نتایج جستجو برای عبارت :

مامانجون

وارد خانه مامانجون شده ام
صبح است ساعت 9
تلویزیرن برنامه کودک نشان میدهد
شبکه قرآن با آن مجری های مهربانش
مامانجون پاهایش هنوز خوب است! هنوز کمردرد نگرفته
دارد در آشپزخانه لوبیا پلو میپزد.
بوی آش شیر و لوبیا پلو در هم امیخته است.
یک کاسه شیر برنج و کمی شکر روی آن را جلویم میگذارد
و من با محبت میگویم دستت درد نکنه مامانجون ، من خیلی غذا های شما رو دوست دارم!
(منظورم این است که خیلی دوستت دارم)
من امام رضا را دوست دارم
خاله زعفران هایی که مرا یاد ا
هفتم پدر بزرگم، همه بهم گفتن: «غصه نخوریا، مرد باش! باید از این به بعد تو مواظب مامانجونت باشی» چندین ساله غُصّه نخوردم، چندین ساله مَردَم تا دیشب... نصفِ شب که پا شدم آب بخورم، دیدم نشستی روی مبل و پاهات رو دراز کردی. گفتم: «چی شده؟ چرا نخوابیدی؟»گفتی: «از شدت زانو درد خوابم نمیبره!» یه غم به بزرگی کلّ اون چند سال، یه جا، نشست توی دلم...هفته‌ی قبلش که برده بودمت پیش دکتر، گفته بود: «غضروفای مفصل زانوهات از بین رفته. نباید از پله بالا پایین بری. ن
هفتم پدر بزرگم، همه بهم گفتن: «غصه نخوریا، مرد باش! باید از این به بعد تو مواظب مامانجونت باشی» چندین ساله غُصّه نخوردم، چندین ساله مَردَم تا دیشب... نصفِ شب که پا شدم آب بخورم، دیدم نشستی روی مبل و پاهات رو دراز کردی. گفتم: «چی شده؟ چرا نخوابیدی؟»گفتی: «از شدت زانو درد خوابم نمیبره!» یه غم به بزرگی کلّ اون چند سال، یه جا، نشست توی دلم...هفته‌ی قبلش که برده بودمت پیش دکتر، گفته بود: «غضروفای مفصل زانوهات از بین رفته. نباید از پله بالا پایین بری. ن
هوالرئوف الرحیم
بعد از تولد نگذاشتیم مامان جون برن خونه شون.
امروز عصر فامیل چندتایی برای دیدنم قرار گذاشتن و ما بعد از رفتن به دکتر و خاطر جمعی از سلامت دخترک (که باید یه اسمی برای اینجا براش پیدا کنم ) از لحاظ زردی و بقیه ی لحاظ، پذیراشون بودیم.
یهو. حال مامانجون عوض شد.
لرز کردن. سفید شدن. و ... فشارشون 20. 
اورژانس و فقط خداروشکر می کردیم همه بودن. وگرنه با آبقند کاروخراب می کردیم.
رفتن بیمارستان و تا این لحظه از شب که برنامه شون مشخص نشده. ساعت 2
دوچرخه‌ی عزیز سلام؛ تو هنوز هم همان‌طور به پهلو توی اتاقک توی زیرزمین دراز کشیده‌ای و من چند ساعتی می‌شود که تو راه تنها گذاشته‌ام. شاید از من انتظار داشتی نزدیک‌ات بیایم و روی تنت دست بکشم،‌ از تو غبار بروبم، بغلت کنم و این حرف‌ها را همان‌جا برای‌ت بگویم نه که اینجا. اما بیا رو راست‌تر باشیم،‌ من فقط چند ساعت است که یادم آمده تو اصلن وجود داری. مامانجون سبد‌ها را داد گفت دارم می‌آیم توی زیرزمین این‌ها را هم بگذارم دم اتاقک. آمدم سب
نیمه‌های شب بود که با صدای مامانجون، یعنی مادربزرگِ مادری ام از خواب بیدار شدم، آن زمان ما ساکنِ تهران بودیم و تابستان‌ها می‌آمدیم قُم و می‌ماندیم. از لذت‌های قم خریدِ سی‌دی‌های پلی استیشن از پاساژِ کویتی‌های قم بود.
بیدارم کرد و گفت پاشو، داره از دهنت خون میره. ما هم که از عنفوان طفولیت حسّ و حال زندگی کردن نداشتیم، بلند شدیم و به زور خودمان را به سمتِ دستشویی کشاندیم و تُف کردیم، یک تف‌ِ خونی بود و خونی که دائم در دهان جمع می‌شد.
دهان
درهفته ای که گذشت اتفاقات زیادی افتاد،صبح شنبه(98/2/7) به چندتابیمارستان وبرای گرفتن نوبت سونوگرافی تماس گرفتیم که بی نتیجه بود و بالاخره از یه مطب تونستیم نوبت بگیریم برای روز دوشنبه که مامان بخاطر حال ناخوش واسترسهای من باخواهش نوبت رو تغییردادوروز یکشنبه (98/2/8)سونوگرافی رفتیم که خداروصدهزار بار شکر که تو سونوگرافی موردخاصی وجودنداشت وبعدنتیجه رو پیش دکتربردیم و دونوع قرص داد که من نخوردم واون شب از شدت خستگی ومعطلی برای دکتر نفهمیدم چجو
 
سلام یوکا؛
دیگر نمی‌دانم اینجا چه خبر است. مثل بزدل‌ها تمام پنجره‌هایی که به بیرون باز می‌شوند را قفل کرده‌ام کردم و اگر کوچک‌ترین صدایی‌ از نکبتی که در بیرون در جریان است به گوشم برسد، در گوش‌هایم را می‌گیرم و شروع می‌کنم به جیغ زدن. راستی چرا نوشتم مثل بزدل‌ها؟؟؟ من یک بزدل به تمام معنا هستم! زندانبان‌های من آدم‌هایی که قبلا فکر می‌کردم همه‌ی زندگی‌ام زیر دستشان است؛ نیستند. زندانبان من، ترس من است.
اگر روزی کسی خواست بداند بزد
نازنین وقتی به دنیا اومد چشماش رنگش طوسی روشن بود یه مدت بعد طوسی تیره رفت به سمت آبی تیره بعد رفت به سمت سبز خیلی خیلی تیره(مادرشوهرم این رنگیه چشماشون)الانم بین قهوه ای و سبز خیلی خیلی تیره در نوسانه لحطه ای و روزی (رنگ چشم باباش این رنگیه ولی بخاطر پف پشت چشمشون که ارثیه مادرشونم همینجورن، من و مادرشون میدونیم رنگشو چشماشون بااینکه درشته پنهان شده)ولی حدسم اینه که داره میره واسه قهوه ای روشن که به من بره ولی نازنین حلقه ی چشمش به من‌رفته ا
نوزده سالِ پیش همین موقع، یعنی حدودا ساعت 4 بعد‌ازظهرِ هشتم بهمن، چارلی به دنیا اومد و شروع کرد به گریه کردن. از اونجایی که ظاهرا خیلی عجله داشته، کمی زودتر از به پایان رسوندن 9 ماه این کار رو انجام داد و در نتیجه وزنش موقع تولد اونقدر کم بود که پرستار‌ها فکر کردن شاید بچه ناقص باشه. قبل از تولد، قبل از اینکه سونوگرافی جنسیتش رو مشخص بکنه، قرار بوده که یه دختر باشه و اسمش هم نرگس باشه. اما هیچ کدوم از این‌ها اتفاق نیفتاد، و یه چارلیِ سالم متول
این گزارش بیشتر یک شرح ما وقع هست... :)
 
خواب تا ساعت 9:00
ساعت 12:00

سوالات زیاد فلسفی، تکنیکی، فیزیکی و غیره‌ :)))
ابرها چرا اون بالا که هوا سرده نیاز به الکتریسیته دارن برای بارون شدن؟!!
پنگوئن‌ها چطور می‌شینن؟ چرا زانو ندارن؟ :)))

عشق و لبخند :)مادربزرگ، کتاب و حتی قهوه‌ی فوری :)

شنیدن. بیش از چیزی که عادت و انتظار داشتم...صداهای یواش و دور، صدای بارون، صدای آب خوردن یحیی از توی آشپزخونه!...
حتی بویایی قوی‌تر
شنیدن دقیق‌تر ندای درونم...برو بغلش کن،
آقا یک اتفاق بسیور جالب افتاد! امروز اینجا خیلی باد میومد و این حرفها، بعد درین حد که باد صداش میپیچید. ما خونه مامانجونم بودیم. بعد اون صداهه بود ناسا فرستاده بود که از سیاره ها چه صدایی میاد و ما نمیشنویم؟ من عاشق اون بودم. ینی یه مدت باهاش میخابیدم. (یه مدتم با صدای بارون. و ی مدتم با صدای شب میخوابیدم. یه صدایی بود مال کمپ بود یه طورایی. بعد جیرجیرک و اینا. انگار رفتی کانتری ساید! یا صدای آتیش. کلا از صداها خوشم میاد. اینام کمکم میکردن راحت تر
آقا یک اتفاق بسیور جالب افتاد! امروز اینجا خیلی باد میومد و این حرفها، بعد درین حد که باد صداش میپیچید. ما خونه مامانجونم بودیم. بعد اون صداهه بود ناسا فرستاده بود که از سیاره ها چه صدایی میاد و ما نمیشنویم؟ من عاشق اون بودم. ینی یه مدت باهاش میخابیدم. (یه مدتم با صدای بارون. و ی مدتم با صدای شب میخوابیدم. یه صدایی بود مال کمپ بود یه طورایی. بعد جیرجیرک و اینا. انگار رفتی کانتری ساید! یا صدای آتیش. کلا از صداها خوشم میاد. اینام کمکم میکردن راحت تر
چند سالش بود؟
چهل سال. پنجاه سال یا اصلا هشتاد و هشت سال. اصلا مگر فرقی می‌کند؟ مگر برای عمو اصغر که هشتاد و هشت سال داشت گریه نکردم؟ مگر دلم برایش تنگ نمی‌شود؟ یا برای باباجون که هفتادوسه سال داشت؟ خاطره‌ها آدم‌ را می‌کشند. همینکه یادت باشد چطور می‌خندید، چطور نامت را صدا می‌زد یا غذای موردعلاقه‌اش چه بود. دوست ندارم به این سوال جواب دهم. عمو کرامت هم شصت و هفت سال داشت، زن عمو نسرین هم در حدود پنجاه و پنج. زنده‌دل بودن به سن و سال نیست. ز
قرار بود تمام مدت این هفته رو در خراسان جنوبی مشغول چریدن باشیم! بر همین اساس، از ابتدای هفته، در معیت آقای همکار، رفتیم به سمت خراسان جنوبی. 
داشتیم حالمونو می‌کردیم که ناگهان آقای مدیرعامل روز دوشنبه زنگ زد و گفت حتماً فردا راه بیفت که باید چهارشنبه شرکت باشی که قرار مهمی داریم! (خراب برنامه‌ریزی‌هاتم آقای مدیرعامل!)
بنابراین دیروز برخلاف میلم از شهر عشق(بیرجند) خداحافظی کرده و برگشتیم به طرف شهر خودمون.
طبیعتاً قرار نیست براتون سفرنام

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها