بسم الله
به نظرم ترس از تنهایی از خود تنهایی ترسناک تره.
یکی از دوستان نزدیکم داره ازدواج میکنه . همون قدر که از این سر و سامون
گرفتنش خوشحالم ، همون قدر هم از تنهایی خودم... .
فکر کنم از این به بعد بیشتر فکر خواهم کرد ، بیشتر خلوت خواهم کرد و سکوت.
یاعلی مدد
انتهای سال، تنهاشدن توی خونه همزمانه با فرصت فکرکردن بیشتر و یهذره شفافشدن
مسیر گذشته و آینده. هندلکردن کارهای خونه توی تعطیلات رو اضافه میکنم به
کارهایی که نرمال باید انجام بدم و سرم درد میگیره. احساساتم لبریز میشن و از
چشمهام میافتن پایین. نمیدونم این سنگینی چیه که دارم حسش میکنم. شیشهفتساعت
دیگه مونده تا سال عوض بشه، س. داد میزنه که برای بهترکردن حالوروزت به چیزی
بیشتر از تقویم احتیاج داری. ذهنم شل
متن ترانه مهدی محمد زاده به نام سیم آخر
ده لعنتی , یه چندتا خط حرف دارم باتوبگو چی کم گذاشتم واسه توک رفتیچشاتو رو همه چی بستیب چی میگن مگه پستید راستیبااونی ک الان تو هستیبگو چ عهدو پیمونی تو بستیطفلی نمیدونه چقدر تو پستیکاری کردی میترسمدیگه از عاشق شدندیگه از رسوا شدندیگه از دلواپسیدحقم نبوددوباره تنها شدندوباره بی کس شدندوباره این خستگیبیاببین دلم دوباره زد ب سیم آخرپیت میگرده توی این شهرشبای پاییزباچشم خیس ب زیر بارونمیرم توی همون
ترسی در حدقه ی چشمان ما حلقه می زند که شب ها همچنین بختک همان بیم ها را می بینیم. کابوس ترس هایی که با دست وپازدن در بالا بیش شروع می شوند و با فروافتادن در دره ای عمیق به پایان می رسند. بختک هایی که هیچ وقت ائتلاف نمی افتند، اما ما همیشه از آن ها می ترسیم. ابد مانند کودکی که از سایه ها می ترسد از تنهاشدن وحشت می کنیم، اما هنوز آن قدرها هم با خودمان صادق نیستیم که بتوانیم کودکانه به کسی امان ببریم. ما با دنیایی از نخوت مبصر می شویم، اما انگار بزرگ
تحت تاثیر کودکی، اتفاقات نوجوانی یا چی، نمیدونم. اما از
اینکه آدمها بهم نزدیک میشن حس خوبی ندارم و ازش فرار میکنم. فرار کردنم رو
هم در هالهای از پیچیدگی میپوشونم تا کسی متوجهش نشه. بخشی از اون به خاطر ترسه،
ترس از نبودن. ترس از عادتی که به حضور بقیه داشتم و از دست دادنشون رنج زیادی
برام به همراه داشت. برای همین، نمیخوام نباشم و این رو مشابه مسئولیتی میبینم
که از زیر بار رفتنش جلوگیری میکنم. احمقانه رفتار میکنم
درواقع الان که دارم مینویسم، هیچ ایدهای ندارم که چی میخوام بنویسم و فقط دلم خواسته بنویسم.
خب میدونی؟ یکم عجیب شدم، همش دوست دارم فکر کنم هیچکس دراین جهان نیست و فقط خودمم که دارم یه مسیری رو میرم. نه اینکه کسی باشم که فقط خودش رو میبینه ولی احساس میکنم خیلی صداست! همه جا پراز صداست! احساس میکنم هرکس یه میکروفون گرفته دستش و فریاد میزنه. احساس میکنم باید گوشامو بگیرم و سعی کنم صدای خودم رو بشنوم، که شاید شنیدنی باشه...نسبت به اینجا، ا
فکر میکنم یکی از چیزهایی که پتانسیل ایجاد هراس دارن، ناشناختهها هستن. این مسئله یکی از علتهای ممانعت از گسترش تجربیات جدیده(این مای کیس، ات لیست.). یکی از دلایلی که من رو به یک novelty seeker تبدیل کرد، مبارزه با همین ترس بود؛ اما هرگز به ذهنم خطور نکرد که امتحانکردن مسیرهای مسافرتیای که نمیشناسمشون و سفر به مکانهایی که شناخت کافی ازشون ندارم هم راهیه که میشه طی کرد. این رو درست وقتی فهمیدم که با هجوم آدمهایی که نمیشناختم موا
درباره این سایت