نتایج جستجو برای عبارت :

شستشوئى کن و آنگه به خرابات خرام

 لازم میدانم برادران و خواهران عزیز را، مخصوصاً جوانها را توجه بدهم به اهمیت ماه رجب. از این مناسبتها و از این خصوصیاتِ مربوط به ایام و شهور نمیشود به‌آسانى صرفنظر کرد. بزرگان و اهل معنا و اهل  سلوک، ماه رجب را مقدمه‌ى ماه رمضان دانسته‌اند. ماه رجب، ماه شعبان، یک آمادگاهى است براى اینکه انسان در ماه مبارک رمضان - که ماه ضیافت الهى است - بتواند با آمادگى وارد شود. آمادگى به چیست؟ در درجه‌ى اول، آمادگى به توجه و حضور قلب است؛ خود را در محضر عل
۴۸۶- جام می نصیب من چو خرابات کرده است الله       درین میانه بگو زاهد ا مرا چه گناه کسی که در ازلش جام می نصیب افتاد   چرا به حشر کنند این گناه ازو د رخواه بگو به صوفی سالوس خرقه پوش دورو   که کرده دست درازی و آستین کوتاه تو … جام می – نصیب من چو خرابات کرده است الله – غزل — ۴۸۶
منبع : فالگیر
«شست‌وشویى کن و آنگه به خرابات خرام...»ماه رجب، ماه دعا، ماه توسل، ماه تضرع، ماه آماده شدن دلها براى ورود به ساحت رمضان از راه رسید.حضرت آیت ‌الله خامنه‌ای: « باید همه به یکدیگر تبریک عرض کنیم [این‌] توفیق الهی را که توانستیم بار دیگر وارد ماه رجب بشویم. ماه رجب یک فرصت تقرّب به ارزشهای الهی و تقرّب به ذات مقدّس پروردگار و فرصت خودسازی است. این ایّامی که در روایات ما به‌عنوان ایّام برجسته معرّفی شده‌اند، اینها همه فرصتند؛ هر فرصتی هم نعمت ا
متن تصنیف غزلی از مولانا جلال الدین رومی
ما همگان محرمیم آنچ بدیدی بگوای شه و سلطان ما ای طربستان مادر حرم جان ما بر چه رسیدی بگونرگس خَمار او ای که خدا یار اودوش ز گلزار او، هر چه بچیدی بگوای شده از دست من چون دل سرمست منای همه را دیده تو آنچ گزیدی بگوعید بیاید رود عید تو ماند ابدکز فلک بی‌مدد چون برهیدی بگودر شکرستان جان غرقه شدم ای شکرزین شکرستان اگر هیچ چشیدی بگومی‌کشدم می به چپ می‌کشدم دل به راسترو که کشاکش خوش است تو چه کشیدی بگومی به ق
الا ای جان بی‌بنیان شب‌خیزبیا زین راه سرد وحشت‌انگیز اگر مرد رهی با من یکی باشکه می‌سوزاندت این آتش تیز اگر از بند عقل و وهم رستیچو مُردی هم به راه خانه‌ای نیز خرابات است این، مرگ است هر دمجهان را وارهان، با خویش بستیز تو را دیشب به جان سرخ دیدمبسوزان جامه‌ها، از خویش برخیز میان روح‌ها آخر چه باشدرفاقت‌های خرد و خشک و ناچیز به خود بشکن همه بت‌های هستیسپس باز آ برهنه، خسته و ریز  سخن‌های دل از پیمانه گفتیز بزم عاشقان حلمی مپرهیز
سحرگاهی شدم سوی خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدی صاحب کرامات
خراباتی مرا گفتا که ای شیخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبهٔ توست
اگر توبه کنی یابی مراعات
مرا گفتا برو ای زاهد خشک
که تر گردی ز دردی خرابات
اگر یک قطره دردی بر تو ریزم
ز مسجد بازمانی وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائی
که نه زهدت خرند اینجا نه طامات
کسی را اوفتد بر روی، این رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت این و یکی درد
دیشم رسیدم خدمت حضرت حافظ همین که منو دم در دید:
دریافت
نه اشتباه نکنید این حافظ نیست.
حافظ گفت:  "شستشویی کن و آنگه به خرابات خرام"
گفتم: " یعنی چی؟ "
گفت: " تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده یعنی دستات را بشور و بیا به فاصله پنج متری من بشین من همه ریسک فاکتور ها را دارم مگه نمیدونی بر سینه ریش دردمندان لعلش نمکی تمام دارد "
شستم و گفتم: "میخوای جملگی خرقه بشویم به وایتکس"
گفت: " ای نمک عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، بشین"
مغموم نشستم و گفتم: " غرض از مزاح
مثل پنجره دلتنگ ، در انتظار باران
مثل آوای شباهنگ ، در باد های نالان
امشب دلم چه تنها در جنگ نور و تاریک
صبح امیدواری ، آید به سوی ایوان
فکرم بسی شکسته در سایه سار ظلمت
آیینه ی شکفتن ، پرواز وقت باران
دیوانگی چه زیباست در یاس های عاشق
در فکر این جنونم ، تا بوی وصل یاران
کسی اگر که آمد به کلبه ی خرابات 
به او بگو که عینک ، در یاد باد و باران 
 
شاعر:عینک
امشب دلم از داغ تو غم دارد از بیداد تو
کشتی دلم ، گم شد زتو ، آن غمزه بی فریاد تو
آهی کشم از دوریت اشکی دهم بر کرسیت
اینسان گدا کی دیده ای افتاده و سجاد تو
هر شب تو را دارد طلب این قلب بی مقدار من
کن خود نظر بر این من محتاج آن امداد تو
هر در زدم ، هر جا شدم ، بستند در را روی من
بگشا تو قفل بخت من از مهر پر تعداد تو
یارب تو گرجی را ببین تا دیده ام روشن شود
آنگه ببینی تا ابد گردیده ام معتاد تو
مثل پنجره دلتنگ ، در انتظار باران
مثل آوای شباهنگ ، در باد های نالان
امشب دلم چه تنها در جنگ نور و تاریک
صبح امیدواری ، آید به سوی ایوان
فکرم بسی شکسته در سایه سار ظلمت
آیینه ی شکفتن ، پرواز وقت باران
دیوانگی چه زیباست در یاس های عاشق
در فکر این جنونم ، تا بوی وصل یاران
کسی اگر که آمد به کلبه ی خرابات 
به او بگو که عیسی ، در یاد باد و باران 
 
شاعر:عیسی کیانی
بی تو در خبط و خطاگر بروم خرده نگیرهرکجا هرچه که آمد به سرم خرده نگیرراه کج می کنی از سمت نگاهم همه دماگرم ره به خرابات برم خرده نگیرمی شود باز هم از کوچه ما رد بشوییاوه کم گویم  وحظی ببرم خرده نگیراهل دل هستم وبا حس وجودت هردمحسنت آید همه جا در نظرم خرده نگیرمی فروشی چقدر ناز تو با آمدنتدلبرم  ...ناز تو را گر بخرم خرده نگیرراستی قهوه تلخت چقدر بود غلیظضمناً افتاده هوایش به سرم خرده نگیرای که با نام توزیباست جهانی با عشقنامت آتش زده بر این جگر
آمدی جانا ولی دانی که دیرم آمدی # من جوانی داده ام حالا که پیرم آمدی
ای فلک او را نشانم میدهی حالا چرا # نوشدارو را ببر اکنون که سیرم آمدی
در ازل بودم ملک در آن بهشت آرزو # تا به گندم خوردنم دیدی اسیرم آمدی
پهلوانی بودم و آنگه شکارم شیر بود # ناتوان گشتم کنون همچون جبیرم آمدی
برده ام از خاطرم رویای زیبای تورا # با دو صد افسون چرا اندر ضمیرم آمدی
تاب عشقت را ندارم، لرزه آرد بر تنم # خاک خشکم مرده ام دیگر کویرم آمدی
در سرای دیگری گرجی بیابدخود تو را #
آنروز که دیدم من سیمای ترادرراهعاشق شدم ومجنون ازعشق شدم آگاهمن مست نگاه تو، چشمم به طواف تودیدم چو سراپایت آنگاه کشیدم آهدرکوی تو گم گشتم دیوانه خم گشتمآنگه که نهادم من ازعشق قدم درراهتوبودی ومن اما مهجور زیکدیگرمن غمزده ازهجران دلداده وخاطرخواهازتونتوانم گفت افسانه افسونگردلداده شیدا و دلباخته ی ناگاهدرقلب توحس کردم غوغای شعف گونهوقتی که نگاه من باچشم توشدهمراهمجنون توام بنگر احساس وکلامم رایک بوسه بده من را بنمای سخن کوتاه
بگرفته عشق، ما را؛ ملک وجود و آنگه؛
عقل آمده که :ما نیز هستیم کدخدائی!
....
از دور دیدمش خِردم گفت :دور از او
دیوانه میکند خِرد دوربین مرا‌.‌‌‌..
....
اگر هلاک خودم آرزوست ...منع نکن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
‌‌‌‌‌....
برفت دوش خیالش ز چشم من ،چه کند؟
مقام بر لب دریا نمیتواند کرد‌‌‌‌...
....
تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان
سلطان نگر!که مایه مشتی گدا ببرد!
....
هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
درد سهلست گر امید دوائی باشد
 
+همه ابیات از عبید زا
رمضان آمد و مهمان تو خواب است خدایا !راه گم کرده و دنبال ثواب است خدایا !
نیست ساقی و زمین یک دل آباد نداردحال مردان خرابات خراب است خدایا !
آبرو با بر و رویی برود گر تو نگیرینقش دینداری ما نقش بر آب است خدایا !
این که، این سوی نقاب است، که دل می‌‌بَرَد از خلقبگذر از آنکه در آن سوی نقاب است خدایا !
کی شود سوی تو بی‌رنگ و سبک بار سفر کرد؟تا که این سفره پر از رنگ و لعاب است، خدایا !
یار در خانه و عمری است که ما گِرد جهانیماین خودش سخت ترین شکل عذاب اس
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
زآنچ آستین کوته و دست دراز کرد
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
ای کبک خو
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت  /  آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت  /  جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع  /  دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است  /  چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد  /  خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست  /  همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا
باز عالم و آدم و پوسیده گان خزان و زمستان خندان و شتابان به استقبال بهار میروندتا اندوه زمستان را به فراموشی سپارند و کابوس غم را در زیر خاک مدفون سازندو آنگه سر مست و با وجد و نشاط و با رقص و پایکوبی با ترنم این سرودطرب انگیز نو روز و جشن شگوفه ها را بر گذار می نمایند . . .
 
غمت داره منو با خودش میبره به گذشته بودنتبه مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتدباید برای روزنامه تسلیتی بفرستیمهمیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد همیشه پیش از انکه فکر کنی اتفاق می افند همیشه پیش از انکه فکر کنی اتفاق میافتد همیسه پیش اط انکه فکر کنی اتفاق میافتد همیشه پیش از آنگه....همیشه..فکر کنی.... اتفاق افتاده بود ذیگر تمام شده بود تمام شده بود باید برای خودم تسلیتی بفرستم چرا که غمت مرا خواهد کشت
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است

سلطان جهانم به چنین روز غلام است


گو شمع میارید در این جمع که امشب

در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


در مذهب ما باده حلال است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است


گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است

چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است


در مجلس ما عطر میامیز که ما را

هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است


از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر

زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است


تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است

همواره مرا
کتاب پیر مرد و دریا نوشته ارنست همینگوی است . من ترجمه محمد تقی فرامرزی را تهیه کردم. کتاب خوب و جذابیه
ارنست همینگوی متولد سال 1899 است. او رمان نویس آمریکایی است که در سال 1961 فوت نمود. کتاب پیر مرد و دریا یکی از آثار مهم او است. نوشتن این کتاب یکی از دلایل عمده اهدای جایزه نوبل سال ۱۹۵۴ به ارنست همینگوی بوده‌است.
 
ارنست همینگوی در این کتاب به حوزهٔ زندگی پیرمردی چنگ می‌اندازد که روزی قلمرو بزرگ دریا در حیطه اقتدارش بود و عروسکان خوش خرام دری
سلاماین اولین نوشته من است . اینجا می توانم وقایع روزانه هم را راحت تر به اشتراک بگذارم . من کلی صفحات اجتماعی مختلف دارم که خیلی هاشون رو فراموش کردم . کلا این فراموشکاری باید ار یه جایی تموم بشه پس چه جایی بهار از اینجا . راستی ، کیبردم دکمه فارسی نداره و این یک مقدار سرعت تایپ منو کم کرده . حالا این هم یک شعر خوب از همای شیرازی که دوست دارم با شما به اشتراک بذارم .
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست 
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست 
رو مد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این ر
قصه نوح علیه‌السّلام
یک
 در اخبار است که ابلیس لعنت‌الله از عذاب بترسید. قصد کرد که در کشتی رود. همی‌بود تا آخر چیزی که در آنجا شد خر بود. ابلیس دست در دنبال وی زد و آب غلبه کرد. نوح حمار را گفت: «درآی پیش‌ از آنکه هلاک شوی.» و ابلیس نمی‌گذاشت. نوح گفت: «درآی ای ملعون» حمار را، ابلیس درآمد و در گوشه‌ای بنشستن. نوح ندانست تا آنگه که اهل کشتی را در کشتی راست می‌نشاند ابلیس را دید. گفت: «ترا ای ملعون، کی درین‌ جای آورد؟» گفت تو. نوح گفت: «من ترا کی
چه ماهرانه زمانه فریب می دهدت
برای لغزش تو وعده سیب می دهدت
سوار بال خیالش کند بچرخاند
نوید یک کفنی با دوجیب می دهدت
.
بگوید از سحر امّا بسوی شب ببرد
به وادی ظلماتت به صد تعب ببرد
رفیق ره شده همدرد لحظه ها ، آنگه 
به دست توطئه های رقیب می دهدت
.
به لطف خود به تو فرصت دهد به پروازی
تو در گمان که توانی جهان نو سازی
درست لحظه ی اوجت به تو بفهماند ،
همان که برده به اوجت نشیب می دهدت
.
بدام بازی ایّام می کشد وَ سپس
به سرزمین عجایب بَرَد به سعی عَبَث
غمین
چه خوشند این رقیبان که ز خود مقام دارندز دُم عقاید خویش همه ننگ و نام دارند
به جهان زر که تصویر همه هستی خسان استبه میان مرگ و میلاد به خسی دوام دارند 
دل من ولیک خوشتر که کسم به هیچ نشمردبه میان بزمهایی که خران خرام دارند
به درون چاه دنیا عجبا چه مستفیض‌اندلب حلقه آی و بنگر که چه وهم بام دارند
طربم مرا به در برد و حراج عیش بنمودبه طرب خدای‌مردان ز خدای کام دارند
ز غبار جلوه رستم که به تخت دل نشستمچه فروتنانه شاهان سر دل هوام دارند
گرچه ره عذا
فتی و دل ربودی یک شھر مبتلا را/تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما رابازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند/چون ناخن عروسان از ھجر تو نگارا!ای اھل شھر ازین پس من ترک خانه گفتم/کز نالهھای زارم زحمت بود شما رااز عشق خوب رویان من دست شسته بودم/پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا رااز نیکوان عالم کس نیست ھمسر تو/بر انبیای دیگر فضل است مصطفا رادر دور خوبی تو بیقیمتند خوبان/گل در رسید و لابد رونق بشد گیا راای مدعی که کردی فرھاد را ملامت/باری ببین و تن زن شیرین خوش لق
خرابات هستی
۱۹- هیج پیروزی و وصالی نیست که اساس و امکانات یک شکست و خیانت و فراق برتر نباشد. اینست حقیقت! پس حق با شکست و فروپاشی و خرابات و پوچی و فناست و احمق آن است که جز خود خدا کسی را مسبب بداند و او را  در این واقعه نبیند. کل هستی برای روبرو شدن با اوست و لذا قیامت کبری خرابات هستی است که آدمی از زیر این خرابه سر بر می آورد و دیدارش می کند و می بیند که خود هموست.
 
از کتاب " حق بودن" استاد علی اکبر خانجانی ص ۱۶
 63-  کتاب صوتی (1) حق بودن - ۱۳۸۷ (The righ
 
 
1))
وزیدن گرفت نسیمی شرجی
تب داغ شب را
و امید روییدن
سار بر صنوبران
علف ها بر زمین
و من در پوست خود
نمی گنجم 
مژده می دهد دل
باز لبخندی خواهد شکفت
بر اندوه ماه
و ژیبا خواهد شد
در چشم های خورشید
نسیمی خنک
بر پوست داغ تنم
خاطره ی نفس هایت
در داغ ترین شب
هنوز زخم است روحم
و جای دندان هایت خونین
نسیمی میوزد
عطر تو میپیچد در اتاق
تکرار میکند ساعت
تیک تاک را
به همراهی لبانم
که تکرار می کنند نام تو را
...
 
 
نام ام را بخوان
پاسخی خواهم داد
آرام جانت
..
 
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ خامش بر آستانه محراب عشق بود من همچو موج ابر سپیدی کنار تو بر گیسویم نشسته گل مریم سپید هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید گویی فرشتگان خدا در کنار ما با دستهای کوچکشان چنگ میزدند درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود محراب را زپاکی خود رنگ میزدند پیشانی بلند تو در نور شمع ها آرام و رام بود چو دریای روشنی با ساقهای نقره نشانش نشسته بود در زیر پلکهای تو رویای ر
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت  /  آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت  /  جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع  /  دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است  /  چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد  /  خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست  /  همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا
۲۰۰- پیش تو روشنی طلعت تو ماه ندارد           پیش تو گل رونق گیاه ندارد گوشه ابروی توست منزل جانم         خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری   جانب هیچ آشنا نگاه ندارد رطل گرانم ده ای مرید خرابات … پیش تو – روشنی طلعت تو ماه ندارد – غزل ۱۲۷ – ۲۰۰
منبع : فالگیر
۲۰۰- پیش تو روشنی طلعت تو ماه ندارد           پیش تو گل رونق گیاه ندارد گوشه ابروی توست منزل جانم         خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری   جانب هیچ آشنا نگاه ندارد رطل گرانم ده ای مرید خرابات … پیش تو – روشنی طلعت تو ماه ندارد – غزل ۱۲۷ – ۲۰۰
منبع : فالگیر
۵۴۰- گرزنده دلی ساقی اگرت هواست با می   جز باده میار پیش ماهی سجاده وخرقه در خرابات     بفروش و بیار جرعه ای می گر زنده دلی شنو زسمتان   در گلشن جان ندای یا حی با درد در آ به سوی درمان       کونین نگر به عشق لاشی اسرار دلست … گرزنده دلی – ساقی اگرت هواست با می – غزل — ۵۴۰
منبع : فالگیر
چه بهار دلگیری...اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن‌.چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه‌.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا.... پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا‌.
بذا
عهد کردم که دلم از تو نخواهد جز تو
در دلم هم هوسی پا نگذارد  جز تو
مهر خاموش زدم بر لب خود با نامت 
تا کسی قفل دلم را نگشاید  جز تو
خسته از من شده ای لیک تو خود میدانی
تا ابد این دل من هیچ نخواهد جز تو
مرغ دل را هوسی جز تو به بستانت نیست
اندر این باغ نگاری که نشاید جز تو
عشق  بر تار دلم زخمه ی بی تابی زد
گفت زین زخمه و زین تار ندارد جز تو
آن که چون من هوس عشق و کله داری کرد
در همه کون و مکان شاه نداند جز تو
عاقلی کو که کند فهمِ زبان مستان
یا بنوشد قدحی
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی/ از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
1.کسب معرفت بدون ادب ممکن نیست و هرکجا سفره معرفت گسترده شده، از برکت ادب بوده است.
2.اولیا خدا هیچ کجا با کسی دشمن نبوده اند و حتی با کسانی که با آنان دشمن بوده اند نیز ادب ورزیده اند. زیرا همه جا در حضور حق بوده اند.
3. کسانی که رابطه فرورفته ای با هم دارند (خلطا) اکثرا به یکدیگر ظلم می کنند.
4. موضع استغفار در حضور مولا.
5. به خرابات باید با ادب وارد شد، آنجا جای هرکسی نیست. همه محرمند و
محجوب ترین لیلی افسانه ی عشقی
دیوانه، دلم که به سرش، میل تو دارد

دلتنگ تر از ماهی تُنگم، لب دریا
تاوصل، رسیدم اگر این ابر ببارد

چادر به سری برده دلم را به خرابات
مؤمن، به درآیم اگر این عشق گذارد

«بهزادَ»م و باک از غمِ ایام ندارم
ترسم که مرا یار، به تقدیر سپارد

شیرینِ منی « محدثه » در قصه ی فرهاد
ایزد اگر این عشق، به تاریخ نگارد

چون حادثه ی بم دلم ازعشق تو لرزید
تسکین شود این درد،چو دستت بفشارد
توبه جناب فیض کاشانی اعلی الله مقامه از فلسفه و تصوف
فیض کاشانی داماد و بهترین شاگرد ملاصدرا بود که در اواخر عمر خود از روش صوفیانه توبه کرد و بازگشت؛ بنا بر این صوفی خواندن وی پس از تصریح او به ندامت و پشیمانی ناصحیح است.
او در رساله الانصاف می‌نویسد:
نه متکلمم و نه متفلسف و نه متصوفم و نه متکلف بلکه مقلد قرآن و حدیث و تابع اهل بیت آن سرور (علیهم السلام)، از سخنان حیرت افزای طوایف اربع ملول و بر کرانه، و از ما سوای قرآن مجید و حدیث اهل بیت (علیه
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاستمنزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیشآتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارددر خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داندنکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار استما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنشکاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کودل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاس
کوتاهی و بلندی از توست، در برون پستی و بلندی خویش می‌بینی. خواب از تو و بیداری از توست. هوا از توست، جغرافیا از توست، حاکم نادان تو و مردم دانا از توست. راه از میان قلب تو آغاز می‌شود و آب از چاه زنخدان توست. 
سامان تویی و خرابات تو. شور تویی و شار تو. سر چون فرو می‌آید آن خوف از توست و جان چو برمی‌خیزد آن ذرّه‌ی جسور توست. ضرب از توست و آهنگ از توست. چنگ از تو و جنگ از تو.
تاریخ تویی و عیسی بر چارمیخ تویی. موسی در گذر از نیل تویی و بنی اسرائیل تویی.
خانه‌ی دل رونقش از سوختنجان به سر شعله‌ی حق دوختن
کلبه‌ی آباد به از کاخ زاردیر خرابات به از ملک تار
پرچم عشق تو به دل داشتمجرأت حق کردم و افراشتم
خامشی و مستی و دلدادگیچیست به از پیرهن سادگی
بار سفر بستم و راهی شدماز ره درویش به شاهی شدم
آن ره باریک که طاق دل استخلوت پنهان و اجاق دل است
گفتمش ای جان تو نوایت خوش استملک تو و حال و هوایت خوش است
مرحمتی باد که ساکن‌رُوانخانه کنند این ره بی‌خانمان
محفل ما باد به کویی نشاندتشنگی جان به سبویی نشا
♦️پیرى در روستایى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
دریک روز بارانى پیر ، صبح براى نماز از خانه بیرون امد ،چند قدمى که رفت در چاله ای افتاد، خیس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض کرد ودوباره برگشت ،  پس از مسافتى براى بار دوم خیس و گلى شد برگشت لباس راعوض کرد ازخانه براى نماز خارج شد. دید در جلوى در، جوانى چراغ به دست ایستاده است سلام کرد و راهی مسجد شدند،
هنگام ورود به مسجد دید جوان وارد مسجد نشد پرسید اى جوان براى نماز وارد م
برش و تصویر زیر از جلد اول "کمدی الهی" دانته آلیگیری است. این اثر محشر است! آمیخته ای غنی از مضامین کتاب مقدس، منظومه ها و  اسطوره های یونانی و تخیل! جلد اول شرح سفر دانته به دوزخ است. در دایره یا درک هفتم و زیر دایره ی دوم (جایگاه خشونت طلبان نسبت به خویشتن)، دانته با روحی برخورد می کند که گناهش ساقط کردن خویش از حیات است و مجازاتش به شرح زیر:
«آنگاه که روحی تندخو ترک می کند
جسمی را که خود ریشه کن کرده از حیات،
در می افکندش مینوس به هفتمین مغاک.
ِمی برای همه ی اهل خرابات رسیدروح بر پیکر بی جان عبادات رسیدمژده بر اهل جهان قبله ی حاجات رسیدروی دست شه ما شاه کرامات رسید مژده میلاد علمدار مناجات رسید
 
سحر پنجم شعبان مه شعبان آمدپنجم ماه چرا ماه نمایان آمد؟!با لبی خنده کنان جان حسین جان آمدبا نمایان شدنش عشق به اثبات رسیدمژده میلاد علمدار مناجات رسید
 
باز هم خنده به روی لب ارباب آمد حضرت خون خدا را خلفی ناب آمدآن که زد طعنه به رخساره ی مهتاب آمدبعد بابا به زمین محیی اموات رسیدمژده میل
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فت
باید عشق به جا آورده شود. اگر جان بخواهد، بخواهد. تن چه می‌خواهد؟ عشق را تن چه کار؟ تن را نگاه دار چنان، تا عشق به جا آری. 
جهان از کف دست چون دود بر می‌خیزد. ناآشنایی را خوش است. ناشناسی را شناختن خوش است. ندانسته را دانستن خوب است. خوب است؟ نه؛ درست است، مهرآمیز است و حقیقی. تنها ناآشنا حقیقت است. 
من شناس نمی‌شناسم. خاص نمی‌شناسم و عام نمی‌دانم. تنها آن به‌خود‌تپیده می‌دانم که از خویش فرو ریخته است. 
در خرابات می‌گذرم، از میان این دنیای خ
امشب هم مثل فردا شب مسابقات فوتبال پیگیری شد در همین زمینه تعدادی از روزنامه ها مطالب دیگری را پیگیری کردند که به ما ربطی ندارد و همین طور که می‌دانید ما در زمان مهم به سر می بریم و بر مخالفت خود تاکید می‌کنیم ولی سه نفر تروریست مسلح به علت کشتن تعداد مرغ کرک را به قتل رساندن و ما نباید وحدت میان مرغ ها را بر هم بزنیم چرا که شورش های اخیر گورخر موجب ایجاد برق فشار قوی در محیط گرداگرد آن شده است ما نباید مدارس الکی را تعطیل کنیم چون گرمای هوا به
در خرابات نشستن، راندن و به خویش خواندن. این کجی‌ها راست کردن،‌ این دروغی‌های راست‌نمای تباه. آن تباهی‌ها آتش زدن و در دم آتشین خویش فرو دادن، و آنگاه برآوردن چون بالهای فرشتگان.
این ابلیسکان به ابلیسی خویش واگذاشتن، آن نکومردان به نکومردی خویش. تا شرّی و نکویی روزی هر دو از خویش ملول آیند و راه حقیقی بجویند. 
خسته و ملول و زار، آنگاه که روح به آستانه رسد، حقیقت کمر می‌شکند و غبار راه از پاهای تاول‌بسته می‌ستاند و مرهم می‌نهد و بر زخم‌ه
 
شرمسار دستان توام وقتی به جای دستان من ...
قلم در دست می‌گیری تا بگویی دلتنگى‌ ....!
 
" نزار قبانی "
 
 
آرام جانم...
فریاد چشمانت ، آتش بر جانم میزند...غم صدایت ، نابودم می کند...سکوتت ، دلم را می لرزاند... 
 
دلتنگم...
دلتنگ خنده های شیرینت...دلتنگ گرمی دستان مردانه ات...دلتنگ آغوش امنت...و...دلتنگ چشمان رنگینت ، که سالهاست خواب را از چشمانم ربوده...
 
بغض های فروخورده ...
اشک های پنهانی ...
شده مونس شبهای دلتنگی ام....
دل تنگم پرواز میخواهد...پریدن در هوای
اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی استاما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آوردپس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند


باز عالم و آدم و پوسیده گان خزان و زمستان خندان و شتابان به استقبال بهار می‌روند تا اندوه زمستان را به فراموشی سپارند و کابوس غم را در زیر خاک مدفون سازند و آنگه سر مست و با وجد و نشاط و با رقص و پایکوبی با ترنم این سرود طرب انگیز نو روز و جشن شکوفه‌ها را برگذار می‌نمایند
 
 
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه اوهام افتاد
این همه عکس می و نقش نگارین که نمود
یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد
غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دایره گردش ایام افتاد
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و
 
شرمسار دستان توام وقتی به جای دستان من ...
قلم در دست می‌گیری تا بگویی دلتنگى‌ ....!
" نزار قبانی "
 
 
آرام جانم...
فریاد چشمانت ، آتش بر جانم میزند...غم صدایت ، نابودم می کند...سکوتت ، دلم را می لرزاند... 
 
دلتنگم...
دلتنگ خنده های شیرینت...دلتنگ گرمی دستان مردانه ات...دلتنگ آغوش امنت...و...دلتنگ چشمان رنگینت ، که سالهاست خواب را از چشمانم ربوده...
 
بغض های فروخورده ...
اشک های پنهانی ...
شده مونس شبهای دلتنگی ام....
دل تنگم پرواز میخواهد...پریدن در هوای ت
قرن حاضر، قرن جنگ های صلیبی فرهنگی است!
آری؛ امروز به اعتباری می توان گفت که صاحبان قدرتهای برتر نظامی و صنعتی، مغول های با فرهنگ عصر حاضرند! صلیبیون قرن اتم اند! اما به جای شیهه اسب ها و برق شمشیر ها و غبار لشکرها، آنچه به کار آنها می آید و در همه جای جهان دیده و شنیده می شود، شیهه ی بی امانی است که از حلقوم رادیو ها و تلویزیون ها بر می آید و برق خیره کننده ای است که از چشم دوربین ها ساطع می شود و غبار عالمگیری است که از موج ماهواره ها و دکل ها بر
توی کلاس حافظ شناسی بارها راجع به عشق در شعرها حرف زدیم. مضمون عشق تکراری نمیشه؛ همیشه توی شعرها هست فقط با توجه به شرایط زمانه نحوه بیانش عوض میشه. اینکه اگر قدیم از زلف و گیسو یار میگفتن، الان از روسری آشفته در باد میگن. اگر قدیم از خرابات میگفتن، الان از عشق توی مجلس روضه میگن. عشق همون عشقه و جالبیش اینجاست که «از هر زبان که می‌شنویم نامکرر است». 
همه این‌ها رو گفتم که این رو بهتون معرفی کنم: (می‌بوسمت- غوغا تابان) احتمالا تا حالا دیدینش و
المنه لله که در میکده باز است                 
زان رو که مرا بر در او روی نیاز است   
امشب مستی آسمان رو به فزون گذاشته است و پیاله پیاله شراب مرا سیراب نمی کند ... 
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز اسست ...
آری ... من شراب تو را می خواهم ... این مستی های زودگذر مرا سیراب نمی کند ... من شراب تو را می خواهم ... می خوام تو را در جام برییم و آنگاه بنوشمت ... تا آنجا که عطشم فرو نشیند ... تا آنجا که از تو مست مست شوم ... تا آنجا که تک تک ذ
سورۀ توبه
امیرالمؤمنین علی را رضی‌الله عنه پرسیدند که چرا بر سر این سورت بسم‌الله الرّحمن الرّحیم ننبشتند؟ گفت: زیرا کلمۀ بسم‌الله زنهاریست و این سورت بی‌زاریست. و بیزاری و زنهاری باهم نباشد.
امّا قصۀ حرب حنین
یک
آن بود که چون رسول صلّی الله علیه وسلّم مکه را فتح کرد خبر به هوازِن بردند که محمد مکه را فتح کرد و دو هزار سوار از مکه به وی پیوست و قصد شما دارد. مهتر ایشان مالک عَوف بود. ایشان را گفت: «یا فوم، ما مانده‌ایم در عرب که زبون محمد نگش
 
بیشه‌ای سوخته در قلبِ کویری‌ست، منم!وندرآن بیشه‌ی آتش‌زده شیری‌ست، منم!
 
ای فلک! خیره به روئین تنی‌ات چشم مدوز،راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری‌ست منم!
 
تا قفس هست مرا شادی آزادی نیست،هرکجا در همه آفاق اسیری‌ست منم!
 
زندگی سنگ عظیمی‌ست، ولی می‌شکندکه روان زیرِ پِی‌اش جوی حقیری‌ست، منم!
 
در پی آب حیاتی؟ به خرابات برو- خسته از عمر - در آن زاویه پیری‌ست، منم!
 
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شدآنچه کوه است در آن دامنه، دیری‌ست منم!
 
شا
#مجالس+
#دیوارنوشتهای من
#هوشنگ ابتهاج
سلام بر دوستان دیده و ندیده و عزیز دیده عیدتون مبارک. ان شا الله آرزو های خوبتون همین امروز برآورده بشه.
حضرت حافظ می‌فرماید:
"در خلاف آمد عادت بطلب کام که من     کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم"
متاسفانه داد قیصر و فریدون درآمد که بابا چه خبره دست از سر ما بردار. من هم به ناچار ناامیدانه گشتم در جستجوی شاعری دوست بداری ("دوست بداری" صفته به معنی دوست داشتنی) تا این که در دیار فرنگ پیر بچه ای دیدم هوشنگ نام ک
مردان خدا پرده پندار دریدندیعنی همه جا غیر خدا یار ندیدندهر دست که دادند از آن دست گرفتندهر نکته که گفتند همان نکته شنیدندیک طایفه را بهر مکافات سرشتندیک سلسله را بهر ملاقات گزیدندیک فرقه به عشرت در کاشانه گشادندیک زمره به حسرت سر انگشت گزیدندجمعی به در پیر خرابات خرابندقومی به بر شیخ مناجات مریدندیک جمع نکوشیده رسیدند به مقصدیک قوم دویدند و به مقصد نرسیدندفریاد که در رهگذر آدم خاکیبس دانه فشاندند و بسی دام تنیدندهمت طلب از باطن پیران سح
به خرابات روم بهر نگهداری دلتا بر پیر کنم شکوه ز بیماری دلدل شب و روز بسوزد ز غم عشق بتانمن بسازم به غم و رنج و گرفتاری دلاشک من سرخ و رخم زرد شد و موی سپیدروز من گشت چو شب بهر سیه کاری دلخواب هرگز نکند آنکه دلش بیدار استما شبی صبح نکردیم به بیداری دلهرچه کردیم علاج دل بیمار نشدتنگ شد حوصله از بهر پرستاری دلچه زیانها که نمودم ز ره دلخواهیچه ملامت که کشیدم به هواداری دلای فنا چاره دردت نتوان کرد مگراشک خونین و دعای سحر و زاری دلاز : آیت الله آخون
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است



بشنویم با جان و دل...

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باش
پیرمرد و دریا (به انگلیسی: The Old Man and the Sea) نام رمان کوتاهی است از ارنست همینگوی، نویسنده سرشناس آمریکایی. این رمان در سال ۱۹۵۱ در کوبا نوشته شد و در ۱۹۵۲ به چاپ رسید. پیرمرد و دریا واپسین اثر مهم داستانی همینگوی بود که در دوره زندگی‌اش به چاپ رسید. این داستان، که یکی از مشهورترین آثار اوست، شرح تلاش‌های یک ماهیگیر پیر کوبایی است که در دل دریاهای دور برای به دام انداختن یک نیزه‌ماهی بسیار بزرگ با آن وارد مبارزهٔ مرگ و زندگی می‌گردد. نوشتن این
شمس گفت : 
گوهر داریم در اندرون به هر که روی آن با او کنیم ،از همه یاران و دوستان بیگانه شود.
- آدم متملق چون بختکی بر ذهن و فکر و شعور انسان می چسبد و رشد اندیشه را از وی می رباید . 
- آنکه مرا دشنام می دهد ، خوشم می آید و آنکه ثنایم می گوید می رنجم .زیرا که ثنا می باید چنان باشد که بعد از آن انکار در نیاید و گرنه آن ثنا نفاق باشد . اخر آن که منافق است بتر است از کافران 
- خواص را سماع حلال است . زیرا دل سلیم دارند . این تجلی و رویت حقیقت ،مردان سالک را در
شب شده است و من مانند شبهای گذشته دلخوش به دیدن فیلمی که بیش از صدبار دیده ام و امیدوار به فردایی که قرار است همچون چند ماه گذشته تلاش برای زندگی را در آن آغاز کنم.
وقت و بی وقت در هر زمان از روز که به خوابی اجباری برای فرار از واقعیت تلخ لحظه ها میروم رویایی میبینم که سراسر رازها و نمادهایی از زندگی هست که من آن ها را درک نمیکنم و بیشتر مشوش میشوم مانند مسافری خارچی که راهنمای کشور سفر کرده به آن به جای هدایت بیشتر او را سر درگم تر میکند.
بعضی رو
شب شده است و من مانند شبهای گذشته دلخوش به دیدن فیلمی که بیش از صدبار دیده ام و امیدوار به فردایی که قرار است همچون چند ماه گذشته تلاش برای زندگی را در آن آغاز کنم.
وقت و بی وقت در هر زمان از روز که به خوابی اجباری برای فرار از واقعیت تلخ لحظه ها میروم روبایی میبینم که سراسر رازها و نمادهایی از زندگی هست که من آن ها را درک نمیکنم و بیشتر مشوش میشوم مانند مسافری خارچی که راهنمای کشور سفر کرده به آن به جای هدایت بیشتر او را سر درگم میکند.
بعضی رویا
وقتی نمی نویسی باید چه کار کنی؟در دنیای بزرگ و بی انتهای اینترنت بگردی. هر کس هم وقتی پا به این دنیا می گذارد کوچه ایی را می گیرد و پیش می رود. یک نفر اخبار، یک نفر مد لباس، یک نفر سینما و حتا پیدا کردن راه و روش ها و آموزش های جنسی. یک نفر هم همه ی اینها. راستی مهم است تو در کدام کوچه ی این دنیا پرسه می زنی؟ شاید آری شاید نه. اما بدترین قسمت آن دروغی است که گاه آدم در این پرسه زدن ها به خودش می گوید. مثلا وقتی در این دهکده ی جهانی دنبال پیدا کردن عکس
همیشه در اوج ناراحتی تنها و تنها امید به بهتر شدن اوضاع آدمی را به ادامه زندگی وا می‌دارد...حالیا "امید" به نظر نگارنده، یکی از راه‌های مقابله با توقف و ایستایی نیست بلکه تنها راه آن است.حال امیدوار بودن به چه؟بی شک نظر نگارنده اُمید به معنای خوش خیالی و انرژی مثبت و مهندسی ذهن زیبا نیست؛ بلکه مقصوداعتماد و اطمینان به سرمایه است.چه سرمایه‌ای؟انسان آینده‌نگر اگر چه در "حال" به سر می‌برد، اما از آینده غفلت نمی‌کند و در همین راستاکارهایی انج
همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.
میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.
گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت ف
همه ی داستان ها از آن جا رقم میخورند که کسی فکر می کند:(( از کجا شروع کنم؟)) امّا من نمی خواهم داستان را مثل یک راوی خوب روایت کنم! از پَرِش های مغزم می ترسم که اگر از یکی بود و یکی نبود زبان باز کنم ، وقتی به اول خط ِ اوج داستان برسم نتوانم تک تک ِ کلمات و حس هایش را درست مثل او ادا کنم.
میخواهم قطره به قطره آنچه بر روح ِ من چکیده شد را نمایش دهم.
گاهی فکر میکنم زندگی من خیابان ِ بی مقصدی است که فقط برای رفتن ساخته شده است. مثل هر روز ِ هر سال ، من پشت ف
همیشه در اوج ناراحتی تنها و تنها، امید به بهتر شدن اوضاع آدمی را به ادامه زندگی وا می‌دارد...حالیا "امید" به نظر نگارنده، یکی از راه‌های مقابله با توقف و ایستایی نیست بلکه تنها راه آن است.حال امیدوار بودن به چه؟بی شک از نظر نگارنده اُمید به معنای خوش خیالی و انرژی مثبت و مهندسی ذهن زیبا نیست؛ بلکه مقصوداعتماد و اطمینان به سرمایه است.چه سرمایه‌ای؟انسان آینده‌نگر اگر چه در "حال" به سر می‌برد، اما از آینده غفلت نمی‌کند و در همین راستاکارهایی
هیچ وقت
هیچ وقت نقاشِ خوبی نخواهم شد
امشب «دلی» کشیدم
شبیهِ نیمۀ سیبی
که به خاطرِ لرزشِ دستانم
در زیرِ آواری از رنگ ها
ناپدید ماند.
به ساعت نگاه می کنم:
حدود سه نصفه شب است
 
چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم
 
و طبق عادت کنار پنجره می روم
 
سوسوی چند چراغ مهربان
 
وسایه های کشدار شبگردانه خمیده
 
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
 
و صدای هیجان انگیز چند سگ
 
و بانگ آسمانی چند خروس
 
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
 
و خوشحال که هنوز
 
م
السلام علیک یا مولای یا صاحب العصر و الزمان عجل‌الله تعالی فرجک
 
سلام
دومین جمعه‌ی سال ۱۳۹۹ و توفیق تفالی دیگر؛ بسم‌الله...
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

بسم‌الله الرحمن الرحیم
 
ای پیک راستان خبر یار ما بگو
احوال گل ب
ما را توان خریدن حتی به تار موئی 
در خاک و خون کشیدن با غلغل سبوئی 
ساقی بهانه کم کن، پیمانه لب به لب شد*
دیگر فتادم از پا، در حسرت نکوئی 
ای دل مکن تو شکوه از چرخ روزگاران
دریاب تا نسوزی در آتش دوروئی 
با من بکن مدار، تا عمر من سر آید 
زیرا که من اسیرم، اندر کمند موئی
آتش بزن به جانم، خاکسترم بر افشان
تا تربتم رسانی، بر سبزه زار و جوئی
در حال عیش و مستی، گر ساغری شکستی
زنهار در خیالت راهِ جفا نپوئی 
پیمانه چون شود پُر ای دل سفر کنم من
ساقی چمانه*
فال تلفنی ارزان
فال تلفنی ارزان تضمینی خوب و عالی تاروت و قهوه 09903220910 خانم مژگان با تجربه بسیار بالا و سابقه درخشان
اگر فال ما بد آمد چه کنیم؟
 
بسیاری از مردم وقتی فالشان بد می آید از خواسته خود انصراف میدهند !
این موضوع مرا یاد این لطیفه می اندازد که میگوید: شخصی از خیابان رد میشد چند قدم جلوتر پوست موزی را دید و گفت: ای داد! بازهم باید بخورم زمین !
این دقیقا مانند این است که بگویم چون فال من میگوید: در کنکور قبول نمیشوم پس درس خواندن دیگر بی فا
قصۀ بهلول نبّاش
گفتند درآی. بهلول درآمد. چون رسول علیه‌السلام را چشم بر وی افتاد، او بانگ می‌کرد که الأمان، الأمان. رسول گفت: «ای بُرنا، نشان دوزخیان در دوزخ با یاد من دادی.» و بگریست و گفت: «بگو تا چه کردی. به خدا شرک آوردی؟» گفت: «نه.» گفت: «خون به‌ناحق ریخته‌ای؟» گفت: «نه.» گفت: «پس دل با جای آر که هرچه جز این است خدا رحیم است بیامرزد. بگو تا گناه تو چیست.» گفت: «یا رسول‌الله، گناه من بس بزرگست. زبانم نمی‌گردد که بگویم.» رسول‌الله گفت: «گناه
#دیوارنوشت
+مجالس

ای ترک جان نکرده و جانانت آرزوست زُنّار نابریده و ایمانت آرزوست در هیچ وقت خدمت مردی نکرده‌ای و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست
 
*ابوسعید ابوالخیر

 


متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.


موسیقی بی‌کلام - سینا ب
شعر تمنا از بنده
 
 
چون لاله که از عشق میان تب و تاب است
فکرم به تمنای تو در سطر کتاب است
 
آنگه که دلم خواست به نامت بزنم دل
دیدم که دلم مدعی علم و حساب است
 
از طعم لبت هیچ سخن نیست درین دل
این عاقبتِ دانشِ هر "خانه خراب" است!
 
این عقل پر از فلسفه گوید که "رها کن
آن سلسله مو ، کاین سخنم عین صواب است"
 
آخر چه کند "روشن" مسکین؟ تو به ما گوی
چون لعل لبت بر دل و جان، فصلِ خطاب است
 
ما در ره عشق تو اسیران بلاییم کس نیست چنین عاشق بیچاره که ماییم بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم بر ما کرمی کن که در این شهر گداییم زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم وجدی نه که در گرد خرابات برآییم نه اهل صلاحیم و نه مستان خرابیم اینجا نه و آنجا نه که گوییم کجاییم حلاج وشانیم که از دار نترسیم مجنون صفتانیم که در عشق خداییم ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم ما را به تو سِرّیست که کس محرم آن نیست گر سَر برود سِرّ
و امّا قصۀ آدم صلوات الله علیه
یک
... آنگه چون خدای تعالی خواست که آدم را علیه‌السّلام بیافریند، جبریل علیه‌السّلام را فرمود که: «به زمین رو و قبضه‌ای خاک از جملۀ روی زمین بردار که من از آن خلیفتی خواهم آفرید، و اگر زمین از تو زنهار خواهد زنهار ده.» جبریل آمد و قصد کرد که خاک برگیرد زمین با وی به سخن آمد که: «زنهار از من چیزی برنگیری که دوزخ را ازآن نصیب بود.» جبریل وی را زنهار داد و بازگشت. خدای تعالی میکایل بفرستاد؛ زمین همچنان امان خواست. باز
قصۀ موسی و فرعون
یک:
چون بنی اسرایل در جفاهای فرعون و قبطیان درماندند، امر آمد از خدای تعالی مر موسی را که: «بنی اسرایل را ببر از مصر به سوی دریا، در این روز فرعون بر اثر شما بیاید. همه را در در دریا هلاک کنیم.» موسی علیه السّلام با قوم بیرون رفت از مصر بر بهانۀ آنکه: «ما همی عید کنیم.» وُحلی و حِلَل فراخواستند و برخویشتن کردند و برفتند سوی دریا. قضا را آن روز از هر اهل‌بیتی از قبط عزیزی بمرد. ایشان در ماتم مشغول ماندند تا سه شبا‌روز. آنگاه فرعون
بسم الله الرحمن الرحیم 
بازبهارم
ارزوهاینهانم 
دلسپردهیجاودانم
دلداربیقرارم 
وایبهارم
بازباتومیسرایم 
تابدانممیکشمهردماینعشقرابرسرایام
تصنیفشیواینسیمرامیچکانمبردامانبهارم
ایسروهستیزیبایمناینغمهجاندارمن
ایشهیدخوشخراممنبماندراینبهارجانانجهانمن...
ایاوایهمنوایدلربایمن 
ایحوریبهشتاردیبهشتمن 
ویزیبایبیهمتایخردادمن
ویرفیقشفیقباوفایمن
ایلالهیداغدارعشقمن 
بماندرروحپاکوبیهمتایمن 
ایسیبممنوعهیباغنامیرایام 
ایعاشقانهیآر
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از ا
بسم الله الرحمن الرحیم
بازبهارم
ارزوهاینهانم 
دلسپردهیجاودانم
دلداربیقرارم 
وایبهارم
بازباتومیسرایم 
تابدانممیکشمهردماینعشقرابرسرایام
تصنیفشیواینسیمرامیچکانمبردامانبهارم
ایسروهستیزیبایمناینغمهجاندارمن
ایشهیدخوشخراممنبماندراینبهارجانانجهانمن...
ایاوایهمنوایدلربایمن 
ایحوریبهشتاردیبهشتمن 
ویزیبایبیهمتایخردادمن
ویرفیقشفیقباوفایمن
ایلالهیداغدارعشقمن 
بماندرروحپاکوبیهمتایمن 
ایسیبممنوعهیباغنامیرایام 
ایعاشقانهیآرا
السلام علیک یا مولای یا صاحب العصر و الزمان عجل‌الله فرجک
سلام؛ شهادت حضرت جواد الائمه ابن الرضا علیه‌السلام رو تسلیت عرض می‌کنم؛ بسم‌الله...
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.

بسم‌الله الرحمن الرحیم
 
بیا که ترک فلک خوان
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم

سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم

ماجرای دل
بسم الله الرحمن الرحیم
به به چه روزگاری شده ! هیچ کسی به کسی نیست ! هرکسی رو نگاه میکنی غرق در گرفتاریهایی که مانند پیله به دور خود تنیده است دست و پنجه نرم می کنند 
در این هیاهوی آخرالزمان مردانی پیدا می شوند که به ماسوا جواب نه داده و برای خدا به خلق خدا خدمت می کنند دست نوازش بر سر یتیم می کشند و بدون توقع برای خدا به خلق خدا و جامعه اسلامی یاری می رسانند چه از لحاظ فرهنگی و فکری و چه از لحاظ اقتصادی در حد وسع خود و ...
بسیاری از این مردان خدا، طل
(زمانی که دعوت رسول الله صلی الله علیه وسلم هنوز آشکار نشده بود) مسلمانان براى خواندن نماز به درّه ها و کوهها می رفتند و در خفاء و پنهانى نماز می خواندند.
پس روزى همچنان که سعد بن ابى وقاص با جمعى از مسلمانان مشغول نماز بودند چند تن از مشرکان سر رسیدند، و بدانها که مشغول نماز بودند ناسزا گفته و بر این کارشان آنها را ملامت و عیبجوئى کردند.
سخن دنباله پیدا کرد و کم کم کار به زد و خورد کشید پس سعد بن ابى وقاص با استخوان فک شترى که در آنجا افتاده بود
 
آنگه که ناگه
 از فراز سنگی سترگ
 در رودی سرد 
فرو فتادم
برنیامد از دلم بانگ کمک
با اندک آرامشی شگرف 
به تنها شاخه ایی پریشان 
از درختی کهن 
در کنار رود 
خیره شدم 
شاید که..
مرا نوید رهایی میداد
بیهوده..
آرام بیرون شدم از رود
ول..
پشیمان بودم از رهایی خویشتن..
آه که..
آن رود رفت و این من ماند
اندوه پیروزی آن روز
تا امروز با من است
 
نکته: بیگمان در این نوشتار هیچ اشاره یا علاقه ایی به نابودی تن نشده و انگیزه این اندوه از برای
نابود نشدن من درونی خو
ترا می‌خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
 
سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ
خامش بر آستانه محراب عشق بود
 
من همچو موج ابر سپیدی کنار تو
بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
 
هر لحظه می‌چکید ز مژگان نازکم
بر برگ دست‌های تو آن شبنم سپید
 
گویی فرشتگان خدا در کنار ما
با دست‌های کوچکشان چنگ می‌زدند
 
در عطر عود و ناله اسپند و
یاد یار مهربان آید همی

 

پنج و شش روزی خیالم 

هر شب از دستم گرفته

پیش خویشم می بَرَد

خانه ای آنسوی ابر

وسعتی در حد صبر

با رهی پر پیچ و خم

دور و نزدیکش چه دانم ؟

اندکی بیش است و کم .

دست در دست خیال

می سپارم در سکوت

راه بی فرجام خویش

تا رِسَم در جای خویش .

چشم بندی هم به چشم

هر دو دستم پیش رو

تا نیفتم ناگهان

در سراب بیدلان .

می رسیم آنجا که دنیای من است

به همانجایی که من هم بی من است .

دیدمش بنشسته در کنج فِراق

آیتی می خوانَد از آیات
سلام دوستان عزیزم
سال نو رو به همگی تبریک میگم انشاالله سالی سرشار از شادی باشه براتون❤
و مثل سال98یه قرن بهمون نگذره
یا مقلب القلوب و الابصار یا مدبرالیل و النهاریا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحالحلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهیو تجدید حیات طبیعت می‌باشد را به تمامی عزیزان تبریک وتهنیت عرض کرده و سالی سرشار از برکت و معنویت را از درگاهخداوند متعال و سبحان برای شما عزیزان مسئلت داریم
باز عالم و آدم و پو
قصه دار ندوه
یک
اهل مکه چون دیدند که عرب در دین محمد همی‌آیند و دین وی هرروز قوی‌تر همی‌گردد گفتند تدبیر کفایت شرّ وی باید کردن پیش از آنکه کار از دست درگذرد. و ایشان را دارِنَدوه‌ای بود تدبیرها و مشورت‌ها آنجا کردندی. قصد آن کردند. در راه که می‌شدند ابلیس ایشان را پیش آمد برهیئت پیری اعوَرِ عصای بدستِ پشت دوتاهِ چیزی سبز در گردن افگنده و تسلیج در دست و لب همی‌جنبانید گفت: «صنادید قریش، کجا همی‌خرامید؟» گفتند: «انجمنی خواهیم کرد در حدیث
قصه دار ندوه
یک
اهل مکه چون دیدند که عرب در دین محمد همی‌آیند و دین وی هرروز قوی‌تر همی‌گردد گفتند تدبیر کفایت شرّ وی باید کردن پیش از آنکه کار از دست درگذرد. و ایشان را دارِنَدوه‌ای بود تدبیرها و مشورت‌ها آنجا کردندی. قصد آن کردند. در راه که می‌شدند ابلیس ایشان را پیش آمد برهیئت پیری اعوَرِ عصای بدستِ پشت دوتاهِ چیزی سبز در گردن افگنده و تسلیج در دست و لب همی‌جنبانید گفت: «صنادید قریش، کجا همی‌خرامید؟» گفتند: «انجمنی خواهیم کرد در حدیث
خرید رژ لب مدادی مات گلدن رز شماره 26 
قیمت : 33000 تومان
برند : Golden Rose
خرید پستی رژ لب مدادی مات گلدن رز شماره 26 
قیمت رژ لب مدادی مات گلدن رز شماره 26 
 
برای خرید و مشاهده جزئیات محصول در دیجی کالا کلیک نمایید.

 
 
 
برای خرید و مشاهده جزئیات محصول در دیجی کالا کلیک نمایید.
 
حصولات برند گلدن رز ترکیه | GOLDEN ROSE معرفی محصولات برند آرایشی معرفی محصولات برند گلدن رز می باشد. این محصول آرایشی بهداشتی توسط کارخانه Erkul Kozmetik Sanayi Ve Ticaret A.S در ترکیه تولید می ش
خرید رژ لب مدادی گلدن رز شماره 01 
قیمت : 50000 تومان
برند : Golden Rose
خرید پستی رژ لب مدادی گلدن رز شماره 01 
قیمت رژ لب مدادی گلدن رز شماره 01 
 
برای خرید و مشاهده جزئیات محصول در دیجی کالا کلیک نمایید.

 
 
 
برای خرید و مشاهده جزئیات محصول در دیجی کالا کلیک نمایید.
 
حصولات برند گلدن رز ترکیه | GOLDEN ROSE معرفی محصولات برند آرایشی معرفی محصولات برند گلدن رز می باشد. این محصول آرایشی بهداشتی توسط کارخانه Erkul Kozmetik Sanayi Ve Ticaret A.S در ترکیه تولید می شود.رژ لب مات
مسئول: استفاد‌ه از کلمه شراب د‌ر کتاب‌ها ممنوع می‌شود‌.
حافظ، سعد‌ی، خیام و د‌یگران: بابا این شعرهای ما مضامین عمیق عرفانی د‌اره ها! اصلا این، اونی که شما فکر می‌کنین نیست!
مسئول: بحث نکنین. ما خود‌مون بهتر می‌د‌ونیم. پروانه کسبتونو می‌گیرما!
بی‌قانون: راست میگن د‌یگه. آخه این آت و آشغالا چیه توی شعرتون میارین؟ این همه خوراکی خوشمزه هست.
حافظ د‌ر حالی که پایش را روی زمین می‌کشد‌: آخه زمان ما از این خورد‌نیا نبود‌. یه گلابی بود‌ و
قصۀ کشتن قابیل هابیل را
آدم را از حوّا بیست حمل و به روایتی صدوبیست حمل فرزند آمد. هر حملی پسری و دختری. حق تعالی فرمود که دختری که از یک شکم بود به پسری دهد که از دیگر شکم آمده بود؛ و قابیل و اقلیما هردو از یک شکم آمده بودند و هابیل و لیوذا به یک شکم زاده بودند. هابیل و لیوذا جمالی نداشتند و قابیل و اقلیما بغایت و اجمال بودند.
خدای تعالی آدم را فرمود تا اقلیما به هابیل دهد و لیوذا را به قابیل دهد. آدم لیوذا بر قابیل عرضه کرد، نپسندید. گفت: «چونست ک
 بسم الله الرحمن الرحیم-نظریات شخصی است- خداوند منان دونوع صفات داردصفات اولیه وصفات ثانویه صفات اول صفات ذات میگویئم مثلا اب ذاتا بیرنگ است  ومایع است وصفات ثانویه اب میتواند رنگ پذیری کند یا بخارشود ویا یخ شود دربارهشناخت صفات ورابطه اش باذات هوز کسی بهدرجهکمال نرسیدهاست حدس هائی زده میشود- کهحضرت جناب  دکتر دینائی  رحمت الله دراین بره کتابی سترگ دارند- اصسان هم همین طور است روح یک صفات اولیه دارد ویکسری صفات ثانویه دارد صفات اولیه که
تولید در و پنجره دو جداره upvc
واحد تولید در و پنجره دو جداره Upvc مجتمع کسری از سال 1388 آغاز به کار نموده و با استفاده از یکی از برترین ماشین های موجود ماشین آلات مونتاژ در و پنجره Upvc با برند KABAN بیش از 1000 پروژه نوسازی و بازسای و ارائه خدمات به همکاران و فروشندگان از جمله شرکت های بازسازی و شرکت های معماری و دفاتر فروش تجهیزات ساختمانی بیش از 100ها پروژه را در رزومه کاری خود قرار داده است .

پروفیل های مصرفی واحد تولیدی :
بوتیا BUTIA ویستابست وینتک ویت
صدای فریاد و فحش‌هایش را که می‌شنیدم،
لرزیدم و بدم آمد. با خودم عهد کردم من، مثل او، نشوم.
دروغ و دورویی‌هایش را که دیدم، بدم آمد
و با خودم عهد کردم من، مثل او، نشوم.
بی‌توجهی و همدلی نکردن‌هایش را دیدم،
دلم شکست و بدم آمد. با خودم عهد کردم من، مثل او، نشوم.

 
همین بدی‌ها بود که بخشی از خوبی‌هایم را
به وجود آورد. در هر کس که می‌دیدم، با خودم عهد می‌کردم من، مثل او نشوم(1). و
مودب به رفتارهای خوب باشم.
 
از امروز، به خود، می‌نگرم. چه چیزهایی
د
هو الجمیل
سردار دلها و انتقام الهی.
 
چرا غم بعد هر شادی بسیار،
*****
شهادت کرد ملت را هم آوا،
نفاق خانه زادی گشت رسوا،
همه یکرنگ و یکدل یک صدایی،
باستقبال سردار خدایی،
چه سنگینند گاهی اتفاقات،
نمود عشق از کنج خرابات،
حقیقت گاه مانند شب تار،
پر از تشویش تلخ است و تب زار،
در این هنگامه عقل از کار مانده،
بماند بر سر الطاف خوانده،
اساس و علت آشوب و حرمان،
اروپا و ترامپ زشت و شیطان،
نفاق بی حیای داخلی مست،
مسیر بردگی شان پوچ، بن بست،
غلامان دلار و
ز کوهی خسته از فرهاد و تیشه
بر آید ناله ها از سنگ و شیشه
چنین باشد حکایت های خفته 
چنین آمد حدیث نا نگفته 
که کوهی خسته از تیشه ی فرهاد
بر آرد ناله ها از ظلم و بیداد
که من هم عاشقم بر روی دلدار
بر آن خال لب و ابروی دلدار
از آن روزی که او پالایشم کرد
ز قلّه تا به بُن آرایشم کرد 
سپس با عشق خود کرد آشنایم 
که در دل تا ابد من با وفایم 
کنون آمد یکی عاشق به میدان
که چون پتکی زند بر روی سندان
به هر ضربه که تیشه مینوازد 
تو گوئی جان شیرین میگُدازد
بگفتش ک
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
کیفیت به‌ترش این‌جاست: دریافت - 7.3 مگابایت
 
گفتمش:
ــ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»
چشمِ غمگینش به رویم خیره ماند،
قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیرِ لب غمناک خواند:
ــ «نال
پیش نوشت
   تقریبا چند تا نوشته نصف و نیمه آماده کردم اما برای تکمیلشون همیشه تنبلی میکنم
  نمیدونم به خاطر کاره یا درس خوندن چون اولویت های مهم تری از این نوشتن های تو زندگی هست به خودم میگم بیخیال این ماه رو هم یه پست کپی بذار حداقل بدونن در این جا رو تحته نکردی
رفتم تو سایت مدیوم هم ببینم نامه ی خلاقانه ای به فرزند پیدا میکنم که ازشون  الهام بگیرم دیدم نه اونجا هم یا گفتن ترامپ اخه و چخه
یا هم نامه رو خیلی شخصی و به زبان ساده ای نوشتن لذا نگا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها