نتایج جستجو برای عبارت :

شاید بدترین اتفاقِ زندگیم بود.

شاید اگر خودم سرطان میگرفتم ، یا بهم میگفتن داری میمیری ، یا اگر خبر فوت و مریضی خانواده ام رو بهم میدادن اینقدر بهم فشار نمیومد ! 
اتفاقی که برام افتاد خیلی بد بود...
فعلا به خیر گذشته...
اما تجربه ی وحشتناکی بود تو زندگیم...
خیلی وحشتناک...
+مرسی از دعاهاتون ❤
تا حالا شده زمان براتون شبیه خلاء باشه؟ من اینو دیشب تجربه کردم همه چی خیلی معلق و آروم به نظر میرسید.. حتی واکنش های خودم به اتفاقات دور و برم!! یعنی کاملا خودم حس می کردم که چند ثانیه به آرومی میگذره و بعدش درک میکنم چه اتفاقی افتاده و باز به آرومی فکر می کردم که باید چه واکنشی نشون بدم و باز چند ثانیه به آرومی میگذشت تا بتونم واکنش خودمم رو ببینم.. خیلی اتفاقِ عجیبی بود..:/
آه، چقدر امید، دریا دریا امید _ ولی نه برای ما!
-کافکا
 
بنظرم تو زندگی هر بلایی که سرم بیاد اصلاً ایرادی نداره. کاملاً طبیعیه. سرِ خیلیا خیلی بدترش میاد. و خیلی چیزای خوب هم تا حالا تو زندگی برام پیش اومده که خیلیا ازش بی نصیبن. خیلیا توی مالی و جمهوریِ چاد دنیا میان، خیلیا قبل از 18 سالگی میمیرن، خیلیا دستشون قطع میشه، خیلیا به خاطر شرایطِ بد تو زندانن. چرا هیچکدوم از اینا سرِ من نیومده؟ اگه میومد هم طبیعی بود. سرِ هر کسی ممکنه بیاد و جای گله نیس
آه، چقدر امید، دریا دریا امید _ ولی نه برای ما!
-کافکا
 
بنظرم تو زندگی هر بلایی که سرم بیاد اصلاً ایرادی نداره. کاملاً طبیعیه. سرِ خیلیا خیلی بدترش میاد. و خیلی چیزای خوب هم تا حالا تو زندگی برام پیش اومده که خیلیا ازش بی نصیبن. خیلیا توی مالی و جمهوریِ چاد دنیا میان، خیلیا قبل از 18 سالگی میمیرن، خیلیا دستشون قطع میشه، خیلیا به خاطر شرایطِ بد تو زندانن. چرا هیچکدوم از اینا سرِ من نیومده؟ اگه میومد هم طبیعی بود. سرِ هر کسی ممکنه بیاد و جای گله نیس
* دیدم همیشه هر پستی که میذارم یک غم و اندوه و گلایه‌ای توش هس، شرمم اومد که الان که حالم خوبه پست نذارم؛)
* همین دیگه.. حالم خوبه:))
* به یکی از چیزای کوچیکی که خیلی وقت بود میخواستم رسیدم. حالم خیلی خوب شد چون با تمام کوچیکیش،
انقد حسو حال خوب داشت که تونست همه‌ی حال بدی رو که طی 8 ساعت گذشته گریبان‌گیرم شده بود و هیچجوره دست از سرم برنمیداشت رو بشوره ببره:))
* البته که قسمتیش رو مدیون داداشمم که استارتشو برام زد و بعد ازون همونی که این کار کوچیک ا
اگر از حال من می‌پرسی...روزهای بهتری‌ست، اما نه آن‌قدر که مانع دلتنگی‌های من شود. نه آن‌قدر که دیگر بغضی به گلو نیاید. بغض‌های خانه‌کرده وسط سینه‌ام...روزهایی‌ست که بسیار رویا می‌بافم، شیرینی‌شان می‌نشیند به جانم اما با هر رویا غرق بغض می‌شوم. بغض از سرِ نداشتنِ این شیرینی‌ها در زندگی. بغض از سر دور از دسترس بودنشان. بغض از سرِ این همه شکاف میان من و این ساده‌ترین رویاهای جهان که کوچک‌ترین ارتباطی به مال و ثروت ندارند. بغض از سرِ حسرت
آخرین قسمت ماقبل فینال عصرجدید یکشنبه شب پخش شد. خدا رو شکر این دو سه هفته سرمون شلوغ بود ندیدیمش! محیا به زور توی عید من رو می‌نشوند پای این برنامه و من هر شب، چند تار موی جدید سپید می‌کردم!چرا این برنامه رو نمی‌پسندم؟اول اینکه توی دوره و زمونه‌ای که فریادِ نفوذ و تهاجم فرهنگی و غربگرایی و غرب‌زدگی و به طور کلی ترویج سبک زندگی غربی توسط مسئولان فرهنگی مملکت به وضوح شنیده میشه، چطور و با چه متر و معیاری این برنامه مصداق تهاجم فرهنگی نیست و
وقتی بهش فکر میکنی همه چی بخاطر جرئت اتفاق میوفته . اصلا مسئله اصلی زندگی همینه . اینکه تو به اندازه کافی شجاع هستی که بگذری؟ شجاع هستی که نگذری؟ شجاع هستی که ادامه بدی؟ که حرف بزنی ؟ که ساکت بمونی ؟ که بتونی ببخشی؟ اینکه هیچ چیزی دلیرانه تر از توانایی بخشیدن وجود نداره.همینطور که زمان میگذره ، بیشتر فهمیدم که هیچکس دقیقا مثل من نیست . کسایی هستن که شبیه منن، اما هیچ کس دقیقا مثل من نیست ؛ پس هیچکس نمیتونه واقعا منو درک کنه. بنابراین تو، عزیزِ
آدما موجودات عجیبی هستن...
در پی یافتن مفاهیم زندگی،وارد داستان زندگی آدمای مختلف میشم
قصه هر کس یه شروع مشترک داره،همه با خوشی شروع کردن 
با یه «اتفاقِ انتخابی» مسیر زندگیشونو عوض کردن،
توی این راه یه عده رفتن سمت موفقیت و یه عده هم سمت...
با سوال و جوابای عجیب دلم میخواد بفهمم،زندگی واقعا چیه؟
هر آدمی یه داستانی داره،داستان زندگی من از روزی شروع شد که با یه نفر آشنا شدم
و اون یه نفر بزرگترین تجربه‌های زندگیمو بهم یاد داد...

بنویسید برام از
خدایا ناشکر نیستم ولی فکر میکنم یه عالمه شادی بهم بدهکاری!
من توی حالت عادی اگه غمگین نباشم شادم نیستم. هرروز با دادو بیداد از خواب بیدار میشیم نه اینکه دعوا باشه اما برای اینکه اثبات کنه آقای خونست و همه باید تحت فرمانش باشن صداشو انقدر بالا میبره که بعد چند ساعت خواب شبانه، به یه سردرد شدید دچار میشیم. اگه با داد کشیدناش بیدار نشیم شروع میکنه به نفرین و فحش! من معتقدم اون مریضه و داره کم کم همه ی مارو مریض میکنه. دلم برای مامانم کبابه که همه
این روزها درگیر یه اتفاق مهم هستیم که به امید خدا باعث گشایش مالی خوبی خواهد شد برامون.دلم میخواست اینجا بگم و به اشتراک بزارم ولی از اونجایی که باید یه پست رمزدار بنویسم، معلوم نیست کی فرصت بشه.
امروز صبح خانوم معلم دخترک جلسه آموزشی گذاشته بود و من چون شرایطم جور نبود نرفتم.جز این، دوتا کار مهم دیگه هم داشتم و باید میرفتم که تصمیم گرفتم نرم تا ظهر که میم میاد.عذاب وجدان هم دارم زیاد، ولی هرچی فک میکنم در توانم نیست.دیروز از صبح زود تا آخرشب
حالم خوبه. اینو فکر کنم از توی همین روزنوشت‌ها هم میشه فهمید. ماه رمضون امسال تقریباً هر روز یه اتفاق داشت... (غیر از اتفاقِ بدِ جمعه، بقیه خوب بودن...) اتفاقاتی که باعث شدن حالم خوب باشه.خیلی جالبه که بیشتر از تعطیلات نوروز، مهمونی‌ها و دیدوبازدیدهامون رو امسال توی ماه رمضون تجربه کردیم. تقریباً هر روز مهمونی رفتن، مهمون اومدن، بیرون رفتن و... یه جورایی انگار داره به فرهنگ تبدیل میشه. حتی اگه روزه نباشی، می‌بینی که اونقدر افطاری دعوتت می‌کن
 
شاید نسلهای بعد گونه ی ما رو نبینند
 
توی گونه ی ما مواردِ خاص و کمیابی مشاهده شده
 
مثلا تصور کن وقتی عشقت تب کنه تو بمیری
وقتی پای عشقت در میون باشه...
... دیگه نه کارت مهمه، نه خودت مهمی...
 
تصور کن همه چی شو زیبا ببینی
عشقت
هر چی از عشقت می بینی برات زیبا باشه
هرچی
چیزایی که بقیه به خاطرش عشقت رو سرزنش می کنند
ولی تو به جای سرزنش، سرسلامتی بهش بدی و کمکش کنی تا زیباترش کنه
 
به نظرت گونه ی ما در حال انقراض نیست؟
 
نع
 
در حال انقراض نیست
به جاش ی
 
آدم گاهی اونقدری خسته و دلزده‌ست که هر آرزوی تازه‌ای ، هر امید تازه‌ای، انتظار رخدادنِ اتفاقِ خوبِ تازه‌ای حتی براش غیر ممکنه . وقتی از سرش میگذره که شاید یه وقت یه اتفاق دیگه‌ای بیوفته خنده‌ش میگیره ! مگه میشه . مگه میشه یکبار قرعه‌ی فال به نام ما بیوفته ؟ دلزده! همینطوری که شروع کردم به نوشتن این کلمه اومد به ذهنم و الان فکر میکنم چه کلمه‌ی خوبی واسه توصیف این حالیه که دارم . دلزده از هر امید واهی‌ای ! از تمام فکرهای خوب کردن . تو این ح
زل  می‌زنی به شاخۀ
خشک درخت‌ها

از پشت شیشه‌های قطاری که رفتنی‌ست

فرقی نمی‌کند به کجا؟ کی؟ چرا؟ چطور؟

فرقی نمی‌کند که جهانت بزرگ نیست


 

یک روز عصر، مثلِ همین روز‌های سرد

با اتّفاقِ مسخره‌ای آشنا شدیم

خمپاره‌های توی سرم تیر می‌کشند

سربازها یکی یکی از هم.../ جدا شدیم


 

یعنی تفاله‌های پس از جنگ ما شدیم

باید قبول کرد سیاست‌مدارها...

چاقو برید هر چه به دستش رسیده بود

[تصویرِ تار، تونل و سوتِ قطارها]


 

هر روز حالم از خودم، از زند
(من در تصویر قایقی خواستم ساخت، که کاش با همان دور شده بودم)
الف.
 نوشتن را از یاد نبرده باشم خوب است. بعد از الف، ب می‌آمد به گمان‌م.
مضحک‌ترین اتّفاقِ زمانی که برای آدم می‌افتد دیر گذشتن در عین "چه زود گذشت"‌ست. حالا که به یاد می‌آرم تمام روزهای گذشته را، روزهایی که قرار بود نوزده‌ساله‌گی سال رشد باشد، روزهایی که قرار بود به هول‌ناکیِ سال قبل‌ش نشود، روزهایی که قرار بود هم کار کنم و هم درس بخوانم، قرار بود استاپ‌موشن‌م تمام بشود، قرار
******************************* .
 همین. همین کافی‌ست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شده‌ام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همه‌جا رانده‌ای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پای‌ام بسته خسته ام شده‌ام. یک ملالِ تدریجی که رفته‌رفته بسط پیدا کرد و جمله‌ای که دیشب شنیدم نقطه‌ای شد و نشست تهِ این جمله‌ی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سال‌هاست که با هم‌ایم. در ابتدا فکر می‌کردم که من و سنگ‌ام داریم به هم تزریق
 توی عکس یه آخر هفته ی دو نفره دیده میشد، دوتا خرمالو، دوتا موز، دوتا خوشه انگور ، دوتا کروسان، شش تا شکلات، چهار تا بیسکوییت، دوتا لیوان چای، یه کاسه تخمه و چندشاخه گل رز که زینت داده بود به این آخرهفته.
دلم خواست، این حال خوش دو نفره بودن رو دلم خواست. 
یارم کجایی؟ کجا قراره ببینمت؟ با یه اتفاقِ جالب باهات روبرو میشم و منو یه دختر عاقل میبینی که عاشقش میشی یا قراره با کله شقی هام منو ببینی و عاشق همینی که هستم بشی؟ کسی قراره بهت معرفیم کنه؟ ب
 تحولاتی که این روزها برای کسب وکار‌ها رخ داده نیازمند توجه ویژه و جست‌وجوی راه‌حل‌هایی برای کم‌کردن اثرات و پیامدهای این اتفاقِ اقتصادیِ همه‌گیر است.
➕ به خصوص این که، وضعیت اقتصادِ امروزِ ایران نقاط شکننده‌ای دارد، و همین امر، اهمیتِ اقداماتی برای کاهشِ آسیب‌های همه‌گیری اخیر(شیوع گسترده کرونا) را هم دوچندان می‌کند.
این جمع با این دغدغه، بنا داریم تا گامی برای:۱. حلِ مسائل معیشتیِ کسانی که کار خود را از دست داده‌اند.٢. یافتن راه‌
 صبح ها حدود ۵ که هیراد را دستشویی می برم، بعدش خوابم نمی برد. سر جام غلت می زنم تا شاید دوباره چشم ها سنگین شوند.
 کلاس های درگیرکننده ی فرهنگسرا یک طرف، کلاس کنکور یک طرف و جا به جایی خانه هم طرف دیگر. معلوم نیست کِی، اما باید جا به جا شویم.
 این وسط، هیراد بیش از ما اذیت می شود؛ از این بنگاه به آن بنگاه.
 بار آخر روی صندلیِ بنگاه خوابش برد. 
برای کلاس ها و گاهی بنگاه رفتن ها می گذارمش خانه ی پدرم و آن ها هم شیطنت هاش را تحمل می کنند. اما خودش گاهی
ازین بالکن های ساختمون دانشکده اومده بودم بیرون و عکس میگرفتم از منظره،
منتظرِ سمانه بودم که از سالن امتحان بیاد بیرون
اون لحظاتی که داشتم عکس میگرفتم به اون هم فکر میکردم، منظره تکراری بود و ناجذاب، به حرفای دیشبش فکر میکردم و عکس میگرفتم، میگفت آخه دانشگاه چه قشنگی‌ای داره که اینقد ازش عکس میگیری، میگفتم دوس دارم، بش گفتم دانشگاه رو از خونمون بیشتر دوست دارم بهش گفتم دانشگاه برام مثله مدرسه هاگوارتزه واسه هری پاتر، بش گفتم شاید علته ای
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
بسم‌الله...
سلام!
+
موقعیت‌های زیادی پیش می‌آید که در آن‌ها از خراب شدنِ جدی‌ترین چیزها و اتفاقات خنده‌ام بگیرد جای این که برایش غصه بخورم. و راست‌‌ش به نظرم این مسئله هیچ منافاتی هم با میزان تعهد فرد برای یک کار ندارد.
اما امان از روزهایی که اتفاقِ برعکس‌ش می‌افتد. روزهایی که برای عالم و آدم بدون دلیل نگران می‌شوم و مستاصل. سیستم شناختی‌م متوجه است که نگرانی دلیلِ منطقی‌ای ندارد و همین باعث می‌شود به قضاوت‌های خودش در تعیین حال‌م هم
بیشتر مردها خیال میکنند ازدواج کردن شبیه خریدن یک رز جاودانه است، شاید هم حق داشته باشند که چنین خیالی ذهنشان را پر کند. به هر حال این همه میروند و می آیند و خرج میکنند و سختی میکشند و یک چیز خیلی با ارزش به دست می آورند. حالا دلشان میخواهد بگذارندش قشنگ ترین جای خانه تا هر وقت با جسم و روح خسته و کبود زیر فشارهای دنیا به خانه برگشتند یک چیز حال خوب کن منتظرشان باشد.
زن ها شاید گل باشند اما گلِ رزِ جاودانه نیستند که یک بار برای همیشه برای به دست
گاهی تصادف از چند قدمی‌ات رد می‌شود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدت‌ها توی گوش‌ات زنگ می‌زند. سایه‌اش آن‌قدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر می‌کنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقه‌ای که از گذشتن‌اش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشسته‌ای و آهسته‌تر از قبل می‌رانی، ممکن بود کجا باشی. می‌شد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستق
از لحاظ سیاسی ضعفِ‌ این استدلال همواره این بوده: کسانی که بد را مقابلِ بدتر انتخاب می‌کنند به سرعتِ تمام فراموش می‌کنند که بد را انتخاب کرده‌اند. چون بدی رایش سوم سرانجام چنان ابعادی هیولایی یافت که هر قدر هم که تخیلِ قوی می‌داشتیم نمی‌شد آن را «کم‌تر بد» نامید،‌ قاعدتا (با تجربه‌ی‌ جنگ جهانی دوم) می‌بایست پایه‌های‌ این استدلال برای همیشه فرومی‌ریخت،‌ اما شگفتا که چنین نشد. افزون بر این،‌ اگر به تکنیک‌های حکومت توتالیتر نگاه کنی
میدونی چیه ، دیروز ، ۷ عصر ، آهنگ جدید بنیامین بعد از سه سال عدم فعالیتش منتشر شد. اینم میدونی؟ من عاشق بنیامینم. 
حداقل لطفی که باید در حق خودم میکردم این بود که فرمون زندگیمو سر پیچ های قبلی جوری چرخونده بودم ، که الان زیرِ همون سقفِ خاکستری ای قدم میزدم که تو قدم میزدی ، همون هوایی رو میدادم تهِ ریه م که تو میدادی ، سوار ماشینت میشدیم و من بودم و تو بودم و این آهنگ . آره آره ، دقیقا همونجوری که خودش میگه : من باشم و تو باشی و تمومِ دنیا یک طرف...!
میدونی چیه ، چند روز پیش آهنگ جدید بنیامین بعد از سه سال عدم فعالیتش منتشر شد. اینم میدونی؟ من عاشق بنیامینم. 
حداقل لطفی که باید در حق خودم میکردم این بود که فرمون زندگیمو سر پیچ های قبلی جوری چرخونده بودم ، که الان زیرِ همون سقفِ خاکستری ای قدم میزدم که تو قدم میزدی ، همون هوایی رو میدادم تهِ ریه م که تو میدادی ، سوار ماشینت میشدیم و من بودم و تو بودم و این آهنگ . آره آره ، دقیقا همونجوری که خودش میگه : من باشم و تو باشی و تمومِ دنیا یک طرف...!
یا
آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز می‌داد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بی‌نهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر می‌کند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آن‌قدری اهمیت ندارد که
آقای کلاوسن اخیرا رفتارهای غریبی از خود بروز می‌داد. مثلا یک شب، بی آنکه کسی را از جزئیات احوال خود مطلع کند، پا به تهران گذاشت. دو روز بعد از این اقدام و درست ساعاتی پس از یک اتفاقِ بی‌نهایت دلسردکننده، دوستانش در کافه مینروا در حومه پاریس دور میزی گرد و بزرگ نشسته بودند. اینکه استفاده از واژه "دوست" تا چه حد رابطه آقای کلاوسن و این افراد را به درستی تصویر می‌کند، برای نگارنده هم روشن نیست. اما خواننده عزیز! این موضوع آن‌قدری اهمیت ندارد که
‍ درود همراهان گرامی#نقد_شعر #انجمن_ادبی_شعر_باران #مدیریت_برنامه ؛#بانو_مریم_راد #مورخ؛۹۸/۴/۱۸سه شنبه#ساعت_شروع ؛2⃣2⃣*⃣*⃣*⃣*⃣*⃣به بال چلچله ها تیر تن فروشی خوردبهار از وجناتِ رواق افتادهو کوچه ای که پر از انتظار موعود استپس از طلوع شب از اشتیاق افتادهو تازه اول یک اتفاق تودرتو ستنهیب سرکش ابری عجیب بارانزا«چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خودرا»که ماهِ روی تو دستِ محاق افتادهدو چشمه ای که پر از خاطرات تاریخندکه زنده رود بمیرد برای رکنابادچگونه
​​​​​​
 
بیابان تاتارها رمان ایتالیایی‌ست نوشته دینو بوتزاتی که توسط سروش حبیبی ترجمه شده، این ترجمه با نشر کتاب خورشید منتشر شده است.
بیابان تاتارها را با ذوقی خواندم که گفتی معشوقی در راه دارم. در آشفته بازارِ نوشتنِ پایان نامه و اجاره کردنِ خانه در تهران، شب‌ها نگاه حسرت‌واری به کتاب می‌انداختم و تِپ! می‌خوابیدم. بعد از ماه‌ها، کتابِ زخمی شده را از سر گرفتم و خواندم.
چند روز پیش تمام شد. غروب دوشنبه‌ای که تعطیل بود و من درخانه تنه
آن کابوس مزخرفی که ازش صحبت میکردم رخ داد. الان یک ماه و 22 روز است که گذشته است. من برگشتم پیش خانواده. تغییر مکان زندگی . اما انگار بیشتر از این گذشته است . بس که سخت میگذره .. ! استقلال و آزادی من از بین رفته . در تمام این مدت حتی 1 بار هم تنها نرفتم بیرون و در این شهر بگردم . البته از این شهر هم متنفرم ..
هفته آخر شهریور : هفته آخر شهریور بود که آموزشگاه ما یک نمایشگاه برگزار کرد. منم دو نقاشی آبرنگ آنجا داشتم. از شانس من هرکسی که میشناختم رفت سفر، روا
از زمانی که به‌خاطر می‌آورم، به مهربانی و نرمی در روابطم شناخته شده‌ام. خواه با هر یک از دوستان نزدیکم که باشد، چنان محبتی به آنان دارم و به گونه‌ای حمایتم را از یکایک آنان آشکار می‌کنم که خود و چه بسا آن‌ها، چاره‌ای جز پذیرفتن حقیقت دوستی و مهربانی از جانب من نداریم.
اما مدت زیادی می‌شود که در حقیقت این موضوع مردد شده‌ام: آیا من واقعا چنان که می‌نمایم، دوستانم را دوست می‌دارم و محبت بی دریغ خود را به آنان تقدیم می‌کنم؟
شاید اینجا لازم
سِرُّالهِجر(در اتفاقِ طبعِ بیماری)حال زارم را مپرس چون خوبم هنوزاز خداوند میپرسم از کویت هنوزدِل بشُد کافر به خویشتن چون تو دیدشُکر گُفت و با جانانت همراهست هنوزاز سراپای تنم رنجور میگویم نروروح که بیرون افتاده از افسارم هنوزعشق را جز درد این بستر نسوزاند به تبگرچه بیمارم ولی دِلدارم هنوزبا خُدا هر شب به غیبت خواستمعفو فرما این گناهی که اُمیدارست هنوزراه هموار نبود و تا آمدیدید داری میروی ،از کاسه ریخت ،دِل آب است هنوزگرچه زود خوابم میب
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
چند روز پیش اتفاقِ بسیار بدی افتاد که در حدِ هق‌هق زدنِ بی‌امان غمگینم کرد. غمی بسیار سنگین و آمیخته به خشم. مثالم شده بود مثالِ کسی که چون هیچ‌چیزی برای ازدست‌دادن ندارد، باید ازش ترسید. و آن‌موقع حقیقتاً به موجودِ ترسناکی تبدیل شده بودم که احساس می‌کرد حتّی قادر است به‌آسانی آدم بکشد و ککش هم نگزد؛ کسی که احساس می‌کرد می‌تواند «هر» «کاری» بکند و هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. نیچه به‌درستی این وضعیت را «پوچی» می‌نامد، و کسانی را که
هرقدر یک فرد بخواهد اخبار مورد نظر یا اتفاقی که افتاده است را عادی‌تر جلوه دهد، کار را بدتر می‌کند.
مهم نیست که شما در حال اتمام رابطۀ عاطفی خود باشید، یا بخواهید یک نفر را اخراج کنید، یا پایان همکاری خود را اعلام کنید؛ رساندن و انتقال اخبار بد این‌چنینی هیچ‌وقت موضوع جالبی نیستند و فکر نمی‌کنم هیچ‌کس میلی به انجام این‌قبیل وظایف را داشته باشد. همیشه احساس معذب بودن، ترس و ناراحتی، فرد رساننده را در بر می‌گیرد.
وقتی شما به عنوان فردی
صدای دادش توی سرم اکوشد وخفه م کرد!...حوالی ساحل دستمو ول کردودست به سینه مقابلم وایساد:
خودت میدونی پاتوی چه راهی گزاشتی یا لازم به توضیحه؟
چرا دست ازسرم برنمیداریدآقای شهابی؟من دیگه ازادشدم اسیردست شمانیستم ولی درست ازهمون روزی که ازادشدم مثل سایه دنبالمی!دلیل این کارتون چیه؟
دلیلش کارهای خودته خانوم نمیفهمی بازداری راه کج میری یاخودتو زدی نفهمی این شرکتی که توش مشغول به کاری توکارقاچاق مواده خودت اینو بهترازمن میفهمی،اگه نمیخوای باز
کل هفته رو منتظر بودم 5شنبه برسه و یه قراری پیدا کنم که بتونم در موردش بنویسم.
تو مطلب قبلی نوشتم در جوابِ "این روابط به جایی نمیرسه" میگم مگه قراره رابطه به کجا برسه؟ به ازدواج؟ من نمیخوام ازدواج کنم!
خب این نگاه کامل نیست، اصلا چرا وقتی حرف از "به جایی رسیدن" میشه ما سریعاً به ازدواج فکر میکنیم؟
تو فکر کن از یه رابطه چه چیزهایی میخوای؟
اینکه با هم بیرون برین، کنار هم آسایش داشته باشین که بتونین در سایه ی این آسایش همدیگرو با دید باز ببینین و از
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اول‌اش؟ خب از آن‌جایی شروع شد که با پدیده‌ای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفت‌سال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهن‌بلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانی‌ِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی می‌کرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپی‌کردن، وبلاگ‌نویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع‌ کردم به
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اول‌اش؟ خب از آن‌جایی شروع شد که با پدیده‌ای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفت‌سال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهن‌بلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانی‌ِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی می‌کرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپی‌کردن، وبلاگ‌نویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع‌ کردم به
 
 
                      
 
ما تو یه بازه ­ی زمانی مشخص اومدیم.        
زمان و مکان آمدن و جایگاه دست خودمون نیست.
زمان رفتن هم همین­طور. ولی قطعا در مدت زمان آمدن تا رفتن، خدا برای ما برنامه­ ی مشخصی دارد.
 شب اولی که از دنیا می­رویم، می­پرسند: من ربک؟
 من امامک؟... خداوند ثمره­ ی کار ما را در این پرسش مشخص میکند. توحید وار زندگی کردی که تکلیفت رو راجع به امامت انجام بدی یا نه!؟
من امامک؟ معنی­اش این نیست که از امام اول تا امام دوازدهم اسم­ ها
برنامه
گروه فرهنگ و اندیشه رادیو ایران تقدیم میکند
***************************************************
به افق آفتاب
***************************************************
به نام ِ خدایی که به ما نعمتهای ِ بسیاری هدیه کرد
نعمتهایی بزرگ مثل ِ زندگی و مثل ِ لحظه لحظه عمر
*************************************************
میدونین فقط به قصه عمر و گذرش فکر میکنم با خودم میگم که انگار همین دیروز بود که از بازیهای ِ کودکی گذشتیم و به نوجوونی پا گذاشتیم.
انگار همین دیروز بود که رویاهای ِ جوونی انگیزه و شور ِ زندگیهامون بو
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک                    نویسنده اثر     شهروز براری  صیقلانی  اثر   
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
 
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی   ♦♦
        
               همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
مقدّمه
متفکّران اگزیستانسیالیست در طیّ چند قرن گذشته شماری از بزرگترین آثار فلسفی و ادبی‌ای را که تاکنون تمدن غرب به چشم خود دیده است خلق کرده‌اند. اما شرحِ این مسأله که براستی اگزیستانسیالیسم بیانگر چه چیزی است امری بسیار مشکل می‌نماید. هدف از این مقاله ارایۀ درکی بهتر از اگزیستانسیالیسم و شماری از اندیشه‌هایی است که از سوی بزرگترین متفکران این جنبش بیان شده است. پیش از شروع می‌باید به این نکته توجه کرد که اگزیستانسیالیسم مجموعۀ بسیا
وبلاگ موسیقی :چرا ساز را در تلویزیون نشان نمی‌دهند؟
سیاه کردنِ کاغذ است نوشتن گزارشی برای بررسی عملکرد تلویزیون در زمینه موسیقی؟ تکرار مکررات است گفتن اینکه چرا ساز را در این سازمان نشان نمی دهند؟ سوال بیهوده ای است اینکه مگر خطر نشان دادن آلات موسیقی از نشان دادن اسباب اعتیاد و اسلحه خطرناک تر است؟ اضافه کاری است گفتن این مطلب که 40 سال است که ساز را نشان نداده اید و ثمرش افزایش رغبتی مردم شد به موسیقی های آن طرفی، فراموش شدن اصالت های موسی
عکس پروفایل دخترونه
گاه دلـــــــم میگیرد ازصداقتـــــم که نمیدانم لایق کیست…گاه دلــــــــم تنگ میشودبرای وعــــده هایی که میدانستم نیست اما برای دلخوشیم کافــــی بود….گاه دلــــــــم میگیرد از سادگـــــی هایم….گاه دلـــــــم میسوزد برای وفـــــــاداری هایم…گاه دلـــــم میسوزد برای اشکهایم…..گاه دلـــــــم میگیرد از روزگــــــــــاری که درآنم….این نبـــــــــــــــود آنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم……..
عاشق که باشی!س

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

FILMLOG