امشب حالش بد تر از همیشه شده ، امشب ... ولش کن یه سوالی ، چرا این حلقه ی اشک الآن باید بشینه به چشمام ؟ الآن که بغل مادر بزرگش آرومه و من دارم می نویسم . چرا وسط گریه ها ، گریه هایی که تا حالا ازش ندیده بودم نه ؟ ...
+ اللهم اشف مرضانا ...
فکر کن پدربزرگ خودت
خدا را خوش می آید که او را به کار بگیری؟!
آن هم کارهای بزرگ مملکتی! آن هم کارهای اجرایی!!
چرا نمی گذارید پیرمردهایمان استراحت کنند؟
همین روحانی الآن 70 سال را رد کرده؛ الآن باید کنار فرزندان و نوه هایش در حال استراحت باشد؛ اما ما باز هم به او رأی می دهیم و او را به کار وادار می کنیم!
انصاف هم خوب چیزی است!!!
بسم اللهفرض کنید اگر به جای نجفی، یکی از نیروهای انقلابی - خاصه اگر سابقه ی نظامی داشت - «همسر» «دومش» را با «اسلحه» ی «گرم» «غیر مجاز» کشته بود... الآن در بی بی سی و من و تو و آمدنیوز و شرق و آفتاب و... چه خبر بود؟ تا الآن چند فیمینیست و بازیگر و مجری کذایی دهان خودشان و گوش خلق را پاره کرده بودند؟کلمات خشونت و سرهنگ و حق زن و... چه قدر «تکرار» می شد؟...یکی از کارکردهای #رسانه این است که به مخاطب فرصت فکر کردن ندهد - و او در عین حال شدیدا توهم فهم داشته
فکر کن پدربزرگ خودت
خدا را خوش می آید که او را به کار بگیری؟!
آن هم کارهای بزرگ مملکتی! آن هم کارهای اجرایی!!
چرا نمی گذارید پیرمردهایمان استراحت کنند؟
همین روحانی الآن 70 سال را رد کرده؛ الآن باید کنار فرزندان و نوه هایش در حال استراحت باشد؛ اما ما باز هم به او رأی می دهیم و او را به کار وادار می کنیم!
انصاف هم خوب چیزی است!!!
دراز کشیده بودم که با زیاد شدن صدای بارون از خواب پریدم!
از پریشب یه ریز داره بارون میاد ولی الآن یهو شدید شد! میگم شدید یعنی شدید ها! انگار دوش حمام رو تا آخرین درجش با شدت باز کرده باشی! انگار از آسمون داره سیل میاد!! نمونش رو حتی تو بارونای مصنوعی فیلما هم ندیده بودم!
همین الآن برق قطع شد
خدایا به خیر بگذرون...
تو میشنوی صدامو
خودت گفتی تو دلای نگرانی..تو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.
منم الآن جز تو کسی رو ندارم.
امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمهها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بیتوجه.
نیمهی شعبانه..میگن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت میدن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنید..خواستهی
باید همین الآن برم از مامانم یه عالمه پول بدزدم و وسایلم رو تو یه کوله جمع کنم و خواهرم رو یه جوری گول بزنم و آروم از خونه برم بیرون و برم یه شهر دور ولی نه خیلی کوچیک که زود پیدا نشم یه اتاق برای خودم بگیرم و ۲۴/۷ توش بمونم. فکر کنم اون جوری دیگه لازم نباشه به کلی چیزایی که الآن فکر میکنم فکر کنم.
البته خب این دغدغههه هست که پوله که دزدیدم اگه تموم شه چی کار کنم ولی خب فکر فردا باشه واسه فردا.
خدا رو چه دیدی شاید هم تو راه از تنگی نفس مردم اصلا ل
الآن چشمم خورد به ماه، دیدم نصفه است. درصورتی که سر شب کاملا گرد بود! طوری که دخترخالم داشت براش میخوند: "یه ماه داریم قل قلیه"
یهو گفتم: عه ماه گرفته!
جایی هم اعلام شده یا من اولین کسی هستم که متوجه شده؟! :دی
ب.ن: وای الآن یکی از همکلاسیامو که ده ساله گمش کردم و دنبالش میگردم، تو یه گروه تلگرامی پیدا کردم! خیلی اتفاقی پیامشو دیدم و از پروفایلش شناساییش کردم. اسمش رو یه چیز دیگه نوشته بود، چهره اش هم عوض شده، از رو عکس مادر و پدرش شناختمش! چقدر هیجا
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسندهیِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری مینوشتم «شخصیتِ تمام شدهیِ داستان، از همهچیز و همهکس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسانها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچکس نمیدانست کدام قسمت از او واقعیست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خوابهایش بیشتر از زندگیش زندگی میکرد. رویا جایش را به
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسندهیِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری مینوشتم «شخصیتِ تمام شدهیِ داستان، از همهچیز و همهکس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسانها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچکس نمیدانست کدام قسمت از اون واقعیست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خوابهایش بیشتر از زندگیش زندگی میکرد. رویا جایش را ب
آتیش کن بریم. همین الان که شبه. که نم ِ بارونه. همین الآن که من دلم تنگه. آتیش کن بریم شمال. بریم واستیم رو شرقی ترین نقطه ی دریای خزر تو خاک ِ ایران. ماشینو یه گوشه رها کنیم و پاچه های شلوارامونو بدیم بالا. بعدم شروع کنیم به قدم زدن کنار دریا. به دویدن رو ساحل. ساحل اگر شنی بود راه بریم و بدوئیم، اگه صخره ای بود بالا بکشیم. و تا غربی ترین نقطه ی دریاچه تو خاک ایران راه بریم. بدوئیم. شنا کنیم. و تمام این مدت صُباش بخندیم. غروباش بغض کنیم. من دیگه دل
- فکر میکنی در مسئله ازدواج، وضعیّت قدیم بهتر بود یا الآن؟: من فکر میکنم قدیم بهتر از الآن بود.
- ولی به نظر من الآن بهتره؛ ازدواجهای قدیم ندیده و نشناخته و از روی مصلحت بود، ولی الآن دخترا و پسرا خودشون با شناخت کافی همدیگه رو انتخاب میکنن.
: پس چرا آمار طلاق اینقدر رفته بالا؟!
- چون زنهای قدیم اهل سوختن و ساختن بودند، ولی الآن بیدار شده ند و به حقوق خودشون واقفند.
: ولی اونها خودشون گفته ن که شوهراشونو از صمیم دل دوست دارن. پسرای امروز خیلی هم از
- فکر میکنی در مسئله ازدواج، وضعیّت قدیم بهتر بود یا الآن؟: من فکر میکنم قدیم بهتر از الآن بود.
- ولی به نظر من الآن بهتره؛ ازدواجهای قدیم ندیده و نشناخته و از روی مصلحت بود، ولی الآن دخترا و پسرا خودشون با شناخت کافی همدیگه رو انتخاب میکنن.
: پس چرا آمار طلاق اینقدر رفته بالا؟!
- چون زنهای قدیم اهل سوختن و ساختن بودند، ولی الآن بیدار شده ند و به حقوق خودشون واقفند.
: ولی اونها خودشون گفته ن که شوهراشونو از صمیم دل دوست دارن. پسرای امروز خیلی هم از
تو این مدت "انقلاب جنسی" رو دیدم.
"1984" رو شروع کردم و الآن در یک سوم پایانی شم و حقا که چقد نچسبه یوقتایی!
یکم پیشرفت کردم در زومبا.
"طلا" و "ایده ی اصلی" جشنواره رو دعوت شدم که ببینم و دومی بسی به دلم نشست.
ترم جدید هم شروع شد.
راستش یکم ترس داره اولاش.
اونم بعد اینهمه مدت.
اینکه از همه ی بچه ها تقریبا بیشتر سوال میپرسم بهم حس بدی میده گاهی وقتا!
همین...
بیشتر از این تراوش نمیشه که بیاد روی این صفحه.
+گاهی مثل همین الآن حس میکنم برای نوشتن در اینجا باید
یه زمانی بزرگان عرفان رو به دلیل اینکه حرفی نمیزنن سرزنش میکردم
نمیگم الآن خیلی بزرگ شدم اما الآن به همه اون افراد حق میدم.
هرکه را اسرار حق آموختند /مهر کردند و دهانش دوختند
/شعر بالا از مولاناست(البته فکر کنم)
/باید از خودت رد بشی،چون معرفت راحت به دست نمیاد.
بدین وسیله سفر من تمام میشود.
حس میکردم بدترین قسمت سفرم امروز باشد، اما تبدیل به شیرین ترین خاطراتم شد. چون با اتوبوس برگشتم و بلیت قطار و هواپیما نبود و نمیشد. خیلی شکار بودم. اما به غیر اذیت های خود اتوبوس، دو خانواده اصفهانی کنارم بودند. هر دو هم یکی یک مادربزرگ همراهشان داشتند. این میگفت تو مثل بچه ام میمونی، اون میگفت تو مثل بچه ام میمونی...
خلاصه که آنقدر کیک و چایی و تنقلات به خوردم دادند و خندیدیم که الآن فکر کنم ده کیلو اضافه کرده ام و
خیلی وقت بود با خودم بحث نکرده بودم! امشب این کارو کردم! از اون حالتا که فکر میکنی یه جمعیتی یا یه شخص خاصی جلو روته - برگرفته از یک تجربه ی واقعی یا یک تخیل غیر واقعی - و شروع میکنی یه موضوعو واسش توضیح دادن -سیاسی، اعتقادی و...- بعدش هم خودت پیروز میشی و اون طرف مقابلت به این نتیجه میرسه که آه تو چقدر خفنی!!
از اون بحثا! :)
همیشه این موضوع به شدت وقت، احساس، و اندیشه ی منو مستهلک میکرد. و همیشه بعد از این تخیلات، به خودم تذکر میدادم که بسه دیگه بارا
یه زمانی بزرگان عرفان رو به دلیل اینکه حرفی نمیزنن سرزنش میکردم
نمیگم الآن خیلی بزرگ شدم اما الآن به همه اون افراد حق میدم.
هرکه را اسرار حق آموختند /مهر کردند و دهانش دوختند
/شعر بالا از مولاناست(البته فکر کنم)
/باید از خودت رد بشی،چون معرفت راحت به دست نمیاد.
/مشکل دوست داشتنی من! دوستت دارم...
- از بیان عزیز، یه سوال دارم. الآن این سطح امنیتی سایت رو بردین بالا یا آوردین پایین؟ چون این حالتی که الآن هست اصلاً جالب بنظر نمیرسه. من زیاد سر در نمیارم ولی قاعدتاً یک سیستم امن نباس تمام اطلاعات ورودی رو ذخیره کنه و بصورت لیست نشون بده، اینطور نیست؟
- هی آپدیت گوشی میاد، (آپدیت هم که نیست، انگار فقط پکهای تکمیلیِ اون شاهکار قبلی در آپدیت آخره، بازم میبینی همونه که بود!) ما هم که وای فای نداریم، به هیچ جایی که وای فای داشته باشه هم نمیتونیم
میگه که به نظر من حضرت محمد(ص) یه آدم خیلی باهوش بوده، قرآن رو خودش نوشته.
میگم بابا قرآن کلی معجزه علمی داره داخلش که اون زمان گفته شده و دانشمندا الآن دارن بهشون میرسن و چندتا مثال براش میزنم.
میگه اون موقع اصلا ممکنه ماهواره و اینا هم به فضا فرستاده باشن اما یه اتفاقی افتاده و کل علم اون زمان از بین رفته و ما الآن داریم کم کم به اونا میرسیم :|
همین آدم ده روز اول ماه رمضون مدام به ما میگفت چرا روزه میگیرید ؟ :|
دیروزم میگه با این اوضاع من دو
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبود
یکی بود که الآن نیست ، میدونم نگران نیست
اما من حالم بده ، توو قلبم ضربان نیست
رفتی و تنهایی یقمو گرفت
دنیا شاید ازت حقمو گرفت
نیستی و هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه
صفر ضربدر هر چی بشه بازم میشه صفر
نردبون بودم که واست پله شدم
حالا برگشتی میگی که ازت زلّه شدم
تقصیرِ منه پَر و بالت دادم
پریدن بلد نبودی خودم یادت دادم
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبو
زمان ما:-کلاس چندمی ؟ما: سوم راهنمایی!
- ینی کلاس نهمی ؟ ماشالله ماشالله!
این بین ما شروع می کردیم با خودمون شمردن که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم سوم راهنمایی میشه نهم یا نه ؟!
الآن :ما:کلاس چندمی ؟
-کلاس هشتم!
ما: میشه چندم ؟ دوم راهنمایی ؟
و ما این بین باز با خودمون میشمریم که اول دوم سوم و الی آخر که ببینیم هشتم میشه چندم!؟؟
چرا خب :| هم اون موقع داستان داشتیم هم الآن -_-
+ سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی فاصله مدرسه تا خونه رو با
از سفر یزدِ تابستونم ننوشتم تا نتیجهی کنکور بچهها قطعی بشه. همین الآن بهم خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدالشون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهنم درگیر بود. خداروشکر همهشون چیزی رو که میخواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علومکامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونهدونهشون زنگ زدم و تبریک گفتم و یهکم با هم گپ زدیم. جمعمون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع میشه. مصطفا و
یه وقتهایی هم دارم آروم یه گوشه برای خودم روتین زندگیمو میکنم، بعد مثلا وقتی میخوام بخوابم مثل الآن یهو احساس میکنم خالی میشم. انگار همه چی برام بیاهمیت میشه. انگار خسته میشم ازین خوابیدنا و بیدار شدنا..
...
خیلی فکرام بالا پایین میشه. مثلا الآن اومدم دربارهی چیزهای مختلفی بنویسم یا مثلا بگم همچین احساسی دارم، بعد این طوری شدم که نه تو خودت مطمئنی اصلا ازین؟ حتی الآن هم! شاید نوشتن سخت شده برام. ولی فکرام هم مطمئنم که خیلی بالا
من به خودم اومدم دیدم چقد محتاط شدم. یعنی نه این که همیشه نبوده باشم، ولی حداقل ته ذهنم بود که این قد نباید بترسم. که بیش از حد نگران اتفاقهایی که شاااید بیفتن نباشم.
چی شد که یادم افتاد؟ یکی یه پستی گذاشته بود از جاهای زیبای افغانستان و گفته بود چقد دوست داره بره ببینه. یادم افتاد که عه منم اون روزایی که تمام فکر و ذکرم این بود که برم دنیا رو ببینم برام مهم نبود کجا. دوست داشتم تکتک جاهای جدید رو برم تجربه کنم. هر کار جدیدی که میدیدم می
ای بر پدرت صلوات ترامپ نارنجکی! که همه راهها به تحریمای تو ختم میشه!
نتایج تحقیقات تا به این لحظه حاکی از آن است که دولت قویا تصمیم گرفته فارم های شخصی رو ببنده، و همه رو بیاره زیر نظر خودش. اینجوری هم نظارت می کنه و هم می تونه حسابی مالیات بگیره.
چرا؟
چون به خاطر تحریم پول کم آورده ن. الآن بهترین راهی که بتونن دستشون به پول برسه همینه. خب چرا که نه؟ راه بهتر از این برای دور زدن تحریم؟ اصلا از اولش هم افرادی که این ارزهای دیجیتال رو اختراع کردن م
سلام!
تابستون شده، آسمون نیمچه آبیه، دور اتاقم رنگ سبز می درخشه و دیروز دویدم!
بهار و تابستون همین هاش زیباست. چند روز در آرهوس برام باقی مانده، چند روز هم بین اش در کپنهاگ. بعدش اسبابکشی می کنم آلمان پیش خانواده ام و دوست های عزیزم و دلبر! دقیقا یک هفته ی دیگه سالگرد اولین بوسه مون هست :) پارسال اینموقه خیلی گیج بودم. ولی الآن پر از شوق ام و اعتماد به خودم و مسیرم. با انقلاب های کوچکم و شکوفاییم. بیست و سه سالمه !هنوز بعضی وقت ها که می خوام خودم ر
دلم یه فست فوروارد میخواد این روزها و ماهها رد کنم بره. حالا نه این که الآن خیلی بد باشه و نه این که در آینده قرار باشه اتفاق خاصی بیفته... نمیدونم... مثل یه سریالیه که هی میخوای بدونی بعدش چی میشه تند تند اپیزودها رو میبینی و رد میکنی. تهش هم از این که زود تموم شده ناراحت میشی.
نوشته دیشبم:
دو پست قبل تر یه عکس نوشته گذاشتم.
" بزرگترین حسرت ما آدم ها،فرصت های از دست رفتمونه." شما نمی دونید ولی الآن که نگاه کردم.دیدم ۲۷مه ۲۰۱۸ هم این عکس رو تو یادداشت گوشیم با نوشتن حس و حالی که شبیه این روزامه ثبت کردم.من می دونم که باید حسرت روزای گذشته رو نخورم،می دونم باید ادامه بدم و مطمئنم که دو ماه بعد به نتیجه همیشگیم می رسم که کاش ادامه می دادم و اون فرصت های باقی مانده ام کلی میتونست باعث پیشرفتم بشه،آره همه ایناروتجربه کردم و
مهم این است که به این باور برسیم قبول مسئولیت به معنای سرزنش کردن خودمان نیست.سرزنش کردن مشخص میکند چه کسی مقصر است در حالی که هدف ما از قبول مسئولیت این است که چه کسی تصمیم گرفته تا شرایط را بهبود ببخشد.
همین الآن...
همین الآن هر کجای زندگی مان که هستیم باید بدانیم که هم موقتی ست و قطعا همان جاییست که انتظارش را داشته ایم...
ما به این برهه ی زمانی رسیده ایم تا بتوانیم آنچه را لازم است یاد بگیریم تا شخصی شویم که زندگی مان را آن طوری که واقعا میخو
برنامه این روزها اینجوریه که تا قبل ظهر و یک ساعت بعد ناهار درس نمیخونم. برخلاف من گذشته ام که محال بود جایی به جز پشت میز سفیدم بتونم درس بخونم، الآن کم بازده ترین نوع خوندم شده همون مدل. مجبورم که بزنم برم کتابخونه.
میرم کتابخونه ی بیمارستان. نمیدونم بخاطر جوه یا چی که انقدر قشنگ همه چیز سریع میره تو کله ام. ضمن این که محیط بیمارستان رو دوست دارم. از بچگی بوی بیمارستان رو دوست داشته ام برعکس بابام! بابا بوی بیمارستان حالش رو بد میکنه چون یاد
همیشه می گوید ببین، آنجا آدم زیاد بود. همه شان نماز می خواندند و روزه می گرفتند. همه شان مثل ما مسلمان بودند؛ ولی همان ها بودند که امام حسین علیه السلام را شهید کردند. من می گویم شاید اگر ما هم آن زمان بودیم، طرف امام حسین علیه السلام می رفتیم؛ اما مادرم می گوید این حرفت درست؛ ولی الآن امام زمان عجل الله تعالی فرجه اینجاست. تو برای امام زمانت داری چه کار می کنی؟ اگر می خواهی کاری برای امام زمانت انجام دهی الآن وقتش است؛ چون او فقط 313 نفر احتیاج د
ششمین روز قطعی اینترنت و به دنبال روزنهای برای خالی کردن خودم. از دیروز مریض بودم و الآن کمی بهتر شدم. امروز Carol را برای بار دوم دیدم، بار اول کمی بعد از انتشار دیدمش. ساعتها را با موسیقی و وبگردی میگذرانم، از آرشیو موزیک لپتاپام و وبسایتهای داخلی بهدردبخور. انسان به همهچیز عادت میکند.
00.23 جمعه اول آذرماه 98.
تمام هم و غمم این بود که به آنجا برسم
تا آسوده شوم
اما الآن که با صد ضرب و زور راضی شده ام که اینجا جای آسایش است آسوده خاطر نیستم
آشفته و خسته ام از خواب
- متن تصویر .... آرزو بر جوانان عیب نیست
- ای ناشناسی که نظرت برای شعر عمو شبلی را حذف کردم ببخش حقت بود خیلی لحنت خوب نبود
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از او
برخلاف شبهای ماه رمضون هر سال که تا سحر بیدارم، امشب تصمیم گرفتم بخوابم.
دو ساعت گذشته و من خوابم نمیبره. این پشه ی بوق هم راحتم نمیذاره و تلاش های من برای کشتنش بی نتیجه مونده.
خسته ام از خواستگار رنگ رنگ
پس کجا هستی تو ای یار قشنگ؟
همین الآن سرودمش!
خدایا!
کجاست همون که عاشق منه؟ که تو می بینیش و من نمی بینم!
امان از این اشتباهیا...
الآن که دارید این پست رو میخونید ممکنه بعضیاتون صدای کولر به گوشتون برسه و یا بادش بهتون بخوره.
جالبه بدونید اینجانب این پست رو درحالی مینویسم که یک جفت جوراب کلفت به پا، یک سوییشرت به تن، یک کلاه به سر و دو عدد پتو به رو! دارم.
دقیقا تو یازده خرداد هزار و سیصد و نود و هشت!
سلام خدمت همه مخاطبین
داستان برای بار چهارم رفت روی بازنویسی ، این بار بار آخره و دیگه باز نویسی نمیشه تا یک نسخه اش در اختیار دوستان به صورت مجازی و رایگان قرار بگیره تا بازخورد های شما رو دریافت کنه
داستان توی اولین نوشتن خیلی غیرواقعی بود ولی الآن بهتر شده و واقعی تر و عینی تر شده
- این پسره چشم روشنه هست که توی عصر جدید مجریه
+ احسان علیخانی؟
- آره، که میگی چشماش شبیه دوستته
+ لباش هم مثل دوستمه، خب؟
- تو شبیه اونی
+ من؟! کجام شبیهشه؟!
- دماغت
+ الآن از من تعریف کردی یا از اون ایراد گرفتی؟
- هیچکدوم. قبلاً به برادرت هم اینو گفته بودم. واقعا دماغاتون مثل همدیگه است.
+ خیلی ممنون :)))
- مامان
+ من
چه فرقی داره برای من که تو رو دارم!
همین قدر ساده! همین قدر خودمونی! همین قدر محکم!
اینا رو چند سال پیشم میگفتم؛
ولی فرقش با الآن اینه که دیگه تو رفتارم هم ثابتش کردم!
نه رفت و آمد اضافه ای، نه حرف و حدیثی!
تو نه ذره ای دیر میکنی و نه ذره ای در حقم اجحاف!
دلیل زد و خوردم هم با دنیا فقط خودمم!
منی که تا نشکنم دنیا سرش رو جلو من خم نمیکنه!
پ.ن: هزار تکه شو ای من!
دارم میرم من از اینجا
وایسادی زل زدی به چی
اگه نمیتونی نیا ، اگه هم که میای پَ بشین
یه راهِ سخت بی برگشت
توو جاده ی بی آب و علف
میریم تا هر جایی که شد
تا اونجا که نشیدیم تلف
کوه های سوخته زیرِ آفتاب
تصویر وا رفته رو آسفالت
از خونه دور و دور تر میشیم
نگو بهم وایسا ، نگو بهم وایسا
دیگه خیلی دیره الآن
دو روزه کلاً همش ، زندگی نداره ارزش حرص
فهمیدی الآن که خودتی فقط باید هضم بشه حس
حرفاتو بزنی بدونِ تعارف به هر کی که جلوت هست
مگه فهمیدن اینا که با کارا
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از او
برنامه این روزها اینجوریه که تا قبل ظهر و یک ساعت بعد ناهار درس نمیخونم. برخلاف من گذشته ام که محال بود جایی به جز پشت میز سفیدم بتونم درس بخونم، الآن کم بازده ترین نوع خوندم شده همون مدل. مجبورم که بزنم برم کتابخونه.
میرم کتابخونه ی بیمارستان. نمیدونم بخاطر جوه یا چی که انقدر قشنگ همه چیز سریع میره تو کله ام. ضمن این که محیط بیمارستان رو دوست دارم. از بچگی بوی بیمارستان رو دوست داشته ام برعکس بابام! بابا بوی بیمارستان حالش رو بد میکنه چون یاد
فکر کنم اولین باریه که دارم خدا رو بهخاطر سرماخوردگی شکر میکنم. این چند روز انقدر تو مؤسسه جنگ اعصاب داشتم که فقط همین مریضی و عوارضش میتونست حواسم رو پرت کنه تا کمتر حرص بخورم. به همین صدای دلبرم قسم.
ن میگه تو الآن داغی، متوجه نیستی، دو روز که تو خونه بمونی میفهمی چی به چیه. بهش میگم من با مهارتها و رزومهای که دارم باید خیلی بیعرضه باشم که بیکار بمونم. اما الآن که دارم برنامهام رو مرور میکنم میبینم اصلاً زمانی برای کار خ
میترسم. احساس ناامنی وجودم را خفه میکند. ولی ناچارم. حالت دوگانهای نفرتانگیزی است که نمیدانم چطور باید ازش فرار کنم. چند بار برایم پیش آمده است. یک زنگ زدن چیزی از من کم نمیکند آخر. هزینهای ندارد برای من. برایم هم زیاد پیش میآید. مثل آدرس پرسیدن است. حس خوبی بهم میدهد. وقتی از تو چیزهای سادهای میخواهند که تو از پسشان بهراحتی برمیآیی. حس خوب مفید بودن. عابر پیاده که باشی زیاد اتفاق میافتد. برای چه دریغ کنم؟ نمیدانم.
عموم
چقدر دوست دارم یکی الآن بهم پیام بده بگه بیا بریم شبی که ماه کامل میشود رو ببینیم این هفته...
چقدر دوست دارم یه نفر خاص بهم پیشنهادش بده !
+مشکوکم جد و آبادتونه ! :)))
+من اونقدر خسته ام نای جواب دادن نظرها رو ندارم ! قول میدم تا ۴شنبه ۱۲ شب همهه رو جواب بدم ...
بسم الله الرحمن الرحیم
پست چهارم
سلسله مباحث سبک زندگی اسلامی:
عالم حسابی دارد.
با خلاف، مزاج بہ هم میخورد.
مزاج بہ هم بخورد، کار، مشکل می شود.
آنهایی کہ باید برای من و شما دعا کنند آنها هم عبدند؛ تصمیم گیر نظام هستی که نیستند.
اینها باید بہ اذن اللہ چنین کارهایی کنند.
بر اساس چینش عالم، این باید مریض باشد؛ هیچ دعایی برای او کارساز نیست.
Shakhehtoba @
چہ شده الآن با اینهمہ پیشرفت پزشکی مادر باردار باید استراحت مطلق باشد؟ چرا اینجوری شده؟ با این م
امروز خیلی هی حالم خوب نبود و اذیت بودم و فلان؛ بعد الآن آب خوردم دندونم هم درد گرفت و دیگه دیدم نمیتوانم. :)) به مامانم میگم چرا نمیمیرم راحت شم و زده زیر خنده که دیوونهای تو به خدا :)) بابابزرگت تو ۸۰ سالگی اینو میگفت اون وقت تو به خاطر این دردای کوچولو این طوری شدی.
راست میگه ولی خب چی کار کنم. :))
ولی جدی زندگی خیلی دردسر نیست؟ هی حواست باید به کلی چیز باشه و سخته خب. از دستت در میره دیگه.
یه پلیلیست Deep Sleep تو اسپاتیفای پلی کردم بلکه خوابم ببره. خوابم که نبرده (هنوز)؛ ولی الآن حس میکنم من آخرین انسان باقیمونده در جهانم که تو فضا بین یه عالمه ستاره معلقم و در حالی که منتظر مرگمم دارم به خاطرههام روی زمین و کارهایی که انجام دادم فکر میکنم.
بعدتر نویس: واقعا نمیدونم وقتی حداقل تا ۲ و ۳ خوابم نمیبره چرا هر شب از ۱۲ میرم تو تختم و سعی میکنم بخوابم.
خب حقیقتا تصمیم گرفتم تمام کارها و دموهایی که تا الآن ساعت ها زحمت کشیدیم روشون، هرچند همچنان کلی(!) کار دارن، رو به اشتراک بذارم؛ در حال حاضر تو چندتا پست قبلی یه ترک رو از گروهِ "آغوش" گذاشتم اما الآن تو SoundCloud تقریبا تمامی کارهارو میشه گوش داد.
گوش کردن از اینجا
*دریافت رموز و اسرار الهی را آغوش گویند.
داشتن یه دوست خوب و مهربون ، یه نفر هم عقیده با تو ، یه نفر از جنس تو ، یه نفر که درکت میکنه چون مثل خودته خیلی خوبه . یه همچین دوستی دارم . با اینکه مجازیه ، با اینکه تا الآن ندیدمش ، صداشو نشنیدم ولی بهترین دوستمه . از مرز اینترنت و وای فای فراتر رفتیم و واقعی شدیم . دو تا دوست حقیقی . دوست دارم دوست خوبم ....نیلو
از نظر روحی روانی احتیاج دارم به صورت غیر منتظره یه وبلاگ قدیمی دهه ی هشتاد پیدا کنم و همه ی پستاش واسم جالب باشه و تا صبح مشغول خوندنش بشم.
از نظر روحی روانی احتیاج دارم چند تا آهنگ دیگه مثل souvenir سلینا گومز پیدا کنم که به گروه خونیم بخوره و تا آخر قرنطینه روشون قفلی بزنم، و بعدها بگم ایام قرنطینه اینا بودن که سرپا نگهم داشتن.
از نظر روحی روانی احتیاج دارم شکیرا یه آهنگ تو سبک رگاتون بخونه تو مایه های آهنگ la tortura، یا راک بخونه یا نمیدونم
دارم به این فکر میکنم که اگر خواستم یه روز ازدواج کنم مطمئن بشم طرف مقابلم پر خواب نیست !!!
وگرنه قطعا جدا میشم !
از صبح تا الان تو اتاق خوابیده !
گفت برا نماز بیدارش کنم ساعت ۶ عصر و بیدارم نشد !
هر روزشم همینه ها !
تو این ۶ سال عین هر روزش همینه ...
بعد میگه نه من زیاد نمیخوابم !
میخوام کله اش رو بکوبونم به دیوار :))
یعنی اگر هم خونه ام بود یا تا الآن کشته بودمش ، یا به احتمال ۹۹ درصد خودم رو کشتم ...
الآن که داشتم پست بیست و دو رو میخوندم یاد یه خاطره افتادم.
چند سال پیش رفته بودیم شمال. تو شالیزار با بر و بچ قدم میزدیم و به صدای قورباغه ها گوش میدادیم و میخندیدیم.
وقتی برگشتیم تمام کفشم و پاچه شلوارم گلی شده بود. خواستم تمیز کنم که دخترعموم نذاشت و خودش تمام گلا رو از رو پاچه شلوارم شست و پاک کرد.
آخ که چقدر بی معرفت شدم من!
.
.
سال دوم کارشناسی ارشد بودم. وسط پروژه پایان نامه. ماجرای ازدواجم پیش آمد. مانده بودم چه کنم. بروم به استادم بگویم من می خواهم ازدواج کنم و پروژه بخوابد؟! با خودم می گفتم اگر یک دفعه به دکتر بگویم؛ دکتر مخالفت می کند و می گوید تو اصلاً برای په می خواهی الآن ازدواج کنن؟ شرایط تو الآن درست نیست، الآن وسط پروژه ات است، پروژه ات را می خواهی انجام ندهی؟!
خلاصه یک روز دکتر را دیدم. گفتم: «دکتر یک کاری با شما دارم». گفت: «زود بگو می خواهم بروم». گفتم: «ا
ولی من مطمئنم بالاخره یه روزی از همین هبوط گاه با هم عروج می کنیم درست به زیر همون درختی که آدم و حوا ازش هبوط کردن به زمین. بهت قول می دم که خود خدا، سیب های اون درختو بهمون تعارف میکنه. اصلا از همین الآن گاز زدن ِ امنِ اون سیب های مصیبت بار رو بهت وعده میدم. میدونی ؟ من سخت به لحظه های آخر ِ این سقوط امیدوارم. به عروج ِ ته ِ این سقوط امیدوارم. حالا واستا و نگاه کن!
ولی من مطمئنم بالاخره یه روزی از همین هبوط گاه با هم عروج می کنیم درست به زیر همون درختی که آدم و حوا ازش هبوط کردن به زمین. بهت قول می دم که خود خدا، سیب های اون درختو بهمون تعارف میکنه. اصلا از همین الآن گاز زدن ِ امنِ اون سیب های مصیبت بار رو بهت وعده میدم. میدونی ؟ من سخت به لحظه های آخر ِ این سقوط امیدوارم. به عروج ِ ته ِ این سقوط امیدوارم. حالا واستا و نگاه کن!
داشتن یه دوست خوب و مهربون ، یه نفر هم عقیده با تو ، یه نفر از جنس تو ، یه نفر که درکت میکنه چون مثل خودته خیلی خوبه . یه همچین دوستی دارم . با اینکه مجازیه ، با اینکه تا الآن ندیدمش ، صداشو نشنیدم ولی بهترین دوستمه . از مرز اینترنت و وای فای فراتر رفتیم و واقعی شدیم . دو تا دوست حقیقی . دوست دارم دوست خوبم ....نیلو
سلام یوکا؛
اینجا حبس شدهایم. من ترسیدهام. خبر خوب اینکه دانشگاه تعطیل شده. البته نمیدانم میتواند خبر خوبی باشد یا نه...
ماتیلک در خوابگاه مانده. به عنوان یک دوست باید بیاورمش خانه. باید.. باید... ولی نمیشود.
تمایلم به تنها ماندن ستودنیست. ترسیدهام. گند زدم. نپرس چه شده. حال خوبی نیست.
باید از آرزوهایم بنویسم. یوکا! من به جز رویای نویسنده شدن هیچ آرزوی بزرگی نداشتم.
از بچگی یک لپتاپ خیالی داشتم و به زبانی که خودم اختراعش کرده بودم حر
هنوز فکر چارشنبهی بردنه، یه عمره که باختهاشو رج میزنه.
پ.ن. حس میکنم منتظرم برگردم به ریتم روتین زندگیم، و حواسم نیست که اون ریتم روتین زندگیم تموم شده خیلی وقته.
نه این که الآن خیلی عجیبغریب باشه، و نه این که خوشم بیاد از داشتن ریتم روتین ... صرفا داشتم فکر میکردم الکی و شاید غیرارادی منتظر برگشتن به یه حالتیم که مدتهاست ازش گذشتم.
هر از چند ماه لیست قیمت استتوسکوپ ها رو نگاه میکنم، به تشنج میفتم . نه از قیمت بالا ! از تغییر قیمتهای بی منطق! لامذهبا دلار که پایین تر هم اومده نسبت به آخرین بار که چک کردم . 1 و نهصد بود . الآن یارو آشناست میگه دو و پونصد !
دلم نمیخواست به این زودی ولی بابام میگه بیا برات بخرم تا بیشتر از این بیخودی گرون نشده ...
لذا بیاین بیشنهاد رنگ بدین . مشکی فول بلک؟ قرمز؟ سورمه ای ؟زیتونی دودی ؟از بین اینا ...
من همیشه دوست داشتم یه وبلاگ همه پسند داشته باشم. به نظر شما چهچیزی این وبلاگ کم دارد که اگه داشته باشه بهتر میشود لطفا برای من بنویسید این وبلاگ با چه چیزی بهتر از الآن میشود باید چه امکاناتی را اضافه کنم و هرچیزی که باعث بهبود سایت میشود پیشاپیش از همه شما تشکر و قدردانی میکنم، لطفا به من در پیشرفت این وبلاگ کمک کنید.(مدیریتگیمپلیبرتر)
یه فیلم دیدم، اون هنرپیشه استرالیاییه توش بود. همون تپل بلوند خوشگل بانمکه که به شدت عاشقشم. ولی مسخره بوده! اصلا اون فیلم در حد اون هنرپیشه نبود! یه فیلم کمدی موزیکالِ بی نهایت آبکی و بی داستان و لوس و خلاصه الکی!
××××× الآن یادم افتاد! اون فیلم گُلدِن رَسبِری برنده شده! یعنی تمشک طلایی برده! یعنی اون فیلم کلا داغونه و من وقتمو هدر داده بوده کردم :|
امام علی(ع):«مَنْ نَامَ عَنْ نُصْرَةِ وَلِیِّهِ انْتَبَهَ بِوَطْأَةِ عَدُوِّهِ»هر کس به وقت یاری رهبرش در خواب باشد؛زیر لگد دشمن بیدار می شودغررالحکم،ص۴۲۲------الآن هنگام یاری دادن به رهبرمان است.در شرایطی که دشمن تلاش می کند که رهبرمان را ترور شخصیت کنند و مردم از رهبر جداشوند می توانیم به رهبرمان کمک کنیم.بیایید از خواب غفلت بلند شویم.
در بیست و چندمین روز از قرنطینه در این عصر مدرن، طی یک سری فعل و انفعالات نامعلوم ذهنی - روحی، به انبار رفتم و با مشقت کیسه ی پارچه ایِ حنا را پیدا کردم و آمدم کفِ آشپزخانه بساط کردم و برای اولین بار در زندگی ام، ناخن هایم را حناییِ کمرنگ کردم و به احتمال بسیار بالا الآن تنها دختر بیست و اندی سالهی این شهر درندشت باشم که ناخن هایی حنایی دارد...
و خب ^____^
کریس ازم خواست باز هم بنویسم و نوشتن رو ترک نکنم... الآن که نگاه میکنم میبینم مثل اینه که اینجا از خیلی از اتفاقها جا مونده. خیلی خب باشه! ببینم از کجا باید آستینو بالا بزنم... فکر کنم بهتره تو چند پست جداگانه بذارم.
هرچند اول از خبرای خوب، همینجا شروع می کنم:
- جمع آوری و ثبت خاطرات پرونده ها و مطالب از دست رفته در آتش، بالاخره تموم شد.
خیلی وقت ها می شه، امّا هرکدوم از ما آدما از انجامش خودداری می کنیم. حالا به هر دلیلی که انصافا خیلی هاش هم به حق، منصفانه و منطقی هم هست. شاید خیلی از افراد غافل باشن که اگه از همین امّا و اگرها استفاده نشه و یا یه سری شرط و شروط وسط نیاد، خیلی از اتفاقات خوب مادی و معنوی میفته که هیچ وقت فکرش رو نمی کردیم.
زیاد مطلب رو پیچوندم نه؟ الآن قشنگ بازش می کنم.
ادامه مطلب
من وقتی در کلاس دوم بودم یک دوست دیوانه ای داشتم که توی مدرسه به آن پروفسور
می گفتند ولی آن در مدرسه همیشه جواب معلمان را میداد من یادم است که در کلاس دوم یکی از بچه ها خورشید ویکی از بچه ها مآه بود و آن دوستم ماه شد خلاصه این داستانی بود که من آن را خیلی دوست داشتم واز آن دوستم ممنونم که هالا بهترین دوست من صدراست و تا الآن که کلاس پنجم هستم دوست عزیز من است و آن الان بیمار است دعا کنید خوب بشود
الآن که دارم این رو تایپ میکنم و اینطور وحشیانه میکوبم به دکمه های کیبردی که مثل خودم دیگه رمق نداره و حروفو نمیزنه، نمیدونم این مطلب رو نگه خواهم داشت یا نه... اینو فقط برای دل خودم مینویسم. اگر حالتون بده نخونید. به هیچ وجه نخونید.
ادامه مطلب
پسرک از صبح که بیدار شده چهارتا بیسکویت شکلاتی خورده.
میخواستم برای صبحانه چای شیرین بیارم که نونهای خشک رو بخوریم و تموم بشه.
ولی با این وضعیت برای بچهها خامه و عسل آوردم که پسرک بیش از این قند مصنوعی نخوره.
به پسرک گفتم به خاطر اینکه امروز یه عالمه شکر و شکلات خوردی نمیتونی چای شیرین بخوری.
اما پسرک کوتاه نیومد.
برای خودش چای ریخت و پنیر و شکر آورد و مشغول خوردن شد.
فقط مخالفتم رو اعلام کردم و علت رو توضیح دادم.
فکر کردم که باید نقش رَب رو
به عنوان کسی که مدت مدیدی چفیه می انداختم و الآن فقط ملبّس هستم، میگم عمامه خیلی محبوب تره.
برای مثال مردم به چفیه واکنش های بدی نشان می دادند و حتّی گاهی نزدیک بود که به زد و خورد فیزیکی کشیده بشه.
امّا تقریبا هیچکدام از آن ها در ایّام معمم بودن رخ ندادن.
واقعا این بسیجی ها چه کرده اند که یکی از نمادهای دفاع مقدس، تا این حد در بین مردم منفور شده است!!
اصلا آیا تقصیر بسیجی ها بوده؟
...
پ1 : قاعده مندی در فضای مجازی یه مقدار مشکله ...
پ4 : تا حالا شده یک شعر تو گلوتون گیر کرده باشه اما هر کار می کنید نمیاد ؟ من الآن تو یه همچین حالتیم !
پ2 : در مرحله گرفتن بچه از پوشک (شایدم پوشک از بچه ؟ )هستیم . به نظرِ همسرم رسیدیم به غولش :)
پ3 : هر چی نگاه می کنم می بینم نمیشه وقتی پول کم و زیاد میشه ، حالاتم تغییر نکنه !
به من گفتن متنی که برای یک مستند باید بگذاریم را من بنویسم. اولین بار که بهم گفتند پدر خودم را درآوردم که حتی یک کلمه متن هم غیرمستند نباشه. هر جمله از کتابیو و از مصاحبه ای. بد هم نشد. کم شد ، ولی بد نشد.
الآن که عمری از اون موقع میگذرد میبینم اتفاقا اون کارهایی که توی متن نظریات و دیدگاه خودم، مثل داستانی به متن اضافه شده بیشتر مورد توجه بوده. بیننده هدف اصلی رو راحت تر درک کرده. کارهای اولم شبیه مقاله های دانشگاهی میشد. دوست داشتنی هستند، ولی ب
من همیشه دوست داشتم یه وبلاگ همه پسند داشته باشم به نظر شما چهچیزی این وبلاگ کم داره که اگه داشته باشه بهتر میشه لطفا برای من بنویسید این وبلاگ با چه چیزی بهتر از الآن میشه باید چه امکاناتی را اضافه کنم و هرچیزی که باعث بهبود سایت میشه پیشاپیش از همه شما تشکر و قدردانی میکنم لطفا به من در پیشرفت این وبلاگ کمک کنید.(مدیریتگیمپلیبرتر)
از پست قبلی تا الآن دقیقا یک هفته گذشته است و دوباره از خواب پریده ام و فکر و فکر و فکر...
چطور آدمها انقدر راحت فراموش میکنند ولی من نمیتوانم؟
چرا تمام خاطراتی که بطور عادی هزارها سال بود که بخاطر نداشتم، یکهو هجوم آوردهاند و دارند خفهام میکنند؟
چرا بقیه خیلی نمیتوانند درکم کنند؟
چرا نمیتوانم برگردم خانه و از این دغدغه ها دور شوم؟
چرا جرأت گرفتن مرخصی برای یک ترم را ندارم؟
چرا همه از ابراز کردن احساساتم منعم میکنند؟
همچنان فکر
سالی که من کنکور دادم همه اسباب پزشک شدن رو داشتم جز علاقه، از طرفی اصلا تجربی نبودم، بخاطر عدم علاقه، با رتبه خیره کننده مهندس شدم، مهدنسی باکلاس در جای خاص، ولی پزشکی نبود از دید همه...
بعدها هم و قبل ترش حتی، انتخاب هام همه با عقل عمومی جور در نمیومد
حتی الآن
اون.رتبه ها، اون موقعیت های تحصیلی و شغلی
همه و همه کناری رفته، منم و روزهای تکراری، با هدفی غیر طابق با عقل عمومی، با موانعی بزرگتر از حد تصورم، موانعی از جنس حود ابزارهای لازم برای پی
بهمن محصص یک جایی از مستند "فیفی از خوشحالی زوزه میکشد" میگوید: «الآن برای من، نقاشی کردن، یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن، برای راحت شدن!» الآن اما برای من تنها بودن یک چنین احتیاجی است.
هر روز پدر و مادرم مرا به دندان میکشند و میبرند اینجا و آنجا. دیدن آدمهای حوصلهسربرِ تکراری. باور کن کار به جایی رسیده که از صدای حرفزدن آدمها تهوع میگیرم. از شنیدن اینکه فلانجا دعوتیم دچار شوک آنافیلاکسی میشوم. پدر و مادرم گمان میکن
آخه خدا... این چه رسمیه؟
حتّی نمیدونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمیدونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمیدونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی میدونم که این خیلی مسخرهست. ناراحتکنندهست. پوچه.
آه. آخه این جوری که نمیشه. نمیشه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد میکشن. آخه... آخه این
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه رو که تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبا
اینقدر گیر کردم روی مستقیم حرف زدن که جز مستقیم نمی تونم صحبت کنم انگار.
دارم یه چیز جدید می بینم. "گیر کردن توی ذهن".
قبلا می نوشتم اونچه تو ذهنم بود... الآن خیلی وقته نمی نویسم "واقعا(به معنی با تمام وجود)".
نوشته هام نه "سفر کردنِ به ذهن"، پرتاب گیرکردگی های ذهنی شدن.
این روزا، یه سطح ضعیفتری از "ارتباطِ خودم با خودم توی نوشته هام"و توی "حرف زدنم با بعضی آدما" پیدا می کنم.
و این خوشاینده! چون راه ارتباطی هست به سمت مهسای گیرکرده پشت گرد و غبار.
از
با فاطمه حرف زدم، از دیشب دلم آروم نمیشد.فکر نمیکنم تو زندگیم غیر از خونوادم برای کسی اینقدر نگران بوده باشم.الآن آرومم.قلبم آرومه.چون برای صدمین بار مطمئن شدم فاطمه داره درستترین کار رو انجام میده و کارشو بلده.
آه.قلبم داشت از کار میافتاد از شدت نگرانی و اینکه کاری از دستم برنمیاد.
خوشحالم که داره خودشو قوی نشون میده هر چند میدونم قلبش شکسته و قرار نیست به این زودیا ترمیم بشه و باید کنارش بمونم.دوسش دارم خیلی.
پ.ن : ساعت سه بع
ما ایرانی ها همین طوری هم اهل گفتگو نبودیم و فرهنگ صحبت کردن را نمی دانستیم. گوشی های هوشمند هم کار را بدتر کرد و به قول معروف: گل بود؛ به سبزه نیز آراسته شد!
اگر گفتگو کردن فرهنگش وجود داشت و متوجه می شدیم چه منافعی در گفتگو وجود دارد، شاید اکنون جایگاهمان در توسعه یافتگی بیش از اینجایی بود که الآن هستیم.
الآن یه پلی لیست عتیقه رو از تو گنجه درآوردم فوت کردم، یه سطل خاک پاشید این ور اون ور، گذاشتمش خیلی باحاله! بعضاً اصلاً نمیدونم کی بوده این خواننده هاشون... ولی چه خاطراتی که دارن یکی یکی از قبر بیرون میان... (یذره وحشتناک شد فک کنم:/ ولی حسه خوبه کلا :)...)
همینطوری که دارم مینویسم، بعد از چند تا جمله هی میگم: "اَاااا ایـــن!!!" :)
جنایت در برلین: ولادیمیر گلفاند در خاطرات خود از جنگ جهانی در برلین می نویسد: بیست نفر تجاوز به یک دخترکاعلامیه ارتش سرخ در پوسترهای مشوق سربازان: (وقتی که برلین را تصرف کردند)سرباز تو در الآن در خاک آلمان هستی . وقت انتقام فرا رسیده است.
این در حالی است که در موقع فتح مکه ، با اینکه مسلمان اعلام کردند امروز روز انتقام است، پیامبر به عنوان رهبر مسلمانان اعلام فرمودند : امروز ، روز رحمت و گذشت است. هرکس به خانه ابوسفیان پناه ببرد در امان است.
اما من طعم تلخ خال گونه ات را نچشیدم. آن لجاجت زنانه ای که سلول به سلول تنت را در آغوش گرفته است باید با دست های من زدوده شود...
اصلا من بلاگردانت بشوم، قربانت بشوم، خال روی تنت بشوم...
خوب است؟
با من حرف بزن، با من ترشی مکن. اصلا این یک دستور است. با من خوب باش، لطفا...
+نمیدونم کی میخوام از این خزعبلات دست بردارم. جالبیش اینه هیچ شخص شخیصی در زندگی من نیست ولی وقتی خرفت میشم این جور متن ها میاد به ذهنم. بر من ببخشید...
+خدایا این خرفتی ریشه دوانده تو ج
سرباز که بودم هر روز میگفتم سربازی تموم بشه فلان میکنم چلان میکنم. سربازی تموم شد نه فلان کردم نه چلان. هربار که مشغول کار یا درس و امتحان بودم میگفتم تموم بشن چیکار میکنم چیکار نمیکنم. تموم که میشدن هیچ کاری نمیکردم. برعکس؛ وقتی سرباز بودم بهترین سفرهای زندگیمُ رفتم. وقتی مشغول امتحان و مقاله و پروژه بودم ازدواج کردم! حالا یا سربازیای که رفتم سربازی نبوده یا دانشگاهی که رفتم دانشگاه. ولی این یه قانون نانوشتهست که وقتِ زیاد ت
الآن یک هفتهای میشه که از اون جدیت خاص درس خوندن دراومدم. درسامو هنوزم میخونم ولی یه جدیتی که قبلاً داشتم، الآن کمرنگ شده. این حالاتم برام جالبه. مثل نزدیک شدن به خودته. شناختِ خودِ متناقضت.
یه چیزی که همیشه برام جای سوال بوده که آیا واقعاً هست یا نه، خودِ «شهود»ه. یعنی واقعاً میشه یه درک قلبی از چیزی داشته باشیم؟ این سؤالی بود که میپرسیدم. افکار قدیمیمو یادم نمیاد ولی اون موقع ها منتظر یه راه در رو بودم که بگم شهود توهمه یا وجود ندار
یکیتون بیاد به من بگه که دیگه کنکوری نیستم، دیگه نمیخواد نگران شروع نکردن ریاضی سال چهارم باشم، بگه نمیخواد منتظر باشم دیگه... یکی بیاد بگه من الآن کجام اصلا
+میزان پریشونی موهای من با پریشونی خواب شب قبل رابطه مستقیم داره همیشه...
خیلی فکر کردم که ببینم چه کارهای مهمی وجود دارن که میخوام قبل مرگم انجام بدم. ولی هرچی فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم و به غیر از یه مورد هیچی به ذهنم نرسید. (نپرسین چی) ، در واقع اگه همین الآن بفهمم که باید بمیرم ، بیشتر خوشحال میشم تا اینکه ناراحت بشم که کلی کار عقب مونده دارم.خلاصه اگه بخوام ۱۰ موردو لیست کنم ، اینا هستن ، که درواقع انجام دادن یا ندادنشون اصلا برام مهم نیست ، ولی مینویسم:۱. نوشتن داستانی که چندین ماهه تو ذهنمه و تبدیل کردنش به ف
حضرت استاد صمدی آملی در شرح نهج الولایه فرمودند:
{ یا لیتنی کنتُ تُراباً }
آنروز ک یوم الحسرة انسان قیام می کند و می بیند ک خودش را بد ساخته، می گوید: ای کاش ما خاک بودیم؛ خاک بودیم، زیر پاها بودیم. اصلاً انسان نمی شدیم.
همانطوری ک تا الآن اینجا آمدم ، از خاک برخواستیم، نان و آب و غذا شده نطفه، نطفه شده علقه، مضغه، جنین، کودک، پیر، الآن می بینم این مجرا و راهی ک طی کرده ام را درست طی نکرده ام. حالا ب خود می گوید: کاش راهی بود بر می گشتم ب خاک. از اول
با معرفی آقای میم قرار بود توی جمعی حضور پیدا کنم که همه دانه درشت بودن ! یعنی من کوچیکشون بودم . هم از نظر سن و هم از نظر مهارت و هم علم ... شاید از یک یا حتی دو ماه قبلش استرسش افتاد به جونم . خب من برم اونجا چیکار کنم ؟! بالاخره روز موعود رسید و من با هر ترس و دلنگرانی که بود ازش عبور کردم ...
همیشه این ترس از آدم ها در من بوده و هست . همیشه فکر کردم در ارتباط با اون ها باید هایی وجود داره که من ازش خبر ندارم . آدم ها دسته های متفاوتی هستن . با رنجِ x و y و
بذا نگات کنم. بذا نگات کنم که یادم بمونه که هرچیَم بشه، من دارمت. که شاید مثل الآن نداشته باشمت، شاید نتونم دستامو دور گرنت حلقه کنمو زل بزنم تو چشمات ولی دارمت. یه جایی وسطِ وسطِ قلبم دارمت. یه جایی که فقط مال تو عه. [به من گفتی پای بیدِ کهن، تا همیشه من با تو خواهد بود؛نشستم من پایِ بیدِ کهن، بی تو زیر این آسمانِ کبود.به من گفتی همچو عشقِ ما، کِی شود پیدا در همه عالم؟کنون بی تو ماندهام تنها، سوزم و سوزم در آتشِ این غم.]
اولین کتابی که از آقای طاهرزاده خواندم و تا مدت ها بعدش کتابی از ایشان نخواندم ، نه به خاطر اینکه کتاب خوبی نبود، اتفاقا کتاب خیلی خوبی بود، چراکه بعد از آن چند بار دیگر خواندمش، ولی خوب در آن مقطع از زمان افکاری داشتم که دوباره تا مدتی نتوانستم کتابهای ایشان را باز کنم، و الآن پشیمانم .باید زود تر از اینها سیر کتابهای ایشان را شروع میکردم.
دانلود و معرفی کتاب
توی کتاب "جز از کل"، یه جاییش میگه که : خندهدار است که باید برای دکتر و وکیل شدن آموزش ببینید ولی برای پدر و مادر شدن، نه!
هر هالویی میتواند پدر و مادر بشود، حتی لازم نیست در سمیناری یک روزه شرکت کند ...
صدای جیغ و داد زن همسایه از وقتی که از خواب بیدار شد و صداش گرفته بود تا الآن که سر ظهره همه اش تو مخ من بوده. هی میخونم مالاریا فالسیپاروم از گونه های مالاریای موجود در ایران ... تا میام تمرکز کنم صدای عنکرالاصواتش رو ول میده : الناااااز [ همچنا
اومدم در نقد روشنفکری مطلب نوشتم، امّا الآن هرچی میگردم یک وبلاگ درست و درمان که نویسندهش روشنفکر باشه پیدا نمیکنم!!!
خیلی گشتم!!! فقط دوسه تا پیدا کردم!!! خداوکیلی اگر کسی چنین وبلاگی سراغ داره معرفی کنه!!!
یه تبریکی هم به بچّه مذهبیها بگم! انصافا غنای منطقی و فکری وبلاگهای مذهبی بیشتر بود!!! واقعا روحم شاد شد!!!
من به این جوانان امیدوارم!!!
إن شاء الله باز هم میگردم، اگر چیزی پیدا کردم، ادامهی مطلب رو فردا منتشر میکنم!!!
الآن دقیقن از همین زاویهی عکس بالا دارم آزادی را میبینم و این کلمات را مینویسم. اذان که میگفتند باران با شدتی ملموس میبارید. نیم ساعت بعد که از خوابگاه زدم بیرون، شدتش کمتر شدهبود. الآن دیگر بهصورت کامل قطع شده. هوا اما سرد است. کلاهم را تا پایین ابروانم کشیدهام. هر چندکلمهای که مینویسم دستانم را بهترتیب نزدیک دهانم میآورم و ها میکنم. عاشق بخاریام که موقع هاکردن از دهانم خارج میشود. آسمان کمکم دارد می
شمایی که دارین این متن رو می خونید ! سلام !
دعوتتون می کنم که همین الآن سر از گوشی یا کامپیوترتون بلند کنین
یه نگاهی به دور و برتون بندازین
و ببینین دقیقا در این لحظه
چه وظیفه ای متوجه شماست ... ؟
+ منسوب است به امیر المومنین (ع) : ما فاتَ مَضی وَ ما سیأتیکَ فَاَیْنَ؟ قُمْ فَاغْتَنِم الفُرصَةَ بَینَ العَدَمَین ( گذشته نابود شده است و آینده کجاست ؟! بر خیز و این فرصتی که بین دو عدم داری را غنیمت شمار ... )
حمل و نقل زمینی بار در دو نقطه تهران-زنجان بسیار در تکاپو است. اسباب کشی و انتقال بارهای خانگی،صنعتی و کشاورزی از جمله بارهای مورد انتقال است. اگر به دنبال ارسال بار به زنجان هستید و تا به الآن سابقه سپردن امور باربری به یک شرکت را نداشتهاید، بدون شک در انتخاب شرکت اتوبار و […] حمل بار و باربری تهران به زنجان
منبع : سپند بار
حس میکنم وجودم شبیه یه سطل آشغال شده، از تموم این 30 سال زندگیم کلی احساسات منفی جمع کردم، اون رفتاری که من الآن میکنم نتیجه ی همه ی این احساساتیه که درونم هست، یه ملغمه ای شدم از احساس حقارت، خشم، استرس و ...
تا حالا استراتژی من برای درمان بیشتر بیرونی بوده، به صورت مقطعی هم موفق شدم، مثلاً سعی کردم تو کارم خوب باشم، پول داشته باشم، به خودم برسم، زیبا باشم، دوست پیدا کنم، اجتماعی باشم! هدف داشته باشم، تجربه کنم! همه چی رو تجربه کنم!
ولی باز خیل
حس میکنم وجودم شبیه یه سطل آشغال شده، از تموم این 30 سال زندگیم کلی احساسات منفی جمع کردم، اون رفتاری که من الآن میکنم نتیجه ی همه ی این احساساتیه که درونم هست، یه ملغمه ای شدم از احساس حقارت، خشم، استرس و ...
تا حالا استراتژی من برای درمان بیشتر بیرونی بوده، به صورت مقطعی هم موفق شدم، مثلاً سعی کردم تو کارم خوب باشم، پول داشته باشم، به خودم برسم، زیبا باشم، دوست پیدا کنم، اجتماعی باشم! هدف داشته باشم، تجربه کنم! همه چی رو تجربه کنم!
ولی باز خیل
دو جلسه است که گلپسر کلاس نرفته.
خواستم بهش فشار نیارم و نبردمش اما ناراحتیم رو بروز دادم.
همیشه یک خوراکی برای کلاسشون میذاشتم و تو این دو جلسه برای پسرک گذاشتم و به گلپسر ندادم. گفتم این خوراکی برای کلاسه. اگه میری سرِ کلاس میتونی خوراکی ببری.
خب از این بابت باعث شد دو سه بار تو کلِ این دو روز بگه میخوام برم کلاس. ولی خب نمیشد ببرمش. پنج دقیقه مونده به انتهای کلاس یا در نقاط دور از اونجا اینو میگفت.
امروز هم کلاس نرفت و منم نذاشتم خوراکی
بیان هم مثل خیابون ها خلوت شده. چه سکوت جالبی :)
یه توهم خوبی الآن میشه زد که : این جوری
https://www.gisoom.com/book/11547804/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%AC%D8%A7%D9%86%D9%88%D8%B1%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%D9%85%D9%87%D8%B1%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%84%D8%AF-2/
https://www.gisoom.com/book/1357583/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A2%D9%86%D8%A7%D8%AA%D9%88%D9%85%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87-%D9%85%D9%82%D8%AF%D9%85%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D8%B1-%D8%AC%D8%A7%D9%85%D8%B9%D9%87-%D8%B4%D9%86%D8%A7%D8%B3%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%AF%DB%8C/
https://www.gisoom.com/book/11529531/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%81%D8%B6%D8%A7%DB%8C%D9%84-%D9%88-%D8%AA%D9%8
پیش نوشت: اینو 5 شب پیش نوشتم! ولی انقدر حال نداشتم که لپتاپو باز کنم و ثبتش کنم :))
--------------------------
دارم با بیعلاقهترین حالتی که از خودم سراغ دارم درس میخونم
روانشناسی مرضی یا همون آسیبشناسی روانی یا به صورت ساده "مرض"!
حتی OS و MIR و درسهای دوست نداشتنی دیگهی لیسانس هم به لطف جمعخوانی راحتتر خونده میشدن و پیش میرفتن....
اون موقعها، دلبری بود که هروقت خسته میشدم یه لمس سادهی دست یا حتی یه نگاه به چشمای قشنگش کافی بود تا دوباره ان
ای خدا !
من چقدر حرص بخورم...
طرف رفته برای کل خانواده اش از عطاری از این قارچ های گانودرما خریده ، دم کرده به کل خانواده داده !
تازه نمیدونست هم اسم قارچ چیه ، من سریع گفتم گانودرما ، چون به خاطر تبلیغات اخیرش راجع بهش خونده بودم !
نگم که الآن بچه ی ۴ ساله اشون عین زردچوبه روی تخت icu ئه و کبدش داغون شده دیگه ؟؟؟
+از داروهای گیاهی فله ای تا جایی که میتونین استفاده نکنید ! چون دوز دارویی و دوز توکسیک (سمی) مشخصی براشون تعریف نشده ...
لینک دانلود مق
سختترین تصمیمی بود که باید میگرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چارهای جز ماندن نبود. اگر میرفتم حالم بهتر میشد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت میافتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر میرفتم دیگری باید هزینهی گزافی میداد و حالا که ماندم بار این هزینهی گزاف تنها بر دوش من است. من نمیخواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. میدانم بهای این ماندن ر
درباره این سایت