاید ندانی هدیه گرفتن چه مزهای میدهد چون تو همیشه «واهب العطایا» بودهای و هدیه دهنده. اصلا همه چیزهای عالم هم که مال خودت است!تو رسمت با ما فرق میکند. بهترین ها را میدهی و بعد پس میگیری. بالاخره دیر یا زود هم آن لحظه فرامیرسد که دلت هوای پس گرفتن اولین هدیه ات را بکند. آن روز من میمانم و شرمندگی ب
*سحرنوشت ۶*آسمان بوسه زد به روی دلتربنا آتنا سبوی دلتیاد تو از خیال شهر گذشتمست شد کوچهها به بوی دلتاستخاره زدم به چشمانتتا شوم گرم گفتگوی دلتکنج خانه، دخیل سجاده ستعاشقت غرق جست و جوی دلتاشهد انک خدای منیاشهدُ روی من به سوی دلتتشنگی در دلم زبان واکردروضه ای خواند با گلوی دلتروضه تا سمت علقمه پیچیدمشکی افتاد روبروی دلت با خودش گفت با غم بسیار:نرود کاش آبروی دلت!بغض سنگین توست باران شدمن بمیرم، چه هاست توی دلت!به خودت میدهم قسم شایدبپذیری
#سحرنوشتبسم الله الرحمن الرحیمبه اسم تویی که بهترینی. به اسم تویی که مهربانیات را چشمهایت فریاد میزنند. به اسم تویی که برق نگاهت میشود لبخند روی لب بندگانت. به اسم تویی که پیچش گلبرگها به دلم چشمک میزند عاشق بودنش را. امسال هم بیدار شدم تا بنشینم روی سفره رزقت و روزه بگیرم فرمانت را. دستم را بگیر که میدانم این سرانگشتان مهربان خودت بود که روی گونهام کشیدی و زیر گوشم خواندی: «بیدار شو! دلتنگت هستم.»آخر من کجا دلبری به دلانگیزی و
#سحرنوشت ۲حرف زدن خوب است. گاهی فکر میکنم آدم اگر حرف نزند دق میکند، در خود میپوسد. اما من دلم میخواهد با تو حرف بزنم. دلـ❤️ـم میخواهد بنشینم کنارت و زل بزنم توی چشمهای آشنایت و با ذوق برایت حرف بزنم. هی درد دل کنم و هی تو سربجنبانی و آرام بگویی: «میدانم، همه را میدانم» آن وقت است که تمام اصول روانشناسی مکالمه را دور میریزم و عاشق همین «میدانم» گفتنهای وسط کلامت میشوم. اصلا همین که تو میدانی کافیست، گفتن من فقط بهانه
به من نزدیک میشوند آنان که نباید نزدیک شوند. آنان که حالم بد میشود از بودنشان. آنان که نگاهشان رنگ امنیت ندارد. میترسم از بودنشان. دستت را محکم میچسبم و دلم میخواهد آن قدر کز کنم پهلویت که چشمان هیچ کدامشان را یارای دیدنم نباشد. خودت میدانی چقدر پشیمانم از اینکه طوری نبودهام که بفهمند دلم مال تو است و آنها نباید جرأت نزدیک شدن به خود بدهند. من باید آنقدر شبیه تو بشوم که همه بدانند توی قلبم جز تو جایی برای دیگری نیست.باید سرشار از تو ب
آدم است دیگر! از همان اول برایش حوا آفریدی و دوتایی شدند همدم، شدند همراه، شدند رفیق. اگر با هم گندم خوردند با یکدیگر هم عبادتت کردند. آدم، چه ابوالبشر باشد و چه ما نوه نتیجههای آخرالزمانیاش، دلش رفیق میخواهد. دلش میخواهد یکی باشد که دل به دلش بدهد و بیواهمه پیش او خودش باشد و دم گوشش نجوا کند. دلش میخواهد هرچه غصه دارد را با یک «خب، بگو ببینیم چه خبرِ» رفیقش از دل بیرون کند و بریزدشان روی دایره ی درددل و بعد راحت و بیدغدغه لبخند بزن
دستت لای موهای دشت که میپیچد موج میافتد در تن گندمزار و عطر انگشتانت قاصدکها را بیدار میکند.خورشید زود خودش را میرساند و روز با نام تو آغاز میشود که بهترین نامهاست.گل، مهربانیات را لالایی میکند برای آرامش خواب غنچههایش و کبوتر، کو کو کنان مشق بیقراریات را در جهان منتشر میکند.این عالم، عالم تو است و من در ناچیزترین حالت ممکن، خود را مرکز این دستگاه میدانم وقتی نگاهت برایم به شدت کافیست.بگذار هرکه هرچه دلش خواست
خیلی وقتها، خیلی حرفها آنقدر تکرار میشوند که انگار ذهن در برابرشان سر میشود. شبیه وقتی که میروی عطر بخری و کارت به بو کردن قهوه تلخ میکشد! حالا حکایت ما و واژه ی عمیق انتظار است. تو با مهربانی و حکمتت برای رسیدن ما به فیض بیحدت، از خوبانت مایه گذاشتی و ما در غفلتی بچگانه مشغول دلشکستن شدیم. تو بیتاب اوجگرفتنمان بودی و ما هی ندبههای طوطیوار را با بلندترین صدای اکوخورده ی آخرین مدل بلندگوهایمان فریاد میزدیم و بعد در غرو
#سحرنوشت ۷سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إنشاءالله؟چرا میخندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟! مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم میزند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟ یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من میخورد؟ قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هد
#سحرنوشت ۷سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إنشاءالله؟چرا میخندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟! مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم میزند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟ یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من میخورد؟ قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هد
⚜️ببین، بیا خودت کلاهت را قاضی کن! مگر میشود من، تو را نشناسم و خاطرخواهت شوم؟! مگر میشود بیآنکه بدانم با تو بودن به چه دردم میخورد دستم را توی دستت بگذارم؟! من انسانمها! با همان مختصات عجیب و غریبی که خودت از روز اول در سیستمم تعبیه کردهای. و بعد برای آفرینش من، باز هم تأکید میکنم، منِ با همین مختصات، به خودت آفرین گفتهای.❤️حالا این من، میخواهد بیشتر بشناسدت... من اغلب فکر میکنم به تو، به خودم، به نسبتمان، به اینکه من با این
#سحرنوشت ۴از تو چه پنهان حسودیام گل میکند وقتی میبینم جیرجیرکها زودتر از من عاشقانههایشان را آواز کردهاند. درست همان وقتی که من خواب بودم، درست همان وقتی که بیدار شدم و تندتند سفره سحری را مهیا میکردم، درست همان وقتی که در فکر تنظیم زمان برای خوردن آخرین لیوان آب بودم، جیرجیرکها مشغول عشقبازی با تو بودند.من، منِ همیشه مغرورِ خوداشرفمخلوقاتپندار، از جیرجیرکها هم عقب افتادهام.زمین و زمان دست به دست هم دادهاند تا بفهم
چه کسی فکرش را میکرد خودت به پدرم آدم کلماتی یاد دهی تا با آن ها برایت دلبری کند و اشتباهش را ببخشی. من که فکر میکنم آن لحظه بود که فرشتهها حساب کار دستشان آمد و فهمیدند این موجود دوپای محدودِ وابسته به خوراک و پوشاک، شده است معشوق اصلی خدایشان. حالا دیگر نوبت آدم بود تا جواب این همه محبت را جلوی چشم کائنات جوری بدهد که خدا برای خلقت او به خودش آفرین بگوید. توبه برای جبران عاشقی های این چنین خدایی خیلی کم است باید به فکر ارزش افزوده ای برای
تندتند وسایل را جابهجا میکنم، قلم را ماهرانه در دست میچرخانم و روی کاغذ پیش میبرم. زیر چشمی نگاهت میکنم تا مطمئن شوم داری مرا نگاه میکنی. لبخند که میزنی قند توی دلم آب میشود که حتما خوشت آمده است از کارم.دست خودم که نیست, تو مرا اینگونه آفریده ای که هی دوست داشته باشم دوستداشته شوم، هی دوست داشته باشم تشویقم کنند و به به و چهچه ببندند به ناف کارهایم. اصلا غصه ام میگیرد وقتی کسی گیر بدهد و ایراد بگیرد. حتی وقتی میدانم که درست
درباره این سایت