نتایج جستجو برای عبارت :

تولدمه :)

مدتیه نیومدم اینجا چیزی بنویسم . ولی دلم تنگ میشه . یادداشت های خودمونی رو دوست دارم . یادگاری می مونه . این روزا جدی چسبیدم به داستان نویسی . دارم داستان کوتاه می نویسم . کنارش هم کتاب می خونم . داستان های سیمین دانشور و نویسنده های دیگه رو می خونم . کمکم می کنه که بهتر بنویسم . 
دو روز دیگه تولدمه ... 42 سالم تموم میشه ... باید دیگه یه تکونی بخورم و بنویسم ...
امروز به مووینگولی خودم گفتم : دو روز دیگه تولدمه ؟ چیکار کنم ؟
خندید ... منم خندیدم ... بهش گفتم
فردا تولدمه! بماند که از اول هفته کلی ادم برام تولد گرفتن و بهم تبریک گفتن و کلی خوش گذشته و حتی تر ادامه خواهد داشت! اما نکته مثبت این ماجرا اینه که من همیشه تو این مواقع ناراحت بودم، هیچ موقع از زمان تولدم خوشحال نمیشدم و دچار دپرشن مناسبتی میشدم اما امسال خیلی همه چی داره خوب پیش میره!
من که میدونم همه این حس های خوب از کجا نشات میگیره! وقتی حال دل ادم خوب باشه سرازیر میشه به کل زندگیش!
امروز قبل ظهر زنگ زده بود و باهم صحبت کردیم بگذریم که چقد
امروز تولدمه....ارزو دارم منو یادتون نره....دلم میخاست خیلیا میبودن ک نیستن
 
از همه کسایی ک امروزو پیشم بودن....مچکرممم
 
دلم دلتنگ همتون  میشه
 
اتفاقای خوب زیاد افتاد اما دو اتفاق بد افتاد برام...
 
یکیش ترک اینجا بود
 
ویستا عاشقتونههه.....
راستش فردا تولدمه
ولی...
اصلا حس خاصی ندارم
نه هیجانی 
نه شوقی
نه ذوقی
ولی ی چیز دارم
بغض
تا حالا چندبار شب تولدتون یا روز تولدتون گریه کردید؟؟ینی اصلا شده گریه کنین روز تولدتون؟؟
من نمیدونم این چندمین باره
ولی انگار ناخودآگاه از تولدم ناراحتم...
از چهارشنبه ذهنم درگیره با یه سری چیزا. هی می‌خوام بنویسمشون و هی برا خودم شرط می‌ذارم که تا فلان قدر درس نخوندی حق نداری بیای سراغ نوشتن و تخلیه‌ی مغز.از طرفی هم تا ذهنم آزاد نشه سرعت درس خوندنم واقعا چیز فاجعه‌ایه. خلاصه که افتادم تو دور باطل.
فردا که امتحان آناتومی تحتانی رو بدم، شاید اندکی خاطرم آسوده بشه. امید است خوب بگذره.
پ.ن.: امروز تولدمه. خواستم حالا که دارم تو این تاریخ پست می‌ذارم، اشاره‌ای هم به این موضوع بکنم.

#ارسالی_از_همراهان
امروزوقتی واردکلاس شدم دیدم شاگردانم یه کیک روی میزم گذاشتند ...
اولش فکرکردم اشتباهی فکرکردند امروز تولدمه!
اما...
دخترش هم دیروزبراش تولد گرفته بود...
خوش بحالت آقامهدی...
☡ دی ماه ۹۷
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
امروز چهارشنبه اول خردادماه سال 1398 ساعت 3:24
و چیزی که امروز رو یکمی برای من خاص میکنه اینه که فردا سالگرد به دنیا اومدنمه!یعنی فردا روز تولدمه و به عبارتی امشب شب تولدمه! :)
و این میشه بیستمین بار که من این روز رو توی سال های مختلف میبینم و ازش عبور میکنم! بییییست سااااال.....
یعنی فردا من از دهه دوم زندگیم عبور میکنم و قدم میذارم به دهه سوم زندگی...
و به قول یه بنده خدایی که یادم نیست کی بود آخرش نفهمیدیم یک سال به عمرمون اضافه شد یا یک سال دیگه هم ا
امروز چهارشنبه اول خردادماه سال 1398 ساعت 3:24
و چیزی که امروز رو یکمی برای من خاص میکنه اینه که فردا سالگرد به دنیا اومدنمه!یعنی فردا روز تولدمه و به عبارتی امشب شب تولدمه! :)
و این میشه بیستمین بار که من این روز رو توی سال های مختلف میبینم و ازش عبور میکنم! بییییست سااااال.....
یعنی فردا من از دهه دوم زندگیم عبور میکنم و قدم میذارم به دهه سوم زندگی...
و به قول یه بنده خدایی که یادم نیست کی بود آخرش نفهمیدیم یک سال به عمرمون اضافه شد یا یک سال دیگه هم ا
امروز تولدمه. یه روز تکراری و عادی مث همه‌ی روزا، شاید یه‌کم غمگین‌تر، یه‌کم دلشوره‌دارتر، اما معمولی!
که زندگی دوسه‌نخ کام است و عمر سرفه‌ی کوتاهی... 
این باری که روی سینه‌هام سنگینی می‌کنه هیچ‌جوره قابل حمل نیست. امیدوارم پس‌فردا که روز بهتریه برام، حالم خوب باشه. اما نه... امکانش نیست. نمی‌شه...  کاش یکی از ما می‌تونست جلوی خودش کوتاه بیاد. تا اینجوری غم‌هامون سیگنال نفرستن. 
به من بچسب همین الان...
سلاممم... آخخیش بالاخره تموم شد! ولی بد تموم شد حداقل به عنوان کسی که شیش سال تو تیزهوشانش درس خونده می تونم بگم افتضاح
 بود. ولی یه بازه یه ماه وجود داره برای گشتن توی رشته ها، از پزشکی 
و دندون و دارو تا آبیاری گیاهان دریایی و پرورش علف های هرز... 
بیخی  اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم!
 دلم برای تک تکتون تنگ شده! 
دقیقا دو ماه دیگه تولدمه، پیشاپش 18 سالگیم مبارک.
چخبر از خودتون؟ چخبر از کنکوریامون؟ 
+ مدت زیادی از بلاگ دور بودم..دلم یه قالب اختصاصی
تبریک تولد ب یه ادم عالی و با استعداد و زیبا و شوخ...بله درسته امروز تولدمه...تولدم مبارک باز ی سال گذشت و دوباره ب نقطه اغاز رسیدم....فووووووت فووووووت فوووووت تا صد سال زنده باشم....درچنین روزی برای خودم زندگی سرشار از شادز ارزو میکنم تولدم مبارک...عکسای تولد چن دیه پیش
دیشب پست گذاشتم تو ورسکه امشب تولدمه و ناراحتم
خرآقا ندیدچطور دلم میاد بهش بگم خرم ب خودم مربوطه
ولی کلی آرمی اومدن اظهار محبت ک سوییتی ناراحت نباش کنار خانوادت خوشال باش 
آقا خیلی جالب بود از اونور جهان ب ادم تبریک بگن و دلداری بدن
ولیییی خرآقاااااا ندیدددددد و لجم گرفت 
وای خدااا باورم نمیشه انقد دیوانه ام ک میرم هی ادیت میکنم ک بیاد بالاترشاید خرآقا ببینش
ولی خدایی خر نیس خیلی نازتر از خره
تفکر غالب ماها (یعنی من و میم و اغلب اطرافیانمون) اینه که روز تولد آدم هم یه روزی هست مثل روزهای دیگه.یعنی در این حد بی ذوقیم ما.ولی خوب آدم هرچقدر هم بی تفاوت باشه بالاخره اون احساس خاص به روز تولدش رو داره.آدمها همیشه مورد توجه قرار گرفتن و دیده شدن رو دوست دارن.ولی من واقعا واقعا الان و تو این سن هییییچ توقعی از هیییچ کس ندارم که یادش بمونه و تبریک بگه.اونم با این دغدغه های متعددی که آدم ها این روزها دارن.
امروز تولدمه و رسما وارد 33 سالگی میشم.
فردا تولدمه و این نمیخوام ترین تولد منه.
 انتظار تبریکی رو دارم که حکم مرگ رو داره برام. انتظار انتظار
میگم انتظار شبیه این گیفه‌ست... که پنجره بازه و پرده و درختا تکون میخورن. باده... ترسناکه...
مچاله میشی تو خودت و پالتوت رو جمع میکنی تو بغلت. سرخیابون و ته خیابون رو نگاه میکنی. نورِ تیر چراغ برق میره رو مخت و خلوتی خیابون میترسوندت. کسی نیست. نخواهد بود.
انتظار انتظار انتظار
 
تلخ‌ه. روزهایی که میگذرن تلخ‌ن. و من تو این تلخی تنها نیستم.
دارم رو
سلام
امروز تولدمه.
و اول خرداد هم تولد وبلاگم بود. به گمانم 4 ساله شد.
و هشتم خرداد هم سالگرد اولین پیام بود. و نه ساله شد.
خرداد ماه عجیب غریبیه. خیلی شروعها و خیلی پایان ها توی این ماه اتفاق افتاده.
الان که دیگه خبری از امتحان نیست، دوست تَرِش دارم ;)
خلاصه که...
تولدم مبارک

پی نوشت:
امسال هیچ اعلام رسمی در هیچ شبکه ای نکردم. حس بهتریه... حداقل تکلیفت با یه سری آدمها روشن تر میشه :)
تبریک تولد ب یه ادم عالی و با استعداد و زیبا و شوخ...بله درسته امروز تولدمه...تولدم مبارک باز ی سال گذشت و دوباره ب نقطه اغاز رسیدم....فووووووت فووووووت فوووووت تا صد سال زنده باشم....درچنین روزی برای خودم زندگی سرشار از شادز ارزو میکنم تولدم مبارک...عکسای تولد چن دیه پیش
سلام
امروز تولدمه. 
فکر میکردم امروز خیلی غصه دار باشم ولی خوشحالم خیلی خوشحال.
همکارم که در حال حاضر دوستم هم هست دیروز رفته و برام یک مانتوی خوب خریده. یک مانتوی زیبا که واقعا دوست داشتنیه و وقتی پوشیدم حسابی لذت بردم.
با همکارم رفتیم یه قنادی عالی و شیرینی رولت خریدم و آوردم با بقیه خوردیم. خیلی بهمون مزده داد.
یکی از دوستام از خارج از کشور با من تماس گرفت و برام شعر "Happy birth day" را خوند، حسابی خوشحال شدم.
دوتا از اساتید دوره  کارشناسی ارشدم هم
امشب شب تولدمه
حذف وبلاگ زده بودم اما از اونجایی که همیشه تولدام و با شما جشن گرفتم لغو حذف زدم....
(مطلب فوق حذف شد
تصمیم گرفتم از امشب بالغانه تر رفتار کنم 
پشت سر محمد انقدرحرف نزنم!!!
فعلا همسرمه)
مریم امروز اومد سورپیرایزم کرد
خیلی خوش گرشت الحمدالله
آمار بازدید امروز حدودا 80 نفر !!! ینی من وختی نیستم میاین سر میزنین؟! اونوخ وقتی پست میزارم میگم اعلام حضور کنین میرید خودتونو قایم میکنین؟ آی لاناتیااااااااااا ! :/چخبراااااااا ؟ چیکارااااااا میکنین؟ :) عاقا من تایم خوابم کلا ریخته بهم ساعت دو سه بعد شب خوابم میبره صبحم متغیره دیگه ! اصن یه وضعیهههههههه بیا و ببیننننننن ! قشنگگگگگ داره میریزه داره میریزه
درجریانید هفته ی دیگه تولدمه ؟! میدونم هیش کی از شما یادش نیس
در جریان ترید که کم کم استا
ب نظرم اگر روند قطعی نت همچنان ادامه داشته باشه ووصل
نکنن،ملتمون قابلیت اینودارن که قیامت برپاکنن  
الکی که نیس،ی مشت نسخ دورهم جمع شدیم 
شورشی وغیرشورشی هم نداره ،مردم خون برپامیکنن
اقا اصن بیاید دوستانه نتو اوکی کنید،بعد از تاریخ۱۷ تا۲۰ آذر
دوباره قطع کنید چون ۱۸ آذر تولدمه و دوستام واسه تلافی تصمیم
دارن هرچی عکس نابود ازمن دارن استوری بذارنو تبریک بگن؛(
 
این شبا یجورین مثل همون شبان که خونه مادربزرگم جمع می شدیم اصلا شبای پاییز یه چیز دیگس اصلا یه جور خاصین اصلا هم ربطی به این نداره که فصل تولدمه اصلا .دیروز خواهرم گفت از آبان بدم میاد نحسه عصبانی شدم قشنگ ترین ماه سال آبانه فقط باید اهل معرفت باشی تا بفهمی.
امسال شباش از جمله شبایی که با ترس اضطراب نمی خوابم امسال سال خوبیه.
دلتنگم دلتنگ گوشه ای از قلبم که جا گذاشته ام بین چهاردیواری یک خانه و آمده ام دیروز حس مسافری را داشتم گه خانه اش اینجا
سلام 
 زندگی رو وقتی از دور نگاه می کنید پر از فرازو نشیب گاهی درد ورنج گاهی شادی و پای کوبی کسانی برنده می شند تو بازی زندگی که به درد رنج نبازند بچها یه خبر خوب دارم هفدهم تولدمهبرا دعا کنید که وقتی شمع ها رو فوت میکنم آرزوهای قشنگ کنم و بیست سال از زندگی گذشت ...یه خبر دیگم دارم اما ان شاءالله چند روز دیگه می رسم خدمتتون می گم براتون بهترینا رو ارزو دارم دوستای خوبم .
حرف زیاده اما اینکه نمی نویسم انگار یعنی خیلی وقته مُردم و رغبتی به هیچی ندارم. انجام کارهای اجباری، روتین و به موقع است مثل ترجمه دیروز که بی فرجامیش دردسرساز هم شد. ولی انجام کارهای دلی خیلی سخت شده. به زور کتاب میخونم و فیلم میبینم. اما نوشتن دیگه کاملا در حاشیه مونده. اگه چند سال پیش مثل امروزی که تولدمه میبود دست به قلم میشدم و تموم هم نمیکردم. اما امروز انگار هی دلم میخواد زود تموم شه فقط. 
اصلا چه معنی داره یک قدم به مرگ نزدیک تر شدن رو جش
فردا اخرین روز ۲۲ سالگی عزیزمه.میخام همه اشو برا خودم waste کنم:)هیچ کدوم از تولدامو دوس نداشتم از ۱۸ سالگی به بعد،تولد ۱۸سالگیم دوستامو دعوت کردم خونمون ولی بزرگترین اشتباهم بود!حالم ازشون بهم میخوره،۱۹سالگی یادم نیس چی بود،۲۰سالگی(از نظر من مهم ترین تولد دو دهه زندگی) هیچکی تولد یادش نبود حتی خانواده م سه روز بعدش گفتن عههه تولدت بود،۲۱ سالگی هم شب مامانم گفت تولدت مبارک،پارسال هم پدرم کادوی تولد هارد برام گرفت چیزی ک نیاز همه خانواده بود
تولد گل دختر، روز جمعه هفده بهمن برگزار شد..
با تم خرگوشی مامان ساز.. یه ریسه و سه تا بادکنک و کیک خرگوشی دست ساز ِِ بی بی اش.
با حضور عمه هاش و شب با خانواده خودم..
با مقداری حواشی..
امیدوارم دل کسی نشکسته باشه و کسی تو زحمت بی جا نیفتاده باشه..
من نیتم تماما خیر بود و واقعا توقع کادو نداشتم..
سعی کردم به ساده ترین شکل ممکن جشن بگیرم..
ولی خب به این نتیجه رسیدم که سال دیگه لااقل به اسم "تولد" برنامه ای نگیرم.. برای هیچ کدوم مون..
امسال چون اولین تولد دخت
سلام به وبلاگم و سلام به کسانی که گذرشون موقع قدم زدن بین صفرو یک ها به اینجا می افته :) 
(همیشه میخوام متفاوت باشم )
نظرات پستهای قبل رو الان تایید کنم و جواب بدم خیلی زشته؟!
در این حد ناامید از اطرافیانم که خودم استوری گذاشتم ملت یادشون بیوفته تولدمه
یادش بخیر پارسال تو وبلاگِ پاراگرافِ اقایِ قاسمی  صحبت شد که امسال 14خرداد خیلی خفن میشه عید فطر و سالگرد رحلت امام یکی هست و یه چندتا اتفاق دیگه هم صحبتش شد برای سال98.
خب قربون خدا و ماه برم که رخ
پنج آذره و ۲۵ روز دیگه پاییز هم‌تموم میشه میره ! 
از پاییز امسال هیچی نفمیدم،ن بیرون رفتم که بخوام عکسی بگیرم
ن کسیوداشتم که باهاش مهتاب تو فانوس رو گوش بدم 
ن رو برگای پارکا پریدم ،ن صدای خش خششون به گوشم خورد 
هیچیِ هیچیِ هیچی! 
سیزده روز دیگه تولدمه وبعد ۴ سال ،گمونم امسال خونه باشم وباتوجه 
ب روندی که درپیش داریم ،بنظر کاملا تولد مزخرفی درپیشه؛) 
اصلا چرا باید روزی که دنیااومدیم رو خاص بدونیم؟؟ منکه بارها وبارها 
آرزو کردم کاش دنیا نمی
:)))))
خب از خدا میخوام که در سال جدید انرژیم تماما مثبت باشه و به انرژی خودش نزدیک.خواست و اراده‌ام هم همینطور. :))))
من میگم حالا که روز تولدمه بهم لطف کن و ویژه یه نگاه بهم بنداز و دعامو براورده کن.من ازت میخوام که حال اونو خوب کنی تا کمتر به ما بد کنه.ازت ممنون میشم.
وقتی اون دست از کاراش برمیداره، من میتونم با ارامش زندگیمو بکنم و ادم خوبی باشم.به جاااان خودم راست میگم. یَک ادم خوبی میشم با همه...
دلم میخواد تو سال جدید توانایی کنترل روابطمو با ب
اونسری تو اینستابا پسرعموی خودشیفته ی عنم بحثم شد 
استوری گذاشته بودم که اگه حافظم پاک شه چی تعریف میکنی
تورو یادم بیاد ؟ پسرعموم نوشت همون خوشتیپه گفتم 
خوشتیپ زیاده اینجوری یادم نمیادتورو ،گف من ازهمه دوربریات
خوشتیپترم ،گفتم یجوری میگی انگارهمشونو دیدی،گف اره دیدم
خبرنداری،منم گفتم ماشالله چه پیگیر گف ن من پیگیرکسی
نیستم بقیه پیگیرمنن میخاسم بگم اخه توئه کچل عن چی داری
کسی پیگیرت شه بعد از قبلش هی بال بال میزد ۲۷ ابان تولدمه
،ازقضا
سلام.امشب اومدیم خونه دادا.اینجا می خوابیم که مواظب خونه و بزها باشیم.این خونه با آدم حرف میزنه...خاطره میگه از آدما...گاهی تولد و شادی به رخ میکشه و گاهی نبودن ‌ها رو به رخم میکشه...خاطرات ۲۱شهریور سال نود...خیلی روشن و واضح تو ذهنم میان.ترسناکه اینجا راستش همیشه ترسناک بود حیاط خیلی بزرگش و الان با حرفایی که زندایی گفته درمورد جن و اینا برا هممون ترسناک تر شده.پنجشنبه تولدم بود.۲۳ ساله شدم.الان ۲۳ سال و سه روزمه حدودا...خواهرم به خالم گفته بود ک
امروز رفتم یه نمایشگاه زنونه..
بسی چسبید..
یکی از رفقای دانشگاه رو دیدم.. با هم گپ زدیم..
خواهرشوهر جان رو هم خدا رسوند که دخترک رو بگیره تا من بتونم غرفه ها رو ببینم..
کلی دوست و فامیل دیدم..
خرید هم کردم..
کارتم خالیِ خالی شد :))
در حالی که هنوز به نیمه ی ماه هم نرسیدیم :|
کش خریدم برای بستن موهای فسقلیم.. از همین باریک رنگی رنگیااا .. ذووق دارم موهاشو ببیندم ^-^ یه دستبند هم خریدم براش که خودم غششش میکنم از دیدنش.. خداییش اونایی که دختر ندارن چه دایلی ب
به نام او‌... 
نمیدونم کی شد که آذر شد و چی شد که تولدم از راه رسید .
تو این یک سالی که گذشت ، هم اتفاق خوب افتاد و هم اتفاق بد ، اما مهم اینه که راضی ام به رضای اونی که خواست این بشه ، اصلا مگه مهم همین نیست ؟ پس شکر ... 
راستش از جمله کار هایی که وقتی تولدمه تو فضای وبلاگ نویسی میکنم ، اینه که میخوام از هر کسی که من و میشناسه چه از دور و چه نزدیک ، نارین رو تعریف کنه ، بگه که نارینِ نویسنده ی این وبلاگ ، چه مدل آدمیه ؟! 
پس لطف کنید و نارین رو تعریف کنی
من یه انسان ترسوی احساساتی هستم
و هیچکس نمی دون
من ادم های دیگه رو خیلی دوستشون دارم
سعی میکنم بهشون کمک کنم
براشون دعا میکنم
حتی وقتی فراموشم میکنن
ولی یه روز در سال همیشه خیلی سخت برام میگذره
اونم روزه تولدمه
ته ذهنم یه صدای ترسو دارم
صدای من سیزده سال که نشسته توی حیاط روز تولدش گریه میکن
و فکر میکن باید واقعیت قبول کن  که
قرار نیست هیچوقت هیچکس بهش فکر کن
فقط چون معمولا روز تولدش روزیه که توی خونه بحث و جدل میشه
و بعد از بحث کسی یادش نیست ک
تازه آشنا شدیم میدونم دوسم داره و به نظر آدم خوبی میاد
ولی من از احساس خودم بی خبرم
نمیدونم دوسش دارم یا نه میترسم احساسم بهش برای فرار از تنهایی این روزام باشه ولی اسممو که صدا میزنه قلبم ی جوری میشه
دوس دارم حرف بزنه من فقط بشینم گوش بدم ولی وقتی میخواد صمیمی تر شیم گارد میگیرم :/
باهاش ساعت ها میتونم حرف بزنم و موضوع کم نیارم بلده چ جوری بخندونتم
هنوز رسمی با هم نیستیم ولی اون دوس داره صمیمی تر شیم من هی بهونه میارم و فرار میکنم
احساس و تکلی
سلاااامممم...
از کجا شروع کنم که کلی اتفاق افتاد تو این مدت...
 
1_کرونا که دیگه اونقدر اسمش و توی اخبار و فضای مجازی شنیدم و خوندم حالم ازش بهم میخوره...
2_تعطیلی ها هم اگرچه جذابن اما حوصله مو سر میبرن...:/ و همچنین آدمو تنبل میکنه...
3_از باشگاه جدید هم به باشگاه قدیم رفتیم چون کلاسمون تو باشگاه جدید داره کلاس کشتی میشه...
4_کتاب هم که حسش نیست تازگی...
5_دبیر محترم ریاضی هم کللللی مشق داده که درسا رو یادمون نره(البته عادلانه به قضیه نگاه میکنم از کارش خ
شمع هامو به جام فوت کنید
قصد کردم به شعر برگردم...
آخ! مادر...شب تولدمه!
من از اول اذیّتت کردم
چند ساله تولدم هر سال
جیغ مادر مدام، تو سَرَمه...
چند ساله، تولدم، میگم:
دیگه امسال، سال آخرمه...
چیزی از بچگیم یادم نیست
جز همین شعر و خونه ی پدری
درد های بزرگ تر شدنم...
گریه و جنگ و مرگ و در به دری
من جوونی نکرده بودم که
دستای روزگار، پیرم کرد!
عشق میگفت: "بچه آهو باش!"
دست تقدیر، ماده شیرم کرد!
جامعه، عشق، خانواده، رفیق!
پشت کردن بهم، یه دنده شدم
زندگی ضربه
امروز تولدمه و داره از آسمون داره برف میاد. فاطمه‌زهرا خوشحاله و رفته پایین برف‌بازی با دوستاش. منم خوشحالم چون دیگه نیازی به برف شادی نداریم. بیشتر کشور برفی شده و من این رو به فال نیک می‌گیرم.میگن روز تولد، آرزو کنی، برآورده میشه. البته من نیازی به آرزوی روز تولدم ندارم چون بعد از هر نماز یه دعای مستجاب دارم اما حالا که یکی از دوستان خواب دیده ما بچه سوممون هم به دنیا اومده ... من این رو هم به فال نیک می‌گیرم و دوست دارم بعد از نماز دعا کنم س
صبح با ورودم به کلاس فهمیدم همون کاری که من کردم رو حتی بقیه همکلاسیام انجام ندادن و خوب، متهم شدم به خودشیرین کلاس :/ تا حالا تو زندگیم این لقبو نداشتم. کم کم داشتم حس می کردم تو مدرسه ایم که مربیم با گفتن من یه کلاس دیگه دارم به شدت فعال تر و خلاق ترند، تیر خلاص رو به من زد. نزدیک ظهر یکی از بچه ها یه عالمه لواشک از کیفش درآورد و گفت خودش درست کرده، به همه یه تیکه داد و روزمونو قشنگ کرد، من آلبالو برداشتم و به شدت خوشمزه بود...
تا رسیدم خونه لباسا
سلام
گاهی اوقات آدم باید به خودش انرژی بده.  انرژی مثبت.
منم اومدم اینجا تا به خودم انرژی بدم.  چونکه فردا تولدمه.  مثل همیشه یک دوست خیلی خوب دارم که یک روز زودتر ساعت 8 صبح تولدم را تبریک گفت. واقعاً شگفت زده شدم.  حتی خودم هم به یاد تولدم نبودم. 
اصلاً فکر نمی کردم، امروز کسی باشه و تولدم را تبریک بگه. 
می دونید من 27 اسفند به دنیا اومدم.  یعنی اصلا قرار نبود در این روز به دنیا بیام. نمی دونم چرا در دیدن این دنیا عجله کردم و 12 روز زودتر به دنیا
هیچ چیزی بیشتر از این ناراحتم نمی کنه که کسی بهم بگه نمی تونی کاری رو انجام بدی؛ حتی اگه رو نیت خیرخواهانه باشه.
چرا نباید بتونم؟
امروز روز خوبی بود از لحاظ عملکرد.
صبح هشت پاشدم، از هشت و نیم کارمو شروع کردم. تاظهر اینستا چک نکردم. ناهار رو کم خوردم. عصر هم بیش از نیم ساعت نخوابیدم. بعد کارای سرچ رو انجام دادم مقداریش رو. مقدار زیادی گریه کردم. دوباره گریه کردم. و باز هم. بعد رفتم یه چایی برداشتم و یه شیرینی. کمی مردد بودم دوباره شروع کنم به گریه
قبل از ازدواج بهترین روز زندگیم روز تولدم بود
بادوستام بودم شاد بودم 24ساعت مکالمه رایگان میداد همراه اول
زنگ میزدم به دوستام... 
بعد ازدواج منتظر بودم محمد خوشحالم کنه! 
اما هیچ تولدی پیشم نبود
همیشه پیچوند!!! 
امسال هم مرخصی گرفته اول فکر کردم بخاطر من بعد فهمیدم میخواد بره شمال!!!! 
انقدر ساده ام فکر میکنم میخواد سورپیرایزم کنه
همین که فکر میکنم قراره سورپرایز شم و نمیشم خودش یه سورپیرایزه
فکر کنم کم کم باید به تولدم فکر نکنم اصلا فراموش می
تا ساعت ۱ مطب بودم ، استاد با ذوق و شوق اومد گفت تولدمه ! 
کلی بهش تبریک گفتیم با همکارم ...
یه دقیقه رفتیم بیرون مطب ؛ به خدمه پول دادیم ، گفتیم برو شیرینی و یه شاخه گل بخر ؛ 
خلاصه استادم کلی سورپرایز شد از کارمون و منم حالم از دادن شیرینی و گل و دیدن خوشحالیش خیلیییی خوب شد ... 
بعد از مطب رفتم پاویون وسائلام رو جمع کردم که بیارم خونه که از شنبه باید برم یه شهر مجاور ... 
اومدم وسائلم رو گذاشتم خونه با مامان نهار خوردیم ؛ دوباره ساکم رو جمع کردم و
ده روز گذشته شاید بدترین ده روز عمرم بود..انقد که حرص خوردم، غصه خوردم، گریه کردم، دعوا و بحث کردم...اصن یه وضی...البته این به اون معنا نیس که الان همه چی اوکی شده..همه چی هنوز همونه..منتهی فعلا حرص و غصه نمیخورم و نشستم ببینم اخر این فیلم هندیمون چی میشه...شاید باور نکنید ولی ده روزی هس از هادسون خبر ندارم...هر وقت هم پیامی رد و بدل شده داشتیم دعوا میکردیم مامانم که میگه رفته زن گرفته خیالت راحت!!! واقعا از مادرم بابت همدردی و رک گوییش ممنونم منم به
1. عیدتون با کلی تاخیر مبارک:))))) خوبین؟ 2. از تصمیمات کبری برای نودوهشت، یکیش، بیشتر پست گذاشتنه:دی 
3. عید را چگونه گذراندیم؟ افتضاااح. با نوسانات متعدد، بین بیمارستان و خونه. مامان‌بزرگم که هروقت بابابزرگم میگفت چرا مهمونی کم میای؟ میگفت ولش کن بچه، درس داره. مریض شده و سکته کرده ولی خداروشکر الان حالش خوبه:)))
من چهرهٔ شناخته‌شده‌ای تو فامیل نیستم و کلاً تو غار خودم می‌شینم و مهمونی و اینا رو نمیام. چندروزی که مامان‌بزرگ بستری بود، توی مس
امشب شب تولدمه
حذف وبلاگ زده بودم اما از اونجایی که همیشه تولدام و با شما جشن گرفتم لغو حذف زدم...
از وقتی ازدواج کردم غمگین ترین تولدا رو داشتم...
ارزو میکردم شب تولدم نیاد!!!!!
خودم و برده برام کادو تولد بگیره!!!
من عاشق خرس بزرگم!
ساعت سه موتوره و دوربین عکاسی هم دوست دارم
و پنج ساله تولدا کنارمه هیچوقت کادویی ازش نگرفتم
امروز دستم و گرفت برد بیرون....گفتم بریم اون عروسک فروشی، قبلا قول خرس بهم داده بود!سرم داد کشید تو خیابون عروسک!!!!مسخره کردی خو
یادمه یه بار چند سال پیش مامانم فسنجون
درست کرده بود.اون موقع بعد از خوردن یه قاشق دیگه نتونستم به فسنجون لب بزنم.ولی دیروز
بعد از چند سال مامانم دوباره فسنجون درست کرد.قاشق اول رو پر کردم و با اکراه به طرف
دهانم بردم.لقمه رو جویدم و بعد در کمال تعجب دیدم که مزه اش رو دوست دارم.برام عجیب
بود که چطور مزه ای رو که قبلا دوست نداشتم این طور یک دفعه برام خوشایند شده. :)

رنگ خورش(خورشت؟آخرش نفهمیدم خورش
درسته یا خورشت.) فسنجون چه قدر قشنگه.یه رنگ قرمز
امشب همون شبیه که آخرین پیامتو خوندم و از من ابراز تنفر کردی...امشب از اون شباست که باید خون گریه کنم ولی چون پیشم کسی هست مجبورم هر طور که شده تو خودم بریزم...امشب دردآورترین شب زندگیمه... امشب به خودم قول دادم دیگه مزاحم عشقم نشم...امشب با خودم عهد بستم حضورم زندگی عشقم رو تهدید نکنه...امشب همون شبه که پرستو برای هزارمین بار خردم کرد و بهم گفت عشقت دروغه عشق نیست...دلم براش تنگ میشه... هر چند الان هم تقریبا یکی دو ماهی هست که دیگه امیدم باری رسیدن ب
سلام آقای آزاد!

خوب هستی؟ اصل حالت چطور است؟ اوضاع بر وفق مراد است؟ احمدرضا چکار می‌کند؟ با هوای اصفهان ساخته‌ای یا هنوز در سرماهای زمستانش پوستت زمخت می‌شود و زخم می‌شود؟ از این برایم بگو که عاشقی یا فارغ؟ چه؟ نمی‌شناسی مرا؟ انتظار داشتی بشناسی؟ لابد فکر کردی که من از آن دخترهای شر و شور هستم که در خیالت صد بار عاشقت شده‌ام و الان هم در به در به دنبال ریش و سبیل تازه سبزشده‌ات هستم. چقدر که تو خوش‌خیالی پسر!

من کیستم؟

بگذار قبل از آن‌ک
سلام به همه ی کسایی که وبلاگ من رو می خونن،در واقع دفتر خاطرات من رو.
الان ساعت دقیق ۱:۳۰ هست که من دارم اینجا می نویسم.
چون ساعت از دوازده گذشته من می تونم بگم که امروز تولدمه و من چهارده سالم رو پر و پونزده سالگیم رو شروع کردم،وقتی به کسی اینو میگم یه راست بعدش میگم که :میدونستی من و سینا داداشم،با شش سال اختلاف سنی که اون ازم بزرگ تره ،توی یک تاریخ به دنیا اومدیم؟۰
الانم به شما گفتم.فکر کنم لازم باشه خودمو معرفی کنم:
اسمم دنیا و فامیلیم هم مشی
سلام به همه ی کسایی که وبلاگ من رو می خونن،در واقع دفتر خاطرات من رو.
الان ساعت دقیق ۱:۳۰ هست که من دارم اینجا می نویسم.
چون ساعت از دوازده گذشته من می تونم بگم که امروز تولدمه و من چهارده سالم رو پر و پونزده سالگیم رو شروع کردم،وقتی به کسی اینو میگم یه راست بعدش میگم که :میدونستی من و سینا داداشم،با شش سال اختلاف سنی که اون ازم بزرگ تره ،توی یک تاریخ به دنیا اومدیم؟۰
الانم به شما گفتم.فکر کنم لازم باشه خودمو معرفی کنم:
اسمم دنیا و فامیلیم هم مشی
'Cause when you're fifteen and somebody tells you they love you
You're going to believe them
And when you're fifteen feeling like there's nothing to figure out
Well, count to ten, take it in
This is life before you know who you're going to be
Fifteen*
Taylor Swift
+ خب، آهنگ کمی تا حدی دارک و غم‌انگیزه، اما به مناسبت می‌خورد. =)
+ لازمه بگم تولدم مبارک؟
+ امروز با اختلاف بهترین تولد زندگی‌م بود. درسته که خیلیا یادشون نبود تولدمه. همونایی که من هر سال یادم بود و با عشق بهشون تبریک می‌گفتم، اما عیبی نداره. عوضش می‌دونم همون چند تا تبریکی که گرفتم واقعی و از ته
۱.آیا شما هم اینقدر مهمون دارین؟بخدا صبح ساعت نه بیدار شدم مامانم میگه بیا پایین مهمون داریم.کدومتون سر و رو نشسته رفتین جلو مهمونتون تا حالا؟منم نرفتم و تازه این بار  به نشانه اعتراض که تو رو خدا بذارین یه نفس راحت بکشیم بعد از یک ساعت و خرده ای رفتم پایین و بدون خوردن صبحانه شروع کردم به سالاد درست کردن و ...بعد از اونم ظرف ۱۹ نفر رو بشور و خشک کن و بچین تو کابینت...چای و میوه و... بیار.اصلا ظهر مهمونی رفتن اشتباه بزرگیه هر کی اومد خونتون.بخشش لا
در راستای ابهام زدایی این پست و کامنتم در این پست (از آخر هفتمی) باید بگم امروز تولدمه. که مقارن شده با تولد امام رضا. پارسال تولدشون مشهد بودم.
امسال قصد داشتم برخلاف سالهای قبل، برای تولدم جشن بگیرم و دوستامو دعوت کنم بریم کافی شاپ. که با رفتن مادربزرگم کنسل شد. دیگه رو پروفایل تلگرامم هم نذاشتم و اینجا هم چیزی نگفتم.
بعد دیدم خیلی گناه دارم. تصمیم گرفتم تنهایی برم واسه خودم تولد بگیرم. عصر رفتم کافی شاپ. به آقایی که اومد سفارش بگیره گفتم کیک
فردا تولدمه، با خودم می‌گفتم که خب شانس آوردیم تعداد روزهای سال 364 نیست چون اینطوری بر 7 بخش‌پذیر بود و من اگر جمعه به دنیا اومده باشم برای همیشه‌ی تاریخ تولدم روز جمعه می‌موند. ولی حالا که سال 365 روزه، تولدم تو روزهای هفته می‌چرخه و یک سال جمعه به دنیا اومدم یک سال شنبه یک سال یک‌شنبه، قشنگه خب. یک سال تولدم با ابن سینا تو یک روز میشه یک سال با زکریای رازی یک سال با حافظ یک سال با سعدی، ولی بعد دیدم خب اگه تولد تو می‌چرخه تولدم اونام می‌چرخ
فردا تولدمه، با خودم می‌گفتم که خب شانس آوردیم تعداد روزهای سال 364 نیست چون اینطوری بر 7 بخش‌پذیر بود و من اگر جمعه به دنیا اومده باشم برای همیشه‌ی تاریخ تولدم روز جمعه می‌موند. ولی حالا که سال 365 روزه، تولدم تو روزهای هفته می‌چرخه و یک سال جمعه به دنیا اومدم یک سال شنبه یک سال یک‌شنبه، قشنگه خب. یک سال تولدم با ابن سینا تو یک روز میشه یک سال با زکریای رازی یک سال با حافظ یک سال با سعدی، ولی بعد دیدم خب اگه تولد تو می‌چرخه تولدم اونام می‌چرخ
امروز تولدمه :)
البته پریشب "اون" و میم و بقیه بچه‌ها تولد گرفتن برام. و تلاش بر این بود که سورپرایز بشم که خب با شکست مواجه شد  این دفعه. خیلی از بچه‌ها اومده بودن، فرشته جونم اومده بود :) خوشحال شدم. ولی خب به همون سرعتی که اومده بودن، رفتن. یعنی کیک خوردن رفتن :)) من موندم و اون و فرشته جون و مرتضی و الهام. ما هم بازی کردیم و حرف زدیم. شبش فرشته جون اینا رو رسوندیم، من رانندگی کردم. بعدشم برگشتیم. بعدش من یادم اومد عکس نگرفتیم :/ 
الف رید به حالمون
سلام مری مریلین. امیدوارم حالت خوب باشه. امروز از خانم گلر درباره‌ت پرسیدم، گفت که توی دانشگاه آزاد استاد شدی و جز این هیچ خبری ازت نداره. اگه بهم بگن بهترین کادوی تولد عمرت رو از کی گرفتی میگم تو.انگار همین دیروز بود که یه توقع بزرگ از روز تولدم داشتم. کل راهروی مدرسه رو اینور اونور می‌رفتم و هی می‌گفتم: خدایا، چرا کادوی تولدم رو نمیدی؟تقریبا داشت گریه‌م می‌گرفت که نزدیک شدی، همونجور که همه ناظما نزدیک میشن. میان طرفت تا بهت بگن گورتو گم ک
امروز تولدمه !
امسال یه حس متفاوت تری نسبت به سال های قبل دارم
شاید دلیلش اتفاق هاییه که افتاده
میدونم توی آرشیو وبلاگم که بگردی شاید بیشتر پست های 20 سالگیم حالت ناراحت و متعجبی داشته
ضربه ی روحی بزرگی خوردم که به نظر خودم خداروشکر خیلی خوب تونستم خودم و احساسم رو جمع کنم و 6 ماهه به خودم بیام.طوری که الان با یادآوری اتفاقی که برام افتاده دیگه زخمم تازه نمیشه.نمیگم ناراحت نمیشم چون امکانش هست.اما یاد گرفتم قوی باشم
یاد گرفتم راحتتر از کنار مش
اولا سلام :)ثانیا تصمیم گرفتم دوستام رو به اسم مستعار بنویسم محض احتیاط !چون دوس ندارم خودشون یا اطرافیان برحسب اتفاق هم که شده بخونند...اینا نوشته هایی که واسه خودم نوشتم،صرفا به خاطر اینکه هم روزانه هامو ثبت کنم چون بعدا خاطره ست و هم اینکه گاهی از چیزی خیلی خوشحالم یا خیلی ناراحتم و نمیتونم به کسی بگم..بنویسم اینجا(الکی مثلا دفترچه یادداشت مه !)چند روز قبل از تولدم بود که بلاگفا خراب شد...جمعه هیجدهم تولدم بود و سه شنبه من و ناهید و نیایش و آی
گفت:«امم..دستمو نگیر...من دستام عرق می‌کنن...» و نمی‌دونست اون لحظه کم اهمیت ترین مسئله ی دنیا برام این بود که دستاش عرق می‌کنن.هر ثانیه می‌خواستم دستشو بگیرم ولی بازم این‌کار رو نکردم.می‌دونستم چقدر بابتش خجالت می‌کشه.نمی‌خواستم اذیتش کنم.هیچ‌وقت نخواستم.
یادمه صبحی رو که توی اتوبوس نشسته بودیم و بهش می‌گفتیم آلوچه بخوره باهامون.هی می‌گفت:«شکمم خالیه،اگه بخورم دل‌درد می‌گیرم!» ولی مگه من می‌ذاشتم آلوچه به اون خوشمزگی رو نخوره!؟ ام
سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز سی و هشت ساله شدم... تولدم مبااااااااااااااااااارک بوووووووووووووووووس (اینم بوس تولدم خودم بود به خودم...البته صبح تا چشممو باز کردم همونجوری دراز کش رو تخت با دستم برا چشم و صورت و پیشونی و خلاصه همه جای خودم بوس فرستادم و تولدمو به خودم تبریک گفتم و کلی هم این تبریکات خوشحالم کرد...)...دیروز دم ظهر پیمان دوباره یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی آ
دیروز، نزدیک‌های ظهر ناگهانی تصمیم گرفتم که کیک تولدم رو یه شب زودتر درست کنم، شب ولادت امام حسن عسگری (ع). علاوه بر اون مهمون هم داشتیم. مامان که رفتن بیرون من دست به کار شدم. اما!!! دیدم شکر نداریم و بیکینگ‌پودر هم کمتر از نصف مقدار موردنیاز داریم. چند لحظه‌ای تسلیم شدم و بعد فکری به ذهنم رسید. مقداری قند ریختم تو هاون و کوبیدم، بعد هم ریختم تو آسیاب و تبدیلشون کردم به پودر قند! کمبود بیکینگ‌پودرم بیخیال شدم و با همون مقدار درستش کردم. بازم ا
 
پس از خانوم مراد پور، افراد دیگری هم با پیام های امید بخش شان برای خرید کتابم اعلام آمادگی کردند. از جمله خانوم « میترا قاسم پور» و خانوم « فاطمه نجیب» که هرکدام به همراه همسرشان به منزلمان آمدند، یک جلد خریدند و رفتند و خانوم «زینب حق خواه » که به دنبال پیام های خانوم مراد پور و خانم قاسم پور مبنی بر تمایل برای خرید کتاب، ضمن عرض تبریک نوشته بودند:« روی من هم می تونید حساب کنید.»
از ایشان تشکر کردم و پرسیدم مایلند چند جلد بخرند؟ پاسخ دادند: «
هوالمحبوب



وقتی بیست اردی‌بهشت،
عکس تولد یکی از دوستان بلاگرم رو دیدم، با چشمهایی اشک‌بار بهش گفتم که من امسالم
تولد نخواهم داشت، چون ماه رمضونه و هیچ کس حوصله پختن کیک یا خریدن کیک رو نداره.
اما امسال یکی از بهترین تولد‌های زندگیم برام رقم خورد.

صبح ساعت نه بود
که با پسرا داشتیم شعرهای حفظی رو دوره می‌کردیم، معاون در زد و گفت یه آقایی با
یه دسته‌گل اومده با شما کار داره، توی ذهنم فکر کردم که فانتزی‌هام به تحقق
پیوسته و یه نفر که عاشقم
فکر میکنم ادم بزرگا اینجورین!میدونن دلشون چی میخواد، ولی ازش میگذرن!
فک میکنم ادم بزرگا اینجورین که میذارن پیش بیاد!نه اینکه پیش برن!
فکر میکنم ادم بزرگا اشتباه نمیکنن چون نشستن و هیچ کاری نمیکنن!اونا یه کاری که جواب داده رو فقد هر روز و هر روز تکرار میکنن!چون از چیزای جدید و امتحان کردنشون میترسن
ادم هر چی بزرگتر میشه انگار تغییر کردن و پذیرش تغییر هم براش سخت تر و سخت تر میشه!
شاید برا همینه که ادما وقتی خیلی بزرگ میشن دیگه کسی نمیتونه تصور
آقا یه چن روزی بود عصاب اصلا نداشتم..اصن هیچی... بعد این وسط اوناییکه اخلاقِ رو عصاب بودن، داشتن، خیلی رو عصابم بودن و منم همشونو زدم داغون کردم..در حالت عادی میتونستم در برابر بی اخلاق بودنشون سکوت کنم منتها این روزا شرایط سکوتو ندارم اصلا. با یه سه چار تا فن پیجم برخورد کردم.. فقططط کافیه فالوورای عزیزشون بالاتر از پونصد تا شه فک کنن کی ان.. ‍♀️‍♀️‍♀️‍♀️واای اصلا نمیتونستم تحملشون کنم.. انگار همه چیو میدونن.. بقیه ام پخمه ان. حالا من هی م
آقا یه چن روزی بود عصاب اصلا نداشتم..اصن هیچی... بعد این وسط اوناییکه اخلاقِ رو عصاب بودن، داشتن، خیلی رو عصابم بودن و منم همشونو زدم داغون کردم..در حالت عادی میتونستم در برابر بی اخلاق بودنشون سکوت کنم منتها این روزا شرایط سکوتو ندارم اصلا. با یه سه چار تا فن پیجم برخورد کردم.. فقططط کافیه فالوورای عزیزشون بالاتر از پونصد تا شه فک کنن کی ان.. ‍♀️‍♀️‍♀️‍♀️واای اصلا نمیتونستم تحملشون کنم.. انگار همه چیو میدونن.. بقیه ام پخمه ان. حالا من هی م
به گزارش : مجله اینترنتی سوبول
جوک باحال  و خنده دار
سه تا برادر می خواستن مرغداری بزننیکی شون لجباز بودهبهش می گن: تو شریک نیستی!میگه: به ارواح عمه اگه شریکم نکنین پرورش روباه میزنم بغلش
جوک جدید
زن و شوهر دعواشون میشه زن زنگ می زنه به مادرش میگهمامان من میخوام چند روز بیا م خونه تون وشوهرم را تنبیه کنم.مادر میگه نه دخترم این شوهرت نیاز به یک تنبیه بزرگتر داره!!من میام خونه تون !!!!
جوک های خنده دار
میدونی دردناک ترین مرگ رو توی تاریخ کی داشت؟پس
تا یک روز دیگه تولدمه و هیچ احساسی هم ندارم...
هرسال که به روز تولدم نزدیک میشم یه حس گنگ بودن دارم،
همش تو فکرمیرمحالم عجیب است..یک لحظه ناراحت و بیش از ساعت ها خنثی و دلم گرفته..
واقعا باخودم میگم چرا بازم تو این یکسالی که سپری کردم،
بازم اونی که میخواستم و میخوام نشدم:(...یک وقتایی واقعا مقصر خودمم 
که انقدر شجاعت و جرات رو ندارم بخوام اونی که میخوام
بشم رو بیان کنم و جسارت به خرج بدم و حرافمو بزنم...هرچی که میگم،بهم زور میگن و واقعا
درمونده میش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها