شما بگید بهم. من نمی تونم عاشقش نشم وقتی با همدیگه سر تخت تیمارستانمون بحث می کنیم و هر کدوممون می گیم که تخت کنار پنجره رو می خواییم؟ من نمی تونم عاشقش نشم وقتی دقیقا نیم ساعت بخاطر همچین چیزی دعوا می کنیم و آخرش انقدر می خندیم که نفسمون بالا نمی آد؟ من نمی تونم عاشقش نشم. نمی تونم. نمی تونم.
چهارشنبه،چهارم دی ماه نود و هشت،دانشگاه اصفهان،دانشکده ی اقتصاد و علوم و اداری،طبقه ی دوم،کلاس شماره ی بیست:
سی نفر دانشجو روی صندلی ها نشسنه اند.آرایش مخصوص امتحان به خود گرفته اند.اکثرشان این درس را قبلا یا افتاده اند و یا حذف کرده اند!بچه هایی با پایه ریاضی ضعیف و تنفری عظیم!تنفر و کابوسی ریشه دار که از کلاس اول همراهشان بوده و گویا قرار نیست تا پایان عمر بیخیال شان شود!
ادامه مطلب
سلام رفقا
داشتم فکر می کردم روز آخر سال یه مطلبی بنویسم که هم به کار دنیاتون بیاد هم آخرتتون و هم به کار آقایون بیاد هم خانوما و چه چیزی بهتر از ریشه ها ...
همه چی از ریشه شروع میشه آخرشم بخودش ختم میشه....
واسه مطلبم دسته بندی خاصی ندارم هم می تونم بگم دینی ، هم می تونم بگم پزشکی هم می تونم بگم اخلاقی هم می تونم بگم اجتماعی هم می تونم بگم فلسفی هم می تونم بگم علمی هم می تونم بگم فرهنگی...ریشه ها شامل همه چیز میشند...
ادامه مطلب
ادامه مطلب
بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم ، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس م
قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن میکنه. اما الان میگم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.
+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم کهیر زدم. میدونید من نمیتونم اتفاقات خوب و خوشحالکننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس میکنم نمیتونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد
قبلنا معتقد بودم برف غمای دلمونو دفن میکنه. اما الان میگم که وقتی ساختمون غم دلت تبدیل به یه برج n طبقه شده دیگه از برفم کاری ساخته نیست. اون واسه زمانی بود که غم یه زیرزمین تو مناطق زاغه نشین دل بود نه حالا که واسه خودش شوکت و مکنت دست و پا کرده.
+انقدر که تو این چند ماه اخیر دربارهٔ غم اینجا نوشتم کهیر زدم. میدونید من نمیتونم اتفاقات خوب و خوشحالکننده رو خوب تعریف کنم. یعنی حس میکنم نمیتونم حق مطلبو ادا کنم. اما تا دلتون بخواد
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا
نمی تونم بنویسم چون می ت
آخرین باری که با حال آشفتهم باهاش حرف زدم بهم گفت:
امیدوارم روزی انقدر حالت خوب بشه که به حال این روزات و اشتباهاتت بخندی.
عینا همین جمله رو گفت.
امروز، حال بهتری دارم. پیامهای پنج ماه گذشتهم با یکی از دوستای مشترکمون رو میخوندم و فهمیدم خیلی ساده دچار بدگویی بعد از تموم شدن یک رابطه عاطفی شدم. با وجود اینکه شرایط خاصی داشتم، به خودم اجازه ندادم روی اشتباهم سرپوش بذارم: از کاری که کردم پشیمونم ولی میتونم بفهمم چرا این کارو کردم. میت
یکی بیاد به من راهکار نشون بده. یکی بیاد گوش کنه حرفامو ولی قول بده حتی اگرم با خودش گفت چقدر دیوونس به روم نیاره. یکی بیاد باهام حرف بزنه و بهم بگه که می تونم دووم بیارم. یکی بیاد بهم بگه اینارو. ما قرار بود تمرین کنیم مثلا. ما قرار بود کلی تمرین کنیم امسال و به خاطر تعطیلیای کوفتی من حالا دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم. من نمی تونم. من نمی تونم. من نمی تونم. و دارم به این فکر می کنم که پاپس بکشم تا راه برای بقیه باز شه. چون مطمئنم حتی اگرم بخوام این کا
دم دم زمستون می خورد بوی نان گرمی به مشام
دل و دیده هر دو کنند یاد مادر بی ادعایم
سالهاست که آغوش پر مهر او را دیگر نمیبینم
آن موقع صبح که بسم الله بسم الله به زبانم میگذاشت
آن موقع که دعا پشت سرم میکرد
آن موقع جواب داد من بر سرش سکوت بود
آن موقع که درد من دوایش درست او بود
آن موقع که خوشحالیش خوشحالی من بود
و آن موقع که...
کاش که یک لحظه دگر برگردم به عقب و ببینم آن چه که او دوست دارد و بکنم آن چه که او میخواهد
کاش...
برای نوشتن و توضیح دادن خیلی از چیزها، اون توانایی خاص رو ندارم. اگر دنیای واقعی بود مسئله فرق می کرد و خب می تونم بگم آدم بشدت پر حرف و توانایی هستم که سعی می کنم خودم رو با حرف زدن (شما بخونید فَک زدن) آروم کنم. همون تنش و هیجان درونی رو یجورایی بروز می دم و خیلی مواقع پیش اومده که با چشم باز و عقل کامل هر حرف نابجایی رو داد زدم. این بر می گرده به اینکه نمی تونم خودم رو در رابطه با حرف زدن کنترل کنم. اصلاً چرا دارم شروع وبلاگم رو با این چرندیات می
آیین خیلی زودتر از هم سن و سالهاش توی فامیل زودتر به حرف اومد و شروع به جمله سازی کرد، کلماتی را به کار میبره که ما بهش یاد ندادیم و خودش از محیط دریافت کرده.
امروز به مریم میگفتم فکر میکنم آیین نسبت به هم سنهاش خیلی خوشبخته، چون میتونه خواستههاش و احساساتش را بیان کنه، ولی اونها نه، اگر چیزی بخوان باید با گریه و ایما و اشاره بفهمونن که خب خیلی سختتره. اما آیین چیزی توی دلش نمیمونه، موقع بازی با اسباببازیهاش حرف میزنه یا
من اون عاشق دل سوختم که جونشم برای عشقش میداد اما دیگه اون رفته و با رفتنش تمام خاطراتشم با خودش برده . نه نمی تونم بگم برگرد کسی که بخواد می مونه ولی اگه نخواد به هر بهانه ای میره و تو میمونی با تمام غم ها و دل تنگی هاش دیگه نمی خوام کسی وارد زندگیم شه دیگه تا موفقع مرگ با عشق خداحافظی کردم .
منبع: فارس پاتوق - کانال تلگرام عاشقانه های من
دانلود اهنگ اگه دلت بخواد بری نمیزارم اصلا عشقم
دانلود کامل اهنگ جدید و عاشقانه مهراد جم به نام اگه دلت بخواد بری نمیزارم اصلا عشقم با فرمت mp3 با لینک مستقیم
- مهراد جم غمت نباشه دانلود آهنگ جدید مهراد جم غمت نباشه من عاشقتم حواست به ... که عشق میون ما رو اگه دلت بخواد بری نمیذارم اصلا عشقم زوریه نمیشه که از ...متن آهنگ غمت نباشه مهراد جم. دلم میخواد با تو یه جای دورو که نباشه هیشکی خودت میدونی که الهی کور بشه نبینه اونی که عشق میون ما رو اگه دلت
هر چی باشه تو وبلاگ حق آب و گل دارم.
روزهای خوبی سپری نشد. این روزهای بد با اتفاقهای بدی هم که داره تو کشور رقم میخوره به برکت عزیزان همراه شده. از دل گرفتگی نگم که دیگه میخوام دل و بکنم و بندازمش یه کنار٬ اما حیف که روح هم رنج میکشه روح رو که نمیتونم جدا کنم مگه که خودش بخواد. وقتی یه مدت نمینویسی انگار واژهها از دست موقع نوشتن دارن فرار میکنن. تو اینستاگرام هستم و فعالیت میکنم. اما همیشه وبلاگ برام چیز نوستالژیتری بوده. مث
چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمیدونم چرا نمیتونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمیدونم چرا نمیتونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی
همینطور که با سرعت راه می رفتم، به خدا گفتم من نمی تونم!!! خدا لبخند مهربانی زد و گفت می تونی... گفتم نه خدا، الکی منو تحویل نگیر، من نتونستم، دیدی فلان جا هم خطا کردم؟ من نمی تونم.... (1)لبخند خدا عمیق تر شد و جدی تر گفت: من تو رو خلق کردم، من می دونم چی ساختم، تو می تونی... می تونی...من: ولی نمی تونم ها... بعدم به دلم اومد که خیلی وقته قرآن نخوندم...تو اوج ناراحتی، قرآن رو دست گرفتم با این نیت که انقدر بخونم تا وقتی که دلم آروم بشه، بازش کردم. و خدا گفت:بس
من از الان: می خواهم کاری برای کسی انجام بدهم، نمی گم ان شاء الله و امثالش.
می تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش می دهم
نمی تونم انجامش بدهم، می گویم: انجامش نمی دهم
غیر از این دو برای من قابل قبول نیست.
+به بازی گرفتن مردم با حرف های خدابخواهد، ان شاء الله، در انجام کاری، چیز خوبی نیست.
گفتن ان شاءالله و خدا بخواهد، سرجایش، خیلی هم خوبه.
نکته ای که جا انداختم: کاری که می بینم می تونم انجامش بدهم را قبول می کنم
و می گویم ان شاءالله انجامش می دهم.
با مانتوی مدرسه،
می تونم از نرده های سرسره پارک آویزون بشم و خودمو بکشم بالا و بشینم اونجا و به بچه ها که توش موندن بخندم.
می تونم تو خیابون آدامسمو باد کنم.
می تونم ورجه وورجه ای راه برم و از پله ها بیام پایین.
می تونم وسط حیاط با آجر فوتبال بازی کنم و وقتی اومدم خونه ببینم ناخنم شکسته.
می تونم با آهنگایی که تو سرمون داره پخش می شه داد بزنم و از نگاهایی که با تعجب همراهن منزجر بشم.
می تونم جوری بدوم و بپرم که همه فکر کنن از زندان فرار کردم.
می تونم
خب. حالا که نمیتونم دلیت اکانت کنم برم بچپم یه گوشه که کسیو نبینم و خبریو نشنوم، میتونم به خودم قول بدم که ههروقت این ماجرای تدریس آنلاین و قرتیبازیای مدرسه تموم شد، تلگرام و واتساپ رو از لپتاپ دلبندم پاک کنم و با مایکروسافت تو دو، بقیه زندگیمو بگذرونم.
خب امروز همون روزی هست که تنهاترینم و باید خودم رو بغل کنم. جدایی از ح سخت بود اما ارزشش رو داشت.
دیشب پریشان گذشت و خوابهای مولکولی دیدم.
الان به طرز عجیبی خوبم و البته تلقین هم میکنم که خوب باشم. مهم نیست خودم رو جمع میکنم من سخت تر از این رو هم داشتم و اگر نداشتم بذار بر سختترینشون هم غلبه کنم.
من میتونم.
اونور گفتم بزا اینور هم بگم
البت ن با این شرح
در مورد موضوعی ک کنترلی بر اون ندارم
و فی الواقع اختیاری ندارم
نمی تونم خوب کار کنم
ب عبارتی نمی تونم بدون تخلف کار کنم
الان هم ک دیگه نوبرش بود
تو کل عمرم تخلف داشتم
ولی امروز چیز دیگری بود
-______-
به نظرم لازمه هر شهری یه مرکز داشته باشه. جایی که رسیدن بهش آسونترین راهها باشه، جایی که از ساکن و مسافر، هرکی توشه، اگه راه گم کنه، اگه خسته باشه، اگه خوشحال باشه، اگه ناراحت باشه، اگه میخواد از خونهش بزنه بیرون، اگه بیجا و مکان باشه، اگه بخواد قرار بذاره، اگه بخواد خلوت کنه، اگه بخواد خوش بگذرونه، اگه بخواد عزاداری کنه، اگه تازه متولد شده یا اگه تازه مرده، در هر حالی بتونه روش حساب کنه. مرکزی که آغوشش باز باز باز باشه، مرکزی که خود
آدم ترسویی هستم. معمولا هر مهارتی رو تا حد آموزش دنبال میکنم اما جرات و ریسک اجرا رو ندارم. بنابراین هر موقع هم که نیاز به بیان مهارتهام دارم نمیتونم با اطمینان 100% اظهار کنم که فلان مهارت رو بلدم. کاش اگر راهکاری در این مورد دارید منو هم درجریان بذارین.
اینجوری که هر اتفاقی چه خوب و چه بد بیفته تو گریه میکنی. احساسات دوچندان میشه. مهم نیست خوب یا بد. اگر عصبانی بشی کل دنیارو میخوای رو سر بقیه خراب کنی. و اگه خوشهال باشی میخوای کل دنیارو به جشن تبدید کنی.
و یک موجود در محیط بیرونیت هست که داره درونت رو چنگ میزنه. انقدر چنگ میزنه که گوشتت رو میکنه. خیلی نامرتب. هرجایی رو دلش بخواد چنگ میزنه. هرموقع دلش بخواد.
و میشه بهش اعتراضی کرد؟؟ کاش میشد. اروم باش بابا.
این چند وقت ک نت قطع بود و یا ب عبارتی ناقص وصل بود
تقریبا هممون غر زدیم ک
من کتاب واسه ترجمه داشتم حالا چیکار کنم؟
من دانشجوئم تحقیقم چیکار کنم؟
من مدیر کانالم چیکار کنم؟
و ...
اما هیچ کی نگفت
حالا ک نت قطعه
بیشتر می تونم در کنار خانوادم باشم
بیشتر می تونم با دوستام وقت بگذرونم
ب عبارتی بیشتر می تونم واقعی باشم
و بعضی ها هم مثل من بیشتر می تونن بخوابن
عادت کردیم فقط غر بزنیم
نیمه دیگه لیوان نمی بینیم
کمی پازیتیو بین باشیم
از این فرصت ب
تنهام...ساعت هاست که تنهام...امشب بله برون عمه ست.ولی من نرفتم.بابا ازم دلخور شد وقتی گفتم اینجور مجالس جای بچه ها نیست...نمی دونم از چی دلخور شد وقتی حقیقتو گفتم؟ دلخور شد نرفتم...ولی به خاطر عمه نرفتم، به خاطر همشون ،چون اصلا آدم نقش بازی کردن و لبخندای الکی نیستم این روزا..واقعا نمی تونستم.
برای عمه خوشحالم.چون حالش خوبه.معلومه که خوشحاله و از انتخابش راضی و مطمئن.منم دعا می کنم همینطوری باشه ولی...فک نکنم خودم بتونم هیچوقت هیچکسی رو به این عنو
آقا جون سلام ....
پارسال همین موقع ها بود یادتونه ... به انسیه گفتم تو اون شرایط سخت که دنبال راه نجات بود از شما کمک بخواد... بهش اطمینان دادم که کمکش میکنید
اما امسال خودم تهِ چاهم ... آقا جون با بغض و اشک دارم مینوسیم ... وسط دعاهاتون منو یادتون نره ... میدونم آدمِ بدیم ... ولی اینجا یکی هست که تحمل این روزا رو نداره
آقاجون من هر جا گرفتار شدم شما بهترین رفیقم بودین ...اینجا تنهام نذارین ... قلبم داره منفجر میشه
آقاجون ...
لای منگنه ی اخلاق گیر کردن این شکلیه پس؟
اگر بگم حس بدیه، کافی نیست. بد شامل خیلی چیزها میشه و درجه بندی زیادی داره. پس چی بگم وقتی خودمم نمی دونم چه حسیه!
منگنه ی شیرازه ی یک کتاب را تصور می کنم که روی کمرم پرچ شده و یک طرفش، این ور اخلاقه و طرف دیگرم آن ور اخلاق.
ولی نمی تونم تصور کنم یک طرف تاریک باشه و طرف دیگر روشنایی و نور.
نمی تونم تصور کنم باید خودمو از لای منگنه به کدام طرف بکشم!!!
نمی تونم حتی از یکی بپرسم چه بلایی سرم اومده و چرا اصلا
کاش باد بیاد طوفان شه همه چیز زیر و رو شه و من تموم شم....
من که خودم قدرت تموم کردن رو ندارم... قدرت پایان دادان به اینهمه کثافتی که توش غرقم.... من بازم در یک پروسهی تکراری عاشق شدم اما ایندفعه عاشق یکی که ۱۰ سال ازم کوچکتره، تخس و زبون نفهمه و و و
حالا هم حالم بده افسرده افتادم یه گوشه و هیچ کاری نمی تونم بکنم
چمه آخه؟ چرا نمی تونم خودمو جمع کنم
دوست داشتم در مورد سفر کربلا یه سفرنامه مفصل بنویسم مثل خیلی از بلاگرایی که میان و از یه سفر گاها یکی دو روزه یه داستان چند صد صفحه ای می نویسن اما به نظرم نویسنده ی خوبی توو این زمینه نیستم...
ممنونم از همه دوستانی که وقت گذاشتن و پست قبلی رو خوندن
فعلا پیشنویسش میکنم اگر حوصله ای بود ادامه ش رو مینویسم ...
+ بعضی روزا به درجه ای از کلافگی و بی حوصلگی میرسم که اگر کسی ازم چیزیو قرض بخواد کلا میخوام بدم بهش که بره :| میترسم یکی بیاد و گوشیمو
انتظارمو باید از آدما کم کنم . بفهمم می تونم مهم نباشم برای آدمای مهم زندگیم .
می تونم رفیق کمرنگی باشم . می تونی فقط وسیله ارضا نیاز طرف مقابلم باشه می تونم خیلی پیش پا افتاده تر از اون چیزی که قکر می کنم باشم . آه. قرار نیست لیت آدمای مهم زندگی آدمای مختلف با هم یکی باشه . باید بی حس تر باشم به آدما . خیلیاشون قراره بیان و برن . با خودخواهی تمام باید خودمو حفظ کنم و ور عین حال اوقات خوشی رو برای فرد مقابلم در زمان نزدیک یودنش به من رغم بزنم و اگه خ
سلام عیدتون پیشاپیش مبارک
انشاءالله که سال خوب و موفق و پربرکتی داشته باشین
تو سال جدید قراره چه تغییراتی تو زندگیتون ایجاد شه ؟ سال بعد همین موقع اگه خدا بخواد و باشم اینجا این پستو بروز میکنم ببینم کی به خواسته هاش رسیده
آروزی اول من برای شما ،امیدوارم که پسرها ازدواج کنن و برن خونه بخت و قاطى مرغا شن
دختر خانم ها امیدوارم یک شوهر خوب نصیبشون بشه و برن دنبال زندگیشون و کنکوری هاشونم قبول شن دانشگاه
اگر زمان برمی گشت عقب ، دیگه هیچ حرفی رو نمی پیچوندم. دیگه به عاقبتش فکر نمی کردم. چون الان که به ته همه چی رسیدم و زنده م _ فکر نمی کردم اینقدر قوی باشم_ دیگه نمی ترسم اگر برگردم عقب
معمولا آدم بی درک و شعوری نبودم توی زندگیم. حتی درک کردم بیش از حد. اما منم آدمم. بهش گفته بودم. خیلی گفته بودم که آدمم ...
اما با همه اینا اگر زمان برمی گشت عقب، خودخواه تر می شدم، حرفی رو نمی پیچوندم ، فکر نمی کردم تهش قراره چی بشه. فکر نمی کردم الان همه چی تموم میشه و
داشتن یه خانواده خوب برای پیشرفت تو زندگی خیلی مهمه
حتی خانواده متوسط هم خوبه
نداشتن خانواده ای که تو رو ساپورت مالی و روحی بکنه برابر با نابودی و انتهای اون شخصه...اگه اون آدم ازدواج نکنه شرایط سخت تر میشه
شرایط حادی رو دارم سپری می کنم.
نه می تونم بی خیال بنیامین بشم و نه می تونم یه عمر رو برای رسیدن بهش تلف کنم ...
خدایا خودت کمکم کن
متاسفم که سرزمینم بیشتر از هنر و هنرمند به کارگر احتیاج داره!
کارگر هایی که بتونن از ویرانه ها خونه بسازن
دارم به این فکر می کنم که ما بیشتر از اون چه که فکرشو می کنیم به جامعه مون وابسته ایم. جامعه مون می تونه تعیین کنه ما کجا باشیم و کدوم بخش از وجودمون پررنگ بشه
البته که خودمون هم موثریم اما زمونه ای که توش زندگی می کنیم و جامعه مون خیلی تاثیرگذاره
من نمی تونم یه اتاق امن برای خودم بسازم و فراموش کنم بیرون از اتاقم آشوبه
نمی تونم آدم هایی ک
یادم رفته نوشتنو. اینکه بنویسم از چیزایی که نمیتونم بگمشون. میدونی؟ زندگی سخته و اینکه نتونی از سختیش بگی، سختترش میکنه. سه هفتهست که سیگار نکشیدم. هیچی. باورت میشه؟ سه هفته! که قول دادهای و دادهام قوی باشیم. که قول دادهای و دادهام.. ولی سخت است! میدونی چجوریه که ساعت چارصب دلت بخواد قولِ سههفتهایتو بشکونی؟ وقتی نمیتونم حرف بزنم چی باید بگم دیگه تو ادامهی این کلمهها؟ از روزی بگم که کسی که به عنوان یه دوست روش حساب کرد
I'm lying on the moon
My dear, I'll be there soon
It's a quiet and starry place
Time's we're swallowed up
In space we're here a million miles away
اگه به جای نگاه کردن به کل، به جزء نگاه کنیم راحتتره مگه نه؟ حالا فعلا بگذریم از این که هر چیز راحتتری بهتر نیست. این آهنگه رو روی ریپیت گذاشتم تا نوشتن این پست رو تموم کنم. خیلی عجیبه. این که در عین کند گذشتن زود میگذره. این که در عین ساده بودن پیچیدهست. این که هم درسته هم غلط. این که هم خوشحالم هم ناراحت. و و و. تناقض رو دوست داشتم همیشه. این که کمی آزارده
تجربهی عجیبی رو دارم زندگی میکنم. نه میتونم یه دل سیر خمیازه بکشم، نه با خیال راحت و هر اندازه که میخوام قدم بردارم! نه میتونم غلت بزنم و نه میتونم بدون درد سرفه کنم یا حتا موهام رو شونه بزنم. دست اندازا و چالههای توی خیابون رو میفهمم! مثلن از خونه تا مطب ۷ مدل دست انداز داشت. اولی رو با درد عجیبی گذروندم و برای دومی یاد گرفتم با دستم گردنم رو محکم نگه دارم! از این که فعل هارو مجبورم از نو بچینم و برای هر حرکت از قبل فکر کنم انرژی کم
چی میتونه باعث بشه که
ادم حالش از دوران سربازی بهم بخوره .روزشماری کنه تموم بشه اما وقتی تموم شد
یادش کنه
و حتی دلش تنگ بشه یا بیشتر ازون دلش بخواد یبار دیگه یشب دیگه با اون ادمها جمع بشه یجا
یا دوران دانشجویی
یا دو نفر مدتها باهم زندگی کنن.خوب و بد.روزهای سخت و راحت.ناراحت و شاد
و حتما ناراحتی و سختی بیشتر و بعدش از هم جدا بشن
اما دلشون برا بودن با هم و اون زندگی تنگ بشه؟
خدایا چرا ما ادمها اینجوری هستیم؟
خَریم؟ یا اون موقع که تو لحظه شِ نمی
هر نشانهای از انسان معاصر ایرانی آزارم میده. هشت ماهه که اوضاع همینه. داستان ایرانی نمیتونم بخونم، فیلم ایرانی نمیتونم ببینم و...
نتیجه اینکه اکثر کتابهایی که میخونم غیرداستانیه. و الان هم دارم داستانهای ایرانی با فضای قبل از انقلاب میخونم یا گلستان و بوستان سعدی گوش میدم. اینا بهم اجازه زنده موندن میدن.
عجیبه!
قبل از اون تاریخ دقیق دستم نبود ولی
این موقع از سال همیشه جادو ی خاصی درونش داشته
همیشه اتفاقایی افتاده که بجز در تخیل نمیتونستم بهشون فکر کنم
یه وقتایی باید بیدار بمونی فقط برای اینکه به هیچی فکر نکنی
متن های زیادی که باید بنویسم و دستم به قلم نمیره
کلی ناگفته و داستان و شعر هست پس ِِ ذهنم که هر شب میرقصن
ثبت شه به تاریخ دو جای خالی ِِ صندلی های شب قبل از کارگاه هنری .
دو سال گذشت ؟
چجوری میگذره ؟
فرمول خاصی داره یا همینجوری هر وقت دلش بخ
هر زمان پدر و مادرم شبیه حرفاشون شدن اون موقع کسیو هم پیدا میکنم که شبیه حرفاش باشه.
هر زمان پدر و مادر اونجور که هستم منو بخوان کسی هم پیدا میشه که اونجور که هستم بخواد منو.
اینکه انقدر ایراد میگیرن ازم به خاطر اینه که آینه ام و خودشونو میبینن. در واقع دارن از خودشون ایراد میگیرن.
فهمیدم که هیچی درست نمیشه و باید اینجوری بگذره تا زمان مرگم.
از اولین باری که تصمیم گرفتم رانندگی یاد بگیرم و داشتیم با آقای برادر پرواز میکردیم :)) تا خود امروز نزدیک به دو سال میگذره که دیگه جرئت نکردم تصمیمم رو به عمل برسونم ولی خب امروز با یه حالت اجبار ریز ترسم رو زیرپا گذاشتم و میتونم بگم یاد گرفتم :)) یه سوال خیلی مهمی که توی ذهنمه اینه که فقط منم که معتقدم"کلاچ" به شدت مزخرفه و باید حذف شه یا همه اینطورین؟ :))
ولی داشتم فکر میکردم اگر بخواد همزمان تمرکزم روی آینهی جلو/بغل/پیدا کردن چیز میزا
بسم الله الرحمن الرحیم
(1)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ببخشید علائم کرونا چیاس؟
+ بیشتر تنگی نفس، تب و سرفه
- ممنون خدافظ ( دور و برش هم یه صدای هر هر خنده ای بلند شد و قطع کرد)
+ من: |: همین؟ تموم شد؟ :)))
(2)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ببخشید من هر موقع وایتکس استفاده می کنم دچار تنگی نفس میشم
+ خب کمتر استفاده کنید
- باشه ممنونم. خدافظ
+ :|
(3)
+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟
- ما یه مری
سلام
خیلیاتون اومدین تو دایرکت من تو اینستا گفتین قیمت چنده دوستان قیمت کارو اصلا نمیشه گفت من بابت گاری ک انجام میدم پول میگیرم ینی چی ینی اینکه شاید یکی فقد روتوش صورت بخواد ولی یکی دیگ بخواد مثلا عکسشو جاب یه شخصیت قرار بدم خب قیمتش و کیفیتش متفاوته ینی کاری کمن میکنم وابسته به پولی ک میدین کیفیت کار بالا تره بعد یه چیزی ک خیلیا اشتباه فک میکنن اینه ک فک میکنن خیلی گرونه یا خیلی ارزون ن اتفاقا ن گرون ن ارزون همون طور ک گفتم وابسته به کارت
امروز همسر بعد از اتمام مکالمه اش با همتا ناراحت بود
بهم می گفت من چیکار کنم
یکساعت صحبت کردیم بعد که می گم خسته ام و .... خداحافظ... همتا ناراحت می شه. از من توقع داره مثل یک عاشق و نوجوانی که تازه به عشقش رسیده رفتار کنم. ولی من یه مرد جا افتاده ام ، عمری ازم گذشته ، مسولیت زندگی و سه تا بچه دارم . اینجوری نمی شه.اینجوری باشه و همتا بخواد با این طرز تفکر بیاد داخل زندگی وقتی ببینه من اینجوری نیستم صدمه می بینه
همسر بهم گفت
تو خودت می بینی که من تو رو
گاهی آدم میخواد خودش رو برای آدمی ناشناس معنا کنه.
گاهی هم میخواد برای همهی به ظاهر آشناها بیمعنی بشه.
زمانی عجیب میشه که بخواد همزمان این دو اتفاق رخ بده.
اونوقت فقط نبودن هست که این دو شرط رو ارضا میکنه.
نبودن یا عدم...عدم کلمه بهتریه...کاش میشد معدوم شد...هم در زمان و هم در مکان.
گاهی هم میشه که خودتو رو نمیشناسی.حس میکنی این بدن و این روح هیچگاه همراه هم یک انسان رو تشکیل ندادن.شاید اون موقع به کمک بقیه نیاز داشته باشی...تا معنات کنن...برای خ
یه یه ساعت پیش دیگه احساس کردم نمی تونم دووم بیارم باید راه نفسمو باز کنم باید بلند کنم این چیزی که نشسته رو دلم و خب زار زار زدم زیر گریه
حالم خوب شد راه نفسم باز شد مامانم اون موقع میخواست بهم یه چیزی بگه ولی ترسید ده دقیقه پیش گفت که امشب مامان بابای ماندانا دارن میان
و نشستم اینجا در حالی که همه چیز داره از جلوم رد میشه و دستام میلرزه و پاهام یخ کرده برای شما می نویسم که طاقت این یکی رو دیگه واقعا ندارم.ماندانا
نامردی یعنی اینقدر قشنگ بازی بخورم و اینقدر قشنگ تر خانواده رو علیه من بسیج کنی:)من که شرایطم به اندازه کافی خوب نیست فقط اینکه بگه آخر راه من به تباهی میرسه و میزاره که برم و خومم بفهمم رو نمی تونم باور کنم ، من که میرسم به انتهای این مسیر اما اینکه منتظری با ندامت برگردم بگم من اشتباه کردم رو نمی تونم قبول کنم ، منتظری زمین بخورم که منتت گوش فلک رو پر کنه؟؟اگه آره که هنوزم منو نشناختی اما بدون کاری که با من کردی رو فراموش نمی کنم ،هیچوقت...
سلام.
تو این مدتی که اینترنت ها رو قطع کردن فکر کردم کلا نمی تونم بیام وبلاگم رو چک کنم پیام ها رو جواب بدم چون همیشه عادت کرده بودم اول تو گوگل " بیان ورود " رو تو گوگل سرچ کنم بعد بیام وبلاگم.
الان یادم اومد خب چه کاریه، می تونم www.bayan.ir رو بالای گوشی سرچ کنم.
این شد که در اولین فرصت گفتم یه پیام بزارم و بگم که من حالم خوبه
امیدوارم شماها هم حالتون خوب باشه.وبلاگمو که چک کردم دیدم به به تعداد دنبال کننده هامم زیادتر شده
هی وبلاگ، معتاد شدم بنویسمت.
کمکم دارم فکر میکنم که همه چی سیاه نیست، قشنگیا تو راهن و دوباره ایمان میآرم که اشتباه فکر نمیکردم، اون افکار حقیقت دارن. منتظر همهتون میمونم، قول میدم. بهموقع برسید. :>
پرانتز: بیایید همه چیز بهشت میشه؟ نه احتمالا. ولی قشنگ میشه. شاید یه بخشی از من بشید که بزرگتر میشه.
بهنظر میرسه، سلامت روانم داره برمیگرده و روندش رو به بهبوده. خدایا شکرت. :)
پینوشت: آهنگای گوشیمم قشنگنا. :)) انقدری که ساعت
کاش شماها و تموم جهان و آدماش واقعا آفریده های ذهن من بودین. یجور ماتریکس بامزه که تموم اتفاقات توش غیرواقعی باشه. از تصور این که یه سری آدم هم زلزله رو تجربه کردن و هم سیل رو، عزیزانشون رو از دست دادن یا ازشون بی خبرن، جونشون رو از دست دادن با تموووم خاطرات و آینده و امیداشون، یا همه چیز زندگیشون رو ازدست دادن و بعد از این بلاها باید از زیر صفر شروع کنند تموم سلولای بدنم می لرزه. راستش من تجربه اینجور چیزا رو اصلن ندارم، زلزله و سیل رو تو دنیای
به جِد میتونم بگم یکی از بهترین فیلمهایی هست که تا الان دیدم. دو ساعت نیست که از دیدنش میگذره و هنوز سکانسهاش توو ذهنم مرور میشه. لحظه به لحظه با فیلم همراه بودم و حدسهام برای ادامه فیلم اشتباه از آب درمیومد! با خودم میگم کاش میشد توو این دوره زمونه که همهچی داره تغییر میکنه و مثل سابق نیست، قوانین جشنواره فجر هم تغییر میکرد و دوتا سیمرغ بهترین فیلم داشتیم، اون موقع این فیلم هم به حقش میرسید. و دوتا سیمرغ بهترین بازیگر نقش
اگر برای خودت ارز قائلی موقع حرف زدن رئیست مطلقا حرف نزن
اگر برای خودت ارز قائلی موقع حرف زدن دوستت مطلقا حرف نزن
اگر برای خودت ارز قائلی موقع حرف زدن دو نفر با هم بین حرفشون نپر و مطلقا حرف نزن چون حرفت کم رنگ میشه
ادامه دارد ....
دوست دارم خودمو باز کنم
و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن
ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم ... گره نمی زدم
گره کوری که سرش دست هیچ کس نیست
دوست دارم خودمو باز کنم
اما نمیشه
فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزی می رسه که دیگه اینجوری نباشه
فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن
شاید یه روزی پروانه شم ...
چند روز پیش موقع رفتن به دانشگاه یکی از پسرهای دانشگاه دیدم که به حد چی بگم تیپ زده بود میتونستم تحمل کنم ینی کسی بخواد خواستگاری هم بره اینقدر به خودش نمیرسه...
چون عینک به چشم داشت ننیتونستم بفهمم منو میبینه یا نه ولی جهت صورتش نشون میداد که منو میبینه بعد از پیاده شدن از اتوبوس سرم انداختم پایین اما دیدم که جهت صورتش هم چنان به منه نمیدونم شاید توهم زدم ولی به شدت عصبی بودم نمیدونم چم بود .
به خودم میگفتم فقط تیپ زدن ما گناهه و یاد دعو
صدایی سرشار از نا امیدی و اندوه از پشت شیشه ی دفتر منشی می امد . او اقرار می داشت ... تو که از زندگی من خبر نداری , بابا مشکل دارم می خوام برم مرخصی
نمی تونم واستم .
یکی از دوستانم به نام اکبر فلاح منشی گروهان بود
گفتم چه شده است اکبر ؟ گفت , امروز پسته میگه نمی تونم واستم و منم نیرو ندارم
حالا نمیشه یکاریش کنی ؟حتما مشکل داره , گفت نه نمی تونم تو خودت میدونی که نیرو نداریم . چیکار کنم چاره ای نیست .
چند روز قبل برای هوا خوری از برجک ها سر م
امروز خیلی کلافه شدم. البته این احساس کلافگی رو قبلا هم حس می کردم. خوب همه مون ممکنه حسش کنیم. ولی این روزا بیشتر حسش می کنم. انگار مثل یک زندانی که اسیره و نمی تونه جایی بره. می دونم باید تحمل کنم و بیرون نرم.
این حس کلافگی یک مقدارش هم برای اینه که واقعا دیگه نمی دونم تو خونه چیکار کنم. انگیزه ام کم شده. دلم می خواد یکم گریه کنم تا سبک بشم ولی گریه ام نمیاد. گاهی این طوری میشم. دلم کلی می گیره ولی نمی تونم گریه کنم.
به مادرم می گفتم چقدر این چند وق
نی نی سایت رو یادتونه؟
چی بود؟
چی شد؟
اینقدر خوشم میاد. الآن هر مادری و هر خانمی هر سؤالی داره، از کلاس رقص تا آموزشگاه زبان برای بچه ش و یا آرایشگاه و آتلیه، پاسخش رو یا توی نی نی سایت پیدا می کنه یا اگرم پیدا نکنه می پرسه و بالاخره یکی پیدا میشه پاسخ رو بدونه.
اینجا رو می خوام همچین فضایی بکنم.
هر کسی، دقیقتر بگم هر پارسی زبانی، هر ایرانی، هر چیزی در مورد ماینر بخواد بدونه بیاد اینجا جواب بگیره.
از استخراج بیت کوین گرفته تا قیمت و مشخصات فنی م
این جمله تکراری " هر چی خدا بخواد " رو هممون شنیدیم. هممون گاهی از شنیدن این جمله خون دویده به صورتمونو عصبانی شدیم، گاهی احساس انزجار کردیم و گاهی با یه تلخند ذهنیت کوچیک طرف گوینده رو با بزرگواری نادیده گرفتیم. خدا مگه چی بود که هر چی اون می خواست عصبانی و کلافمون می کرد؟ خب شاید عادی باشه، سپردن همه چیز دست موجودیتی که دیده نمیشه و ساده گرفتن سختیا به امید زمان بندی کسی که خودش از منظر ما اون مشکل رو به وجود آورده، بله تا حد زیادی احمقانه ا
سلام دوستان عزیز
من کلاً آدم استرسی هستم و به شدت خجالتی یعنی تو یه جمعی متشکل از چند نفر باشه حتی آشنا مثل عمو و خاله نمی تونم حرف بزنم، یعنی لالمونی میگیرم، انگار یه جسم متحرک می شم تو اون جمع که تو عالم خودشه.
۲۴ سالمه و می خواد برام خواستگار بیاد، خیلی به خودم انگیزه دادم. اما امشب افطار دعوت شدیم خونه خواهرم و اون جا پدر مادر شوهرش هم بودن و من باز لال شدم هر کار کردم بتونم یه جمله چیزی بگم که تمرین کرده باشم انگار یه چیز سفت و سختی نمی ذاش
هرچند گنهکارم ، اما این بغض موقع شنیدن نام علی به من می فهمونه که می تونم همچنان امیدوار باشم ...
خدایا تو رو به علی قسمت می دم، کمکم کن سال پیش رو علی وار زندگی کنم ...
کمکم کن بیشتر بتونم با نماز دوست باشم ....
کمکم کن بیشتر به یادت باشم ...
کمکم کن لحظه هام رو دریابم ...
کمکم کن که زندگی کنم ...
+ التماس دعا
دانلود آهنگ جدید شهریار نیک به نام تو که مهره مار داری
Текст песни Toke Mohreye Mar Dari Shahriyar Nik
دلت بخواد دلت نخواد عاشقتم خیلی زیادЯ люблю тебя так сильно, я не люблю тебя так сильно
کسی رو پیدا میکنی اندازه من تورو بخوادВы найдете кого-то, кто хочет, чтобы вы были размером с меня
چشای زیبات واسه من ماه تو آسمونمه
ادامه مطلب
بسمه تعالی
امروز رو میتونم یک روز خوب بدونم، هرچند که در هفتاد هشتاد درصدش اتفاق خاصی نیافتاد.
اون بیست سی درصد باقی مونده هم به واسطه بیرون رفتنم و گشت و گذار میون مردم روز دلچسبی شد. چیزایی که گاهی دیدم و دلم میخواد قاب کنم بذارمشون گوشه دلم و گهگاه که دلم میگیره یه نگاهی بهشون بندازم یا باهاشون به خودم یادآوری کنم کجاییم و زندگی چیه؟ چی میخوام؟
وسط راهم که داشتم میرفتم یه دختره جلوم بود و داداشش. داداشه کوچولو بود و یحتمل دبستا
خودمو جمعو جور کنم و دوباره بشم همون ادم سابق؟
بکشم بالا خودمو از این سیاهیها و محو بشم تو روشنایی..
حالا میفهمم تنهایی و تاریکی درد نیست. وابستگیه!
ادمو تو خودش غرق میکنه،محدود میکنه و دستوپاشو میبنده!
و بد ماجرا اینجاست که ما عاشق این محدودیت میشیم.
گیر میکنیم تو تله و دستوپا میزنیم . اونقدر که میشه کار هر روزمون.
دست و پا زدن و سر کردن با تنهایی و تیکتاک عقربههای ساعت.
به خودمون که میایم میبینیم ماه هاست اینجاییم!
کی قراره
نمی دونم حکمتش چیه کسایی جذبم میشن و میان سمتم که اختلاف سنی تقریبا زیادی با من دارن
چند سال پیش یه اقای از قضا نویسنده با اختلاف سنی هفده سال این کارو انجام داد! توی کافه رو به روم نشسته بود و در حالی که من داشتم به سوالاتش در مورد کتابم جواب می دادم، یهو دستشو به نشونه سکوت بالا اورد انگار که بخواد بگه "بسه مهرناز، یه لحظه زبون به دهن بگیر" و بعد نفسی گرفت و گفت: " من می خوام که یکی تو زندگیم باشه. چند وقتی هست دارم راجع بهش فکر می کنم. نه مثل این
من خیلی دیدم در پست های مختلف کاربران سر مهریه و ... درگیر شدن. خب ببینید من میخوام یک حرف منطقی بزنم. عمده دختران میگفتن مهریه بالا باشه که مرد نداره نره، مرد حفظ بشه و ... ، بیاید کمی برگردیم به قبل از ازدواج.
فکر کنید یک پسر میاد خواستگاری شما... شما اولش که عشق زیادی نیست، یا عشق هست، ولی اعتمادی نیست و هزار دلیل دیگه میگید مهریه بالا بذاریم برای نگهداری مرد و پشتوانه ...، حالا اصلا کاری به این ندارم که مهریه پشتوانه نیست و از اساس چیز دیگری
فکر میکنم
یکی از بهترین اخلاقهایی که یه آدم میتونه داشته باشه،
اینه که بقیه بهش بتونن اعتماد کنن و حرفاشونو بزنن و راهنمایی و مشورت بخوان.
و از ترس اینکه نکنه اونها رو مسخره کنه، یا توهین کنه بهشون، یا بخواد تحقیرشون کنه، یا غر بزنه، یا بگه حقته، اینجوری نشه که دردهاشون رو بهش نگن.
من همچین دوست بدی توی زندگیم داشتم. دوستی داشتم که اول زور میزد و تمام تلاشش رو میکرد که ریز اطلاعاتت رو بکشه بیرون،
و توی موقع مناسب یه جوری بهت سرکوفت میزد که از
واقعا چی شد؟ چی شدیم؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا هیچ چیزی مثل قبل نیست؟
بهت گفته بودم دوس دارم ordinary باشم؟ گفته بودم دلم میخواست خیلی معمولی و ساده بودیم؟ اصلا تا حالا بهت گفتم که دیگه نمیتونم؟ بهت گفتم هر دفعه که گفتم نمیتونم دفعه بعدش فقط نمیتونمتر شده بودم؟
راستی، واقعا من تو را بر شانههایم میکشم یا تو میخوانی به گیسویت مرا؟
زخمها زد راه بر جانم ولی.
[ همایون شجریان - آلبوم ایران من - خوب شد ]
متاسفانه
+ دیشب بعد از مدتها خوشحالِ خوشحال بودم. اون قدر خوشحال که حس میکردم صورتم داره میدرخشه و هرکی بهم نگاه کنه همه چیز رو میفهمه. میفهمه که خوشحالم و سبکم و نمیتونم جلوی اون لبخند احمقانهم رو بگیرم. خوشحالیه تا همین الان هم ادامه داشته، خدا رو شکر.
+ جواب فرهنگ رو ندادن. گفتن فردا یا پسفردا زنگ بزنید. مسخره کردن خودشونو!
+ این آهنگه رو هم گوش بدید. از اوناییه که یه حس خوب توام با عذاب وجدان بهم میده. احتمالا چند وقت دیگه هم عذاب وجدانه
بعد از تلاش چندباره برای چیزی نوشتن و هربار یک خط رو ننوشته تمام چیزی که تایپ شده رو پاک کردن،موفق شدم اینبار رو مقاومت کنم و برخلاف میلم حرف بزنم،دارم از نگه داشتن خودم توی حرف زدن به خودم سخت میگیرم،حرف نمیزنم،میگم حرفی ندارم ولی بیشتر وقتها حرف دارم و جرئت حرف زدن رو نه شاید.نمیدونم چهقدر کاری که دارم انجام میدم درسته یا چهقدر نادرسته ولی نمیتونم ریسک کنم،چون بعدش شاهد خراب شدن یه ریتم ثابت پنجساله بینمون خواهم بود.ب
چطور از یکی که 6 سال یه رویه رو دنبال کرده انتظار دارن یه ماهه یا سر یه هفته تغییر کنه؟
انگیزه هایی که دوام ندارن
هدف های دوردستی که هر ساعت ازت دورتر میشن
فشارهایی که داره نابودت می کنه
چطور میشه تغییر کرد؟
باور درونیم هم داره تحلیل میره...
و اینو می دونم...
اگه الان نتونم تغییر کنم دیگه هییچ وقت نمی تونم تغییر کنم
آیندم نابود میشه
به علایقم نمی تونم برسم
و هر اتفاقی که برای یه دختر بدبخت ایرانی ممکن بیوفته
داشتم یه سری پست از یه پیج کاملا شخصی می خوندم و پاک می کردم.
چه روزایی گذروندم. قبلا بیشتر از خودم خوشم میومد؟ بیشتر از خودم عکس می گرفتم. الان خیلی کمتر. بابا ولی اون موقع هم خیلی داغون نبودما!
یه جایی نوشته بودم یکی بهم گفته : مطمئنم دیر یا زود برمی گردی. منم گفتم هع! بعد الان دو سال میگذره و من برنگشتم
وسوسه شده بودم بارها اما وای به حال کسی که بخواد درباره من چیزی رو پیش بینی کنه و من خوشم نیاد. هرجور هست بهش ثابت می کنم اشتباه کرده
احساس م
باید چیکار کنم؟ خدایا، تو کجایی؟ این چه مهلکهای بود که ما رو توش انداختی؟ بیا دست منو بگیر. تو کجایی؟
بنی عزیز، تو فکر میکنی من عرضهی هیچکاری رو ندارم؟ فکر میکنی اونقدری کند ذهنم که نمیتونم ارشد بخونم؟ چطور خب؟ شاید این فکرارو نکنی اما با حمایت نکردنت همیشه منو ناامید کردی. خسته شدم از دیدن زنای ضعیف اطرافم. زنایی که کل عمرشون فقط آسیب دیدن و هیچی رو عوض نکردن. من حتی نمیتونم تو اون تصور زندگی کنم چه برسه به واقعیت.
منو باور کن. من
میتونم ناگهان یاد لحظهای یا حرفی بیفتم و بی اختیار اشک بریزم. میتونم از خودم بابت حرفی یا کاری منزجر بشم و بعد با خودم آشتی کنم. در طول سه سال گذشته بزرگترین اتفاق های خوب و بد برای من افتادن. خیلی خوب و خیلی بد. مقصر درصد زیادی از خیلی بدها منم.(پیروِ تفکرِ خود انسان مسئول هر اتفاقیه که براش میفته). امشب خوشحالم بابت زندگیم و هر آنچه توش بوده و هست (به جز یه فصلش که کاش بتونم آتیشش بزنم که البته در مجموع بودن اون هم برای اندکی تجربهی خ
حالتی که قراره به جسممون آرامش بده
خستگی های روز رو بشوره ببره
"خواب"
حالتی برای رفع دلتنگی
دیدنِ لحظه هایی که مطابق با واقع نیست اما کاش بود
جدیدا اما داره مثل شکنجه میشه
می خوابی و تصورت اینه که یکی از دوحالت بالا رخ میده
تصویرهایی رو می بینی که می خوای هیچوقت اتفاق نیفتن..
رفتی و یه نامه گذاشتی اما نه میتونم بخونمش نه هرچی می گردم پیدات می کنم
می پرم از خواب
.
سال ها گذشته..میبینمت که موهات سفید شده و تنهایی
می پرم از خواب
.
تلفن زنگ م
امروز پنجم اردیبهشته، سال پیش این موقع بهترین روز زندگیم بود، نمی تونم توضیحش بدم واقعا ولی حتی بیشتر از روزی که قهمیدم مرحله دو رو قبول شدم خوشحال بودم، راضی بودم. الان چی؟ الان فقط حس میکنم تنها کسی رو که عمیقا دوست داشتم از دست دادم. و خب منظورم طلا نیست، منظورم خود المپیاده. مصادف شدن مصاحبه ام با آخرین روز دوره باعث شد به سختی بتونم چیزی که بیشتر اذیتم میکنه رو تشخیص بدم ولی الان صد در صد اون تموم شدن المپیاده.
واقعا احساسم به المپیاد عی
کیفیت بالا
سعی میکنم پروژهای که انجام میدم به بهترین شکل و کیفیت باشه. پروژه حتی اگر خیلی هم کوچیک باشه، اصلاً سعی نمیکنم که فقط سرهمش کنم و تحویل مشتری بدم. یه طوری مینویسمش که مشتری اگر خواست تغییری بده و چیزی کم و زیاد کنه، مشکلی برای سایت پیش نیاد
اصلاحات نامحدود
مشتری اگر خوب باشه، منم باهاش مشکلی ندارم و هر تغییر و یا امکاناتی که میخواد رو میتونم براش انجام بدم. همیشه توی تحلیل اولیه سعی میکنم پروژه رو بلند مدت در نظر بگیر
یک عالمه که چه عرض کنم، خیلی عالمه حرف زدیم. تا حالا نشده بود اینطوری با داداشم، برادرم، مهندس منزل، حرف بزنم. کوتاهتر از اینا بوده و به ندرت و نه اصلا نصف این بار عمیق. نه داغ میکرد، نه بحث رو ول میکرد، نه بیتفاوت بود، اتفاقا خوب هم پیگیر بود. دقیقا برعکس همیشه. کلا کسی رو داخل آدم حساب نمیکنه که بخواد باهاش بحث کنه. منم که از همون اول یه دایرهی قرمز دورم بود، با هرکی بحث میکرد با من نمیکرد، میگفت غیرمنطقی حرف میزنی. ولی حس میک
مشکل مبارزه با جریان حق اینه که تا وقتی باهاش مبارزه میکنی، یعنی نشناختیش. اگه واقعا بشناسیش، طرفدارش میشی و تا وقتی نشناخته باشیش، مبارزه هم بیفایده است. مبارزهٔ بدون شناخت، قطعا بیفایده است.از طرف دیگه جریان حق، برعکس تو، تو رو خوب میشناسه. میدونی چرا؟ چون تو ممکنه یک بار تو عمرت قرآن نخونده باشی و اصلا ندونی تو این کتاب چه خبره، ولی صاحب قرآن در مورد تو بارها و بارها، به شکلهای مختلف و از زوایای متفاوت توضیح داده.
نتیجه این که،
زمانی که تصمیم به دوباره نوشتن گرفتم، به تنها چیزی که فکر میکردم تخلیه افکار و ثبت بعضی از قسمتهای زندگیم در یک وبلاگ بود. میتونستم به جای انتخاب وبلاگ، به سبک رایج این روزها پیج اینستاگرام داشته باشم. اوایل واقعا مردد بودم. از یه طرف میدونستم توی اینستاگرام میتونم خوانندههای بیشتری در مدت زمان کمتری جذب کنم، میتونم بیشتر و زودتر دیده بشم و حتی شاید بتونم درآمد کسب کنم و وارد بازی لاکچری لایف و یه مقدار از خودت بگو و مخاطب رو ت
خب، پس یلداست!
ما پریشب یلدا گرفتیم، چون امشب همه نبودیم که دورهم جمع بشیم.
گفتم که یلدا و عید رو خیلی دوست دارم.
نمی دونم، پریشب مثل هر شب نبود. یه جور دیگه بود. بدو بدو از تئاتر برگشتیم تا به شام برسیم، سفره رو جمع کردیم و خوراکی خوردیم و همه چی، اما فرق داشت دیگه. هی من می خواستم فرار کنم برم رو پشت بوم، اما نشد.
یلدات مبارک، زمستونت مبارک. امیدوارم تو زمستون خوشحال تر باشی از پاییز.
+وجهه الکی خوش وجودم داره می گه ببین چه قدر عمرمون کوتاهه که ی
تا اینجا روزم چندتا دعوا و دلخوری با دو نفر دیگه در پی داشته. البته الف توی آخرین دعوا ازم معذرت خواهی کرد ولی من هنوزم با بغض نشستم و نمیتونم حواسم رو جمع کنم. از سین بهخاطر حواس پرتی اش عصبانی شدم و اونم ناراحت شد از رفتارم. وضعیت امتحانام هم خوب نیست. امتحان عملی رو نسبتا خوندم و بلدم اما تئوری هیچ در هیچ. بهخاطر اینکه دانش قبلی اش رو ندارم. فردا هم نمیتونم قسمت آخر گیم او ترونز رو ببینم. شایدم تایم ناهار بهجای درس خوندن اون رو ببینم
سلام
من پسری ۱۸ ساله هستم، مشکلات زیادی با پدر و مادرم دارم، کلا خیلی بد باهام صحبت میکنن، مخصوصا بابام، اصلا احترامی قائل نیست، هر موقع که دلش بخواد بهم میگه تو عقل نداری و اگه آدم بودی ...
این مال حرف زدن عادی ایشونه، وقتی عصبانی بشه هر تحقیر و توهینی به آدم میکنه، مثل تو هیچی نیستی، به هیچ دردی نمیخوری، هیچ ... نمیشی و این ها. بعدش انتظار داره هیچ اعتراضی هم نکنی، در صورتی که من وقتی به هم سن و سال هام نگاه میکنم واقعا پسر بدی براش نبودم، نه
دیگه نمیتونم تحملشون کنم، واقعا نمیتونم. دارم عقل نداشتهم رو از دست میدم.
+دیشب بعد از مدتها یه کابوس دیدم. از خواب پریدم. نه با جیغ و داد، این اتفاق هیچوقت نیفتاده. اما از خواب پریدم.
کابوس میدیدم، اما ترسناک نبودن، غمانگیز بودن. باعث میشدن بعدش گریهم بگیره، یا تا چند روز ذهنم درگیرشون باشه. اما این دیشبیه ترسناک بود، خیلی ترسناک.
فقط میدونم که دیگه حاضر نیستم تنها سوار آسانسور بشم.
بلاخره بعد دو سه روز تونستم با آرامش بشینم پشت لب تاپ...
اون روز وقتی مامان دیگه گوشی رو ازم گرفت واقعا قاطی کردم یه لحظه چون همش فکر می کردم خب مسافرتم که باشیم بلاخره شب تو هتلیم و چرا نباید گوشی دستم باشه که بیام نت ولی خب اشنباه می کردم.رفتیم یکی از پارک های جنگلی اینجا که میشه توش چادر زد، اینجا پارک جنگلی زیاد داره، قبلانم یه چدتاییشو رفته بودم ولی تا حالا شب توشون نمونده بودم و نمی تونم اعتراف نکنم که عاااالی بود ، واقعا سختمه اینو بگم ول
رئیس گفت فلانی گزارش نه ماهه ات با شش ماهه ات نمی خونه که
گفتم آره نمی خونه خودمم فهمیدم اما کاریش نمی تونم بکنم هیچ توضیحی هم ندارم
رئیس: آخه باید معلوم شه اشتباه از کجاست
گفتم نمی دونم خیلی گذشته و توضیحی ندارم. توی زیر زمین اداره شلاقم هم بزنین کاریش نمی تونم بکنم ...اشتباه شده دیگه
رئیس: زیر لب گفت چه راحت حرف می زنی! و لبش رو جوید!
و من با خودم گفتم: تا شما باشین منو استخدام محکم نکنین! یک دهم این پرروئی و یک شیشم این اشتباه رو توی شرکت خصوصی ا
واویلا... خودش بود؛ قتلگاه من! قلبم سر جاش بالا و پایین می پرید. بعد،
یهو تپشش رو توی زانوی پای چپم و بعد توی پاشنه پای راستم حس کردم. اون قدر
موضوع مهم برای فکر کردن داشتم که این یکی خیلی هم مهم نباشه.وارد
اتاق استادان شدیم. خانوم فراندون معرفی فرمودن: «این هروه است، استاد
راهنمات. پاتریک و هانری هم از استادای ما هستن. این هم لورانس منشی دوم
لابراتوره.» و با هیجان خاص و لبخند چشمش رو دوخت به د َستای جماعت!هروه،
پاتریک، هانری و خانوم منشی
سلام
مدتی بود دور خودم می گشتم و دنبال کشف دردهام بودم. دردهایی که گاهی عوارضش رو اینجا گفته بودم و گاهی اصلش رو...
حالا لازمه که شروع کنم به درمان! درمانی برای گذشتن از امتحانای سخت زندگیم... و یکی از مهمترین درمانها برای من کم کردن اینترنته!
و یه محل رجوع بسیار مهم برای من در اینترنت، که خیلی فکرم رو درگیر خودش می کنه همین خونهی دنجه!
بنابه تجربه می دونم که نمی تونم در خونه رو ببندم و برم و پشت سرم رو نگاه نکنم! فقط میتونم کمتر بهش سر
بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادم
تا چند ماه پیش فکر میکردم باید بمیرم و نمی تونم این زندگی رو ادامه بدم اما امروز از هر روزی دیگه ای که تو زندگیم بوده امیدوارم ترم به اینده!
دلم میخواد سال های طولانی زندگی کنم هیچ چیز برام بی معنی نیست شاید ظاهرم شاد نباشه ولی از درون خوشحالم
کلی برنامه ریختم برای زندگیم که انجامشون میدم
فراموش نکردم که چقدر بی رحمی و ظلم شد در حقم ولی ازشون گذشتم از هیچ کس و هیچ چیز نفرت ندارم همه چی پاک شده
با مریضی که دارم کنار اومدم حالم بهتر شده و تازه ی
-----------------------------------------------------------------
راست می گفت.
من هم سالی به 12 ماه با ناهید و سهراب، همسر و پسر 7 سالهم تو جاده ها بودیم به گشت و گذار، ولی نه سفر رفتن هامون برای کسی جذاب بود و نه برنامه زندگی مون اون قدر منظم بود که کسی بخواد بشنوه چه برسه به این که بخواد مثل ما باشه.
کم نیاوردم ولی دستم رو شده بود. باید یه حرکتی می زدم.
صدای خودم رو صاف کردم و گفتم: «همایون! بچه ها می گن یه نظم فوقالعاده ای تو زندگیت داری. چطوره که این نظم و ترتیب رو خرج در
سلام
من پسری 18 ساله هستم، امسال کنکور تجربی میدم، خیلی هم درس خونم، ولی چند وقته دیگه نمیتونم درس بخونم، اصلا نمی تونم زندگی کنم، من تک فرزندم، خیلی خیلی تنهام، پدر و مادرم هر دو کارمند هستن، زیاد نمی بینم شون، خیلی هم با هم خوب نیستن، اصلا خونه ی ما شور و نشاط نداره یه مدت هم میخواستن از هم جدا بشن.
من از بچگی تنها بودم یه مدت رفتم دنبال رفبق بازی، ولی سر مسائلی با همه رفقام کات کردم الان به اندازه انگشت های یه دست هم رفیق ندارم.
از طرفی خیلی
* وقتی مطمئنین کسی بهتون بی احترامی نمیکنه ، شما دیگه امتحانش نکنین ، شاید یک جایی خسته بشه....* به قیمت خورد شدن خودم ، محترم موندنشون رو به جون خریدم ، آما این حق من نبود...* این روزها زیادیر نابود شدم ، توانم داره تحلیل میره...* خدایا خودت بیا بگو دارم تاوان چیو پس میدم...* فردا رو نمی تونم تصور کنم حتی...* دلگیری امشبم با بارون امشب به توان رسیده اصلا....* پاسپورتشون رو آماده میکنن و این منم که باز موندم ، نه دل رفتن دارم و نه دل موندن ولی هنوز روی حر
بعضی ﻚﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭن ؛
ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎشه نقد ﻧمیشن ،
ﺣﺘ ﺍگه بجای ﺍﻣﻀﺎ ﺩﻭﻡ ، تموم ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭم ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨن ، هیچ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍ ﻧﺪﺍﺭه !
ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻣﻀﺎ ﺭو ﻣﻲﺷﻨﺎسه .
ﺣﺎلا ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ، تو ﺯﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ بیفته ، ﻣﺜﻞ ﻚ دﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣیمونه !!
ی ﺍﻣﻀﺎ اوﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ی ﺍﻣﻀﺎ ﺩیگش ﺧﻮﺍﺳﺖ خدﺍﺳﺖ...
ﺗﺎ ﺍﻭن ﻧﺨﻮﺍد هیچی ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭه ، حتی اگه ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍن .
«اگر تیغ عالم بجنبد زجا
نمیتونم نفس بکشم.نمیتونم حرکت کنم.نمیتونم به عقب برگردم.فلجم میکنه.آگاهانه.منو تو بدترین حالت ممکن رها میکنه و میره.انگار از اولشم نبودم.چشمام بسته میشن و توی چهار راه های ذهنم غرق میشم.دست و پا میزنم.برنمیگرده.دست و پا میزنم.برنمیگرده.دستام بهسختی حرکت میکنن و پرتشون میکنم بالا تا ببینه.تا برگرده.ولی برنمیگرده.برنمیگرده تا مطمئن شم از اولشم نبودم. دستام میافتن پایین.توی باتلاق ذهنم.بعد سرم.دست و پا میزنم.انگ
نمیتونم نفس بکشم.نمیتونم حرکت کنم.نمیتونم به عقب برگردم.فلجم میکنه.آگاهانه.منو تو بدترین حالت ممکن رها میکنه و میره.انگار از اولشم نبودم.چشمام بسته میشن و توی چهار راه های ذهنم غرق میشم.دست و پا میزنم.برنمیگرده.دست و پا میزنم.برنمیگرده.دستام بهسختی حرکت میکنن و پرتشون میکنم بالا تا ببینه.تا برگرده.ولی برنمیگرده.برنمیگرده تا مطمئن شم از اولشم نبودم. دستام میافتن پایین.توی باتلاق ذهنم.بعد سرم.دست و پا میزنم.انگ
سلام
موقع رفتن سمت سامرا، یه زن و شوهر با دختر کوچیکشون تو ون،کنار ما نشستن. مرد اصفهانی بود و تو حرفاش معلوم شد از خادمین یک موکب تو عمود ۹۹۰ هستش. یادمون افتاد که ما تو اون عمود ایستادیم و استراحت کردیم، البته تو یه موکب عراقی... همینطور که نشسته بودیم همسرم دو تا چلوخورشت قرمه سبزی آورد که یکیش رو دادیم خانمای عرب، یکیشم بچه ها خوردن. انقدر هوا گرم بود من نتونستم بخورم! اما بچه ها خیلی دوست داشتن، خصوصا که تو ظرف یکبار مصرف نبود و کنارشم تر
خب این جملهی بالا تیتر چندان خوبی نیست اما تیتره دیگه!
نود و هفت که شروع شد با خودم گفتم امسال کلی کتابهای نخوندهمو میخونم و تا نخوندم دیگه کتاب نمیخرم اما سرانهی مطالعهم توی سالی که میشه «گذشته» خطابش کنیم ناامید کننده است و احتمالن به تعداد انگشتان دست هم نمیرسه! باز خوبه یکی دو ساله نمایشگاه کتاب تهران نمیتونم برم و گرنه معلوم نیست چه خبر میشد آمار کتابای نخوندهام؛ چون در مقابل خرید کتاب بی ارادهام! همین جا توی پرانتز ب
کتاب سه شنبه ها با موری رو تموم کردم. همه رو توی مسیر رفت و برگشت به کار خوندم. به اون اندازه ای که ازش تعریف میشد نبود. کتابی نبود که من رو بخواد تکون بده. البته یه سری نکات رو یاداوری کرد. مثل اینکه نه تنها بقیه رو بلکه خودم رو هم باید ببخشم. اینکه مراقب باشم فرهنگ خودم رو داشته باشم و موقع مکالمه همه توجه ام رو به طرف مقابل بدم و اینکه مرگ یه پدیده کاملا طبیعی هستش مثل تولد. کتاب بعدی که تو راه باید بخونم کتاب قصه های صمد بهرنگی هستش :)
هر روز بلند میشم میرم جایی که دوست ندارم تا کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. هر روز تلاش میکنم مهارتها و دانستههام رو در مورد کاری که دوست ندارم، تو جایی که دوست ندارم، بیشتر کنم.
نمیتونم نصفه ولش کنم چون هیچ وقت تو زندگیم نتونستم کار مهمی رو نصفه ول کنم؛ یا خودم نتونستم یا بقیه نذاشتن و حالا هم نه خودم میتونم نه بقیه میذارن.
شیش ماهه میرم سر کار و هنوز سر سوزنی درک نکردم لذت «عوضش پول درمیاری و دستت میره تو جیب خودت» کجا
آهای اون دختر و پسری (یا زن و شوهری) که میاید تو قسمت عمومی مترو یه جوری دستاتون رو میگیرید دور همدیگه...نمیگید شاید ما اول صبحی در حالی که داریم به پوچی زندگی و تکراری بودنش فک میکنیم شاید یهو دلمون بخواد این حالات رو تجربه کنیم :(
یا دختر خانوم محترم اون چجور نگاهیه به اون آقا پسر میکنی؟! خیلی جلو خودمو گرفتم نیومدم پسره رو بزنم کنار و بگم که خانوم محترم اگه میشه یکمم به من اونطوری نگاه کن بلکم کمی از تلخی زندگی رو برام بشوره ببره !
-----------------------
۴ ساعت تو همایشی با این موضوع بودیم و هر دقیقهش اون قدر جذاب بود که با وجود امتحان سنگین پنجشنبه، حتی فکر خارج شدن از سالن رو هم نکنیم. (در اصل قرار بود همایش دو ساعت و نیم باشه و ما هم رفته بودیم دانشگاه که درس بخونیم!)
برخلاف انتظارم، صحبتهای آخوند حاضر در همایش خیلی منطقی بود و به دلم نشست. میتونم بگم منعطفترین سخنران هم خودش بود و در برابر نظر مخالف جوابهای واقعا قابل قبولی میداد.(شخصا کم دیدم چنین چیزی رو. برخلاف برعکسش که متاس
واقعا حقیقت خیلی وقت ها جلوی چشممونه و متوجهش نمیشیم..
من علی رغم اینکه همیشه میگفتم قبول شدن تو سمپاد خیلی اتفاق مهم و بزرگی بوده و باعث شده نرم مدرسه ای که میدونم اگه میرفتم الان آدمی شده بودم که نمیخوام به هیچ وجه، گاهی هم به اثرات بدی که روی آدم میذاره فکر میکنم..همه ی برچسب هایی که به آدم میزنن (از جمله نابغه! :)) ) و تاثیری که بر یه بچه میذاره این همه فشار و..
ولی امروز که داشتم فکر میکردم به اون موقع ها و ریشه یابی مشکلاتی که الان د
درباره این سایت