نتایج جستجو برای عبارت :

خواندم سه عمودی.

قبل‌ترها وبلاگ‌های عجیب و غریبی می‌خواندم. جست‌وجو کردن دریچه‌های تازه برایم شوق‌انگیز بود. وبلاگ‌های زیادی نمی‌خواندم ولی هرکدام از آن‌هایی که دنبال می‌کردم یک نگاه نو، یک حرف تازه‌ای در هر دیدار برایم داشتند. حالا، خیلی زمان است که دیگر هیچ‌کدام نمی‌نویسند، یا آن‌قدر دیر، آن‌قدر غریبه که دیگر نه مثل گفت‌وگو، مثل سر تکان‌دادنی به سلام از آن سمت پیاده‌رو. خواهشی دارم از شما که این مدت همراه من هستید. وبلاگ‌های خوبی که هنوز مست
شیخ محمد تقی آملی می‌گفتند یکبار از ایشان (مرحوم آیت الله قاضی) سوال کردم: «ما خوانده یا شنیده ایم که دیگران هرگاه قرآن تلاوت می ‌کنند، اُفُق‌های عالم در برابر دید ایشان باز می‌شود، ولی هنگامی که ما قرآن می‌خوانیم، اثری از این امور مشاهده نمی‌نماییم».ایشان نگاهی به صورت من انداختند و گفتند: «آری! ایشان در شرایط خاصی قرآن می‌خوانند؛ آنان، ایستاده، و رو به قبله قرآن می‌خوانند، سر خود را لخت می‌کنند و با دو دست خود قرآن را بالا می‌گیرند!
امروز به زندگی رسیدم، قهوه خوردم، کمی موسیقی گوش دادم، آواز خواندم، فیلم دیدم، کتاب خواندم و بعد از همهٔ این‌ها به این نتیجه رسیدم که با وجود هنر، دیگر جای هیچ‌چیز خالی نیست حتی آدم‌ها! 
پی‌نوشت: گفتم موسیقی و یاد چیزی افتادم که مدت‌هاست دلم می‌خواهد با شما در میان بگذارم. می‌شود زیباترین موسیقی بومی زادگاهتان از نظر خودتان را برایم بفرستید؟ از آن آهنگ‌های خاک‌خوردهٔ زیبا که از روزهای دور مانده‌اند؟ قلب آبی یواشم برای شما اگر این لط
شیخ محمد تقی آملی می‌گفتند یکبار از ایشان (مرحوم آیت الله قاضی) سوال کردم: «ما خوانده یا شنیده ایم که دیگران هرگاه قرآن تلاوت می ‌کنند، اُفُق‌های عالم در برابر دید ایشان باز می‌شود، ولی هنگامی که ما قرآن می‌خوانیم، اثری از این امور مشاهده نمی‌نماییم».ایشان نگاهی به صورت من انداختند و گفتند: «آری! ایشان در شرایط خاصی قرآن می‌خوانند؛ آنان، ایستاده، و رو به قبله قرآن می‌خوانند، سر خود را لخت می‌کنند و با دو دست خود قرآن را بالا می‌گیرند!
این دایره زندان است، هم قفل شکن هم درزین پنجره بیرون شو، این قصّه به پایان بر زین دانش انسانی جز وهم چه حاصل شدآن دانش بی‌آخر در روح به جا آور بیمار و ملولی باز، در حال نزولی بازبرخیز ز مشت گل، این سایه‌ی خاکستر راحت شو ز فرسایش، این خانه‌ی آلایشسامان تو این جا نیست، پرواز کن از بستر این لحظه چو وابینی هیچ از تو نیاید کارکار از تو نباشد هیچ، بی‌کار شو راهی بر ای یار دو جام آور تا شاد شوم زین هیچصد خاطر ظلمانی هم پاک شود از سر یک آن به رها د
به‌نام خدا
این روزها، کتاب "چای نعنا"، اثر منصور ضابطیان را خواندم.
از محدود سفرنامه‌های ایرانی در باره سفر به مراکش.
این کتاب را درشرایطی خواندم که همزمان، نفت‌کش حامل نفت ایران در تنگه جبل الطارق و در نزدیکی مراکش توسط نیروی دریایی انگلیس توقیف شد. و کشمکش‌ها بین ایران و انگلیس بالا گرفته است.
فضای کتاب یکی از سفرهای امروزی منصور ضابطیان ( که گویا در نوروز 1396 رقم خورده) را تصویر میکند. استفاده از اپلیکشن‌ها، سایت‌ها و... برای یافتن تورلی
به‌نام خدا
این روزها، کتاب "چای نعنا"، اثر منصور ضابطیان را خواندم.
از محدود سفرنامه‌های ایرانی در باره سفر به مراکش.
این کتاب را درشرایطی خواندم که همزمان، نفت‌کش حامل نفت ایران در تنگه جبل الطارق و در نزدیکی مراکش توسط نیروی دریایی انگلیس توقیف شد. و کشمکش‌ها بین ایران و انگلیس بالا گرفته است.
فضای کتاب یکی از سفرهای امروزی منصور ضابطیان ( که گویا در نوروز 1396 رقم خورده) را تصویر میکند. استفاده از اپلیکشن‌ها، سایت‌ها و... برای یافتن تورلی
قلیان کشیدن یکی از عادات فرهنگی ما ایرانی ها است که توانسته در جریان کشمکش ها و تغییرات فرهنگی خود را به نسل ما برساند. درباره اینکه قلیان کشیدن چقدر مضر است مقالات زیادی نوشته شده و توصیه های بسیار شده است. حتی در جایی خواندم که نوشته بود هر وعده قلیان که مصرف می شود اندازه 5 پاکت سیگار دود وارد ریه های فرد مصرف کننده می کند.
همچنین مقاله ای خواندم که در مورد اهمیت فرهنگی و اقتصادی قلیان نوشته بود، اینجا می توانید بخوانید که چطور قلیان می توا
سه روز آینده رو تعطیلم.
و لعنت بر من اگر این سه روز را به باد دهم!
همینجا نوشتم و همینجا قول میدم و همینجا هم خواهم آدم گفت که به  بهترین نحو گذراندمش :)
با وجود سرماخوردگی و بدحالی به نحو خوبی پیش رفت :)
سه تا پاورپوینت درست کردم، یک کتاب خواندم و انسان خردمند را شروع کردم. فیلم "Groundhog day" رو که خیلی وقت بود به خاطر بی زیرنویسی نگاه نمیکردم، بی زیرنویس نگاه کردم و حقیقتا خیلی خوب بود. دو تا داستان نوشتم. دو تا رایتینگ کلاس زبانم که پشت گوششان می‌ند
آن‌وقت‌ها مثل الان نبود که توی رخت‌‌خواب پیام‌هایم را بخوانم و اینستاگرام و توییتر را بالا و پایین کنم. مثل وقتی هم نبود که قانون می‌گذارم از ده شب به بعد اینترنت قطع باشد و فقط کتاب حق آمدن به اتاق خواب را دارد. آن‌وقت‌ها من مدرسه می‌رفتم. وقت داشتم. حوصله داشتم. عجله نداشتم. برای همین توی راه مدرسه می‌ایستادم و اعلامیه‌های روی در و دیوار مغازه‌ها و تیربرق‌ها را می‌خواندم. می‌دانستم این یکی شش ماه است مرده. این یکی جدید است و جوان‌م
دیروز انجمن ادبی بودم. هر از چندی می روم تا در فضای شعر قرار بگیرم. بگذریم از جو سرد و چشم و هم چشمی های بیجایی که همیشه بعضی اعضای اینگونه انجمن ها دارند، قرار گرفتن در چنین فضاهایی به تحریک ذوق آدم کمک می‌کند.
اما چیزی که در این مدت کوتاه برای من آشکار شد جدای از این مسائل است. چند بار من هم رفتم بالا و چیزکی اگر نوشته بودم خواندم. یک جلسه، دو جلسه، ده جلسه. اما دیگر تمام شد. هرچه در این سال‌ها نوشته بودم را خواندم و تمام شد. دیروز که انجمن خلوت
 
 
 دیگر دیر است برای چنین حرفی ولی اگر یکبار تنها یکبار به عقب برمی‌گشتم بکوب درس می‌خوانم، از همان راهنمایی حتّی، مثل خر می‌خوانم، شبانه‌روز می‌خوانم، دیگر چیزی را به استعداد و محفوظات و قدرت قلم حواله نمی‌کردم، چرت‌ترین درس‌ها را هم شونصدبار می‌خواندم که ملکه‌ی ذهنم شود... همیشه به مقدار کفایت و حتّی کمتر از کفایت خواندم و از آنجایی که خیلی از مطالب را علم لاینفع می‌دانستم، بی‌رغبتی کردم و پشتکار به خرج ندادم و حال از این بابت ن
تولد ۱۵ سالگی دنبال نسخه اصلی کتاب «پیرمرد و دریا» بودم اما فروشنده ترجمه دریابندری را جلویم گذاشت و گفت از اصلش هم بهتر است و بود.نجف دریابندری را از همان زمان کشف کردم و عاشقش شدم. ترجمه‌هایش را یکی بعد از دیگری می‌خواندم و دلم می‌خواست مثل او مترجم باشم. شب کنکور زبان به امید رشته «مترجمی» «چنین کنند بزرگان» می‌خواندم و به او فکر می‌کردم.  ادبیات آمریکا و دنیای ترجمه را با او شناختم و آرزویم این بود مثل او ترجمه کنم.
خیال می‌کردم قرار ا
اینجا زیر آسمانِ بارانیِ جنوبِ ایران، من یک دانش آموز سال دوازدهم در رشته ی انسانی، درس نخوان ترین ماه های عمرم را میگذرانم:|نمی‌دانم این همه بی حسی از کجا نشات می‌گیرد. بیخیال ترین شده ام و محض رضای خدا و صرفا برای اینکه عذاب وجدان نگیرم و خودم را راضی کنم به اینکه "من که خواندم!"، چند جمله ای از معنی درس عربی را خواندم و کتاب فلسفه را باز کردم و نگاه کردم این درسی که قرار است امتحان گرفته شود همانی است که من فکر می‌کنم؟! همین! این نهایت درس خو
هنوز برای حرف زدن وقت دارم . میدانم که میشود برگردم ، حرف هایش را دوباره بخوانم ، بغضم را ول کنم و از احساسم دفاع کنم . احساسی که در تمام طول بحث خودش را به حصار تنم می کوفت ومیخواست بیاید بیرون و همه چیز را درست کند .. 
و من گویی کودک ناآرامم را در دست گرفته بودم و سعی داشتم جوری که جیغ نکشد و قهر نکند به او بفهمانم که نمی شود بچه ! دارد می گوید که نمیخواهدت ! وجود تو را انکار میکند ! می گوید او را به بازی گرفته ای ! 
با آن چشم ها‌ آنطوری نگاهم نکن . 
ت
 
برای مرخصی از ایلام به تهران می آمدم، نزدیک کرج، نماز صبح داشت قضا می شد، از راننده خواستم اتوبوس را نگه دارد تا نماز بخوانم. راننده گفت تا تهران توقف نداریم. دید اصرار می کنم، بالاخره اتوبوس را نگه داشت. هوا سرد بود. در عرض دو سه دقیقه نماز را خواندم. وقتی برگشتم دیدم اتوبوس رفته و ساکم را هم برده است.
 
خاطرات شهید حسن باقری
منبع: ملاقات در فکه، ص 39
عامه پسند‌‌(pulp)‌ اولین رمانی است که متن کامل آن را به انگلیسی خواندم. همیشه از خواندن رمان‌های زبان اصلی می‌ترسیدم. داستان کوتاه می‌خواندم یا به داستان‌های سطح بندی شده اکتفا می‌کردم. البته پیش از این یک کتاب در زمینه توسعه فردی به انگلیسی خوانده بود اما بوکفسکی اولین تجربه رمان‌خوانی من بود و چه تجربه‌ای بهتر از این. مدتها فکر می‌کردم تفاوت سبک نویسنده‌ها و تفاوت‌های شخصی،طبقات اجتماعی و کلامی را که نویسنده معمولا در دیالوگ‌ها نش
خداحافظ سالار
زندگی نامه و خاطرات سراسر رشید اسلام شهید حاج حسین همدانی از زبان همسر او پروانه چراغ نوروزی
تاریخ مطالعه 1398/5/3
کتاب خداحافظ سالار را سه چهار روزه خواندم به راستی این زندگی نامه شهدا به ما زندگی کردن می آموزد، جورج مارتین نویسنده آمریکایی در جایی از او خواندم که گفته بود:هر کس کتاب می خواند هزاران زندگی را قبل از مرگ خود تجربه  میکند و آن کسی که کتاب نمی خواند فقط یک زندگی را تجربه می کند.
به راستی با خواندن این کتاب با حاج حسین
چند نوشته آخر این دفتر پاره را خواندم و خنده‌ام گرفت. اصرارم بر تکرار گذشتن و میگذرد و زمان و این‌ها خنده دار است.
بگذارید به پای اینکه آخرین‌ها سوزناکند. گویی تکه‌ای از گوشت گوشه ناخنت را می‌کنند و می‌برند و تو می‌سوزی.
روز‌های آخر این دانشگاه!
ازدواجش به شیوه سنتی بود. اوایل مردش را خیلی دوست داشت و از زندگی اش راضی بود. تا این که چند وقت پیش سفره ی دلش را باز کرد؛ دل زده شده بود، می گفت انگار چیزی در زندگی کم دارد. گم شده اش عشق بود؛ عشقی که بنظرش باید قبل از ازدواج بینشان واقع می شد تا شاید زندگی اش را گرم تر می کرد. بخاطر آوردم چندین بار بین صحبت هایش از رمان هایی که می خواند تعریف می کرد؛ آن هم رمان های بی محتوای اینترنتی.
پی نوشت اول: رمان بد هم غفلتکده ای دیگر همچون میکده است.
مدت ها
عرضم به حضور انورتان که بدنم نیازِ مبرمی به خواب پیدا کرده است. دیشب حدودا ۷ ساعت خوابیدم و امروز هم ۵ یا ۶ ساعت.فکر میکنم آخرین باری که به این عارضه (دائم الخوابی) دچار شدم ماه رمضان دو سه سال پیش بود. وسط مهمانی چرت زدن هایم را دیدند و در اتاقشان برایم تشکی انداختند و حتی کولر را هم روشن کردند!احتمالا یکی از ویتامین های بدنم بالا و پایین رفته و سبب شده است. این مطلب را قبلا در یک کانالِ تلگرامی خواندم.علی ای حال سعی میکنم این خواب ها و چرت های گ
ماجرای واگذاری کانال تلگرامی مکتوبات را شنیدم و خواندم. یکی می‌گفت وحید اشتری دست‌پروده‌ی احمدی‌نژاد است؛ توقعی بیش از این نباید داشت. من اما معتقدم اتفاقا او نتیجه‌ی کارهای روحانی است. طرف بحث مبتذل، آدم را به ابتذال می‌کشاند.
"شما یک مردک را نگاه می‌کنید و من یک مرد بزرگ را؛ هر یک از ما می‌تواند استفاده کند"
جمله‌ای که خواندید باعث شد یک روحانی معمولی و پایین رده، با گفتنش به درجه یک اسقف برسد!
در اوایل کتاب بینوانیان حکیم هوگو در قسمتی که مربوط به مسیو میری‌یل در کتاب اول آمده بود جریان را به صورت کامل شرح می‌دهد، آنان که بینوایان خوانده‌اند می‌فهمند کجا را می‌گویم.
در ابتدای وقتی این جریان را خواندم، با خودم گفتم چقدر مملکت‌شون بی‌حساب و بی‌کتاب که همین‌ط
داشتم بعد از مدت ها وبلاگ گردی می کردم که به یک پادکست برخوردم آن را شنیده و خواندم خاطره ای زیبا بود که خیلی عالی نوشته شده بود سپس دوباره حسی که سالیان قبل برای نوشتن داشتم آمد سراغم. پیش خود گفتم هیچ چیز نباشد حداقل تمرین نویسندگی که هست!
دوباره سری به پنل مدیریت کنجک زدم و چرخی در وبلاگ خودم. متوجه شدم خیلی تغییر کرده ام شاید در اصول فکری خودم تحولی اتفاق نیافتاده ولی روش فکر کردنم از اسن رو به آن رو شده فکر می کنم منظم تر شدم.
خلاصه بعد از ا
خواب رشت را دیدم.در میان ابرهای عمیق و باران‌های جادویی اش کنار میدان شهرداری نشسته بودم و بیژن نجدی می‌خواندم.
سبزتر، جادویی‌تر، خنک‌تر از همیشه بود و من رهاتر از هر زمانی، آماده‌ی پرواز

پ.ن: به اندازه‌ی قرن‌ها دلتنگ رشت و عطرش هستم.
آلارم گوشی برای نماز صبح بیدارم کرد. از لای پرده هتل نور ضعیفی به داخل می تابید. طبق عادت اول نوتیفیکیشن های گوشی ام را چک کردم. یک پیام از مامان در واتسپ. کلمات گنگ بودند. ننه. انا لله و انا الیه راجعون. شب پنجشنبه. دعوت حق. میخواندم و نمیفهمیدم.
توی تخت اشک ریختم و بلند شدم به نماز. دو رکعت نماز صبح خودم و آقا را که خواندم، دو رکعت هم برای ننه خواندم. بغض دردی شده بود توی گلویم. شاید سرما خورده ام.
به ریحانه چیزی نگفتم. روز آخر سفر بود و نمیخواستم ب
روز دانشجو را چطور گذراندید؟
ابتدا امتحان میانترم داشتیم که خواب ماندیم. طبیعی است دیگر! دانجشویی که خواب نماند، دانشجو نیست.
۹:۱۵ امتحان داشتیم، ۹ از خواب پریدم، ۹ و ۱۷ دقیقه سرکلاس بودم.
شکرخدا امتحان را کنسل کردیم رفت البته.
بعد بساط لپ‌تاپ را از خوابگاه کشاندیم دانشگاه که با مریم و امیر ایلاستریتور یاد بگیریم. با هزار و یک مدل بدبختی نصبش کردیم و کمی هم کار کردیم ببینیم اصلا چی هست!
این بین، غدا را روز خرید کردیم. یعنی به بهای هنگفت، غذای
جایی کلامی از حاج حسین یکتا خواندم:
رزمنده‌ای که در فضای سایبر و مجازی می‌جنگی، برای فشردن کلیدها و دکمه‌های کامپیوتر و موبایلت وضو بگیر و با نیت قربةً إلی الله مطلب بنویس. بدان که تو مصداق "و ما رمیت اذ رمیت" هستی. 
چقدر این بیت حافظ اینجا اندیکاسیون دارد: صلاح کار کجا و من خراب کجا             ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دیروز داشتم روزنامه میخواندم که چشمم افتاد به قسمت شگفتی ها. تیتر این بود:  "تولد پیرترین مرد جهان". جذاب بود با دقت خواندم .یک قسمت از متن مصاحبه با پیرمرد این بود.+ آقا شما چطوری 113 سال عمر کردید؟اصلا مگر می شود!
-  113 سال عمر کردم چون با هیچ کسی یکه به دو نکردم.
+ دروغ میگی! اصلا امکان نداره!
- آره، دروغ میگم.
 
کتاب خاطرات سفیر و رهش را خواندم.
خاطرات سفیر خیلی دلبر و شیرین بود، با اینکه غالب کتاب مباحثه و مناظره و بحث های اعتقادی بود اما نیلوفر شادمهری توانسته است این فضا را خیلی خوب با خاطرات دانشجویی در فرانسه گره بزند و یک کتاب خوب و با ارزش را به یادگار بگذارد.
و اما کتاب رهش...
کتابی که با اینکه نام رمان داشت اما خیلی هم رمان نبود و بیشتر کتاب پر بود از جر و بحث و دعوا و کنش و واکنش... .
و اینکه کتاب فضای تلخی دارد.
حتما امیرخانی در این کتاب کار ویژه
نمی دانم کحا متنی با این مضمون خواندم که: مردم به یک سردرد معمولی خود بیشتر از خبر مرگ من و شما اهمیت می دهند. شاید همین باید دلیلی شود برای اینکه کمتر از قضاوت شدن بترسیم یا نگران دیدگاه "مردم" باشیم و شاید دلیلی باشد که کمتر احساسات خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم.
اینکه در شرایطی که همه نظری بر خلاف تو دارند، خیلی سخت ست که حرف درست را بزنی... برای مشکل پیش رو با استاد بزرگوارم مشورت کردم و ایشان رفتاری را توصیه کردند که برخلاف نظر همه بود. و فرمودند جلوی همه باید اینطور رفتار کنی... قبلترها فکر می‌کردم کار راحتی ست و اگر مصرانه حرف حق بزنی همه تأیید می‌کنند که درایت داری و مستقل و عاقلی... اما نه تنها تأییدت نمی‌کنند بلکه اذعان دارند که احمقی :)
 
دستور رفتاری را از استاد بزرگوارم -حفظه‌الله- گرفتم و بر
گاهی مثل حالا خودم را می‌برم به تقریبا سی سال پیش به سن الان مامانم و به حال و احوال آنها در ۳۵ سالگی فکر می‌کنم. به روز جمعه، دو فرزند خردسال، به یک روز  فراغت از مدرسه، آمادگی برای هفته‌ی تازه، به بابا که می‌رفت ده‌شان تا به آقاجون و مامانبزرگ سر بزند و ما خوشحال بودیم که نیست و احتمالا مامان هم احساس آرامش می‌کرد که از غر زدن‌های روز تعطیل بابا رهایی یافته یا روزهای جمعه‌ای که می‌ماند و به عالم و آدم گیر می‌داد و دعوا به‌پا می‌شد. به
ایا نمیدانستیم که از پس ان رودخانه ی دوزخی غمبار دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید ؟
ما همدیگر را گم کردیم
و یک سال بعد تو مرده بودی.
 
فکر میکنم اشتباه است که انسان با خداحافظی کوتاهی به جدایی بی نهایتی دچار شود.
خواندم که روح تواند گریزد چون جسم مرد
روح نمیمیرد .
گفتن به امید دیدار برای انکار جداییست ،
ادمها خداحافظی را اختراع کردند زیرا فکر میکردند بی زوالند.
این هفته کتاب دو قرن سکوت اثر دکتر عبدالحسین زرین کوب را خواندم. کتاب تاریخی بسیار خوب و جذابی است و اطلاعات بسیار مفیدی را در اختیار قرار می دهد. 
 
استنادات تاریخی ایشان به نظرم بسیار خوب و به جا است و به همه شما عزیزانی که احتمالا این کتاب را نخوانده اید هم توصیه می کنم حتما خواندن این کتاب ارزشمند را از دست ندهید.
 
شاد باشید
قبل از اینکه بروم حمام لباس هایی که بوی سیگار میداد را گذاشتم توی تراس. میز را دستمال کشیدم و پیچک عزیز تازه رسیده ام را رویش فرم دادم. کنار پیچک ها شمع چیدم. تازه از سفر رسیده بودم و وسایلم در اتاق نامظم بود، منتها حالا از کمال گرایی ام کم کرده ام و میدانم بنا نیست همه کارها را در یک لحظه انجام دهم. باقی جمع و جور را گذاشتم پس از مراسم! 
با کاموا روی میز مخفف اسمم را نوشتم. سررسید را گوشه راست گذاشتم . هدفون و دستبند سال تولد را گوشه چپ.
از حمام که
قبل از نوشته ی قبلی اینجا را هشت ماه پیش به روز کرده بودم...
رفتم نوشته ها را خواندم.
هیچ هشت ماهی در زندگی ام این قدر تغییر نکرده ام، بزرگ نشده ام، چیزهای جدیدی که قبلا نمی فهمیده ام را نفهمیده ام.
چقدر چقدر چقدر شبیه آن روزها نیستم.
چقدر کلماتم نپخته و خام اند و مال کس دیگری.
خیلی حرفها هست که میخواهم بنویسم ولی توانش را در خودم نمی یابم.
شاید روزی دیگر.
وقتی دعوت سید جواد به چالش "نامه ای به گذشته" را خواندم،دقیقا داشتم در وسط گود،با گذشته کشتی می گرفتم،ضربان قلبم،چند برابر شده بود،ماهیچه های صورتم منقبض بودند، دستانم می لرزید و خلاصه بدجوری در منجلابِ دعوا با گذشته گیر کرده بودم...
ادامه مطلب
آن مبل تک نفره ی قرمز را یادت هست؟
همان که گوشه ی کتابخانه گذاشتیم،
شب هایی که کسل بودیم،
روی آن می نشستیم!
یادم است،
من روی پای تو می نشستم 
و تو کتاب را در دست می گرفتی
و من هم می خواندم،
بگذار چیزی بگویم
حالا که تو رفتی،
تنهایی رویش می نشینم
و خودم کتاب می نویسم!
منتظرم
تا تو بیایی 
و خودت هم مثل من تنهایی رویش بنشینی
و کتاب هایم را بخوانی!
خود حسام الدین مطهری در یکی از دستینه (Handbook) های سه گانه‌اش که در مورد کتاب و کتابخوانی اند، می نویسد که کتاب بالذاته مقدس نیست. صِرف چند برگِ صحافی شده داخل یک جلدی هیچ قداستی نمی تواند به کتاب دهد.
در نمایشگاه کتاب اخیر اولین غرفه ای که خارج از الفبا سراغش رفتم غرفه نشر «اسم» بود و اولین کتابم آخرین کتاب حسام بود. پسران سالخورده که در آخرین باری که موقع حضورش در دانشگاه دیده بودمش گفته بود که درگیر ممیزی است و در زمانی نامعلوم فرایند تمام خ
خاطره بد آموزی کتاب
خاطره بد آموزی کتاب
 
خاطره بد آموزی کتابنخوانده بودمش…فقط از یک فرد فهیم تعریفش را شنیده بودم.کتاب را به چند نفر دادم که بخوانند…یک نفر که کتاب را پس آورد و گفت این چه کتابی است؟ بدآموزی دارد!آنقدر ترسیدم که همان روز شروع کردم به خواندن کتاب…به هرجای کتاب که می رسیدم باخودم می گفتم: عه عه عه این جایش بدآموزی دارد.اما جلوتر که می رفتم می دیدم آنکه مسئله ی خاصی نبود…کلی موقع خواندن کتاب با خودم حرف می زدم:اینجا؟
خب اینجا
دیشب، به اندازه ی مدت ها نگریستن، گریستم. سخت و بی حد ... حال خوبی نداشتم. از عواقب PMS است. ولی اگر PMS هم نبود، باز هم نیاز داشتم به چنین گریستنی .... حالا کمی سبک ترم، اقلا از اشک ها سبک شده ام. از بغض ها سبک شده ام. هنوز اما ... اندوه در دلم جاریست ... اندوهی که نمی دانم از کجاست و چرا هست. 
دیشب نامه های سیمین به جلال را می خواندم. دلم هوا کرد مثل شان مرتب و منظم بنویسم. روزانه نگاری کنم ... نه برای کسی. برای خودم. بی مخاطب بی مخاطب.
 
امروز، 13 آبان 98
مطلب جالبی را سالها پیش خواندم که عنوانش این بود: کارمند خوب
 
برخی قسمتهای این مطلب را که به یاد دارم اینجا براتون می نویسم. جالبه
 
1- کارمند خوب همیشه به فکر سلامتی اش است. در این خصوص خوردن چای سبز را فراموش نمی کند.
2- کارمند خوب همیشه به فکر این است که برای خودش یک کسب و کار جدید راه بیندازد ولی همیشه منتظر مهیا شدن پیش نیازهای مربوطه است
3- کارمند خوب نسبت به همه چیز شاکی است
 
اگر شما موارد دیگری از این مطلب را خوانده اید را دیده اید لطفا بنو
حس می‌کنم آخرین‌باری‌ست که آخرین‌بار است. 
و دیگر، بلاگر یا متخصص اهل قلم نخواهم بود. :)
حس می‌کردم چیزی اینجا من را نگه داشته. یک دلیل. چیزی تحت عنوان دوست که دلم برایش تنگ می‌شد. دروغ چرا؟ دلم برای هیچ‌چیز اینجا تنگ نمی‌شود. یک روز این جمله را توی وبلاگ مترسک خواندم و پیش خودم گفتم:"بی‌رحم! چقدر ما منتظر برگشتنت موندیم!" و حالا می‌فهمم حق داشت. دلم برای هیچ‌چیز اینجا، هیچ‌وقت تنگ نمی‌شود و اولین بار در کل هجده سال زندگی‌ام، این‌همه بی
پرهیزگار باش که دادار آسمان
فردوس جای مردم پرهیزگار کرد
نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
هر کو عمل نکرد و عنایت امید داشت
دانه نکاشت ابله و دخل انتظار کرد
 
قبلا که این شعر را می خواندم و در بسیاری از موارد بعنوان ضرب المثل استفاده می کردم، هیچ وقت فکر نمی کردم، دیگه اصلا کاربردی نداشته باشه و خیلیا هستند که کاملا برعکس نابرده رنج، گنج برایشان میسر می شود!
امروز یه مطلبی خواندم از اینستا ارگانیک مایندد که بنظرم خیلی جالب و ضروری بود:
تغییرات شخصیتی بسیار بسیار بسیار با کندی می‌توانند صورت بگیرند؛صبور باش.
هیچ راهی برای موفقیت نیست، جز بارها شکست.
قرار نیست در زندگی موفقیت آمیز هیچ اضطراب و استرسی نباشه، بلکه برعکس چالش های بیشتر و سخت تری در بر داره.
یک عمر از بچگی توی سرمان زدند و هی گفتند : بچه جان درس بخوان تا بزرگ شدی یک گهی بشوی. ما هم تا توانستیم خواندیم. شبانه روز. توی اتوبوس، توی مدرسه، شب ها توی خانه زیر پتو ( چون یک اتاق که بیشتر نداشتیم. همه که می خوابیدند باید زیر پتو چراغ روشن می کردم درس می خواندم ) خب آخرش چه شدیم؟ هیچ گهی هم نشدیم.
ادامه مطلب
این حس خوب را باید ثبت می کردم.باید ثبت می کردم که تقدیم نامچه ی صفحه ی اولِ کتابی که دیشب بهم دادی، پایانی بود برای آن همه آشفتگی ذهنی ناشی از آن خواب لعنتی.
باید می نوشتم که آرامش از همان صبح که بیدارت کردم و با گریه خوابم را برایت تعریف کردم، از دلم پرکشیده بود،بعد رازی که یاد گرفتم را خواندم و فرستادم برای روح زنی که حالا که دارم مادر می شوم، خیلی دلم می خواهد بیشتر بشناسمش.
شب، وقتی توی ماشین نشستم و پاکت کتابفروشی را روی صندلی دیدم،شک ندا
حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش به چه کسی بدهد مناسب او باشد ..
در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...
از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ...هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می
پای بی معرفتی ام نگذار لعنتی . 
خودت خوب میدانی دیگر نمی نویسم ، نقاشی نمیکشم ، شعر نمیخوانم ؛ خلاصه کنم ، خوب میدانی دیگر نفس نمیکشم . 
آنقدر آشوبم که نمیدانم از چه برایت بگویم . خوب نیستم رفیق . خسته ام . ویرانم ... از مرگ نگهبان باغ کودکی ام تا آن مشاور لعنتی که نفرتی عجیب نسبت به او احساس میکنم ، از برملا شدن رازی که پنج سال ریه ام را به بازی گرفته بود ، از تمایلی عجیب که دیگران از آن به اعتیاد یاد میکنند و دور بودنی سخت که ترک می نامندش ‌تا فرش
ای کاش من هم روبیکا داشتم
ستاره هفت هشتاد هر چه زدم روبیکا به گوشی ساده ی من راهی پیدا نکرد
ای کاش من هم ایران ایران می خواندم و گوشی ام یک گوشی ساده سیب گاز زده بود
گوشی سیب گاز نزده برای خوبان
یادش بخیر امام صادق لباس رویش جنس خوب بو د و از زیر لباس خشن و سخت می پوشید
اما امروز لباس ساده می پوشند و در باطن آن کار دیگر می کنند
گاهی در ذهنم بوده است این مدّت که اگر به طرز معجزه آسایی روی صندلی "دورهمی" مهران مدیری نشستم و از عشق پرسیدند چه میتوانم گفت. شاید شبیه ترین احساسی که داشته ام به آن، حس آن پرچم زردی است که کشتی ها در گذشته وقتی خدمه شان به وبا دچار می شد برمی افراشتند. که نه کسی نزدیک آن ها شود و نه تماسی بگیرد. آن ها حق نداشتند در بندرها پهلو بگیرند یا بار خود را تهی سازند. یک احساس تعلیق مطلق تا مرگ. نمی دانم! شاید هم شعری می خواندم از سیّد که "باید از دل استفاده
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
یکی از نزدیکان شهید ابراهیم هادی تعریف می کرد:
داشتیم با ابراهیم درباره ورزش صحبت می کردیم. ابراهیم می گفت:
هر وقت برای مسابقات کُشتی یا ورزش می رفتم، وضو داشتم. و قبل
از مسابقات هم دو رکعت نماز می خواندم.
پرسیدم: چه نمازی می خواندی؟
ادامه مطلب
به کتاب فروش گرامی سپرده بودم وقتی «بی زمستان» رسید خبرم کند، دو شب پیش اتفاقا در نزدیکی کتابفروشی‌اش بودم که زنگ زد کتابت رسیده، بی‌معطلی رفتم گرفتم و دیروز همه‌اش را یکجا خواندم...
تمام بی‌زمستان را در یک اضافه‌کاری تحمیلی که هنوز ساعتی از آن باقیست خواندم و گذر کسالت‌بارش را التیام دادم،  این کتاب روند رو به اوج سفرنامه‌های ضابطیان را ادامه نداده بود، تاجیکستانش عالی بود، گرجستانش خوب و آذربایجان متوسط شاید هم بد.نام کتاب هیچ ربطی
بس‌که رازِ فاش را در پرده خواندم خسته‌ام
از نگفتن‌ها و گفتن‌های توآم خسته‌ام
از عتابت بیمناکم، از شرابت بی‌نیاز 
زهر اگر داری بیار، از شادی و غم خسته‌ام 
 نیست سیلابی که از تخریب، سیرابم کند 
از نوازش‌های این باران نم‌نم خسته‌ام  
ملحدان طعنم کنند و صوفیان سنگم زنند
از تو و خیّام و ابراهیم‌ِ اَدهم خسته‌ام
 
بین آدم‌ها غریبم، آه! غربالت کجاست؟
از سکونِ نحس این دنیای در هم خسته‌ام
دیگران گفتند: "آزادی" ، من افتادم به بند 
بازجو پرسید:
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردمماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مراگرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانه چشمآنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهادخواندم افسانه شیرین و به خوابش کردمدل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهربر سر آتش جور تو کبابش کردمزندگی کردن من مردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم، عمر حسابش
من کتاب «بینوایان» او را اوّلین بار در همان دوره نوجوانی از کتابخانهآستان قدس گرفتم. البته همه آن را نخواندم؛ مقداریش را خواندم. یکی دو بار بعد از آن هم تمامش را خواندم.» ۷۶/۱۱/۱۴ 
«ویکتور هوگو یک نویسنده‌ی معمولی نیست. واقعاً به همان معنایی که ما مسلمانان «حکیم» را استعمال می‌کنیم و به‌کار می‌بریم، یک حکیم است و بهترین حرفهایش را در «بینوایان» زده است. «بینوایان» هم یک کتاب حکمت است و به اعتقاد من، همه باید «بینوایان» را بخوانند.» ۷۲/۶/
اولین کتاب‌ها را سال ۹۴ به من هدیه داده است. ذوق خواندم تقدیمی که اول کتاب‌های می‌نویسد قند در دلم آب می‌کند. آنقدر لذت بخش است که هیچ چیز جای آن را نمی‌گیرد. مخصوصا زمانی که می‌نویسد: «به تو که انگار هیچ‌وقت غریبه نبودی و دلت شبیه آسمان بعد از برف است، صاف و صیقلی...» 
اولین کتاب‌ها از منصور ضابطیان است. دو تا از مجموعه سفرنامه‌هایش، مارک و پلو و مارک دو پلو. عاشق مطالعه، سفر و عکاسی است. عاشق خواندن سفرنامه هم است.
امیدوارم خدا بهمان کمک ک
جایی برای خودم نوشته بودم: بهار که از راه برسد قرار خواهم گرفت. آهنگ های بهاری گوش می دادم، تا بهار دلنشین آمده سوی چمن می خواندم و گوشه گوشه ی کتاب هایی که می خواندم، می نوشتم: من بهارم، تو زمین...

برنامه می ریختم که:امسال بیست کتاب می خوانم، امسال فیلم های بهتری می بینم، امسال زبان انگلیسی ام را کامل میکنم، امسال بیشتر می نویسم، امسال بهترخواهم بود، خوب تر، امسال تو را کمتر دوست خواهم داشت، امسال کمتر دلتنگت خواهم شد، امسال بهار که بیاید فرا
این دومین داستان من است که به زودی منتشر می کنم.نام این داستان جنگ جهانی سوم است که بین چین و آمریکا اتفاق می افتد.در حقیقت من طبق پیش بینی هایی که از این جنگ شده سعی کردم داستان مهیج یک ژنرال چینی را به تصویر بکشم.حالا بریم یه پیش داستان از این داستان رو داشته باشیم:
چشمم به کاغذی خورد که در جیب یکی از سرباز های سوخته بود.روش نوشته بود اگه من مردم به همسر و دخترم بگین که خیلی دوستشان داشتم...
اسمش را خواندم:تاکاشی ایزاما...
با خودم گفتم اگر همسر و
امروز آزمون ورودی ام را هم دادم و به طور رسمی آخرین روزم به عنوان یک دانش آموز راهنمایی بود :)
بیست و سوم، آخرین امتحان نهایی ام را که دادم، میخواستم بیایم و درباره ی این سال و دوسال قبلش بنویسم. همان شب با یکی از دوستان عزیز صحبتی پیش آمد در باب من و اخلاقیاتم. یک سری عیب ها را گفت که رویشان فکر کردم و سعی کردم تغییرشان دهم. این شد که ان موقع پست نگذاشتم.
فکر می کنم خیلی تغییر کرده ام. خیلی خیلی. احساس می کنم تغییرات این دوره ی سه ساله، از کل دوره ی
زل زد توی چشم هایم و یکهو خواند : یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ... من لبخند به لب داشتم.  ولی وقتی که خواند دلم خالی شد. انگار پتک گرفته بود و کوبانده بود بر سرم. 
ایستادم. جانی نمانده بود که دوباره هم قدمش راه بروم. نه که این آیه را تا به حال نشنیده باشم ... نه ... ولی این آیه را هیچ وقت در این چنین شرایطی نشنیده بودم. من وسط ِ بد مستی ِ دنیا بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ... من وسط خنده بودم که برایم خواند یوم ینظر المرء ما قدمت یداه ...
قرآن می‌خواندم؛ رسیدم به آیه‌ای که به نظرم ثقیل بود. یک طور خاصی قلبم آشوب شد و حس کردم باید همین الان بروم سجده تا آرام شوم. مهر را گذاشتم و «سبحان ربی الاعلی و بحمده».بلند که شدم و کتاب را برداشتم برای خواندن ادامه، دیدم کنار آیه نوشته: «سجدهٔ واجبه».

به گمانم خیلی از بایدها همین‌ قدر بدیهی‌اند. همین قدر فطری...
تب مذهب‌گرایی زمانی در من خیلی زیاد بود اما صرفا از جوگیری و تقلید بود و نه باور صددرصد قلبی. با گذشت زمان و دیدن خرافه‌گرایی و بندهای سفت و سخت از آن بریدم.
افراطیان اطراف  من را غرب‌زده و بی‌دین می‌دانستند چون رمان می‌خواندم، موسیقی سنتی گوش می‌کردم و عاشق هنر غرب بودم و من اسلام را دین سخت و متحجری می‌پنداشتم.
مدت‌ها اطراف مسیحیت، بودا، زرتشت، هندوئیسم چرخ زدم و خواندم. همه‌شان برایم جذاب بود ولی انگار گوشه‌از آن می‌لنگید و حاضر نب
جایی برای خودم نوشته بودم: بهار که از راه برسد قرار خواهم گرفت. آهنگ های بهاری گوش می دادم، تا بهار دلنشین آمده سوی چمن می خواندم و گوشه گوشه ی کتاب هایی که می خواندم، می نوشتم: من بهارم، تو زمین...

برنامه می ریختم که:امسال بیست کتاب می خوانم، امسال فیلم های بهتری می بینم، امسال زبان انگلیسی ام را کامل میکنم، امسال بیشتر می نویسم، امسال بهترخواهم بود، خوب تر، امسال تو را کمتر دوست خواهم داشت، امسال کمتر دلتنگت خواهم شد، امسال بهار که بیاید فرا
جایی جمله‌ای آلبرکامو خواندم که گفته بود:" به آنچه که ما را به برخی از انسان ها وابسته میکند نام عشق ندهیم." راستش از آلبرکامو رمان بیگانه‌اش را که خواندم تا یک هفته بعد در خلا بودم.حس میکردم چطور یک شخصیت اینقدر بی‌تفاوت، بی‌احساس و کرخت می‌تواند نسبت به زندگی مسایلش و اطرافیانش باشد. این رمان آنقدر قوی بود از نظرم که شخصیت اول داستان را کاملا احساس می‌کردم وقتی خواندمش.یکجور بی‌تفاوتی افسرده‌وار...بعد از آن تصمیم گرفتم سراغ کامو نروم خ
طبقه‌ی دوم کتاب‌خانه‌ام چیدم‌شان؛ تا هروقت کسی می‌آید توی اتاق اولین چیزی که می‌بیند همشهری‌داستان‌هایم باشد؛ که مرا با آن‌ها تعریف کند. بداند اگر ذره‌ای خواندن، نوشتن و حرف‌زدن بلدم، از صدقه‌سری شماره‌به‌شماره‌ی آن است. من شاید شاگرد خوبی نبوده‌ام؛ ولی او در همه‌ی این‌سال‌ها معلم بی‌نظیری بود. معلمی که دنیا را در ذهنش جا داده بود و جهان ذهن مرا، به‌قدر دنیا وسعت داد. حالا او هم اسیر رانت و مدیر بی‌کفایت و آقازادگی و از این‌د
بعد ازینکه فهمیدم کنکور را گند زده ام تصمیم گرفتم از اول مرداد شروع کنم به خواندن،روز اول مرداد بچه ها خانه ی مان امدند و نشد قراربود از فردایش بخوانم، دوم مرداد اولین تجربه تنهایی سه نفری بیرون رفتنمان بود از چالش های سرکله زدن با اتش تا زدن جوجه کباب ها به سیخ تا خوابیدنمان وقتی بیدارشدیم شب شده بود برگشتنمان و خیلی چیزهای دیگر، روز سوم مرداد یادک نمی اید چه شد که نخواندم؟ مگرقرار نبود بجنگیم برای چیزی که میخواهیم؟ بعد از ان هم نتایج کذای
یک مطلب بسیار مفید در خصوص مصاحبه کاری خواندم. لطفا شما هم بخونید و به افرادی که نیاز به اطلاعات مفید در این زمینه دارند معرفی کنید. 
 
بطور کلی مصاحبه کاری یکی از مراحل بسیار مهم در یافتن شغل است. 
 
اینجا مطلب مصاحبه کاری را بخوانید
همینطور که لینکهای تصادفی پستهای وبلاگ را نگاه میکردم، خواستم ببینم یک پست خاص درباره‌ی چه بود. خواندم. باورش برایم مشکل بود که بعد از چند سال اینقدر حرفش شبیه به همین روزها باشد. دوباره آخرش از خدا خواسته بودم کمک کند از آدمهای این دنیا غافل نباشم. در خودم نمانم. این چه صدایی است؟ این چه خمیره‌ای است؟ این چه رازی است؟
دوست داشتم، چیز ثابتی میان این هم تنوع روز و شب را دوست داشتم. همچنان یکسان نبودنش هم دوست دارم. فراموش شدن و بخاطر آوردنش هم
عید بود امروز. حال من اما خوب نبود ... چهارمین روز از چهل روز را گذراندم. با یک دل گرفتگی ژرف.
کمی پروژه ام را پیش بردم. کمی کار خانه کردم. کمی شعر گوش دادم. کمی زبان عربی خواندم. حالا هم دارم ای گل ارغوان شجریان را گوش میدهم.
 
شام کله پاچه داشتیم. این بار من تکه تکه اش کردم. برای اولین بار پوست کله پاچه را هم خوردم. مادر آخرش گفت حالا شدی یه کله پاچه خور واقعی. پرسیدم چه طور ؟ گفت این اولین باری بود که پوست کله را هم خوردی.
لبخند زدم. گفتم اینا نشونه
دیشب راضیه گفت فصل چهارم سریال This is us آمده است و کلی خوشحالم کرد. من خیلی فیلم و سریال خارجی ندیده ام، ولی از بین آنها که دیده ام، This is us یکی از بهترین ها بوده است. یک سریال قوی خانوادگی با شخصیت های دوست داشتنی. دخترخاله جان معرفی اش کرده بود و وقتی در سایت دکتر شیری هم تعریفش را خواندم مشتاق تر شدم به دیدنش. یک انتخاب خوب است برای پرمشغله ترین روزهای زندگی که می توان به راحتی به دیدن یک قسمتش اکتفا کرد و با آرامش ادامه اش داد:)
دانلودش همین ال
بسم‌الله...
سلام!
+
چهار روز است که به حکم بیماری، خودم را حبس کرده‌ام توی اتاق‌م. تقریباً ارتباط کلامی و چهره به چهره با کسی ندارم.
و این چهار روز به اندازه‌ی دو سه هفته‌ای گذشته بر من.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم مصاحبتِ نزدیک با آدم‌ها این‌قدر برایم مهم باشد که این روزها کم‌بودِ همین یک عنصر توی روزهایم این همه رنجورم کند‌.
پ.ن:
تا پایان این حبس خانگی حداقل سه روز دیگر مانده.
و من حقیقتاً نمی‌دانم اگر این معاشرت نداشتن قرار بود مثلاً چند ماه ط
رسما تمام شدم. نیاز شدیدی به تعطیلیِ چند روزه ی دنیا دارم. امتحانات ترم انرژیِ بدی از من گرفت. نیاز دارم چند روزی را مطلقا استراحت کنم تا مغزم دوباره خودش را بازیابی کند و توانایی درس خواندن را پیدا کنم.حالا که انگیزه هست، انرژی نیست! درس های فردا را یکی درمیان که نه، فقط یکی را خواندم و تلاشم مبنی بر خواندن و فهمیدن بقیه نتیجه نداد.. با خواندن خط اول حالم بهم خورد و کتاب را بستم و عطایش را به لقایش بخشیدم!
بسم او ...
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان رفتم به سراغ همان دفترِ قهوه‌ای رنگِ همیشگی‌ام که حرف‌هایی از جنس دردودل‌ و شاید کمی گله و شکایت را بنویسم. مطالبی در ذهنم بود که باید روی کاغذ پیاده‌ می‌شدند. طبق عادت همیشگی آخرین نوشته‌ام را خواندم. مربوط می‌شد به اولین شب از اردوی جهادی سیستان.
ادامه مطلب
امروز حالم بد بود خیلی بد بعد از اینکه درسم را خواندم رفتم بوفه یک خانم اومد طرفم گفت خانم چادرت خاکی شده بزار کمکت تمیزش کنم تعجب کردم بعد غذا گرفتیم رفتیم پشت یک میز نشستیم گفت چکار میکنی رشته ات چیه انگار فرشته بود آمده بود حرفاهایم را بشنود هدایتم کند و برود اسمش هم زهره بود از همسایه هایم گفتم از آزارشان از مسیر سخت رفت و آمدم چه در تهران چه تهران به شهر خودمان خلاصه تمام دردو دلم را گفتم کلی راهنمایی ام کرد و بعد گفت سه ترم است استقامت ک
اولین کتابی که از آقای طاهرزاده خواندم و تا مدت ها بعدش کتابی از ایشان نخواندم ، نه به خاطر اینکه کتاب خوبی نبود، اتفاقا کتاب خیلی خوبی بود، چراکه بعد از آن چند بار دیگر خواندمش، ولی خوب در آن مقطع از زمان افکاری داشتم که دوباره تا مدتی نتوانستم کتاب‌های ایشان را باز کنم، و الآن پشیمانم .باید زود تر از این‌ها سیر کتاب‌های ایشان را شروع می‌کردم.
دانلود و معرفی کتاب
این پست را تقریبا دو سال پیش نوشتم. تا همین چند وقت پیش هم دوستش داشتم تا این که این پست سورمه را خواندم و سرخورده شدم :)) بس که سورمه بخش هایی از منظور من را از همه ی اون جملات درهم، روان و روشن بیان کرده بود.
کلا سورمه را بخونید.
آقا معلم، سلام...
اولین باری که دیدمتان در تلویزیون بود، انقدر محکم حرف می زدید که اگر‌ می خواستیم شلوغ کاری هم کنیم و گوش ندهیم اُبهتتان نمی گذاشت.
بعدها، حرف هایتان را خواندم، لابه لای کتاب های قدیمیِ چند ریالی مادر. همان ها که تعریف می کرد که برای یادگیری اش دور هم جمع می شدند و‌بحث می کردند.
دقیقا همان هایی که روزی بی تکبر برای جمع کوچکی سخنرانی کردید، شاید حتی خود آن ها که مستمع حرف هایتان بودند هم فکر نمی کردند حرف هایتان روزی انقدر مهم
یک مطلبی دیروز خواندم از احساسات یک شخص آشنا، عجیب بود چند بار خواندم اول حوصله ام را سر برد و رد شدم ولی چند ساعت بعد به سختی گشتم تا پیداش کردم: خدا می گوید که من با صابرانم طاقتم لبریز می شود گاهی. در عین شیرینی صد برابر یک مصیبت دردناک است . به اختیار می توانم تمامش کنم اما صبر می کنم. عاقلان من را دیوانه می پندارند و من آن ها را مبتلای ناعلاج به درمان می خوانم. غرور و همه چیزم را داده ام که یک چیز خالص مقدس بدست آورم . اگر به بیراهه روم چه؟ همی
بسم او ...
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان رفتم به سراغ همان دفترِ قهوه‌ای رنگِ همیشگی‌ام که حرف‌هایی از جنس دردودل‌ و شاید کمی گله و شکایت را بنویسم. مطالبی در ذهنم بود که باید روی کاغذ پیاده‌ می‌شدند. طبق عادت همیشگی آخرین نوشته‌ام را خواندم. مربوط می‌شد به اولین شب از اردوی جهادی سیستان.
ادامه مطلب
عشق من، محدثهمحدثه، عشق مندوست دارم، با اینکه این جمله توان ابراز احساساتم را ندارد. من خواندم که انسان ها هر چه می گذرند عشقشان کمرنگ تر می شود! من تعجب می کنم یا من انسان نیستم یا نویسنده کاربرد کلمه عشق را نمی دانست.همیشه چیزها را توصیف می کنم اما برای تو چیزی نیست که بتواند حداقل اندازه تو باشد. تو از خورشید روشناتر، از آب زلالتر، از کوه فروتنانه تر و از خداوند مهربانتر هستی.
امروز برایم روز متفاوتی بود، روزی بود که با این فاصله ولی تو همی
کسی پیدا نمی شود که حتی برای یک بار هم شده به اتفاقات پس از مرگ فکر نکرده باشد. از آموزه های دینی و مبحث روح و ... که بگذریم، آنچه که برای جسم انسان اتفاق میوفتد، قابل مشاهده و اندازه گیری است. اما در این باره هم شایعات فراوانی وجود دارد.
در جایی خواندم که نوشته بود پس از مرگ مو و ناخن های انسان تا مدت ها به رشد خود ادامه می دهند! این موضوع بسیار عجیب و تصورش کمی هم خوف ناک است. چه معنی دارد که مو و ناخن یک مرده رشد کند، اگر اینطور باشد شاید هنوز هم آ
بچه که بودم، موسیقی سنتی و کلاسیک دوست نداشتم. حس می‌کنم بعضی وقت‌ها لازم است سنی از آدم بگذرد تا بعضی چیزها را درک کند و لذت ببرد. شاید هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک روز هوس صدای افتخاری کنم و یک روز کامل موقع کار کردن افتخاری گوش کنم. یا چند روز بی وقفه بتهوون و شویرت گوش دهم و خسته نشوم. در عوض نتوانم بیشتر از چند ساعت پاپ گوش کنم. 
کتاب‌ها هم از این قاعده مستثنی نیستند. هفته‌ی پیش هملت را برای بار دوم خواندم. بار اول، راهنمایی بودم که هملت را
بنام خدا
سالهاپیش زمانیکه نوجوانی دبیرستانی بودم در حال و هوای تحولات سیاسی ؛ فرهنگی و اجتماعی ؛ مردم و کشور؛ ناشی از پیروزی انقلاب 1357 ؛ من هم به تآسی از این فضا در حالیکه کودکی و بخشی از نوجوانیم را قبل از انقلاب ودر محیطی کاملا"متفاوت از فضای آنروزها گذرانده بودم ! در مواجهه با خبرها ؛ موضوعات و مطالب جدیدی که می خواندم یا می شنیدم اقدام به تهیهء دفترچهءیادداشتی؛ با جلدی به رنگ سرمه ایی که حدود 100برگ داشت و در جیب کناری شلوار نظامی ام به را
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم 
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه _
ازهمه چیز برتر است؟
حاجی گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه 
گفتم: حاجی اینها نمیشه 
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه 
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه 
مادر بزرگ گفت: 
مادرجان، "عمر" است.
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت
یادداشتی برای کتاب "از پیدا شدن بدم میاد|مصطفی مردانی"
 کتاب را یک نفس نخواندم.بین ساعاتی که در اتوبوس بودم یا مجبور بودم منتظر بمانم قسمتی را می خواندم.خوبی‌اش هم این بود که داستان های طولانی و پیچیده نداشت.میشد هر وقتی آن را دست گرفت.در یک نگاه کلی باید بگویم داستان ها اختلاف زیادی با هم داشتند.چند داستان اول شروع خوبی نداشتند و همین باعث می‌شد رغبتی هم برای ادامه دادن داستان به وجود نیاید.اما داستان های پایانی امیدوارکننده بودند.خود من س
طریقه‌ی آیت الله کشمیری در خواندنِ «ناد علی»استاد صداقت در کتاب روح و ریحان به نقل از آیت الله کشمیری می نویسند:«هر مشکل که برایم در نجف پیش می آمد، می رفتم صحن امیرالمؤمنین (ع) و هفت بار نادعلی می خواندم و مشکلم حل می شد.»ذکر «ناد علی» در کتاب ها به صورت های مختلف نقل شده است. آیت الله کشمیری ذکر «نادعلی » را چنین می خواندند:«نادِ علیّاً مَظهر العَجائب، تَجِدهُ عوناً لک فی النَوائِب، کلُّ همّ و غمّ سَیَنجَلی، بولایتک یا علیّ یا علیّ یا علیّ،
درباره رمان بیوتن
بیوتنِ امیرخانی را تو سه هفته خواندم، در روزهای سرد آذر ماه. بیشترش را بیرون خانه و کمترش را در خانه. بیوتن داستان ارمیایی است از دنیای دیگر که وارد دنیای امروزی شده، به قرن 21 آمده است، به آمریکا، به
ادامه مطلب
خدایا! آخرین باری که به ملاقات پدرم رفتم، چهارده معصوم را به نام خواندم و پدرم را به تو سپردم. و نمیدانستم آخرین بار است. دانسته بودم همه چیز در ید قدرت توست و به جای دست و پا زدن در راه حلهای زمینی، تسلیم اراده تو شدم. الان هم که به خیال خودم راهکارها، و به علم تو دست و پا زدنهایم ته کشیده، باز تو را میخوانم و خودم را به تو میسپارم. دانستم که تا تو نخواهی هیچ چیز به سرانجام نمیرسد. و اگر تو اراده کنی، هیچ چیز مانع تحقق اراده ات نخواهد بود. توان و ا
دقیقاً مهم نیست چندبار زمین می‌خوری، یکبار، د‌ه‌بار، هزاربار... مهم این است که بعد هر بار زمین خوردن، بروی کنار خودت، خاک‌ها را بتکانی از روی لباست، چند بار با محبت بزنی روی شانه‌ات و بگویی: "خیلی خوب بود، من دیدم که تو تمام تلاشت را کردی، من همیشه‌ی همیشه‌ی همیشه کنارت ایستاده‌ام و دوستت دارم".
پ.ن. کتاب "خرگوش گوش داد" را بارها خواندم، نه برای لیلی، برای خودم...
اولین کتابی که در زمینه دفاع مقدس خواندم این کتاب بود.اصلا یادم نیست چه شد خریدمش آخه سال 89 بود ولی یادم هست که از مناطق راهیان نور جنوب خریدم، اروندکنار
لازم میدونم که به پرتیتراژ بودن کتاب اشاره کنم، آن هم بدون حمایت رسانه‌ای.
در مجموع کتاب خوبی است ولی مهمتر از همه شخصیت شهید برونسی هستش؛ پیشنهاد میکنم فیلم این شهید رو هم ببینید؛ به کبودی یاس
 
بالاخره چهارتا کتاب مواعظ آیت‌الله حق‌شناس تمام شد. هر شب یک درس می‌خواندم. مفید است. توصیه هم می‌کنم. شخصا اما با کتاب‌های حاج آقا مجتبی بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم.
انسان مدام و مدام به توصیه‌های اخلاقی از طرف استاد و مراقبه احتیاج دارد تا تبدیل به عمل همیشگی‌اش شود. اگرچه کتب اخلاقی جای حضور را نمی‌گیرد اما برای ما که امکانش نیست غنیمت است و چیزی در درون آدم را زنده نگه می‌دارد. 
نوشتن سئو با نوشتن مطالب ، مقاله نویسی ، داستان نویسی و نوشتن اخبار بسیار متفاوت است. هنگامی که من برای اولین بار استعداد ذاتی خود را برای نوشتن چیزها و قرار دادن ایده ها در کلمات متوجه کردم ، همچنان می خواندم میلز و استخوان ها ، و در این مدت کتاب های داستان …hillbilly.ir/سئو-ماده-101/
---@infojobseo
مشاهده مطلب در کانال
قبل‌ترها و وقتی کوچکتر بودم به بهانه‌ی خواندن روش ساختن وبلاگ در رشد نوجوان وبلاگ می نوشتم و البته می‌خواندم،مدت‌ها رهایش کردم،شاید به خاطر جذابیتی که دیگر نداشت ،شاید به خاطر تلگرام و اینستاگرام.به هر حال امروز روزی‌ه که می‌خوام دوباره این سنت حسنه رو از سر بگیرم! فقط فرقش با اون موقع این‌ه که اون موقع می‌نوشتم تا خونده بشه و الان از اینستاگرام و توئیتر و تلگرام پناه آورده‌ام به وبلاگ تا خونده نشه ؛ ولی نوشته بشه ! اگه یه نعمت خدا واج
حالا که فقط چند ساعت از آخرین گریه ام می گذرد آمدم بنویسم حالم به اندازه وقتی که پست چند سازیم چنان بی سر و سامان همه شب و پستهای غمناک دیگرم را می نوشتم بد نیست و این را مدیون کامنتهای خصوصی و عمومی، اسم دار و ناشناس شما هستم. شما که تقریبا هیچ کدامتان حتی یک بار هم مرا ندیده اید و خیلیهایتان شاید اولین بار بود که گذارتان به وبلاگ من می افتاد. اما آن قدر خوب بودید (هستید) که نتوانستید از کنار غصه های یک غریبه یا یک دوست مجازی هرگز دیده نشده بی ت
 
رفته بودم سراغ یادداشت های قدیمی...
یادم بود که توی همه این سال ها که نوشته های عمران صلاحی و رویا صدر و زرویی و کیومرث صابری و کلی کتاب و مجله را خوانده بودم، فقط دو تا از نوشته ها چشمم را گرفت، انقدر که همه چیزشان درست و تر و تمیز و به اندازه بود.
یکی شان نوشته یک دانشجوی دانشگاه تهران بود که قبل از انقلاب شهید شده بود.
یکی دیگر را چند سال پیش توی وبلاگی که خاطره هایی از نویسنده های مختلف جمع میکرد خوانده بودم. اسم نویسنده را نگذاشته بود، از اد
مطمئن شدم بودن کنار تو من خوشبخت که نمی کرد هیچ خیلی چیزها مقل سلامتی و
جوانی ام رو هم به پات هدر میدادم....این روزها مدام فکر میکردم به مادرت
پیام بدهم و برسم بگم چه حسی دارم و خوشحالم این کابوس تمام شد و در حین
حال بگم هرگز نمی بخشم بابت بهم اندازی و ظلم اش.مادرت یک شیطان مجسم بود
اون دقیقن همین میخواست که من جلوی تو خراب کنه در حالیکه میتوانست طبق
پیشنهاد خودم اجازه بده اگر ناراضی هست از ازدواج مان همه چیز به خوبی و
خوشی خودمان تمام کنیم ول
 
رفته بودم سراغ یادداشت های قدیمی...
یادم بود که توی همه این سال ها که نوشته های عمران صلاحی و رویا صدر و زرویی و کیومرث صابری و کلی کتاب و مجله را خوانده بودم، فقط دو تا از نوشته ها چشمم را گرفت، انقدر که همه چیزشان درست و تر و تمیز و به اندازه بود.
یکی شان نوشته یک دانشجوی دانشگاه تهران بود که قبل از انقلاب شهید شده بود.
یکی دیگر را چند سال پیش توی وبلاگی که خاطره هایی از نویسنده های مختلف جمع میکرد خوانده بودم. اسم نویسنده را نگذاشته بود، از اد
صبح شنبه را میانه آغاز کردم. ۵ بیدار شدم و تا ۵.۵ ول گشتم تا ۷.۵ حدودا ۱ تا ۱ساعت و نیم درس خواندم. بعد هم حمام کنم و ادامه.
چرا اینجام الان؟ به یقین برای گزارش صبح تا به حالم نیست که معمولی گذشت بلکه بخاطر تمایل شدیدم به ح و خواستنش است. احساس می‌کنم پایم در دنیای خیال او گیر کرده و در خیالش اسیرم. با من چه می‌کند در خیالش؟ می‌بوسدم؟ نوازش و مهر؟ من چه می‌خواهم... نمی دانم .. تنم میل دارد یا روحم یا هر دو یا هر دو هیچ؟ خلاصه گیر کرده‌ام در خیالات ک
اولین بار که کتاب را دست گرفتم، خواندنش حدود چهار ماه طول کشید و فقط توانستم 50 صفحه را بخوانم. بیشترین دلیلم هم برای خواندن این بود که زیاد اسمش را می¬شنیدم. اکثر اوقات توی برنامه¬های تلوزیونی جز بهترین کتابِ خوانده شده¬ای بود که مهمان¬های برنامه نامش را می¬بردند.جز کتاب¬های بورسی  بود که نماد با کلاسی حساب می¬شد. برایم جذاب بود که توی لیست کتاب های خوانده شده¬ام باشد. تا بتوانم در موردش صحبت کنم. از قسمت¬های وحشتناک خواندنش اسامی مشابهی ب
اولین بار که کتاب را دست گرفتم، خواندنش حدود چهار ماه طول کشید و فقط توانستم 50 صفحه را بخوانم. بیشترین دلیلم هم برای خواندن این بود که زیاد اسمش را می¬شنیدم. اکثر اوقات توی برنامه¬های تلوزیونی جز بهترین کتابِ خوانده شده¬ای بود که مهمان¬های برنامه نامش را می¬بردند.جز کتاب¬های بورسی  بود که نماد با کلاسی حساب می¬شد. برایم جذاب بود که توی لیست کتاب های خوانده شده¬ام باشد. تا بتوانم در موردش صحبت کنم. از قسمت¬های وحشتناک خواندنش اسامی مشابهی ب
امروز روز اول بود. فردا روز مهمی ست. هفته ی پیش رو هفته ی مهمی ست. دارم مطیعی گوش می‌دهم. الهی العفو .. می‌دونم این صدای لرزونو دوس داری .. الهی العفو .. می‌دونم این گدای حیرونو دوس داری .. الهی العفو .. می‌دونم این دل پشیمونو دوس داری.

بعد از مدت ها توسل خواندم. الهی .. الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... 
همان‌طور که مستحضرید، طبق برنامه‌ای که چیدم پیش نرفته ام و بی‌نظمی وبلاگم را فرا گرفته.
چند دقیقه پیش حساب کردم و از نه پست_ نوشته‌ای که باید تا الان منتشر می‌شد،شش تای آن و از هشت پست_هنری،سه تایش را نوشته‌ام! :/
امیدوارم بتونم لابه‌لای پست‌هایی که قرار است در ادامه  بنویسم؛ پست‌های جامانده را هم بنویسم و منتشر کنم.
مرگ بر بی‌نظمی ناخواسته! :)
 
+با تشکر از ماهان که بعد از اینکه جوابم به کامنتش را دوباره خواندم   
از خودم  خجالت کشیدم! با
هر بار که از کسی شنیده‌ام که : این ما نیستیم که کتابها را انتخاب می‌کنیم، بلکه کتاب‌ها هستند که ما را انتخاب می‌کنند برایم سوال شده است که آیا حقیقتا اینطور است؟ و این یعنی من هیچ تجربه‌ای در این مورد نداشته‌ام.
اما جدیدا، دارم به این باور می‌رسم که بله، این کتاب‌ها هستند که ما را خیلی به موقع انتخاب می‌کنند.
بعد از این بحران، از کتاب‌های توسعه فردی شروع کردم: بهتر شدن را امتحان کردم. اما من در آن روزهای ابتدایی، به تقویت مهارت‌های ارتب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها