⚡️ در گویشهای مرکزی و شرقی زبان گیلکی برای ساخت فعل مضارع، پسوند مضارع ساز «ن» بههمراه شناسه به ریشهٔ فعل اضافه میشود. برای نمونه:
بن مضارع + پسوند مضارعساز «ن» + شناسه
خؤس+ن+ه: خؤسنه (میخوابه)
رسنه (=میرسه)
ترسنه (=میترسه)
ترکنه (=میترکه)
پرکنه (=میلرزه)
⚡️ در گویشهای غربی زبان گیلکی و در ارتفاعات گیلان در ساخت مضارع پسوند نمیآید و ساختار فعل مضارع بهصورت زیر تغییر میکند:
بن مضارع + شناسه
خؤسه/ رسه/ ترسه/ ..
⚡️ گاهیاوقات
بعد از امتحانات این ترم ک اخرینش ۲۴ میباشه ...
یه دیدار دلچسب هست
و بعد ۲۶ ام همین ماه برام یکم سرنوشت سازه و پر از ترسه و ترسه و ترس
پر از دلهره و دلشوره ...
شب ک برسم خونه شاید بعد از اون شروع آخرین پست هام باشه و شاید هم یه پست با عنوان سپاس خدا ... نمیدونم
از لحاظ اندرونی خب احساس میکنم حالم بهتره ولی گاهی از هر بدی بدتره ...
همه ی اینا ب حرفای دکتر ربط داره
دکتری ک شاید و اگر خدا بخواد سال بعد استادم باشه تو دانشگاه^_^
شایدم زدم همه نوشته هارو پاک
یه روز و یه شب محمد حسینو ندیدم دلم براش تنگ شد . نباید به خاطر سختی داشتن بچه ناشکری کنم . خدایا شکرت به خاطر بچه های خوب و سالمی که به ما دادی ...
+ خیلی غصه دندون دردشو می خورم . می دونم خیلی از دندون پزشکی می ترسه اگه ببریمش . خداکنه یه جوری خودش خوب بشه !
من چند سال پیش یه تصادف کوچیک داشتم . یک دوچرخه ابو قراضه که از عموم به من رسیده بود مدل 26 ، بدون ترمز که من هم همچنان تلاشی برای تعمیرش نداشتم فقط سرعت برام مهم بود همین . چند باری هم باهاش زمین خوردم . آخرین دوچرخه سواریم با اون ابو قراضه به اون روز تصادفم برمیگرده ...
خورشید غروب کرده بود هوا تاریک شده بود ، نمیدونم چرا با دوچرخه انتهای کوچه بودم که یه دفعه رفیقم از کوچه روبره ای من صدا کرد: رضا بیا اینجا کارت دارم بدو
منم تند سوار دوچرخه شدم ب
الحمدالله اوضاع رو که در مجموع نگاه مبکنم و بررسی میکنم خوبه
سختیهایی هست طبیعتا، ولی مشکل لاینحلی نیست.
بنظرم سختیاش بیشتر از جنس تعدد و ترسه. تعدد مواجه با ترس
عکس رو در شرکت گرفتم و در صف انتظار مطب دندونپزشکی ادیت کردم، ۸ بهمن ۱۳۹۷، با عنوان همگرا
بعضی وقتا مثل همین الان، حس میکنم همهی این حس بد من از این میاد که از قضاوت شدن توسط آدمایی که میشناسم میترسم. در واقع میترسم اونا هم مثل من فکر کنن و من رو محکوم کنن و کارهام رو احمقانه بدونن.
بعد فکر میکنم شاید خودمم باید یه تجدید نظری بکنم و این قدر قاضی نباشم.
کلا توو یک دقیقه، انرژیم خالی شد. به خاطر چی؟ به خاطر دو تا جمله که بین دو نفر دیگه رد و بدل شده. و ذهن خودم که خیالپردازی میکنه و از قضاوت شدن میترسه. این چیزا نباید م
چه راهکاری وجود داره که وقتی خشمگین هستیم بفهمیم که خشمگینیم، و یا وقتی غمگینیم این موضوع رو بفهمیم.
چرا گاهی یک حالتی داریم که نمیدونیم اون حالت ترسه و یا اندوه و یا خشم و... ؟
قطعا این موضوع خیلی میتونه توی مناسبت های ما با دنیای اطرافمون کمک کننده باشه . اینکه نسبت به احساساتمون درک درستی داشته باشیم و بتونیم کنترل نسبی داشته باشیم روشون. همین شناخت قدم اول برای کنترل احساساته.
حالا شما بگین چه راهکاری وجود داره که احساساتمون رو بشناسیم؟
دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.
َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/
ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.
اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این
دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.
َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/
ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.
اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این
آدم هایی که با هم ملاقات میکنن یه روز از هم جدا میشن و همین طور آدم هایی که از هم جدا میشن یه روزی باز با هم ملاقات میکنن ... اون روز روز عجیبه .... بی نهایت سال برای طی کردن هست زمان های زیادی که میلیاردها سال پیشش یه چشم زندنیه... گاهی فکر میکنم سخت ترین و بزرگترین جهنمم چیه؟ همین طور بهترین بهشتم چیه؟
انسان ابدی و ازلیست؟
واقعا از این که به این فکر کنم این توالی ته نداره و این مسافرت بی انتهاست هم برام ترسه آوره هم هیجان آور... شاید نیازه میلیاردها
⚡️ حرف اضافه «از» در گویشهای مختلف زبان گیلکی
✔️ هجی/ جی/ جه/ جا
حرفهای اضافه در زبان گیلکی بهصورت پسآیند در جمله قرار میگیرند.
چند مثال:
مۊ تلاگۊره «خاو ٚ جی» ورسنم.
(فارسی: من صبح خرۊسخۊن «از خواب» بلند میشم.)
فرخان کتاب' «می جی» هگیت.
(فارسی: فرخان کتابؤ «ازم» گرفت)
«کۊرا جی» بۊمأی؟
(فارسی: «از کدۊم سمت» اۊمدی؟)
ماکان «فرخان هجی» ترسنه.
(فارسی: ماکان «از فرخان» میترسه)
⬇ پست مرتبط
املای حرف اضافه «اجه» در متون قدیمی گیلکی
بابا داری چیکار می کنی؟
چرا نمی فهمی دارم جلوش تحقیر میشم:(
چرا نمیفهمی دلم برات تنگ شده..بابا چرا نمی فهمی؟
من آدم سکوت نبودم..ترسوم کردی بابا... بدجورم ترسوم کردی.
سارای ایران این شهر وتا حالا صد بار رو سر آدماش خراب کرده بود.
ولی سارای بدون تو ترسوئه...می ترسه بدون تو بمونه تا ابد...
می نویسم که یادم نره، نمی بخشمت،به خاطر تک تک این لحظه ها نمی بخشممممممت. قول میدم تلافی کنم،شک نکن شک نکن.
اولین مأموریتی که تنهایی رفتم رشت بود. دروغ چرا ترسیده بودم. انقدر استرس داشتم که شبش خوابم نمیبرد. آخر سر وسط خواب و بیداری به خودم گفتم میرم اگه دیدم بهم محل ندادن و تحویلم نگرفتن و اصن دیگه تو بدترین حالت نذاشتن برم داخل یه شرکت برمیگردم و استعفا میدم. اینطوری خودم رو آروم کردم و چند ساعتی خوابیدم. بعد از اون سفر کلی مأموریت رفتم. تنهایی، با همکارا. یادمه پارسال برنامه سه روزه یزد چیدم و رکورد بازدید رو تو شرکت زدم. دوازده تا شرکت تو سه روز
قورباغه توی کلاس ورجه ورجه میکرد.
آقای افتخاری گفت: قاسم! این قورباغه را از کلاس بینداز بیرون
قاسم گفت: آقا اجازه؟ ما از قورباغه میترسیم
آقای افتخاری گفت: ساسان! تو این قورباغه را بینداز بیرون
ساسان گفت: آقا اجازه؟ ما هم میترسیم
آقای افتخاری گفت: بچه ها! کی از قورباغه نمیترسد؟
ادامه مطلب
خواهرم، ۳۶ سالشه. فوق لیسانس مدیریت داره. مجرد. بیشغل.
خواهرم، اصولاً اینقدرا درسش خوب نبوده. جثهی کوچیکی داره.
حدس میزنم توی دوران کودکی، اینطور بهش قبولونده شده که دختر ضعیفیه.
میدونم که تهِ دلش احساس ضعف میکنه. همیشه قبل از شروع هر کاری، با این پیشزمینهی قوی به مسئله نگاه میکنه که «نمیتونم. چون خنگم.» اینو گاهی هم به زبون اورده.
الان، واسه سادهترین کارها هم، قبل از شروع کار، میترسه که نتونه. از آموزش سادهی ادیت عکس به یه
یه سری از حرفا هستن که گفتن نداره ولی هر جا می رسی میگی...
صبح با مادری در حال خرید و گشت زنی بودیم. قبل از عید یه چیزی گرفته بودیم که هنوز تحویل داده نشده بود، در واقع هر چی سراغ می گرفتیم به هفته بعد و هفته های بعد ارجاع داده می شدیم. امروز رو در رو و با قیافه طلبکارها وارد مغازه شدیم که کلی عذر خواهی کرد و آدرس گرفت و گفت تا یکی دوروز آینده با هزینه خودش میفرسته. تو راه برگشت تصمیم گرفتم برم خونه خواهری که هر بار میرم پشیمون میشم، کسی مجبورت کرد
وقتی بهار کوچولو میخنده رو لپ های کوچولوش دو تا چال گونه پیدا میشه ، و چشمهاش هم ، هم زمان میخنده ، تو این جور مواقع فقط دوست دارم بوسش کنم و دیگه فکر کنم همین طور پیش بره گونه ای براش نمیمونه. هر وقت هم بهش میگم :بیا تا دخترم و بوس کنم خودش خیلی بامزه لپشو میزاره جلوی لبم.
خب این روزها هم با استرس و هم خوب طی می شد ولی امروز بالاخره نشستم و با سینا مفصل صحبت کردم.
آخرش هم برا اینکه ثابت کنه چقدر من و زندگی رو دوست داره ، دست به کار شد و یه نها
امروز بهش گفتم «ینی هیچی دوسم نداری؟» و تقریبا چندوقت یبار که حواسم از کار پرت میشه به در نگاه میکنم و انتظار میکشم. ننهم مشکوکه که کرونا گرفته باشه، من که میگم نگرفته، ولی خب خودش میترسه و فضای ترس رو به خونه تحمیل کرده. ننمم داستانای زیادی داره، عجیب دوستش دارم و عجیبتر ازش دورم. تقصیر خودشم هست البته. ولی یه قدم نزدیکتر میشم که من ادبیات دوستداشتن رو هم استعدادی تو یادگیریش ندارم. بگذریم.
یه لحظه باز نگام افتاد به خودم
جدیدا اونقدرا حسش نیست ، یعنی حس هیچی نیست
این روزا بهم خوش گذشته و کلی چیز میز خوب واسه نوشتن دارم ولی باشن واسه بعد
از نظر جسمی کلا حس میکنم خوب نیستم اونقدرا و قراره یه چکاپ کلی بشم
یه مدته کلا حس اینو دارم که بازیچه شدم بازیچه دست خیلیا ، نمیدونم درسته یا نه شایدم اشتباه میکنم
اصلا هیچی نمیدونم هیچییییی فقط مطمنم که خدا هوامو داره و بهش اعتماد دارم
از صبح که بیدار شدم کلا پر بغض بودم دم لبریز شدن بودم ، نشستم با مامانم به صحبت بحث کشی
فکر کنم بالاخره دارم تبدیل میشم به تصویری که همیشه میخواستم باشم؛ تو وزنیام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنجشنبه بدون اینکه به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده میاومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبتهاش گفت اینجا جزء این شهر محسوب ن
دلم تغییر میخواد، تغییر اسم، قالب، مدل نوشتن، هر چی. دلم میخواد فصل جدیدی شروع بشه، دلم شروع جدید میخواد. چند شب پیش داشت واسم توضیح میداد که چرا هیچ وقت هیچ چیزی رو آپدیت نمیکنه، آخرش رسید به جایی که اعتراف کرد از تغییر کردن میترسه، از هر چیزی که جدید و ناآشنا باشه و اون رو از محیط امنی که بهش عادت کرده، دور کنه؛ بر خلاف من شاید.
بازم بوی مرداب گرفت همه چیز، بوی آبی که با همه شگفتانگیز بودنش اگه یک جا بمونه میگنده. دلم میخواد مثل
دیشب خبر فوت جان ه. کانوی رو شنیدم و قلبم رو غم گرفت. کلی حسهای مختلف جمع شدن. حس نزدیک پنداری، حسرت، غم، علاقه درونی و شاید هم کمی دیوانگی.
بعد از مرگ میرزاخانی حس حسرت زیادی داشتم. بچه که بودم فکر می کردم یک زمانی وقتی بزرگ بشم و شاید آدم موفقی بشم بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم. تصور می کردمش هم.
الان این حس رو به لمپورت و کانوث دارم. واقعن میخوام باهاشون صحبت کنم، ازشون راجب حقیقت بپرسم. راجب لحظه ی کشف. دوست دارم ایده هام رو بگم بهشون.
اما اون
فیلم هانگر گیمز (بازی های فقر) 2012 و 2013 رو دیشب دیدم. موضوع فیلم اینه که هرسال از هر دوازده منطقه ای که توی کشور پانم قرار داره یه مرد و یه زن 12 تا 18 ساله به عنوان خراج توی یه قرعه کشی انتخاب میشن و به مسابقه ای که اسمش بازی های فقره فرستاده میشن، توی این مسابقه 24 نفرن که از بینشون فقط یه نفر آخرش زنده میمونه و توی ناز و نعمت زندگی میکنه. واقعا جذابه...! خیلی ارزش دیدن داره!!! اگه ندیدید حتما ببینید. چندتا دیالوگ:
"امید...تنها چیزی که قوی تر از ترسه..."
"ا
پشت کرده بودم به همهٔ کلاس و متن کنفرانسم را برای چندمینبار مرور میکردم. مهسا گفت برگرد ببینمت. با لبخند برگشتم. گفت: «استرس ندارد که! همهاش یک کنفرانس ساده است.» دستم را در دستانش گذاشتم تا از درونم آگاه شود. مثل دو تکه یخ بود. گفت از پسش برمیآیی و این جملهای بود که من از دیشب دهبار پیش خود مرورش کرده بودم.
دفترم را گرفتم و به سمت جایگاه استاد رفتم. روی صندلی نشستم و به منظرهٔ روبهرو نگاه کردم و صندلیها و آدمها. استرس مخربی نداشت
باورم نمیشه کتاب انقدر گرون شده باشه. من و برهی ناقلا رفته بودیم جمعهبازار کتاب. با دیدن قیمتها خیلی شوکه و ناراحت شدم. میخواستم آخر سالی کلی کتاب بخرم، ولی نشد. یعنی دلم نمیاومد مثلا ۱۴۵ تومن برای برادران کارامازوف بدم، یا شصت و پنج تومن برای یک عاشقانهی آرام :( چهار اثر، جزء از کل، انسان در جستجوی معنا، ساربان سرگردان و...
عوضش چند تا کتاب کودک خریدم. یکیشو دادم برهی ناقلا، یکیشم به انضمام لباس میبرم تولد جوجه، شیش تای دیگهشم م
هو القادر
.
اینجا آغاز دنیای پر رمز و راز هر دندون خرگوشی بی دندونیه
یه روزی هممون اینجا بودیم
خیلی زود گذشن،نه؟! بقیه اش از این هم زود تر می گذره
اینجا تنها جای دنیاست که مطمئن میشی زندگی درجریانه چه تو بخوای چه نه
اینجا هر روز صدای گریه ای بلند میشه
گریه نه از سر ترسه نه مکان نه چیز دیگه
گریه ی شکر گذاری نفسیه که خیلی هامون فراموششکرده ایم
اینجا آغاز و پایان دنیا کنار همه
خیلی ها منتظر شنیدن گریه اند برای شروع و آدم هایی در طبقات دیگر می گری
به نام او...
دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست...
دیروز و امروز روز های خوبی نبودن.بیرون رفتم و یکی از دوستامم دیدم ولی خوب نبود.
یه ترسی از همین الان هست تو وجودم.نمیدونم البته ترسه یا نگرانی یا چی.انگار فقط میخوام ازش دور بشم.
دلم تنگ شده برای تو!برای کوچیک ترین حرکات توی صورتت موقع عکس گرفتن و اما میترسم از دیدنت!!
کم میبینمت.خیلی کم؛کم حرف میزنیم؛کم پیش همیم؛سرشلوغی هات زیادن
و منم خیلی حساسم!
دلم میخواد بعد کلی دور بودن حداقل یه هفته دل سییر بب
+ هدف هر چی بزرگتر باشه تلاش بیشتری رو هم میطلبه.
+ همسر از قول جول اوستین میگه اگه از آینده خبر داشتیم دیگه ایمان معنایی نداشت، اینکه نمیدونی قراره چی بشه و ایمان داشته باشی ارزش داره...
+ دارم کتاب بنویس تا اتفاق بیوفتد رو میخونم. کتابی نیست که توصیه کنم بخونید! اینکه دقیقا این روزا رسیدم به اون بخش از کتاب که درمورد فردی حرف زد که روی شغل و آیندهش ریسک کرد تا به رویاهاش برسه، و این ریسک زندگیشو خیلی بهتر از قبل کرد، آیا فقط یه اتفاقه؟؟؟
+ و د
تموم شد خیلی خیلی دوست داشتنی بود
من چه خوش شانس بودم توی این دو سال که چند تا کتاب خیلی خیلی خیلی خوب و مناسب احوالم خوندم!!
دو سه سالی هست که هر کتابی می خونم حتما باید نویسنده ش یه زن باشه
و واقعا خوش شانس بودم
بیش از حد توصیه می کنم به هر کسی که سوگ و فقدانی تجربه کرده و باهاش کنار نیومده یا از از دست دادن و بخش تلخ و تاریک زندگی می ترسه. ماهرانه تلخ و شیرینی زندگی رو به هم می دوزه و واقعیت رو نشون می ده
برای مخاطبان گذری : داستان خاصی نداره!
خب من بازم دیشب با بدبختی تا صبح بیدار موندم و عربی خوندم. امروز امتحان عربی دادم و بد نبود، 16، 17 میشم. و اینکه فهمیدم خراب کردن امتحان دینی تقصیر من نبود تقصیر معاون گیجمون بود که به جای سوالای انسانیا سوالای تجربیا رو داده بود بهم-___- واقعا دیوونه خونه استا:))
امروز مدیرمون قشنگ بچه ها رو با خاک یکسان کرد. بقیه ی بچه ها خیلی باهام مشکل ندارن از اونجایی که سوالا رو بهشون گفتم-__- (البته که ای کاش نمی گفتم ولی حوصله بحث اضافه نداشتم) ولی دختر عمه ی
ببین قضیه اینه که آدم از دور فک میکنه خیلی کارها میتونه بکنه. تو دل ماجرا باید بری تا ببینی چقدرش عملی نیست. علتش از دید من اینه که ما تو ذهنمون تصویر میسازیم و خیال پردازی میکنیم درباره اون موضوع. و خب تو خیال تو همه کار میتونی بکنی. همه چی قشنگه و شدنی. مثال ساده و دم دستی همین نوشتن. تا قبل اینکه وبلاگه رو باز کنم چه فکرایی که نمیکردم. فک میکردم یه کتاب دوازده جلدی مینویسم. اما حقیقتش اینه که وقتی تو دل ماجرایی همه چی عوض میشه. دوازده جلد کتاب ت
دانلود رایگان فیلم سینمایی نار و نی
فیلم ایرانی نار و نی ۱۳۶۷ به کارگردانی سعید ابراهیمی فر
کارگردان: سعید ابراهیمی فر | ژانر: درام، موزیکال | محصول ایران | سال تولید: 1367
مدت زمان: 88 دقیقه | نوع: سینمایی | مخاطب: خانواده | کیفیت: WEB-DL
فرمت: MP4 | حجم: متفاوت | تهیه کننده: سعید ابراهیمی فر
خلاصه داستان: درباره عکاس جوانی است که در جستجوی یافتن عکسهای مناسب برای نمایشِ در دست تمرینِ قضیه اوپنهایمر است که بهطور اتفاقی با پیرمرد ناشناسی که دچار عارضه ق
خب، بذارید نگم که چقدر ذوق کردم وقتی فهمیدم که سارا هم یه گربه داره. =) اینجا برید تا ببینید عکساشو و کلی ذوق کنید. :دی قرار گذاشته بودیم که عکساشون رو توی یه پست بذاریم و قبل از اینکه رونمایی کنم ازش، بذارید یکم اطلاعات بدم درباره ش.
ایشون دختر می باشن، داره می ره تو 4 سالگی و به شدت وحشیه. (3 خرداد تولدشه و بله، من از اونایی هستم که به گربه شون تولدش رو تبریک می گن، بغلش می کنن، براش غذای مورد علاقه ش رو می خرن و چپ و راست به هرکسی اطلاع می دن این رو
-قلب من، عاشق شاد تر شدن و بهتر کردن حال بقیه است، هر تلاشی میکنه که کسی غصه نخوره، کسی آب تو دلش تکون نخوره، قلب من از انجام این کارا انرژی میگیره، خوشحال میشه ولی بعضی وقتا مبینه هی آدما چقدر بی معرفتن! می بینه هیچکس اون موقعی که کسی باید باشه نیست در حالی که اون همیشه برای بقیه بوده، میبینه آدما خیلی وقتا بودن یا نبودنش براشون فرقی نداشته، غصه میخوره، می شکنه، باز اونا رو میبخشه و دوباره شروع میکنه، میگه اشکال نداره و دوباره برای بهتر بودن
توی هتل با مستر لی وسط بندرعباس بودیم. آخر شب بود و هوای شرجی بیرون آدم رو کلافه میکرد. خودشون میگن این موقع سال هوا خیلی خوبه تازه. من که میگم جهنمه. تو رستوران مستر لی بهم گفت زن بگیر. گفتم پیداش نکردم. گفت میدونی مشکلت چیه؟ گفتم بهبه! این همه سال من نوشتم و گشتم و گشتم حالا یه چینی میخواد مشکل من رو حل کنه. گفتم بگو ببینم چیه؟ قاشق رو گذاشتم تو بشقاب و دستام رو گره کردم که بعد حرفش دهنش رو با فلسفه بافیهام صاف کنم. دستش رو برد بالا کنار شق
سلام
این چند روز که دنبال کتاب بودم، همسرجان گفتن: اون کتابی که از مدرسه کش رفتم!!! و آوردم خونه، نمی برم تبلیغ! اون رو بخون! یادم افتاد چند روز پیش همسرم یه کتاب خوشگل! با جلد طلایی آورده بود که روش بزرگ نوشته "کوفه"، باقی اسمش رو نخونده بودم فقط وقتی دیدم از آقای رجبی دوانی هستش، گفتم باید بخونمش! *
آقای رجبی دوانی استاد دانشگاهمون بودن و همیشه درس های مربوط به تاریخ شیعه با صدای ایشون از علایق من بود. بسیاااار در مورد تاریخ باسوادن، و احتمالا
قفل کردم رو یه آهنگ و شروع کردم به پاره کردن و دور انداختن
دفترهایی که توشون درسه و گوشه کنار و پشتشون شعر نوشته
کاغذها جزوه ها شماره استادها و نوبت های بچه ها برای ارائه
اولین بار که آقای ماه شماره شو خیلی سری بهم داده بود تا بقیه نشنون
اولین بار که شماره استاد عطیه جان رو از بچه ها گرفتم تا بهش بگم از همه خوبی هایی که بهم روا داشت ممنونم!
ایمیل عین که خودش برام نوشته بود
درس های سخت و جزوه های مرتب
درس های آبکی و حوصله سر بر
کارورزی ها و گزار
1
مثل این کامپیوتر قدیمی ها شدم. زیاد هنگ می کنم. فنم شروع می کنه به سر و صدا و به نظر میاد برنامه هایی که در حال اجرا هستند متناسب با توانایی پردازش من نیستند. همزمان گذاشتم یه سری چیز ران بشه و اون ور مثلن یه بازی هم در حال اجرایه! هی مجبور می شم ریاستارت کنم و همه زحمت هام هدر می شه.
نیاز هست که این کامپیوتر ارتقا پیدا کنه. رم و سی پی یو وکارت گرافیک متناسبی نداره! یعنی شاید پیش از این خیلی نیاز به کارت گرافیک نداشتم و رم و سی پی یو ام هم کارام رو
1
مثل این کامپیوتر قدیمی ها شدم. زیاد هنگ می کنم. فنم شروع می کنه به سر و صدا و به نظر میاد برنامه هایی که در حال اجرا هستند متناسب با توانایی پردازش من نیستند. همزمان گذاشتم یه سری چیز ران بشه و اون ور مثلن یه بازی هم در حال اجرایه! هی مجبور می شم ریاستارت کنم و همه زحمت هام هدر می شه.
نیاز هست که این کامپیوتر ارتقا پیدا کنه. رم و سی پی یو وکارت گرافیک متناسبی نداره! یعنی شاید پیش از این خیلی نیاز به کارت گرافیک نداشتم و رم و سی پی یو ام هم کارام رو
با معرفی آقای میم قرار بود توی جمعی حضور پیدا کنم که همه دانه درشت بودن ! یعنی من کوچیکشون بودم . هم از نظر سن و هم از نظر مهارت و هم علم ... شاید از یک یا حتی دو ماه قبلش استرسش افتاد به جونم . خب من برم اونجا چیکار کنم ؟! بالاخره روز موعود رسید و من با هر ترس و دلنگرانی که بود ازش عبور کردم ...
همیشه این ترس از آدم ها در من بوده و هست . همیشه فکر کردم در ارتباط با اون ها باید هایی وجود داره که من ازش خبر ندارم . آدم ها دسته های متفاوتی هستن . با رنجِ x و y و
نشستم و دارم آهنگ میشنوم و نگاه میکنم...
نگاه میکنم
یه اتوبوس، آدمای نشسته و ایستاده... همشون توی حداقل یه چیز مشترکن! دغدغههای کوچیک و بزرگی که از چشماشون پیداست... انقدر زیاده که نمیتونن بپوشوننش و داره از حدقهی چشمشون بیرون میزنه!
چشممو میبندم و نگاه میکنم
بدنی که خستهس، تو ناحیهی کمر و پایینتر درد مزمن رو به افزایشی پیداست.. عرقهایی که دارن روی پوست سر میخورن و میرن تا به یه تیکه پارچه برسن و خیسش کنن... پایی که توی کفش داغ
به نام مهربانترین مهربانان
وای نمی دونم چرا ولی هر وقت شروع به نوشتن میکنم همش درباره ی عشق و اینجور چیزا به ذهنم می رسه ولی من باید خیلی از موضوعات رو پوشش بدم. اما من خودم اصلا از حرف زدن درباره ی عشق خسته نمیشم چون همونطور که قبلا گفتم عشق لازمه ی سلامتی و زندگیه.
اما امروز میخوام درباره ی کار هایی صحبت کنم که هیچ کس انجامش نمیده؛ اگه ما انجامش بدیم موفقیت هایی یه دسشت میاریم که دیگران به دست نمیارن، صاحب چیزایی میشیم که دیگران اونو ندارن.
وقتی زیر میله هالتر میره هیچوقت اجازه نمیده کمکش کنم، فقط میگه بالاسرم وایسا. آخرین بار توی آخرین ست که میخواد میله رو بیاره بالا تموم زورشو میزنه، قرمز میشه، بازوهاش به رعشه میفتن ولی اجازه نمیده کسی کمکش کنه. بهش میگم خب بزار کمک کنم اینجوری یکی بیشتر هم میزنی. گفت" میدونی فرق اصلی پرس هالتر با دمبل چیه؟ " خندیدم وگفتم خودت بگو استاد. گفت فرقش توی ترسه. گفت وقتی با دمبل پرس میزنی آزادی داری، میتونی هروقت خواستی اون دوتا دمبل رو رها کنی بندا
جالبه... خیلی جالبه.و همین طور عجیب ولی تکراریه.
دیشب، مثل تموم شب های زندگیم بود، با این تفاوت که دیشب، وقتی روی صندلی نشسته بودم و به گل و گیاها نگاه می کردم، ایده نوشتن یه کتاب به ذهنم رسید. شگفت زده نشدم. اصلا...
این همیشه برام اتفاق میوفته. همیشه، از وقتی 7 سالم بود و اولین کتابم رو که یه چیز کپی شده از کتاب جودی دمدمی توی سررسید نوشتم تا الان. و همیشه میدونم سرانجام این ایده چی میشه.
سطل آشغال.
فرقی نداره. فیزیکی باشه، توی لپتاپم باشه، هیچ فرق
"یک مجموعه کتاب نارنیا که به طبقه ی بالا بردم. روی تخت خوابم دراز کشیدم و غرق داستان شدم. دوستش داشتم، بهرحال کتاب ها از آدم ها مطمئن تر بودند."
"اولین روز تعطیلات بهاری بود، مدرسه ها سه هفته تعطیل بود. من زود از خواب بیدار می شدم و از فکر اینکه میتوانم آن روزهای بلند را هر طور که خواستم پر کنم هیجان زده بودم. میتوانستم کتاب بخوانم. بگردم"
"آدم بزرگ ها راه ها را دنبال می کنند، بچه ها آن ها را کشف می کنند. آدم بزرگ ها دوست دارند صدها و هزاران بار ه
قسمت اول را بخوان قسمت 99
بغض بزرگ و پهناوری در مجرای گلویم خانه کرد. درکش نمی کردم، نمی توانستم دوری اشان را تاب بیاورم. امید و محمد برایم حکم زندگی را داشتند و زندگی حالم را مدیون وجودشان بودم. اما هیچ نگفتم، حالا وقت تلافی نبود. باید می گذاشتم ماموریت مخفی شان پایان یابد و آن وقت به فکر انتقام گرفتن می افتادم. کیفم را برداشتم و رفتم؛ او نیز پشت سرم آمد. در مسیر یک کلمه حرف نزدیم و هر دو غرق افکار خود بودیم. با مادرم تماس گرفتم و گفتم برای چند ر
دانلود موزیک جدید پوبون و لیتو بنام بی معرفت + پخش آنلاین + تکستامیدواریم از دانلود آهنگ پوبون ،لیتو به نام بی معرفت لذت ببرید.
Danlod Ahang Poobon Ft Leito - |Bi Marefat
تکست لیتو و پوبون |بی معرفت :
♬♪♪♫♪♬میری بی معرفت ولی دوریت خیلی سخته هنوز
چندتا یادگاری ازت تو اتاقم هستش
هرکی سراغتو گرفت ازم بهش گفتم رفته
برای دانلود آهنگ لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید
♬♪♪♫♪♬
داره کم کم یادم میره فیستو دیگه دعوا نمیکنم ۳ صبح
گفتش پیدا نمیکنم مثلشو
کی گفته
این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، می تونم.
من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و ا
از شب پیش به ریحانه و طهورا گفتم که صبح بیدارم نکنن برای حرم رفتن! صبح ساعت 4 با یه خواب آشفته و صدای آلارم طهورا بیدار شدم و دیدم هردوشون که قرار بود ساعت 3 برن حرم، خوابن. بیدارشون کردم و ریحانه که گفت با من برای دعا میاد حرم و جفتمون خوابیدیم و طهورا رفت. ساعت5 هم زیبا بهم زنگ زد که مثلا بیدارم کنه برم حرم! یهو با ترس از خواب بیدار شدم و سردرد گرفتم. همونموقع داشتم فکر میکردم بهش پیام بدم و بگم تو که از شرایط خبر نداری دخالت نکن! اما اینکار ر
سلام سلام
عیدتون مبارک. لبتون خندون. دلتون خوش. انشاءالله بهترین عیدیها رو بگیرین
بنفشه فکر میکرد دو روز وقت دارند ولی ظهر روز بعد بود که مامان با پریشانی گفت: حاضر شو بریم مسجد محل. آقاهمایون با حاج آقا حرف زده، گفته بعد از نماز ظهر صیغه رو میخونه.
+: مامان اگه ناراحتی من باهاشون نمیرم.
مادرش نفس عمیقی کشید و رو گرداند. گفت: آقاهمایون راست میگه. داشتم تو رو میفرستادم اون ور دنیا. یه سفر شیراز که چیزی نیست.
دست روی شانهی مامان گذاشت
سلام
دیروز خسته و له اومده بودم خونه و حتی حال کتاب خوندنم نداشتم، گفتم همینطوری که چشمامو بستم یه پادکستی* که قبلا سیو کرده بودم رو گوش بدم. پادکسته انگلیسی بود و اولش انتظار نداشتم چیز زیادی ازش بفهمم ولی نه تنها اصل قضیه رو گرفتم، بلکه به نظرم جذاب هم اومد و خواستم یه کم اینجا ازش بگم.
بیاین اینطوری شروع کنیم: فرض کنین دو تا پاکت میذارن جلوتون که یکی بزرگه و یکی کوچیک، و کلا یه درصد کمی احتمال داره که تو یکیشون پول باشه. اما اگه پول تو
زیپ سوئیشرت رو میکشم تا زیر چونه. هدفونها تو گوش و دستمال روی بینی. هوا که گرم میشه، اینجا دنج بودن خودش رو از دست میده. علاوه بر آدمها، سر و کلهی انواع حشره و جک و جونور هم پیدا میشه و برای خوابیدن مجبوری سوراخهات رو بپوشونی تا جک و جونور بهش نفوذ نکنه. زمستون اما هیچ کدوم نیستند، نه جک و جونورها، نه آدمها. امشب نور ماه چشم رو آزار میده. ابرهای اطرافش هم با گرفتن این نور به خودشون، روشنایی شب رو بیشتر کردند. چه وقاحتی. چشمها ر
امیر المومنین علیه السلام و ندای لا سیف الا ذو الفقار ولا فتى الا على
علی بن ابراهیم قمی قدس الله روحه الشریف عالم و مفسر بزرگ شیعه مینویسد:
ولم یبق مع رسول الله صلى الله علیه وآله إلا ابودجانة الانصاری، وسماك بن خرشة وامیر المؤمنین علیه السلام، فكلما حملت طائفة على رسول الله صلى الله علیه وآله
استقبلهم امیر المؤمنین فیدفعهم عن رسول الله ویقتلهم حتى انقطع سیفه، وبقیت مع رسول الله صلى الله علیه وآله نسیبة بنت كعب المازنیة، وكانت تخرج مع
سلامتاریخ امروز 20 آذر 98عه. یعنی به تقریب خوبی شش ماه از آخرین باری که نوشتم میگذره. باز هم بعد از مدتها زمان خلوت سر کار پیدا کردم که بتونم بنویسم. الان متن پایین رو خوندم. فکر کنم با این فاصله زیاد بهتر باشه بر اساس اون گزارش بدم که چه تغییراتی داشتیم این شش ماه.تابستان که با شلوغی خیلی زیاد گذشت. همکارها اکثرا مرخصی بودند و طی مدت تابستان من برای مدت های زیادی فقط خودم بودم و رئیس. یعنی از جمع پنج شش نفر چهار پنج نفر مرخصی بودند که خوب خیلی س
دیروز سر پول تو جیبی باز با بابا بحثم شد...بحث که نه...در کمال ادب و متانت ازش پرسیدم اتفاق خاصی افتاده که پول توجیبی نمیدن بهم؟ گفتم اگه جریمه ای محرومیتی چیزی درکاره حداقل بگید که بدونم روم تاثیر بذاره:/
گفت جریمه؟! نه فقط میخوامپس از انداز کردن یاد بگیری؛)
گفتن یعنی چی بابا..منکه دیگه خیلی وقته ولخرجی نمی کنم.بعد از اون بی پولی دیگه اصلا اون آدم سابق نمیشم:/
گفت خداروشکر،ولی میخوام مطمئن شم مدیریت منابع رو قشنگ یاد گرفتی.
گفتم بعد تا کی طول
نشستم جلد اول سیرک عجایب رو خوندم و... واقعا ترسناک نبود! نترسیدم باهاش، حتی یه ذره. یه جاهاییش خیلی حالبهمزن بود، و خیلی ناراحت شدم وقتی [اسپویلر الرت] همه فکر میکردن دارن مرده و براش عزاداری میکردن و... [پایان اسپویل] اما فقط همین.
(ب. ن. این کتاب به گفته دوستان توی ژانر وحشت قرار نمیگیره گویا، به من اطلاعات غلط داده بودهن. :/
ولی همچنان نظرم درموردش همونه.)
خیلی وقته دیگه با این چیزا نمیترسم.
حتی داستانای کوتاه دیگه من رو نمی
ماری آنتوانت به برانگیختن ناآرامی های مردمی که منجر به انقلاب فرانسه و سرنگونی سلطنت در اوت 1792 شد ، کمک کرد.ماری آنتوانت کی بود؟ماریا آنتونیا Josepha Joanna ، بهتر به عنوان ماری آنتوانت شناخته می شود ، آخرین ملکه فرانسه بود که به تحریک ناآرامی های مردمی که منجر به انقلاب فرانسه و به سرنگونی سلطنت در اوت 1792 شد ، کمک کرد. او به سمبل زیاده خواهی های سلطنت تبدیل شد. و غالباً به نقل قول معروف "اجازه دهید کیک بخورند" اعتبار دارد ، گرچه هیچ مدرکی در دست نیس
68 شعار و پیام ویژه مراسم میلیونی 22بهمن ماه گردآوردی نموده است که در زیر می آید:
به آمریکای شیاد / نمی کنیم اعتماد
از تو به یک اشارت از ما به سر دویدن
در غیرت ما ذلت نمی گنجد
خیبر خیبر یا صهیون، جیش محمد(ص) قادمون
ما از عربده های مستانه شیطان بزرگ آمریکای جنایتکار و رجزهای توخالی محاصره اقتصادی نمی ترسیم.
ما آمریکا را زیر پا می گذاریم
ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم
نه سازش نه تسلیم پیام ملت ماست/ اطاعت از رهبری ضامن عزت ماست
ما عاشق مبارزه با صه
وَأَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺰ ﺁﻧﻪ ﺗﻠﺎﺵ ﻛﺮﺩﻩ [ ﻫﻴ ﻧﺼﻴﺐ ﻭ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﻱ ]ﻧﻴﺴﺖ.
(النجم/ 39)
چند ماجرا:
یک:بعد از دو روز وارد قسمت مدیریت وبلاگم می شوم و طبق معمول نه نظر جدیدی، نه دنبال کننده ی تازه ای، مثل همیشه پاکِ پاک، البته به جز وبلاگ هایی که دنبال می کنم که مدام مطالب جدید، جایگزین مطالب قبلی می شوند.روی یکی از مطالب کلیک می کنم؛ وبلاگی با زمینه ی سیاه و عکس پروفایل چهره ای که دود سرتاسر ف
امروز فر موهام خیلی زیبا شده و من از صبح که بیدار شدم دارم هر یک ربع یک بار یک عکس از خودم میگیرم و بعد از خودم میپرسم خب چرا؟ و صرفا میگم به ده سال دیگه فکر کن که ممکنه دیگه هیچوقت فر موهات قشنگ نباشه! این بیشتر شبیه اینه که نمیخوام با این واقعیت مواجه شم که خب آدمها گاهی نیاز دارند دوربین جلوی گوشیشون بیشتر از دوربین پشتش کار کنه و وقتی به هاردشون سر میزنن لااقل عکسهایی که از خودشون دارن به اندازه یک درصد عکسهایی که از در و دیوا
یک:
فراق درد ندارد ...هزار پا دارد ...
که هرکجا که می روی ... پاش هم با تو ست !
دو:
میان دو چشم ات خیال های من خوابیده ....
بیدار نمی شوند ...چون دست های خدا درکار است!
سه:
ویران کرده ای کلبه آرزوهای من و رفته ای ...
بولدوزر!
به کسری از ثانیه هم می توان ساخت ...
آسمانخراش هاش!
چهار:
به مرگ من که مطمئن شدی ...رفتی و دنبال دیگری ...
سوختی و برگشتی و به مرگ من قسم ... : که هیچ کس مثل من نبود!
پنج:
آه ...توی فنجان قهوه ات نبودم ...
که با تلخی شیرین توی گلویت صفا کنم ....
انقدر بد
سلام مجدد پس از سه ماه!
باورتون میشه که کل این سه ماه که سر کار بودیم امروز اولین روز آرامش هست؟ یه دوره طوفانی داشتیم از سر شلوغی و امروز که اولین روز بدون بدوبدو هست اومدم که یه کمی بنویسم.
کی بود گفت رئیس جوون خوشفکر خیلی خوبه؟ حرفم رو پس میگیرم.:) بیچاره شدیم به خدا!
خوب اولین خبر اینکه لاتاری برنده نشدیم! نمیدونم چرا اینقدر بهش دل بسته بودم. اما خدا میدونه که توی اون گودال عمیقی که گرفتار بودم، همین دستآویز حتی محال چقدر حالم رو ب
برنامه
گروه معارف و مناسبتهای ِ رادیو ایران تقدیم میکند.
*******************************************
به افق آفتاب
*******************************************
به وقت ِ قرار ِ دل ، موعد اذانگاهی و زمان ِ گفتگوی ِ ما با خدای ِ بزرگه.
*******************************************
به نام ِ خدایی که همیشه هست و حاضره. خدایی که باور ِ به بودنش قرار و آرامش ِ زندگیهای ِ ماست.
*******************************************
باور داتن به حاضر و ناظر بودنه خدا، حقیقته خیلیِ خوبیه ، باورِ این که میدونیم هست ، همراهمونه و تنهامون نمیذاره.
*
یک:
کشته ای خواب مرا از خود ...ولی ...
بیداری ! هنوز تو را ...درخواب می بینم!
دو:
گرفته ای از من امتیاز چشم هایم را ...
باید مال تو باشد ...بیست و چهار ساعتهام!
سه:
خرداد عشق تورا مفت فروختیم ...
حالا تابستان بی عشقی ...باید عرق بریزیم ...
شاید!
پاییز ...
خدا باران رحمتش را ریخت!...
چهار:
نکته اینجاست که من عاشق دستان توام ...
ولی حتی یکبار نصیبم نشده ..." دست توام "!!!
پنج:
کلاسم را فروختند به لیلی که ازدواج کند ...
رفته ام بیابان و با هیچ ... عاشق لیلایم هنوز!
شش:
مزار شش
دیروز با خامه، مربای توت فرنگی خونگی خودم و شیرنسکافه ی ابری و جذابم به خوشرنگ ترین و خوش عطرترین حالت ممکن شروع شد. از همون صبحش، آسمون عجیب و بی مانندی داشت که تا شب هزار بااار دلم رو لرزوند؛ با نیلیِ براقش و ابرهایِ برفیش که هر لحظه شکلی به خود میگرفتن، میانه هایِ روز کلاهی بزرگو پفی ساختن که کلِ تراسم زیرِ نورُ برقُ حمایتش، انرژی و هیجان گرفت.
پادکستم رو پلی کردمو برای ناهار خورش قیمه پختم.. می خواستم برای عصرانه ای دلبر و جذاب با همسر
پیشنوشت: یکی از چیزهایی که آدمها شدیداً سعی میکنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانههایشان میگذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدمها پُرند از ترسهای درونیشدهای که مانندِ زنجیر دستوپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمیکند برای پارهکردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آنها احساسِ امنیت میکند؛ و آزاد
امشب در آستانه
24 سالگی، خودم واسه خودم تولد میگیرم؛ هدیه ام قراره این نوشته رو به خودم
تقدیم کنم
به ضمیر ناخوداگاه و بیشعورم بفهمونم این رابطه چیه؟
این رشته توییت ناب رو از یکی از کاربرای توییتر کش
رفتم
@ForneverFlower
این بزرگوار که اولین توییت سنجاق شده اش همینه
البته من خیلی کوتاه و مختصر برای خودم خلاصه کردم
کل چیزی که میخوام بگم خلاصه اش اینی میشه که( یک
مماس )گفته:
گفت :ما
همیشه درگیر آدمای نادرست میشیم، البته در واقع اونا که به هیچ جاشون ن
ملا یه نفر رو تو خیابون دید و پرسید: شما علی پسر ممدآقا پاسبان نیستی که توی کرج سر کوچه چراغی مأمور بود؟ پسر گفت: چرا!؟ ملا گفت: ببخشید! پس حتما عوضی گرفتم
********لطیفه های خنده دار********
به یکی میگن یه موجود نام ببر ، میگه یخ ... ، میگن آخه یخ که موجود محسوب نمیشه ، میگه چرا من خودم صد بار دیدم نوشتند یخ موجود است
********لطیفه های خنده دار********
شوتیه عینکش را دور دستش می چرخونه بعد میزنه چشمش، سرش گیج میره میخوره زمین هوا میره ، نمیدونی تا کجا میر
ملا یه نفر رو تو خیابون دید و پرسید: شما علی پسر ممدآقا پاسبان نیستی که توی کرج سر کوچه چراغی مأمور بود؟ پسر گفت: چرا!؟ ملا گفت: ببخشید! پس حتما عوضی گرفتم
********لطیفه های خنده دار********
به یکی میگن یه موجود نام ببر ، میگه یخ ... ، میگن آخه یخ که موجود محسوب نمیشه ، میگه چرا من خودم صد بار دیدم نوشتند یخ موجود است
********لطیفه های خنده دار********
شوتیه عینکش را دور دستش می چرخونه بعد میزنه چشمش، سرش گیج میره میخوره زمین هوا میره ، نمیدونی تا کجا میر
یوزپلنگانی که با من دویدند
بخشی از وصیتنامهٔ بیژن نجدی در ابتدای کتاب یوزپلنگانی که با من دویدند چنین است:
و میبخشم به پرندگان رنگها، کاشیها، گنبدها به یوزپلنگانی که با من دویدهاند غار و قندیلهای آهک و تنهایی و بوی باغچه را به فصلهایی که میآیند بعد از من.
یوزپلنگانی که با من دویدند روایت ۱۰ داستان کوتاه با موضوع مرگ است که هر کدام کاملاً مجزا و با نثری خاص و شعرگونه توسط زندهیاد بیژن نجدی نوشته شده است.
بیژن
نجدی، با مدرک ر
امشب در آستانه
24 سالگی، خودم واسه خودم تولد میگیرم؛ هدیه ام قراره این نوشته رو به خودم
تقدیم کنم
به ضمیر ناخوداگاه بفهمونم این رابطه چیه؟
این رشته توییت ناب رو از یکی از کاربرای توییتر کش
رفتم
@ForneverFlower
این بزرگوار که اولین توییت سنجاق شده اش همینه
البته من خیلی کوتاه و مختصر برای خودم خلاصه کردم
کل چیزی که میخوام بگم خلاصه اش اینی میشه که( یک
مماس )گفته:
گفت :ما
همیشه درگیر آدمای نادرست میشیم، البته در واقع اونا که به هیچ جاشون نیست، الک
امشب در آستانه
24 سالگی، خودم واسه خودم تولد میگیرم؛ هدیه ام قراره این نوشته رو به خودم
تقدیم کنم
به ضمیر ناخوداگاه و بیشعورم بفهمونم این رابطه چیه؟
این رشته توییت ناب رو از یکی از کاربرای توییتر کش
رفتم
@ForneverFlower
این بزرگوار که اولین توییت سنجاق شده اش همینه
البته من خیلی کوتاه و مختصر برای خودم خلاصه کردم
کل چیزی که میخوام بگم خلاصه اش اینی میشه که( یک
مماس )گفته:
گفت :ما
همیشه درگیر آدمای نادرست میشیم، البته در واقع اونا که به هیچ جاشون ن
درباره این سایت