نتایج جستجو برای عبارت :

بالاخره کتابی که می خوندم تموم شد. :)

سلام .
بالاخره تموم شد. اولین مرحله جدی زندگیم تموم شد .
 این تموم شد واسه کنکور فنی نظام جدید هست که میگم به خوبی تموم شد و توی دانشگاه ارم شیراز برگزار شد و ایشالا نتیجه خوبی هم داره.
و یه عذر خواهی میکنم برای اینکه این مدت نبودم . با عرض پوزش.در خدمت تون هستم ممنون میشم همراهی کنید .
هوووراااا بالاخره  بخش دومم تموم شذ این  فصل رو یه خورده تند خوندم یعنی تا آخر کتاب تصمیم دارم تند بخونم. فردا تمومش میکنم بالاخره و خدایی نشستم پاش چیزی که این چند وقته اصلا نداشتم. زبانم خوندم دیگه بقیه کارام مونده که الان برم حموم بعدش اگه وقت شذ چون پسر دایی بابام دعوتمون کرد خونشون یهویی شد نمیدونم چرا. اهان برای این که اون شب که رفتیم خونه دایی بابام اینا نبودن واسه همین بود. بگذریم خبر دست اول دیگه ای ندارم و همچنانم نمیتونم عکس بذارم
هوای تهران امسال برعکس پارسال آلوده نبود :) مراتب خرسندی خود را اعلام میدارم...
+ شروع کردم به خوندن ناتوردشت... 42 صفحه شو خوندم هنوز :) ولی خب به نظر ک خوب میاد : دی 
ملت عشق رو هم بالاخره تموم کردم! و باید بگم که  محشرررررررر بود!
کاراموزی تموم شد و "گریز دلپذیر"هم همینطور؛
یه کتاب کم حجم و بامزه،میتونم بگم تقریبا تا الان هرکتابی که خوندم اونقدراهم بد نبوده که از افتضاح بودنش حرف بزنم.
یه کتاب معمولی و ساده و از اون کتابا که اگر دست من باشن خیلی سریع تموم میشن،برداشت خاصی نمیشد ازش کرد اما بازم جذاب بود.
《...بدانیم نباید با آدم های کله پوک بحث کنیم،این که بگذاریم نفله شوند،بالاخره که نفله خواهند شد،وقتی ما در سینما هستیم،در تنهایی میمیرند‌.》
در کنار"آیین دوستیابی"با
کلی حرف دارم که بزنم. دیروز روز شلوغی بود برام. اول این که یه ذره کتابمو خوندم یه فصل تموم شد رفتم پیاده روی با بابا و مها بعدش اومدم خونه دوباره یه فصل خوندم رفتم بیرون  باید یه چیزی میخریدم مهام اومد رفتیم پاساژ الماس بابا رسوندتمون. چیزی که میخواستمو خریدم دوباره اومدیم خونه باز کتاب خوندم تا شب مها گفت برو نوشابه بخر رفتم خریدم دوباره اومدم. دیگه این که همین فقط رسیدم کتاب بخونم. ارسطو هم تموم شد رسیدم به بعدش. امروزم احتمالا فقط کتاب بخون
خب یادتون هست که من خونه ی مامان اینا مستقر شدم؟:))
الان باز تنهام...
عصر حیاط رو شستم و بعد نشستم گوشه ی حیاط کتاب خوندم ....
الان هم نماز خوندم و از تاثیر کتابی که خوندم چند خط توی سررسیدم نوشتم....
کتاب سکوت و جدل آخراشه و الان واقعا دلم میخواد برای مدتها حرف نزنم:)
این کتاب رو تموم میکنم و کتاب توکل و آرامش رو از پاتوق کتاب میخرم...
می‌خوام خودم رو ببندم به رگبار احساسات فوق العاده:)
جای همگی خالی:))
خب روز من خیلی وقته که شروع شده. امروز ساعت چهار بیدار شدم تا پنجو نیم کتابمو که سی صفحه ازش مونده بودو خوندم بعدش خوابیدم تا هشت اینطورا حالا کتابو تموم کردمو تازه میخوام برم سراغ اصل قضیه. برنامه تیر ماه رو که بهت گفتم نوشتم اومدم کتاب بدایهة الحکمة رو همون که عربی تقسیم کردم جوری که توی یک ماه بتونم تمومش کنم و خوبم یاد بگیرمش. و کتاب سیر حکمت در اروپا هم طی یک هفته بخونم چون باید برا خودمم یادداشت برداریشون کنم و باقی کارها مثل زبان عکاسی و
کتابی که می خوندم بالاخره تموم شد.فقط می تونم بگم عالی بود.تمام ابهاماتی که در طول کتاب برام پیش اومده بود در پایان کتاب از بین رفت.نویسنده ی این کتاب واقعا قدرت تخیل عالی داره.در طول کتاب جزئیات بااهمیتی وجود داشت که اهمیتشون آخر کتاب مشخص می شه.بیچاره شخصیت اصلی دوم کتاب.دلم براش سوخت.اولش معلوم نبود که چه آدم فوق العاده ایه.شخصیت فوق العاده ای داشت. :) این کتاب ارزش وقت گذاشتن رو داشت. :) کاش دو کتاب دیگه ی این نویسنده رو هم پیدا کنم.یعنی پیدا
خب کتاب موج ها تموم شد. یه کتاب اینجوری بود که مثلا میتونستن پیشگویی کنن و هاله های ادما رو ببینن و اینا . کتاب برای n هم قبلش خوندم که جنایی بود و غمگین . درباره این دوتا فکر نکنم پست اینستا بذارم. کتاب موج ها مثل بقیه کتابایی که از خانوم لانزدیل(؟) خوندم، یه کم کلیشه داشت از این جهت که مثل فیلمای کنار دریای خارجی بود! اما جذاب بود . مثل اکثر کتابای آموت میشه زود زود خوندشون و لذت برد اما خیلی عمیق نبود. 
دیگه اینکه پادکست های شب تاک رو دارم گوش می
تا عصر که رو هوا بودم
کمی دیراک خوندم و کیف کردم. ولی کم بود... و استرس این هست که تموم نشه.
رفتم ورزش کردم.
اومدم یکم ازمایشگاه خوندم. نمیدونم 
دو سه رویم عملا برای آز میره و خیلی عقیم
خیلی زیاد
وای بر من که بازم شب امتحانی شدم.
تا پنج شنبه باید این دو تا امتحان رو بدم، گزارش هاشون رو بنویسم 
کوانتوم و گروه و هسته‌ای بخونم... و خسته م، خسته.
خب امروز اولین امتحان رو دادیم. ۲۱۴ اسلاید پاورپوینت و فکر کنم ۳۷ صفحه جزوه. کلیییی زیاد بود و ادم رغبت نمیکرد بخونه و اگر میخوند دوره کنه. خلاصه که من یه دور خوب خوندم و یه دور بد! اخراشم زیاد نخوندم و امتحانم بد نبود. خوبیش این بود که تستی بود فقط . دیگهههه فردا هم امتحان دارم بعد که تموم شد میخوام سه تا کار تولید محتوا انجام بدم و از فرداش بخونم واسه امتحان بعدی. سوالای بانکم پس فردا مینویسم بقیه اش رو. 
‌امروز هم اصلااا کار نکردم. کتابم راستی
بالاخره با مقابله با تموم انرژی منفی های دیگران و مشکلات دوری من تونستم برم دانشگاه..اونم چه رشته ای..ادبیات..بجای ادبیات میشه گفت:فرهنگ،آرامش،ادب،عشق،عشق و عشق...من عاشقشم..الان دو ماه و بیست روز میگذره و من هر روز عاشق تر میشم..درسا برام سخت نیست و چقد خوبه که دنبال علاقت بری..بعد چهار سال..❤
تو این تعطیلی نشستم زیستو خوندم تموم بشه بره پی کارش
بعد اون موقع که میرفتیم بخش چهار بودیم فصل قلب
الان فصل هفتمو پنج صفحه مونده
طیه یه عملیات ظربتی از فرصت استفاده بنمودم رفتم درس خوندم
خوببب برنامم اینه
تا اخر سال تمام کتابای حفظی مث دینی زمین شناسی ادبیات و.... میخونم
تو عید میشینم ریاضی فیزیک و شیمی گرامی خر الاق رو که باهاش بشدت مشکل دارم رو میخونم
 
 
 
پ.ن. خداییییی خیلی الان مغزم داغ کردهههههه
من بالاخره سحر خیز شدم. هرچند که هنوز از تخت جدا نشدم اما خب الان بلند میشم باید چایی رو بذارم گشنم باشه هیچ کار نمیتونم کنم :// خب بعدش میشینم نوشته ی سونتاگ رو که در مورد بنیامین نوشته تموم میکنم دیشب یه مقدارشو خوندم بعد خوابم برد. بعدشم که زبان باید جای یه درس دو درس بخونم استرس گرفتم دیروز تموم نکردم درس یک رو. کتابم که جای خود. اینقدر خوشحالم زود تونستم بیدار بشم ادم وقتی دیر بیدار میشه انگار زمان نداره دست ادم به کار نمیره. هواهنوز اونجور
دیگه خیلی مطمئن نیستم امشب بتونم کتابمو تموم کنم یا نه. صبح بیدار شدم یه ذره خوندم خوابیدم دوباره بیدار شدم خوندم قبل نهار خوابیدم. و الان دیگه یه دو ساعتی هست پش میزم دارم میخونم. هدفم اصلا زود تموم کردنو فقط خوندنش نیست فقط چون کم کاری کرده بودمو طولش داده بودم خواستم جبران کنم زود تمومش کنم به هرحال امشبم تموم نشه بشینم پاش فردا حتما تموم شده اما من انرژیمو میذارم برای امشب. 
میخواستم عکاسی برم ولی هوا معلوم نیست چشه مثل من شده. یه دقیقه آف
کتاب نامه های بلوغ عین.صاد،تموم شد ،کمتر کتابی بود که بعد از تموم کردنش به فکر حساب کشیدن از گذشته بیفتم اما وقتی این جملات رو خوندم فهمیدم که یکی از نتایج این کتاب،باید برای من حساب کشیدن از گذشته  آمادگی و برنامه ریزی برای آینده باشه:
ادامه مطلب
بالاخره امروز امتحانام تموم شد البته با یه خبر بد تموم شد، ولی خوابیدم و خب معجزه خواب اینه که همه چیزو کمرنگ میکنه بعدشم رفتیم بیرون با بچه های دانشگاه به لطف یکی دوتا از پسرا انقدر خوش گذشت که از شدت خنده محل اتصال فک پایین و بالام و پیشونیم درد میکنه :)اون خبر بد میتونه اینده منو کامل خراب کنه نمیدونم چی میشه اما امیدوارم به خیر بگذره نمیدونم چرا نمیتونم حتی بهش فکر کنم یا جدیش بگیرم! احساس میکنم باهام شوخی کردن یه شوخی زشت و کثیف جوری که اگ
قبلا ته ماه که میشد، یکی میزدم تو سر خودم، یکی جیب خالیم که چی شد؟ این همه زندگی به کجا رسید؟
این همه سختی کشیدی چه اتفاقی افتاد؟بدبخت عمرت تموم شد. جوونیت به فاک رفت. کجایی؟
اما حالا یه مدتیه ته ماه که میشه، خوشالم میشم! عمرم میره که میره، به درک! 25 سالم تموم شد که شد.
عوضش ته هر ماه ، 1 تومن میاد دستم. اصن عمرو میخوای چی کار کنی؟ هرکاری کنی بالاخره پیر میشی
بذا کار کنی، جونت دربیاد و پول دربیاری و بمیری.
رگ خوابم با پول بدست میاد. باهاش احساس امنی
امسال که اصلن سال نبود، معضلات و دغدغه ها و مصیبتها بود، ولی ایکاش لا اقل به خوشی قرن سیزدهم را تموم کنیم، مثل فیلمای قدیمی ایرونی! با یه جشن عروسی که همه تووش دعوتن، با موسیقی بادابادا مبارک بادا تا بله برون و بردن عروس و دوماد به حجله و بعدش رقص دسته جمعی میهمانها! جوری که تووی تاریخ بنویسند بالاخره آخرش قشنگ تموم شد!
زنگ عربی بود معلم عربی مون اقای.....هر کاری داشت می گفت من انجام بدم بعدش هم هی تشویقم می کرد مثلا از روی درس می خوندم رسیدم به جایی که آیه ی عربی بود بعدش آیه رو که خیلی هم سخت نبود خوندم بعد که تموم شد معلممون گفت آفرین خیلی خوب خوندی بعدش یه کارت امتیاز بهم داد . وقتی تموم شد معلممون چنتا جمله ی عربی نوشت گفت معنی کنیم من معنیم رو تموم کرده بودم که معلممون گفت کی می خواد معنی رو بگه من دستمو گرفتم بالا به من اشاره کرد و گفت معنی کن منم آیه رو خوند
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که یکی از بچه ها سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 
هیچی هم نمیتونه ارو
+کتاب دختری با هفت اسم رو در عرض یه روز خوندم. چون امروز حالم خوب نبود فقط کمی کار کردم و بعدش این کتابو تموم کردم. فکر میکردم خیلی چیزا از کره شمالی میدونم اما فهمیدم که از اونی که میدونستم بدتره.
 
+بالاخره به این نتیجه رسیدم پلنر نیاز دارم و یکی خریدم. خیلی هم ذوق زده ام، از رنگی رنگی
 
+امشب مامانم رو بغل کرده بودم و اتفاقی صدای قلبشو شنیدم، فهمیدم که چه خوشبختم مادر و پدر و خواهرم و مادربزرگمو در کنار خودم دارم. و چقدر باید قدردان تر باشم . من
من همیشه به همه میگم میگذره تموم میشه
همون آدما هم به من میگن میگذره تموم میشه
در حالی که نمیدونیم تموم میشه
چند روز پیش که میثم سر جریانات اخیر گفت اعصابم خورده
و بهش گفتم نباشه چون کاری از دستت بر نمیاد و 
تموم میشه.. میدونستم تموم میشه؟؟نه
در واقع فکر میکنم هیچ وقت هیچی تموم نمیشه
امشب  خودمو رو تختم پشت این پرده حبس کردم
و حوصله بچه ها  اتاق رو نداشتم با اینکه میگفتند میخندیدن
و موقعیت دیگه باشه من کلا وسطشونم 
هیچی هم نمیتونه ارومم کنه
ا
دارم از خستگی میمیرم. امروز خیلی خوب کار کردم. زبان خوندم فرانسه رو دوباره شروع کردم. کتابمو خوندم فقط دوتا کارم مونده یکی نوشتن دفترم یکی دیدن عکس عکاسا که یه ذره استراحت کنم میرم پاش اگه خوابم نبره البته. یه همچین موجود بی جنبه ایم من.  کلی چیز از صبح تاحالا تو مخم اومد که برات بگم اما الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد :/ اهاان پیاده رویم رفتم دوربینمم بردم اگه دیدم چیزی عکاسی کنم اما ضایع شدم و نبود باید یه روز خاص براش بذارم. مهمتر از همه این که
+ عنوان از پادکست 16 هُم رادیو چهرازی هستش (پیشنهاد میکنم حتما گوش کنید اونای که گوش ندادید )
امروز 98/06/03
خوب فک کنم یه ماه میشه نمی نویسم ، راستش اگه بخوام واقعیت رو بگم که دیگه علاقه به نوشتن ندارم ولی اومدم راجب اتفاقات که تو این یه ماه افتاد گریزی بهشون بزنم و بنویسم و یه سری چیزها تو آینده بلکه شاید یه روزی برگشتم و دوباره نوشته هامو خوندم .
+ خوب اولش که منم پام به پلیس فتا رسید این میگم که چون گذر پوست به دباغ خونه میخوره رفتیم ولی این دفعه م
یه روزى من دوستان زیادى داشتم و اون هیچ دوستى نداشت. دیگه ندیدمش اما امروز فهمیدم امروزه وضعیتمون برعکسه، یه مطلب خوندم درباره یه چیز دیگه که وسطش نوشته بود "بسیارى از دوستانم..."
 
دیگه بالاخره گهى پشت بر زین ، گهى زین به پشت...
لحظه شماری کردم تا آخر هفته تموم شد و بالاخره تونستم زنگ بزنم و اجازه دیدنت رو بگیرم 
هرچند
که به این راحتی ها نبود ... شایدم بود ولی چون لحظه ها برای من به کند
ترین نحوی که می‌شد میگذشت اون سه روز برام خیلی زجر اور بودن تا بالاخره
مجوز صادر شد 
با دلی پریشون و زجر کشیده زنگ زدم تا وقت ملاقات رو بگیرم ولی گفتن اولین نوبتی که میتونن بدن برای ۱۶ روز بعد بود ...
چیکار میتونستم کنم ؟ چه کاری از دستم برمیومد جز پذیرفتن ؟ 
و باز شمردن ثانیه ها شروع شد
تو یه مهمونی بزرگ بودیم.تموم شده بود و همه داشتن میرفتن.بچه ها رو سپردم به میم و رفتم خونه مامانم که وسایلم رو جمع کنم‌. هیچکس اونجا نبود.خونه یکمی بهم ریخته بود.با عجله وسایلم رو جمع کردم.ولی انگار تمومی نداشت.همزمان سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس میکردم ولی سعی کردم بهش بی تفاوت باشم.هرچی جمع میکردم تموم نمیشد.استرس گرفته بودم.یه دفترچه خاطرات دیدم که یادگاری توش نوشته شده بود.نمیدونم چرا تو اون موقعیت نشستم و دفتر رو خوندم‌.مال همون سایه ه
خب بالاخره امروز امتحانامون تموم شد :) " بالاخره " نه واسه طولانی بودنش ، واسه اینکه خیلی منتظر پایانش بودم.خب ، امتحانامو چطور گذروندم ؟ 
۱.قول دادم از ترم بعد از اول ترم‌ بخونم :) روز قبل از امتحان با یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای مواجه شدم که یک صفحه‌اش رو هم قبلا نخونده بودم‌!‌ اونم درسی‌که در تخصص من نبود ، مشاوره . چندین‌بار به خودم و بقیه قول دادم از ترم بعد،از اول ترم درسا رو بخونم . (تقریبا شب قبل از هر امتحان قول می‌دادم) تخصصیا رو می‌خوندم تا
امشب حالم خیلی خیلی خوبه چون بالاخره تونستم مثل قبل‌ترها کتاب بخونم و انقدر غرق خوندن شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم و به خیالم ساعت 2 ه در صورتیکه ساعت 3ه
کتاب نخل و نارنج که هدیه از طرف یه دوسته رو شروع کردم تا اینجایی که خوندم خیلی خوب بود و دلم میخواد هنوزم ادامه بدم ولی دیروقته و بهتره بخوابم؛ ولی نمیدونم شاید اشتیاقم به ادامه دادنش اجازه نده بخوابم آخه خیلی وقته دلم تنگ شده بود برای غرق شدن توی یه داستان؛ یه کتاب دقیقا مثل وقتایی که شازد
دارم فکر میکنم که آهنگ ها چیکار میکنن با روح آدمیزاد!
با گوش دادن یه موزیک ٥دقیقه ای...
چه جاها که نرفتم
چه کارها که نکردم :))))
با نت هاش رقصیدم 
با تحریرهاش اشک ریختم 
تو نقاط اوجش قلبم به لرزه در اومد... :)))
شهر هارو رد کردم و توی خیالم برات ترانه خوندم 
برات گلدون گرفتم و برام هوبی خریدی
کافه های کریمخان رو باهات زیر و رو کردم 
از شوق حضورت مدرس تا حقانی روجیغ کشیدم و ملودی صدات رو جا گذاشتم لابلای تموم شاخ و برگ های چنارهای تجریش:))))
از دست فروش ه
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_هفتم
.
حس می کردم‌ داداش خواسته عشقش رو نشونم بده اما چرا
چند روز گذشت با خودم کنار اومدم رفتم پایگاه بسیج و از محمد یه پوستر عکس رهبر رو خواستم
با کلی ذوق تا عصر که کلاس هام تموم بشه یه پوستر خوشگل واسم آورد تو کلاس
تو کلاس اومدنش همانا و شروع پچ پچ ها همان
چند روزی پچ پچ ها اذیتم کرد
اما بالاخره امتحان های ترم کم کم رسید
امتحان ها رو با ذوق می خوندم هیچ وقت اینقدر از درس خوندن لذت نبرده بودم
آخرین امتحان بود
ادامه مطل
فیلم "نفس" ...... 
نقش بهار توی فیلم نفس همیشه منو یاد خودم انداخته .... 
فیلمی ک روزی دوبار می دیدم و حفظش بودم تا اینکه حذفش کردم که نبینم ....
اونجا که کتاب رو انداخت توی آب و گفت ننه آقا راست میگه هرکی زیاد کتاب بخونه "دیوونه" میشه ....
منم قبل از مدرسه رفتنم از بس کتاب خوندن رو دوست داشتم همیشه برام کتاب میخریدن و میخوندن تا خودم بلد شده بودم خوندنو و منتظر بودم بیشتر بلد بشم تا اول دبستان ک تابستونش اولین کتاب وحشتناک زندگیم رو خوندم تا بعد از مدرس
یه وقتا مطالب قبلیه وبلاگمو میخونم.
بعد با تعجبی وصف ناپذیر با خودم میگم این من بودم اینارو نوشتم؟
من این همه سختی کشیدم؟
پس کو اون همه فشار؟ پس کو اون همه من دیگه تحمل ندارم‌ها؟
چقدر داغون بودم یه وقتا. همش حس می‌کردم تموم نمیشه.
بماند یه وقتا هم آدم خودش جو میده.
و داشتم به این فکر می‌کردم خدایااااا بزرگ شدن چققققدر خوبه.
چقدر خوبه که دیگه برا هرچیزی ناراحت نمیشی. برا هر چیزی زانوی غم بغل نمی‌گیری. جو نمیدی، عصبانی نمیشی.
-لوس نشو. چیزی به اسم عشق وجود نداره.
+وجود نداره؟
-نه نداره.
+پس این که ما این جاییم یعنی چی؟
-رابطه، اسمش رابطه ست. ببین همه آدما یه روز رابطه شون تموم می شه. مثلا امروز ازدواج می کنن و یه سال بعد طلاق می گیرن. خب پس عشق کجا میره؟ تموم می شه؟ مگه می شه عشق تموم شه؟
-عشق تموم نمیشه؟
+نه، معلومه که نه!
-پس وجود داره! فقط تموم نشده... یه چیزی درست وسط قلبت، چیزی که تموم نشده!
+اوهوم، خب تو بردی. آره تموم نمیشه. تمومت می کنه مثل خنجری که آروم آروم تا خود اس
خب بالاخره امروز امتحانامون تموم شد :) " بالاخره " نه واسه طولانی بودنش ، واسه اینکه خیلی منتظر پایانش بودم.خب ، امتحانامو چطور گذروندم ؟ 
۱.قول دادم از ترم بعد از اول ترم‌ بخونم :) روز قبل از امتحان با یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای مواجه شدم که یک صفحه‌اش رو هم قبلا نخونده بودم‌!‌ اونم درسی‌که در تخصص من نبود ، مشاوره . چندین‌بار به خودم و بقیه قول دادم از ترم بعد،از اول ترم درسا رو بخونم . (تقریبا شب قبل از هر امتحان قول می‌دادم) تخصصیا رو می‌خوندم تا
خب بالاخره شروع کردم friends رو ببینم! میخوام بدونم چیه که انقدر طرفدار دارهالبته دو سه سال پیش چند قسمتش رو دیدم و خسته ام کرد.واسه همین ادامه ندادم
الان دوباره میخوام تلاش کنم :))
کتاب هم اگه بخوام بخونم ادامه ی سینوهه رو میخونم.چون امتحانهام شروع شد و نتونستم ادامه ش بدم
و اینکه خییییلییی وقته کتابهایی که خوندم رو اینجا معرفی نکردم
از مهر سال قبل تا الان نسبت کتاب خوندنم به فیلم دیدنم ده به یک بوده! بیشتر کتاب خوندم و وقت هم نشد اینجا بگم
حالا ش
به نام خدا
باید از کم شروع کرد.خدایا خودت بهم کمک کن 
قبل از اذان ظهر وضو گرفتم و استغفار کردم (۳۰۰ مرتبه )
بعد زیارت عاشورا خوندم و نماز ظهرم رو بعد از اذان خوندم
تمام عکسهام رو حذف کردم تا مبادا پروفایل تلگرامم بزارم 
تمام آهنگها رو حذف کردم 
+تا آخر شب باید ببینم چه کارهایی انجام میدم و چه کارهایی انجام نمیدم 
++ادرس وبلاگ و نام وبلاگ رو هم تغییر میدم (بالاخره باید از ظاهر شروع کرد )
+++دل گرفتگی روز جمعه هم شروع شد نمیدونم تاچند روز همین حالتم
حتی فکرشم نمیکردم انگل شناسی سخت ترین درس علوم پایه باشه!
امتحان ۵۰ تا سواله
۱۵ تا کرم ۱۵ تا تک یاخته ۱۰ تا حشره و ۱۰ تا قارچ
از ۸ تا جزوه قطور و با جزئیات کرم ۶ تاشو خونده بودم که دیدم هیچ چی یادم نیست !و برگشتم از اول همراه با تست زدن دوباره مرور کنم. قرار بود دیروز ترماتود ها رو تموم کنم که خوابم برد:(
از صبح هم هیچ چی نخوندم ... امروز باید نماتود رو تموم کنم + شیستوزوماها که از ترماتود ها مونده ...
نمیدونم تک یاخته رو چیکار کنم! سه روز نشستم مرکل خو
اون سالی که Black Swan اومده بود و کلی اسکار برده بود تمام مقاله هایی که راجع بهش نوشته شده بود رو خوندم. چه فارسی ها توی روزنامه های هر روز، چه تیکه هایی از مقاله های انگلیسی روی اینترنت. تمام داستان رو می دونستم از بس که در موردش نوشته بودن و خوندم بودم. دیدنش اما برام تبدیل شده بود به یه جور تابو. پریشب این تابو رو شکوندم. فیلم رو دیدم. مگه می شه آدم فیلمی رو که تو اوج تموم می شه دوست نداشته باشه؟!
+ چه قدر خوب شد که اون موقع تلاشی نکردم برای دیدن فیل
سلاممم... آخخیش بالاخره تموم شد! ولی بد تموم شد حداقل به عنوان کسی که شیش سال تو تیزهوشانش درس خونده می تونم بگم افتضاح
 بود. ولی یه بازه یه ماه وجود داره برای گشتن توی رشته ها، از پزشکی 
و دندون و دارو تا آبیاری گیاهان دریایی و پرورش علف های هرز... 
بیخی  اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم!
 دلم برای تک تکتون تنگ شده! 
دقیقا دو ماه دیگه تولدمه، پیشاپش 18 سالگیم مبارک.
چخبر از خودتون؟ چخبر از کنکوریامون؟ 
+ مدت زیادی از بلاگ دور بودم..دلم یه قالب اختصاصی
این چند روزه که اینجا نمینوشتم و فقط وب یکی دو تا از دوستان رو می خوندم، حالم خیلی خوب بود.
انگار قبلا ها به بیان معتاد شده بودم.
بعد حذف وب قبلی، اندکی رفتم سراغ اینستاگرام و پست های دو نفره نوشتم و گذاشتم.
آخرش گفتم معلوم نیست که اون نیمه گمشده کجاست اصلا و کی میخاد پیداش بشه. 
القصه آخرش اینستاگرام را هم پاک کردم.
الان آنقدر این حرف زدن ها تلنبار شد روی هم، تا برگشتم اینجا و شروع کردم دوباره به حرف زدن.
هرچند می دونم این وب هم مثل قبلی ها، به ز
شاید دو هفته یا یک هفته پیش بود نماز شب خواندم.
یادمه همین ماه رمضون قبلی بیشتر حس و حالشو داشتم.
تقریبا مطمئنم که بعضی کارهام باعث شد که توفیقشو تو این روزا از دست بدم.
ولی خب بازم بهت امیدوارم خدا.
ممنون که میذاری بازم با تموم روسیاهیم بتونم امیدوار باشم بهت.
جایی خوندم که گفته بود جوانی که می ترسد خواب بماند و نماز شبش قضا شود ، می تواند بعد نیمه شب یعنی 12 شب به بعد بخونه اون رو.
خوبه دیگه! یه ربع که بیشتر طول نمی کشه!
بسم الله...
آها!
این تیتر پس
میدونم زمان شهادت امام صادق علیه السلام اما محبت امام که در دلها با گذر زمان کم نمیشه!
حقیقتش داشتم با خودم بحث میکردم
خیلی این کارو میکنم و متاسفانه اکثرا هیچکدوممون قانع نمیشیم:دی
یکی از طرفین بحث !! به شعری جالب از امام صادق اشاره کرد که خواستم اینجا بنویسیم
این شعر رو اول بار در کتاب جاذبه و دافعه علی از شهید مطهری خوندم اگر درست یادم باشه
می فرماید:
تعصی الاله و تظهر حبه
هذا لعمری فی الفعال بدیع
لو کان حبک صادقا لاطعته
ان المحب لمن یحب مطی
بالاخره کتاب بدایة الحکمة جلد یکم نوشتهٔ علامه طباطبایی و علی شیروانی تموم شد. صلواااااااات :دی‌ از صبح کلی کار کردما نه فقط کتاب اینقدر خوشحالم که نگو. هرچند باید باز بخونم یعنی اینقدر مرور کنمممم تا جا بیفته برام قشنگ. با یه بار که نمیشه کتاب خوند اونم اینو. زبانم خوندم دفتر استادمم خوندم فرانسویم خوندم. 
حرفم قطع شد. اومدیم خونه. بعد مدتها خوب بودم. فکر نکنی الان میگیرم میخوابما نه اتاق بهم ریختست جمعش میکنم میشینم به کار. نمیدونم کتاب چی
خب کاول هم تموم شد. به نظرم جوری بود که انگار باید فیلمهایی که گفته رو دیده باشی تا بفهمی اما لابه لاش چیزایی هم بود که متوجه بشی چجوریه. ولی خوبه آدم اسم فیلمهارو برداره و ببینه من که هنوز برسون رو ندیدم فیلماشو که استادم گفته بود. :(. 
 
نوشتهام قطع شد با اومدن مامان . قراره شب بریم بیرون شام بخوریم دیگه فکر نکنم برسم کتابو جلو ببرم زبانم خیلی کم خوندم امروز زیاد خوب نبودم بیشتر کتاب خوندم. شایدم بیخیال زبان بشم بیشتر کتاب بخونم. باید از فردا ص
امروز یه روز معمولی بود. خیلی معمولی. هنوز خیلی خوب نشدم توی کار کردن. حواسم پرته یه خورده. اما در مقایسه با روزای دیگه بد نبودم. کتاب خوندم مقاله خوندم زبان خوندم. همین. 
هنوز بعضی وقتا شک میکنم به واقعیت. بعضی وقتا انگار بیفتم تو یه تله. هی بخوام ازش بیرون بیام هی نشه. حرف زدن راجع بهش سخته. نمیتونم با کسی راجع بهش حرف بزنم. هیچکسو ندارم. بعضی وقتا نمیدونم چی درسته یهو شک میکنم به همه چی. کاش هیچکس جای من نباشه خیلی دردآوره. 
دلم میخواد های های گ
از صبح که بیدار شدم هنوز نخوابیدم. الان مها رفته منتظرم خبر بده سوار شدنشو. هیچ حسی ندارم از این تنهایی. فقط میدونم برای فردا کلی کار دارم. و باید امروزم رو که خوب کار نکردم جبران کنم. امروز به کل حالم خوب نبود حتی سر زبان هم بی حواس بودمو کلی سوتی دادم. خلاصه که همین. با این همه خیلی خسته ام امیدوارم خوابم ببره. فعلا که خبری نیست ولی هرجور شده بایدبخوابم صبح زود بیدار شم.خوشحالم که امروز تموم شد.میتونم امیدوار باشم که روز تازه ای در پیشه و من می
خب بالاخره امروز امتحانامون تموم شد :) " بالاخره " نه واسه طولانی بودنش ، واسه اینکه خیلی منتظر پایانش بودم.خب ، امتحانامو چطور گذروندم ؟ 
۱.قول دادم از ترم بعد از اول ترم‌ بخونم :) روز قبل از امتحان با یک کتاب ۴۰۰ صفحه‌ای مواجه شدم که یک صفحه‌اش رو هم قبلا نخونده بودم‌!‌ اونم درسی‌که در تخصص من نبود ، مشاوره . چندین‌بار به خودم و بقیه قول دادم از ترم بعد،از اول ترم درسا رو بخونم . (تقریبا شب قبل از هر امتحان قول می‌دادم) تخصصیا رو می‌خوندم تا
کتاب"جاناتان مرغ دریایی"تموم شد و تابستون هم همینطور.نتونستم به قولهایی که به خودم داده بودم عمل کنم تعداد کتابایی که از خرداد تا الان خوندم خیلی کمه و بدتر هم میشه چون از این به بعد با وجود مشغله های زیاد فقط میتونم ماهی یک بار کتاب بخونم.
کتاب جذابی بود،خیلی وقت بود اسمش رو از بقیه میشنیدم و دوست داشتم بخونمش.کم حجم،با عکسای سیاه سفید،جاناتان میتونه الگو تموم ما باشه.
برشی از متن کتاب:
چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد
خب بالاخره امروز صبح آخریت امتحان، پاتو عملی، رو دادیم و تموم شد. 
نمیدونم؛ در مورد روز امتحان و قبلش ننوشتم. الان هم که مینویسم 14 بهمن است. امروز ۷ صبح کلاس رانندگی داشتم، بعدش هم باشگاه رفتم. عصر تا شب هم با محدثه وقت گذروندیم. نمیدونم چرا روی مود نیستم. خیلی سخت گذشت ترم قبل؛ نمیدونم ترم بعد چیکار کنم. رفرنس بخونم؟‌جزوه بخونم؟ چیکار کنم؟
خوابم میاد. با محدثه از عادت کردن حرف زدیم و غصه خوردیم. غصه خوردیم که دست خودمون نیست. ساعت 11 عه و هنوز ش
"دادگاه اعتراض به عمل آمده را وارد دانسته و به استناد مواد فلانِ قانون اجرای احکام مدنی، حکم بر بطلان عملیات اجرایی و رفع توقیف از خودرو به نفع معترض ثالث صادر میکند."
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد!
جیییییییییغ!
بعد چهل و اندی روز، بالاخره یه جمله مثبت حقوقی خوندم! :))))
چقد حالم بهتره!!!!!
چند روز قبل رئیس یه سری دی وی دی آموزشی برای عهد ناصر الدین شاه! آورد و منم یه نگاهی بهشون انداختم و دیدم به دردم نمیخوره و گذاشتمشون همونجایی که بودن تا ببردشون. موقع بردن کلی فحش نثار روح و روانم کرد! بغض کردم و وقتی همه رفتن یه دل سیر گریه کردم و چند صفحه قرآن خوندم تا آروم بگیرم.
یعنی میشه این روزا ختم به خیر بشه؟
دیروز اگه نیم ساعتم وقت اضافی میاوردم امضاها رو هم میگرفتم ولی از کل پروژه تدوینام فقط امضاهاش موند. یه حس سبکی شبیه تموم شدن امتحاناتم داشتم. الانم که تو سازمانم منتظر جلسه ملیم.
آخر هفته هم مشغول عروسی امیرحسین بودیم که خیلی عروسیشون قشنگ بود و خیلی هم وقت ما رو گرفت ولی هر چی بود تموم شد و میتونم بگم الان دیگه میشه فول تایم زبان رو ادامه داد. به امید خدا یه ماه توپ بخونیم و امتحان رو بدیم و تموم شه
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم...
خرداد ماه جان چه عجب!!! بالاخره تموم شدی.. مرسی.. اه...

تیرماه جان!!! آمدی که داغ دل تازه کنی به هزار و یک داغ آشکار و نهان... مادر داشتی آرزو می کردم به سوگت بنشیند که سوگ نشین توایم...
تیر ماه بی سرانجامی توی سیگار بهمنت باشد.... (با اندکی تحریف)
گفتم تموم بشه غمگین میشم؟ 
دیدم نه واقعا.
غمگین نمیشم اما تموم شدنش تموم شدنِ یک دوره آموزشی سخت و نفس گیر بوده.
گاهی پیش میاد که همه چی خوب باشه اما همه چی از دست بره.
من و مامان بابام روز اول عید سه نفر بودیم الان ....
پس همیشه ویرانی یکی از گزینه هاست که محتمل هست.
خدایا ممنونم
از تموم شادی ها
و دلخوشی های 
کوچیک.
خدایا ازت ممنونتم.
خدایا اگه من روی تموم 
خوبیهایی
که در حق کردیو
بپوشونم
یعنی کافرم.
به پوشاندن بذر توسط خاک
کفر میگن.
اگه من تموم لطفهایی که
در حقم کردی.
تموم لحظه هایی که هوامو
داشتی.
تموم نعمتهایی که بهم دادی رو
شاکر نباشم
از درون
و بیرون
شاد نباشم
و روی همه اونا رو 
با غم الکی
بپوشونم یعنی کافرم.
خدایا دوست دارم.
بهت ایمان دارم.
ازت ممنونم.
حال خوب کن همیشگی من
دوست دارم.
بالاخره کارام تموم شد فقط یه پیاده روی مونده با کتاب داستان زبان و سرچ کردن کسایی که دوست دارم و خوندن توضیحاتشون به انگلیسی. هرچند که کتاب کمتر خوندم اما فردا بهتر میشم و زود بیدار میشم تا بیشتر کار کنم. یه دفتر خیلی وقت پیش گذاشته بودم عکاسایی رو که میدیدمو میخوندمو توش نوشتم حدودا دویست تا عکاس هستن. فعلا البته از کسایی سرچ میکنم که از قبل باهاشون اشنا ام این کارو برای بهتر شدن زبانم انجام میدم یا مثلا خوندن اکانت هایی که به زبان انگلیسی ه
بعد از ظهر شنبه از سر کار اومدم خونه و دیگه هم بیرون نرفتم. از دیشب یه سره داره بارون میاد. اینکه بدون اینترنت نود و نه درصد ارتباطاتم رو از دست دادم غمگینم کرده. این که عزیز راه دوری دارم که ارتباطم باهاش قطع شده عصبانیم میکنه و اینکه ددلاین دوتا از دانشگاههایی که باید براشون اپلیکیشن فرم میفرستادم نزدیکه منو بشدت میترسونه.
دانشگاه رو تا آخر هفته تعطیلش کردن. دیروز یه کم زبان خوندم. چند صفحه هم کتاب خوندم. بالاخره دارم دو قرن سکوت عبدالحسین
سیل اشک امان‌م نمید‌هد...
از این دور بودن... از این دویدن و نرسیدن...از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه می‌کند...
قرآن را بازش می‌کنم
می‌آید:
وَ نَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِیمِ...
‌می‌فهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام می‌شود...یک روز شما می‌آیی و خاتمه می‌دهی به دل تنگی ها...یک روز شما می‌آیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را می‌فهمیم...
یک روز که خیلی نزدیک است... از رگ گردن هم نزدیک تر...
این وعده ی خ
 
شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛
خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛
خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛
خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛
بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛
مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛
از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛
همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تمو
شنبه عصر با مامان رفتیم خرید،کلییی راه رفتیم و خسته شدیم علاوه اینکه فهمیدم مامان خیلی هم دلش پیر نیست،برام کتاب خرید برای خودشم خرید،پیشنهاد کرد میخوام مثنوی معنوی رو برام بخره؟[ازماهیانه م کم کنه]،رد کردم.کلاسم یکشنبه تشکیل نشد،دوشنبه هم به خیر گذشت و امروز هم کلاس تشکیل نشد.
یکم بد عادت شدم.
"ناطور دشت"و"عطیه برتر"و"غرور و تعصب" کتابایی بودن که مامان برام گرفت‌.
جمعه عصر چند صفحه از "آیین دوست یابی"رو خوندم،یادتون هست اخرین باری که دست گر
خب من همیشه آرزو داشتم که آرشیو سارا رو تا جای نسبتا خوبی بخونم. چون می‌دونی هروقت به طور رندوم می‌رفتم یک ماه خیلی قدیمی رو می‌خوندم کاملا حس می‌کردم هر لحظه ممکنه از خنده خفه شم. و امروز که سعی کردم کمپبل بخونم ولی نتونستم، نشستم و آرشیو سارا رو خوندم بالاخره:)
و فکر می‌کنی چی پیدا کردم؟ این رو. بله! همه پسرهای گروه عین همند:)) یعنی مثلا موقع مصاحبه یک الگو از پسرها می‌ذارن جلوشون و هرکی با اون fit شد همون رو انتخاب می‌کنند و خب محض تنوع هم ک
وااای بالاخره این بخش نظریه ی مُثُل افلاطون تموم شد. روش گیر کرده بودم اساسی. اصلا عذاب بود خوندنش. خود نظریه نه ها. میدونم نظریه چیه کتاب جمهور افلاطون رو خوندم ولی این اصلا یه چیز قاطی بود. حوصله سر بر هم بود برا من به شخصه شاید از نظر بقیه خیلی کامل و خوب بیاد. هوووراااا رسیدم فصل جدید. دلم میخواد زودتر تموم کنم کتابه رو. بشینم پای کتابایی که خریدم. 
صبح ساعت شیش شیشو نیم بیدار شدم ولی ساعت نه نیم یهو باتریم تموم شد خوابم برد :دی خیلی رو اعصابم
کرونا عامل بیولوژیکی‌ئه یا نه، آمار چین واقعی‌ئه یا شوخی تلخ، این داستان واقعاً توی چین تموم شده یا اونا هم مثل این‌جا می‌گن سلامتی مردم مهمه ولی «چرخ اقتصاد هم باید بچرخه»، نمی‌دونم. و هیچ ذهن عاقلی هیچ گزاره‌ای رو به‌طور قطعی رد نمی‌کنه وسط این دریای گل‌آلود. ذهن‌م خیلی وقته وسط این اخبار مونده و به هیچ سمتی تمایل نداره، ولی خیلی می‌ترسم از جهان ناشناخته‌ی پساکرونا. 
 
 
پی‌نوشت: روزگار قرنطینه‌م ُ با «آن فرانک» مقایسه می‌کنم که
از ساعت هفتو نیم یک ربع به هشت بیدارم. اما هنوز شروع نکردمو هنوز از خواب بیدار نشده دوباره خوابم گرفته :/ فقط دلم میخواد از این وضعیت مزخرف خلاص بشم حالا هرجوری که میشه. همه کارام مونده این همه کتابامو اوردم هنوز کتابمو تموم نکردم تا شروع کنم کتاب جدیدو. لعنت به من با این وضعیت. نمیتونم توضیح بدم که دقیقا چه مرگمه و چرا نمیتونم کار کنم چون در بیرون علتی نداره انگار. اما چیزی هست که نمیذاره نمیدونم چیه فقط میدونم هست و من با این که دلم میخواد نمی
داشتم کتاب جف اولسون رو می خوندم...می گفت از همین الان تصمیم بگیرید کارهای نیمه تمامتون رو تموم کنید....
یه نگاه به زندگیم انداختم....دیدم چقدر کارهای نصفه نیمه یا بعضا فراموش شده دارم که باید تمومشون کنم...
پریروز بعد از نماز صبح یهو به سرم زد شروع کنم به خوندن نمازهای قضام....
من نزدیک به ده روز نماز قضا از روزایی که بیمارستان بودم ،دارم....
پس سریع آخر دفترچه یادداشتم تعداد نمازهای قضام رو چوب خط گذاشتم و تا حالا چهارتا نماز ظهر و عصر خوندم و ان شا
_ بالاخره درس خوندنم از امروز با دو صفحه خوندن شروع شد،هرکار کنم از درسم نمیتونم بگذرم ، هرچند تموم نشده باید فصل اختلالات اضطرابی امشب تموم بشه...
_ مامانم داره به پسر دایی یک و نیم سالم یاد میده منو بزنه ،اونم منو مث بز نگاه میکنه میگه ((بو))  و دستشو بالا برده .....و الان بالاخره اومد و زد و همچنان داره میزنه ... وقتی براش ادا در میارم مامانم بهم میگه اینطوری نکن بچه یاد میگیره
_ مامانم با دیدن این بچه فقط این جمله رو میگه ((چه آیَم اولده))...
_دو شبه ب
1. فصل گرما رو با اون عظمت تموم کردم دینی تازه یه درسشو خوندم :/ انصافانه ست؟ به حول قوه الهی پنج درس دیگه ش تموم میشه ایا؟ -_-
2. داشتم عکسا رو نگاه میکردم. اون عکسو دیدم. پیارسال ماه رمضون چتر هامونو وا کردیم تو مدرسه و قرار شد تو مدرسه با بچه های کلاس خودمون افطاری بگیریم. بعد چون من بلد نیستم غذا درست کنم مسئولیت خطیر چیدن سفره به من محول شد و منم به بهترین نحو به سرانجام رسوندمش. 
عکس
خب چیه باد میومد -______-
که خب بعدش بچه ها تصمیم گرفتن دیگه وظیفه
اگه خودتو دوست داشته باشی با کسی روبرو میشی که عاشقته و دوست داره
من با خودم روبرو شدم اون آدم خودم بود در شکلی دیگر در شکل یک مرد که به من حس خوب میداد دوستم داشت 
وقتی اینجور دوستیها تموم میشه ما باید همچنانبه دوست داشتن خودمون ادامه بدیم چون همه ما دوست داشتنی هستیم وقتی ینفر پیدا میشه که میتونه دوستمون داشته باشه یعنی ما دوست داشتنی هستیم ولی خب همه آدمها کنار ما همسفر های ما هستند بالاخره یجایی مسیرمون از هم جدا میشه در کنار هم رشد میکنی
+ دیشب داشتم پست زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))
+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا...:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی
+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی این
+ دیشب داشتم پست زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))
+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا...:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی
+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی این
بزرگ‌ترین دلیلی که باعث نابودی روابط‌م شده، خشم سرکوب‌شده‌ست. من ناراحت و عصبانی شدم، ولی با پیش‌فرض این‌که باید طرف خودش بفهمه سکوت کردم و سکوت کردم. و هربار یک تیکه از اون رابطه رو از درون خودم بیرون انداختم. و زمانی رسیده که طرف بالاخره ازم پرسیده «چی شده؟» و از پایان همه‌چیز ناراحت شده و من ماه‌ها بوده که اون رابطه رو دفن کرده‌بودم.
و برعکس، دوستانی دارم که همیشه وقتی ناراحت شدیم، با هم حرف زدیم، دعوای لفظی کردیم و حتی مدتی حرف نزدی
امروز ساعت هشت بیدار شدم هرچند که ساعت ده تا یازده اینطورا باتریم تموم شد خوابیدم. اما امروز روز زبان و خب منم باید برای دیکته سه درس رو بخونم. هرچند که این چند روز خوندم. اما باز هم مرور میکنم باید جمله هم در بیارمو حفظ کنم خیلی واسه این یکی نگرانم. همین تا شب قراره فقط زیان بخونمو از زبان خودمو خفه کنم احتمالا درس جدیدم جلو جلو میخونم که سر کلاس روش گیر نکنم. اینم داستان من با کلاس زبان رفتن. نصف وقتمو گرفته و هنوز نتونستم مدیریتش کنم تا به همه
بچھ ک بودم فک میکردم پدرومادرها ساعت شنین ک ھروقت تموم شد برش میگردونیمو ھمھ چی نو می‌شھ 
ولى وقتی بزرگتر شدم فھمیدم......
فھمیدم مثل مدادرنگیھ زندگیتو رنگ میکنھ و خودش تموم میشه
یا مثل حبھ قنده....
چاییتو شیرین میکنه ولى تموم میشه
********
قدرشونو بدونیم تا ب خاطر ما تموم نشدن^__^

زندگی زود میگذره
قدرشونو بدونیم.....
خب کتاب غرور و تعصب نوشتهٔ جین آستین ترجمهٔ رضا رضایی نشر نی با سرخوشی و شادی تموم شد. به شدت خوشحالم. شاید یه دلیلش نشستن کنار پنجره و دیدن ابرای دلبرو هوای فوق العاده ی بهاری هست. بهرحال که حالم خوبه. بالاخره البته و حس تازگیو کم کم تو وجودم حس میکنم. 
در مورد کتاب که قبلا گفتم با این که موضوعشو اولش برام جالب نبود اما کم کم منم غرق کتاب شدمو منتظر بودم ببینم چی میشه. خیلی وقت بود اینجوری کتاب نخونده بودما لم داده بودم به مبل مثل اونوقتا که کسی
سلام
من اول پیامم رو با "من" شروع میکنم ولی سوالی که دارم کلی هستش و فقط مربوط به خودم نیست. به خاطر همین توی این صفحه میگم.
من یه دختر بیست ساله ام. سال دوم دانشگاهم. از 15 سالگی درگیر فضای مجازی شدم و درگیر یه رابطه ی دوستی. البته ما از هم دور بودیم و رابطه مون تا سال آخر مجازی بود فقط. سال آخر دوستی مون دو سه بار از نزدیک دیدیم همدیگه رو و رابطه مون هم به خاطر خیانت اون پسر تموم شده، یک ساله. 
رابطه مون مجازی بود، ولی حس من واقعی بود و هنوزم دارم اذ
خب؛ بالاخره رسیدیم به آخرای تابستون ۹۸. توی یه نگاه کلی این تابستون چه کردم؟
۱- کتاب خوندم: این تابستون نقش کتاب واسم خیلی پر رنگ تر از همیشه بود. حدود بیست تایی کتاب خوندم و از آخرین تابستون بی دغدغه ی قبل کنکورم حسابی استفاده کردم. میگن توی سال کنکور نباید کتاب خوند چون مغز اون موقع خیلی با کتاب خوندن حال میکنه و دیگه درس خوندن برای آدم سخت تر میشه. پس من سعی کردم جای حسرتی نذارم دیگه :)))
از بین کتابایی که خوندم اینا رو واقع خیلی دوست داشتم: در
اتاقمو مرتب کردم، گردگیری کردم، جارو کشیدم :)
خسته شدم ، وضعیت R هم از یه طرف :/
یه عالمه کار دارم از همه مهم تر درسام هستن که نخوندمشون :(
تو عید برام زمان کند میگذشت با خودم میگفتم کاش زود تموم بشه... الان که تموم شده با خودم میگم چرا زود گذشت؟! یعنی هنوز باورم نمیشه که تموم شده... ولی مطمعنا تموم شده :/
ولی تعطیلات عید و مفت از دست دادم.... میتونستم خیلی کارا بکنم اما نکردم...
ساند کلود هم اون پشت داره پخش میشه...
ولی واقعا کی من از بی برنامگی درمیام؟؟
م
سر کلاس دینی "ناباوری" رو خوندم "ناباروری" و به احترامم کل کلاس پنج دقیقه ایستاده کف زدن :))))) خلاصه که عفت و پاکدامنیم باز هم بر باد رفت :))
"معاد" رو خوندم "مواد" و "هوی و هوس" رو خوندم "hooy و هوس". "عزیر نبی" رو خوندم "عزیزِ نبی" و در حالیکه داشتم خودمو کنترل می کردم از خنده تشنج نکنم ری ری بی شعور هی دم گوشم میگفت "جیگرِ نبی" :)) 
همه اینا توی یه پاراگراف رخ داد و من نمی فهمم قیافه م چه شکلیه که معلما میگن من بخونم از رو متنا؟ شبیه گوینده های رادیو ام؟ :|
+ ب
روز های بهتری می آید
چون اعتقاد دارم که روزگارِ آفتاب سوخته پوست می اندازد.
چون اعتقاد دارم  اگر غصه هست یواش یواش جاشو خوشحالی میگیره، اگه دلتنگی هست خیلی آهسته اما بالاخره دیدار رو میرسونه و اگه بغض هست به مرور لبخند ها واقعی تر میشه.
  اعتقاد دارم ، چون میدونم همونقدر که خوشحالی عمر داره، غم هم یه زمانی داره، میمیره، تموم میشه، میریزه و دوباره برگ های سبز ِ حال خوش جوونه میزنن.
 چون دیده بودم روزایی رو که تموم شد و روزگار، پوست تازه ای به خ
من همون بیچاره ایم که با 86 درصد زیست و با73 درصد شیمی قراره پشت کنکور بمونم
خدایا خیلی درد داره خیلی 
خیلی درد داره 
هیشکیو ندارم کنارم باشه 
همش باید درد بکشم و درد بکشم 
انقد درس خوندم نیمه نابینا شدم 
خداا چرا انقد نفس کشیدن درد داره؟ 
چرا انقد زندگی کردن درد داره؟ 
دو سال  بدترین دردارو به جون خریدم دو سال تا مغز استخون درد کشیدم 
هنوزم ادامه داره 
همش به خودم میگم محکم باش دختر محکم باشه دیگه چیزی نمونده 
ولی حقیقتش اینه که این دردا هیچ
دیشب به این فکر می کردم که قصه ای که شروع کردم رو نیمه تموم گذاشتم و دیگه هم دنبالش رو نگرفتم. بعد یه کم که فکر کردم توی وبلاگ هایی که دنبال می کنم از این مدل قصه کم نیستبد نیست یه چالش قصه های نا تموم درست کنیم و داستان های نیمه کارمون رو تموم کنیم
نمیدونم چرا امروز به طرز معجزه اسایی دارم عالی پیش میرم. خب فصل قرون وسطی هم تموم شد. الان میخوام برم سر فرانسوی تا دوباره شروعش کنم حالا چرا الان؟ خب رو مودشم. بعدم زبانو یه دور خوندم فقط باید نگاه بندازم بش که هم شب وقت دارم هم فردا صبح قبل از کلاس. تازه امتحان اصلی سه شنبه است که دوشنبه براش میخونم باز. اینقدر خوشحالم راه افتادم فکر میکردم طول بکشه تا خوب بشه حالم. 
1-من از دوم دبیرستان که رفتم تجربی (و تنها دلیل تجربی رفتن من این بود که فکر میکردم فیزیک رشته ریاضی یه چیز خیلی خفنیه ولی زهی خیال باطل که با تجربی ها تقریبا هیچ فرقی نداره)از همون موقع اول امضام مینوشتم drmjns,سال اول که کنکور دادم اندازه جلبک درس خوندم و به جای درس خوندن تا دلتون بخواد وبلاگ دانشجوی پزشکی خوندم اونم ارشیوهای چندساله‌شون رو!!به خاطر همین خاطراتی که ازشون خوندم بعد سال اول دیگه پزشکی دوست نداشتم و به جاش به رشته ای به اسم بیوتکت
میخواستم دیگه از مشکلاتم ننویسم اینجا... میخواستم غر نزنم دیگه... ولی این سلسله اعتفاقات مزخرف عصبی کننده تموم میشن مگه؟!! :/
فقط یه چیز هست که حالمو خیلی خوب کرد و چند روزه میخوام بنویسمش و هر بار موکولش میکنم به وقتی که حالم بهتر باشه و نمیرسه این وقت!!! پس همه مقدماتو حذف میکنم و یه راست میرم سر اصل اتفاق... من بالاخره موفق شدم یه بلاگر ببینم! :) یکی از عزیزترین و دوست داشتنی‌ترین دوستای مجازیمو تو یه موقعیت به شدت عجیب که مطمئنم هیچ دو بلاگری تا
فقط برای اینکه ذهنم مرتب بشه اینو مینویسم که:
کوانتوم 2: نیمه ی آخر فصل 6، یعنی از اثر زیمان به این طرف رو نخوندم هنوز
فصل 7، روش وردشی رو خوندم و تقریبا خوب خوندم
فصل 8، تقریب WKB رو هم خوندم و بلدم. ولی شاید بهتر باشه یخورده سوال  بیشتر حل کنم، چون اینطوری که پیدا بود استاد ها خیلی به WKB علاقه مندند.
فصل 9 هم اختلالات وابسته به زمان و این چیزا بود که کلییی وقت ازم گرفت ولی اونم بلدم. یکم سوال شاید.
فصل 10 هم، تقریب ادیاباتیک رو یکم گفتم فقط. و یذره هم ت
بالاخره خواب از سرم پرید بعد از چند ساعت خوابیدنو بیدار شدن. اگه من تا غروب بخش دو رو تموم نکنم مائده نیستم. والا این چه وضعش اینقدر کند پیش رفتمو تنبلی کردم. خب میتونه به این دلیلم باشه عادت نداشتم کتاب رمان چند وقت بخونم. خوشی زد زیر دلم اینجوری شد که تنبلی کنم فکر کنم حالا هی میتونم لفتش بدم. خلاصه که همین 
جوون تر که بودم، مثلا ترم پنج لیسانس، وقتی یک روزم تلف میشد، به خودم می گفتم اشکال نداره، فردا جبران می کنی.
واسه نیم ترم ریاضی مهندسی، دو روز وقت داشتم که روز اولش فقط پنج ساعت درس خوندم.
همین انگیزه دادن و جبران کردنه باعث شد که روز دوم دوازده ساعت درس خوندم و اون امتحان رو ماکس کلاس شدم.
الان این یک هفته رو هیچ کار نکردم.
امیدوارم جبران کنم...
 
امسال مجموعا ۲۸ تا کتاب خوندم که به غیر از هفت تا کتاب (اعتماد به نفس آنیتا نایک، بیلی، دفتر خاطرات، همنام، پس از تو، وقت نویس، هرمان هسه و شادمانی‌های کوچک) بقیه خیلی خوب بودن و راضیم از خوندنشون. امسال با عجیب ترین روایت ها رو به رو شدم و در عین حال دردناک ترین ها.
امسال دلم می خواد نود تا کتاب تو لیستم رو بخونم تموم کنم ولی با این وضعیت گویا بهم امیدی نیست :دی
اینم لیست کتابام به روایت تصویری لبخند قشنگم
و اما ۹۸، حدودا ۱۶۰ تا فیلم دیدم که اگه
میدونی، زندگی اغلب اینجوریه که باید سعی کنی از برهه ای که تموم شده بگذری. فلش بک زدن اشکالی نداره، مرور بعضی چیزا ایرادی نداره، فقط کافیه که بدونی تموم شده، اون روزها و آدمها هم تموم شده ن.
بیا ببینیم روزای پیش رو چیا تو چنته داره، هوم؟
دریافت
کتاب آن دختر قبلی تموم شد. (مدتی پیش تصمیم گرفتم این جمله همچنان برای اکثر کتابایی که میخونم ثابت باشه!). در واقع به علت جنایی بودن کتاب ، خیلی زودتر از اونچه فکر میکردم تموم شد. صبح بیرون بودم و بعد از برگشتن تصمیم گرفتم بخونمش  ،. با وجود اینکه حسابی خوابم میومد کلی از کتاب رو تا مشخص شدن یه سری چیزای مهم خوندم و بعد از بیدار شدن هم چند صفحه اخر رو خوندم.
گفتم که ترجمه‌اش بد بود: من این را به شما گفتم! خب این خیلی شبیه جمله های گوگل ترنسلیت هست،
یعنی خوندن این بخش آخر عذاب الهی. فلسفه بعد از ارسطو. اصلا چرت میگن. خلاصه که حال نمیکنم باهاش فقط میخونم. ارسطو عوضش به نظرم جذاب ترین بخشش بود. با این وضعی که میبینما فکر نکنم تموم بشه اما من تا شب میشینم پاش بلکه زودتر خلاص شم :دی  فکر کنم ۱۵ روزه دارم این کتابو میخونم چه خبره بابا. اما خدایی کتاب پر محتوایی بود اولش فکر نمیکردم از پسش بر بیام اما تونستم حالا فکر کن نزدیک کنکورم دوبتره باید بخونمش :دی چون الان فقط خوندم حفظ نکردم. من میگم بیا ی
قرار شد با فاطمه امروز برم بیرون چهار این طورا میاد دنبالم. خب فکر کنم تا شب بیرون باشم. شایدم زود بیام معلوم نیست. امروزم خوب پیش نرفتم الان فصل سه هم خوندم تموم شد. همش فکرم به بیرونه و هواسم پرته واسه کار کردن. سه نیم هم باید پاشم حاضر شم. یه ساعت وقت دارم بخونم که اونو میذارم واسه زبان. فکر کنم دیگه کار تعطیل تا شب که ببینم کی خونم. اما عوضش دلم باز میشه رفیقمو بعد مدتها ندیدن. بعد میره تا یه قرن بعد :دی
پارسال اواخر اسفند و اوایل فروردین روزهای سختی داشتم، روزهای نبرد با خودم، با خانوادم، با دلم، با عقلم! روزهایی که شب تا صبح گریه می‌کردم و آخرش تصمیمی گرفتم که هنوز به درست بودنش شک دارم.  اما بعد از اون تصمیم، یه پست تو یه کانالی خوندم که یه جمله ازش توی ذهنم پر رنگ شد و هنوز که هنوزه گاهی ناخودآگاه زیر لب تکرارش می‌کنم «خوشبختی، پشت کوه‌های پذیرش است». پذیرش واقعیت و اتفاقی که افتاده و پذیرش نقش تقدیر و پذیرش خودمون به همون شکلی که هستیم
خب بالاخره کلاسای این ترم تموم شد ..کنفرانسم بد نبود ولی عالی هم نبود..اما اصلا برام مهم نیست ..چون همین که شرش کم شد و رفت کنار برام کافیه!
اما خیلی دوس داشتم جای اون دختر یاسوجیه بودم که استاد بهش گفت عالی بود لذت بردم!به هرحال گذشت..ولش کن ..من قبلا هم گفتم آمادگی زیادی نداشتم ..تازه شبش خوابم برد ..ساعت سه از خواب پریدم ..تفسیر مقاله ی روش های بیوشیمی فیزیک رو نوشتم...بعد تا شش طول کشید بعد اونم خوابم برد تا هفت و سی و پنج!!!نمیدونم دیگه چطوری خودمو
خب بالاخره کلاسای این ترم تموم شد ..کنفرانسم بد نبود ولی عالی هم نبود..اما اصلا برام مهم نیست ..چون همین که شرش کم شد و رفت کنار برام کافیه!
اما خیلی دوس داشتم جای اون دختر یاسوجیه بودم که استاد بهش گفت عالی بود لذت بردم!به هرحال گذشت..ولش کن ..من قبلا هم گفتم آمادگی زیادی نداشتم ..تازه شبش خوابم برد ..ساعت سه از خواب پریدم ..تفسیر مقاله ی روش های بیوشیمی فیزیک رو نوشتم...بعد تا شش طول کشید بعد اونم خوابم برد تا هفت و سی و پنج!!!نمیدونم دیگه چطوری خودمو
تازه فهمیدم چطوری باید بخونم! انصافا بیخودی از خودم توقع بیجا داشتم سری قبل. یکی نبود به من بگه اخه دختر خوب تو کلا ۲ ماه هم وقت نذاشتی اونم خیلی خیلی نصفه نیمه. یه روزایی که ایل و تبار میومدن دنبال خونه گشتن و خونه دیدن که مجبور بودی باهاشون باشی اون روزای دیگه رو هم یا در افسردگی ناشی از بیکاری به سر می بردی یا میترسیدی از آینده. الان شکر خدا دیگه ترس از کار رو حداقل نداری و این خودش یه گام مثبته. 
غیر از اون هم خب بالاخره بیکار هم نبودی. همین ک
به خودم قول دادم قبل امتحان فردا پست بزارم..مث قدیم ازتون بخوام واسم دعا کنین..ساعت یک تموم کردم تا دو یه نمونه سوال حل کردم و ایه خوندم ولی دوره نه...چیزی خیلی یادم نیست...اگ ممکنه واسه من و همه اونایی ک فردا امتحان دارن دعا کنین مخصوصا دوازدهمیای مظلوم و خسته...تا فردا بیام پست بزارم دوباره و خبرای بد بدم و از اتفاقات این مدت بگم:)
نماز روزه هاتون قبول♡
خب کتاب جاودانگی هم تموم شد. نوشتهٔ میلان کوندرا با ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی و نشر نیکو نشر. پیشنهاد میکنم حتما این ترجمه رو بخونین. ترجمهٔ قبلی که خوندم اصلا انگار یه چیز دیگه ای بود داستانش :/ اینقدر تحریف داشت! انگار ایین ترجمه یه کتاب جدید بود به خصوص آخراش. اگنس رو نمیدونم چرا واقعا دوست داشتم. با این که تو این کتاب واقعا هیچ همزاد پنداری نداشتم. شخصیتا بعضیاش جداگانه داستانشو گفته بودن ولی یه جایی به هم رسیدن. در کل کتاب خیلی خوبی بود. جدا ا
امروز قراره یکی از پسرهای فامیل بره خدمت. یعنی بره آموزشی . با توجه به اینکه محل خدمتش با اشنابازی جور شده و کلا الان دیگه خدمت اون خدمت سابق نیست، به نظرم استرس خاصی نداره. ولی خوب مادرش و خاله اش اینها آبغوره براش می گرفتند. بعد من به فکر افتادم که ازدواج بدتره یا خدمت؟
اول از برداشت عمومی شروع می کنیم
نود و نه درصد کسانیکه رفته اند خدمت، دوهزار تا خاطره شیرین از خدمت دارند و از اون بعنوان دوران شیرینی یاد می کنند و به بقیه جوونها می گن زودتر
امروز آخرین امتحانم دادیم^^
ممممدررررسسسسمون تموم شد
خوب یکمی جو امروز بد بود چون احتمالا دوستامونو نمیبینیم
ولى توراھ برگشت با دوستم آیس پک خوردیم
خیلى خوش گذشت جاتون خالى^~^
اولین بار بود9صبح آیس پک میخوردم .تمام گلوم یخ زد
بالاخره تابستون شششششششششد

*امروز فک کردم دیدم3سال دیگه کنکور دارم @~@استرس گرفتم
**بگین تو وبم چی بزارم خوبه^^
***لبخند یادتون نرھ=)))
هوش مصنوعی رو سه بار خوندم و یه بارم باز نگاه کردم. دگ هم ازش خسته شدم و نمیخوام بهش فکر کنم. انشاا... این امتحان اخری رو هم فردا بدیم تموم بشه بره. کار رو قراره انشاا... از شنبه زیاد زیادش کنم چون تصمیم گرفتم یه چیزی بخرم و البته وقتم آزاده خب.
دیگه اینکه فردا نوبت ناخن هم دارم که برم زرشکی کنم خوشگلارو :) یه دفترم میخوام بخرم واسه پیج بلاگریم برنامه ریزی کنم. به و به از حس خوب این کار. شکر خدای را. برم فعلا :) راستی گوشی رو باید کم کنم !نوشتم که یادم ب
تو کلینیک داشتم ناطوردشت مزخرف رو می‌خوندم. یه‌جایی هولدن گفت حاضر بودم همه‌ی پولم رو بدم، اما جلوشون گریه نکنم.
شاید کمتر از یک ساعت بعد، جلوی دکتر و خانم ص بغض کردم. حاضر بودم حقوقمو ندن، اما جلوشون بغض نکنم.
در عرض حدود همون یک ساعت تصمیم گرفتم که از فردا دیگه نرم کلینیک. اشتباهم همین بود، باید این تصمیمو می‌ذاشتم یک دقیقه‌ی آخر می‌گرفتم، اون‌وقت محکم خداحافظی می‌کردم. یا حداقل همون لحظه‌ای که تصمیم رو گرفتم باید اعلامش می‌کردم و نم
باید بگم دلم غذاهای خونگی مامان پز میخواد و تمام!
#فقط تموم شو لعنتی
من همون آدمیم که حساس به غذا بود!
هر خورشتی جز خورشت مامان جونش و فک و فامیلای خوب اشپزش از گلوش پایین نمیرفت حالا خورشتای داغون اشپز دانشگاه حتی قیمشو!
فکرشو بکن قیمه! :/ غذایی ک ی تایمی متنفر بود ازش رو میخوره!!
چرا؟ چون نه وقت غذا درست کردن داره و نه حوصلشو لا ب لای این همه شلوغی کار...
تموم شو فقط
تموم شو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها