نتایج جستجو برای عبارت :

کلنجار !!!

در کلنجار ناباوری، این منم که باز باورت را حمل میکنم 
چیدمان احساس کار عجب دشواریست وقتی باروت روشن میکنند بر باورت 
آتشی که گر میگرد تا انتهای وجودت را می کشد، خون می کشد این زالوی شیطانی 
،و چند نفر به یک نفر؟که باید داوری کند؟!
یکی ازین طرف یکی از همه طرف تار میتند به تارهای پاره ی نقابم،
گفتند رفوعش کرده اند 
باز که میپوشم پاره میشود 
می افتد از صورتم 
و چه بدزبردستی بود آن خیاط که رفوعش آنرا به تاراج برد! #باورم به خیاط
باید مهار  کرد آتش
دلم نیامد متن زیر را ثبت نکنم! متن زیر باید در روز عاشورا ثبت می شد که به دلیل کلنجار رفتن با خودم یک هفته دیرتر و در این روز ثبت می شود:
جهانگیر الماسی، همانی که بازی در فیلم "پس از باران" او را به اوج حرفه اش رساند، بعد از سال ها دوری از تلویزیون، در یک حرکت جنجالی در سریالی بازی که کرد که همگان را به وجد آورد! در این سریال ایشان از تختی به تختی دیگر غلت می خوردند. در تخت بیمارستان به صورت بیمارگونه، در تخت خانه به صورت زمینگیر، در تخت مسجد به صو
زمانی که موضوع کرونا شروع شد، خیلی به این فکر می کردم که قابل مقایسه با جنگ هست یا نه
 
اینکه میگن آدم های بعد از جنگ دیگه اون آدم قبلی نخواهند شد
و حالا
می تونم ادعا کنم
آدم های بعد از کرونا هم دیگه هیچ وقت اون آدم قبلی نخواهند شد
هم نکات مثبت زیادی بهشون اضافه شده
هم آسیب های شدید روحی مختلفی که تا مدت ها باهاش کلنجار خواهند رفت
 
مبلغ اسلامی بود .
در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می
پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را
برگردانم یا نه !
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این
را زیاد دادی ...
 
 
ادامه مطلب
گاهی روزها و ساعتها رو با خودت کلنجار میری و به خدا قول میدی دیگه گرفتار اون خشم کذایی نشی اما بازم با یه اتفاق روزمره می‌ریزی بهم و چه حییییف که قولت یادت میره! امان از دست نفس سرکش...
 
خدایا فقط خودت زیر و بم دلمو میدونی همونطور ک باطن این کم صبری رو برام آشکار کردی خودت هم کمکم کن تا شکستش بدم و میدونم که باهامی....
 
پ. ن. جالبه ها هر سال یه بار بروز میکنم اونم توو آبان! امسال یه کم با تاخیر آذر ماه اومدم :) 
ی شوکی بهم وارد میشه
شروع می کنم باهاش دستاویز شدن، کلنجار رفتن و به چالش کشیدن خودم. 
انرژیم تموم میشه. 
میفتم رو زمین. 
هی فکر میکنم.
اتاقم شلوغ میشه
غذاههای پرکالری میخورم.
کارام همه  وای میسته. 
دوستامو می بینم. 
میفتم 
سرم درد میگیره 
بلند میشم 
اتاقمو جمع می کنم.
ی چیزی مینویسم 
ذهنم جمع میشه
دوباره شروع میکنم.
 همین حالا، نوشتن اولین نقد زندگی‌ام را تمام کردم. با دانسته‌هایی که ریزریز در طی این ترم جمع کرده بودم و بر یکی از نوشته‌های خودم. با شوق سر بلند کردم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم که به کسی نشانش بدهم ولی کسی را پیدا نکردم. کاغذهایم را جمع کردم و ساکت و دست به سینه نشستم روی صندلی. حس طفلی را دارم که بعد از هزار مرتبه کلنجار رفتن با خودش، دستش را از میز جدا می‌کند و خودش آهسته آهسته اولین قدم‌ها را برمی‌دارد، ولی مامان و باباش نیستند که تم
گاهی اوقات از کسایی ،حرفایی شنیدم که خیلی ناراحتم کردن و خیلی هم پیش اومده که خواستم جوابشون رو بدم ولی یه حس درونی نذاشته که اینکارو کنم و بعدش خیلی کلنجار رفتم که چرا جوابشو ندادم تا دلم خنک شه.
 
 
..صد حیف که نمیتونم دل کسی رو بشکنم..
دیشب بیقرار بودم خوابم نمیبرد، داشتم همینطور با پریشانی هایم کلنجار میرفتم که متوجه شدم لوستر داره تاب میخوره و بطور واضحی دارم تکون میخورم زمین داشت برام لالایی میخوند به خودم اومدم دیدم زلزله اومده دلم هوری ریخت خدایا هموطنامون...
متوجه شدم تبریز و اردبیل بوده تا خود صبح فکرم مشغولت بود نکنه تعطیلات اونجا بوده باشی 
صبح متوجه شدم تبریز بیشترین خسارت رو دیده
خدا خودش کمک کنه
 
شش دقیقه مونده به ۱۲، هرشب همین موقعا که میشه تاریخو چک میکنم که ببینم چند ‌روز دیگه مونده تا دوماه بشه، لعنتی خواب شبو ازم گرفتی، یه جایی تو قلبم خالی شده و جاش تیر میکشه، لعنت به تو
صبا وقتی بیدار میشم هنوز خسته ام، یه چیزی میخورم میرم کافه میشینم با متن کتاب کلنجار میرم و بعد دوسه ساعت میام خونه یه کله شاگرد دارم تا شب که بشینم پای شام و سریال، به شدت کار میکنم اما نمیتونم سیفون بکشم رو فکر تو، خسته شدم از تو که مثل خوره تو وجودمی چندساله و
جلد اول ....قسمت دهمعصای بلک ویزاردبا خودم کلنجار میرفتم و فکر میکردم که اون عصا چی داره که تمام اهالی جنگل میخوان بدست بیارنش ، مگه چه رازی درون اون عصا هست که همه برای بدست آوردنش جانشونو هم میدن تا اونو بدست بیارن؟به
سث نگاه کردم مثل همیشه تو خودش بود ، همیشه تا وقتی که ازش سوال نمیکردم
حرف نمیزد ، همه چیز در این جنگل عجیب بودند. به سث گفتم : سث درباره اون
عصا بیشتر توضیح میدی؟
ادامه...
از شوک بزرگ و وحشتناکی که مهرماه بهم وارد شد طول سیکل هام به ۵۰ روز رسید و خُرد خُرد کم شد تا رسید به ۳۲ روز. استاد فیزیولوژی مون می‌گفت عوامل روانی بیشتر از هرچیز دیگه ای روی سیکل منس تاثیر داره چون GnRH رو رو مهار می‌کنه انگار راست می‌گفت چون اون شوک بزرگ باعث شد ۴ ماه طول بکشه تا  سیکلم به حالت عادی برگرده. خلاصه که بیشتر مواظب خودتون باشین عزیزهای دلم
+ بعد از مدتها کلنجار رفتن با خودم یه تصمیم کبری گرفتم که خودم هم باورم نمیشه. برام خیلی خی
«دردمند، خواب رمیده، کوفته و بدخوی، پرتوقع و ناآرام، بی‌تعادل و خشم‌خوار است. تاب سکون ندارد. پس از کلنجار بسیار با خود...»1
وقتی این چنین آدمی میشم در انتظار اوقاتی میشم تا تنها بشم که بتونم تا جایی که لازمه نودلیت بخورم و سریال کره ای ببینم. این راه من برای آروم شدنه.
1- جلد یک کتاب کلیدر
این چند مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم که یه کار جدید رو شروع کنم و دیگه اینجا چیزی ننویسم ولی واقعا دلم تنگ شده بود و نتونستم دیگه دوری وبلاگم رو تحمل کنم.مصاحبه نیروگاه رو انجام دادم.بد نبود ولی خوب هم نبود.طبق چیزایی که روز مصاحبه اونجا دیدم نیروگاه خیلی جای خوبیه برای کار کردن.شاید حقوق نجومی و این چیزا نداشته باشه ولی واقعا آرزوی آدم هایی با تیپ شخصیتی من کار در همچین جایی هست.میگن نیروگاه نیروهاش رو خیلی با تاخیر میگیره.حتی ممکنه یک سال ط
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا همین چند خط رو هم بنویسم...
وضع وبلاگ آشفته هست،مثل وضع افکار و زندگی من.قرار نبود به روز کردن وبلاگ اینقدر دیر به دیر باشه،قرار نبود اینقدر مطالبش گنگ و مبهم باشه...همونطور که قرار نبود من اینهمه کار نکرده داشته باشم،کارهای نیمه تمام....
کلی کتاب دور و برم ریخته،کلی فیلم دارم که باید ببینم،کلی آموزش تایپوگرافی و طراحی هست که برای بهبود مهارتم باید یادشون بگیرم،اما دریغ از "دست" و "دل" که به کاری بره...
احوال این روزها
شاید یک زمانی،توی یک عصر دیگه،وقتی زن دیگه ای بودم دلم برای این روزهام تنگ بشه.این صبح های پنج و نیم صبح در سکوت خونه بیدار شدن،پاورچین پاورچین راه رفتن،روی بخاری قدیمی اتاقم و توی قوری قرمز چای با هل گذاشتن و همچنان که با کتابها کلنجار میرم زیر چشمی حواسم به قُل زدنش بودن...این روزهام عجیب با چای گره خورده...با چای و قهوه ی تلخ و ریفلاکس و سوزش معده...چای...دم عصر و چای با طعم گل محمدی دستپخت مادرم که من فکر میکنم اگر هزار سال هم عمرکنم از پس درست
حالا که بلاگ رفته تو مود فول متال فرصت خوبیه که که این آهنگ هم با هم گوش بدیم که یکی از آیکانینک ترین اپنینگ های دنیای انیمه محسوب میشه 
من متنش رو خیلی وقت پیش ترجمه کرده بودم و امروز بعد از یه مقدار کلنجار رفتن بین فایلام پیداش کردم خوشبختانه ! 
برای خوندن متن این آهنگ و دانلودش برو ادامه ی مطلب :)

ادامه مطلب
آدم بعضی وقتا یه چیزایی رو می بینه که تو حکمت خدا می مونه، آدمایی رو می بینی که بعد از رسیدن به ثروت و مقام بالا از خود بی خود می شن یا دیگه خدا رو بنده نیستن. گذشته ی اونها رو که مرور می کنی می بینی ای داد اینا یه زمانی هیچی نداشتن امّا جزو آدم های مذهبی بودن، خدا و پیغمبر سرشون می شده!!
ته دلت خالی می شه و از خودت می پرسی شرایط قبلیِ اونها با شرایط فعلیِ من چه تفاوتی می کنه؟ می رسی به این که حتّی آرزوها و اهداف تو از اونها هم بالاتر هست امّا دست تق
امروز پسرم درس عجیبی به من داد.با مداد شمعی روی دیوار رو خط خطی و سیاه کرده بود. وقتی متوجه شدم صداش کردم و با تظاهر به ناراحتی گفتم که"عزیزم من اینجا چیزهای ناراحت کننده ای میبینم. به نظرت باید چکار کنم؟" خیلی خونسرد سری تکون داد و گفت:"خب پاکش کن. اگه پاک نمیشه چشماتو ببند!" به همین سادگی! تمام فلسفه آرامش رو در همین جمله کوتاه به من پر ادعا و تحصیلکرده یادآوری کرد و آموخت. "پاکش کن،اگه پاک نمیشه چشماتو ببند". و من فکر میکنم به تمام
موقعی که می‌خواستیم اسم برای لیلی انتخاب کنیم رو یادتون هست؟ من اون موقع‌ها ایده‌ام این بود که یه اسمی انتخاب کنم که اگه بعدتر بزرگ شد و به نظرش لیلی کلاسیک اومد و خواست که مثلاْ صدایش کنند lily مشکلی نباشه، یعنی املای فارسی‌اش یکی باشه :دی ولی بعد سر گرفتن پاسپورت هر چی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نشد که بنویسم Lily و همون Leili رو گذاشتم تو پاسپورت :)
حالا چی شده؟ فهمیدم که این‌جا به گل لیلیوم که همان Lily (به انگلیسی) باشه میگن Lelie و این رو مثل لیل
بعد از چند هفته اصرار من، همسر بعد از چکاپ دستمان را میگیرد و با هزار بدبختیِ ترافیک و جای پارک و دوندگی و وای دیر میشه، میرسیم به سانس ساعت ده و ۵۰ دقیقه. البته با چند دقیقه تاخیر. همسر دل خوشی از فیلم‌های ایرانی ندارد و این بار هم با روی گشاده به خاطر من می‌آید. چکارکنم که سینما بدون حضرتش به من نمی چسبد وگرنه با رفقا می‌رفتم.  می نشینیم به تماشا و فیلم هی جلو می‌رود و من هی توی دلم حرص میخورم که لااقل این بار فکر میکردم فیلم طوری باشد که او ه
الان فقط یه قهوه ترک غلیظ یا یه کاپوچینو با چهارسانت خامه وکف میتونه حالمو جا بیاره
ولی بعد از مدتها بیخوابی و بدخوابی و چندین شب تا هفت و هشت صبح بیدار بودن علیرغم دارو خوردن و دیشب مزخرفی که داشتم, الان بازم دارو خوردم و میخوام تلاش کنم که بخوابم تا به قرار فردا صبحم برسم
چشام باز نمیشه خسته م به اندازه یک عمر نخوابیدن و کلنجار رفتن با آدمهای نفهم زندگیم
احساس میکنم یه بار هزار کیلویی روو دوشمه که نه میذاره استراحت کنم نه بخوابم
دیشب تا شیش
کلی با خودم فکر کردم که باید واسه بار اول چی بنویسم وچی بگم!!
راستش چون اولین باریه که دارم واسه ی وبلاگ خودم متن مینویسم خیلی استرس داشتم که چی کارا باید بکنم
بعد کلی فکر کردن و کلنجار رفتن تصمیمم بر این شد که در مورد اسم وبلاگ براتون حرف بزنم :))
به نظر من ادم هرچقدر هم روز سختیو داشته باشه اما اگه بیاد خونه و یه دوش اب گرم بگیره و چای داغ لب ونجره بخوره همه خستگی روز از تنش در
میره و ارامش خاصی تو وجود ادم رخنه میکنه که حتی شده واسه چند لحظه سختی
نمیدونم چرا دلم نمیخواد اصلا از خونه برم بیرون الان چند هفته است میخوام یکم خرت و پرت (مداد و خودکار و مغزی) این چیزا بخرم ولی اصلا حوصله ندارم برم:/
امروز خیلی جدی تر چسبیدم به رژیمم اونم با کالری شماری:) 
برای هدفم که موفقیت توی امتحان ۱۷ ام روزی ۳ ساعت وقت میزارم براش:) 
این روزا چون از خونه بیرون نمیرم اتفاق نمیوفته و چیز خاصی ندارم بنویسم :( 
عصر میرم چیزایی که میخوام بخرم بعد از یک سمت دیگه برمیگردم خونه یکم طولانی بشه پیاده روی کنم!
راسی هر
من استرس دارم. اعصابم خرده. همش دارم با خودم کلنجار میرم. چرا اینجوری شد؟ چرا اونجوری شد؟ باید این کارو کنم. باید به این نقطه برسم. چرا فلان چیزو ندارم و ... توی دلم دلشوره و توی سرم افکار مغشوش و آرزوهای نا تموم.
خودم رو تجسم می کنم وقتی به خواسته هام رسیدم... آرامش. سعادت. احساس رضایت از خود.
بعضی از چیزایی که الان دنبالشونم رو یکی از دوستام داره. دوستم بیشتر  از من دغدغه، استرس و آرزوهای جور و واجور داره. توی دلم بهش فحش میدم که خره! الان تو کلی چی
باید حواست باشه راه رو گم نکنی چون اگه گم بشی پیدا کردن مسیر درست سخت میشه و یا باید تمام راهی که طی کردیو برگردی تا بعدش راه درست رو بتونی طی کنی. خلاصه که چیزی جز دردسر نیست. منم الان در حال کلنجار رفتن با خودمم تا به سمت درست برگردم تا بتونم کار کنمو دوباره راه رو پیدا کنم. 
به نظرت تا فردا شب دووم میارم؟؟ به نظرت کدوم راحت تره این که قهوه بخوریو با خودت کلنجار بری تا بیپار بمونی یا قرص بخوریو تمام زمانو بخوابی تا ساعت خوابت تنظیم بشه. من اولی
نمیدونی چقدر با خودم کلنجار رفتم تا این رفتار بدم رو ترک کنم 
جنگیدن با تو خیلی سخته خیلییییییییی
نمیدونم چند ساله ... ولی سخت گذشت 
این روزها شیطان از راههایی وارد میشه ولی یه نیروی توی درونم میگه اشتباه نکن 
یادته سری قبل با این روشها دوباره برگشتی.برای همین دست نگه میدارم 
تقریبا یک ماه این رفتار زشت رو ترک کردم اگه به چهل روز برسه مطمئن هیچ وقت برنمی گردم.
جدیدا فایل های صوتی آن سوی مرگ رو گوش میدم 
حرفهای جالی داره .چند نفر که مردن و برگش
هر شب حوالی ساعت دو نیمه شب که می شود پیدایش می شود. ده دقیقه این ور تر یا آن ور تر. در این موقع معمولا من توی تخت هستم و یا در حال کلنجار رفتن برای خوابیدنم، یا غرق در افکار بی سر و ته و یا مشغول کتاب خواندن که می آید و با صدای خش خش باعث می شود حواسم پرت شود و چند دقیقه ای درگیرش شوم.
امشب سرفه هم می کند. هر شب در همین موقع ها صدای کشیده شدن جارویش روی زمین را که می شنوم شروع می کنم به تصور کردنش در ذهن و قصه بافی. اینکه جارو می کند به چه چیزی فکر می ک
از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من می‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با
هوالرئوف الرحیم
اینجوری بگم که انگار امروز تازه سوار زندگی شدم. 
بعد از بحران یک ماه اول و بحران ماه رمضان، امروز زود (از دیدگاه خودم) بیدار شدم. رضوان رو بیدار کردم و صبحانه خوردیم و بعد از کلنجار همیشگی قبل از خروج از خونه سر لباس، فسقلک رو کردیم تو کیف کانگورویی و راه افتادیم رفتیم.
خیلی گرم، خیلی گرم. خیلی گرم بود.
مهد بازی این حوالی راضی کننده نبود. خیلی بد بود. 
دیگه کارهای دیگه م رو انجام دادم. آزمایش خون و خرید کتاب و ...
خوب بود. راضی کنند
کارلوس فوئنتس :
می‌دانید؟ مدتی که می گذرد
آدم زندگی خودش ته می کشد و فقط به وساطت زندگی دیگران زندگی می کند...

چارلز بوکوفسکی:
و نمی‌دانستم آیا این اندوه است که ما را به تفکر وا می‌دارد یا تفکر است که ما را اندوهگین می‌کند! 

دیالوگ فیلم ‏Inception 2010 : 
‏انعطاف پذیرترین انگل چیه؟
‏یه باکتری؟ یه ویروس؟ یه کرم روده؟
‏نه یک فکر!!! 
‏انعطاف پذیر و مسریه وقتی یک فکر در مغز جا گرفت، نابود کردنش تقریبا غیر ممکنه!
 
پ.ن: ترکیبی از این سه جمله شده بخشی از
من استرس دارم. اعصابم خرده. همش دارم با خودم کلنجار میرم. چرا اینجوری شد؟ چرا اونجوری شد؟ باید این کارو کنم. باید به این نقطه برسم. چرا فلان چیزو ندارم و ... توی دلم دلشوره و توی سرم افکار مغشوش و آرزوهای نا تموم.خودم رو تجسم می کنم وقتی به خواسته هام رسیدم... آرامش. سعادت. احساس رضایت از خود.
بعضی از چیزایی که الان دنبالشونم رو یکی از دوستام داره. دوستم بیشتر  از من دغدغه، استرس و آرزوهای جور و واجور داره. توی دلم بهش فحش میدم که خره! الان تو کلی چی
دیروز از بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یق
این اولین تلاش جدی من برای بلاگر بودن است. قبلتر حدودا یک سال پیش همین موقع ها بود که از طریق همین وبسایت وبلاگی ساختم اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم مطلبی در آن منتشر کنم. شاید به اندازه ی کافی دیوانه نشده بودم. دیوانه از نوشتن در اینستاگرام... فقط فکر میکردم بلاگر بودن قشنگ تر از اینستاگرامر بودن است. البته که هست اما این دلیل کافی نبود. دلیل لازم و کافی اش دیوانه شدنم بود از اینستاگرام. چیزی که امروز به آن رسیدم. خیلی وقت است که خسته ام
مگر این اندوه و سنگینی دل مرا به نوشتن وادارد، به این که چند کلمه بنویسم تا مگر گریزی باشد از این آشفتگی از این اندوه که چند دقیقه مبهوتم می کند به سرخی غروب پشت برج های بلند و دلم را چنگ می زند.
این اندوه که صدای بلند تو را تاب نمی آورد و سردرد می شود، گردن درد می شود، پادرد می شود و کجاست که درد نکند از من زیر این سنگینی مانده بر دلم؟
دلتنگ می شوم صبح، بیهوده از تو دلگیر می شوم بعدازظهر درحالی که می دانم بی دلیل است و عصر می فهمم تنها دلم برایت ت
احتمالا نعمتی خطرناک‌تر از "فراموشی" وجود نداشته باشه، یعنی مشخصه خدا وقتی داشته فراموشی رو خلق میکرده یه نیگا به آدما کرده گفته بهشون بدم یه درده ندم صدتا درده! آدم نیستن‌ که، اشتباه مصرف میکنن!بعد چند روزی این‌ور اون‌ور کرده و با خودش کلنجار رفته که فراموشی بهشون بدم؟! بعد پیش خودش گفته اگه یه وقت یه آدم یه آدم دیگه رو/عشق خودشو/یار خودشو _وقتی هنوز زنده‌س_ فراموش کرد چی؟! اصلا طرز استفاده‌ش اینطوری نیستا بیخودی مصرف نکنن عوارض داره!ولی
مـیگویند با عـکس گرفـتـن مـیشـود مــچ تـغیرات ظـاهری را گـرفت!...مـن نوشتن بـلـد نیـسـتم اما میـنویسم...چون با نوشـتن هم همـین اتـفاق می افتد...با نوشتن هم میتـوان مچ تغیرات عـلایق،دلخوشی ها،افکار و حتی عقاید را گرفت....پس مینویسمحتی اگر سالها بعد وقتی این خط ها را مرور کـنم خنده ام بگیرد!!!.... ✔امروز جایـت خالی بود...خیلی...میدانم که روحت هم خبر ندارد از بی قراری من!از آشوبی که در دلم است...میدانم که نمیدانی امروزچقدر با خودم کلنجار رفتم...بخاطر ت
-چیه خانومی خیلی خسته شدی-نه بابا پاهام داغون شد تو این کفشا ،کفشا رو تو یه دستم گرفتم با یه دستمم دامنم گرفته بودم که زیر پام نرهداشتم از پله ها میرفتم بالا که کامران بغلم کردجیغ ارومی زدم و گفتم-بذارم زمین دیوونههیچی نگفت و من و روتختم گذاشت-مرسی-قابل تو خانوم گل و نداشتبعدم رفت بیرون بلند شدم لباسمم و در بیارم ولی هرکاری کردم نتونستم زیپشو باز کنم اخرم محبور شدم کامران و صدا کنم-کامرااااااااااااااااانبعد چند دقیقه اومد-چیه؟-ببین این زیپ
 
در اولین روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود، در هنگام خواندن خبطه عقد چندین بار در گوش من زمزمه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنید و دعا کنید» ....خاطره شهید تجلایی را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی شــــهادت کرده بود.اولین مکانی که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود.وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم، فقط در ذهنم با خود کلنجار می رفتم که می شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنین دعایی بکند که با شهادت از کنارش برود؟
شاید از همون شبی که جنینی چهارماهه بودم و روحم شکل گرفت با خودم گفتم من رابطه ای عاشقانه خواهم داشت که به ازدواج ختمش می کنم، اما هرچه گذشت بیشتر فهمیدم عشقی که دنبالش هستم بعد از ازدواج شکل می گیره، پس رفته رفته با روحم کلنجار رفتم و راضیش کردم به ازدواج سنتی. به مامان سپردم پی دختر خوب بگرده. چند روزی که گذشت دیدم نه خبری از پرونده های چندصد صفحه ای نه عکس هایی که روی دیوار اتاق چسبیده باشه و با نخ به هم وصل شده باشه. فهمیدم آبی که بخواد از خان
دیروز بعد از مدتها شاید چند سال و بعد کلی کلنجار بالاخره این حس وسوسه پیروز شد و یه پاکت سیگار مارلبرو گرفتم و وقتی که داشتم وکیومشو باز میکردم یه لحظه چشمم به اون جمله معروف Smoking Kills روش افتاد و داشتم پشیمون می شدم ولی تو دلم گفتم چیزی که منو نکشه قطعا قویترم میکنه و وقتی اولین نخ رو کشیدم متوجه شدم که چقد واقعا سیگار میتونه مواقعی که ذهن و مغزت درگیر و مشوشه آرامش بخش باشه یجورایی مثه حس آرامشی که الکل بت القا میکنه و این باور رو برات به یقیی
کتاب علیه تفسیر ، سوزان سونتاگ ، احسان کیانی خواه ، نشر حرفه نویسنده 
 
بزرگترین هنرها پنهان و پوشیده اند ، نه ساخته و پرداخته. 
 
به دقیق ترین معنای کلمه باید گفت تمام محتواهای آگاهی غیر قابل توصیف اند. حتی ساده ترین حس هم در تمامیت اش ، به وصف در نمی آید. بنابراین هر اثر هنری را باید طوری درک کرد که نه تنها چیزی را بیان کرده ، بلکه به نوعی هم با امر وصف نشدنی کلنجار رفته است. در بزرگترین هنرها ، همیشه به حضور چیزهایی پی می بری که نمی شود به بیان
شاید از همون شبی که جنینی چهارماهه بودم و روحم شکل گرفت با خودم گفتم من رابطه ای عاشقانه خواهم داشت که به ازدواج ختمش می کنم، اما هرچه گذشت بیشتر فهمیدم عشقی که دنبالش هستم بعد از ازدواج شکل می گیره، پس رفته رفته با روحم کلنجار رفتم و راضیش کردم به ازدواج سنتی. به مامان سپردم پی دختر خوب بگرده. چند روزی که گذشت دیدم نه خبری از پرونده های چندصد صفحه ای نه عکس هایی که روی دیوار اتاق چسبیده باشه و با نخ به هم وصل شده باشه. فهمیدم آبی که بخواد از خان
کلی با خودم فکر کردم که باید واسه بار اول چی بنویسم وچی بگم!!
راستش چون اولین باریه که دارم واسه ی وبلاگ خودم متن مینویسم خیلی استرس داشتم که چی کارا باید بکنم
بعد کلی فکر کردن و کلنجار رفتن تصمیمم بر این شد که در مورد اسم وبلاگ براتون حرف بزنم :))
به نظر من ادم هرچقدر هم روز سختیو داشته باشه اما اگه بیاد خونه و یه دوش اب گرم بگیره و چای داغ لب ونجره بخوره همه خستگی روز از تنش در
میره و ارامش خاصی تو وجود ادم رخنه پیدا میکنه که حتی شده واسه چند لحظه
هفته دیگه قراره بالاخره زانوم رو عمل کنم. پس از 5 سال!
بیمه یکم گیر داده بود که باید حتما گزارش حادثه داشته باشید که تایید کنیم! رفتم یکی از ورزشگاه های آشنا که مسئولش یه برگ گزارش حادثه سوری بهم بده که فهمیدم که امکانش نیست چون اصولا اونا برای کسی که بیمه ورزشی بوده باشه همچین کاری میکنند و ناامید شدم.
راه حل دوم این بود که برم از شورای محل بخوام که بریم کلانتری و یه استشهاد بدیم!
اعصابم خورد بود که دیگه امروز حضوری با حضرت دوست رفتیم بیمارستان
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
پسره خودش چن سال بود تهران زندگی میکرد اما همه خانواده اش شهرستان بودن.
معرفی شدن و پدرش زنگ زد خونه برای آشنایی بیشتر خانواده ها.
بعد از اینکه مامان شماره پسره رو از پدره گرفت، درجا سیو کردیم تو تلگرام تا عکسشو ببینیم....
اولش غش غش خندیدم و گفتم به به! اینم از اون موردی که پدرش این همه از نجابت و پاکدامنی اش تعریف میکرد!
بچه از پدرمادر دور باشه همین میشه ها!
مامان صدبار شماره رو چک کرد. خودش بود
تا آخر شب انقد با خودش کلنجار رفته بود که سرخ شد. با
یکسال پیش در چنین روزی، یک بله تو گفتی و یک بله من گفتم. دست در دست هم گذاشتیم، عکس گرفتیم. موقع عکس هر چه با دست من کلنجار رفتی که بلکه درست دستت را بگیرم که در عکس خوب بیوفتد، آخر هم نشد. تا الان هم تلاش‌هایت برای ژست دادن به دست‌های من ادامه داشته اما متاسفانه توفیقی در این زمینه حاصل نشده است.
یکسال پیش بود، روی همان لباس‌هایی که برای مهمانی تنت کرده بودی، مانتویی پوشیدی و با همان شلوار گلبهی‌ات رفتیم عکس سه در چهار گرفتیم. فردایش می‌خوا
مو اع هرجا بروم سر وا وگردونومتوو عو چیشای خووت سنبل می‌کاروممی‌خوام بروم سر ره بشینوموو رفتن تونه وا چش ببینوم‌‌‌‌گویا مُنگه یعنی غُر! هر غری از بی‌حوصلگی و آشفتگی میاد. حالا حیدو هرکاری که باید می‌کرده تا حق این واژه‌ی قشنگ و تلخ ادا شه رو کرده و نتیجه‌ش شده ۲ دقیقه و سی و سه ثانیه که داره از پوست تا استخوانم رو چنگ می‌زنه و هرچه از گذشته‌ی اخیر خاکستر شده بود رو گُر می‌ده...اجازه بدید لعنت کنم تمامِ نشدن‌ها و نشدنی‌ها رو. همه‌ی اتف
تقریبا هرچیزی را که میتوانست از من گرفت،  درمانده شد، با خودش کلنجار میرفت که دیگر چه کاری باید بکند که من ازش دل بکنم!   
بذار راحت بگم : " آخه بی معرفت مگه قرار نبود وقتی تصمیم گرفتم که بیام تا آخرش باشم برای همیشه؟    
عزیزم فقط بگو دیگه چیکار باید بکنم تا ازین پس زدن ها دست بکشی؟  دیگه چی کار باید بکنم تا نا امید بشی از تلاش برای نادیده گرفتنم.  تو از من قول گرفتی و گفتی" اصلا نیا ولی اگه میای تا آخرش باش".. پس خودت چرا نیستیییییییییییی........!؟
خ
صحبت های منفی خود را کاهش دهید
هر کسی در زندگی خود با این نوع صحبت های منفی درگیر می شود. برای بعضی از آدما ممکنه که انگیزه بخش باشه. تحقیقات نشان داده است که این صحبت ها باعث ایجاد استرس و افسردگی می شود. یاد گرفتن تشخیص علائم این مشکل می تواند به شما کمک کند تا از بروز این مشکل جلوگیری کنید و به شما آسیب نرساند و راحت تر درگیر موضوعات مثبت تر بشوید. بعضی از گونه های این مشکل عبارت اند از:
کلنجار کردن
شخصی سازی کردن
فاجعه سازی
 
برای مشاهده این
کلی با خودم کلنجار رفتم که خداحافظی بکنم یا نه، که وبلاگ‌نویسی را برای همیشه ببوسم و بگذارم یک گوشه یا بگویم فعلاٌ ترجیحم بر این است که ننویسم، که "سحر نزدیک است" را رها کنم به حال خودش یا کرکره‌اش را پایین بکشم، که بک‌آپ بگیرم یا قید همه‌ی پست‌ها و کامنت‌ها را بزنم.
روزی که مترسکِ بیان از دنیای وبلاگ‌نویسی خداحافظی کرد، نوشت دلش تنگِ وبلاگ و وبلاگ‌نویسی نخواهد شد؛ آنروز این جمله عجیب، غیرقابل‌باور و حتی زننده در نظرم جلوه کرد اما ام
امروز غم انگیزترین روز زندگیمه 
امروز من کاری کردم که می دونم از نظر عقلی به نفع جفتمونه اما دل هر دومون مخصوصا دل اون به درد اومد. 
نمی دونه من چه حالی ام، نمی دونه دیشب تا صبح با خودم کلنجار رفتم و صدبار زدم زیر گریه، نمی دونه که الان ده روزه تمام مدت سر درد دارم، نمی دونه، هیچ کدوم رو بهش نگفتم؛ چون دوست ندارم غم هام رو بدونه، دوست ندارم حال بدم رو بدونه، دوست ندارم بدونه چقدر از این که مجبورم دوسال رو ... :(( ولی مجبور بودم. چاره ای برام نمونده
بعد از مدت ها دلم برای اینجا و آدماش حسابی تنگ شد
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره دلم راضی شد یه سری به اینجا بزنم
با دیدن آرشیو مطالب دوتا شاخ به بزرگی مارهای روی شونه ی ضحاک روی سرم در اومد . اخرین مطلب برای مرداد 98 بود و این یعنی من از مرداد 98 دیگه ننوشتم . اصلا باورم نمیشه ...
پس از هزار بار کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم برایت بنویسم تا شاید آدم بشوی یا اگر نشدی، لااقل هیولا نشوی، هندجگرخوار نشوی. نوشتن برایت را انتخاب کردم تا لبخندِ روی لب کسی بشوی و طوری نشود که روزی به خودت بیایی و ببینی اشک گوشه‌ی چشم آدم‌ها و بغض نشسته بر گلویشان شدی.
از من بشنو که هیچ‌وقت، به هنگام تنهایی‌ات شادمهر گوش نکن. وقتی تنها قدم میزنی شادمهر گوش نکن. وقتی تنها در خیابان‌های عجیب تهران قدم می‌زنی، شادمهر گوش نکن. 
در گوشت می‌خو
تلگرامم رو پاک کردم، اینستاگرام هم. دلم نمیخاد دیگه هیچ ارتباطی داشته باشم. واقعا کاش میتونستم و نیاز ب کسی نداشتم ولی دارم. از نوشتن خسته ام و حوصله تموم کردن مطالب رو ندارم، الان دیدم چندتا مطلب نیمه آماده انتشار دارم. حسابی مشغول کار و دانشگاه هستم مثلا، اما ب زور درس می‌خونم. دلم میخاد بتونم با یکی حرف بزنم اما مشکل از خودمه و کسی نیست. صبح‌ها یک ساعت با خودم کلنجار میرم ک از تخت بیرون برم و شب‌ها رو کش میدم. زندگیم ب معنای واقعی کلمه از د
کلیک کنید
7
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
-سلام خوش آمدی...شکر خدا مثل همیشه ست، برای اون بهتری وجود
نداره...!
آفرین دخترم «: لیلاخانوم نگاهی به کتابهای کناردست پرینازکرد گفت
» اومدی با هم درس بخونید
که »... بله...یعنی می خواستیم بخونیم « : مژگان با کلماتی بریده بریده گفت
مامان مژگان اومده دنبالم بریم یه دوری «: پریناز به دادش رسیدوگفت
»؟.. بزینم، اجازه میدی
لیلاخانوم نگاهی به چهره ی دختر ارشدش انداخت، مدتها بودکه، بی
هیچ شکایتی به مسافرت نرفته بود.اماا
چند روزی میگذره ازینکه برگشتم خونه. تو این چند روز فهمیدم دیگه نمیتونم این شهرو تحمل کنم ، انگار دارم خفه میشم تو این شهر لعنتی ، انگار نفسام گاهی جوری میگیره که هیچ هوایی نیست ، مثل دیوارای زندونن برام تک تک جاهاش. 
دارم دیونه میشم تو این شهر به معنای واقعی کلمه ،  به معنای واقعی کلمه و یکی از بدترین لحظه ها رو دیشب داشتم ، دیشبی که به گای سگ گذشت ، دیشبی که انگار بار دیگه بود که مردم ... 
امروز اما.. . روز خوبی بود در عین خوب نبودنش !! 
با لطیف و س
سلام نفسم:)
ببخش مامان جونم یه مدت نبودم چون یهو خیلی سرم شلوغ شد، خیلی چیزا توی این مدت ریخت بهم، خیلی چیزا درست شد، خیلی چیزا خراب شد،خیلی چیزا ساخته شد،خیلی سعی کردم بیام و حتی شده چند کلمه برات بنویسم ولی واقعا نشد.
امروز، به عبارتی دیروز تو هفت ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد هشت ماهگی شدی:))
روزا کلی باهات کلنجار میرم که سرلاک و حریره بادوم و سوپ بخوری ولی اصلا .نمیخوری:| بعدا اگه یادت بود دلیلش و بهم بگو از بین تمام آزمون و خطاهام فعلا فهمید
دیشب ساعت ۹ دخترها خوابیدن و منم از اونجایی که خیلی خسته بودم خاموشی رو زدم.ولی امان از دردی که نزاشت.تا ۱۱ که میم اومد چندباری پا شدم و خوابیدم.همش هم با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم که آروم شه.به میم بگم یا نه.وقتی الان شرایطش رو نداریم که برای درمان اقدام کنیم فقط ناراحت میشد.صبح ۵ونیم پاشدم و ساعت هفت، میم و مهر رو راهی کردیم و رفتند.گرسنه ام بود و نشستم صبحانه بخورم.بازم درد شروع شد.درد و درد و درد.بدون هیچگونه مقاومتی پاشدم و یه مسکن قو
ساعت شش از خواب بیدار شدم 
سرحال بودم و هوشیاریم‌سر جاش بود 
کلنجار میرفتم با خودم مگه میشه 
شش صب جمعه بیدار باشی و سرحال !
منی که شنبه تا پنج شنبه رو با خودم جنگیدم تا زودتر از دوازده بیدار شم 
نهایتش رسیدم به ساعت نه و نیم 
واسم قابل باور نبود 
صدایی درونی بهم میگفت بخواب بخواب 
و دوباره خوابیدم 
دوازده و نیم از خواب بیدار شدم 
ولی این بار سرحال نبودم 
انگار دچار کوفتگی شده باشم عضلاتم درد میکرد 
و سوزس شدید ادرار داشتم که
برای اروم کردن
همه چیز خوب پیش میره 
درسم میخونم 
کلاس عکاسی ثبت نام کردم 
شغلی ک میخواستم گیر آوردم 
لباسایی دلم میخواد میخرم میپوشم 
غذایی ک دوست دارم میخورم 
کتاب میخونم 
تفریح میکنم با دوستام 
دور برمم شلوغ و دوستای خوبی دارم 
اما در کنار همه‌ی این ها ی چیز ی حس ی خلا بدجور منو با خودم درگیر می‌کند 
آن هم حس اینکه من ب انداره کافی دوست داشتنی نیستم 
مدتی که با این حس کلنجار میرم شاید 3 هفته 
ی خلا محبت بزرگی رو درونم حس میکنم 
خلأ دوست داشته شدن 
خلا خ
میهمانی بود. همه
گرم صحبت و گپ و گفت خود. او نیز گوشه ای نشسته بود. بی هدف به خطوط بی معنای روی
زمین خیره شده بود و در افکار پوچ خود سیر می کرد. ناگهان باز شدن درب، سکون
چشمانش را بر هم زد. خودش بود.
دلهره در چشم هایش موج می زد. دلش اشوب
بود. شرم داشت او را نگاه کند. باورهایش جلوی دلش را گرفته بودند. دست هایش عرق
کرده بودند و انگشتانش به شدت می لرزید. اما او بی رحمانه نزدیک می شد و عطرش نزدیک
تر. صداها و همهمه ها همه و همه تار شدند. حالا فقط صدای کفش های
comfort zone  - منطقه امن و آسایش. 
همیشه رویاهام شبیه آدمی بود که منطقه‌ی امنی نداره و خیی راحت جا به جا میشه بین مکان‌ها، قصه‌ها و آدم‌ها. اما الان که 5 سال از 20 سالگیم که باید اوج آرزوهام می‌بود می‌گذره می‌بینم که این طور نبوده و من با آدم رویاهای بچگیم خیلی فاصله دارم. می‌بینم که گیر کرده کارام به همه‌چی و این همه‌چی یعنی محاسبات و حساب‌کتاب‌های روزمره. انگار اون خطی که منطقه‌ی امن من رو می‌سازه دودوتا چهارتا کردن‌هامه که معمولاً تهشون
و باز هم بیشتر هم از یک ماه از آخرین پست انتشارم میگذرد. البته درست است که با خود عهدی نبسته بودم که مداوم بنویسم و پست قبلی صرفا جهت تخلیه ی شوق و اشتیاقم در زمینه ی ورزش و منتقل کردن آن در لا به لای کلمات بود. اما این پست کمی فرق دارد. با خود تعهد بستم که هر روز بنویسم. البته نه حتما در وبلاگ. گاهی روزها در دفترچه ی شخصی خودم و گاهی روزها در وبلاگم و گاهی روزها هم در هردو مکان. با خود کلنجار رفتم که پست های قبل را حذف کنم تا آثار گذشته ام از این حجم
راه حلی که وجود دارد حرکت کردن است از جایگاه
مصرف کننده‌ی هنر بودن به جایگاه ـ به نوعی ـ تولید کننده‌ی هنر بودن، که حداقلش
درک و فهم عمق بیان هنری شاهکارهای هنری و ستودن آن‌هاست. یک راه می‌تواند آموختن مهارتی
آموختن مهارتی تازه باشد، مهارتی که شما را قادر سازد به کلنجار رفتن با یک رمان،
خیره شدن به یک تابلوی نقاشی، گوش کردن به یک قطعه موسیقی یا شرکت در یک اجرای
زنده. جمله‌ای بنویسید، با رنگ‌ها ور بروید، یادداشت‌های روزانه بنویسید. این
کا
مصطفی مستور
این دومین کتابی بود که از مستور میخوندم. اولیش کتاب "حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه" بود که یه سری داستان کوتاه بود و اصلاً دوسش نداشتم. روی ماه خداوند را ببوس نسبت به اون خیلی بهتر بود، ولی خب بازم کتاب چندان خوبی نبود. 
راوی داستان شخصیه به اسم یونس که باید تا سه ماه دیگه دفاع کنه از تز دکتراش، تا بتونه با سایه عروسی کنه. البته دو ساله عقدن، ‌ولی هنوز عروسی نگرفتن. ( البته این چیزا مال قدیما بود دیگه، کتاب هم قدیمیه نسبتاً). اما ط
خیلی چیزها نوسان دارن از طلا و پول و ماشین گرفته تا همین وبلاگ نویسی. نوساناتی که سینوسی وار به جون هر وبلاگ نویسِ متعهدی افتاده! فکر می کنم هر چی می کشیم از احساسات هست بطوریکه هر از مدّتی یک تصمیم می گیریم و از قضا اون رو هم عملی می کنیم حالا با حذف وبلاگ، حذف مطالب و از سرگیری مجدد، تغییر سبک نگارش، غیبت ناگهانی، مهاجرت به یک وبلاگ و یا سرویس دیگه و چیزهای دیگری که شاید خود شما هم بهش مبتلا شدید.
تجربه به خود من آموخته کمتر کسی پیدا می شه که پ
یادت دلیل گریه‌ی پنهانی من است
نامت انیس این دل زندانی من است

نـیمه شب آمدم که نبینی رخ مرا
بـار‌  گناه  علت  پـنهانی  من است

از خود بریده‌ام به تو نزدیک تر شوم
این لحظه ها که خلوت روحانی من است

در خلوتم  همیـشه  کلنجار مـی‌روم
میگویم این چه وضع مسلمانی من است

کاری بکن که رو نزنم بر کسی بیا...
چیزی بده که رزق سلیمانی من است

از سفره‌ی تو می خورم و سیر میشوم
صد شکر نعمتت همه ارزانی من است

یک جلوه‌ات بر این دل تاریک و سنگی‌ام
پایان
چند هفته‌ای است که باید مساله‌ام را روایت کنم و «بیان مساله‌»ای تحویل یکی از اساتید دهم! 
روی کاغذ آوردن مسأله بسیار سخت است! 
چون تازه می فهمی توهم می‌زدی مسأله داری و باید برگردی به خودت و بگردی دنبال اینکه چی باعث شده الان اینجایی که هستی باشی؟! چی باعث شده مسیرت، علایقت، هدفت و ... چیزی باشد که الان هست! و آیا واقعا این‌ها هدف و مسیر و علایق خودساخته است یا دیگر ساختن؟! سخت است پیدا کردن مسأله! سخت است مواجه شدن به این که اشتباهی اینجایی!
تا خود صبح خوابم نبرد. فقط یک ساعت و نیم خوابیدم که اونم تایم کلاسم بود که نرفتم بدلیل بیخوابی...
تا خود صبح با خودم کلنجار رفتم که از تقلبا استفاده بکنم یا نه
هی گفتم کار اشتباهیه.... تو تصمیمای خوبی گرفته بودی واسه خودت...تو قرار بود کار درست رو انجام بدی به هر قیمتی
باز میگفتم وقتی بیفتم چی؟ اون موقع چی تسکینم میده ک بخاطر ی درس ی ترم اضافه بمونی
اخر تصمیم گرفتم تاجایی که میتونم خودم بنویسم و اگه دیدم میفتم تقلب کنم
و اما امتحان..... 
کلا دوتا سوا
تا خود صبح خوابم نبرد. فقط یک ساعت و نیم خوابیدم که اونم تایم کلاسم بود که نرفتم بدلیل بیخوابی...
تا خود صبح با خودم کلنجار رفتم که از تقلبا استفاده بکنم یا نه
هی گفتم کار اشتباهیه.... تو تصمیمای خوبی گرفته بودی واسه خودت...تو قرار بود کار درست رو انجام بدی به هر قیمتی
باز میگفتم وقتی بیفتم چی؟ اون موقع چی تسکینم میده ک بخاطر ی درس ی ترم اضافه بمونی
اخر تصمیم گرفتم تاجایی که میتونم خودم بنویسم و اگه دیدم میفتم تقلب کنم
و اما امتحان..... 
کلا دوتا سوا
برای تولد امسال هادی تصمیم به سورپرایز گرفتم.چیزی که سالها بود سراغش نرفته بودم.ولی خب نتیجه اون چیزی که دلم می خواست نشد.عیبی نداره.همین نتیجه ها کلی به آدم درس میده.در عوض فکر می کنم که توی رابطه امون خدارو شکرگشایش های خوبی داره شکل می گیره.
مهم اینه که الان خیلی خسته ام ولی خوشحالم.کارهای پایان نامه و دفاع رو باید استارت جدی بزنم.امروز استاد ازم خواست که زمان رو از دست ندم.این هفته کار های مهم و زیادی در پیشه.
می خوام غر بزنم که کارهای خونه
کسی که من هستم، کدومه؟اونی که خودم فکر می کنم هستم؟
اونی که بقیه می بینن؟
اونی که بعضیا می بینن؟
یا شاید اونی که هیچ کس نمی بینه، حتی خودم؟
هنوز دارم با خودم کلنجار می رم. واقعا "من" کیه؟
تو کتاب مطالعات پارسال نوشته بود که خصوصیات ظاهری مون هم جزئی از هویتمون هستن. ممکنه تغییر کنن، اما ما همونیم. به نظرم منطقی نیست. مثل این می مونه که بگیم سیب گرده. اما ممکنه یه چیزی گرد نباشه، ولی هنوز سیب باشه. نمی دونم چه جوری منظورمو برسونم. سولویگ لاغره. این
مدتیه که نه میتونم بخونم نه بنویسم و نه مثل ادم بخوابم.شبا خیلی با خودم کلنجار میرم اما بی فایده س همش افکار مزاحم، چیزایی که طول روز هم دست از سرم برنمیدارن.الان که دارم مینویسم میزم روبروی آینه س و طبق عادت هرچند دقیقه خودم رو تماشا میکنم.
هفته ی گذشته و هفته ی قبل ترش،طولانی ترین زمان استفاده مکرر در عمر این لپ تاپ محسوب میشن،گودال چشمام هم به همین دلیل عمیق تر شده.
این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد ادمای گذشته میکنم.خیلی کار برای انجا
اوایل نوشتنم نمی‌آمد و‌بعد یکهو به خودم آمدم و دیدم رمز را فراموش کرده‌ام.اول چندتا از چیزهایی که به خاطرم میرسید را امتحان کردم و‌بعد خواستم تا برایم لینک ‌تغییر پسورد بفرستد بعد دیدم رمز ایمیلم هم در خاطرم ‌نمانده ،بعد هم تسلیم‌شدم و‌ رها کردم...
امشب بین انجام کارهای معمولی چراغی روشن شد و‌ حافظه‌م احیا.و حالا اینجام،بازهم غریبانه با صفحه‌ی سفید کلنجار میروم.
امشب لئو حالش خوب نبود و من مانده بودم و‌ناتوانی این دست‌های سیمانی.
اوایل نوشتنم نمی‌آمد و‌بعد یکهو به خودم آمدم و دیدم رمز را فراموش کرده‌ام.اول چندتا از چیزهایی که به خاطرم میرسید را امتحان کردم و‌بعد خواستم تا برایم لینک ‌تغییر پسورد بفرستد بعد دیدم رمز ایمیلم هم در خاطرم ‌نمانده ،بعد هم تسلیم‌شدم و‌ رها کردم...
امشب بین انجام کارهای معمولی چراغی روشن شد و‌ حافظه‌م احیا.و حالا اینجام،بازهم غریبانه با صفحه‌ی سفید کلنجار میروم.
امشب لئو حالش خوب نبود و من مانده بودم و‌ناتوانی این دست‌های سیمانی.
خب دنیا بدون فیلم و اینترنت و کتاب و موزیک و بیرون رفتن خیلی خسته کننده میشه... کاری که من کل شب انجام دادم. روی تخت دراز کشیدم و به نقطه خاکستری رنگ روی سقف که نمی دونم از کجا اومده خیره شدم. با خودم کلی کلنجار رفتم ولی بالاخره خسته شدم. دنیای ذهن خیلی بزرگه، بینهایت تر از جهانی که توش هستیم. سعی کردم این دفعه با دقت بمونم و به چیزی پی بردم. 
من همیشه تو تصوراتم کوآلا نبودم، یه آدم خفن موفق کاریزما، که دست به خاک می زنه طلا می شه. بهترین جاهای دنیا
سلام دوستان عزیز 
به هم فکری تون شدیدا نیاز دارم، پیشاپیش از وقتی که در اختیارم قرار میدید و سخاوتمندانه جوابم رو میدید بی نهایت ممنونم. ان شاءالله خداوند در تک تک لحظات زندگی تون حامی و یاورتون باشه . الهی آمین 
خب بریم سر اصل ماجرا 
بنده متولد ۶۸ هستم و کارمند ام، حقیقتش ۱۰ ساله دارم با یه مشکلی کلنجار میرم و متاسفانه هنوز نتونستم باهاش کنار بیام. اونم محل زندگیم هست، داخل خونه و وسایل خونه خوبه ولی علی رغم اینکه پدرم از لحاظ مالی میتونست
این اولین تلاش جدی من برای بلاگر بودن است. قبلتر حدودا یک سال پیش همین موقع ها بود که از طریق همین وبسایت وبلاگی ساختم اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم مطلبی در آن منتشر کنم. شاید به اندازه ی کافی دیوانه نشده بودم. دیوانه از نوشتن در اینستاگرام... فقط فکر میکردم بلاگر بودن قشنگ تر از اینستاگرامر بودن است. البته که هست اما این دلیل کافی نبود. دلیل لازم و کافی اش دیوانه شدنم بود از اینستاگرام. چیزی که امروز به آن رسیدم. خیلی وقت است که خسته ام
سلام
من یه پسر 22 ساله م. روی صحبت هام با خانم هاست. سوالم اینه اگه یکی از پسرهای همکلاس تون تو دانشگاه که ارتباط تون با هم در حد یه سلام علیک یا یه ذره بیشتره و تیپ و قیافه ش هم مثلا خیلی خوبه یه روز بیاد ازتون بخواد برید یه جای آروم و بعد هم خیلی رک و مستقیم بدون یه کلمه اضافی بهتون بگه هفت ماهه بهتون فکر میکنه، چه حس و حالی بهتون دست میده؟ 
البته قبلش بهتون بگه که میخواد خیلی رک صحبت کنه. این کاری بود که من کردم، بعد ماه ها کلنجار. اونم کپ کرد و گف
ساعت 7:47هست و از 6صبح دارم با خودم کلنجار میرم که "برم یا نرم؟!"
بذارید ازینجا شروع کنم!
چهارشنبه(8/12/97)کوله مو پر کردم از خرت و پرتایی که از نظرم مهم بودن و با عزمی راسخ راهی اولین سفر تک نفره عمرم(تا الان:)شدم!
ترمینال رفتم و یک بلیط به مقصد شیراز گرفتم.
در تمام طول مسیر آرامش و خوشبختی بزرگی رو حس میکردم و از تصمیم ام به شدت راضی بودم.
پنجشنبه(9/12/97)
بعد از یک سفر 13ساعته حدود های 8 به شیراز _به گفته دوستان شهر عشق و حال_ رسیدم.
خسته بودم و بعد از گذشتن ا
یکی از بدترین چیزها تو زندگی می‌تونه این باشه که تو نتونی خودت باشی. یا خودت بودن رو بد بدونی، یا از خودت بودن خجالت بکشی، اما از اون‌طرف هم هرچقدر با خودت کلنجار میری بازم نتونی با نیت الهی و خالصانه "خودت" رو مخفی کنی و به آدم خوبه‌ی ماجرا تبدیل بشی!
مثلا من نمیتونم به بچه‌ی کسی که هیچوقت حتی پنج هزارتومن به بچه‌م عیدی نداده، ده سال متوالی بیست هزارتومن عیدی بدم! نمیتونم چشمامو ببندم و فی سبیل‌الله عیدی بدم! بعد خیلی از خودم بدم میاد که اه
یا حبیب من لا حبیب الا هو
چند روزی است که استاد گفته است که روزانه نویسی کنید، با هر کیفیت و‌ کمیتی که شد.
با اینکه عادت دارم به‌ نوشتن، اما سختی کار اینجاست که در دستور اول فرمودند: محاوره‌ای ننویس. و این باعث شد چند روزی با خودم کلنجار بروم...
اما بالاخره بسم اللهی گفتم و اولین متن بعد از این دستور را همان جا در کارگاه بصورت رسمی نوشتم. بعد از آنکه مرور کردم دو سه جا از دستم در رفته بود و مثلا بجای « را» نوشته بودم «رو»....
اما دستور دوم نوشتن از
یا حبیب من لا حبیب له
چند روزی است که استاد گفته است که روزانه نویسی کنید، با هر کیفیت و‌ کمیتی که شد.
با اینکه عادت دارم به‌ نوشتن، اما سختی کار اینجاست که در دستور اول فرمودند: محاوره‌ای ننویس. و این باعث شد مدتی با خودم کلنجار بروم‌ تا شروع به نوشتن بکنم.
اما بالاخره بسم اللهی گفتم و اولین متن بعد از این دستور را همان جا در کارگاه بصورت رسمی نوشتم. بعد از آنکه مرور کردم دو سه جا از دستم در رفته بود و مثلا بجای « را» نوشته بودم «رو»....
اما دستو
این چند روز ذهنم خیلی درگیر اون کیس آخری بود. همش با خودم کلنجار میرفتم که یه جوری به خودم بقبولونم که نباید به ظاهر اهمیت بدم و مهم نیست.
آخر نتونستم. مخصوصا وقتی به این فکر کردم که شاید اونقدرام که فکر میکنم اوشون سطح فهم بالایی نداشته باشند و بعدا اگر مشکلی پیش بیاد احساس کنم که سرم کلاه رفته و خدای نکرده بخوام بهشون ظلمی کنم یا دلشون رو بشکنم.
من با قیافه های معمولی مشکلی ندارم اما این مورد رو نتونستم خودم قانع کنم ضمن اینکه مادرم هم در حدی
مثل این که امروز وقت بیشتری برای نوشتن پیدا کرده‌ام و این مسئله بسیار خوشحال کننده است.
امروز
داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که تو که ادعایت می‌شود نویسنده‌ای یک کاری
بکن دیگر؛ نمی‌شود که فقط ادعا داشته باشی و نتیجه‌ای، داستانی، بیرون
ندهی.
خلاصه در همین بحث ها بودیم که با خودم گفتم هر داستانی
باید یک قهرمان داشته باشد. یا لااقل یک شخصیت اصلی که می‌خواهد، پس برویم
دنبال درست کردن این شخصیت، خدا را چه دیدی در همان لابلای درست کردن
ویژگی
حقیقتا دلم میخواد بیام پست بذارم ولی نمی دونم ( یا شاید نمی خوام) غیر از خاطرات طرحی از چی بنویسم و دوست هم ندارم که پست هام پشت سر هم از بیمارهام باشه. ذهنم پر از حرفه که بیارم توی وبلاگم ولی از طرفی خالیِ خالیه. یادم رفته قبل از دوران طرحم از چی می نوشتم. نمی گم حس راحتی ندارم اینجا که خداروشکر هنوز دارم. نمی گم که نمی خوام دیگه بنویسم که حالا حالاها ( ایشالا هیچ وقت) قصد ندارم وبلاگ نویسی رو ترک کنم. 

یکم باید با ذهنم که پر از دغدغه شده، کلنجار ب
یکی از بدترین چیزها تو زندگی می‌تونه این باشه که تو نتونی خودت باشی. یا خودت بودن رو بد بدونی، یا از خودت بودن خجالت بکشی، اما از اون‌طرف هم هرچقدر با خودت کلنجار میری بازم نتونی با نیت الهی و خالصانه "خودت" رو مخفی کنی و به آدم خوبه‌ی ماجرا تبدیل بشی!
مثلا من نمیتونم به بچه‌ی کسی که هیچوقت حتی پنج هزارتومن به بچه‌م عیدی نداده، ده سال متوالی بیست هزارتومن عیدی بدم! نمیتونم چشمامو ببندم و فی سبیل‌الله عیدی بدم! بعد خیلی از خودم بدم میاد که اه
آن شب و روز لعنتی تمام شده است. اما هنوز یاد و خاطره‌اش با من است و از ضمیرم پاک نمی‌شود. آن روزی که از خانه تا شهر، همه‌جا غرق در سکوتی عجیب شده بود. انگار که ساعاتی قبل از طلوع خورشید ماموران الهی گرد سکوت به چهره‌ی شهر پاشیده باشند و همگان ناگهان غرق در سکوت شوند. سکوت صدای غالب شهر شده بود. 
 من با خودم یک‌سره کلنجار می‌رفتم تا بتوانم کلامی با صدای رسا با دیگران حرف بزنم. نمی‌شد. امکان نداشت. صداها یکباره بلند می‌شدند و به لحظه‌ای در فضا
راستش را بخواهی با اینکه این‌ همه تلاش میکنم خیلی چیزها را در زندگیم بازبینی کنم و اسیر کلیشه‌ها نشوم؛ گاهی بعضیشان گریبانم را میگیرد." معمولا دخترها مقصرند." این فرض از آن اول تاریخِ آدمیزاد بوده و حوا ادم را گول زده! هر پادشاهی سرنگون شده پای یک زن حیله گر در میان بوده یا وقتی به کسی تجاوز میشود حتما کرم از خود درخت است. هرچه سعی میکنم اسیر این کلیشه‌ی منتقل شده در روح بشر نشوم گاهی از دستم در میرود. وقتی کسی از من خوشش می اید خودم را ملامت م
این از اولین معرفی نامه ی فیلم وبلاگ من!
دیروز بعد از خوندن پست فاطمه تصمیم گرفتم هرچه زودتر راجع به این بنویسم‌‍! مدت ها بود تو ذهنم بود اما حوصله نداشتم! احساس میکنم بعد از چند تا پست اخیر که کاملا از نوع " ما همه میمیریم ، ما همه غرق میشیم!" بود این تنوع خوبی باشه!‍
سعی میکنم داستان رو لو ندم اما تا جایی بیان میکنم که موضوعش مشخص بشه.

داستان از اونجایی شروع میشه که پسر یکی از ساکنین قلعه ی آسمان پزشکی قبول میشه و یه جشن ترتیب میدن. قلعه ی آسما
سلام به کاربران خانواده برتر
من مدتی هست که به فردی علاقمند هستم ولی ایشون نمیدونه، یعنی حتی فکر میکنه من از ایشون خوشم نمیاد!. اوایل که باهاشون همکار بودم حسم بهم میگفت که شاید ایشون به من علاقه دارن ولی از یک جایی اختلاف نظر و مشکلات کاری پیدا کردیم و از آن جایی که هر دومون خیلی لجباز و مغرور هستیم کلا قطع ارتباط کردیم. الان مدت طولانی هست که من ایشون رو ندیدم ولی تجربیات عجیبی دارم.
مثلا براتون بگم که بعد از 6 ماه که دیگه خیلی به ندرت به ایشو
سلام به اعضای خانواده برتر
پسری 23 ساله هستم و تقاضا دارم شما من رو قضاوت و سپس راهنمایی کنید.
مدرک لیسانس دارم و در حال حاضر شغلی ندارم، اما در جستجوی اون هستم. فردی اجتماعی هستم اما خیلی سریع هم با کسی صمیمی نمیشم. از خانواده ای با سطح اجتماعی بالا و سطح اقتصادی متوسط رو به بالا هستم و همچنین تک فرزند. 
مشکل من از جایی شروع میشه که مدتیه حسابی با خودم کلنجار رفتم تا با خانواده در مورد ازدواج صحبت کنم اما پدر و مادرم اعتقاد دارن هنوز برای فکر کر
بالای میز، یک گچ بری ساده هست که من همیشه برایش نقشه میکشیدم. مدتی میخواستم درنا بسازم و ازش اویزان کنم. یک مدت نخ های رنگی و فلان و بهمان! اخرش دلم رضا داد به اینکه پیچک دورش بچیم. پیچک جان بهارم تازه انقدری قد کشیده که دیوار کنار قفسه کتاب را تمام کند و به سقف و گچ بری اش برسد! 
قفسه کاکتوس هایم تقریبا یک ماه است که دستم رسیده. و به شدت برایش ذوق کردم. اندازه هایش را جوری گرفتم که حدفاصل میز و پنجره را بدون ذره ای پرتی پر کند و گلدان هایم غرق نور
پرده ها رو میکشم تا اتاق یکم خنک بشه تا بتونم بنویسم, قطعا گلدونام این چند دقیقه بی نوری رو میبخشن به من, روز سوم از دستم رفت و زندگی هیچ معطل من نموند, دیروز روز غمگینی بود, غمگین و دلشکسته پر از حس تنهایی پر از کدورت, اینجا نمیخوام بگم کدوم مقصریم, قطعا هر دو, همسرم از حواسپرتی من اذیت میشه از اینکه من دائم میخورم تو در و دیوار, میرم تو رویا, حواسم نیست, هی تصادف رد میکنمو با چای و قهوه خودم رو میسوزونم, من از درک نشدن میرنجم از اینکه کسی تعمدی نب
آهنگ حصار (ای عاشقان ) از حسین علیزاده ( از لینک گوش کنید )
گفتگوی میلاد عظیمی با ه ا سایه
میلاد عظیمی : استاد ! من این بیت شما دوست ندارم؛
چندین که از خُم در سبو خون دل ما می رود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پر خون کنید
به خصوص که بیت قبل از این بیت ، اینه :
زین تخت و تاج واژگون تا کی رود سیلاب خون
این تخت را بر هم زنید ، این تاج را وارون کنید
تلقی من اینه که به نوعی دارید به انتقام گیری و کینه کشی و خشونت دعوت می کنید . با اینکه غزل خیلی خوبیه ، این بیت
از قدیم گفتن انسان جایز الخطاست! میدونید چرا میگن جایز الخطا؟ ینی جایز هست که خطا کنه!چون از اشتباهاتش درس میگیره
اما وای و صد وای به اونروزی که یه اشتباه انجام بده که هرچقدم با خودش کلنجار بره نتونه خودشو ببخشه
میدونید تو زندگی همه ما یه سری لحظه ها و کارای خاص وحود دارن که ما با فکر کزدن به اون آرامش پیدا میکنیم،حس خوبی بهمون میدن
اما گاهی اوقات یه حرف اشتباه میتونه تمام خاص بودن اون قضیه رو از بین ببره
و براتون آرزو میکنم هیچوقت اون کسی نبا
 
هو
__
 
نمیدونم به این که از تابستون متنفرم ربطی داره یا نه. اما چند سالی میشه که یه اتفاقاتی رخ میده که تابستونا حالم خوب نباشه. البته که گرما هم افسرده م میکنه. و این روزا که مجبورم با یه دست زندگی کنم کلافه ترم از همیشه. وقتی مجبورم صبح که از خواب بیدار میشم، جودی آبوت طور تا ظهر یا شاید بعدازظهر صبر کنم که احسان از سرکار بیاد و موهامو ببنده برام. که تازه اونجوری که دلم میخواد نتونه و بعد از کلی کلنجار رفتن یه چیز سر هم بندی شده تحویلم بده! و ب
کلاً این روزا دارن الکی می گذرن.ینی کار مفیدی انجام نمی دم
چند روز پیش یه سریال ترکی برای اولین بار شروع کردم،من به خاطر بی محتوا بودن سریالای ترکی سمتشون نمی رفتم اما وقتی تو یه کانال دیدم هوس کردم دان کنم،از پوستر سریال خوشم اومد و اینکه موضوعش درباره یه دختر بود که آشپز بود و ... و در نهایت دیدم قسمت اولشو به نظرم جذاب بود،خصوصا اون آقایی که می شه گفت موضوع سریال حول محور اوشون و دختره می گذره...هیچچی شد nاُمین کراش بنده :))))
منم رگباری قسمتاشو
دیروز را برای اینکه موقع تهران رفتن انرژی داشته باشم، مرخصی گرفتم و به مدیر پیام دادم که از صبح زود بیدار هستم و قرار شد اگر کاری بود تماس بگیرند.مدت هاست که حتی اگر خانه باشم و حتی تر روزهای تعطیل، فارغ از ساعت خواب شب، صبح، موقع مدرسه رفتن بیدار میشوم و خوابم نمی برد. اما دیروز بعد از نماز صبح، خواب عجیبی غلبه کرد و تا ساعت ده و نیم خواب بودم.فقط چندبار بیدار شدم و گوشی را چک کردم.بیدار هم که شدم، علی رغم خواب زیاد، انرژی نداشتم.بی حال بود
*وَ أنْ لَیسَ لِلانسانِ إنسانِ إِلّا ما سَعَى. سوره نجم/۳۹
+در توابع  ریاضی اکسترمم‌های نسبی نقاطی از تابع‌اند که رفتار تابع در آنها از لحاظ صعودی و نزولی بودن تغییر می‌کند.
++ هر نقطه اکسترمم، یک نقطه بحرانی است اما عکس آن صادق نیست. نقطه‌ی بحرانی مشتق صفر است (همان توقف) اما تغییر رفتار قبل و بعدش نداریم. همواره صعودی یا نزولی

فکر می‌کنم همه‌ی آدم‌ها یک نقطه‌ی عطف در زندگی‌شان دارند. گاهی هم چند تا. به زبان ریاضی‌اش می‌شود نقطه اکسترمم
سلام 
دختری ۲۴ ساله هستم، ۲ سال پیش با پسرعموی خودم نامزد کردم، بچه بودم و به دلیل جلب رضایت پدرم پذیرفتم خواستگاری ایشون رو، بعد آشنایی از همون اوایل دچار مشکل شدیم و بعد ۲ ماه جدا شدیم.
البته میشه گفت ایشون هم یه جورایی از خدا خواسته پذیرفتن که جدا بشیم، بعد از جدایی من از دانشگاهم انصراف دادم، دوباره کنکور شرکت کردم، همزمان با کلنجار رفتن با این شکست اما خب خدا رو شکر قبول شدم و در حال حاضر دانشجوی پرستاری هستم و دیگه تقریبا از بابت آینده
خب این مدتی که نبودم به طبع یا کانال تلگراممو داشتم و توش مینوشتم یا پیج اینستام، درنهایت هم هیچجا مثل وبلاک حال خوبی بهم نمیده.
خبر اینکه پیج اینستامو بااینکه کلی کپشنام و عکسامو دوست داشتم پاک کردم، چون حس کردم حالمو داره بد میکنه، کلا من همیشه یه آلرژی دائمی دارم به اینستا گرام که هی تند و کند میشه ولی صفر نمیشه...
 حال خاص این اهنگو شمام حس میکنید؟! 
اهل دلاش میفهمن این حرفارو... 













متاسفانه مرورگر شما،
تولد گرفتم برای علی. با هشتاد و شیش تا شمع و ده تا کادو. با کیک و کاپ کیک و هزار جور خوراکی. با آهنگهای عاشقانه و رقص دو نفره. یه تولد دوتایی مفصل. تا همیشه خاطره ش میمونه..
نمیتونم زیاد ازش بنویسم. چون مدت هاست راحت نخوابیدم. مامان با یک درد شدید قلب اومد مشهد و من سه چار روز گذشته رو از این بیمارستان به اون درمانگاه و ازمایشگاه بودم. فقط خداروشکر که تو این سه روز استادم اونقدر پیگیر و همراه بود که بی نیاز بودم از سر روی شونه یه دوست گذاشتن. مامان خ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها