نتایج جستجو برای عبارت :

واقعا حالا بعدش چی؟

ساعت ۸:۳۰ بیدار شدم، صبحونه خوردم و درس خوندم
شلغم هم خوردم.
از دیروز قرار گذاشته بودیم با میم، که امروز ناهار بریم بیرون. رفتیم یه کافه‌ای که بعدا من یادم اومد قبلا رفته بودم. وقتی «ناهار» خوردیم که شب شده بود. کلی حرف زدیم راجع به الف و زرافه و ماه و اینا.
عکس گرفتیم. بعدش رفتیم نون خامه‌ای خریدم و الان توو خوردنش موندم واقعا. میوه هم خریدیم و برگشتیم.
حالا منتظرم چایی حاضر بشه بخورم، بعدش دوباره برم درس بخونم.
 
هنری فورد هر جمعه برای زنش از یک گلفروشی، گل می خرید. یک بار از گل فروش پرسید:"آقای محترم، شما مغازه خوبی دارید. چرا یک شعبه دیگر نمی زنید؟"
گل فروش گفت بعدش چی ...آقا؟"
فورد گفت:"بعد از مدتی، نیز چندین شعبه در دیترویت دایر خواهید کرد."
گل فروش گفت بعدش چه...آقا؟"
فورد گفت:" بعد هم در تمام آمریکا."گل فروش گفت:"بعدش ... چی آقا ؟"
فورد با عصبانیت گفت:"لعنت بر شیطان! بعد می توانی راحت باشی."
گل فروش گفت:"همین حالا هم راحت هستم !"
فورد سرش را پایین انداخت و رفت.
قبلا از اینکه روابط منو دوست نزدیکم بهم ریخته و من اولش خیلی ناراحت شدم و بعدش بی تفاوت، بهتون گفته بودمیه مدت تلاش میکردم از زندگیم حذفش کنم ولی خب حذف یه دوستی حدودا8ساله کار راحتی نیست اون هم دوست من که واقعا آپشن ها و اخلاقیاتش فراتر از اونی بود که من دوس دارم
یه مدت شاید حدودا1سال ارتباط ما به صفر میل می‌کرد اما حالا دیگه 2سالی هست که تقریبا همه چیز برگشته به حالت عادی و اوضاع داره بر وفق مراد میشه
من کلا حال خوشم با اونه، وقتی باهاش حرف م
تقریبا تمام دیروز بعداز ظهر و امروز رو استراحت کردم. خوابیدم ، غذا خوردم ، کلاه‌ قرمزی دیدم. 
امروز صبح که اونجوری شد، بعدش باز خوب بودیم. عصر خواستم با میم برم بیرم، الف هم اومد. خب الف اومد من چیکار کنم؟! من میخواستم جامدادی بخرم که خریدم. بعدشم من گفتم برین آش بخوریم رفتیم خوردیم و من به شدت ترش کردم بعدش و‌حالم بد بود.
بعد اومدم با ر حرف زدم، و تو نبودی. بعدش گزارش نوشتم، تو و ر حرف زدین و الان هم اینجوری.
خسته م واقعا :/ حوصله بحث ندارم. کار ز
زرافه یه بیماری پوستی گرفته و الان با این وضعیت صلاح نمیدونم بره دکتر. داشتم فکر می‌کردم اگر بیماریش پیشرفت کنه و خوب نشه؟ بعدش به این فکر کردم که برای خود من هم ممکن بود همین اتفاق بیافته. و اینکه بیماری پوستیه، چیز خاصی نیست واقعا. کلی از آدما دارن... دخترخاله‌م داره، یکی از استادها هم داره حتی! 
برای خودش هم مهم نیست واقعا. من گفتم برای من مهمه که یکم جدی بگیره. البته مهمه واقعا، ولی از خود زرافه مهم‌تر نیست. بعدش فکر کردم که خدا سلامتی بده..
*اگر با سردار سلیمانی مشکلی دارید یا هرچی، نخونید این پست رو. در حال حاضر توان شنیدن حرف نیش‌دار و غیره و غیره ندارم.*
_سلام، صبح به خیر. 
_سلام. 
_... 
_... 
_چیزی شده؟
_ها؟
_چرا دپرسی؟
_حاج قاسمو زدن. 
_چی؟ کی؟ کجا؟
_دیشب، تو بغداد. آمریکاییا زدنش. 
_یعنی الان... الان شهید شده یا... 
_آره دیگه، آره. 
به همین سادگی؟
تموم شد؟
یه وقتایی باورم نمی‌شه که یه زندگی به چه سرعتی می‌تونه تموم بشه. 
ناراحتی رفتن سردار یه طرف و... 
نگرانی‌ش یه طرف. 
حالا چی؟ حالا چی
یک آدمی هست، حالا اسمش رو نمیذارم دوست، چون خیلی از من بدش میاد انگار. همون آدم خوبه...
یه آدمی هست، یه مدت انگار خیلی سعی کرده بود اپلای کنه بره خارج و هی نشده بود. بعدش با کلی کمک های بقیه، بالاخره شد و ایشون رفت یه دانشگاه معمولی توو یکی از دهات امریکا* که اتفاقا کلی از بچه ها دانشگاه ما هم اونجان. اولش که کلی خورد توو ذوقش که اینجا دهاته و فلان. بعدش هم کلی چیزایی که من صرفا میدونم ولی بهم ربطی ندارم. و الانش هم که حالش انگار خوب نیست و پول میده
تا حالا شده تو یه موقعیتی گیر کنی و یه مشکلی برات پیش بیاد که بمونی توش که حالا باید چیکار کنی!
نه کسی هست بهت کمک کنه و نه میتونی از کسی بگیری
و یهو این وسط یه راه حلی به ذهنت میرسه و حلش میکنی!!!
بگذریم از ذوق و شوق بعدش که آخ جون چه خودم تنهایی حلش کردم!! ولی عایا شده تا حالا؟؟
شده؟
هر چند کوچیک در حد حل مسئله ریاضی!
اگر شده ممنون میشم اینجا شرح بدی بعدا میگم چرا :)
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
این هفته هرررر روز امتحان پایانترم دارم :| امروز دومیش رو هم با خوشی! گذروندم 
حالا میدونی چی از من نمره کم میکنه تو امتحان؟ ماشین حسابم دوبااار یک عدد اشتباه تحویلم میده :||| زیبا نیست واقعا؟ دوبار یه عدد اخه لنتی اونم اشتباه؟
ولی خوب بودن تا الان.واقعا خیلی تلاش کردم و نتیجه شون هم گرفتم.
امیدوارم این هفته به خیر بگذره و بعدش یک هفته فرجه و دوباره بسم الله :| اونا سنگین تر هم هستن حتی :)))
ولی دم بچه های شورای صنفی گرم ک رسیدگی کردن و تقویم آموزشی
از ترس نرسیدن....
چشماتو ببندی و بخوای که زمان زود بگذره...
بگذره تا برسه به اون لحظه...
بگذره تا برسه به اون لحظه که نمیدونی بعدش چه قدر سخته یا اسون اما میدونی که بعدش حتما فرق داره....
بعدش اصلا مثل قبلش نیست....
همین رو میخوای....
مثل اون لحظه که ته دلت یه حالی میشه تو سرعت و سرازیری....اما بعدش قطعا فرق داره با قبلش...
می کوش به خر ورق که خوانی تا معنی آن تمام دانی
می باش طبیب عیسوی هُش اما نه طبیب مردمی کُش
 
این بیت موقع درس خواندن همیشه در ذهنم تکرار میشود و بلافاصله بعدش به این فکر میکنم که چقدر سخت است واقعا. بعدش هم باز به خودم دلداری میدهم که حتما در توانم هست که در این راه قرار گرفته ام و تابه حال دوام آورده ام و به روز های خوبی که مثلا در آینده می آیند فکر میکنم. چون کسب این علم هرچقدر که سخت و خانمان برانداز (دیگه ینی خیلی سخت) باشد ارائه اش شیرین است
****شعر کودکانه آموزش نماز**** 
ای کودک خوش خبر   /   ای دختر و گل پسروقت نماز خوندنه /    بگو الله ا کبروقت نماز رسیده   /    گوشات چه خوب شنیدهصدای بانگ اذان    /     لباس بپوش پاکیزهخبر بده به دوستات    /   با شادی و با نشاطبرو به سمت مسجد   /   تا مستجاب شه دعاتبه سمت قبله بایست   /   صف نماز دیدنیستنیت و تکبیر بگوی / برتر از او کسی نیستسوره ی حمدو بخوان   /   با نام پاک رحمانبعدش بخوان یه سوره   /    ای کودک مسلمانالله اکبر بگو   /   برو به سمت
به مامانم گفته بودم  درباره رتبه هم کلاسی هام بهم چیزی نگه .
ولی آخرش کارخودشو کرد پای تلفن به داییم گفت   آره فلانی درسش مثه دخترمن بود پارسال این موقه
ولی خب بعدش دیگه   ...  .حالا سال بعد رتبش مثه اون میشه
 
تصمیم گرفتم خشممو پنهان نکنم البته اصلا خشم نداشتم . غمگین بودم و زدم زیر گریه و تصمیم گرفتم کاری کنم که اندازه یه ارزن برای حرفم ارزش بزارن
رفتم دوتا بشقاب برداشتم و پرتشون کردم باغ کناری . یکی هم دادم به برادرم و گفتم اونم باید پرت کنه !
در مورد عکسی که انتهای این مطلب هست :))دوباره رکورد زدیم ^_^
مقدار قابل قبولی از پارچ آب خالی شد بعدش :/  ( ریخت در واقع :)) ) 
کلا هم طبق حتی همین پست قبلی , واقعا این کاری نیست که به خودم نسبتش بدم :))
هر دفعه که اینجور اتفاقی می افته , هی به این فکر می کنم که از یه سریا باید تشکر کنم ... :)) و بدیهی ترینشون (برای من) اصلا بدیهی نیست :))
یعنی واقعا باید تشکر کرد ... باشد که واقعا تشکر کنیم :))
یادی هم کنیم از استاد فامیل دور که می گن :‌ که با این در اگر دربند درمان
این روزا خیلی بیشتر حواسم به خودم هست 
بعد از پشت سر گذاشتن اون همه اتفاق و حساسیتایی که بعدش داشتم حالا هیچی برام مهم تر از ارامشم نیست 
هیچی مهمتر از خودم نیست 
حالا تقریبا از نظر ذهنی دارم اماده میشم برا اینده 
و شاید خوشحال بابت اتفاقایی که سخت بودن اما باید میفتادن تا من تارای امروز و الان باشم
 
هرچقدر که آدم‌های جدیدتری میبینم، این عقیدم محکم تر میشه که من آدم موندن تو یه جمع شلوغ واسه یه مدت طولانی نیستم . من دلم میخواد آدم‌هایی مثل خودم دورم باشن,ولی من چطوریم اصلا؟ هربار که یه سری آدم تازه میبینم میفهمم که انگار اون گروهی که من دلم میخواد توش باشم واقعا وجود خارجی نداره و فقط توی ذهن من تشکیل شده، و ردی از تظاهر و ریا تو تمام دور هم جمع شدن‌ها هست!هیچ جمعی و حتی هیچ دونفره‌ای نیست که من واقعا توش احساس آرامش خیال کنم و واقعا خ
خب بیاید همینجا همون کسایی که واقعا این واژه براشون عجیب و ناملموسه.
اینجا وبلاگ خودمه و من دوست دارم نظر شخصیم رو درباره این افراد بنویسم.
اصولا وقتی یه کلمه اینقدر براتون جنبه کنجکاوی و طنز داره؛ انگار مثلا گفتی سیب لاکپشتی و صندلی مغناطیسی. همینقدر براتون عجیبه.
این دسته از افراد دو رو دارن  اکثرا: خب اینکه ه واقعا نمیدونن و ندونستن شون دست خودشون نیست. در عین حال خودشون میخوان که ندونن خودشون دارن انتخاب میکنن که اطلاعات روانشناسی شون د
چند وقته یه خلأ در وجودم حس می کنم که واقعا نمی دونم چطوری باید پرش کنم. میرم، میام، کار می کنم، تفریح می کنم، میگم، می خندم، می خرم، می خورم، می خونم، می بینم، آشنا میشم، بلاک می کنم و ... ولی همش یه سوال ته ذهنمه که خب، حالا بعدش که چی؟ در واقع سوال بزرگ این روزهای من بعد از هر کاری اینه: خب حالا که چی؟ 
رویای بچگیم دکتر شدن بودن و رویای دانشجوییم فارغ التحصیلی و رویای حال حاضرم تموم شدن طرحِ کوفتیم! ولی حالا که دارم کم کم به آخر این دوره نزدیک می
برای اولین بار با تبلت پست میگذارم ( جوون تر که بودیم با لپ تاپ پست میذاشتیم)
بعد سالها که حال و حوصله ای پیدا شد
پزشکی عمومی با تموم فراز و فرودهاش سه سال پیش تموم شد ، بعدش شدیم پزشک خانواده ، بعدش رفتیم سربازی که واقعا سخت گذشت و همین ماه قبل تموم شد و بعدش امتحان رزیدنتی دادیم و احتمال خیلی زیاد از شهریور یا زودتر باید دوره ی رزیدنتی رو شروع کنیم و بعدش بریم طرح دوره ی تخصص و بعدش .....
تو این مدت به اجبار در چندین شهر دور زندگی کردیم و خدا میدو
****شعر کودکانه آموزش نماز****
                                                ای کودک خوش خبر   /   ای دختر و گل پسر                                                 وقت نماز خوندنه /    بگو الله ا کبروقت نماز رسیده   /    گوشات چه خوب شنیدهصدای بانگ اذان    /     لباس بپوش پاکیزهخبر بده به دوستات    /   با شادی و با نشاطبرو به سمت مسجد   /   تا مستجاب شه دعاتبه سمت قبله بایست   /   صف نماز دیدنیستنیت و تکبیر بگوی / برتر از او کسی نیستسوره ی حمدو بخوان   /   با نا
قدیم ها وقتی کسی رهبر بود واقعا قدرت داشت مثلا رئیس یک لشگر جنگی خودش قدرتمند و جنگجو بود و از همه جلوتر هم وارد جنگ می شد اما حالا چه؟ حالا می بینی یک نفر که قادر به کشتن حتی یک پشه هم نیست نه تنها وارد جنگ نمی شود بلکه در امن ترین نقطه کشور پناه می گیرد و هدایت یک ارتش  را در دست دارد. واقعا چه اتفاقی افتاده است؟
ادامه مطلب
میخوام سعی کنم از این به بعد آرامش داشته باشم
و آروم آروم سعی کنم چیزایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم و استرس الکی نداشته باشم. 
امشب کلی استرس داشتم و به جایی نرسیدم. همین الان اومدم بخوابم، یهو به خودم اومدم دیدم برای فردا و اینکه این همه درس رو کی بخونم دارم دچار استرس میشم و بعدش به این فکر میکنم که وای قراره دوشنبه برگردم تهران و فلان و بهمان. بعدش به این فکر کردم که چرا خب واقعا؟ استرس بکشم که مریض شم؟ نشد؟ نرسیدم؟ خسته بودم؟ اصلا عشقم کشید د
سینما رفتن یک قابلیت کم اهمیت و کوچکی هم دارد و آن این است که وقتی پوستر فیلمی که در سینما دیدی را پشت شیشه کلوپ میبینی یا تلویزیون آن را پخش میکند یا تبلیغاتش توی سایت ها به چشمت می خورد یک عالمه چیز برایت تداعی می شود. مثل آنکه آن روز وقتی داشتی می رفتی سینما پیاده بودی یا اسنپ گرفته بودی. تنها بودی یا نه. قبلش خوشحال بودی یا ناراحت. بعدش راضی بودی یا خنثی. توی سالن تا چه حد کیف کرده بودی. یک جور تداعی لذت بخشی ست.
مثلا حالا که دارد تلویزیون به و
هر سال گله داشتم از این که ملت از دو هفته مونده به چارشمبه سوری تا دو سه هفته بعدش در حال ترقه در کردن و ایجاد سر و صداهای عجیب و غریب و فی الواقع وحشتناک هستند
امسال شاید یک صدم هر سال هم سر و صدایی قبل چارشمبه سوری نبود
روز دوشنبه (یعنی فقط یک روز قبل از چارشمبه سوری) رفتیم خرید برای پسرجان
محله ای که ما توش زندگی می کنیم خودش به نوعی مرکز خریده :دی
یعنی کلی بوتیک مردانه و زنانه و بچگانه از اول تا آخر خیابون هست که اکثرشونم برند فروشند
برای همین
امروز کللللا خواب بودم 
همین الانم اراده کنم می تونم بخوابم 
هنوزم ایشالا که آلرژیه  
جهان را در هاله ی خاصی می بینم :/ 
دلم یه عالمه شکلات میخواد ... شکلات مضر شیرین که وسطش یه چیزهای خرت خرتی داشته باشه. به شرطی که بعدش حالم بد نشه
دیروز بعد مدت ها از ظهر تا شب بیرون بودم این شکلی شدم. دیگه بیرون بهم نمیسازه
واقعا چه جونی داشتم. به مریم میگم واقعا نمی دونم چی می زدم!! صبح تا شب اون شکلی! 
من نمیفهمم حکمت این چیه:
طرف رو توی لینکداین ادد میکنی
بعد توی ریسرچ گیت فالو میکنی
بعد باز توی فیسبوک
بعدش توی اینستاگرم
بعدش توی توئیتر
و سایر شبکه های اجتماعی
چوب تو کون همه تون بره چرا اینجوری میکنین؟ چرا ادمو 100 جا فالو میکنین؟
بیمار. 
هر کاری کوفتی داری دو تا ازینها باید کافی باشه.
ریسرچ گیت حالا اوکی
لینکداین اوکی
دیگه چرا هم توئیتر هم اینستا هم زهرمار هم کوفت؟
بعد از مدتها دوباره برگشتم. ده روز نبودم. راستش تقریبا ۷ روز رو خونه نبودم. رفتیم کرج اولش و بعدش تهران و بعدش قم و بعدش برگشتیم خونه.
میدونم که الان میخاید بیاید بگید عهههه چرا تهران اومدی به ما خبر ندادی که همو ببینیم. از کامنت های زیادی که این ده روز گذاشتید مشخصه چقدر محبوبیت دارم :)))
ولی خب انقدر همه چی تند تند بود که نمیشد قرار وبلاگی بزارم . حتی اولش قرار نبود تهران بریم . بعد قرار شد یه روز باشیم و صبح که اومدیم بریم قم فهمیدیم یه روز دیگه
تا ب حال تو عمرم انقدر کوچیک نشده بودم 
یعنی خودم خودمو کوچیک نکرده بودم ...
از ساعت ۱۰ شب هر دقیقه جاهای مختلف التماسشو کردم ...
نمیدونم واقعا چکار کنم 
شیطونه میگه پاشم برم تهران پیشش
دیشب ک هرچی حرص داشت رو من خالی کرد همه خستگی ها و عصبانیتش رو پشت گوشی جوری فریاد میکشید انگار ... هیچی نگفتم اخر سر هم من بودم ک باز معذرت خواستم ....
بعدش تا ساعت ۳ کلا گریه کردم 
الانم ک ... تا همین الان هر دقیقه بهش پیام دادم ولی .... 
واقعا نمیدونم چکار کنم دارم میت
توو ی جزوه ی مکانیک سماوی یه تمرین هست، نوشته اول نشون بدین وجود غبار اطراف خورشید چه پتانسیلی رو ایجاد میکنه، بعدش برین نشون بدین که این اختلال باعث ایجاد تقدیم حضیض سیارات میشه! :/
حالا من :/ فقط اگه بگه هامیلتونی خورشید و زمین رو بنویس میتونم بنویسم، اونم نه از این درس ها... اونو از مکانیک تحلیلی بلدم :///
واقعا نمیدونم چیم شده بود که این درس رو برداشتم. یه مشت معادله ی خیلی سخته که اثباتش به عنوان تمرین به دانشجو واگذار شده.
عجیبه واقعا هر روز و هر شب برنامه ریزی میکنم که زود بخوابم که زود بیدار شم اما شب ها وقتی خونه میام ساعت یک و رد کرده :(
تازه بعدش که میام نه خوابم میاد که بخوابم نه حال و حوصله اینو دارم یکم درس بخونم نه اینکه یکم بخوابم ! ، شب ها یک ساعت بیخودی تو تلگرام و وب چرخ میزنم (البته تازگیا خوندن نوشته های بلاگیها رو هم اضافه کردم ) بعدش یا میرم سراغ ادامه کتابم یا ی فیلمی چیزی ، بعدش هف هشتا آلارم تنظیم میکنم ک صبح حتما حتما بیدار شم اما فقط بیدار میشم آ
درباره اینکه همه چی اونشب با شنیدن یه جمله و یه حرف و بعدش کلی بحث و اخم فروریخت و تموم شد مطمئنم ولی درباره بعدش و اینده ش و بعدش و بعدترش اصلا مطمین نیستمچون افکارم جسته گریخته ان لحظه ای ان محو ان کمرنگ ان...هنوز موندم بین بد و بدتر و رفتن و موندن یجورایی رو محاسبات ریاضی زندگی نمیکنم زندگیم بستگی ب حالم داره حالم میراند انچه را ک رواست...
پونزده روزه که دارم ورزش میکنم . اونم روزی سی دقیقه . اونم P90X 
شکلات و شیرینی و قند رو هم حذف کردم به کل . برنج و نون هم بسیار کمتر از قبل میخورم و بیشتر سبزیجات و گوشت میخورم
روزی که اومدم خونه 53 کیلو بودم . الانم 53 ام 
حالا من چجوری دوباره الان پاشم ورزش کنم ؟
میدونم که بخش زیادی از این ورزش کردنه واقعا برای کاهش وزن نیست و صرفا میخوام که توان بدنیم حفظ بشه توی این خونه نشینی و واقعا ورزش کردن حالم رو خوب میکنه ولی حالا چی میشد اگه یه 500 گرم هم کم
در چنان شرایط روحی قرار گرفتم که کارت بانکیم رو از سه شنبه گم کردم و الان متوجه شدم! و تنها چیزی که ازش یادم میاد اینه که به نام خودمه :|| هر چی تلاش میکنم یادم بیاد رمزش چی بود ، شماره حسابم چی بود بی فایدست
شماره حسابم رو رفتم توی چتم با پسری که پارسال ازش کتاب خریدم و بعدش با همون میخواست به یه جایی برسه پیدا کردم :|
حالا شاید سوال پیش بیاد که تو کتاب خریدی چرا خودت هم شماره کارت دادی؟ چون پول بیشتری سهوا ازم گرفته بود و بعدش قرار شد برگردونه :/
ف
عجیبه ولی چند وقتیه حس حماقت می کنم وقتی حس می کنم ممکنه یکی ازم خوشش بیاد ! شاید چون پیش خودم میگم توهمه و از حس بعدش می ترسم ، از حس بعدش وقتی بفهمی کاملا اشتباه میکردی و یه رفتار دوستانه ی ساده بوده ، آخ که چقد از دنیای دو جنسیتی بدم میاد:)))
جالبه حتی وقتی می بینم کسی صفحات اجتماعیم،مثل توییتر، رو فالو کرده تعجب میکنم ، چون فکر می کنم اگه خودم مخاطب صفحه ی خودم بودم فالوش نمی کردم و مثل یه صفحه ی معمولی و گذرا بهش نگاه می کردم !! یعنی واقعا بعضی
خطر کرونا ویروس برای من و مصطفی جدی نبود و نبود تا دیشب که از بیمارستان بقیه الله الاعظم برگشت. اونجا رفته بود که همراه بقیه دوستانِ جهادیش، پارکینگ بیمارستان رو تبدیل به بخش نگهداری از بیمارانِ در حال نقاهت کنند. چیزایی می گفت و تعریف می کرد که واقعا نگران کننده بود. مصطفایی که توی این مدت خودش با بی خیالی یکی دوبار رفته بود قم و یک بار هم مشهد، حالا نگران بود و همین من رو نگران کرد ولی زود آروم شدم. و ما تسقط من ورقه الا یعلمها و لا حبه فی ظلما
تا حالا شده یه اتفاقاتی براتون بیوفته و شما موفق بشید که اژدهای خفته درونتون رو ببینید؟
مثلا یه حسد اون گوشه دلتون زیر فرش باشه
یا مثلا یه کوچولو تکبر 
یا حرص و ولع و...؟
واااای مثل فیلمهای تخیلی و ترسناک مخصوصا بری سینما اونو 3 بعدی ببینی !
وااای اصلا باورت نمیشه خودتی!
بعدش که ناگزیر باورت شد
میری تو سکوت با دنیا 
بعدش خدا اون وسط مسطا یه نور میفرسته 
دوباره دستتو میگیره 
اما حواستو جمع کن 
زشته هعی اژدها راه بدی تو دلت 
بابا مگه طو...ست؟

زیر
برای هر کاری هر تصمیمی هر معامله ای قبل از انجامش برای خودت بعدش را در ذهنت ترسیم کن به خودت بگو
خوب این کار را هم کردم که چی بشه؟
به خودت جواب سوالت را بده ببین خودت از جوابت قانع میشی خوبیش اینه خودت که به خودت دیگه دروغ نمیگی این خودت خوده واقعیته نه اونیکه در فضای مجازی دوست داری برای بقیه ژستشو بگیری 
این که چی بشه؟یا خوب بعدش چی؟
خیلی کمکت میکنه
همیشه و در همه حال خودتون باشین. اگه احساسی رو بروز میدین، همون احساسی باشه که واقعا دارین. اینطوری بعدش هرچی بشه، مجبور نیستین پای احساسی وایسین که مال خودتون نیست. مجبور نیستین بابت پیامد های احساسی که واقعا نداشتین جواب پس بدین. و شب تو رختخواب پهلو به پهلو نمیشین که «یعنی اگه واقعا خودم بودم هم باز اینطوری میشد؟»
برای همینه که من الان میام و بهتون میگم خوب نیستم. نگرانم. از خودم نامطمئنم. تنهام. و می ترسم. خیلی می ترسم. میام و بهتون میگم، ب
گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم، به خدا میگم.
واقعا چرا آدم یه حماقت هایی رو باید بکنه؟
مثلا یکی مث جدی ۱۵ سال به دخترا تدریس میکته حتی کلاس یه نفری براشون میذاره(البته من نمیدونم با اون تکیه ارتباط تا چه حد برقرار کرده)، بعدش میاد به تور من میخوره ؛ مث خر تو رابطه با هم پیش میریم؛(یعنی واقعا من اینقدر کمبود دارم ؟؟؟!!! بعد میاد به مامانم میگه ف خیلی با بقیه فرق داره و ویژه هست.
من کیرم تو دهن شما مردا که هرجا فک میکنین میتونین مجانی کس بکنین اون می
خب دیروزم بخیر گذشت. هرچند یه مقاله بیشتر نخوندم اما بعدش بهانه خرید از سوپر زدم بیرونو حرصم از خودمو سر راه رفتن خالی کردم. به هر حال دیروز تموم شد و من واقعا خوشحالم که پشت سر گذاشتمش چون روز بدی بود برام. و اما امروز. طبق معمول هر روزه ساعت چهار این طورا بیدار شدم. اما بعدش مخصوصا خوابیدم و شد الان گفتم دیگه در طول روز خوابم نگیره شاید اگه این کارو کنم. اینه که الان ساعت هفت بیدار شدم. کتری رو گذاشتم رو گاز جوش بیاد صبحونمو بخورمو بعدش شروع کن
بچه که بودم هر موقع کار اشتباهی میکردم 
از ترس دعوا شدن 
میرفتم زیر پتو میخوابیدم 
ادای خوابیدن بود ولی بعدش واقعا خوابم میبرد 
روز بعدش که از خواب بیدار میشدم 
هم بقیه یادشون رفته بود هم خودم
دیگه کسی کارم نداشت 
الان که بزرگ شدم 
هر موقع که کار اشتباهی میکنم 
مثل بچگیام
میرم زیر پتو که بخوابم 
که یادم بره چیکار کردم‌
ولی خوابی در کار نیست 
ذهنم شروع میکنه به حرف زدن
هی حرف میزنه حرف میزنه حرف میزنه
به مرز انفجار که میرسم
دما بدنم رفته بال
وقتی یه کاسه پر از الوک :') میخوری و بعدش دلت میخواد بخوابی:')
فردا امتحان دارم !!ساعت آخر !!
میخوام بخوابم و صبح زود بیدار بشم مثلا 4 صبح !! واقعا چقدر ای روزا کار هس چقدر بدو بدو و چقدر نرسیدن و در انتها با تلاش بسیار رسیدن :دی
استرس ندارم میخوام بیخیال باشم بابا بقول خانم انصاری دنیا همش یه نیمچه اس با استرس و ترس و ای چیزا بزنیم خرابش کنیم که چه بشه مثلا :')
برم استراحت ...
امروز عجب حالی داشت بارون زد و ما ناگهانی با برو بچ مدرسه فلنگو بستیم و بجای س
امروز صبح توی اینستا پست رو لایک و بعدش آمــده بود کلی چیزای خوب برام نوشته بود منم بی احترامی نکـردم و مقابلش با یه احترام تواستی جواب دادم !
بعد من ظهر مشغول ناهار خوردن بودم گویا زنگ زده بود به گوشی من و من سایلنت کرده بودم از دیشب و بعدش من رفتم اینستا رو چک کردم و پست یکی از دوستان مشترکمـون رو لایک کردم ایشون میبینه و فوری پیام داد میدونستم ازم ناراحت شده بود ولی بازم سکوت کردم و با چند تا نفس عمیق و فکـر کردن بهش پیام دادم گفتم عزیزم کسی
واقعا چی شد؟ چی شدیم؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا هیچ چیزی مثل قبل نیست؟
بهت گفته بودم دوس دارم ordinary باشم؟ گفته بودم دلم می‌خواست خیلی معمولی و ساده بودیم؟ اصلا تا حالا‌‌ بهت گفتم که دیگه نمی‌تونم؟ بهت گفتم هر دفعه که گفتم نمی‌تونم دفعه بعدش فقط نمی‌تونم‌تر شده بودم؟
راستی، واقعا من تو را بر شانه‌هایم می‌کشم یا تو می‌خوانی به گیسویت مرا؟
زخم‌ها زد راه بر جانم ولی.
[ همایون شجریان - آلبوم ایران من - خوب شد ]









متاسفانه
واقعا نمی‌دونم برای چی باید بجنگم(!) و برای چی نه... نمی‌دونم چی ارزشش رو داره...
حالا جنگ نگم بهتره شاید... تلاش. بعد این جوریه که نگاه می‌کنی واسه یه چیزایی باید تلاش کنی که آلردی یه عالمه آدم دارنش بدون هیچ تلاشی. نمی‌دونم... ناعادلانه؟... حالا خیلی کاری ندارم به عادلانه بودن یا نبودنش ولی ناامید می‌کنه آدم رو... و خب این جوریه که مثلا از دید اونا بیای نگاه کنی مشکلت رو بدیهی و مسخره‌ست و حس خوبی نمی‌ده این...
نمی‌دونم این تلاشه مرز داره یا نه؟
کل حقوق های محل کار قبلی رو گذاشتم توی بانک تا وام بگیرم.
کل مبلغ اولین حقوق محل کار جدید رو هم دادم بابت اولین قسط وام.
زندگی خرج داره.
 
+ حالا خوبه اولش یکم بدو بدو کنی پول در بیاری ماشین بخری.
++ ثم ماذا؟( ترم پنج ارشد، همه بچه هایی که کار آزمایشگاهی می کردن و دفاعشون عقب افتاده بود، تیکه کلامشون بود ثم ماذا؟ بعدش چی کنیم. حالا حاج آقا ماشینم خریدی، ثم ماذا؟!( نمی خوام، به جان خودت قسم، ذره ای از این دنیا رو دوست ندارم...))
19
یک دوره ایی از زندگیم هست که اینقدر وحشتناک بود و اینقدر در افسردگی غلت زدم و اینقدر تمامی درسهای زندگیم رو توی دانشگاه افتادم که نمیتونستم خودم باشم که هیچ دوستی نداشتم که برای تنها دوستی که داشتم، رسما کارهای فراوان و زیادی میکردم که بتونم اون رو نگه دارم که الان که بهش فکر میکنم، باورم نمیشه اون روزها به من گذشته و باورم نمیشه من تهش زنده موندم.
باورم نمیشه از نوع واقعی. یعنی واقعا نمیتونم باور کنم که اون همکلاسیهایی که داشتم واقعا وجود
یه چیزی که واقعا برام سواله.
اینه که چرا این مرد اینکارو با من کرد؟
آیا عقده های خودش رو بروز داد؟
آیا من مجبورش کردم؟نه واقعا.
من فقط یه پدر میخواستم.
نه بیشتر نه کمتر.
ولی اون خیلی بیشتر میخواست.
و تازه بعد یه مدت زد زیر همچی.
چون من اون دختر مورد نظرش نبودم.
چون تو همچی از جمله درس اول نبودم.
چون تو خیلی چیزا حتی نزدیک به آخر بودم.
ولی حواسم به اون بود. قدرش رو میدونستم.
الان هم زندگی همینه دیگه.
برا چیزی که میخوای تلاش میکنی.
شد میرسی بهش نشد هم ب
از وقتی مادر رفت، دیگر هیچ چیز مثل قبل نشد. نه اینکه قبل از رفتنش، همه چیز خوب بود. اما حداقل زندگی یک عادت خسته کننده شده بود که بدون هیچ بازی زمانی، فقط می گذشت. حالا اما همه چیز به مرگ نزدیک است. نمی شود به مرگ این و آن فکر نکرد. زوال، زندگی را خورده و حبابی بالای سر ما پدید آورده. خیلی سخت است که خطوط روی چهره آن هایی که دوست شان داری را بشماری، و هر لحظه دلهره ی مرگ کسی را داشته باشی.یک آدم دیگر شده ام. برخلاف همیشه، دیگر چندان روی کارهایم فکر ن
ساعت 10 صبح بیدار شدم رفتم آشپزخونه مرغ رو از فریزر درآوردم گذاشتم یه گوشه تا یخش آب بشه بعدش رفتم لباسایی که خشک شده بود رو از رو بند برداشتم بعدش هم دست و صورتمو شستم و رفتم بساط ناهار رو آماده کردم و حین اینکه پیاز ها داشت سرخ میشد و یخ مرغ ها آب، منم نشستم صبحونه خوردم و بعدش مرغارو هم سرخ کردم و خورشت رو بار گذاشتم برنج رو شستم و روغن و نمکشو اضافه کردم گذاشتم یه گوشه بعدش هویج هارو گذاشتم بپزه و وقتی همه اینا انجام شد شعله همه شونو کم کردم و
امشب که با اون یکی صباعه حرف می زدم فهمیدم ما آدما یه درد بزرگیم رو سینه هم! این زبون لعنتی چیه که باهاش می سوزونیم همو؟ حروممون اگه با شکستن دل یکی، خودمونو تو دل یکی دیگه جا کنیم. خیلی وقته قسم خوردم با حال بد یکی گریه نکنم ولی یه سری دردا هستن که درمون ندارن... واقعا ندارن! واقعا نمیشه کاریشون کرد. فاصله چیز وحشتناکیه. فاجعه ست! قیمت خوشحالی امشبش یه بستنی شکلاتی بود که از پسِ از تهران تا سمنان فاصله، نتونستم خوشحالش کنم. چه شبی رو سر می کنه... ل
امروز (یعنی در واقع دیروز) روزی بس شلوغ بود.
صبح ساعت هشت اینا بیدار شدم یعنی هلیا بیدارم کرد. چند روز بود میگفت کنکور دادی بعدش تو منو ببر کلاس زبان و بیار !حالا خوبه کنار خونمونه! بچه چپ دسته و میخواست که بپرسم از اموزشگاه که صندلی چپ دست دارن یا نه و نداشتن. قرار شد دوتا صندلی برداره کنار هم بذاره:)
بعدش رفتم بانک بغل خونه که حساب باز کنم و حدود یک ساعت و نیم اونجا بودم . خدارو شکر که یه کارمند خیلی خوب و وظیفه شناس به پستم خورد
بعدش خرید و ارایش
من از قوی بودن میترسم!از آن جنس قوی بودن ها که در ذهن اتفاق نمی افتد… که فقط تظاهر است، نمایش قدرت است…از آن ها که وقتی کسی غمی دارد، سکوت می کند، معمولی رفتار می کند، لبخند می زند تا به همه نشان دهد که محکم است اما در حقیقت آنقدر به گذشته فکر می کند که امیدهایش زیر خروارها حسرت دفن می شوند، و احساس زنده بودن را از خودش می گیرد …قوی بودن، خودسانسوری نیست سکوت نیست…گریه کن !فریاد بزن به در و دیوار مشت بکوب دلت را خالی کناما بعدش روی پاهایت
احساس پوچی عجیبی دارم.
هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری بتونم بیخیال یه سری چیزا بشم.
چیزایی که با نبودشون داغون میشدم.
چیزایی که یاداوری شون منو اذیت میکرد اما حالا.
من به راحتی بیخیالشون شدم.
این پوچی رو میفهمی؟ 
مسخرست! با چندین نفر حرف زدم و هیچ‌کدومشون نتونستند قانعم کنند کارم اشتباهه یا بهتره بیخیالش بشم اما الان، فقط چند کلمه‌ی کوتاه اشکم رو در اورد و باعث شد قید همه چی رو بزنم.
واقعا کلمات تاثیرات فوق‌العاده‌ای دارند.
 
 
پ.ن: "امروز متوج
این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعاتمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا
سلام :))
 شاید بین تمام حرفایی که از یه نفر شنیدم , یه حرف بود که فقط یه بار شنیدم که خیلی همیشه بهش فکر می کنم :))
می گفت که , تقریبا هیچ کدوم از کارهایی که به من نسبت داده می شه , راجع به خود من هیچی نمی گن :)) نتیجه ی این بوده که من فلان جا بزرگ شدم , با این آدما وقت گذروندم , خونوادم اینجور آدمایی بودن و ...
چیزایی که در مورد خود من یه چیزایی می گن اینه که وقتی از خواب بیدار می شم چی کار می کنم , وقتی که یه شکستی می خورم چی کار می کنم , با آدما چه جوری رفتار
Federer و Djakovic (جاکویج) الان چهار ساعته دارن مسابقه میدن! همین الان و واقعا چهار ساعت طول کشیده بخاطر سطح بازی و نزدیک بودنشون.
حالا کار به این ندارم، تو کل زمین بازی بطور واضح صدای تشویق برای فدرر بیشتر از جاکویچه و چیزیکه برای من جالبه اینه خودشو از تک و تا ننداخته و همین سه دقیقه پیش نتیجه نزدیک به باختش رو به برد صد در صد اون ست تغییر داد!
تفسیری ندارم واقعا!
الان باز است ست رو برد شدن ۹-۸ به نفع جاکویچ و حالا این ست تعیین کننده س
ببینیم چی میشه!
ا
میریم واسه اتفاقات جدید
فضای جدید
آدمای جدید
حسای جدید
همیشه همه چی اونطوری که میخایم پیش نمیره ولی...
میشه از هر پیشامدی، واسه خودت خوشی الکی درست کنی!
اولش آرزو داشتم لبخند دنیارو حفظ کنم
بعدش فهمیدم دنیا، اونقدری که فکر میکردم لبخند نمیزنه...
بعدش آرزو کردم بتونم لبخندو هدیه بدم به دنیا... :)
بهم سخت گذشت... به خودم اومدم دیدم لبخند خودمم گم کردم!
اما حالا...میشه یه جور دیگه نگاه کرد :)
میتونم بازم لبخند بزنم... :)
اول لبخند خودمو پس میگیرم و بعد...ی
مامانم میگه ولی وقتی برگشتی خونه رو خالی میکنم دوستاتو دعوت کن و من اینطوری ام که فکر میکنی اینا واقعا منو یادشون میمونه؟ درسته منم دلم نمیخواد فراموش بشم ولی خب دوستان این بخش غیر قابل انکار زندگیه حداقل راجب نود درصد روابط‌من که اینطوریه:/
آدم یه هفته نیست ولی رفتاراشون عوض میشه چه برسه به...
 
پ.ن:الان دارم فکر میکنم واقعا این چهارتا خط ارزش پست شدن داشت؟
پ.ن۲:بله من ترس از فراموش شدن دارم و ترکیب این قضیه با گیر افتادن بین آدم های کم حافظه
میاز دارم با یکی الان صحبت کنم 
بهم واقعا انگیزه بده 
داغم کنه 
موتورمو روشن کنه 
بعدش منو با لگد پرتم کنه تو اتاق 
درو قفل کنه 
و بگه تا اینقدر تلاش نکی از ارامش و غذا خبری نیست 
محبت رو جیره ای کنه 
مجبورم کنه 
کاری کنه که مجبور بشم کاری کنم که دیگه از این همه کارای بیخود دست بردارم (بازی با کلمات کردم :/// )
برام یه آهنگ فرستاده ...
و بعدش نوشته ...
:فقط لعنت به اونجایی که میگه 
:I can't escape the way, I love youI don't want to, but I love you
*راس میگه...واقعا لعنت!
....
کاش اون آدم میفهمید من ادم مناسبی برای شنیدن این قبیل آهنگا نیستم...
جنونم میزنه بالا ...دیوونه میشم نصفه شبی ...!!!
حالا که قرار مدار عقد گذاشتیم,دلخوش خرید هامونو تقریبا کردیم ,امروز نشسته بودم لیست مهمان بنویسم ,رفتم از مامانم بپرسم فلانی چند نفرن?! که گفت صبا یکم دست نگه دار!!!! گفتم چرا ... گفت داداشت از تو بزرگتره ولی هنوز ازدواج نکرده ,درست نیست تو زودتر عقد کنی  داداشت دق میکنه!!!!! هاج و واج نگاهش کردم ,یعنی چی مامان? داداش که نامزد هم نداره من صبر کنم  تا عقد کنه! گفت تو یکی دوسالی صبر کن تا منم واسه داداشت یه زن خوب پیدا کنم!!!!!!!!!!! بعد سریع واسش عقد و عروسی
خیلی جالبه
یکی به تو بدی میکنه
بعد تو اولش ناراحت میشی
بعدش میگی اوکی بی خیال
ولی سر اون ادم همه اون بدیا میاد و بعدش تو میگی وای خدا چرا؟!
یعنی گریزی نیست. سر طرف میاد هر بدی ای به شما کرده.
اینقدر زنده میمونین تا شکستش رو ببینین.
من هنوز باورم نشده، یعنی بیست درصد آخر دوازدهم حذفه؟! اه، اه، اه، لعنت بهشون، کوفت بگیرن! خب اگه قطعی شده چرا هیچ‌جا دقیقا ننوشته تا کدوم سرفصل می‌آدش و دقیقا کجا حذفه؟! بابا روانیم کردن، اه -_-
منو بگو آخه، فیزیک اتمی رو تابستون تموم کرده بودم. کلی رو دوازدهم زوم کردم که قبل عید اختصاصیاش رو بستم، بعدم این‌قدر عید دوازدهم خوندم که هفته‌ی دوم عمومیاش هم تموم شد، بعدش این‌طوری آخه؟! اه، خب اگه منم نشسته بودم پای برنامه‌ی آزمون و خودمو خسته
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
قلبم که میشکنه پیش خودم میگم حالا که من جزامی این خونه ام ان شاالله یکی پیدا بشه با عزیز دردونه ت مثل زامبیا برخورد کنه اونوقت زجر کشیدنت رو ببینم دلم خنک بشه. بعد یه دقیقه نرسیده میگم واقعا عرضه ش رو داری که دلت خنک بشه؟ واقعا هم ندارم. میگم بی خیال بذار اونا دو تا با هم خوش باشند. رنج اونا چیزی از رنجی که من کشیدم کم نمیکنه.
دیروز خیلی طولانی بود
شب قبلش نخوابیده بودم تقریبا، سه تا کلاس داشتم 
روزه بودم
عصر هم رفتم مجلس ختم :(
دیدمش ولی کم. بچه ها عجله داشتن و برگشتیم.
یکم بعدش پیام داده بود: رفتین؟ من گفتم کاش مونده بودیم. بعدش فهمیدم پیش اسماعیله و خوشحال شدم. 
برای خودم جالب بود که دیروز هیچی حس نمیکردم. نه خستگی ، نه گرسنگی. اصلا انگار نه انگار که روزه م. انگار نه انگار که نخوابیدم. بعدش اومدم خوابگاه و دوش گرفتم و افطار کردم و نماز خوندم و گفتم هرطوری شده باید بخ
سلام دو هفته است که تو مریضی حالت خوب نیست بیمارستان بستری شدی خیلی با خودم درگیرم بیام ملاقاتت اما غرورم این اجازه رو بهم نمی ده سعی می کنم زیاد گوش ‌وایستم ببینم چی در موردت می گن اما هیچی در موردت نمی گن خودم هم نمی تونم از کسی بپرسم کدوم بیمارستان بستری هستی اصلا  خوب هستی یا نه 
سعی می کنم بی رحم باشم خیلی بی رحم  
از خودت پرسیدی من چی کار کردم که یهو تنهام گذاشت ازم رو برگردوند نه نپرسیدی فکر نکنم برات مهم باشه هر کس بهم نگاه می کنه می تر
تصمیم گرفتم از این به بعد کارای متفرقه انجام ندم در عوض تمرکزم رو بزارم روی کارهایی که واقعا دلم میخواد انجام بدم پس خداحافظ روبان دوزی، خیاطی، رقص، چت و از این مزخرفات که واقعا برام دغدغه شده و به شدت افسرده ام میکنه .
عوضش میخوام چند تا کار رو حتما انجام بدم ...
کتاب بخونم حداقل روزی نیم ساعت .
بنویسم حداقل روزی یک متن.
آشپزی کنم حداقل سه بار در هفته.
کلاس شنا برم!(تا حالا نرفتم ،فقط به خاطر کمرم میخوام برم) حداقل یک بار در هفته .
دندون پزشکی برم.
میدانید تلگرام به چرند گویی ام اضافه کرده .بدی اش این است که کاملا ازادت میگذارد. ازادی که هر وقت از هرچه میخواهی بگویی. راحت است میدانید?نه عنوانی میخواهد نه احتیاج دارد که به سانسور و اینجور چیز ها فکر کنی. خلاصه که اره،بدعادت شده ام.
دیگر اینکه خیلی خسته ام. انقدر که انگار از صخره پرت شده ام پایین چندتا غلت خورده ام بعد افتاده ام توی جاده ، بعدش ده تا  کامیون از رویم رد شده اند و له له اشده ام  ولی همچنان زنده ام :/ هنوز هم وسط جاده ام و گهگاهی
 
مشکل از فهم نیست...
مشکل از اونجایی آب میخوره که نمیتونی مطابق فهمت عمل کنی
چون نفست گیره، دلش میخواد این کارو بکنه، پس صدای عقل و وجدان رو خفه میکنه و ادامه میده
بعدش...
بعدش گیر میفته بین همون عقل و فهم و نفس!!
زیبا نیست؟!
 
 
به نام او...
دوباره انقدر حرف تو سرم هست که نمیتونم مرتبشون کنم و بنویسم یا بگم.
مثلا اتفاقات این دو روز،درس هام،کار هام،سرشلوغی های الکی که دور خودم درست کردم،یکسری خاطرات خیلی قدیمی که با یه اهنگ اومده تو ذهنم،حتی اون فیلم بچگی هام که خیلی ها انگار دیگه هیچ وقت نمیخوان که باشن یا حتی خاطرات پارسال و این روز و شب هاش...
که چقدر حرف زدن پارسال هم سخت بود و چقدر گریه کردن تو یه پارک تو یه جای دور از خونه، آسون!
اون دختر پسری که نرمش میکردن و یا حتی
دیروز خیلی طولانی بود
شب قبلش نخوابیده بودم تقریبا، سه تا کلاس داشتم 
روزه بودم
عصر هم رفتم مجلس ختم :(
دیدمش ولی کم. بچه ها عجله داشتن و برگشتیم.
یکم بعدش پیام داده بود: رفتین؟ من گفتم کاش مونده بودیم. بعدش فهمیدم پیش اسماعیله و خوشحال شدم. 
برای خودم جالب بود که دیروز هیچی حس نمیکردم. نه خستگی ، نه گرسنگی. اصلا انگار نه انگار که روزه م. انگار نه انگار که نخوابیدم. بعدش اومدم خوابگاه و دوش گرفتم و افطار کردم و نماز خوندم و گفتم هرطوری شده باید بخ
دلم یه فست فوروارد می‌خواد این روزها و ماه‌ها رد کنم بره. حالا نه این که الآن خیلی بد باشه و نه این که در آینده قرار باشه اتفاق خاصی بیفته... نمی‌دونم... مثل یه سریالیه که هی می‌خوای بدونی بعدش چی می‌شه تند تند اپیزودها رو می‌بینی و رد می‌کنی. ته‌ش هم از این که زود تموم شده ناراحت می‌شی.
من واقعا یجوری بی‌حوصله و کسل و امروزو بگذرونیم ببینیم فردا چی پیش میاد و هی حالا تا بعد زندگی می‌کنم که مثلا انگار هفتادو خورده‌ای سالمه،سی سال کارمند استخدامی اداره‌ای بودم و حالا با ماهی دو و خورده‌ای حقوق ثابت تو بازنشتگی‌ام ، دوتا بچه‌ی جوون دارم که ازدواج کردن و یه نوه هم دارم،شوهرم هم چندسال پیشا مرده،پول بازنشستگیمو گذاشتم بانک و یه سودی ازش میگیرم، هرروز تو خونه میشینم و انگار که دیگه زورامو زده باشم و الکمو آویخته باشم،شب به
کلا توی خونه با  مامانم شوخی زیاد می کنم.
مثلا وقتی میگه فلان کار رو انجام بده، کلی نق می زنم ولی بعدش به نحو احسنت اون کار رو تموم می کنم.
یا بعد خوردن غذا، می گم این چی بود که درست کردی؟ اصلا هم خوشمزه نبود.
امشب یه دونه از این شوخی ها با آقای پدر کردم.
بعدش یک نگاه غضب ناکی تحویلم داد که به غلط کردن و عرذ خواهی افتادم...
 
خداوندا لطفا در نسخه بعدی چند ساعتی به شبانه روز بیفزا!من واقعا با کمبود وقت مواجهم. البته این‌که درست مدیریت نمی‌کنم هم بی تاثیر نیست. کار ترجمه هام رو تعلیق کردم چون چندین روز نمی‌تونستم چیزی بنویسم و بدقول شده بودم. از روند درس‌ها هم خیلی عقب افتادم و حالا حالا ها باید بدوم تا برسم. 
واقعا چطوری تونستم همچین احساساتی داشته باشم؟
جدا یکی بیاد و کمکم کنه این حسو نابود کنم
همین دقیقا میتونه نقطه ضعف یه دختر حساب بشه.. 
خیال پردازی.. 
:|
+راستی امروز تولد مامانم بود.. تولدت مبارک مامان مهربونم.. مامانم زیادی مهربونه و میبخشه! خیلی دوس داشتنیه! 
داره بارون میاد و دل آدم میخواد زار بزنه. 
حالا من هیچی.. تو چطور تونستی اینکارو بکنی؟ نامرد
می دونستم همش سوء تفاهماتِ ذهن مسخره ی منه. چقد مسخره واقعا! 
پستاشو که میخوندم پی بردم اونم چق
سلام اجرایی دیروز واقعا خیلی عالیییی بود بهترین تئاتری بود که من تا حالا دیدم ازهر  نظر که بگیم عالییییی❤️ اگه بازم بیایین خیلی عالی میشه این دفعه برای دانش آموزان بنظرم واقعا تاثیر گزار هست 
دست همتون درد نکنه ان شالله پاداشتون رو از خود شهید بگیرید 
خانم خبرنگار از اندیمشک
ادامه مطلب
همه‌ی روزا میتونن تکراری باشند ، چیزی که اونا رو خاص میکنه طرز فکر ماست.
برای مثال صبح طبق معمول چهارشنبه‌ست و من از خواب بیدار میشم و اماده میشم تا مثل تمام روزها برم مدرسه ، حالا چی این وسط تغییر کرده و یا خاص شده برام؟!
 
صبح یه چهارشنبه معمولی نیست.
اولین کوییز ریاضی رو دارم که میتونه منو به چالش بکشه. راستش هیچوقت به اندازه الان به ریاضی اهمیت ندادم ، همیشه برام یه درس مسخره و حوصله‌سر بر بوده 
اما صبح فرق میکنه! 
علاوه بر اون بعد از مدرس
یه برنامه خوب نوشته بودم که هر چی امروز گشتم پیداش نکردم
در عوض فقط عین دیو خوردم
صبونه کم خوردم، چای و نون و مربای توت فرنگی و شیر، 
بعدش یه هلو
ناهار واو...یشکا.ی غاز، اونم نه خیلی، اما غذام اضافه نیومد
بعد از ظهر یه قاچ هندونه، یه نصفه مگنوم، که کل بالشم کاکائویی شد
بعدش املت با نون زدم
بعدش چایی و اوریو
بعدش ماکارونی پختم
بعد از شام هم نشستم به خوردن پفک
این حجم از خوردن در من بی سابقه است :|
میوه در رژیم غذاییم خیلی کم شده
باید حتما جبرانش کن
واضع مقولات عشر ارسطو بوده او مقولات را یعنی آنچه را که قابل تصور در ذهن و یا تفکر است  به ده قسم تقسیم نموده که در زیر آورده شده است.
 
 
کم و کیف وضع این له ز بعدش هم متی
همچنین باشد مضاف و فعل و بعدش انفعال
 
توضیحات مقولات عشر
ادامه
 
چشمام بزور بازه.....دارم از خواب کور میشم،صبح کله سحر هم کلاس دارم....
امروز از خود صبح تا بعرازظهر من همش کار داشتم....
خداروشکر بالاخره این قرارداد جدیده پست شد و امیدوارم واقعا به دستشون برسه و تو هوا فنا نشه(از این مجاریا هیچی بعید نیست و بهشون هیچ اعتمادی نیست)
انقدر خسته ام......بازم سر درد دارم،میدونم نباید از لپتاب استفاده کنم تا که سردردم قطع شه ولی بخاطر دسهام چاره ای نیست...
اخ اخ امان از دست اناتومی عزیزم که پدرمنو دراورده ....هرمبحثش قشنگ
واقعا غروبای پاییز و زمستون رو باید رفت بیرون. امروز رفتیم چای خوردیم و تیرامیسو؛ بعدش هم رفتیم ناروین گل دیدیم و جاعودی گرفتیم. میخواستم گلدونم بگیریم که فعلا نخریدیم چیزی.
شبم اومدم چیزکیک درست کردم، فردا صبح میخوریم ببینیم چطور شده، الانم که برم واسه آنا کارنینا .
پ.ن: شکر خدای را.
امشب ، شب سر نوشت است. شب تقدیر است، هر موقع نزدیک شب های قدر می‌شود عجیب استرس می‌گیرم، بعدش با خودم می‌گویم نکند امسال ظرفیتم کوچک باشد بعدش با توجه به ظرفیت کوچک‌م، کم پیمانه‌ام را پر کنند.
و یک سال دستانم خالی باشد؟...
اما امسال فهمیدم باید از چند  شب قبل‌ش با کریم ابن الکریم تا خود شب قدر معامله کنم. امسال فهمیدم که برای یک کار بزرگ باید از چند وقت قبلش آمادگی در خودت ایجاد کنی، مثلا وقتی می‌خواهی حرم ارباب بروی، باید قبلش آمادگیش را ا
در طی هفته‌ی گذشته ۷ تا سرم زدم. :( الان بعد از دست و پنجه نرم کردن با هزار مدل درد و مرض حالم نسبتا خوبه. :) نگفتم من شانس ندارم؟ کافیه یه بلای کوچیک سرم بیاد بعدش رگباری ادامه پیدا می‌کنه!
اول اولش مسمومیت غذایی بود! و اینقدر حالم بد شده بود که تا چند روز حتی نتونستم یه قاشق سوپ بخورم! بعدش اون مریضیِ ویروسی‌ِ که تقریبا کل فامیل بهش مبتلا شدن رو گرفتم. خیلی به سیستم ایمنی‌ام غره شده‌بودم خلاصه! هی تشویقش می‌کردم می‌گفتم آفرییین که ازشون نگرف
دوستم چند دست ( ده دوازده دست !!!) لباس مجلسی نو داشت گفت برام بذار تو دیوار ببینم فروش میره ... یکی یکی لباس رو چیدیم رو مبل عکس گرفتیم فرستادیم... 
تا دلتون بخواد اقایون باهاش تماس گرفتن گفتن عکس از لباس تو تنت بفرست ببینیم!!!!!!!!!
بگذریم که هر روزم ده نفر زنگ میزنن قربون صدقه ش میرن!!
اخه چرا؟!
واقعا چرا؟!
یه اقایی زنگ زده میگه دامنه دقیقا تا کجای زانوئه؟! بالای زانو؟؟ زیر باسن؟! 
واقعا مونده بودیم جفتمون !!
زنگ زده میگه تو رو شادی روح امواتت برو پاک
ما توو فضازمان نسبیت عام میخونیم. من به دوستی گفتم نسبیت خاص :) حالا واقعا نمیدونم چرا دیشب فکر میکردم نسبیت خاص میخونیم. شاید به خاطر این که هنوز عام رو شروع نکردیم :)))
امروز با هم اتاقی هام و دو سه نفر که اصلا نمیدونم کی هستن میخوایم بریم موزه. بعد از سه سال تهران بودن، تازه الان میخوام برم موزه. من همون آدمیم که عاشق موزه رفتن بودم و میگفتم اگه یه روزی با یه آقایی دِیت اولم باشه حتما دوست دارم برم موزه*. بعد الان باید التماسم کنن که پاشم از خواب
واقعا ما ملت عجیبی هستیم چند ساله با یه حس خوشایندی میگیم جنگ را بردیم به بیرون مرزها! یعنی، چه همه بچه و زن و مرد سوریه ای کشته شدند که مثلا ما امنیت داشته باشیم!!! حالا من که اصلا این استدلال را قبول ندارم که برای امنیت ما همچین کاری کرده باشند اما اونهایی که با یه خیال راحت و قیافه ی تشکرآمیز این حرف را میزنند، واقعا متوجه شدند این امنیتشون به چه قیمتیه؟ یه بار هم خجالت نکشیدیم از خودمون:(
آم. خب امروز خیلی روز خوبی بود، یعنی حالم توش خوب بود بالاخره و همه چیز آروم و نرمال سپری می‌شد. رلستش خیلی دلم میخواد روزها آروم و نرمال بگذرن و یه هیجان ریزی هم داشته باشه، که مثلا میتونه دیدن یه مانگا باشه و یا خوندن یک شعر از حافظ و یا دیدن یه ویدئو از آرورا. یا مثلا دعوت به خوردن کیک و چای از طرف خواهرم.
امروز یکی بهم گفت تو چقدر خوب گوش میدی. یعنی یه نیم‌ساعت پای دردودلش نشستم و بعدش رفتم تست قرابت زدم و خیلی فضا دراماتیک بود. ولی هرگز فکر ن
امروز صبح با بچه‌ها، یعنی فاطمه‌زهرا و زینب رفتم باشگاه روبروی خونه‌مون که ببینم سانس‌ها و کلاس‌هاشون چجوریه.
اطلاعیه‌ها روی تابلوی اعلانات بود. ازشون عکس گرفتم.
بعدش از خانوم‌هایی که پشت میز پذیرش نشسته بودند پرسیدم که سانس استخر چطوریه؟ چون سانس استخرشون رو نه روی تابلو زده بودند و نه توی سایت‌های پول‌تیکت و پونز و اینا چیزی دیده بودم.
یکی از اون خانم‌ها هم اومد و جوابم رو داد...
ولی برام رفتار دوگانه تمام اون خانم‌ها عجیب بود. از یک
من بهم سرم وصله ، مامانم سرم وصله بهش 
تازه بعدش امپول تقویتی داریم بدون بی حسی
موقعی ک میخواستن بم سرم بزنن رگم پیدا نمیشد و ی‌دور سوراخ شدم
خلاصه ی‌دور گریه کردم تا رگم پیدا شد 
از امپول بدم میاد،موقعی که کلاس پنجم بودم زنه تزریقاتیه امپولو اشتباهی
رو رگ پام زد و واقعا پام عین ی تیکه گوشت مرده شده بود 
بعدش انقد مامانم نذر و نیازکرد، حیوون خونگیمونم مرد ،بعدسه ماه با درد
و بدبختی پام اوکی شد ، بعد از اون هربار ازم خون گرفتن،یا امپول زدم 
د
خب ...
سلام...
روز دانشجو بود امروز ...مبارک همه!
استاد عزیز ما امروز فرخنده رو گذاشته بودن واسه میانترم...فک نکنین لغوش کرد یا چی ها...نه...میانترمو گرفت عین چیییییی...
بعدشم همه کلاسو بستنی مهمون کرد...که دستش درد نکنه...
بعدش من فهمیدم آزمونم به جایی که فردا باشه پس فرداس ...
بعدش من حساب کتاب کردم که پس فردا میانترم جزا هم دارم:||||
بعدش اون رفیقم که شکست عشقی خورده بود با یه صحنه پرفکت دیگه مواجه شد و اون طرف اومد به قصد عذر خواهی و غلط کردم....
بعدش ایشو
دنبال عکسای اتلیه ای دخترک میگردم از یکسالگی به بعدشهرچی میگردم  تو پوشه ها نیستسرچ کلی میکنم .jpgعکس سالهای قبل از سال تقریبا 91 هست سفرها عیدها عروسی هاهمه عکسی هست غیر عکس دخترک خندم میگیره "عههه اینارم اورد خخخ"ازش میگذرم. دنبال عکسای دخترکمهارد رو سرچ میکنم. بازهم "عههه اینا" رو میارهعکس دخترک نیستلب تاب سرچ میکنم بازهم "عهههه اینا" رو میارهبازهم عکس دخترک نیست و پیدا نشدوسوسه میشم شانسی چندتایی از "اینا" رو باز میکنمیه حس عجیبیه نمیتونم
توی دوران دبیرستانم هر قدر از دوست دورو و مسخره ام "ح"  ضربه خوردم
حالا توی دانشگاهم دیدم دوستی که انتخاب کردم "ی" همونقدر احمق و عوضیه ، همونقدر منفعت طلبببب و حریص ، حسود و واقعا غیردوست 
غیردوست
هرچی هست  ، دوست نیست واقعا ناراحتم که چرا این دو ترم توی اکیپ مسخره ای بودم که تمام گفته هاشون یا غیبت پشت همدیگه بود یا پشت پسرای مردم و واقعا متاسف شدم برا خودم ک اینجور ادمای چیپی دور و ورمن و من؟ من دو ترم دانشگاهمو با اینا گذروندم 
من اییینقد ب
دقیقا چه حسی دارم ، ناراحتم ؟ناامیدم؟ بی‌انگیزم ؟ بی‌انرژی‌ام ؟ از کسی نفرت دارم ؟ چه کسایی رو واقعا دوست دارم؟ خسته‌ام؟ این بی‌حوصلگیم جسمیه یا روحی؟ خوشحالم؟ مودم بالاست؟ یا دپرسم ؟ همین الان دلم میخواد زندگی تموم شه ، یا دوست دارم آینده رو ببینم ؟ اینجا نوشتنو دوست دارم؟ اصلا چه حس خوبی برام داره نوشتنم اینجا؟ حس خوبی داره ؟ دلم میخواد تنها باشم ؟ یا از بودن با آدم‌ها لذت میبرم؟ برای روزهام برنامه دارم ، یا تو یه سیکل منظم تکراری فقط
دیشب خیلی عصبی بودم. خیلی زیاد. همش احساس میکردم میخوام پریود بشم. ولی تقویم میگفت زوده. دیر خوابیدم و صبح پا شدم دوباره درس بخونم. وااااای که چقدر از شب امتحانی خوندن متنفرم. بعدش هم که سلام بر پریود.
رفتم امتحان دادم و اومدم. نمیدونم دلیلش یا وسواسه، یا بلد نبودن زیاد، یا بلد بودن! امتحانای این ترم رو خیلی مینویسم. دوشنبه استاد بهم گفت بسه دیگه همه رو نوشتی! امروزم برگه رو که دادم استاد یه لبخند عجیبی زد، نمیدونم نشونه خوبیه یا نه.
 
یه انیمه
امروز عجب روزی بود باورم نمیشه اینقدر زود ساعت شد نزدیک شیش عصر. حتی یادم نی کی بیدار شدم فکر کنم شیش صبح بود شروع کرددم زبان خوندن یه ذره از کتابو ساعت دهم حاضر شدم برای باشگاه. دیشب حموم بودم موهامو سشوار نکشیدم همش رو هوا پیچ خورده بودو وز کرده بود:/ من موهامو هیچوقت سشوار نمیکشیدم گیس میکردم صاف میموند بعد الان داستانی دارم باهاش. شانس آوردم خوب شد بعدشم سنجاق زدم. این همه زحمت بعد باشگاه دوباره همینجوری. انگار من از زیر دوش اومده باشم. فکر
آقا با یکی زدیم به تیپ و تاپ هم 
خدایی فازتون چیه سر قومیتتون تعصب میکشید 
حالا مثلا خداوند شمارو تو دل یه قومیت دیگه ای مینداخت باز این حس خودبرتر پنداری مسخرتونو داشتید نسبت به قومیت الانتون ؟؟؟
بعد من هنوز تو کف برقراری ارتباط بین فرهنگ و اصالت با قومیتم!!
د آخه چه ربطی داره بشر 
هر موجودی با خونواده همسایشونم فرق میکنه چطور آخه شما یه قومو خوب میدونید بخاطر قومیتش 
حالا خدایی کرد و لر و عرب و چی و چی بودنتون چه تاثیری تو رشد عقلی و شخصیتیت
به قول صادق هدایت: «اصلا چه کار احمقانه‌ای کرده. چرا وصیت‌نامه نوشته؟ آدمی که خودش را می‌ترکاند [خودکشی می‌کند] دیگر به چس‌ناله و وراجی احتیاج ندارد. به او چه که بعدش چه خواهد شد که مردم را پند و نصیحت بدهد؟ همین ترکیدی و رفتی، دیگر تمام شده است، بعدش دیگر به تو مربوط نمی‌شود.»
| آشنایی با صادق هدایت _ مصطفی فرزانه |
به قول صادق هدایت: «اصلا چه کار احمقانه‌ای کرده. چرا وصیت‌نامه نوشته؟ آدمی که خودش را می‌ترکاند [خودکشی می‌کند] دیگر به چس‌ناله و وراجی احتیاج ندارد. به او چه که بعدش چه خواهد شد که مردم را پند و نصیحت بدهد؟ همین ترکیدی و رفتی، دیگر تمام شده است، بعدش دیگر به تو مربوط نمی‌شود.»
| آشنایی با صادق هدایت _ مصطفی فرزانه |
 
هر از چندگاهی یه حسی خیلی قوی میاد سراغم، یاد اون شبی می افتم که در جاده در حال حرکت بودیم و من به ماه توی آسمون خدا نگاه کردم و یه حس عجیب خواستن گرفتم تموم وجودمو... همون موقع داشتم به مهاجرت و شاخ بودن و اینجور مسائل فکر میکردم... به اینکه باید یه کاری بکنم اما نمیدونم چیه.
حالا اون حس هر چند وقت یا بهتره بگم هر چند ماه یکبار شدید میاد سراغم و من همششش یادم به این بیت شعر میافته که هر کسی را بهر کاری ساختند / عشق آن را در دلش انداختند،اما دقیق نمی
اومده تو آشپزخونه میگه ( یادم نیست ی سوالی پرسید)
خندیدم بهش گفتم از اون یکی زنت بپرس
خیلی جدی میگه : من اگر بخام ی زن دیگه بگیرم اول به زن خودم میگم. بعدش طلاقش میدم بره پی زندگیش. بعدش میرم با یکی دیگه. اینجور نیستم ک خیانت کنم به زنم.
مسخره بازی میکنم و بحثو عوض میکنم...
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها