نتایج جستجو برای عبارت :

تو دوست داشتنم را مجبور نبودی ولی مجبور شدی انکارش کنی

هم خودم و هم خودش خوب می دانستیم که دوستش دارم و حس خوب و عاشقانه ای در وجودم برایش موج میزد.   
اما پس از مدتی نچندان کوتاه.. قول های خودش را هم فراموش کرد.. حرف هایش، علاقه اش.. احساسش.. و عشقی که در قلبش همگام شده بود.
نمیدانم این دم آخری از چه کسی طلبکار بود..  یا میخواست با چه کسی بی حساب شود..  
که در یکی از پست های اینستاگرامش نوشته بود..  مجبور نیستیم کسانی که دوستمون دارند رو دوست داشته باشیم"
فرض میگیریم مخاطب حرفش من بودم.    اگر من در شرایط
 
یه بار بهش گفتم همیشه برام سواله، اینایی که میگید واقعا بهش اعتقاد دارید؟ گفت اگه قرار باشه نگیم تا اعتقاد کامل که نمیشه...
 
رجائاً گفتن قبول... با ارادت گفتن قبول... حتی اگه اعتقاد هم کامل نباشه...
 
ولی...
این یکی رو مجبور نبودی اگه اعتقاد نداری بگی، مجبور نبودی شعار بدی، مجبور نبودی...
این یکی اسمش چیه؟
ریا؟ یا دروغ؟ 
اگر هم به اینها اعتقاد داشتی پس چرا عمل نکردی؟ چرا حق عمل بهش رو برام قائل نبودی؟
 
 
این یکی برای من انگار روضه اس...
حس مفت باخت
دیروز و امروز فکرم درگیر اتفاقی بودزمانه گاهی ما رو مجبور میکنهبه کاری که دلمون نمیخوادما فکر می کردیم از اوناش نیستیم که ...مذمت می کردیم اونایی رو که فکر می کردیم از اوناشن که!زمانه به ما گفت : شما هم از اوناشین که...خداکنه زمونه ما رو بهیچ کاری مجبور نکنهخدانکنه
این روزها کمتر برایت می‌نویسم و به جای‌اش بیان کردن را بیشتر تمرین می‌کنم. سعی می‌کنم گم شدن در آغوشت و حرف‌های ناب را در گوشت زمزمه کردن را هر روز تمرین کنم. هر روز برایت از دوست داشتنم بگویم. هر روز و هر روز و هر روز...
دوباره نیمه اردیبهشت رسید و سپری شد. و من چقدر خوشحالم. از زیاد شدن عمر روزهای خوبمان. از قدمت رابطه‌مان. می‌دانستی هر روزی که می‌گذرد، یک روز به افتخار تو را داشتنم اضافه می‌شود؟
شاید گاه کم بنویسم و گاه زیاد... نمی‌دانم...
سر تیره شناسی باخودم میگم منکه ارزو داشتم مثل اینیشتین مجبور نباشم حتی سرعت نور رو حفظ کنم چون تو یکی از مصاحبه هاش ازش میپرسن و میگه حفظ نیستم حالا مجبور هی باخودم تکرار کنم fritillariasp لاله واژگون میشه و جز تیرهliliaceae ست که 6تا گلپوش و پرچم داره ومادگی اش فوقانی. Tulipa لاله خودرو وبرگش نواری موج دار.  حیف نیست که ذهنم با این مسایل اشغال شه اخه؟؟؟
من مجبور شدم دختر قوی باشم.
مجبور شدم تو بدترین شرایز که خونوادم منو یه دختر لوس و ضعیف تربیت کردن ولی هیچوقت حمایتم نکردن زندگی کنم.
مجبور شدم موقع مریضی به خونوادم نگم و وقتی دم مرگم خودم از پس خودم بربیام..
با کلی لاشی تو زندگیم که فکر میکردم ادمن.
اینقدر گریه کردم که اشک چشم هام خشک شد.
من اینقدر هیچکس رو حامی نداشتم که شده یکی از معیارام برا انتخاب پسر.
شدم یه شخصیت تنهای خجالتی و کم اعتماد بنفس با اینکه از نظر زیبایی و هوش متوسط رو به بالا ا
همیشه و در همه حال خودتون باشین. اگه احساسی رو بروز میدین، همون احساسی باشه که واقعا دارین. اینطوری بعدش هرچی بشه، مجبور نیستین پای احساسی وایسین که مال خودتون نیست. مجبور نیستین بابت پیامد های احساسی که واقعا نداشتین جواب پس بدین. و شب تو رختخواب پهلو به پهلو نمیشین که «یعنی اگه واقعا خودم بودم هم باز اینطوری میشد؟»
برای همینه که من الان میام و بهتون میگم خوب نیستم. نگرانم. از خودم نامطمئنم. تنهام. و می ترسم. خیلی می ترسم. میام و بهتون میگم، ب
خرس خیاط نشسته است توی اتاقش. پهن روی زمین با پاهای باز از دو طرف و برش می‌زند، می‌دوزد و حاصل دوخت و دوزش را برانداز می کند. اما خیلی زود مجبور می‌شود بشکافد، جر بدهد و با قیچی تیکه تیکه کند. تیکه هایی اندازه نوک دماغش. تمام این اتفاقات با عصبانیتی مخلوط با سرزنش خود! خوب چه کارش می شود کرد وقتی آنچه می‌خواهد  مناسب ذایقه اش از آب در نمی‌آید!!!
قلاب دست می‌گیرد و می‌بافد. این از دامنش، این از جیب و این یکی دیگر. این از یقه و گردن که باید فراخ ب
آدما دو دسته هستن:
دسته ای از آدما که نمی تونی از زندگیت حذفشون کنی مثل خانواده ت 
 و یه دسته ی دیگه از آدم ها که می تونی از زندگیت حذفشون کنی مثل صاحب کارت
مهم اینه که،هیچ وقت کاری نکنی که مجبور بشی یکی از دسته ی اولو حذف کنی یا اینکه کاری نکنی که مجبور بشی یکی از آدمای دسته ی دوم رو به زور تحمل کنی
خلاصه اینکه از این دو تا دسته توی زندگی همه هست،باید مدیریت داشته باشی و روابط رو هندل کنی
[سینا مشیریا]
سلام
من نمیدونم چرا خدا با من این کار را می کنه؟
مدت ها بود دلم میخواست ارتقا شغلی بگیرم. هم از نظر مالی نیاز دارم و هم دوست دارم دیگه از کارشناسی بیام بیرون.
الان بهم یه سمت ریاست پیشنهاد شده که اصلا به زمینه کاری و علاقه من ارتباطی نداره. یه چیزی شبیه تلفن چی و هم اینکه مجبور میشم برم جای کسی کار کنم که با من دوست صمیمی هست و من نمیخوام برم جای اون.
 
نمیدونم خدا واقعا با من چکار میکنه؟
چرا اون چیزی که دوست دارم را بهم نمیده؟
 
 
سخت بود 
در حدی که چند شب نتونستم بخوابم
در حدی که برای اولین بار طی این 6-7 سال سه تا از کلاسهام رو کنسل کردم
در حدی که توی بقیه کلاسهایی که تشکیل دادم مثل بچه آدم نشستم رو صندلی
در حدی که تو جلسه پیش دفاع با کاپشن رفتم
در حدی که وسط یکی از کلاسهام یکی از دانشجوها اجازه گرفت بره بیرون و وقتی برگشت دیدم برام آب آورده
در حدی که منی که بی نهایت گریزانم از دکتر رفتن مجبور شدم دو بار برم دکتر
در حدی که منی که فقط برای عمل هام سرم تزریق کرده بودم مجبور ش
هر شخصی در طول زندگی مجبور می‌شود به دلایل مختلف اسباب‌کشی کند. برخی مستاجر هستند و باید دست‌کم سالی یک بار از جایی به جای دیگر بروند و برخی خانه جدید می‌خرند و باید جابه‌جا شوند.  به هر حال، اسباب‌کشی یک کار سخت و گاه طاقت‌فرسا به شمار می‌رود. به ویژه اگر مجبور شوید که هر سال اسباب‌کشی کنید. اما راهکارهایی وجود دارند که به شما کمک می‌کنند اسباب‌کشی کم‌دردسرتری داشته باشید. با ما همراه باشید تا با چند ایده برای اسباب‌کشی آسان آشنا شوی
در کودکی عاشق بادکنک بودم امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید... فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!! بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید... فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... ن
تعطیلی و تعلیق آخرین روز سال بود و دستور قرنطینهٔ خانگی. پارک ملت لابد هیچ‌وقت این خلوتی را ندیده بود به خودش. گیج و خالی خیره شده بودم به منظرهٔ آب و آبی آسمان و کوه‌های سفیدپوش و درخت‌ها با برگ‌های سبز برّاق نو. باید مرتّب هوای خنک و عطر شب‌بوها را فرو می‌دادم که بغضم نشکند وگرنه مجبور می‌شدم دست‌ها را از جیب در بیاورم و اشک‌هایم را با انگشت‌هایم پاک کنم که این روزها کار خطرناکی است. بعد کم‌کم رنگارنگی و طراوت اطراف حواسم را پرت
امسال سوای کرونا، عید خوبی داشتیم ... چرا؟ چون همه چی معمولی بود. نه سفره هفت سین درست کردیم، نه کسی اومد عید دیدنی و نه اتفاق خاصی افتاد. یکمم شب عید مشکلاتی در خانواده پیش اومد که حل شد. مثل روزای عادی. عید من اون روز عیدی بود که سفره هفت سین نچینیم و این مراسم هایی که هر سال برگزار میشه نباشه. از این لحاظ، ۹۹ عید من بود. خدا بلای کرونا رو از همه دفع کنه، ولی از یه جهت هایی هم منو به عید ایده آلم نزدیک کرد. 
رفت و آمد رو دوست دارم، مهمونی رو دوست دا
من اما می‌دانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بی‌فایدگیِ شب‌هایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوست‌داشتنی‌اش نوشت: پس می‌خواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شده‌ای. امیدوارم خوش‌بخت بشوی." تف....
حالا که این ها نوشته میشوند بعد از روز ها بالاخره توی رخت خواب خودم خوابیده ام. دیروز روی بالکن خانه ی آن پسر کسی که چند دقیقه قبل به دوست داشتنم اقرار کرده بود من را بوسید. دو بار. و من خالی از هر حسی تنها نظاره گر چیزی بودم که داشت اتفاق میافتاد. ناتوان از مکالمه و حرکت. زیر پتوی آبی رنگی که مادرم برایم فرستاده بود تا سردم نشود و از شب یلدا آنجا جا مانده بود. گه توی همه چیز. 
+کراش؟
-نه تو بگو جذاب دست نیافتنی
***********
این متنه هم قشنگ بود خوشم اومد ازش-_- نویسنده ش رو فعلا نمیدونم
در کودکی عاشق بادکنک بودم
امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...
فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!!
بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت...
 وسط روز یک متن بلند بالایی نوشتم در مورد وقاحت همکارم و عدم اقتدار خودم, ولی شلوغی کار فرصت کامل کردن و پست کردنش رو بهم نداد.
الان هرچند از خشمم کم شده ولی اضطراب یکی از جلساتم رو دارم, بعد از رسیدن به خونه فکر کردم که دست بردارم از این فکر ایده آل که مسائل کار و خونه رو قاطی نکنم, من اضطراب داشتمو نمیتونستم انکارش کنم, ولی میتونم به خودن فرصت بدم که باهاش کنار بیام که یواش یواش ته نشین بشه که هی پرتش نکنم دورتر و اون درست عین بومرنگ محکمتر برگ
دیروز برای اینکه وقتم کمتر تلف بشه بلیط اتوبوس گرفتم و برگشتم ولی خب وقتم زیاد تلف شد.
امروز ظهر یکی از رفقا سوییچش رو داد بهم که برم دانشگاه. از این جهت که نمیخواستم پول تاکسی بدم خیلی خوشحال بودم ولی خب مساله به اینجا ختم نشد . چون تو بوفه دانشگاه مجبور شدم که ناهارش رو هم حساب کنم . تازه یکی دو هفته س برا کمتر شدن هزینه ، نوشابه رو از برنامه م حذف کردم ولی امروز نوشابه دوستم رو هم حساب کردم در عین حالی که خودم نوشابه نخوردم. 
غروب که داشتیم برم
رئیس سازمان امور مالیاتی با بیان اینکه مالیات، سیستم بانکی را مجبور به تمکین از اخذ سود ۱۵ درصدی از سپرده‌ها کرد، گفت: اکنون که نرخ واقعی سود سپرده‌ها منفی است، اخذ مالیات بر سود سپرده‌های بانکی موضوعیت ندارد و سازمان مالیاتی برنامه‌ای در این زمینه ندارد./ ایسنا
پنجشنبه ، ٤ اردیبهشت ۹۹@IrNews_24
مشاهده مطلب در کانال

دوست داشتن، هیچ‌وقت زورکی نبوده و نیست؛ نمی‌توانی با مهربانی‌ات کسی‌ را مدیونِ خودت کنی که دوستت داشته ‌باشد. دوست داشتنی که از روی دِین و تشکر باشد دوست داشتن نیست؛ اصلا نمی‌توانی کسی‌ را مجبور کنی تپش قلبش را با حرارتِ دست‌های تو تنظیم کند، که در شلوغیِ شهر یک‌باره به یادت بیفتد و دلش قنج برود! من این را خوب فهمیده‌ام! دوست داشتن منطق نمی‌شناسد و عشق دلیل. اگر که روزی فهمیدی، پُشت دوستت دارم‌های رابطه‌ات دلیل است، منطق است، دِین
"خدای قشنگم...سبیلوی از جآن عزیزتر...صبر و طاقتم رو بیشتر کن...تحمل بنده هات روز به روز سخت تر میشه و زخم هاشون عمیق تر و تن من خسته تر...توانم بده جانم...عزیزترینم"
+من کمتر پیش میاد به حال کسی غبطه بخورم اما اعتراف میکنم به تمام کسانی که مجبور نیستن توی یک سیستم گروهی که نتیجه ی کارت وابسته به کیفیت کار دیگرانه کار کنن حسادت میکنم...خسته ام از همکشیکی هایی که جز سختی و رنج چیزی برام نداشتن...از تک و توک پرستارهای ناجنسی که بدی هاشون باعث شد خوبی های
من اگه کاره‌ای بودم و میتونستم ملت رو مجبور کنم به هیچ عنوان به برخی از بلاگرها اجازه نمیدادم برن اونم چی با ترکوندن وب! به قول یه زلزله‌ای اینا با پا چک نخوردن! د چه حرکت بی‌ادبانه‌ایه؟
من میم سین پناه رو به عنوان یه بلاگر خیلی دوست داشتم و دارم و وبش رو با ذوق میخوندم الان با اینکه اینستاشو دارم دوست دارم کله‌اش رو بکنم که دیگه توی وبلاگ نمی‌نویسه و اینستاگرام شده محل نوشته‌هاش
توی بیان هم نگم براتون که چقدر از دست بعضیا شاکیم ولی دوست د
دانلود آهنگ حمید هیراد شب که شد
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * شب که شد * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , حمید هیراد باشید.
دانلود آهنگ حمید هیراد به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Hamid Hiraad called Shab Ke Shod With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه حمید هیراد به نام شب که شد
شب که شد همش میای به یاد ما شب که شد کجایی یار من بیاهر چی شد به خاطر خودت بیا شب که شدشب که شد نگاتون همش میاد در نظر
تورا دوست دارم بهتر از جانم
تورا دوست دارم ای همه هستی وجودم
تورا در این شلوغی بی هیایو دوست دارم
همه هستی من
عشق مهربون من
تو خانمی کن 
تو صبوری کن
میدانم در این شلوغیِ
دوستت دارم گفتن های بی حساب و کتاب
سخت است بکر ماندن
تو اما بمان پای دوست داشتنم مثل نسل مادرانمان
قول میدهم به تمام وعده هایم جامه عمل بپوشانم.
 
 
برای بعضی از دلگیری ها و دلتنگی ها هیچ چاره ای نیست
درست مثل خونه ویلایی کلنگی که خرابش کردی و جاش آپارتمان ساختی
هرچند که مجبور بودی
هرچند که خونت قشنگتر و بزرگتر شده باشه
اما باز دلت میگیره و برای خاطراتت تنگ میشه..
ولی هیچ وقت نمیتونی برگردی به خونه قبلیت
با اینکه خیلی دوسش داشتی اما نمیتونستی توش زندگی کنی..
تازه میفهمی زندگی پر از تناقضه
دوست داشتنی هایی که نمیتونی نگهشون داری
.اگر در رودروایسی قرار گرفتید به دیگران توضیح دهید چرا این موضوع برای شما اهمیت دارد .
با مهربانی از کودک خود بپرسید :
آیا دوست داری دست بدهی یا نه؟
آیا دوست داری روبوسی کنی یا نه؟
پرسیدن
این سوالات از کودک حس امنیت و احترام و اعتماد به نفس میدهد.و باعث میشود
کودک دریابد حریم خصوصی دارد و مهارت نه گفتن در شرایط مختلف را یاد
بگیرد.
این موارد در پیشگیری از آزار جنسی کودکان بسیار اهمیت دارد.
من تحمل نداشتم ماندن در آن فصل را..نفهمیدم چه شدفصلی بود از سکوتت..غم از چشمانت میباریدآن فصل برایم رخ داد ولینفهمیدم معنی اشراانگار پاییز ،برگها نریزندهمه فکر کنند حالِ درختان خوب استو..از ریشه بزند....من در انتها ی فصل صدا زدم باران را....خدا جاری کرداز صدایِ چشمانِ بی تفاوتت!....و تو نخواهی فهمید که منم لبریز از سکوتم..و در این فصلقلبم را گذاشتمو رفتمتا با خُدا درد ودل گویمو بپرسم از روزِ آخرِ فصلی آکنده از بی تفاوتیِمرامِ پاییزی! 
من نمیفهمم
از این زندگی
دوست دارم یک شب بخوابم 
و صبح پاشم و فرداش انقدر تلاش کنم تا به هرانچه که میخواهم برسم ...
ولی نمیدونم چرا هیچ واکنشی نشون نمیدم .. 
از کجاشروع کنم ...
باید یکی بیاد مثل سگ منو مجبور کنه 
غذا مو از زیثر در بده 
اگه به جایی نرسیدم بزنه منو
شبا موقع خواب اگه درس نخوندم نزاره بخوابم 
محبوس بشم تو دیوار ..
ولی میدونم من ادمش نیستم
دیگه کم کم دارم از همه چیز نا امید میشم .
از بچگی همینجوری بودم اگر چیزی یا کسی را دوست داشتم دیگر از جانم برایش مایه میگذاشتم اصلا برایم مهم نبود خوب است یا بد است مهم این بود که من دوستش داشتم دلبسته اش بودم 
بد است خیلی بد است  از همه چیزم به خاطر دوست داشتنم میزدم هنوز هم همینطوریم  
نمیدانم شاید هم خوب است اگر چیزی ارزش دوست داشتن داشته باشد........
یکبار کلاس دوم دبستان بودم پدرم بعد از مدت ها ماموریت بودن  آمده بود سوغاتی برایم گل مو آورده بود 
گل موی دوست داشتنی سبز من هم از بچگی
برف چه خواهد کرد با این کهنه‌زخم‌ِ عیمقِ در هر به‌ چاقورسیده‌استخوان، ریشه دوانده؟ مسیحایِ سپیدِ سرمایش، نفسی تازه بر مرده‌قلبم خواهد داد یا بهمنِ خوشِ خاطراتش خواهد زدود از تمام دل و جانم، یادِ تمامِ آن سرد‌‌زمستان‌هایِ تاریکِ بی‌درمان را... چیزی نیستم جز فروپاشی میان این و آن؛ رفت‌وآمدِ مکررِ میانِ پژمردگی روح و فرسایشِ تن. چیزی نیستم جز ضرورتِ کلمه‌وار از حلقومی خارج شدن و عدم تمایلِ روایت‌ها به بیان. برف چه خواهد کرد با این کهن
مامانم گفت ماکارو نی درست کن و خودش رفت بیرون ,انقدر غر زدم که چرا باید ماکارونی درست کنم در حالیکه خودم دوست ندارم  حواسم پرت شد و توی سسش بجای آویشن ,تره کوهی ریختم:///// تلخ تلخ شد مجبور شدم دوباره آب بریزم و رب گوجه فرنگیشو زیاد کنم تا بهتر بشه:((( حتی یه حبه قند هم انداختم داخلش....  حالا نمیدونم چی شده روی گازه و داره ته دیگشو میبنده:)))))  
منتظرم  بشینن سر سفره و بخورن , ببینم میفهمن تلخ شده یا نه! 
 
 
 
من نمی دانم خوشبختی چیست. مدت هاست که به معنای واژه ها شک کرده ام اما اگر خوشبختی احساس رضایت از زندگی باشد (که البته معنای آن را هم نمی دانم) حتما یک جایی میان خنده های تو جا خوش کرده. بخند مادر. بخند و خوشبختم کن. نه اینکه من تو را دوست داشته باشم و این دوست داشتنم از سر لطف باشد، من تو را نیاز دارم مادر، تو را با تمامِ غلظتِ بودنت.
 
پ.ن:
1. امیدوارم صدای گریه های بلندبلندِ مادرتان را نشنیده باشید. امیدوارم دلتان برای خنده های بلندبلندِ مادرتان ت
شروع مهر و پایانش رو مریض بودم!
این شهر ما فقط و فقط دو فصل داره؛ تابستون و زمستون. تغییر فصلش هم کاملا ناگهانیه. دیروز ظهر کولر روشن بود. شب مجبور شدیم کل دریچه های کولر رو ببیندیم تا سوز سرما داخل نیاد! اردیبهشت هم بخاری روشن بود و یهویی توی یه روز به حدی گرم شد که کولر رو دادیم سرویس کردن! چیزی به اسم بهار و پاییز هم نداریم. :| سه روزه خیلی ناجور داره بارون میباره و منم دیروز گیر افتادم توی خیابون. قبل رفتنم به باشگاه یه آفتاب سوزان بود که مجبور
میخواهم به دوست داشتنش پایان بدهم
از پاک کردن عکس و فیلم هایش شروع کردم 
همه ی پیام های عاشقانه ای  که برایش ذخیره کرده بودم 
همه ی ان پیام های دلبری که هر روز برایش میفرستادم 
که دوست داشتنم را نشان دهم 
همه ی چیز را پاک کردم 
قدم اول برای ترک این دلبستگی احمقانه 
این دوست داشتن پوچ بود 
رابطه ام به قسمت آزار دهنده اش رسیده 
تا وقتی که پیشش نیستم به خود میپیچم 
هزارتا حرف ردیف میکنم که بکوبم تو صورتش 
تا حساب کار دستش بیاد و من را بیشتر ازین
سلام
من پسری ۲۳ ساله هستم، خیلی احساس تنهایی میکنم هم در خانواده هم در جامعه، در خانواده اکثرا در اتاق خودم هستم و خیلی کم میام میان خانواده، این جوری نبودم مجبور شدم خودم رو این طوری ازشون جدا کنم، چون حرمت و احترم همدیگه رو نگه نمیدارن.
قبلا زیاد دعوا میکردن پدر و مادرم، دیگه خودم رو کشیدم کنار ازشون، یه برادر دارم ۳ سال از خودم بزرگتره، مجبور شدم با اونم حرف نزنم، همیشه دوست داشتم با هم صمیمی باشیم، ولی انقدر بد دهنی و بی احترامی میکنه دیگ
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!
مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند
به راست و چپ می پیچیدند، 
بالا می رفتند و پایین می آمدند،
شکوه می کردند و آزار می دید
بهم میگی مجبور نیستم همه رو دوست داشته باشم

نمیدونم شاید ... 
اما میخام اینو بدونی که من همه رو دوست ندارم 
کلا دایره دوستای من خلاصه میشن ب ۴ نفر ... 
۴ نفری ک ازشون فاصله گرفتم ... اونم خیلیی زیاد 
بی معرفتم . بی مرامم احمقم همه اینارو میدونم و بخاطرش هم متاسفم
اما تنها چیزی ک میخام بدونی اینه که من هنوزم دوستون دارم و بهتون فکر میکنم
یاسمن . تارا . نرگس و گوهر شماها تنها ادمایی هستین ک دلم میخاد همیشه داشته باشم.... 
انتظار باور ندارم اما این حرفا
و چند وقت بعد مجبور می‌شوی بپذیری زندگی بدون کسی که دوستش داری همچنان ادامه دارد و تو اگر همراهش نشوی جا می مانی…نسخه می پیچند برایت که چنگ بزنی به آدم های دیگر تا این روزهای لعنتی راحت تر بگذرد…اول مقاومت می کنی ولی بعد می پذیری که چاره ای از این بهتر نیست…این وسط کلاس ورزش، تغییر رنگ و مدل مو، قرارهای دوستانه و خرید هم مسکن بی تاثیری نمی تواند باشد…
 
 
 
ادامه مطلب
همراه همدل من!در زندگی ،لحظه های سختی وجود دارد؛ لحظه های بسیار سخت و طاقت سوزی ، که عبور از درون این لحظه ها، بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک، به نظر، امری نا ممکن می رسد.ما کوشیده ایم - خدا را شکر - که از قلب این لحظه ها، بارها و بار ها بگذریم، و چیزی را که به معنای حیات ماست و رویای ما، به مخاطره نیندازیم.ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگی مان، هزار بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم، بی آن که تنمان دیوار این کوچه را
مصلحت خدا.
همین منی که همیشه برای انجام دادن کارهام اینقدر عجله داشتم و همه چیزو در کوتاه ترین زمان ممکن انجام می دادم، حالا دارم صبر می کنم! خیلی دارم صبر میکنم!
من آدم غیرصبوری بودم. هستم هنوز هم.
انتظار رو به سختی تحمل میکنم.
مادرم گاهی میگه نکنه 6 ماهه دنیا اومدی و من یادم نمونده.
من همونم که یه اسپند رو آتیشم. اما همه چیز طوری چرخید که مجبور شم کوتاه بیام! که آروم باشم! اونم من!
گاهی خودمو تهدید میکنم: آخرین باری باشه خودتو تو موقعیتی قرار مید
هیچکس تورا به اندازه ی خودت دوست ندارد.!تنها کسی که میتواند تورا از ته دل دوست داشته باشد خودت هستی .!کسی که تمام وقتش را با تو میتواند بگذراند خودت هستی . !نگاهی که از تو هیچوقت گرفته نخواهد شد نگاه خودت به خودت است.!کسی که بدون بهانه میتواند ساعت ها در کنار تو بنشیند و قهوه ای تلخ بنوشد خودت هستی .!یاد بگیریم از دیگران انتظار دوست داشتن نکنیم،آنها مجبور به دوست داشتن یا نداشتن ما نیستند.به جای اینکه انتظار داسته باشیم بیایم لحظه های زندگی ر
سلام به دوستان عزیز خانواده برتر
من یه دختر ۲۹ ساله هستم، خواستم از دختر خانوم های خانواده برتر بپرسم شده مردم به خودشون اجازه بدن براشون خاستگاری معرفی کنند که قبلا ازدواج کرده و بچه هم داره؟
دیروز یه نفر بهم گفت اگه یه همچین شخصی بیاد باهاش ازدواج میکنی... ؟ نمیدونید چقدر قلبم تکه تکه شد از این حرفش، این بود جواب اون همه تنهایی ها، این بود جواب اون همه نجابت در راه خدا؟ اون لحظه فقط لال شدم.
حالا با پر رویی تمام میگه خب چرا قبول نمیکنی؟ هم سن
زندگی، تلخ نشد،
تلخ، زندگی شد!
هیچش آن،
طعم خوش عشق را مزه نکرد.
و هیچش کس،
بدون غم،
بر دریای بی آرامش عشق،
آرام نگرفت!
شاید سالهای بعد،
انتظار خود را بکشد!
و روزی سرانجام این گاهی تمام شود،
«گاه فکر دوست داشتنم»!
و پایان،
شایدش نویسنده،
از شبها متنفر شود.
ابرها بمیرند،
ماه زنده شود
و سرانجام،
دهل صبح سعدی،
بکوبد نوبتش،
و شب تنهایی،
پایانش را بیدار کند!
برای ارائه امروز کلی زحمت کشیده بودم.
حدودا راضی هستم . هرچند استاد نذاشت وقت رو خوب مدیریت کنم و همه ی سرفصل هایی که اماده کرده بودم رو ارائه کنم . ولی مجموعا راضیم.
برگشتنی از دانشگاه دوست میخواست تخم مرغ بگیره ، منصرفش کردم که یه همبر بخوریم و بریم. به جای حدودا هفت هشت تومن مجبور شدم ۱۵ تومن هزینه کنم . 
و حالا منم و۲۵ تومن.
 
خدایا کمکم کن.
هر بار که در شهر من باران و برف می‌بارد و من هنوز این‌جا، وسط این بیابان بزرگ خدا، هستم دلم می‌گیرد. احساس می‌کنم پرنده‌ای در قفسم. پرنده‌ای که به پرواز خو کرده اما مجبور است قفس را تحمل کند. سختم می‌آید. چشم به روزی دارم که درسم تمام شود و از این‌جا بروم. بعد یادم می‌افتد دلم این‌جا گیر کرده و بعدتر، از فکر این‌که مجبور شوم خدای ناکرده بقیه‌ی تمام عمرم را این‌‌جا سر کنم، وحشت می‌کنم.
عکسی از پاییز و زمستان توامان شهرم که یک کانال خبری
اون روزی مامان رو مجبور کردم موهامو کوتاه کنه. اونقدر تحمل همین چند سانت بلند شدن و برخورد موهام به گردنم برام سخت شده بود که یک قدم با برداشتن ماشین و زدن همه شون فاصله داشتم. دوست دارم پشت سرم خالی باشه و وقتی دست می‌کشم، چیزی لای انگشت‌هام نمونه و جلوی موهام بلندتر باشه تا هرچند وقت یک بار بریزم‌شون توی صورتم و چشم‌هام رو بپوشونم. برای وقت‌هایی که دلم نمی‌خواد این دنیا رو ببینم. و انگار اگر من نتونم ببینمش، اون‌ها هم نمی‌تونن منو ببین
فواید روزه
۱_ تقویت صبر و تقوا :وقتی که فردی که روزه است با اینکه غذا و آب در اختیار دارد گرسنگی و تشنگی را تحمل می کند صبر و شکیبایی او بیشتر می شود و با این حال در مقابل وسوسه های شیطانی زود تسلیم نمی شود.
۲_ حفظ سلامتی : وقتی بدن انسان در موقع ناهار و صبحانه انرژی و غذا دریافت نمی کند مجبور می شود از انرژی ذخیره شده (چربی ذخیره ) استفاده کند و به همین دلیل بدن خانه تکانی می شود.
۳_توجه به نیازمندان: ثروتمندان هیچ گاه طعم گرسنگی را نمی چشند و به همی
چقدر اعصاب خورد کنه مجبور باشی با آدمایی که اصلا در شانت نیستن آداب و معاشرت کنی ، اینکه میگم مجبور واسه اینه که بین بدو و بدتر انتخابشون کردم ، نمیدونم تا کی آبروم بخاطر اینا باید بره !  جلوی چند نفر تاحالا آبروم رفته ؛ نمیدونم...! الانم که گفت: جلوی دهن اینو بگیر اینقدر هیس هیس نکنه دیگه باهاش حرف نمیزنم...! چقدر محیط جامعه تغییر کرده که آدم مجبورِ تحمل کنه !  لعنت به آدمای بی حیا و بی فرهنگ ، البته بگم فرهنگ دارن ولی فرهنگشون به من نمیخوره ‌..!
- چرا منو دید می‌زنی؟- چون دوستت دارم.- چی می‌خوای؟- نمی‌دونم.- می‌خوای منو ببوسی؟- نه- می‌خوای با من بخوابی و عشق‌بازی کنی؟- نه- می‌خوای با من سفر کنی؟- نه- پس چی می‌خوای؟- هیچی- هیچی؟- هیچی.این‌ها دیالوگ‌های فیلمی بود از کیشلوفسکی به نام "فیلمی کوتاه درباره عشق". این‌ها توصیف چند سال زندگی من است. زندگی در دوست داشتن کسی برای هیچ. من دوست داشتن برای هیچ را خوب می‌فهمم. من «نمی‌دانم» گفتن در جواب سوال: «از من چی می‌خوای؟» را خوب می‌دانم. من
هیچکس تورا به اندازه ی خودت دوستت ندارد.!تنها کسی که میتواند تورا از ته دل دوست داشته باشد خودت هستی .!کسی که تمام وقتش را با تو میتواند بگذراند خودت هستی . !نگاهی که از تو هیچوقت گرفته نخواهد شد نگاه خودت به خودت است.!کسی که بدون بهانه میتواند ساعت ها در کنار تو بنشیند و قهوه ای تلخ بنوشد خودت هستی .!یاد بگیریم از دیگران انتظار دوست داشتن نکنیم،آنها مجبور به دوست داشتن یا نداشتن ما نیستند.به جای اینکه انتظار داسته باشیم بیایم لحظه های زندگی
متاسفانه ۱۸ سالگی خیلی "مضخرفی" داشتم و اصلا دوست ندارم راجبش حرف بزنم. دو ماه پیش هم نوزده شدم
تنها چیزی که یادم می آید این بود که یک روز کامل را به خودم اختصاص دادم و منفردانه برای خودم پاستیل و شکلات خریدم و در خیابان در حال خوردن قدم زدم . یک عدد مجسمه بدنسازی به قیمت ۱۰۰ خریدم‌. هرچند اصلا خوشگل به نظر نمی آمد چون یک مرد نیمه برهنه بود .ولی  مجبور بودم عقده های چندین ساله ام را که از پشت ویترین های مغازه   درباره وسایلشان خیالپردازی میکردم
 ابوولادحناط گوید ار امام صادق ع پرسیدم خداب عزوجل که فرمایدو پدر و مادر احسان کنید 23سوره 17 این احسان چیست فرمودا حسان اینستکه با انها نیکو معاشرت کنی و انها را مجبور نکنی که چیزیراکه احتیاج از تو بخواهند اگر چه بی نیاز باشند بلکه باید اظهار نکرده وظیعه خودرا انجام دهی مگر خدای عزوجل نمیفرمایدو هر گز به نیکی نرسیدمگر از انچه  دوست دارید انفاق کنید92سوده 3
مادر مرکزی ترین نقطه پرگارم
مادر مسئولیتش از همه سنگین تره
اون داره امید رو تو خونه نگه می داره
هر روز که خدافظی میکنم منتظرم که بگه به سلامت
و قسم به لحظه ای که میگه به سلامت همه ی تلخی های زندگیم از بین میرن
ببخشید مادرم 
ببشید اگه ناراحتت کردم
ببخشید اگه صدام بلند شد
ببخشید اگه به خاطر من مجبور شدی از بهشتت دل بکنیو بیای به جهنم من
ببخشید
و هزاران بار ببخش منو
مامان دوست دارم❤
روزت مبارک
به نام او
میگن اینکه کسی بیاد توی زندگی کسی حکمتی داشته و رفتنش هم همینطوریه
ولی جای خالی بعضیا برای همیشه درد میکنه این درد این زخم این شکست هیچ وقت جبران نخواهد شد
هیچ وقت جای خالی اون پر نمیشه
شاید گذر زمان باعث بشه نسبت بهش سردتر بشی
ولی جاش هنوز درد میکنه میشه مثل زخم های کهنه و عمیق
جاش برای همیشه میمونه .....
کاش بشه هیچکس هیچ وقت مجبور نباشه یه تیکه از جیگرشو ببره
کاش هیچ وقت هیچکس مجبور نشه ........
کاش سرنوشت هیچکس هستش رو به بود تبدیل نکنه
ما تنها یک‌بار در این دنیا زندگی می‌کنیم، که آن هم در چشم به هم‌زدنی به پایان می‌رسد. همه‌ی ما به شکل‌های مختلف خودمان را مجبور می‌کنیم در شرایطی که دوستش نداریم بمانیم اما ریسک ِ تغییر را به جان نخریم.
کاش یادم بماند که؛ اگر غذایی را دوست ندارم، از خوردنش دست بکشم.
اگر اسمم را دوست ندارم، با انتخاب ِ اسم جدید از تمام اطرافیان بخواهم مرا آن‌گونه که خودم می‌خواهم صدا بزنند.
اگر شغلم را دوست ندارم، در اولین فرصت نامه‌ی استعفایم را روی می
حدود سه ماه است که ویروس کووید ۱۹ یا همان کرونا باعث تعطیلی غالب فعالیت های انسانی در سطح اجتماع شده است. از مهمترین فعالیت‌ها،رقابت های ورزشی و سالن‌های ورزشی و محل برگزاری مسابقات مختلف ملی و باشگاهی است. در این مدت ورزشکاران تیم های ملی و باشگاهی مجبور به اعمال قرنطینه شدند اما به دلیل اینکه باید همواره خود را در بهترین شرایط بدنی نگه دارند و از طرفی تمرین‌های آنان در وزشگاه‌ها و سالن‌های ورزشی تعطیل شده است، مجبور شده‌اند برای آماد
تنها چیزی که زن ها و مرد هارو از هم متمایز میکنه نقششون تو چرخه ی بقاست وگرنه به همون میزان که مردها از قوه ی تعقل تفکر احساسات اراده و غیره برخوردارند زن ها هم هستند چیزی که باعث شده واقعیت جامعه از حقیقت دور باشه طرز تربیت ماست .
محیطی که توش رشد میکنیم از نظر اموزشی بیماره و بنا بر منافع شخصی خودش قاعده و قانون میسازه و مارو مجبور میکنه که دنبالش کنیم و ما که خیلی وقتها درگیر بدیهیات مثل غم نان و رفاه هستیم از این مسائل که خیلی خیلی مهم هستن
یک سال از اولین نفس‌های این وبلاگ می‌گذرد و من -به‌شیوهٔ خود- لال تر شده‌ام. ابتدا شور نوشتن داشتم، تند می نوشتم، دوست داشتم بگویم که من هم می‌توانم بنویسم. من هم می‌توانم مثل دیگر نویسنده‌ها باشم. و هزار «من هم» دیگر‌. اما دیگر نه. نه قلم کمک می‌کند، و نه کاغذ سفید شوری برمی‌انگیزد.
زمان که گذشت فهمیدم برای آنکه یک خط بنویسی، یا باید یکسال درد کشیده باشی یا یکسال لذت برده باشی. هر واژه بایستی پشتوانه عمیقی داشته باشد؛ از درون تو. نمی‌توا
کلا موی بلند به من نمیاد بابای خیلی از دخترا تعصب دارن رو مو های دخترشون و دوست دارن موهاشون بلند باشه ولی به نظر من این که دخترشونو مجبور میکنن اونطور که دل خودشون میخواد باشه در حقش ظلم کردن ، حالا اینا رو گفتم که بگم بابای خودمو عشقه که هر جور باشم بازم دوستم داره .
ریا نباشه ولی وقتی موهای کوتاهمو دید از اون خنده مهربوناش کرد و گفت چه خوشگل شدی :))
خلاصه منم دخترم و دلم به همین قوت قلب دادنای بابام خوشه و کلی ذوق میکنم از این مهربونییاش
دوست
دوست من پیامت را خصوصی نفرست. آپشنِ پاسخ نمی آید. مجبور میشوم بیایم اینجا متن بدهم.
می‌گویید مشرکم و میترسم و تحقیق نمیکنم؟ حرف هایی که زدم، نتیجه همان تحقیقاتی است که شما ندیدید.
می‌گویید قرآنی نیست؟ آیات ولایت ائمه در قرآن هستند. می‌توانم مثل شما ردیف کنم. ولی باز ایراد میگیرید که اسم شخص آورده نشده. اگر اسم علی در قرآن می آمد که چه نیاز به غدیر بود؟ اهل بیت باب ابتلا هستند. یعنی حتما با آنها آزمایش می‌شویم. و اینها هیچ تناقضی با توحید ندار
~چه جمله هایی درونگراها رو میترسونه؟~
 "اینترنت قراره از کار بیفته!"
اینترنت جایگاه مقدسی تو زندگی اکثر درونگراها داره.
بهشون امکان جستجو و دسترسی به هرچیزی که میخوان درباره اش بدونن رو می ده.
کمکشون می کنه تا با مردم در اتباط بمونن، بدون اینکه مجبور باشن از خونه برن بیرون و حضوری اون اشخاصو ملاقات کنن.
مکان دوست داشتنی پر شده از فیلم و بازی و سرگرمی های مورد علاقه شون.
اینترنت از بین بره؟مغز درونگراها: بترس، فقط بترس!
 چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم
خبر شهادت حاج قاسم هممون رو شوکه و حس انتقام از اشقیا رو در دلمون زنده کرد. باید حواسمون باشه که به عنوان یک سرباز هم این آتش رو در دلمون باید زنده نگهداریم چراکه مبارزه حق و باطل ادامه دارد و از یک طرفی هم به تکلیف اصلی خودمون عمل کنیم.
تکلیف اصلی ما در این شرایط بسیار سخت و پیچیده، اطاعت تام و تمام از منویات و دستورات رهبری عزیزمون هست. مواظب باشیم که نباید کاری بکنیم آقا مجبور بشوند تصمیماتی رو بر خلاف چیزی که مصلحت می‌دونند اتخاذ بکنند و م
کسی که حرف غیرمنطقی و بیهوده ای بزند و با لج بازی روی حرف خودش پافشاری کند ، می گویند " مرغش یک پا دارد " 
فرمانروای جدیدی به شهر ملا نصرالدین آمده بود و هریک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به دیدن حاکم بروند و برایش هدیه ای ببرند . ملا نصرالدین این کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم یکی از بزرگان شهر به حساب می آمد و باید به دیدن حاکم جدید می رفت . ملا نصرالدین به همسرش گفت : " یکی از مرغهای خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم
بعضی وقتا آرزوهامون محقق میشن و بعد میفهمی اون لحظه که آرزو کردی فقط جنبه خوب قضیه رو دیدی جنبه بدش بعدا خودش رو نشون میده و اونموقع باید قوی باشی و ادامه بدی امروز مدام با خودم میگفتم زهرا بیا برو خونه چکاریه خودت زبان میخونی بیای این همه راه از شرق به شمال که چی بشه مجبور باشی بری خونه مادر بزرگت بعد دوباره مجبور بشی آدمایی رو تحمل کنی که دوست نداری بیا برو خونتون راحت بشین پای کتابات تا اینجاش رو که خودت اومدی بقیش رو هم ادامه بده ولی اون ن
امتحان‌هام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون می‌کنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیک‌هایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و این‌ها یاد می‌گیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست ک
سر مسابقات تنیس ویمبلدون کل کل کردیم که کی میبره جوکوویچ بود و فدرر که من گفتم جوکوویچ ببره ایشالا نمیدونم چرا اینو بیشتر دوست دارم. که آقا زد و جوکو جان تنیس ویمبلدون رو برد. تا حالا واسه هیچ ورزشی انقدر شادی نکرده بودم خیلی خوب بودن جفتشون. 
نه که من ورزش دوست باشما نه بس که تلویزیون برای وقت تفریح ما برنامه های مفرح داره مجبور شدیم بزنیم شبکه ورزش ببینیم کی کیو میبره یکم حرص بخوریم و شادی کنیم! 
ماشالا چقدم باکلاس و پولدارن! 
اونجا که تماش
سر مسابقات تنیس ویمبلدون کل کل کردیم که کی میبره جوکوویچ بود و فدرر که من گفتم جوکوویچ ببره ایشالا نمیدونم چرا اینو بیشتر دوست دارم. که آقا زد و جوکو جان تنیس ویمبلدون رو برد. تا حالا واسه هیچ ورزشی انقدر شادی نکرده بودم خیلی خوب بودن جفتشون. 
نه که من ورزش دوست باشما نه بس که تلویزیون برای وقت تفریح ما برنامه های مفرح داره مجبور شدیم بزنیم شبکه ورزش ببینیم کی کیو میبره یکم حرص بخوریم و شادی کنیم! 
ماشالا چقدم باکلاس و پولدارن! 
اونجا که تماش
سر مسابقات تنیس ویمبلدون کل کل کردیم که کی میبره جوکوویچ بود و فدرر که من گفتم جوکوویچ ببره ایشالا نمیدونم چرا اینو بیشتر دوست دارم. که آقا زد و جوکو جان تنیس ویمبلدون رو برد. تا حالا واسه هیچ ورزشی انقدر شادی نکرده بودم خیلی خوب بودن جفتشون. 
نه که من ورزش دوست باشما نه بس که تلویزیون برای وقت تفریح ما برنامه های مفرح داره مجبور شدیم بزنیم شبکه ورزش ببینیم کی کیو میبره یکم حرص بخوریم و شادی کنیم! 
ماشالا چقدم باکلاس و پولدارن! 
اونجا که تماش
سلام!
روزتون به‌خیر باشه و خودتون سلامت. برای اینکه مجبور کنم خودم رو یه چیزایی بخونم و عاطل و باطل نگردم، سعی می‌کنم هر شه چهار روز یه بار یه چیز‌ نقدطوری توی یه حیطه‌ای که هنوز نمی‌دونم، بنویسم. اگر بحثی بود، خوشحال می‌شم بکنیم. :)
دیروز از دیدن استیصال یه نفر، در عین اینکه خیلی ناراحت شده‌بودم اما دائم تو دلم خدارو شکر می‌کردم که هنوز به این شرایط نرسیدم.لذا از بدذاتی خودم بدم اومد.
سرشارم از کار نکرده، اما حوصله و انگیزه‌ش نیست.
باورم نمی‌شه نهایت ۵ هفته دیگه کلاس داریم و دیگه مجبور نیستم همکلاسیارو تحمل کنم
اگر بتونم این مدل فکر کردن ۰ و یکی رو راجع به آدما تموم کنم،قدم بزرگی تو داشتن ارتباط باهاشون و پیدا کردن دوست مناسب خواهم برداشت.یا فکر می‌کنم طرف خیلی گندست
اگر قرار است سفر ارزان داشته باشید و کم هزینه سفر کنید، حتماً می­دانید که بهتر است هزینه بار اضافی را نیز کاهش دهید. افرادی هستند که در فرودگاه و لحظه تحویل چمدان مجبور می­شوند کیف دستی خود را از چمدان جدا کنند یا برای سبک شدن چمدان لباس­های بیش­تری بپوشند و حتی لحظه آخر جوراب­ هایشان را در جیب خود قرار دهند. در برخی موارد هم هنگام برگشت از سفر، وقتی که مقداری خرید هم کرده باشید مجبور به پرداخت اضافه بار میشوید!
برای جلوگیری از قرار گرفتن در
 
محصول:ترکیه


زبان:ترکی
زمان: 2 ساعت

سال انتشار:2020

کیفیت:720


رده سنی:تصمیم گیری با والدین
سبک:درام
بازیگر:Halit Ergenc . Ozan Guven . Asli Enver . Nur Fettahoglu
داستان :عرفان استاد اقتصاد در یک دانشگاه است اما متاسفانه زمانی میرسد که از دانشگاه اخراجش میکنند و در همین زمان پسرش هم مبتلا به یک بیماری میشه ؛ او بخاطر همین مشکل ، شدید نیاز به پول داره و مجبور میشه که سراغ یکی از دوست های قدیمیش بره که شاید بتونه پولی بدست بیاره و عرفان مجبور میشه واسه بدست آوردن پول ،
اگر به هر دلیلی مجبور به تعویض باتری موبایل یا تبلت خود هستید، به دنبال باتری با بازدهی مناسب باشید. متاسفانه تعداد زیادی از باتری های موجود در بازار، از باتری کارکرده فعلی روی گوشی شما بازدهی کمتری دارند! حتما قبل از پرداخت وجه از فروشنده ضمانت بگیرید تا باتری به مدت حداقل 24 ساعت تست شود. صرف قیمت باتری هم تعیین کننده کیفیت آن نیست. چه بسا یک باتری با قیمت پایین، بازدهی خوبی داشته باشد و یا یک باتری با قیمت بالا، از باتری موجود در گوشی شما هم
هم خونه ایای من،
کاملا قادر بودن همه وسایلشون رو بریزن توی دو تا چمدون و برن!
چون هم دولت بهشون کلی پول میده و میتونن برن باز نو بخرن
هم چیز خاصی نداشتن جز یه عالمه ات و اشغال
حالا پدر و مادرشون هم دو بار وسایلشون رو به خونه اشون جا به جا کرده بودن
باز هم پدر و مادرشون رو مجبور کردن که یه کامیون کرایه کنن که وسایلشون رو جا به جا کنن!
برام خیلی عجیبه.
احساس میکنم حالا یه پدر و مادر مفتیه افتاده اونجا و یه پول مفت دیگه هر کاری دوست دارن میکنن.
نه حس م
کاش یه الزام قانونی هم بود که اونایی که دعوا میکنن، اگه وسط دعوا چیز میز پرت کردن و شکست و خرد و خاکشیر شد خودشون جمع و جور کن، جارو بکشن و تمیز کاری کنن. نه که قرت بزنن بیرون و اون بدبختی که حتی شاهد صحنه لذتبخش گیس و گیس کشی هم نبوده مجبور بشه جور این‌ها رو بکشه.
خیلی می سوزه، مجبورم سکوت کنم، مجبور خود خوری کنم. جرأت گفتن و حرف زدن ندارم اصلا... دارم ذره ذره آب میشم... کاش کسی هم بود کنار من تا.... ولی همه میرن، چون همه خودشون رو میبینند، نیازهاشون رو...
خدایا دلم گرفته، میدونمم برای دلم کاری نمی کنی...
عکسِ بازیگر محبوبَش را از لایِ کتابِ فارسی برداشت و کنارِ دستم گذاشت "من دوس دارم شوهرم این شکلی باشه " خندیدم و به آدمِ تویِ عکس که با چشمانِ نافذش داشت ثریارا نگاه میکرد چشم دوختم ،  تمامِ آنهایی که دوستش داشتند و میخواستند همسرشان شبیه او باشد از ذهن گذراندم ، تویِ همان کلاسِ بیست و چند نفرِمان کمِ کم هِفدَه نفر کشته و مٌرده اش بودند و گاهی سرِ اینکه در آینده قرار است کدام یکیشان را به همسری انتخاب کند دعوایی بود که بیا و ببین!
عکس را برداش
.نوجوانی‌ام از یکی، بزرگتر، ایراد گرفتم که «چرا فحش می‌دی؟» جواب داد «تو هم یه روز مجبور می‌شی فحش بدی» ، و من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون «یه روز» خواهد رسید!
× احساس آدمی رو دارم که الکل خورده و الان می‌خواد قرآن بخونه. باید دهنمُ آب بکشم قبلش.
 
از دلبرِ ما نشان که دارد / در خانه مَهی نهان که دارد؟
 
**أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج**
 
غربت‌ عجیب‌ است‌...
زمانی‌ علی‌ بن‌ موسی‌ را مجبور‌ کردند‌ که‌ از‌ مدینه هجرت‌ کند‌ تا‌ دور‌ از‌ شیعیانش‌ باشد‌،‌ تنها‌ بماند‌،‌ غریب‌ باشد‌‌ و‌...
اما‌ عجیب‌ تر‌ آن‌ که امامی‌ به هجرت مجبور نباشد‌ اما‌ بی مهری‌ شیعیان‌ او‌ را‌ مجبور‌ به‌ غیبت‌ کند تا‌ دور‌ از شیعیانش‌ باشد‌،‌ تنها‌ بماند‌،‌ غریب باشد‌ و‌...
و‌ این‌ اس
از وقتی شروع کردم به سبک کردن زندگیم مجبور شدم خیلی چیزا رو رها کنم گاهی هم اتفاقی کلا به فنا رفتن و من بودم و دهن باز از تعجب، به هرحال هرجوری که بود قشنگ بود الان راضیم از اینکه میدونم پس ذهنم فقط چیو میخوام جدی بگیرم و بقیه مهم نیست چه شکلی باشه مثل همین وب مثل همون اینستا مثل قیافه بی آرایش خودم مثل همه چیزایی که ساده و تک رنگ دوسشون دارم نه شلوغ و رنگارنگ من حتی رابطه هامم شفاف دوست دارم ولی آدم ها پیچیده تر از این حرفا هستن و فک میکنم تو ای
باید بلند شم. فرم پر کنم برای ملت. ریکام بنویسم برای ملت. هدفنم رو شارژ کنم. اتاقم رو جمع کنم. غذا بخورم. خودم رو مجبور کنم فردا دیگه برم سر کار. گار کنم. قبض برق ساختمومو بپردازم. برم بیرون با دوستم. دعا کنم. لباسا رو بریزم توی ماشین. مشق کنم درسمو. زبان بخونم. ایمیل بزنم. 
 
 
بیست‌وپنج‌تا پیام روی پیغام‌گیر بود. یاد اون شب افتادم که بچه‌ی دایی و. مدام دکمه‌ی پلی رو می‌زد و صدایِ گرفته‌ی بابا پخش می‌شد. مجبور شدم پیام پر از کلمات محبت‌آمیزش ُ پاک کنم . ص. جان، ز.جان ... . چرا این‌کار ُ کردم؟ امشب دوباره سرده. حس می‌کنم توی عاشقی شکست خوردم. 

× چه‌قدر ...
کلیک کنید
فیل تامپسون اسطوره باشگاه لیورپول در آستانه این بازی حساس به اسکای اسپورتس گفت:« ژوزه مورینیو از هیچ چیز به اندازه ناامید کردن لیورپول و هوادارانش لذت نمی برد. این بازی هم فرصتی جدید برای او محسوب می شود. معتقدم شکست لیورپول از جمله چیزهایی است که مورینیو همیشه دوست دارد در دوران مربیگری اش تجربه کند. از طرفی دیگر فکر می کنم او همیشه دوست داشته روزی سرمربی لیورپول شود و به همین دلیل هر زمان برابر ما قرار می گیرد، سعی می کند بهترین
کسی که ماه آخر اینترنی خون به دلم کرد و بعد از اینکه استاد یک ماه از بخش آفم کرد تا درس بخونم انقدر زیرآب زد تا دوباره من مجبور شدم برم بخش،پیام داده که خوبی گلی?نیستی دلمون برات تنگ شده خوب درس بخون که رشته ی خوب قبول بشی و پشت بندش کلی گل و قلب...پسر تو خیلی پُر رویی و من خیلی بی حوصله.وگرنه به نوشتن "سلام....!" بسنده نمیکردم.
دقیق که فکر میکنم میبینم بعد از تموم شدن مدرسه بود که آرزو کردم یه روزی برسه بهار رو مجبور نباشم درس بخونم و استرس امتحان و آزمون و ساختن سرنوشت رو بکشم! حالا اون بهار رسیده و من نه کنکوری دارم نه امتحان دانشگاه و مدرسه ای هوا هم خیلی خوبه فقط پول نیست گورمو از این شهر و خونه گم کنم برم سفر برم سی دل خودم برم دور شم از آدم های این خونه و این شهر. حالا درسته استرس امتحان و درس نیست استرس و فشار بیکاری که هست. با این وجود بهار 98 و آزادیم از زندان زیس
اولین سالیه که میتونم بدون دغدغه ی درسی با خیال راحت به محرم برسم....
همیشه مجبور بودم ی کتاب بگیرم توی بغلم و در تایم سخنرانی بخونمش...درس خواندن تو مراسم عجیب برکت داشت...خیلی خوب یاد میگرفتم یادمم میموند.برعکس همیشه!!
اولین سالیم هست که کربلا رفتم...حسم متفاوته با سالهای قبل...
+دلم میخواد تهران بمونم آخه مراسم های اینجا رو بیشتر دوست دارم ولی وضعیت پدر شوهر هنوز کاملا استیبل نشده...به خاطر همین میربم شهرستان...
++التماس دعا
قبل قبول شدنم در تخصص فکر می کردم درس خوندن وقتی رزیدنت هستی راحت تره چون کتابایی رو میخونی که دوست داری ولی اصلا فکر نمیکردم مجبور بشم چیزایی رو حفظ کنم که یک دقیقه بعدش کاملا یادم میرن ... در حالی که توی خوابگاه زیر کولر سالن مطالعه با پتو نشستم(چون نمیتونم به خاطر بقیه خاموشش کنم) ،با غصه به این فکر می کنم اگر خونه بودم چقدر آرامش داشتم وقتی کنار مامان بودم، دم به دقیقه هم استرس اینو دارم  الان یکی میاد وقتم رو میگیره ازبس که ادمای اینجا زیا
خواب زده شده بودم، دوباره جغد شب بیدار. برای امتحان جامعه شناسی سرم را در کتاب کرده بودم، شما آنجا بودی، کیلومترها دورتر، سرزمین غرق آتش. جهان های اجتماعی مختلف را میتوان...، شما آنجا بودی، بادکنک آهنین آسمان را شکافت، بی عاطفه سایه بان دستت را از روی سرمان برداشت. من فقط می خواندم، صرفا کنش گری منفعل و مجبور نیستیم بلکه می توانیم یا در..، ممکن است جهان موجود از بسط و گسترش آن جلوگیری کند.. شما آنجا نبودی، در سرزمینی که قتلگاه حسین بود. آن موقع
تق، پیسسسدوباره واشر لوله ی زیر سینک پاره شد. حالا وسط این شلم شوربا باید از ته کمد دنبال واشر هم بگردم. هر قدمی که برمیدارم ۶ تا فحش حواله اش میکنم، نامرد مگر مجبور بود ۵ سال برود ان سر دنیا، و انقدر سر نزند که الان که میخواهد بیاید مجبور شوم مثل غریبه ها خانه را برق بیاندازم. نمیدانم چطوری شده. میشود از اینستایش فهمید که موهایش را کوتاه کرده، چتری های همیشگی اش را کنار گذاشته و کنار ان گردنبند بی اویز طلایی ای که چندسال پیش برایش خریدیم[ آخ که
چهارده پونزد سالم بود و مثل اکثر نوجوونا فکر میکردم رویایی ترین روز زندگی هر دختری عروسیشه!عروسی یکی از بستگان دعوت بودیم.  وقتی عروس و داماد رو دیدم قند توی دلم اب شد که یعنی میشه یه روز من جای اون باشم؟خودم رو تولباس سفید و کفش پاشنه بلند تو بغل داماد تصور میکردم و دلم قنج میرفت! تو اون لحظه اون دختر برای من بزرگترین الگو شده بود! چقدر صورت تر و تمیز و خوشکلش رو دوست داشتم و به ابروهای پرپشتم لعنت فرستادم چون از ترس معاون مدرسه نمیتونستم برش
من اصولا زیاد دروغ نمی گم
اما یه فلسفه ای دارم
تا زمانی که خودت دروغت رو باور نکردی دروغ نگو! گام اول اینه که خودت باورش کنی!
+  مجبور شدم ننه من غریبم بازی دربیارم برای یه نفر. فقط واسه اینکه متوجه ی جایگاهش بشه. کاملا قابل باور بود و همه باورشون شد! اما اون شخص باورش شد و نادیده گرفت!!!!و گذاشتمش کنار و اجازه دادم هر بلایی دلش میخواد سرم بیاره! اما عوضش خودم رو قوی میکنم و گاردم رو میکشم بالا تا آسیب نبینم ...
+  گرمه...
+  دوست دارید یه بار یه آهنگ ب
قبل از ازدواج یکی از ترس‌هایم پرجمعیت بودن خانواده همسرم بود. برای منی که چندان حوصله رفت و آمدهای خانوادگی را نداشتم، ورود به خانواده‌ای با پنج خواهر و برادر کمی ترسناک بنظر می‌رسید. ترسم از این بود که بیفتم در چرخه مهمانی‌ها و دورهمی‌های خانوادگی و مولودی‌ها و روضه‌های زنانه که با توجه به فضای مذهبی خانواده‌اش، چندان دور از ذهن بنظر نمی‌رسید. می‌ترسیدم صبرم تمام شود یا مجبور شوم آنی باشم که نیستم، که دوست ندارم باشم. اینطور نشد ولی
نمیتونم بگم کلا بد بود. ولى میتونم بگم کلا خوب بود. تاحالا هیچوقت تو زندگیم انقدر خواسته نشده بودم. و هیچوقت انقدر بهم محبت نشده بود. ولى من یه ترسوعم. از اینکه منم انقدر دوستش داشته باشم و بعد مجبور شم از دستش بدم منو میترسوند. دنبال بهانه بودم. و بهترین بهانه رو هم گیر اوردم. دلم براش تنگ شده و دلشوره دارم. ادم بدى هستم و خودم اینو خوب میدونم. سیگار ندارم و تپش قلب و اضطراب هرلحظه بیشتر بهم فشار وارد میکنن. حالم خوب نیست و تنهام. من دیگه نمیتونس
اطلاعات قدرت است.
این جمله ای بود که امروز بعد از حرف زدن با دوستی و قدم زدن در راهرویی بزرگ بفکرم رسید.
اطلاعات رو چه چیزی میبینیم؟ اطلاعات رو به یاد داشتن آمار می‌بینیم یا حفظ کردن چندتا داده؟
مفهومی که امروز از گفتن این جمله در ذهن داشتم مشخص بود. اطلاعات برای من 1-علم انجام یک کار و 2-آشنایی با ابزار ها و 3-ویژگی های محیط و 4- آدمهای اطرافمان بود.
برای تک‌تک اینها باید وقت گذاشت و مدام بیشتر و بیشتر دانست. چه در خانواده، چه محیط دوستانه یا سر ک
 
امروز مجبور شدم از ظهر تا عصر پیش جوجه کوچولوی خوشمزه م بمونم. جدیدا خیلی وابسته شده. دیروز نرفتم ببینمش. پریروز هم، اما پریروز نمیدونم چی شده بود که فرستادنش بیاد پیشم. نیم ساعت اجازه داشت بمونه و رفت. امروز که رفتم چسبدوزک شده بود بازم. هر وقت خیلی دلش تنگ میشه میاد بغلم بی حرف میچسبه و هر چقدر بهش بگن بیا پایین نمیاد. امروز از اون روزا بود. بعد از مراسم چبسدوزک شدن، کلی براش کتاب شعراشو خوندم. بعد بهش غذا دادم. بعد...
بعد همه خوابشون برد و من
سلام به خوانندگان محترم وبلاگم از اینکه وقت میگذارید و نوشته هامو میخونید و نظرتون بهم میگید سپاسگزارم ...قبلا اینجا وبلاگ داشتم اما به دلایلی مجبور شدم پاک کنم .اینجا از روزمرگی هام میگم از شادی و غم ها و خلاصه حرفایی ک تو دل و ذهنم میچرخن اینجا میگم چون دوستی ندارم و کمتر کسی  هم پیدا میشه حوصله خوندن یا شنیدن حرفای منو داشته باشه پس :(صرفا اگر دوست دارید ) وبلاگ منو دنبال کنید.
قبل تر ها یعنی یک چیزی حدود دوسال پیش اینستاگرام تریبون ازاد من بود و من همه نظرات و عقیده هایم را در آن مکتبوب میکردم  احساس میکردم کسی باید آنها را بخواند و من باید با کسی آنها را به اشتراک بگذارم اما بعد از چند بار بحث و جدل و حتی دعوا! بخاطر برداشت اشتباه یا حتی انتخاب ها و عقاید شخصی ام دیگر نتوانستم به اینستاگرام و آدمهای داخلش اعتماد کنم دیگر از نوشتن ترسیدم و نهایت کاری که انجام دادم این بود که از در و دیوار عکس گذاشتم و زیرش شعر ها و تی
طرف داره یه چی می گه که تو هم اصلا حرفش رو قبول نداری ، ولی بعد از این که حرفاش رو می زنه با یه صدای خنده انگار تو رو مجبور می کنه به خندیدن و تایید کردن اون !
اغلب اوقات هم شکست خوردم و حتی شده خنده تلخی کردم ..
اما چه کنم که گهگاهی احساس می کنم دارم گناه می کنم ! با این وجود که دست خودم هم نیست ..
۱. به یه پیشول بی چش مرغ دادم [اون چشش ک دیده میشد یه آبی خاص قشنگی بود]
۲. فیلم ace ventura رو دیدم [تیکه های قشنگی داش خندیدم .. بیشتر رو حرکت سر و صورت جیم کری میچرخید .. کارگردان انگا مجبور بوده تو فیلم صحنه بذاره همیجو برا تفنن گذاشته بود -_-]
۳. طرح بافتنیمو انتخاب کردم
جابر بن عبدالله گوید رسولخدا ص فرمود نمیخواهید بهترین مردان شما را بشما بگویم عرض کردیم چرا ای رسولحدا رمود برخی از بهتترین مردان. شما مرد پرهیز کار نا الوده  دست باز با سخاوت زبان ودامن پاک خوش رفتار با پدر ومادر است که عیالاتشا به پناهندگی بدیگران  مجبور نسازد 
چهارساعت و نیم...
و هیچ چیز مرا به اندازه ان نیم ساعتی که خودم را مجبور کردم لذت بخش نبود
 مطمئنم فردا روز بهتری است
قول میدهم که باشد
۴۷ روز مانده به جشن پیروزی...
طاقت بیار
بجنگ
دیر نیست
هر روز بهتر میشوم تا بشود
فقط به خودت و بیست خرداد فکر کن و دیگر هیچ چیز برایت مهم نباشد
من میتوانم
خدایا ناامیدم نکن 
ببخش
بپذیرم
در ادامه پست قبلی...برای اولین بار توی عمرم، پاکت پفک رو با مایع ظرفشویی حسابی شستم... و با آب داغ، آب کشیدم! امیدوارم آخرین باری باشه که پفک رو ضدعفونی می‌کنم.ان‌شاالله سال‌های سال پفک و هله هوله بخوریم ولی دیگه هیچ وقت مجبور نشیم ضدعفونیش کنیم...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها