نتایج جستجو برای عبارت :

و صبر که هر شب مثل یک شمشیر میره تو شکمم. نمیکُشه اما زجر میده

دو راه پیش رومه. یا اونقدر غرق کار و پول در اوردن بشم که فراموش کنم قراره بیشتر از این پیشرفت کنم. یا اینکه فعلا کمتر کار کنم و سنگ ببندم به شکمم و فعلا روی آموزش خودم کار کنم و سنگ بنای پیشرفتی که مدنظرم هست رو بچینم.
من کم کم دارم مسیرم رو برخلاف میلم به سمت راه اول کج میکنم.
فکر میکنم باید برگردم
روی تخت دراز کشیده‌ام و به شدت تشنه‌ام هست اما توان دوباره از جای بلند شدن و آب خوردن را ندارم. دستم را روی شکمم می‌کشم و با علی صحبت می‌کنم، خیلی جدی سعی دارم قانعش کنم که تشنه‌اش نباشد یا کمی تحمل کند و من دیرتر از جایم بلند شوم. با دلایل متعددی سعی میکنم به او اثبات کنم که الان از خواب بلند شدن برای یک لیوان آب خدایی زور دارد اما پسرک شیطون من با هیج دلیلی قانع نمی‌شود و هر از گاهی با یک حرکت قدرتمند مخالفت خودش را اعلام می‌کند، ناچار به آ
الان که دارم می نویسم تقریبا همه چی اوکی و آروم شده. دیشب زود خوابیدم و صبحم دیر پاشدم. :( رفتم صبحونه بذارم که کتری از دستم افتاد و سوختم یه قسمتی از شکمم ، پام رون راستم و پای چپم از زانو به پایین. فقط سریع از زمین بلند شدم لباسمو در اوردم رفتم تو حمومو اب یخ. البته تو اون لحظه همش غیر ارادی بود. همچین جیغ زدم مهای بیچاره خیلی بد از خواب بیدار شدو زد تو سرش. خیلی بد بهش استرس دادم. بعدش لباس پوشیدم رفتیم درمانگاه بغل خونه که خانومه گفت بیمارستان م
دست میذارم روی شکمم، انگار که یه چیزی توش تکون میخوره
خیالم راحته که بچه ای اون تو نیست چون امکان نداره که باشه،
تکونا بخاطر حبابای نفخه توی شکمم. رفتم دکتر و قطره داد، بعد از هر وعده غذایی ۳۰ قطره با قطره چکان که جمعا میشه نصف قاشق مربا خوری
ذهنم درگیر باباست
ذهنم درگیر خودمه
ذهنم درگیر ازدواجیه که میخوام بکنم و ترس از اینکه به بلوغش نرسیده باشم هنوز
ذهنم دریگر خودمه
درگیر مامان
مامان که انگار افسردگی گرفته، داره میگیره، از اینکه کتاب نمیخ
عشق.خون.مرگ یا برای انتقام که پایانش خواهم مرد
جای انگشتانم ذوق ذوق میکندلب بالایم را رها میکنمطعم گلس خون در دهانم میپیچددر اتاق باز میشود و زهره وارد اتاق میشود به شکمم خیره میشوم که اینک با نخی سیاه به هم متصل است . هر لحضه که میگذرد سوزش ان بیشتر میشود 
ادامه مطلب
پنجره مثل همیشه باز بود، و پرده کرکره های کثیف اتاق کنار زده. ترکیب نور آبی و قرمز نئون، ثانیه ای یک بار میرفت و می آمد. خوب اگر گوش میکردی، صدایش را هم میشنیدی،‌ روشن که بود. و باز قطع میشد، صدا و نور؛ هم زمان. من که دیگر عادت کرده بودم.
 
میخواستم از تختم بلند شوم اما نمیشد. الان مثلا،‌ شکمم میخارید. وسط، کمی بالای ناف. از روی تیشرتم خاراندمش. به اندازه دو بار بنفش و سیاه شدن اتاق. تختم دقیقا زیر پنجره بود،‌ برای استقبال از این زنده ترین موجود
قسمت اول را بخوان قسمت 119
نیم ساعتی می گذرد. در اتاق بعد از وارد شدن تقه ای به آن باز می شود و همان خانم ترک زبان وارد می شود.
ـ غصه نخور دختر جون. هر کی بدی کنه جواب کارشو می بینه.
نگاهی به دارویی که در دستش است می اندازم و بعد از گرفتن پاکت سرمی به دستش وصل می کنم.
روی صندلی کنارش می نشینم.
ـ بچه ات چیه؟
ـ پسر.
ـ بزرگ کردن پسر بدون پدر خیلی سخته. ولی همین که بزرگ بشه هیچ وقت نمیزاره یه قطره اشک هم بریزی.
****
اواخر اردیبهشت است و رعد و برق بدون هیچ ترید
بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان می­­تواند داشته باشد.  من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار می­کنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار می­شوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی می­کردم، سپس دستم را به دیوار می­گرفتم و می­رفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان می­برد. احساس می­کردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شد
از لحظه ای که یلدا بهم گفت باردارم چون علائمش رو دارم دیگه به کل هوایی شده بودم.دلم‌میخواست از فردا صبح برم شهر واسش لباس و چیزای خوشگل و عروسک و گیر مو بخرم….وای خدا! حتی تصورشم قشنگ بود!
کاش حتی اگه دختر باشه به ایمان بره….مثل اون ملوس باشه….
اون چنان ذوق و شوق داشتم که واسه اومدن ایمان دل تو دلم نبود.میخواستم بهش این خبر خوبو بدم…بگم که باردارم …
یلدا آرنجشو زد به پهلوم و گفت:
-الووو…کجا تشریف داری!؟ یکمم با ما باش شما…
 
از فکر بیرون اومد
بارداری سختی داشتم. سخت نه به این معنا که نازپسرم مرا اذیت می کرد. اتفاقا نه! نازپسرم از همان اول هم مرا اذیت نکرد. شاید یکی از دلایش قرار گرفتن جفت در قسمت جلویی شکمم بوده و من لگدهای پسرم را متوجه نمی شدم. شب ها هم تقریبا راحت می خوابیدم. می گویم سخت دلیل دیگری دارد. سخت به این معنا که اضافه وزن مرا مجاب به کمتر خوردن و مراقب بودن و پرهیز از شیرینی و غلات و شکلات و میوه های با قند بالا و کلی چیز میز دیگر کرده بود. بیچاره تاج سر که به خاطر من غذاهای
نزدیک به چهل و پنج دقیقه س که پشت کیبورد نشستم و زل زدم به صفحه خالی رو به روم و نمیدونم چی می‌خوام بنویسم.
اما میدونم غمگینم.
میدونم عصبانیم.
میدونم انگار تمام محتویات شکمم رو بهم گره زدن.
چند روزیه دچار بحران هویتی شدم و دیگه نمیدونم اگر قرار باشه خودم رو فقط با سه صفت توصیف کنم، چی میتونم بگم؟ سه صفت که سهله، من حتی نمیتونم خودم رو فقط با یک صفت توصیف کنم.
خودم رو نمیبینم. دیگه خودی نمیبینم.
هر روز هشت صبح بیدار میشم و تا ساعت ها در تخت به خودم
- هر کاری دوست داری انجام بده
- آن وقت ممکن است گم شوم
- پس هر کاری دوست داری انجام بده، بی‌پروایی کن اما به موقعش مراقب خودت باش
- زیاده روی من را از خودم غافل می‌کند
-بی‌پروایی زیاده روی است؟
-بازی کلمات است؟
- فقط می‌گویم باید قدرت بس کردن و متوقف کردن خودت را داشته باشی
- سخت است
- همیشه می‌شود ایستاد
- همیشه نمی‌شود کار درست را کرد. نه به موقع!
- مهم این است که همیشه می‌شود. هر چند دیر یا زود!
- از بیراهه برگشتن به مسیر اصلی آزار دهنده است.
- یک ت
امروز نوبت آنتروگرافی داشتم
اسفند ماه وقت گرفتم و 26خرداد بهم وقت دادن
دکتر گفت دردهایی که دارم دلیلش باید مشخص بشه... 
این سه ماه خیلی استرس روم بود... 
دوتا احتمال وجود داشت، سرطان یا هر توده شکمی، و کرون
یک روز قبل باید از خوردن غذا اجتناب کنم، پور pegبخورم که شکمم خالی خالی باشه
همه کارهارو کردم ،یه امپول باید میگرفتم که تو دفترچه بیمم نوشته بود
اومدم برم امپول و بگیرم دیدم دفترچه بیمم نیست!!!! آب شده بود رفته بود زیر زمین
تمام خونه و زندگی و ز
همدلی و «نظریهٔ ذهن» و نورون‌های آینه‌ای و حتی کتاب‌ها و مقاله‌ها هم کمکی نمی‌کنند که یک زن بیست و نه ساله بتواند دنیای یک جنین پنج ماهه را بفهمد. وقت‌هایی که سرحالم باهاش حرف می‌زنم. براش می‌خوانم «لالا لالا گل آلو، لبای سرخت آلبالو...» و طبق نقشه‌ام انتظار دارم با صدای من و آهنگ این لالایی انس بگیرد و بعدها راحت بتوانم با این ترفند خوابش کنم. در عوض لگدهای محکمی به شکمم می‌کوبد که از یک موجود نیم کیلویی بعید است. به نظر من این لگدها شا
امروز، داشتم می مُردم. اما تو نبودی. 
امروز، همون طور که صدای بوق ممتد از توی سرم قطع نمی شد و آدم ها، فقط سایه های سیال و سیاهی بودند که جلوی نور رو گرفته بودند، دنبال تو می گشتم؛ می خواستم بلند شم و پیدات کنم و بهت بگم که خوبم، که نگرانم نباش، اما یادم میومد که تو نیستی، که نمی دونی افتادم روی زمین و دست هام، پاهام، سرم، کمر و شکمم ورم کرده و تک به تک، دارن خاموش می شن. تو نبودی که بخوام به خاطر تو، بلند شم. نبودی و این نبودنت فقط، دلسرد ترم کرد.
امروز صبح ناشتا رفتم آزمایشگاه. شرایط آزمایش را نپرسیده بودم. محض احتیاط با شکم خالی رفتم. چقدر شلوغ بود. چقدر خون ازم گرفتند. چقدر درد قسمت‌های پایینی شکمم آزارم داد. سفارش مشتری را پست کردم. خریدهایم را انجام دادم و برگشتم خانه. سرم درد می‌کند. از ساعت یک سردرد دارم. دلتنگ هم هستم. دیشب با خودم گفتم که این حس و حال بابت پریودم است. امیدوارم که بگذرد. این روزها میل بیشتری به گذراندن وقت در اینستگرم دارم. نه برای وقت‌کشی، بلکه برای ارتباط با آد
من باید از مردم رو بگیرم تا مردی به گناه نیفتد، او نمی‌تواند جلوی چشمش را بگیرد. من باید جلوی شکمم را بگیرم تا روزه‌داری به آه نیفتد، او با بوی غذا نمی‌تواند جلوی پرواز روحش را بگیرد. گویی توی این بگیر و نگیرها، دینی که قرار بود انسان‌ها را به یکدیگر نزدیک کند به کناری ایستاده و مسلمانان ترسو را از نزدیکی بیم می‌دهد. هر چه باشد آبا و اجداد ایشان آینده‌ی خویش را بابت نزدیکی به یک درخت تباه کردند. دلم برای خدایی تنگیده که وقتی هیچ بنده‌ای او
از وقتی که شروع کردم به خوردن قرص ال‌دی انگار پریودم از ماه پیش تمام نشده! لک‌های گاه و بی‌گاه می‌بینم و این سه روز اخیر حتی خون هم دیدم. مردان هیچوقت نخواهند فهمید وقتی که شرتت را بکشی پایین و خون ببینی چه حالی به تو دست خواهد داد. قسمت پایینی شکمم دردهای گاه و بی‌گاه دارد. این چند روز دردش زیاد شده. بدنم دارد تخمدان‌هایم را به حالت اولیه برمی‌گرداند و پاکسازی می‌کند. و هر پاکسازی نیاز به خارج کردن اضافات دارد. باز هم مردان هیچگاه نخواهند
قسمت‌های پایینی شکمم درد می‌کند. از خواب که بیدار شدم دردش را حس کردم. آیا وبلاگم را باز کردم که درباره‌ی این موضوع بنویسم؟ نه. از خواب که بیدار شدم و دردش را حس کردم، همزمان پیام ایمان را هم دیدم و غم عالم آمد به سراغم. هماهنگی با آدم‌ها یکی از سخت‌ترین و اعصاب‌خردکن‌ترین کارهای دنیاست. یا من وقت ندارم، یا او وقت ندارد، یا آن‌ها وقت ندارند، یا شما وقت ندارید و یا ایشان وقت ندارند. ناامید شدم. انگار نمی‌شود! در حال حاضر قید عکس‌های هنری ر
خواب دیدم حامله ام اما نه بچه ای ک حاصل از ازدواجم باشه. بلکه درواقع یه جورایی حالت رحم اجاره ای داشت ولی بچه سه والدی می شد... دو والد دیگه هم دوستم و شوهرش بودن! بماند ک تو خواب من شوهرش کی بود...
از طریق آی وی اف باردار شده بودم خلاصه:/
حرکات بچه رو توی شکمم حس میکردم و خیلی حس بد و عجیبی بود! ماه آخر بودم انگار و همونجوری ک تو مهمونی نشسته بودم حس کردم بچه انگار سرش و دستش جوریه زیر لباسم ک انگار تو بغلمه! و یهو وحشت کردم و فهمیدم که بله! بیبی ایز ک
صبح که بیدار شدم نمیدونم ساعت چند بود فقط درد احساس میکردم بزور صبونه دادن بهم. پانسمان شکمم رفته بود کنار گفتم بریم بیمارستان ببینیم چیکارش کنن خب جمعه است و هیچ جراحی بیمارستان نبود. پرستار برام بستش تا فردا زنگ بزنم به دکتر شمالم مثل این که بخش نامم اومده هیچ دکتری حق نداره مریض کسی دیگه رو ویزیت کنه :/ حالا دکتر شمالم قبلا اینجا کار میکرده میشناسه ولی خب اگه قبولم نکنن چی؟ فکر کن دوباره این همه راه برم تا شمال. اونجام که دستشوییش اصلا درست
مرور خاطرات، کار خطرناکیه. مخصوص که با یادآوری هر صحنه، حسی جز دلتنگی بهت دست بده. اسمش رو می ذارم مرور حماقت هایی که ازشون لذت بردیم. و همین مرور، خودش حماقتی بسی بزرگتر از قبلی هاست. در واقع، یادِ هیچ کدوم از آدم هایی که توی زندگیم بودن، دیگه من رو به وجد نمیاره. همشون خاطرات به شدت دور و غیرحقیقی به نظر می رسند و تنها غمگینم می کنند. همین. 
- روزی که همدیگه رو توی راک دیدیم، وقتی دستش رو برای آخرین بار گرفتم، فهمیدم دیگه حسی ندارم. توی اوج، حب
آبا را نمی بینم اما می دانم پشت سرم ایستاده است و با دلهره به یاشا نگاهمی کند.اسلحه را رو به روی پیشانیم نگه می دارد.عیسی را صدا کنم یا خدایش را؟ مسیح را بخوانم یا خدایم را؟در این نقطه ی تاریک زندگی تباه شده ام، کدام یک به داد من خواهندرسید؟ کدام یک مرا که در یک قدمی مرگ ایستاده ام، نجات خواهند داد؟سر می چرخاند و احتماال در حالی که با نگاهش آبا را تهدید می کند؛آمرانه می گوید:»به حساب تو یکی بعدا می رسم. گمشو بیرون.«دوباره سرش را سمت من می چرخاند
این که شب ترسناکی بود در آن شکی نیست.
بدنم می‌لزید. انگار وجودم در هم می‌پیچید و گره می‌خورد. میخواستی بازش کنی کل نخ می‌گسست و دوباره به نخی دیگر از وجودم گره، کور میکرد.
هر ازگاهی سایه ای از کنارم رد می‌شد یا سوسکی روی میزم راه می‌رفت. توهم هایی که نمی‌شود نامشان را توهم گذاشت.
با دستان لرزان و انگشتان یخ زده صفحه ها را رد می‌کردم. تا جایی که می‌شد قوز کرده بودم. با تمام سرعت، و بی کیفیت ترین حالت، و حواس پرت ترین چشم هایی که تا آن زمان دا
 
درحالیکه از سه جا برای کار دارم کشیده میشم و به هر طریقی سعی میکنن جذبم کنن تا دائم پیششون کار کنم و حمالی مو بیش از پیش براشون انجام بدم ، ته ته دلم میگم گور بابای همه تون. من این زندگی رو نمیخوام. جای من تو خونه خودمه. ور دل مردی که زندگیمونو بسازیم. 
من دلم میخواد یه بچه جلو روم باشه و باهاش بازی کنم و یکی دیگه تو شکمم تا با تکون خودناش آرامش بگیرم و مطمئن بشم وجودم تو این دنیا لازم و ضروریه و محکم تر زندگی کنم.دلم میخواد برای بچه خودم برنامه
قسمت دوم
عقب رفت و روزنه نور همراه با عقب رفتن او باریک و باریک تر شد. انگشتانم روی در سر می خورد و سرم را روی زمین سرد گذاشتم و سکسکه ی مرگ شروع شد!
جانم تا گلویم بالا آمده بود و صدای قدم های آرام کسی از پشت سرم نفسم را آزاد کرد، نه برای آسوده شدن، برای فریاد زدن این وحشت...
جیغ زدم و سرم را برگردانم، کسی که در تاریکی به سمتم می آمد و ندیدن این آدم نامرئی از خود عرزائیل هم ترسناک تر بود!
جیغ می زدم و حالا تنها صدایی که می آمد، آوای فریاد من بود و قدم
اولین شب قدر سال98
شب 19 رمضون بعد از افطار ساعت23 رفتیم مسجد محله،موقع نشستن خیلی گشتم تا تونستم یه جا برا نشستن پیدا کنم اونم کنار دیوار،تو هم خیلی خوبو آروم بودی برعکس تصورم،ولی دوست نداشتی زو زمین بزارمت میخواستی همش بغل باشی و 80 درصد تو بغلم بودی،موقع قرآن به سر یه قرآن کوچولو هم بردم و به سرت گذاشتم،خیلی حس خوبی بود و خدایا شکرت،پارسال تو شکمم بودی و امسال تو آغوشمتنها ترسم این بود که موقع رفتن سختم باشه آخه موقع ورود به مسجد زمین خوردم ب
دیشب خواب خیلی عجیب دیدم.
باید بین یک سری شکنجه یکی رو انتخاب میکردم. یکیش مطمئنم خفه شدن بود. 
شمشیر دادن بهم. مثه تو فیلما. مثه سامورایی‌ها. گفتن باید فرو کنی تو بدنت. نمیخواستم. اما انگار داشتند بهم لطف میکردند. تمام سئوال ذهنم این بود که آیا درد داره؟ 
بار اول شمشیر فرو نرفت.
بار دوم دستم رو گرفتند و فرو کردم تو شکمم. خون پاشید روی صورت کسی که دستم رو گرفته بود تا خودم رو بکشم. 
یک کر رو به طور واضح یادمه، اینکه باید اشهد ان لا اله الا الله رو
دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنه‌ها را ببندم، بستنِ چشم‌های کافی نبود و باید جهان بسته می‌شد تا به مکان معهود بروم. اولین‌بار خودم را فرازِ صخره‌ای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگه‌برگه‌ام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبی‌م. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.
دومین‌بار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپی
بسم الله
 
یک ماه گذشت. از روزی که باهم بیمارستان رفتیم و همه چیز روی یک دور تند انجام شد و به ظهر فردا و ترخیص رسید.
زود گذشت؟
نه! زود نگذشت. دلم هم برایش تنگ نخواهد شد. لااقل نه به این زودی.
اما من تواناتر شدم. تا سه هفته پیش باورم نمی‌شد بتوانم در چند ثانیه از روی تخت بلند شوم و یک سری عضو به شکل دردناکی از این سمت شکمم به آن سمت شکمم نریزد.
دو هفته پیش باورم نمی‌شد بتوانم بدون درد خم شوم و چیزی را از روی زمین بردارم. اما حالا نگاه می‌کنم و می‌ب
  پای دلم نشسته ام. درد می کند. زانوهایم را درون شکمم جمع کرده ام .
مادر می گوید : « پسر! لجبازی نکن ! بذار برات چای نبات درست کنم. شاید سردی کرده باشی ... »
این اولین بار است که مادر درد دلم را نمی فهمد .
 پا می شوم . مادر حرف نمی زند. شیشه ی گلاب را روی سنگ خالی می کنم . حجم سینه ام را از اکسیژن و عطرگلاب پُر می کنم و ورد می خوانم . دوباره دستی روی سنگ صاف و صیقلی می کشم و می خواهم زبان به خداحافظی بگشایم . دست به روی شانه ام می اندازد و پا به پایم می آید. کن
عود روشن کرده بودم. نیم ساعت از نوشتن پست قبلی نگذشته بود که حس کردم سرم گنگ شده. توی چشم چپم حس عجیبی داشتم. خسته بودم، خیلی خسته. رفتم که بخوابم. احساس خفگی داشتم. حسی شبیه گزگز کردن از وسط شکمم شروع کرد آمد به بالا. ضربان قلبم عجیب شده بود. قبلا این حس را تجربه کرده بودم؛ حسی شبیه مردن. رفتم سر پنجره تا هوایی تازه نفس بکشم. دست‌هایم را گذاشتم روی پنجره و سرم را گذاشتم روی دستم و چشم‌هایم را بستم. خودم را دلداری می‌دادم که چیزی نیست. بعد از چند
اولین شب قدر سال98
شب 19 رمضون بعد از افطار ساعت23 رفتیم مسجد محله،موقع نشستن خیلی گشتم تا تونستم یه جا برا نشستن پیدا کنم اونم کنار دیوار،تو هم خیلی خوبو آروم بودی برعکس تصورم،ولی دوست نداشتی زو زمین بزارمت میخواستی همش بغل باشی و 80 درصد تو بغلم بودی،موقع قرآن به سر یه قرآن کوچولو هم بردم و به سرت گذاشتم،خیلی حس خوبی بود و خدایا شکرت،پارسال تو شکمم بودی و امسال تو آغوشمتنها ترسم این بود که موقع رفتن سختم باشه آخه موقع ورود به مسجد زمین خوردم ب
امروز رفتم دوباره بیمارستان تا دکتر خوش اخلاقمو ببینم. :/ میگفت من نوشتم بستری چرا بستری نکردین :/ بابام گفت خودت گفتی یه هفته بهش وقت بده بعدم تو لیست خودت ننوشته بودی. گفت نه من نگفتم :/ مام کوتاه اومدیم گفتیم باشه :/ هووووف بهم پماد داد. بهش گفتم اگه جراحی لازمه بشه گفت نه دیر شد دیگه نمیشه :/ با گوشت اضافه خوب میشه :/ تو دلم گفتم بدرک کی حوصله عملو اخلاق تو رو داشت والا. اونجوریم نیست پای چپم هیچ زخمی نداره. پای راستم و شکمم دو تا تیکه ی کوچیک فعلا
از نوشته‌های بدون فکر یهویی
از روی صندلی‌ای که چند ساعت است رویش نشسته‌ام و گهگاهی برای ضدعفونی دستانم خودم را رویش جابه‌جا کردم، بلند شدم. همین بلند شدن را هم مدیون قاروقور شکمم هستم. بلند شدم تا بروم طبقه دوم و سیبی که توی کیفم بود را بشورم تا سمفونی شکمم خاموش شود! نمی‌دانم بابت هوای بیرونی که خودش را به‌زور از پنجره‌های گرفته‌ی تحریریه هُل می‌داد داخل بود یا آهنگی که امروز چندبار گوش کردم! اینکه برگردم به روزهای بودنم در تهران و تنه
چند روزی‌ست که کرختم. دلیلش را نمی‌دانم. دیشب متوجه شدم که شلوارک جدیدم به تیشرت فیروزه‌ای نازنینم رنگ داده. به مادرم گفته بودم که خودم می‌شورم. ولی خواست که محبت کند. هنوز به من عادت نکرده! بعد از 13 سال دوباره مرا از نزدیک می‌بیند و گاهی با هم زیر یک سقف زندگی می‌کنیم. بعد از دیدن استایل جدیدم به همسرش گفته بود «یعنی این واقعا عالیس منه؟!» دیدم که تیشرت محبوبم رنگی شده و کلافه بودم. تازه باید پکیج را روشن می‌کردم و اولین باری بود که غیر از
1. اوف اقا رفتم دندون پزشکی بالاخره :| صندلی رو با این بیلبیلکا داشت میداد بالا و مشغول حرف زدن با یکی شد. منم همینجور داشتم میرفتم بالا... #معراج :| دیگه خوردم به اون لامپه ، زارت صدا داد برگشت دید عه یه دختر با پرهای ریخته داره پرواز میکنه :))) خلاصه که الان دهنم کجه :))
2. یه خررررروار سوال حسابان دارم که ننوشتم. یه خرواااااار چرک نویس که باید پاک نویس و یه خرواااااار ادبیات برای خوندن. درست حدس زدید هیچکدومو انجام نمیدم :))
3. بالاخره کتابمو آوردن با
روز جمعه ۲۳ اسفند ماه ۱۳۹۸ نهار مهمان خانه پدر عزیزم بودم . سر ساعت ۱۳:۴۵ بود که تقریبا رسیدم خونه بابام اینا . دیدم بابام تو رخت بستر بیماری هستند و وضعیت عمومی خوبی ندارند . 
به سختی از جاشون برخواستند و با هم چند کلامی حرف زدیم و دوباره استراحت کردند و رفتم سوی مادرم و گفتم بابام چشه ؟؟؟
ایشان گفتند الان دو روزی می شه شکم درد و سردرد شدیدی دارد و دکتر و سونوگرافی هم رفته مشکلی ذکر نکردند . 
فقط دکتر گفت چند روزی راینتدین بخوره تا اگه حل نشد شک
توی گرمایی که اگر به صوت صامت و ثابت زیر آسمانش می‌ایستادی، می‌توانستی مغز پخته شده‌ات را در بیاوری، لای یک ساندویچ بگذاری، رویش سس بریزی و بخوری، نیم ساعت در مرکزی‌ترین تابش نور خورشید منتظر سرویس بودم تا بیاید و مرا از طویله‌ای که اسمش مدرسه بود نجات دهد. امتحان آخر خرداد ماه، حکم یک آتش بس پرکشتار است. سرویس نیامده بود و من تلوتلو خوران راه را کج کرده بودم سمت خانه که برادر همکلاسی‌ام با موتوری که خود همکلاسی هم پشتش نشسته بود کنارم ا
دیروز بهم میگفت بهم بی توجه شدی
یه جورایی هم حق داشت قرار بود من برم دنبالش سر کار برا همین کرایه نبرد دنبال خودش... تقریبا یه ساعت پیاده روی کرد تا برسه خونه!
دم بر نیاورد فقط بوسه و بغل و استایلای بچگانه
بعدشم که با ماما رفتم برا عروسی معصوم پارچه بخرم طفلک معصوم به رسم همیشه جلو در ایستاد که تا سر کوچه با دست و بوسه همو بدرقه کنیم که اونم نشد یعنی عجله ای رفتم بر نگشتم پشتمو نگا کنم... میگفت تا سر کوچه من نگات کردم و دست تکون دادم با لبخند... ولی
اینکه امسال قرار نیست هیچ دید و بازدیدی وجود داشته باشد، خود نشانگر برتری اش نسبت به سال های گذشته -البته برای من- است. 
هر سال عزا داشتم. به زور یک سری لباس های مهمانی تنم میکردم که باعث میشدند وقتی به آینه نگاه میکنم خودم را نشناسم. (تیپ زنانه، دامن، لباس های غیر اسپرت، کفش های دخترانه، رژ لب، ...تمام این ها مایه ی عذاب هستند.)
 باید در جمع های می‌رفتم که احتمالا اکثر بحث هایشان درمورد اقتصاد یا سیاست بود و آن هم توسط آدم هایی که نه علم و نه در
زنی که سالها پشت سر هم با بچه ی کوچک و هزار بدبختی درس خوانده بود درست بعد از پایان دوران تخصص پزشکی اش دچار سرطان تخمدان شد و همین چند روز قبل فوت کرد و لذتی که هزار سال انتظارش را کشیده بود نچشید...دوست دوران دبیرستانم که یک سال بعد از من وارد دانشگاه شد برای ده سال آینده اش هم قصد ازدواج نداشت ولی ترم دوم ازدواج کرد...از ایده ی دو نفری درس خواندنشان برای تخصص حرف میزد که وسط استاجری ناخواسته باردار شد و حالا هنوز اینترن نشده و فکر پوشک بچه و آر
دیشب ساعت ۲:۳۰ صبح خوابیدم. ان هم با مدیت کردن و گوش دادن به موزیک! صبح تربیت بدنی داشتم. رکورد استقامت را هم زدیم و امتحانتش هم تمام شد. 
بعد کلاس مزخرف شیمی، کنفرانس ادبیات داشتم. کنفرانس را ترکاندم. در واقع خودم را خفه کردم و فهمیدم عده ای چه قدر میتوانند حسود و بدخواه باشند. 
سلول به سلول خسته ام. داشتم محبوب و ساغر را تا دم در غرب همراهی میکردم که زینب را دیدم گفتم برای جشن شب کمکشان میکنم. ساعت ۴ بود که رفتم برای کمک و ۶:۳۰ تمام توانم تمام
حدود یک سال پیش بود که شام مهمانشون بودیم
خورش بسیار خوشمزه ای سر سفره بود... چند قاشق که خوردم از فاطمه خانم تشکر کردم و گفتم بسیار خوشمزه شده...
آقا مهدی با لبخندی گفت: این خوشمزگی ها خودسازی رو برای آدم سخت میکنه دیگه... ببین (اشاره ای به شکمش میکنه که یه خورده افتاده تو آفساید)
من با لبخند میگم، نه، فاطمه خانم بستر خودسازی رو براتون فراهم میکنن
آقا مهدی میگه: البته دست پخت زیور خانم هم خیلی عالیه هاااا...
میگم: شما که هنوز نخوردی دست پختش رو آقا
آدم‌ها دردهایشان را می‌شناسند. حتی اگر شش سال از آخرین
تجربه درد گذشته باشد.
پنج شنبه هفته پیش درد شروع شد. انکارش کردم. وقتش نبود.
اما ته ذهنم می‌دانستم که همان است که یکبار تجربه‌اش کردم. کیفم را آماده کردم. نیمه
شب تمام شد. خوابم برد. صبح اما شروع شد. زیاد شد. و پرتکرار.
راهی شدیم. وقتی رسیدیم دردها جدی‌تر شده بود و تعجب من هم.
قرار بود سزارین شوم و نه آن روز.
دکتر تشخیص داد برویم برای عمل. با پزشکم تماس گرفتند. بیست
دقیقه قبل در اتاق عمل حاضر
اگر ساعت نه شب است و من همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کرده‌ام و خزیده‌ام زیر دو تا پتو و زانوهایم را توی شکمم جمع کرده‌ام و در تاریکی این‌ها را می‌نویسم، اگر هر آن ممکن است ناگهان بزنم زیر گریه و هیچ جوره آرام نشوم و تهش مجبور شوم قرص خواب یا آرام‌بخشی بخورم و آرام آرام بدون اینکه درست متوجه شوم چه اتفاقی دارد می‌افتد ناگهان از همه چیز تهی شوم و به خواب بروم، اگر دیروز با یکی از بچه‌ها بگومگو کردم و حرف‌هایی زدم و کمی تند رفتم و ناراحتش کردم _هر
خب خب سلاام 
باید بگم دوست عزیزم ادی جان انقدر نگران بود در مورد "وبلاگم و تنبل بودن من " که من از نگرانی او بابت خودم نگران شدم و اراده کرم تا او را از نگرانی نجات داده و درنتیجه خود را هم اسوده خاطر کنم
( خیلی کتابی شد )
اومدم که اول از همه برای همه دوستانم  که من رو دارند ارزوی خوشبختی کنم و بگویم " عاقا اینی که من دارم اعتماد به نفسه نه اعتماد به عرش ... لطفا درست بگویید " 
در ضمن " چیزی که خودتان ندارید توقع نداشته باشید دیگران هم نداااشته باشند
از دیشب فهمیده ام که باید "انچه هستم" را دوست بدارم، بپذیرم و دست از تلاش بیهوده برای تغییر شخصیتم برداشته ام.  
دیروز وسط رمان خواندنم، بلند شدم و ظرف ها را شستم. حالا مدتهاست ظرف شستن و خرید کردن باقی اهل خانه را قبول ندارم. بادنجان ها و کدو ها را سرخ کردم و از خودم متحیر ماندم! بیشتر از یک سال بود اشپزی نکرده بودم. خاطره اخرین بادنجان سرخ کردنم _ که لابد اولی اش هم بود_ مال روزهای دور بود: ان زمان هنوز در تلگرام گروه داشتم و سارا داشت یادم مید
بله عرض مینُمودم، شیخ ما امروز بد جور depressed شده بودندی
فلذا به گنجینه فیلم خود مراجعه نُموده و فیلمکی را از آن بیرون آوردیم
Troy نام این فیلم است
محصول سال 2004 امریکا
حدودا 200 دقیقه هیجان، خشونت و عشق!
فیلم قشنگی هست. من فیلم بین نیستم و میتوانم تعداد فیلم هایی که دیده ام را با انگشتان دستم شمارش کنم. این فیلم را قبلا به طور اتفاقی دانلود کرده بودم، اما اولین بار بود که می دیدمش.
دوست دارم آشیل باشم: قوی، شجاع، مطمئن؛ در عین حال میخواهم برای ارزش ه
کودکی نحیف بودم که مسولیت بزرگی به دوشم گذاشتند ،خدای من چقدر مادختران محبوب توهستیم که باید6سال زودتر به مهمانی تو بیاییم. همه
ی این حرفها را با خودم گفتم و دائم ذهنم را به سمت وسوی دیگری می بردم و
سعی می کردم به خودم افتخار کنم ولی وقتی صدای قار وقور شکمم را میشنیدم
کمی سست می شدم و زمانی که صدای جویدن غذای داداشی که هنوز با اون قد وهیکل
به سن تکلیف نرسیده به گوشم می رسید، کلا ناامید می شدم.هی خود خوری می کردم با خودم ،که ای خدا آخه چرا واقع
ممنون از شارمین بابت چالش فوق العادش و ممنون از آرامم برای دعوت :)
1. اومدم بیان. جایی که حتی بهش فکر هم نمی کردم چون من هیچ وقت پست هام رو خودم نمی نوشتم توی وبلاگ های قدیمیم. (در واقع من اصلا سمت نوشتن نمی رفتم)
2. وقتی خانوم موشه بهم گفت که من سال دیگه همین موقع از شرش خلاص می شم.
3. قوس عقبم رو کامل کردم.
4. از نمایشگاه کتاب نزدیک به 18 تا کتاب خریدم که دوتا مجموعه بینشون بود. (تازه این جدا از تموم اون کتاباییه که الکترونیکی تو کیندلم خوندم)
5. می دونم
یکی از دوستام تعریف می کرد :
“با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه ب
از نظر من و با تجربیاتی که در سال‌های اخیر به دست آوردم، جایگاه آدمی بیشتر از این‌که زاده‌ی تلاش و کوشش باشه، محصول شانس و شرایط محیطی هست. تا یه سنی (17-18 سالگی) من به خاطر علاقه‌ای که به درس خوندن داشتم - بیشتر چون کار دیگه‌ای برای انجام دادن وجود نداشت- و حمایتی که خانواده تو این مساله داشت، چیزهای خوبی به دست آوردم. حالا این دستاوردها در قیاس با خیلی‌ها چیز زیادی نیست و در قیاس با یه عده اتفاقا قابل توجه هست. مثلا رفتن به کلاس رباتیک و شرک
خب، بذارید نگم که چقدر ذوق کردم وقتی فهمیدم که سارا هم یه گربه داره. =) اینجا برید تا ببینید عکساشو و کلی ذوق کنید. :دی قرار گذاشته بودیم که عکساشون رو توی یه پست بذاریم و قبل از اینکه رونمایی کنم ازش، بذارید یکم اطلاعات بدم درباره ش.
ایشون دختر می باشن، داره می ره تو 4 سالگی و به شدت وحشیه. (3 خرداد تولدشه و بله، من از اونایی هستم که به گربه شون تولدش رو تبریک می گن، بغلش می کنن، براش غذای مورد علاقه ش رو می خرن و چپ و راست به هرکسی اطلاع می دن این رو
 
می‌توانم آشپزخانه این خانه را دوست نداشته باشم.
یا معماری خانه‌هایی که هر روز از پشت پنجره اتاقم می‌بینم.

یا بخشی از کارم را.
 یا تکه‌هایی از
شهرم را.
اما نمی‌توانم بدنم را دوست نداشته باشم.
موهایم را که در آیینه سفیدتر می‌شوند و تا چند هفته دیگر
چهره‌ام را آن‌طور که دوست دارند تغییر می‌دهند.
شکمم که بزرگ‌تر خواهد شد و دکمه‌های شلوار بارداری را عقب‌تر
خواهد برد.
انگشتانم که دارند ورم می‌کنند و کم‌کم حلقه‌ام را نمی‌توانم
دستم کن
سلام دوستان، وقت تون بخیر
من پسرم، ۲۵ سالمه، با مشکل چاقی بیش از حد مواجه هستم. با ۱۷۰ سانت قد، ۱۰۶ کیلو وزن دارم. خیلی سعی کردم خودم رو لاغر کنم با انواع روش ها از جمله ورزش و رژیم و قرص و هزار راه دیگه، ولی دریغ از یک گرم کاهش وزن.
تازه بعد چند وقت تلاش فهمیدم تیروئیدم کم کاره، کبد چرب و چربی خون هم دارم. دارم دیوونه میشم. هر جا میرم شکمم جلوتر از خودمه... از دوستانی که مشکل منو داشتن و با وجود تیروئید لاغر شدن تقاضا دارم راه حل شون رو بگن بهم
 یه
در این لحظه، در حالی‌که چشم‌های خودم پر از خوابه، وروجک رو روی پام خوابوندم. شکمم از بس قار و قور می‌کنه می‌ترسم بیدار بشه! گشنمه در حد سومالی! مامان و بابا و داداش وروجک رفتن جشن قرآن بره‌ی ناقلا. مدیر مهدشون گفته بچه نیارین که مثل پارسال جشن خراب میشه. ظاهرا کلی هم براش هزینه و برنامه‌ریزی کردن.
از دیشب نگم براتون که چه خنده‌بازاری بود :) من اگه مامان بشم و دخترم کاملا تابلو، دو شب جلوی چشم من بشینه کیک بپزه و تزئین کنه، میرم کمکش، میگم اگ
رمان ثانیه های عاشقیدانلود رمان ثانیه های عاشقی اثر گیسوی پاییز با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ظاهرا همه می گویند مجنون شده ام ، اما اهمیتی ندارد ، مردم همیشه حرف می زنند ، مهم این است که من غرق عشق تو شدم ، دوست داشتن چیز عجیبی نیست ، همین که وجودت آرامش بخش وجودم می شود ، همین که با یادت بر لبم لبخند می نشیند ، همین که نفس هایت قلبم را به تپش وا می دارد ، همین که لحظاتم با بودنت شیرین می شود، دوست داشتن شکل م
در حالی ک من اینجا نشستم و دارم این کلمات رو می نویسم، تنها یک چیز هست ک گوشه ذهنم وول می خوره و حواسم رو پرت می کنه، اعصابم رو خورد می کنه و وادارم می کنه ک بیام اینجا بشینم و این جملات رو تایپ کنم. "زندگیِ من هیچ داستانی نداره." حرکات من هیچ هدفی نداره، تمام وقت و انرژی و زمانی ک من صرف می کنم، بی اهمیته. فاقد مقصد، هدف یا هیچ انگیزه ای ـه. من در لحظه تصمیم می گیرم، در لحظه وقت می گذرونم و نهایت دور اندیشی من تماما مختص گذشته ـست، بی هیچ گوشه نگاهی
امروز بالاخره امتحانای احمد کمی سبک تر شده بود بهش گفتم بعد از مدرسه تا شب بره استراحت شبو بیاد خونه ما تا منم کمی به امور عقب افتاده این یه هفته برسم...
خلاصه تصمیم گرفتم شام پای سیب زمینی درست کنم که البته حسابی محمد و احمد استقبال کردن و واقعا هم خوشمزه شده بود.
رفتم حمام و یه اصلاح کامل و اساسی کردم خونه حسابی مرتب بود ولی محمد کمی بیشتر از کمی دیر کرد ساعت ۷ و نیم رسید خونه... و تا حد زیادی برنامه هام به هم خورد چون وقت زیادی برای بازیگوشی ندا
شب قبل با خودم قرار گذاشته بودم که وقت سحر، نان و پنیر گوجه‌ای را به شکل مکتب تفکیک بخورم؛ یعنی پنیر را جدا، گوجه را جدا و نان را جدا در دهان بگذارم و بعد اگر نمک هم خواستم دهان را به سمت سقف باز کنم و نمک را سمت دهانم بپاشم. اما این اتفاق نیفتاد و ساعت گوشی‌ام زنگ خورد و من از کابوس همیشگی ریختن دندان‌هایم بیدارم شدم و خیلی فلسفی طور از خودم پرسیدم که چرا این زنگ کوک شده؟ و اصلا یادم نمی‌آمد که چه اتفاقی در حال افتادن است...
دو ساعت بیشتر نخواب
شنبه رفتم مدرسه و چون امتحانات تئوریمون تموم شده و پودمان و ژوژمان هم که اصن امتحان حسابش نمیکنن! باید میموندیم مدرسه ولی کاملا بیکار بودیم چون خیلی غایب داشتیم و باید فعالیتای پودمان دوم کارگاه نو اری رو تحویل میدادیم و از هر گروه یک نفر شروع کرد به نوشتن و بقیه فک زدن :)) زنگ اخر هم باید پودمان سوم مدیریت تولید رو ارائه میدادیم معلم حالش خیلی بد بود رفت یک جیغییی زدییییییم 
بعد از اکیپ پنج نفرمون دو نفر غایب بودن منم دیر رفتن 6 نفر غایب ودن م
نوشین با عصبانیت زل زد تو چشای کامران کامران رو به علی گفت -شما برید دیگه -مطمئن باشم کاریش نداری؟ کامران با چشای سرخش بهم نگاه کردو سرش و تکون داد مطمئن بودم وقتی اینا برن من و زنده نمیذاره با وحشت دست نوشین و گرفتم و اروم گفتم نرووو نوشین که ترسم و درک میکرد گفت -من پیشتم عزیزم علی-نوشین پاشو بریم نوشین-نه علی یا من میمونم یا اینکه بهارم با ما میاد کامران با عصبانیت اومد طرفم و مچ دستمو گرفت و بزور بلندم کرد و کشید طرفش بعدم رو به نوشین با حرص
سوال ۱: چه موقع بعد از عمل جراحی لاغری می‌تونم ورزش کنم؟
پاسخ:
بعد از انجام عمل می‌توانید در بیمارستان، در کنار استراحت کردن به صورت محدود پیاده روی کنید. البته نه بیشتر. نکته مهم بعد از اغلب اعمال جراحی لاغری ، آهسته حرکت کردن و اجتناب از تحرک زیاد است. دست کم تا یک ماه نباید ورزش سنگین انجام دهید. دور ورزش ها و فعالیت های رقابتی را خط بکشید. وزنه سنگین بلند نکنید. اگر شناگر هستید و یا شنا دوست دارید حتما تا زمان بسته شدن و التیام کامل زخم وا
درجه ابهام 
3 از 4
در اتاق نشسته بودم و چاقویی به دست گرفته بودم
چاقو را در گیجگاهم فرو کردم 
خون جاری شد
با انگشتانم دسته را گرفتم
چرخاندم و چرخاندم
مثل یک عروسکِ کوکی
میخواستم خودم را با درد کوک کنم
نشد
چاقو را در آوردم
این بار به چشمانم فرو کردم
می‌خواستم با کور بودن آرام شوم
آرام نشدم که نشد
چاقو را در آوردم
داخل گوش‌هایم فرو کردم 
صداها خاموش شدند
ولی فریادهای ذهن همچنان پا بر جا بودند
راهی جز مرگ نمانده بود
ساعدم را بریدم
هر دو رگ دستانم
صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان
داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…
 
بخش هایی از متن رمان
“شاناز”دستم رو محکم گرفت و کوبوندم
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_سی_و_پنجم
.
به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود 
التماس می کردم 
چرا باید اینجوری می شد
گریه امونم رو بریده بود انگلیسی فارسیم قاطی شده بود 
تو همین اوضاع یه نفر اومد جلو
یه مرد کت و شلواری لباس فرم با بیسیم 
جو گندمی بود و قد بلند
یه چیزایی ترکی گفت نفهمیدم البته با مسئول گیت بود نه من
بعد شروع کرد فارسی حرف بزنه
- سلام چی شده
فقط شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا آه از نهادم بلند بشه 
مثل دیوونه ها پشت سر هم شروع کردم حرف زدن از
صیغه ی خان یک رمان در سبک ارباب رعیتی به قلم الف ب میباشد که هر شب در کانال تلگرام منتشر میشود. هم اکنون میتوانید جهت دانلود رمان صیغه ی خان با فرمت pdf بدون سانسور و لینک مستقیم رایگان از مجله اینترنتی هیلتن اقدام کنید.
 
خلاصه و دانلود رمان صیغه ی خان
داستان در رابطه با دختری روستایی به نام شاناز میباشد که مورد آزار و اذیت هایی از طرف پسر خان روستا، ورنا خان قرار میگیرد و پس از مدتی…
 
بخش هایی از متن رمان
“شاناز”دستم رو محکم گرفت و کوبوندم
من خیلی به این فکر کردم که چیا باعث شده اعتماد به نفس کافی نداشته باشم یا چیا باعث شده که بابت همه چیز بیش از اندازه غصه بخورم یا چیا باعث شده که همیشه به صورت آش دهن سوز نگران کارای بقیه بیشتر از خودشون باشم.
خیلی اوقات ربطش دادم به احوالات بچگی. بعضی اوفات فکر کردم که ارثی هست(از طرف مادر)
اما تهش نتیجه گرفتم هر چی که بوده باید تا حالا می تونستم تغییرش بدم. چرا تغییرش ندادم؟ چون به هیچکی اعتماد ندارم. نه روانشناس نه هیچ کس دیگه ای. هیچ کس رو قاب
راز
موفقیت چیه؟
گوش
دراز بدون معطلی در جوابم گفت:هزینه اش می شه نیم میلیون دلار
کمی به گوش
دراز نگاه کردم و نتونستم خودم رو کنترل کنم، قاه قاه قاه زدم زیر خنده، شکمم رو
گرفته بودم و در حد مرگ،بلند بلند می خندیدم،تو دلم گفتم کدوم ابلهی واسه این چیزا
پول میده که من دومیش باشم؟
گوش
دراز اعتنایی به من نکرد و سرش رو به کار خودش بند کرد،به رسم ادب از رفتارم
عذرخواهی کردم ولی گوش دراز بازهم اعتنایی بهم نکرد.
ده سال
بعد...
همون
صحنه تکرار شد،رفتم روی در
 
هو سمیع
.
#قسمت_سی_ام
.
چهارتاشون دورم حلقه زده بودند
از گوشه ی لبم خون می اومد
 
رفتم سمت همون سر دستشون
- می خوای منو بکشی...باشه پس همین الان بکش
 
همون جور که زل زدم بودم تو چشماش دست برد پشت سرم و چادر و موهام رو با هم گرفت و به عقب کشید
- می خوام بکشمت اما نه به این زودی
از دیدن درد آدم هایی که تظاهر به شجاعت می کنن خوشم میاد
 
موهام درد می گرفت اما چیزی نمی گفتم 
بعد چند ثانیه زل زدن توی چشمای من برای دیدن ترس و درد وقتی نا امید شد از داد زدنم چا
بروز درد زیر شکم خانم ها به صورت روزانه یا هر چند روز یکبار نوعی زنگ هشدار است
 
بروز درد زیر شکم به صورت روزانه یا هر چند روز یکبار نوعی زنگ هشدار است. شما به معاینه دقیق، سونوگرافی و حتی آزمایش خونبسته به دستور پزشک معالجتان نیاز دارید.
درد زیر شکم در سمت چپ بعد از رابطه زناشوییسوال: با سلام ما 6 ماه برای بارداری اقدام کردیم. اما هنوز باردار نشدم. هر بار بعد نزدیکی تا چند روز زیر شکمم در سمت چپ درد می گیرد، مشکل چیست؟ پاسخ دکتر برجیس، جراح و مت
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هشتم
.
اولین ایستگاه مترویی رو که پیدا کردیم رفتیم تو
دوتایی داشتیم مسیر هارو با انگشت دنبال می کردیم ببینیم کجا و چه طوری باید بریم که انگشتمون رسید به هم 
زدیم زیر خنده
خونه هامون دوتا ایستگاه مترو باهم فاصله داشت
سوار شدیم 
مژده باید زود تر پیاده می شد
خواستیم خط عوض کنیم که ثدای قار و قور شکمم بلند شد
_مژده بیا یه چیزی بخوریم من دارم از گرسنگی میمیرم
نگاه اون و چشمای ملتمس من گره خورد تو هم و یهو منفجر شدیم از خنده
یه سا
و بالاخره تعطیلات...
28 و 29 اسفند رفتم سرکار و تونستم درامد خوبی داشته باشم...لحظه سال تحویل نشستم پای سفره ای که برای اولین بار من نچیده بودمش و مامانم کاراشو کرده بود و خسته و له دعا کردم مثل این چند سال اخیر که تخصص قبول بشیم منو داداشم ....روزای اول به دید و بازدید گذشت بعدم یه سفر 2 روزه به روستا با چند تا رفیق و خونواده هاشون که باعث شد همیدیگه رو بیشتر بشناسیم...بیشتر به هم اعتماد کنیم و بیشتر باور کنم هنوزم ادما میتونن خوب و بدون غرض رفتار کنن
 
[از نوشته‌های بدون فکر]به یاد وبلاگ‌نویسی قدیم؛ روزانه نوشت:
شب قبل، شب هجوم پی‌ام‌اس بود. شبی که بعد از مدت‌ها، ساعت‌ها گریه کردم. برای تمام این روزهایی که در این سال گذشت و روحم فشرده شد. بعد به چشمانم، به مغزم و به تمام سطوح بدنم التماس، شکایت و حکم کردم که بخوابید. نمی‌دانم چه موقع از شب بود که خوابیدم اما ازین خواب‌هایی که بیداری. انگار فقط بدنت خوابیده و مغزت مثل ماهی در آب، چشمانش را باز گذاشته.ساعت ۸ صبح با صدای آلارم گوشی متوجه ش
کودکی خودم چگونه بود؟
 
شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.
 
وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.
آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاس
کودکی خودم چگونه بود؟
 
شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.
 
وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.
آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاس
کودکی خودم چگونه بود؟
 
شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.
 
وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.
آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاس
باید امروز یک قرارِ ملاقات می‌گذاشتم با کلاغ‌ها. روی تپه‌ای بینِ یک مسیرِ خوش‌منظره. مذاکراتی انجام می‌دادیم دربارۀ حمل‌ونقلِ هوایی. آخر شنیده‌ام این روزها دسته‌دسته مهاجرت می‌کنند به کلی جاهای این گردالیِ آبی. همین گردالیِ آبی‌یی که مدام رویش در حالِ چرخیدن هستیم. بله... دربارۀ جو و حرکتِ ابرها که قبلاً برایت گفتم عزیزِ دلم! همان گردالی. فقط نمی‌دانم لباس‌های مخصوصِ پرواز را بدهیم چه کسی بدوزد. آخر مهارتِ خیلی زیادی می‌طلبد... خیاط
این روزا سرخوشانه کار میکنم. بی هیچ ترسی بی هیچ استرسی بی هیچ نگرانی ای که قبلها دچارش بودم. خب اینجوری خیلی مزش بیشتره. خودتو میسپری به کارها به یادگرفتن. نه میترسی از کم آوردن زمان و نه ترس از انجام ندادن یا به اتمام نرسوندن. من اینجوری خیلی بیشتر بهم کیف میده هم کارامو میکنم هم از نظر روانی راحتم. نمیگم آدم باید دیگه زیاداز حد هم دلگنده باشه که اخر شب ببینه فقط یه کار کرده اما میگم شاید نباید اون میزان استرس رو به خودم بدم. باید هم جدی باشم ت
قسمت اول را بخوان قسمت 117
تعجب زده با خشم نگاهش می کنم.
ـ اقای دکتر با من هیچ سنخیتی نداره. شما هم لطفا در مورد دکتری که زندگیشو گذاشته و امده اینجا خدمت می کنه قضاوت نکنید.
زن چهره اش را در هم می کند و با لب های برجسته و کبودش می گوید.
ـ همه ی آبادی پر شده خانم پرستار. همه جا دیدن که دکتر عرفانی شب ها امده خونتون تا صبح پیش شما بوده. خب معلومه تا صبح چیکار می کردید.
دندان بهم می سابم و با عصبانیت می گویم.
ـ از اینجا برید بیرون.
از روی تخت بلند می شود و
کودکی خودم چگونه بود؟
 
شاید همه ی ما از دوران کودکی فقط 4 سال به بعد را به یاد بیاوریم و دوران قبل آن را زیاد به خاطر نداشته باشیم ولی عده ایی هم هستند که دوران قبل از 4 سالگی را به یاد دارند.
 
وقتی من 4 ساله بودم، بچگی خیلی جالبی داشتم،بچه بازیگوشی بودم ولی آتش پاره نبودم و بسیار آرام بودم طوری که همه من را در آغوش می کشیدند.
آن زمان پوشک مای بیبی خیلی معروف نبود و تازه شناخته شده بود و در تلوزیون آن را زیاد تبلیغ نمی کردند، مادرم من را بیشتر لاس
 
در این مطلب به 8 سوال بسیار رایج و مهم پیرامون انواع اعمال جراحی لاغری مثل اسلیو معده ، بای پس معده و … پاسخ داده شده است.
سوال ۱: چه موقع بعد از عمل جراحی لاغری می‌تونم ورزش کنم؟
پاسخ:
بعد از انجام عمل می‌توانید در بیمارستان، در کنار استراحت کردن به صورت محدود پیاده روی کنید. البته نه بیشتر. نکته مهم بعد از اغلب اعمال جراحی لاغری ، آهسته حرکت کردن و اجتناب از تحرک زیاد است
سوال ۲: من قبلا هرنی داشتم و یا من قبلا روی شکمم عمل انجام دادم، آ
قسمت اول را بخوان قسمت 67
بعد از خرید های من و خرید های خیلی جزئی غفاری، فالوده شیرازی هم خوردیم و حوالی ساعت دو ظهر بود که به استراحتگاه برگشتیم.
ساعت پنج بعدظهر تایم پرواز بود.
و ... پرواز خوبی بود.
به تهران برگشتیم...
به سینا زنگ زده بود و در راهروی انتظار او را دیدم. دستم را برایش تکان دادم.
قبل از جدا شدن از اکیپ مان به هم دیگر قول دادیم که یک برنامه ای بچینیم و همدیگر را ببینیم.
از زحمات اقای شاکری و همسرش تشکر، و با بقیه بچه ها هم خداحافظی کرد
پاچه های شلوارش را بالا داد و با مظلومیت به من خیره شد:
-اینجا رو نگا!
جای سوختگی روی پاهایش دلم را کباب کرد.  ارام روی سوختگی اش دست کشیدم:
- چیشده؟
با ناراحتی پاچه ی شلوارش را دوباره پایین داد:
-جای تنبیه مامانمه!
با شنیدن این حرف عین برق گرفته ها نگاهش کردم. باورم نمیشد یک مادر انقدر قسی القلب باشد که با 
بچه اش همچین کاری بکند. اخم غلیظی کردم:
-راس میگی؟ واسه چی اینکارو کرد؟
سرش را بالا و پایین کرد:
-اوهوم. واسه اینکه بدون اجازه رفته بودم خونه ی
سلام بر دوستان عزیز.
سال نو همگی مبارک. نگاه کردم دیدم اخرین باری که نوشتم مهر ماه پارسال بود.
پسرم الان 9 ماه و خورده ایه و من از شنبه اومدم سر کار. الان چهارمین روزیه که من سر کارم.
باید اعتراف کنم از نظر من سخت ترین کار دنیا بچه داریه. یه شغل 24 ساعته بدون تعطیلی بدون استراحت بدون مزد بدون حتی ذره ای حس سپاسگزاری.
پسر من بچه خیلی شیطونیه. تو هر مرحله ای یه جور منو اذیت میکرد. تو نوزادیش شیر خوردن زیاد و شب بیداریهای خیلی زیاد برام واقعا عذاب آور
دیشب، دو ساعت بعد از پست قبلی. میانه‌ی یک مکالمه بودم درباره‌ی تغییر و مرگ. از همیشه سهمگین‌تر بود. انگار نیروهای پلیدی از درونم سر بلند می‌کنند، بی‌اختیار من پخش می‌شوند و همه‌ی وجودم را می‌گیرند. ریه‌هایم را می‌بندند، توی چشم‌ها و سرم را پر می‌کنند. مغزم می‌ترسد و اخطار می‌دهد. می‌گوید که داری می‌میری. من نمی‌ترسم. می‌دانم که ذهنم دارد اشتباه می‌کند. دقیقا همان لحظه‌ی رویارویی با جان‌پیچ است. همان لحظه‌ی دیدار با دیوانه‌ساز.
زن شروع کرد به صحبت کردن  :
حدس اولیه دکتر صحیح بود من باردار بودم یه ماهی می شد . نمی دونستم باردار بودن چه حسی داره و اصلا تا حالا بارداری رو درک نکرده بودم. حس غریبی بود اینکه احساس کنی حداقل تا چند ماه همه جا یک نفر همراه توهه ، از تو جدا نمی شه و زندگی اش به تو وابسته است.حس غریب اما دوست داشتنیه
صابر شوهرم اینجا نبود و برای کار رفته بود عسلویه ، تصمیم گرفتم تا برگشتنش صبر کنم و بعد یک مرتبه غافلگیرش کنم. دو ماهی بیشتر گذشت تا صابر از عسلویه ب
بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان می­­تواند داشته باشد.  من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار می­کنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار می­شوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی می­کردم، سپس دستم را به دیوار می­گرفتم و می­رفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان می­برد. احساس می­کردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شد
خودم رو توی آینه برانداز کردم. کمی شکمم جلو اومده بود. با خودم گفتم بازم چاق شدم؟ بازم باید رژیم بگیرم؟نکنه جلب توجه کنه؟ چرخی زدم و مانتو رو از رگال برداشتم. ورزش رو باید شروع کنم. اگه سرگیجه دوباره سراغم بیاد چی؟ نه نه نباید به این چیزا فکر کنم. صدای تق در اومد. «زود باش چقدر طولش میدی»
جوراب پوشیدم و در رو باز کردم. به حموم رفتم و از توی آینه حموم کرم پودر زدم.
هنوز نمی تونم یه خط درست حسابی بنویسم، ولی باز دارم می رم انجمن نویسندگان خیلی مضحکا
 قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد 
یک دو سه بریم سراغ داستان 
روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی 
خاطره یی که تعریف می کنم شبیه هیچ خاطره یی نیست که شنیدید چون
۱.هیچ چیز کم نمیکنه از لذت اینکهساجده بشینه رو پاتختی
مامان روی تختی ک من هلاکم روش
اجیل بخورن و گپ بزنیم:)

۲.دلبرو بغل میکنم و فشار میدیم همو تو آغوش
بدرقه اش میکنم و وقتی رفت امیرعلی دستاشو باز میکنه
خندم میگیره از حسودیش
ی روزایی وقتی دست میکشیدم لای موهاش بدش میومد
اما حالا دیگه میدونه سرش که میشینه رو پام 
اختیارشون دست من نیست

۳.با ساجده دنبال کمربند برا بابا بودیم،
از مرده میپرسه دارید فلان سایز؟
میگه :اره،
میپرسیم:میشه ببینیم؟
میگه:ج
سلول های خاکستری قلبش/2
سلول های خاکستری قلبش/3
 قبل از این که شروع کنم صادقانه اعتراف کنم که دوباره یک صدایی لعنتی می شوم که می گوید هی تو بد ترین نویسنده یی هستی که می شناسم اما اگر بازیگر بد نبود جایزه یی به نام تمشک طلایی خلق نمی شد 
یک دو سه بریم سراغ داستان 
روزی روزگاری بی خیال می خواستم بگویم چه قدر از شروع و پایان افسانه ها خوشم می اید به خصوص به خاطر پایان های خوشش،تا حالا شده که زندگی یک افسانه باشد یا خودت افسانه باشی 
خاطره یی که تعر
امشبی میخواستم یه کیک برای تولد شوهرخاله بپزم بریم دور هم کیک بخوریم....با مامان اومدیم خونه و چشمتون روز بد نبینه رفتم سر یخچال دیدم شیری که بابا ظهر خریده بود پاکتش سوراخ شده بود و شیر توی یخچال ریخته بود....همه طبقات رو کثیف کرده بود قشنگ و از گوشه یخچال سرریز توی آشپزخونه! و حتی فرش کف آشپزخونه رو هم بی نصیب نگذاشته بود....یعنی قشنگ با مامان افتادیم به آشپزخونه و یخچال شستن و برنامه کیک پزون تعطیل!
همانا تصمیمات بهتری بگیرین برا انجام کاراتو
گفت:«امم..دستمو نگیر...من دستام عرق می‌کنن...» و نمی‌دونست اون لحظه کم اهمیت ترین مسئله ی دنیا برام این بود که دستاش عرق می‌کنن.هر ثانیه می‌خواستم دستشو بگیرم ولی بازم این‌کار رو نکردم.می‌دونستم چقدر بابتش خجالت می‌کشه.نمی‌خواستم اذیتش کنم.هیچ‌وقت نخواستم.
یادمه صبحی رو که توی اتوبوس نشسته بودیم و بهش می‌گفتیم آلوچه بخوره باهامون.هی می‌گفت:«شکمم خالیه،اگه بخورم دل‌درد می‌گیرم!» ولی مگه من می‌ذاشتم آلوچه به اون خوشمزگی رو نخوره!؟ ام
 
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
 
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
 
صبحِ شنبه
از صدای سرفه ی سارا بیدار می شوم. توی خواب سرفه می کند. سرم سنگین است و هنوز گیج خوابم. باید دوباره دستگاه بخور را روشن کنم تا این سرفه های خشک پی در پی سهیل را هم بیدار نکرده. بلند که می شوم حالت تهوعی خفیف چنگ می زنم به گلویم. ساکن می ایستم و نفس عمیق می کشم تا به آن غلبه کنم. حتماً از خستگی و کم خوابی دیشب است. دستگاه بخور را روشن می کنم و برمی گردم به رختخواب. کاش بچه ها فعلا بیدار نشوند. دلم می خواهد یکی دو ساعت دیگر بخوابم. صدای چای ه
قسمت اول را بخوان قسمت 22
زانوهایم را توی شکمم جمع کردم. اصلا خبر خوشایندی نبود. ترسناک هم بود!
_نقشه ای داری؟
فقط سر تکان داد، شدیدا ذهنش مشغول بود و رگ گردنش باد کرده بود. سیبک گلویش تند تند تکان میخورد. به شانه اش زدم و چیزی نگفتم. خوشحال بودم که برگشته و بی حوصلگی بغض چند دقیقه قبل حالا به شادی عمیقی در اعماق قلبم تبدیل شده بود!
_نمیدونم چی پیش میاد...اگه ادوارد کمکمون کرد که خوبه اما اگه همکاری نکرد، تو فقط جولیا رو ببر!
نگاه مستاصلش را به من د
نشسته بودم داشتم سبزی پاک میکردم و تو عالم خودم بودم که در زدن . سامیار ، مامانی برو درو باز کن بابایی اومده.
پسر 4 ساله من رفت تا درو باز کنه ، منم رفتم تو فکر . خدا کنه این ذلیل شده امشب دیگه مست نباشه . از وقتی مست میکرد کلید نمینداخت درو باز کنه و در میزد . با ورودش به خونه فهمیدم بازم اشتباه کردم . صد و دوازدهمین روزی بود که مست بود ، اونم پشت سر هم.
- سلام به بانوی خونه 
یه سکسکه کرد و ادامه داد : جیگر من چطوره ؟ 
اومد سمتم و خواست موهامو با دستش ب
روزی که دکتر بهم گفته بود پیشنهادش اینه که هرچه زودتر واسه بارداری اقدام کنم اشکام بند نمیومد ...حرف میزد دلداری میداد میگفت اتفاقی نیوفتاده که...ودی من گریه هام ادامه داشت هنوز خونه داری قلقلش دستم نیومده بود چه برسه ادغام بشه با بارداری...میگفت کمکت میکنم تنها نیستی منم هستم و من وسط گریه میخندیدم و میگفتم قراره دقیقا چندماه بچه تو شکم تو باشه و چندماه من؟...
شاید منظورش همین بود همین که هرجور میتونه هوامو داره ازم توقع نداره ...
شب خسته میاد خ
رابطه زناشویی
علت درد زیر شکم بعد از رابطه جنسی
بروز درد زیر شکم خانم ها به صورت روزانه یا هر چند روز یکبار نوعی زنگ هشدار است
 
بروز درد زیر شکم به صورت روزانه یا هر چند روز یکبار نوعی زنگ هشدار است. شما به معاینه دقیق، سونوگرافی و حتی آزمایش خونبسته به دستور پزشک معالجتان نیاز دارید.
درد زیر شکم در سمت چپ بعد از رابطه زناشوییسوال: با سلام ما 6 ماه برای بارداری اقدام کردیم. اما هنوز باردار نشدم. هر بار بعد نزدیکی تا چند روز زیر شکمم در سمت چپ در
دفتر و قلم؛ آماده.
بنویس. (شما هم بنویسید)
 
1. کارهایی که باید انجام دهم ولو دوست
نداشته باشم یا سختم باشد؛ چون مفید
است. مثل تلاوت قرآن و دعا، نمازهای اول وقت باتأمل و ..
 
2. کارهایی که نباید انجام دهم ولو دوست
دارم و راحت‌ترم؛ مثل خوش‌خوابی‌های بعد از اذان صبح، سرنزدن به همسایه و ...
لیست بلند بالایی شد. خیلی دقیق و جزئی.
.
.
.
.
.
و بعد
 پیامی برای تک تک سلول‌هایم که روزی، به فنا می‌روید برای اینکه به بقا برسید:

گوش دهید.
دستانم.
پاهایم.
قلبم.
مغز
می‌خواهم از داستان کوتاه‌های موردعلاقه‌ام حرف بزنم. هفته‌ای یک داستان. با نوشتن ازشان می‌فهمم  که واقعاً چرا ازشان خوشم آمده. چه چیزهایی، چه عناصر مشترکی داشته‌اند که من را به هیجان آورده‌اند. قبلاً تک‌وتوک این کار را کرده‌ام. ولی می‌خواهم منظم باشم.
خب، از آخر اگر شروع کنم شاید بهتر باشد. آخرین داستان کوتاهی که من را به وجد آورد اولین داستان کتاب «کیک عروسی» است. «کیک عروسی» مجموعه‌ای است از یازده داستان کوتاه معاصر آمریکا که مژده د
روزی بود و روزگاری 
در یک ده دور پشت کوههای بلند مزرعه ی زیبایی بود که توش پر از حیوانات خونگی 
و جور واجور بود.مرغک قصه ی ما هم با کلی مرغ و البته آقای خروس در یه لونه ی بزرگ 
و قشنگ که مزرعه دار مهربون براشون درست کرده بود زندگی می کرد.
خانم مرغک سر به هوا دم پر طلا و خال خالی همیشه عاشق آواز خوندن اونم تو جاهای 
بلند بود و هرچه حیوونای دیگه و مرغ هاو خروس نصیحتش می کردن که آواز مال تو نیست و 
مال خروس و پرنده های دیگه است قبول نمی کرد که نمی کرد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رایگان سایت