دلم که می گیرد، قلاب را برمیدارم و شروع به بافتن میکنم.
همینطور می بافم و می بافم تا غصه هایم کمرنگ تر شوند.
یک وقت هایی زیر لیوانی می بافم.
یک وقت هایی شال گردن، یک وقت هایی هم رومیزی و چیزهای دیگر.
بعد می نشینم زل میزنم به چیزی که بافته ام.
و با خودم فکر میکنم یک فرش گرد باید غم بزرگی بوده باشد.
| نیلوفر نیک بنیاد |
صورتت را هم یادم رفته ولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی
صورتت را هم یادم رفتهولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی شعر نمی باف
می بافم
صبح نمی گذارد شب کارش را بکند
تاریکی ...
سکوت ، سخت مرا در آغوش گرفته
بدون دود ..
بدون قهوه ، با تو گپ می زنم
و آن سوی جهان را با دو دستانم شانه می زنم ..
صبح نمی گذارد ..
اما من سحرگاهان ، پیش از طلوع
گیسوانت را زیر خروارها دلهره در گوشه ای از قلبم ..
آن جا که هیچ کس نیست ، می بافم.. !
" محمد نبهان ، 1 ینایر 2019 "
بهار آمد، بیا جانانة دل،
تکان این گرد غم از خانة دل.
غبار کینه را از دل بشوییم،
ز غم خالی شود پیمانة دل.
به غارت برده ای گنج دلم را،
چه می جویی از این ویرانة دل؟
به جان و دل پرستو را پرستیم،
بهار آید به هر کاشانة دل.
شکسته صد قفس مرغ هوسها،
بیاید پرزنان بر لانة دل.
زمین و آسمان دارد تمنّا،
بهار دل رسید، دردانة دل.
ز مویت شد دراز افسانة شب،
به مویت بافم این افسانة دل.
دوست داشتم تو را در اتوبوسی ببینم،حواست نباشد و خوابت ببرد،من هم زل بزنم و زیر لب بگویم:چه غوغایی به پا کرده چشمانت...اگر ناگهان بیدار میشدی و مرا می دیدی،هرچقدر هم صدایم می کردی باز هم نمی شنیدم،سخت است جدایی از فکر رویاها،مگر اینکه اتوبوس سرنوشت ناگهان از حرکت بایستد،تو پیاده شوی و سرنوست من بپیچد داخل کوچه ی علی چپ،راستی گندمی،چند نفر تابحال با این قدر فاصله ناگهانی هم را در اتوبوس دیده اند؟یا چند نفر زنده از کوچه ی علی چپ بازگشته اند؟
ن
پنجره را باز گذاشته ام، بوی خاک باران خورده با عطر چای بِه مرا به پرواز در آورده است، خوشحالم و نسبت به امروز و روز های پیش رویم، امیدوار! :)
نشسته ام و از فریدون میخوانم و همزمان لبریز از عشق میشوم، چه احساس خوبی... چه روز قشنگی :)
من نباتم...کنار پنجره، رو به آسمان آبی دلبرم نشسته ام و با خیالِ خوش و آرامی، فکر می بافم...
از زندگی که در دستانم موج میزند، هیجان زده ام، گاه با فکرِ خوش رها شدن، همگام با برگ ها میرقصم،گاه با فکر لذتِ زندگی کردن، غرق می
گاهی به این فکر میکنم کاش میشد دوستت نداشت ...
کاش میشد از تمام اونایی که دوستشون دارم فرار کنم و برم یه جای دور ...
یه جایی که فراموش کنم از نبودنت چه قدررر حالم بده ....
میدونم دارم چرت می بافم ...
میدونم ...ولی
کاشکی میشد دوستت نداشت ...
حیف ...
حیف که این دل لامصب همه ادمای دنیا رو گذاشته یه طرف ...تو رو یه طرف!
دلم گرفته امروز ...دلم بدجور گرفته ...مثل روزای دیگه ...از وقتی اومدی تو این دلم یه لحظه رنگ اروم قرار به خودش نگرفته...
دلم پر میشه غم ...
دلم پر میک
میخواهم برایت بنویسم اما واژهها از قلمم میگریزند، جملهها نیمهکاره میمانند و حرفها ناگفته. دیگر نمیتوانم از چشمانت بنویسم. اعتراف تلخی است اما انگار تو در من مردهای. قلبم تاریکخانهای شده بیفانوس؛ میتپد اما گرم نیست. خیال آمدنت از سر این همواره مست بیدل، پریده. دیگر به این فکر نمیکنم که کجایی، دیگر به این فکر نمیکنم که میشود از خط لبخندهایت شعر نوشت، دیگر به این فکر نمیکنم که من چقدر کنار تو زیباترم. رهایت کردهام
خیلی وقت است که
میخواهم بنویسم؛ از کبوتری که در ایوان کوچکمان لانه کرده، از دخترانی که
روزهاست من را خانوم فارسی صدا میکنند، از آشپزی و شعفی که وقت مخلوط کردن خوراکیها
با هم به من دست میدهد، از اتو کردن لباسهای مردی که دوستش دارم، از تمام شدن
کلاسهای ارشد، از شعرهای تازهای که میگویم، از رویاهایی که میبافم، از لحظههای
دو نفره و درک شیرینیِ از خود گذشتگیهای دو سویه، از دوستان جدیدی که پیدا کردهام،
از خانۀ دوستداشتنیم
دل من
مدام می رود و می آید
با جزر و مد نگاهت
غرق در امواج پر جوش و خروش بیشه گیسویت
قامتت خلیفه قیامت
و من
دیوانه ای در دارالمجانین چشمانت
هرچه قافیه به هم می بافم با قافیه ات جور نمی شود
تنها جاذبه تو حل می کند اشعار بی وزنم را
هرم نفس هایت
حجامت روح و روانم
کاهش حس مقابل با دلت
میلاد خسروی نژاد
اگر از حال من میپرسی...روزهای بهتریست، اما نه آنقدر که مانع دلتنگیهای من شود. نه آنقدر که دیگر بغضی به گلو نیاید. بغضهای خانهکرده وسط سینهام...روزهاییست که بسیار رویا میبافم، شیرینیشان مینشیند به جانم اما با هر رویا غرق بغض میشوم. بغض از سرِ نداشتنِ این شیرینیها در زندگی. بغض از سر دور از دسترس بودنشان. بغض از سرِ این همه شکاف میان من و این سادهترین رویاهای جهان که کوچکترین ارتباطی به مال و ثروت ندارند. بغض از سرِ حسرت
عزیزم!
من این زندگی پیچیده رو نمیخوام، پیچ و تاب موهات رو میخوام. فرض کن یه روز صبح که از خواب بیدار میشیم و موهات شلخته شده، میشینی روی صندلی جلوی آینه و شروع میکنم موهات رو میبافم. از این بهتر هم هست مگه؟
جان؟
آره از این بهتر هم هست خب! از این بهتر انتظاری هستش که برای روز شدن شبها میکشم تا موهات شلخته بشه و ببافم و ببافم و ببافم.
مظاهر.نوشت: عزیزم! من اینها رو برای تو مینویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای
در من هزار زن لانه گزیدهاند. یکی مهربان، یکی اخمو، یکی حسود، آن یکی عاشق و دیگری کدبانو. گاهی سر اجاق است و گاهی میریسد و میبافد، گاهی آش رشته بار میگذارد و گاهی غذای فرنگی. بیشتر از همهی اینها همین را دوست دارم؛ همین که میریسد و میبافد را. اگر بریسد و پنبه کند که دلم برایش فنچ میرود!
یکی زیر یکی رو، آخ آخ. اشتباه شد. دانهها شل و بیقواره بافته شدند. باز می کند و دوباره از اول؛ با وسواسی بیشتر.
این اخلاقش به بیرون هم نشت کرده و به
دخترزیبایچوپان چوپانى دختر زیبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مىرفت دختر مىگفت که باید صنعت و حرفهاى یاد بگیرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرشبافى یاد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راهشان به قهوهخانهاى رسیدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوهخانه یک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پایشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى یک زیرزمین. نگاه کردند دیدند گوش تا گوش
از عنوان شروع میکنم. دقیقا از خودِ عنوان، که میتوانست هرچیز دیگر باشد، هر ترکیب دیگری از کنار هم چیده شدن هر چیز!
شاید هم دارم مهمل میبافم. شاید فقط میتوانست شامل ساختار جملات التماسی باشد. یا هر جملهی هرچیز، مثلِ... اصلا بیخیال عنوان.
بیا به موضوع بپردازیم. یا فعلا نپردازیم.
به درونِ مایه برویم؛ مایهای از پوچی، خلأ، درنگ، حسرت، وهم، تصور،... هرچیز به جز فکر!
مایه: واژهیاب به نقل از دهخدا میگوید:
”اصل و ریشه و بنیاد و مصدر و اساس
یه زمانی خیلی دلم میخواست یکی وبلاگم رو بخونه و نظرش رو بهم بگه، یکی که هم نوشتن رو بشناسه و هم من رو. خب همچین زحمتی رو گردن هیچکس ننداختم؛ اما اگر همچین کسی پیدا میشد، دوست داشتم با صراحت و صداقت تمام باهام حرف بزنه؛ حقیقتش ادعا نمیکنم آدم خیلی صادقی باشم، اما شدیداً طرفدار صراحتام. داشتم میگفتم، دوست داشتم اینجا رو در حد چندتا نوشته نبینه؛ حتی بعضیها میگن نوشتهها یا وبلاگشون شبیه بچهشونه؛ اما من اینجا رو بیشتر از هرچیز
سالهای زیادی گذشته از اونروزایی که بهم میگفتن بچه و هنوز، چشمم به عکس بعضی جاها که میفته، خیلی غیرارادی بهش خیره میشم و به رویا فرو میرم و قصه میبافم و ناگهان وقتی به خودم میام، متوجه میشم که مدتها گذشته و من نفهمیدم. مثل وقتی که چشمم به این عکس افتاد.
روایت اول:
خودم را دیدم که بالای اون برج نشستم. ناگهان شب میرسه و من فانوس را روشن میکنم تا شاید در دل سیاهی برای سرنشین یه قایق گمشده یهذره امید به نجات باقی بمونه...
روایت دوم:
هی
دوباره در قعر موج سینوسیام فرو رفتهام و حسابی بیحوصله و کلافهام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخرهام میکند و نگاهش که میکنم پوزخند میزند به وضعیتم. از شروع کردن درسهایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال میبافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش میشد در خیال زندگی کرد. کاش میشد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش میشد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حا
دوباره در قعر موج سینوسیام فرو رفتهام و حسابی بیحوصله و کلافهام. حتی نگهبان دنیای آینه هم مسخرهام میکند و نگاهش که میکنم پوزخند میزند به وضعیتم. از شروع کردن درسهایم واهمه دارم و یک هفته را به هیچ و پوچ گذراندم. خیال میبافم که حواسم را از درس پرت کنم.
کاش میشد در خیال زندگی کرد. کاش میشد خوابید و در دنیای خیال بیدار بود. کاش میشد خواست و رسید...
سرنوشت ما اما نرسیدن به هر چیزی که دلمان خواست بود. خواستیم و رسیدن نتوانستیم. حا
به تلخی ادکلنش فکر میکردم. به تهریشش که بلندتر شدهبود و از بوری درآمدهبود. به سیبیلش که هنوز بور بود و پیش هماتاقیام از دهنم دررفت که تضاد جالبی دارد ریش و سیبیلش. گفت "دیوانهای تو!"
لبخند زدم.
قبلا هم گفتهبود که تکلیفم با خودم مشخص نیست، معلوم نیست ازش خوشم میآید یا بدم. روشن بود. خوشم میآمد. آن اراجیف را میبافم که فکر نکنند عاشقش شدهام. که نشدهام، اما دوست دارم دوستم داشتهباشد.
خوابیدم. گوشی را سایلنت کردم و خوابیدم. نمی
جمعه ها وقتی ماما
بقچه اش را باز می کردخانه پر میشد از بوی آویشن و بابوبه و سدرو حنایش...بوی حنایش
را دوست داشتم.....تا ده یازده سالگی همیشه موهایم کوتاه بود و بعد اما بزرگ تر
انگار شده بودم و موهایم حق بلند شدن داشت....می نشستم کنارش و به حنا کردن موهایش،دست
هاش نگاه می کردم…کارش که تمام میشد شانه ی چوبی اش را بر می داشت و من را رو به
نور می نشاند و موهایم را سه دسته می کرد و می بافد...می گفت موهاتو که ببافی حسود
میشن تند تند بلد میشن...شل می بافد می گ
این که میام اینجا و اینطور چرندیاتی بهم میبافم صرفا بخاطر اینکه این بند نازک ارتباط من و این بلاگ بیشتر از این سست نشه. "رو"پیدا کنم واسه نوشتن. نه که رو نداشته باشم...
یکی از خواستها و آروزهای قلبیم اینکه به خودم، حرکاتم، رفتارم، حرفام، نگاه و توجهم و افکارم تسلط کامل داشته باشم. جوری که توی هر جوی قرار گرفتم از چیزی که دوست دارم باشم فاصله نگیرم. طبق قوانین این دنیا موجودات بیشتر به چیزی تمایل دارن که بهش نیاز دارن. و حقیقت غیرقابل
دخترزیبایچوپان چوپانى دختر زیبائى داشت. پسر پادشاه خواستگار دختر بود. اما هر چه به خواستگارى مىرفت دختر مىگفت که باید صنعت و حرفهاى یاد بگیرد. پسر پادشاه رفت و حرفهٔ فرشبافى یاد گرفت. بعد دختر زن او شد. بعد از چند روز دختر و پسر رفتند گردش کنند. سر راهشان به قهوهخانهاى رسیدند، رفتند آنجا غذا بخورند. جلوى در قهوهخانه یک فرش انداخته بودند، پسر و دختر تا پایشان را روى فرش گذاشتند افتادند توى یک زیرزمین. نگاه کردند دیدند گوش تا گوش
خانم اکسیژن!
عینک میزنی اما همیشه تاکیید میکنی که نمره چشمت خیلی پایین نیست و فقط برای مطالعه میزنی!اما من از وقتی دیدم که روی چشمت هست.بله نمیخوای نشان دهی نقصی داری.بله کمال گرا دوست داشتی.
هر دفعه باید عذر خواهی کنم بابت همان دفعه که با تنه زدن و با کلیشه ی همیشگی ایرانی اشنا شدن دو جوان سه ثانیه چشم در چشم شدیم.شاید بازوی نحیفت درد گرفته بود اما از روی غرور خم به ابرو نیاوردی بلند نشدی و فریاد بزنی سکوت کردی و من دستپاچه تر از ان بودم که بتو
آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که، آنقدر ناراحتم که.
آقای، داشتم در مورد چیزی توضیح میدادم، گفتند چرا اینقدر صدایت بد است؟ گوشهایم سوت میکشد از بس بلند حرف میزنی.
حالم وحشتناک بود بعد از شنیدنش. خب صدای طبیعی من بلند است، به خصوص وقتی بحث میکنم یا هیجانزدهام یا استرس دارم. حالا این اشکال را ندید بگیرند چه میشود؟ ناراحت میشوم از اینکه مدام این حرف را بزنند. آقای بار اول بود که میگفتند و بدجور بهم برخورد. گریه کردم و قهر کردم.
امروز که دیدمت، احتمالا نخستین دفعهای نبود که چهرۀ حیاتمندت در چشمانم جای میگرفت. شاید پیش از اینها در رویایی با همدیگر رویارو شده بودیم. و یا شاید اصلا تعبیرِ خوابِ پرواز و پرندگیِ دیشبم هستی. نمیدانم؛ اما با تو غریبگی ندارم و میخواهم در آغوشت بگیرم. راستی، تو هدیۀ کدام زمانهای؟ انگار نه دور هستی و نه نزدیک و یا شاید هم دور هستی و هم نزدیک. نکند در اینشهرِ موّاج، تو چون آبی که بر جویباری میگذرد، از کنار پاهای سرگردانم، با زمزم
سلام.
بعد از مدتها نوشتنم اومد یکمی هم از فضای شخصی تر زندگیم بنویسم. حالا یجوری گفتم شخصی انگار میخوام چی بگم
مدتها بود به دلیل درس و دانشگاه به هیچ کاری نمیرسیدم، از همه تفریحاتم میگذشتم تا بتونم درسمو با موفقیت بگذرونم. حقیقتشو بخوام بگم توی دانشگاه هیچ وقت از درسی که خوندم لذت نبردم جز موارد معدود که به اون درس علاقه داشتم و سیر نمیشدم از خوندنش. مثلا ریاضی مهندسی، معادلات، ترمودینامیک، طراحی راکتور و ...
کنکور ارشد دادم و با هزار
با دوست هاشان که بودم اول به خیالِ دوست های خودم پناه بردم. تا کمی خیال آمد جلوی چشم، واقعیتِ گندش حواسم را جمع کرد. تحفه ای هم نبودیم. وقتی در جمع های دوستی به دوستان و در خانه به خانواده احساس تعلقی نباشد چه بر سرِ آدم می آید؟ احساس تک افتادگی می کنم. ترسم از قعرِ این تک افتادگی است. از بی انتهاییِ تنهایی. پیشِ هر کس بیش از آن که بروز بدهم پنهان می کنم. مجاب شده ام حتی پنهانی ها را بیشتر به رابطه بکشانم و عذابم بدهم. امشب که تنهایی، بیدادادنه، ب
سلام چطورید؟
سال نو مبارکتون باشه، چه خبرا؟ خوش میگذره تو قرنطینه بهتون؟ برای من که به شدت خسته کننده شده دیگه با امروز یک ماه شد که من قرنطینه هستم و فقط یک بار رفتم زباله گذاشتم تو سطل زباله روبروی خونمون و دوبار هم پیکی و پویول رو بردم تو حیاط گردوندم.
- کلاه رو بافتم خب؟ ولی اندازه گیری که بلد نبودم یکم کوچیک شد منم به نمونه کامل شده چندین رج اضافه کردم که کلاه قابل استفاده باشه، دوستش دارما بالاخره اولین کلاهیه که می بافم و خیلی هم وقت گی
احتمالا تمام لحظات زندگی ما در فایلهایی به نام خاطره در مغز ثبت میشوند. تمام لحظات یا فقط لحظاتی که برای ما اهمیت دارند؟ یا لزوما اتفاقاتی که سبب ایجاد هیجان های احساسی در ما میشوند؟ نمی دانم. فکر کنم دکتر رستگار موقع درس دادن فیزیولوژی مغز این چیزها را گفته باشد ؛ که خب من فراموش کرده ام. همان طور که خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام. از بعضی خاطرات فقط رد کمرنگ مبهمی در ذهنم مانده که می ترسم این هم تا چند وقت دیگر کاملا پاک شود. بعضی اوقات خ
احتمالا تمام لحظات زندگی ما در فایلهایی به نام خاطره در مغز ثبت میشوند. تمام لحظات یا فقط لحظاتی که برای ما اهمیت دارند؟ یا لزوما اتفاقاتی که سبب ایجاد هیجان های احساسی در ما میشوند؟ نمی دانم. فکر کنم دکتر رستگار موقع درس دادن فیزیولوژی مغز این چیزها را گفته باشد ؛ که خب من فراموش کرده ام. همان طور که خیلی چیزهای دیگر را فراموش کرده ام. از بعضی خاطرات فقط رد کمرنگ مبهمی در ذهنم مانده که می ترسم این هم تا چند وقت دیگر کاملا پاک شود. بعضی اوقات خ
دانلود عکس پروفایل جدید و زیبا 2019 + سال1398
عکس پروفایل جدید خاص و شاد برتر سال
جدیدترین عکس های پروفایل عاشقانه و خاص دخترانه شاد و غمگین متن دار و بدون متن شاخ و اسپرت برای اینستاگرام و واتس اپ و تلگرام برترین های ۲۰۱۹ و سال ۱۳۹۸ عکس پروفایل رایگان
دانلود عکس عاشقانه متن دار
رج به رج
میبافم خیالت را
میشود بیایی
این دوست داشتن را
دورِ گردنت بیندازم؟
ادامه مطلب
از اون عکسا که دارم از بچه ها امتحان می گیرم و مثه عقاب زیر نظرشون دارم(: بعد مریم اینا تازه ار خواب بیدار میشن و تو مجمع شروع می کنن به حرف زدن. منم با ارسال عکس اعلام حضور می کنم و می گم ساکت شین دارم امتحان می گیرم! و این روند اکثر روزایی که امتحان می گیرم تکرار میشه.
حقیقت اینه که من از اون آدمام که معتقدم تقلب کردن همون اندازه که می تونه منفی باشه، تاثیر مثبتم داره. به ندرت پیش اومده از بچه ها تقلب بگیرم. چون قبل از شروع امتحان براشون خط و نشون
"دوباره تنهایی"
تووی ذهنم سکوت انباری است
که پر از بمب های ساعتی است
کوه آتشفشانِ کاغذ ها
در دلش خاطرات خط خطی است
***
پای میز همیشه یک رنگم
می نشینم که درد دل دارم
دفترم باز زیر باران ماند
گریه کرده دوباره افکارم
***
قلمم را دوباره نخ کردم
واژه واژه کنار هم چیدم
از درختت همیشه خوشحالی
از درختم همیشه غم چیدم
***
ساعت روی میز بیمار است
قرص خورده است و باز هم خواب است
زخم لب باز کرده ی من را
مرحمی نیست گرچه بی تاب است
***
می نویسم "دوباره تنهایی"
سوت و کو
"دوباره تنهایی"
تووی ذهنم سکوت انباری است
که پر از بمب های ساعتی است
کوه آتشفشانِ کاغذ ها
در دلش خاطرات خط خطی است
***
پای میز همیشه یک رنگم
می نشینم که درد دل دارم
دفترم باز زیر باران ماند
گریه کرده دوباره افکارم
***
قلمم را دوباره نخ کردم
واژه واژه کنار هم چیدم
از درختت همیشه خوشحالی
از درختم همیشه غم چیدم
***
ساعت روی میز بیمار است
قرص خورده است و باز هم خواب است
زخم لب باز کرده ی من را
مرحمی نیست گرچه بی تاب است
***
می نویسم "دوباره تنهایی"
سوت و
برای زندگی کردن یک ذهن خالی می خواهی و قلبی بزرگ برای تجربه کردن.
راهنمایان زندگی ات را تحقیر نکن
یادم می آید از مسافرت برمیگشتم و با یک نفر همسفر بودم، پسری که رفتار هایش از نظرم غیرعادی بود و زود با من گرم میگرفت، او هرچه کتاب در مورد مراقبه و مدیتیشن و تغییر روحیه داشت برایم فرستاد بعضی هایشان پولی بود و برای او ارزشمند. شاید بیش از صد کتاب و ویدیوی آموزشی برایم فرستاد اما منی که گرفتار در ذهن منفی بافم بودم نه تنها او را باور نداشتم بلکه
۱.در این چند روز گذشته ، با اینکه در خانهام ، حس میکنم در تعطیلات بِسر میبرم . روی موزائیکهای حیاط راه میروم و به یاد سرمای دلانگیز سنگ جویباران میافتم . گوشهی حیاط ، روی پلهها مینشینم ، وقتی نسیم بهاری دست بر شقیقههایم میکشد ، لبخند میزنم . گاه در دشت میدوم ، گاه در روشنای چراغ های کویر مبهوت میمانم . لب ساحل قدم میزنم و طلوع آفتاب را تماشا می کنم ، باران میبارد و بوی خاک را استشمام می کنم ، قطرات باران ، به نوبت
این پست به خاطر این نیست که ازتون راهنمایی می خوام یا حرفایی بودن که تو دلم مونده بودن یا هرچی. اینو نوشتم تا فقط بهش ثابت کنم، اگه بخوام، می تونم.
من تمام تلاشم رو کردم که خودم باشم و در نظر خودم تو این کار موفق بودم. اما همزمان یه احساسی از اون پشت بهم سیخونک می زنه که تمام حرفای من دروغه و من فقط چیزایی رو می گم که در نظر خودم قشنگن و اگه کسی این حرفارو به من بزنه خوشحال می شم و من دارم نقش آدم خوبه رو بازی می کنم و اگه کاری کنم که اونا خوشحال و ا
با محیاو معصومه داریم از گیلاس های به قول خودشان وطنی می خوریم و دخترهای خانه هم تند به تند هرچه که دارند و ندارند را با آخرین حد مهربانی مقابلمان می گذارند. معصومه مرتب جویای حالم است و محیا سرش در خانه می جنبد. یادم می افتد که چطور در این جاده پرپیچ و خم چشم هایم پیچید و دل و روده ام پیچید و سرم پیچید و حالم ... فکرش هم حالم را بدتر می کند. سعی می کنم خوب باشم.
در اتاقی کوچک نشسته ایم و تا میزبان می آید دست از خوردن می کشیم و ریز می خندیم. آسنا پیش
خانم صادقی دبیر ادبیات مان بود. موجود عجیبی بود در نوع خودش. چهل و اندی ساله، اما ازدواج نکرده. راه که می رفت، از گام هایش غرور به زمین چکه می کرد. از آن هایی که بود که پالتو با یقه ی خز ِ گران می پوشید. موهایش شرابی رنگ بود. همیشه روسری های زیبایی به سر می کرد. وارد کلاس که میشد بوی عطرش در کلاس می پیچید. وقتی شعر می خواند راه می رفت و همیشه صدای پاشنه ی کفش هایش، موسیقی ِ متن ِ شعرخوانی های کلاس بود. عشق ادبیاتی بود برای خودش ... از آن ها که وقت شعر
اعیاد شعبانیه بر شما مبارک باد :))
هر وقت ازم پرسیده میشه چه شخصیرو در دنیا بیشتر از همه دوست دارم ، جواب من خانوادمه :) یکنفر بین این اعضای خانوادهی من وجود داره که باهاش ارتباط خونی ندارم ، اما یک ارتباط قلبی باعث شده او عضوی از خانوادهی من باشه :) هرجا بحث از دوست داشتن میشه ، او به ذهنم میرسه ولی علاقهای که بهش دارم اونطوری نیست که دیگران تصور میکنند .
الان قصد دارم کارهائی که میخوام برای فرد موردعلاقم انجام بدم رو لیست
دنیای یه دختر به پیچیده ترین شکل ممکن سادَست. کافیه با دقت نگاش کنی. دخترایی که مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتن یا موهای خیلی کوتاه دارن یا خیلی بلند. آخه ، موی دخترا ، قلب دومشونه! هر بار جلوی آیینه ، لا به لای تار های سیاه موهاشون پیِ داستان های ناتموم دلشون میگردن. هر بار که موهاشونو شونه میزنن ، سختی هایی که کشیدن ، مردی رو که از دست دادن و حتی !
قلب ِ شکسته ِ فراموش شدشون رو به یاد میارن. وقتی موهاشونو میبافن ، بند به بند ، گیس به گیس غم هاشونو پ
وقتی تو جمع باشم، بعدش سختتر میشه. خندیدنای این مدلی، عادی بودن بعد رو ناممکنتر میکنه.
یادمه اون شب که تولد فافا بود و اصفهان بودیم و بعد از کیک و کادو و همهچی، با فافا و دخترعمه رفتیم تو اتاق. لامپو خاموش کرده بودن و آهنگ گذاشته بودن و مسخرهبازی درمیاوردن و منم میخندیدم. نگاهم افتاد به آینه. گوشه چشمام چین نخورده بود. من واقعا و اصلا خوشحال نبودم، اما واقعا داشتم میخندیدم. نمیدونم چرا crying in the club تو سرم پلی شد و نمیدونم چرا ف
سامی درونمان را وحشی نکنید چون هیچ چیز جلودارش نیست (اسم اون سامان رو مختص تو بود گذاشتم مال خودمو سامی مخفف سامیار دی: )
وقتی وحشی میشه و حتی یک عکس هم نمیزاره ازشون تو گوشی بمونه حتی یکی
وقتی وحشی میشه و هر ردی ازشون می مونه رو از گوشی پاک پاک میکنه
حالا وقتی نت رو روشن میکنم هیچ پیامی نیست دیگه به جز پیاما ی پری و زنگای لطیف که هر روز یا یه روز در میون رو صفحه ی گوشیم جا خوش میکنن
به نقل از سامان دی: ( آدما گاهی وقتا اولویتاشو اشتباه انتخاب می
درباره این سایت