نتایج جستجو برای عبارت :

عقل من گرچه به جز چون و چرا هیچ نداشت

زندگی بی تو چه بی معنی بود مثل شاهی که به سر تاج نداشت روبه رویت من و من کرد و نگفت در دلش گفت و زبان واج نداشت چشمت آن گوهر بی همتا بود کس ولی جرات تاراج نداشت خنده بعد از تو نیامد به لبم برگ سبزی تن خود کاج نداشت خواست تا جنگ کند با تقدیر فیل درمانده ولی عاج نداشت غم هجران سحری کشت مرا صبح دولت شب محتاج نداشت ... #الهام_ملک_محمدی
زندگی بی تو چه بی معنی بودمثل شاهی که به سر تاج نداشتروبه رویت من و من کرد و نگفتدر دلش گفت و زبان واج نداشتچشمت آن گوهر بی همتا بودکس ولی جرات تاراج نداشتخنده بعد از تو نیامد به لبمبرگ سبزی تن خود کاج نداشتخواست تا جنگ کند با تقدیرفیل درمانده ولی عاج نداشتغم هجران سحری کشت مراصبح دولت شب محتاج نداشت ...#الهام_ملک_محمدی
بی من چگونه رفت؟ مگر دوستم نداشت؟ 
آخر چه خواستم که دگر دوستم نداشت؟
آن اشک‌های شوق در آغازِ هر سلام 
آن خنده‌ها چه بود؟ اگر دوستم نداشت
آه ای دل صبورِ کماکان در انتظار! 
آه ای نگاه مانده به در! دوستم نداشت
کار رقیب بود که نامهربان من 
از روز دیدنش به نظر دوستم نداشت
من تا سحر به گریه و او تا سحر به خواب 
دردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت... .
‌سجاد_سامانی
مردِ بی‌داستانی انتهای اتاقِ سایه‌روشن‌خورده‌ نشسته بود، تنها، و از تنهایی هیچ ملول نبود. و گرچه ملول بود، اما به آن قطعیتی تنها بود، و به آن قطعیتی به تنهایی خو گرفته بود، که دانسته بود حتی این ملالتِ روزهای قبل مرگ، ابدا، مربوط به تنهایی نیست. البته که مرد به‌زودی مُرد؛ گرچه قبلِ مرگ، جز نگاهی خیره به نقطه‌ای تهی در روبرو، توصیه‌ای نداشت. لحظاتی بعد از "اتفاق"، از صندلی با صورت زمین خورد، و هرگز حتی به یاد نیاورد که تنها بوده.
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشتما را شکار کرد و بیفکند و برنداشتما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن اواو خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشتما را به چشم کرد که تا صید او شدیمزان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشتگفتا جفا نجویم زین خود گذر نکردگفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشتوصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکردزخمش به دل رسید که سینه سپر نداشتگفتند خرم است شبستان وصل اورفتم که بار خواهم دیدم که در نداشتگفتم که بر پرم سوی بام سرای اوچه سود مرغ همت من بال و پر نداشتخا
چه شد که مجتبی دگر به جز غم و فغان نداشت؟!چه دیده بود در گذر، تحمل بیان نداشت؟!چه حالتی است؟! آسمان چرا به خاک می کشد؟!رشیده ی علی که قد و قامتی کمان نداشت!چگونه خورد بر زمین که وقت پا شدن فقطبه خاک پنجه می کشید و در بدن توان نداشتمگر چگونه ضربه خورده بود؟! بعدِ چند ماهشبی خلاصی از هجوم درد استخوان نداشتکسی که نان سفره ها نتیجه ی دعاش بوددگر به بازویش توان پختِ قرص نان نداشتچرا به جست و جوی گوشواره اش نشسته بود؟!عزیز مصطفی دو چشم تار، بی گمان ندا
دنیا اگر تو را نداشتچگونه می شد خندید؟آفتاب کسل طلوع می‌کرد!پرنده در قفس می‌مردو جنگل همیشه در مه جا می‌ماند
 دنیا اگر تو را نداشتگلی نبودچشمه ای نمی‌جوشیدو آواز قناری‌ها راهیچکس جدی نمی‌گرفت.
 دنیا اگر تو را نداشتعطر‌ها بو نداشتند!گلفروش‌ها پژمرده می‌شدندو خاک، کتاب‌ها را می‌خورد!
 دنیا اگر تو را نداشت"فاصله" غمگین نبودهیچ‌کس دلتنگ نمی‌شدو سخت می‌شد، دلِ منسرد می‌شد، دست‌هایمو بوسه و آغوشفراموشم!
 دنیا اگر تو را نداشت...دنیا ج
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی_ فاطمیه دوم ۹۸
چه شد که مجتبی دگر به جز غم و فغان نداشت؟!چه دیده بود در گذر، تحمل بیان نداشت؟!چه حالتی است؟! آسمان چرا به خاک می کشد؟!رشیده ی علی که قد و قامتی کمان نداشت!چگونه خورد بر زمین که وقت پا شدن فقطبه خاک پنجه می کشید و در بدن توان نداشتمگر چگونه ضربه خورده بود؟! بعدِ چند ماهشبی خلاصی از هجوم درد استخوان نداشتکسی که نان سفره ها نتیجه ی دعاش بوددگر به بازویش توان پختِ قرص نان نداشتچرا به جست و جوی
شمع ما یک شبکی را به تو پروانه بگفت
                                                    همره من تو نباشی بگسل از بر جفت
کار من سوختن و ساختنی از بر نور
                                             شمس و تابان شدنی از در کور
گر تو باشی به جوارم  دو سه روز
                                     یا بمانی به کنارم دو سه روز
تو بسوزی ز در غفلت خویش
                                      دور گردی ز ره رفطرت خویش
عمر تو یک صلتی از بر یار 
                                       تو بسان موش با
شمع ما یک شبکی را به تو پروانه بگفت
                                                    همره من تو نباشی بگسل از بر جفت
کار من سوختن و ساختنی از بر نور
                                             شمس و تابان شدنی از در کور
گر تو باشی به جوارم  دو سه روز
                                     یا بمانی به کنارم دو سه روز
تو بسوزی ز در غفلت خویش
                                      دور گردی ز ره رفطرت خویش
عمر تو یک صلتی از بر یار 
                                       تو بسان موش با
یاهو
یکی از دردناکترین حس هایی که دارم بخاطر اینه که روزهای آخر که آقاجون توانش رو از دست داده بود و حتی با عصا تعادل نداشت و زمین می خورد همه ما خشکمون زده بود و فقط چشم هامون پر از اشک میشد. می ترسیدیم بهش نزدیک بشیم. میترسیدیم دستش رو بگیریم جز فاطمه که دل قوی تری داشت. داشتیم می دیدیم که داریم از دستش میدیم. از طرفی هیچ کس دوست نداشت ببینه پیر فرزانه مون چقدر تحلیل رفته.هیچکس طاقت دیدن زوالش رو نداشت از بس که با شکوه ایستاده بود همیشه. از بس ک
زیباترین بهانه بخشش بنده استاین عفو شما چقدر زیبنده استتو خود کمال مهری ومهر از تو وام داراین نام چقدر بهر توبرازنده استکار خوب تو پاداش ها داردگرچه شیطان کمی فریبنده‌ استپس ببخش تا خدا شود راضیاز کسی که خودش پرستنده استتا نگویند آدمی زادگان باهمچه لجوج است وغد و یک دنده استدر آسمان فرشتگان خدا ذکر کننداو شریف ست چقدر بخشنده استلطفی که می کنی  کسر شأن تو نیستاین حس بخششت درخشنده استخیر خواهی تان اجر اخروی داردگرچه کوتاه ذهن بیننده استنز
ای نگاهت از شبِ «باغ نظر»، شیرازتردیگران نازند و تو از نازنینان، نازترچنگ بردار و شب ما را چراغان کن، که نیست-چنگی از تو چنگ‌تر، یا سازی از تو سازترقصه‌ گیسویت از امواج تحریر «قمر»هم بلندآوازه‌تر شد، هم بلندآوازترگشته‌ام دیوان حافظ را، ولی بیتی نداشت-چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازترچشم در چشمت نشستم؛ حیرتم از هوش رفتچشم وا کردم به چشم‌اندازی از این بازتراز شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود-جادویی از سِحر چشمانِ تو پُراعجازترآن که چشم
بچه فقیر پول آنچنانی نداشت شغل درست و حسابی ای نداشت
آینده ی معلوم و صاف و زلالی نداشت
خانه و ماشین و دیگر اسباب زندگانی نداشت
حتی بیچاره قیافه ی آنچنان جذابی نداشت
پولی برای خرید کادوی تولد و ولنتاینی نداشت
گاهی کارگری میکرد از بدن درد آسایش جانی نداشت
سختی فراوان کشیده بود امتحان آسانی نداشت
پشتش بابای پولداری نبود جز خدا پشتیبانی نداشت
بچه فقیر چیزی نداشت اما دختری را از ته قلبش دوست میداشت
در باغچه ی قلبش هر روز برایش گل محبت میکاشت
از
و من افتادم زخمی بر خاک
دخترک رفت و پسر نیز مرا تنها بر خاک گذاشت
خنده و گریه یشان رفت به باد
سیب دندانزده ی خاک آلود
اینچنین می گوید :
ساعتی رفت و من آزرده شدم
همه در فکر شدم چه کسی من را  از زمین بر خواهد داشت
چه کسی باز مرا خواهد خواست
که صدایی آمد کولی غمزده ای دید مرا ا
اشک شادی در چشم
از زمینم بر داشت
و مرا با خود برد
او که در گوشه ی مخروبه اطراف دهات
پدر پیری داشت
شاد و خندان به پدر کرد سلام
پدر امروز خدا سیبم داد
تا که باهم بخوریم
جای دندا
Lion فیلمی اقتباسی و بر اساس واقعیت هست که کتابش با عنوان" دور از خانه"  ترجمه شده. این فیلم، قصه پسربچه هندی رو میگه که در بچگی گم میشه، نیمه اول فیلم تلخه اما این تلخی ادامه دار نیست... :)
گرچه فیلم تعلیق و کشش زیادی نداشت ولی در مجموع فیلم خوب و قابل قبولیه. خصوصا بازیگر خردسال نقش سارو، فوق العاده است. "گودو" گفتنش، غم توی چشماش و چهره معصومش... خیلی دوست داشتنیه. lion برای من، یکی از بزرگترین ترس های بچگی رو زنده کرد. ترس از گم شدن، ترس از تنها ش
بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاّ نیاور!
گرچه خورشیدِ بی‌آسمانم، می‌توانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقه‌ات را! ماه در روزِ روشن نیاور!
من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بی‌قیدی‌ات را، گوشه‌ی حُرمتِ من نیاور!
این‌همه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بی‌خودی لاله سوسن نیاور
یوسفِ بی‌ملاقاتیِ من! - گرچه با دست‌های
گرچه یاران باوفا باشند تنهایی خوش استخلوت خاموش من با یار رویایی خوش است
گرد افلاکی چو بر دوش من و تو ریختهبی‌نیاز از خلق دون این طرز آقایی خوش است
با شریکان نهان بنشسته در بغداد روحبا تو تا دارالسّلام این رقص شیدایی خوش است
عشق را تا نام بردم جنگ‌ها آغاز شدگه مسلمانی به راهش گاه ترسایی خوش است
دیدمش صبح عدم تقدیر آدم می‌نوشتچون رسیدم گفت از تو باده‌پیمایی خوش است
کفر را بالاتر از ایمان مفتی رتبه استتا ندیدی اولیا معشوق هرجایی خوش است
حلم
 
میدانی دردناک ترین لحظه کجاست؟
آنجا که دست کشیده ای از دنیا..نشسته ای بی نبض هیچ احساسی..
و دلمرده تر از آنی که بخواهی.
آندم که میدانی دیگر ازین خانه، آمینی برای دل مرده ات نجوا نخواهد شد..
من کفر نمیگویم خدا ولی ای کاش سهم من ازین دل آه نداشت، بغض نداشت،نیش و کنایه نداشت،نفرین نداشت..آه نفرین نداشت.
دلت اگر برای دل بی پناهمان سوخت...هیچ!بگذریم!
 
+توی یکی از گروه همکاران عکس زوج میانسالی رو دیدم که انگار پنجاه و اندی سال داشتند..مرد همسرشو توی ب
یک بیماری عجیب عصبی روان‌شناختی وجود دارد به اسم «درد شبحی». یعنی عضوی که نداری درون تو درد ایجاد می‌کند. مثل درد انگشت دست وقتی دستت قطع شده است. درد فرو رفتن ناخن زیر پوست انگشت  شصتت در صورتیکه پایی نداری.
می‌خواهم اسم امسالم را بگذارم سال دردهای شبحی. سالی که در یک مبارزه‌ی دائمی بودم اما کسی روبرویم نبودم. مبارزه‌ای که حمله‌ای در آن وجود نداشت. مبارزه‌ای که حتی مبارز و مدافعی نداشت اما یک مجروح داد. خودم. سالی که در آن زخمی شدم، به زمی
سلام
در نیمه پایانی اردیبهشت هستیم..
می توانم بگویم که بهترین اردیبهشت عمر 28 ساله ام را گذراندم.. دل درر گرو دل دیگری دادم و اوضاع بر وفق مراد..
گرچه بعضی وقت ها حساس می شوم اما او راه و رسم ذوست داشتن را بلد است و دلم به بودنش گرچه همیشگی نیست گرم است..
ماه رمضان امده و من هم بر خلاف تعجب خودم تا به الان همه روز ها روزه بودم!
تقریبا هر روز بعد از ظهر باهم تلفنی صحبت میکنیم اوقات خوشی می گذرد ..
امروزم قراراه افطار باهم باشیم..
تنها نکته ای که باید در
.....
+فاطی !ینی از اولشم دوسم نداشت؟
_نمیدونم!چی بگم؟
+آخه اینطوری خیلی نامردیه ...نیس؟
_چرا هست!
+چرا هیچی نمیگی؟
_چی بگم؟
+بگو غلط کردی دل بستی!بگو از اول اول اولش غلط کردی!که دلت سر خورد!مث قدیما تو مدرسه ...هلم بده سمت دیوار و بگو دست برداااار!
_نمیگم!
+چرا؟
_چون خودت روزی هزار بار به خودت میگی!
+ینی از اولشم دوسم نداشت؟
....
کاش بقیه میفهمیدن...
پ.ن این یک مکالمه واقعی ست ...براش دعا کنین!
 
دلِ مِرگان می‌خواست برخیزد و برود روی گونه‌ی پسرش را دزدانه ببوسد . اما چیزی مثل لایه‌ای نامرئی مانعش می‌شد . از اینکه محبت خود را بنمایاند شرمنده بود . مِرگان چنین بود . مهر خود را نمی‌توانست به‌سادگی بازگو کند . عادت نداشت . شاید چون بروز دادن عشق ، فرصت می‌خواهد . گه‌گاه هم اگر مِرگان گرفتار قلب خود می‌شد ، ثقل خشک و خشنی سد راهش بود . پس بیانِ مهر گویی خود بیگانه‌ترین خصلت او شده بود . گرچه جوهر مهر ، عمیق‌ترین خصلت مِرگان بود . به‌جای ه
خانه های قدیمی را دوست دارم چونکه... 
چایی همیشه دم بود
روی سماور
توی قوری. 
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست. 
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود. 
مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بو ها و خاک نم خورده حیاط غوغا میکرد
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود، نور خورشید سهمی از خانه های قدیم بود!
دلخوری ها مشاوره نمی خواست
دوستی ها حساب و کتاب
همه جا را سکوت فرا گرفته بود، گویی که زنده جانی زیر این سقف وجود نداشت.
واقعیت اما چیز دیگری بود. آدم های زیر سقف عشق را فراموش کرده بودند و هرکدام غرق در دنیای خودشان بود‌ند.
دیگر روحی وجود نداشت. سردی همه جا را در بغل گرفته بود، قلب هارا، روح زنگی، چشمان را
 
 
این زمین و این سما هم از ازل مال خداست،
جسم ما جزء زمین و روح ما جزء سماست.
هر که م یافتد ز پا، بازیچة دست کسیست،
برگ افتد از درخت، بازیچة باد صباست.
من که از پای روان ماندم، بشد اشکم روان،
اشک چشم من روان از طعن ههای نارواست.
هر خطای من نصیب قسمت پیشانی نیست،
هر خط پیشانی ام گرچه نشانی از خطاست.
از بنای هستی ام خشتی کند معمار وقت،
هرچه بنیادش گل، آن ناپایدار و بی بقاست.
از سیه کاری اگرچه سرمه شد بالای چشم،
نور مهرا هم ببین که عاشق ظلمت سراست.
  تیغ
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
در کتاب ثواب الاعمال وعقاب الاعمال چنین آمده است
امام باقر علیه السلام نقل مى نمایند که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمودند: خداوند عزوجل مى فرماید: کسى را که در اسلام از پیشواى ظالمى که از جانب خداوند عزوجل نیست اطاعت کند، حتما عذاب مى کنم ، گرچه انسان نیکوکار و با تقوایى باشد و هر کسى که در اسلام از پیشواى هدایتگرى که از اطراف خداوند عزوجل باشد اطاعت کند، حتما او را مى بخشم ، گرچه خو
با سلام خدمت دوستان بدلیل تغییر تنظیمات متاسفانه برای مدتی امکان پاسخ گویی  به ارسال نظر و سئوالات دوستان وجود نداشت بنابراین از  عدم پاسخ به دوستان پوزش می طلبم.
 لطفا مطالب خود را در
تلگرام   arsenjani@
 با بنده در میان بگذارید.
2486 - «امیرعباس فخرآور» ضدانقلاب فراری با
افشاگری درباره «احمد باطبی»، او را یک «فاحشه سیاسی» نامید و گفت: “باطبی
که به‌عنوان نماد جنبش دانشجویی ایران معروف شد، در زمان حوادث 18تیر 78
حتی دیپلم هم نداشت و بعدا یک نفر به جای او امتحان داد و دیپلم گرفت. به
دروغ می‌گفت ماموران او را شکنجه کرده‌اند و سرش را درون توالت فرنگی
می‌کردند، در حالی که زندان اوین اصلا توالت فرنگی نداشت ... حتی وقتی به
آمریکا رفت خودش را فرزند موسوی معرفی می‌کرد!”لین
اینكه سلاح فروخته شده دراثرتعویض محل فروش یامدت زمانی بالاارزش بالایی میافت برای دونالدوحشت آفرین بود.
اوهمیشه ازیادآورشدن عبارت كاغذفاقدارزش واهمه نداشت.معاهدات اسلحه وغیره بیشترزیان نصیبش میكردند.
امكان داشت كشورهاسلاح هارامهندسى معكوس كنند.ازآن جهت تحمیل قوانین استفاده كنندیاازآن بعنوان جانشین طلاودلاراستفاده كنند.
فكراوسراسرسودآورى نداشت دركل بروزبودن همه سلاح هادركشورهاراخواستارنبود.
روح از آن لحظه که بیدار شدخویش بدید و همه‌تن کار شد
از ورق شرع برید و پریدراه بدید و سوی دیدار شد
راه بدید او که میان دل استمحضر دل سوی خط یار شد
خطّ درون دید و برونش گرفتگرچه در این قصّه بسی زار شد
گرچه بسی خواب بر او شد حرامحیف چه که حقروی هشیار شد
چشم ببست این سر و آن سو گشودگفت نه بر هستی و هستار شد 
دید عدم هست و دگر هیچ نیستهیچ شد و در همه احضار شد
بوسه‌ی حق بر لب حلمی نشستجان قلم‌گشته به گفتار شد
من جنگنده‌ی جنگی بودم که وجود نداشت. میخواستم جون بدم تو جنگی که وجود خارجی نداشت. من رو چی چیده بودم این همه خواستنت رو؟ رو یه فرض اشتباه؟ امید اشتباه تر؟ چرا فکر کردم میتونم عاشقت کنم؟ چرا فکر کردم دوسم داری؟ واسه چیزی تلاش می‌کردم که اصلا واسه من نبود. قلبت.
گروه شهر زعفران زعفران به عنوان گیاه باستانی در ایران و شهره این روزهای جهان، با خواص درمانی معجزه‌گرانه خود به عنوان برترین و خاص‌ترین گیاه همچنان در رتبه اول گیاهان دارویی قرار دارد.
قرنهاست که کشت و تولید گیاه ارزشمند و استراتژیک زعفران در ایران انجام می‌شود و گرچه کشورهایی همچون اسپانیا، چین و افغانستان در تولید این ادویه گرم رقیب ایران هستند، اما همچنان بهترین و معطرترین زعفران دنیا در خاک ایران کشت و تولید می‌شود و گرچه هنوز هم ا
بالاخره تونستیم با همکاری هم این آتش اختلافی که شعله ور شده بود رو خاموش کنیم اما بنظر من از بین نرفته و فقط زیر خاکستره
مطمئنم اون فکر میکنه که خیلی تلاش کرده و خیلی کوتاه اومده...
گرچه واقعا هم خیلی اذیت شده و حق داره،
فکر میکنم حس بدم همش بخاطر اعتماد به نفس نداشتمه. همش فکر میکنم یعنی الان از من دلخوره؟ الان ناراحته؟ الان عصبانیه؟ هنوز منو دوست داره؟ چقدر دوست داره؟ و هزارتا سوال مسخره ی دیگه
هنوز بشدت سرد برخورد میکنیم و این اذیتم میکنه. ح
در دیدار طلاب حوزه های علمیه: بعضی میگویند مردم از دین فاصله گرفته اند. ما که طلبه بودیم، هیچوقت در هیچ شهری در هیچ جلسه ای، این اجتماعاتی که امروز پای منبرها مشاهده میکنید وجود نداشت؛ یک دهم این هم وجود نداشت. وجوهاتی که امروز مردم میدهند نشان میدهد که مردم متدین هستند/ حرفهای بدون معیار علمی گفته میشود، لکن روحانیت محترم است و علیرغم سیاه نمایی هایی که انجام میشود، واقعیت چیز دیگری است؛ این وظیفه را سنگین میکند.
قیمت دلار آمریکا در بازار آزاد به مرز ۱۳ هزار تومان رسید اما توان پایین رفتن از این مرز را نداشت گرچه ساعت ۸ شب نرخ خرید دلار آزاد نیز ۱۲۹۷۰ تومان بوددلا. سکه طرح جدید تا مرز ۴.۵ میلیون تومان عقب‌نشینی کرد اما نهایتاً بالای این مرز متوقف شد. 
ادامه مطلب
#اکنون
#فاضل_نظری
گرچه مسجد را گروهی با تجمل ساختند
اهل دل میخانه را هم با توکل ساختند
عشق جانکاه است یا جان‌بخش؟حالا هرچه هست
عشق‌بازان بین مرگ و زندگی پل ساختند
سقف آگاهی ستونی جز "فراموشی" نداشت
این بنا را خشت بر خشت از تغافل ساختند
بی سبب مهمان‌نواز مجلس ماتم نبود 
این "گلابِ تلخ" را از "گریه‌ی گل" ساختند
روز خلقت در گِل ما شوق دیدار تو بود
از همان آغاز ما را کم تحمل ساختند ...

پ‌ن) هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق حلا
قیمت دلار آمریکا در بازار آزاد به مرز ۱۳ هزار تومان رسید اما توان پایین رفتن از این مرز را نداشت گرچه ساعت ۸ شب نرخ خرید دلار آزاد نیز ۱۲۹۷۰ تومان بوددلا. سکه طرح جدید تا مرز ۴.۵ میلیون تومان عقب‌نشینی کرد اما نهایتاً بالای این مرز متوقف شد. 
ادامه مطلب
مکان بزرگ و شلوغی بود. با اینحال هوای بدی نداشت چون صاحبخانه تهویه خوبی کارگذاشته بود. اما راستش را بخواهید همراهانم را نمی پسندیدم. بعضیهایشان کمی خلاف بودند.گاهی معلوم نبود چه لجنی می خورند که اینقدر دهنشان بوی بد می داد گرچه مرتبا دهانشان را می شستند. بعضی از خاطراتی هم که تعریف می کردند بسیار بی ادبانه بود. اصلا از اخلاق و رفاقت بویی نبرده بودند. کلا خودخواه و مغرور... بعضی وقتها جلوی دیگران قری می دادند و طوری از کنار یکدیگر رد می شدند که
هر شیء، حرکت مختص خود رادارد و بالتبع دارای زمان، سرعت و شدت اختصاصی
خودش است. در عین حال موجودات عالم دارای جهت و سرعت و شدت معینی در
حرکتشان هستند که صادره از علت است و برای آن ها رخصت تعدی از آن نیست. بجز
انسان که دارای قدرتی در تفکر و اراده است و قدرت انتخاب دارد. لذا آنگونه
که بخواهد حرکت می کند و برای خود زمان را می سازد و سپری می کند . *انسان
گرچه موجودی مختار در حرکت است اما متشکل از اجزایی است که آن ها چنان
موجودات دیگر دارای خط مشیِ مش
 
خواهر بزرگوار شهید محمودرضا بیضائی:
وقتی کوثر بدنیا اومده بود، محمودرضا با خانواده به تبریز اومده بودن. محمودرضا دوتا قاب عکس کوچولو خرید، تو یکیشون عکس کوثر رو قاب گرفت گذاشت بالای ستون آشپزخونه خانه پدری. به محمودرضا گفتم محمود؛ میشه اینو من بردارم؟ یکیش خالی بود هنوز عکسی نداشت با لبخند و یه حالتی که انگار علاقه ای به مال دنیا نداشت گفت مال شما بَرِش دار... حالا هر لحظه که چشمم به قاب عکس ها میوفته یاد همون لحظه میوفتم. بعد شهادتش عکسشو
امشب یاد اون صحنه ای افتادم که اردلان با چشمای خونِ خیس ولو شده بود و چیز زیادی تنش نبود. سیگار میکشید و روی پای خودش خاموششون میکرد. چهره‌اش حس خاصی نداشت. نه، حتی درد اینم باعث نمیشد درد بزرگتر درونش برای یه لحظه ساکت بشه. والرین این وسط زنگ زده بود و اولش خوب بود. اردلان با محبت عمیقی که بهش داشت جوابشو میداد. مثل همیشه. بعد والرین یهو تلخ شد و حرفای تندی زد. اردلان به روی خودش نیاورد.‌ چیزی نگفت. گذاشت بگه. تموم که شد چشماش رو‌ بست. جایی نداش
می‌گفت "اینجور نباش. همین تسنیم را ببین، هر کاری بگویی می‌کند، تمام کارها با اوست. آب بخواهم تسنیم، غذا بخواهم تسنیم، لباس بخواهم تسنیم، خسته باشم تسنیم، کار داشته باشم تسنیم، کانه فرشته. ولی، ولی، ولی، زبانش تند و تیز است، کانه نیش مار! حرفش را می‌زند، دست خودش هم نیست. باید حرفش را بزند، حالا اینکه حرفش قلبت را سوراخ می‌کند حرف دیگریست." با ملایمت حرف می‌زد و اثری از شماتت در حرف‌هایش نبود. گویی یک فرشته‌ی تندخو را پذیرفته باشد.
و من فکر
از اخرین داستانم خوشش نیومد. یکم چیز میز به عنوان دلیل مِن مِن کرد ولی مسئله این نبود. فقط دیگه چیزایی که توی من دوست داشت رو نمیدید. دیگه از داستانام خوشش نمیومد، دیگه از بحثام راجع به کلمات خسته شده بود. از باورم به چیزای غیرواقعی متنفر شده بود. دیگه هیچ کدوم از چیزایی که بخاطرشون بهم گفت بیا دوست شیم رو دوست نداشت. حرفاش بوی نفرت میدادن و نمیخواست قبولش کنه. کاراش تایید کردن نفرتشو و اون بازم قبول نکرد. رفت و قبول نکرد.اخرین داستانمم دوست ند
رضا عنایتی از اهالی خراسان که در حال حاضر بهترین گلزن تاریخ لیگ برتر هم به حساب میاد زیاد سابقه ملی خوبی نداره.اون سال های اوجش تو استقلال که طی سه فصل تونسته بود دو بار آقای گل لیگ برتر بشه هم باز به تیم ملی دعوت نمیشد.
سرمربی اون زمان تیم ملی برانکو بود و با وجود مهاجمانی مثل علی دایی و هاشمیان که تو بوندسلیگا بازی میکردن زیاد میلی به دعوت از عنایتی نداشت.
اما یه رضای دیگه هم داریم به اسم قوچان نژاد که اون هم از اهالی خراسانه
زمانی که قوچان نژ
پست قبل زیادی حالش بد بود. امروز رو قشنگ جمممعه برگزارش کردم. ماسک، حموم، آهنگ، لباس نو، خوراکی، مرتب کردن اتاق، خواب بعدازظهر! بهتر شدم. گرچه الان سردرد داشتم ولی دمنوش زدم روش بهتر شدم. جالبه من تا دو سه سال پیش اصلا سردرد نمی دونستم چیه. الانم در حال سنجاق گلی درست کردن برای خودمم. 
 
فردا هم که تعطیل رسمیه ولی میخوام برم سرکار خودم و این خیلی باحاله
ولی آدم حتی اگه برای خودشم کار می کنه حتما باید یه روز تعطیل برای خودش در نظر بگیره تا نپوکه.
سلام....
دوستان گل گلاب !
خب...
گرچه هنوز سه تا امتحان ترم دیگه هم داریم ولی سختاش تموم شد...
 
کلا خیلی اتفاقا افتاد که مهم ترینش همون شهادت سردار بود...
 
تسلیت...
 
از اون که بگذریم این چند وقته عجیب به شهیدا علاقمند شدم...  نمی دونم چرا... شاید اینم مثل بقیه حس هام زود گذر باشه ولی تا هست فقط می تونم بگم حس عجیب و قشنگیه...
 
گاهی اوقات از خدا می خوام بمیرم ولی وقتی به اعمالم نگاه می کنم با خودم می گم " تو خجالت نمی کشی با این وضع افتضاحت؟ "
 
این چند وقته
محمدِ همیشه ساکت و بی‌آزار، عضو کمرنگ کلاس ما بود. درمیان دوستی‌های چند نفره‌ی هرکدام از ما، جایگاهی نداشت. کسی نمی‌دانست پشت‌ چهره‌ی سردش، چه‌ها نهفته و البته برای کسی اهمیتی‌ هم نداشت که‌ بداند. برای کسی مهم‌ نبود از رازهای نهفته چهره‌ی سرد و نه‌چندان جذابش چیزی بفهمد. از نظر ما، دوستِ به‌درد بخوری نبود. مایی که باید با کسی دوست شویم که به‌دردمان‌ بخورد.یکی از روزهای زمستان سال آخر پزشکی، هوای یخ‌زده‌ی شهرکرد و غم روزهای پایانی
بسم رب الحسین
 
دوای درد دل تب دار مایی حسین (علیه السلام) جان 
ماقفس کشیده ایم دورمان و اغیار گردمان را گرفته اند اما دلمان گرم همان روضه ی شب های محرمی توست 
ای آنکه تیغ ظلم بر گردنت نشست ولی طاقت بریدن ایمانت را نداشت ، مودّتت را نصیب ما کن و نگذار آماج تیرهای ظلم شویم و سر خم کنیم پیش هر ظالمی ... 
به راستی اگر دلمان شما را نداشت ، می مُرد!
بسم رب الحسین
 
دوای درد دل تب دار مایی حسین (علیه السلام) جان 
ماقفس کشیده ایم دورمان و اغیار گردمان را گرفته اند اما دلمان گرم همان روضه ی شب های محرمی توست 
ای آنکه تیغ ظلم بر گردنت نشست ولی طاقت بریدن ایمانت را نداشت ، مودّتت را نصیب ما کن و نگذار آماج تیرهای ظلم شویم و سر خم کنیم پیش هر ظالمی ... 
به راستی اگر دلمان شما را نداشت ، می مُرد!
بعضی دارند از جنازه‌ها ماهی می‌گیرند و در این کار خبره شده‌اند. ولی ما فعلا فقط حالمان بد است.نمی‌فهمم وسط این عزای بزرگ اینهمه تحلیل‌های پیچیدۀ آسمان‌ریسمانی را چگونه به‌هم می‌بافند و از این خطا _و اصلا شما بگو خیانت_ به‌هزارویک دعوی خطا و خیانتِ پیشین که گواهی برایش نداشتند می‌رسند. خوش‌به‌حالشان که بالاخره شاهدی برای ادعاهایشان یافتند. خوش‌به‌حالشان که می‌توانند دلیرتر از قبل دشنام بدهند و دیگری را شماتت کنند. الغرض یا این‌ه
گاهی به این فکر میکنم کاش میشد دوستت نداشت ‌...
کاش میشد از تمام اونایی که دوستشون دارم فرار کنم و برم یه جای دور ...
یه جایی که فراموش کنم از نبودنت چه قدررر حالم بده ....
میدونم دارم چرت می بافم ...
میدونم ...ولی
کاشکی میشد دوستت نداشت ...
حیف ...
حیف که این دل لامصب همه ادمای دنیا رو گذاشته یه طرف ...تو رو یه طرف!
دلم گرفته امروز ...دلم بدجور گرفته ...مثل روزای دیگه ...از وقتی اومدی تو این دلم یه لحظه رنگ اروم قرار به خودش نگرفته...
دلم پر میشه غم ...
دلم پر میک
امسال حضور در این اجتماع عظیم حسینی روزی ام نبود. گرچه تلاشی هم جهت حضور نکردم...به علت تداخل کار و ملاحظه مرخصی و آلاخون والاخونی شش روزه ی اونجا رفتنم نیامد اصلا...ولی دلم تنگ شد...برای شور و حال شهر، برای بوی خون و اسفند و گوسفند که وقتی ترکیب می شوند، عجیب بوی خوشی در فضا متراکم می کنند...برای کوفتگی بعد از ساعت ها ایستادن و سینه زدن، برای شلوغی و ازدحام سر خیابان فردوسی و برای قدم کوبیدن حین رجزخوانی کلامی.ولی...بعد از سی چند سال حضور در این مر
یکی از باهوش ترین دخترهایی بود که میشناختم.مطالبی که ما یک روز تمام سر حفظ کردنش پدر خودمون رو در میاوردیم،طی نیم ساعت قبل از شروع کلاس میخوند و همون نمره ای رو میگرفت که ما میگرفتیم...پدر و مادرش جدا شده بودن.در ظاهر با مادرش زندگی میکرد اما مادرش شاغل و دانشجو بود و عملا وقت رسیدگی به دخترش رو نداشت...یادمه هیچوقت کتابهای برنامه ی روزانه رو همراهش نداشت...
سوم راهنمایی جزو تاپ های شهر بود و رقیب درسی کسی بود که الان داره دانشگاه تهران پزشکی می
ارتش َت را به خط کردی 
 
و من را مثل همیشه خط زدی...
 
ما نالایق ها هم روزی به کارت می آییم... 
 
از کودکی شنیدم که برادرتان کریم است... 
 
بخاطر برادرت ما را هم بخر... 
 
پ. ن:گرچه سه ماه پیش کربلا بودم ولی اربعین یه چیز دیگس... بخصوص که تابحال نرفته باشی
 
 
مدتی بود که به دنبال کتاب جدیدی بودم برای ترجمه، که به دلایل مختلف یا مواردی که پیدا میکردم ترجمه شده بود، یا شرایط خاص دیگری وجود داشت که امکان کار را نمیداد. اما خوشبختانه کتاب نسبتا جدیدی از ویلیام بلوم پیدا کردم به نام «مهلک ترین صادرات آمریکا: دموکراسی». آنقدر برایم جذاب بود که عصر بخشهای زیادی از آنرا خواندم و کتابخانه ملی را هم چک کردم تا مطمئن باشم قبلا ترجمه نشده است.
 
در برنامه ریزی های اولیه ام نهایت سه ماه را برای ترجمه در نظر گرف
در دهکده ای
در سرزمین کوهستانی بالکان
در طی یک روز
گروهی کودک
شهید شدند
همه در یک سال زاده شدند
همه به یک مدرسه رفته بودند
همه در جشنهای یکسانی شرکت کرده بودند
همه یک جور واکسن زده بودند
و همه در یک روز مردند
و پنجاه و پنج دقیقه
پیش از آن لحظه شوم
آن کودکان
پشت میزشان نشسته بودند
سرگرم حل کردن مسئله ای سخت
یک مسافر باید با چه سرعتی قدم بردارد 
تا برسد به آن شهر
مشتی رویای یکسان
وراز های یکسان
راز عشق و عشق به میهن
در ته جیب هایشان پنهان بود
و همگ
های گایز ( یکی پیدا شه کلیشو بفروشه منو ببره وطنم آمریکا)
داشتم به این فکر می کردم اگه تو کشوری غیر از ایران بدنیا می اومدم بازم میومدم تجربی؟
انتخاب من چی بود؟پزشکی؟دندون؟دارو؟ شایدم حالم از این رشته ها بهم می خورد!
من پتانسیل پزشک شدن رو ندارم.چون روحیه اش رو ندارم.نمی تونم مرگ یک گربه رو
تحمل کنم من زیادی احساساتی ام! نمی تونم دیدن مرگ آدما رو به چشم ببینم و ببینم کاری
از دستم برنمیاد که براشون انجام بدم.اگه پزشکی و مشتقاتی که عرض کردم پول ن
در توصیف مقام کبریایی حضرت صدیق طاهره(سلام الله علیها)
 
اى بلند اختر که ناموس خداى اکبرى***عقلِ کل را دخترى و علمِ کل را همسرى
زینت عرش خدا پرورده دامان توست***یازده خورشید چرخ معرفت را مادرى
آن که بُد منت وجودش بر تمام ما سوى***گشت ممنون عطاى حق که دادش کوثرى
تاج فرق عالم و آدم بود ختم رسل***بر سر آن سرور کون و مکان تو افسرى
از گلستان تو یک گُل خامس آل عباست***اى که در آغوش خود خون خدا مى‌پرورى
مقتداى حضرت عیسى بود فرزند تو***آن چه در وصف تو گویم باز
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی ناراحتم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * ناراحتم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سینا شعبانخانی باشید.
دانلود آهنگ سینا شعبانخانی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Sina Shabankhani called Narahatam With online playback , text and the best quality in mediac
متن ترانه سینا شعبانخانی به نام ناراحتم
چند روزه بیخودی سرده باهام خیلی بی انصافی کرده باهاممیدونه عاشقشمچند روزه که به روش نمیاره میخوا
امام حسین جامع بین اضداد بود. در روز عاشورا امام به خاطر اموری مضطرب شدند، اما هرچه به اضطراب حضرت افزوده میشد، قلبش آرام تر میشد. بنابراین امام حسین همان مضطرب وقور است... 
خصائص الحسینیه از شیخ جعفر شوشتری
اما در این واقعه مهم است که توجه کنیم که او به قول عرفان نظر آهاری فرشته نبود. بال هم نداشت. رویین تن نبود و پیکر پولادین نداشت. مادرش الهه ای افسانه ای نبود و پدرش نیم خدایی اسطوره ای. 
او انسان بود. انسان. و همینجا زندگی میکرد. روی همین زمی
((به نام خداوند مهربان))
 
شیرین در درونش ، شوری به پاست امشب
فرهاد ، کوه کن شد! سوری به پاست امشب
 
شاید صدای این دل از عشق پرده برداشت
فرهاد شرمگین شد! شیرین که تیشه برداشت
 
گویند در ره عشق ، باید ز سر گذر کرد!
باید گذشت و رد شد تا کوی او سفر کرد!
 
جان است گرچه شیرین ، عمر است گرچه زیبا
باید ز مرگ نوشید!  چون شربتی گوارا
 
در راه عشق و ایثار ، فرهاد ها زیادند!
کز جانشان گذشتند...  سر را به باد دادند!
 
 

 
روزی روبروی جنگل های سرسبز مازنداران دختری بود که به ساحل دریا می رفت بعد از مدرسه ظهرها و یکی دو ساعت همینطور اشک میریخت و حس می کرد تنهاست و کسی را ندارد میگفت دنیا بی رحم شده چه بلایی به سر مردم آمده چرا همه گرگ شده اند چرا من انقدر تنهایم او نمی دانست که از مهر و محبت مادرش که چند سالی بود پرکشیده بود میسوخت و هنوز که هنوزه با او قهر بود او گریه می کرد و پرندگان وحشی دریا هم مانند کلاغ بالای سرش جمع میشدند در کنار دریا زار زار می نالیدند دخت
چند وقتی بود ک دیگر یک لا لباس نداشت. لباس های فاخر میپوشید. ولی هنوز پا برهنه بود. به حرف دیگران توجهی نداشت ولی دیگرانی وجود نداشتند ک بخواهد مراعات حال کند. کلبه اش پس از طوفان خرابه ای بود و از دشت گلهای زرد کوچ کرده بود به پای کوهی. سنگ بر سنگ و آجر بر آجر ساخته بود و ذکر گفته بود. دیگر نگران فصل ها نبود. نبودِ درویش اتفاق غمگینی نبود و دلش برای تکه هاش بر روی تپه ماه تنگ نمیشد. در کتیبه اش ذکر مینوشت. روز و شب. شب و روز. از احوالات گذشته و اوصاف
چیزی که این روزا مدام به خودم میگم اینه که تو دیگه بزرگ شدی!
تا الان هرچی بقیه رو دیدی و خودتو ندیدی بسه!
گور بابای حرف و فکر مردم
و... پدر و مادر گرچه که خیلی عزیزن و احترامشون واجب اما بعضیاشون هیچ وقت راضی نمیشن کاملا جز اینکه تو یه عروسک کوکی باشی تو دستشون..
متن ترانه حافظ گودرزی به نام تو بمون با من

بهترین انتخاب من دیونه توییبهترین کسی که با من میشه همخونه توییهم حواست به دلم هست،هم میفهمی حالمومیدونی که عشقو با دستای تو شناختمو.تو بمون با من.گرچه میدونم میمونیتو که با من مهربونی،منو از خودت میدونیتو بمون با من که نفهمم چیه تنهاییکه بدونم با من همراهی،با منی همیشه هر جایی.خیلیا خواستن جدامون کنن اما تن ندادیمهیچ موقع برای هیچ چیزی همو قسم ندادیمتو برای من خود ارامشی شاید ندونیهمه جوره پشتت
سَرَم خیلی درد می کند...دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.امروز یک دل سیر دیدمش...گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی م
سَرَم خیلی درد می کند...دلم می خواست پیش از مرگ عمومامه، یک بار دیگر ببینمش و دست هاش را بگیرم.امروز یک دل سیر دیدمش...گفتند غسالخانه دو نفر کمکی خواسته است. به کمال گفتم من هم می آیم؛ خیلی تردید داشتم. دیدن جسم بی جان عمومامه برایم راحت نبود.کشوی یخچال سردخانه که پیش آمد و صورت سرد و یخی عمومامه را دیدم، به هم ریختم.... درد شدیدی در شقیقه هام حس کردم.چشم های چال افتاده اش بسته بود و لب پایینی اش کاملا به داخل کشیده شده بود و گوش های بزرگش به کبودی م
غم که می آید در و دیوار شاعر می شود 
در تو زندانی ترین رفتار شاعر می شود 
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی 
خط کش و نقاله و پرگار شاعر می شود 
تا چه حد این حرف ها را می توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می شود 
باز می پرسی: چه طور این گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می شود 
گرچه می دانم نمی دانی چه دارم می کشم
از تو می گوید دلم هر بار شاعر می شود 
#نجمه_زارع
با نگاهی که تو داری بر من ،من از این قاعله رد خواهم شدتو زمن فاصله می گیری ومن  باز ازاین فاصله رد خواهم شدگرچه تاراج نگاه تو شده ،عمر ناچیز من وهستی منمن به یک ذره ی لطف تو مگر، باز از این قافله رد خواهم شددستهایت پرمهر ،دیدگانت پرنور،مقدمت عاطفه از جنس بلورباز هم با طپش قلب تو من، از در عاطفه رد خواهم شد
اون پست مدیریت تو محل کار رو که براتون نوشتم، باعث شد یکم بیش‌تر به خودم و رفتارام دقت کنم. دقت کردم دیدم من گرچه مفهوم کار گروهی و مسئول و مدیر گروه رو می‌فهمم، گرچه می‌دونم وقتی مقام بالاترت چیزی می‌گه، هرچقدرم مخالفی و این مخالفت رو توضیح می‌دی، ولی حق سرپیچی نداری، اما «چشم» گفتن رو بلد نیستم. یه جورایی انگار به غرورم برمی‌خوره به کسی بگم «چشم» (مخصوصا اگر طرف مقابل خانم نباشه). می‌گفتم «باشه» یا «بله» یا «همین الان» یا به هرحال کلمات
جانا خریدار تو ام خواهی نخواهی
مومن به ایمان تو ام فی کل حال
انی گدا ابن الگدا ابن الگدایم
انت الرضا ابن الرضا ابن الرضایی
من گمرهم در چاه ظلمانی اسیرم
تو هادیی و رهنمایی گمرهانی
پاکیزه ای آیه ی تطهیر شانت
پاکیزگان را پیشوا و مقتدایی
سلام بر چهارمین علی - دهمین رضا - ساکن سامرا - النقی - امام هادی
هر چی با خودم فکر می کنم بیشتر به این نتیجه میرسم :اون هیچ وقت منو دوست نداشت
چون تنها بود و کاری نداشت سرشو با من گرم میکرد .ولی الان سر کار میره و وقت سرخاروندن نداره
هعییییییییییی باشه تو دروغ گفتی و من احمق باور کردم 
یه تلگرام و واتساپ دیگه نصب کردم. می خوام هیچ جا نباشم.می خوام همه فکر کنن من مردم
واقعا من مردم
نمی خوام کسی به من فکر کنه نمی خوام کسی نگرانم بشه.همه دروغ میگن حتی دوستام فک و فامیل
همه دروغگو هستن
حوصله هیشکیو ندارم من قطع را
گفت : هیچ وقت نمی تونم ولت کنم چون پیش تو خود واقعیم هستم
گفت : مسیر پر پیچ و خمی هست ولی جذابه
 
منظورمو فهمید و می خواست که برگرده و باشه مثل قبل
 
خوشحالم برمی گردی ستاره
 
نبودی زندگی زیادی بی رنگ و رو بود
زیادی جدی و زیادی سخت
 
خودش فکر می کرد من تصورم بهش عوض شده و از نظر من یه دختر بیهوده و سطحیه
بهش گفتم نظرم درباره ش عوض نشده گرچه واقعا تغییراتی کرده
بسم رب الرفیقمادربزرگ نشسته بود روی مبل و جوراب هاش رو گرفته بود دستش. چشمش که به من افتاد گفت: سیدجان!  _دو سه سالی هست که دیگه حافظه ش خوب کار نمیکنه و به همین سید اکتفا میکنه_ بیا کمکم کن جورابامو پام کنم.میشینم روی زمین روبروش، پاهاش رو میزارم روی پام و جورابای مشکیش رو پاش میکنم. پاها همون پاهای کوچک و تپل قبلیه ولی ورم کرده. دیگه قادر نیست خم شه و خودش جوراب هاشو پاش کنه.هنوز جوراب دوم رو کامل نکشیدم بالا که انگار چیزی یادش میاد و خیلی جدی م
بعضی آدم ها به قدری عزیز هستن که مرگشان دردش کمتر است..
شاید عجیب باشد .. اما منظور در زمان و نوع مرگ است.. که می بینی باز خدا بهترین را برایش رقم زده و این بسیار جای شکر دارد..
زنی که هرگز از او شکایت ندیده باشی... هرگز کنایه نشنیده باشی...
هرگز درخواستی نداشت... گوشش برای غیبت شنیدن نبود.. و زبانش برای به زبان آوردن نبود..
زحمت بسیار کشید و از دنیا کمترین را داشت...
سال های آخر عمرش صاحبخانه شد.. اما انگار در دنیا نبود.. فرقی برایش نداشت..
جایی نرفته بود
  دو ماه است در تکاپوی ،رفتن به این سفر و شوق و ذوق آن بودیم... دیروز بلاخره،آن دو ماه انتظار به پایان رسید و با شوق و ذوق ساعت 10 و نیم صبح از شهر در آمدیم ، 5 ساعت از راه و تقریبا نصف راه ،را رفته بودیم که یهو راهنمای قرمز ماشین آنها شروع به چشمک زدن کرد بغل جاده نگه داشتیم ،شوهر دخترخاله ی مامانم پیاده شد . :((مردن...
نفس در سینه هایمان حبس شد . در ماشین باز شد و بابام پیاده شد ، دو دختر خاله ی مامانم از ماشین پیاده شدند ، مامانم هم از ماشین پایین رفت
گرچه من را میتوانی زود از سر وا کنی
تا سحر این پا و آن پا میکنم در وا کنی
آمدم دیگر بمانم پس مرا بیرون نکن
مشت خاک آورده‌ام تا کیسه‌ی زر وا کنى
اول مهمانی از تو خواهشی دارم فقط
می‌شود زنجیر را از پای نوکر وا کنی
من خودم رسوای این و آن شدم با معصیت
پیش چشم خلق لازم نیست دفتر وا کنی
افتضاحی که به بار آورده‌ام شد دردسر
اصلاً اینجا آمدم که از سرم شر وا کنی
واسطه چه بهتر از این نام زهرا هست که
آنقدر می‌کوبم این در را که آخر وا کنی
گریه از نان شبی که م
ذهنم اصرار دارد به نتایجی تکراری برسد و آن نتایج را پرت کند توی صورتم؛ «بیا! دیدی دوستت نداشت؟!» و حتی از خودم نمی‌پرسم که مگر من چه کم دارم؟ و مگر من دوست داشتنی نیستم؟ نه! این‌ها را نمی‌پرسم چون می‌دانم که دوست‌داشتنی هستم و می‌دانم که لیاقتش، احمق‌هایی شبیه خودش هستند. مازوخیزم است دیگر! همه‌ی این‌ها را می‌دانم و وادارم می‌کند که تکرار کنم «دوستت نداشت. دوستت نداشت. فقط تو رو دوست نداشت.»
 
 
پ.ن: هرگز کامنت‌ها، چه خصوصی و چه عمومی،
آدمی همیشه نیازمند به یه پناهه.. دقت کرده باشیم شاید در هر حالی به چیزی پناه می بریم .. و چه خوبه حال کسی که هر لحظه خودش رو در پناه تو حس می کنه
و اما من که هر چه تدبیر می کنم، گویی از تو دورترم
و دیداری نیست
و هیچ...
و خدایا کاش هر لحظه که اراده می کردم، به تو نزدیک بودم 
 
 
و اما جواب من به این بنده خدا:
 
استغفرالله این چرت و پرتها چیه میگین شما اصلا شما میدونید اگه بدی ها وجود نداشت و همیشه خوبی بود و مرگ نبود جمعیت دنیا باید ب ی مقدار ثابت میموند و دیگه تلاش و رقابت برای زندگی معنی نداشت و زندگی بسیار خسته کننده تکراری و ملال آور بود! بلایای طبیعی و مریضی ها و بدی ها و.... بوجود اومدند تا ی عده ای از انسانها حالا یا ب علت سهل انگاری مثل مردم ما در جریان کرونا یا بی گناه بمیرند و انسانهای جدیدی جاشون بیان و فکرها و
آدمی می‌شکند، قبل از هر چیزی، خرد می‌شود، قبل از فکر کردنتان و بعد از نفهمیدن‌هاتان، از حرف نزدنتان می‌شکند، از بعضی حرف‌هاتان می‌شکند، با دادها و بی‌دادهاتان، با بو و رنگ‌هاتان با آواهاتان می‌شکند... او همیشه شکسته، از خنده‌هاتان، از اشک‌های دورغینتان...خداهای صداهای طبقه پایین، ماه بودنتان و به خنده انداختنتان، و گاهی با ایما و اشاره هشدار دادنتان آدمی را ذوب کرده بود و حالا شکانده، بی‌شکل و نور...
خدایانِ سایه‌ی قضاوت، ساکنانِ ب
عجیبا غریبا! طبق عادت یهو صفحه بیان رو باز کردم، نام کاربری و رمزی که اصلا نمیدونم چی بوده رو طبق عادت زدم و یهو دیدم عه!!! وبلاگ دارم!!! عجب! پس که اینطور. پررررر حرفم این روزا! پررررر حرف! 
سلامی دوباره جهان وبلاگ. گرچه که هنوزم دوستت ندارم. 
برعکس دیروز دیر راه افتادم و دیر رسیدم و جا پارک هم پیدا نکردم و خیلی دور پارک کردم و حدود یک ربع بعد مراسم رسیدم.
وقتی رسیدم فهمیدم امروز، جمعه بعد از ظهر مصادف هست با شب هفت حضرت زهرا.
و مراسم شب هفت دعوتی است.
و به عنایت و بزرگواریشون به این مراسم دعوت شده بودم. گرچه دیر رسیدم.
من آدمِ مناسبتی نیستم!هیچ وقت از رسیدن شب یلدا و عید نوروز خوشحال نشدم!و حتی از رسیدن عید ناراحت شدم.شاید وقتی دیگر که مستقل باشم و تعطیلات به دلخواه خودم سپری کنم،شیرینی عید را حس کنم.
دیشب که ماه بانو وضعیت واتس آپ دوستان و فامیل را نگاه میکرد،ناراحت شدم!ناراحت شدم که کز کرده بود و ما یلدایی نداشتیم.خانواده پرجمعیت ما پراکندست و اخرین دورهمی که همه جمع بودیم برمیگردد به عید سال نود و دو! از ان به بعد همیشه یک نفر غایب داشتیم و من اینجور مواق
گرچه میان مُلک رضا رعیتی بدم
اما هنوز خیره سوی عکس گنبدم
هجر حرم صدای مرا در می آورد
با چشم خیس، پاره گریبانِ مشهدم
دیشب شکست بغض من و در تخیلم...
در صحن جامعِ رضوی اش قدم زدم
با چشم خیس جامعه خواندم نفس نفس
رفتم به پایبوسی سلطان قدم قدم
وقتی نسیم، روی سرم دست می کشید
شاید خودش رسید برای خوشامدم
ریزه خورِ رضایم و بیچاره می شوم...
یک دم خدا نکرده اگر که نخواهدم
با ذکر یا امام رضا کیف می کنم
هر صبح و شام بر صلواتش مقیدم
در آرزوی خدمت و سلمانی اش شدن
د
زینب‌آباد
زبانحال حضرت علی (ع) در عصر عاشورا با حضرت زینب (س)
السلام ای پاسدار دین حقزینبم ای وارث دین رسولبا تمام اولیا و انبیاما همه در کربلایت حاضریمچشم گریان رُسُل بر عزم توستپیش از این ، تو داغ مادر دیده‌ایگرچه داغت گشته افزون از شکیبای پیام‌آور طبیبِ دوره‌گردبی پیام تو رَود خونها ز یاداین نبرد حق و باطل ، تا ابداین زمان هنگامۀ پیکار توستبی پیامت ، ای امین ذوالجلالای تمام انبیا ، مدهوش توکربلا چون نقطه عطفِ خلقت استگرچه بودی از ازل ز
سلام
من دختر ۲۲ ساله هستم، واقعیتش اینه من زندگی خیلی نا آرومی رو تجربه کردم، از بچگی هام خشونت بابام رو علیه مادرم و خودم و برادرم دیدم، کتک زدن هاش، دست های سنگینش، داد زدن هاش، فحش دادن هاش، محدود کردن هاش، بی محبتی هاش،خلاصه یه جور برده بودیم واسه ش ،گذشت و گذشت زندگی مون ناآروم بود آرامش نداشت .
اولین ضربه رو موقعی که چهارم ابتدایی بودم خوردم، پدرم به مادرم خیانت کرده بود یه زن دیگه گرفته بود و من به عنوان یه دختر خیلی شکستم و از پدرم خیل
از پارک اومدم بیرون و به ذهنم رسید به‌جای خوردن شکلات‌گلاسه تو اون ویتامین‌سرای همیشگی، برم بستنی بخرم و تو خونه درستش کنم. مشکل خامه‌ی فرم‌گرفته بود که نمی‌ارزید تو خونه درست کنم، گفتم اسپری خامه بخرم یا اگه پیدا نکردم بیخیال این قسمتش بشم. رفتم اون فروشگاه بزرگه‌ی کنار پارک، فک کنم از این فروشگاه‌های شهر ما خانه‌ی ما! بود. همه‌جاشو گشتم، کیف داد :) خرید خوراکی‌جات خیلی دلچسبه :) یک بسته لازانیا خریدم تا برای اولین بار لازانیا درست کن
دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چه کنم؟
من و یک حوصله تنگ ،به اینها چه کنم؟
سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر به بد و نیک مدارا ،چه کنم؟
....
خلق،مرغان اسیرند که در یک قفسند
زآن میان از که توان داشت امید مددی؟
شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو...
نیست یک کس که توان برد به حالش حسدی
عادت داد و ستد،دادن جان مشکل کرد!
زآنکه این داد ،ز دنبال ندارد ستدی...
......
دلا چه شکوه بیهوده از قضا داری؟
طبیب را چه گنه؟درد بی دوا داری!
کلیم!غم ز پی روز بد ذخیره مکن!
ب
دو روز پیش سه کلاس سنگین در دانشگاه داشتم که وسطی حضور غیاب نداشت. اولی را نرفتم چون استاد سخت گیر نبود و تاثیری روی پایان ترمش نداشت هرچندغیبتم را خوردم. سومی را زنگ زدم از دوستم بپرسم تشکیل می شود دانشگاه بیایم یا نه که گفت استاد همان استاد اولیست احتمال حضور غیاب مجدد با توجه به یک بار حضور غیاب کردنش اگر صفر نباشد نزدیک به آن است همین شد که آن را هم نرفتم. در بیرون دانشگاه جای دیگری کلاس می رفتم که انجا یک هفته ای بود تمام شده بود و کلاس هنر
سلام 
از وقتی یادمه شوهرم همه ش سرش تو گوشی بود، دائم بازی بازی بازی ... روانیم کرده، چند ماه بیشتر نیست که از ازدواج مون گذشته، صبح تا شب تو بازیه، فقط تو رختخواب یادش به من میافته ، بدبختی سه هفته پیش من نیست وقتی میاد ده روز پیشمه که اونم نبودنش بهتره، من از نظر خودش و بقیه ظاهرم خوبه، رفتارم هم باهاش خوبه تا جایی که نره رو اعصابم، همه ش رو اعصابمه.
من نمی‌گم بازی نکن، میگم حدی داره، میریم یه جا هم سرش تو گوشیه، من چند بار مقابل به مثل کردم

⚡️کوتاه‌نوشته‌ای از سیره و سبک زندگانی آیت‌الله بهجت قدس‌سره :
صبح جمعه، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار می‌شد، همان جلوی در می‌نشست.
هرکس وارد می‌شد، جلوی پای او می‌ایستاد و با خوشرویی از او  استقبال می‌کرد؛ فرقی نداشت چه کسی باشد.
اگر کودک بود، برایش دعایی می‌خواند و نوازشش می‌کرد.
گاه می‌گفت روضۀ علی‌اصغر علیه‌السلام بخوانند.
یک روز جمعه، در بین روضه در باز شد،
آقا برخاست و دست بر سینه، احترام گذاشت.
نگاه که کردم کسی را ندیدم!
ت
امشب یکی گوش شنوا شد برای من
و بعد من شدم گوش شنوا برای یکی
آدما اگ حتا برای حرفای همم وقت نذارن دیگه ب چی افتخاد میکنن تو زندگیشون؟
گرچه ن من مشکل اصلیمو ب شخص اول گفتم و ن شخص دوم مشکل اصلیشو با من درمیون گذاشت، اما همین ک بتونی با بکی حرف بزنی ذهن آدمو آروم میکنه.
+ فردا کللللی کار واجب دارم. امیدوارم برسم ب همشون
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

دانلودحجم: 4.51 مگابایتتوضیحات: موزیک دوستم نداشت
گرچه همیشه ندید میگرفتمش اما مدت زیادیه اینجا نوشتن احساس مفید نبودن بهم میده... روزمره هایی که به درد کسی نمیخوره و احتمالا حوصله تونو سر میبره. فرصت هم ندارم که روی چیزی وقت بذارم یا حتی همون فیلم هایی که میبینم رو نقد کنم.
نتیجه این که، بهتره تا حرف جدیدی نداشتم ننویسم و امیدوارم بر این تصمیم استوار بمونم.
ممنونم به خاطر همراهی و مهربونیتون :)
از حق نگذریم محل کارم نقاط مثبتی هم داره، مثلا مدیر دفترمان... امروز یه آقای مسن که حالت جسمانی مساعدی هم نداشت از رشت برای جلسه دادگاهش آمده بود، بعد از جلسه هم تقاضای تجدید نظرش را برای ثبت پیش من آورد، هزینه دادرسی را بخاطر تحت پوشش بهزیستی بودن معاف بود، هزینه دفتر را وقتی گفتم، گفت من توی راه همه پولهایم را خرج کردم، چیزی ندارم، ثبت کنید برم رشت از آنجا بفرستم، وقتی به مدیر گفتم بلافاصله موافقت کرد هزینه دفتر را صفر کنم، فقط هزینه پیامک
خانه خراب شد و دنیا هنوز هست
بازان زد و صحرا هنوز هست
آن ابر که باریده بود در صحرا
خشکید و تَه کشید و دریا هنوز هست
آزرده ایم ما نکند دنیا هدر رود
دیروز رفته اگر فردا هنوز هست
سر ، عاشق است ، تن ، هویٰ ، جان ، فرشته است
سر ها ز تن جدا شد و جان ها هنوز هست
هرچند مهر باطل افکار من زده
اما بدان که پختن سودا هنوز هست
او گرچه رفت و دل ، دل نمیشود
رویای هرشب و شب ها هنوز هست
بسم الله 
عزیز پیرزنی بود باقد نهایت ۱۵۰ و با وزنی بین۴۰ تا ۴۵ کیلو با روسری سوزن زده زیر گلو بدون بیرون بودن یه خال از موهاش که با توجه به سن بالاش اتفاقا بیشترش سیاه بود . 
یه پیرزن با چروکای دل فریب که دوست داشتی مدام دستاش و بگیری و فرق بین چروک و رگ رو روی دستش کشف کنی .
تمام سالای عمرش رو بعد از بابا بزرگ به سفر بود البته جز ۵ ، ۶ سال پایانی که تنفسش سخت شده بود و دیگه نمیتونست تنها سفر کنه .
هر دفعه که پیشم می نشست و میدید کتابام جلوم ولو شده
ترامپ سرکرده تروریست های عالم
آمریکا در جنگ عراق با ایران اصلی‌ترین حامی صدام در جنگ با ایران به شمار می‌آمد،علاوه بر آمریکا، برزیل، انگلیس و آرژانتین که در صنعت نظامی تقریبا پیشرفته بودند تسلیحاتی را در اختیار عراق قرار می‌دادند. 
فرانسه گرچه در ابتدا اعلام بی‌طرفی کرد، اما وجود برخی از منابع و آمارها نشان می‌دهد که این کشور 7/4 میلیارد دلار کمک مالی در اختیار رژیم بغداد قرار داد. همچنین به منظور تجهیز صدام هواپیماهای سوپر اتاندارد و م
من خودمو گم کردم. گم کردم و پیداش نمیکنم. یهو الان به خودم اومدمو دیدم گمشدم. همه کارهام روی هم تلمبار موندن. این که ساعتهارو نمیفهمم چجوری میگذرن. این که کنج دنجی دیگه ندارم برای کار کردن. این که از صبح هیچکاری نکردم. این که اینقدر دور شدم از زندگی ای که دلم میخواد داشته باشم. باید خودمو پیدا کنم. مائده ای که هیچ شباهتی به مائده ی الانم نداره. مائده ای که امکان نداشت بدون انگیزه و امید زندگی کنه. کسی که رو خودش کار میکردو حتی اگه خسته میشد جا نم
گرچه سیه رو شدم، غلام تو هستم
خواجه مگر بنده ی سیاه ندارد؟؟
 
پ.ن1:اگه تو نبودی، انسان این حجم انبوه از آرامشی که توحرمت هست رو کجای دنیا میتونست تجربه کنه؟؟ ممنونم فقط بخاطر بودنت 
 
پ.ن2: یکی از اعمال خوشمزه حرم امام رضا اینه که بشینی یه گوشه از صحن، و فقط زائراشو تماشا کنی... اصلا لامصب مث مورفین عمل میکنه!
 
پ.ن3: یک عدد علی کوچولوی کیف کرده  در حرم!
‍ من دلم را که می تپد با تو
گرچه گمراه دوست می‌دارم
با تو معدود خنده هایم را
گرچه کوتاه دوست می‌دارم
چشم خود را که دیده بود تو را
دست خود را که چیده بود تو را
پای خود را که مدتی شده بود
با تو همراه، دوست می‌دارم
هر کسی را که دارد از تو نشان
همه را فارغ از زمان و مکان
مثل عکس عروسی ات که در آن
شده ای ماه، دوست می‌دارم
غصه را در پی رمیدن تو
گریه را در پس ندیدن تو
لحظه ای را که بعد دیدن تو
می کشم آه...دوست می‌دارم
یادم آمد...غزل که می گفتم
دوست می‌داشت
از شما چه پنهون
من احساس میکنم به عوض همه این سالهایی که دکتر نرفتم
نیاز دارم برم تراپی
و توش از زندگیم
مخصوصا از بخش ویژه ده سال گذشته و درباره محمد حرف بزنم.
چون این ادم با تمام کمکها و کارهایی که برام کرد
با وجود خوب و مهربان بودنش
با وجود بااستعداد و باعرضه بودنش
خراش های بسیاری زیادی رو در کنارش به روحم کشیدم یا کشیده شد به روحم یا هرچی.
و نیاز دارم درباره ش حرف بزنم. 
و به تدریج از خودم پاکش کنم. چون روانیم خواهد کرد.
باورتون نمیشه ولی ماهه
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا کردند/**/بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توستکوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود/**/همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توستصورت نیلی تو از نفس انداخت مرا/**/گرچه زهرای من این اول راهِ من و توستآه از این شعله که خاموش نگردد دیگر/**/آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها