اتوبوس مارپیچ جاده را می خزید و پیش می رفت. تپه های هزارنقش در دوطرف جاده بغل دست هم نشسته بودند، مثل بچه هایی حرف گوش کن، چشم به راه مسافرانی که بخواهند توقفی کنند و لب به تحسین زیبایی شان بگشایند.
بعد از عبور از این تپه های دوست داشتنی می رسیدی به درختان تنومندی که ریشه در زمین داشتند و سر به آسمان. گویی صدایی از بالا شنیده بودند و حالا گوش تیز کرده تا دوباره بشنوندش.
تنها بودم. چمبوله شده در صندلی چرمی قرمز رنگ اتوبوس با مسافرانی که از محو خو
درباره این سایت