برایم شعر بفرستحتی شعرهایی که عاشقان دیگرتبرای تو میگویندمیخواهم بدانمدیگران که دچار تو میشوندتا کجای شعر پیش میروندتا کجای عشقتا کجای جادهای که مندر انتهای آن ایستادهام
"افشین یداللهی"
درون ما ، ما را بس .به نظرم همیشه درون خود آدم ها برای خودشان کافی ست و همین درون می داند حقیقت چیست .برای من همیشه ، همین کافی بوده است . همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام می دهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام می دهم .برای من همین کافی ست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت می کنم و گاهی کنار می روم . اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن ، توضیح دادن و دروغ گفتن ، در درون هیچ راه فراری نیست . هیچ . و همین برا
در اتفاقاتی که برایمان پیش می آید و نتایجی که کسب می کنیم ، آیا صرفا خودمان تاثیر گذار هستیم یا صرفا بقیه؟
قطعا گزینه دیگری هم که می تواند خیال همه مان را راحت کند این است که هم ما و هم بقیه.
ولی یاد گرفته ام که وقتی یک اتفاق را به چند نفر نسبت بدهم آنگاه هیچ نتیجه درستی نمی توانم بگیرم. پس ترجیح می دهم که اگر اتفاقی می افتد و یا چیزی پیش میاید حتما نتیجه کار خودم بدانم و نه کسی دیگر. خب مشخص است که صرفا من تاثیر گذار مطلق نبوده و نیستم ولی بی شک
این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.
این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.
در اندرون من خسته دل ندانم که کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغا
درونِ ما، ما را بس.به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافیست و همین درون میداند حقیقت چیست.برای من همیشه، همین کافی بوده است. همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام میدهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافیست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت میکنم و گاهی کنار میروم. اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح د
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
درونِ ما، ما را بس.به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافیست و همین درون میداند حقیقت چیست.برای من همیشه، همین کافی بوده است. همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام میدهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافیست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت میکنم و گاهی کنار میروم. اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح دا
و آیا همه چیز را به شما میگویند؟
من از طرق رسمی و غیررسمی سعی میکنم با واقعیات در تماس باشم. گزارشهایی که به من داده میشود، بسیار متنوع است. هم گزارشهای دستگاههای مختلف اطلاعاتی است، چه اطلاعات مربوط به وزارت اطلاعات، چه آنچه که مربوط به اطلاعات نیروهای مسلح است، چه آنچه که مربوط به بعضی از دستگاههای خبررسانیِ دستگاههای دولتی است.
هم بخشی از دفتر ما کارش اطلاع رسانی است؛ مثل دفتر ارتباط مردمی و دفتر بازرسی، که اینها از طریق
همینجا یک پیش نویس دارم از نوشته ای که برای قلم نحیف من زیادی سنگین بود پس خلاصه اش را میگویم .
نوشته بودم سالها پیش وقتی برای اولین بار نامه ی امام به منتظری را میخواندم، چیزی در دلم چنگ میزد. غم نوشته تا استخوانم رسوخ کرده بود.
بی آنکه بدانم منتظری کیست و چه کرده ! اما دل من آنجایی سوخت که امام خطاب به منتظری نوشته بود : «اکنون با دلی پرخون و گداخته از بی مهری ها چند کلمه ای برایتان مینویسم ، شما حاصل عمر من بودید »
شما حاصل عمر من بودید ...
و
همینجا یک پیش نویس دارم از نوشته ای که برای قلم نحیف من زیادی سنگین بود پس خلاصه اش را میگویم .
نوشته بودم سالها پیش وقتی برای اولین بار نامه ی امام به منتظری را میخواندم، چیزی در دلم چنگ میزد. غم نوشته تا استخوانم رسوخ کرده بود.
بی آنکه بدانم منتظری کیست و چه کرده ! اما دل من آنجایی سوخت که امام خطاب به منتظری نوشته بود : «اکنون با دلی پرخون و گداخته از بی مهری ها چند کلمه ای برایتان مینویسم ، شما حاصل عمر من بودید »
شما حاصل عمر من بودید ...
و
به همهی لحظههای زندگیام فکر میکنم که احساس کردهام تنهای تنهایم. و بدحال و پریشان بودهام.به همهی چیزهایی فکر میکنم که برای گذر از پریشانیها و سرگشتگیها خودم را به آنها سرگرم کرده بودم. فیلمها و آهنگها و فکرها و مسخرهبازیها و هر چیز دیگر.اما هر بار به این فکر میکردم که به چه راهی بروم که از این حال پریشان، برای همیشه خلاص شوم؟
به دنبال یک درمان قطعی و همیشگی بودم. دنبال یک راه تماما درست. دنبال یک نفر که بدانم حرفش برای
بعد از گرفتن این عکس خیلی دوست داشتم این پسربچه ی دوست داشتنی رو به آغوش بگیرم . کمی همانجا ایستادم و تماشایش کردم. می خواستم بدانم به چه چیزی فکر می کند؟ از این چشم انداز پیش رو چه درکی دارد؟ می خواستم بدانم آیا در آینده خواهد فهمید ما برای اینکه به اینجا برسیم چه خون دل ها خورده ایم؟ و هنوز می خوریم ؟ سال هایی که سازهای هنرمندان مان را شکستند و با انگ مطربی و فعل حرام کتک شان زدند و هزار و یک اتفاق دیگر ؟ و هنوز ادامه دارد؟ آیا درک می کند که ما
این فکر های خوره که در سرمان می اید از کجا نشات میگیرد!؟من عمیقا دلم میخواهد بدانم..!
همین جزییات کوچک که میروند روی مخ و این ذهن را سوراخ میکنند...همین ریزه میزه هایی که نه قابل گفتن هستند نه قابل چشم پوشی....
اما قادرند به هرانچه هست و نیست گند بزنند....
مرد مثل یک کوه است.
یعنی چه؟
یعنی میشود در سختی ها به آن تکیه زد و خستگی در کرد.
یعنی اول هایش سرسبز و خرم است تا در پناهش بازی کنی و هر چه کنارش بمانی و پیش بروی مقتدر تر میشود و سرش برفی تر.
کوه ها از جایشان جم نمیخورند.
همیشه سر جایشان می مانند.
مثل مرد.
کوه ها گاهی چشمه میشوند و اشک میریزند.
مثل مرد.
کوه ها گاهی پایت را سُر میدهند و پایین ترت میبرند. اما همیشه باید دستت را به شانه ی خودشان بگیری تا بلند شوی...
خیلی جاها شنیده ایم که فلانی سر به کوه
خداوند آرامشی عطا فرما تا بپذیرم، آنچه را که نمی توانم تغییر دهم شهامتی عطا فرما تا تغییر دهم، آنچه را که میتوانمو دانشی عطا فرما تا تفاوت این دو را بدانم پروردگارا مرا فهم ده تا متوقع نباشم، دنیا و مردم آن مطابق میل من رفتار کنند آمین ؛)
پاییز
ای مسافر خاک آلود
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
...
حالا دوم مهر هزارو سیصد و نمیخواهم بدانم چند است
و من...
مفتخر شدم
مفتخر شدم به دیدن اولین پاییز
اولین پاییز زندگانی ام
آخر
چگونه بگویم
باتو همه چیز از نو شروع شد....
با سلام و درود به همه فرزندان ایران زمین.
از امروز و با آغاز پانزدهمین ماه زندگی پسر عزیزم طاها ، تصمیم براین گذاشته ام که آنچه می نویسم خطاب به فرزندم باشد.
فرزندی که 14 ماهه شده و چند سالی باید منتظر بمانیم تا خواندن را بیاموزد و آنچه را که می نویسم بخواند.
پس بریم که رفتیم...
طاها جونم 17 تیرماه 98 هم گذشت و وارد پانزدهمین ماه تولدت شدی. نمیدانم چه زمانی این مطالب را خواهی خواند. نمیدانم خوشحال خواهی شد یا غمگین. نمی دانم سر شوق خواهی آمد یا عبوس
بسم الله
کلیشه را می شکنم
و به تو سلامی میدهم که بوی خداحافظی می دهد
آسمان را به زمین می کشانم
زمین را به رنگ آسمان در می آورم
ماه را در روز می کشم
و به خورشید شب به خیر می گویم
و ستاره ها را می بارانم
و غنچه ها را در دل آسمان شب می چینم
و آینده را در گذشته می خواهم
زمین و زمان را به هم میریزم که کلیشه ها را بشکنم
که به جای خداحافظی به تو سلام بدهم
که تو را همیشه خودم بدانم
ماه من!
صبحت به خیر....!
پ.ن:
بی مقدمه
بی مخاطب
:)
برایم عجیب است این حجم از بی معرفتی که در دنیایمان حاکم است،اما مگر مهم است وقتی رفیق با معرفتی به نام خدا بالای سرت ایستاده؟من این را فهمیده ام که چقدر حساب باز کردن روی آدم ها احمقانه است،روی حرف هایشان ،رفتارهایشان و حتی افکارشان...گفتم:خسته نشدی؟
گفت:از چی؟
گفتم:از این حجم از بدی بی پایان!
گفت:مگر مهم است!!!؟خودم خوب باشم کافیست!!!
یاد گرفتم خوب باشم حتی اگر بد باشند،کافیست بدانم،خوب بودن من می تواند بزرگترین تلنگر برای کسی باشد که مفهوم خو
خسته ی عزیز،بعید می دانم اینجا را بخوانی،به تو زنگ زدم و عجیب ترین قسمتش این بود که گویا بلاک شده ام:)بی آنکه بدانم چرا،عجیب تر این است که پیام دو ماه پیش من را هنوز سین نکرده ای:)مهم نیست که در کانال شخصیت فعالی و جوابم را ندادی،بهرحال
تولدت مبارک،با آرزوی بهترین ها
بسم الله
بعد از مدت ها دوباره برگشتم و در این گوشه تنهایی دلخواه و دلبندم می نویسم. هیچ وقت هیچ جا خوبی و دنجی اینجا را ندارد. خوبی اعظم اش این که تقریبا هیچ کسی از خانواده نمی خواند وبلاگ من را به حمد الله در روزگاری که در اینستاگرام توسط اهالی فامیل بزرگ و کوچک احاطه شده ام.
آری می نویسم برای اینکه برای خودم بماند.
چند هفته ای هست که در حال فشار بیشتر هستم بر روی خودم. حالا نه اینکه قبلش هم فشار نبوده باشد ولی قبلش این قدر نبود و خودم حواسم به خ
من خوب نیستم، با اینحال از صدای گنجشکها لذت میبرم و منتظرم تمشکهای ملس جنگلی از راه برسند، میخندم و مادربزرگ را سفت و سخت در آغوش میگیرم. من خوب نیستم، با اینحال به کاکتوسهایم آب میدهم و با یادآوری اینکه تولد امسالم در روز پنجشنبه است، لبخند میزنم. حال آدمها را میپرسم و وقتی جواب نمیدهند، به تریج قبایم برمیخورد و سعی میکنم قدر آدمهایی که حال مرا میپرسند بیشتر بدانم. به گمانم زندگی همین است. مجموعهٔ خوببودنها
دونالدوجان بولتون دریک سوپرمارکت بزرگ مشغول خریدشده بودند.جان بولتون گفت اگرسی عددپفک برای ملانیاببری چه برخوردی داره؟!
دونالدگفت منظورت چیه مگه قحطی پفک توایالات متحده داریم.یادریک ساعت قرارهست قیمتشون چندبرابربشه؟
جان بولتون گفت میخواستم بدانم باهات شریک میشه یانه؟
دونالدگفت معمولامیشه امااززمان خروج ازبرجام نمیشه.اصلابه عشق وعاطفه اعتمادنداره همش میگه توغیرقابل اعتمادی.
به نام خدا
داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی را خواندهاید؟آنجا که ماهی سیاه کوچولو به همه ی کسانی که داشتند سعی میکردند او را از رفتن به سمت جویبارهای بزرگتر منع کنند، میگوید: "من میخواهم بدانم که راستی راستی، زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی؟ یا اینکه طور دیگری هم میشود توی دنیا زندگی کرد؟؟"
ادامه مطلب
گاهی شنیدن توانایی های شخصی، آدمو نسبت به خودش مطمئن تر میکنه و انگیزه میده برای بهتر شدن و چقدر خوب بلدن بعضی افراد این کارو بکنن.مدیر صدام زد تا برم دفتر، شروع کرد به معرفی من به یکی از دوستانش.خانم پورابراهیم، مهندس کامپیوتر، نقاش ، صوت فوق العاده زیبایی هم دارن و و و ... واقعا ما با وجودش به چیزی نیاز نداریم .من لبخند میزدم از شنیدن این چیزها از زبون کسی که داره منو خارج از گود رصد میکنه...هرازچندگاهی منو صدا میزنه تا معرفیم کنه:)
خوابم نمی برد، نشسته ام درون خودم و به این فکر میکنم که چرا هیچ آهنگی در من نمی نوازد؟! چرا هیچ کاری مرا به حرکت وا نمی دارد؟!
شاید مرده باشم! دم به دم ساعت را نگاه میکنم و می بینم که زمان می گذرد. ثانیه ها از پی هم می روند و می آیند ولی درون من همه چیز ساکت و ساکن می ماند.
خوابم نمی برد بی آنکه بدانم چه چیز مرا بی خواب کرده. بی آنکه چیزی بخواهم بی آنکه اندیشه یا احساسی مرا درگیر کرده باشد، گویی پر از هیچم و بی تفاوت، حیرانم که چرا قدرت این حجم ان
وقتی حوصله هیچکس را ندارم، با خودم درباره تمام داشته هایم حرف میزنم.
من خیلی استعدادها دارم که باید به خاطرش خدا را شکر کنم. خیلی امکانات دارم که باید قدر آنها را بدانم.
گاهی ناشکر میشوم...
من تا اینجای کار خیلی خوب پیش آمده ام. خیلی خوب از پس همه چیز برآمده ام.
فقط احساس تنهایی میکنم. تنهایی سمجی که هرلحظه با من است و تا مغز استخوانم را به درد می آورد.
+امروز رفتم دانشگاه. فقط من آمده بودم و یکی دیگر. نمیدانید چه حال خوشی دارم که او را دیدم. خد
در قفس دستانم، پرندگانی زندهاند که هنوز شوق پرواز دارند و من، می نویسم که در رگ هایم به پرواز درآیند و سرخوشانه، با حسِ رهایی صبح های خیلی زود، آواز بخوانند و آزاد شوند.
من خواستم نویسنده شوم، تا دست هایم، احساساتم را، که هزاران پرنده اند، به طبیعت بازگردانند.
من خواستم بنویسم، که رها شوم از حسی که روزی ابراهیم سلطانی نوشته بود: "گاهی آدم نمیداند با دست هایش چه کند".
من مینویسم که بدانم با دست هایی که از جنس خاک های باران خورده جنگل های ش
چون احتمال میدادم که به این پست توجه نشود، اینجا دوباره شما را به آن ارجاع میدهم.
و این که عاجزانه یک تقاضا دارم. اگر وبلاگ مرا نمیخوانید لطفا دنبال نکنید! بله؛ تنها در صورتی دنبال کنید که خواننده مطالب هستید.
دوستانی که وبلاگ را میخوانند هم لطفی کنند و ذیل همین پست اعلان حضور کنند، تا بدانم برای چه کسانی مینویسم.
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر
اینقدر حال مملکت خراب است که
از من نخواه خوب باشم،
خوبتر از این باشم مگر میشود؟
این سال را نحصی گرفته است و
هی کش میآید و
این زمستان طولانی تمام نمیشود.
راستی تو کجایی وقتی
منِ سیستم ایمنی بدنضعیف هر روز
با استرس گرفتن این ویروس مدرن معلوم الحال
که در گوشی بگویم
انگار با مسافران فلان هواپیمای از ما بهتران،
همانها که میگویند همین مملکت مریض
به دست آنها میچرخد که نه، لنگ میزند،
آمد و ن
چون احتمال میدادم که به این پست توجه نشود، اینجا دوباره شما را به آن ارجاع میدهم.
و این که عاجزانه یک تقاضا دارم. اگر وبلاگ مرا نمیخوانید لطفا دنبال نکنید! بله؛ تنها در صورتی دنبال کنید که خواننده مطالب هستید.
دوستانی که وبلاگ را میخوانند هم لطفی کنند و ذیل همین پست اعلان حضور کنند، تا بدانم برای چه کسانی مینویسم.
سلام ع.پ.د
نه که حرف تازهای داشته باشم، نه. میبینی که. مثل همیشه خالی. اما اینکه باز برایت مینویسم این است که تصویری از تو به ذهنام نمیرسد. بی شمایلی انگار. نمیدانم شاید خودت را مخفی کردهایی. و شاید هم میدانی. من ترجیح میدهم که گمان کنم تو همیشه همه چیز را میدانی. هیچگاه ندانستن تو را باور نمیکنم. تصمیم خودم است. من خودم که شکلِ «نمیدانم»ام باید این طور فکر کنم که تو میدانی حتی اگر بخواهی خلافش را نشان دهی که البته این
هو
از نظر روحی نیاز دارم چند روزی موبایلم را خاموش کنم، و بی خبر بروم جایی که هیچکس فکرش را هم نکند. بروم با خودم سنگ وا کنم، بروم برای آدم های زندگی ام دلتنگ شوم، که قدرشان را بیشتر بدانم... بروم از هیاهوی درس و بحث و کار جدا شوم، بروم خلوت کنم، یک نفری با خودم، با کتاب هایم، با روز های دور مجردی ام. نیاز دارم از این چیزی که هستم فاصله بگیرم. می خواهم لپ تاپ را بزنم زیر بغلم، و هر روز بروم یک گوشه در کتابخانه ی خلوتی بنشینم و ساعت ها بنویسم. نیاز دا
بگذارید این مقاله را با یک داستان کوتاه شروع کنیم:
یک زن کشاورز در پایان یک روز کاری سنگین، جلوی خانواده اش
بجای ناهار تلی از کاه گذاشت ؛ و وقتی آنها با عصبانیت ازش پرسیدند که آیا
دیوانه شده است، او پاسخ داد:(چرا؟،از کجا باید بدانم که به من توجه دارید؟
بیست سال برای شما پخت و پز کرده ام و در تمام این مدت از شما کلمه ای
نشنیدم که بتواند به من بفهماند که شما کاه نمیخورید؟!).
ادامه...
یک ماه بیشتر نیست ،
پس باید لحظه لحظه اش را "قدر" بدانم ...
+ این دفعه همسر سید شهرام شکیبا اومده بود ایوان مقصوره ، خانم ستاره سادات قطبی . خانم دلدار رفت باهش سلام و احوال پرسی کرد :) به نظر زوجِ موفقی میان ماشاالله ...
+ خدایا از امروز و از این لحظه پا گذاشتم در میهمانی با شکوهت ،از همان رزق های واسعت به من و همه ی دوستانم و همه ی کسانی که دارم عنایت کن ...
از رزق دل گرفته تا رزق های مادی ....
دختر انگلیسی دان پسابندری! هنوزم حس قشنگی نسبت به احساس و مطالعهات دارم، هنوزهم میخواهم بدانم کیستی اما به احترام تصمیمت دنبال هویتت نگشتم و نیستم.
هنوزهم دوست دارم باهات از چیزهای بگم که با دیگرانی که نمیدانند و نمیخوانند نمیشود گفت.
تو بهمثابهی احساسِ یک الههی در شهر گلها که در حین زیباروی فکر زیبایی نه دارند و نه میتوانند داشته باشند، اما الههها برخلاف گل هم زیبایند و هم میتوانند فکر زیبا داشته باشند. الهه ی که پسابند
آموختم که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمیدهد...
تصمیم گیری در زمان شکست همواره نیمی از راه نجا و رهایی است...
تو یی که مرا درحال سقوط می بینی ؟آیا تابه حال اندیشیدی که شاید تو وارونه ایستاده ای شاید بدونی که حتما میدونی خودتو زدی به نداستن...
دست پازدنمو دوست داری میدانی شنا بلدنیستم ...اقیانوس باهمه بزرگی و ترفتندهایش فرزند پدری کوچک به نام قطره است...
من یاد گرفتم در زندگی هیچ چیزی محال نیست ولی زمان باعث شد بدانم در آب گل آلود میشه ماهی گرفت
دبیرخانهی جایزه ادبی فلان:)) اسامی برگزیدگان راهیافته به مرحلهی نهایی را ظهر دیروز اعلام کرده. یعنی دقیقا چندساعت مانده به جشن اختتامیه و اهدای جوایز به سه نویسندهای که اثرشان با انتخاب داوران برتر میشده. یعنی همین چندساعت پیش:) آنوقت من همین چنددقیقه قبل با خواندن گزارش خبرنگار ایبنا باید بدانم که یکی از آن راهیافتهها بودهام و دبیرخانهی محترم حتی زحمت فرستادن یک ایمیل و دعوت به جشن اختتامیه را نداده:)))
+حتی نمیدانم من یکی
هلیا یک وقتی مینوشتیکی او، یکی مندوتا او، یکی مندو تا من، یکی اواصلا قلم بود که دوستمان کرد. بعدها قرتیبازی هم درآوردیم.من از تنهاییام تغذیه میکردم و از موسیقی. آتیش زیر این دیگ را هم نوشتههای دیگران روشن میکرد.حالا هلیا نمینویسد. من هم.اما امشب، دیدم جمال هم وبلاگ دارد. و کپشنهایش، از جنس بافت نرم قلب آدم است. عین کپشنهای فرزانه.هرکداممان یک جنسیم. و من با خواندن آدمها، دوباره جنس خود را بهیاد میآورم. با جوهر خودم مینویسم.من پر
آموختم که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمیدهد.......تصمیم گیری در زمان شکست همواره نیمی از راه نجا و رهایی است ...تو یی که مرا درحال سقوط می بینی ؟آیا تابه حال اندیشیدی که شاید تو وارونه ایستاده ای شاید بدونی که حتما میدونی خودتو زدی به نداستن ......دست پازدنمو دوست داری میدانی شنا بلدنیستم .......اقیانوس باهمه بزرگی و ترفتندهایش فرزند پدری کوچک به نام قطره است ......من یاد گرفتم در زندگی هیچ چیزی محال نیست ولی زمان باعث شد بدانم در آب گل آلود میشه ما
فضیل گوید مام صادق ع فرمود تا زمانیکه مرد روی شکم زن زانیه است روح ایمان از او سلب میشود عرض کردم بفرمایید اگر قصد زنا کند چطور فرمود نه روح ایمانش سلب نشود بگو بدانم اکر قصد دزدی کند دستش بریده مبشود پس هپمچنانکه با قصد دزدی دست بربده نمیشود با قصد رنا هم روح ایمان سلب نمیشود و این مفاسد و عقوبات بر انجام فعل مترتب است نه بر قصد ان 13 صباح بن سبابه گوید خدمت امام صادق ع بودم که مخمد بن عبده بحصرت عرضکرد زانی در حال زنا کردن مومن است فرمود نه زم
بیا به هم آلوده بشویم
کثیف به تو ام ، آغوش آسمان سهم من بود
دستو پا بزن در منجلاب زمان ، تو مرده ای من مرده ام مهربان باش که خاطره خوشی باشی ، کشمکش زیر پات برای نزاع بقا به دنبال راه حل است ، چیزی نیست غرق نمیشویم بالا نمیرویم ، مبتلا بشویم به ابتلا ، مبتلاهای ابتلا ، مگر انگل بده ، بدهکار چشمانت نیستم خلاف نیستم ، کسب و کسب وفاداری ، مبنایی دیده ای ؟ از کجا بدانم تو زیبایی مبنا چیست ؟ از کجا بدانم تو درست فکر میکنی مبنا نیست ، چرا شهرت ؟ چرا به د
بیا به هم آلوده بشویم
کثیف به تو ام ، آغوش آسمان سهم من بود
دستو پا بزن در منجلاب زمان ، تو مرده ای من مرده ام مهربان باش که خاطره خوشی باشی ، کشمکش زیر پات برای نزاع بقا به دنبال راه حل است ، چیزی نیست غرق نمیشویم بالا نمیرویم ، مبتلا بشویم به ابتلا ، مبتلاهای ابتلا ، مگر انگل بده ، بدهکار چشمانت نیستم خلاف نیستم ، کسب و کسب وفاداری ، مبنایی دیده ای ؟ از کجا بدانم تو زیبایی مبنا چیست ؟ از کجا بدانم تو درست فکر میکنی مبنا نیست ، چرا شهرت ؟ چرا به د
مستند نازی آبادی ها |link|تاریخچه شکل گیری نازی آباد که یکی از مناطق مهم جنوب تهران است را بررسی کرده است. برای من که دوست داشتم درباره شکل گیری کلانشهر تهران بیشتر بدانم مستند جذابی بود. (پیشنهاد میکنم)
نام نازی آباد برگرفته از روستایی با تعداد اندکی خانوار به نام نازآباد است. البته من از برخی شنیده بودم به خاطر حضور سربازان آلمان نازی در این منطقه آن را نازی آباد گفته اند که گویا حرف دقیقی نیست.
ماژیک را روی میز گذاشت و گفت:
اگر آدمها نوشته هایت را خواندن و حال دلشان خوب شد،بفهم که اولین لایک را خدا پای نوشته ات زده که اینجور در دل آدمها نشسته
است.
کلاس که تمام شد با خودم گفتم چقدر حرف استاد سنگین بود.از کجا بدانم چه حرف هایی حال دل آدمها را خوب میکند.؟
تلویزیون روشن بود و گفت چند قدم بیشتر تا ماه رمضان و ماه میهمانی خدا باقی نمانده است.فهمیدم..آره فهمیدم .
حرف هایی که بوی خدا بدهد حال دل آدمها را خوب میکند.حرف های ساده و خودمانی،با چندتا
از کجا بدانم کودکم بیشفعالی دارد یا نه
بیش فعالی در کودکان که موجب نگرانی والدین می شود و والدین می توانند با توجه به ۳ علائم مهم
ببینند که آیا فرزندشان این علائم را دارد یا ندارد و بعد به دنبال راهکار باشد.
فرقی ندارد منزل خودتان باشید یا جایی مهمان باشید، هر کجا میروید فرزندتان از سروکلۀ آدمها یا از دیوار
بالا میرود! آرزو میکنید کاش میشد یک جا بند شود. مدام وسط حرف دیگران میپرد و نوبت بازی را
رعایت نمیکند.
شاید نزدیکان، دوستا
شارژ دارد اما خاموش می شود،
شارژر را وصل میکنم، حجم باتری را یک درصد می زند
روشن می شود، بالای 30 درصد شارژ داشته
موبایلم را میگویم،
حالش نامعلوم است،
هم خراب شده هم نشده
هم حالش خوب است هم نیست
درست مثل صاحبش!
کتری را گذاشته ام روی گاز
منتظریم آب جوش بیاید برای مهمانها چای درست کنیم،
مهمانمان به مادرم میگوید: «دخترت دل گنده اس، دلش هیچ جوش ندارد.»
میخواهم باشم، در عین نبودن
نمیخواهم نباشم، هستی به جبر یا اختیار، خواسته ام است.
میخواهم بروم،
رنگے بر رخسار مجتبے باقے نمانده بود. او بنزد پدر آمد دست راست خود را بر کتف ایشان نهاد و گفت: پدر! من چہ بگویم؛ او دیگر بزرگ شده است و نمےشود در کارهاے او دخالت بیش از حد کرد. تا بہ او بگویے دختر گلم کجا بودے یا فلان جا چکار مےکردے اخم و تلخ مےکند و سریع روانہ اتاق خود مےشود. من کہ بیشتر وقتها بیرون از خانہ ام و از کجا بدانم او کجا مےرود یا چکار مےکند؛ مقصّر مادرش است کہ اهمیّتے بہ رفت و آمدهایش نداده است.
ادامه مطلب
فرصتی پیش آمد و قرار شد من هم برای ویزا اقدام کنم. حالا هنوز هیچ خبری نشده داریم با "ف" نقشه میکشیم که یکی دو روز برویم جنوب فرانسه، یک شهری که تا بهحال ندیده باشیم. چون دیگر پاریس «تکراری شده» و نوتردام جادویی زیبا هم که سوخته و آدم از دیدنش دلتنگ میشود. من توی خیالاتم دشتهای سرسبز را میبینم و درختها و آفتابگردانها و شبهای پرستارهای را که ونگوگ نقاشی میکرده. آنقدر تجربهٔ سفر دارم که بدانم هیچ مقصدی بهاندازهٔ ر
فرصتی پیش آمد و قرار شد من هم برای ویزا اقدام کنم. حالا هنوز هیچ خبری نشده داریم با "ف" نقشه میکشیم که یکی دو روز برویم جنوب فرانسه، یک شهری که تا بهحال ندیده باشیم. چون دیگر پاریس «تکراری شده» و نوتردام جادویی زیبا هم که سوخته و آدم از دیدنش دلتنگ میشود. من توی خیالاتم دشتهای سرسبز را میبینم و درختها و آفتابگردانها و شبهای پرستارهای را که ونگوگ نقاشی میکرده. آنقدر تجربهٔ سفر دارم که بدانم هیچ مقصدی بهاندازهٔ ر
همیشه یکی از آرزوهای من خرید تور اروپا یا خرید تور دور اروپا بود اما راستش را بخواهید هیچ وقت پول کافی نداشتم و یا اگرهم داشتم اولویت های مهمترین وجود داشت اما حالا تصمیم گرفته ام که هر طوری شده در سال 1399 که به این بدی شروع شد یک تور ارزان اروپا بخرم و بعد از باز شدن مرزها به این قاره که از دید من زیباترین قاره دنیاست یر بزنم.
به نظر شما تور ایتالیا بهتر است یا تور فراسه (تور پاریس) یا به فکر خرید تور اروپای ترکیبی باشم؟
مشاوران وب سایت فاینداتو
دکتر علی شریعتی:
همه بشرند اما فقط بعضی ها انسـان اند ...
ژوبرت:
برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم
اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم.
چرچیل:
بزرگترین درس زندگی اینست که گاهی احمق ها درست می گویند.
جک لندن:
هیچ می دانی فرصتی که از آن بهره نمی گیری، آرزوی دیگران است؟!
ادامه مطلب
من فقط یک راه طولانی میخواهم. یک راهی که فقط بتوانم تویش بدوم. یا اصلا میخواهم فقط یک ساعت فکر نکنم. یک ساعت با آرامش بتوانم بخوابم رها و آزاد از هر فکری. جدا از این تابلوی بزرگی که توی مغزم با حروف بولد چراغ میزند که اینجا ترسناک است. جدا ازین اتاقها که انگار همیشه یک چیزی کم دارند. جدا از مدرسه که هر صبح غم انگار میخواهد آدم را خفه کند. من فقط دلم برای آرامش تنگ شده است. من دلم فقط میخواهد به یک رابطهام نگاه کنم و با آرامش لبخند بزنم به صادقان
ال از سفرش برایم یک دستبند با صدفهای یاسی رنگ سوغات اورد. درست شبیه دستبند قدیمی تری که سالها پیش از سفرش به جنوب برایم اورده بود. صدفهای یاسی! خندیدم و گفتم سلیقهات در این سالها هیچ عوض نشده! همان صدفها، همان رنگ... یادش نبود. گفت راستش برایم مهم نبوده چه طرح و شکل یا قیمتی باشد آخرش یک یاسی را برمیدارم برای تو. یاسی مرا یاد تو میاندازد. صدف باشد یا مایو یا دمپایی ابری.
همیشه دوست دارم بدانم آدمها با چه چیزهایی یادم میافتاند. وقتی آهنگی از قم
موضوع انشا امرو ما این بود(خداییش خیلی بچه گونه اس)
من یه حدودیش که یادمه نوشتم:
باران وقتی می بارد دلتنگی هایت را می شوید و با خود می برد،حس عجیبی دارم وقتی باران می بارد،،،احساس سبکی و آرامش میکنم،این بهترین حسی است که من تجربه کرده ام
دوست دارم باران باشم و ببارم بی آنکه بدانم و بپرسم این کاسه های خالی از آن کیست،باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست
+تو کلاسم نوشتم فک نکنید رفتم از گوگل کمک گرفتم
ولی خداییش خیلی چرت نوشتم
البته
دانلود آهنگ علیرضا جاوید ماه تمام + متن و کیفیت عالی
امروز ترانه ماه تمام به صدای علیرضا جاوید را با دو کیفیت آماده کرده ایم
Exclusive Song: Alireza Javid | Mahe Tamam With Text And Direct Links In jazzMusic.blog.ir
متن آهنگ ماه تمام علیرضا جاوید
ای ماه تمامم شیرین سخنم جانم عشق سینه سوزت آتش زده بر جانماز حال دل من تو چه دانی …دیوانه ترم کن با زلف پریشانت من مست نگاهت خیره به دو چشمانتاز حال دل من تو چه دانی …ای کاش ای کاش دلت حال مرا داشت قلبت ای کاش مرا بی تو نمیذاشتای کاش ای کاش
به نام "او"
به من بگو که صدای سکوتم را میشنوی... شاید این احتمال باشد که تو بدانی یا من...
میدانی دلم تنگ شده بود آمدم گشتم و یافتمت... دوباره آن زنگ صدای خاطره ات را که به یکباره دلم را بیقرار کرده بود شنیدم...
روی موکت مینشستم تا صبح ... و صبح نورانی میشدم از تو...
گویی که تا صبح بر عرش نشسته بودم...
تو کجایی؟
شنیدهام که اخیرا نوشتهای... جایی شبیه به همین بلاگ سوت و کور...
عباس ۵ سال پیش... نوشته بود که چیزی جامانده است...
دلم برای نوشت
مطلب وبلاگ خانه موقتی که از خودش درباره «آنچه در سال 97 آموخته » پرسیده بود من را علاقمند کرد تا تجربه های مفید و آموخته های مثبت سال گذشته را مرور کنم. پیشنهاد میکنم شما هم در فرصت مناسب «یک همچین پستی» بنویسید.
کمتر کتابی را در این سال برای تمام کردن خواندهام ولی «اثر مرکب» کتابی بود که آنرا تمام کردم. این کتاب به من آموخت که در همه اتفاقاتی که در زندگی برای من افتاده و خواهد افتادخودم را 100% مقصر بدانم؛ این آموزه من را واداشت که برای اتف
مطلب وبلاگ خانه موقتی که از خودش درباره «آنچه در سال 97 آموخته » پرسیده بود من را علاقمند کرد تا تجربه های مفید و آموخته های مثبت سال گذشته را مرور کنم. پیشنهاد میکنم شما هم در فرصت مناسب «یک همچین پستی» بنویسید. نود و هفتِ من:
کمتر کتابی را در این سال برای تمام کردن خواندهام ولی «اثر مرکب» کتابی بود که آنرا تمام کردم. این کتاب به من آموخت که در همه اتفاقاتی که در زندگی برای من افتاده و خواهد افتادخودم را 100% مقصر بدانم؛ این آموزه من را وادا
چرا برخی مردم بیوقفه در زندگی شانس میآورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟
مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را شانس میخوانند، ده سال قبل شروع شد. میخواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضیها را میزند، اما سایرین از آن محروم میمانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوششانس و عده دیگر بدشانس هستند؟
آگهیهایی در روزنامههای سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس میکردند خوششانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس ب
عمری به سر دویدم در جست وجوی یارجز دسترس به وصل ویم آرزو نبوددادم در این هوس دل دیوانه را به باداین جست و جو نبودهر سو شتافتم پی آن یار ناشناسگاهی ز شوق خنده زدم گه گریستمبی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرارمشتاق کیستمرویی شکست چون گل رویا و دیده گفتاین است آن پری که ز من می نهفت روخوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافتدر خواب آرزوهر سو مرا کشید پی خویش دربدراین خوشپسند دیده ی زیباپرست منشد رهنمای این دل مشتاق بی قراربگرفت دست منو آن آرزوی گم ش
حدود دو ماه است که از شیوع بیماری کرونا می گذرد. طی این مدت آنچنان آن را جدی نمی گرفتم چون اعتقاد دارم که ترس و نگرانی زیاد در مورد هرچیزی بیشتر تو را در دامن آن فرو می برد. با این همه، اکنون واقعا این ویروس شدیدا پخش شده و روز به روز به تعداد مرگ و میر اضافه می شود. برای همین به خاطر خانواده و گربه هایم هم که شده باید خیلی مراقب باشم و سعی کنم اصلا بیرون نروم. امروز امتحان عملی آیین نامه داشتم اما به همین علت نرفتم و معلوم نیست دیگر کی بتوانم بروم
+ وابستگی یا علاقه، کدام حس نسبت به من داری؟
- من به کاکتوس اتاقم علاقه دارم و به لیوان قهوه ام. اما می توانم به جز آنها زندگی کنم یعنی وابسته نیستم.
+ بدون من چی؟
- شما را هیچوقت نداشتم که حس نبودنت را درک کنم.
+ و داشتنم؟!
- داشتنت یک آرزوست نه وابستگی. اگر بهت نرسم میگم به آرزوم نرسیدم ولی اگر وابسته ات باشم اون موقع میگم به زندگی نرسیدم.
+ خوب، تکلیف چیه؟
- مگه منتظری؟!
+ نباشم؟!
- نمی دانستم!
+ بعضی انتظارها بی حس اند. با اینکه طرف منتظره ولی اگه چیز
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم به سر زلف تو زنجیر کنم
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یک نامه محال است که تحریر کنم
گر بدانم که وصال تو به این دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی زفساد حافظ
چون که تقدی
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یک نامه محال است که تحریر کنم
گر بدانم که وصال تو به این دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی زفساد حافظ
چون که تقدی
آیا این عشق مرا هرگز رها میکند؟ نه مرا رها نمیکند. میگذارد تا آزادی را تا به تمامی بزیام. میگذارد تا خود را پوچ کنم در هر دو دست - دست عقل و دست عشق - و تنها دیگران را ببینم و تنها تو را در دیگران ببینم، و عشوههای تو را در پیچوتابهای دیگران.
این عشق مرا رها نمیکند. مینوشم رها کند، وصل دگر میبخشد. هوشیاری پیشه میکنم رها کند، وصل دیگر میبخشد. تقوا پیشه میکنم، وصل دگر میبخشد. توبه میشکنم رها کند، وصل دگر میبخشد.
من این
تمام موهبتهایی که نزد ماست از آنِ ما نیست بلکه از آنِ خداست.
خداوند هیچگاه چیزی را به مالکیت کسی درنیاورده است. هر آنچه داری عاریه است؛ چه کالبد تو باشد چه روح تو، احساس تو یا تواناییهایت؛ داراییهایت و آبرو و اعتبارت، دوستان و روابطی که داری، خانه و کاشانه ات؛ همه چیز. اگر خود را مالک آنچه نزد من است بدانم، طغیان میکنم. ثروت هرگز عقل و کمال نمیآورد. ( از کتاب: مکاشفات. نوشتهی: مایستر اکهارت)
امتحانم می کنی بی آنکه من بدانم.....
بی آنکه من متوجه امتحانت شوم......
و من غرق می شوم در امتحانت، آنقدر که یادم میروم کسی هم هست که تو را به اندازه ی تک تک مولکولها،سلولها نه اصلا بگذار بگویم تو را به اندازه ی تک تک قطعات وجودت دوست دارد
همانکه تمام فرشته هایش برای آمدنت به دنیای حقیق بر تو سجده کردند
همانکه همیشه و همه وقت پیش توست اما تو.....
اما تو خوب می دانی؛
میدانی که پاهایم سست و دستانم ناتوانند در برابر امتحاناتت...
تو خوب میدانی من تمام ام
چندوقت پیش در وبلاگ محمدرضا شعبانعلی خوانده بودم که گفته بود بعد از مدتی بخش نظرات پستهای قدیمیاش خود به خود بسته میشود که با اجبارِ پاسخ به نظرات، آنها برایش یادآوری نشوند. میگفت احساس خیلی بدی به پستهای قدیمیاش دارد.
من که بارها از پستهای چندسال قبلِ او هم استفاده کرده بودم، از خواندنِ این حرفها بسیار تعجب کردم. اما بههرحال آدم در هر سطح شخصیت و وبلاگنویسیای که باشد، ناخودآگاه چنین وسواسی میگیرد. شدتش یکسان نیست؛ ی
محمد ابراهیم خان معمار باشی ملقب به وزیر نظام مردی زیرک بود و مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود.روزی یکی به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای نگهداری به فلان روضه خوان دادم.اکنون که مراجعت کردم مرا به خانه راه نمیدهد و میگوید که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است.وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد مالکیت ر
بعضی از این کنارهای زندگی درست وسط زندگی اند!کناری که هی رد بشوی و مکث کنی و هوایی شوی که کنار نیست!نمیدانم از چه زمانی نوشتن را گذاشتم کنار!از چه زمانی از جمله شدن کلمات انباشته شده در ذهن پرهیز کردم! نمیدانم از چه زمانی "وقتی دیگر" را از فرهنگ لغاتم حذف کردم که زمانش فرا نرسید تا دوباره بنویسم که حالم خوب باشد که بدانم هنوز توانی برای گفتن ناگفتنیها دارم!گویا نوشتن هم هوا دارد باید بزند به سرت تا هوایی شوی و زمانِ وقتی دیگر برسد.وقتی دیگرِ آن
روزی دانشمندی به همراه پسر بچه ای کنار برکه ی کوچک و پر آبی نشسته بودند. پیرمرد سنگی در آب انداخت و گفت : همیشه دیدن این موج های دایره ای شکل حاصل از نیروی سنگ مرا سرگرم می کند. این موج ها آرامش بخش اند.
پسرک پاسخ داد : ولی من دوست دارم بدانم چگونه می توانم موج های مثلثی یا مربعی بسازم.
پیرمرد او را بسیار تشویق کرد و گفت : تو در آینده دانشمند بزرگی خواهی شد.
کسانی دانشمند واقعی هستند که به جزئیات اطراف خود می نگرند و ترسی برای بیان پرسش ها و سؤال ها
توضیحات:
اثری است از جمال صادقی به کوشش محمدحسین حاجی ده آبادی، کتاب حاضر در بردارندۀ سه خاطره دربارۀ تجربۀ مرگ و حاصل مصاحبه رو در رو با افرادی است که حیات پس از مرگ را تجربه کرده، به برزخ رفته و برگشته اند. مجموعه ای بسیار جالب و حیرت انگیز که ممکن است بخش هایی از آن برای بیماران قلبی و روان های آسیب پذیر، نامناسب باشد.
گزیده ای از کتاب
_ سحر، می خواهم بدانم واکنش تو،،، واکنش وجود اثیری تو در برابر جسمِ بی جانت چه بود؟ وقتی کالبدت را دیدی چه ف
نیمه شبها خسته از آلودگیها و صداها و آدمها و انتظارات و حرفها و معاشرتها و دویدنها و کارهای روزمره، میآیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته میچرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپهی شکلاتی رنگ لم دادهای را باز میکنم و میخزم توی آغوشت، مچاله میشوم بین بازوهات، گاهی سر میگذارم روی زانوهات، گاهی دست میگذارم توی دستهات و شروع میکنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمهای، گاهی با یک کلمه، گاهی با
قطعا همه ی افرادی که دوران تحصیل را طی کرده و یا در حال گذراندن اند،خواهان این هستندکه در محیطی مناسب،شاد،دلپذیر همراه با همکلاسی ها و کادر آموزشی مناسب درس بخوانند.به نظر شما آیا محیط مدرسه شاد است؟ ما دانش آموزان برای بهتر کردن محیط مدرسه چه کار هایی می توانیم انجام دهیم؟
در این وبلاگ می خواهم نظراتم را با شما به اشتراک بگذارم و همچنین نظرات شما را بدانم
قطعا همه ی افرادی که دوران تحصیل را طی کرده و یا در حال گذراندن اند،خواهان این هستندکه در محیطی مناسب،شاد،دلپذیر همراه با همکلاسی ها و کادر آموزشی مناسب درس بخوانند.به نظر شما آیا محیط مدرسه شاد است؟ ما دانش آموزان برای بهتر کردن محیط مدرسه چه کار هایی می توانیم انجام دهیم؟
در این وبلاگ می خواهم نظراتم را با شما به اشتراک بگذارم و همچنین نظرات شما را بدانم
هر زمان دچار به همریختگیهای بیشتری هستم، یا در مرحلهی گذار و تعلیق، بیشتر مینویسم. دو داستان، ماحصلِ حال و هوای تغییرِ این روزها بوده، داستانهایی با بازخوردهای خوب، که بسیار خوشحالم از بابتشان. همینطور کار ترجمه که همچنان با انگیزه و قوت ادامه دارد و دعوت به همکاری از طرف یکی از مشهورترین روزنامههای اصلاحطلب کشور و به چاپ رساندن چند یادداشتم در دو ماه اخیر نیز، هدیههای خوبِ سرنوشت برایم بودهاند.
دیرتر از سن و سالم پیش می
قطعا همه ی افرادی که دوران تحصیل را طی کرده و یا در حال گذراندن آنند،خواهان این هستندکه در محیطی مناسب،شاد،دلپذیر همراه با همکلاسی ها و کادر آموزشی مناسب درس بخوانند.به نظر شما آیا محیط مدرسه شاد است؟ ما دانش آموزان برای بهتر کردن محیط مدرسه چه کار هایی می توانیم انجام دهیم؟
در این وبلاگ می خواهم نظراتم را با شما به اشتراک بگذارم و همچنین نظرات شما را بدانم
توضیحات:
اثری است از جمال صادقی به کوشش محمدحسین حاجی ده آبادی، کتاب حاضر در بردارندۀ سه خاطره دربارۀ تجربۀ مرگ و حاصل مصاحبه رو در رو با افرادی است که حیات پس از مرگ را تجربه کرده، به برزخ رفته و برگشته اند. مجموعه ای بسیار جالب و حیرت انگیز که ممکن است بخش هایی از آن برای بیماران قلبی و روان های آسیب پذیر، نامناسب باشد.
گزیده ای از کتاب
_ سحر، می خواهم بدانم واکنش تو،،، واکنش وجود اثیری تو در برابر جسمِ بی جانت چه بود؟ وقتی کالبدت را دیدی چه ف
توضیحات:
اثری است از جمال صادقی به کوشش محمدحسین حاجی ده آبادی، کتاب حاضر در بردارندۀ سه خاطره دربارۀ تجربۀ مرگ و حاصل مصاحبه رو در رو با افرادی است که حیات پس از مرگ را تجربه کرده، به برزخ رفته و برگشته اند. مجموعه ای بسیار جالب و حیرت انگیز که ممکن است بخش هایی از آن برای بیماران قلبی و روان های آسیب پذیر، نامناسب باشد.
گزیده ای از کتاب
_ سحر، می خواهم بدانم واکنش تو،،، واکنش وجود اثیری تو در برابر جسمِ بی جانت چه بود؟ وقتی کالبدت را دیدی چه ف
این روزها کمتر برایت مینویسم و به جایاش بیان کردن را بیشتر تمرین میکنم. سعی میکنم گم شدن در آغوشت و حرفهای ناب را در گوشت زمزمه کردن را هر روز تمرین کنم. هر روز برایت از دوست داشتنم بگویم. هر روز و هر روز و هر روز...
دوباره نیمه اردیبهشت رسید و سپری شد. و من چقدر خوشحالم. از زیاد شدن عمر روزهای خوبمان. از قدمت رابطهمان. میدانستی هر روزی که میگذرد، یک روز به افتخار تو را داشتنم اضافه میشود؟
شاید گاه کم بنویسم و گاه زیاد... نمیدانم...
هر روز میفهمم که دیروز اشتباه فکرمیکرده ام. نمیدانم باید از این موضوع خوشهال باشم یا ناراحت، اما به خوبی دردی را که در اعماق وجودم ایجاد میکند را حس میکنم.
چرا همیشه باید دریابم که تا کنون اشتباه میکرده ام؟ وقتی به یک سال پیشم نگاه میکنم حس میکنم من نبوده ام. از آدام یک سال پیش متنفرم. و یک سال دیگر از چیزی که امروز هستم حالم بهم خواهد خورد. این سیر تکامل محسوب میشود. اما چرا انقدر دانستن وحشتناک است؟ اینکه آدم بفهمد همیشه اشتباه میکند و همیشه
توضیحات:
اثری است از جمال صادقی به کوشش محمدحسین حاجی ده آبادی، کتاب حاضر در بردارندۀ سه خاطره دربارۀ تجربۀ مرگ و حاصل مصاحبه رو در رو با افرادی است که حیات پس از مرگ را تجربه کرده، به برزخ رفته و برگشته اند. مجموعه ای بسیار جالب و حیرت انگیز که ممکن است بخش هایی از آن برای بیماران قلبی و روان های آسیب پذیر، نامناسب باشد.
گزیده ای از کتاب
_ سحر، می خواهم بدانم واکنش تو،،، واکنش وجود اثیری تو در برابر جسمِ بی جانت چه بود؟ وقتی کالبدت را دیدی چه ف
من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی
دلم یک دوست جانی میخواهد که مهاجرت نکرده باشد،
جلسهی مهم با فلان کله گنده نداشته باشد،
کشیک نباشد،
باردار نباشد،
شوهرش به ابرقوی سفلی منتقل نشده باشد،
بچهاش تب نداشته باشد،
همین پسفردا دفاع تز دکترایش نباشد،
کلنگ از آسمانش نباریده باشد.
یک همچنین وقتی که من چند روز مانده به تولدم اینهمه طبقهبندینشده و درهمریخته و درنطفهخفهشدهام،
بیاید برویم کنجی، دور از هیاهو ...
و من حرف بزنم و بغض کنم و پلک بزنم که اشکهایم نریزد
و چانه
من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی
چه خوبه که هنوز دوستانی هستند که وقتی به یادشونم، اونها هم به یادم هستند...
ممنونم از پری نازنین که من رو به این بازی وبلاگی دعوت کرد و ممنونم از آقاگل که این بازی رو بنیان نهاد تا چنین بدانم که در یادها ماندهام ((:
و خب من این نامه رو قبلاً نوشته بودم که در وبلاگ آقای نئوتد منتشر شده بود اما در وبلاگ خودم نه؛ همچنین از اونجایی که دلم برای پسر تاریکی تنگ شده، دلم میخواد دوباره این نامه مرور بشه... پس برای اولین بار این نامه رو اینجا میخونید:
دو داده خداست که تا از دست نرود آدمی آن دو را نبیند!:
تن درستی (صحّت) و آرامش (الأمان)
نعمتان مجهولتان: الصّحت و الأمان
این روز و شب ها که فقط ایثارگرترین انسان های زمین سرِ کار و کوشش و مقابله با مأمور نادیدنی و جلوناگرفتنی هستند و باقی مردمان کُلّ جهان در رُعبی بی نظیر در طول تاریخ بشر هستند آدمیان، این کلام آخرین فرستاده و «پیام»آور خدا را می شود که درک کنند و بادا به حال آدمیان که بیدار شوند و به «خود» بازگردند و مسیر جز این که تا کنون طی ایده
همهشان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همهشان دراز شدهاند. من اما هنوز شانزدهسالهام. حالا از همهشان کوچکترم. پسرخالهام، برادرِ زنداداشم، خواهرِ زنداداشم، پسرعمهام، همهشان یکهو دراز شدهاند، من اما ماندهام همچنان اینجا. در پی تو، که از همان ابتدا دراز بودهای. همهشان رفتهاند پی زندگیهاشان، برای خودشان کسی شدهاند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه پسانداختن و جمعآوری مال دنیا هستند. میدانی اسمورودینکا، هم
من سال ها افسرده بودم و افسردگی فصلی هم آن را تشدید می کرد، بی آنکه خودم زیاد به آن واقف باشم.
بعدها متوجه شدم کوتاه تر شدن روزها در پاییز و زمستان و تاریکی چه اثر بدی روی روانم داشته. طوری که بعد از وقوف به این مسئله از پاییز و زمستان متنفر شدم.
تا قبل از آنکه بدانم و خوداگاهی داشته باشم، همان حس رمانتیک را نسبت به پاییز داشتم که دیگران دارند. از رفتن زیر باران و قدم زدن خوشم می آمد، یا شاید فکر می کردم باعث التیام زخم های درونم هست، که نبود.
ام
به چهره اش می نگرم، مردی جوان و پرشور و با صورتی روشن ودلگرم؛ که شورِ جوانی را به من نوید میداد. من با اشتیاق او را نگریستم و درانتظارِ رسیدن به او بودم. به چهره ی مادرم و شورِ مهربانی اش نگریستم. پدرم را دیدم که با قامت بلند و موهای مشکی پرپشت کار می کند و چند خانوار را زندگی می بخشد و من افتخار کردم. بی وقفه به اطراف چشم دوخته بودم و منتظرِ روزی جدید بودم که بدانم چه میگذرد. چندین سال گذشت؛ آن مرد رویاهایم دوران جوانی اش را گذراند و من ننگریستم.
همهشان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همهشان دراز شدهاند. من اما هنوز شانزدهسالهام. حالا از همهشان کوچکترم. پسرخالهام، برادرِ زنداداشم، خواهرِ زنداداشم، پسرعمهام، همهشان یکهو دراز شدهاند، من اما ماندهام همچنان اینجا. در پی تو، که از همان ابتدا دراز بودهای. همهشان رفتهاند پی زندگیهاشان، برای خودشان کسی شدهاند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه پسانداختن و جمعآوری مال دنیا هستند. میدانی اسمورودینکا، هم
زندگی تشکیل شده از مجموعه ای از بسته های فرصت، بهم مرتبط و دنبال هم آینده و بیته های بعدی را رقم زننده، که مرز هر بسته با بسته ی بعدی را اجلی مشخص کرده.
مادر بشوی و اجل خودت و سر خودت بودن به سر آمده باشد ولی هنوز نفهمی که اینکه تو رشد کافی نکرده ای و قد فهمت نمی رسد به اقتضائات طفولیت یک طفل، بازی را کیش و مات باخته ای، اجلی را در نیافته در شتک خوردن از اجل بعدی نفله خواهی شد.
+پیش از رسیدن هر اجل، باید رسیده شد، در حدی که در مرحله ی بعد انگشتت لا
بابا جان! قلبم خالی است. مرگ تو با تهی شدن وجود من برابر بود. انگار چیزی را گم کردهام و ان چیز تو هستی. ندیدن و نبودن تو برایم سخت است. دیگر منزل پدری برای من چه معنی میتواند داشته باشد؟ وقتی تو نیستی تا باغچه ها را آب بدهی؟ تو نیستی تا در را به روی ما باز کنی و ساکت و آرام یک گوشه بنشینی و بازی بچهها را نگاه کنی. خانه خالی است، قلب ما خالی است.
تکتک سلولهای بودن ما درد میکند. حالا دیگر من از چه کسی سراغ بچگیهایم را بگیرم؟ خاطره اولین کفش
وقتی با اوستای گچ کار هم صحبت شدم دربین صحبت به او گفتم که دوسال از حوزه را در تهران درس خوانده ام ایشان گفت من هم هفت سال تهران زندگی کرده ام.اوستا مردی بسیار ساده و به شدت معتاد به مواد مخدر بود ومن حرفش را باور نکردم و برای اینکه بدانم راست می گوید یا دروغ چند سوال از شهر تهران از او کردم وبه اوگفتم تا کنون میدان آزادی رفته ای ؟اوگفت نه٬ گفتم توپخانه و ناصر خسرو رفته ای؟اوگفت نه٬ خلاصه هر جای تهران را سوال کردم بلد نبود. به او گفتم تو که
م. ع داشت حرف می زد. زنده و پرشور در اینستاگرام. کاملا جدی با لبخندی که همیشه دارد.
کامنت های روی تصویر مرا به می خنداند؟ می گریاند؟ احساسی ترکیب از این دو داشتم. او کاملا حرفه ای و جدی برای مخاطبانش حرف می زد مخاطبانش هم می نوشتند: چطور رفتی خارج؟ دندونات چقدر سفیدن! موهات رو چیکار می کنی! و ...
کامنت هایی از این دست که اصلا با موضوع سیاسی او قرابت نداشت. مخاطبانش این گونه آدم هایی هستند. آدم هایی که نیاز به افساری دارند که کسی باشد آنها را دنبال
مدتها بود که میخواستم راجع به شعار امسال (1397) مطلبی را بنویسم که متاسفانه یا خوشبختانه (!) فرصت نمی شد.
بنظر حقیر این شعار ابعاد مختلفی دارد که باید به اونها توجه کنیم. یک بُعدش به تولیدکننده مربوط می شود، یک بُعدش به مصرف کننده و یک بُعدش هم به سیاست گذاران و دولت و ... .
مهمترین موضوعی که باید سیاست گذاران و دولت و ... به آن توجه کنند این نکته است که بنظر حقیر حمایت در سایه اعتماد به وجود می آید. منِ مصرف کننده اگر بدانم که برای بهبود کالایی (کیفیت
پیشنوشت اول: انتخاب این موضوع خیلی
ناگهانی و صرفا بعد نوشتن چند خطی اراجیف در متمم رقم خورده است و شاید در ادامه،
هیچگونه پیوستگی معنایی با مطالب نداشته باشد!
پیشنوشت دوم: سعی کردهام هر آنچه در
ادامه میآید، بدون بازخوانی خاص یا خود سانسوری نوشته شوند تا درست بدانم که از
چه میگویم.(اگر اصلا چنین امکانی مقدر باشد!)
ادامه مطلب
به دلیلی که نمیدانم چیست بغض دارم. ماندن توی تخت کلافه ام کرده و دلم میخواهد بروم بیرون قدم بزنم. هوا انقدرس سرد هست که بدانم با دومین گام پشیمان خواهم شد.
از قبل پیش بینی کرده بودم شنبه روز خوبی نخواهد بود.
کمی خواب! نباید توقع زیادی باشد.
مغان صدایم را داری؟ حس و حال ندارم پیامت بدهم. برای نگار یک بغل خواب نرم ارام میفرستی!؟
+ هادی پاکزاد گوش میدهم. حتم دارم فردا اگر کسی بگوید بالا چشمت ابرو، صحنه را ترک خواهم کرد. به کجا میگریزم؟ ایده ای ند
وداع اسفند و لبخند گامهای سبزرا بهانه تبریک بخوانم یا مولود شاه دوعالم و روز مرد را بهانه زیبای تهنیت بدانم.
اما یقینا امسال سالی پر از خیر و برکت و تلاش و بردباری خواهد بود ؛چرا که با مولد امیرالمؤمنین و روز مردهای سخت کوش آغاز می گردد.
روز مرد را با ورود شکوفایی گلهای بهاری و عطر خوش تکیه گاه امن با حضور دلبندانی که برای دختران آسایش و امنیت ؛برای خواهران دلبستگی و تکیه گاه ؛برای همسران آرامش و قدرت و برای مادران نوازش و با هم بودن است.
شای
همیشه برایم سوال است که در سر یک پسربچه مثل محمدمتین چه میگذرد. هر اتفاق خاصی که میافتد، دلم میخواهد بدانم او راجع به آن چه فکری میکند.حالا چه یک موضوع سیاسی مثل اتفاقات این چند وقت باشد (که خب ما در خانه راجع به آن صحبت نمیکنیم اما حتما به گوشش خورده)، چه یک اتفاق خانوادگی مثل از دست زفتن یک عزیز باشد، چه چه یک جملهی ساده در کتاب تاریخ مدرسهاش.
بدبختانه به هیچ وجه نمیتوانم افکار خودم در آن سن و سال را به یاد بیاورم و تصور کنم محمد
به هنگام حمله به روسیه توسط ناپلئون بناپارت دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی از سربازان خود جدا افتاد.گروهی از سربازان روس، ناپلئون را شناسایی و تعقیب کردند. ناپلئون به مغازه ی پوست فروشی در انتهای کوچه ای پناه برد. او وارد مغازه شد و التماس کنان فریاد زد خواهش میکنم نجاتم دهید. کجا پنهان شوم؟پوست فروش ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد. سربا
با شروع جنگ زندگی من به دو قسمت تقسیم شد با پدر و بدون ایشان
وقتی در ماشین عمو محسن داشتیم خرمشهر را با هول ولا ترک می کردیم به این نیت می رفتیم که مشکلی پیش امده و چند روز دیگه بر می گردیم اما....
حقیقت را وقتی متوجه شدیم که رفتم و در مدرسه سعدی برای کلاس دوم ثبت نام کردم و هر روز باید از خانه خانم زهرا قدم می زدم و به سمت چهار راه ابن سینا می رفتم و قدم در مدرسه می گذاشتم
خانه ما در خرمشهر در کوهدشت یا همان خانه های سازمانی نیروی دریایی بود و به د
داریم می رویم. اما من می نویسم. آنجا هم می نویسم. در کره ی ماه هم می نویسم. می نویسم چون نیاز دارم. می نویسم چون مطمئنم آنجا حتی با دیدن یک صحنه ی کوتاه هم متنی به ذهنم می رسد. باید بنویسم. باید تمرین کنم. روزی یک ساعت باید بنویسم و چندین ساعت بخوانم. من کسی بودم که موقع امتحان های ترم شب ها بیدار می ماندم تا کتاب بخوانم و روزها برای امتحان فردایم تلاش می کردم. من کسی هستم که در زنگ ریاضی کتاب می خوانم. زنگ ادبیات کتاب می خوانم. زنگ علوم کتاب می خوانم
درباره این سایت