امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگي میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگي را ب
بسم الله الرحمن الرحیمخودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم برای حال خوبش تلاش کنم.خودم را آنقدر دوست دارم که ميخواهم فقط برای او زندگي کنم.هرچندهراز گاهی دلم را میشکند اما باز هم دوستش دارم و میبخشمش تا بایستد و اشتباهش را جبران کند☺️خودم را آتقدر دوست دارم که هرروز در آغوشش میگیرمش
از خود ضعیف ام بدم میاد از خودم که رفتم و نتونستم از خودم که برگه ها گرفتم و از ساختمان زدم بیرون از خودم متنفرم .چرا من قوی نمیشم .
چرا یاد نمیگیرم رها کنم من داد میزنم میگم میرم اما پایم لنگ میزند .
من امروز تا کجا رفتم .من امروز چی ها دیدم خدایا این قلب من قاعدتادباید از کار بیافتد بیا و تو تمامش
سه روز است که نشستم تو خانه گریه می کنم و امروز بازهم نتونستم
خدایا نزار تو را هم از دست بدهم
بسم الله الرحمن الرحیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج سلام☺️(عکس ژورناله)طرح فوق قابل سفارش در رنگ و سایز دلخواه به عنوان:روتختیشال مبلنپتوی نوزاد پتوی بزرگسالهست☺️برای سفارش و اطلاع از قیمتها دایرکت پیام بدیدکامنت جواب نمیدم⛔⛔#روتختی#ن#پتوی_نوزاد#پتو#شال_مبل#رومبلی.خودم را دوست دارم!همه جا همراهم بوده؛ همه جا☺️یکبار نگفت حاضر نیستم با تو بیایمآمد و هیچ نگفتحرف نزدگفتم و او شنیدرنجش دادم و تحمل کرد.خودم را سخت دوست دارم!خودم را آنقد
چند روزیست که حتی نمیتوانم پست جدید در اینستگرم بگذارم و برایش متن کوتاهی بنویسم. با خودم فکر میکردم که فراخوان وبلاگی روی هوا مانده؛ همچون من و زندگيام. امروز در اتاق درمان فرق هدف و آرزو را یاد گرفتم و فهمیدم که من اصلا در زندگيام هدف ندارم. «امروز ساکتی.» حتی همان لحظه نتوانستم جواب درستی بدهم. همه چیز به شدت گنگ بود. ماه سختی را پشت سر گذاشتم. مدتیست که حتی توی وبلاگم ساکتم. دارم خودم و زندگي را از نو پیدا میکنم. کارگاه آموزشی ام
در این لحظه، که قلبم از شوق لبریز از عشق شده است، ميخواهم سوگند بخورم، به یگانگی تمام نام های زیبایت، که من هرگز، جز برای تو خودم را تسلیم نمی کنم و تا همیشه دوستت خواهم داشت و برای همه چیز سپاسگزار مهربانیت خواهم بود.
خدای من، تو را امشب، تمامِ تمامت را برای خودم ميخواهم، برای خودم که از شوق بودنت لبریز از عشق شده ام، عشقی بی مثال، عشقی یگانه.
میدانم که تو در هر لحظه در قلب من می تپی و رهایم نمیکنی، خوب میدانم که تو از احوال من آگاهی، تو را
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
امروز صبح با اکراه بیدار شدم و خواستم برای ادامه کار پریروزم برم کرمانشاه
خب خیلی زورکی بود و دقیقا دم در تصمیم گرفتم نرم و کار دو نفر از بنده های خدا رو راه بندازم و کار خودم بزارم برای روز شنبه. البته بخاطر بنده های خدا نبود بخاطر خود خودم بود واقعا حوصله نداشتم خودم رو ماچ کردم و گفتم امروز رو بی خیال من شو عشق دلم خیلی خسته م , و عقلم گفت ایرادی نداره دختر استراحت کن چون اگه با این حال بری بعید میدونم کارت درست شه.
امروز
امروز ساعت 7 و نیم شب کاری انجام دادم که به خاطرش بسیار شرمنده ام . از دست خودم ناراحتم . چون برام ساعت 1 نصفه شبِ آخرین روز اسفند سال 97 رو یاداوری کرد
و چقدر که حالم بد شد
خودم رو هیچ وقت نمی بخشم
فقط کاش بتونم دوباره فراموش کنم
امروز دلم تنگ استبرای روزهایی که نیامدهاندو من هر روزبه خودم وعده دادمشانامروز دلم تنگ استتنگ تر از تُنگ ماهیکه هر چه میرودسر جای اول استامروز بیشتر از هر زماندلم تنگ است و زمانناجوانمرادنه تیغ میزندبر تُنگ تنهایی منامروز دلم تنگ است .[یوسف رجبی]
از این به بعد هیچ وقت از برنامه های خودم نمیزنم که به برنامه هایی که خانم مریم. و. میریزه برسم و نمیدونم حق دوستی رو ادا کنم و ایناا!!! دیگه دوستی ای در سطح معنا بین ما وجود نداره. از قبل هم میدونستم این رابطه راه به جایی نمیبره. اگر هم چیزی بشه در مورد اتفاقی که امروز افتاد، خودم بی حواسی کردم، خودم هم پاش هستم.
من رو باش برای کی اینقدر وقت گذاشتم.
پی نوشت:شاید بعد ها ماجرای امروز را با جزئیات اینجا بنویسم.
امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم . چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگي ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم
باید تمام کنم.
باید شروع کنم.
تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به
تو حال و هوای اینروزای خودم بودم یهو چشمم خورد به تاریخ گوشه صفحه راست موبایل ، امروز یازدهمِ .
امروز تولدشه ،تولد فرشته آسمونی من ،امروز میدونم قلب مادرانه اش دلتنگ اون چشمهای آبی میشه. نمیدونم چکاری کنم که دلتنگی امروز اذیتش نکنه؟!
+یادداشت شماره ۴۵
همیشه از خودم این سوال را پرسیدهام
و امروز به جواب این سوال دست یافتم که بزودی مقالهام را در این مورد بر روی وبلاگ قرار خواهم داد
اما قبل از آن ميخواهم نظر شما را در این زمینه جویا شوم
حتما در این باره نظر دهید
ممنونم
سجاد کیارسی
جالبه بعد این همه وقت و سال خوندن و گفتن از id و ego و super ego ، هیچ وقت نفهمیدم دقییقا منظور فروید چیه و چه کاربردی می تونه توی زندگي فعلی و مسائل بزرگتر ما داشته باشه، تا امروز صبح!
امروز صبح به طرز عجیبی قضیه برام جا افتاد! چرا فروید اینقدر خودشو تیکه پاره می کرده و چرا اینقدر اصرار داشته حرفش درسته!
مصداق عینی خیلی مهمی توی زندگي خودم براش پیدا کردم که هیچ نظریه ای نمی تونست اینقدر خوب توضیحش بده. حداقل به نظر خودم تا الان
مرسی فروید روحت شا
داشتم تفسیری عرفانی از قرآن را میخواندم که رسیدم به آیه:«ادعونی استجب لکم»مرا بخواهید
مرا
مرا
مرا
ادعونی
تا مستجاب شوداز خدا غیر خدا نخواهید.
خیلی حرف است. باید به درجه های بالایی رسیده باشیم تا اصلا درک کنیم خود دعا اصلا چه معنایی میدهد. من یادم نمی آید در زندگي ام دعا کرده باشم. چون خدا به ما گفته فقط در یک صورت دعا کنید و آن هم این است که «مرا بخواهید». خدایا خانه ميخواهم، ماشین ميخواهم، دلار ميخواهم و اینها نداریم. نه اینکه چنین دعاهایی ت
واسته های مردم را پوراکرمی می نگارد شاید خواسته شود
از امروز می خواهم برای دل خودم زندگي کنم .چاق باشم یا لاغر دنیا می گذرد ، قانع باشم یا شاکی ،روزگار همین است حجاب بزنم هنرمندان بی حجابی را به راحتی ترویج می دهند. بنگارم یا سکوت کنم شهر بر روال خود می چرخد .سعدی و حافظ افلاطون و سقراط وووووآنقدر نگاشتن که فقط دوخط بردنیا ماند: اگر ان ترک تبریزی بدست ارد دل مارا به خال هندوش دهم سمرقند و بخارا را ،که بخشیده شد خزر و کارون ووووو ميخواهم شاد با
پنجره را باز گذاشته ام، شمعدانی های آن گوشهِ حیاط دلبری می کنند، سرگرم بافتن موهایم بودم که خدا سرک کشید، دستانش را گرفتم، آوردم کنار خودم، سخت به آغوش گرفتمش،من میگفتم و خدا لبخند میزد، دلم میخواست برای همیشه نگهش دارم، برای خودِ خودم، من خدا را، زندگي را، خودم را و این لحظه را سخت دوست دارم.
میدانی زندگي طعمِ شکلات میدهد، امروز متوجه شدم که خدا هم شکلات دوست دارد :)
امروز خیلی حال و حوصله درس خوندن نداشتم.زورمو زدم ولی کلا با خودم حال نکردم.یه سری فایل صوتی انگیزشی پیدا کردم که امیدوارم در روزهای آتی کمکم کنه.
شیراز خیلی سرد شده اصلا نمیشه شب رفت بیرون!
سرم یه خورده درد میکنه.فکر کنم باد سرد خورده به کله مبارک!!!
امروز به خودم نمره ۵۵ از ۱۰۰ رو میدم.فردا باید خیلی بهتر باشم.
شب بخیر.
شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر. مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بارميخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با
دلم برای خودم تنگ شده.
من این نیستم.من پر از شور زندگي ام و رقص و رنگ و صدای قهقهه.من پر از شیطنتم و موسیقی شاد.من حال خوب کن خودم بودم زمانی .اما.اما به قول گل محمد کلیدر"روزگار.روزگار."
*کاش اورولوژی امروز تمام میشد.از فردا شروع دوره ی سخت بیست و چند روزه ی داخلی.خدایا به امید خودت.
متن ترانه محمد صرامی به نام کافه بیخیالی
امروز رو دوست دارم عاشق خودم باشمامروز دلم میخاد کافه با خودم باشمدستاشو بگیرم آره منظورم خودمهتو توهم خنده رو لبای خودم باشممیخام تنها شم میخام تنها شمکافه لعنتی بیا بیا آروم کن این فکر مریضم روبیا بیا خوب کن این حال غریبم روبیا بیا آروم کن این درد قدیمی روبیخیالبیخیال اون همه وقتی که هدر شدپای یکی که همش هر چی گذشت دردسرشدامروزو دوست دارم تنها با خودم باشمروی میز با یه قهوه توی حال خودم باشمامروز
به خودم قول دادم از امروز
شاعری دست و پا شکسته شوم
آن قَدَر از تو شعر بِنویسم
تا از این حال زهر، خسته شوم
به خودم قول دادم از امروز
می روم تا که هر چه بادا باد
ما ندیدیم روز خوش اما
خانه ی عاشقیتان آباد
#حمید_رفایی
#شاعرانه
@hamidrefaeipoem
::هوالرفیق::
این قدر ذهنم شلوغه که نگو. نمیدونم چه بنویسم؟ اصلا چقدر بنویسم؟!
اما خیالت را راحت کنم، اینجا چیزی پیدا نمی کنی. (و حالا به خودم میگویم: "نباید هم بکنی.")
امروز صبح به من گفت: از فردا دیگر حق نداری مثل امروز باشی، نه از شنبه یا روز دیگر؛ از همین فردا. خیلی هم جدی گفت، و منو با فکرهای خودم تنها گذاشت. وارد بخش شدم، دیر شده بود؛ و شد آنچه شد.
این چرند و پرند خواندنی نیست، نخوانید لطفا.
ادامه مطلب
خواسته های مردم را پوراکرمی می نگارد شاید خواسته شوداز امروز می خواهم برای دل خودم زندگي کنم .چاق باشم یا لاغر دنیا می گذرد ، قانع باشم یا شاکی ،روزگار همین است حجاب بزنم هنرمندان بی حجابی را به راحتی ترویج می دهند. بنگارم یا سکوت کنم شهر بر روال خود می چرخد .سعدی و حافظ افلاطون و سقراط وووووآنقدر نگاشتن که فقط دوخط بردنیا ماند: اگر ان ترک تبریزی بدست ارد دل مارا به خال هندوش دهم سمرقند و بخارا را ،که بخشیده شد خزر و کارون ووووو ميخواهم شاد با
تصمیم گرفتم از امروز هر شب چیزی در مورد روزهای در خانه ماندن بنویسم.
با این که از اذعان میکنم از این بیماری وحشتناک و از تو خونه موندن آنچنان دلخور نشدم، اما به طور غیرمستقیم دست افسردگی و اضطراب رو گرفتم و تو اتاق تاریکشون نشستم. می خواهم برای خانواده ام هم که شده شادتر باشم. امروز کمی تمرین نوشتن زیبا کردم و با این که ساعت از نیمه شب گذشته ميخواهم داستان کوتاه بخوانم. ساعت خوابم که تحت تاثیر کار و بار و دانشگاه نباشد فورا باز میجوید روز
خداروشکر همونجور که تو این پست گفتم قرار گذاشتم که از امروز مراقبه رو شروع کنم.
چند روز گذشته گوشیم رو کوک می کردم برا ساعت 3وربع صبح که پاشم و نمازشب بخونم اما یا بیدار نمی شدم یا وقتی بیدار می شدم خیلی کسل بودم و در نتیجه می گرفتم می خوابیدم. به نحوی که حتی نماز صبحم قضا شد 2روز گذشته.
اما امروز گوشیم که زنگ زد قشنگ بلند شدم ولی بازم کم کاری کردم و گرفتم خوابیدم.
اما دوباره ساعت 4صبح ، سراذون صبح بیدار شدم. بچه ها تو نمازخونه اذون صبح گذاشته بودن
من دیشب خیلی دیر خوابیدم و ساعت رو برای ۷ کوک کردم و گفتم خدا کنه بیدار شم. الان ساعت ۶ هست و من بیدارم. میدونم امروز قراره خیلی سخت بگذره، اعصابم خرد شه، تمام کمبودها و کمکاریها با هزاربرابر بزرگنمایی به چشمم بیاد و درمقابل تمام اینا باید صبر کنم و خودم همه چیو درست کنم. قراره حرف بشنوم و رو بزنم و دلم برای خونه تنگ شه. امروز از اون روزایی هست که هزار دفعه آرزو میکنم کاش خونه بودم، کاش خواب بودم و کاش امروز زودتر تموم شه. امروز قراره جور خی
این روزها حالی دارم که نمی دانم به مناسبت افزایش سن است و گذر عمر یا معلمی کردن و کسب تجربه.چقدر نیاموخته دارم و چقدر بیهوده و کم عمق است آنچه که خیال میکردم آموخته ام و در دست دارم.کاش آن زمان که خام بودم و بی تجربه و به دنبال بطالت و لذت، میفهمیدم و میدانستم آنچه امروز میدانم و میفهمم را.آن زمان دلسوز خودم نبودم و امروز هم.آن زمان سر به هوا بودم و امروز هم.درس زندگي باید آموخت. درسی برای تمام عمر و تمام ابعاد زندگي، که غیر ازین بی حاصلی و بی خبر
جانانم!
تو کدامین حسی؟ فیک و بدلی هستی یا میتوان در تو حیات و روحی را هنوز فارغ از مال و منال و پول جستجو کرد؟ من بوی گَزِْ روح تورا ميخواهم جانانِ جهانم. ميخواهم گذشته را نادیده بگیرم و به آینده خودمون چشم بدوزم.
«نه به درک میروم، نه گم میشم» سعی میکنم برای تو و خودم بمانم
جانانم!
تو کدامین حسی؟ فیک و بدلی هستی یا میتوان در تو حیات و روحی را هنوز فارغ از مال و منال و پول جستجو کرد؟ من بوی گَزِْ روح تورا ميخواهم جانانِ جهانم. ميخواهم گذشته را نادیده بگیرم و به آینده خودمون چشم بدوزم.
«نه به درک میروم، نه گم میشم» سعی میکنم برای تو و خودم بمانم.
وچه زیبا گفت سهراب عزیز
باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا به خدایی که خودم میدانم نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهرنه خدایی که برایم ز غضب ساخته اند به خدایی که خودم میدانم به خدایی که دلش پروانه است و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگویدو به باران گفته است باغها تشنه شدند و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هستکه مبادا که ترک بردارد به خدایی که خودم میدانم !
امروز خودم رو در تصویر فروریخته ی ساختمان پلاسکو دیدم. همان ساختمان بلند و بزرگی که در خودش فرو ریخت. خیلی چیزها در من مرده اند، همانطور که در پلاسکو. خیلی چیزها از دست رفته اند. و زندگي کردن در وجودی مثل این خیلی سخت هست. برای همین نمی تونم هیچ حرکتی بکنم. چه طور میشه از این ویرانه بیرون اومد.
اگه بخوام از همون استعاره ی پلاسکو استفاده کنم، از اون گذشته ی ویران شده، شاید اول چند تا چیزی که بشه با خود به آینده برد رو بیرون کشید. بعد اون ویرانه رو
این چند روز بیشتر از این که در گیر زندگي باشم درگیر مرگ بودم. مرگهای زیادیا برای خودم به تصویرکشیدم اما بیشتر درگیر این دوتا شدم تصادف با اتوموبیل، سرطان. همیشه فکر میکنم نمیتونم مرگ بدون درد داشته باشم ترجیح میدم موقع تصادف با اتوموبیل دوماه برم توکما بعدم اعضای بدنم اهدا بشه، درمورد سرطانم همینطور دوست دارم دیر تشخیص داده بشه وفقط دوماه فرصت داشته باشم، بعد ازهمه ی اینها نشستم و اروم اروم برا خودم اشک ریختم.امروز وقتی داشتم دراین مورد ح
خب، بالاخره امروز نتایج کنکور اومد.
تابستان پارسال خیلی به کنکور فکر میکردم، به حدی که میرفتم تو نرم افزار گزینه دو و آخرین قبولی ها و تراز ها و درصدها رو آنالیز میکردم.
همون تابستون خیلی طوفانی شروع کردم و با برنامه راه اوفتادم سمت هدفم، ولی نمیدونم چرا وسطای راه زدم جاده خاکی و از هدفم دور شدم.
همه میگفتند: "تو که اینقدر خوب شروع کردی بخون بزار بری یک دانشگاه خوب."
ولی نمیدونم چرا کاملا بی انگیزه شده بودم.
رسید روز کنکور، با خودم میگفتم که ای
میگن زمان که بگذرد درد آرام میشود
چرا زمان درد مرا عمیق تر میکند خب
تمام روز سعی میکنم
خودم را از دنیای گیج و منگ درونم
بکشم بیرون
بیایم وسط حالِ زندگي
هی حواسم باشد غرق هپروت خودم نشوم
ولی از دستم در میروم
باز برمیگردم در بهت خودم
تا به خودم می آیم دستی به صورتم میکشم
خیس است .
دفعه بعد باید حواسم را بیشتر جمع خودم کنم
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم
خودم اشکای خودمو پاک کردم
خودم موهامو نوازش کردم
خودم خودمو آروم کردم
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم
خودم خودمو رها کردم
خودم حال خودمو پرسیدم
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم
بهترین دوست زندگيم فقط و فقط خودم بودم
امروز برای من اولین روز کاری در سال ۹۸ محسوب میشه چرا که کلاس های دانشگاه از صبح ۱۷ فروردین تشکیل میشن
هر سال نوروز با خودم می گفتم آیا ممکنه امسال پر از اتفاق های خوب باشه؟
آیا امسال، سال خوبی میشه؟
ولی
خیلی خوشحالم
زندگي شادی خواهم داشت
چون اولین سالیه که به جای امید و آرزو کردن، با خودم میگم
آیا سال خوبی رو خواهم ساخت؟
آیا روزهای خوبی برای خودم با اراده و تلاش رقم خواهم زد؟
آیا می تونم زندگي خودم و اطرافیانم رو کمی بهتر کنم؟
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگي خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
خب خب. امروز یه روز خیلی مهمه :)
امروز روزیه که یه اتفاق خیلی خوب رخ داده و باعث شده که این دنیا رنگ و بوی دیگهای به خودش بگیره. همتون باید بابت این اتفاق فرخنده شاد و خوشحال باشید! اصلا باید بزنید و برقصید :))
امروز روزیه که من پا به این دنیا گذاشتم
حس میکنم تونستم به اندازه کافی با تعریف و تمجید از خودم و خودستایی حالتونو بهم بزنم پس دیگه بسه :)) بریم سر اصل مطلب!
تا پارسال همیشه روز تولدم به خودم میگفتم یه سالم از عمرت کم شد و هیچ غلطی نکرد
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند.
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بیحوصلگی. از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم.
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشمهایم نوشته بودم. سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم . و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست و جای همه آن دغدغهها روزمرگی عبثآلود جا خوش کرده است.
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد.
با خودم بارها گفتم. سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
این روزا در خودم قدرتی می بینم که به آینده امیدوارترم میکنه. وقتی یه لایه به آدمهای دور و برم نزدیک تر میشم، رنج های پنهانشون که رخ نشون میده، ضعفشون در تحمل مشکلات رو که میبینم یاد خودم میفتم که سالهاست دارم تنهایی این شیب تند سر بالایی زندگيم رو بالا میام. هر چند تا چشم کار میکنه مسیر خالی از نقطه ی روشنیه و خبری از قله نیست، اما به مهارت هایی که تا به اینجا به دست آوردم اطمینان دارم و به استقامتم. امروز به معنای کلمه از خودم راضیم. من هر آنچه
من عاشق امروزم
عاشق لحظه به لحظه اش؛ ثانیه به ثانیه اش
حتی اگر مناسبتای ناراحت کننده بیفته امروز ، به همون اندازه مناسبتهای قشنگم داشته.
امروز برای من سال تموم میشه، سال جدیدم آغاز میشه ته دلم امید دارم امسالم پر روشنیه پر مهر و قشنگی پر سبزی و نور
خلاصه که همه درگیرن و یادشون نیس امروز منو
پس تولدم مبارک خودم.
این روزها من هستم و ذهنی که خستگی هایش روی دستم مانده!
همیشه به بدترین شکل ممکن خودم را سرزنش میکردم،هر روز صبح از خودم ناامید و ناامیدتر میشدم و اهداف کمال گرایانه ام را به شدت پروبال میدادم اما امروز دقیقا همین حالا که می نویسم دلم برای ذهن بیچاره ام سوخت!
خودم را مثل والدی سخت گیر دیدم که هر روز فریادهای سخت و خشنش را حواله ی فرزندش میکند و توقع دارد نتیجه رفتارش رشد و پیشرفت او باشد!
من امروز فهمیدم سال هاست خودم را دوست نداشته ام!سال هاست
امروز را به خاطر میسپارم برای اینکه به یاد داشته باشم هر عملی عکس العملی دارد و هر تصمیمی نتیجه ای برای اینکه تصمیماتم را عاقلانه تر بگیرم و برای اینکه تا مطمئن نشده ام پا به عرصه عمل نگذارم این یادداشت (و نصیحت به خودم) از امروز به یادگار بماند و تجربه ای باشد برای آینده
سلام
دیروز که داشتم گوشی رو پاک سازی میکردیم.
خوب چندتا مطلب نوشتم.گفتم.چه عجب
هیچی امروز اونقدر سرم شلوغ شد .وقت نکردم دوباره بنویسم.
اون دو نفر پتی کار بودند.بنده منتطر نتیجه هستم
اگر پای کار نیستید بنده پست پاک کنم.تشکر
مُهری دیگر بر انننننبوه مرخصی هایی که گرفتم تا یک کاری انجام بدم و ندادم!
امروز و فردا رو مرخصی گرفته بودم تا بریم مشهد!
فردا رو که یه رفیق ازم خواست و گفت من شب میام تو دو تا عصر برو منم دیدم میشه امروز رفت مشهد قبول کردم
امروز هم که از اول صبح جنگ اعصاب با مامان داشتم و خودم اومدم تو اتاق و با خودم گفتم امام رضا نمیام مشهد ولمون کن بذار اعصابمون راحت باشه
مامان هم به همین نتیجه رسیده بود اومد تو گفت نمیریم مشهد
صبح بیدار میشم و اولین کار س
حوالی ساعت ۷ بعد از ظهر بود کنجکاو بودم ببینم چند ساعت تا لحظه تحویل سال باقی مانده. "ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه و ۳۰ ثانیه". لحظهای به خودم آمدم و از ترس به خودم لرزیدم. فقط نیم ساعت به تحویل سال مانده و تو ماندهای و سیل این همه کار باقی مانده و ناتمام که روی هم انباشته میشوند. یک آن به خودم آمدم و تاریخ نوشته شده کنار ساعت را خواندم: روز یکم فروردین ۱۳۹۹. نفس راحتی کشیدم. ساعت هفت صبح فردا سال تحویل میشود نه هفت بعد از ظهر امروز. نمیدانم چرا دیگر آ
تاب آوردن از من یه آدم تازه ساخت. امروز دیدم خیلی چیزها که پیش تر باعث میشد اعتراض کنم دیگه حتی ناراحتم نمیکنه. به پشت سرم نگاه میکنم و از خودم می پرسم من بودم واقعا؟!و جواب مثبته. قطعا من بودم که از این روزها عبور کردم و تکه های خودم رو باز به هم گره زدم تا "من" بشم.
امروز از کتاب فلسفهی تنهایی رسیدم به آنجا که خلوت را توضیح میدهد. میگوید خلوت یعنی با خود بودن. در کنار خود بودن. تاب آوردن این با خود بودن. خوب که نگاه میکنم به نظرم هیچ وقت خلوت نداشتهام حتی این روزها که به مدد ج.ا. اینترنت قطع شده و دستم از توییتر و فیسبوک و اینستا کوتاه است به اینجا پناه آوردهام. من بلد نبودم هیچگاه با خودم تنها باشم. من همیشه در تنهایی به جمع و نت و اینها پناه بردهام. من در واقع همان آدم جمعیای هستم که بودم. ا
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم
نمیدونم چرا رفتکجا رفت.چرا تنهام گذاشت
از امروز به هدف بهتر شدن احوالاتم، نیت میکنم که مطالعات اسلامی و قرآنیام را بالاتر ببرم. فکر میکنم این راهکاریست که برای خودم معمولا جواب داده و برای دیگران هم دیدهام که اثر داشته.
باشد که نتیجه دهد!
[خودمانیم، دلیل دیگری هم دارد، آن هم لجبازی با شیطان مکار.]
همین الان که دارم این پست را می نویسم برنامه امروزم به کلی به هم ریخته است. قرار بود امروز صبح بنشینم و درس معادلات دیفرانسیل را بخوانم که ناگهان مادرم زنگ و شروع کرد به درد و دل کردن و اصلا خودش را جای من که طرف مقابلش هستم قرار نداد که شاید کار داشته باشد و حدود دو ساعتی به درد و دل نشست. البته من هم هیچی نگفتم چون دیدم نیاز به حرف زدن دارد و گذاشتم تمام حرف هایش را بزند ولی خب کاش کمی فکر می کرد که من هم کار دارم. الان هم باید ناهار بخورم بروم دا
یا حییب من لا حبیب له
_ خاله! من امروز ازتون دلخور شدم، می خواستم باهاتون قهر کنم!!!
_ با من؟ چراااااا؟ مگه چی کار کردم؟
_ آره. امروز ازتون خیلی ناراحت شدم، چون نیومدین پیش من!
_ خاله من که خودم تصمیم نمی گیرم کجا برم! خاله میم باید بگه این زنگ برو پیش فلانی، فلان درس رو باهاش کار کن!
_اما من دوست داشتم شما بیاید پیش من.
وی، در خیال خام بود که امروز محدثه رو ندیدم و اونم هیچی نگفت، خدا رو شکر کرده بود که حواسش بهم نبود :||||
نگذاشت یک روز حداقل با ا
امروز صبح مربی کشتیم تماس گرفت و بهم گفت که صلاح نمی دونه توی این مسابقات شرکت کنم. دلیلش رو که جویا شدم بهم گفت نمی خواد آسیب به جونم بشینه و بحث زانوم رو پیش کشید اما من خوبم! یکسال و چند ماه تلاش به ثانیه ای بند بود و اون ثانیه کذایی اتفاق افتاد. مدت مدیدی هست که طعم پیروزی رو نچشیدم و الان تشنه یه پیروزی بزرگم. مدتی تلاش می کردم تا خودم رو به دیگران ثابت کنم بعد فهمیدم که اصلا واسشون مهم نبودم که خوب تلاش می کنم یا بد، بعد از اون برای اثبات خو
خب امروز همون روزی هست که تنهاترینم و باید خودم رو بغل کنم. جدایی از ح سخت بود اما ارزشش رو داشت.
دیشب پریشان گذشت و خوابهای مولکولی دیدم.
الان به طرز عجیبی خوبم و البته تلقین هم میکنم که خوب باشم. مهم نیست خودم رو جمع میکنم من سخت تر از این رو هم داشتم و اگر نداشتم بذار بر سختترینشون هم غلبه کنم.
من میتونم.
شب های روشن بود که یه جا میگفت چرا اصلا من باید با یکی حرف بزنم وقتی حرف های خودم رو خودم راحت می فهمم . یه همچنین چیزی . حالا امروز عصر که باز شروع کرده بودم به حرف زدن اینو یادم اومد . همیشه وقتی زیاد حرف میزنم حالم بد میشه چون میدونم از بین اون همه حرف یک چیز درست در نمیاد .
زنجیر خبرهای بد پاره نمیشود.به غیر فجایع عمومی در زندگي شخصیمان هم خبری نیست.البته از نوع خوبش!وگرنه من که دم به دم مورد هجوم پاتکهای زندگي قرار میگیرم.
امروز صبح یکی دیگر،راستش کمی سر شدهام.با خودم فکر کردم دو هفته دیگر این یکی همچنان مشکلت باقی میماند؟ جواب نهای که خودم به خودم دادم کمی آرامم کرد.گوشی را برداشتم و به لیلی گفتم از دوشنبه در اموزشگاه میبینمش و به دوشنبه فکر کردم که لااقل تا آن موقع از آتش رد شدهام.آنجا میتوانم شبی
۱-امروز نسبت به دیروز بهترم. پریروز خیلی بدتر بودمبدنم درد میکرد و کسل بودم آبریزش بینی داشتم.امروز حال و حوصله ندارم
یه تیکه از لباس نوزادی سین رو برداشتم تا بینیم زخم نشه :دی. دستمال کاغذی جواب نمیده
با یه سرما خوردگی زود چهرت تغییر می کنه.
۲_روزهای بدی بود از گذشته چهار سال پیش خودم تا چند روز پیش خیلی بدم میاد
کاش روزهای گذشته برای همیشه پاک بشه
از خودم خجالت می کشم
۱-امروز نسبت به دیروز بهترم. پریروز خیلی بدتر بودمبدنم درد میکرد و کسل بودم آبریزش بینی داشتم.امروز حال و حوصله ندارم
یه تیکه از لباس نوزادی سین رو برداشتم تا بینیم زخم نشه :دی. دستمال کاغذی جواب نمیده
با یه سرما خوردگی زود چهرت تغییر می کنه.
۲_روزهای بدی بود از گذشته چهار سال پیش خودم تا چند روز پیش خیلی بدم میاد
کاش روزهای گذشته برای همیشه پاک بشه
از خودم خجالت می کشم
معلم بودن دنیای خیلی خیلی هیجان انگیزی است که همیشه دوست داشتم تجربه اش کنم. وقتی وارد دنیای گرافیک شدم هیچوقت فکر نمیکردم یک روز اسم خودم را معلم گرافیک بگذارم! ولی امروز دوست دار خودم را یک معلم گرافیک خطاب کنم و با معلم بودنم کلی حال کنم.
حالا من بیشتر از ۲۰ شاگرد در حوزه های مختلف وب و گرافیک دارم و بابت تک تک شان از خودم افتخار در میکنم!
زیبایی یا قشنگی رو ما بر اساس معیارهای خودمون پدید اوردیم،وگرنه بر اساس معیار های خدا ،هر چیزی که خلق میکنه قشنگه.خیلی سخته با این چشم به همه نگاه کردن ولی من به درجهای از کمال رسیدم:دی که هر چی بچه میبینم ,هر شکلی باشه قشنگ میبینمش,دختر بچه باشه که دیگه براش وا میرم,خیلی خوبند☺+یه فندقی امروز تو حرم بود تو هر متر و معیاری حساب میکردی قشنگ بود,لعنتی فقط پیشم عسل داشتم اونم ترسیدم بهش بدم به گلوش بشینه هر روز خدام با خودم از این بسته های اجیل
روزی روزگاری آرزوهای عجیبی برای خودم داشتم.
نمیدانم حرف هایم به خاطر دلتنگی های ممتد اخیرم هست یا رسوخ زمان در سلول های بدنم.
امروز خودم را یک معلم میبینم.
یک معلم ساده.
معلمی که برای شاگردانش میخندد تا خودش یادش برود چقدر غمگین است.
علی رغم پر بودن وقت هایش، زندگي اش حالت کسالت باری دارد.
خبری از غافلگیری و خوشحالی نیست.
در زندگي این معلم فقط صبر وجود دارد. همین.
صبر تنهایی اش را پر می کند.
حودش خالی می شود.
از او ، چیز ها کَم میشوند.
از او عز
من هرگز کسی شبیه به خودم را ندیده ام
هرگز کسی شبیه به خودم را نداشته ام!
ولی گاهی به این فکر کرده ام که چه خوب بود اگر یک نسخه ی دیگر هم از من وجود داشت.
یکی که تکرار دوباره ای از من باشد، دست ها، چشم ها، نگاه، لبخند و رفتارهایش؛ درست شبیه به خودم باشد و هرجا که رفت، با من اشتباهش بگیرند.
کسی که می شد افکار مشترکمان را روی هم بریزیم و فکری اساسی به حالِ جهان کنیم.
شاید اگر دوتا بودیم، زورمان به همه چیز می رسید، شاید اگر دوتا بودیم، هیچ کس حریفِ آر
حیف که گوشت و پوست و استخوانم با "فاخته" عجین شده اگرنه اینجاهم نامم را عوض میکردم و میگذاشتم "گآجره".داستان دارد این نام.مفصل هم نیست البته.داستانش هم از انبوه ِ فرزندان ِ نادرابراهیمی ِ جان ِ ماست.+راستی تازگی ها بعضی خوانده هام را برای خودم ضبط میکنم.و فقط برای خودم،نه اینجا میگذارمشان نه هیچ جای دیگر.الغرض،ميخواهم بگویم که از قبل مجنون تر شدم!:)
جدن که آدم بعضی وقتا شگفت زده میشه از این سیستم پیچیده. اینکه چطور فراموش میکنیم. ده دی نود و هفت اینجا پستی زدم که امروز خوندنش ناراحتم نمیکنه. پنج ماه پیش رمزدار بود و الان فکر کردم باید بمونه. برعکس هزار تا پستی که در مورد اون موضوع از وبلاگم پاک کردم. چه پاییز و زمستونی بود. چه بهاریه که داره میگذره. اون موقع به خودم قول دادم زمان درستش میکنه. زمان درستش نکرد. این ساز و کار شگفت انگیز توی سر من - تو سر همه مون - درستش کرد. و من به قولم عمل کردم. ا
تا به خودم میام میبینم این پیاماس پایم را جایی بند کرده.
امروز در خانهی احزان سرزمین. امروز سرزمین و نگرانیهایش خوراک روح رنجور من شدهاست امروز دردمند حال غریب وطن و مردم این سرزمینم.
مذهب شیعه تلاش دارد اما اسلام را جهانی و دولتها را اسلامی کند و قرون وسطای تاریکی در انتظار سرزمینها خواهد بود. نگرانم برای آیندگان، دردمند برای مردمِ اکنونِ تحت فرمانروایی اینان.
کاش کاری بکنم و نجاتی دهم.
امروز صبح با وجود شروع شدن هفته های حساس تحصیلی؛
"ملت عشق"رو در دست گرفتم و به شکل اسرار آمیزی تمومش کردم!112 صفحه ی اون رو روزای گذشته و 287 صفحه ی اون رو امروز.کتاب و پایان قشنگ و قوی اش من رو نسبت به تموم مشکلات دلداری میداد و آرومم میکرد.فکر نمیکنم هیچ زمان بتونم یه کتاب رو بررسی کنم و اونطور که شایسته ی اونه راجبش براتون بنویسم و عاجز بودنم ناراحتم نمیکنه.امروز واقعا دوست نداشتم تلفنم آلارم بده و هیچکی صدام بزنه یه خلوت عمیق و دلچسب سپری کردم.
امروز داشتم از محل رفت آمد به مدرسه راهنمایی ام رد میشدم.یکم خاطراتو مرور کردم / دلم به حال خودم سوخت / تاحالا اینقدر واسه خودم غصه نخوردم /من خیـلـی تنها بودم / فقط خودمو زده بودم به نفهمی / فرقش با الان اینه که الان میدونم و اون موقع نمیدونستم.
خیلی حس خوبیه که وقتی بعد از مدتها میام و به اینجا سر میزنم، میبینم هنوزم یه عده میان و به وبلاگم سر میزنن، کامنت میذارن و انرژی مثبت بهم میدن، تو این مدتی که نبودم (قریب به سه سال! عمر آدم چقدر زود میگذره، یهو میرسیم به آخر خط و میگیم قبول نیست، من اونجوری که دوست داشتم نتونستم زندگي کنم و از زندگي لذت ببرم. بگذریم) داشتم میگفتم تو این مدتی که نبودم گاهی میومدم و چک می کردم کامنت ها رو اما دست و دلم به نوشتن نمی رفت اما از امروز دوباره می خوام شر
هیچ وقت ،هیچ وقت سعی نکن خیلی به حریم خصوصی یه سری ادم ها نزدیک بشی.
این چیزیه که همیشه میگمبه خودم، ولی خب آدم با آدم فرق داره ، سه چهار نفری که باهاشون میری بیرون ، نون و نمک هم دیگر رو میخورین، و باهم صحبت میکنیم و به حرفاشون گوش میدی که مثلا نرو سر کلاس و درس نخون و اینا ، بخاطر حرمتی که براشون قائلی ،
بعد به خود اجازه میدی باهاشون راحت تر باشی ، بعد میبینی که نه.! اونا دستت رو گذاشتن تو حنا.نمیخوان مثل خودت باهاشون راحت باشی. ،اینا ر
امروز پیشرفت خواهد کرد زیرا امروز روز رسیدن به کمال است برای چنین روزی خدا را شکر میکنم امروز روز معجزه های پشت سر هم برای خود خواهند آمد و عجایب لحظهای باز نمی ایستد
این جملات را در اول صبح بگویید تا زندگي را فرا بخوانید
چند وقتی بود که خودم رو خلع سلاح کردهبودم و توان جنگیدن نداشتم، تا اینکه امروز تو جلسه اعضای آزمایشگاه چندین بار پرسیدن: "به نظر شما این رو چیکار کنیم؟ چه طور پروژه رو زمانبندی کنیم؟" و یهو به خودم اومدم و دیدم که هه، انگار من بر خلاف تصوراتم نامرئی نیستم! :)))
پ.ن: مثل من نباشید، قبل از شروع و ازخودتون شکست نخورید.
شدهام شبیه مردهایی که میافتند به میخوارگی؛ با چشمهای خمار و پیراهنی که دگمههایش باز است تلو تلو میخورم. خودم را به زحمت به سمت کاناپه میرسانم و اندک غذایی را فرو میبرم در دهانم تا زنده بمانم. چراغ را خاموش میکنم و خودم را پرت میکنم روی تخت دو نفره. چشمهایم را میبندم و در سکوت خانه میخوابم.
پ.ن1: من شرمندهی شما، ایدهها و اخلاق ورزشیتان شدهام. کمی که نفس بکشم حتما کارهای وبلاگ جدید را راست و ریست میکنم.
پ.ن2: دومین پ
دو سه روزی بود که از فرط دل درد به خودم میپیچیدم اما مادر جان فکر میکرد دروغ میگم چون نمیخوام روزه بگیرم.کل دیشب خواهری خونه رو به گند کشید و منم از امروز صبح نفله طور به زندگي خودم دارم ادامه میدم.حتی آب های بدنم رو هم بالا آوردم.بدترین حس ممکن اینه که اسهال و استفراغ و بدن درد و همه چیو با هم بگیری.القضا فردا هم ی امتحان کوفتی داشته باشی که از رو تنبلی و دل درد نخوندی.امروز رسما یا خواب بودم یا دسشویی.الانم میبینید اینجا میخواستم بهتون
خب امروز یه بحثی تو گروه دانشگاه شد در مورد اتفاقای اخیر. نگین بحثو راه انداخت و من اولش قرار بود شرکت کنم من! ولی وقتی بحث شروع شد هیچی نگفتم و لال شدم
تو بحث قبلا خیلی شرکت کردم خیلی جاها حرفمو داد زدم و نترسیدم طرف کیه ولی اینجا و امروز با این که اینقدر عصبی بودم هیچی نگفتم نمیدونم چه حسی اومد و نداشت اینکارو انجام بدم خودم احساس میکنم و میدونم ترس نبود. ولی هر چه که بود تو ذهن بقیه ضعیف و ترسو و محافظ کار به نطر میرسم
احساس کردم خیلیا رو نا
یه شب وقتی به خونه برگشتم و رفتم سراغ سیستم، متوجه شدم که بلاگفا دچار مشکل شده
و خیلی از وبلاگ هاش حذف شده؛
باورم نمیشد که سه سال خاطره نویسی توی بلاگفا یه شبه نیست و نابود شده باشه .
ولی شده بود .
با خودم کنار اومدم .
"پاکت" رو آماده کردم و تصمیم گرفتم دیگه از گذشته نگم .
امروز اما، درست 16ماه از ایجادِ پاکت میگذره و من اولین نوشته خودم رو منتشر میکنم .
این مدتِ اتفاقا زیاد،
نه انگیزه ای بود برای نوشتن و نه امیدی .
نه دلیلی بود و نه دلیلی و
حتی خودمم نمیدونم دارم با خودمو و اینده ام چکار میکنم .انگار که خودم نیستمدور شدم از خودم از هدفم از عشقم و از علاقه هام .تنها چیزی که دارم میبینم اینه ک دارم دیوانه وار خرید میکنم .من شدم ادمی که نباید .سردمه انقدر سرد که ذهن و روح و جسمم همشون یخ زدن . سرماش انقدر زیاده ک حتی گاهی با سوزش استخونهام به خودم میام .نمیزارم اینجور بمونه از همین امروز تلاش میکنم و دوباره اونی میشم که باید .
امروز مثل چی به خاطر دیروز پشیمون بودم. از خدا شرمندمدیروز با وجود اینکه حضورش رو توی تک تک لحظاتم احساس کردم اما وقتی رسیدم خوابگاه کارهایی کردم که اصلا دلم نمیخواد به یاد بیارم.
امروز هم دیر رسیدم سر کلاس و بچه ها در پیرامون ازدواج مدرن و سنتی مباحثه داشتن
من به هیچکدوم از این دو شیوه اعتقادی ندارم بلکه شیوه ی خودم رو برای زمانی که احیانا خواستم ازدواج کنم می پسندم اونم تلفیقی از این دوتاست یه ازدواج عاقلانه بعدا عاشقانه
امروز کلا عمو
حالا من را، میخواستم برای این عددهای رند 40 و 30 و 20 و حتی 33 و 22 و 11 و اینها یک جشن مختصری هم بگیرم. به هر حال تا وقتی زندهایم مجبوریم ساعتهای عمرمان را بگذرانیم سوار بر شتر یا سوار بر مرسدس بنز، با جشن و پایکوبی یا با غم و اندوه و پیش رو داشتن 200 هزار خوان دیگر از زندگي. گلهای هست یا نیست یا هست و نیست. من امروز به یک نکتهای هم پی بردم که خودم زندگي خودم را خیلی سختتر میکنم، اولین نفر باید خودم را از میان بردارم و سوار شترش کنم برود به آنج
خاله گفت: اگه خسته میشی بدهش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمیشم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونیش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونیش. یهو میپرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم میخواست فشارش بدم، محکم. هروقت میبینمش دلم میخواد حسابی فشارش بدم.
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمهسما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
وضعیتم برای خودم عجیب است. یک خانه توی قزوین دارم و پدر و مادر و برادر. و همه ی چیز های دیگر. یک نیلوفری هستم آن جا با خلق و خوی خودش و همه ی تصویری که توی ذهن آدم های آن جاست. یک خانه ی دیگر دارم توی مشهد. با هم خوابگاهی ها و دوست ها. با تصویری که هنوز کامل نشده. برای هیچ کس حتی برای خودم. پرونده ای که به شکل عحیب و غریبی باز است و منم که قرار است بنویسمش. باید یک جای کار رشته ی همه چیز را بگیرم دستم و میدانید احساس میکنم باید بدهمش دست خود برترم. یک خو
حس من به زندگيام ، به زندگي خودم و همهی آدمهای مثل من ، این است که گیر کردهایم توی یک کوچهی بن بست، راه برگشتمان را نابود کردهاند . دارم غرق میشوم توی یک اقیانوس از ناامیدی و بیفردایی ، دست و پا میزنم که فرو نروم. آدمهایی که شاهد دست و پا زدنهای منند ، لبخند میزنند و میگویند : دلت خوشه. میگویند : بعدش چی؟؟ من اما فقط ميخواهم که فرو نروم . میدانی ، ما راستی راستی داریم میمیریم . هیچ چیز روشنی شاید منتظر ما نباشد، من در اوایل دههی
امروز چهارشنبه 28 اسفند 1398 یک روز مونده به آخر سال هست.
این روزا اون طوری که سال ها پیش انتظارشو داشتم نیس.
اما واقعیت زندگي همینه.
من هیچ وقت به اندازه کافی عاقل نبودم الان هم نیستم. اما دوس دارم بدونم 5 سال دیگه مثل امروز یعنی 28 اسفند 1403 من کجام؟ مشغول چه کاری ام؟ در چه حالی ام؟
چه تغییری کردم؟
آیا هنوزم همین آدم افسرده ی خسته و داغونم یا اینکه نه اوضاع رو عوض کردم؟
این نوشته رو امروز مینویسم و 5 سال دیگه اگه یادم بمونه برمیگردم و خودم رو با ا
به ظرفیت قلب آدم ها فکر میکنم ,به ظرفیت قلب خودم, به تلاش های او! برای آزار دادنم. به بی فکر بودن خودش!! به اینکه قلبم میشکند و من صدای تیکه تیکه شدنش را می شونم, به اشک هایی که لحظه ای راحتم نگذاشتند. .
نامش را در گوشی ام به کاکتوس تغییر داده ام , نام کسی را که عاشقش بودم. کاکتوس زیبایی که فقط بلد است تیغ بزند ,زخمی ام کند و خودش فکر کند کاری نکرده! چیزی نگفته!
امروز که گفت برو خانه پدرت و دیگر هم نميخواهم ببینمت! امروز که طلبکارانه و قلدروار زور
نیمه های کتاب بعدی ام
حس ادامه دادن به هیچ چیز را ندارم.
نميخواهم هیچ چیز را تمام کنم.هیچ چیز
فقط ميخواهم شروع کنم و در ادامه ترکش کنم.همه چیز
به کلی نگاهم به رابطه تغییر کرده است.انگار هیچ کس نمیتواند مرا بخواهد.
آنجا که براهنی گفت : «مرا نمیخواهد،مرا شخصا به او بخواهانید» من همان جا ایستاده ام.
حتا اگر مرا بخواهد هم من دیگر میلی به او ندارم.
به تمام جهان حسی ندارم و فقط ميخواهم بنویسم و تئاتر بسازم.دغدغه هایم گفتنی نیست.باید تماشایش کرد
مانند
امروز برایم روز مهمی بود. آغاز تصمیمی که گرفته ام و عهدی که بسته ام. از خدا می خواهم کمکم کند
تصمیم نه خیلی مهم دیگری هم گرفته ام که از امروز شروع کردم. ميخواهم یک ماه روزه شکلات بگیرم! ناتوانی ام در کنترل خودم موقع دیدن هرچیز شکلاتی باعث این تصمیم شد. ميخواهم به خودم ثابت کنم میتوانم!
امروز از خانه به تهران آمدم. سر راه خوابگاه سه کیلو انار خریدم، برای جشن شب یلدای امشب آزمایشگاه. همین که رسیدم به اتاق و در را باز کردم، چون کوله سنگینم و پالتو
پارسال چند روز بعد از امروز بود که به مریم گفتم: بیست و سه سالگی باید سن خوشی های کوچک و غم های درست حسابی باشد. در این یک سال خوشی های کوچک بسیاری را تجربه کردم اما الکی هم زیاد غصه خوردم. دلم می خواست غم های درست حسابی بستری شود برای رشد کردن و جوانه زدن. تازه این اواخر یاد گرفتم که باید برای غصه ها کاری کنم و در آن ها نمانم که بستر رشد شوند. رد شوم و بگذرم و بگذارم که بسازند. هنوز درباره ی بیست و چهار سالگی با کسی حرف نزده ام. همیشه فکر می کردم قب
خسته شدم از خودم و بلاتکیفی هام، از این شاخه به اون شاخه پریدن هام، از نامعلوم بودن آینده، پس من راه خودمو چجوری پیدا میکنم؟ چه غلطی باید بکنم توی این زندگي؟
امروز از دنده چپ پاشدم حالم از خودم، موهای بلندم، ارتباطاتم، سرچ کردن هام واسه بیوانفورماتیک، بی عرضگی و بیکاریم، بی پولیم، بی سوادیم، هیکل داغونم، از این اتاق، از این خونه، بهم میخوره.
دلم میخواد خودمو بکشم به هیچ دردی نمیخورم.
خودش به خودش تولدش رو تبریک گفته بود داشتم بی هدف چرخ میزدم که چشمم بهش افتاد
جمله اش که خوندم یاد چند روز پیش خودم افتادم که تولدم بود و کسی جز خودم نبود که بهم تبریک بگه
بهش تبریک گفتم .
نمیدونستم همین تبریک ساده ، قراره شروع چه ماجرایی باشه
به خودم اومدم دیدم 4 ماهه هر روز جویای حالش میشم و بحث میکنیم
دلمو باختم ،ناخواسته
امروز زیر بارون قدم میزدم و لذت میبردم ، گفت جدی تموش کنیم . همراه باد بهاری رفت، آروم و دوست داشتنی .
باید میر
خودش به خودش تولدش رو تبریک گفته بود داشتم بی هدف چرخ میزدم که چشمم بهش افتاد
جمله اش که خوندم یاد چند روز پیش خودم افتادم که تولدم بود و کسی جز خودم نبود که بهم تبریک بگه
بهش تبریک گفتم .
نمیدونستم همین تبریک ساده ، قراره شروع چه ماجرایی باشه
به خودم اومدم دیدم 4 ماهه هر روز جویای حالش میشم و بحث میکنیم
دلمو باختم ،ناخواسته
امروز زیر بارون قدم میزدم و لذت میبردم ، گفت جدی تموش کنیم . همراه باد بهاری رفت، آروم و دوست داشتنی .
باید میر
خودش به خودش تولدش رو تبریک گفته بود داشتم بی هدف چرخ میزدم که چشمم بهش افتاد
جمله اش که خوندم یاد چند روط پیش خودم افتادم که تولدم بود و کسی جز خودم نبود که بهم تبریک بگه
بهش تبریک گفتم .
نمیدونستم همین تبریک ساده ، قراره شروع چه ماجرایی باشه
به خودم اومدم دیدم 4 ماهه هر روز جویای حالش میشم و بحث میکنیم
دلمو باختم ،ناخواسته
امروز زیر بارون قدم میزدم و لذت میبردم ، گفت جدی تموش کنیم . همراه باد بهاری رفت، آروم و دوست داشتنی .
باید میر
ميخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسورهای محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز، نمیدانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگيم ميخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زدهام. رسیدهام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفتهی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کردهام. امتحانش را افتضاح دادهام و تهوع گرفتهام. اما سه ساعت بعد وقتی
این روزها با معضل بیماری و یا میکروب کرونا که برای همه زبان زد و ترسناک شده است به ایده ای می پردازم بسیار مهم که سالهاست خودم با ان امیخته شده ام .
با توجه به لوازمی مثل قیچی , شانه , پیش بند و دستهای الوده و محیط شلوغ ارایشگاهها که عامل اصلی میکروب و ناقل بیماری ها می باشند . چرا که نه ارایشگر خودتان نباشید . در یکی از روزها , حدود هشت سال قبل که برای اصلاح به ارایشگاه رفته بودم شلوغی ارایشگاه عذابم می داد و تایم زیادی از روز هدر می
بسم الله مهربون :)
امروز برای بار دوم رفتم امتحان عملی دادم و قبول شدم *_*
دفعه ی قبلی راهنمای آخرِ دورِ دو فرمونه یادم رفت، وقتی هم میخواستم پیاده شم درو با دست چپ باز کردم. امروز دیگه حواسم به همه چی بود، همه رو هم بلند برای خودم تکرار میکردم که یادم نره. میگفتم اینجا راهنما داره، اینجا توقف داره، اینجا ممنوعه، درو با دست راست باز میکنیم نگاه میکنیم و . =))
دو بار هم از منِ طفلک دوبل گرفت، یه بار توی سربالایی یه بارم توی سرازیری! و دوبار هم دور
کاش میشد امروز مشهد بودم
نفس که میکشم الان حس نفوذ هوای صبحایی دارم که از ایستگاه راه آهن به سمت حرمت تو ریه هام پخش میشد
اونجا وارد خیابان امام رضا میشم و تمام مسیر چشم میدوزم به حرمت
انقدر هم هولم که از ذوق دوسه باره بهت سلام میکنم و دوباره و دوباره
امروز رو اگر میشد مشهد بود،
لباس تیره میپوشیدمو
باز تنهایی میومدم حرمت
از باب الجوادت میومدم
سلام میکردم همونجا مینشستم
یه گوشه کنار یکی از ستون های باب الجوادت
بهت تسلیت میگفتم
باهات
خسته شدهام از آکبند ماندن ذهنم
دیگر ميخواهم بخوانم و بنویسم
قبلاًها خواندنهایی داشتم اما
ميخواهم منظم و همیشه بخوانم
و البته درموردشان بنویسم
تا برایم انگیزهای باشد
برنامهام این است که فعلا فقط رمانهایی که همیشه آرزوی خواندشان را داشتم بخوانم
یک لیست از آنها تهیه میکنم
در اکسل هم یک جدول از آمار مطالعهام خواهم داشت
به امید خدا و خودم :)
تو در اغوش کسی غیر خودم جا نشوی!♥️به خدا پیش کسی غیر خودم ما نشوی!
هر طرف راه شود چون تو بخواهی بروی!نروی! غم نشوی! جان مرا پا نشوی!
امدی زندگيام گرم نگاهت شده است!♥️نروی غصه شوی، باعث سرما نشوی!
مثل پرواز و قفس، جان من و رفتن تومن مسلمان توام، ماه! تو ترسا نشوی!
زندگي را که فقط مرگ تمامش نکند♥️مرگ یعنی که به دنیای کسی جا نشوی!
تو منی، ماه منی، دور، ولی ماه! ببین!به خدا پیش کسی غیر خودم ما نشوی!
#میم_پناهی#مجبور_به_دلتنگی!♥️
سلام
تمام شد . البته ميخواهم که تمام شود، باید قدرت نداشته ام را جمع کنم، لاشه ی ضعیفی را که هرروز با خودم به دوش میکشم را جمع کنم، افکار و آرزوها و عقایدم را سامان دهم، به جای مهمل بافتن در مجاز و سیاه کردن کاغذ کمی جامه ی عمل بپوشم و در نهایت خدا را خدا را خدا را .
خدا را برگردانم .
به دنبالت نمی آیم، چون ميخواهم به دنبال او بروم .
ميخواهم از تو هجرت کنم، خودت میگفتی انسان برای پیشرفت هجرت میخواهد، پیامبر (ص) هم هجرت کرد تا رسالتش را تکمیل ک
سلام
تمام شد . البته ميخواهم که تمام شود، باید قدرت نداشته ام را جمع کنم، لاشه ی ضعیفی را که هرروز با خودم به دوش میکشم را جمع کنم، افکار و آرزوها و عقایدم را سامان دهم، به جای مهمل بافتن در مجاز و سیاه کردن کاغذ کمی جامه ی عمل بپوشم و در نهایت خدا را خدا را خدا را .
خدا را برگردانم .
به دنبالت نمی آیم، چون ميخواهم به دنبال او بروم .
ميخواهم از تو هجرت کنم، خودت میگفتی انسان برای پیشرفت هجرت میخواهد، پیامبر (ص) هم هجرت کرد تا رسالتش را تکمیل ک
گاهی دست خودم را می گیرم، میبرم یک گوشه، برای خودم دلسوزی میکنم، گاهی پای درد و دل هایم می نشینم، اشک میریزم، خودم را بغل میکنم،شانه هایم را نوازش میکنم، اشک هایم را پاک میکنم، گاهی قربان صدقه خودم میروم، خودم را برای خودم لوس میکنم، ناز خودم را میکشم، آخر تمام این ها، بلند میشوم و به زندگي ام ادامه میدهم، میدانی سخت است، میدانی باور کن مشکل است، گاهی دلم برای خودم میسوزد، اما بلند میشوم، دوباره و دوباره بلند میشوم، من بیماری ام را پذیرفته
گره شده بود توو گلوم
قد این همه مدت ندیدن
بوشو نفهمیدن
صداشو نشنیدن
گریم گرفت از ذوقِ دیدنش
شنیدنش
بوییدنش
اصن مهم نیست چی شد
چی نشد
خجالت کشیدم تهش
اونجا که اشکم در اومد از قبول نکردنای عینک
خجالت کشیدم
صبح توو اتاق موقع مرتب کردن این خوره ی لعنتی روزمو دلمو ذهنمو خورد که نکنه دلش سوخته باشه برات و فقط همین.
دلم سوخت هیچکس نپرسید این مدت حالت خوبه
چقدر دلش شکسته ازم
تنهام خیلی
زیادی
زیادی کودکانست نگاهم به اطرافم
حتی زندگي
ا
امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترمش با درس و تفریح هم گذشت.
فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)
گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!
مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!
دیروز رفت
ساره جانم
امروز پیغام تو را دریافت کردم
امروز بی قراری هایت بی تابی هایت به دستم رسید
امروز پای به پای تو بی انکه بدانی رنج کشیدم و درد کشیدم و زجر کشیدم
امروز نمیدانم در گذشته ی خودم غرق شدم یا حال و احوال تو اما زندگي ساکن ساکن بود و تو یک تصویر ثابت شده بودی گوشه ی زندگيم
امروز با تمام وجودم میدیدم که در باتلاق گیر افتاده ی اما برای نجاتت هیچ کاری از دستم ساخته نبود
جز دعا دعا کردن جز اینکه امیدم به این باشد که خودت گلیمت را از این باتل
درباره این سایت