نتایج جستجو برای عبارت :

یکصد و پنجاه داستانک عاشورایی

روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
 
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نم
از ابتدای امسال به خودم قول داده ام در مسابقه ماهانه داستان پنجاه و سه کلمه ای مجله آمریکایی Prime را شرکت کنم تا اینکه بالاخره یک روز نوشته هایم به درجه ای از کیفیت برسد که برنده مسابقه ماهانه بشوم.
امتیاز این مسابقه به این است که تنها باید در 53 کلمه داستانت را بنویسی....همین و بس. نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر. اینجاست که قدر کلمات را می دانی. جایی برای زیاده گویی نیست. نمی توانی هذیان گویی کنی.باید خیلی سریع همه اجازی پازل را بچینی و در پایا
در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پریده, جذاب و شگفت انگیز را دیدم.
بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : «چرا این جایی؟» مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :«چه سوال عجیبی، اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم؛ عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» «استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطق هم می خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که
یکصد و پنجاه داستانک عاشورایی یکصد و پنجاه داستان بسیار کوتاه و مینیمال با موضوع عاشورا، کربلا و قیام امام حسین مناسب برای: - ارسال در شبکه های اجتماعی - وبلاگ نویسی -متن های رادیویی -پلاتو های تلویزیونی - بنرها و پوسترها و اجرا در مراسم مرتبط با محرم فرمت: ورد 37 صفحه ...دریافت فایل
پونزده روز از این ماه دارم، بیست‌و‌نه روز از اسفند، پونزده روز هم از فروردین. مجموعا می‌شه پنجاه‌و‌نه روز. یه آدم می‌تونه توی پنجاه و نه روز یه کوه جابه‌جا کنه؟ اونم در حالی که اخیرا توکلش به خدا رو هم از دست داده ؟
 
 
 
 
پر رو بازیه ... ولی آخه اله العاصین! گر تو برانی به که روی آوریم؟ 
امروز صبح خواب می‌دیدم باید برم یه جایی و هیچی هم همراهم نیست نه گوشی نه کیف، هیچی. کل راه رو باید پیاده می‌رفتم. رسیدم به یه سر بالایی، یه جایی که توی واقعیت هم هست اما شیبی که داره در واقع یک چهارم اون چیزیه که توی خواب می‌دیدم. خستگی و ناتوانی زانوهامو با تمام وجود حس می‌کردم طوری که همین الان هم که بهش فکر می‌کنم کاملا یادم میاد که چه حسی داشت. بعدش به خودم گفتم پنجاه قدم دیگه بشماری رسیدی به جای صاف فقط پنجاه قدم! یک دو سه ... همین‌طور شمر
گفت :فقط بهم بگو که دیدی.
گفت:دیدم.
آروم شد و همه راه تا خونه رو از پاییز قشنگ و هوای سرد و آسمون ابری و نم بارون و درختای رنگی حرف زد و خوشحال بود که باورش داشت.
حالش خوبترین حال دنیا بود و از ته دل فریاد کشید: خدایا شکرت.
 
#داستانک
#باور
#خدابامنه
 ✍ علی علیزاده
✅مرگ و میر کرونا تا نوزدهم فروردین اروپا، پنجاه و دو هزار و ششصد و بیست و چهار قربانی آمریکا، دوازده هزار و هشتصد و پنجاه و هفت قربانی ایران سه هزار و هشتصد و هفتاد و دو قربانی چین سه هزار و سیصد و سی و سه قربانی
ادامه مطلب
چیزی که برام خیلی عجیبه، اینه که، یه سری ایرانیا، بدون توجه به اینکه کجای دنیا باشن، چه ایران چه اروپا چه امریکا و...
عین بریتیش ها به شدت ایندیرکت حرف میزنن و غیرمستقیم خیلی همدیگه رو مسخره میکنن یا تیکه میندازن.
و برای من این خیلی عجیبه.
مرد گنده پنجاه ساله میبینی نشسته مسخره میکنه این و اون رو غیرمستقیم.
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید محمد رضا تورجی زاده)
یکی از همرزمان شهید اینگونه تعریف می کرد:
بعد از نماز ظهر  کل بچه های گردان دور هم جمع شده بودند.ناگهان 
یکی از مسئولین آمد و گفت: دستشویی های اردوگاه خراب شده! 
الان هم برای تعمیر چند نفر رو اوردیم اما می گویند
ادامه مطلب
تا همین پنجاه روز پیش، اگر زندگی، درونت از رونق افتاده بود، جهان بیرون و آدمها میتونستن پناهگاه و گرمابخش باشن. اما حالا اگر خودت تقلا نکنی افسردگی و دل مردگی تو رو تا انتها خواهد بلعید.
تا همین پنجاه روز پیش، سرماخوردگی های روحت، موقتی بود. اما حالا مدام بادهای می وزن که شعله جانت رو خاموش کنن و مدام باید مراقب باشی. 
دوام شادی، دل آرامی، گرمای درون خیلی کوتاه شده و منقطع.
 
یه سری رفتم پیش یه مشاور و در بین  گفت و گوهامون بهش گفتم قراره یه کاری برای استادمون انجام بدم اونم گفته دستمزدت رو بهم بگوبهم گفت برای اینکه ارزش کارتو بدونه دستمزدت رو بهش بالا بگوخود من اگه به جای ساعتی دویست تومن ساعتی پنجاه میگرفتم همه میگفتن اینی که ساعتی پنجاه میگیره معلومه کارش چه جوریهبه نظرم حرفش کاملا درست بود.
داستانک :شماره 100
 
. . .
به خاطر بیماری مادرت
میخواستیم تو رو سقط کنیم
ولی ، فاطمه این اجازه رو نداد...
 
 
خودش رفت برای اینکه تو زندگی کنی
 
 
روزای آخر عمرش ازم قول گرفت مراقبت باشم ،
 
 
جواد!
 
 
من فقط به خاطر قولی که به مادرت دادم ،
رضایت نامه رو امضا نمیکنم
 
 
وگرنه
 
 
این همه نوجون تو جبه شهید شدن ،
تو هیچی از اونا کم نداری....
___________________
ابوالقاسم کریمی_فرزندزمین
  
کتاب خردل خر است: مجموعه داستانک های تلخ و شیرین از جنگ و صلح
 
کتاب خردل خر استنویسنده: مهدی نورمحمدزادهانتشارات: روایت فتح
بریده کتاب:
داستان سفید۳۸:« دیسک بین مهره های ۴ و ۵ وضعش خیلی خرابه! اگر مواظب نباشین و استراحت نکنین مجبور به جراحی میشیم! حتی یک بسته چند کیلویی هم نباید بلند کنین و الا کرختی پاهاتون روز به روز بدتر میشه… .»عکس ام آر آی کمرش را داخل کیفش قایم کرد و به آرامی از پله‌های مطب پایین رفت.-دکتر چی گفت؟زن پشت ویلچر شوهرش ای
 
یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه می‌خوای تخمین بزنی چقدر به آدم‌ها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون...مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک می‌کنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک می‌کنم و نمی‌دم.فکر می‌کنم منظورش این بود که آدم‌ها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی)
یکی از دوستان شهید خاطره ای را اینگونه بازگو می کرد:
در یکی از شب ها برای تدارکات برگزاری کنگره شهدا تا دیروقت بیدار 
بودیم. در آنجا سنگری کنده بودند. باران هم می بارید. رفت و مشغول
نماز و دعا شد. بهش گفتم
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
یکی از هم محله ای های شهید هادی تعریف میکرد:
ابراهیم مجروح شده بود. دیدم در کوچه با عصای زیر بغل راه میرود. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم:(آقا اِبرام چی شده؟؟)
اولش جوابم را نمیداد ولی بعدش گفت
ادامه مطلب
مدیر عامل و سهامدار باش؛ تامین ضمانتنامه های بانکی هم پنجاه پنجاه.
گفتم حقوق پیشنهادیت کم هست ولی من ادم بسازی ام؛ اهل قناعتم و لبخند زدیم.
گفت حقوق سال اولت اینه؛ بعد شراکت سود هست در هر قرارداد.
خوشحال شدم. نه بخاطر مبلغ و پیشنهادش...برای اعتمادی که آدمها به من میکنن که اعتبار و سرمایه شون رو به من بسپرن. 
اینها کماکان میتونه من رو خوشحال نگه داره.
جمعه داشتم فکر میکردم برای محقق کردن رویای شغلیم نیاز دارم خستگیها و سختیهای بیشتری تحمل کنم. ر
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی)
برادر شهید تعریف میکرد:
شب عملیات به دو نفر از همرزمانش گفته بود:(وقتی دانشکده بودیم خواب دیدم در منطقه سرسبز خیلی قشنگی با هم هستیم. آنجا یک اتفاق خوب برای هر سه مان افتاد!) بعد از تعریف ان به دوستانش گفته بود
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
روایتی از یکی از همرزمان شهید حججی:
از داعش یک روستا را پس گرفته بودیم ولی هنوز در آن درگیری
بود. وسط خمپاره و نارنجک و تیر و تفنگ بودیم که ناگهان دیدیم 
محسن بلند شد. به او گفتم: چیکار می کنی؟
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
مادر شهید حججی تعریف می کرد:
حضرت زهرا(س) را خیلی دوست داشت. انگشتری داشت که روی 
نگین اش (یافاطمه الزهرا سلام الله علیها) حک شده بود. موقعی که
می خواست برود سوریه،بهش گفتم:(مامان، این رو دستت نکن!
ادامه مطلب
می‌توانستیم همان نیم ساعت پیش تکالیف را تحویل بدهیم و بعد از یک شبانه روز نخوابیدن رفت خوابگاه و خوابید.... اما کله‌ی ما تاب دارد. پنجاه دقیقه مانده به خواب؟ یا پنجاه دقیقه مانده به دیدن میم؟ راستی وقتی آمد دانشکده چطور می‌خواهد مرا پیدا کند؟ این همه ما دنبال تو گشتیم، تو هم یکبار به دنبال ما بگرد...
پی‌نوشت: مثلا نماینده شدیم که تکلیف‌های عزیزان فسیل را بدست دستیار آموزشی برسانیم، و برای نوشتن تکلیف دیشب را نخوابیدیم، اما جای نگرانی نیست،
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از دوستان نزدیک شهید باکری می گفت:
در شب های عملیات مهدی همراه بچه نمی توانست به خط بزند. باید
در مقر می ماند و عملیات را هدایت می کرد.
هر بار که بچه ها می رفتند جلو به دلیل خستگی یا طولانی بودن راه،
مقداری از اسباب های کوله شان به زمین می افتاد.
صبح وقتی آقا مهدی می خواست
ادامه مطلب
میگفت:
 صورتت کبود بود.
نفش نمیکشیدی.
به پهنای صورت گریه میکردم.
تو توی یه دست بودی.
با دست دیگه محکم به دیوار تکیه میزدم.
نفس نمیکشیدی ... رو دستم بی جون افتاده بودی. نمیدونست چیکار باید بکنم ... با تمام وجود میخواستم برگردی.
همه دورم جمع شده بودند. بلند با گریه میگفتم: دخیلم.... دخیلم.


خودت یکی که نه چند معجزه ای .... یه روزی متوجه میشی... قدر خودت رو بدون.
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از دوستان و هرزمان شهید اینگونه می گفت:گاهی اوقات یک سری مسیرهایی را با ماشین همراه
آقا مهدی می رفتیم. ایشان همیشه نکاتی را به من گوشزد می کردند که بیشتر نکات اخلاقی و درس
های زندگی بود. یک روز به من گفت:( میخوای یک فرمولی بهت بگویم،که متوجه بشی کاری که انجام
میدهی برای خداست یا نه؟) با خودم گفتم
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از دوستان و همرزمان شهید اینگونه می گفت:گاهی اوقات یک سری مسیرهایی را با ماشین همراه
آقا مهدی می رفتیم. ایشان همیشه نکاتی را به من گوشزد می کردند که بیشتر نکات اخلاقی و درس
های زندگی بود. یک روز به من گفت:( میخوای یک فرمولی بهت بگویم،که متوجه بشی کاری که انجام
میدهی برای خداست یا نه؟) با خودم گفتم
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
با ابراهیم و چند تا از بچه ها رفیق بودیم. جوری که خیلی از وقتمان
را با هم می گذراندیم. از میان ما رفقا فقط ابراهیم هادی بود که 
سر کار می رفت. یک هفته ما را به یک چلو کباب دعوت کرد.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از دوستان و همرزمان شهید اینگونه می گفت:گاهی اوقات یک سری مسیرهایی را با ماشین همراهآقا مهدی می رفتیم. ایشان همیشه نکاتی را به من گوشزد می کردند که بیشتر نکات اخلاقی و درسهای زندگی بود. یک روز به من گفت:( میخوای یک فرمولی بهت بگویم،که متوجه بشی کاری که انجام میدهی برای خداست یا نه؟) با خودم گفتم
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از دوستان و همرزمان شهید اینگونه می گفت:گاهی اوقات یک سری مسیرهایی را با ماشین همراه آقا مهدی می رفتیم. ایشان همیشه نکاتی را به من گوشزد می کردند که بیشتر نکات اخلاقی و درسهای زندگی بود. یک روز به من گفت:( میخوای یک فرمولی بهت بگویم،که متوجه بشی کاری که انجام میدهی برای خداست یا نه؟) با خودم گفتم
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
یکی از نزدیکان شهید ابراهیم هادی تعریف می کرد:
داشتیم با ابراهیم درباره ورزش صحبت می کردیم. ابراهیم می گفت:
هر وقت برای مسابقات کُشتی یا ورزش می رفتم، وضو داشتم. و قبل
از مسابقات هم دو رکعت نماز می خواندم.
پرسیدم: چه نمازی می خواندی؟
ادامه مطلب
رمان هزار و سیصد و پنجاه و هفت نویسنده: سعید تشکری انتشارات: نشر بوی شهر بهشت
رمان هزار و سیصد و پنجاه و هفت : اگر خواندی و عاشق این ناهید داستان ما نشدی با من…
 
 
رمان هزار و سیصد و پنجاه و هفتنویسنده: سعید تشکریانتشارات: نشر بوی شهر بهشت
معرفی:
من ناهیدم، ۱۴ ساله، دختر یکی یکدانه ساکن مشهد. اعتماد به نفس و معدل ۲۰ .کارهای مخفیانه ای که با جوانان دانشجو انجام می‌دادیم شده است داستان این کتاب… بخوانیدش تا … .
خلاصه:
داستان دختری ۱۴ ساله به نام
 
در روزگاری نه چندان دور، پنجاه – شصت سالگی، سن قرار و آرام بود . پنجاه شصت ساله جزو بزرگان خاندان و خانواده بود و برای خودش احترام و
برو و بیایی داشت و زندگی اش کاملا تثبیت شده بود و امنیتی داشت و ثباتی !
 
امروز، اما، پنجاه – شصت ساله های ایرانی وضع دیگرى دارند ! نه  مانند پنجاه – شصت ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل، احترام بزرگتری و
ریش سفیدی دارند، و نه همچون پنجاه – شصت ساله‌های جوامع پیشرفته ، ثبات مالی و امنیت اجتماعی .
 
پنجاه – شصت
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
سپاه قبولش نمی کرد. بهانه می آوردند که: رشته ات برق است و به
درد ما نمیخورد.
برای حل این مسئله خیلی دوندگی کرد.خیلی اینجا و آنجا رفت. 
آخرش هم هر طور که بود راضی شان کرد.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
دوستان شهید محسن حججی تعریف می کردند:
دو بار برای رفتن به سوریه، اسم نوشت.
یک بار را هم ما را مهمان کرد به صرف آش!
بچه ها دست اش می انداختند و می گفتند: راستی محسن اگه جور
نشه که بری، با ما چکار می کنی که آش خوریم؟
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
یکی از نزدیکان شهید تعریف می کرد:
یک روز دیدم محسن عجله دارد و پله ها را دوتا یکی می رود.
بهش گفتم: مگه دزد دنبالت کرده؟خودتو نکشی؟! فوق اش یک دقیقه
دیرتر می رسی دیگه!
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
یکی از نزدیکان شهید تعریف می کرد:
یک روز دیدم محسن عجله دارد و پله ها را دوتا یکی می رود.
بهش گفتم: مگه دزد دنبالت کرده؟خودتو نکشی؟! فوق اش یک دقیقه
دیرتر می رسی دیگه!
یکهو هندل موتور را زد و گفت: همین یک دقیقه، یک دقیقه هاست که
شهادت آدم رو یک روز یک روز عقب می اندازه!
 
کتاب حجت خدا
 
به گزارش معاونت فرهنگی انجمن و سبک کانگ فو توآ ۲۱، روزهای ۲۴ و ۲۵ مردادماه ۹۸ پنجاه و هشتمین کنگره‌ی علمی، فرهنگی و ورزشی کانگ فو توآ ۲۱، با حضور بیش از ۸۰۰ نفر از ورزشکاران و مربیان این رشته و فرهیختگان و دانشگاهیان با رویکرد کارآفرینی در ورزش و پیشگیری از ناهنجاری‌های اجتماعی برگزار گردید.
ادامه مطلب
من حقیقتا خیلی خسته م. ده روزه رابطه م با علی تموم شده. بعد از سه جلسه مشاوره ازدواجِ طاقت فرسا، بعد از یک عالمه صحبت و بحث فرسایشی. بعد از یک دنیا تلاش و صبر و حوصله خرج کردن. خسته م چون امتحان زنان دارم پس فردا و هیچوقت اینقدر غیر آماده و درس نخونده نبودم برای امتحان. امشب دو تا نمونه سوال زدم دیدم در حد پاسی هم نیستم حتی. روان پزشکم دوز داروی ضد افسردگی و اضطراب و وسواسم (!) رو پنجاه تا برد بالا. حالا شده صد و پنجاه. شبها با کلونازپام میخوابم و قب
صد و پنجاه و نهمین اجرای تئاتر #جابر زمان:28 آذر 1398
ساعت ورودمخاطب(گشت وبازرسی):13:45
شروع اجرا:14:15
مکان: قم، بلوار جمهوری، میدان سپاه،نبش کوچه6، اداره کل تبلیغات اسلامی، سالن کوثر 
#بلیط :انفرادی 15 هزار تومانگروهی:20 نفر به بالا (برای طلاب و بسیجیان) نفری 10 هزار تومان30 نفر به بالا 7 هزار تومان50 نفر به بالا 5 هزار تومان
رزرو پیامکی: 0991512702
ادامه مطلب
پنجاه و چهارمین صعود کوهنوردان باشگاه کاراکال بادرود به قله کرکس در سال ۱۳۹۸
صبح امروز جمعه ۱۳ دی ماه تیم ۴ نفره باشگاه کوهنوردی کاراکال بادرود توانستند در هوایی سرد و با سرعت باد بالا ، در کمتر از ۵ ساعت به قله برفی کرکس صعود کنند.لازم به ذکر است که کوهنوردان این باشگاه تاکنون از ابتدای سال ۹۸ ، تعداد ۵۴ مرتبه توانستند به صورت تیمی ( بالای ۴ نفر)  به قله کرکس صعود کنند .
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی)
همسر شهید سیاهکالی این داستان را روایت کرده اند:
یک شب حمید به من گفت که به خانه دوستش برویم که تازه بچه دار 
شده اند. من هم قبول کردم و شب به خانه شان رفتیم. بعد از مدتی 
من بچه را گرفتم؛ اما بچه روی چادر من استفراغ کرد. من هم چادرم 
کثیف شد.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی)
همسر شهید سیاهکالی این داستان را روایت کرده اند:
یک شب حمید به من گفت که به خانه دوستش برویم که تازه بچه دار 
شده اند. من هم قبول کردم شب به خانه شان رفتیم. بعد از مدتی من
بچه را گرفتم؛ اما بچه روی چادر من استفراغ کرد. من هم چادرم 
کثیف شد.
ادامه مطلب
من اینجا ، لب دریاچه، جلوی انعکاس ماه روی آب دریاچه، دارم یکی یکی می‌شمرم قدم‌هایی رو که ازش دور شدم.
سایه‌ها هم کم و بیش هستن. پشت درختا، لای بوته‌ها و توی آب سرد دریاچه. سنگینی‌ نگاهشون رو روی خودم حس می‌کنم.صدای زمزمه‌هاشون توی گوشم می‌پیچه.نمی‌دونم ماهیا خوابن یا بیدار. باد می‌وزه و سطح دریاچه‌ رو می‌لرزونه. بوته‌ها و شاخه‌ها خش خش می‌کنن. من هنوز آرومم. به آسمون صاف نگاه می‌کنم. ستاره‌ها مثل همیشه براق و درخشنده راه درست رو نشون
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید عباس بابایی)
داستان از زبان شهید عباس بابایی:
مدرک پروازم لنگ یک امضای این ژنرال آمریکایی بود. داخل اتاقش
بودم و با هم صحبت می کردیم. یک لحظه بلند شد و به بیرون اتاق 
رفت. کمی منتظرش ماندم. یکدفعه نگاهم به ساعتم افتاد
ادامه مطلب
چند کاری که من خودم انجام میدم و حالم حداقل یه پله بهتر میشه را برای شما می‌نویسم:
خواندن چند صفحه از یه کتاب
خواندن شعر
خواندن یه داستانک که حال خوب کن باشه
پیاده روی و قدم زدن
نگاه کردن حیوانات و بازی آنها
خلوت کردن و صحبت با خود
نوشتن در مورد حالمون که چرا بد شده و چطور می‌تونم اون را بهتر کنم
صحبت با یه دوست قدیمی
پرداختن به کاری که دوست داری (من خودم کار با کامپیوتر و نقاشی)
شما چکار می‌کنید که حالتون بهتر بشه؟ برام بنویسید
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مصطفی کاظم زاده)
حمید داود آبادی، یکی از دوستان شهید کاظم زاده تعریف می کرد:
هر روز مصطفی برای ناهار من را به مغازه چلو کبابی یا ساندویچ 
فروشی دعوت می کرد. خیلی این کارش عذابم می داد، چون توان
جبران اش را نداشتم و مثل او هم از یک خانواده وضع خوب نبودم.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از همرزمان شهید می گفت:
مهدی از کشتن نفرت داشت. هدف او پیروزی بر سران عراق بود نه مردمشان. همیشه می گفت:(هر وقت دیدید دشمن تسلیم شد دیگه شلیک نکنید.) دیدن کشته های عراقی ناراحتش می کرد و روی آنها پای نمیگذاشت. گاها پیش می آمد که
ادامه مطلب
جلد نخست این اثر رساله دکتری نویسنده (بررسی پنجاه قاعده فلسفی در فلسفه اسلامی) بوده که در حال حاضر در قالب دو مجلد و شامل صد و پنجاه قاعده فلسفی چاپ شده است. دکتر دینانی در مقدمه کتاب قواعد کلی فلسفی توضیحات زیبا و خلاصه‌ای درخصوص علم و ادراک، وجود ذهنی، معرفت‌شناسی داده است که اشارات آن درباره تفاوت وجود و ماهیت، مطابقت علم با واقع، اتحاد عالم و معلوم، نظریه تکامل و فرایند پیچیدگی حیات و... می‌تواند برای دانشجوی فلسفه مفید و جذاب باشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مصطفی احمدی روشن)
یکی از آشنایان شهید احمدی روشن می گفت:
مصطفی را با حاج اقا خوشوقت اشنا کرده بودیم. مصطفی اکثر 
اوقات که مجلسی بود، پای منبر حاج اقا می نشست. یک بار در یک
جمع دوستانه به حاج اقا گفت:
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید محمد رضا تورجی زاده)
برادر شهید محمد رضا تورجی زاده تعریف می کرد:
آخر هفته ها از پادگان به خانه می آمد. خیلی شاد و سرحال بود. یک
شب وقتی خواب بودم حدود ساعت سه نصفه شب با صدایی عجیب
از خواب بیدار شدم.
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
یکی از دوستان شهید حججی تعریف می کرد:
با هم اعزام شدیم سوریه، منطقه "عبطین"
تازه به آنجا رسیده بودیم که برای اسکان باید به یک مدرسه منتقل
می شدیم. همان اول، دم در بودیم که جنازه یک داعشی را دیدیم.
ادامه مطلب
جای دنجی بود و هم صحبت خوبی
لیوان چای را بر میداشتم با چند عدد قند همراه خیالی مشتاق با گامهایی آرام میرفتم و کنارش مینشستم. حس میکردم! به ندرت میان صحبت هایم بر میگشت و خیره نگاهم میکرد بین خودمان بماند نگاهش عجب میچسبید من تماما خریدارش بودم. سهم من از او حضورش و سهم او از من یک لیوان چای!
گاهی سخت بیتاب میشدم آرام سر فرا گوشش می آوردم که شاید نجوایم، سکوت دلنشینش را به لبخند همچون عسلش مزین کند واقعا معرکه میشد! آخرین بار کنار پله دیدمش. اما
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم حسین محرابی)
این داستان توسط یکی از همرزمان شهید محرابی روایت شده است:
چند وقت بود که آمده به "حما". می خواست به دمشق برود و 
مأموریت اش را تمدید کند. بعد از آن هم باید به حلب می رفت؛ موقع
خداحافظی به حسین گفتم: ببین وقتی می روی دمشق، یک بازار 
روبروی مسجد اموی یک بازار هست به اسم حمیدیه.
ادامه مطلب
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" 
 
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در تمام دنیا هر سال بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مهدی باکری)
یکی از همرزمان و سربازان شهید باکری می گفت:
دستور بود هیچکس بالای ٨۰ کیلومتر سرعت، حق رانندگی ندارد.
یک شب داشتم می آمدم کنار جاده یک نفر دست بلند کرد. نگه داشتم
و سوارش کردم. همین که سوار شد گاز دادم و رفتم. من با سرعت بالا
حرکت می کردم و با او گرم صحبت  شده بودم.
ادامه مطلب
باسلام
 
بزودی یک داستانک با چند قسمت که سعی کردم جالب بنویسمش رو منتشر میکنم :)
در کانال تلگرامی و وبلاگ خودم :)
هرجمعه ساعت 21 شب منتظر باشید...
 
اگه خدابخواد امشب قسمت اول منتشر میشه...
منتظر باشید...
 
 
[آپدیت]
+بدلیل برخی دلایل قسمت اول فعلا منتشر نشد...
انشاالله در طول این هفته منتشر میشه فقط منتظر حمایت هاتون هستیم :))
 
فکر کنم
که اونهایی که الان سن های بالاتر دارن
 
مثلا بالای پنجاه سال
 
کلا با قضیه فمینیزم و اینکه زن میتونه شکایت کنه و بدبختت کنه و... اصلا اشنایی ندارن.
 
برای همین سر به سر دخترا میذارن و بچه پررو بازی درمیارن و قلدری میکنن.
 
نسل جدید، یعنی زیر چهل سال رو،
اینقدر قانون ترسونده،
 
که از ترسشون به هیچ دختری نزدیک نمیشن.
 
نمیگم این خوبه یا اون خوبه،
 
نه به این شوری شور که نسل جدید اینقدر وحشت دارن
 
نه به اون بی نمکی که مردهای بالای پنجاه سال ر
رفتم سوپر مارکت خرید کنم. دختری رو که چهار سال قبل همدیگه رو دوست داشتیم و جدا شده بودیم رو دیدم .
دست یکی رو گرفته بود وخلاصه فضای رومانتیکی داشتن ، وقتی منو  دید به یه بهونه ای اومد کنار دستم وایساد گفت ببین من با نامزدمم ولی تو از وقتی من ولت کردم هیشکی طرفت نیومده!! 
خلاصه!! کم نیاوردم!! 
منم یه پنجاهی در آوردم دادم به فروشنده گفتم یه بسته پوشک سایز بچه دوساله بده و هیچی بهش نگفتم و اومدم بیرون . بنده خدا  دختره داشت چشاش از کاسه در می اومد
خلا
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید شاهرخ ضرغام)
یکی از همرزمان شهید خاطره ای را اینگونه تعریف می کردند:
شاهرخ همش بهم میگفت:( هرطور که شده باید کله پاچه پیدا کنی!). بهش گفتم:( ما اینجا توی آبادان غذای درست و حسابی نداریم؛ انوقت تو میگی کله پاچه پیدا کنم؟؟) خلاصه هر طور که شد با کمک آشپز، یک کله پاچه درست کردیم. شاهرخ کله پاچه برداشت و برد پیش
ادامه مطلب
دستم رو روی چوب خام روشن نارنج میکشم. بویش مستم میکند. مداد را بر میدارم و طرحی مبهم را رویش نقاشی میکنم. مثل اینکه کلافه باشم بر میگردم جاهایی که مبهم است دوباره پر رنگ میکنم. ار موئی را بر میدارم. کالبدی مبهم از انسان را برش میدهم. سپس نوبت مقار هست سطحش را تراش میدهم. پستی و بلندی های ظاهرش و تمام جذابیت جسمیش را به ظرافت طرح میزنم. بعد سطحش را با سنباده کاملا صاف و یکدست میکنم. تمام سر تا پاش رو پولیش میزنم جوری که برق میزند. با خوشحالی و ذوق ب
، این یک پرسش سهل و ممتنع است
که همواره میان سینمادوستان مطرح می‌شود: با کدام فیلم‌ها بیشتر همراهی
بوده‌اید و از کدام یک از آن‌ها لذت بریده‌اید؟ «محله چینی‌ها» یا «پرواز
بر فراز آشیانه فاخته»، «جادوگر شهر از» یا «آواز در باران»؟ این انتخاب‌ها
به ذائقه هر شخص باز‌می گردد و اتفاقاً همین تفاوت سلیقه‌هاست که باعث شده
ژانرهای گوناگون همچنان ادامه حیات بدهند؛ اما با این حال درباره برخی
فیلم‌ها نظیر «پدرخوانده اتفاق نظر بیشتری وجود دا
داستانک‌رباعی با راوی دوم‌شخص
شاعر: داوود خانی خلیفه‌محله (لنگرودی)
ظهری شرجی،
                   دمِ هوا بیش‌ازحد،
باحوصله،
              یک زنجره‌ی کاربلد،
کور از خواب وُ
خیس عرق، می‌دیدی؛
بر شاخه‌ی
خشکیده‌ی رَز زِر می‌زد! (10 تیرماه 98)
داستانک
می روم پشت پنجره و به کوههایِ آن دورها نگاه میکنم. به ابرهای تیره ی آسمان که خبرِ باران آورده اند و به شاخه های درختان که در باد تکان می خورند. خودم را با پیراهنی گُل گُلی، در حال دویدن و‌ چرخیدن میانه ی دشتی سرسبز در دامنه ی آن کوهها تصور میکنم. در حالیکه باد لای موهایم وزیده و باران، نم نم شروع به باریدن کرده است. از این تصورِ شیرین، تمام وجودم سرشار از شعف می شود.
ناگهان دنیای کوچکم، وسیع می شود و از خودم، تو و سلولِ خانه مان، فرسنگها
وقت بخیر 

    یه مدت تصمیم داشتم که بجز مطالب خودم ، هیچ مطلبی از جای دیگه ای رو توی وبلاگ جدیدم 

نذارم ، مگر در مواردی بعنوان مثال جملات و کلام  کوتاه بزرگان جهان ، ولی بخاطر بروز بودن وبلاگ
 هم  که شده فعلا  ازین تصمیم صرف نظر میکنم ، البته  فقط برای مواردی که  از نظر خودم  ارزش
 ارائه دادن به مخاطب رو داشته باشه .  مانند داستانکی  که امروز  یکی از دوستان با محبتم برام
 فرستاده که امیدوارم اونرو بخونید و براتون مفید واقع بشه :
  داستانک )
صبح برای اینکه دیر به شهرک صنعتی نرسم مجبور شدم از آژانس ماشین بگیرم. گفتم هم صبح زود هست هم ممکنه به خاطر این کرونا ماشین و مسافر نباشه و دیر برسم. خلاصه بعد از یک بار جا گذاشتن شهرک صنعتی و دور زدن دوباره و مسیر زیادی رفتن، رسیدم اونجا. زود رسیده بودم. خانم منشی تازه حدود ده دقیقه از هشت گذشته بود رسید اونجا (من هفت و چهل دقیقه رسیدم). بیست و دو هزار تومان هم چپوندیم دست راننده آژانس.
خوشبختانه به سن گیر نداد. گفت این چیزها رو کپی بگیر و برای کار
معرفی ژانر سایکو
 
 
 
 
ژانر دیوانه یا این که سایکو ( Psycho ) یک کدام از ژانرهای به شدت مربوط به دیگر گونه‌های سینمایی است .در‌این ژانر کنش‌ها و واکنش‌های کاراکتر حیاتی ; سبب ساز ساخت داستانک‌هایی می گردد که براساس طینت این ژانر ; ماجرا با اهمیت به جهت سینمای حادثه‌ای ; ترسناک ; ترکیبی و . . . سوق داده میگردد . از این رو ژانر دیوانه را چه بسا می‌توان یک زیرگونه از ژانر ترسناک یا این که دلهره هم در حیث گرفت .مفاهیم : ژانر
یک.
بله...
بالأخره برای آزمون دکتری ثبت‌نام کردم و حال میل سخنم با هیچ‌کدامتان نیست!
گویی که همه بوی پیف پیف می‌دهند و من بوی خوش گل‌آب!
دو.
هان دمی، فها ندمی از جمله اشعار جناب شیخ اشراق در موقع مرگش می‌باشد که به گمانم مناسب چنین وضعیتی باشد.
پایان باز
داستانک
می توانستم دختری عشایری باشم. زیر «سیاه چادر» به دنیا بیایم. در کودکی دنبال بزها بدوم و با خاک و گِل و سنگ بازی کنم. در نوجوانی بلد بشوم نان بپزم. جاجیم و گبه ببافم و دوغ و پنیر و کره درست کنم. شاید در جوانی با پسری از قبیله ی خودمان یا قبیله ای دیگر  ازدواج کنم و کودکانی بزایم. شاید هم نه. مدت زمانی کوتاه یا دراز بزیَم و در روزی گرم یا شبی سرد، این جهان را پشت سر بگذارم. این تصویر تماما زیبایی است. این قصه، هیچ کم و کسری ندارد. چه کسی گفته ا
داستانک های زیبا از امام رضا علیه السلام
م24داستان زیبا در "داستانک های زیبا از امام رضا علیه السلام " داستانک های شگرف از زندگی و برخی کرامات امام رضا علیه السلام1- کیسه پر طلا کجایی مرد خراسانی؟ صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون . یک کیسه ی پر از طلا. ـ این ها را بگیر و برو، نمی خواهم ببینمت. گرفت و رفت. پرسیدند:"خطایی کرده بود؟" گفت :"نه،اگر مرا می دید خجالت می کشید."2- سخن گفتن با گنجشک گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام . جیغ می ز
دلار در صرافی بانک ملی ایران امروز ۱۲,۸۴۰ (دوازده هزار و هشتصد و چهل تومان) قیمت خورد که نسبت به روز گذشته گران شد.
به گزارش دنیای اقتصاد قیمت دلار و یورو در صرافی بانک ملی ایران اعلام شد.
براساس نرخ های اعلام شده قیمت خرید دلار آمریکا ۱۲,۸۴۰ (دوازده هزار و هشتصد و چهل تومان) و قیمت فروش دلار آمریکا ۱۲,۹۴۰(دوازده هزار و نهصد و چهل تومان) اعلام شد.
همچنین براساس اعلام صرافی بانک ملی ایران قیمت خرید یورو ۱۴,۱۵۰(چهارده هزار و صد و پنجاه تومان) و قی
اون نمیتونست گریه کنه و گفت: حس میکنم جای اون ادم توی قلبم خالیه!
گفت: من میگم، میخندم، میرقصم اما انگار اون قسمت از قلبم سوراخ شده
و من فکر کردم با این حساب قلب من سوراخ سوراخ شده 
یک ماهیچه از هم پاشیده ی اویزان 
اوه... واقعا رقت انگیز است 
نمیدونم این نیاز به خلوت با خود در روز
نیاز به سکوت
نیاز به کتاب خوندن با تمرکز
نیاز به تماشای کامل فیلم
نیاز به غذاخوردن با آرامش
نیاز به استراحت
نیاز به خواب
نیاز های طبیعی یک مادر نیست؟
من طبیعی ام یا غیرطبیعی؟
حتی نمیدونم این ها غرغر های ناشی از خستگیه، ناشکریه یا .. ؟
نمیدونم ایا من پرتوقع ام که لازم میدونم کسی لااقل توی کارهای خونه کمکم کنه و من کمی آروم بشم یا این روند طبیعی زندگیه و باید خودمو قوی تر کنم.
اصلا نکنه این خستگی ها نشونه ی ب
این روزها خیلی به تغییر سبک زندگیم فکر میکنم. به اینکه اهداف جدیدی برای خودم تعریف کنم و برم دنبالشون. در آستانه 33سالگی نگاهم به زندگی این هست که هیچ وقت برای ایجاد تغییر توی زندگی دیر نیست و اگر پنجاه سالمون هم شده باشه و احساس کنیم مسیری رو داریم اشتباه میریم نباید از آینده ناامید باشیم و سعی کنیم مسیرمون رو اصلاح کنیم. نگاهی که متاسفانه توی خیلی از آدم های دور و برم نمیبینم. نمیدونم اگر من هم توی سن و سال اونا بودم آیا مثل اونا فکر میکردم یا
بعد از امتحان سر و گردن دیروز دیدم تو دانشگاه نمایشگاه کتاب زدن با تخفیف پنجاه درصد
رفتم اینا رو گرفتم

هر چند دِلُم پی دزیره بود
ولی با تخفیف پنجاه فاکینگ تومن قیمتش بود :/
آقاهه دید منو دوستم خیلی داریم لای کتابا می لولیم و حسرت و آه و فغان
گفت فردا یعنی امروز بیاین
یه بن بهتون بدم
کلا با اون هر وقت خواستین کتاب پنجاه درصد تخفیف بگیرین
امروز رفتم بنه رو گرفتم
امتحانمم بد نبود
یعنی خیلی سخت بود هنو نمیدونم چه گوهی خوردم حوصله چک کردنم ندارم
ب
آخرین چراغ خونه خاموش شد.تا الان داشتم تو گوشیم چرخ میزدم که یادم افتاد تشنه ام بود.لیوان دسته دار سرامیکی رو از کابینت برداشتم و شیر تصفیه رو چرخوندم و کمتر از نصف آب ریختم.میخواستم سریع سر بکشم و بپرم تو رختخواب گرمم که یه چیزی منو کشوند سمت پنجره .همونجور که لیوان آب دستم بود و زمزمه کنان میخوندم ماه درمیاد که چی بشه میخواد عزیز کی بشه  پرده رو کنار زدم و کوچه رو یه دید زدم و لاجرعه آب رو سرکشیدم ‌.پرده رو انداخته نیانداخته یه نیم دایره زرد
ببین یک تماس ساده...یک «چه عجب!» یک دیدن سرشار از عشق...یک"دلم برایت تنگ شده"از ته دل...یک گفت و گوی کوتاه..."یک چه خوب شد امدی موقع خداحافظی"...چقدر حال هردویمان را خوب می کند و تو تا همین امروز قبل از ظهر،ساعت ده و پنجاه و نه دقیقه،دریغش میکردی.
+ممنون که دوستم داری.شایدباورت نشه ولی من به این دوست داشتن ها محتاجم...
+بعد از پیامک زدن و گفتن حرف های بالا، حال او هم خیلی خوب است...
 
(تحلیل گفتمان فیلم‌های سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در دهۀ پنجاه شمسی)
حسام حسین‌زاده
 
چکیده:
هرچند توافقی بر سر خاستگاه سینمای کودک ایران وجود ندارد و عده‌ای نخستین نقش‌آفرینی کودک به‌عنوان نقش محوری در فیلم سینمایی بیم و امید (1339) ساختۀ گرجی عبادیا و عده‌ای دیگر، فیلم‌های کوتاه ساخته‌شده دربارۀ یا برای کودکان در دهۀ چهل را آغازگاه آن می‌دانند اما شکی نیست که نخستین تلاش متمرکز و سازمان‌یافته در عرصۀ تولید «فیلم سین
ویژگی های پروژکتور cob:

مقاوم در برابر شرایط جوی و محیطی
فوق کم مصرف با 70% صرفه جویی انرژی
طراحی زیبا و کم حجم و سبک با دفع حرارتی بسیار عالی
فاقد اشعه های مضر مادون قرمز ، ماورإ بنفش و یا جیوه
سازگاری بی نظیر با محیط زیست

موارد مصرف پروژکتور COB پنجاه وات صنایع سبز
– تامین روشنایی عمومی محیط هایی که نور به صورت مستقیم در زاویه دید قرار ندارد.
– این مدل پروژکتور COB با توجه به ویژگی ها و همچنین نمودار پخش نور خوب
آن از گزینه های قابل قبول جهت تامی
با هم‌سایه‌ها رفتیم کلانتری.
اون دو تا خانوم با ماشین پلیس رفتن داخل. ما هم خواستیم بریم داخل که افسر کلانتری مانع شد و ما را بیرون کرد.
حدود پنجاه دقیقه بیرون جلوی کلانتری منتظر بودیم و نمی‌دانستیم که در کلانتری چه خبر است!
بعد از پنجاه دقیقه، فقط من را به داخل راه دادند.
افسر گفت تو این خانم را زدی؟
گفتم نه، من فقط از خودم دفاع کردم.
گفت این خانوما چیزای دیگه میگن.
گفتم دروغ میگن.
خانوما کلانتری رو گذاشتن روی سرشون و افسر با کلام تند آن ها را
ولی انصافا وقتی میرید هدفون میخرید تنها نرید، یه نفر رو با خودتون ببرید و امتحانش کنید، که اینجور نباشه که کله ی صبح تتلو تو گوش شما هوار بکشه "من در اختیار تو، بیا این تنو ببر تیمارش کن" ما هم فیض ببریم...
+ ولی سلیقه ی مردم تو مترو بهتر شده، به جای سریال ترکی this is us میبینن با گوشی، جای ملت عشق گاری کوپر و چشم‌هایش و جز از کل میخونن، ولی همچنان تتلو گوش میکنن -_- :)))
سالروز شهادت حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد
 
حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام در روز جمعه اول ماه رجب سال پنجاه و هفت هجری قمری در مدینه طیبه متولّد شد. 
   حضرت امام باقر علیه‌السلام در جریان نهضت امام حسین علیه‌السلام همراه جدّش به کربلا آمد. درآن وقت سه سال و نیم از عمر شریفش گذشته بود. 
   آن حضرت علیه‌السلام پس از امام سجاد علیه‌السلام حدود نوزده سال امامت و رهبری شیعیان را به عهده داشت و در روز دوشنبه هفتم ذیحجه سا
نسل جوان ما بحمدالله الگوهای درخشان و برجسته ئی را هم میشناسد که در دنیای مادی امروز نظائر آنها را کمتر میتوان یافت. از شهید چمران و شهید آوینی تا شهدای هسته ئی و تا شهید سلیمانی و تا شهید بزرگوار مطهری که در دهه ی سی از عمر خود در حوزه ی قم و دانشگاه تهران درخشید و در دهه ی پنجاه با بال شهادت به ملکوت اعلی پرکشید.
خلقِ عشق مسئله‌ای نیست، حفظِ عشق مسئله است.عاشق شدن مهم نیست، عاشق ماندن مهم است. سست‌عهدی‌های عشاق باعث شده که بسیاری از داستان‌های عاشقانه مبتذل، در جایی تمام شود که عاشق به معشوق می‌رسد؛ حال آنکه مهم، از این لحظه به بعد است.مهم، پنجاه سالِ بعد است:دوام عشق... دوام زیبایی و شکوه عشق...
 
 
شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛
خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛
خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛
خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛
بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛
مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛
از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛
همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تمو
نیروگاه سیکل ترکیبی خرم‌آباد
نیروگاه سیکل ترکیبی خرم‌آباد از نوع سیکل ترکیبی با ظرفیت تولید ۹۸۰
مگاوات مبیاشد. این نیروگاه در حال احداث و تکمیل می‌باشد و هنوز به
بهره‌برداری نرسیده است. و هزینه ساخت این نیروگاه بالغ بر ۱۳۰۰ میلیارد
تومان میباشد.
پتانسیل انرژی تجدید پذیر در لرستان
این منطقه پتانسیل زیادی برای کنترل انرژی خورشیدی و پیاده سازی فن
آوریهای امید بخش و مرتبط وجود دارد . استان لرستان سالهاست که تولید برق
را از طریق ۱۰۵ کیلو
گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فلزه، ب
این تحقیق در مورد بیماری و عوامل موثر بر آن است، در غالب پی دی اف،و پنجاه و یک صفحه میباشد

این تحقیق در مورد بیماری و عوامل موثر بر آن است، در غالب پی دی اف،و پنجاه و یک صفحه میباشد هر تغییر و دگرگونی ای که در بدن رخ میدهد،دارای علتی است.بیماری نیز حالتی است که در بدن انسان روی میدهد بیماری واکنشی هست که در برابر تغیر و دگرگونی ها به وجود می آید و از خود علایم و نشانه هایی بروز می دهد که گاهی این علائم مخالف حالت طبیعی بدن است . بیمار
دلم میخواهد دوباره به مسیر دو سال پیش برگردم
این بار اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد
خدایا مرا بازگردان به جایی که بودم
این کابوس های شبانه مرا رها نمی کنند من کار نیمه تمامی دارم که اگر تمام نشود بسان خوره تمام مرا خواهد خورد
خدایا نوری در قلبم هست که می گوید من به آنجا بر خواهم گشت تا کارم تمام شود
می شود که بشود
 
ماده ۱۵ - شهروندان به شکل برابر از حق مشارکت در تعیین سرنوشت سیاسی ، اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی خویش برخوردارند و می‌توانند این حق را از طریق همه‌پرسی یا انتخابات آزاد و منصفانه اعمال کنند .
ماده ۱۶ - شهروندان برای مشارکت و نظارت در فرآیند انتخابات ، برخورداری از امکانات و امتیازات دولتی (از جمله یارانه ، تبلیغات رادیویی ، تلویزیونی و مانند این‌ها) ، بهره‌مندی از کمک‌های مردمی و سایر روش‌های تأمین هزینه‌های انتخاباتی ، شکایت و اعتراض ب
  
کتاب خردل خر است: مجموعه داستانک های تلخ و شیرین از جنگ و صلح
 
کتاب خردل خر استنویسنده: مهدی نورمحمدزادهانتشارات: روایت فتح
بریده کتاب:
داستان سفید۳۸:« دیسک بین مهره های ۴ و ۵ وضعش خیلی خرابه! اگر مواظب نباشین و استراحت نکنین مجبور به جراحی میشیم! حتی یک بسته چند کیلویی هم نباید بلند کنین و الا کرختی پاهاتون روز به روز بدتر میشه… .»عکس ام آر آی کمرش را داخل کیفش قایم کرد و به آرامی از پله‌های مطب پایین رفت.-دکتر چی گفت؟زن پشت ویلچر شوهرش ای
رز قرمز
روی پله های حیاط نشسته بود و به گلهای ریز و درشت باغچه نگاه میکرد.
آفتاب دم ظهر نمیذاشت عطر یاس توی حیاط خونه بپیچه و دخترک با عطرش مست بشه.
چندتا از برگهای گلدون شمعدونی زردو پلاسیده شده بودند و باید چیده می شدند.
خاک کاکتوسها کامل خشک شده بود و نیاز به آب داشت.
حیاط خونه باید حسابی آب و جارو میشد و کلی کار دیگه که دل و دماغ انجامش رو نداشت.
زانوهاش رو بغل گرفت و سرش رو چسبوند به دیوار .جوری که فکر میکردی همه غمهای دنیا رو داره.
صدای دعوای
من نمیدونم چقدر فشار روی ادمها هست اینجا توی این کشور،
چقدر مگه ادمها سختی میکشن،
که قیافه یه آدم سی و هفت و هشت ساله اندازه یه مرد پنجاه و پنج شش ساله پیر میشه.
 
اصلا من دلیلش رو درک نمیکنم. ظاهرا هیچ درد و رنجی نیستی ولی ادمها مریضی فیزیکی یا روحی روانی دارن.
 
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت
به آن اقتدار شکست ناپذیرش
به آن عشق دلیرانه اش
عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانه است نه مرگ
از او پرسید:
ولی شما فکر می کنید ما تا چه مدت می توانیم به این رابطه ادامه بدهیم؟
فلورنتینو آریثا جواب را آماده داشت
پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت
گفت:
تا آخر عمر
 
عشق در زمان وبا _گابریل گارسیا مارکز
دوباره به آغوش وبلاگ برگشتم با این که سعی می کنم اینستاگرام پر زرق و برق را فراموش کنم به هر حال وبلاگ سلام 
این مدت یک کم سرم شلوغ بوده به خاطر دانشگاه ،فعالیت های فرهنگی و البته اینستاگرام 
به هر حال عشق من نوشتنه و رنج عظیمی داره که باید به پاش جون داد 
این اینستا چرا این همه بی رحمه نمی دونم بهتره یه مدتی نوشتن رو توی وبلاگ تجربه کنم :)
پنجاه و دو هرتز تنهایی تنهایی تنهایی 
- لفظی فصیح، شیرین / قدی بلند، چابکرویی لطیف، زیبا / چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش، از آب لطف زاده / شمشاد خوش‌خرامش، در ناز پروریده 
تا کی کشم عتیبت؟ از چشم دلفریبت؟ / روزی کرشمه ای کن، ای یار .‌‌...
* زیییییینگ
- خانوم شماره سه، بفرمایید
+ ورپریده؟
- صد امتیاز! :))

+رونوشت به سین در مسکو، من تو قانون بز کوهی شکست خوردم! شکستم مثل پتک به صورتم کوفته شده! درسته دو ساله با من حرف نزدی، ولی میتونی بیای شرط بردتو بگیری :))
 امروز با یک حال ناامیدگونه ای رفتم سرکار.
همه جا ها داشتم خودمو بزور می کشیدم.
طرفای ظهر یهو مدیر عامل جلوم ظاهر شد.
کلی امیدواری بهم تزریق شد.
غروبی هم یکی از بچه های قدیم بهم زنگ زد، یکی از دوستان دوران لیسانس. 
اونم کلی امیدواری بهم تزریق کرد.
اما حواسم هست.
خدا اون بالاست.
دمش گرم، تا حالا هوامو داشته و این همه امیدواری بهم تزریق کرده. 
از الان به بعد هم هوامو داره.
 
+ خدایا من رو لحظه ای به حال خودم رها نکن...
میخواهم از این سرویس vps آرون کلود بگیرم یا به قول خودش ابرک هیچ قیمت 52 هزار خوردی بود الان کرده اش دویست و پنجاه هزار تومن !!!! لعنت به شما با این وضعیت لاکن دلخوش به این مقدار نباشید ما زندگی شما را به گوه میکشیم پارس هاست هم که فقط سه ماه داره لعنت بهشون  
هر شئ وقتی آرام می‌گیرد که به موطن خودش برگردد.
بحثش را هم می‌توان در طبیعیات یافت لکن حرف من چیز دیگر است!
این گم‌گشتگی همان عدم بازگشت به موطن اصلی و سکنی در غیر موطن او را آشفته نموده و همین شده که آن یکی لباس پاره بپوشد و دیگری در کوی و برزن عربده بزند.
آن‌کس که موطن خودش را بیابد، آرام است و به بودن او باقی آرامند ولی امان از گمراهان که موطن را گم کردگانند...
نمیدانم حضور دوباره ات را در زندگیم به فال نیک بگیرم یا 
هستی و من عجیب حس خوبی دارم 
نمیدانم آیا چیزی که در ذهن دارم یک نتیجه گیری قطعی است یا نه ولی وقتی سه فرصت خوب بریدن بود ولی چیزی بریده نشد اگر این معنایش بودن نیست پس چیست
خدایا ممنون
دلم میخواهد دفعه دیگری که بخواهم بنویسم در شهر محبوبم باشم و مشکلم حل شده باشد خدایا می شود این محال را ممکن کنی جان من
میدانی به اطمینان صد در صد رسیده ام که من یک شبح در زندگی اطرافیانم هستم چرا که بود و نبود من هیچ فرقی ندارد وقتی بست فرند سیزده چهارده ساله ام روز تولدم بپرسد تولدت کی بود باید گل گرفت در این زندگی را
به عنوان یک تصمیم بزرگ دیگر نباید انتظار داشته باشی روز تولدت روز مهمی در زندگیت باشد چرا که هربار فقط غم و اندوه ناشی از تنها ماندن برایت به ارمغان دارد
تمام
تازه خبر سوختن و حال وخیمش تو دنیای مجازی و سایت های خبری دست به دست میشد که گفتند: فوت کرد.
سراغ پیج های خبری رفتم و دیدم آنقدر عشق فوتبال و استادیوم داشته که به خاطر راه ندادنش خودش را آتش زده.بماند قصه
زندان و دادگاهش که بی خبرم و بدون موثق.
نه از فوتبال خوشم می آید و نه علاقه ای به استادیوم رفتن.نگید تو ایران آدم ها بددهن هستند که هر استادیومی توی این دنیا
بروید،مردها بد دهن هستند و شعارها نا به جا.نگویید که خب اگر زن ها بروند مردها آرام میشو
کاش میشد این شش روز رو کرد تو شیشه، که هرموقع دلم خواست، به تک تک لحظه هاش نگاه کنم و لبخند بزنم.
که دوباره از نو تجربه شون کنم. آره تکراری ان، ولی تکراری ای که انگار برای بار اول دارم تجربه میکنم. یا همون ژمه وو.
از همه چیز شادتر، دیدار کسی بود که فکرش رو هم نمیکردم باهاش آشتی کنم. اون هم بعد از این همه مدت.
پس آره، خیلی خوشحالم.
این شش روز به عنوان یکی از بهترین لحظات بیست و دو سالگی تا روزی که زنده م -شاید هم تا ابد- ثبت میکنم. :)
# اولین تجربه ی نمای
+ بین غم این روزها و شاخ و شونه کشیدن‌ها و توئیت‌ها و دندون نشون دادن‌ها، خبر ریختن سقف کلاس درس رو سر بچه‌های مدرسه و دخترک مانتو صورتی که توی فیلم کوتاه چند ثانیه‌ای هق هق میکنه، قلبم رو سخت به درد آورد.
+ جمعیت امام علی(ع) توئیت زده بود که:
کابوس‌هایت کی تمام خواهد شد؟ کودکانت کی آرام خواهند خوابید؟ مردمانت کی خواهند خندید؟ خاورمیانه‌ی غمگین! خاورمیانه‌ی زیبا!
 
 
مادر امشب میگفت کاش سنم کمتر بود.مثلا چهل سال یا پنجاه سال :(.یعنی چی تو ذهنش گذشت که اونو گفت؟؟؟چه حسرت هایی رو یدک کشیده؟؟
 دیدن پیر شدن پدر مادرا یکی از باگ های بزرگ زندگیه.
+تو هم عجله نکن.نوبت تو هم میشه.تو هم میشه که میگی ای کاش جوون تر بودم و فلان مهارتو یاد میگرفتم.کاش جوون تر بودم و نمازامو اول وقت میخوندم.الان دیگه اصن حسش نیست....نوبت تو هم میشه
 
خانمی که پشت فرمان نشسته بود خودش را مشغول مرتب کردنِ کیفش کرده بود. دخترک با انگشتِ اشاره اش به شیشه ی ماشین چند ضربه ی آرام زد. خانم خودش را به نشنیدن زد و به زیر و رو کردن وسایل داخل کیفش ادامه داد.
دخترک همانجا ایستاد و به چراغ راهنمای چهار راه نگاهی انداخت که روی ثانیه ی پنجاه و نه بود و داشت پائین تر می آمد.
می خواست ضربه ی دیگری به شیشه بزند که خانم سرش را بالا آورد و شیشه ی ماشین را کمی پائین داد.
- گل نمی خرید؟
- نه
- چرا؟ ببینید چه گل های قشن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها