امروز رو میشه جزو روزای خاطره ساز ثبت کرد
شبش که فوق العاده و کلی بحث کردیم با بچه ها و ساهت حدودای ۳ بود که خوابیدیم و صبح راس ساعت ۵ بیدار بودیم و با چشای پف کرده و حال زار پا شدیم بریم کوه
هوا عالی و سوز بهمن صورتمونو کرخت کرده بود خوبیش این بود که اینقد کرخت شده بودیم که سنگینیه بار هامونو حس نمیکردیم
حسابی خوش گذشت
و من خستگی ناپذیر وقتی از کوه برگشتم با تمام ذوقم میخواستم برم کلاس محتوا کلاسی که باز با یه گروه فوق العاده بود
این جلسه خیل
این ویلا سنددار در چمستان در یکی از زیبا ترین شهر های تفریحی توریستی
شمال ایران یعنی چمستان قرار دارد همواره یکی از قطب های گردشگری در
مازندران میباشد و سالانه پذیرای مسافرین بسیاری در طول سال می باشد این
ویلای شهرکی چمستان در شهر توریستی تفریحی زیر قیمت شهرکی چمستان مازندران
واقع شده است .
ویلا سنددار در چمستان که دسترسی به امکانات رفاهی و تفریحی بسیار راحتی
را دارا میباشد و همینطور در محلی آرام و با امنیت بسیار عالی و در جای
دنجی قرا
هیچ کس نمیتونه باور کنه که این روزا واقعا فشار زیادی رومه. و البته این که بی دلیل هست یا حداقل من نمیدونم دلیلش رو. نمیتونی فکر کنی چجوری خودمو نگه میدارم تا از کار کردن فرار نکنم. تا به خواب پناه نبرم، چیزی که انگار منو از همه چی دور میکنه تو یه بی خبری شیرین فرو میبره. یه خلسه. خب گاهیم اینجوری میشه دیگه. تو خودت رو هرجوری هست وادار به تلاش میکنی تا فرو نریزی تا جا نزنی. میدونی که واقعی شدن رویاهات به تلاش این روزات فقط بستگی داره و اگه دست ب
شش روز است که تهرانم و فقط دو بار از خانهی مادرم بیرون رفتهام؛ یک بار برای رفتن به استادیوم و بار دیگر برای دیدن یک دوست وبلاگی. در صورتی که حداقل به پنج نفر دیگر وعدهی دیدار داده بودم. خستهام. چند هفتهی اختیار مدام کرخت بودهام. خوابم میآید. از زندگی یکنواخت خسته شدهام. دیشب که با مهرداد توی بازار تعطیل و خیابانهای خلوت تهران قدم میزدیم حالم خوب بود. برای اولین بار گوشفیل خوردم. موقع خوابیدن دلم میخواست که روی حس خوبم تافت بز
خب بزار راستشو بگم. صبح آهنگ گوش کردن همانا خوابیدنم همانا. تا ساعت هشت یا نه بود که بیدار شدم. و همانا این که هنوز شروع نکردم روزمو. نمیدونم روزایی که قراره برم بیرون چرا اینقدر کرخت میشم جوری که دستم به هیچ کاری نمیره. خیلی بده که اینجوریم. تازه قراره سعی کنم شروع کنم حالمم گرفتست که صبح بیدار شدمو خوابم برد :(
اولین صبح بیست و سه سالگی شبیه یک ساحل مه گرفته بود... شبیه یک قایق کاغذی کوچک که بر فراز سنگی بزرگ در اسکله اینپا و آنپا میکرد... شبیه یک میز فلزی در مغازهی آش فروشیِ آن سر شهر که بوی پیاز داغ مانده به جانش تنیده بود... شبیه آدامس سبز نعنایی پاخورده و چسبیده به آسفالت خیابان... شبیه چرت عصرانهی یک جاشو در قُمارهی لنجی بر آبهای دور... شبیه کلاغهای پیرِ سرمازدهی روی سیم های تلفن که بیصدا به توقف اتوبوسهای شهرداری نگاه میکردند... ا
برنج و ماش را خوب بجوشان.هویج های آبپز را اضافه کن.صبر کن تا آبش را برچیند.حالا دوتا شعله پخش کن بنداز زیر قابلمه و منتظر بمان تا "دمپختک" بخار بیاندازد و با خیال راحت بپزد.قابلمه را بگذار توی زیرزمین.مارمولک گوشتالوی آنجا همه را میخورد و آرام آرام بزرگتر میشود.یک روز با دمپایی میکوبد تو فرق سرت.محتویات لزج معدهات پهن میشود روی زمین سرد و مرطوب.هیچ کسی جمعت هم نمیکند.مورچه ها ذرهذرهات را جدا میکنند برای قوت زمستانشان.
آفتاب نارنجی غ
عوارض مختلف عمل کاشت مو
عوارض پیوند مو اغلب بسیار جزئی هستند و چند روز پس از عمل به راحتی رفع خواهند شد. این عوارض ممکن است شامل موارد زیر باشد:
تورم پوست سر سوزش و خارش پوست سر و اطراف چشم ها بی حسی یا کرخت شدن منطقه ای از پوست سر تورم فولیکول های مو که به فولیکولیت مشهور هستند. رشد موهای غیر طبیعی
علت و درمان درد پشت چشم ها
درد پشت چشم میتواند تند و شدید باشد و یا کرخت کننده باشد. سایر علائم مرتبط با احساس درد پشت چشمها شامل تب، اشک، قرمزی، بی حسی، دو بینی، ضعف، تحریک پذیری نسبت به نور، فشار در سینوسها و احساس درد در صورت حرکت چشمها میشود
ادامه مطلب
آقا وانتیِ پشت پنجرهی آشپزخونه، با یه صدای تودماغی تو بلندگوش داد میزنه که یخچال، بخاری، کولر، پلاستیک کهنه میخریم... و هی دورتر و دورتر میشه. من گوشم به صدای خفیفِ گرم شدن آب کتریه که گذاشتم واسه صبحونه جوش بیاد و زیر باریکهی نوری که از درز پردهها رخنه کرده نشستم ناخنای پامو میچینم. دیشب به یاسمین میگفتم زمانای خاکستری روزام زیاد شده و نمیدونم کجا و چطور این همه ساعت رو خرج میکنم که به چشمم نمیاد تا کنترل کنم. قرار شد کل روز یه
به سختی دارم کار میکنم اصلا دستم به کار کردن نمیره با این که در ظاهر همه چی خیلی خوبه و یروزه آفتابی رو نشون میده ولی من حسم نمیاد که کتاب بخونم. از بعد از پست قبلی اصلا کرخت شدمو بی حس. مثلا میخواستم کتابمو کلیشو بخونم زود تر فردا تموم بشه. خسته شدم اینقدر طول کشید. ولی از همون بعد از ظهر دست بهش نزدم. رو علم اخلاق ارسطو موندم. کتاب بدی نیستا خیلی مفصل توضیح داده ولی باید سریع خوندش الان ده روز فکر کنم بیشتره روشم. که خب البته کتاب کم حجمیم نیست.
کرخت و بی حال، زل زده به دیوار، شایدم صفحهی موبایل. حالت تهوعی که همیشه همراه سردردها هست. اشک های گاه و بیگاه. ترس از خواب های آشفته. بهانهجویی برای اندک دلگرمی یا امیدی. تلاش بیفرجامی برای درس خوندن. بوی کرختیِ پخش تو اتاق، اون گوشهی زشتش. و این زیر. زیر این صندلی که پر از کاغذ رنگیه. خرد شده یا سالم. تا شده یا در انتظارِ تا. ده تا کاغذ برای یه اوریگامی زیاد نیست؟ هست. ولی تهش نگاه میکنی و میگی: میارزید. میارزید.
+ وقتی مامان میگ
یکهو انقدری خوابم گرفت از روی تخت تکان نخوردم. حالا که بعد چند ساعت بیدار شده ام گیج، کرخت و بی حوصله ام. حالم مرا یاد علیرضا می اندازد. وقت هایی که از خواب ظهر بیدار میشد همین بود. حالا کدام گوریست این بشر؟ نمیدانم…هنوز حدود ۳۰۰ صفحه از یکی از کتاب هایی که فردا باید ارایه بدهم مانده! اه سمی. کاش خرس قطبی بودم! الان خودم را برای خواب زمستانی اماده میکردم و جواب MRI و کنفرانس فردا به کتفم بود. بله قبول دارم! خرس فطبی هم که باسی باید غصه اب شدن یخ و ب
نمیتونستم کار کنم حالم خیلی بد بود. مها پاشد اتاقو تغییر داد یه کم هم مرتب شد وهم متفاوت. گفت شاید حالم خوب بشه بتونم کار کنم زمان باقی مانده ی امروز رو و من انگار واقعا بهتر شدم. الان دارم زبان میخونم این شیش روز اخر رو کتابمو تموم میکنم .فرانسوی و ۵۰۴ رو مرور میکنم که با شروع سال جدید تخته گاز جلو بریم. یه آهنگم برام گذاشت خیلی خوب بود. اصلا قرار گرفتم انگار. یجور خنثی ای بود. یا حداقل برای من انگار منو مثل خودش کرد. آروم بدون بی قراری. و نه کر
اصل قضیه اینه که اگه نتونم برای امتحان ماه اینده م حداقل نمره رو بگیرم، تمام تلاش های این مدتم پوچ میشه.
خستگی چند ماه گذشته + نگرفتن اون نمره ی رویایی توی تافل که براش زحمت کشیده بودم + اعصاب خوردی های این چند روز گذشته؛ باعث شده بیش از پیش سست و کرخت بشم.
در نتیجه اینکه تا لنگ ظهر میخوابم و موقع درس خوندن هم حواسم پرته.
خواهرم امشب بهم گفت همیشه فرق و تو و بقیه آدما در این بوده که دیرتر خسته میشی؛ اینو یادت نره.
فکر کردن به این جمله شاید باعث بش
میل شدیدی به سرزنش خودم دارم. دوست دارم خودم رو "هی، فلانی!" صداکنم.
ولی نه!
مائده، عزیزم!
زندگی مجموعه ای از تجربه هاست. تو باید اشتباه کنی تا یادبگیری. تو باید آسیب ببینی تا از خودت مراقبت کنی. تو انسانی و اشتباه کردن بخشی از توست. پس نیازی به سرزنش نیست. اما یک چیز خیلی اهمیت داره، درسی که میگیری...! و باید بدونی که محکم تر شدی. آره عزیزم. من تموم غم ها و رنج هات رو از برم. من از شکستگی هات باخبرم. من از بی کرخت و بی حس شدنت. از قلب مردگیت. از احساس ته
یکی از هزاران مشکلاتم با افسردگی این است که آدم نمیتواند بفهمد صرفا کرخت است یا واقعا خسته است و نیاز به خواب دارد! من عادت ندارم که روزها بخوابم. و اگر راستش را بخواهید این کار را بیهوده میپندارم. البته بماند که واقعا از حس و حال بعد از بیدار شدنش بیزارم. دو روز گذشته جمعا چیزی حدود 4 ساعت در روز خوابیدم و هنوزم نمیدانم از افسردگیست یا واقعا خستهام و بدنم نیاز به استراحت دارد.
این روزها به شدت بیانگیزه، بیبرنامه و کرختم. گاهی خسته م
میدونیدچیه؟من فکر میکنم که شکل منتظر بودن آدما با هم فرق داره
یکی هست که چین می افته توی پیشونیش یکی دیگه هم هست که برق می افته توی چشماش یکی هم مچاله میشه توی خودش
یکی دیگه میخواد تا پایان انتظار خودشو به خواب بزنه یکی قاه قاه میخنده از سر اجبار ای که به صبر کردن داره
یکی کلافه و مستاصل ناخن میخوره ، یکی دیگه هم هست که بدنش کرخت میشه ، بی رمق میشه!
یکی دیگه پر از خشم میشه، یکی هم هست که روزه سکوت میگیره !
شکل منتظر بودن آدما با هم فرق داره
بدندرد. آبریزش بینی. خستگی. کرخت بودن. سستی. بیانگیزگی. پس از برگشتن از تبریز با اینها دست و پنجه نرم کردم. حتی میل نداشتم که برای خودم غذا بپزم. چند روزیست که از خانه بیرون نرفتهام. قرص الدی کار خودش را کرده. بعد از شنیدن خبر گران شدن بنزین دچار فروپاشی روانی شدم. امروز کمی نقاشی کشیدم و نشستم پای تماشای سریال. بعد از ظهر خوابیدم. وقتی که بیدار شدم اینترنتم قطع بود. هنوز وایفای نگرفتهام و چه کسی میداند که اینترنت گوشی چه زمانی وصل
سلام هیک عزیزم
حالت چه طور است؟
من خوبم. دارم روزهایم را میگذرانم. کرخت و بیحوصله میگذرد، اما میگذرد.
از آخرین باری که برایت نوشتهام خیلی میگذرد، نه؟ ببخشید. عید که شد میخواستم برایت یک نامه جدید بنویسم، اما ننوشتم. فکر نکنی تنبلی کردمها، دلیلی پشتش بود. بیخیال.
سال نهم دارد تمام میشود. باورت میشود هیک؟ من باور نمیکنم. دو سه ماه اول این سال چنان کند گذشتند که گویی سالیان سال بود. اما حالا، انگار روزها دارند سریعتر میگذ
از چند تا دلتنگی میخوام واستون بگم :
خب اولیش واسه حال و هوای پارسال این موقع ست ، جالبه پارسال این موقع ها به قدری حالم بد بود
که فکر نمیکردم هیچ وقت دلم واسش تنگ بشه ... ولی الان شده ! دلم واسه حال پارسال این موقع ،
حال و هوای شروع کلاس زبان تو اموزشگاه جدید ،بچه های اون ترم کلاسمون (غیر اون حمید ک گفتم
خیلی رو مخم بود و ازش بدم میامد و میاد هنوز ) ، مرکز و عمو جیمز ! البته 20 به بعد فروردین بود که
فعالیتمون تو مرکز شروع شد ، اول کنار عمو جیمز بودیم
مسلم با پاهای خسته و کم توان می دوید.
کف پاهایش کرخت شده بود.
سر انگشتانش می سوخت. ولی با سرعت می دوید.
پوتین سیاهش به کلاه فلزی سربازی که جلوی پایش ولو شده بود،
برخورد کرد و بعد ناگهان افتاد زمین.
آرنج های لرزانش را به زمین خاکی فشار داد و چرخید عقب.
سرباز عراقی بالای سرش بود.
لوله ی اسلحه را گذاشته بود روی پیشانی عرق کرده اش و می خواست
به مغزش شلیک کند.
صدای تند نفس نفس زدنش رسیده بود تا مجرای گوشش.
بوی باروت و آتش حالش را به هم می زد.
زانوانش سست
نمیدانم خواب چی ولی احتمالا دوباره تمام شب را تا صبح خواب دیده ام. متاسفانه از خواب که بیدار میشوم حالت ادمی را دارم که تمام روز را این طرف ان طرف دوییده. خسته، گیج و کرخت.
برای جمعه برنامه دربند را با بچه ها قطعی کردیم.
شرحش اینکه من دوستداشتم پنج شنبه صبح باشد چون پنج شنبه ها تا نیمه شب همه دورهمیم و جمعه ها ساعت ۱۱ از خواب بیدار میشویم!
یکهو یک سالار نامی امد وسط و گفت که ما پنج شنبه سرکاریم. جمعه صبح برویم. و قرارمان شد جمعه صبح. از دیشب تا ب
دیروز پس از ماهها حس کردم که برای ورزش کردن انرژی دارم. بعد از مدتها توانستم خوب دمبل بزنم و از این بابت ذوقزدهام. یک ماه و نیم است که زیر نظر روانپزشک (متخصص اعصاب و روان) بابت اضطراب و افسردگی و حملههای اضطرابی تحت درمانم. طبق برنامهی روانشناسم پیش میروم و طی این مدت کوتاه بهبود را حس کردهام. سال گذشته میان سیاهیهای افسردگی برایم باورکردنی نبود که دوباره بتوانم دنیای اطرافم را حس کنم و کرخت نباشم. روز جمعه برای نزدیک شدن
فکر کنم سبکی و سرخوشی بعد از زیارت طبقهبندی خودش را دارد. امام به امام فرق میکند. نوع و اندازه و موضوعش لابد متفاوت است. در مشهد سرعت بالاست. در دم بار روی دوش را سبک میکنند. از همان اول طبرسی یا فلکه برق یا چهاراه شهدا به سختی یاد آدم میآید که برای چه این قدر با اضطرار بلیط خریده بود. طوری آدم را زود میبخشد و رضا میدهد که خود آدم هم خودش را میبخشد. اینکه در راه برگشت آدم تازهای میشویم یک قسمتیاش احتمالا به همین ربط دارد ک
دلیل سکوتم یک چیز هست حالم روبراه نبود زیاد. بیشتر زبان خوندم. و بعد کرخت افتادم رو تخت و بی حسی. بی حسی هم جسمی و هم فکر میکنم از نظر روحی یا روانی. حس تهی بودن انگار نبودم. کاش توضیحش اسون بود. تمام تنم انگار نمیتونست حس کنه احساس میکردم چیزیو از دست دادم. یه موزیک هم مدام توی گوشم کشداااار تکرار میکرد با این که یک بار بهش گوش داده بودم و این ادامه داشت. مثل مرده ها افتاده بودمو نمیتونستم حرکت کنم. مامان فکر کرد خوابم حتی نمیتونستم جوابشو بدم.
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها دعوا شد، میگفت باید فکرِ آینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت
اعتراف میکنم آدم ترسویی هستم. از فقدان و نبود می ترسم. سخت با موضوع کنار می آیم. شب های زیادی نمی خوابم و تا خودم را جمع و جور کنم طول می کشد.
روزهای زیادی صحنه ی مرگ عزیزانم را تصور می کنم. از نبودنشان می ترسم و قلبم تند می زند. من آدم صبوری نیستم. مدیریت بحرانم صفر است و وقتی خبر بد بهم می رسد، انگار که دنیا را روی سرم خراب کرده باشند، بدنم کرخت می شود و از حال می روم.
چقدر تلاش کرده ام خودم را جمع جور کنم؟ خیلی.
چقدر موفق شده ام؟ هیچ وقت.
چقدر پسرفت
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها دعوا شد، میگفت باید فکرِ آینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت
جایی جملهای آلبرکامو خواندم که گفته بود:" به آنچه که ما را به برخی از انسان ها وابسته میکند نام عشق ندهیم." راستش از آلبرکامو رمان بیگانهاش را که خواندم تا یک هفته بعد در خلا بودم.حس میکردم چطور یک شخصیت اینقدر بیتفاوت، بیاحساس و کرخت میتواند نسبت به زندگی مسایلش و اطرافیانش باشد. این رمان آنقدر قوی بود از نظرم که شخصیت اول داستان را کاملا احساس میکردم وقتی خواندمش.یکجور بیتفاوتی افسردهوار...بعد از آن تصمیم گرفتم سراغ کامو نروم خ
روزها میگذرند و به این فکر میکنم بدنم قرار است به قرصها عادت کند. برنامهای که روانشناسم به من داده را رعایت میکنم و حسی درونی باعث میشود تا میل داشته باشم به سمت جلو حرکت کنم. اشتیاق دارم تا بهتر شوم و این بهتر شدن را ببینم. این روزها مشاهدهگر خودم هستم. تغییراتم را میبینم؛ چه مثبت باشد و چه منفی. آرامترم. دیگر با حملههای اضطرابی دچار وحشت نمیشوم و خیال نمیکنم که قرار است بمیرم. حتی اگر تمام روز در تخت باشم خودم را سرزنش نمی
دلم گرفته !
عجیب !
ولی نه غریب!
شاید آشناست این دل گرفتن ها که به مرور زندگی کم و کمتر شدن !
عکس شهدا رو که میبینم دلم ضعف میره ! برای روز هاشون برای دل هاشون !
میبینم چقدر عقبم چقدر زیااااد !
انقدر که حتی نمیتونم یه شب خودم رو مجبور کنم که پاشم و نماز شب بخونم !
اوایل میگفتم هر دری بسته شه در های دیگه باز میشه . باید دیدم رو درست کنم !
درست شد ... درهای بزرگتری به روم باز شد خداروشکر ولی
طعم پرواز نماز شب رو قبلا چشیده بودم . الان میخ
سختترین تصمیمی بود که باید میگرفتم. ماندن و خود را در دل اتفاقات از پیش تعیین نشده انداختن. چارهای جز ماندن نبود. اگر میرفتم حالم بهتر میشد، خیلی بهتر از الآن اما با رفتن من کسانی دیگر به زحمت میافتادند و برخلاف من راحت نبودند. اگر میرفتم دیگری باید هزینهی گزافی میداد و حالا که ماندم بار این هزینهی گزاف تنها بر دوش من است. من نمیخواستم بمانم اما به هر دلیلی نشد. نشد که بروم. حالا مجبور به ماندن هستم. میدانم بهای این ماندن ر
دیروز پس از ماهها حس کردم که برای ورزش کردن انرژی دارم. بعد از مدتها توانستم خوب دمبل بزنم و از این بابت ذوقزدهام. یک ماه و نیم است که زیر نظر روانپزشک (متخصص اعصاب و روان) بابت اضطراب و افسردگی و حملههای اضطرابی تحت درمانم. طبق برنامهی روانشناسم پیش میروم و طی این مدت کوتاه بهبود را حس کردهام. سال گذشته میان سیاهیهای افسردگی برایم باورکردنی نبود که دوباره بتوانم دنیای اطرافم را حس کنم و کرخت نباشم. روز جمعه برای نزدیک شدن
ایستادهام در ارتفاع. دائم به پایین نگاه میکنم و بدنم میلرزد. میگویم لعنت به ترسی که تمامی ندارد. دستانم را دور بدنم حلقه میکنم. هرکدام به پشت شانه مخالفشان میرسند. یخ کردهام. آنقدر خودم را فشار میدهم که دردم میآید. قلبم را در آعوش میگیرم و به ترسهایم لعنت میفرستم و میپرم پایین. میخواهم دست هایم را باز کنم، ولی دیر شده. میافتم توی آب سرد. سینهاش را میشکافم و فرو میروم به عمیق ترین نقطهاش. چشم هایم را باز میکنم. بر
سواحل درک کنارکیکی از زیباییهای بی سابقه کشور ایران در سیستان و بلوچستان در حاشیه دریا دریای عمان جای دارد . سواحل روستای درک , در بخش زرآباد شهرستان کنارک , خیر صرفا یکی یگانه ترین سواحل کشورایران که از بی نظیرترین سواحل عالم است , جایی که آبهای فیروزه ای عمان و اقیانوس هند به نیز می پیوندند و دریا و کویر در آغوش نیز طبیعتی شگفت انگیز رفتار کرده اند . حاشیه دریا فهم با تپه رمل ها و نخل ها صحنه های بدیعی را بهوجو
بیشتر از یک هفتهست که برگشتم به اوضاع سابق، توی چاله
افتادم و فریب بدنم رو خوردم. دو روزه که انگار زمان کند میگذره، به سختی میشه
نفس کشید و جهان من به فضای اشغالی توسط تختم محدود شده. توی حمام و دستشویی همهاش
از خودم میپرسیدم که چرا من اینقدر باید ملاحظهی آدمها رو بکنم، خودم و آرامشم
رو زیر پا بذارم و اینجوری در عذاب و زمینگیر بشم؟ انگار یه کهکشان روی سینهام گذاشتن
که نفسکشیدنم رو سخت کنه. چرا این همه در جزئیات خف
چشمهایم را باز میکنم. خواب تمام شده و دوباره هوشیار شدهام. لعنتی، چه قدر هوشیار بودن عذابآور است. توی رختخواب با خودم کلنجار میروم که دوست ندارم از جایم تکان بخورم ولی در عین حال باید صبحانه بخورم وگرنه سوزش معده و روده رهایم نمیکند. تازه اگر خوششانس باشم و مثانهام پر نباشد. معدهام سعی میکند غذا را پس بزند و من سعی میکنم برای زنده ماندن لقمهی کوچکی هم که شده در دهانم بگذارم. حس عجیبی در کل بدنم دارم. به گمانم اضطراب است. بعد
میگویم لعنت به ترسی که تمامی ندارد.
ایستادهام در ارتفاع و زل زدهام به پایین. دستانم را دور بدنم حلقه میکنم. هرکدام به پشت شانه مخالفشان میرسند. یخ کردهام. آنقدر خودم را فشار میدهم که دردم میآید. قلبم را در آعوش میگیرم و به ترسهایم لعنت میفرستم و میپرم پایین. میخواهم دستهایم را باز کنم، ولی دیر شده. میافتم توی آب سرد. سینهاش را میشکافم و فرو میروم به عمیق ترین نقطهاش. چشم هایم را باز میکنم. برای لحظه ای ساکن میش
از قدیم مدیم ها همیشه دوست داشتم وقتی پیر می شوم یک آدم ترکه ای و فعال و تر و فرز باشم نه مثل این پیرمدهای معمولی که دم پیری فقط می خورند و می خوابند و وقت را می کشند و منتظر عزراییل هستند. ترکه ای نشدم چون هفت هشت کیلو اضافه وزن دارم اما تر و فرز هستم. از همان نوجوانی عاشق دویدن و تحرک بودم و عاشق ورزش. امروز صبح هم که بیدار شدم دیدم خیلی دیر است اما به خودم گفتم برو فقط پیاده روی کن. اصلاً لازم نیست به خودت سخت بگیری. بگذار ورزش به عنوان یک
اندکی جابجا شد تا نورِ چراغِ پارک به کاغدِ کهنهای که بارها و بارها خوانده و تا شده، رمقی تازه دهد، کلمهبهکلمهاش را از بَر بود، پتوی نرمی که امروز از دیوار مهربانی آن سوی خیابان نصیبش شده بود را به دورِ خود پیچید، انحنای نیمکتِ سنگی و سردِ پارک با دردِ کمرِ پیرمرد آشنا بود، کاغذِ لرزان را میان دو دست نگه داشت «پدر، متأسفم، دیشب باز با فرهاد سرِ زندگیت اینجا با ما و بچهها دعوا شد، میگفت باید فکرِ آینده و زندگی خودمون باشیم، فکر تربیت
هوالحقهمه چیز از یک زمستان شروع شد از یک زمستان سرد و پر برفی، آن روز پاهای پدرم یخ زده بود دستانش هم از سرما کرخت و بی حس شده بود
عصر بود که رسید خانه مثل همیشه با یک سکووووت و طمانینه خاصی که جزئی از وجودش بود نشست کنار کرسی پاهایش را زیر کرسی دراز کرد دستانش راهم چسباند تا گرم بشود از حالت صورتش مشخص بود گرم شدن دست و پاهایش درد خاصی را سر ریز میکند در تمام وجودش
من مثل همیشه نشسته بودم پشت دستگاه قالی، لیلی و مجنون را میبافتم توی نقش قالی م
دیروز دم غروب با پسر عمو رفتیم از درخت همسایه شاتوت جمع کردیم تقریبا پر یه قابلمه شد. بعدم رفتم خونه اش یکم از تنهایی در اومد چون میشد فهمید این روزا چقدر کرخت و بی روح شده.
- دیدین تو یه برهه ی زمانی هی تلاش میکنی و هی نمیشه، حتی شده نزدیکشم میشی ولی بازم همه چی اون لحظه ی آخر خراب میشه انگار هیچوقت اون چیزی که میخوای نمیشه. اما با همه ی اینا خیلی وقتا تهش ممکنه از چیزی که بدست آوردی یا حتی آدمی که شدی زیادم بدت نیاد:
"همه رنج ها از آن می خیزد که چ
پارسال بعد از امتحان ارتقا رفتیم شهربازی، خیلی وقت بود نرفته بودم و سوار یک وسیله شدم که اسمشو نمی دونم چی بود ولی وقتی رفتیم اون بالا یادم اومد من ترس از ارتفاع دارم داشتم سکته می کردم و چشمامو بسته بودم و فقط به زهرا می گفتم کی تموم میشه .... انقدر اومد و رفت تا تموم شد. سال دو رزیدنتی عین همون وسیله بود روزا میومد و می رفت و من کرخت از یه عالمه کار و درس فقط امروز رو انتظار می کشیدم ... هفته هایی که بیش از دوتا سمینار داشتیم، اضافه شدن استرس و هی
دیروز دم غروب با پسر عمو رفتیم از درخت همسایه شاتوت جمع کردیم تقریبا پر یه قابلمه شد. بعدم رفتم خونه اش یکم از تنهایی در اومد چون میشد فهمید این روزا چقدر کرخت و بی روح شده.
- دیدین تو یه برهه ی زمانی هی تلاش میکنی و هی نمیشه، حتی شده نزدیکشم میشی ولی بازم همه چی اون لحظه ی آخر خراب میشه انگار هیچوقت اون چیزی که میخوای نمیشه. اما با همه ی اینا خیلی وقتا تهش ممکنه از چیزی که بدست آوردی یا حتی آدمی که شدی زیادم بدت نیاد:
"همه رنج ها از آن می خیزد که چ
برای مشاهده معنی شعر ها روی آنها کلیک کنید:
معنی شعر ستایش خدا چهارم
معنی شعر خبر داغ چهارم
معنی شعر روباه و زاغ چهارم
معنی رهایی از قفس چهارم
درس آرش کمانگیر فارسی چهارم(درس 6)
بقیه شعر ها به مرور (همراه با درس معلم ها) اضافه خواهد شد .
اگر شعری در بالا یافت نشد لطفا در نظرات بگویید تا سریع قرار دهیم.
امروز اینقدر کرخت و خسته و بیجونم که نگو. نمیدونم چجوری باید حالمو توصیف کنم. یجور بی حسی کل بدنمو گرفته. اگه بخوام کمی حسم رو ملموس کنم بدنم انگار تمامش خواب رفته و هراز گاهی گزگز میکنه.دلم میخواد یه کشو قوس جانانه به بدنم بدم. شاید تا شب بهتر بشم نمیدونم اما بیش از حد هم خوابم میاد. شاید باید بهش اگاه باشم اما تا نمیفته اگاه نمیشم. شایدم دارم چرت مییگم. شاید تا شب بهتر بشه همه چیز. به هر حال هرجوری که شده باید شروع کنم خیلی عقبم و اگه امروز با
سمت راستم پایانه اتوبوسه و سمت چپم تعداد زیادی تاکسی خطی و رانندههایی که هر کدوم مقصد خودشون رو برای گیر انداختن یه مسافرِ خسته از مترو فریاد میزنن. عصرها وقتی از سرکار بر میگردم بدون هیچ تردیدی تاکسی رو انتخاب میکنم ولی الان که خورشید بعد از ساعتها خودنمایی تو آسمان، گورش رو گم کرده میتونم با خیال راحتتری استراحتی به جیبم بدم و سوار اتوبوس شم.هشت و بیست و سه دقیقهست و طبق زمانبندی هشت و نیم باید حرکت کنه. اولین مسافر اتوبوسِ
من فکر می کردم دوره ی کتک زدن و کتک خوردن گذشته، تا اینکه اون روز غروب اون اتفاق افتاد.
زنداداشم، که باردار هم هست؛ اون روز تو اداره شون کشیک اضافه داشت و حوالی ساعت 4 عصر، تازه رسیده بود جلوی خونه ی (ما) که...
خودش تعریف میکنه تازه ماشین رو داشتم پارک میکردم که متوجه شدم خانم همسایه محکم به شیشه ی ماشین می کوبه و کمک میخواد.. که به دادم برس... شوهرم بچه م رو داره میکشه!
زنداداشم با توجه به وضعیتش کمی کرخت میشه اما خودش رو به داخل خونه میرسونه که به پ
واکنش واقعی من به ماجراهای این روزها، بعد از ناراحت شدن و افسوس خوردن، نادیدهگرفتن بوده است. حقیقت را بخواهید، به این نتیجه رسیدهام که تصمیم سیاسی گرفتن و جبههگیری، انگاری کار من یکی نیست. سال قبل، به مدت کوتاهی فکر میکردم با بیشتر خواندن و بیشتر گوش کردن و بیشتر دیدن میتوانم جبههای برای خودم پیدا کنم اما متوجه شدهام این کار در هر حوزهای برای من جواب بدهد، در سیاست جواب نمیدهد. در سیاست نمیتوانم مثل فلسفه به دنبال «حقیقت
کتاب صوتی محاق
خودکشی
خودکشی گناه است: نه به این دلیل که حکم خدا آن را نهی کرده است بلکه مردمان از بابت خودکشی تو، تو را لعن می کنند خاصه نزدیک ترین کسانت. از اینکه نتوانستی آنها را تحمل کنی و این حقیقت را آشکار ساختی. و اینک زجر می کشند از اینکه چرا نمی توانند آنها هم از تو تقلید کنند و راحت شوند، از فرط بخل.
پس حکم مردم این می شود: هر گاه که از زندگی بیزار شدی یعنی از مردم به کمال نفرت رسیدی تظاهر کن عاشق مردم شده ای و دست بکار نجات مردم شو تا خود
امشب ماه، تنگِ دلِ آسمون نبود اما من بی پروا وارد بهار خواب شدم
بهار خواب، هرگز برای من مکانی برای خواب نبوده
که بالعکس، باعث بیداری های زیادی در من شده؛
بهار خواب همیشه پناهگاهی بوده برای فرار از سرمای جانسوز اتاق
حتی وقتی حجمِ زمستون روی نقطه نقطه ی محیطِ خارج آوار شده
حتی وقتی خارج از اتاق قطبه و داخلش استوا
باز هم این بهار خواب بوده که من رو از خودم و سرمای درون و اطرافم نجات داده
عرض بهارخواب رو طی کردم. خودم و به نرده ها رسوندم. با دست ه
امشب ماه، تنگِ دلِ آسمون نبود اما من بی پروا وارد بهار خواب شدم
بهار خواب، هرگز برای من مکانی برای خواب نبوده که بالعکس، باعث بیداری های زیادی در من شده؛
بهار خواب همیشه پناهگاهی بوده برای فرار از سرمای جانسوز اتاق، حتی وقتی حجمِ زمستون روی نقطه نقطه ی محیطِ خارج آوار شده
حتی وقتی خارج از اتاق قطبه و داخلش استوا
باز هم این بهار خواب بوده که من رو از خودم و سرمای درون و اطرافم نجات داده
عرض بهارخواب رو طی کردم. خودم رو به نرده ها رسوندم. با دس
از حرف زدن در مورد یک زمینه یا یک موضوع خاص بیزارم اما در حال حاضر وضعیت زندگی ام به گونه ای است که تمام تمرکزم را روی یک موضوع گذاشته ام " تغییر شخصیت" یا به عبارت بهتر "تغییر باور ها"
دلیل اینکارم هم واضح است، و آن اینکه کیفیت زندگی ام را از هر نظر افزایش بدهم، خودم را بیشتر بشناسم و همان کسی باشم که دوست داشتم باشم. به نظرم چنین چیزی یعنی رسیدن به خودآگاهی بزرگترین لذت زندگی ام خواهد بود.
اندیشه هایی که از گوساله، هیولا می سازد
ترکیب نوروساینس
شازده! خیلی وقت پیشا ازت پرسیدم آدم خودش باشه بهتره یا کسی که بقیه دوست دارن؟ بعد گفتم توی حرف اولیه اما تو واقعیت شاید نه...میدونی فک کنم بهایی که آدم برای خودش بودن باید بپردازه تنهاییه شاید...انگار که تو این دنیا هر دوتا چیزی که باهم چفت میشن یکیشون درد داره...
امروزم از اون روزایی بود که خیلی دلم میخواست به خودم برچسب قربانی شرایط بزنم و خیالمو راحت کنم اما میدونی فک کنم هر قربانی اییی یه جایی بی احتیاطی کرده مگه نه؟ دنیا باید خیلی رو حساب و
«ساختن
فیلم های جدی و عمیق، آسان تر از فیلم های تجاری قراردادی است. آگاهی من
وادارم می کند که تجاری کار کنم... در سینما، کارگردان باید با بهای گزافی
خود را بیان کند.این بها، سرگرمی است.»
هیچکاک
هیچکاک همچون هر هنرمند راستین و دلمشغول،
خود را با آثارش بیان می کند اما بسیار غیر مستقیم و نامرئی؛ در پس سرگرمی.
او تنها کسی است در سینما که می تواند میلیونها نفر را در سراسر جهان
سرگرم کند و تکان دهد. تماشگر او را تجسم خود می داند. هیچ فیلمسازی مانن
فریت بار به کانادا
فریت بار به کانادا ، قیمت و هزینه ارسال بار به کانادا : کانادا کشوری زیبا و گردشگر پذیر می باشد که هر ساله تعداد زیادی از ایرانی ها برای مسافرت و گردش به این کشور می روند . گاهی نیز برای مهاجرت این کشور را انتخاب می کنند که در این مقاله با شما در باری این کشور بحث می کنیم با ما همراه باشید.
مراحل فریت بار به کانادا
آسان کارگو جهت ارسال بار به کانادا خدمات ویژه ای را انجام می دهد که شامل موارد زی می باشد :
بسته بندی بار مسافری و
تا هفته پیش از سهراب شهید ثالث فیلمی ندیده بودم. یک بار تلویزیون طبیعت بی جانش را نشان داده بود. 15 دقیقه ای از فیلم را دیده بودم. کند بود و رهایش کرده بودم. هفته ی پیش توی دانشگاه تهران فیلم "در غربت"ش را نمایش دادیم. در غربت یک فیلم مهاجرتی بود: حضور مهاجران ترک در آلمان سال های دور. به بهانه ی موضوع مهاجرت نشستیم به تماشای فیلم.
فیلم کندی بود. شرط می بندم اگر قرار بود تنهایی بنشینیم به تماشای فیلم خسته می شدیم. وسطش یا رها می کردیم یا می زدیم جلو
«از من و قلمم بر نمیآید تا قصه سالهای خون و خاطره را روایت کنم. چیزی شبیه شرم دستم را وقت نوشتن پس میزند. من چگونه میتوانم یک ثانیه از اضطراب غواصهای شجاع حاج قاسم را روایت کنم وقتی دل به دریای خروشان اروند میزدند، در "شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل!"
شبی که طبق پیشبینیها بنا بود باد نباشد، باران نباشد. اما چند ساعت مانده به شروع عملیات، ابری ناخوانده از افق قد میکشد و پخش میشود توی آسمان و حالا هم باد هست هم باران! ژ
طب سنتی در مورد مصرف قارچ چه می گوید؟
افراد با مزاج یا معدههای سرد و ضعیف باید در مصرف قارچ احتیاط کنند تا دچار نفخ، سنگینی، درد معده و قولنج نشوند. قارچ مزاج سرد و تر دارد و چون رطوبت نسبتا زیادی دارد برای افراد ساکن در مناطق گرمسیری و کسانی که کارهای سنگین بدنی یا مزاج گرم دارند، به منظور جلوگیری از افزایش حرارت بدن و معده و غلیان خون می تواند مفید باشد اما کسانی که عموما دارای فعالیت بدنی زیادی نبوده و گوارش و بدن ضعیفی دارند، یا سرد مزاج
«از من و قلمم بر نمیآید تا قصه سالهای خون و خاطره را روایت کنم. چیزی شبیه شرم دستم را وقت نوشتن پس میزند. من چگونه میتوانم یک ثانیه از اضطراب غواصهای شجاع حاج قاسم را روایت کنم وقتی دل به دریای خروشان اروند میزدند، در "شبی تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل!"
شبی که طبق پیشبینیها بنا بود باد نباشد، باران نباشد. اما چند ساعت مانده به شروع عملیات، ابری ناخوانده از افق قد میکشد و پخش میشود توی آسمان و حالا هم باد هست هم باران! ژ
باند کشی و نحوه استفاده از آن
باند کشی چیست؟ یک بانداژ الاستیک که با قابلیت کشسانی و به صورت رولی برای پیچیدن اطراف محل آسیب دیده در بدن طراحی شده است . این باندهای کشی در عرض های مختلف از ۲ اینچ تا ۶ اینچ در بازار هستند. بسیاری از افراد آنها را به “ACE باند ” نیز می شناسند . اما باندهای کشی به چه منظور استفاده می شوند ؟
یک بانداژ الاستیک، وظیفه فشرده سازی قسمت آسیب دیده بدن را بر عهده دارد. این تجهیزات پزشکی به کنترل تورم و کاهش درد کمک می کن
فکر میکنم دو سه ماهی میشه که این وبو ساختم....اما روحیه ایدهآل گرایی و اهمالکاری یا آکراسیای وحشتتتتنااااکم، منو از شروع به نوشتن دور کرد! حالا جالبه بگم که من کلا تو مغزم یه وبلاگ دارم و همه کارامو مینویسم توی ذهنم، جوری که انگار دارم روزانهنویسی میکنم! و جالبتر اینکه انقدر برای این وبلاگ خالی نقشه کشیدم تو ذهنم که خدا میدونه! از ایدههای فوق جذابی که به این میرسید که این وبلاگ بشه شغل اصلیم و منبع درآمد!!!!!!!خب داشتن ایدههای بزرگ، اه
هنوز هم دیدن موتور ماشین ها و لکوموتیو قطار و توربین هواپیما برایم هیجان انگیز است. فرسنگ ها و گره های دریایی زیادی از مهندسی مکانیک دور شده ام و حتی جزئیات چرخه ی تبرید یک یخچال معمولی را هم فراموش کرده ام؛ ولی وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن رشت، اولین چیزی که سراغش رفتم لکوموتیو قطار بود. لکوموتیوی که قرار بود سه تا واگن دو طبقه را از رشت به تهران برساند.
باران شدیدی می بارید. حالم زیاد خوش نبود. امسال کلا حالم خوش نبود. خستگی چیزی است که انگ
هنوز هم دیدن موتور ماشین ها و لکوموتیو قطار و توربین هواپیما برایم هیجان انگیز است. فرسنگ ها و گره های دریایی زیادی از مهندسی مکانیک دور شده ام و حتی جزئیات چرخه ی تبرید یک یخچال معمولی را هم فراموش کرده ام؛ ولی وقتی رسیدم به ایستگاه راه آهن رشت، اولین چیزی که سراغش رفتم لکوموتیو قطار بود. لکوموتیوی که قرار بود سه تا واگن دو طبقه را از رشت به تهران برساند.
باران شدیدی می بارید. حالم زیاد خوش نبود. امسال کلا حالم خوش نبود. خستگی چیزی است که انگ
شب خوابم نمیبُرد. از صبح که بیدار شدم اضطراب داشتم. نمیتوانستم غذا بخورم و نگران بودم که اگر گرسنه بمانم بدنم برای کوهنوردی آماده نخواهد بود. به علاوه باید غذا میپختم ولی ضربان قلبم بالا بود. با هر سوالی که پدرم میپرسید بیشتر نگران میشدم. «نمیدونم چرا ساعت حرکت 4 بعد از ظهره. کاش همون 5 صبح میرفتیم و این نگرانیهای من تموم میشد.» با همهی اینها کارهایم را انجام دادم و با اینکه شب قبل حمام رفته بودم، دوباره دوش گرفتم. استوری جلال
شب خوابم نمیبُرد. از صبح که بیدار شدم اضطراب داشتم. نمیتوانستم غذا بخورم و نگران بودم که اگر گرسنه بمانم بدنم برای کوهنوردی آماده نخواهد بود. به علاوه باید غذا میپختم ولی ضربان قلبم بالا بود. با هر سوالی که پدرم میپرسید بیشتر نگران میشدم. «نمیدونم چرا ساعت حرکت 4 بعد از ظهره. کاش همون 5 صبح میرفتیم و این نگرانیهای من تموم میشد.» با همهی اینها کارهایم را انجام دادم و با اینکه شب قبل حمام رفته بودم، دوباره دوش گرفتم. استوری جلال
وبلاگ بلاگفا شین
قبل اینکه گوشیم زنگ بخوره بلند میشم و خاموشش میکنم الان حس خنثی کردن بمب دارم
مانتو مشکی ام رو میپوشم جنسش خیلی نرمه با یه شال باربری و کیف و کفش ستش و لی یخی ارایش هم باشه ارایشگاه
مهسان زلزله دایناسور بیا دیگه
سلام ابجی چه ناز شدی خبریه ؟
مامان - نه بابا اخه کی به این نگاه میکنه تا تو هستی ؟
مامان من امروز یکم دیرتر میام
مامان - کجا به سلامتی ؟
میرم دنبال پدر مادر واقعیم بگردم بی شوخی ی سر شاید برم پیش سمیرا فعلا بای نفسم
خ
درباره این سایت