نتایج جستجو برای عبارت :

یک پسرِ به معنای واقعی زیبا

بسم رب الرفیق

والا اینا حرف من نیست؛ دفعه اول نه، دوم نه، سوم.. بالاخره از یه جایی به بعد دیگه نمیتونی تشخصیص بدی. انگار کَر شده باشی،کور شده باشی. یه روز میرسه که خورشید وسط آسمون باشه و تو بگی شبه! نه اینکه دروغ بگیا! نه! واقعا فکر میکنی شبه! باور کن میرسه اونروز. من مرده، تو زنده! بیا یه کم از آینده مون بترسیم. باور کن از همین چیزای کوچیک شروع میشه. بیا ما هم از همین جا شروع کنیم که اگر دیدیم ناحقه نگیم حق! دیدیم نادرسته نگیم درست! دیدیم اشتباهه
     باشه بابا شما Time, ما خانواده ی سبز. شما رولکس الماس نشان، ما گاز روی مچ دست. شما علامه جعفری، ما پسرِ آهنگران.  شما مجموعه ی هری پاتر با کاور و جلد سخت، ما بیشعوری. شما گوشت سر دست گوسفندی، ما کالباس ۲۰%. شما ‌شهاب سنگ، ما سنگِ کلیه. شما خاله وسطی، ما زنِ دایی کوچیکه. شما تاوانکس ۵۰۰، ما عسل توی شکم شلغم. شما شب یلدا، ما صبح ۱۴ فروردین. اصلا شما همه چی، ما هر چی که شما بفرمایید.
پسرِ شوهرخالم با یه حالت تحقیر آمیزی از توی آینه ماشین نگاه کرد و با لبخند پرسید شما از رو پرچم آمریکا هم رد میشین ها؟
پرسیدم ما؟ گفت آره. بعد من توی آینه نگاهش کردم و فقط لبخند زدم. بعدش هم مثل قبل از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم.
اعصابم داغون شد! از اینکه فکر میکنه میتونه من رو وارد یه بحث بیخود بکنه و بعد بهم بخنده. در حالی که اونقدر کم حرف بودم که پیش خودش فکر نکنه اسکلم! چرا واقعا بقیه رو اسکل فرض میکنن؟
#در_مکتب_عاشورا
عاشورا درس مذاکره نداشت، اگر هم داشت مذاکره ی ذلت ناپذیری بود:«این فرد ناپاک‌زاده [عبیدالله] پسرِ ناپاک‌زاده [زیاد]، در انتخاب دو چیز پافشارى مى‌کند: یا مواجه با شمشیر و یا پذیرش خوارى و مذلّت؛ درحالى که هرگونه پستى از ما به دور است»
خوی فریبنده‌ای که از قدرت برمی‌آید ، در شمل آرایه‌ای جذاب‌تر داشت . از این‌رو ، پاره‌ای ناداران هم دوستش می‌داشتند . ستایش قدرت از سوی نادارانِ ناتوان ، ریشه در باور ضعفِ ابدی خویش دارد . شمل را برخی ناداران می‌پرستیدند . این‌چنین پرستشی ، جلوه‌ی عمیق ترس بود .
هنگامی که برابری با قدرت در توان نباشد ، امید برابری با آن هم نباشد ، در فرومایگان سازشی درونی رخ می‌نماید . و این سازش ، راهی به ستایش می‌یابد . میدان اگر بیابد ، به عشق می‌انجام
کاش یه دختر اسکاتلندی بودم که صبح به صبح با سگش می‌رفت لبِ ساحل، تفریح. البته اینکه اسکاتلند ساحل داره یا نه رو نمی‌دونم. بعد گیتارش هم با خودش می‌برد و شروع می‌کرد به نواختن. بعد بطری آب معدنیِ دماوند پرت می‌کرد به دوردست‌ها که سگش واسش بیاره. سگه هم خوشش میومد و هی هاپ هاپ می‌کرد و خودشو می‌مالوند به شن‌های ساحل. بعد همونجا، یه پسرِ اسکاندیناوی عاشقش می‌شد و به دلیل جبر جغرافیایی، از هم جدا می‌شدن. دختره هم افسردگی می‌گرفت و مدام سیگ
پدر را نمی‌شناختم. پسر را اما به‌خاطر فعالیت‌های ترویج علم‌گونه‌اش می‌شناختم. سه-چهار سال پیش بود که سه‌شنبه شب‌ها ساعت 9 سایت رادیو تهران را باز می‌کردم و منتظر می‌شدم که برنامه‌ی چراغ‌خاموش شروع شود. هرچه‌قدر دیدن برنامه‌های تلویزیونی را از طریق اینترنت می‌پسندم، معتقدم که برنامه‌های رادیو را فقط باید از طریق یک رادیوی درست‌وحسابی گوش کرد، با همان تنظیمات قدیمی و خاص خودش. اما چه کنیم که امکانات نبود. هر قسمتِ برنامه موضوع
این متنو چند روز پیش یجا دیدم حالا بماند .ولی گفتم دیالوگ قابل تاملی هست بین این دو نفر.
گاهی ادمها بقدری متناقض حرف میزنند که پیش خودت میگی یعنی طرف واقعا خودش متوجه نمیشه داره خودشو احمق جلوه میده!
شاید این برای همه ما پیش اومده باشه.مخصوصا منطق این پسرِ.
یعنی ینفرو به بدترین ویژگیها خطاب میکنیم اما در عین حال بهمون برخورده که نخواسته با ما باشه.به نظرتون اگر یه نفر انقدر هیولا هست ادم نباید راهشو بکشه بره؟
چیو میخواد بخودش ثابت کنه؟ بگذری
۱. بابام هر سال که نفرات برتر اعلام می‌شه، با یه شوق و ذوق خاصی همه‌ی نفرات رو نگاه می‌کنه… باور کنید برق توی آسمون چشماش رو می‌شه کامل دید… بعدش می‌گه: «یادش به خیر! منم یه روزی مثل همینا بودم…»
[هر سال نگاه می‌کنه ها… :| حتی زمانی که من خوندم کنکوری نبودم!]
و من با شنیدن این جمله غمگین‌ترین موجود دنیا می‌شم… این که هیچ‌وقت نمی‌تونم به دخترم / پسرم همچین جمله‌ای رو بگم… :(
۲. شارژ گوشیم تموم شد و از اون جایی که کاملا گوش به زنگِ اعلام نتا
   داییه از بعد از تصادف از ضعف اعصاب شدید رنج میبره. به طوری که اشتهای خاصی به گرفتن پاچه ی بچه ها پیدا کرده (البته فقط و فقط شفاهی). این قضیه به قدری جدی شده بزرگترا نشستن باهاش حرف زدن و گفتن که فقط از ساعت 6 بعد از ظهر به بعد میتونه به بچه ها گیر بده و داییه هم قبول کرده. عصری توی محوطه ی جافرگوسنی نشستیم که پسرِ دخترخاله شروع میکنه شن و ماسه ها رو مثل نقل و نبات ریختن توی هوا. مامانش داره تهدیدش میکنه که جلوش رو بگیره ولی داییه نتونست جلوی خودش
آخ مادر، مادر، چگونه توانستی این همه رنج را تاب بیاوری و دیوانه نشوی؟ چگونه صدای شکستن استخوان‌هایت را شنیدی و دم برنیاوردی؟ چگونه پسرِ شیرخواره بر دوش به دیدار مردت رفتی که آن‌سوی میله‌ها از درد شلاق‌های شب، می‌نالید؟ چگونه لب به شکوه نگشودی؟ چگونه روزگار، زخم بر زخمت افزود و تو تاب آوردی؟ چگونه آخر؟ چگونه آن همه زخم ِ زبان و توهین را نادیده انگاشتی و انگار نه انگار برخاستی و روز از نو ادامه دادی این زندگی را؟ چگونه به این انباشت انبوه
با مامان امروز رفتیم مغازه موبایل فروشیِ،پسرِ دوست مامانم.بنده خدا علامت تعجب بودمامانم با مامانِ ایشون همیشه رفت و آمد دارن 
هر بار مامانم از خونشون میامد کلی پفک و چیپس و لواشک برام میاورد و می گفت اینا رو مجتبی برای تو داده. برا خودش خریده بود گفت اینا رو برای تو بیارم 
.البته آقا مجتبی هیچ وقت منو ندیده بود
امروز برای اولین بار منو دید.فکر کنم همیشه فکر میکرده من کوچولو هستم
دفعه بعد از چیپس و پفک و لواشک هم خبری نیست
+با اینکه باتری جدید
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
امروز رفتم مصدق. یه مودم مبین نت داشتم که بردم مرجوع کنم. هوای اتوبوس کلافه کننده بود. فکر کنم راننده به جای کولر، بخاری روشن کرده بود.
پسری صندلی جلوی من نشسته بود. حداکثر شانزده هفده ساله. همون لحظه ای که اومدم تو اتوبوس محو زیبایی خیره کننده اون شدم.
موهایی طلایی، پوستی مثل برف، چشم هایی رنگی، بدنی کاملاً متناسب. تا به حال در عمرم کسی رو به این زیبایی ندیده بودم.
دوستش کنارش نشسته بود. با هم میگفتن و میخندیدن. هی عرق میکرد. یه دستمال کوچولو دس
به چه می‌اندیشی!
نگرانی بیجاست...
عشق اینجا
و‎ ‎خدا هم اینجاست،
لحظه‌ها را دریاب
زندگی در فردا
نه، همین امروز است!
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه و زیبا
 
یك زن
برای زیبا ماندن
به دوستت دارم های
مردی نیاز دارد
كه هرروز آرام
در گوشش زمزمه كند
 
+++++++++++++++++++++++++++++++
اس ام اس های عاشقانه کوتاه
 
وقتی انسان‌ها همدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می‌بخشند. اما وقتی دائما مجبور به این کار شوند، از دوست داشتن دست برمی‌دارند...!
 
++++++++++++++++++++
ﺮده ﺧﻮاﻧﻲ 
ﻧﻮﻋﻲ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻣﺬﻫﺒﻲ اﻳﺮاﻧﻲ اﺳﺖ ﺮده ﺧﻮاﻧﻲ، در اﻳﻦ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻛـﺴﻲ   ﺑـﺎ ﻋﻨـﻮان  « ـﺮدهﺧﻮان»  از روی ﺗﺼﻮﻳﺮﻫﺎی ﻣﻨﻘﻮش ﺑﺮ ﺮده، ﻣﺼﺎﻳﺐ اوﻟﻴﺎی دﻳﻦ ــ ﺑﻮﻳه اوﻟﻴﺎی ﻣﺬﻫﺐ ﺷﻴﻌﻪ ــ را ﺑﺎ ﻛﻼم آﻫﻨﻴﻦ رواﻳﺖ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ.
ﺮده ﺧﻮاﻧﻲ را «ﺷﻤﺎﻳﻞ ﺮداﻧﻲ» و «ﺮده داری» «و ﺮده ﺑﺮداری» ﻧﻴﺰ ﺧﻮاﻧﺪه­اﻧﺪ.
ﺻﻮرت ﺧﻮاﻧﻲ  ﻧﻴﺰ ﺑﺨﺸﻲ از ﺮدهﺧﻮاﻧﻲ ﺑﻮده اﺳﺖ و ﻧﻤﻲﺗﻮاﻧﺪ ﻣﺘﺮادف ﺮده ﺧﻮاﻧﻲ ﻗﻠﻤﺪاد
آهای پسرِ جوانِ بیست و چند ساله ؛ بهت حسودیم می‌شود!
وقتی دخترت را بغل گرفتی تا از پنجرۀ اتوبوس بیرون را تماشا کند، مقداری رشک من را در آوردی. وقتی‌هم که با انگشتت اشاره کردی به لحظه‌ای بیرون از اتوبوس و دخترت نگاهش را به آنجا چرخاند، باز‌هم حسودیم شد ولی قابل تحمل بود. اما وقتی که دخترت گفت:«بابا مواظبم باش که نیوفتم» دیگر قابل تحمل نبود. باید بلند می‌شدم و گونه‌هایِ دخترت را می‌بوسیدم و می‌رفتم پیِ باقیِ حسادتم. اما نمی‌شد، چون تو مواظ
اینجا هوایش هر چقدر گرم و کشنده است، سرمایش هم به همان اندازه استخوان سوز و نابود کننده است!
کمی سرما خورده ام و الآن سر کلاس فیزیولوژی نشسته ام پسرِ درس خوان کلاسمان دارد سیمینار می‌دهد!
عده ای از بچه ها درباره نمره ی میان ترم فیزیو حرف می‌زنند و اعصابم را تا میتوانند بهم میزنند و دهان مبارکشان را نمی‌بندند! امتحان را به شدت گند زده ام و حوصله هم ندارم! دلتنگ هستم و کمی کلافه! دلیلش را هم خودم نمی‌دانم....
َاحساس میکنم دستی دستی خودم را بدبخت
بسم الله
 
وقتی رفتیم به کتابفروشی نشر افق، هر کداممان گوشه‌ای را انتخاب کردیم. من به سراغِ کتاب موردنظرم رفتم. دروازه مردگان جلد اول، جلد اول، جلد اول. همینطور برای خودم زمزمه می‌کردم تا پیدایش کنم. انگار با صدا زدنش خودش را می‌آورد بیرون و می‌گفت «من اینجام». با تقلای من و پیگیری‌های پسرِ جوانِ کتابفروش بالاخره در انباری یافت شد. جلد اول و دوم را به دست گرفتم و گذاشتم روی میز. او هم از گوشه‌ی خودش بیرون آمد و کنارم ایستاد. دو کتاب در دستش
تصور کنید یه پسرِ سی ساله ی سیبیل دررفته (شما بخونید نره غول) ، که الان باید یه دستش پوشک بچه باشه و یه دستش موزِ کوچولوی ایرانی و پرتقال خونی و خیارِ بومی، و وقتی می‌ره خونه با آرنج در رو باز کنه و بگه: « ضعیفه! کجایی؟» حالا دیده میشه با یه خرسِ صورتی که از صدوسی و دومین دوست دخترش هدیه گرفته و اتفاقا هم قد خودشه و یه زنجیر استیل دور گردنش و شلواری که تا پایینِ مارکِ لباس زیرش اومده و هر آن ممکنه از پاش بیفته! (معلومه تلاش بسیاری داشته که جوری تن
آقازاده بود.
پسرِ سردارداودقربانی
نه جایی می‌گفت که پدرش چه کاره است، نه از پدرش می‌خواست که برای ورود به سپاه کمکش کند.
۲ سال طول کشید تا از راه معمول وارد سپاه شد.
روحیه‌اش در مقایسه با بعضی از آقازاده های امروز عجیب و خاص بود.
بله هنوز هم هستند کسانی که تقوای‌الهی پیشه می‌کنند و می‌شوند محبوب خدا ..
شهید مدافع حرم
روح ‌الله ‌قربانی     
@Modafeaneharaam
این فیلم مال حدود 16 سال پیشه ولی با این حال و با وجود گذشت این همه سال، یکی از اون هندی های خوبه بخصوص برای اونایی که فیلم هندی عاشقانه دوست دارن. اینجا عشق مثلثی برعکسه! فیلم راجع به سه تا دوسته که تو کودکی از هم جدا می شن و پسرِ داستان با پدرو مادرش میره یه شهر دیگه و به تینا می گه که برای هم ایمیل بفرستن اما تینا اهل این کارا نیست پس پوجا که راج رو دوست داره به جای تینا و با امضای تینا برای راج ایمیل می فرسته... سالها می گذره و این دوستی عمیق تر ش
روزی که برای اولین‌بار ببینمت، قطعا داستان‌های زیادی برای تعریف کردن دارم. من مشتاقانه حضورت رو تمنا می‌کنم و از خدا می‌خوام فرصتی رو بهم بده تا حس لبریز از هیجانم رو با صدای خودم برات بگم. هیراد جانم، پسرِ قشنگم، روزی که برای اولین بار ببینمت، معلوم نیست در چه سن و سالی هستی و چقدر از هیجانات این روزهای منو درک می‌کنی، ولی مهم نیست، چون من صبر زیادی در مقابل بودنت و انجام دادن درست‌ترین کارهایی که یاد گرفتم در به‌موقع‌ترین زمان‌های مم
درباره‌ی گیاهخواری پرسید. بعد درباره‌ی موضوعات مختلف صحبت کردیم؛ اینکه کلبه‌ای در دل طبیعت دست و پا کرده و برای خودش مرغ و خروس دارد و بعد از پایان رابطه‌اش با ح، با هیچ دختر دیگه‌ای سکس نداشته. ما هیچوقت صمیمی نبودیم. گفت که دوست دارد گیاهخواری را امتحان کند و دکتر گفته که احتمالا با این وضعیت قلبش و بیماری نادری که دارد نهایتا تا 10 سال دیگر زنده بماند... ناراحت‌کننده بود. چندین بار سه نفری بیرون رفته بودیم و آخرین بار را یادم هست که به مو
   مهرانِ خاله علاوه بر لباس کُردی، دشداشه و چفیه هم دارد. لباس ها را پوشید و عینک آفتابی را هم به چشم زد و با پسرِ همسایه ی خانه ی ییلاقی مان که فامیل هم هست رفت خانه شان که پدر و مادرش را بگذارند سرکار. آنجا هم گفتند ایشان از شیخ های کشورهای حاشیه ی خلیج است و خیلی وضع مالی اش خوب است و خفن است و فارسی اش هم چنگی به دل نمی زند. آنجا خیلی اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه که تا خانم خانه که سن و سال دار هم بود شکش می برد و سوال های جدی میپرسید، مهران یهو
مردی مسن با پیراهن سفید و ریش‌های زده شده و موهایی که اکثراً سفید بودند، کنارم نشست. روزنامه‌ای را در دست چپش که انگشتر عقیقی هم داشت گرفته بود. تلفنش زنگ خورد و با معذرت خواهی از من گوشی را جواب داد! نفهمیدم که معذرت خواهی‌اش برایِ چی بود چون ما وسط هیچ بحثی نبودیم. و حتی یه کلمه‌هم باهم حرف نزده بودیم! با این حال گفتم: خواهش می‌کنم. کسی که پشت تلفن بود داشت یک ریز حرف می‌زد. اینو از سکوت‌هایِ طولانیِ این ور خط فهمیدم. مرد مسن داشت توضیح می‌
آره، واقعا هه! اسمِ خودتم گذاشتی شیعۀ علی بن ابیطالب!
شیعه‌ای که یک پسرِ قرتی از اون بیشتر به اندامش و حداقل به بوی بدِ دهنش فکر میکنه و برای ساختِ اندامش وقت میزاره!
شیعه‌ای که یک آدمِ نه آن چنان مذهبی بیشتر از اون برای پول در آوردن و گردوندن وضعیتِ اقتصادیِ خانواده‌اش تلاش میکنه!
شیعه‌ای که یک آدمی که میخواد به یک مدرکی برسه بهتر از اون درس میخونه و تلاش میکنه تا یک شغلی در آینده به دست بیاره!
اگر گفتند ادب از که آموختی؟ از بی ادبان
باید بگ
سلام به همه تون
توی وبلاگ های بیان داشتم میچرخیدم، یه سوالی واسه م مطرح شد، اینکه چرا بعضی دخترها تا این حد، عاشقِ پسرهای کره ای میشن؟
چه جوری میشه که تمامِ زندگیِ یه دختر میشه یه پسرِ کره ای که معمولاً یا بازیگرن یا خواننده، اسمشونم معمولاً می ذارن " فلانی لاور" = "عاشقِ فلان بازیگر"
البته این ها صرفاً کنجکاویه وگرنه قصدم توهین نیست، منم به این تصمیم و سلیقه شون احترام میذارم، فقط میخوام یه کم درباره شون بیشتر بدونم که واقعاً میخوان با همچین
توو اینستای پیجی مربوط به دانشگاه بهشتی زده بود از کارکنان دانشگاه تقدیر کنیم و ... که یهو یادش افتادم. یاد اون پسرِ جوون مهاجر افعان که تو دانشگاه کار میکرد و توو دانشگاه میخوابید و چند سالی بود نرفته بود ولایتشون. چه مهربانانه به گل ها می رسید. اون حرف رو باهام شروع کرد راستش من دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما هیچ وقت نتونستم شروع کننده خوبی باشم. دنبال در اداره پردیس دانشگاهی بین خرابه های داتشکده قدیم زیشت شناسی بودم که یافتنش اسون تر از پی
خب بنده فعلا عرضی درباره ی رادیکال فمینیست ها ندارم چون دیروز کنسل شد. خیلی بدم میاد از اینکه، برای همون روز و همون ساعت برنامه ریزی کردن چند نفر که برن نمایشگاه کتاب، و وقتی دیدن که من پیام گذاشتم توو گروه راجع به برقرار بودن حلقه مون، هیچی بهم نگفتن. بعدش دیروز ظهر تازه فهمیدم نمیان کنسلش کردم. دوستم میگفت نباید هیچی میگفتی میذاشتی خودشون کنسل میکردن. قطعا اگه من هیچی نمیگفتم، اونام مثل چی سرشون رو مینداختن پایین میرفتن نمایشگاه، و حلقه م
داریم وارد فازِ اسباب کشی میشیم
و من میمونم و یه عالمه فکر و خیال و یه عالمه اثاث (بخونید اتینا)
و پسربچه ای کنجکاو و بازیگوش که طبقِ ژنهایی که از داییش کش رفته، میخواد از هممممه چیز سردربیاره و طرزِ کار همه ی برقی های توی کابینت و اون اوفایی که تو کشوها قایم کردم رو خودش تنهایی کشف کنه!
و خواهری که پا به ماهه... و احتمالا به دوهفته نمیکشه که فارغ میشه پس چندان کمکی از دستش برنمیاد
و خواهر شاغلی که خودش یه وروجک داره هم قد علی!
و مادری که دستش درد
بعد از آخرین امتحانِ دوره ی کارشناسی، شب تو تلگرام بهش پیام دادم که تشکر کنم ازش بخاطر جزوه هایی که دقیق و مرتب و منگنه شده، برام آورده بود. یه ده دیقه هی ایز تایپینگ بود! تا اینکه گفت میتونم یه چیزی بگم بهتون؟ منم که کلا همه ی ورودیای اون سال رو به چشم فرزندانم میدیدم! گفتم بله حتما :) گفت خیلی به شما علاقه دارم، تمام این چهارسال خواستم بگم ولی رفتار شما بهم این اجازه رو نداد که بگم ولی حالا که دارم میرم نمیتونم نگفته برم.
از پسرای خوابگاهی بود!
یک.
صبح که از خواب بیدار می‌شم، مثل اینه که اصلاً نخوابیدم. کمرم درد می‌کنه و احساس خستگی می‌کنم. امروز باشگاه ُ پیچوندم و خودم ُ برای قطار متلک‌های مامان آماده کرده‌بودم. ناگهان یادم اومد مامان توی ساعت ِ رفتن و اومدنم خونه نیست و سجده‌ی شکر به جا آوردم. 
 
دو.
با یه نفر آشنا شدم که خیلی من ُ یادِ دوران 15 تا 18 سالگی‌م می‌اندازه. همون دغدغه‌ها و بحث‌ها. به خاطر یکی از ریویوهام به‌م پیام داد و چندساعتی داشتیم با هم بحث می‌کردیم. خلاصه که
در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیک‌های او. وقتی که حرف می‌زند یا نمی‌زند. که او چه‌طور و با چه فرمول‌هایی اعجاب می انگیزد و نابود می‌کند.
کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جمله‌ای که نوشتم برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. قلب‌ام می‌لرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشم‌ام تجاوز می‌کند.) و می‌داند که هیچ‌گاه نبای
اصلا بگذارید برایتان همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کنم ...
۱۳ سالم که بود عاشق پسرِ دوستِ پدرم شدم...
بعد از اون در ۲۳، ۲۴ سالگی عاشق مهندس شدم به غلط...
فکر نمیکردم دیگر بتوانم کسی را دوست داشته باشم...
ماه گذشته داشت علاقه ای بین من و معلم شکل میگرفت...
نمیتونم توصیف کنم که چقدر این انسان وقیح و بد بود...
اول که فهمیدم دوست دختر داشته که بعد از کلی موس موس کردن و آسمون و ریسمون بافتن و کتمان کردن مجددا خر شدم...
رابطه مان خوب بود...
تا زمانی که امشب خر
پای‌بست دنیا متزلزل بود ، چراکه قلب انسان متزلزل بود : زیر آوار سنگ‌هایی که انسان‌ها اورشلیمش می‌خواندند ، زیر آوار پیش‌گویی‌ها ، ظهور منجی‌ها ، مراسم مذهبی ، زیر یوغ فریسیان و صدّوقیان ، اغنیایی که می‌خوردند ، فقرایی که گرسنه بودند ، و زیر سیطره‌ی خداوند یهوه ، که از محاسنِ او خون بشریت ، قرن‌ها و قرن‌ها ، به‌درون گرداب مرموز روان بود ، خُرد گشته بود . از هر دری که با این خدا وارد می‌شدی ، فریادش بلند می‌شد . اگر کلامی محبت‌آمیز بر ز
بعد از قلمچی با بچه ها قرار داشتم گفتم تا اونا بیان من برم ناهار بخورم چون میدونستم نمیخوایم زود بریم خونه. ناهارم نبرده بودم.یه چرخی تو اسنپ فود زدم اول ولی بعد بیخیال شدم گفتم تا بیاد طول میکشه.از همین روبه روم که بیرون بر میخرم.اولین بار بود ازش خریدم و خب افتضاح بود غذاش مزه ی اب میداد.کلا هیییچ طعمی نداشت.
وقتی رفتم تو اول یکم دورو برمو نگاه کردم زود نرفتم بگم سلام سفارشمو بگم.صندوق دارش یه پسر جوون بود که عقب وایساده بود و سرش تو گوشی بود.
من مردِ مادرم
تا همین دیروز پسر بودم
و حالا مادرم
با حفظ سمت ، شدم
امروز مردِ مادرم
چون بیوه ای شبیه تصویر سینمایی یک حماسه
در غاری افسونگر به تنهایی
اسطوره ی آینده زاییدم
مردِ مادر شدم
همینقدر افسانه
و چیست این اگر این نیست؟
که به مدت معلوم مادرم درد کشیدم
آدمی دیگر زاییدم
از ظاهرم معلوم بود و حالا دو نفریم
و اولی آیا هنوز زنده است؟
چیستم این اگر مردِ مادر نیستم؟
که هرچه اولی ام بد باشد اگر بمیرد خواهم گریست
مردِ مادر شدم
همینقدر جدی ، چندش
می دانم نامش بدی است و بدی روح انسان را پر از شیشه خرده می کند اما نمی توانستم حالا که نوبت من شده نبینم و لذت نبرم. دیدم و لذت بردم. من تمامی بدی هایی که در حق من و مادرم شد را دیشب در جشن پسرِ عمه ی کوچکم دیدم و لذت بردم. عمه ای که همیشه ی خدا هر عروسی را به صاحبش زهرمار می کرد، اشک همه را در می آورد، غرولند می کرد که فلان شد و بهمان شد و فکر می کرد که همه کاره و بزرگ خانواده است دیشب مراسم عقد پسرش بود و من با دیدن تمامی آن اتفاقات لذت بردم. یادم نمی
ما کاشونیا، کلا با شربت بیدمشک زنده ایم!
یعنی اگه یه ماه رمضون شربت بیدمشک نباشه که بخوریم، خشک میشیم و ترک برمیداریم از کم آبی! همینم هست که انقدر اعصابامون آرومه! (الکی)
تازگیا یه عرق بیدمشک خریدیم، مزه ی آبِ قورباغه خسته توی مرداب میده! سحر که باهاش شربت درست کردم، یک آن، کاخ آرزوهام فروریخت!
 یاد دوتا مطلب افتادم:
اول یاد یه خاطره در چندسال پیش، زمانی که مادربزرگِ شوهر خواهرم به رحمت خدا رفته بود و ما برای مراسمش رفتیم روستا. پسرِ مرحومه (ک
چان چه باشد که نثار قدم یار کنم
این متاعیست که هر بی سر و پایی دارد
ماه رمضون امسال هم برای من از همون موارد «او می کشد قلاب را » بود
مینویسم تا یادم بمونه  اگه سال دیگه زنده بودم باز  بگم خدایا کرمت رو شکر
دلچسبتر از نوشتن برای من  خوندن خاطراته..
امسال هم ادامه ی همون تقویم پارسال رو پر میکنم و گاهی واقعا لرز تموم بدنم رو میگیره که خدایا چقدر بزرگی
خاطرات امروز زمانی آرزوهای ما بودند و آرزوهای امروز خاطرات میشن
اینروزها دغدغه ی خونه  دارم ا
    فکر کنید پارسال عید مهران، پسرِ خاله شهین زنگ زده به بابا بزرگ و خودش را جای کَل ظفر، یکی از اهالی روستا جا زده و گفته چه نشسته اید که خانه ی ییلاقیتان را دزد زده. بابابزرگ هم عصبانی زنگ زده به اعضای شورای روستا و داد و بیداد و بد و بیراه که این چه وضع روستاست درست کرده اید و فلان و بیسار...اینقدر شدید که بنده های خدا همان موقع یکی را می فرستند درب خانه و می بینند که اصلا خانه در چه وضعی است و خسارت چقدر است، که می بینند درب خانا کما فی سابق قفل
السا به محضِ اینکه میرسه سریع بغلم و میگه خانووووومِ خاکستری من امروز چون مریض هستم،غائبم و باید استراحت کنم تا خوب شم.سریع چندتا سرفه هم توی صورتم میکنه :|
بهش میگم اخه قربونت برم تو که الان اومدی،اینکه نمیشه غائب بودن.
با چشای گرد نگام میکنه و میگه نه من غائبم :)) ی ربع زمان برد تا معنی غائب و حاضر بودن رو بفهمه.
فریمهر یک شیشه عطرِ بچگونه باخوشحالی نشونم میده و میگه خوشبو هست؟
دل به دلش میدم و حسابی با میمیک چهره ام بازی میکنم و تعریفِ عطرش می
این چند روزه کلی اتفاق برام افتاد که باید سعی کنم و بنویسمش، تحلیلش بماند برای بعدتر، فقط میخوام هر چی تو مخم هست رو بنویسم.
چند
ماه پیش توی فیسبوک با یه پسری دوست شدم، برنامه نویس بود و استارتاپ
داشت، شخصیتش محکم و جالب بود، دی ماه برای یک همایش میخواستم برم تهران و
قرار شد که برم پیشش ولی کنسل شد، این بار که با دوستم میخواستیم بریم
تهران، قرار شد بریم خونه دوست پسر اون و یه سری هم من برم پیش این پسره.
هفتم
ما رفتیم تهران، شب رسیدیم، دوست پس
خب ساعت نزدیک ۳ شبه....به یه جمع بندی کامل و تصحیحات نوشتاری برای پایان نامه م رسیدم و فقط موند منابعم که خب باید بشینم و طبق اصول مرتبشون کنم.....بقیه رو برای استادهام فرستادم و خوشم میاد استادمم مثه خودم شب نشینه!!!! همین شبی جوابگوم بود....
نوشته بودم که میخوام دفاع کنم شهریور و گفت فرم رو بگیر پر کن برام بفرست....الهی شکر....معجزه ی شکرگزاری همچنان با منه....
امیدوارم مساله ای برا پایان نامه پیش نیاد و دیگه این چند روز بدون هیچ استرسی بگذره برام توی
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
دیشب همین که از پیاده روی با ماه بانو برگشتم،میم پیام داد بیا توی حیاط! بعد از مدت ها این پیام برام تداعی روزهای گذشته شد :) همان روزهایی که تازه آمده بودند طبقه بالا و وقتی نه من حوصله داشتم برم بالا و نه میم بیاد پایین،کنفرانس هامون رو در حیاط و بالکن برگزار میکردیم!فارغ از اینکه همسایه ها از صدا و چرندیات ما خسته خواهند شد.میم میخواست بریم دور دور با ماشین،دلش گرفته بود و توی اجزای صورتم ریز شده بود که ردی از نارضایتی پیدا کند اما موفق شدم ب
بسم الله
 
از تهران برگشتم.بعد از پنجاه روز شاید برگشته بودم خونه و همین وقت هم خیلی کم بود برای خونه بودن.برای نشستن پایِ درد دل مادر و دیدن پدر و رفیقا و ول گردی .ولی یک روز با یار بهتر از هزار روزِ بدون یار.بی وطن شده ام و جایی آرام ندارم.
 
شنبه ها یعنی فلسفه و بوکس.حوصله ی خودم و نسلِ خودم را ندارم.در واقعِ حوصله ی آدم هایی مثل خودم را ندارم.آدم های تنبل و به درد نخوری که دوست دارند یک لقمه های آماده ای از فلسفه بگیرند.ساز یاد بگیرند و بی احساس
وَ قَالَ (علیه السلام):الْغِنَى فِی الْغُرْبَةِ وَطَنٌ وَ الْفَقْرُ فِی الْوَطَنِ غُرْبَةٌ.و درود خدا بر او، فرمود:ثروتمندى در غربت، چون در وطن بودن، و تهیدستى در وطن، غربت است.نهج البلاغه(ترجمه دشتی)، حکمت 56
-زن! یک استکان چایی بده دست ما.صدای فریدون است که تا طبقه ی بالا تند و تیز و بی اجازه می آید و پشت بندش بوی سیگاری است که قافیه را به صدا باخته است و نفس نفس زنان وارد اتاق می شود. حتمی لباس همیشگی اش را پوشیده: پیراهن سیاه آستین بلندِ گشاد
paa 2009: خیلی ناراحت کننده است که این فیلم انقدر مهجور باقی مونده که یه زیرنویس فارسی براش پیدا نمی شه. اگه خواستید دانلود کنید دو زبانه دانلودش بکنید و اونجاهایی که دوبله نشده رو با زیرنویس انگلیسی تماشا بکنید. حیف من دو زبانه اش رو دانلود نکرده بودم :( دوبله فارسیش خوبه. طنزش قشنگ دراومده. این فیلمو قبلا تو تلویزیون دیده بودیم و تماشاش یه جور خاطره بازی بود. حالا داستانش: دو نفر عاشق هم می شن و دختر باردار می شه؛ پسر بچه رو نمی خواد و دلش می خواد
 
‍ در راهِ فیلسوف شدن
ما چی هستیم؟ من قبل از تولدم کجا بودم؟ چرا من خرگوش نیستم؟ یا کرگدن؟ چرا بزرگ میشم؟ چرا پیر میشم؟  چرا می میرم؟ هر چه در کتاب های اخترشناسی می گشت جواب این جور سؤال ها را پیدا نمی کرد. از کتاب زیست دبیرستان هم چیزی دستگیرش نشد؛ نه اینکه مشکل در این باشد که روشهای مطالعه و یادگیری را بلد نبود؛ نه. در جای اشتباهی دنبال جواب این جور سؤال ها می گشت. بچه ها مسخره اش می کردند. اسمش را گذاشته بودند بچه فیلسوف. اِنقدر فیلسوف فیلسو
وﻳﻲ­ ﻫﺎی ﺗﻌﺰﻳﻪ
ﻋﻨﺎﻳﺖ اﷲ ﺷﻬﻴﺪی در ﻛﺘﺎب «وﻫﺸﻲ در ﺗﻌﺰﻳﻪ و ﺗﻌﺰﻳﻪ ﺧﻮاﻧﻲ.... » ﺑﻪ ﻫﺸﺖ وﻳﻲ ﻣﻬﻢ ﺗﻌﺰﻳﻪ اﺷﺎره ﻛﺮده اﺳﺖ. اﻳﻦ وﻳﻲ ﻫﺎ ﻋﺒﺎرﺗﻨﺪ از:
زﻣﻴﻨﺔ دینی- ﻣﺬﻫﺒﻲ
زﻣﻴﻨﺔ تاریخی
ﻣﺠﻼی نمونهﻫﺎی ﻣﺜﺎﻟﻲ ﻋﺎﻣﻪ
اﺳﻄﻮره ﺮدازی ﺑﺮ اﺳﺎس ﻧﻤﻮﻧﻪ های ازﻟﻲ
ﻣﻨﻈﻮم و ﻏﻨﺎﻳﻲ بودن  
ﺗﺮاژﻳﻚ ﻳﺎ ﺣﺰن انگیز ﺑﻮدن
آﻣﻴﺨﺘﻲ ﺑﺎ مجموعه ای از ﻧﺸﺎﻧﻪ های نمادی و رﻣﺰی
ﻴﻮﻧﺪ ﺑﺎ زﻣﺎن آﻳﻴﻦ ﻫﺎی ﺳﻮگواری ﺷﻬﻴﺪان
سلام...
کتاب باغ مخفی رو تموم کردم...:)))
خییلیییی قشنگ و پر از اتفاقات جذاب بود...^...^
 
داستانش:یه دختر هندیه به نام "مری"که مادر و پدرش نمی خوانش و با دایه و خدمتکاراش زندگی میکنه...تو هند بیماری وبا شایع میشه و پدر و مادرش میمیرن و مری به خونه ی شوهر عمه ش فرستاده میشه...
عمش ده سال پیش مرده و قبل از مرگش یه باغی رو خیلی دوست داشته و خیلی وقتا با شوهرش میرفت اونجا و وقتی که عمه میمیره شوهر عمه درباغ رو قفل و کلیدش رو دفن میکنه...
وقتی که مری به این خونه
پسر
بزرگه آقا اثباتی نابینا بود. اسمش یادم نیست. مثلا محمد. میگفتن محمد کارمندِ
مرکز مخابراته و مغزش مثل کامپیوتر کار می کنه. وقتی وسط بازی از دور می دیدم که محمد
سر کوچه از تاکسی پیاده شده، بدون اینکه حرفی به بچه ها بزنم بازی رو رها می کردم
و با تمام سرعت به سمت محمد می دویدم. سلام می دادم و دستش رو می گرفتم و تا در
خونه شون می رسوندمش. محمد وقتی صدای سلام من رو می شنید عصاش رو جمع می کرد و میگذاشت
توی کیفش. حال بابام رو می پرسید و تا خونه شون از من
به مقطع راهنمایی که رسیدم شدیدا به یکباره درسم افت کرد، خب دلیلِ خیلی روشنی داشت، گیم نت ها توی ایران شروع کردن به فراگیر شدن. البته من از همون دبستان هم درگیر بازی های کامپیوتری شده بودم ولی خب اون موقع نهایتا چندتا کلوپ با سگا و پلی استیشن 1 بودن، خیلی هم زمان نداشتیم.خب واسه ما هم هزینه اش سنگین بود هم از ترسِ اینکه خانواده نکشنمون زیرِ نیم ساعت بر می گشتیم خونه، واسه همین زیاد نمی تونست به درسم لطمه بزنه. یادم نمیره در بالاترین حالتِ مم
اون قدیم ندیما یه ذره اهل علم نو بودم.کتاب و مقاله علمی میخوندم.مستند از کیهان و کرمچاله  میدیدم تا داستان خدا با مورگان فری من.مثلا میدونستم کاوشگر ووجر کی از منظومه شمسی خارج میشه.یبار یادمه ناسا فراخوان زد هرکی که میخواد اسمش بره تو فضا ثبت نام کنه.الان شاید اسم و فامیلم رو یه تیکه کاغذ یه جایی تو فضا معلق باشه.اما امروز تو باغ سر آبیاری ، از پسرِ مشدی غضنفر که از شرکا هست شنیدم که درباره بزرگ ترین رخداد نجومی قرن صحبت میکرد.همینجور که چونه
سلام. این پست صرفا جهت تخلیه‌ی ذهنمه، یه سری حرفا و فکرایی که چند هفته‌س جمع شدن.

از اول هفته، صبحا که وارد دانشگاه می‌شم یه کوچولو راهمو دور می‌کنم که چهار تا درخت بیشتر ببینم! آخه دیروز و پریروز هوا خیلی خوب بود، حیف نبود سریع بپرم تو آزمایشگاه پشت میزم، جای اینکه چند دقیقه‌ای قدم بزنم تو هوای خنک و بارونی صبح، رو برگ‌هایی که هنوز جمع‌شون نکرده بودن...؟
دیروز با خودم فکر می‌کردم چرا باید اینقدر سخت بگیرم یا اجازه بدم بعضی همکلاسیای خر
جواب پالایشگاه گاز اومده و من توی پذیرفته شده های گزینش نیستم.
شهرزاد همچنان با پنهانکاری عجیبی جواب پیامهای من در مورد بیماریش رو نمیده و تنها کاری که کرده لینک سازمان بهداشت جهانی WHO رو فرستاده می گه اخبار رو از جاهای موثق دنبال کن. پنهانکاری و سکوت ترسناکی که شهرزاد با منی که برادرش هستم داره رو تعمیم می دم به وزارت بهداشت و دولت، دلم کامل میریزه از اتفاقایی که قراره بیفته. تا حالا این 26 سال انقدر گارد اطلاعاتی شهرزاد رو بسته ندیده بودم.
د
پ.ن.1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)
---------------------------
آزمایش هسته‌ای برای پیدا کردن کلیه‌ی گم‌شده‌م :)) بی‌حالی بخاطر تزریق‌هایی که بهم کرده بودن + دو روز نباید نزدیک کسی می‌شدم بخاطر تشعشع‌هایی که داشتم.. (آخرش هم پیدا نشد! :دی)
دیدن اولین بارون پاییزی... قبلیا رو تو جلسه بودم :|
جدی(تر) شدن دانشگاه و الزام به درس خوندن هفتگی و ...
درگیریای شریف :| پیگیری گرفتن دا
آره... نظرم تغییر کرد...
ماجراش اینه که دیشب و امشب (۵ و ۶ آبان ) خونه ما مراسم عزاداری بود و دیشب که پسربچه‌ای خونمون نبود اصلا ریخت و پاش نشد اما امشب، یه جعبه بزرگ کیک یزدی بود و دو تا فسقلِ مذکرِ بلا!!! خونه کن___فیکون شد! همه‌جا خورده کیک... اسباب بازی‌ها و وسایل شکسته... بازی‌های خطرناک... آب بازی روی موکت...
واقعا قدر دخترام رو دوباره دونستم. دختر!!! مودب! خانوووم! تمیییز! عاقل!!! وای! بی‌نظیره دختر! هلو برو تو گلو دختر! جیگر طلاست دختر! یعنی اِندِ ا
بابر به پسرش عشق می‌ورزید اما در جای خود سختگیر هم بود . در سال ۱۵۲۷ میلادی (۹۳۳ هجری) وقتی همایون گنجینه‌های دهلی را بی‌اجازه تصرف کرد ، بابر در یادداشت روزانه‌ی خود با خشم نوشت : "هیچوقت به مغزم خطور نمی‌کرد که او چنین کاری بکند . بسیار خشمگین شدم و نامه‌های تند به او نوشتم ." عیبِ کوچک‌تر همایون اکراه در نامه نوشتن بود و وقتی هم که نامه می‌نوشت از شیوه‌ای پرطمطراق بهره می‌جست . در نوامبر ۱۵۲۸ (ربعین ۹۳۵) بابر لازم دید او را ملامت کند :
"هما
  
   روی صندلی نشستم . باید به درخواست استاد توجه می کردم . چشمم به نوشته هایم بود و فکرم طبقه ی پایینِ میدان ولیعصر. در میان آدم های گرد آمده دورِ میز و صندلی های سفید پلاستیکی . دلم نمی خواست آنچه که به قلمم جاری شده بود را بیش از این حذف کنم .
   افسری که کیف سامسونتی مقابل اش باز بود توجه ام را جلب کرد . حدس زدم که چه می تواند باشد . در کلاس های آموزشی همراه خودشان می بردند و در هر جمعی که وارد می شدند آب از لب و لوچه ی عده ای راه می افتاد . خمار می
کتاب ( داستان جاوید)
 
درود بی پایان! کتاب داستان جاوید از آثار برگزیده ی ایران زمین است. از خواندن آن لذت می برید! کتاب 406 صفحه ای در حدود 150 صفحه خلاصه شده است! موفق باشید!
 

نویسنده : اسماعیل فصیح
خلاصه نویسی: آذر جهانی
ژانر: درام – تراژدی
مکان : تهران
زمان : اوج فساد حکومت قاجاریه ( احمد شاه )
پردازش: این داستان واقعیت دارد.
تعداد صفحات کتاب اصلی : 406 صفحه

شخصیت های اصلی کتاب: جاوید – شازده کمال الدین ملک آرا – ثریا – دکتر منوچهرخان نزهت الدوله
فصل دوم
و اما هنگامی که پسرک خورشید ، معشوقش را از دست داده ، به یادگار گیسویِ یار ، زمین را می درخشاند و نور و گرمایش را به زمین می بخشد و برای سیب سرخی که در دستان بانوی جوان است تمام نهال های شکوفه را میوه می کند.
شعر های عاشقانه ی پسر ، تمام جهان را خبردار می کند. اشعار پسر آنقدر گرم است که از گرمایش آب های کوچک ، خواهند سوخت ، حتی باران هم دیگر قادر به گریستن نیست.
اما هنگامی که رود ، داستان پسرِ خورشید را می شنود با تمام قدرت از کوه های مرتفع
حافظ در اشعارش رازِ مهمی را ذکر می‌کند که به‌وضوح در زنده‌گی و ارتباطات ام‌روز، نقشِ کلیدی و چاره‌ساز دارد. می‌گوید: «وفا
کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقتِ ما، کافری‌ست رنجیدن»؛ این را داشته
باشید.

محمدعلی جمال‌زاده در کتاب «قصه‌های
کوتاه برای بچه‌های ریش‌دار»، داستان پیرِ بزرگی را تعریف می‌کند که در جمع دوستان
و یاران نشسته و ناگهان خدمت‌کارش با گریه و زاری خبر مرگ تک پسرِ جوان‌ش را به او
می‌رساند. جماعت همه منتظر عکس‌
به نام خدا
"کوئوکا"
#part_1
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هس
به نام خدا
"کوئوکا"
#part_1
بابا هیچ وقت قهرمان زندگی من نمی شد! اون هرگز قبول نمی کرد تا به کمپ بره! و؛ وقتی با پایِ خودش نمی رفت و به زورِ منو مامان؛ چند روزیو تو خونه اَدایِ آدم های در حال ترکو در می اورد، منو به این باور می رسوند که همه ی زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یک قهرمان به سر بردم. من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه؛ اما وقتی پاشو گذاشت جا پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه امون نباید دنبالِ قهرمان گشت. شایدم مشکل از خودم هس
قسمتی از رمان:
با خنده به سمتِ پله ها رفتم و بعد از تعویضِ لباس هام سراغِ میزِ افطار رفتم…
رو به مامانی که آخرین چیزی که رویِ میز می ذاشت، سبدِ کوچیکِ سبزی خوردن بود،
گفتم:
 پسرِ مضطربِ سکته ایت کجاست؟
شروع کردی؟! نرسیده هنوز…
ماشین ثبت نام کردم ها… یادم رفت بگم!
صدایِ سلامِ بابا رو شنیدم و بعد هم قرار گرفتنش سرِ میز!
بعد از دادنِ جوابِ سلام،گفت:
 (رضا) نگفتی!
حینی که خرما دهان می گذاشتم و به ” قبول باشه ” گفتنِ مامان لبخند می زدم گفتم:
آره… یا
خانمم چند ماه پیش معده‌اش مریض احوال شده بود. هر چه می‌خورد دلش درد می‌گرفت، پیش چندین دکتر رفتیم. می‌خواستیم پیش یکی از فوق تخصص‌های گوارش به نام دکتر سرکشیکیان برویم اما طبق سیستم نوبت دهی تا چندین هفته بعد نوبت ویزیت به ما نمی‌رسید. مطبش هم شلوغِ شلوغ.
چند تا دکتر رفتیم. پیش یک فوق تخصص گوارش در بیمارستان گلپایگانی قم رفتیم. همان دکتری که کمی تُک زبانی و خاص صحبت می‌کند. دکتر بعدی که رفتیم گفت: دکتر قبلی، داروی اشتباهی داده و تنها راه د
یکی از نکات مهم در نقد
و رد عناصر سبک زندگی، توجّه به پس‌زمینه‌های فرهنگی آن عناصر است.

یکی از نمونه‌های
عدم توجّه به این پس‌زمینه‌ها، نقد برده‌داری در اسلام است. برای مثال وقتی می‌خواهند
زندگی یک برده را مجسم کنند، یک دختر یا پسرِ امروزی را در شرایط زندگی یک برده در
هزارسال پیش تجسّم می‌کنند و به بیان درد و رنج‌های آن برده می‌پردازند، در حالی
که این کار اشتباه است. در زمان‌های گذشته، نه تنها برده‌ها بلکه انسان‌های آزاد
هم سطح توقّع
کتاب ( داستان جاوید)
 
درود بی پایان! کتاب داستان جاوید از آثار برگزیده ی ایران زمین است. از خواندن آن لذت می برید! کتاب 406 صفحه ای در حدود 150 صفحه خلاصه شده است! موفق باشید!
 

نویسنده : اسماعیل فصیح
خلاصه نویسی: آذر جهانی
ژانر: درام – تراژدی
مکان : تهران
زمان : اوج فساد حکومت قاجاریه ( احمد شاه )
پردازش: این داستان واقعیت دارد.
تعداد صفحات کتاب اصلی : 406 صفحه

شخصیت های اصلی کتاب: جاوید – شازده کمال الدین ملک آرا – ثریا – دکتر منوچهرخان نزهت الدوله
یکم= یه مادر تنها "پیرطور" با دوتا بچه یه دختر یه پسر، دختر درگیر یه عشق ناکام و پر از فریب و نیرنگ، پسر درگیر یه عشق که از دوران دانشجویی روی دوشش سنگینی می کنه دوم= یه پدر تنها "پیرطورتر" با دو تا بچه، یه دختر و یه پسر، پسری که چهل سالشه و هنوز ازدواج نکرده و درگیر یه عشق قدیمی و دختری که حامله است و کلا روی تخت خونه اش دیده شده تو دوران حاملگی " احتمالا دستشویی اشم همونجا روی تخت انجام میده :) " خارج از شوخی، حامله اس و به چشم غیرخواستارانه :)))) ترگ
اگه کسی ازم بپرسه جالب ترین خصوصیتی که در خودت کشف کردی چیه؟ 
جواب میدم: شجاع بودن ( شما بخون کله خراب داشتن!!) در عینِ ترسو بودن! 
ساده ترین مثالش وقتیه که دارم از استرس فلان وسیله توی شهربازی می میرم ولی حتما باید تجربه اش کنم. یا از شهر طرحی با یکی از دوست های مجازیم رفتم سفر یک روزه! یا اصلا همین دیشب سه تا دختر پاشدیم با کلی خوراکی و ذغال و فندک رفتیم کوه که سوسیس کبابی درست کنیم. ولی باد می زد و آتیش سریع خاموش می شد و ذغالمون هم خاکستر شد. 
تو
خدا وقتی من رو آفرید، یک غلط گیر خودکار هم در من نهاد. که هروقت هم اون غلط گیر نتونه غلطشو بگیر، من در درون عصبی بشم و به هم بریزم.
نمی دانم چرا انقدر به غلط های املایی و مخصوصا آن خودخواسته هایشان حساسم!
آن قدر که چند نمونه دعوا هم سر این موضوع با دوستان نزدیک و عزیزم در پرونده ام یافت می شود‌.
از این رو بنا کردم یک پست درباره ی غلط های املایی بنویسم. خیلی وقت بود می خواستم همچه چیزی بنویسم، منتهی دلایل مختلفی باعث ننوشتنش می شد. دوستان عزیز لطف
خدا وقتی من رو آفرید، یک غلط گیر خودکار هم در من نهاد. که هروقت هم اون غلط گیر نتونه غلطشو بگیر، من در درون عصبی بشم و به هم بریزم.
نمی دانم چرا انقدر به غلط های املایی و مخصوصا آن خودخواسته هایشان حساسم!
آن قدر که چند نمونه دعوا هم سر این موضوع با دوستان نزدیک و عزیزم در پرونده ام یافت می شود‌.
از این رو بنا کردم یک پست درباره ی غلط های املایی بنویسم. خیلی وقت بود می خواستم همچه چیزی بنویسم، منتهی دلایل مختلفی باعث ننوشتنش می شد. دوستان عزیز لطف
 
کتاب ( داستان جاوید)
 
درود بی پایان! کتاب داستان جاوید از آثار برگزیده ی ایران زمین است. از خواندن آن لذت می برید! کتاب 406 صفحه ای در حدود 150 صفحه خلاصه شده است! موفق باشید!
 
نویسنده : اسماعیل فصیح
خلاصه نویسی: آذر جهانی
ژانر: درام – تراژدی
مکان : تهران
زمان : اوج فساد حکومت قاجاریه ( احمد شاه )
پردازش: این داستان واقعیت دارد.
تعداد صفحات کتاب اصلی : 406 صفحه

شخصیت های اصلی کتاب: جاوید – شازده کمال الدین ملک آرا – ثریا – دکتر منوچهرخان نزهت الدوله
 
کتاب ( داستان جاوید)
 
درود بی پایان! کتاب داستان جاوید از آثار برگزیده ی ایران زمین است. از خواندن آن لذت می برید! کتاب 406 صفحه ای در حدود 150 صفحه خلاصه شده است! موفق باشید!
 
نویسنده : اسماعیل فصیح
خلاصه نویسی: آذر جهانی
ژانر: درام – تراژدی
مکان : تهران
زمان : اوج فساد حکومت قاجاریه ( احمد شاه )
پردازش: این داستان واقعیت دارد.
تعداد صفحات کتاب اصلی : 406 صفحه

شخصیت های اصلی کتاب: جاوید – شازده کمال الدین ملک آرا – ثریا – دکتر منوچهرخان نزهت الدوله
بشنوید و بخوانید!
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
 
بعدازظهرِ یک روز زمستانی بود. کارم که تمام شد از شرکت زدم بیرون. مثل همیشه، راهِ مستقیمِ پیاده‌رو را به‌سمت پایین پیش گرفتم. در فکر مهمانی شب بودم و خریدهایی که مانده. در ذهن‌م
بادبادک‌باز کوچک، امیر، سلام!
 می‌دانم که وقتی این نامه به دستت برسد دیگر آن بادبادک‌باز کوچک با چُپُن رنگی بر فراز عمارت نیستی، می‌دانم که حتی یادآوری آن خاطرات هم می‌تواند برایت تلخ و آزار دهنده باشد، اما راستش را بخواهی دلیل اصلی مخاطب قرار دادنت همان خاطرات زیبای کودکی و روزهای شاد مردم افغان است!
 قرار بود بنویسم، صبح یک روز که خواب از سرم پریده بود تو به خاطرم هجوم آوردی و تصمیم گرفتم که نامه‌ را به تو بنویسم! راستش روزهاست که تلاش
فکر کنم من از سن 7 سالگی تا به امروز که 28 سال سن دارم، اگر اغراق نکرده باشم بخشِ عمده ی سنم رو با کامپیوتر و اینترنت گذروندم.البته تمامِ این ها تا زمانی بود که واردِ بازارِ کار شدم یعنی تقریبا 18 سالگی، بعدِ اون زمان دیگه میشه گفت این اعتیاد به کامپیوتر و اینترنت و بازی نهایتا 2 -3 سال بعد پایدار بود. با اینکه هنوزم وقت های خالی ام رو همینطوری میگذرونم اما خب نسبت به اون زمان قطعا خیلی خیلی زیاد تغییر کرده. اما اصلِ داستانی که دوس داشتم واسه شما ه
"کوئوکا"
#part_2
تو خونه ی ما، که یه خونه ی شصت و پنج متری تو یه محله ی پایین شهر هست، فقط من فکر می کنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان بابا رو، وقتی که خمارو بی هوش هم، پایِ منقل افتاده یک قهرمان می دونه. کفش هامو درمیارم و داخل خونه می شم. بابا مثل همیشه تکیه داده به  دو متکای قرمز رنگی که یادگارِ دست های خان جون هست و مشغول درست کردن سوخته از شیره ی تریاک هست! یه جام مسی هم داره که مال پدربزرگش بوده و در همین خصوص مصرف می شده. پدربزرگ های دیگه اگر بر
"کوئوکا"
#part_2
تو خونه ی ما، که یه خونه ی شصت و پنج متری تو یه محله ی پایین شهر هست، فقط من فکر می کنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان بابا رو، وقتی که خمارو بی هوش هم، پایِ منقل افتاده یک قهرمان می دونه. کفش هامو درمیارم و داخل خونه می شم. بابا مثل همیشه تکیه داده به  دو متکای قرمز رنگی که یادگارِ دست های خان جون هست و مشغول درست کردن سوخته از شیره ی تریاک هست! یه جام مسی هم داره که مال پدربزرگش بوده و در همین خصوص مصرف می شده. پدربزرگ های دیگه اگر بر
ادمین محبوب مطمنی این بانوی که دو بانوی دیگر را همچون طفلکان مامانی بلند کرده دونده هستند؟ دو بازیگری که هر دو دره تحصیلات عالی حوزوی از ایران خطیر شده اند، یکی زنگ نیویورک دیگری رزق پاریس. و قسم به پایان میبریم این دانه را با این سلفیِ مبهوتِ مینا ساداتی، بازیگری که این روزها با پهن سریالش از تلویزیون پستان «امواج سریالی» نصب شده و جفت میتواند بهادر خود را از فالوئر و لایک شعاع میکند. وقت هزار همسان هزارتا دخترها زیر پستش کامنت میزارن و فد
همه چی داشت خوب پیش میرفت که یکی از پشت سر صدا زد: آقا! 
برگشتم و نگاه کردم. خانمِ مُسنی که چادرِ گُلدارش را به دورِ کمرش پیچیده بود، گفت: این جا ماند. و بعد اشاره زد به لامپهایی که درون یک جعبه‌ی موز جا خوش کرده بودند.
با تعجب به ریسه‌هایی که نصب کرده بودم انداختم و دیدم که ای دل غافل آخرین ریسه بدون لامپ مانده بود و آن هم درست بالای سرِ جایگاهِ مداح و روضه خان.
طوری وانمود کردم که انگار تعمدی بوده . لبخندی زدم و گفتم: بله میدانم مادر جان. بر میگر
در قرآن در سوره توبه، آیه ۳۰ نام حضرت عزیر (ع)  یک بار آمده است. برخی روایات عزیر را احیا کننده تورات فراموش شده معرفی کرده‌اند.
داستان زندگی حضرت عزیر علیه السلامیکی از پیامبران بنی اسرائیل، عزیر (به عربی:عُزَیر) نام داشت. نَسَبش به بنیامین فرزند حضرت یعقوب(ع) می رسد. عزیر شخصیتی است که در قرآن، در آیه ۳۰ سوره توبه ذکر شده است، که گفته می شود او به وسیله یهودیان بعنوان « پسرِ خدا» مورد تقدیس قرار گرفته است. حضرت عزیر به امر خدا در سن جوانی از دن
در قرآن در سوره توبه، آیه ۳۰ نام حضرت عزیر (ع)  یک بار آمده است. برخی روایات عزیر را احیا کننده تورات فراموش شده معرفی کرده‌اند.
داستان زندگی حضرت عزیر علیه السلامیکی از پیامبران بنی اسرائیل، عزیر (به عربی:عُزَیر) نام داشت. نَسَبش به بنیامین فرزند حضرت یعقوب(ع) می رسد. عزیر شخصیتی است که در قرآن، در آیه ۳۰ سوره توبه ذکر شده است، که گفته می شود او به وسیله یهودیان بعنوان « پسرِ خدا» مورد تقدیس قرار گرفته است. حضرت عزیر به امر خدا در سن جوانی از دن
بیاییم یک بار برای همیشه تصمیم بگیریم که زمانِ ساخت یک چیز، چند چیز دیگر را خراب نکنیم. مستند انقلاب جنسی 3 چنین تصمیمی نداشته و بعد از تخریب یک بلوک ساختمانی، یک تک آپارتمان را آباد کرده. الحمدلله که آقای حسین شمقدری این بار خودش مجریِ مستند نبود و شخص دیگری را جای خودش گذاشته بود و به حرف ما بها داده بود که خودش مناسب مجری‌گری نیست.
مستند با تصاویر یک دنس پارتی شروع می‌شود و در شهر سنپترزبورگ روسیه ادامه می‌یابد. با مصاحبه‌هایی در روسیه و
* اخطار: این متن شامل یک‌خروار اطلاعاتِ کاملاً بی‌ربط به شماست، درباره‌ی سالی که بر من گذشت. *
 
مدت‌هاست که دیگه غیرمنطقی نمی‌شم. منظورم اینه که دچار اون حمله‌های تحقیری و غیرمنطقیِ بچگیام نمی‌شم و راستشو بخواین نه دلیل پزشکی داشت احتمالاٌ نه هیچی، فقط می‌گم حمله چون بهترین کلمه برای توصیفه.
اما اون‌شب که چیزی شبیه بهش بهم دست داده‌بود، حرفی درباره‌ی نود و هشت زدم که بنظر میومد تنها حرف راست و واقعیِ اون وسط باشه. « احتمالاً باید توی
هانا- بهتون قبلا گفته بودم که چقدررررر پیش بچه ها محبوبم و دوستم دارن. طوری که مثلا میرم عید دیدنی بعد دقت می کنم بچه ی فامیل کل وقتی که خونه مامان بزرگش هستیم، ساکت نشسته و با اخم نگاهم می کنه؛ کاشف به عمل میاد که ترسوندش که اگه پاشی اذیت کنی میگیم فلانی دندون لقت رو بکشه! یا مثلا تو اتوبوسی که میره به شهرم سوار میشم، بعد تمام طول راه بچه ی صندلی کناری بهم خیره میشه و دم رفتن بالاخره یادم میاد که قبلا اومده پیشم و اصلا نخوابیده زیر دستم!
توی یکی
‍♂Jaemin (جه‌مین)
 
• اسم استیج: 
جه‌مین
Jaemin (재민)
 
• اسم اصلی: 
نا جه‌مین
Na Jae Min (나재민)
 
• موقعیت: 
 رپر اصلی، دنسر
 
• تولد:
 13 آگوست 2000
23 مرداد 1379
 
• محل تولد:
سئول، کره جنوبی
 
• قد: 181cm
 
•گروه خونی: AB
 
•یونیت ها: 
NCT Dream
• فکت ها::
 
- اون درواقع در جُنجو به دنیا اومده ولی مستقیم اومده سئول.
- اسم مستعارش " نانا " هست که از فامیلیش "نا" گرفته میشه‌.
- جه‌مین هیچ خواهر و برداری نداره.
- یه خواهر میخواسته.
- تحصیلات:
School of Performing Arts 
- وقتی داشته کارا
 
 
  
   به فرمودۀ حضرتِ جواد، علیه السلام، سکوتِ جاهل، مانعِ اختلافِ مردم است: لَوْ سَکَتَ الْجاهِلُ مَا اخْتَلَفَ النّاسُ1. سخن گفتنِ نادان، آتشی است که لهیبش، تر و خشک را با هم می سوزانَد. بر زبان آوردنِ کلامی که نباید گفت، بر جهل و غفلتِ افراد بی خبر و غیرِ محقّق، می افزاید؛ امّا دانایان و آگاهان نیز از زبانه های این نارِ جهنّمی، مصون نیستند! همان گونه که سخن گوییِ بذرافشان های انحراف و خروج در سپاهِ امام علی، علیه السلام، جز فتنه پراکن
پیش‌نوشت: یکی از چیزهایی که آدم‌ها شدیداً سعی می‌کنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانه‌هایشان می‌گذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدم‌ها پُرند از ترس‌های درونی‌شده‌ای که مانندِ زنجیر دست‌وپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمی‌کند برای پاره‌کردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آن‌ها احساسِ امنیت می‌کند؛ و آزاد
تصمیم دارم هر از چندگاهی داستانی از یک عکس منتشر کنم. بعضی از داستان‌ها را خودم می‌نویسم و برخی را از دیگران قرض می‌گیرم. برخی حقیقتی هستند و در خاطرات گذشته رخ داده‌اند اما برخی با اندکی خیالبافی درهم آمیخته‌اند.
داستان زیر را داییِ من، فرزین نوشته است. این نوشته برشی از خاطرات اوست که در سوگِ دایی و خاله عزیزش به تحریر درآورده است. این پست را به مناسبت سالگرد درگذشت دایی احمد می‌گذارم. می‌دانم که روح پرجنب‌وجوش و عظیمش حالا در آرامش ا
ساعت  21/1 دقیقه ی بامداد یکم خرداد بود که...
-         
پسرم کجاست؟
-         
سلام
-         
گفتم پسرم کو؟
-         
سلام
-         
سلام ، #پسرِ من رو کجا قایم کردی؟
سرم پایین بود و چیزی نمی گفتم.
-         
مگه کری؟ میگم پاره ی تن من کجاست؟
-         
#پاره ی تن؟
آدم پاره ی تنشو ول نمیکنه به امان خدا و بره
-         
نکنه بلایی سرِ پسرم آوردی؟
#گنجشک اینو میگه و شروع میکنه خونه رو خوب
بگرده ، از این ور به اون ور ، همه جا رو میگرده.
-         
با
شیرین یه
پسرِ هپل هپو به تور زدم می خوام حسابی تیغش بزنم پایه ای؟
-         
مهتاب من کشیدم بیرون دیگه نیستم نمیبینی چادری شدم
-         
اوه اوه منو بگیر! نکبت واسه ما آدم شده؟ ولی حالا
جدا قضیه ی چادر چیه؟ من فک کردم یه ترفند جدیده واسه ی تیغ زدن
-         
نه بابا اینطوری نیست ، قضیش مفصله بی خیال
-         
بی خیال سالاد نمیشه ، تا نگی ولت نمی کنم.
-         
قضیه اینه که من شوهر میخوام
-         
چی؟
-         
همون که شنیدی
کات
نویسنده قل
جستاری کوتاه دربارۀ غایتِ آمالِ تصمیم‌گیران علم کشور
 
ابداع احتمال کنید دنیایی داریم که در آن سازوکارِ آموزش بر عهدۀ خانواده‌هاست. حال خانواده‌ای را در نظر بگیرید. یکی از پسرهای خانواده بسیار علاقه‌مند به ادبیات است و روزهایش را در رؤیای نویسنده‌شدن شب می‌کند و شب‌هایش را با مطالعه روز. او می‌خواهد آن‌قدر نویسندۀ خوبی شود که روزی نوبل ادبیات بگیرد. پدر در کودکی به او خواندن و نوشتن آموخته و پروبال‌ش را گرفته تا بزرگ شود. پس از سا
ا نقد و بررسی فیلم The call of the wild ، یکی از آثار قابل توجه امسال همراه بازی رایانه باشید.
فیلمی به کارگردانی «کریس ساندرز». بعد از تماشای فیلم The call of the wild کمی متعجب بودم؛ از این جهت که با خود تمام فیلم‌های بد و بسیار ضعیف این چند سال را مرور می‌کردم و در نهایت به دو فیلمی می‌رسیدم که در همین دو سال ساخته شده و هر دو برای من فیلم‌های تقریبا خوبی هستند. دو فیلم Togo و همین آوای وحشِ کریس ساندرز. اما آن تعجب از اینجا نشأت می‌گرفت که هردوی این آثار با
پارازیت(انگل) اثری است که از هر سمتی که به عنوان موافقِ آن وارد بحث شوید،بدون تعارف و به صورت قطعی بحث را باخته اید.انگل فیلمی است از بونگ جون هو که سعی دارد فرای از سرگرمی حرفی برای گفتن داشته باشد ولی در هردو زمین میخورد.اثری که فارغ از چند لحظه سرگرم کننده که آن هم برخواسته از چند شوخی و بازیگوشی از جانب کارگردانیست که در گذشته یکی از آثارش را بنا به دلایلی دوست داشتم و یکی و نصف ترک موسیقی متن که کار را در می آورد چیزی ندارد جز پرش های داستا
به علت وحشیانه نویسیِ امشبم، فقط یکی از عناوین را بخوانید...
«آش شله قلم کار یا مقدمه»
کشکول‌م را ببرم پیش خزانه دار کلماتم تا آن را پر کند و پستی داشته باشم در این نیمه شبِ خسته!
اگر کارما واقعیت داشت، در زندگی قبلی‌ام در چه کالبدی زندگی می‌کردم؟ شاید إبن سینا بودم که الآن در شرایطی دیگر متولد شده‌ام، با سردی جات ضعفِ حافظه دارم و حتی یک بیت شعر را نمی‌توانم حفظ کنم، نه من علاقه‌ای دارم و نه آن بخشی که در ذهنم مشغولِ حفظِ شعر است شعور کافی
اخیراً دیدم کانالی تلگرامی از شیخ محمّدهادی یوسفی غروی (مجموعه مصاحبه‌ها:386-388)
داستان عجیبی نقل کرده است:

«نمونه‌ای دیگر از احترام امیرالمؤمنین(ع) به کفار، اینکه قبیلۀ بنی کلاب
از جمله قبایل عربی بودند که پیش از اسلام به عراق و بین النهرینِ دجله و فرات آمده
و مستقر شده بودند، و بعد که اسلام به عراق و کوفه رسید بخشی از این قبیله به کوفه
آمدند. پس از ورود اسلام به عراق، شَمِر بن ذی الجوشن که از بنی کلاب بود دست از مسیحیت
برداشت و مسلمان شد اما

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها