میگفت:میدونم خوشگل نیست، میدونم آدم خاصی نیست، میدونم باهوش نیست، میدونم اطلاعات خاصی در مورد فلسفه، هنر و ادبیات نداره، میدونم دوسم نداشت، میدونم هیچوقت عاشقم نبود، میدونم فراموشم کرده، میدونم... همه اینارو میدونم، اما من میمیرم براش... من همیشه دوسش داشتم و الانم دلم پر میزنه براش؛برای دیدنش، برای خندههاش، برای صداش.گفتم شاید دلت برای اون حال و هوا، برای اون روزا تنگ شده، شاید دلت برای دوستداشتن و دوستداشته شدن
بعضی روزا اونجوری ک تو نیخوای پیش نمیره
بعضی روزا عجیب سردرگم میشی
گیج میشی
نمیدونی درست چیه غلط چیه
هر کاری میکنی انگار یه حرکت اضافه زدی که چیزی جز پشیمونی نداره برات
بعضی روزا چهره ی قشنگی ندارن
اومدن که حالتو بد کنن
چند روزی میشه که تو این بعضی روزام
نمی دونم یه بار اینجا نوشتم یا به یکی از رفقای وبلاگی گفتم
از چند سال پیش تو ذهنم دلم می خواست یه پسر داشته باشم شبیه علیرضا جهانبخش اگه نمی شناسیدش مثل بعضی ها که با وجود اینکه فوتبالیست بودن و نمی شناختنش (!) باید بگم که فوتبالیسته تو لیگ انگلیس و این روزها با یه گل قیچی برگردون کلی سرو صدا کرده و همه جا حرفش هست
حالا نمی دونم چی شد که بهش افتخار کردم(در این که کلی دلیل برای افتخار بهش هست شک ندارم ) از همون چند سال پیش شاید اون لحظه ای که م
ازن که این وضعیت تا کی ادامه پیدا میکنه رو نمیدونم، این که چی قراره بشه رو نمیدونم، این که چه بلایی سر کارمون میاد رو نمیدونم، ولی یه چیز رو خوب میدونم، و اونم اینه که برای اولین بار تو زندگی، و در تمام مدتِ تلاشگر بودنم، تا این حد از موندن ناامید و به رفتن چنگ انداخته نبودم.
نمیدونم خوب یا بد، ولی حداقل خوشحالم که در آستانهی ۲۱ سالگی به این نتیجه رسیدم، و نه ۳۱ سالگی...
چند سالیه تلاش میکنم راحت بگم "نمیدونم". هر چی میگذره تعداد سوالاتی که جوابشون "نمیدونم"ه بیشتر میشه. پاسخ بالای 90 درصد سوالاتی که ازم میشه رو نمیدونم. قبلا عادت داشتم یه جوابی بدم اما حالا میبینم اون پاسخها درست نبودند. اکثر پاسخهایی که میدادم بیمبنا و حسی بودند. حالا دیگه "نمیدونم" یه سبکی خاصی بهم میده.
خلاصه تونستم تو این سایت های فریلنسری یه پروژه بگیرم.
و هرچند که پروژهه کوچیکه و پولی توش نیست؛ خوشحالم که سرم گرم میشه و کمتر فکر و خیال میکنم.
امروز تقریبا کارای باقیمونده مربوط به اپلای رو انجام دادم..هیچ نمی دونم چی میشه. اما یه حس رضایتی از خودم دارم. بقیه ش رو میسپرم به خدا. می دونم حتی اگه نشه هم یه خیری توش بوده.
فعلا تمایلی ندارم جایی به صورت شرکتی کار کنم.
اگه تا سه چهار ماه دیگه تکلیفم مشخص نشد؛ بعد اقدام جدی میکنم هر چند دیگه واقعا برا
رتبه ها اومد
مبارکتون باشه ...
نمی دونم باید به خودم تبریک بگم یانه ؟شایدم بایدصبرکنم تا شهریور ببینم چی پیش میاد؟شایدم توقع من زیاد...نمی دونم
رتبه م نمی گم خوب شده ولی ازچیزی که بعد جلسه فک میکردم بهترشده اول که رتبه ها اومد ققط زل زدم به رتبه م هیچ حس خاصی نداشتم یکم گیج بودم یکم که چه عرض کنم ...ازم سوال میپرسیدن اصلا نمی تونستم جواب بدم
بعدش کم کم که ویندوزم بالا اومد یه حس خوشحالی اومد سراغم ....خواهروهمسر خواهر عزیز زنگ زدن پرسیدن چی کارکرد
دچارم به ملال و چیزیرو میخوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. میدونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. میدونم همهی این فکرها عبثه. میدونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا میخوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه میخوام و الا چیزی چنان خواستنی هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
آخه خدا... این چه رسمیه؟
حتّی نمیدونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمیدونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمیدونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی میدونم که این خیلی مسخرهست. ناراحتکنندهست. پوچه.
آه. آخه این جوری که نمیشه. نمیشه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد میکشن. آخه... آخه این
وقتی اغلب انسان ها در انتهای زندگی خود به گذشته می نگرند، در می یابند که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیسته اند.آن ها متعجب خواهند شد وقتی بفهمندهمان چیزی که اجازه دادند بدون لذت و قدردانی سپری گردد،همان زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله ی امیدوار بودنفریب خورده و در آغوش مرگ می رقصد...
اروین د یالوم
نمی دونم چطور باید بگم ولی حس می کنم نیاز دارم به نوشتن... نمی دونم اثرات قرنطینه س یا چیز دیگه ای. البته من به از خونه بیرون نرفتن عادت
من مسافر زمانمقشنگ حس میکنم روزی که حسرت این روزام رو میخورمنگاه به بابا و مامانم که میکنم...به این روزهای کارمبه داداشمبه خونه امونبه سن و سالمبه فکر و خیالمبه حالمبه حالمبه حالمنه اینکه حالم عالی و بی نقص باشهکه اگر بود این متن رو نمینوشتمکه وقتی بود این متن رو ننوشتمولی مطمینم دل تنگش میشمدلتنگ این آدمارابطه هادلتنگ محمد میشم که میدونم الان هروقت بهش زنگ بزنم آماده است خودش رو برسونه و به حرفام گوش بدهتا کی هست؟ تا کی اینطوری هست؟دلتن
اگه یکم حواسمون جمع باشه، هیچ وقت حالمون بد نمیشه.
هیچ اتفاقی اونقدر آشفتمون نمیکنه که غمبرک بزنیم،
بگیم: اه ... من حالم بده ...چرا منو درک نمیکنید؟!:/
.
و من متاسفم برای خودم بابت همه روزایی که حالم بد بود.
شایدم اگه اون روزا رو تجربه نمیکردم، الان به این نمیرسیدم.
.
.
.
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
حافظ
.
.
نمی دونم چرا این چند سال اخیر هر عید فطر استوکیومتری میخونم!:/
واقعا نمیدونم برای چی باید بجنگم(!) و برای چی نه... نمیدونم چی ارزشش رو داره...
حالا جنگ نگم بهتره شاید... تلاش. بعد این جوریه که نگاه میکنی واسه یه چیزایی باید تلاش کنی که آلردی یه عالمه آدم دارنش بدون هیچ تلاشی. نمیدونم... ناعادلانه؟... حالا خیلی کاری ندارم به عادلانه بودن یا نبودنش ولی ناامید میکنه آدم رو... و خب این جوریه که مثلا از دید اونا بیای نگاه کنی مشکلت رو بدیهی و مسخرهست و حس خوبی نمیده این...
نمیدونم این تلاشه مرز داره یا نه؟
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
متن آهنگ یکی در میون مازیار فلاحی
می دونم؛ یکی این وسط بینمونه
یکی که حواست، بهش پرته انگار
تا میگم؛ چرا این روزا بیقراری؟
میگی خوبه حالم
برو! دست بردار
من حس می کنم، عطرشو رو لباست
دلت پیشِ من نیست
می دونم کجایی
ادامه مطلب
گفت خب، تو چی میگی؟ اگه میتونستی، انتخاب میکردی همین زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگهای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم میخواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. میگفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اونجا بودم، اینجا نبودم.الآنم نمیدونم پنج سال دیگه میخوام کی باشم، کجا باشم. نمیدونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی میدم. نمیدونم اون روز هنوزم ته
(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) مینویسی و کاری به کار هیچی نداری و... . این میتونه جواب باشه.)
ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونهی بیدردی نیست.
من میدونم. خیلی چیزا رو میدونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز میفهمی چه خبره. بالاخره یهچیزی میشه که نشونت میده چه خبره.
من میدونم به گند کشیده شدن زندگیهای مردم، زندگیهای جوون یعنی چی. من میدونم «هزینه یه زندگی سا
میخوام برم امام رضا! خیلی وقته نرفتم. دلم تنگ شده. تازه کلّی تشکّر هم بدهکارم. و کلّی چیز جدید باید بخوام. :-پررو
نمیدونم... یه روندی تو زندگیم دارم. هر چند ماه یه بار برم پیش امام رضا. و این روزهایی که میرم اون جا واقعن شارژم میکنن. نمیدونم چرا... نمیدونم چی داره... ولی میدونم یه چیز خوبی داره که حسابی دلم براش تنگ شده. :د
شاید به جز ضامن آهو، ضامن آدمهای گمشده هم باشه. دستشون رو بگیره ببره برسونه به خونهشون. :د
چرا بعضیها به مشهد
سلام حورای منکم پیش میاد برات بنویسم بابا چرا ؟ چون فکرم درگییره خیلی چیزایی که نمی دونم گفتنش اصلا به دردت می خوره یا نه. سر بابات این روزا حسابی مشغوله درگیر اینکه چیکار بکنه تا به یه درد این مملکت بخوره. چیکار کنه که درد یه نفر از مردم این مملکت رو فقط یه دره کم کنه. و خب همه اینا با داستان هیولای کوچیکی به اسم کرونا خیلی سخت تر از قبل شده. هیولایی ریزی که یادمون انداخت ما گنده تر از فرعون ها با ریزتر از پشه ای می تونیم نابود بشیم. کلیات این رو
سیر که شدم، از پنجره بیرونو نگاه کردم
مثل همین ساعتای همون روزا کامیون شهرداری اومد، آشغالا رو جمع کردن و رفتن
اما اینبار نترسیدم
عصبی هم نبودم
تو اتاق هم بودم
گوشیم هم تو شارژ
پنیر هم مال خودم
یه احمق خودهمهچیزداندان
این اواخر خیلی درگیرِ گذشته هام.
فک کردن به کنار، همش تو وبلاگای قدیمیم چرخ میخورم، همش دفترای قدیمیمو ورق میزنم، همش فایلای قدیمیِ باقی مونده از گوشیامو میبینم (که خیی کم اَن).
یکی دو هفته پیش اینقد تو این فاز بودم اولین وبلاگم و اولین نوشته هامو پیدا کردم. البته اولین وبلاگِ ثابتم. چون همیشه وبلاگ میساختم و باز یکی دیگه میساختم.
اولین وبلاگ ثابتم مال شهریورِ 87 بود. دقیقا 11 سال پیش. که از اینور و اونور توش کپی میکردم و چیزای کودکانه مینوشتم
آخه این دل لامصب چیه ؟! چی میگه ؟! چی می
خواد که ما رو آواره کرده . یه روز شور میزنه ، یه روز تنگ میشه ، یه روز
می گیره ، یه روز سنگ میشه و یه روزم میشکنه. آخه اصلا این دل کجاست ؟! من
که فکر می کنم دلی که حالات بالا براش پیش میاد همون قلب نیست و تو مغز
آدمه . یه بار تو این وبلاگ گفتم ، اگر دل و عشق و علاقه تو مغز نیست چرا
پس آدمی که حافظه اش رو از دست میده ، عشق رو هم فراموش می کنه و یارش رو
یادش نمیاد ؟!
نمی دونم . واقعا نمی دونم
. فقط این و می دونم که
عنوان : قدم قدم موکبارو می گردم ستون ستون دنبال یه نشونه م
خواننده : حاج میثم مطیعی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 10.79mb
کیفیت فایل : 128
زمان : 11:42
دانلود فایل / download
قدم قدم موکبارو می گردمستون ستون دنبال یه نشونه مکجای این جمعیتی که می خوامنمازمو پشت سرت بخونم (٢)مگه می شه، شبای درد و غم به سر نیاد؟مگه می شه، حبیب من توو این سفر نیاد؟ما رو اینجا امام عسکری صدا زدهمگه می شه، پدر صدا کنه پسر نیاد؟می دونم، که بین زائرامی دونم، میون مردمیمی سوزم، توو آتی
می دونی، نمی خواستم چیزی بنویسم، هنوز هم نمی خوام...
ولی امان از این ارتباط یک طرفه :)
از این که من می نویسد تا شاید تویی یک موقعی بیاید و شاید بخواندش!
و شاید جوابی هم بدهد.
جوابی که جوابش داستان تازه ای است...
می خوام یه جوری بگم که فقط خودت بخونیش، فقط خودت بدونی چی دارم میگم! نمی دونم موفق میشم یا نه!
اینا برای تو اتفاق افتاده؟! تو؟؟؟ همونی که من می شناسم؟ همونی که رفیق و پایه ی هر چی غم و شادی بود؟
یعنی با من هم؟! با منی که بی ریاترینه خودم بودم، ر
یک احساس عجیبی دارم این روزا. احساس «انجماد حافظه». اینکه چندسال گذشته برای شخص خودم خیلی دور بهنظر نمیرسه و انگار تمام ۹ سال گذشته، سرجمع یکسال پیش اتفاقافتادهباشند، ولی گذر زمان توی حافظهم نمود پیدا میکنه. مثلاً اون آرایههای ادبیات ُ وقتی میخوام الان توی شعرها پیداشون کنم، اسمشون ُ یادم نمییاد. میدونم که هستند یا بودند، اثرشون روی مغزم حکشده و خودشون محو شدهن. یکهفته پیش میخواستم گهوارهی گربه رو برای ه.
این روزا قایم باشک بازی میکنم...
چند نفری از بچههای دانشگاه هستند که اصلا دلم نمیخواد ببینمشون و از قضا مجبورم به دانشکدههای دو نفرشون رفت و آمد کنم، چون دروس سرویس ارائه میدن.
هندزفری رو میچپونم تو گوشم، زیر چشمی نگاه اطراف میکنم که ببینم یه موقع آشنایی نباشه، بعد یه جوری که یعنی من خیلی گیجم و اصلا حواسم به دور و برم نیست، شروع میکنم به راه رفتن. حالا در مواقع عادی گزارهی بالا معمولا درسته و کلا از مرحله پرتم، ولی این روزا خو
سلام
بعدا از مدت ها اومدم، یه درد دلی دارم، نمیدونم چرا نمیتونم به هیچ فضا و حریمی اعتماد کنم و حرف بزنم، حتی مشاورها! فکر میکنم ممکنه یه روزی ضد من استفاده کنه. خیلی بده که اعتماد نسبت به آدم ها از بین رفته... و خودمم میدونم چراشو! ولی کاش میشد اعتماد کرد، هر از چند گاهی دلم میخواد یه حرفی بزنم ولی نمیشه! الانم از همون وقت هاست... امتحان و پروژه دارم ولی نشستم پای اینترنت و وقت تلف کنی! بولت ژورنالم هم هی چشمک میزنه بیا منو پر کن :D
خلا
دو روز از ماه رمضون گذشت. قبل از اینکه ماه رمضان بیاد به این فکر می کردم که روزه بگیریم یا نه؟ سیستم ایمنی بدنم ضعیف میشه یا نه؟ اما حالا دو روزه که دارم می گیرم. ببینیم تا بعدش چی میشه. می تونم ادامه بدم یا خیر.
شغل همسرم طوری هست که هفته ای دو روز باید بره تهران. قبلا با قطار می رفت ولی حالا چند وقته با ماشین میره. اون روز می گفت دیگه می خوام دوباره با قطار برم. دلشوره گرفتم دوباره. قطار خطرش بیشتره. نمی دونم. ولی خوب رانندگی هم خطرناکه. خستگی داره
دلم گرفته از بی کسی های روز گار .....روز های تنهایی ....روز های انتظار .....خدایا گوشت با منه ......من تنهام ....پ. ن : نمی دونم چرا انقدر ماه رمضون امسال انقدر دلگیر و خسته کننده شده برام...پ. ن 2: تو این زمان حساس که ارزش زمان ثانیه به ثانیه بالاتر از طلا و نقره میشه من چرا این جوری دارم مفت مفت از دست میدمپ. ن3: التماس دعا
روزها در حال دویدن هستن و من رو محکم به دنبال خودشون می کِشَن ...
خیلی هفته گذشته رو خوب شروع کردم بر عکس این هفته،کلاً این هفته انگیزه هام نابود شدن و خاکسترشون رو تو فضای اتاقم می بینم،خاکستر شدن اتفاق خوبای آینده رو هم ...
کاش سر عقل بیام و اون گذشته رو همون جا،جا بذارم و تو حال زندگی کنم ...
این 5شنبه مهمونی دعوتیم و تهِ دلم یه خوشیِ کوچولو دارم و نمی دونم چرا؟!!!
عجیب ترین اتفاق تو این یه سال گذشته رو از سرگذروندم و هنوزم زنده ام ...
چیه این انسان
بى دلیل
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم....
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
دل آدم کاروانسرا نیست.
مگه میشه به این زودی یک نفر رو فراموش کرد.
کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران ها، کجایی....
___________________________________________
بدترین حس اینه که دیگه راغب به انجام بعضی کارها نباشی. اعتراف می کنم که این روزا بیشتر دلم می خاد تنها باشم تا با یکی دیگه. تاثیر سن هستش، یا شرایط آشفته اقتصادی، نمی دونم.شایدم اثر سرو کله زدن با بچه های رنگ و وارنگ یا به قول استاد، کالر فول، کلاس زبانه. خلاصه که دیگه از اون حال خوب ایام جوانیم خبری نیس
زندگیِ ما مثل طبیعت می مونه
چهار فصل داره
بعضی روزا بهاری هستن، همش خبرهای خوب، هم سرحالی هم موفق
گاهی پاییزی و زمستانی میشن، خبرهای خوب کم میشه و سرمای شدیدی به زندگیت حاکم(تو این روزا فقط مواظب باش خودت رو نبازی)
گاهی تابستانی، با اینکه داغ و سوزانه ولی خوشحالیم و شاد
چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمیدونم چرا نمیتونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمیدونم چرا نمیتونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی
این روزا جدی جدی دارم دنیای واقعی میبینم !
+ چرا نقاب ها تون دارید دونه دونه برمیدارید ؟ لطفا برندارید ! من واقعا تحمل مواجه شدن با واقعیت ها رو ندارم ! لطفا نقاب ها یتون دوبار بزارید
+ از این به بعد می خوام برای یه سری آدم ناشناس باشم برای همیشه
تمام عصر بارون میبارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب میکرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی میخواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح میکردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درختهای پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
داشتم میگفتم که فقط دو جا از ایران بودنم افسوس خوردم.
یه جا اون وقتایی که نمیتونم برم کنسرت خوانندههای موردعلاقهم، یا نمیتونم بعضی کتابامو بدم که نویسنده برام امضا کنه، یا اون جاهایی که نتونستم فیلمای موردعلاقهم رو توی سینما ببینم.
دومین جا هم وقتی که هیچ وقت نتونستم و احتمالا نمیتونم با دوستای پسرم مثل دوستای دخترم باشم.
دخترعمه میگه: دلت خوشه سولویگ. دوستی دختر و پسر یه ماه، دو ماه، سه ماه. همه میدونن که تهش دوستی نیست.
ن
* بعد از کلی درد کشیدن میتونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه میبینیم!
* به جرعت میتونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمیدونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمیکنه.. و من واقعا نمیدونم اینو چجوری بهش بفهمونم♀️
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمیدونم چجوری از هم بازشون ک
* بعد از کلی درد کشیدن میتونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه میبینیم!
* به جرعت میتونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمیدونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمیکنه.. و من واقعا نمیدونم اینو چجوری بهش بفهمونم♀️
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمیدونم چجوری از هم بازشون ک
علی یاسینی این روزا
دانلود آهنگ جدید علی یاسینی به نام این روزا
Ali Yasini - In Rooza
ترانه و موزیک : علی یاسینی ؛ تنظیم : سهیل شمس
+ متن ترانه این روزا از علی یاسینی
خودت بگو نباشی میمونه / چی از من با همه میجنگم
آخ نمیدونی چقدر درد میکنه / این جای خالیت
ادامه مطلب
بالاخره باید از یه جایی بنویسم اه لعنت به ترس اصلا بی خیالش
می دونی چه طور بگم این روز ها سرم خیلی شلوغه فکر اینده طول و دراز ،از همه وحشتناک تر امتحان های میان ترم خیلی ازار دهنده هستن ولی نمی دونم باز سعی می کنم بجنگم برای چیزی که گاهی فراموشش می کنم
عشق به گفتن داستان خودم
لطفا بهم نخند ولی منی که خودم می ترسم بنویسم برای بقیه تجویز نوشتن می کنم می گم بهشون هر کسی داستانی داره باید بنویسه مهم نیست چه طوری ولی باید بنویسه می دونی می
می دونم باعث شدم بهت سخت بگذره
می دونم دلت رو شکستم
می دونم زود قضاوت کردم
ولی ببخشید
خیلی خیلی معذرت می خوام
دوستی من و تو مثه دوستی جیمین و تهیونگه
هیچی نمیتونه این دوستی رو بهم بزنه
هیچی نمی تونه خرابش کنه
اگه دعوا هم بکنیم بازم پایه های دوستی قوی تر میشه(چرت گفتم می دونم)
ادامه مطلب
یه بار شب بیست و دو بهمن بودبرف اومده بود سنگینمن خونه شما بودممن بودم و تو..رفتیم از حیاط سینه پر برف اوردیم تو... نشستیم دم در حیاط.. تو یه صورت آدم برفی درست کردی... یادمه شکلش هنوز.. بعد ساعت ۹ که شد شروع کردیم دوتایی الله اکبر گفتن...اون روزا، این روزا دور بود و محال ولی خب ما که نمیدونیم چی قرار پیش بیاد....کاش بیشتر قبولت داشتیم
10:10
11:11
12:12
13:13
14:14
15:15
16:16
17:17
18:18
19:19
20:20
21:21
22:22
23:23
24:24(حیف ممکن نیست عدد مورد علاقم بودش :(
خب مسئله اینجاست این روزا هروقت میخوام به ساعت نگاه کنم این اعدادد و میبینم یادمه چند سال قبل خودم عمدی منتظر موندم که بتونم این اعداد و کنار هم ببینم اما این روزا هر وقت نگاه میکنم میبینمشون اخرشم همین چند دقیقه پیش 12:12 و این یواش یواش داره نگرانم میکنه
کسی از شما چیز خاصی در مورد این اعداد میدونه ؟
هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))
سردرگمم، نمیدونم باید چیکار کنم! نمیدونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!
همهش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))
هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصهمو نخوری و باز ازین که میبینم اونقدی که باید تلاش نمیکنم بغض میکنم :))
هی به خودم میگم تو قویای و نب
هفتمین جمعه پاییز هم سپری شد و من همچنان پاهامو گردوندم روی هم و کاسه چه کنم؟ چه کنم دست گرفتم :))
سردرگمم، نمیدونم باید چیکار کنم! نمیدونم چطوری تصمیم بگیرم و خودم و زندگیمو جمع و جور کنم!
همهش منتظرِ یه تلنگر، فرشته نجات و یه کورسوی امیدم و خودم عاجزترینم این روزا :))
هی به خودم میگم مهی؟ قول میدم همه چیزو درستش کنم، تو فقط قول بده غصهمو نخوری و باز ازین که میبینم اونقدی که باید تلاش نمیکنم بغض میکنم :))
هی به خودم میگم تو قویای و نب
تمی دونم چکار کنم
گیر افتادم
مثل بیچاره ای که گوهر قیمتی و تنها سرمایه ش رو گول خورده و بی عقلی کرده و انداخته ته چاه.
چکار کنم...
چکار کنم...
من می دونم گرفتار بوده و هستم که این خسارت بهم وارد شده
ولی خدایا نوری، دستی، هدایتی، چیزی...
هرچی از خیر بهم بقرستی محتاجم خدا...
تمی دونم چکار کنم
گیر افتادم
مثل بیچاره ای که گوهر قیمتی و تنها سرمایه ش رو گول خورده و بی عقلی کرده و انداخته ته چاه.
چکار کنم...
چکار کنم...
من می دونم گرفتار بوده و هستم که این خسارت بهم وارد شده
ولی خدایا نوری، دستی، هدایتی، چیزی...
هرچی از خیر بهم بقرستی محتاجم خدا...
عجیبه. میگن محبت از شناخت میاد، ولی میتونم قسم بخورم این محبت، این اشکی که سه روزه تموم نمیشه، این غمی که هر لحظه تازهتر میشه، این که امروز صبح فهمیدم نمیشه، باید پاشم برم تهران تو اون اقیانوس آدما یا غرق شم یا حداقل بتونم به جای گریههای بیصدای توی اتاق، با صدای بلند زار بزنم، اینا فقط از شناخت نمیاد. مگه من کلا چقدر از تو میدونستم یا همین الان میدونم سردار؟ اشکم بند نمیاد ولی... غصهم تموم نمیشه انگار...همهٔ روضهها انگار ا
من که میدونم تو در چه حالی اما مگه تو دنبال جنگیدن نبودی؟ اینم جنگ، جنگ با دلی که هی خل میشد و سُر میرفت. حالا پات رو گذاشتی زیر پاش که سر نخوره. سنگینیش افتاده روت و درد داره اما طاقت بیار. میدونم دو روز دیگه پیاماسی و حالت خراب اما باور کن درست میشه و بالاخره تو میتونی این راه کج رفتهای سالها رو اصلاح کنی. باید صبور و مقاوم باشی.
۱. دیگه وبلاگ نوشتن و کامنت نوشتن و کامنت جواب دادن داره از یادم میره. این مدت بودم و نبودم. تا حالا سابقه نداشته کامنتی اینقدر معطل بشه برای جواب. الان از سه بهمن کامنت دارم و واقعا نمیدونم چطور گذشت.
۲. نمیدونم چندم بود. رفتم قدم زدم. همون مسیرهایی که روزای اردیبهشت و خرداد پارسال، با استرس کنکور میرفتم قدم میزدم. همون مسیر حوزه نهایی رو رفتم. خیابون مخصوص رو دور زدم. سعی میکردم حس و حال اون روزها رو، اون شبها رو، اون دوره عجیب رو ب
دلبر این روزا یکم بیشتر دلشوره دارم
یکم بیشتر نگرانم این روزا هوا بس ناجوانمردونه سرد است
تو یکم بیشتر مراقب خودت باش
اون لباس خوشگلای بافتنیتو از طاقچه در بیار
راستی مراقب دستکشات باش روی صندلی پارک دیوونه خونه جاشون نذاری اون انگشتای ظریف و کشیدت یخ نزنن
دلبر این روزا که دوری ،دستام بس ناجوانمردونه یخ زدن
چایی دم میکنم تو لیوان میریزم جوری لیوان و میچسبم که انگار دستای توِ
تو بالکن دو تا صندلی گذاشتم یکی واسه تو یکی واسه خودم
هی ب
دیروز 45 دقیقه راجع به شرایط کار و این که چرا انقدر عصبانی ام با دکتر حرف زدم. گفتم شبیه گاو نه من شیر ده شدم که با یه لقد همه چی رو به هم میریزه! گفتم این روزا همه از من انتظار دارن بهترین باشم اما من کم آوردم.... مسئولیت ها بامنه اما انتظار دارن همه چیز بدون ایراد و اشکال پیش بره... دیگه نمی تونم... بهم گفت باید آروم باشم. گفت باید یاد بگیرم که کارام رو با طمانینه انجام بدم. حتی وقتی حق با منه لازم نیست درجا جواب بدم. باید صبر کنم وقتی آروم شدم با آرام
این سفر هم یکی از همون اتفاقای عجیبی بود که حتما باید به گنج تجربه هام اضافه می شد.
نمی دونم الان توی ایران چی در انتظارمه.نمی دونم خدا چه برنامه ای برام در نظر داره.اما چیزی که خوب می دونم اینه که این سفر و این دیدار عجیب با اباعبدالله یکی از دلچسب ترین های زندگیم بود و قراره هیچوقت فراموشش نکنم.
خیلی همه چیز داره عجیب تر از اونی میشه که برنامه اش رو داشتم یا انتظارشو می کشیدم.فقط ممنونم از خدا که گذاشت من ببینم حرم آقا امام حسین رو و توفیق زیار
امروز از آن روزهایی بود که بعد ها قطعن از آن یاد خواهم کرد.
مدت هاست روزها از ساعت سه بعد از ظهر برایم شروع میشود و به هفت صبح میانجامد.
در این بین هیچ کار مفیدی انجام نمیدهم
نه فیلم میبینم
نه کتاب میخوانم
حال این روزهایم طور عجیبیست
این روزا کتاب ضدخاطرات نوشته آندره مارلرو با پفک نمکی برایم فرق خاصی ندارد
جفتشان را به یک اندازه دوست دارم.
این روزا همه را به یک اندازه دوست دارم
به اندازه هیچ
روزهای سردرگمی ...
چقه حال و احوالاتم قاطی و پاطی این روزا ...
نه میدونم چی میخوام نه میدونم چی خوشحالم میکنه نه میدونم چی ناراحتم میکنه ... نه میدونم کار درست چیه نه میدونم کار غلط شده ....
یه عالمه حرف تو گلوم گیر کرده که نمیتونم به کسی بگم نمیتونم ته ته دلم ارووم باشه ...
نمیدونم چرا نمیتونم باهات حرف بزنم ... ترجیج میدم لحظه های باهم خوش باشیم و حرف ناراحت کننده نزنم ... ولی اگه حرفیم بزنم خیلی کش دار میشه و حوصله اشو ندارم ... این روزا فرق کردیم ... خ
دلم گرفته از بی کسی های روز گار .....روز های تنهایی ....روز های انتظار .....خدایا گوشت با منه ......من تنهام ....پ.ن : پست تکرایی فقط می خواستم بگم تا ۳۵ روز دیگه نیستم شرمنده که بهتون سر نمیزنم ! نظرات نمی تونم تایید کنم نگران نباشید :)پ. ن : نمی دونم چرا انقدر ماه رمضون امسال انقدر دلگیر و خسته کننده شده برام...پ. ن 2: تو این زمان حساس که ارزش زمان ثانیه به ثانیه بالاتر از طلا و نقره میشه من چرا این جوری دارم مفت مفت از دست میدمپ. ن3: التماس دعا
یه حالی دارم این روزا
نه آرومم نه آشوبم
به حالم اعتباری نیست
تو که خوبی ،منم خوبم
....
نمی دونم واقعاً چی درونمه که مانع انجام دادن مهم ترین وظیفم می شه؟!
پ.ن..رنگ زرد و نارنجیِ متن و زیرش نفسمو بند میاره و من خودآزارم که می ذارم همین جوری بمونه!
نمیدونم چه اتفاقی میفته که آدما انقدر سطحی میشن و دیگه چیزی نیست که براشون جذاب باشه!رفاقت، محبت، صمیمیت! ما عمیقا بهشون نیاز داریم.اما انقدر سطحی از همه چیز، آدما و احساسات میگذریم که یادمون میره، شاید اینا آخرین بار باشه.شاید هرگز تکرار نشه...میدونی، نمیشه دلگرم بود به بودن کسی اینروزا... عجیبه.خیلی عجیب...
امروز روز اول بود. فردا روز مهمی ست. هفته ی پیش رو هفته ی مهمی ست. دارم مطیعی گوش میدهم. الهی العفو .. میدونم این صدای لرزونو دوس داری .. الهی العفو .. میدونم این گدای حیرونو دوس داری .. الهی العفو .. میدونم این دل پشیمونو دوس داری.
بعد از مدت ها توسل خواندم. الهی .. الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ...
من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم همهچی بدتر شد.
طوبآ میگه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبلتر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون همیشه حقایق رو می کوبونه تو صورتم و من همیشه مقاومت میکنم و سکوت میکنم و در مرحلهی آخر تسلیم میشم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که همیشه میخوا
یادم میاد پارسال همین روزا بود داشتم میرفتم تهران تابلو دانشکده م رو توی مسیر دیدم ارزوکردم میشه سال دیگه من دانشجو همین رشته همین شهر باشم
گذشت تا امسال
دقیقا همون روز داشتم میرفتم اصفهان تابلو دانشکده مون رو توی مسیر دیدم حالا من دانشجو همون رشته همون شهر بودم راستش رو بخوای به اسونی نرسیدم ولی بالاخره رسیدم
الان هم نمی دونم چی قرار سر و من ارزوهام وایندم بیاد ولی فقط میخوام صبورباشم ومنتظر .خدارو چه دیدی شاید شد...
دانلود آهنگ جدید روزبه بمانی من باهاش کار دارم این روزا
آپ موزیک ♫ برای شما کاربران ترانه زیبای من باهاش کار دارم این روزا از روزبه بمانی ♫ با متن و دو کیفیت 320 , 128
Download New Song By : Roozbeh Bemani – Man Bahash Kar Daram In Rooza With Text And Direct Links In UpMusic
ادامه مطلب
الف سلام. حالم این روزا حالِ خوبی نیست! نمیدونم چرا. شاید هم میدونم. یکجوریم که نمیتونم بفهممش. از خودم میرونم در حالی که دلم تنگه. با پا میکشم، با دست پس میزنم. درس نمیخونم. گند زدم به امتحاناتم تا اینجا و خیلی هم نمونده. قرارم با خودم اینطور نبود و دیگه مثل همیشه به تخمم نیست. امّا از دستم رفتن. نباید گند میخورد توش. ولی خب چیزیه که شده. فاک ایت:) حس میکنم با اقدام به خودکشیم به اون صورت، ضربهی بدی به بابا خور
سرگذشت واقعی هیون هی دختری باهوش و خوشگل جاسوس کره شمالی که یک هواپیما کره جنوبی با ۱۱۵ نفر را منهدم میکند و قبل از خودکشی با سیانور در بحرین دستگیر میشود و به کره جنوبی تحویل داده میشود و در انجا متوجه دروغ پرداری های حاکم خونخوار کره شمالی درباره کره جنوبی و باقی کشورهای اروپایی و..می شود...
خیلی جالب بود
_یک اخلاق بدی دارم وقتی جایی کامنت می گذارم اگر همان روز سر بزنمیا نهایتا همان هفته پاسخ رو خواهم خواند و در صورت نیاز جواب..وگرنه به کل ی
این روزا اوضاع از این قراره:
همه کلاسام رو میرم، مشخصا غیر از کلاس های حل تمرین :)) و حتی بعضی اساتید مزخرف رو تحمل میکنم(فقط به این خاطر که حضور بخورم تو کلاسشون) بعد هم کلی تلاش میکنم که درس بخونم گاهی میشه گاهی نه، ولی نسبت به قبل همین دو تا کافیه که کلی به خودم آفرین بگم، بعد میام خوابگاه و دپرشن منو فرا میگیره و هیچ کاری نمیکنم و لش میکنم رو تختم و پشه ها از اقصی نقاط ایران به سمت بدن بیچاره من حمله ور میشن.
نیازمند یاری سبز همگیتان برای فرا
نمی دونم دعاها برای سطح خاصی از افراد هستن یا هر کسی می تونه از ظن خودش به این ادعیه ی بلند مضامین با کلاس دستی بزنه و بهره ای ببره...
حس می کنم شاید حداقل فهم بیان قلبی برخی، سطحی میخواد...
الهم ارزقنا...
من که خدایا نمی دونم چی بگم
فقط
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ
ما انت اهله...
نمی دونم چه حکمتی هست ولی این حجم از نافرمانی خدا اونم تو این مملکتی که افتخار نوکری حضرت ولیعصر رو داره ظلم بزرگی هست به هر دری که وارد بشم هزاران سال حرف داره
از خلاصه این حرفای علی اصغر درونم به این میرسم که حد اقل تو خونه قاضی باید گردو ها حساب و کتاب داشته باشه آخه حکم خدا که وابسته به حرف چهار تا حروم خور اهل گناه اونور آبی نیست
با خودم میگم نکنه به خاطر دست کم گرفتن حکم خدا علما مون چوب بخورن؟
ما که مثل همیشه علی اصغر رو با یه جوک سرگرمش
دانلود مداحی بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم
Download Madahi Bazi Roza Fekr Mikonam
دانلود مداحی بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم از محمود کریمی از سایت پلی نیو موزیک
برای دانلود نوحه به ادامه مطلب مراجعه کنید …
تکست و متن مداحی بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم
بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم کاری کرده با من که پیش تو رو سیاهم
از خجالت بسته نگاهم درونم میسوزه از سوز گناهم
یاد گرفتاریم می افتم ، یاد اون لحظه ای که میبرنم
به یاد غسل و کفنم
یاد فشار قبرمو فریاد زدنم یاد ع
امروز با بابا رفتم تشییع سردار
اصلا شگفتیمو نمی دونم چطور به زبون بیارم از اون همه جمعیت!!! من قبلانم مثلا راهپیمایی اربعین رفته بودم،یا شاید چند تا ۲۲بهمن ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، یه چند باری هم نزدیک بود له بشیم راستی راستی، کاروان سردارم از نزدیک دیدیم، خیلی خوشحالم که رفتم، تا حالا تشییع شهید نرفته بودم خوشحالم بلاخره تونستم یکی رو برم، اونم این شهیدی که اینقد بزرگه.یه حس خیلی خوبی دارم، البته یه بغض عجیبی هنوز تو گلومه که نم
نزدیک ترمینالم دارم کیفم رو مرتب میکنم ک پیاد شم،میگه حاج سلیمانی! کشتنش!گیجم، میگم سلیمانی کیه؟ میگه حاج قاسمپرت میشم به یه دنیا خاطره!به روزای اول دبیرستان همون روزا ک چادر میپوشیدم، همون روزا که یکم سبیلو بودم، همون روزا ک زیادی توی افکار پدرم غرق شده بودم! اون روزا طرفدار سرسخت قاسم سلیمانی بودم!با دوستی به اسم راضیه! من و راضیه از سلیمانی میگفتیم و دلاوری هاش!دوم دبیرستان بودم اون موقع تازه چیزی به اسم مدافع حرم دراومده بود! توی شهر م
کی فکرشو می کرد یک روز این تصاویر رو از تلویزیون رسمی کشور ببینیم؟
اینهمه ماینر و فارم توی مسجد!
اخبار تأکید می کرد که مردم بیت کوین خرید و فروش نکنن و سعی نکنن فارم راه بندازن. چون برقشون قطع خواهد شد.
این روزا دولت به شدت تأکید داره روی اینکه استخراج و خرید و فروش این سکه های جادویی و ارزشمند، که هر یک دونه اش این روزا بالغ بر هفتاد هشتاد میلیون تومان خرید و فروش میشه، کاملا تحت کنترل و نظارت خودش باشه.
تا جایی که من می دونم دلیل این اصرار دولت
دلم شبیه آسمونِ ظهرِ تابستون شده. بدون ابر و زشت. منتظر پاییزم که بیاد و یه ذره رنگ بپاشه تو این خرابشده. شرشر بارون بباره و گرد و غبارش رو پاک کنه و همه چی پررنگ شه. زرد و نارنجیاش بریزه کف دلم و صدای خش خش بیاد. شاید دوای این آشفتگی بوی نارنگی باشه. شاید دوباره باید از حیاط مدرسه برگ جمع کنم تا دلم خوشحال بشه. نمیدونم. فقط اینو میدونم که دیگه از دست من کاری ساخته نیست. من همه چیو سپردم دست تو و پاییز.
_ بعدش چی شد؟
_ همین دیگه، پل کوفتی خورد شد. ریخت تو رودخونه.
_ حالا چی کار می کنی؟ چی می شه؟
_ چی می شه؟ [صندلی جلوی دستش را بالای سرش برده و به گوشه ای پرتاب می کند] چی می شههه؟؟ نمی دونم! تنها چیزی که به ذهنم می رسه کد مورسه.
_ ...
_ می دونی دستگاهش رو باید از کجا خرید؟
_ دستگاه چی؟
_ مورس دیگه، اسم دستگاهش یادم نیست.
_ نه، نمی دونم.
_ خداااااااا [همان طور که نعره می زند دستانش را دو طرف سرش گذاشته و موهایش را به طور قرینه می کند]
تقریبا می تونم بگم نا امیدی یه بخش جدایی نا پذیر این روزامه
یه نگاه به پاییز کردم دیدم کلن هیچکدوم از تست های مبحثای هندسه رو نزدم میدونید یعنی چی؟یعنی سه ماه تو هندسه عقبم اونم درسی که کلن برام تازست
ریاضی ۲ هفته شایدم بیشتره عقب افتادم
وقت ندارم و یک عالمه کارای غیر منطقی باید انجام بدم
بدنم عجیببب خسته است و نمی کشه ،انگیزم صفره ،تمرکزم سفره،در مقابل درس خوندن واقعا کشش ندارم
احساس میکنم نمیشه یه دلم میگه ول کنم برم برای سال بعد یه دلم م
طبق چیزی که من دیدمطبق اون برداشتی که من تا اینجای زندگی داشتمجا انداختن یک چیز بد، یک راه خیلی جالب داره«تکرار»نمیدونم در مورد خوبی هم صدق میکنه یا نهیعنی اون چیز بد رو انجام میدی (تابو رو می شکنی) بعد وایمیستی مردم عکس العمل نشون بدن و خالی بشنترجیحا سعی میکنی براش یه توجیهی پیدا کنی و جواب سوالات و ابهام ها و عکس العمل ها رو بدیبعد دوباره تکرارش میکنیدوباره مثل دفعه اول عکس العمل میبینیدوباره مثل دفعه اول یک سری هاشو پاسخ میدیو دوبا
یهجوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک میکنم گرد و غبار بلند میشه...
چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
میخوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم یا اینکه چرا مصادیق برندهشدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ مینویسم و خودم میدونم.
من همون نوزادم...
همون نوزاد!
من آدمِ دلتَنگی هستم، ازون دلتنگا که یادشون نمیره آدمارو، ازونا که لیستِ مخاطبین گوشیشون پٌر از شمارَست، شماره ی آدمایی که شاید یه بار اتفاقی دیدمشونو دیگه هرگز تکرار نشدن ...
من آدمِ دلتنگی هستم، من حتی دلم واسه اون راننده ی پیر که پارسال بِهِم زردآلو داد تنگ شده یا اون خانومه که روزِ درختکاری تو پارک باهم درباره ی محیط زیست حرف زدیم حتی واسه اون دختره که ازم بدش میومد و همیشه پشت سرم حرف میزد !..
من آدمِ دلتنگی هستم و دلتَنگیام یه روزا او
حالم خوب نبود . نمی دونستم چرا . گفت چی شده ؟ چرا حالت خوب نیست ؟ تو این روزا اولین چیزی که در جواب این سوال به ذهن آدم میرسه مشکلات مالیه . منم همینو بهش گفتم اما چند لحظه بعد با خودم گفتم نه ، درد من مشکلات مالی نیست . گفت ولی من می دونم چرا حالت خوش نیست . چون قراره چند روز دیگه بریم مشهد . چون هوایی شدی . منم همین طورم ...
+ فوتبال که بازی می کنیم از اول تا آخرش باید سفت و محکم باشیم . یه لحظه که شل بگیریم می خوریم زمین . حتی وقتی توی وقت های تلف شده ی ب
ده روزه که گیانکو ندیدم و نمیدونم این حسی که الآن دارم چیه. چی میگین به اون حسی که جایِ خالیِ دستایِ یه نفره بین دستات؟ جایِ خالی بوسههایِ یهنفر رو پیشونیت. جایِ خالیِ حرفایِ یه نفر وقتی کنارِ گوشت حرف میزنه. جایِ خالیِ چشمایِ یه نفر وقتی تمامِ مدت زل زده بهت و داره سعی میکنه نشون بده حواسش نبوده. جایِ خالی. جایِ خالی. جایِ خالی. جایِ خالیِ چیزایی که نمیشه با کلمات نوشتشون. چی میگین بهش؟ این تمومِ اون چیزیه که اینروزا دارم حس
در نهایت هیچ چیز قرار نیست فراموش بشه. هیچ اثری از گرد و غباری که بیاد و بشینه روی خاطرات نیست. شاید بشه خاطرات رو هل داد تو یه اتاق تاریک گوشه ذهن و درش رو قفل کرد، اما همچنان کلیدش تو دست آدم میمونه.
منِ این روزا رو از خودِ علی تا مامانم و تا صد پشت غریبه پخته و عاقل میدونن. منِ این روزا شاید چون تنها پناهش خودشه، شده من این روزا. شاید چون به قول بابا ترس از دست دادن درونش فرو ریخته. منِ این روزا برای سپیده سمبل مقاومت و رد شدن از روزای سخته. کسی ک
خیلی حرف برای نوشتن دارم اما از فرط زیاد بودن و البته دلشوره، نمی دونم چی بگم.
عقدمون در تاریخ 10 اردیبهشت انجام شد. در محضر با حضور خانواده هامون. شب خوبی بود و خوش گذشت. انشالله کرونا بخوابه بتونیم جشن عقد رو هم برگزار کنیم.
همه ی اینا در حالیه که دو روز قبل عقد و توی همه ی سرشلوغی ها، مقاله ای که قرار بود ارائه بدم رو پرینت کردم و هی دستم بود تا آماده ش کنم.
تو همین حین استاد ایمیل زد که تاریخ 5 می ارائه ست، با حضور خودش و چند تا از دانشجوهاش.
این
باشه، باشه، قبول میکنم قرار نیست همیشه موثر باشم، ولی یه شرط داره، تو هم باید قبول کنی همیشه موثری، باش؟پ.ن. اگه هی اینجوری بگی، نمیدونم، نمیدونم اوضاع تا کی اینطوری میمونه. هیچی بیخیال، خوشحالم که راستش رو میگی، بیخیال!
ب.ن. خداییش انتظار بیجا بود، خب تو هم تاثیر نداشتی اینجا وگرنه باید ناراحت میشدم دیگه، نه؟
این روزا دارم خوب درسا رو می خونم
فقط یکم ساعت مطالعم کم بوده که از فردا اونم میبرم بالا
خدا رو شکر کارا داره خوب پیش می ره و عمومی ها که خیلی مشکل داشتم واقعا بهتر شدن
راستش این روزا بعضی از اطرافیان و دوستان به خاطر شروع دیر و امیدواریم به قبولی رشته پزشکی به من انرژی منفی میدن و میگن که نمیشه
ولی من میتونم ...
راستی فرداشب کریسمس و سال نوی میلادی هستش
کریمستون مبارک...
انگار عین سگ برای یه آدمی که هیچوقت نبوده ناراحتم
نمیدونم چه مرگمه
ترس از فراموشی دارم اینکه یه جای دور باشمو فراموش بشم ناراحتم نمی کنه اینکه هستم و فراموش بشم ترسناکه
اینکه این جریان کنکور،هیچ جا نرفتن و جواب همه برنامه ها ،نه نه و نه عه
دارم از یادشون میرم ،جامم دیر یا زود پر میشه،روابط جدید،آدمای تازه تر ....
من سرم درد میکنه هر روز که به هوش میام داستان همینه
بین همه چیز گیر افتادم
کارای مدرسه رو درست نمی تونم پیش ببرم ،درس خوندن و تست ز
کنکور ارشدم تموم شد نمی دونم تا چه حد باید از جوابایی که دادم مطمئن باشم ولی می دونم دیگه تموم شد نمی خوام به استرسش فکر کنم حتی حاضر نیستم یکبار دیگه این تجربه رو تجربه کنم ولی به نظرم خیلی بهتر از چیزی که تصور میکردم بود.
امروز داشتم پله ها رو بالا میومدم یکهو یادم افتاد توی طول روز چقدر این پله ها رو بالا پایین میکردم تازه بعد از واقعه یادم افتاده پا درد بگیرم بیحال افتادم روی تخت فقط نمی دونم چهارواحد تخصصی رو کی قراره فردا پاس کنه فقط میدو
یه تمایل وسوسهکننده و مریضی تو وجودم هست، که دوست دارم قهر کنم و تقصیرا رم بندازم گردن طرف... نمیدونم چرا هست... نمیدونم چجوری درستش کنم... هیچ حالت دیگهای هم منو راضی نمیکنه... اگه قهر نکنم، حس میکنم یه ظلمی بهم شده و ساکت موندم... اگه نندازم گردن طرف، و حسِ عذابوجدان رو بهش منتقل نکنم، انگار کارم ناقص بوده... گاهی اینکار لازمه... ولی گاهی هم باید در برابرش مقاومت کنم که در برابر هر حرف و رفتاری که ناراحتم میکنه این کارو نکنم...
تَحمل حرف های آدمای دورم رو دیگه ندارم ، چون بلد نیستم حمایت کردنو ، بلد نیستم دلیل آوردنو ، بلد نیستم توضیح دادنو...!
دیگه یکی که با ۴۰ سال زندگی هیچی نمیفهمرو من ِ ۱۹ ساله نمیتونم حالی کنم میتونم؟!
این روزا فقط شنیدم توهین ، تهمت ، این تهمت هایی که میزنیم به آدما یه روزی جوابشو باید بدیم ، هرچی یادمون رفته باشه ، خواهشا خدا نره ، تمام قضاوت هات به آدمایی که نمیشناسیشون خوب اون دنیا یقمونو میگیره...!
این روزا بیش از حد میشه گناه کرد، اونم از نو
ما همیشه برای چیزایی که از دستشون دادیم سوگواری نمیکنیم، ما برای چیزایی که میتونستیم به دست بیاریم و نخواستیم که داشته باشیمشون سوگواری میکنیم.
من اون شب تو حرم امام رضا سوگواری کردم برای چیزی که میتونستم داشته باشمش اما نخواستمش. دل بیقرارمو اونجا گرو گذاشتم و از امام رضا یه دل محکمتر رو خواستم.
میدونی، ماجرا اینه که ما چی رو با چی معامله میکنیم؟ مسئله اینجا است که میخوایم ببینیم یا نه، وقتی تصمیم میگیریم نبینیم ما
من می دونم تو هیچ وقت به غیر از من به هیچ دختری نمی گی "عزیزم" چون می دونی من خیلی حساسم!
آخه عزیزم تو چرا نیستی
می دونی چقدر من ناراحتم!
به خدای بی همتا قسم توی همین دنیای مجازی هم با هیچ پسری صمیمی نشدم
به خدای یکتا قسم خیلیا خواستن باهام گرم بگیرن
به الله قسم در رویایم به تو فکر می کردم
و با همه برخوردی سرد داشتم
به مولا علی قسم فقط به تویی فکر می کنم که یک رویا بیش نیستی
اما تا کی فقط یک رویا
باید به خدا بگویم تو را برایم بسازد
تو نیستی ،
الان با بابا حرف میزدم...خونه باباجون اینا بود...با بقیه ام حرف زدم...کشتم خودمو تا خوشحال باهاشون حرف بزنم که فک کنن حالم خوبه...بعدش بابا رفت تو اتاق یه کم تنها حرف بزنیم...داشت بغضم می گرفت وقتی تنها شدیم ولی نذاشتم..جلوشو گرفتم...بلاخره یه بار موفق شدم جلوی خودمو بگیرم...بعدم از کارنامه پرسیدم... اونقد این روزا همش یه جوری گذشت که کلا کارنامه مو یادم رفته بود...قرار بود سه شنبه بدن ولی نه بابا چیزی دربارش گفت نه من پرسیدم.ولی الان ازش پرسیدم گفت وق
خیلی وقته اینجا ننوشتم. اولین دلیلم حال خیلی خیلی بد روحی اون روزا یعنی ۴ماه اخیر بود.. دوست ندارم چیزی بنویسم که توش گله و شکایت و غم و غصه اس.. بعدم کنکور و بعدشم فعالیت اینستایی (فعالیت کاری) باعث شد دور بشم ازینجا
بشدت دارم کار میکنم.. تا جایی که مدت طولانی و چندین بار سخت مریض شدم و الانم اثرات کلر کماکان پابرجاست.. خدا رو شکر که کاری هست برای انجام دادن
اگر گفتنی مفیدی بود میام مینویسم.. فعلا این روزا همش خسته و خوابالودم وگرنه همچنان وبلاگ
ماجرای هاله رو چهارشنبه به بابا گفتم، هرچند می دونستم که اگه بشنوه حتما ازم ایراد میگیره که کار بهتری هم میشد بکنم ولی از تصورم یه کم بدتر پیش رفت یعنی ایراد وگرفت ولی وقتی داشتم از خودم دفاع می کردم کم کم داشت کلافه میشد:/ حرفمم که تموم شد یهو فقط با تهدید قرارمونو یادآوری کرد که تهش هرچی شد نتیجه همین تصمیمای یهوییته و از من ناراحت نشو-_-
من یه لحظه نزدیک بود از کوره در برم قاطی کنم ولی خداروشکر خیلی زود تونستم بفهمم که بابا اصلا مثل همیشه
یا رحمان
من یه آدم زود رنجم و آرام و البته خسته ...
من یک فاطمه ی خسته م این روزا تا یک فاطمه ی خوشحال
حالم از این روزا داره بهم میخوره اما مجبورم به اظهار خوب بودن ...
من جایی باختم که فکرکردم دارم به آرزوهام میرسم ...
من خیلی وقته صبر کردم و خسته شدم
اما انگار باز هم باید صبور باشم
و تنها تو خدای مهربان من از دل ها و رفتار ها و قصد های آگاهی
و دلم فقط به بودن خودت گرم میشود از سردی این روزها
موقعه ظرف شدن بهت گفتم پناه من فقط خودتی خدا
و تا
معنیِ "مُغلَق" رو می دونی؟!. یعنی "سربسته و نامفهوم". مثل حالِ من مثلِ تو. اصلاً الانه یجوری شده که حال اکثریت شبیه هم شده. دارم دیوونه می شم. می دونم. مغزم پوکیده می دونم. امروز و دیروز و روزای پیشم خیلی شبیه همن. خیلی. اینکه راکد شدیم و با راکد و مزخرف بودنمون داریم روی زندگی اطرافیانمون هم تأثیر می زاریم. خودم یه موجود مزخرف شدم. فارغ التحصیل شدم و مزخرف. اصلاً دلم می خواد روی دیوار اتاق و خونه و ساختمون بنویسم "مزخرف" گندت بزنن دخترۀ مزخرف که هی
به نام خالق صبر ...
نمی دونم چی شد که بالاخره امشب بعد از مدت ها تصمیم گرفتم که دوباره بنویسم. برای تو.
بعد از مدت ها که از ١١ بهمن گذشته با دلم کنار اومدم و راضیش کردم تا بنویسه. البته که هنوز هم اخساس می کنم که برای تو نمی نویسه. بیشتر برای خودم می نویسم. گله هام رو از تو. امشب برای من شب خاصیه. نمی دونم اصلا یادت هست یا نه ؟!
بیخیال.
چه فایده که اینا رو بنویسم.
خسته تر از اونیم که حتی واسه خودم بنویسم.
تامام ...
گفته بودم که اگه دیوانه ساز ماجرا خودش بود نمی دونم چیکار کنم. هنوزم نمیدونم. و نخواهم دونست. عمیقترین رابطهای که تا حالا تجربه کرده بودم اواسط آبان ۹۸ خراب شد. نمی دونم ۱۵ آبان بود یا ۱۲. یه روزی از همین روزا. که من مجبور شدم شالگردنی که با هم بافته بودیمو بشکافم. شالگردنی که کامواشو دوتایی از خرازی سر کوچهٔ آموزشگاه خریده بودیم. شالگردنی که قرار بود از جفتمون درمقابل سرمایی که معلول حملهٔ دیوانه سازاست محافظت کنه. قرار بود نذاره سوز ج
نمیدونم چرا چند روزه این ساعت که میشه دلم میگیره با اینکه این روزا که میگذرن همه چی خوبه خداروشکر ولی این دلگرفتگی شبونه تا جایی پیش بره که کل انرژی رو که توی روز داشتمو بگیره ازم ولی اجازه نمیدم بهش و تلاشمو میکنم بهش غلبه کنم و تا حالا که موفق بودم خداروشکر
این روزا بیشتر از قبل باهات حرف میزنم ولی کمتر صداتو میشنوم؛ نمیدونم تو رو گم کردم یا خودمو و چقدر دلتنگتم.....
یادمه قبلا یه متنی نوشتم که دلتنگی اینه که دلتنگ جایی و یا کسی باشی که نمیدو
صدای آهنگ بی کلامی که از کامپیوتر پخش می شه توی موزه پیچیده، بوی غلیظ قهوه های علی کافه میاد و صدای کار کردن بخاری برقی زیر میز هم تو پس زمینه است. من نشستم پشت میز و دارم فیزیولوژی جانوری می خونم، یکم اونطرف تر آقای صاد و خانم سین دارن برای امتحان جامع میخونن و تو فضای اصلی موزه الف و آقای میم، هر کدوم به نحوی مشغولن بوی قهوه و صدای آهنگ سینما پارادایزو و متن کتاب رو می بلعم و با خودم فکر می کنم احتمالا چند سال دیگه، هر جایی باشم حسرت این روزا،
«و در آخر، من، مرد خاکستری از ایتالیا، و من، مهرو از تهران، و من، الی از نمیدونم فعلا کجا این ماه هم با شما بودیم» این یکی از بزرگترین خواستههای من از این جهانه، که سالها بعد با دوستانی که از دههی سوم زندگی میشناسم اما حالا دور از هم زندگی میکنیم، ینی خیلی دور از هم، رادیویی بسازیم و مثل حرفهای این روزهامون با مرد خاکستری، از همه چیز حرف بزنیم. به همین سبکی که باهم حرف میزنیم، با همون شوخیها، خندیدنها، گاهی وقتها سکوت کردن
سلام دخترم
خوبی؟ من قرار نبود انقدر دیر به دیر برات بنویسم قرار بود از همه چی و همه کاری برات بنویسم اما ببخش که بابات همیشه تو نوشتن لنگ میزد. این روزهای هفت ماهگیتم تموم شده و دلبریات تمومی نداره. هر کار جدیدی که میکنی من و مامانت از شدت ذوق فقط بغلت میکنیم و میچلونیمت :)
این روزها شدید درگیر کارم بابا. یادم بیاد یا نیاد این روزها شدیدترین و سختترین روزای کاری تا الانمو دارم میگذرونم نمیدونم بعدها که میخونی اینارو عمو شانجانی
سلام دخترم
خوبی؟ من قرار نبود انقدر دیر به دیر برات بنویسم قرار بود از همه چی و همه کاری برات بنویسم اما ببخش که بابات همیشه تو نوشتن لنگ میزد. این روزهای هفت ماهگیتم تموم شده و دلبریات تمومی نداره. هر کار جدیدی که میکنی من و مامانت از شدت ذوق فقط بغلت میکنیم و میچلونیمت :)
این روزها شدید درگیر کارم بابا. یادم بیاد یا نیاد این روزها شدیدترین و سختترین روزای کاری تا الانمو دارم میگذرونم نمیدونم بعدها که میخونی اینارو عمو شانجانی
اینطوریه که خونه همچنان بوی رب میده و خواهرم از در که وارد میشه تا موقع رفتن میگه اینجا بوی گندیدگی میده. نمیدانم راهحل چیست. اسپری هم میزنم، ولی وقتی میره، بازم بوی رب هست. اسپند هم تو برنامهم هست، ولی هنوز وقت نکردم :)) اگه بخوام بازم رب درست کنم باید تو حیاط اجاق بذارم.
گفتم که شما تو آشپزخونهی بیهود همچین کاری نکنین یه وقت.
یک نفس با ما نشستی، خانه بوی رب گرفت!
خانهات آباد، کی به خانه زاب گوجه رب گرفت؟
+ این روزا خودمو مجبور به نوشت
الان یکماه که می خوام برم پیش عیال برای دندونهام
یا هوا آلوده اس یا خیلی سرد یا بیمار داره
نمی دونم چرا سر نمی گیره
تازه سروناز چییی!
عیال میگه میدم پرستارامنگهش دارن وظیفه شونه
ولی من دوست ندارم کارم روی دوش کسی بیفته...هیچ کس
همیشه همین طوری هستم تا بتونم کارام رو خودم می کنم و نمی زارمروی دوش کسی بیفته...
_
چند روزه یاد بندر می افتم و خدا رو شکر می کنم ار اونجا اومدیم بیرون...چند روز پیش هم رفتم پیچ سر مربی مون من می دونم پشت اون لبخندهااا چه
+ تصمیمم رو گرفتم. میرم انسانی.
- انسانی، یا فرهنگ؟
+ انسانی!
- سولویگ، فرهنگ نمیتونی بریا.
+ بابا میدونم!
- خب چرا ناراحت میشی؟
+ ناراحت نمیشم که نمیتونم برم. ناراحتم که فکر میکنید من خنگم. نفهمیدم همون دیشب که توضیح دادی!
- دیگه خودت دیدی که. نمیشه این جوری.
+ مهم نیست.
پ. ن. ولی یه چیزی تو دلم میگه مهمه. میگه نمیخواد سه سال بعدیشو تو این قبرستون ادامه بده. هرچعقدر هم بگن که مدرسه اون قدرا هم مهم نیست و مهم خود آدمه، مهم بودن م
درباره این سایت