نتایج جستجو برای عبارت :

فعلا شرایط ازدواج ندارم اما به دوست خواهرم ابراز علاقه کردم

سلام
بنده 29 سالمه و عاشق دختری هم سن حود هستم که به نظرم اگه کامل تعریف کنم چون که شدیدا به کمک و مشورت دوستان مخصوصا خانم های محترم بخاطر همجنس بودن دختر بهتر میتونن راهکار پیشنهاد بدن
دقیقا یک ساله عاشق شون هستم و دو روزه بهشون گفتم، فکر کنم تو شوک مغزی باشن الان! دوست خیلی صمیمی خواهر بزرگ بنده هستن، خواهر بنده 9 سال هست رئیس اتاق عمل هستن، ایشون هم 4 سالی میشه باهاشون همکار شدن و البته دوست خیلی صمیمی هستن.
من چون که بیش از 90 درصد اوقات خواه
اومدم بنویسم که فردا بعد از کلاسش یه برنامه توپ میریزم واسه ترکوندن همیشگی که تو ذهنم بوده... یادم میاد که این یکی دیگه از هزاران و شاید میلیون ها تصمیم هیجانی و شخمیه که تو این مدت راجع به مسائل مختلف گرفتم. اگر قرار به ترکوندنه چرا الان نه؟؟
 
 
ن دوست صمیمی این مدت من بوده ولی میخوام بگم در ارتباط با جنس مخالف کمترین اعتمادی بهش ندارم :) و به راحتی میتونم بگم عامل مخرب یک ارتباط میتونه باشه ... یه آدم میشه گفت زیبا و مهم تر سفید !:)) نمیدونم به عز
باسلام و عرض روز خوش و خسته نباشید
پسری 28 ساله، داری تحصیلات بالا، شاغل و از نظر مالی تامین هستم، از نظر
اقتصادی کاملا مستقل از پدرم هستم و بخاطر شرایط کاری ام در شهری دور از
خانواده ام زندگی میکنم، حدود 8 ماه است که به خانمی علاقمند شده ام که از
هر لحاظ ایده آل من هستند و میخام با ایشون ازدواج کنم
اما از اونجا که در خانواده ما ازدواج فامیلی مرسوم بوده و از بچگی اسم من
رو کنار اسم دخترعموم گذاشتن پدرم مانع از ازدواج من هستن، تا بحال خیلی با
پ
سلام و درود فراوان خدمت همه.
دوستان خوبم یک سوال و بهتر بگم نوعی ابهام برام پیش اومده و امیدوارم با راهنمایی های خوب تون به هر کسی که چنین مشکلی را داره کمک کنید؛
موقعیتی را در نظر بگیرید که پسری با اصول کامل اخلاقی و عرفی به دختر خانمی جهت آشنایی و شناخت بیشتر پیشنهاد داده باشه و اون دختر خانم هم جواب شون این باشه که: من نمی تونم الان جواب بدم و نیاز به فکر کردن دارم و بعدا جوابم را خواهم گفت. 
به نظر شما ایشون تمایلی دارن یا نه؟؛ و آیا باید منت
چرا خیلی از دخترا موقعیت های خودشون رو راحت از دست میدن؟، چرا خیلی از دخترا راه رو برای پسرها می بندن؟ اینا سوالات مهمی هستن، بذارید این طوری تعریف بکنم سوالم رو که واضح بشه.
من یه بار تو دانشگاه از یک دختر که همکلاس مون بود خواستگاری کردم، یعنی نرفتم خونه شون، رفتم ابراز علاقه کردم و گفتم اگه اجازه بده می‌خوام برم خواستگاریش. بعد گفت فکر میکنم و بعد فکر کردنش جواب نه داد.
به هر حال خب محیط دانشگاه هم یه جوریه که وقتی یکی با یکی دوست شه، یا ع
به شکل عجیبی افسرده‌ام. نمی‌دونم چرا چنین کاری رو با این بچه‌ی احساساتی کردم؟ مح خیلی حساس و احساسی و من با ابراز عاقه بهش یه جورایی خیانت کردم به احساساتش. الان رفته و من نگرانم البته میدونم اونم مثل من ادا درمیاره اما نگرانم می‌کنه که نسبت به آدمها بدبین بشه، این خیلی برام سنگین و سخته. 
افسرده‌ام و هیچ کاری، دقیقا هیچ کاری نمی‌کنم. نشستم با موبایل ور میرم، می‌خوابم و کلا حال هیچی رو ندارم. پروژه‌های تحقیقی، دکتری و آی‌پی‌ام و کلا همه
سلام
من یه راهکار میخواستم از شما و دوستان
من حدود 2 ساله که ازدواج کردم. در کل زندگی خوبی داریم. گاهی دعواهایی پیش میاد که فکر کنم تو همه زندگی ها باشه. در کل به جز این موردی که میگم مشکل دیگه ای به اون صورت ندارم. من میدونم که همسرم دوستم داره و عاشقمه. اینو تو کارها و رفتارهاش میبینم و حس میکنم. اما تو ابراز احساسات شدیدا ضعیفه. تو مدت این دو سال خیلی کم شده که بهم ابراز علاقه کنه. گه گاهی پیش میاد که اونم تو شرایط خاص و بعد از کلی وقت دوری و یا مث
سلام
پسری هستم 23 ساله و سال اولم هست که وارد عرصه دبیری در آموزش و پرورش شدم. به اصرار اطرافیان با توجه به شغلم میگن چرا ازدواج نمی کنی و فلان، در حالی که من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم و به نظر خودم خیلی زوده در سن 23 سالگی ازدواج کردن. 
در ضمن من یک معلمم و حقوقم بسیار کم هست و با این موج گرونی بیش از حد ازدواج رو در این دوره غیر ممکن میبینم. جدای از بحث مملکت و گرونی، بنده شخصیت کمالگرایی دارم و به چیز های زیادی علاقه دارم و تشنه یادگیری هستم و دو
سلام به همه دوستان خوبمدوباره سال تحصیلی شروع شد و مشغله ها زیاد شد.امسال حجم درس ها بالا رفته و مشغله های فکریم هم زیادعلاوه بر درس و فعالیت فرهنگی،خانواده بحث ازدواج رو هم مطرح کردنمن وقت آماده کردن مطلب رو ندارم ولی وقت کنم و مطلب داشته باشم میزارمخواهشا دعا برای عاقبت به خیری و موفقیت در درس این دوست کوچیکتون یادتون نرهفعلا خداحافظیاعلی
سلام
19 سالمه، امسال به احتمال زیاد دانشگاه قبول میشم، نمی شه گفت میخوام سوال بپرسم ولی میخوام در مورد یه موضوعی که چند روزه ذهنم رو درگیر کرده حرف بزنم ...
همیشه درس خوندم و درس خوندم، تا حالا دوست پسر نداشتم، اینکه بگم تا حالا به پسری فکر نکردم یه دروغ محضه، خب بوده که در مورد کسی با دوستامون با هم حرف زدیم، مسخره کردیم و خندیدیم ولی تا حالا با کسی دوست نبودم و تا حالا کسی رو دوست نداشتم، یعنی عاشق نشدم، اینکه بگم وای من فلانی رو خیلی دوست دارم
سلام
خواهری دارم 25 ساله، حدود یک سال پیش با پسری آشنا شد، پسر حدود ۴ یا ۵ سالی کوچیکتره از خواهرم. در ابتدای آشنایی شون پسره سن واقعیش رو به خواهرم نگفته بود، میگفت نخواستم از دستت بدم سر مسئله سن، با صحبت هایی که روانشناسان معروف در مورد سن مطرح کردن اختلافی سر سن چه از لحاظ سن تقویمی یا روانی ندارن.
خاله پسره با خواهرم در مورد ازدواج صحبت کرده بود که کمک شون میکنه، فقط کافیه مادر پسره راضی بشه، یه مدت که از رابطه شون گذشت پسر این طور که خودش م
یه دوستی دارم سال کنکور یه ازدواج کرد که بیشتر به تشویق خانواده ش بود و خب سال بعدش هم جدا شد. نه تو حرفاش، نه تو شبکه های اجتماعیش، نه پیامرسان هاش نه چشم هاش خبری از عشق نبود. 
امسال دوباره ازدواج کرد. هم قبل از ازدواج خودم کلی درباره اینکه "باید دوست داشته باشی طرفت رو" نصیحتم کرد، هم قبل ازدواج خودش یکمی ازم سوال پرسید.
و خب حالا من دوست داشتن رو میبینم از پشت چشماش میبینم، از بیو تلگرام و اینستاش و مطمئنم وقتی ببینمش در چشم هاش :)
زیاد اهل اب
 
مشکلی که من الان چند ساله که پیدا کردم،
اینه که،
 
واقعا نمیفهمم ازدواج به چه دردی میخوره.
 
یعنی پوینت کاغذ امضا کردن چیه؟
 
چرا من باید کاغذ امضا کنم و خودم و بقیه رو توی دردسر احتمالی بندازم و شاید علاقه م به شریک زندگیم بعد ازون ازدواج کم هم بشه و حس کنم محدود شدم یا حالا وای چه خبره؟! که چی بشه؟! وقتی که میشه بدون کاغذ هم عاشق بود و با علاقه بیشتری زندگی کرد؟
 
الان این روزها کشورهای بسیاری دوست دختر پسری یا نامزدی رو به اندازه ازدواج قبول
این روز ها به مرگ زیاد فکر میکنم گاهی وقت ها انقدر از زندگی و آدم ها ناراحتم که دوست دارم بمیرم .....
اخیر یه سریال دیدم به اسم آهنگ مرگ اگر دوست داشته باشید قبل از نقد سریالی پست بذاریم که شما ایده هاتون  درمورد اسم سریال به اشتراک بگذارید ^_^ 
من عمری طولانی نمی خوام داشته باشم .....چون واقعا خستگی عمر طولانی ندارم تا ۲۴ _۲۵  زنده باشم راضی ام ....
۱_خب اول از همه دوست  دارم یه بار دیگه کنکور بدم و دکتر بشم ( محاله ) 
۲_ همه  نذر و نیاز هامو برآورده کنم
سلام
من پسری ۲۹ ساله هستم قصد ازدواج دارم، اما موضوعی منو نگران کرده، اونم اینکه من چند سال افسردگی داشتم، الان خوب شدم اما همچنان اختلال خواب دارم و قرص خواب میخورم، اما تعریف از خود نباشه، اخلاق به شدت خوبی دارم و بسیار اجتماعی هستم و بسیار زیاد احساساتی، و ظاهر خوبی هم دارم، اما میترسم با داشتن اختلال خواب ازدواج کنم.
از طرفی نمیخوام با کسی دوست بشم چون خودم هم خواهر دارم، دخترها رو مثل خواهر خودم حساب میکنم، چون همین طور که خودم دوست ندا
خب اولین داستان هم تموم شد با عنوان سعادت زناشویی! خب فکر کنم هنوزم میشه ازش درس گرفت. حالا مال اینا بخیر گذشت. اخه سن اینقدر کم وقت ازدواج؟ اصلا ادم نه میدونه کیه نه میدونه چی میخواد نه زندگیش شکل گرفته هیچی بعد ازدواج کنه انگار ازدواجو هدف ببینن بعد میگذره میبینن زندگی اون چیزی نیست که فکرشو میکردن. من خواهرم مریض شد یعنی در این حد اونجا براش وحشتناک بود و اذیتش میکردن. اینقدر آدمای بدی بودن الان ولی عوضش داره به معنای واقعی کلمه زندگی میکن
سلام دوستان عزیز
من کلاً آدم استرسی هستم و به شدت خجالتی یعنی تو یه جمعی متشکل از چند نفر باشه حتی آشنا مثل عمو و خاله نمی تونم حرف بزنم، یعنی لالمونی می‌گیرم، انگار یه جسم متحرک می شم تو اون جمع که تو عالم خودشه.
۲۴ سالمه و می خواد برام خواستگار بیاد، خیلی به خودم انگیزه دادم. اما امشب افطار دعوت شدیم خونه خواهرم و اون جا پدر مادر شوهرش هم بودن و من باز لال شدم هر کار کردم بتونم یه جمله چیزی بگم که تمرین کرده باشم انگار یه چیز سفت و سختی نمی ذاش
پسری بیست و هشت ساله هستم که در چند موردی که به دختران در یک سال گذشته ابراز علاقه کرده ام با فواصل تقریبا چهار ماه، یعنی سه مورد بودن هر چهار ما تقریبا که به کسی علاقه مند شدم، اما با توجه به جواب نه که شنیدم خواستم بپرسم که زمان صحیح ابراز علاقه به دختران کی است؟، چه زمانی می‌توانیم احتمال بیشتری بدهیم که شخص مورد علاقه ما به ما جواب مثبت بدهد؟
یک بار در یک کلاس زبان کلی درباره یک دختر خیال‌ پردازی کردم و پا روی دل خود گذاشتم اما نهایتا ابر
1. ی روزی یکی بهم گفت برای داشتنت و این که دوست منی نماز شکر خوندم ولی ...
احتمالا این حرف رو به هزار نفر دیگه هم زده
اگر اینجایید و یکی هست که این رو بهتون گفته بدونید که چرت گفته :دی
 
2. دوستی دارم به شدت مذهبی و از خانواده خیلی خوب و اصیل و انصافا خوش قیافه. تعریف میکرد خواهرش ی خواستگار داشته و همه چی اوکی بوده و معرف خیلی خوبی داشته و قرار عقد و ... گذاشته شده. ولی این دوست ما دلش شور میزده باز. بدون اطلاع خانواده خودش یک روز پا شده رفته محل کار پس
تصمیم دارم قید همه‌ رو بزنم خسته شدم از بس نقش بازی کردم، من آدم بیش از اندازه بی‌احساسیم و حال ندارم دیگه ادای آدمای با احساس رو دربیارم. هی تو خودم احساس بر بیانگیزم و هی ..‌
فعلا فقط با ح مدارا می‌کنم نمی‌دونم چرا ولی خب فعلا و قید همه‌ی احساس‌ها رو می.زنم و برای خودم دیوار امنی می‌چینم و خودم رو توش حبس می‌کنم.
انزوا و تنهایی.
تنها مدلی که ترجیح میدم. خسته‌ام از زخم‌هایی که برای داشتن عشق به جونم نشسته. دیگه توانش رو ندارم.
 
خیلی جالبه نظرسنجی گذاشته تو پیجش ک اگر ب گذشته برگردید چی رو تو زندگیتون تغییر میدید یا انجام نمیدیدب غیر از کسایی ک راضی بودن و چیزی رو تغیر نمیدادن بقیه حول چندتا مسئله بود فقط:1. ازدواج نمیکردم با این فرد. بچه دار نمیشدم2. این رشته تحصیلی رو انتخاب نمیکردم (اکثرا به اجبار خانواده رفته بودن یه رشته تحصیلی خاصی)3. کار بهتری انتخاب میکردم4. مهاجرت میکردم از ایران5.تفریح میکردم و ازاد بودم بدون نگرانی قضاوت دیگران کارایی ک دوست داشتم میکردم و
هر دفه با یک زوج همراه میشم یا از روابطشون برام میگن یا روابطشونو میبینم بیشتر میفهمم اصلا درک درستی از ازدواج ندارم...رفیق که دو شب پیشم بود و یار داره تقریبا یک سالو نیمع و خواهرش که به زودی قراره بشه اینترن من و تازدگی ازدواج کرده و از من کوچیکتره...اصلا نمیتونم درک کنم چطور ادما بعد از چند سال هنوز حرفای مشترک دارن و میتونن ساعت ها با هم باشن و با هم حرف بزنن...رفیق که اعتقاد داره من زیاد سینگل موندم و از سینگلی خل شدم
ولی همیشه برام عجیب بود..
سلام
27 سالمه و دخترم. دانشجوی ارشدم و به زودی کار میکنم. سنم به عدد زیاده ولی خودم خیلی حسش نمی کنم و به ظاهرمم نمیاد. تا به حال دوست پسری به معنای رابطه عاطفی داشتن نداشتم.
مشکلم اینه که اصلا هیچ میلی به ازدواج ندارم. حس میکنم اگر راه داشت و مشکل اجتماعی برام پیش نمیومد هرگز ازدواج نمی کردم!  البته این حس یکی دو ساله همرامه ولی برعکس در سنین بین 18 تا 25 عاشق ازدواج بودم.
قبلا زن و شوهر میدیدم دلم قنج میرفت ولی الان با خودم میگم خب که چی!، قبلا می
پارسال این موقع تازه از استرالیا برگشته بودم شاید...
خوشحال از موندن توی اتاق قشنگم....سالی پر از ارامش و ثبات و اشپزی و رفیق بازی رو گذروندم...
و البته سالی که با اطمینان فکر میکردم هم یه انسان دوست داشتنی پیدا کردم و هم میدونم نقشه ام برای اینده چیه...
امسال...این روزها خسته از سفر برگشتم و خونه نداشتم...
با رفیقام خداحافظی کردم و میرم جایی که طول میکشه تا به ثبات برسم...
هیچ کسی رو ندارم که با اطمینان بگم میخوام همه عمرمو باهاش بگذرونم و البته هیچ
چند وقته که حالم اصلا خوب نیست. این روزا حوصله هیچی رو ندارم
 خسته‌ام از این شرایط مسخره که توش گیر کردم
حس و حال درس و دانشگاه رو که اصلا ندارم و بیشتر کلاسام رو نمیرم
فعلا فقط دارم ورزشمو ادامه میدم و البته به خاطر شرایط بد زندگی خوابگاهی خیلی اذیت میشم،میخواستم بهمن برم مسابقه اما دیدم با این اوضاع زندگی فعلا بیخیال مسابقه باشم سنگین‌ترم 
 
با سلام خدمت دوستان
میخواستم بپرسم که زوجی هست یا میشناسید که بالای 8-9 سال از زندگی مشترک شون گذشته باشه خودشون انتخاب کرده باشن کلا بچه دار نشن؟ اگه بتونید دلیلش رو هم بگید ممنون میشم.
الان چه حسی دارن؟، هنوزم اگه بتونن بچه دار بشن، دل شون بچه نمیخواد؟، اگر جنسیت نظر دهنده هم ذکر بشه ممنون میشم و اگه امکانش باشه استان محل زندگی شون
ممنون

مرتبط با عدم تمایل به بچه دار شدن بعد از ازدواج :
می خوام ازدواج کنم ولی هیچ وقت نمی خوام بچه دار بشم
عل
سلام دوستان 
این اواخر که به خودم میرسم ادمای بیشتری بهم علاقمند میشن خخخخ 
سر قضیه همون باغ ، پسر مالک از بنده حقیر خوشش اومد و به مادرش گفته بود و مادرشم با خواهرم در میان گذاشته بود...خب درسته وضعیت مالی شون به علت مالک بودنشون در گذشته عالیه،  ولی پسره از اینایی بود که دماغش عملی نصف سرش کچل کرده بود و موهای اون نصف دیگه رو اینور ریخته بدد و ابروهاشم پهن و کوتاه برداشته بود مخلص کلام از من دخترتر بود و خواهرم زنگ زد و قضیه خواستگاری رو تعری
امروز تولد خواهرم بود، از صبح کلی به خودم رسیدم و بهترین لباسم رو پوشیدم.
خواهرم میگفت عالی شدی، شیطون میخوای من به چشم نیام؟
خندیدم و تو دلم گفتم حیف هیچوقت به چشمِ اونی که باید، نیومدم.
عصر که شد مهمون ها یکی یکی اومدن، خواستم درو ببندم که باهاش روبرو شدم. فکر کردم مثل همیشه توهم زدم اما نه...انگار واقعا خودش بود....اما آخه اون که قرار نبود بیاد...
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دعوتش کردم بیاد تو، سرشو انداخت پایین و وارد شد. تو کل مهمونی زیر چشمی نگ
به نام خداسلامامروز وقتی از بروجن برگشتیم من زیباترین کادوی امسالم را دریافت کردم.خواهرم که ۸ سال دارد برای من یعنی برادر خود یک کاردستی زیبا درست کرده و هدیه داد.خواهرم برای ساخت این کاردستی از چوب بستنی و کاغذ و مداد رنگی و چسب استفاده کرده بود.من این پست را برای خواهرم می نویسم.من او را خیلی زیاد دوست دارم.خواهرم روی کار دستی اش با خط خود نوشته بود: داداش جان دوست دارم.من هم او را دوست دارم.ما در خانه همیشه باهم دیگر بازی می کنیم.بازی مورد ع
وبلاگ نویسی رو دوست دارم! دلم میخواد لحظه به لحظه این روزها رو ثبت کنم، بگم چقدر حالم خوبه، چقدر ذوق دارم برای دیدن دوباره عزیزام!نمیگم وقتشو ندارم، اما فعلا این وبلاگو دوست ندارم! 
زمانش برسه همه چیزُ ثبت میکنم:) 

خدارو شکر برای تک تک این ثانیه های متفاوت زندگیم:)
این حال خوبو برای همه آرزو میکنم^_^
سلام و خسته نباشید
دوستان، من یه موضوعی رو بیان میکنم ازتون ممنون میشم نظرتون رو صادقانه برام بذارید؛
من ۲۲ سالم هست، و تا الان اگه خواستگاری چیزی میخواسته پا پیش بذاره و نزدیک بشه نذاشتم، اون ها هم خب نیومدن دیگه. ولی الان یه آقا پسری هست خیلی مصر هستن و میگن خیلی علاقه به من دارن.
راستش منم کم کم عاشق شون شدم (تو یه محیط هستیم ولی هیچ ارتباط خاصی نداریم)، ولی همون بار اولی که اجازه خواستن بیان خواستگاری من بهشون گفتم نه، چند بار بعدش هم گفتم
برای اینکه خوب به نظر بیای لازم نیست منو خراب کنی.
این یه قانون ساده را من از دوازده سالگی نتونستم به خواهرم یاد بدم و حالا اون 27سالشه و من دیگه امیدی ندارم که بتونم اینو بش یاد بدم.
پیرزن کهنسالی خواهم شد و هنوز صبح ها با صدای چغلی کردن خواهرم به مادرم بیدار خواهم شد.
دختری 28 ساله هستم که شغلی ندارم و اوضاع مالی بدی دارم، همه مردم را می بینم که ازدواج می کنند و تشکیل زندگی میدن ولی من هیچ علاقه ای به ازدواج ندارم و نسبت به ازدواج کاملا سردم، قصد دارم تمام عمر مجرد باشم ولی از آینده میترسم.
از اینکه بی خانواده و بی کس و کار بمونم. از اینکه تو تنهایی مطلق دفن بشم، از اینکه مریض و زمین گیر بشم و هیچ فریاد رسی نباشه، پدر و مادرم رفته بودن مکه و به تازگی برگشتن، تمام مدتی که اون ها نبودن من تو خونه تک و تنها بودم، ا
چگونه به همسر خود ابراز علاقه کنیم ؟ 
زن ها شنیدن کلمه دوستت دارم از همسر را خیلی دوست دارند و به همین خاطر تصور می کنند گفتن این کلمه به همسر به اندازه شنیدن آن لذت بخش است . باید توجه داشت که نباید بر اساس نیازهای خودمان به همسرمان محبت کنیم بلکه باید نیازهای او را شناخته و بر اساس آن به او ابراز علاقه نماییم تا لذت بیشتری از این جهت ببرد .
ادامه مطلب
 
مثلا سعی کردم یه جوری بگم جا بیفته براش!
میگم من هر سایتی میرم قبلش تو ثبت نام کردی اونجا، نام کاربری و رمزشو روی لپ تاپ من ذخیره کردی، تازه گاهی لاگین هم موندی! ببین این یه فضای شخصیه، منم دوست ندارم وارد فضای شخصی تو بشم.
میگه من به تو اعتماد دارم! مشکلی ندارم!
میگم الان خوبه برم اینوریدرت رو بخونم؟
یخرده فکر کرد گفت بخون! اشکال نداره!
من:
میگم توئیتر چی؟ میگه بخون!
من:
وبلاگت؟
میگه آخه چرا پرده ی حیای بین مون رو میخوای از بین ببری! چرا به روم
من یادم نمیاد!روز آخر مدرسه رو میگم!
روز آخر مدرسه، وقتی لحظه خداحافظی رسید و بچه ها شروع کردن به گریه و بغل کردنم و بیان احساساتشون،حالم خیلی جالب نبود!حس خوبی نداشتم نمیدونم چرا!راستش بعضی دانش آموزا آروم و بی صدا بدون اینکه بهم نزدیک بشن یه گوشه نشسته بودن و گریه میکردن!اینارو بددددددد درک میکردم و شدید دوست داشتم،اصلا حس میکردم خودمم!انقدر اشکاشون به دلم می نشست که نگو،نگاشون میکردم نگاشونو می دزدیدن،وقتی آروم می‌پرسیدم ازشون:اِ! گریه
عزیزانِ جان سلام و عرض ارادت خدمت همه اعضای وبلاگ وزین و محبوب خانواده برتر
به طور کلی سوال من می تونه این باشه که آیا هدف از ازدواج باید صرفا فرزند آوری باشه؟، بذارید کمی بیشتر توضیح بدم. من پسری هستم در شرف ازدواج البته اگر قسمت باشه.
موضوع از این قراره که خانواده ی بنده علاقه زیادی به بچه دارن و حتی قبل از شروع شدن پروسه ازدواج من، همیشه به شوخی و یا توی بحث ها گوناگون تمایل و توقع خودشون از من برای داشتن دو یا سه فرزند را بیان می کردن. 
حالا
بعضی وقتا آرزوهامون محقق میشن و بعد میفهمی اون لحظه که آرزو کردی فقط جنبه خوب قضیه رو دیدی جنبه بدش بعدا خودش رو نشون میده و اونموقع باید قوی باشی و ادامه بدی امروز مدام با خودم میگفتم زهرا بیا برو خونه چکاریه خودت زبان میخونی بیای این همه راه از شرق به شمال که چی بشه مجبور باشی بری خونه مادر بزرگت بعد دوباره مجبور بشی آدمایی رو تحمل کنی که دوست نداری بیا برو خونتون راحت بشین پای کتابات تا اینجاش رو که خودت اومدی بقیش رو هم ادامه بده ولی اون ن
واقعیت اینه که من آدم قشنگی نیستم. حرفها و حرکات و تفکر قشنگی ندارم، من یه آدم معمولی‌ام که هیچی ندارم منتها از ادا درآوردن هم حالم بهم می‌خوره. من میان‌مایه و متوسط الحال و حتی پایین تر از این حرف‌هام و تو ۳۵ سالگی توان ادا درآوردن واسه یه پسربچه‌ رو ندارم که خوشی و موسیقی و پیانو و ورزش و و و زده زیر دلش و داره ادای غمگینا رو در میاره معیارمم اینه که اگه غمگین واقعی بود دنبال غمگینا نمی‌گشت ... حالا ... قضاوتم اینه فعلا... و من نمی‌خوام تو ۳۵
دختره زنگ زده دکتر هلاکویی میگه من 6 ساله امریکام و با یه پسر کره ای دوستم زنگ زدم با شما مشورت کنم! ما دو تا مشکل داریم : یک اینکه من دوست دارم با این اقا ازدواج کنم اما این اقا هنوز حتی به خانواده ش هم نگفته (تا اینجا که اوکی و منطقیه) و دو اینکه این اقا به شدت غیرتیه و میگه نباید من با دوستای پسرم شب برم بیرون شام و مشروب بخورم !البته اون پسری که من باهاش میرم شام میخورم عاشق من شده و از من خوشش میاد اما من چنین حسی نسبت بهش ندارم نمیدونم چرا این ا
سلام
خسته نباشید
این آقایونی که میگن ما بچه نمیخوایم پس برای چی ازدواج میکنن؟، واقعا هدفشون از ازدواج کردن چیه؟، از نظر من این ها فقط به دنبال رفع نیاز جنسی شون هستن و خودشون رو پشت این حرف که ما دل مون نمیخواد، بچه هامون رو ،پاره تن مون رو تو همچنین جامعه ای به دنیا بیاریم تا مثل خودمون زجر بکشه قایم کردن !. 
ولی پس برای چی ازدواج میکنن چون هدف شون بقای نسل نیست؟!  تو جامعه ی ما به یه شکل دیگه ای هم میشه این نیاز رو برطرف کرد حالا یا حلال (ازدوا
امروز مثل چی به خاطر دیروز پشیمون بودم... از خدا شرمندم....دیروز با وجود اینکه حضورش رو توی تک تک لحظاتم احساس کردم اما وقتی رسیدم خوابگاه کارهایی کردم که اصلا دلم نمیخواد به یاد بیارم.
امروز هم دیر رسیدم سر کلاس و بچه ها در پیرامون ازدواج مدرن و سنتی مباحثه داشتن
من به هیچکدوم از این دو شیوه اعتقادی ندارم بلکه شیوه ی خودم رو برای زمانی که احیانا خواستم ازدواج کنم می پسندم اونم تلفیقی از این دوتاست یه ازدواج عاقلانه بعدا عاشقانه
امروز کلا عمو
امروزو نصفه نیمه شروع کردم. الان دیگه بشینم پاش تا عصر وقت دارم. شب خونه زندایی بابام دعوتیم! ما با اینها بیشتر ارتباط داریم تا خاله هام یا عمه هام. مامانم اولش گفت نمیریم بعد یعنی من راضیشون کردم میخوام به مناسبت سالگرد ازدواج مامان بابام کیک درست کنم. خلاصه که وقت زیادی ندارم برای خوندن. خوب شد زبانم این چند روز کار کردما. استرس دارم براش احتمالا تا عصری فقط زبان برسم بخونم :/ اشتباه کردم گفتم بریم به نظرت؟ اخه دیدم مامان همش شیفتی میره خونه
چگونه به همسر خود ابراز علاقه کنیم ؟ 
زن ها شنیدن کلمه دوستت دارم از همسر را خیلی دوست دارند و به همین خاطر تصور می کنند گفتن این کلمه به همسر به اندازه شنیدن آن لذت بخش است . باید توجه داشت که نباید بر اساس نیازهای خودمان به همسرمان محبت کنیم بلکه باید نیازهای او را شناخته و بر اساس آن به او ابراز علاقه نماییم تا لذت بیشتری از این جهت ببرد .
ادامه مطلب
سلام
من پسری 25 ساله هستم، خدمت سربازیم رو تموم کردم و بعد خدمت سربازی کنکور شرکت کردم و رشته مورد علاقه م رو ادامه میدم و حدود 2 ساله که دانشگاه میرم شهر خودمون ... .
اهل دوستی با جنس مخالف نبودم و نیستم و سرم همیشه به کار خودم گرم بوده با اینکه فشار عاطفی و احساسی رو حس میکردم، در محیط دانشگاه سر به زیر بودم و به کار خودم میرسیدم تا موقع ازدواج برسه و اقدام کنم.
چند وقت پیش یکی از همکلاسی های دختر که من دیده بودم شون ولی اسم و فامیل شون رو نمیدونست
با خواهرم رفتم خریدکارتمو جا گذاشته بودم خونهمن هر چی میخواستم برمیداشتم و خواهرم کارت می کشید :-) چنان لذتی داشت که نگووووو!میخندیدم ،خواهرم پرسید ها!؟گفتم خیلی میچسبه کارت میکشی،من هنوز خریدام تموم نشده ها موجودی داری دیگه؟انصافا ازدواج اینش قشنگه،خوشم اومد،تاحالا همش خودم کارت کشیدم اسمس بانکا لذت خریدو می گرفت ازم،اونم میخندید به حرفام
پ.ن:البته من شب ریختم به حسابش، تازه فهمیدم چه کردم با خودم!داغ بودم اون لحظه چون حساب از دستم خارج
هروقت به زندگی های خواهرام و اداهای شوهراشون و اینا نگاه می ‌کنم با خودم میگم چه تضمینی هست که ازدواج کنی و زندگیت شیرین باشه اصلا تو که یبار ازدواج کردی و اون ازدواج رو خراب کردی
می دونم ازدواج واسه این نیست که کسی بیاد زندگی منو اداره کنه اما 
دلم دقیقا همینو میخواد! چون همین الانم زندگیمو خانواده ام و مخصوصا مامانم اداره می کنن 
معده ام ترش کرده 
رانی ندارم فامو دارم 
امپرازول ندارم من خر دیشب رفتم داروخونه هاا! :/ 
معده ام ترش کرده دیشب ش
مامان عصر رفته مراسم ختم و شب برگشته میگه فلانی رو دیدم(همسایه ی سابق)
که تبریک گفته که مبارکه آیدا ازدواج کرده :| مامانم تعجب کردم که کِی ازدواج کرده من خبر ندارم :||
مامان پرسیده حالا به شما کی گفته؟
طرف گفته فلانی(که میشه دوست نزدیک تر مامانم و عجیبه که خودش چرا از مامان نپرسیده)
 
حالا ما نمی دونیم قضیه چیه و کی این حرف رو دهن به دهن کرده و کلا چه نفعی برای چه کسی داره که من شوهر کردم یا نه؛
اما واقعا دارم به این نتیجه میرسم که تا همیشه ی دنیا جه
سلام دوستان
من دخترم، سی ساله و مجرد. مدتهاست تو شبکه های اجتماعی عضو هستم، از اون موقع که فیسبوک مد بود تا حالا، اما هیچ وقت عکس خودم رو روی پروفایلم نذاشتم با اینکه کسی مانعم نمیشد، اما شخصیتم کلا محافظه کار بود. 
الان یه کم مردد شدم که واقعا این همه محافظه کاری لازم بود؟، تا مدت ها خواهرم که یه کم اوپن مایند تره و راحت عکس میذاشت منو سرزنش میکرد که چرا خودت رو مخفی میکنی، این جوری کسی تو رو نمیشناسه. بر خلاف نظر خواهرم من هیچ وقت حس نکردم که
چگونه به همسر خود ابراز علاقه کنیم ؟ 
زن ها شنیدن کلمه دوستت دارم از همسر را خیلی دوست دارند و به همین خاطر تصور می کنند گفتن این کلمه به همسر به اندازه شنیدن آن لذت بخش است . باید توجه داشت که نباید بر اساس نیازهای خودمان به همسرمان محبت کنیم بلکه باید نیازهای او را شناخته و بر اساس آن به او ابراز علاقه نماییم تا لذت بیشتری از این جهت ببرد .
ادامه مطلب
روزی که بالغ شدم فکر کردم اینجا آخر دنیاست
روزی که سر کنکور غش کردم گفتم اینجا آخر دنیاست
روزی که مامان رفت گفتم اینجا آخر دنیاست
روزی که خواهرم دیابت گرفت گفتم اینجا آخر دنیاست
وقتی دو ترم متوالی مشروط شدم
وقتی فهمیدم توی سرم یه تومور شش میلیمتری هست
اما هیچکدوم آخر دنیا نبود.
داروهای خواهرم کمیاب شده.میترسم این بار آخر دنیا باشه...
میدونم این بار هم آخر دنیا نیست...
به شدت خسته ام و به شدت افسرده شدم از طرفی قضیه اظهار نامه مالیاتی موسسه که ب
سلام 
دوستان می خواستم راجع نحوه برخورد با پسری که بهش علاقه ی خاصی ندارید رو بیان کنید، من چطور باید با احترام و بدون دلخوری با ایشون برخورد بکنم تا سرد بشن، با رفتارم هر چقدر که لازم بود بهشون نشون دادم که تمایلی ندارم ولی ایشون سماجت خاصی دارن، نیت شون رو هم نمی دونم دوستی یا چیز دگه ای هستش، من جایی میرم که نمی خوام کسی متوجه ایشون بشن ولی ایشون خیلی بی تربیت و پر رو هستن که علنا خودشون رو نشون میدن.
قبلا برام مهم نبود ولی الان چون قصد ازدو
سلام 
پسری هستم در آستانه ورود به 23 سالگی، اخیرا قصد کردم به ازدواج، اما هر چی بیشتر فکر کردم متوجه شدم که ازدواج (فعلا فقط نامزد کردن)، فقط ذهنم رو درگیر میکنه و با توجه به اینکه من یه دانشجوی پژوهشگر هستم نمیتونم با این مساله کنار بیام، بنابراین تصمیم گرفتم که فکر ازدواج رو از سرم بیرون کنم اما نمیشه.
یعنی باز ناخودآگاه به ذهنم میاد که شاید ازدواج یه سری خوبی داره که من نمیدونم، اما با درگیر شدن ذهنم نمیتونم کنار بیام، البته بذارید در کنار
سلام
آیا من حداقلی ها برای رفتن به خواستگاری رو دارم؟ با این شرایطی که میگم به خواستگاری برم؟
یک دختری رو دیدم میخوام برم خواستگاریش، من پنج میلیون تومن پس انداز دارم و ماهی حدود یک تومن درآمد دارم، چون زندگی اونقدر خرجش بالاست که هر ماه همه میدونیم همین حدود خرج میشه نتونستم بیشتر پس انداز کنم.
پدرم یک خانه جداگانه برای شروع زندگی به صورت قرضی به ما گفته میده و یک سری کالاها رو هم خرید میکنه، کارم به صورت ثابت نیست اینکه چیه دوست ندارم راج
سلام
من ۲۹ سال سن دارم و ۶ ساله ازدواج کردم، در دوران عقد من نمیدونستم و شوهرم با یه خانمی از مجردی که دوست بوده رابطه اش رو تا اوایل ازدواج مون متاسفانه ادامه میده، اما من یک ماه بعد از عروسی فهمیدم و میخواستم جدا بشم که شوهرم خیلی اظهار پشیمانی کرد و حتی۴۰ روز روزه گرفت و توبه کرد.
بعد از اون دیگه اعتماد بهش ندارم انگار حس بدی دارم، در صورتی که خوب شده و خیلی تغییر کرده،  اهل نماز و روزه هست و در زندگیم مشکلی باهاش ندارم و خیلی باهام مهربونه و
سلام دوستان روزتون بخیر باشه
من دختری 25 ساله هستم که با یکی از صمیمی ترین دوستان برادرم و همسایه ی چندین ساله مون که 31 سال شون هست به قصد ازدواج از طریق برادرم وارد رابطه شدیم. رابطه ی ما با چت توی واتساپ شروع شد و بعد از یک هفته قرار حضوری گذاشتیم و همو ملاقات کردیم، ایشون بعد از حدودا دو هفته شروع به ابراز علاقه کردن و خواستن که صمیمی تر با هم برخورد کنیم مثلا موقع قدم زدن من دست شون رو بگیرم،که من قبول نکردم چون احساس کردم که درستش این هست که
الان ک فکر میکنم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم
ینی دوس دارم فقط با یک نفر ازدواج کنم ن خانوادش
من بهش دروغ گفتم ک با رفت وآمد مشکلی ندارم چون اون موقع فکر نمیکردم منظورش در این حد باشه!!
من خودمو میشناسم و در خودم نمیبینم ماهی سه چهار روز یا بیشتر بیشتر از ده نفر آدم تو خونه م باشن
من آدمی نیستم که فضای شخصی نخوام
آدمی نیستم ک بتونم با یک گروه آدم دیگه توی ی خونه زندگی کنم!
من بهش فکر کردم چون میدونستم خانوادش کیلومتر ها دورن
اما نمیدونستم رسمشون م
جشن فارغ‌التحصیلی می‌تواند یکی از قشنگ ترین مراسم‌های تحصیلی باشد به همراه احساسات خوشایند زیاد؛ من هم همین را تصور می‌کردم اما هر روزی که به تاریخ موعود نزدیک می‌شوم، حجم اعصاب خوردی و احساسات بدم شدیدتر می‌شود.
جشن فارغ‌التحصیلی را دوست ندارم چون هم کلاسی‌ها با رفتارهای رئیس‌مابانه احساس بدی به من منتقل می‌کنند و احساس ناراحتی می‌کنم.
جشن فارغ‌التحصیلی را دوست ندارم چون با رویاهایم خیلی متفاوت است، همراهی نیست تا کنارم باشد و م
سلام چطورید دوستان
من یه دخترم، ۱۸ سالمه، راستش میخوام ازتون مشورت بگیرم.
من متوجه شدم که تمایلی به ازدواج ندارم. یعنی دوست ندارم همسر باشم. اصلا با روحیاتم سازگار نیست. خیلی از آقایون علاقه دارند که همسرشون را از لحاظ مادی و مالی و جسمی و روحی و ... حمایت کنند و خانم ایشان هم از کدبانویی و تربیت فرزند و وظایف همسرداری برایشان کم نگذارد (خب امیدوارم همه کسانی که طالب ازدواجی به این سبک هستند به آن برسند)
خب بریم سراغ خودم؛
قضیه این هست که من کلا
اعتراف 1:
خب پدرم یه اینترنت هدیه برام فرستاد همینجوری 7 گیگ بود یه ماهه !
گفت میخوابم منو دوساعت دیگه بلند کن !
و من تو این دوساعت 7 گیگ رو تموم کردم !
:((
پدرم :  0_o
خواهرم :  :/
من :  :)))))))
 پ.ن : بابام سر افطار جلوی خیل عظیمی از اقوام گفت اره دخترمو میخوایم بفرستیم عصر جدید و قضیه رو گفت :/
ای خدااااااااااا پدررررررررررر :(
یعنی فقط نگاه داییم :)))

اعتراف 2 :
وقتی خواهرم داشت جلوی یه بنده خدایی که کلا دلش میخواد از من و خانواده ی من یه اتویی بگیره از میر ب
بنام خالق عشق

 
 

 

بحث ابراز علاقه طرفین در یک ازدواج موفق و پایدار که نماد آن به فرموده ی قرآن تبدیل شدن این ازدواج به مرکز آرامش و مودت و رحمت بین زوجین است ، به موضوعات متفاوتی بستگی دارد که در یادداشت قبلی به بحث کلامی آن اشاره کردیم . در ادامه به موضوع ابراز علاقه از طریق رفتار و عمل می پردازیم که تاثیر به سزائی در ایجاد محبت بین زوجین دارد و پس از استفاده از شیوه ی کلامی، تکمیل کننده مهارت های لازم برای ابراز علاقه بین زوج های متدین و مت
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی...
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و ... تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و ... :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم... گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و... 
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم... فر می خواد، هم زن می‌خواد، قالب می
سلام 
من پسری 19 ساله م، یکی از همسایه های ما که در مسجد محل ما هم رفت و آمد میکنند دختری 18 ساله دارند که به ایشان علاقه مند شدم، ولی هیچ کاری نمیتونم بکنم نه شرایط سنی و کاری جوری هست که بتونم برای ازدواج اقدام کنم و نه اهل دوستی و روابط نا مشروع هستم.
پارسال هم به شوخی به مادرم حرف زن گرفتن زدم و خیلی تند برخورد کرد؟ شما بگید من چیکار کنم؟
مرتبط:
از یکی از همکلاسی هام خوشم میاد اما پیش نیاز های ازدواج رو ندارم
عاشق شدم ولی سربازی نرفتم، شغل خوب ه
سلام
دختری هستم ۲۱ ساله و دانشجو که چادری و معتقدم، ولی خب نه خیلی سفت و خشک. اهل پسر بازی و این برنامه‌ها هم نیستم، اعتقادات خودم رو دارم.
راستش من از بچگی عاشق پسر عمه م بودم که ایشون یک سال و نیمه فوت کردن و من بعد از اون ضربه، حس خلائی نسبت به جنس مخالف دارم،  جوری که به هیچ پسری نمیتونم به چشم همسر نگاه کنم. این بود که من ازدواج رو کلا از برنامه آینده م حذف کردم و خواستگارانم رو رد میکردم.
تا اینکه اخیرا متوجه شدم یکی از فامیل هامون بهم علاقه
سلامی دوباره!
من هیجده سالمه و حدود شصت و چند روز دیگه کنکور تجربی دارم. اوایلی که وارد راهنمایی شدم بخاطر یک سری اتفاق( بعدا مینویسمشون) میخواستم پزشک بشم. خواسته اون موقع من فقط بخاطر عشق و علاقه و اون اتفاقی که قراره بنویسم بود.
چند وقت بعد دوست داشتم یک فیزیک دان بشم. گذشت و فهمیدم فیزیک دوست ندارم و علاقه اصلی من شیمیه.
شیمی جان چهار ساله که عشقمون پایداره، سایه ات مستدام عزیزم!
ولی بازم طی یک اتفاقاتی(که اینم مینویسم) شیمی رو خیلی دوست ندا
سلام
بنده دختر 17 ساله ای هستم که موندم سر دو راهی آینده م. از اول تو جو پسرونه بزرگ شدم و صمیمیت خاصی با پدرمم داشتم. خانواده پرجمعیت در هر دو طرف مادری و پدری داریم که بیشترشون پسرن. همین جو پسرونه باعث شده که من یه کم از سری ویژگی های دخترونه م دور بشم. 
اهل آرایش نیستم، عاشق نشدم، به جمع خانوم ها علاقه ای ندارم و واقعا از عروسی رفتن حرصم میگیره. من خانوم خونه بودن رو بلد نیستم. بچه داری و ازدواج رو دوست ندارم، من مشکلی مثل ترنس بودن ندارم. احسا
خدایا 
چی قشنگتر از 
ابراز عشق عبد به مولا
ابراز عشق بنده به رب
ابراز عشق مخلوق به خالق
ابراز عشق ضعیف به قوی
ابراز عشق میت به حی
ابراز عشق فانی به دائم
قشنگم
دوستت دارم.
میپرستمت.
ستایشت میکنم.
عشقم
عزیزم
دوستت دارم.
فدایت شوم.
قربانت شوم.
عزیزمی.
عزیز دلمی خدای من.
خدا جونم دوست دارم.
عاشقتم.
ای بهترین رفیق تمام اوقاتم.
خب چند وقتی‌ست که مچ خودم را گرفته‌ام. من برای آدمهایی که می‌خواهم دوستم بدارند چیزی بیشتر از آن هستم که واقعا، بیشتر ابراز دلتنگی، بیشتر ابراز محبت، بیشتر ابراز نیاز، و و و. به عبارتی بیشترین عدم صداقتم را در مقابل آنهایی دارم که می‌خواهم دوستم بدارند و این یعنی پایم گیر باشد خوب بلدم عدم صداقت را. در واقع می‌خواهم که بکشانمشان به جایی که با من لاس بزنند.
خب همین چیز بیشتری نیست. حالا هر پیامی که می‌خواهم بدهم با خودم می‌گویم"ای دوست، چن
سلام
دوستان شرایط من به این صورت که ۳ تا بچه ایم، ۲۰ سال پیش پدرم از دنیا رفتن و همون زمان  تعدادی  از املاک پدر مرحومم رو تقسیم کردیم، نصف مهریه مادرم و سهم من و خواهرم و برادرم مشخص شد . یه خونه خوب هم سهم من و خواهرم شد که الان مادر و خواهرم دارن در اون زندگی می کنن. الان ۴ تیکه زمین مونده که میخوایم به زودی بفروشیم . دو تا از این زمین ها  با ارزش و گران قیمت و دو تا شون معمولی و کم بها هستند. 
حالا موضوع اینه که من یه خانم  ۲۹ ساله متاهل هستم، دو
_تو چرا ازدواج نمیکنی؟هم سن و سال های تو بچه دارم شدن...+شرایطشو ندارم!_چه شرایطی؟+بنظرِ من وقتی میخوای ازدواج کنی یا باید عاشق باشی،اونم یه عشقِ دو طرفه که هر دو برای رسیدن لحظه شماری کنید...یا دلت خالی و سالم باشه...که من هیچکدومشو ندارم!_دلِ خالی و سالم چیه دیگه؟!+سالم ینی دلت شکسته نباشه،دست نخورده و سالم...خالی ام ینی یه گوشه ی دلت هنوز گیرِ یه بیعرفت نباشه...که اگه غیر ازین بودی و ازدواج کردی،خیانتِ محضِ....حالا فکر کن،یه بیمعرفت دلِ منو شکسته
امروز بابا و مامانم باهم بحث کردند و من واقعا بهم ریختم. نمیدانم چرا اما حس میکنم مادرم پدرم را دوست نداشته است و فقط از سر اجبار پدرش ازدواج کرده است. دو روز است که حال ما را گرفته اند. من داشتم به ازدواج فکر می کردم؛ واقعا میترسم! به همین خاطر بیشتر به تنها زندگی کردن می اندیشم تا جفت شدن. من مثل بچه پر رو ها قادر به جذب خانم ها نیستم. با این وجود که رفیق هایم میگویند قیافه خوبی داری اما به نظر خودم الکی حرف میزنند. اگر خانواده بخواهند مرا مجبو
دارم تو اتاق خواهرم درس میخونم.
بلند بلند انگار که معلم باشم، دارم به جن ها درس میدم.
به در کوبیده میشه.
من: بلللههه؟
صدای خواهرم میاد: باز کن منم.
باز میکنم.
خواهرم: با کی حرف میزدی 
من‍♀️ 
من: داشتم حفظ میکردم. 
اون 
من
نوع درس خوندم همینجوریه، بلند داد میزنم و راه میرم و...
اشتباه بزرگم اومدن به این دانشگاه بود
اشتباه کردم
باید با اقتدار و با عزت میومدم سمت علاقه ام ، نه اینجور
کم کاری کردم 
سنم هر روز داره بیشتر میشه ، توان اینکه بخوام بشینم دوباره برا کنکور بخونم رو ندارم ، اما بشدت دوست دارم بشینم بخونم و شر همه چیز رو بکنم 
اما میترسم ، از شرابط کنکور میترسم
 
کاش کسایی کنکور ریاضی دادن میومدن حتی اگه شده بطور ناشناس بهم میگفتن ، سطح سوالا و کنکور و نتایج چجور بوده :)
 
 
سلام
من یه زن متاهلم، با یکی از اقوام که از بچگی متاسفانه نشان شدم براشون با ۸ سال اختلاف سنی ازدواج کردم. خواستم بهم بزنم نشد.
۱۶ سالگی ازدواج کردم بدون هیچگونه آمادگی یا بلوغ ... فقط اوج هیجاناتم بود، منکر کشش جنسیم بهش نیستم، کم کم اختلافات بروز کرد، رفته رفته دعواها شدت پیدا کرد، به همسرم که میگفتم بیا گفتگو کنیم میگفت بیخیال بابا این حرف ها مال قرتی هاست، گفتم ابراز احساسات، گفت اهلش نیستم، البته همسر من بسیار سخت کوش و کاری و دست و دلب
سلام
راستش من دختری رو خیلی دوست داشتم، داستانش هم توی لینک پایین هست. حتما این لینک رو باز کنید و این پست رو با تمام کامنت هاش بخونید
http://khbartar.blog.ir/post/15495
خلاصه بعد از کلی داستان توی چند تا پی ام شرایطم رو خیلی شفاف واسش توضیح دادم و ازش خواستگاری کردم، ولی اون دختر گفت از من خوشش نمیاد و حتی تا آخر عمرش هم پای حرفش هست و با من ازدواج نمیکنه، اولش خیلی بهش اصرار کردم که لاقل علتش رو بهم بگه ولی فقط میگفت دوستت ندارم. 
چندین بار ازش پرسیدم کسی تو
اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. اگر هیچوقت با گربه ام آشنا نمی شدم، اگر هیچ وقت نمی نوشتم، اگر تحت تاثیر آدم های اطرافم تمام وقتم را به فیلم دیدن می گذراندم، (فیلم دیدن چیز بدی نیست اما علاقه ی من نیست حقیقتا.) اگر نرمالو نبودم، اگر لذت کتاب خواندن یواشکی را درک نمی کردم، اگر نایاب و دست نیافتنی ام را نداشتم، اگر به زور خواهرم باشگاه نمی رفتم، اگر عزمم را جزم نمی کردم برای وبلاگ زدن، اگر خیلی از آدم های اضافه را حذف نمی کردم، اگر خودم نبودم
چند روزه اصلا حوصله ارسال پست ندارم
ی جورایی حالم بد میشه میام وبلاگ
بوی تعفن بلند شده در فضای مجازی برام قابل تحمل نیست
این چند خط رو نوشتم که بگم فعلا نیستم
همین
 
پ.ن: دقیقا منم همون جمله ها رو خوندم
پس حسی که من داشتم رو شما هم تجربه کردید!
 
دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 
دوست ندارم 
دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود
دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 
دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 
دوست دارم ... دوست دارم 
دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 
دوست دارم آسمونو ببینم 
دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 
دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...

+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی ای
شاید خنده تون بگیره ولی واقعا اینجوریه.
پسرای ایرانی اغلبشون، هر جای دنیا که باشن (و همینطور دخترای ایرانی البته)، یه جور عقده های عجیب دارن.
مثلا:
دو تا ازدوستای دختر من رو، که هر دو ایرانین، هر کدومشون با سه چهار تا هندی خوابیدن.
هر بار هم هندیا قول ازدواج و علاقه دادن و هر بار اینا رو ول کردن و رفتن با یه هندی ازدواج کردن.
ولی هر بار هم میگن که نه ما باز هم با پسر ایرانی وارد رابطه نمیشیم. 
پسر ایرانی چه مشکلی داره؟! خیلی برام عحیبه حرفاشون. خی
برادر من قبل از گرونی ها عروسی کرد، پدرم کل خرج و مخارج طلا و عروسی رو بر عهده گرفت، در خرید خانه و ماشین بهش کمک کرد و هی راه رفت پسرم پسرم عروسم عروسم زد و بعدش هم خواهرم ازدواج کرد و پدرم داماد دار هم شد.
و بعد الان عروس مون حامله هستش و باز پدر و مادرم در حال نوه دار شدن هستن که این وسط من دیگه هیچ چی اصلا!
مشکل من اینه که من اولین کَسی بودم که از سن پایین قبل از اینکه هیچ کدوم از خواهر و برادر های بزرگ تر حرف عروسی رو بزنن بارها بحث ازدواج رو پی
سلام
ممنون از کسانی که وقت میگذارن و سوال من رو میخونن و راهنمایی میکنن.
دختری 26 ساله هستم، چند ماه پیش پسری 35 ساله که مدتی پیشش کلاس میرفتم، بعد از زمانی که دیگه کلاس نمیرفتم، بهم ابراز علاقه کرد. ولی چند باری که قرار گذاشت بیرون تا باهام حرف بزنه، هر بار به بهونه ای پیچوند! و من بهم خیلی برخورد. 
بهش گفتم که بی احترامی کردی بهم و معذرت خواهی کرد و دیگه فراموشش کردم کلا. من تهران درس میخوندم و اونم اهل یه شهر دیگه هست اما مستقلا تهران زندگی میک
اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. اگر هیچوقت با گربه ام آشنا نمی شدم، اگر هیچ وقت نمی نوشتم، اگر تحت تاثیر آدم های اطرافم تمام وقتم را به فیلم دیدن می گذراندم، (فیلم دیدن چیز بدی نیست اما علاقه ی من نیست حقیقتا.) اگر نرمالو نبودم، اگر لذت کتاب خواندن یواشکی را درک نمی کردم، اگر نایاب و دست نیافتنی ام را نداشتم، اگر به زور خواهرم باشگاه نمی رفتم، اگر عزمم را جزم نمی کردم برای وبلاگ زدن، اگر خیلی از آدم های اضافه را حذف نمی کردم، اگر خودم نبودم
گروه واتساپ ازدواج برای کسانی که دوست دارند تا ازدواج کنند بسیار مناسب هست و شما میتونید همسر مورد علاقه خودتون رو در فضای مجازی پیدا کنید که کاری خیلی اشتباه است.
همیشه آدم باید برای ازدواج از بزرگترهای خودش کمک بگیره و از کسانی که در محیط خودشون  زندگی میکنند خواستگاری کنه و فضای مجازی اصلا برای این کار پیشنهاد میشه.
ما به درخواست خیلی از کاربران که به دنبال گروههای واتساپ با موضوع ازدواج بودند این گروه رو ایجاد کردیم و از شما دعوت میکنیم
با سلام
بنده دختری در رده سنی 20 تا 30 سال هستم. از ازدواج متنفرم به خاطر چیزهایی که در جامعه و اطراف خود از خیانت مردان به زنان دیده ام (البته که خانم ها هم خیانت میکنند و من هم چون دخترم خیانت مردان برایم بولد شده) و کلا به خاطر روحیات مردان که نمیدانم خدادادی است یا در اثر عدم کنترل شهوت است که به یک زن راضی نمیشوند.
مطمئنا ازدواج امر مقدسی است و با این عقیده سر جنگ ندارم ولی روحیات مردان را حتی اگر در سرشت آن ها نهادینه شده باشد را به هیچ وجه نمی
برای کسی که نمی‌دونم.
نمی‌دونم کی هستی که داری تمام تاریخ این وبلاگ و همه‌ی حجم این چرت و پرتا رو زیر و رو می‌کنی و شاید باورت نشه که اصلاً حس خوبی ندارم اگه بفهمم کی هستی یا این‌که می‌شناسمت.
اگه یه کلام از من در مورد این کارت بخوای، اون "نکن"ـه.
قبل از این‌که از تصویر خودم توی ذهن تو بترسم و بخوام توجیهش کنم، یه توضیح بهت بده‌کارم ؛ من خیلی عوض شده‌م. همه‌ی این چیزهای افتضاحی که این‌جا نوشته‌م، من رو ساخته‌ن اما الآنِ من خیلی نزدیک نیست
همین الان همسر و همتا و پسر کوچولوم سوار ماشین شدند تا برن ترمینال.
همتا برای حدود یک ساعت و نیم دیگه بلیط داره.
همدیگرو بغل کردیم و خدا حافظی کردیم.
بعد از رفتنش
نمی دونم چرا یدفعه حالم بد شد
دلم گرفت
یه غم عجیبی اومده سراغم که درکش نمی کنم
حس و حال خوبی ندارم
ناراحتم
نمی دونم به خاطر  چیه
یه غم عجیبی دارم
یخورده  وقت پیش با خواهرم صحبت کردم
می گفت مامان پاش خیلی درد می کنه
می گفت با مادرشوهر صحبت کرده و مادرشوهر گفته منم راضی نبودم گفتم منو کف
سلام.امشب اومدیم خونه دادا.اینجا می خوابیم که مواظب خونه و بزها باشیم.این خونه با آدم حرف میزنه...خاطره میگه از آدما...گاهی تولد و شادی به رخ میکشه و گاهی نبودن ‌ها رو به رخم میکشه...خاطرات ۲۱شهریور سال نود...خیلی روشن و واضح تو ذهنم میان.ترسناکه اینجا راستش همیشه ترسناک بود حیاط خیلی بزرگش و الان با حرفایی که زندایی گفته درمورد جن و اینا برا هممون ترسناک تر شده.پنجشنبه تولدم بود.۲۳ ساله شدم.الان ۲۳ سال و سه روزمه حدودا...خواهرم به خالم گفته بود ک
امروز داماد کوچک اومده بود اینجا پول داده بود به مامان که بدن به من که برم یه هدیه برای روز زن برای خواهرم بخرم!! گفته من اینقدر سرم شلوغه نمی‌تونم برم. الان تازه دیر هم که شده.
یک ساعت بعد خواهرم اومد خونه‌ی ما، منم پولو گذاشتم کف دستش گفتم بیا بریم برات کادو بخرم، فقط قول بده امشب سوپرایز بشی! آخه من چه می‌دونم خواهرم چه مدل و طرحی دوست داره. سلیقه‌ی ما زمین تا آسمون با هم فرق داره. یه‌کم‌عذاب وجدان گرفتم، ولی دلم نمی‌اومد برم پولو بریزم ت
معرفی خصوصیات عشقی و ازدواج مردان اردیبهشتی بپردازیم و زنان با خصوصیات اخلاقی مورد علاقه آنان برای ازدواج را معرفی کنیم. با ما همراه باشیدبسیار صادق و صمیمی هستند، ولی نباید توقع ابراز بیش از حد احساسات از آنها داشت. رفتار آنها تا مدتی با شما به یک صورت خواهد بود و تا زمانی که قلباً احساس نکنند
ادامه مطلب
دیشب اینقدر گریه کردم که چشام داغون شه 
ریمل و خط چشم بعد از مدتها 
و بعد گریه و گریه و گریه 
حتی بعد حرف زدن با خواهرم باز تا رفتم زیر پتو دوباره گریه ام گرفت 
اوضاع خونه بد نیست 
اما مامان و بابا به هم ریختن
من و مامان مشترکا یه فحش خوردیم که مامان فکر می کنه مخاطب اون بوده و من فکر می کنم مخاطب من بودم 
طفلکی خواهرم که چقدر آبرو میخواد نگه داره مخصوصا جلوی پسراول اما خوب نمی دونه که همه چی تو خونه ی ما پهنه! تا جایی که پسر اول دیشب نشسته میگه ب
اولین اتفاق شوکه کننده ای که باهاش مواجه شدم با دیدن عکس جوجومویز در پشت جلد بود!!!  تمام تصوراتم بر باد رفت! من فکر می کردم جوجو مویز یک مرده  
و اما از اونجایی که همیشه دقیقه نودی کتاب می خونم. تو وقت اضافه نتونستم تمومش کنم چون تو تاکسی تمام حواسم متوجه دست و بینی یخ زده ام بود و از طرفی راننده آهنگ ترکی استانبولی گذاشته بود. بنابراین بیست صفحه پایانی رو از رو عکسایی که گرفته بودم، خوندم
خب باید بگم که داستان شروع اندکی گیج کننده ای داشت و در
کلی پست و کامنت تجربه خوندم درباره عشق و ازدواج ولی بازهم ب نتیجه نرسیدم
با سه نفر تاحالا درباره این حسم حرف زدم ک از نظر دونفرشون این جای نگرانی بود ولی یکیشون میگفت اینجوریام نیس
من حتا نسبت ب ی سری جزئیاتش علاقه دارم مثل توک زبونی تلفظ کردن بعضی چیزا. حتا الان با نگاه کردن ب عکسش حس صمیمیت دارم
اما عشق! اون چیزی نیست ک حس الان منه
حرف خوبی زد.میگفت احتمالا با فانتزی هات متفاوته ک دقیقا از نظرمن هم مشکل همینه
من هیچوقت چنین آدمی رو برای دوست
سلام
راستش میخواستم با خوندن پست های مشابه به جوابم برسم، اما نه تنها به جوابم نرسیدم، بلکه با خواندن یک سری از نظرات سوالم برام عمیق تر شد. 
من به یکی از همکلاسی هام که بهشون علاقه مند شده بودم ابراز علاقه کردم. فکر میکنم از اون جایی که از روی رفتارهام فهمیده بهش علاقه دارم، از قبل فکرهاش رو کرده بود که باید چه جوابی به ابراز علاقم بده. 
اولین چیزی که برام سواله اینه که صبح بعد از اینکه بهش گفتم، ظهر بعد تمام شدن کلاس تو کلاس بمونید یه موضوعی
سلااااام!
چطوریییین؟!!
یه چیز خیلی بامزه ای واسه من هست و اونم علاقه ی شدید منه به عروسی و مناسبتهای عروسی های خوشبخت (ترکیبی ساختماااا :)) )
ینی اونقدر به این مناسبتا و جشن گرفتنشون حتی تو دلی علاقه دارم که این روزا حتی دوست دارم لباسای رنگ شاد بپوشم واقعا تا یادم باشه چه روز شادیه!
و امروز سالروز ازدواج حضرت خدیجه (س) و پیامبر اکرم (ص) که من عاشق هر دوتاشونم ... (و نکفتم بهتون که چقدددددر گاهی دلم می سوزه که قسمت نبوده در دورانشون باشم حتی و دروغ چ
سلااااام!
چطوریییین؟!!
یه چیز خیلی بامزه ای واسه من هست و اونم علاقه ی شدید منه به عروسی و مناسبتهای عروسی های خوشبخت (ترکیبی ساختماااا :)) )
ینی اونقدر به این مناسبتا و جشن گرفتنشون حتی تو دلی علاقه دارم که این روزا حتی دوست دارم لباسای رنگ شاد بپوشم واقعا تا یادم باشه چه روز شادیه!
و امروز سالروز ازدواج حضرت خدیجه (س) و پیامبر اکرم (ص) که من عاشق هر دوتاشونم ... (و نکفتم بهتون که چقدددددر گاهی دلم می سوزه که قسمت نبوده تو دورانشون باشم حتی و دروغ چ
بچه ها سلام...
 
خوب واقعیت واقعیتش اینه اومدم این پست رو ثبت کنم که فاصله ام با پست بعدی خیلی زیاد نشه.وگرنه حالم یه چیزی ورای افتضاحه.
 
خوب این مدت یه جلسه رفتم کلاس سنتور و دیدم چقدر دور شدم از اونچه میخواستم.الان فیلم های آخرین قطعه هایی که نواختم رو میبینم باورم نمیشه خودم بودم...
پیشرفتم خوب بود. حیف که اینهمه وقفه افتاد و منم که یه مدت مریض شدم و بعدشم تنبلی کردم و بعدشم کوک سنتورم رفت و اوووه کلی داستان دست به دست هم دادن و من الان انگار ا
سلام
الآن که این متن رو خدمت تون مینویسم در سردرگم ترین حالت زندگی ام هستم و واقعا به یک نقطه ای رسیدم که نمیدونم چکار کنم و چه تصمیمی بگیرم. ممنون میشم راهنمایی ام کنید
دخترم با 21 سال سن، مدتی هست با آقایی آشنا شدم که از همون اول آشنایی قصدشون ازدواج بوده و هست. یعنی از همان روز اول که من رو دیدند تصمیم داشتند به خواستگاری من بیان. ایشون شرایط خوبی دارند و حقیقتا به دل من خیلی نشستند و احساس مون دو طرفه شده و همدیگه رو دوست داریم.ایشون چند روز
سلام 
دوستان من یه کم درگیرم با خودم، با دانشگاه های ایران با اوضاع آموزشی مون. ببینید من یه intj تایپ هستم و دائم دنبال تز دادن و نظریه پردازی و عاشق کارهای انتزاعی!، من علاقه ای به رشته های مولتی مثل مهندسی و پزشکی ندارم،چرا؟
چون مباحث علمی رو میگن بعد عملی رو میخوان ،که من یکی بعد علمیم قوی تره تا عملیم!، کلا دقت کردم من خیلی به این رشته ها علاقه ای ندارم، میتونم بخونم چون هم ضریب هوشیم خوبه هم درسم ولی خودم خوشم نمیاد.
میرسیم به انسانی، من ع
بسم الله
به گمانم حال بدم برای کتابهایی است که مدت هاست نخوانده ام. حدودا یک ماه
کتاب های الکترونیکی را دوست ندارم.
کتابخانه هایی که عضو هستم کتابهای مورد علاقه ام را ندارند.
و بعلت گرانی کتاب و مابقی وسایل بیشمار کارم، امکان خرید همه کتابهایم را ندارم.
و افسرده ام از کتاب هایی که نخوانده ام .
روزهای کشدار و گرم تابستان طعم گس ی دارد . و همینطور طعم تنهایی
پایان نامه نیمه کاره ای که اصلا حوصله تکمیل کردنش را ندارم.
  سلام من ۳۰سالمه وقتی محل کارمو عوض کردم بعد از۳ماه یکی از همکارام بهم پیام میداد تا ۲ماه بعدش پیشنهاد داد همو ببینیم من از اول گفتم که از دوستی خوشم نمیاد و خانواده ام هم مخالف هستن اونم گفت من میشناسمت و خودم هم قصدم جدیه همو بشناسیم دیگه ۳۰سالمونهو… ۲ماه با هم بیرون میرفتیم تا اینکه گفت عید میخواد با خانوادش صحبت کنه(خانوادش تهران نیستن) برای ازدواج و قصدش جدیه و…بعد از عید که اومد گفت زمان میخواد تا خرداد چون امتحان دانشگاه هم داره تم
سلام مشکل من با برادرمه
۲۵ سالمه و پسرم، از بچگی همیشه دوست داشت آقا بالاسر من باشه، دوست داشت هر چی میگه من بگم چشم، منم هیچ وقت زیر بار نمی رفتم. گذشت تا ما بزرگ شدیم.
الان ایشون ازدواج کرده، ولی بازم هی دوست داره به من بگه چکار کن، میدونم از روی دلسوزیه، برادرم آدم خوبیه ولی من اصلا دوست ندارم کسی به غیر پدر و مادر تو تصمیم های زندگیم دخالت کنه و نظر بده، چند بار بهش گفتم سرت به زندگی خودت باشه برای زندگی خودت تصمیم بگیر ولی انگار متوجه حرف
لهمخوابم به علت استرس امتحان بسیار بی کیفیت شده. درس زیادی نخوندم و مجددا استرس این هم منو لهتر میکنه
ولی خب این مغز وامونده‌ی خجالت نکش همچنان به کار خودش ادامه میده و بی وقفه کار میکنه و مجال نفس کشیدن نمیده
دوستم پرسید چرا برای افسردگی دارودرمانی نه؟ گفتم چون منم تجربه ش کردم و مفید نبود جواب داد دوز درمانت کم بوده و قرصات کم زور. گفتم برای ایدای ۱۷ ساله نه کم بود نه کم زور ولی خب آره قرصای قوی تری هم بودن
بعد از اون بیشتر فکر کردم که چرا دا
روز اول که رفتیم خونه‌ی مادربزرگم، یه روسری داد بهم و گفت سوغات مشهده. منم که مادربزرگم رو می‌شناسم، سعی کردم رنگ سفید روسری رو نادیده بگیرم و کلی از قشنگیش تعریف کردم و تشکر کردم.
تا بلند شدم که برم تو اون یکی اتاق و روسری رو بذارم تو چمدون، گفت: ایشالا همین بشه روسری بختت.
همون لحظه روسری رو گذاشتم رو دست خواهرم که سر راهم ایستاده بود و گفتم مال تو! و رفتم تو همون اتاقی که چمدون‌ها بودن و شروع کردم به مرتب کردن وسایلم.
چند لحظه بعد مادربزرگم
خواهرم زنگ زد گفت فردا بریم سراب صحنه 
منم خواب بودم با صدای گوشی بیدار شدم 
گیج و منگ گفتم سراب صحنه همون سراب نیلوفره؟
خواهرم گفت نه همون جایی که تو و بنیامین رفتید 
گفت فردا وسیله میبریم میرسم اونجا پیک نیک 
گفتم من بخاطر اینکه این هفته سه بار رفتم کرمانشاه و برگشتم خیلی خسته
ممکنه نتونم بیام 
گوشی رو قط کردم .
دلم هری ریخت شروع کردم به اشک رو سایلنت 
من اونجا چطوری پا میزاشتم وقتی بنیامین اونجا خاطره داشتم.
چند وقت پیش خواهرم یه کار اداری داشت .منم همراه خواهرم رفتم
چون کارهای خواهرم خیلی طول می کشید داخل سالن نشستم(چه همراه خوبی :دی)
سالن خیلی شلوغ بود همراها همه داخل سالن روی صندلیا نشسته بودن (چه همراهان خوبی )
بعد از چند دقیقه یه آقای با چمدون اومد داخل سالن .یه نگاهی به همه انداخت و مستقیم اومد بالای سر من و گفت :
میشه این چمدون اینجا باشه و من برم کارهامو انجام بدم؛اخه اجازه نمیدن وسایلم رو داخل ببرم .
مِن مِن کنان گفتم آخه خواهرم الان میاد می

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها