نتایج جستجو برای عبارت :

خرید کردن با معشوقه‌ی مرد

هر چند دقیقه یک‌بار تقلای قلبم را می‌شنوم، که با نهایت جانی که دارد می‌زند تا من از زندگی نایستم. من به قلبم چه داده‌ام جز حجم انبوهی از پریشانی؟ هیچ.
احساس تپیدنش که در قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچد انگار که فریاد می‌زند «نمی‌توانم ادامه بدهم، به فریادم برس»، چه از دستم بر‌می‌آید؟ هیچ.
به راستی، چرا خودخواهی یک انسان و علاقه‌اش به حفظ معشوقه‌ی از دست رفته‌اش باید چنین هزینه‌ای به معشوقه روا دارد؟ کاش واقعاً عاشق بود.
 
تلفن را الکساندر گراهام بل اختراع کرد 
 اولین خط تلفن را به خانه معشوقه اش "آلساندرا لولیتا اوسوالدو "وصل کرد. در هر تماس او را با نام کاملش میخواند.گراهام بل مدتی بعد نام معشوقه اش را کوتاه کرد "آله لول اس"! و دفعات دیگر نیز کوتاهتر: الو. از آن پس بل با گفتن "الو" تلفن جواب میداد. بل به چند نقطه شهر خط تلفن کشید و انسان ها مانند بل موقع زنگ زدن تلفن "الو" می‌گفتند.امروزه از هر نقطه دنیا صدای "الو" شنیده می‌شود اما بیشتر افراد ماجرای الو را یا ن
نه معشوقه ای سیاسی بودی 
نه پنجه در پنجه با سرطان 
نه با مین رفته بود
پاهایت 
نشسته بودی
در ایوانی سنتی 
گونه هایت گناه بود 
دست هایت گناه
چشم هایت گناه 
نمیتوانم در پارک های تهران آرام بگیرم 
دو نفر 
چند نفر 
چندین نفر 
یک دیگر را شکل مه و دره در آغوش کشیده اند
و ما سالهاست مرده ایم 
سالهاست
پشت پنجره ها
پشت سیم های رابط 
صداهایمان همدیگر را در آغوش می کشند 
بگذار لااقل فکر کنم
معشوقه ای سیاسی هستی 
سرطان هم داری 
و پاهایت با مین رفته اند. 
 
 
 
باران معشوقه ی من است / نزار قبانی 
 
دوباره باران گرفتباران معشوقه‌ی من استبه پیش بازش در مهتابی می‌ایستممی‌گذارم صورتم را ولباسهایم را بشویداسفنج وارباران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!باران یعنی قرارهای خیسباران یعنی تو برمی‌گردیشعر بر می‌گرددپاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توستپاییز یعنی مو و لبان تودست‌کش ها و بارانی توو عطر هندی‌ات که صد پاره‌ام می‌کندباران‌، ترانه‌ای بکر و وحشی سترپ رپه‌ی طبل‌های آف
من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را با ناخن گیر میگیرم و بی تفاوت منتظر بلند شدنش می مانم!!
خب معشوقه ی خوب نبودن از همین چیزها شروع میشود دیگر ، از بلد نبودن خیلی ک
بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات  شخصی است- در اینترنت- یک مقالهاز مستند از یک فردانگلیسی بیان کرده است-که در داشگاه اول  عاشق یک دختر خردمند شدم وخواستم با ایشان  ازدواج کنم ولی بع بایک دختر خاصی دیگری که مثلا سکسی تر بودازدواج کردم وبعدا تاحدی پشیمان شدم وباان دختر خانم- گفتم تا زمانی که ازدواج نکردی معشوقه من باش- بعدنویسنده  مینویسد که ایشان میداند تاز مانی که ایشان بعقد درنیاورده است هرچه معشوقه به دادگستری شکایت- اعتنائی نمیشود- اخیراژ
بهارنام دیگر توست!زنی که دامن بلندی دارد از هزاران بوسه ی بهاریو دستانش از جنس درختان سپید توت!چگونه به عشق من می خندی؟تو عاشق نبودی که ببینی چگونهمیان یاس های زردبه سخره می گیرد قلبم را آنکه تمام عمرشتا پایان عمرم،در خیالم می خرامد و می خرامد!
چه معشوقه بی پروایی!آنکه ورد سخنش بارانو نقاشی هایش هم‌آغوشی باغ است و جوی‌های پر از شراب انگوراو،بهارک معشوقه من است!زنی که یکشب بهاری قرار بودنرم نرمک برساند مرا به سحر سپید برکه ها!
به جستجویش،
ه
من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را با ناخن گیر میگیرم و بی تفاوت منتظر بلند شدنش می مانم!!
خب معشوقه ی خوب نبودن از همین چیزها شروع میشود دیگر ، از بلد نبودن خیلی ک
من هرگز بلد نبودم معشوقه ی خوبی باشم ، چون معشوقه های خوب مدام ناخن هایشان را سوهان میکشند و با لاک های رنگی تزئینشان میکنند ،حواسشان به پوست دستشان هست که مبادا زبر باشد و خشک ، من اما ناخن های یکی درمیان کوتاه و بلندم را هرگز سوهان نمیکشم ، حتی گاهی که یکیشان میشکند خودم را لوس نمیکنم و ناراحت نمیشوم ، اضافه هایش را با ناخن گیر میگیرم و بی تفاوت منتظر بلند شدنش می مانم!!
خب معشوقه ی خوب نبودن از همین چیزها شروع میشود دیگر ، از بلد نبودن خیلی ک
، یک چیز دیگری هم وجود دارد که این روزها ذهنم را خیلی درگیر کرده.  از این زاویه که نگاهش می‌کنم ، معشوقه بودن، به نسبت تمام شغل هایی که مجبور هستیم در زندگی مان بپذیریم، آسان ترین شغل دنیاست. ( البته تاکیدم بر « از این زاویه» ست چون که از زاویه ی دیگری، مضطرب ترین شغل دنیا هم هست )  منظورم این است که از دانش آموز یا دانشجو بودن ساده تر است، از وکیل شدن ساده تر است، از آگاه بودن ساده تر است، از روشنفکر بودن ساده تر است، و تقریباٌ از همه‌چیز. و بخش
مگر این ❤ معشوقه ❤ دلبری می داند؟مگر این ❤چادری❤ عهد قجر عشوه هم می فهمد؟با دو جمله میتواند بکند مست دلی؟با نگاهی همه فرهاد کند؟همه مجنون بشوند؟هیچ می داند او؟ تو بگو اصلا نازی به صدایش باشد؟چشمک پر هوسی می فهمد؟جلوه ی تن، رخ زیبا و ادا ملتفت است؟هیچ از لذت خندیدن و مستی داند؟تاب گیسو بلد است؟
ادامه مطلب
هوالمحبوب
معشوقه‌ات نبوده‌ام؛معشوقه‌ات نبوده‌ام تا برایم حرف‌های مگویت را فاش کنی، که با دیدنم لبخندت امتداد یابد، که قلبت تند‌تر بتپد، که ساعت‌ها به عکسم خیره شوی، که سرت بلغزد روی زانویم و دل  سبک کنی بعد از این‌همه ویرانی. معشوقه‌ات نبوده‌ام که از خانه بگریزی به هوای دیدنم، که سکوت بین واژه‌هایم را بلند بخوانی، که شکستگی‌های روحم را از بر باشی، که دلت بلرزد از اشک‌هایم، که رویای بزرگت شوم، که زندگی‌ات را معنا بخشم.رفیقت نبوده
همچو یک برگ که خشکیده تنش از غم پاییز
دلتنگ بهاری شده‌ام، وسوسه‌انگیز
ذرات وجودم شده با عشق گلاویز
دیگر نتوانم کنم از روی تو پرهیز
چون شهر که ویران شده از حمله‌ی چنگیز
آزرده دلم را غم معشوقه‌ی خون‌ریز
من شعر نوام، حامل بی‌وزنی لبریز
تو ناب‌ترین بیت غزل‌های دل‌آویز
زمانش رسیده که با ترسهایم روبرو بشم 
وقتی ازدواج کردم ۲۳ ساله بودم از همون موقع میترسیدم نکنه کسی بیاد تو زندگیم زندگیم رو بهم بزنه. از همون موقع ها حس میکردم با همسرم خیلی تفاوت دارم من میخواستم یه خونواده برای خودمون تشکیل بدیم اون نمیتونست دست از دوستان قبل از ازدواجش برداره ولی من تو یه گردابی افتاده بودم به خاطر دوستان نابابم دخترانی که فکر میکردن تنها راه خوشبخت شدن ازدواجه بخاطر همین منم بعد از لیسانسم با خواستگارم که هم رشته خودم ب
تو یا معشوقه‌ی من خواهی بود و یا هیچ چیز نخواهی بود.
من و تو نمی‌توانیم دوست باشیم.ما متفاوتیم.آنقدر متفاوت که چیزی جز عشق نمی‌تواند ما را کنار هم‌دیگر نگاه دارد.
پس یا من را دوست بدار تا روزی که هنوز عشقی هست.
و یا من را نبین.
در زمانی که خاندان زمستان بر تخت زمین نشسته بودند. اشک های ابرها اتمامی نداشت و وقت شکنجه به گلوله های سفید رنگی تبدیل می شد که هر چیزی را می پوشاند. در یکی از روزهای سرد، زٓم، شاهزاده خاندان زمستان در مقابل پدرش ایستاد و گفت؛ عاشق شده است. در آن زمان شاهزاده ها حق انتخاب نداشتند. پادشاه سرد خشمگین شد و پسرش را تٓرد کرد. زٓم جامه شاهزادگی را از تن دراورد و بر سر انتخاب اش ایستاد. در حالی که مادرش اشک های سرد اش را می ریخت از قلعه بیرون رفت. آسمان
این که درباره‌ی کثیفی‌های مخفی جامعه‌مون حرف نزنیم، باعث نمی‌شه که اینا از بین برن.
مثلاً، این که اکثر تجاوزها به بچه‌ها توسط پدرشون، یا عمو یا دایی یا یک فرد معتمد صورت می‌گیره.
یا مثلاً این که خیلیا حتی بعد از ازدواج، حتی بعد از این که بچه‌دار شدن، با معشوقه‌ی قبلی‌شون رابطه دارن، هرجور رابطه‌ای.
یا مثلاً... هرچی... بیخیال...
چرا حرف نمی‌زنیم؟ 
بالا بلند عشوه گر نقش باز من 
کوتاه کرد قصه زهد دراز من دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علمبا من چه کرد دیده ی معشوقه باز من
می ترسم از خرابی ایمان که می برد 
محراب ابروی تو حضور نماز من 
 مست است یار و یاد حریفان نمی کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من 
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن 
گردد شمامه کرمش کار ساز من 
بر خود چو شمع خنده کنان گریه می کنم 
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز من
حافظ رحمه الله
چه تشبیه جالبی میشد اگر زندگی هایمان را ب رود های اب مانند میکردیمدرست نگاه کن ...در انتهای زندگی های همه ی ما ،خوب یا بد،فقیر یا غنی ،متصل به دریایی میشوند،به اقیانوسی،یکرنگ و یک دست در آن لحظه.خواه شور،خواه شیرین.
رودهایمان گاه شیرین و زلال آبستن ماهیان رنگارنگ.گاه راکد و بدبو لانه وزغ ها و لای و لجن گاه رودی تیزپا میشویم در مسیر زندگیهامانمیگذریم بی آنکه ببینیم بی آنکه بدانیم.و گاه.آه....رودهایی تنها و کوچک میشویم جنبان که فقط برای کمی زیس
حس چندگانه ای دارممثل بازیگری شدم ک هربار به صحنه میره نقش متفاوتی رو ایفا میکنه
یکبار معشوقه ام و بار دیگه عاشق
یکبار فرزندم و بار دیگه مادر
هر روز نقاب میزنم
هر روز ک از خواب بلند میشم وعده های شب قبلم رو فراموش میکنم
وقتی از آینه به چشمای خودم نگاه میکنم میترسم
سرم درد میکنه
✨عاشق و ملاصدرا ✨
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش جناب ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت.والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود!از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتاد
نمی گویم تمام مردها در هر لحظه به انتظار خنده ی شما نشسته اند تا شما بخندی و اونا سوء استفاده کنند، نخیر اما در هر حال عده ای هستند و باید شما احتیاط نمایید.
نظر بنده:
اول:
اگر در یک جا مردی نامحرم حضور داشت از شوخی بپرهیزید، چون همانطور که گفتم ممکنه خنده ی شما نوعی لذت و وسوسه ایجاد کنه. همین لذت سبب دو معضل میشه.
معضل اول اینه اطرافیانت ممکنه خیال و فکر می کنند که شما به خاطر حضور اون مرد شوخی میکنی و می خندی تا غیر مستقیم بهش نخ بدید. 
خانم های
 
 
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری...نامه ای دارم من...
که بدستش بدهی...داخل کوچه که رفتی...
درب سوم از چپ...خانه عشق من است...
درب چوبی که به رویش با تیغ...شعری از من...
اینچنین حک شده است..."برسرت گرهمه عالم بسرم جمع شوند"
"نتوان برد هوای تو برون از سر ما"...خواستی در بزنی...
رمز بین من و او چنین می باشد..
"تق تق تق".."تق تق تق".."تق تق تق"
 
بعداز آن لحظه که در کوبیدی...
سرخود بالا کن...وبه روی دیوار...
نقش یک پنجره را پیدا کن...پشت آن پنجره چشمان تری خواهی دید..
که به د
در من شادی ای هست... شادی جستجوی هشتگ های لباسِ عروس... شادیِ جدی شدن... جدی بودن... در من شادیِ معشوقه بودن هست... شادی تعصب... شادی غیرت...
در من غمی هم هست... غم عظیم... ته دلم... از هر آنچه در دلم اطمینان داشتم و اطمینان بیهوده ای بود و تنها نتیجه‌اش شک به آینده و حال و هر آنچه هست بود...
شادی ای در تو هم هست... حس می‌کنم... می‌بینم... شادیِ آزادیِ رهایی از قید، بند، وابستگی، تعهد...
در من ترسی هم هست... مثل همیشه...
 
+ مستِ بی‌اندازه‌نوشَ‌م...
میدانی خدای نبات :)
تو از حالِ معشوقه ات آگاهی... 
میدانی که به چه سختی تلاش میکنم زندگی کنم، امیدوار بمانم، شاد باشم و برای ادامه دادن انگیزه داشته باشم،
میدانم که از حالم آگاهی... میدانم مرا میبینی :)
تو آرامش منی... در روزهایی که تب مشکلات بالا میرود :)
خدای من، خدای نبات، خدای قطرات باران، دوستت دارم، با تمام وجود :) 
حتمن در مورد کاموسوترا چیزهایی شنیدید. کاموسوترا میان عاشق و معشوقه است ولی امروز مفهوم عشق گسترش یافته و ما اکنون عاشق، عاشقه، معشوق و معشوقه هم داریم. 
پس پانتوسوترا اقتباسی از کاموسوترا 
تقدیم به شما عاشقان و معشوقه ها
زیر هر پرچم عشقی که هستید ...
 
"پانتوسوترا"
قسمت اول - حالت ها
حالت اول: شامپو
 
عاشق یا عاشقه
می نشیند
معشوق یا معشوقه
سر
عاشق یا عاشقه
با دستان چرب شده به یک کرم خوشبو
 ماساژ می دهد
همچون هنگام شامپوزدن سر
این حالت می توان
می خوام یه اعتراف کنم!من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
ادامه
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق
در خوابی آرام هم سان مردن. برای نبودن، در کنار خواستن نفس می کشیدم برای خواندن. بر روی چمن های که دیگر رنگِ زندگی نداشتن برای زندگی کردن، دراز کشیده بودم. در تنهایی حبس بودم اما به دنبال راه فراری نبودم. به کجا فرار کنم؟! همه، در همه جا، در تنهایی هستند. خورشید تنها هست، ماه تنها هست و زمین از همه مصیبت آورتر بیگانگانی بر روی خود دارد که سکوتِ تنهایی اش را می شکنند. شما می دانید رهایی کجاست؟! یا مثل من تن به ذلت تنهایی داده اید؟! چرا از لذت رهایی
خواب دیدم تو ایستگاه متروئم. یه ایستگاه متروی معمولی نبود. شبیه چیزهایی بود که از ایستگاه‌های قطار هند و پاکستان می‌بینیم. شلوغ، آدم‌های چمدون به دست. شکل و نژاد و لباس‌های مختلف. مسجد داشت. نمازخونه داشت. و خیلی طول کشید تا به این ایستگاه برسم. سوار ماشین بودیم. فائزه پشت فرمون بود. مامان صندلی عقب و من جلو. من داشتم موز می‌خوردم و پیاز. :| رسیدیم به میدون، راه رو به خاطر یه گودالی، انگار که برای فاضلاب، عوض کردن. از مسیر دیگری ادامه دادیم. رس
 نزار قبانی
دوباره باران گرفتباران معشوقه‌ی من استبه پیش بازش در مهتابی می‌ایستممی‌گذارم صورتم را ولباسهایم را بشویداسفنج وارباران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!باران یعنی قرارهای خیسباران یعنی تو برمی‌گردیشعر بر می‌گرددپاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توستپاییز یعنی مو و لبان تودست‌کش ها و بارانی توو عطر هندی‌ات که صد پاره‌ام می‌کندباران‌، ترانه‌ای بکر و وحشی سترپ رپه‌ی طبل‌های آفریقایی ستزلزله وار می‌لرزاند
این که می‌گویم اشعار حافظ و غزل‌های سعدی را لایق عشق به آدم‌ها نمی‌دانم به این دلیل است که عاشق‌ترین فرد در وقت خودش، حسابی توی کاسه‌ی شما خواهد‌گذاشت؛ فقط کافی است موقعیت یا شخص بهتری پیدا کند. به نظرم این غزل‌های حافظ و سعدی اگر برای عشق زمینی هم باشند، که به نظرم هم هست، خیلی جدی نیستند! وحی منزل نیست. حالی آمده و غزلی گفته‌اند. دیگر این که این عزیزان یک عشق و دو عشق نداشته‌اند. برای افراد مختلف غزل سروده‌اند و همین هم باز حکا
 نزار قبانی
دوباره باران گرفتباران معشوقه‌ی من استبه پیش بازش در مهتابی می‌ایستممی‌گذارم صورتم را ولباسهایم را بشویداسفنج وارباران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد!باران یعنی قرارهای خیسباران یعنی تو برمی‌گردیشعر بر می‌گرددپاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توستپاییز یعنی مو و لبان تودست‌کش ها و بارانی توو عطر هندی‌ات که صد پاره‌ام می‌کندباران‌، ترانه‌ای بکر و وحشی سترپ رپه‌ی طبل‌های آفریقایی ستزلزله وار می‌لرزاند
سروده فکر فردا
رو
به آسمان
در
شبی پر ستاره
به
دل می گویم
روزگار
بیدمشکی بشریت کی می رسد
از
پشت جبهه عرق بیدمشک هم رسیده است
سر
می کشم و به ستاره ها نگاه می کنم
منورهای
بسیاری از بالای سرم عبور می کنند
به
سرباز کناری می گویم
اینها
ستاره های بشری هستند
ببین
چقدر حقیرند
با
چه هدفهای شومی
روشن
می شوند
بیا
پنهان شویم در عمق شب
بیاد
معشوقه های معصوم
معشوقه
های تنها
معشوقه
های ناامید
حیف
است این همه ستاره وکهکشان را
این همه هستی را
از
دست بدهیم
جنگ
ا
خواب دیدم تو ایستگاه متروئم. یه ایستگاه متروی معمولی نبود. شبیه چیزهایی بود که از ایستگاه‌های قطار هند و پاکستان می‌بینیم. شلوغ، آدم‌های چمدون به دست. شکل و نژاد و لباس‌های مختلف. مسجد داشت. نمازخونه داشت. و خیلی طول کشید تا به این ایستگاه برسم. سوار ماشین بودیم. فائزه پشت فرمون بود. مامان صندلی عقب و من جلو. من داشتم موز می‌خوردم و پیاز. :| رسیدیم به میدون، راه رو به خاطر یه گودالی، انگار که برای فاضلاب، عوض کردن. از مسیر دیگری ادامه دادیم. رس
خیلی یهویی صفحه‌ی وبلاگم رو باز کردم
و خیلی یهویی تصمیم گرفتم انتشار پست جدید رو بزنم...
من حالم بهتره
خیلی بهتر 
ولی هنوز دلم تنگ میشه
دلم‌میگیره بابت دوست نداشته شدن
بابت معشوق نبودن
یا بهتر بگم.. معشوقه‌ی کسی که عاشقش هستم بودن
من دلم این حس ناب رو میخواد
این رابطه‌ی عاشقانه رو
این نفس کشیدن رو
حس میکنم الان دارم اکسیژن حروم میکنم
حس میکنم یه چیزی توی زندگیم کم دارم
چیزی که بهم باور بده
کمکم کنه زندگی کنم
بهش تکیه کنم
من دنبال یه منبع آرا
این حالتِ زندگی دوره‌ای با کاراکتر های یه داستان ایده آلِ منه. الان زندگی‌م داره با آیدین می‌گذره و امیدوارم همواره بعد از این یه کاراکتری من رو همراهی کنه.
 
+ دلم برای پیاده روی از درِ داروسازی تو 16 آذر تا خود ستارخان تنگ شده. در حالی که آرمان سلطان زاده تو گوشم راسکُلنیکُف راسکُلنیکُف می‌کرد.
++ دلم برای آرامش اون روزا تنگ شده. دلم برای همه‌‌ی چیزهایی که از دست داده‌م میسوزه. دلم برای همه‌ی آرامش هایی که تجربه کردم می‌گیره. امروز رقیقم
تمام خاطراتش اینجا،درست همین جاکنارم نشسته اند،یکی یکی به دیدارم می ایند و دور و بَرَم رو محاصره کرده اند ،هرچی بیشترمینشینم و فکر میکنم بیشتر مهمان ثانیه هایم میشوند،اماعکسهایش بزرگترین مصیبتهای تاریخ هستند،حتی درعکسهای شادومهمانی وعروسیهای شادمان، اکنون عکسهایش بوی غم میدهندحتی لبخندهایش در شادترین مراسمهایمان حال غمگین است،به عکسهایش نمیتوانم نگاه کنم حتی نگاه گذرا ... هرغذایی میخورم طعم دستپختش مرا دیوانه میکند،همین باعث شده اش
تمام خاطراتش اینجا،درست همین جاکنارم نشسته اند،یکی یکی به دیدارم می ایند و دور و بَرَم رو محاصره کرده اند ،هرچی بیشترمینشینم و فکر میکنم بیشتر مهمان ثانیه هایم میشوند،اماعکسهایش بزرگترین مصیبتهای تاریخ هستند،حتی درعکسهای شادومهمانی وعروسیهای شادمان، اکنون عکسهایش بوی غم میدهندحتی لبخندهایش در شادترین مراسمهایمان حال غمگین است،به عکسهایش نمیتوانم نگاه کنم حتی نگاه گذرا ... هرغذایی میخورم طعم دستپختش مرا دیوانه میکند،همین باعث شده اش
تمام خاطراتش اینجا،درست همین جاکنارم نشسته اند،یکی یکی به دیدارم می ایند و دور و بَرَم رو محاصره کرده اند ،هرچی بیشترمینشینم و فکر میکنم بیشتر مهمان ثانیه هایم میشوند،اماعکسهایش بزرگترین مصیبتهای تاریخ هستند،حتی درعکسهای شادومهمانی وعروسهای شادمان، اکنون عکسهایش بوی غم میدهندحتی لبخندهایش در شادترین مراسمهایمان حال غمگین است،به عکسهایش نمیتوانم نگاه کنم حتی نگاه گذرا ... هرغذایی میخورم طعم دستپختش مرا دیوانه میکند،همین باعث شده اشت
بازگشتِ تو خوب است، امّا، دیگر اسمی از آن زن نیاور!
هر زنی بود فرقی ندارد، بعد از این اسمی اصلاّ نیاور!
گرچه خورشیدِ بی‌آسمانم، می‌توانم درخشان بمانم
هی نگو اسم معشوقه‌ات را! ماه در روزِ روشن نیاور!
من فقط دوستت دارم و بس؛ خواهشی هم ندارم جز این که:
ماجراهای بی‌قیدی‌ات را، گوشه‌ی حُرمتِ من نیاور!
این‌همه گل که دیدی و چیدی، شک ندارم که حتماً شنیدی:
عطرِ مریم فقط ماندگار است؛ بی‌خودی لاله سوسن نیاور
یوسفِ بی‌ملاقاتیِ من! - گرچه با دست‌های
گمانم یک ماه پیش بود که آقای «ر» دوست داشت که برود تاناکورا. در مسیریابی ضعیف بود. حتی از رشت فقط گلسارش را بلد بود! روی شانه‌هایم احساس سنگینی می‌کردم. احساس مسئولیت. چون این من بودم که قبلا مسیر را چند بار رفته بود. چند دقیقه‌ای در شک و تردیدِ پیدا کردن کوچه بودیم. خندید و گازش را گرفت. گربه‌ی احمقی از آن طرف خیابان خیز برداشت و با سرعت آمد به سمت ما. گمانم قصد خودکشی داشت. شاید هم به قول علی خیال کرده که آن سمت خیابان برایش ریده‌اند! جیغ کشید
اگر از همان ابتدا خداوند از خودمان می پرسید: می خواهید در دنیا چه چیزی باشید؟ فکر نکنم جواب من انسان بودن باشد! ترجیح می دادم کاکتوسی در دل شن های داغ باشم که با آمدن ابرها در دلم قند آب می شد که باران خواهد بارید و معشوقه ام را در آغوش خواهم کشید. اگه هم می خواستم سخت تر باشد، سنگی می شدم در میانه رود تا هم قدرت خویش را وقتی آب را به دو نیم تقسیم می کنم جلوه کند و هم عبور از رود را تسهیل ببخشم. اگر دنبال زیبایی هم بودم شاخه چناری می شدم تا بلبلی
به شادی احتیاج داشتم. دنبال چیزی بودم که ذهنم را درگیر چیزهای شادی‌آور کند. بعد از ماه‌ها توی سایت‌‌های موسیقی ایرانی گشت زدم و به آهنگ‌های جدید گوش دادم. در بعضی‌ آهنگ‌ها خواننده حتی اگر بشکنی هم می‌زد محتوای ترانه چیزی جز تحقیر و لعن معشوقه نداشت. آدم‌های کوچکی که حاضرند به‌‌خاطر مخاطب بیشتر و ایجاد عزت‌نفس‌های تصنعی شکست‌عشقی‌شان را تقصیر معشوقه‌ی به‌ظاهر نامردشان بی‌اندازند. مثلا: «حالم خرابه با خاطره‌هاتم بدم شاید که بعد
بااااران و دناااا استادای کیپاپ من❤
یاسی و لیندا ملکه و پادشاه هارتم
مهیاسی بهترین حامی من با نظرای خوشگلت
ریحون نمکی لپ گردالی من، آبجی کوچیکه
ملوودی خواهر مهربون نانازم
روشنا و نورا و نیکا رفیقای باحال با معرفتم
ویستا معشوقه ی من و رامتین پسر بی تربیت دوست داشتنی
Z رفیق دیوونه ی با مرام خودم
ددی بزرگواااااااااارممممممم❤
هستیییی جونم که ۲۸ ام تولدته، تولدت مبااااارک
نیلوی مهربووونم دوست حامی من
پریسای ناناز خوشملم
بهااااار بی همتای نف
تقریبا یادم رفته بود که چقدر شب های پنجشنبه، وقتی میدانی فردا تا لنگ ظهر خواب آزاد است، خوش میگذرد. وقتی زیر پتو گوله میشوی و تو وبلاگ های ملت فوضولی میکنی. وقتی میتونی به این فکر کنی که چقدر اعصابت از دست خدا خورده ولی بهش میگی:چقدر معلم اجتماعی باحالی ساختیا.
ولی واقعا...خدا خیلی واسه جغدا پارتی بازی کردیا. کلی شبا بهشون خوش میگذره. وقتی به معشوقه هرودوت گرفته تا مسواک حضرت محمد، فکر میکنی یا تصور میکنی اگه یه خانوم غیبتوی دوران کوچه نشینی و
فیلم «مالیفسنت» در سال ۲۰۱۴ منتشر شد و حالا بعد از گذشت ۵ سال دنباله‌ای برای این فیلم ساخته شده است. فیلم «مالیفسنت: معشوقه شیطان» با اینکه دنباله‌ای بر فیلم اول است اما به لحاظ داستانی مستقل است و اگر فیلم اول مالیفسنت را ندیده باشید باز هم به خوبی این فیلم را می‌فهمید.
مثل فیلم قبلی بازی «آنجلینا جولی» در نقش مالیفیسنت بسیار چشمگیر و باورپذیر بود. مثل اینکه نقش مالیفسنت را برای آنجلینا نوشته باشند یا اینکه او برای این نقش ساخته شده است. ب
بیدار شدم. هراسان و گیج. انگار که قرار است دنیا ترمزش را بکشد. چندشنبه بود؟ چه ساعتی بود؟ یادم نمی آمد.گیر افتاده بودم در برزخ ندانستن. کمی بعد فهمیدم همه چیز سر جای خودش است، خورشید دوباره طلوع کرده، گنجشک ها بازیگوشی می کنند، آدم ها سر کار رفته اند و دنیا هم فعلا زندگی اش را دودستی چسبیده. اما فکر کردم که باید شبیه پیرمرد انیمیشن آپ، یک عصای چهارپا بخرم و یک ساعت کوچولو از همین ها که درش باز می شود و یک زنجیر دارد و توی جیب جا می شود! از همان ها
Mehdi Nedaei
 مهدی ندایی هنرمند آهنگساز ؛ تنظیم کننده ؛ خواننده پاپ ؛ مجسمه ساز و معمار ایرانی است. مهدی در رشته های هنری رزمی نیز فعالیت برجسته ای داشت ؛ ویدیو موزیک و آهنگهای مهدی با همکاری و اشعار کوروش از کتاب مردافسانه ای در سال 2013 میلادی از شبکه های ماهواره ای سایت های موزیک و دیگر رسانه ها منتشر شد.
آثار مهدی :
( معشوقه بی وفا ، قفس ، مادر_بزرگ ، دورنگی ، قسم ، عهد ، عشق مقدس ، نیرنگ )
 
چشمام رو که میبندم تنها یه چیزی میاد تو ذهنم... درد کهنه یه دل
عاشق رو فقط فقط معشوقش میتونه درمان کنه. معشوقه ای که خیلی راحت گذاشت و
رفت. خیلی راحت تمسخرم کرد... خیلی راحت عشق منو نادیده گرفت.
من هیچ
وقت زیر قولم نزدم، تا آخرش موندم، تا پای مرگ و رفتن آبرو باهات موندم.
فقط ازت خواستم که بمونی. فقط خواستم که هر از گاهی معمولی با هم صحبت
کنیم.
دلم تنگه خیلی بی قرارم... آخرش که چی؟ این زندگی به کجا
میخواد منو ببره؟ زنده بودن لیاقت میخواد که من ندار
 
صبح خبر رو خوندم. Cnn نوشته بود از قول ناسا: که از یه سیاره با فاصله ۵۰۰ میلیون سال نوری، هر ۱۶ روز سیگنال رادیویی دریافت میکنه!
 
از صبح تو افکارم غرقم. که اون سیگنال‌ها چی میخواد بگه؟! داره پیام خاصی میده؟ موحودات  خاصی دارن پیام میدن یا اینها هم کشف تازه ای در کائناته و فقط ما الان بهش دست پیدا کردیم و چیز مهمی نیست؟!
 
 
اگه پیام خاص از موجود خاصی باشه چی؟ چند میلیون سال قبل این پیام رو فرستادن که ما الان دریافتش کردیم؟ چی گفتن؟ نکنه یه موجود
همیشه خدا همین بودم !
از بچگی عاشق حفظ غزل های حافظ بودم..حتی اگ ی جاهایی متوجه منظور دقیق واژه های چیده شده نمیشدم..
ذوق زدگی سر حفظ فلان شعر و بیت عادت هفتگی ام بود..
دفتری داشتم با اسم دفتر شعر های حفظ شده!
هنوز هم همینم
عاشق فلسفه و عرفان و عشق! 
بعد از اتمام یک متن نه چندان شاید منطقی انقدر ذوق میکنم که انگار در عرش آسمان در حال پروازم! :)
هنوزم مثل همیشه عاشق شکلات تلخم ب همراه شیر قهوه
هنوز هم عاشقِ دست های کوچولوی نرم و لطیف بچه هام
و بوی لپ ه
#Mehdi_Nedaei
 مهدی ندایی هنرمند آهنگساز ؛
تنظیم کننده ؛ خواننده پاپ ؛ مجسمه ساز و معمار ایرانی است. مهدی در رشته های هنری رزمی نیز فعالیت برجسته ای داشت ؛ ویدیو موزیک و آهنگهای مهدی با همکاری و اشعار کوروش از کتاب مردافسانه ای 
 در سال 2013 میلادی از شبکه های ماهواره ای ؛ سایت های موزیک و دیگر رسانه ها منتشر شد.
آثار مهدی :
( معشوقه بی وفا ، قفس ، مادر_بزرگ ، دورنگی ، قسم ، عهد ، عشق مقدس ، نیرنگ )
{ برای اطلاع از فعالیتهای هنری مهدی به کانال
 @MEHDIMUSICOFFICIAL
زیر پنجره ی باز نشستم و دارم به این فکر می کنم که این روزها هر جایی چرخ می زنم چه واقعی چه مجازی، چیزی یا کسی پیدا نمیشه که بشه حتی یک ابسیلون از این دلتنگی و تنهایی و باهاش تقسیم کرد
دقیقا همین لحظه یه ماشین داره از کوچه رد میشه که صدای ترانه ی ناآشنایی ازش بلنده
ترانه من رو با خودش می بره به ناکجا آباد..
حس دلتنگیم عمیق تر میشه
و تبدیل میشه به یک حس عجیب که انگار از کودکی باهام همراه بوده و فقط با بعضی صداها، بعضی نورها و بعضی عطرها خودش و نشون م
گاهی فکر میکنم مگر میشود
خدایِ این زیبایی ها
درد به بنده هایش بدهد؟
به تنگ آورد روزگار را؟
بعد میبینم  چقدر ما
دست به دامنِ هرچه میشویم
جز خدا...
و بعد فکر میکنم
چقدر خدایِ این زیبایی ها
ما را عاشقانه دوست دارد
که رهایمان نمیکند
نمیرود...
فکرش را بکنید
کسی را عاشقانه دوست دارید،
زندگی‌تان را به پایش گذاشته اید
عاشقانه او را می پرستید
و او عاشقانه دیگری را!
درد دارد نه؟
ما
عجیب خدایی داریم
عجیب عاشقمان است
عجیب کم لطفی میکنیم ما...
مهدی ندایی 
 
مهدی ندایی Mehdi Nedaei هنرمند آهنگساز ، تنظیم کننده ، خواننده پاپ ، مجسمه ساز و معمار ایرانی است. مهدی در رشته های هنری رزمی نیز فعالیت برجسته ای داشت ، ویدیو موزیک و آهنگهای مهدی با همکاری و اشعار کوروش از کتاب مرد افسانه ای در سال 2013 میلادی از شبکه های ماهواره ای ؛ سایتهای موزیک و دیگر رسانه ها منتشر شد . آثار مهدی : { معشوقه بی وفا ؛ قفس ؛ قسم ؛ عهد ؛ نیرنگ ؛ عشق مقدس ؛ پدر } برای اطلاع از فعالیت های هنری مهدی به کانال تلگرام و اینستاگر
عشق آسمان
دوباره آسمان  معشوقه ی دریا شد . اما دریا در بند خشک زمین
بود و قادر نبود عشق آشکار آسمان را بنگرد . آنگاهان که آسمان زنجیر های دریا را
دید اندوه ، وجودش را در بر کرد و طوفانی خشمگین بر زمین فرو فرستاد تا او را
نابود کند اما زمین قدرتمند بود و طوفان را با گرمای درونش به نسیمی آرام تبدیل
کرد.
آسمان که دید
دستان معشوقه ی خود ، زمین را نوازش می کند اشک هایش جاری شد ، ناله و فغان سر داد
و ابر ها را فرا خواند تا چهره اندوهگینش را پنهان کنند. ام
سلام زمستان و ننه سرماییش سلام لباس سفید و دامن چین چین عروسشخوش امدی کشاله ی پاییز دلمان برایت تنگ شده بود زمستان میشود کمی برف بباری ادم بسازیم !همه حالمان خراب است از دورویی.راستی ننه سرما! ‏چقدر سخت است ن؟هیچ وقت عشقت را نمیبینی اصلا عشق ینی همین سوختن هایش؟ .فقط یک ملاقات با عمو نوروز مهربان با معشوقه ی دیرینه و اب شدن به پایش و تلاش عمو برای رساندن دوباره خودش ب سرما و ننه اش .چ صبری دارند این دومن یک لحظع از تو و فکرت که دور میشوم پر
همیشه همه ی کارهایشان را با عجله انجام داده اند، چای را داغ سر کشیدند، پشت ترافیک بوق را یکسره کردند، شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند ....در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...
برای آشنایی با جنس مخالفشان از ده سالگی آبدیده شدند، زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 
مردم شهرم همیشه عجول بودند،باور کنید انتهایش چیزی نیست،وقتی به خودتان می رسید، درون آ
داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد...
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم...
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
رمان الهه مرگ
نویسنده:نازنین اکبرزاده
ژانر:عاشقانه-فانتزی
تعداد صفحه:625
منبع:یک رمان
خلاصه:دختری متولد می‌شود، دختری که نه از جنس خاک است و نه از جنس گِل، بلکه از نفس خداونده ! دختری که با آوردن اسمش، وحشت را وارد قلب انسان ها می کند! آدرینا، الهه ی مرگ؛ الهه ی که مرگ و زندگانی در دستان اوست! الهه ی که وارد عشقی ممنوع می‌شود و برای رسیدن به معشوقه اش پا بر روی تمام محدودیت ها می گذارد…
 
        
مردم شهرم همیشه عجول بوده‌اند.
همیشه همه‌ی کارهایشان را با عجله انجام داده‌اند.
چای را داغ سر کشیدند...
پشت ترافیک بوق را یکسره کردند...
شب را با استرس خوابیدند و صبح را با عجله سمت کار دویدند... 
در پیاده رو به هم خوردند و بَد و بیراه گفتند...
زود ازدواج کردند و زود هم پشیمان شدند...
آنقدر عجله کردند که وقتی رسیدند نفسی برایشان نمانده بود... 
باور کنید انتهایش چیزی نیست.
وقتی به خودتان میرسید،درون آینه فقط یک مرد، یک زن با موهای جوگندمی نگاهتان م
رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی
شیوه ام چشم چرانی و قدح پیمائی

عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی

خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت
کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی

نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست
ای برازنده به بالای تو بزم آرائی

شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد
یاد پروانه پر سوخته بی پروائی

لعل شاهد نشنیدیم بدین شیرینی
زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی

کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تن
عشق یا ترشح یک هورمون؟
عاشق شدن حاصل ترشح هورمونی به نام اکسی توکسین است.
زمانی که به طرف مقابل فکر کنید با تحریک قسمتی از مغز این هورمون بیشتر ترشح میشود؛ احساس عجیبی که در زمان عاشقی تجربه می کنیم، تا حد زیادی تحت تاثیر این هورمون هست.
هر چه بیشتر به معشوقه خود فکر کنید ترشح هورمون در مغز بیشتر میشود و شما را بیشتر درگیر میکند.
اگر دقت کرده باشید در عشق های ماندگار هیچگاه دو عاشق به هم نرسیده اند مثل لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد!
اما به مرور ز
باید هجرت کرد
گاه از خود
گاه از شهر و دیار 
گاه از گناه
و گاه از نفس
اما باید هجرت کرد به سوی کمال
راه مرد می خواهد و مرد راه بودن استقامت و خطر می طلبد
باید هجرت کرد از هوای نفس به سوی هوای معشوق 
باید مرد سفر بود و خطر تا یار پذیرا باشد
کاش مرد میدان بودیم
راه حسین مرد میدان می خواهد
حسین زمان ۳۱۳ یار طلب می کند
و شهادت مرد می طلبد
باید هجرت کرد به سوی فنا شدن در ذات احدیت 
باید هجرت کرد به سوی مرد شدن
#راحیل
#مثلا_عارفانه #دلنوشته #عکاسی #هجرت #
فاصله ی هر روح تا زیبایی به اندازه ی فاصله ی او تا رنج است. رنج، نه رنج پوچ به دست آوردنهای بشری، بلکه رنج از دست دادن و سبکبار شدن، رنجِ وا شدن و از خفتگی و نهفتگی بالا شدن؛ همچون یک گل با لمس نخستین تیغه ی آفتاب. 
رنج ها و گنج ها،‌ هماره،‌ تا ابد. آنکس که شعفِ پنهانِ جوشنده در رگ و ریشه ی زندگی را نمی شناسد، و آنکس که تپش هر روزه ی عدالت را در سینه ی زندگی نمی شنود، باید رنج را همچون معشوقه ای بجوید و خود را بی هیچ سخنی تسلیمش کند. 
رنج ها و گنج ها
هیچ کس مرا برای خودم نخواست! هر کس مرا دید با کادری آمد و پوست تنم را کند و سپس با خونسردی مرا بلعید. کسی نبود بگوید، دردت چیست؟! آرزوت چیست؟! شاید اشتباه می کنم و از مرگ پاداشی بهتری نصیبم نخواهد شد. وقتی مرا از مادرم جدا می کردند. مادرم اشک نریخت، فقط آروم زیر گوشهامون گفت؛ با لبخند خورده شوید. _محمد، مرا کی می خوری؟! _چرا می پرسی؟!_زمان مرگ خیلی مهم هست، مثل زمان بوسیدن معشوقه. _هنوز تصمیم به خوردنت نگرفتم._با این کارت شکنجه ام می کنی. چون هر گا
 دریافت  

  سنگ نبشتهعاشق ِ مثنوی عشقم و ، مرغ ِ سخنمبا غزل واژه ی چشمان گُلی هم وطنم
اهل کنعان ِ پر از قاصدک ِ خوش خبرییوسف شعرم و هم قافیه ی پیرهنم
راهی مکتب احساسم و ، هم صحبت گُلکودکی مبتدی و ، سالک این انجمنم
همزبان سحری ِ ساکت و مفتون  طلوعیاس پرپر شده ی صبح ِ غم ِ یاسمنم
اهل ِ پیوند نماز ِ حرم ِ سَروَم و ، همبا عقیق طلبش ، راهی ِ شهر ِ یمنم
شادم از هُرم ِ هم آغوشی ِ معشوقه سبزچون شقایق ، به عزای ِ شهدای چمنم
من همان خط غمم ، بر تن پیشانی و دس
فیلم سینمای 意许遗诺之前世今生 未删减版
خودمم نمیدونم اسم فیلم چیه .. ترنزلیت زدم کاور فیلم رو نیاورد ولی با حروف خودشون میاره کاور و سکانسای فیلم رو :))))))
بوی لاو فانتزی چینی ..یوهان (دختر) معشوقه پرنس شو تو زمان گذشته (امپراتوری چین) هستش که خیلی هم همو میدوستیدن .. که اتفاقی براش میفته و به سرش ضربه میخوره میاد تو زمان حال تو جلد یه پسر و به طور اتفاقی با همزاد پرنس شو برخورد میکنه .. در اصل پسری که یوهان میره تو جلدش با ماشین همزاد پرنس که تو زمان حال
 نام رمان : معشوقه شیطان
 نویسنده رمان : anita
 ژانر رمان : ترسناک , عاشقانه , اجتماعی
تعداد صفحه : 612
خلاصه: اطرافیان پرنیا فکر می کنند که پرنیا به خاطر تجربه ی وحشتناک و دردآوری که داشته دچار اختلال های روانی شده و چیزهایی که می بینه و می شنوه صرفا توهم و از علایم بیماریشه.برای عوض کردن حالش اونو با دوستای خانوادگیشون به سفر می فرستن.غافل از این که دوستاشون به شدت به احضار جن و روح علاقه پیدا کرده اند.همین علاقه زمینه ساز آشنایی پرنیا با کسی می شه
   برای مادرم ( فرشته ای از نسلِ فرشتگان )  :
 
   مادر  !  تو   نگاهِ  مهربانی
   زیبایِ ترین   گُلِ   جهانی
   معشوقه ی من شدی تو روزی
    تا  در دلِ  عاشقم  بمانی
                                    شاعر معاصر :
                                   داوود جمشیدیان ، متخلص به سِتین
 
دلتنگی هایم را ندید که با یاد جدایی از او در قلبم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر میشدند دلتنگی هایی که مرا تا مرزجنون پیش میبرد دلتنگی هایی که نفس کشیدن را برایم دشوار میساخت دلتنگی هایی که تنها با یاد جدایی مرا به این حس ها دچار کرده بود حال پس از جدایی چه بر سرم آورده....سخت ترین وتلخ ترین  لحظه برایم لحظه جدایی بود لحظه ای که خود جدایی روح از تن را به چشم دیدم،لحظه ای که پس از آن تمام من خلاصه شد در لبخند های تلخی که خود از تلخی آنها خسته ام ...من بی
دو جلسه غیبت داشتم. مرا در سالن انتظار دید و گفت «سلام! چه عجب از این طرفا!» لبخند زدم. ما را به داخل کلاس فرا خواند. روی صندلی نشستیم و منتظر ماندیم تا مربی عزیزمان به کلاس بیاید. پشت میز نشست و رو به ما گفت: «بچه‌ها حس نمی‌کنین کلاس روشن شده؟!» ما به دیوار و سقف و لامپ‌ها نگاه کردیم. سپس با چشمانی متعجب به مربی نگاه کردیم. به من اشاره زد و گفت «آخه ایشون امروز تشریف آوردن!!» همگی زدیم زیر خنده. من از همه بلندتر خندیدم. مگر می‌شود که این مربی را
لحظه ها می آیند و می روند. اما یه عاشق تا معشوقه اش برسد، از لحظه ای به لحظه ای دیگر، در انتظار می ایستد. لحظه ها می رسند اما نمی روند! بر دوش عاشق می نشینند و سنگینی می کنند تا عاشق را بیازمایند و او از دلتنگی می گرید و پرتوی برای شادمانی در دلش هنوز می تابد. کی می رسی؟! آغوش، گل ها آمده اند، بلبل ها نغمه می کنند. اما عاشق نه از دیدن گلبرگ ها به وجه می آید نه از شنیدن چلچله مست می شود. _چه باید کرد به حال تو؟! ای پسر. ای پسر، به حال تو چه باید کرد؟! _نم
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشیاندوه بزرگی است زمانی که نباشیعلیرضا بدیع::من سفره‌ی صبحانه و تو نان لواشیاندوه بزرگی است زمانی که نباشیجانم به فدای تو و آن جسم ظریفتاز عطر دل‌انگیز تو و حجره‌ی کاشیمی‌رقصد و مست است و خمیر تو به دستشدر طبخ تو شاطر کند، ای جان چه تلاشی!از وزن تو کم کرد و به حجم لبت افزودباری! که به یک بوسه بگردی متلاشیگفتی که مقصر خود آرد است به من چه!یا می‌خورد آب این غلط از شاطر ناشیدر متن تمام جلسات از تو سخن بودکیفیت داغان
نام فیلم: Oteki Tarafژانر:درامکارگردان: Özcan Denizستارگان: Aslı Enver, Meryem Uzerli, Özcan Denizمحصول کشور: ترکیهسال انتشار: 2016امتیاز: 6.3 از 10مدت زمان: 115 دقیقهاطلاعات بیشتر: کلیک کنیدخلاصه داستان: چتین (اوزجان دنیز) که یه مدت طولانی هست از معشوقه ای که اون رو ترک کرده خبر نداره و برای فراموش کردنش میره پیش معشوقه قبلیش سارا(مریم اوزرلی). از طرفی سارا که به طور وسواسی میخواد چتین رو بدست بیاره و از اون طرف هم چتین در تلاشه که اجه (آسلی انور) رو فراموش بکنه همین موضوع ب
برای اینکه بدانیم چه حرکتی باید در کشور آغاز شود تا سواد رسانه‌ای ایجاد شود پژوهشی را انجام دادیم مبنی بر اینکه چه اتفاقاتی باید در راستای سواد رسانه‌ای انجام شود. در حال حاضر نمره سواد رسانه‌ای کشور طبق پژوهش‌هایی که صورت گرفته است ۱۲ از ۱۰۰ است. |link|
تصویری از پسر حبیب الله نژادی دبیر
  شورای ترویج مذاهب با معشوقه اش در ژستروگ سوئد
 
+ من نمیدونم چرا بچه هاشون رو با خودشون می‌برند آخه؟ :)
نام فیلم: Oteki Tarafژانر:درامکارگردان: Özcan Denizستارگان: Aslı Enver, Meryem Uzerli, Özcan Denizمحصول کشور: ترکیهسال انتشار: 2016امتیاز: 6.3 از 10مدت زمان: 115 دقیقهاطلاعات بیشتر: کلیک کنیدخلاصه داستان: چتین (اوزجان دنیز) که یه مدت طولانی هست از معشوقه ای که اون رو ترک کرده خبر نداره و برای فراموش کردنش میره پیش معشوقه قبلیش سارا(مریم اوزرلی). از طرفی سارا که به طور وسواسی میخواد چتین رو بدست بیاره و از اون طرف هم چتین در تلاشه که اجه (آسلی انور) رو فراموش بکنه همین موضوع ب
وقتی بعد از سه سال منو با اسمم صدا زدی انگار واسه اولین بار شده باشم یکتا، یکتای تو ... خودم رو از بیرون می‌دیدم که لُپ‌هام گل انداخته و چشم‌هام برق میزنه و یه شوقی دویده تو وجودم که آروم و قرار رو ازم گرفته. همیشه ادعا داشتم بلد واژه هام ولی تو با نگاهت با کلماتت با مدل دوست داشتنت، یه جوری منو زیر و زبر میکنی که لال ترین میشم. اصلا تو که باشی، یادت که باشه، خیالت که جا خوش کنه من هول‌ترین و دست و پا چلفتی‌ترین معشوقه عالم میشم. باش... انقدر باش
چند روزه در بی‌قرار ترین حالت خودمم. هم‌چین منی رو به یاد ندارم. انگار زمان داره بر علیه من کار می‌کنه. مامان تمام حالت منو تو قلبش حس می‌کنه. سعی می‌کنه بی‌هوا بوسم کنه و بهم حرفای قشنگ بزنه. ولی همه‌ی اینا میزان "دلم میخواد زار بزنم" رو در من بیشتر می‌کنه...
همه ازم انتظار دارن قوی باشم...
همه حرف‌های قشنگی بهم می‌زنن...
ولی سخته... من از عهده‌ی این همه مسئولیت... این همه قوی بودن برنمیام...
فقط می‌خوام دختری باشم که با آرامش می‌شینه رو تختش،
 
تصویری از پسر حبیب الله نژادی دبیر
  شورای ترویج مذاهب با معشوقه اش در ژستروگ سوئد
 
 
+ من نمیدونم چرا بچه هاشون رو با خودشون می‌برند آخه؟ :)
 
برای اینکه بدانیم چه حرکتی باید در کشور آغاز شود تا سواد رسانه‌ای ایجاد شود پژوهشی را انجام دادیم مبنی بر اینکه چه اتفاقاتی باید در راستای سواد رسانه‌ای انجام شود. در حال حاضر نمره سواد رسانه‌ای کشور طبق پژوهش‌هایی که صورت گرفته است ۱۲ از ۱۰۰ است. |link|
​تقدیمی به ساحت مقدس سیده النساءالعالمین حضرت فاطمه سلام الله علیهاعلی مزینانی عسکری
دلبرا از عشق می گویم که آن افسانه نیستگوش دل بسپارکه راز عاشقان افسانه نیستداستان ها خوانده ام از قصه های عاشقیوامق و عذرا ندیدم  لیک آن  افسانه نیستگرچه بسیار عشق ها افسانه ای دانسته اندبی دلی از یوسف کنعان بدان افسانه نیستبالِ پروانه  بسوزد  بوسه  بر  آتش زنداشک شمع و سوختن پروانگان افسانه نیستدیده ها گریان شود تا صحبت عشاق بوداین چنین نالیدنی  از د
چه خبر
 
ملت ساده سوآلش شده از من: چه خبر
باکس کامنت تلگرام، تمامن «چه خبر»
شیخ برخیر ز پستو و بیا فاش بگو
بعد زیرآبی و هی حاشیه رفتن چه خبر
جمعه هم رفت و شده شنبه، تو در خواب هنوز
چه خبر از تب و از سرفه‌ی میهن؟ چه خبر؟
آن همه ماسک و ژل و دستکشی که آمد
از امارات و کویت و بن و برلن چه خبر؟
گفته بودی: همه پاکند در اطراف تو، لیک
اخوی را بگو از پاکی دامن چه خبر
یک جوالدوز فرو کن به خود آنگاه بپرس
که عزیزان من از سوزش سوزن چه خبر
ملت گشنه‌ی تو پول ندارد ب
 

  سنگ نبشتهعاشق ِ مثنوی عشقم و ، مرغ ِ سخنمبا غزل واژه ی چشمان گُلی هم وطنم
اهل کنعان ِ پر از قاصدک ِ خوش خبرییوسف شعرم و هم قافیه ی پیرهنم
راهی مکتب احساسم و ، هم صحبت گُلکودکی مبتدی و ، سالک این انجمنم
همزبان سحری ِ ساکت و مفتون  طلوعیاس پرپر شده ی صبح ِ غم ِ یاسمنم
اهل ِ پیوند نماز ِ حرم ِ سَروَم و ، همبا عقیق طلبش ، راهی ِ شهر ِ یمنم
شادم از هُرم ِ هم آغوشی ِ معشوقه سبزچون شقایق ، به عزای ِ شهدای چمنم
من همان خط غمم ، بر تن پیشانی و دستکه تو دا
من خودم از سیزدهم که از همه عالم به دَرَم...
پی نوشت : من از سیزده به درم ولی به زود دارن میبرن به درم کنن . :)))
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

"
تو از آن دگری رو مرا یاد تو بس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم از شکار دگران چشم و دلی
 
غاری یک نفره امدر طبقه ی دوم آپارتمانیدر محله ای شلوغصبح هابیرون می زنم از خودمدنبال کوهیکه جا برای غاری یک نفره داشته باشدشب هابر می گردم به خودمآتش روشن می کنمو روی دیواره هایمطرحی می کشماز معشوقه ایکه ندارم"" جلیل صفربیگی ""
امروز میتونستیم یه دیدارِ دیگه رو رقم بزنیم و تو نیومدی . امروز میتونست چهارمین دفعه ای باشه که همو میبینیم ، میشد بعد از یکماه دیداری تازه کنیم که تو نیومدی . اما اگر قراره الان نیای و به جاش حوالیِ روزِ تولدم بیای ، من راضی‌ام به این ندیدن . که میدونم اونموقع هم بهانه کم نمیاری برای نیومدنت . مثلِ همین دفعه و امتحاناتت . دلم برای زیر چشمی پاییدنامون تنگ شده لاکردار ! واسه اون چشای خوشرنگت ، اون تیپی که به معرکه ترین شکل ممکن جذاب‌ترینت میکنه
ه نام انکه زیباست و زیبایی را دوست دارد..او را خلق کرد..نه از اتش ... نه از گل... بلکه از جنس لطیف زیبایی....او را در قالبی مخمل گون خلق کرد...و سپس از روح توانمند خود در او دمید.... روحی بس والا..روحی سرشار از ظرافت و زیبایی و پاکی....روحی توانمند تر از ادم....بر او نظری انداخت..چقدر دلکش...چنان زیبا بود که دل جن و انس به درد امد....دردی نه از سر رنج...نه دردی از حسادت... نه دردی از سر غبطه....بلکه......دردی از رنگ و بوی دلبری...خدای من... این مخلوق چه بی پروا در برابر خ
چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
چطور می‌شه دوستت نداشت؟ بسیار شنیده‌ام و تقریبا قبول دارم که هیچ چیز ثابت نمی‌مونه. حتی دوست داشتن. در جریان رونده رود باید رها بود. چسبیدن به جایی یعنی غرق شدن. ثابت نگه داشتن چیزی آشفته کردن خوده. همه این‌ها درست و همه وعده‌های تا ابد دوستت دارم پوچ. اما تو بگو به من که ذات عشق رهایی‌ست. رها چون پرنده‌ای آزاد.آنقدر گرم می‌چکد از نگاهت که چموشی خاموش می‌شود. تاریکی‌ها نور می‌شود. بوی صدق می‌دهی. هدیه‌ای که چون نسیم آیی و زمان را به شوخی
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 

5 / 5 ( 1 vote )

عشق و هوس و تشخیص این دو به هر عاشق و معشوقی این فرصت را میدهد که افراد بهتر بتوانند ره زندگی خود تصمیم بگیرند، و یابند که فرد مقابل چه قصد و نیتی دارد. بسیاری از عشق های کنونی که جوانان دیده میشود، عشق نیست و تنها یک هوس  زود گذراست. فرد به دلایل مختلف که اغلب موارد جنسی است، ادعا میکند که عاشق فلان شخص شده است. برای تشخیص عشق حقیقی و واقعی  ید به دنل نشانه های عشق فرد شیم. بیشتر روابط دارای قید و شرط است. عشق بین دخت
گاهی با معشوق‌مان بازی می‌کنیم. فرو می‌رویم در نقشی که نیستیم: یک حسودِ بی‌بخشش. یک غیرتیِ بی‌تحمل. یک حسابگرِ مو از ماست بیرون کشنده. یک معشوقه‌ی هرجایی. یک بی‌عاطفه‌ی بی‌تفاوت. یک دیوانه‌ی زنجیری حتی. بازی می‌کنیم تا بازی که تمام شد، سخت‌تر و محکم‌تر در آغوش بکشیمش. که زندگی یکنواخت نشود. که لذتِ با هم بودن‌مان گونه‌گون و مستدام باشد. اما یک لحظه هست - و فقط یک لحظه طول می‌کشد - که باید بازی را تمام کنیم. باید دوباره خودمان شویم. بای
داستان آهنگ Whiskey In The Jar به قرن 17 میلادی نسبت داده می‌شه. با این وجود گروه The Dubliners این آهنگ فولک ایرلندی رو در سال 1967 به زیبایی اجرا کردن. داستان این آهنگ در خصوص یک راهزن هست که معشوقه‌اش (یا همسرش) بهش خیانت می‌کنه. و در مجموعه سبک زندگی این فرد رو نشون می‌ده که با غارت، می‌گساری و دیگر خوشگذارنی‌ها می‌گذره :دی
این آهنگ ریتم شادی داره و معروف‌ترین قسمتش عبارات زیر هست:
musha ring dumma do damma da
whack for the daddy 'ol
whack for the daddy 'ol
there's whiskey in the jar
دو خط اول امر
مینشینم به تماشای سریال "من یک معشوقه دارم"...
از همان لحظه اول از دخترک نقش مکمل خوشم نمی آید.
از گستاخ بودنش، از مرز نداشتن رفتار و روابطش، از بی پروا بودنش، و از سادگی و مظلوم نمایی اش...
آخ که این آخری همیشه حالم را به هم می زند.
واقعیت این است که آدم هایی که به قول خیلیا آزارشان به مورچه هم نمیرسد، مرا می ترسانند؛ چون این ها همان هایی هستند که قادرند بدترین و فجیح ترین کارها را با سلاح مظلوم بودنشان انجام دهند!!!!!
بگذریم...
داشتم میگفتم.
خلاصه ک
قبلنا فکر میکردم مردا خیلی ساده عاشق میشن و زوج خودشونو پیدا میکنن و داستان تموم میشه. ولی یاد گرفتم قضیه چیز دیگه ایه. اتفاقا مردا این آپشنو دارن که در عین اینکه رسما همسر یه خانم هستن، معشوقه نفر دومی هم باشن و از اون طرف واسه آدم سومی جوری نقش بازی کنن که انگااااار شیفته و شیدا شن ولی در حقیقت حس خاصی به اون شخص نداشته باشن.
شاید باورش واستون سخت باشه ولی من دیدم که عین خربزه میگن دوست دارم و بهمان و اتفاقا هیچ حسی به طرف ندارن! اقا من اینو هم
 
بارها برایش گفته بودم اگرببینمت از شوق دیدنت مدهوش میشوم،اخر ملاقات یک عاشق و معشوق وصف ناشدنی است،مگر میشود این همه زیبایی در یک جا جمع شود؟مگر می شود معشوقه ات راببینی و هول نشوی وزبانت به لکنت نیفتد؟دیدمش،ان چنان دلم رفت که هنوز هم سینه ام خالی از قلب است،من برگشتم اما دل وقلبم پیش دستانش جا ماند،به گمانم انجاباشندبهتراست...قرارمان عاشقانه بود، اما نه در کافه، ادمها هم نبودند، هیچکس نبود فقط من بودم و اویِ من،عجب ملاقات شیرینی میان
متن ترانه مجتبی منصوری به نام دیوانه جان

دلبر زیبا مجنون و شیدای توامدیوانه جان یار خودم باشمن که هر لحظه در تب و تاب تو امدیوانه جان مال خودم باشاز همان لحظه که دیدم چشمان تو رابرق چشمان تو دل بردتو به سر امواج دریا نشاندی جان راموج گیسوی تو دل برددلدارم ، ای دار و ندارم تویی جان و دل منبمان صبر و قرارم ، جز تو دلبر ندارمبیمارم ، از دیدن روی ماه تو دلم رفتای زیبا نگارم ، تویی ماه شب تارمبه آن تیر نگاه تو گره خورده کارمبعد از تو دگر یار ندارم ،
این معرفی کتاب، پست اینستاگرامی شهیده نجمه هارونی بوده:
بسم الله الرحمن الرحیم#معرفی_کتاب از بچگی علاقه شدیدی به مطالعه کردن داشتم...از وقتی به قول قدیمیا سواد دار شدم تو هر مکانی هر چیزی که دستم میومد اعم از روزنامه ، مجله ، کتاب ، بروشور ، تبلیغ و... رو میخوندم.... تو دوره نوجوونی بشششدت میزان مطالعه ام بالا رفت علاوه بر این موضوعات نیز متنوع تر شد روانشناسی ، علمی ، رمان.... بخصوص رمان ...انقدر میخوندم که همه شاکی میشدن....تقریبا ۷۰٪ کتابای مودب
رمان الهه مرگ
نویسنده:نازنین اکبر زاده
ژانر: عاشقانه-تخیلی
خلاصه :
دانلود رمان الهه مرگ _ سال ها بعد، دختری متولد می‌شود، دختری که نه از جنس خاک است و نه از جنس گِل، بلکه از نفس خداونده ! دختری که با آوردن اسمش، وحشت را وارد قلب انسان ها می کند! آدرینا، الهه ی مرگ؛ الهه ی که مرگ و زندگانی در دستان اوست! الهه ی که وارد عشقی ممنوع می‌شود و برای رسیدن به معشوقه اش پا بر روی تمام محدودیت ها می گذارد…
دانلود فایل PDF
دانلود فایل APK
دانلود فایل EPUB
به نام انکه زیباست و زیبایی را دوست دارد..او را خلق کرد..نه از اتش ... نه از گل... بلکه از جنس لطیف زیبایی....او را در قالبی مخمل گون خلق کرد...و سپس از روح توانمند خود در او دمید.... روحی بس والا..روحی سرشار از ظرافت و زیبایی و پاکی....روحی توانمند تر از ادم....بر او نظری انداخت..چقدر دلکش...چنان زیبا بود که دل جن و انس به درد امد....دردی نه از سر رنج...نه دردی از حسادت... نه دردی از سر غبطه....بلکه......دردی از رنگ و بوی دلبری...خدای من... این مخلوق چه بی پروا در برابر
عصر است و حوالی ساعت پنج 
پاییز، پاییز کذایی!
روزی از سال یک هزار و نمیدانم!
خیابان شهید چشمانش، پلاک مفقود الاثر وجودم
روی تخته سنگی در حیاط نشسته وبه لالایی مرگ اور غروب گوش میدهم.
لباسم زرد است هم رنگ نفرت زباله کشیده از برگهای تک درخت کنج باغچه.
اینجا دیوانه خانه است...
پر از منی که به دیده، دیده ام آن گرگ و میش غروب،رقص نسیم سپیده میان گیسوان طلایی خورشید، شبنم چکانده شده روی انار سرخ و ترک خورده لب هایت، چشمان آن گربه وحشی که معشوقه ی تک ت
این کتاب دربارهٔ دلقکی به نام هانس شنیر است که معشوقه‌اش، ماری، او را بابت دلایل مذهبی ترک کرده و وارد رابطه با مردی کاتولیک به نام هربرت تسوپفنر شده‌است که دارای نفوذ مذهبی و سیاسی قابل توجهی است. هانس به همین دلیل دچار افسردگی شده و مرض‌های همیشگی‌اش، مالیخولیا و سردرد تشدید یافته. از این رو برای تسکین آلام خود به مشروب رو آورده‌ است. به قول خودش «دلقکی که به مشروب روی بیاورد، زودتر از یک شیروانی ساز مست سقوط می‌کند». فقط دو چیز این درد
چه فرقی می‌کند....؟
صدای چکه کردن قطرات آب در سینک ظرفشویی یا صدای بارانِ پاییزی؟
وقتی معشوقه‌ای نباشد...
برای همراهیِ خیس انگیز این هوای دلبرانه...!
که پایش را بکوبد بر چاله هایی که پر آب شده اند
و تمام تن‌ات را خیسِ باران کند
کاملا که خیس شدی...
وقت بازگشت به خانه است
وقتِ تانگو رقصیدن
با موزیکِ نفس های پی در پی...
در اتاقِ تاریکی که پرده‌هایش کشیده شده
و بویِ عود بندِ افکارت را شٌل کرده!
ادغامِ خیسیِ عرقِ داغِ تَن با آبِ سردِ چاله هایِ خیابان!
چ
 
خداوندا
بلندای دعایت را
عطایم کن
تو ای معشوقه ی عالم
از این پس
عاشقی را پیشه ام فرما
خدایا
راستش من آدمیزادم
گاه گاهی گر گناهی میکنم طغیان مپندارش
کریما من گنه کارم
تو بخشنده
بگو آیا امید بخششم بی جاست؟!
خودت گفتی بخوان
میخوانمت اینک
مرا دریاب
به چشمانی که می جوید تو را
نوری عنایت کن
دو دست خالی ام را
رحمتی دیگر عطا فرما
 
1. امشب فهمیدم چقدر نمیدونم قدر داشته هامو... مگه یه ادم چی میخواد؟ جز اینکه بقیه به یادش باشن... حالشو بپرسن... بهش شب بخیر بگن :)) روز تولدش یادش باشن و به روی آدم لبخند بزن... نگران آدم شن... دنیا کثیفه عوضیه مزخرفه... ولی ما هرچقدم بد باشیم ذاتمون که خراب نیست؟ هست؟ من اگه یه روز بفهمم به خدا خیانت کردم همه چیو تموم می کنم. 
2. نگرانم... چون در وضعیت فعلی به طرز افتضاحی افتضاحم... ولی همیشه این شکست ها جسورم می کنن... 
3. در پی پیچوندن تیشرت داداشم امروز ی

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها