نتایج جستجو برای عبارت :

وقتی میگم با یه مشت عتیقه هم کلاسم یعنی چی

سخنی با آموزگار
#یادم_باشد .....درب کلاس را به روی دغدغه هایم محکم ببندم و "عشق "را به دفتر کلاسم سنجاق کنم ...
یادم باشد.. "شادی "ها را حضور و غیاب کنم و از غیبت "لبخند " به سادگی نگذرم ...
یادم باشد..... دل های گرسنه و چشم های غمبار بیشتر نیاز  به رسیدگی دارند تا شکم های خالی ...
یادم باشد....اولین درس کلاسم "عشق "باشد و مهرورزی ...❗️نگران کمبود وقت و حجم زیاد کتاب نباشم....❗️بیشتر بخندم و بخندانم .....عمیق تر به چهره های معصومشان خیره شوم ...گاه چهره ها گویاتر
 
معلم سوم دخترشو آورده بود مدرسه. خانوم کوچولو چسبیده بود به مامانش و با کسی حرف نمی زد. رفتم جلو، سلام کردم و دو دقیقه بعد داشتیم تو کلاسم واسه لگوها قصه میساختیم و من برای بار هزارم از خودم میپرسیدم من اینجا چیکار میکنم؟
 
 
چرا تو این دانشگاه کوفتی یه جایی نیست که وقتی اینجور وقتا وسط محوطه می ماسم برم بشینم یه دل سیر گریه کنم و تمام؟ 
پی نوشت:امتحان غدد رو حتی از  تنبل ترین بچه های کلاسم کمتر خوندم
فرداس و همچنان توانایی خوندن ندارم
دم امتحانا چه خاکی به سرم بریزم با دست و دلی که به خوندن نمیره؟ 
یکی از پسرهای کلاسم زنگ آخر روبرویم ایستاد و گفت فردا می‌رود سفر. لبخند زدم که خوش به حالت! کجا می‌روی حالا؟ گفت افغانستان. گفت که شاید دیگر برنگردد. گفت که دلش تنگ می‌شود. گفت که قبل از رفتن مشق‌های امروزش را می‌نویسد. بعد دستش را آورد جلو، دست داد و رفت. رفت که رفت.
از شنبه کلاس من مبصر ندارد.
شاید باورتون نشه ولی من همین الان سر کلاسم
البته که سر کلاس پست نمیزارم و نمیتونم هم همچین کاری بکنم
ولی همه این پستا رو دیروز نوشتم و چون دیگه تعداد پستا خیلی زیاد بود اینا رو زدم انتشار در آینده که برای امروز هم جیره داشته باشید
ببینید چقدر به فکرتونم
نوش جونتون
گوشت بشه بچسبه به تنتون :دی
مامانم توی راه هست و فردا احتمالا یا وقتی من خونه نیستم میرسه یا همزمان با من *__* انقدر خوشحالم انقدددر خوشحالم که نگووقتی مامان خونه نیست همه چیز واسم غریبه ... حتی از پدرم هم که خیلی بیشتر باهاش در ارتباطم خجالت میکشم! فکر کن
مسئولیت تمام خونه با من بود این چندین روزی که گذشت.این فشار هم کمتر میشه حتی :))) 
کلاسم هم که روز آخرشه حتی ....
خلاصه که دو تا اتفاق جالب پیش رو داریم !
دارم میرم دزفول :)
دلتنگم برای خانواده ام ولی اصلا دوست ندارم برم دزفول!
حال عجیبی دارم این چند روز!
دیروز تو کانون دیدم بچه هایی رو که بیرون از کلاسم نشسته بودن و گوش میدادن!بعد از کلاسم ازم خواستن که یه کلاس دیگه هم براشون بذارم!
دوست نداشتم بهشون نه بگم!ولی واقعا فکر میکنم بهم فشار‌ بیاد...
دیروز با تمام سلول هام داشتم شکر میکردم!برای این چیزی که هست!برای این اوجی که درست شده!
الان تو اوج خودمم!شاید با ایدآل هام فاصله داشته باشه ولی هر چی هست ب
سلام.سال نو با تاخیر فراوان مبارک..
مدتی نبودم و نشد پست بگذارم. ولی حالا بازگشتی پیروزمندانه دارم..البته اینم بگم تو اینستاگرام بودم و مشغول به اشتراک گذاری احوال کلاسم و...
ان شا الله بعداز این خاطرات همکارانم و کسانی که برام ایمیل کردن با نام مستعار گونه و... براتون میگذارم..امیدوارم به کار کسی بیاد.راه های ارتباطی هم که مشخصه..پس اگه کسی تمایل به ارائه تجربیاتش رو داشت بهم اطلاع بده. بزودی با پست جدید در خدمتم...
امروز به استاد بانک اطلاعاتی گفتم پروژه‌تون ترم قبل سخت بود؛ گفتش شما سر امتحان اشتباهات منو میگی، بعد با این استعدادت میگی امتحان سخت بود؟ تعجب میکنم :) 
بعدم اخر سر گفت دختر خوب و دانشجوی خوبی هستی :) 
اصلا کیف کردم، البته اینم بگم که با این اوصاف تصور میکنم اون روزی که کفت یه سریا که تو این کلاسم داریم من برگشونو میبینم میدونم درست نوشتن، منظورش به من بود، البته مطمئن نیستما. اما خب همین هم ما را بس :)
 
1
غمگینم،
مثل آدمی که دو سه روزه شارژ گوشیش تموم نشده..
 
2
از دیروز صبح حالم خوب نبود،ناهار با اون وضع و حالت تهوع ترجیح داد نون وماست بخورم دانشگاه
ولی انقدر حالم بد بود که بعدش خوابم نبرد و زدم بیرون درمانگاه گفت قرص ازاد نداریم:|
بعد اموزشگاه یه دمنوش بابونه بهم دادن،بین دوتا کلاسم رفتم داروخونه،گفتم فقط یه قرص بده من به آخرشب برسم
اخرش اومدم خونه و بعد رفتن مهمونا ساعت11 رفتم بیمارستان..تب 39درجه آانفلوانزا:|
 
3
میشه دعا کنید مشکلمون حل شه
این ولعم برای خوندن کتابا داره می‌ترسوندم. 
هی نگاهم می‌افته به کتابای جدیدم که روی میزن و حس می‌کنم دلم می‌خواد هیچ کاری نکنم و فقط بشینم بخونمشون. از اون طرف انگار تازه یادمون اومده که سال داره تموم می‌شه و با دوری و عین داریم با سرعت کتابامونو باهم جابجا می‌کنیم که چیز خوبی نداشته باشیم که بقیه نخونده باشن. 
حالا این وسط این حقیقت که باید برم مدرسه رو مخمه. یعنی چی، تو اون زمانی که تو مدرسه تلف می‌کنم_یعنی زمانی که تو کلاسم، نه زنگای تف
فاحشه مبینه چیست؟!
سید شرف الدین حسینی استرآبادی رضوان الله علیه، عالم بزرگ شیعه روایت کرده است:
قال محمد بن العباس رحمت الله علیه: حدثنا الحسین بن أحمد، عن محمد بن عیسى، عن یونس، عن كرام، عن محمد بن مسلم، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: قال لی: أتدری ما الفاحشة المبینة ؟ قلت: لا. قال: قتال أمیر المؤمنین علیه السلام یعنی أهل الجمل.
محمد بن مسلم گفت: امام صادق علیه السلام به من فرمودند: آیا می‌دانی فاحشه مبینه ( آیه سی‌ام سوره مبارکه احزاب) چیس
عه چرا من امروز و این موقع خونه‌م؟ چون کلاسم تو موسسه به دلایلی کنسل شد. جاش ترجمه کردم و درس خوندم. دیشب داشتم فکر می‌کردم یعنی کتابم رو که بفرستن ارشاد، ارشاد ازم می‌خوام هر جا نوشتم «دوست‌دختر» به جاش بمویسم «نامزد» یا نه؟:))) تو صدا سیما که اینجوریه:)) دیگه به جاهای خوب کتابم رسیدم. احساس می‌کنم قراره از این به بعد اتفاقات خوبی توش بیفته و جاهای گریه‌دارش تموم شده. دیگه گریه‌ای هم اگه باشه، از روی شوقه. دیشب چندین فصل رو ویرایش هم کردم و
+ امروز باز کلاس ent رو نرفتم خیر سرم زبان بخونم برا امتحان میانترم فردا. تا ظهر تو پختن ناهار و کارای خونه به مادر کمک کردم و تا الان خواب بودم. :|زبان غیبت هام تموم شده. هیچی هم نخوندم. هیچی هم بلد نیستم :(من تو زبان هیچ پخی نمیشم :((
 
+ دلم خیلی درد میکنه... راستی سرماخوردگیم خیلی بهتره. اون دو روزی که بستری بودم خوب پذیرایی شدم :))
 
+ دلم برای مزار داداشم تنگ شده :(((
 
+ با خواهری بحثم شد. الکی. سر جمع کردن سفره ! :| برم منت کشی...:|
 
+ تصمیم گرفتم آدمایی که
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
کی فکرش رو می کرد من انقدری به کلاس و تدریس وابسته بشم که دوری ازش افسرده ترم کنه. کلاسایی که جای قرص و دارو رو بگیره و از نو بهم انگیزه ی زندگی بده. امروز وقتی کلاس مجازیم هم عقب افتاد بیشتر به این رسیدم که چقدر ازشون انرژی میگیرم. کاشکی زودتر شروع بشه، باز طرح درس بنویسم، کوییز بگیرم ازشون. شب قبل از ‌کلاس تند تند تست بزنم، مبادا نکته ای جا افتاده باشه و به اون خوبی که باید نباشه کلاسم.
شاید تبلیغات بذارم و دانش آموز برای کلاس مجازی بیابم و ه
باور نمیکنی اگه بگم فقط ۴ ثانیه با کلاسی که الان شروع میشه و ۲۰ دیقه با دیدن آدمایی که دوسشون دارم فاصله دارم حتی باور نمیکنی اگه بگم نمیدونم از کی واحد اندازه گیری فاصله برام ثانیه ها شدن نه کیلومترا...با همه ی اینا نشستم توی سالن مطالعه و فک میکنم کاش میشد انقد بزنم عقب تا اول ترم پیش و بعد هیچ وقت سراغت نیام...اما میدونی شازده! از هیچ کدوم پشیمون نیستم از بلاتکلیفیم بدم میاد. از اینکه لج کردم و با همه ی کششی که برای دیدنت داشتم خودمو قایم کردم.
هنوزم توی کانال دانشگاه عوض هستم و اطلاعیه های کلاس ها رو میبینم و هنوزم همون حس تلخ و دل تنگی روزایی که میرفتم مترو یا توی دانشگاه کلاسم تشکیل نمیشد و تنها میموندم میاد سراغم و هنوز دست و دلم نمیره برم دنبال کارای فارغ التحصیلی. چقدر تهران برام پر از خاطرات بده چقدر دوسش داشتم و حالا چقدر دل تنگم میکنه. کاش دوره بهتری از زندگیم رو توی این شهر زندگی میکردم.
دلم میخواد یه حسن یوسف بخرم دلم یه موجود زنده میخواد :( 
پاشم برم ناهار دست پخت خودم رو ب
به نام خدا
اگر معلم باشید و برای تدریس یک مبحث کلیدی و پایه، تماااااام ابزار و وسایل ممکن را به خدمت بگیرید و تماااااام انرژی و توان خودتان را ضمیمه‌ و هرچه ایده و خلاقیت هم دارید، چاشنی کار بکنید، تا از تدریس آن موضوع خاص نتیجه‌ی خوبی بگیرید و بتوانید با اطمینان بگویید که ۹۵ درصد کلاسم موضوع را فهم کرده و آموخته اند و ۵ درصد باقیمانده هم به دلیل تفاوتهای فردی کمی با تأخیر، اما حتتتتما خواهند آموخت، اما نتیجه ای که در نهایت و پس از یکماه کا
صبح بعد از کلاسم رفتم کتابخونه کنار خوابگاه عضو شدم ...جای خوبیه برای این که تمرکز کنم و با تو خیال اروم به کارام برسم.نیم ساعت از بسته شدن کتابخونه تو صبح مونده بود...
یه چرخی بین کتابا زدم و کلی خاطره برام زنده شد از وقتایی که خیلیاشو میخودندم
وسطاش بود که یه لحظه رفتم تو فکر ..... فکر این که چرا صدام موقع جواب دادن به مرد کتابدار میلرزید...چرا هیچ تمرکزی واسه جواب دادن به سوالاش نداشتم
یاد حرف دکتر افتادم که میگفت با اضطراب حرفم میزنی ... تو صدات ا
مقام والای حضرت ابالفضل العباس سلام الله علیه در بیان امام سجاد علیه السلام
شیخ صدوق رحمه الله روایت کرده است:
۱۰۱- حدثنا أحمد بن زیاد بن جعفر الهمدانی رضی الله عنه قال: حدثنا علی بن إبراهیم بن هاشم، عن محمد بن عیسى بن عبید، عن یونس بن عبد الرحمن، عن ابن أسباط، عن علی بن سالم، عن أبیه، عن ثابت بن أبی صفیة قال: قال علی بن - الحسین علیهما السلام: رحم الله العباس یعنی ابن علی فلقد آثر وأبلى وفدى أخاه بنفسه حتى قطعت یداه فأبدله الله بهما جناحین یطی
دیروز عصر بعد کلاسم مستقیم رفتم ترمینال بلیط گرفتم و آمدم شهر شوهرم,وسایلمو از قبل جمع کرده بودم و توی کیفم بودن,هیراد هم بسیار منتظر بود و مدام زنگ میزد که الان کجایی ? 
دل توی دلم نبود ,مثل قرارهر هفته که تا کلاسم تموم میشد راهی میشدم ,مثل تمام این هفته ها که کل هفته پشت تلفن و ویدیو کال هامون ,از دلتنگی میگفتیم ,از نگرانی هاش برای تنها توی یک شهر غریب بودنم,,,,از اینکه کسی اذیتم نکنه ... دل توی دلم نبود تا وقتی رسیدم بغلش کنم و به اندازه این دو هف
کلاسی که گفته بودن با ۶ نفر نهایتا شروع به کار می‌کنه ۸ نفر رو توش ثبت نام کردن و اعتراض زبان آموزها بلند شده که یعنی چی به ما گفتین 6 نفر نهایتا و از همه جالبتر خانم الف ر که حدود ۴۵ سال سن شون هست و از دماغ فیل افتادن و بعد از جلسه معارفه که جلسه اول بوده رفتن گفتن این خانم معلم ما تمام وقت فارسی حرف میزد. امروز آقای ح صدام زدن و گفتن من که به شما اعتماد کامل دارم فقط حواستون باشه به این خانم ظاهراً آدم ناراحتی هستن . خشکم زد اصلا ! نمی‌دونستم حت
موضوع انشا امرو ما این بود(خداییش خیلی بچه گونه اس)
من یه حدودیش که یادمه نوشتم:
باران وقتی می بارد دلتنگی هایت را می شوید و با خود می برد،حس عجیبی دارم وقتی باران می بارد،،،احساس سبکی و آرامش میکنم،این بهترین حسی است که من تجربه کرده ام
دوست دارم باران باشم و ببارم بی آنکه بدانم و بپرسم این کاسه های خالی از آن کیست،باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست

+تو کلاسم نوشتم فک نکنید رفتم از گوگل کمک گرفتم
ولی  خداییش خیلی چرت نوشتم
البته
این هفته پامو از خونه بیرون نذاشتم.بخوام بهتر بگم فقط چند بار در حد سی ثانیه رفتم رو بالکن رخت آویز رو گذاشتم و برگشتم تو خونه.شنبه آخرین جلسه ی کلاسم تو این ترم بود و یکشنبه پریود شدم.همون شب سردرد وحشتناکی شدم که زد به چشمام و تا همین الان ادامه داره.چند وقته با پریودم سردرد میشم و رو این حساب تا آخر هفته صبر کردم اما تموم نشد.فشارمو گرفتم و پایین بود.میخوام بعد از ناهار برم بیمارستان.
رسما این هفته کوالا بودم.همه ش درازکش و در بهترین حالت در
فکر میکنم از اواخر پاییز پارسال تا اوایل ماه رمضان امسال، چند ماهی بود که تمام تلاشم رو کردم حتما برم باشگاه، خیلی هم خوب بود و تاثیر مثبتی روی من داشت. متاسفانه به دلیل تداخلش با کارم و همینطور ایام روزه داری کلاسم ول شد.
تا اینکه این هفته باز تصمیم گرفتم که کلاسم رو ادامه بدم.
همه اینها رو گفتم که بگم یکی از خانمهایی که اون هم به کلاس میومد، دیروز من رو دید و گفت:
- پس چرا نیومدی دیگه؟! (و جالب بود که خودش هم چند وقتی بود که نیومده بود کلاس!)
+ (با
حوالی دی ماه سال گذشته دانشجویان روان‌ شناسی بالینی دانشگاه ی گروه در مانی تشکیل دادن  و تو چنل دانشگاه فراخوان دادن 
برا اول تستش همون بهمن ماه رفتم نمره افسردگی من 28بود 29 افسردگی شدید هست 
بعدعید  کلاس ها شروع شد یک جلسه 8 9 نفره ادمای مختلف با افسردگی های مختلف،
خیلی ها بهم گفتن مگه فایده داره؟ تو کجات شبیه افسرده هاست؟
رفتم و کلاسام ادامه دادم
دیگه جوری بود ک برای تشکیل کلاسا دل تو دلم نبود 
اواخر خرداد کلاسم تموم شد 
اون حال خوبی ک داشت
نام امام حسن، حسین و محسن علیهم السلام در تورات
ابن شهر آشوب مازندرانی رضوان الله علیه عالم بزرگ شیعه می‌نویسد:
أبو بكر الشیرازی فیما نزل من القرآن فی أمیر المؤمنین علیه السلام ، عن مقاتل ، عن عطاء فی قوله تعالى : ولو آتینا موسى الكتاب كان فی التوراة : یا موسى انی اخترتك ووزیرا هو أخوك یعنی هارون ، لأبیك وأمك كما اخترت لمحمد الیا هو اخوه ووزیره ووصیه والخلیفة من بعده طوبى لكما من أخوین وطوبى لهما من أخوین الیا أبو السبطین الحسن والحسین ومحس
اولین کلاسم تو مدرسه با همچین دانش‌آموزایی بود. البته مصمم‌تر و جدی‌تر از این‌ها. هنوزم که هنوزه گاه و بیگاه بهم پیام میدن و اشکم رو درمیارن. دلم براشون تنگ شده. بعد مدت‌ها این فیلمی بود که تمام طول فیلم داشتم گریه می‌کردم. امسال سال آخرشون تو اون مدرسه است. کاش بشه برم ببینم‌شون. درست نه ماه و خورده‌ای میشه که شب و روز از خودم می‌پرسم چی رو فدای چی کردی پسر؟
+ این فیلم رو از دست ندید.
من اومدم و امروزم کلاسم تموم شد. فکر میکنی امروز چطور بود؟ من رفتم پای تخته باید مکالمه ای که جلسه اول گفته بودو تکرار میکردیم. اونو گفتم اما سوالای بعدشو نه طبق معمول حول شده بودم و مغزم قفل کرده بود :/ چرا همیشه من اولم؟؟؟؟ در من چی دیده میشه :/ ولی بعدش سعی میکردم جمعش کنم خراب کاریمو.  حالا اونو نگفتم مها بیشتر از من ناراحت شده بود. خب اصلا ادم که همه چیو بلد نیست. هفته دیگه هم راستی امتحان داریم. دیکته و سوال در آوردنو جواب دادن. داستانی داریم
شنبه عصر با مامان رفتیم خرید،کلییی راه رفتیم و خسته شدیم علاوه اینکه فهمیدم مامان خیلی هم دلش پیر نیست،برام کتاب خرید برای خودشم خرید،پیشنهاد کرد میخوام مثنوی معنوی رو برام بخره؟[ازماهیانه م کم کنه]،رد کردم.کلاسم یکشنبه تشکیل نشد،دوشنبه هم به خیر گذشت و امروز هم کلاس تشکیل نشد.
یکم بد عادت شدم.
"ناطور دشت"و"عطیه برتر"و"غرور و تعصب" کتابایی بودن که مامان برام گرفت‌.
جمعه عصر چند صفحه از "آیین دوست یابی"رو خوندم،یادتون هست اخرین باری که دست گر
به حدیییییی افکارم مشوش و به هم ریخته و ذهنم آشفته و داغونم که هندزفری رو گذاشتم گوشم، زبان تخصصی هم جلو م باز ه! بچه هام تو فلت هِر هِر و کِرکِر شون به راهه!
+اخه ساعت یک تا سه ، بعد اینکه از هفت و نیم تا یازده و نیم بیمارستان بودی چطوری میشه درس گوش داد! امروز استاده بهم گیر داده! میگه خانم شما اصن حواست نیستااااا! احتمالا از ملاقات شوندگانی!!! منظورش این بود میفتی! شیطونه میگفت برگرد بهش بگو : استاد محض اطلاع تون من معدلم بالای هیجده ست ، رتبه سو
خاطره :از کارایی های فیزیک
 
از همان نوجوانی هایم، روابط اجتماعی خوبی داشتم اما ارتباط با بعضی ها برایم سخت بود. این یکی هم از همان ها بود! جلو رفتم کتاب را دستش دادم و لبخند زدم و برگشتم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدایم کرد. برگشتم به سمتش. گفت: نمی تونم بخونم. خیلی پیامک برام میاد.یاد شاگردانم افتادم. گفتم من خودم معلم فیزیکم، برای بچه های کلاسم از این کتاب ها بردم. خیلی خوششون اومد. حیفه نخونی!با تعجب بسیار نگاهم کرد: به شما نمی خوره معلم ب
بعضی روزها نمی‌توانم تمرکز کنم. نمی‌توانم گوشی را کنار بگذارم. نمی‌توانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمی‌گیرم. نمی‌دانم عقل و حواسم به کجا پر می‌کشند اما خوب می‌دانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمی‌دانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمی‌آمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
تصمیم گرفتم فعلا کتاب خوندنمو متوقف کنم نه برای این که نمیفهمم نه برای این که حوصله ندارم. نه به خاطر این که  خیلی این روزا تمرکز ندارم. همین فردا با مها باید برم خرید. از این که نتونم پیوسته کتابیو بخونم بدم میاد هی فاصله بیفته یادت بره چی خوندی چی نخوندی واسه همین فعلا نمیخونمش. کتابای کم حجم میخونم تا بتونم تمومشون کنم. همین دیگه همچنان درگیریم. فکر کنم ۲۴ این طورا اگه اشتباه نکنم میریم شمال. بعدش میایم بعد دوباره میریم.  خلاصه که همین. کلاس
شهادت ابن سکیت رضوان الله علیه در راه ولایت امیر المومنین علیه السلام
سیوطی از علمای اهل تسنن می‌نویسد:
وفی سنة أربع وأربعین قتل المتوكل یعقوب بن السِّكِّیت الإمام فی العربیة فإنه ندبه إلى تعلیم أولاده، فنظر المتوكل یومًا إلى ولدیه المعتز والمؤید فقال لابن السكیت: من أحب إلیك هما أو الحسن والحسین؟ فقال: قنبر -یعنی: مولى علیّ- خیر منهما، فأمر الأتراك فداسوا بطنه حتى مات، وقیل: أمر بسلّ لسانه فمات وأرسل إلى ابنه بدیته، وكان یعقوب رافضیًّا.
نمی دونم بعضیا چرا همیشه طلب کارن. انگار که تنها آدم روی زمین اونان، بقیه رو هم هیچی حسابشون نمی کنن. این که هیچی حساب نکنن به درک و چه بهتر ولی طلب کاریشون مغز آدمو به درد میاره. البته آدم اون شکلی باشه خودش راحتتره ها، ولی پدر بقیه رو درمیاره.
نمی دونم چرا به این فکر نمی کنیم که همگی مث همیم. حق تحقیر کردن بقیه رو نداریم. هیچ کدوممون اونقدر خاص نیستیم. معمولیم مث هم دیگه. اگه موقعیت های اجتماعیمونم فرق میکنه دلیل بر این نمیشه که از بقیه بهتریم.
امشب بعد از کلاسم، خسته و غمگین رفتم اون ساختمون که با رئیس درمورد موضوعی حرف بزنم. نمی‌دونستم کدوم طبقه‌ست. جست و جو رو از طبقه‌ی اول شروع کردم. پامو که گذاشتم داخل، دخترای ترم قبلمو دیدم. با خوشحالی پریدن سمتم و بغلم کردن. بقیه هم دونه دونه از کلاس بیرون اومدن و چسبیدن بهم. داشتن رسما منو می‌زدن زمین:)) هی می‌گفتن تیچر توروخدا بیاین تو کلاس ما. هی می‌گفتم بابا I can't. والا، کلاس مردمه خب:)) معلمشون میومد می‌دید جالب نبود دیگه. در همین کشمکش بو
شهادت ابن سکیت رضوان الله علیه در راه ولایت امیر المومنین علیه السلام
سیوطی از علمای اهل سنت عمری می‌نویسد:
وفی سنة أربع وأربعین قتل المتوكل یعقوب بن السِّكِّیت الإمام فی العربیة فإنه ندبه إلى تعلیم أولاده، فنظر المتوكل یومًا إلى ولدیه المعتز والمؤید فقال لابن السكیت: من أحب إلیك هما أو الحسن والحسین؟ فقال: قنبر -یعنی: مولى علیّ- خیر منهما، فأمر الأتراك فداسوا بطنه حتى مات، وقیل: أمر بسلّ لسانه فمات وأرسل إلى ابنه بدیته، وكان یعقوب رافضیّ
این روزا همسری سر کار سرشون خیلی شلوغه و چندتا ماموریت خارج از استان داشتن. دیروزم که بعد از مدتها رست بودن من مهمون داشتم و مجبور شدن برن بیرون از خونه. امروز هم رست بودن و صبح با هم راهی شدیم و قرار شد سر وقت بیان دنبالم. عصر کلاس زبان داریم و میون این همه مشغله بخاطر گرفتگی و بارونی بودن پاییزی هوا تو ذهنم برنامه میچینم که میریم تو بالکن و چایی داغ با شیرینی میخوریم و تا وقت کلاسم یه کم زبان گوش بدم و غیره.
ولی برنامه ها اونجوری که فک میکردم پ
سلام
با روزهای کرونایی چه میکنید؟
نزدیک عید که میشه همه به فکر و برنامه و این که قرار سال جدید و چیکار کنیم و به اینترنت و سایتای برنامه ریزی متوسل میشیم.
بعد سیزده به در که سبزه هامونو گره زدیم انگار یادمون میره چی میخواستیم و چی شد و دوباره میفتیم تو دور باطل روزمرگی.
منم از همون آدم هایی هستم که این روزای قرنطینگی مدام نشستم فکر میکنم که چیکار کنم 99 رو بترکونم، انگار یادم رفته هر سال میخواستم همین کار و کنم ولی بعد موتورم میخوابید.
نامبرده
وقت هایی که دارم از خوب بودن دور می شوم، آن را احساس می کنم اما یک من لجباز سریع یک عبارتی مثل "به من چه" یا "برو بابا" می گوید و من را به ته دره بد بودن هل می دهد و ای کاش داستان همین جا تمام می شد. بعدش یک غلط کردمی هست و از آن بدتر "دیگه این کارو نمی کنم" که باز هم انجام می دهم.
رفته بودم اداره برای صدور پروانه ام، می خواستم کاری برایم بکنند که می دانستم سخت خواهند گرفت. یک لحظه و فقط یک لحظه شیرین شدم، دوست صمیمی ام. دلیل ساده ام را گفتم. هر دو مسئول
سلام دوستان نمیدونم چرا ولی نشد که برا همیشه برم انگار نمیتونم
خب اومدم دوباره کلی غرر بزنم از همه چی
خیلی خیلی تنها شدم دیگه میتونم بگم هیچ کسو ندارم
از دو طرف زهرا ها رو از دست دادم(یکیشون دختر عموم که کیش رفت)(یکیشون دختر داییم که ساریه) خب حرفام تو حلقم میمونه و گم میشه 
یادم نمیاد اخرین بار کی اینقدر تنها بودم!
خب اینم بد نیست خب خیلی بیشتر درس میخونم و خب بازم میگم نمیتونم وارد هیچ رابطه کشکی بشم حتی طرف اگه خودشو جلوم بکشه هم نمیشه
خب درس
رسیدیم روز دهم عید من هوز درگیر بنایی ام. نمیخواستم راجب کلاسم تو دانشگاه بنویسم ولی گفنم خوبه بمونه برا آینده که میدونم میخندم به این حالم اون موقع. همکلاسیای اسطوره ای دارم خدایی به جز سه چهارتاشون که رو اسمشون قسم میخورم بقیشون اصن بدرد نمییخورن. بهتر اینجوی بگم بچن ینی با بچه 4 ساله هیچ فرقی نمیکنن. فعلا یه چشمشو میگم تا بعد.
فرض کنین یه دختری که غیر دو سه تا رفیق و یه سری پسر .... کسی اصن آدم حسابش نمیکنه رفته پیش استاد گفته بچه ها نمیخوان آق
منشی موسسه سرش حسابی شلوغ بود. من مدام دستم را روی میز میکوبیدم و میگفتم: پس کار من چی شد؟ من کلی وقت اینجا منتظرم، کلاسم الان شروع میشه!
از اتاق های دیگر صدایش میکردند و تلفن های روی میزش مدام زنگ میخورد. در بین این همه شلوغی و ولوله برق اتصالی کرد و قطع شد. نفس عمیقی کشیدم و درست روبروی میز منشی نشستم. چهار پنج دقیقه ای گذشت که برق آمد و منشی با عجله گفت: موسیو حیدری، شما فیشتون رو بدید تا اوکی کنم!
با تحکم از صندلی به بالا پریدم و گفتم: موسیو ندا
برای تحویل لیست غایب ها رفتم پایین که دیدمش. اسما، دختر درونگرای خوش چهره ای که ترم پیش شاگردم بود. برای این که زود برگردم به کلاس عجله داشتم اما وقتی بهم سلام کرد ی لحظه مکث کردم و براش با لبخند دست تکون دادم. پنج دقیقه بعد از اینکه به کلاس برگشته بودم، در زدن. فکر کردم از همون غایباس که با تاخیر اومده ولی وقتی در رو باز کردم مسئول موسسه رو دیدم که اسما رو آورده دم کلاس من. گفت «میگه تیچرش شمایین». بهش که نگاه کردم چشاش پر اشک بود. بغلش کردم و گفت
تبدیل به چیزی شده ام که تا بحال نبوده ام، یا اگر بوده ام تا این حد نبوده ام... به این شدت، به این جدیت، به این اطمینان.
قبل از ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشم مطالعه میکنم و برای کلاسم جزوه و پاورپوینت آماده میکنم. قهوه یا دمنوش اماده میکنم و وقتی حدود ۵:۳۰ بزرگه بیدار میشه فنجون گرم رو توی دستهای همیشه گرمش میزارم. فندق خوابالود روبغل میگرم و میبرم و صندلی عقب ماشین میخوابونم و پتوی آبیش رو میندازم روی تن کوچیک و دوست داشتنیش. حدود ۶:۱۵ از خونه میز
امروز خیلی وقته شروع شده. از وقتی بیدار شدم نشستم پای زبان از اول همه رو دارم میخونم خدا کنه نمرم خوب بشه. بی دقتی نکنم یه خورده هم استرس دارم چون تا قبل این کلاس هرچی امتحان زبان دادم افتضاح بودم فقط یه بار ۱۹ شدم اونم فاطمه کنارم نشسته بود همه چیو از رو اون نوشتم:دی معلمم اینقدر سر بود که نفهمید. دانشگاهم یه بار پنج شدم ! دوباره برش داشتم پاسم کرد این یکی استاده. میخوام بگم ادم ممکن واقعا ندونه یا بلد نباشه فقط باید تلاش کنه تغییر بده وضعیت رو.
بغض و نفرت امام جواد علیه السلام از قاتلین حضرت زهرا سلام الله علیها و آرزوی انتقام از آنان
طبری شیعی رضوان الله علیه روایت کرده است:
۱۸/۳۵۸- وأخبرنی أبو الحسین محمد بن هارون بن موسى، قال: حدثنا أبی (رضی الله عنه)، قال: أخبرنی أبو جعفر محمد بن الحسن بن أحمد بن الولید، قال حدثنا محمد بن أحمد بن أبی عبدالله البرقی، قال: حدثنی زكریا بن آدم، قال: إنی كنت عند الإمام الرضا علیه السّلام اذ جیء بأبی جعفر علیه السّلام و سنه أقل من أربع سنین، فضرب بیده إل
نمیدونم از کجا برات تعریف کنم که بگم چی شد. اما زبان ، تو ذوقم نخوردو بدم نیومد. چه بسا که خوشمم اومد. کلاسمون اولش خیلییییی شلوغ بود ولی بعدش شدیم هشت نفر جدا کردن شانس آوردم. چی بود شلوغ . اگه چند تا کمتر بودیم میشد نیمه خصوصی :دی حالا اینو بچسب مها بر عکس من اصلا حال نکرده بود با کلاسو بچه ها تموم که شد رفت اوکی کرد با هم باشیم. بهش گفتم نکن ولی گوش نکرد ولی عوضش با همیم تا آخرش. یه خانمه هم بود یعنی دو تا یکیشون سنش ۴۸ بود خیلی حال کردم باهاش تاز
سلام دوستان وقت تون بخیر
من یه دختر 24 ساله هستم، به تازگی به طور موقت در یک دبستان پسرانه سه روز در هفته روزی یک ساعت تدریس رباتیک دارم. دو تا کلاس چهارم و یه کلاس دوم. مشکل من اینه من اصلا نمیتونم این پسر بچه ها را ساکت و یا کنترل کنم.
همه ش دارن حرف میزنن و یا بدتر دارن همدیگه رو کتک میزنن و فحش میدن. من این کار رو به سختی بدست آوردم و نمیخوام از دستش بدم. از طرفی هم اصلا نمیتونم کلاس هام رو کنترل کنم. فقط وقتی براشون فیلم میذارم ساکت میشن، بعدش د
بیخود نیست من این دانش آموز رو خیلی دوست دارم...امید یکی از دانش آموزهای به شدت آقا و درس خون و مؤدب ِ کلاس.ولی خیلی استرسیِ.چهارشنبه هفته قبل فقط 2دانش آموز زرنگ کلاسم عالی بودن و امید جزئشون نبود.چهرش وقتی بهم نگاه میکرد دیوونم میکرد، پر از حرف بود پر از ببخشید، پر از جبران میکنم پر از شرمندم.منم واسه اینکه عدالت داشته باشم نتونستم فرقی بین اون و بقیه بذارم ،هرچند دلم میخواست.قرار شد جلسه بعد همون 2 دانش آموز زرنگ،درس بپرسن و نمره بدن.یعنی صا
روز و شب دارم سخت و جدی کار می‌کنم، آنقدر که همه زندگی‌ام شده چک کردن مداوم ایمیل‌های کاری. سه هفته می‌شود که در خانه‌ام و به جرات می‌توانم بگویم در تمام عمر کاری‌ام، آنقدر کار نکرده بودم. شغل من طوری است که شرایط جدید به معنای چند برابر شدن کارم بود و حجم تماس‌ها و ایمیل‌ها و جلسات از راه دور غیرقابل باور است. در کنار اینها یک هفته وقت داشتم که درسی که مسئولش هستم را برای آموزش مجازی آماده کنم. خودم هم یک جلسه تدریس در همین درس داشتم و عم
دانستنی؟
آیامیدانید؟ احتمال دارد درسال 6000میلادی علم به حدی پیشرفت كند كه خودرو ها دیگر استفاده نشوند و انسان توسط موج برروی زمین باسرعت بالا حركت كند!!!!!!!!!!
آیامیدانید؟ ترانزیستور قطعه ای الكترونیكی است كه توسط این قطعه انقلابی درجهان ایجادشد وباعث بوجود آمدن عصر اطلاعات وارتباطات شد.تمام وسایل الكترونیكی ارتباطی برای ایجاد ودریافت امواج ازاین قطعه استفاده میكنند.
آیامیدانید؟اگر از زمین فراتر وبسیار زیاد دور شویم  آسمان ها را به صورت
تا خود صبح خوابم نبرد. فقط یک ساعت و نیم خوابیدم که اونم تایم کلاسم بود که نرفتم بدلیل بیخوابی...
تا خود صبح با خودم کلنجار رفتم که از تقلبا استفاده بکنم یا نه
هی گفتم کار اشتباهیه.... تو تصمیمای خوبی گرفته بودی واسه خودت...تو قرار بود کار درست رو انجام بدی به هر قیمتی
باز میگفتم وقتی بیفتم چی؟ اون موقع چی تسکینم میده ک بخاطر ی درس ی ترم اضافه بمونی
اخر تصمیم گرفتم تاجایی که میتونم خودم بنویسم و اگه دیدم میفتم تقلب کنم
و اما امتحان..... 
کلا دوتا سوا
تا خود صبح خوابم نبرد. فقط یک ساعت و نیم خوابیدم که اونم تایم کلاسم بود که نرفتم بدلیل بیخوابی...
تا خود صبح با خودم کلنجار رفتم که از تقلبا استفاده بکنم یا نه
هی گفتم کار اشتباهیه.... تو تصمیمای خوبی گرفته بودی واسه خودت...تو قرار بود کار درست رو انجام بدی به هر قیمتی
باز میگفتم وقتی بیفتم چی؟ اون موقع چی تسکینم میده ک بخاطر ی درس ی ترم اضافه بمونی
اخر تصمیم گرفتم تاجایی که میتونم خودم بنویسم و اگه دیدم میفتم تقلب کنم
و اما امتحان..... 
کلا دوتا سوا
معلم‌بودن چیز ترسناکی‌ست. منظورم این نیست که من حالا یک معلم واقعی تمام‌وقت هستم یا هر چه. منظورم آن جایگاهِ والایی‌ست که وقتی پشت میز می‌نشینی برایت قائل می‌شوند. من تا دیروز دانش‌آموز آن مدرسه بودم. کاش معلم ادبیاتی، چیزی می‌شدم. معلمی که یک‌علم را منتقل می‌کند و می‌تواند بداخلاق و کسل‌کننده و مفرت‌انگیز و احمق باشد. تسهیلگرِ زنگ‌پژوهش بودن، واقعاً من را می‌ترساند. درست است که دلم غنج می‌رود وقتی جایی، می‌گویم 《 بچه‌هام》 و وق
سلام
19سالمه، از وقتی یادم میاد شاگرد زرنگ کلاسم بودم، امتحاناتم رو همیشه 20 میگرفتم، زرنگیم تو مدرسه و معلم ها زبانزد بود، یادمه چقدر برای امتحاناتم درس میخوندم و تلاش میکردم، تو زندگیم موفقیت بود که می اومد، تمام این حرف ها مال قبل چهار سال پیشه، اما این چهار سال همه چی بر عکس شد، درس ها به شدت ضعیف.
تو این چهار سال اعتیاد به نت خرابی به بار آورد برام، بذارید این طور بگم؛
این چهار سال فقط تنبلی و خوشگذرونی های مضخرف و بیهوده، طوری که الان به ا
سوتی دادم امروز سر کلاس طراحی در حد تیم ملی، قابل پخش نیست، فقط تا چندددد دقیقه استاد و خودم قرمز بودیم از شدت خنده،همشم تقصیر استادِ!خب من مشغولم حواسم جمعِ کارمِ ،میگه بین شما سه نفر هرکدوم باید یه طرح از اعضای صورت بدین ،بماند که ازمن دوتا گرفت.خلاصه گفت انتخاب کنید چشم، بینی و لب. چشم و بینی اعلام آمادگی کردن،یکی گفت:من بینی میدم،اون یکی گفت :من چشم میدم،اونوقت از من می پرسه تو چی پورابراهیم؟خب من چه جوری باید بگم که زشت نباشه! هیچی دیگه د
همچنان در درس پس دادن هایم یک نت و در حالت وخیم تر، یک میزان شامل چند نت را جا میگذارم و بعد از اتمام قطعه متوجه میشوم که سودی ندارد و چقدر آن لحظه به این حافظه ی داغانم تاسف میخورم‌. میدانم تمرین بسیار و پی در پی این مشکل را رفع میکند ولی متاسفانه با شروع مدارس و ماموریتهای پی در پی مهربان همسر و مسئولیت خانه و بچه ها وقتی که ناب باشد و حال خوب هم در پی اش، کم برایم پیش آمده است. با این حال آهسته و نرم نرمک قدم برمیدارم باشد که رستگار شوم
شمارش م
سال قبل ساعت اداریم بیشتر بود نمیشدامسال که ساعت کلاسم بیشتره میشهچی؟اینکه ساعت نماز باهاشون برم نماز خونهاز شروع سال تا راه بیفته نشد برم، امروز که زنگ نماز شد به بچه ها گفتم میتونید برید و کلاس تعطیلِ، چند نفری میگفتن حسش نیست،منم گفتم باشه اجباری نیست.رفتم دفتر،کیفمو گذاشتم و آروم چادرو برداشتم و رفتم سمت نمازخونه ،رسیدم دمِ دربی هیچ سرو صدایی ،بچه ها میگفتن اِ خانم پورابراهیم میاد نماز ،کم کم سروصدا زیاد شد و بچه ها واسه کنارم بودن با
کلاسم نمیرما، دو روزه چهل دقیقه فقط بهم زبان یاد میده. همین. خسته شدم! :|
تازه بعد از کلی وقت که بهش پی ام دادم و نبوده و عروسی بوده و شمال بوده و اینا. 
میگما، کی میخوایم یادبگیریم یه سری چیزارو واقعا؟ اگه پنجاه سالگیم اینایی ک برا زندگیمون مفید نیستن رو یاد نگرفتیم چی؟
دلم نوشتن میخواد. امروز دفتر و مدادمو بردم خونه مامانجونم، درشو باز کردم توش نوشتم خر نباش بفهم؟ یه همچون چیزی. 
ینی بدون برنامه ریزی وقتت از بادم سریع تر میره. نسیمشم تو صورتت
امروز یکی از اساتید میگفت تعجب می‌کنم چرا دانشجوها همه این هفته‌ی آخر، شنبه و یکشنبه اومدن کلاسم، سابقه نداشته، کلاسام کیپ تا کیپن، رشته‌شون حقوقه، نکنه با تو کلاس دارن؟ گفتم آره! 
گفت فردام کلاس داری؟ گفتم نه! گفت خو خدا رو شکر، پس کلاسای منم دیگه تشکیل نمیشه :-/
 
یکی دیگه از اساتیدم میگفت ما وقتی هفته‌های اول و آخر ترم میخایم بیایم دانشگاه، اول کلاسای تو رو با مدیر گروه چک می‌کنیم، اگر تو بیای ینی کلاسای مام تشکیله. منم خودمو زدم به اون
معلم بودن عجیب است و حساس و شیرین و سخت؛ خیلی سخت. سخت نه از آن جهت که جسمت را خسته و فرسوده کند، که می‌کند. بلکه از آن سخت‌هایی که تمام قلب و روحت را می‌گیرد. امسال سی و چهار نفرند. پارسال سی و دوتا بودند. همگی پسر و همگی ده ساله. ده ساله‌هایی که اغلبشان دوستم دارند؛ عمیقا دوستم دارند و این را می‌فهمم و حس می‌کنم و کیف می‌کنم. پسرهای پارسالم را می‌بینم که هر زنگ تفریح، بدون استثنا، به پشت در کلاسم می‌آیند، سلام می‌کنند، دست می‌دهند، کتاب
خجالت آوره که 45 دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه ولی با خیال راحت روی کاناپه لم دادم و میخوام راجب کتابی که اخیرا(همین چند دقیقه پیش)تمومش کردم بنویسم و حتی برای رفتن آماده نیستم!بلافاصله بعد از گلایه از خودم وقت نمیکُشم و میگم که؛
حس های خاص،خلسه،احساسات مطلوب،پایین اومدن اشک،غم و کلی حس دیگه رو با این کتاب تجربه کردم.
"ساحره ی پورتوبلو"بیشتر از هرکتابی نیاز داشت جای ساکتی خونده بشه.
مثل همیشه لذت بردم.
و یادم نمیاد به کسی بابت خوندن یه کتاب اصرار
 
1
وقتی باهام تماس گرفتن و گفتن میخوایم کلاس فلان استاد بدیم بهتون خیلی خوشحال شدم
ولی نمیدونستم قراره اینجوری پوستم کنده شه..
بچه هایی که جلسه پنجم صفر بودن،و جلسات قبل معلمی داشتن که بهشون درس نمیداده اصلا ولی نازشون میکرده و حالا منی که درس میدادم رو و ازشون میخواستم تکرار کنن،باهام لج کرده بودن!
روندی که توی کلاسای دیگم به راحتی پیش میرفت اونجا عین کوه کندن بود
روزی که مسئول کانون صدام زد و گفت مادر بچه زنگ زده گفته خوب درس نمیدی
خیلی حا
هوالرئوف الرحیم
اگه منو بشناسید حتما تعجب خواهید کرد که وقتی می خوام وارد محیط جدید بشم، چقدر اضطراب منو فرا میگیره.
حتی با همین فرمون جدید  "به هیچ کس نزدیک نشو. با هیچ کس حرف نزن".
در صورتی که  مسئله ی "قضاوت کردن" دیگران رو تا حد زیادی تونستم برای خودم فاقد اهمیت کنم. 
اول دی بلاخره طلسم شکسته شد و رشته ی ایروبیک رو برخلاف میل باطنیم انتخاب کردم. رشته ای که تو نوجونی و ابتدای جوانی به شدت بهش علاقه مند بودم و توش هم موفق بودم. ولی پیلاتس با اون
امروز روز خوبی بود ,روز دانشجو ... دیشب با چشم های اشک آلود به خواب رفتم ,صبح که بیدار شدم ساعت ۸ بود و کلاسم ۸:30 شروع میشد, شکم درد و سردرد داشتم اما خمیردندان روی مسواک و یه چپ و یه راست تمام,لباس پوشیدم و با ده دقیقه تاخیر رسیدم:/ و رفتم آزمایشگاه ,آخرای کلاس آزمایشگاه وقتی استاد حواسش نبود پیچوندم و خوابگاه دراز کشیدم و یه قسمت از گیم اف ترونز دیدم...آقای ط اسمس تبریک روز دانشجو رو که داد خیلی خوشحال شدم از اینکه حواسش بوده...عکاس دانشگاه هم عکس
سوتی دادم امروز سر کلاس طراحی در حد تیم ملی، قابل پخش نیست، فقط تا چندددد دقیقه استاد و خودم قرمز بودیم از شدت خنده،همشم تقصیر استادِ!خب من مشغولم حواسم جمعِ کارمِ ،میگه بین شما سه نفر هرکدوم باید یه طرح از اعضای صورت بدین ،بماند که ازمن دوتا گرفت.خلاصه گفت انتخاب کنید چشم، بینی و لب. چشم و بینی اعلام آمادگی کردن،یکی گفت:من بینی میدم،اون یکی گفت :من چشم میدم،اونوقت از من می پرسه تو چی پورابراهیم؟خب من چه جوری باید بگم که زشت نباشه! هیچی دیگه د
با عجله چایی نیم خورده را رها کردم و کیفم را برداشتم تا از خانه بیرون بزنم. چند دقیقه ای دیر شده بود. همین که در را باز کردم پیرمرد همسایه را دیدم که انگار جلوی ستون در سبز شده بود و پلک نمیزد. و آن طور معصوم، خیره خیره به من نگاه کردن...
بی اختیار گفتم: سلام پیرمرد، خوبی؟
گفت: سلام پسرحجی، من از دیروز بدترم. باباجونت هم که سه ماهه سینه قبرستونه.
اشک در چشمهایش حلقه زد. دستهایش شروع به لرزیدن کرد. زیر شانه هایش را گرفتم و سلانه سلانه تا ایوان خانه ک
صبح رو با خستگی و کسالت شروع کردم.دقیق تر بخوام بگم داشتم خوابهای آشفته ای میدیدم که تو یکیشون موطلایی گم شده بود و من داشتم از ترس و دلهره سکته میکردم.بعد جالب اینه که توی یک جمع شلوغ خانوادگی هم بودم ولی کسی عین خیالش نبود که بچه ی من گم شده.بعد یهو با صدای خود فرد گمشده از خواب پریدم که داشت میگفت وای مامان خواب موندیم.کلاسم شروع شد.سریع پاشدیم و دست و صورت شستیم و آنلاین شدیم.تا یازده دیگه کارش تموم شد ولی من دقیقه به دقیقه حالم بدتر میشد.دی
بعد از قرن ها یه چیز از کلاسم بنویسم که رسالت اصلی این وبلاگ فراموش نشه !
تو کلاسمون یه جعبه هایی داریم که به نظر من تو بالا بردن کیفیت خواندن و نوشتن بچه ها معجزه میکنه .جعبه ی دانایی!
 با شروع نشانه ی آ ا هر کدوم از بچه های کلاسم یه جعبه درست کرده اند که حروف و ترکیباتی که یاد می گیرند رو توش میگذارند. از قبل به مادرا گفته بودم که 9 رنگ کاغذ یا مقوا ، تهیه و اونها رو به مربع های 5 سانتیمتری تقسیم کرده و برش بزنند .
سفید برای حروف و 8 رنگ برای ترکیبا
..نزدیک خونمون که بودم یه ماشین از پشت سرم
خیلییییییییی بوق میزد:\منم گفتم وللش هیچ واکنشی نشون ندم وهمینجور ساده
داشتم راهمو میرفتم یهو ماشین داشت نزدیکتر میشد باخودم گفتم واایییی این
دزده ومیخاد منو بدزده الانم براش وقته خوبیه چون هیچکسی توی خیابون نیست
وسر ظهر وهمه هم خوابیدن://
هیچی دیگه اون لحظه توی فکرم هیچ چیزی جز فرار کردن نبود:\\\
منم یه پامو گذاشتم جلو یه پامو گذاشتم عقب مثل این آدما که توی مسابقه های دو هستن هیمونجوری یعنی:\\\\\
فرا
...الان توی کلاسم.کلاسی که توش فقط حرف و حرف و حرفِ بچه هاست.کلاسی که تا آخر زنگ،حرفای معلما،منو خسته و خوابالودم میکنه.کلاسی که نمیشد یه نفسی کشید.همیشه خیره به ساعت میشم تا ببینم که زمان مدرسه تموم میشه تا از این متروکه،خلاص شم.
دوشنبه هفت بهمن ۹۸
حالا،الان توی خونم.خونه ای که در اون،محبت و عشق بین مادر و پدر و خواهر و برادر وجود داره.توش حرف هست ولی این حرف ها با حرفای کسل کننده توی کلاس خیلی فرق داره.حرفایی که توی خونه میشنوم،پر از غم و شادی
امروز چه روزی بود اصن انگار قسمت نبود برم کلاس :/ لباسام پوشیدم رفتم کفشم بپوشم نبود.همه جارو گشتم نبود.زنگ زدم مامانم گفتم کفشام کجا؟ گف جا کفشی دیدم نبود بعد گفتم مامان یکم بیشتر فک کن یهو گف تو انباری :///// رفتم تو انباری اونجا بود. خلاصه که ۱۰ وقتم اینجوری گرفته شد.بعد اتوبوس اول که سوار شدم وسط راه خراب شد و خاموش کرد بعد دیرم شده بود. خواستم اسنپ بگیرم که چون به هیچی و هیچکی اعتماد ندارم زنگ زدم به مامانم اطلاع بدم که اگر ربوده شدم بدونن چجو
بعد از داستان اغتشاشات اخیر، امروز اولین جلسه کلاسم با نهمی ها بود...امروز سر کلاس افکار پراکنده وپراز سؤال بچه هارو با صدای خودشون شنیدم،کاملا صدای بزرگترها بودن و اینو می فهمیدم. با اینکه نباید و شاید جاش نبود نتونستم مقابل بعضی از این صداها ساکت باشم. کمی از رهبر گفتم و دیدم بچه ها چقدر شبیه دوران خودمن، میخوان از انکار به معنا برسن و چقدر ذاتا دوست داشتن حرفای منو بشنون تا حالشون بهتر باشه... بعد از یه سری صحبت ها گفتم فقط اینو بدونید من با
سلام خوبید دلبرا؟
اوووف امروزم تموم شد شکر
تریون دیشب زنگ زد که برنامه کلاساش بهم ریخته باید بره سرکلاس کارشم که یه شهر دیگه است، من چی میگفتم؟ ایقد عصبی بود گفت به فحش کشیدم همه رو منم گفتم خب من چه کنم؟ پاشو برو سرکارت.منم صبح پاشدم رفتم خیلی انرژی داشتم خیلی حالم خوب بود خیلیم انرژی گذاشتم پای مشتریا، بعد خانم م زنگید رییس گفته که یکی زنگ زده به نوستال،نوستال گفته کارات خودت انجام بده بعد کدت اومد بیا پیش من. مهندس ناراحت شده که چرااینو گف
خواهرم یکی از کساییه که خیلی خوب بلده تمام انرژی روانیمو بکشه (الان پدرمم با این غلضت قادر به انجامش نیست).عین آب خوردن این کار رو میکنه. مثلا هر بار موهامو رنگ میکنم میگه خودت نمیتونی و برام رنگ میزاره و اون وسطا هی میگه پیر زن بالاخره پیر شدی .پیر شدی ولی هنوز مجردی!! اینو با خنده و شوخی میگه ها... و من از رنگ مو متنفرررم.
یا مثلا میخواد موهامو کوتاه کنه میگه آره اگه پول داده بودی و مش کرده بودی یا کراتین الان قدر میدونستی! اصلا مش و کراتین موهام
حالم دارد از احساس بدبختی و بیچارگی‌ آدم‌های داخل ایران و ترحم‌ها و نسخه پیچیدین‌های آدم‌های خارج از ایران در فضای مجازی بهم می خورد. کاش برای خدا و خودشان هم که شده جمع کنند این بساط را! احساس بدبختی و بیچارگی می‌کنید؟ بلند شوید کاری کنید! کسانی از دست رفته‌اند؟ کوتاهی از خود شما بوده! خیلی هموطنتان برایتان مهم است درست متحد میشدید و مثل خیلی از مردم دیگر دنیا اعتراض‌های مدنی‌ می‌کردید. جمع کنید این بساط ننه من غریبم را! 
 
این‌ها را م
خب من دارم کار میکنم. آهسته اما پیوسته. دلم نمیخواد چیزی جلومو بگیره. هیچی حتی خودمم نباید جلومو بگیره! این خود لعنتی که هنوز مونده تا بتونم مهارش کنمو افسارشو دستم بگیرم یروز یروز یاد میگیرمش بالاخره. باید چیکار کنم خب دلم میخواد عکسامو چاپ کنم. شاید شد. البته اینجا که نمیرسم. احتمالا رشت. یعنی میشه بتونم چاپشون کنم دوباره. البته باید دوباره انتخاب کنم از بینشون میدونم وقت گیره ولی هفته ای یه بار که اشکال نداره. من همه این کارا این که عکسامو چ
دیروز نوبت اپیلاسیون داشتم. راستش با توجه به فمنیست شدنم چند ماهی‌ست که با خودم می‌گویم چرا باید این دردها را تحمل کنم و پول بریزم توی جیب نظام سرمایه‌داری؟! دستگاه اپیلِیتورم را از انباری برداشتم. باتری‌اش مشکل دارد و درست همان قطعه‌ای که مخصوص تراشیدن موهاست، مشکل پیدا کرده. داشتم می‌گفتم؛ از در وارد شدم و سامره خانم از کلاه و تیپم تعریف کرد. چشمم افتاد به دستبندهای دست‌سازی که روی میز بود. لباس‌هایم را درآوردم و داخل کمد گذاشتم. مشغو
امروز زنگ آخر یکی از بچه های کلاس دوم ابتدایی تو کلاس تا میره اجازه بگیره بره دستشویی، نمی تونه خودشو کنترل کنه و شلوارشو خیس می کنه. زنگ میزنن مادرش براش شلوار بیاره. مامانش میاد و قشقرق به پا می کنه. فحش و عربده و درگیر شدن با معلمش که چون تو اجازه ندادی بچه بره دستشویی این وضعیت پیش اومده. در حالیکه معلمش می گه دخترت اصلا اجازه نخواسته. خلاصه زنگ آخر مامان بچه یه بلوایی درست کرده بود که تمام مدرسه فهمیدن چی شده و مامان همینجور که حق به جانب د
یه مکالمه توی کتاب درسی بچه های کلاسم بود که مثلا چندتا بچه رفته بودن با هم ماهیگیری و یه دونه از این خوره های کتاب ( که از قضا عینک هم داشت ) باهاشون بود. همه ماهی می گرفتن و اون یه دونه خودش رو لوس کرده بود، یه کتاب دستش گرفته بود و میگفت من ماهی گیری دوست ندارم و در آخر دوست هاش مجبورش میکنن که ماهی بگیره.
به بچه ها گفتم اینو به صورت نمایش اجرا کنن.
وقتی نوبت گروه آریانا و کسری شد، کسری دوید رفت از یکی از بچه ها عینک گرفت که مثلا خیلی خوب توی نقش
  خورشید با این که ظلوع نکرده بود،آسمون رنگ بنفش همراه داشت و ابر های سپیدی به رنگ صورتی در اومده بود.مثل یه نقاشی بود.نقاشی ای که زنده بود.موقع صبح،هوا خیلی سرد تر میشه و کسی نمیتونه این هوای بی رحم یخ کننده تحمل کنه؛درست مثل خودم،منی که دم در حیاط خونه ایستادم تا منتظر اومدن سرویس مدرسه باشم.
  چند دقیقه گذشت ولی اون ماشین لعنتی نیومده بود.مثل خورشید که هنوزم طلوع نکرده بود.عقب و جلو میرفتم و نفس میکشیدم.هر وقت که نفس میکشم،از شدت هوای سرد،ب
من اشپزیم خوب نیس ...
قبلا هم گفتم...
علاقه ای هم به آشپزی کردن ندارم...
اما بعضی وقتا که خیلی دیوونه میشم و از زمین و زمونه شاکیم ...
دستم میره سمت قابلمه و ماهیتابه ...
امروز یکی از اون روزا بود که از دنده چپ بلند شده بودم...
بعد از کلاس زبان و فهمیدن این قضیه که امتحان اورال رو از روی فعالیتای کلاسی قراره نمره بدن ...و بعد اینکه فهمیدم با حدود ۴ غیبت تقریبا هیچی نمره نگرفتم ....!!!!دیگه واقعااااا زدم به سیم آخر ...
وقتی برای این دو روز اخر ترم برنامه ریخته
وقتی میرفت فشرده میرفت :/ حکایت منه این همه سال نرفتم نوبت کلاس انتخاب کردنم فشرده شد چون نمیدونستم اینجوری میشه خلاصه که از نهم شروع میشه تا هشتم مرداد ماه :/ حالا استرس گرفتم نگو ها. میدونی چی شد؟ با مها گفتیم حالا که سطح مون یکی نیست بیا روزامون یکی بشه روزا هم فقط همین بود بعد ما نمیدونستیم که فشردش اینجوریه بغل هم مینویسه:/ اینجوری شد نمیشدم تغییر داد. حالا اولیش که آسونه من همچینم صفر صفر نیستم. بگذریم سعی میکنم بهش فکر نکنم. دیگه در کار ان
سلام.
الآن در اتاقم در هومه ی شهر آرهوسِ دانمارک هستم. دوشنبه آمدم اینجا برای یک ترم تحصیل.می دونی ترسِ اصلیِ من چیه بود تو کل روز های گذشته؟ یعنی چیزی که بیشتر از کم آوردن پول و موفق نشدن در تحصیلم می ترسونتم.. این که دوست پیدا نکنم. و راستش من معمولا من راحت با آدم ها ارتباط می گیرم. اما این ترس خیلی عمیق در من هست.چرا؟ هنوز دقیق نمی دانم. احتمالا تنها یک علت ندارد، بلکه افکار، تجربیات و احساسات زیادی باعث این ترس در من شدند. شاید در مهد کودک شرو
این روزها معلمین به شدت سرشان گرم تدریس های مجازی است و حتی بیشتر از زمانی که در مدرسه حضور داشتند درگیر تهیه محتوای آموزشی و برگزاری کلاسهای آنلاین دو ساعته برای هر کلاس و رسیدگی به ایرادات و اشکالات درسی دانش آموزان می باشند. در طول هفته هم با پیامهای دانش آموزان وقت و بی وقت هم مدارا میکنند و جوابگو هستند. شاد (شبکه آموزش دانش آموزان) که آمد حال برای پر کردن جیب یک عده یا برای پز دادن وزیر یا هر چیز دیگر قطعا تا این زمان ناموفق بوده است. عدم
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، در قزوین ، بیماران یک تخت، مخصوصاً در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای پنج شنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری، شدت و ضعف مریضی آنان نداشت.
 
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات، ارواح، اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود! چرا که بیمار تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای پنج شنبه می م
خسته شدم از همه ی بی نظمی هایی که توی این کشور هست و روی اعصابمه!
چند روز پیش راجع به همایش تلسی گفته بودم که تازه زنگ زدن که ما میخوایم همون صفحه ای که مربوط به شما بود و شکل داشت رو اصلاح بکنیم و براتون بفرستیم. غیر از اون صد تومن پول اضافه از من گرفته بودن برای یک ورک شاپ که اجازه شرکت درش رو بهم ندادن (به بهانه اینکه دیگه ظرفیت نداریم!) و گفتند پولتون رو پس میدیم.
دیروز وسط کلاس بودم بهم زنگ زدن که آقای فلانی ما صد تومن براتون فرستادیم اما پنجا
خیلی بد است که برنامه ات را بنویسی اما نتوانی به آن عمل کنی. اعصابم خورد است از اینکه هر روز مینویسم اما نمیشود یک روز تمام و کمال آنچه راکه نوشتم انجام دهم . اینکه آدم برنامه ی روزش را بنویسد و یکسره با تنبلی هیچ کدام از آنها را انجام ندهد خیلی بد است . بد بد بد 
اما خب به غیراز کار های  انجام نشده  ای که خیلی  به خاطرشان به خودم غر میزنم و بیشتر به چشم می آید خییلی کار ها راا انجام دادم که فکرش را هم نمیکردم  همین وبلاگ نویسی را در خودم نمی دیدم
مستاصل مانده بودم. پرستار کودکم، که هفته ای یک روز با ماشین شخصی اش از خانه ی بالاشهرش برای بیکار در منزل ننشستن، خاله ی طفل معصوم من می شد، برای نجات کودکش از آلودگی هوایی که از اگزوز ماشین های شخصی شان خارج شده بود، به 85کیلومتر بالاتر از بالاشهر رفته بود و همسرش بازگشت به تهران را تا آخر هفته برای خانواده اش ممنوع کرده بود.
از طرفی از کمک فائزه خانوم و مادرش هم دو مرتبه استفاده کرده بودم، و همسرم با بیان مساله ی کمک به ایشان مخالفت کرده بود.
«نبرد بی‌برنده» را دریابید!افتخار آشنایی من با استاد علی‌اکبر مظاهری، به دوازده سالی می‌رسد؛ تقریبا از زمانی که خواستم زندگی‌ام را با همسرم به اشتراک بگذارم. در طول دوران این زندگی مشترک، همواره از تجربه‌ها و راهنمایی ایشان بهره برده‌ام.یکبار به استاد گفتم:از میان آثارتان یکی برای من خیلی جذاب و دلرباست. البته همه کتاب هایتان مفیدند، اما «نبرد بی‌برنده» چیز دیگری است.گفتم که شاید چون من ازدواج کرده‌ام و دیگر «جوانان و انتخاب همسر» و
دیروز (عید) بعد کلاسم حدود ساعت ۴ بود که تصمیم گرفتم برم حرم (نزدیک بود) از دوتا چهار راه قبلش بشدت ترافیک بود.. در حین نزدیک شدن به این فکر میکردم که اگر پارکینگ جا نداشت یه سلام میدم و میرم.. دقیقا جلوی حرم ورودی شیرازی ماشینم تو اون ترافیک خفن خاموش شد و برقشم بکلی قطع شد و دیگه هیچ کاری نکرد!
عکس العمل همشهری های محترم!!!!! بوووووق بوووووووق بووووووووق و.... پرت و پلا...
منم دیدم کاری نمیتونم بکنم پیاده شدم گفتم روشن نمیشه هولش بدین که راه باز شه
ا
بزار از دیروز شروع کنم. روز خوبی بود زبان که اصلا فکر نمیکردم خوب باشه عالی بود حتی رفتم پای تخته همه سوالارم جواب دادم. استرس نداشتم اما دستپاچگی یه کم چرا. خود کلاسم خوب بود چقدر حیف ترم بعدی معلممون عوض میشه :( من تازه داشتم حال میکردم باهاش. یعنی راحت شده ام تازه. ولی چه میشه کرد. ادما میانو میرم و تاثیراتشون میمونه. شاید اگه خوب نبود من احساس علاقه نمیکردم به زبان. حتی با این که سخت گیره یعنی ادمو کاری میکنه که یاد بگیره و فکر میکنم این یکی ا
 
سرِ ظهری نشسته ام وسط سایتِ!دانشگاه.جوانان ترم یک و دو و سه ای را میبینم که مشغول خوندن آناتومی هستند به امید اینکه آدم های بزرگی بشوند.یاد ترم های اول خودم می افتم.هیچ وقت با درس کنار نیامدم آن روزها.حال و حوصله اش را نداشتم هیچ وقت.الان هم نشسته ام این وسط و "واران واران" گوش میکنم و فکر میکنم که جایم اینجا نیست.حال و حوصله ی خونه رو نداشتم و بعد نهار تصمیم گرفتم برنگردم خونه.صبح کلاسم را خواب موندم و حالا نزدیک شدم به حذف شدن از درس.بیدار شدم
 
سرِ ظهری نشسته ام وسط سایتِ!دانشگاه.جوانان ترم یک و دو و سه ای را میبینم که مشغول خوندن آناتومی هستند به امید اینکه آدم های بزرگی بشوند.یاد ترم های اول خودم می افتم.هیچ وقت با درس کنار نیامدم آن روزها.حال و حوصله اش را نداشتم هیچ وقت.الان هم نشسته ام این وسط و "واران واران" گوش میکنم و فکر میکنم که جایم اینجا نیست.حال و حوصله ی خونه رو نداشتم و بعد نهار تصمیم گرفتم برنگردم خونه.صبح کلاسم را خواب موندم و حالا نزدیک شدم به حذف شدن از درس.بیدار شدم
اولین باری که سر کلاسم نشست، تمام تلاشم این بود که نگاهم به او، با بقیه فرق نداشته باشد. با بچه ها خوش و بش کردم و از او خواستم اسمش را بگوید تا وارد لیستم کنم. قبل از این که چیزی بگوید، یکی از پسرها گفت: "تقی نقیان". اسمش را نوشتم و نفهمیدم چرا خنده شیطنت آمیز تحویلم داد!
در طول کلاس، متوجه شدم بچه ها او را علی صدا میکنند! تازه فهمیدم "تقی نقیان" را از سر مسخره بازی گفته اند؛ من هم ساده! خدا میداند تا چند وقت سوژه شان بوده ام! باز هم خدا را شکر همان ج
یک خاطره ی خوبی ک همیشه توذهنمه برمیگرده به سال ۹۵که اولین سالی بودکه من معلم شدم.اواسط سال تحصیلی بودکه یک دانش آموزجدیدبرای کلاس من آوردن.این دانش آموز،دخترخدمتکاریه مدرسه ی دیگه ای بود.بچه های اون مدرسه این دختروخیلی اذییتش میکردند بخاطرهمین کلابه درس علاقه ای نداشت ومعلمش ازش راضی نبود.مادرش بامدیرمدرسه ی ماآشناشده بودوازاوخواسته بودکه اجازه بدهددخترش به مدرسه ی مابیاید.مدیرماهم قبول کرده بودواین دانش آموزکه اسمش مرضیه بودروبه کل
مو از هرجا برُم سر وا بگردانُم
تو چیشای خودت سنبل می کارُم
.
یه خواننده با صدای گرم و تمیزش با لهجه ای که نمی دونم متعلق به کجا بود، توی گوش چپم می خوند. سردم بود و گوشه ی سلف منتظر مریم نشسته بودم. توی یه گوشم هندزفری بود و اون یکی گوشم به شنیدن غوغای جهان مشغول.
غیر از من و مریم که داشت گوشیشو به شارژ می زد، فقط دوتا دختر دیگه توی سلف بودن. یکیشون داشت با انزجار به خرده نون های باقی روی میز نگاه می کرد. اون یکی با بی حوصلگی بسته کاپوچینو رو توی لیو
بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.
من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم...
گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.
کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.
امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه
سلام.
یکسری تاریخ ها هست که ادم میشه گفت هیچوقت یادش نمیره چون مثلا اون روز یا اون سال یه اتفاق خاصی افتاده که همیشه یادش میوفتی.مثلا من هیچوقت یادم نمیره که ۱۳تیرماه ۹۷ ساعت ۹وچهل و پنج دقیقه ی صبح وقت سفارت داشتم.
و همچنین اولین روزی که وارد سپتامبر شدم
و امروز ۲۰ سپتامبر ۲۰۱۹ هست و من یکسال ،اینجا،تنها،برای هدفم جنگیدم و الان نتیجه اش اینه که با عشق و علاقه هر روز صبح کله ی سحر بیدار میشم که اگه کلاس دارم کلاسم رو برم اگر هم که نه بشینم درس ب
امروز ثبت‌نام مقدماتی بود، دیروز هم دروس پیشنهادی اومد. من در حالی‌که تصمیم داشتم از اتاق بیرون نرم، وقتی دیدم درسای پیشنهادیم عجیب غریبه شال و کلاه کردم رفتم دانشکده که ببینم استاد راهنمای گرامی چی می‌گه. توی دفترش بود ولی در رو از تو قفل کرده‌بود. مدتی وایسادم، بعد که اومد بیرون ازش پرسیدم وقت داره؟ گفت دارم می‌رم سمت عمران، اگه می‌شه بین راه بگو.
قدم‌زنان رفتیم سمت زیراکس عمران و راجع به درسا حرف زدیم. گفتم می‌خوام این درسا رو تابستو
   طنزنویسی . . . . .     عقلهای شیرین ،  
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، در قزوین ، بیماران یک تخت، مخصوصاً در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای پنج شنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری، شدت و ضعف مریضی آنان نداشت.
 
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات، ارواح، اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود! چرا که بیمار تخت در
امروز از صبح اوکی نبودم تمرکز نداشتم. سر کلاسم شوت میزدم با این حال گذشت. امتحانمو ۱۲ شدم. :/ چرا من همیشه ضعیفم حالا باید دوباره از اول بخونم ام کتاب اول رو هم کتاب دوم رو. تا سر سومی هنگ نکنم استرس دارم براش به خصوص که مهام دیگه نیست. 
خبر خوب این که مها دانشگاه علوم تحقیقات تهران قبول شده و دانشگاه گیلان. رشته بیوشیمی همونی که میخواست. احتمالا گیلان رو میره و ما هم یه سفر در راه داریم کلی براش ذوق دارم حالا باید خونه هم بگیره شاید منم یه کم برم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها