ماه، غمناک، در این گُلشنِ خَضرا میگشت
باد، بیخویشتن، افسرده و شیدا میگشت
گُلبُن، از دردِ نهان، زار بهخود میپیچید
شب، فرومانده در اندیشهیِ فردا میگشت
بانگی از دور میآمد، همه رنج و همه درد
مانده بود از ره و، نالان پیِ مأموا میگشت
رازی اندر دلِ شب بود که ناگاه اگر،
برگی از شاخه جدا میشد، رسوا میگشت
سایهیِ بیدبُن، از بیم، میآویخت به شاخ
باد چون میشد از او دور هویدا میگشت
یادِ آن یارِ سفرکرده، پریشان و غمین
زیرِ هر
سلام بر ماه با عظمت خداوند، ماه #رجب
همان ماهی که از مهتابِ نهر برتر از شیر و عسل #بهشت، سرچشمه می گیرد
این ماه شروع شکوفه زدن درخت ایمان برای مؤمنان است تا آنکه در #شعبان به باغ گل مغفرت بنشیند و در ماه مبارک #رمضان، میوه شیرین بهترین مقدرات الهی را ثمر دهد
ان شاءالله آغاز سراسر خیر و برکت این ماه با عظمت، شروع شیرینی برای فصل #بندگی خداوند باشد تا با جانی سرشار از شهد و شکر ایمان و استغفار به سفره پُربرکت ماه مبارک رمضان برسیم
❤️ طل
آنچنان جایِ تو خالی ست که چون یاد کنم،
خواهم این خانه پُر از ناله و فریاد کنم
ای خیالِ تو انیسِ شبِ تنهاییِ من،
همه شب شِکوهیِ هجرانِ تو با باد کنم
نهچنان بستهیِ مهر ام که از آن بگریزم
چه کنم تا دل از آزارِ وی آزاد کنم؟
طفلِ گریانِ دل آن کودکِ گمکردهره است
با چه نیرنگ و فُسون خاطرِ او شاد کنم؟
کاخِ شادیِّ من از هجرِ تو ویران شد و، ریخت
مگر این غمکده از یادِ تو آباد کنم
رفتی و خانه تهی، کوچه تهی، شهر تهی ست
دل تهی – وای به دل – گر
زن مخوان این شیربانو را ، بگو مرد آفرین دختری محجوبه از قوم دلیرانی وزیناوست هم نام بتول و همسر و یار علیبعد زهرا شد هوادار امیرالمومنیناز همان اول تقاضا کرد با حجب و حیاحیدر او را فاطمه دیگر نخواند بعد از اینتا مبادا باز هم دیوار و در گریان شوندیاد مادر قلب زینب را کند زار و حزینگفت من هستم کنیز بچه های فاطمهمن کجا زهرا کجا؟ هیهات باشم جانشین!از همان جا بود نامش ، مادر عباس شداز همان جا خواند او را مرتضی ، ام البنینمادری که چار یل ، بی باک و ن
این ابرهایِ تیره که بگذشته ست،
بر موجهایِ سبزِ کفآلوده،
جانِ مرا بهدرد چه فرساید،
روحام اگر نمیکُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد،
این ابرهایِ تیرهیِ توفانزا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد،
مهتابِ سرد و زمزمهیِ دریا.
وین مرغکانِ خستهیِ سنگینبال،
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هماکنون باز،
پاروکشان از آن سرِ دریاها…
هرگز دگر حبابی از این امواج،
شبهایِ پُرستارهیِ رؤیارنگ،
بر ماسههایِ سرد، نبیند
برمن بدم
از دم جانفزای خود
و
زنده ام کن
و
جان ده وجود م را
و
کالبدم را
و
شادکن روحم را
و
بر باغ زندگی ام
خانه ی بهشت را
بنا کن
که
آفتاب مهر
هم خانه ام باشد
و
مهتابِ شعر
هم سایه ام باشد
برمن بدم
و
گوارا کن
زندگی را
برمن
و
برمن برکت ببار
در هرآنچه که وجودم
برای بزرگی و نیکی
بدان نیازمند است...
حمیدرضا ابراهیم زاده
یازدهم مهر1398
تمامی حقوق مربوط به این اثر درانحصار نگارنده محفوظ است.
شنیدن
کمکم درحالِ دیوانهشدنم. هرکسی از دنیا چیزی بهیاد میآورد. هرکسی دنیا را به چیزی میشناسد و راهی دارد برای اینکه بداند کجاست. هرکسی خودش را میشناسد چراکه در قیود زمان گرفتار آمده و گذشتهای دارد، و خودش همان گذشته است. اما من؟ بیشتر حتی موسیقیای برای بهیادسپردنِ خودم ندارم. زندگیام تکرارِ لحظاتی معدود شده، تکرارِ تاریخهایی که با مختصات به ذهنم سپردهام. با خودم فکر میکردم دانشگاه برای من چه جای بیمعناییست، انگار
درباره این سایت